سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶

فيلم روز♦ سينماي جهان


‏سال نوي ميلادي را در حالي آغاز مي کنيم که آخرين فيلم هاي مطرح کارگردان هاي نامي سراسر دنيا بر پرده ‏سينماهاست. همه تلاش مي کنند تا پيش از اعلام اسامي نامزدهاي اسکار فيلم خود را به نمايش در آورند و مفري براي ‏حضور در اين رقابت جذاب و مهم بيابند. اين بار از ميان اين گونه فيلم ها و آثار قابل اعتناي ديگري که در هفته گذشته ‏به نمايش در آمدند، هفت فيلم را براي معرفي برگزيده ايم...‏
‏<‏strong‏>فيلم هاي روز سينماي جهان<‏‎/strong‏>‏‎ ‎‏


<‏strong‏>ترور جسي جيمز توسط رابرت فورد تر<‏‎/strong‏>‏‏ <‏strong‏>‏The Assassination of Jesse James by the Coward Robert Ford‏<‏strong‏>‏
کارگردان: اندرو دومينيک. فيلمنامه: اندرو دومينيک بر اساس داستاني از ران هنسن. موسيقي: نيک کيو، وارن اليس. ‏مدير فيلمبرداري: راجر ديکينز. تدوين: کرتيس کلايتون، ديلن تيچنور. طراح صحنه: پاتريشيا نوريس. بازيگران: براد ‏پيت[جسي جيمز]، مري لوئيز پارکر[زي جيمز]، بروکلين پرولکس[مري جيمز]، داستين بالينجر[تيم جيمز]، کيسي ‏افلک[رابرت فورد]، سام راکول[چارلي فورد]، سم شپرد[فرانک جيمز]، گرت ديلاهانت[اد ميلر]، پل اشنايدر[ديک ‏ليديل]. 160 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: ‏The Assassination of Jesse James‏. نامزد جايزه بهترين ‏بازيگر نقش مکمل مرد/افلک از انجمن منتقدان رسانه ها. برنده جايزه بهترين فيلمبرداري و نامزد جايزه بهترين ‏موسيقي و بازيگر نقش مکمل مرد از مراسم انجمن منتقدين شيکاگو، برنده جايزه بهترين فيلمبرداري از مراسم انجمن ‏منتقدان دالاس فورت ورث، نامزد گولدن بهترين بازيگر نقش مکمل مرد/افلک، نامزد جايزه بهترين بازيگر/افلک و ‏بهترين فيلم سال از مراسم انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين بازيگر نقش مکمل مرد از انجمن ملي منتقدان ‏آمريکا، برنده جايزره بهترين فيلم، بهترين بازيگر نقش مکمل مرد از انجمن منتقدان فيلم سن فرانسيسکو، برنده جايزه ‏بهترين بازيگر نقش مکمل مرد و نامزد بهترين طراحي صحنه، بهترين فيلمبرداري و بهترين موسيقي از مراسم ‏ساتلايت، نامزد جايزه بهترين بازيگر نقش مکمل مرد از مراسم اتحاديه بازيگران سينما، برنده جايزه بهترين بازيگر و ‏نامزد شير طلايي از جشنواره ونيز. ‏
سال 1881. جسي جيمز 34 ساله پس از 14 سال غارت قطارها، بانک ها و دليجان ها در حال کشيدن نقشه سرقتي ‏تازه و همزمان دور ماندن از تير رس جايزه بگيراني است که در صدد شکار اويند. همکار ثابت اش-برادر بزرگترش ‏فرانک او را ترک کرده تا زندگي آرامي براي خود دست و پا کند. جسي براي سرقت آخر نياز به افرادي تازه دارد، اما ‏نمي داند به چه کسي مي تواند اطمينان کند. تنها افراد در دسترس خلاف کاراني خرده پا به نام برادران فورد هستند، اما ‏اعتماد جيمز به رابرت فورد که خود را شيفته وي اعلام مي کند، به بهاي زندگي جسي جيمز تمام مي شود.‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
يک وسترن زيبا، قوي، حماسي و شاعرانه درباره سرنوشت تراژيک مردي که هنوز بسياري بر سر ياغي يا قهرمان ‏بودن وي اختلاف دارند. مردي که سرنوشتي همچون تراژدي هاي يوناني را زيست و از پشت توسط مردي که به او ‏اطمينان کرده بود، تير خورد. ‏
ترور جسي جيمز توسط رابرت فورد ترسو يکي از بهترين نمونه ها براي بازيافت ژانري از دست رفته است، آن هم در ‏زمانه اي که به نظر مي آيد همه قصه ها ديگر گفته شده است. پس بايد قصه هاي کهن را با توسل به ابزار روزآمد ‏روايت کرد. اتفاقي که در دهه 1970 براي گونه وسترن افتاد و کساني چون رابرت آلتمن با مک کيب و خانم ميلر، ‏ترنس ماليک با روزهاي بهشت و دروازه بهشت، سام پکين پا با پت گرت و بيل د کيد، کلينت ايستوود با جوزي ولز ‏ياغي، جان ميليوس با جرميا جانسون و... کوشيدند تا خوني تازه در رگ هاي آن جاري کنند. ‏
سينماي آمريکا که هميشه از فقدان پيشينه تاريخي رنج برده، دستمايه لازم براي ساخت فيلم هاي تاريخي و حماسي- و ‏حتي در ابعاد بزرگ تر اسطوره سازي- را در ميان حوادث دويست سال پيش جست و جو کرده است. بديهي است در ‏سينماي کشوري که ژانر وسترن بومي ترين گونه آن محسوب مي شود، قهرماناني غير از مردان قانون و ياغيان وجود ‏ندارند. سينماي آمريکا اما به ياغيان هميشه بيشتر دلبستگي داشته و کوشيده تا چهره اي اسطوره اي از آنان ترسيم کند. ‏افرادي همچون بيلي د کيد قانون شکني که اصولاً شکل گيري اسطوره اش را مديون سينماست، يا بوفالوبيل که شهرت ‏سوئي در از ميان بردن سرخ پوست ها و بوفالوها دارد، بل استار تنها ياغي زن در جمع مردان و از همه مهم تر جسي ‏جيمز که جوانمرگ شد[پديده محبوب اسطوره سازان آمريکايي] و هنوز نزاع بر سر راهزن يا قهرمان بودنش ادامه ‏دارد. همه اين افراد و بسياري ديگر خيلي زود به سينما راه پيدا کردند. شايد بوفالو بيل و جسي جيمز خوش اقبال ترين ‏شان بودند. ويليام فردريک کودي مشهور به بوفالوبيل که خود وارد حرفه سرگرمي سازي شده بود، بعدها نقش خود را ‏در برابر دوربين بازي کرد. چند سال پس از او، تنها فرزند جسي جيمز نيز نقش پدر را در دو فيلم بازآفريني نمود و ‏اينک تعداد فيلم هايي که شخصيت جسي جيمز در آن به نوعي حضور داشته به رقم 71 رسيده است. ‏
ترور جسي جيمز توسط رابرت فورد ترسو آخرين آنهاست که بر اساس رمان ران هنسن ساخته شده و قصد دارد تا ‏زندگي خصوصي مشهورترين ياغي آمريکايي به تصوير بکشد. اما بيهوده است اگر بگويم که فيلم به همان اندازه که به ‏جسي جيمز تعلق دارد، متعلق به رابرت فورد نيز هست. داستان دو مرد؛ يکي ترسو که در حسرت افسانه شدن مي ‏سوزد و ديگري که افسانه است، اما مي داند اينها را به قيمت چهره خشونت بارش و خوني که دستانش را سرخ کرده، ‏به دست آورده است. فيلم نمايشگر تلاقي راه اين دو مرد است. نمي خواهم بر قضاوت شما قبل از ديدن فيلم تاثير گذاشته ‏باشم، اما راهي که رابرت فورد ترسو براي به دست آوردن شهرت انتخاب کرد چيز تازه اي نبود. اتفاقي که بعدها در ‏حق خودش تکرار شد تا مردي ديگر لقب"قاتل مردي که جسي جيمز را کشت" به دست آورد!‏
اندرو دومينيک متولد 1967 ولينگتون، نيوزيلند است. اما از دو سالگي در استراليا زندگي کرده و در سال 1988 از ‏مدرسه سينمايي سوينبورن شهر ملبورن فارغ التحصيل شده است. اولين فيلمش قصاب را در سال 2000 بر اساس ‏زندگي مارک براندون تبهکار بدنام استراليايي ساخت که براي او بازيگر اول فيلمش-اريک بانا- شهرتي قابل توجه به ‏ارمغان آورد. ترور جسي جيمز پس از 7 سال وقفه، دومين فيلم او محسوب مي شود. فيلمبرداري ترور جسي جيمز در ‏سال 2005 تمام شد، اما تدوينش دو سال طول کشيد. و زماني به نمايش در آمد که دومينيک سرگرم کار روي سومين ‏فيلمش است. ‏
ترور جسي جيمز توسط رابرت فورد ترسو يک وسترن 30 ميليون دلاري است که سه نام بزرگ در تهيه آن سهم داشته ‏اند[براد پيت، ريدلي اسکات و توني اسکات]. فيلمي که از نظر سبک تصويري بسيار شبيه به آثار ترنس ماليک از کار ‏در آمده و مي تواند سرآغازي تازه براي ژانر وسترن باشد. پس غفلت از تماشاي آن امري نابخشودني است!‏ژانر: زندگي نامه، جنايي، درام، وسترن. ‏‏ ‏‏



<‏strong‏>شب متعلق به ماست ‏We Own the Night‏<‏‎/strong‏>‏
نويسنده و کارگردان: جيمز گري. موسيقي: وويچک کيلار. مدير فيلمبرداري: خواکين باکا-آساي. تدوين: جان اکسلراد. ‏طراح صحنه: فورد ويلر. بازيگران: ژواکين فونيکس[رابرت"بابي" گرين]، اوا مندز[آمادا خوارز]، مارک ‏والبرگ[سروان جوزف"جو" گروسينسکي]، رابرت دووال[معاون رئيس پليس آلبرت"برت"گروزينسکي]، الکس ‏ويدوف[واديم نژينسکي]، دومينيک کولون[فردي]، دني هاچ[جامبو فالستي]، اولگ تاکتاروف[پاول لوبيارسکي]، موني ‏موشونوف[مارات بوژايف]، توني موسانته[سروان جک شاپيرو]. 117 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نامزد نخل ‏طلاي جشنواره کن. ‏
نيويورک، سال 1988. يک محموله بزرگ ماده مخدر در شهر پخش شده و با خود موجي از تبهکاري و خشونت بي ‏سابقه به همراه اورده است. نيروي پليس که از فقدان مواد قانوني لازم و از همه مهم تر اسلحه و نفرات رنج مي برد، ‏قادر به جلوگيري از قاچاق چيان مسلح نيست. کار به جايي رسيه که هر ماه حداقل دو پليس کشته مي شود. جنگي که ‏آغاز شده به زودي دامن گنهکار و بيگناه را با هم مي گيرد. تبهکاران که کلوب شبانه اي در برايتون بيچ متلعق به ‏مارات بوژايف را پاتوق خود کرده اند، سعي دارند مدير آنجا-‏‎ ‎رابرت‎ ‎‏"بابي" گرين- را به سوي خود جذب کنند. اما ‏بابي با تمام قوا تلاش مي کند از دنياي تبهکاران فاصله گرفته و خود را درگير کارهاي کثيف نکند. بابي با وجود اين که ‏طرز زندگي دور از عرفي دارد، اما سخت دل بسته دوست دخترش آماداست و تنها رويايش راه انداختن کلوب تازه اي ‏در منهتن است. اما پدر- معاون رئيس پليس آلبرت"برت"گروزينسکي- و برادرش- سروان جوزف"جو" گروسينسکي- ‏که در خدمت نيروي پليس هستند، از وي مي خواهند تا خود را از اين دنيا بيرون بکشد. بابي مخالفت مي کند و در حمله ‏افراد برادرش به کلوب دستگير مي شود. جو خيلي زود بابي را آزاد مي کند، اما در بازگشت به خانه هدف گلوله ‏تبهکاران قرار مي گيرد. همه چيز عليه بابي است، و همين امر باعث مي شود تا سرانجام بابي طرفي اختيار کند. جو در ‏بيمارستان بستري است و بابي با کمک يکي از همکاران پدرش سعي مي کند تا ردي از پناهگاه قاچاقچيان مواد پيدا کند. ‏محل بسته بندي و توزيع مواد کشف مي شود، اما پليس ناچار مي شود واديم نژينسکي-‏‎ ‎خواهر زاده بوژايف و يکي از ‏خطرناک ترين تبهکاران روس- را پس از دستگيري رها کند. قاچاق چيان روس که خبرچين بودن بابي را دريافته اند، ‏سعي کنند تا او را از ميان بردارند. بابي که به خدمت نيروي پليس در آمده، شاهد کشته شدن پدرش توسط آنها مي شود. ‏اما وقايع هولناک بزرگ تري نيز در راه هستند....‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
جيمز گري متولد 1969 را با اولين فيلمش اودساي کوچک شناختيم. فيلمي که در 24 سالگي آن را کارگرداني کرده ‏بود، اما حاصل کارش فيلمي به غايت خوش ساخت و تيره درباره روابط ميان مافياي روس در آمريکا بود. اودساي ‏کوچک از سوي منتقدان تحسين شد و جايزه شير نقره اي جشنواره ونيز را ربود. همه منتظر بودند تا گري بلافاصله و ‏به پشتوانه اين توفيق دست به کار ساختن فيلم بعدي شود. اما زمان گذشت و درست زماني که همه جيمز گري را ‏فراموش کرده بودند با فيلم محوطه/ياردز [2000]‏‎ ‎بازگشت. ‏
گري در نيويورک[کوئينز] بزرگ شده و در مدرسه سينمايي دانشگاه جنوب کاليفرنيا درس خوانده است. تصميم داشت تا ‏نقاش شود، ولي در نوجواني با فيلم کاپولا آشنا شد و راه خود را عوض کرد. پدر و مادرش از مهاجران روس هستند و ‏هر سه فيلمي که ساخته در محيطي مي گدرند که او به خوبي مي شناسد. [ياردز را در محله اي ساخته که خود در آن ‏بزرگ شده است]. گري تاکنون دو بار براي فيلم هاي ياردز و شب متعلق به ماست نامزد دريافت نخل طلاي جشنواره ‏کن بوده است. او هم اکنون سرگرم کار روي فيلم بعدي خود به نام دو عاشق است که امسال به نمايش در خواهد آمد. ‏شب از آن ماست که نام خود را از شعار پليس نيويورک در دهه 1980 گرفته[به عنوان قولي به مردم براي کنترل ‏کارهاي غير قانوني که در شب انجام مي گيرد، از جمله تجارت مواد مخدر]است، شايد در مقايسه با قول هاي شرقي ‏ديويد کراننبرگ خشونت زيادي از مافياي روس را به نمايش نمي گذارد. البته هدف گري همچون دو فيلم پيشين خود نيز ‏بيشتر نمايش تراژدي زندگي دو مرد در دو سوي قانون است که در اودساي کوچک از وراي رابطه دو برادر به بهترين ‏وجه روايت کرده بود. محوطه/ياردز نيز آن در رابطه ميان دو دوست تصوير مي کرد و اينک بار ديگر دو برادر که ‏ظاهراً در دو سوي قانون قرار دارند و يکي از آنها بايد وفاداري خود به خانواده اش و درستکاري اش را نيز اثبات کند. ‏خط قصه بعد از تماشاي از دست رفتگان اسکورسيزي که قصه اي مشابه داشت، اندکي تکراري به نظر مي رسد.‏
اما شب متعلق به ماست يک فيلم 21 ميليون دلاري با بازي هاي خوب، فيلمبرداري درخشان و پيرنگ هاي فرعي ‏جذاب-مانند رابطه واقعاً عاشقانه آمادا و بابي- و کار چيره دستانه گري با صدا و تصوير است که سبب مي شود تا فيلم ‏را به عنوان يک کار جنايي بسيار خوش ساخت تا انتها دنبال کنيد. فقط تنها نتيجه اي که شايد بگيريد اين است: نبرد ‏براي کنترل شب بيهوده است!‏ژانر: جنايي، درام، مهيج. ‏‏ ‏‏





<‏strong‏>شب هاي بلوبري من ‏My Blueberry Nights‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: وونگ کار واي. فيلمنامه: وونگ کار واي، لارنس بلاک بر اساس داستاني از کار واي. موسيقي: شيگرو ‏اومه باياشي. مدير فيلمبرداري: داريوش خنجي. تدوين: ويليام چانگ. طراح صحنه: ويليام چانگ. بازيگران: نورا ‏جونز[اليزابت]، جاد لا[جرمي]، ديويد استراتين[آرني]، ناتالي پورتمن[لسلي]، هکتور اي. لگوئيلوف[آشپز کافه]، ريچل ‏وايس[سو لاين]، چان مارشال[کاتيا]. 111 دقيقه. محصول 2007 هنگ کنگ، چين، فرانسه. نامزد نخل طلاي جشنواره ‏کن. ‏
اليزابت پس از يک جدايي دردناک از محبوبش، تصميم گيرد تا براي پشت سر گذاشتن زندگي و خاطرات تلخ گذشته اش ‏در داخل آمريکا سفر کند. وي همزمان با کافه دار جواني به نام جرمي آشنا مي شود و براي درآوردن خرج سفر شروع ‏به پيشخدمتي مي کند. اليزابت در محل کار خود با مشتريان مختلفي-‏‎ ‎که آرزوهايشان بزرگ از خودشان است- آشنا مي ‏شود، از جمله يک افسر پليس غمگين و همسرش که او را به خاطر مردي ديگر ترک کرده و هنرپيشه اي که مرتباً ‏بدشانسي مي آورد و سعي دارد تا نظمي به کار خود بدهد. او پس از برخورد با اين افراد تنهايي عميق، خلاء و استرس ‏را شناخته و درمي يابد که سفر را بايد از اعماق روح خود آغاز کند...‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
شب هاي بلوبري من اولين فيلم انگليسي زبان وونگ کار واي است که با هزينه اي معادل 10 ميليون دلار توليد و اولين ‏بار در جشنواره کن سال گذشته به نمايش در آمد.‏
وونگ کار واي متولد 1956 شانگهاي است. اما در 5 سالگي برادر و خواهرس را ترک و به هنگ کنگ مهاجرت ‏کرده است. تا 13 سالگي قادر نبود به لهجه اهالي هنگ کنگ[کانتوني] سخن بگويد. هرگز به دانشکده سينمايي نرفته و ‏فقط در يک دوره آموزش فيلمنامه نويسي شرکت کرده است. خودش مي گويد که شيوه روايت غير خطي اش را از ‏نويسنده آرژانتيني مانوئل پوئيگ و داستان ماجراي بوئنوس آيرس وي گرفته است. وي اولين فيلمساز چيني است که ‏چهار بار نامزد نخل طلا و برنده جايزه بهترين کارگرداني از جشواره کن شده است. بديهي است با چنين پيشينه اي رفتن ‏به سراغ آخرين کار توسط تماشاگري که تاکنون فيلمي از او نديده باشد، دشوار به نظر مي رسد. ‏
اما بايد بگويم هراس به خود راه ندهيد، چون اين داگلاس سيرک هنگ کنگي در اولين فيلم بين المللي خود داستاني سر ‏راست را براي روايت برگزيده است. فيلمي شرح يک سفر روحي و جسمي است. داستان زني که با خود و زندگيش ‏مشکل دارد و براي رويارويي با آنها و يافتن پاسخ تصميم به سفر مي گيرد. او در طول سفر با افرادي مختلف برخورد ‏و پاسخ هايي براي سوال هايش درباره عشق و زندگي مي يابد. يک فيلم ساده، صميمي و خوش ساخت که مي تواند در ‏هر گوشه دنيا قابل درک و دريافت باشد. ‏
شب هاي بلوبري من فيلمي است درباره قلبي زخمي و شروعي تازه، شرح يک سفري دراماتيک و اولين تجربه ‏بازيگري نورا جونز آوازخوان که شايد به قدرت فيلم هاي پيشين کار واي نباشد، اما بدون شک شما هم بايد سهم خود را ‏از کيک بلوبري او دريافت کنيد!‏
Berry‏ در زبان انگليسي به ميوه هاي توت مانندي گفته مي شود که رنگ هاي مختلفي دارد و با آن مربا يا کيک مي ‏پزند. اما فرهنگ هاي دم دست و موجود ‏Blueberry‏ را ميوه قره قاط نام داده اند که براي عنوان فيلم بسيار دور از ‏ذهن است. بنابراين از ترجمه نام فيلم صرف نظر مي کنم و مي گويم که دليل نام گذاري فيلم کيک بلوبري است که در ‏اولين سکانس فيلم جرمي به اليزابت تعارف مي کندو مي گويد که تقريباً کمتر کسي از مشتريان او کيک بلوبري سفارش ‏مي دهند. ‏اليزابت: خوب مگه کيک بلوبري چشه؟‏جرمي: کيک بلوبري مشکلي نداره، فقط مردم نوع ديگه اي را انتخاب مي کنند. اين را نمي شود گردن بلوبري ‏انداخت...‏‎ ‎فقط هيچ کس اونو نمي خواد.‏اليزابت: صبر کن! من يه تيکه مي خوام.‏ژانر: درام، عاشقانه. ‏






<‏strong‏>اليزابت: عصر طلايي ‏Elizabeth: The Golden Age‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: شکار کاپور. فيلمنامه: ويليام نيکلسون، مايکل هيرست. موسيقي: کرگ آرمسترانگ، اي. آر. رحمان. مدير ‏فيلمبرداري: رمي آده فاراسيان. تدوين: جيل بيلکوک. طراح صحنه: گاي دياس. بازيگران: کيت بلانشت[ملکه اليزابت ‏اول]، جفري راش[سر فرانسيس والسينگهم]، کلايو اوئن[سر والتر رالي]، رايس ايفانس[رابرت رستون]، خوردي ‏مولا[فيليپ دوم شاه اسپانيا]، ابي کورنيش[بس تراکمورتون]، تام هولاندر[سر امياس پوله]، سامانتا مورتون[مري ‏استورات]، آنتوني کاريک[کاردينال اسپانيا]، ديويد ترلفال[دکتر جان دي]، ادي ردماين[تامس بابينگتون]. 114 دقيقه. ‏محصول 2007 انگلستان، فرانسه، آلمان. نام ديگر: ‏The Golden Age، ‏Elizabeth - L'âge d'or، ‏Elizabeth - ‎Das goldene Königreich‏. نامزد جايزه بهترين بازيگر زن از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، نامزد گولدن گلاب ‏بهترين بازيگر زن، برنده جايزه بهترين طراحي صحنه از مراسم ساتلايت، نامزد جايزه بهترين بازيگر زن از مارسم ‏اتحاديه بازيگران سينما. ‏‎ ‎‏ ‏
داستان مقطعي طوفاني از زندگي اليزابت اول، يکي از بزرگ ترين ملکه هاي تاريخ که در فاصله سال هاي ‏‎1558-‎‎1603‎‏ قريب به 45 سال بر تخت سلطنت انگلستان تکيه زد. دوره اي که در آن مري، ملکه اسکاتلند و خويشاوند او با ‏فيليپ پادشاه انگلستان همداستان شده و براي از ميان برداشتن او توطئه چيني کردند. اما حضور مشاوري قدرتمند چون ‏والسينگهام در کنار اليزابت و اراده نيرومند ملکه سبب شد تا توطئه ها کشف و بي اثر شود. اما اليزابت مجبور بود ‏همزمان با يکي از بزرگ ترين ماجراهاي شخصي زندگي خود نيز دست و پنجه نرم کند: دل بستن به دريانورد جسور و ‏خوش قيافه اي به نام والتر رالي که به افتخار او بخشي از قاره تازه کشف شده آمريکا را به افتخار وي، ويرجينيا ‏نامگذاري کرده بود. مردي که دل به گرو عشق نديمه ملکه داده و پنهاني با وي ازدواج کرده است....‏





<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
شکار کاپور متولد 1945 لاهور، پنجاب بازيگر، تهيه کننده و کارگرداني است که با اولين فيلمش معصوم در 1983 به ‏موفقيت و شهرت عظيمي در سينماي هند دست يافت. فيلم هاي بعدي وي نيز در محدوده سينماي هند بسيار موفق بودند ‏و چندين جايزه از مراسم ‏Filmfare‏ نصيبش کردند، اما پخش جهاني ملکه راهزن که بر اساس سرگذشت واقعي فولان ‏ديوي ساخته بود او را به همه منتقدان و سينما دوستان جهان شناساند. ملکه راهزن از سينماي رايج هند فاصله بسيار ‏داشت، فيلمي خشن، بدون رقص و آواز و بدون هنرپيشه هاي مشهور باليوود...‏
اما شهرت جهاني 4 سال بعد با اليزابت در انتظارش بود. فيلمي که هم او و هم بازيگر نخست فيلمش -کيت بلانشت- را ‏شهره عالم کرد. با اليزابت بود که به جايزه بافتا و گولدن گلاب نزديک شد، اما فيلم بعديش-چهار پر- با وجود بهره مند ‏بودن از بودجه اي 80 ميليون دلاري و ستارگاني شناخته شده، يک شکست کامل و همه جانبه به دنبال داشت. شايد از ‏اين روست که بار ديگر به دنبال سکه شانس خود برگشته و بعد از وقفه اي 5 ساله بازگشته و ادامه اي بر فيلم موفق ده ‏سال پيش خود ساخته است.‏
فيلم به رغم تکيه بر داستاين واقعي مانند اغلب دنباله بر خط موفقيت فيلم پيشين گام برمي دارد. اليزابت بار ديگر بايد ‏آزموني سخت را همزمان در زندگي سياسي و شخصي خويش از سر بگذراند. البته اين بار سهمگين تر، چون پادشاه ‏اسپانيا به تاج و تخت وي نظر دارد و با ناوگان مجهز خود به سوي انگلستان به راه افتاده است. اليزابت بر خلاف فيلم ‏قبلي اين بار در سني است که بريدن از دل بستگي عاطفي اش به يک مرد کار چندان راحتي به نظر نمي آيد و همين امر ‏بر مهابت واقعه مي افزايد. اليزابت هر چند بار ديگر موفق مي شود تا با چشم پوشي از عشق به يک مرد و وقف خود ‏در راه خدمت به ميهن اش-که منجر به پيدايش دوران طلايي صلح و آرامش در انگلستان مي شود- تعادلي به زندگي ‏خويش ببخشد، اما قلب مجروحش و لقب ملکه باکره او را آزار خواهد داد. او باقيمانده معصوميت خود را در اين آزمون ‏با پذيرش اکراه آميز گردن زدن مري از کف مي دهد، عشق را به بوته فراموشي مي سپارد و تصميم مي گيرد همچون ‏يک مرد در جمع مردان ظاهر شود. ‏
فيلم با صحنه هايي همچون رقص والتر رالي با نديمه زينت يافته که تماشاگر را به ياد قسمت پيشين خواهد انداخت، اما ‏از رئاليسم خشن فيلم پيشين دور است. بيشتر به فيلمي حماسي/تاريخي شباهت دارد که بايد به عنوان درسي از تاريخ-در ‏زمانه اي که کمتر کسي حوصله کتب قطور تاريخ را دارد- آن را ديد و با ياد قسمت پيشين دل خوش کرد. هر چند تمامي ‏عوامل موفقيت فيلم قبلي-مانند بازيگران اصلي اش، بلانشت و راش- را در خود داشته باشد!‏ژانر: زندگي نامه، درام، تاريخ. ‏






<‏strong‏>يتيم خانه ‏El Orfanato‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: خوآن آنتونيو بايونا. فيلمنامه: سرگيو سانچز. موسيقي: فرناندو ولازکز. مدير فيلمبرداري: اسکار فائورا. ‏تدوين: النا روئيز. طراح صحنه: جوزف روزل. بازيگران: بلن روئه دا[لورا]، فرناندو کايو[کارلوس]، روگر ‏پرنسيپ[سيمون]، ميبل ريورا[پيلار]، مونته سرا کارولا[بنينا]، آندرس گرتروديکس[انريکه]، ادگار ويوار[بالابان]، ‏اسکار کاساس[توماس]، جورجينا آولاندا[ريتا]، کارلا گورديلو آليسيا[مارتين]، آلخاندرو کامپوس[ويکتور]، کارمن ‏لوپز[آليسيا]، اسکار لارا[گيلرمو]، جرالدين چاپلين[آئورورا]. 110 و 100 دقيقه. محصول 2007 مکزيک، اسپانيا. نام ‏ديگر: ‏The Orphanage‏. برنده جوايز بهترين بازيگر زن/بلن روئه دا، بهترني طراحي صحنه، بهترين فيلمبرداري، ‏بهترين فيلم، بهترين تدوين، بهترين کارگردان تازه کار، بهترين صدا برداري و نامزد موسيقي و بهترين فيلمنامه از ‏مراسم سينمايي بارسلونا، نامزد جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدين رسانه ها، نامزد جايزه بهترين فيلم ‏خارجي از مراسم انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، نامزد جوايز بهترين فيلم، بهترين بازيگر زن، بهترين بازيگر مرد/روگر ‏پرنسيپ، بهترين کارگرداني، بهترين بازيگر نقش مکمل زن/جرالدين چاپلين از مراسم گويا، نامزد جايزه بهترين فيلم ‏خارجي از مراسم ساتلايت، نامزد جايزه هئت داوران از جشنواره سن پائولو.‏
لورا پس از خريد يتيم خانه اي که کودکي اش را انجا گذرانده بود، تصميم مي گيرد تا در آنجا ساکن شده و پس از ‏بازسازي بار ديگر پناهگاه کودکان بي سرپرست بنمايد. در اولين روزهاي ورود به يتيم خانه و در گردشي ساحلي، لورا ‏متوجه مي شود که پسرش سيمون دوستي خيالي براي خود يافته است. اين واقعه کم کم راه را براي نگراني لورا باز مي ‏کند، چون وقايعي غير قابل توضيح در آنجا شروع به رخ دادن مي کند. تا اينکه در روز جشن پايان بازسازي، سيمون ‏گم شده و در جستجو براي يافتن وي پاي لورا نيز مي شکند. پس از ناکامي پليس در يافتن ردي از پسر گمشده، لورا ‏گروهي پير‎ ‎روانشناس متخصص تحقيق در امور فوق طبيعي را به يتيم خانه دعوت مي کند. هدف وي يافتن ردي از ‏فرزند گمشده و علت بروز اين حوادث است. پيرروانشناس ها با کمک مديومي به نام آئورورا شروع به کار مي کنند، ‏اما قدم اصلي را بايد خود لورا بردارد. کاري که چندان راحت نيست....‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
خوآن آنتونيو بايونا متولد 1975 بارسلونا، کاتالونياي اسپانيا نام آشنايي نيست. او با ساختن فيلم کوتاه ‏‎ ‎باعث افتخار من ‏است و کسب دو جايزه از جشنواره هاي بارسلونا و تولوز آغاز کرد. پس از ساخت دو فيلم کوتاه ديگر به کارگرداني ‏فيلم هاي ويديويي، تبليغاتي و کليپ هاي موسيقي روي آورد. اسپانيايي ها او را به خاطر کليپ هايي که براي گروه ‏موسيقي ‏‎ OBK‎، ‏Fangoria، ‏Ella Baila Sola‏ ساخته مي شناسند. يتيم خانه اولين فيلم بلند سينمايي اوست که با ‏کمک و تهيه کنندگي گيلرمو دل تورو ساخته که در جشنواره فيلم هاي فانتزي استيگز 1993 با هم آشنا شدند. کسي که ‏در طول دو دهه پيش ثابت کرده که يکي از بهترين روايان قصه هاي راز و خيال است. هزارتوي پان به عنوان کامل ‏ترين اثر وي تا امروز مويد اين نظر است و اين که او مي کوشد تا کساني را که قدرت گذاشتن پا جاي پاي وي دارند را ‏حمايت کنند. نوعي پدرخواندگي که نتيجه آن کسب نمايندگي رسمي اسپانيا توسط يتيم خانه براي حضور در ميان ‏نامزدهاي اسکار بهترين فيلم خارجي امسال است. ‏
يتيم خانه بر خلاف هزارتوي پان که قصه اي پريوار داشت، يک داستان اشباح است. خانه اي نفرين شده و گذشته اي ‏مرموز که منجر به نابودي پسر بچه مي شود. تا اينجا يتيم خانه مي تواند يک فيلم معمولي در اين ژانر به نظر برسد، اما ‏تاثير دل تورو و سبک وي در اينجا رخ مي نماياند. بازيگران اين درام هراس انگيز راهي در سکانس پاياني فيلم ‏همچون سکانس انتهايي هزارتوي پان راهي يکسان را انتخاب مي کنند: پناه بردن به سرزمين خيال/مرگ...‏خوشبختانه کارگردان يتيم خانه به سبک و سياق فيلم هاي گونه ترسناک حمامي از خون براي تماشاگر تدارک نديده، اما ‏در رازآميز بودن دست کمي از ديگران[آلخاندرو آمنبار] ندارد. هزارتوي پان يک آليس در سرزمين عجايب بالغ بود، ‏اما نمي توانم بگويم که يتيم خانه يک پيتر پان بزرگسالان است. با اين وجود ديدني است!‏ژانر: درام، ترسناک، راز آميز، مهيج. ‏
عکس ٦‏




<‏strong‏>خيزش اوباش/خيزش پياده نظام ‏Rise of the Footsoldier‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: جولين گيلبي. فيلمنامه: جولين گيلبي، ويل گيلبي. موسيقي: سندي مک للاند، راس کولوم. مدير فيلمبرداري: ‏علي اسد. تدوين: جولين گيلبي، ويل گيلبي. طراح صحنه: ماتيو باتن. بازيگران: ريکي هارنت[کارلتون ليچ]، تري ‏استون[توني تاکر]، کريگ فيربراس[پت تيت]، رولند مانوکيان[کريگ رولف]، فرانک هارپر[جکوومز]، بيلي ‏موري\ميکي استيل]، نيل مسکل[دارن نيکولز]، ايان ويرگو[جيمي گرنوک]، کارولاين رز[دني]، ديو لجنو[بيگ جان]، ‏اميل بيچام[کلي]، لارا بلمونت[کارن]. 113 دقيقه. محصول 2007 انگلستان. ‏
داستان زندگي جواني جشن به نام کارلتون ليچ در اواخر دهه 1980 که از دعواهاي خياباني و اوباشيگري در مسابقات ‏فوتبال آغاز کرده و به عضو يکي از بدنام ترين گروه هاي تبهکاري منطقه لندن و اسکس تبديل مي شود. ‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
اوباشي گري در حاشيه مسابقات فوتبال پديده اي انگليسي است. زمينه اي مساعد براي بروز رفتارهاي خشونت آميز و ‏ناهنجار از سوي طبقات فرو دست اجتماع که هرج و مرج را بهترين راه يافتن تعادل روحي و پول يا موقعيت مي دانند. ‏پديده اي که در تاريخ معاصر انگلستان-مخصوصاً دوران تاچر- وجوهي سياسي هم پيدا مي کند. اما کارلتون ليچ جزو ‏کساني نيست که سياست هاي تاچر او را آزرده باشد، او يک تبهکار بالفطره است که اوباشي گري مقدمه شکل گيري ‏سيماي او به مثابه يک دشمن جامعه مي تواند باشد. او تشنه قدرت و قدرت نمايي است و فيلم داستان سه دهه نبرد بي ‏رحمانه وي براي رسيدن به قدرت و حفظ آن است. داستاني واقعي، هراس آور و براي کساني که از خشونت مي ‏گريزند، در يک کلام تهوع آور....‏
خيزش اوباش/خيزش پياده نظام يک فيلم مستقل 4 ميليون دلاري و سومين کار [دو فيلم قبلي او روز بازخواست 2002 ‏و ‏‎ Rollin' with the Nines‏2006 نام داشت] جولين گيلبي است. هر سه فيلم گيلبي درباره تبهکاران انگليسي و در ‏ژانر اکشن است که با الهام از فيلم هاي سام رايمي، پيتر جکسون، رابرت رودريگر و هموطنش گاي ريچي ساخته شده ‏اند. گيلبي متولد 1989 است و از 14 سالگي با ساختن فيلم هاي خانگي شروع به فيلمسازي کرده و در 1994 برنده ‏يک بورس تحصيلي در رشته سينما-دانشگاه ادينبرو، جايي که لين رمزي کارگردان شکارچي موش درس خوانده- شده ‏است. اولين فيلمش که ساختن آن 3 سال به طول انجاميد، فروشي جهاني موفقي داشت. دومين فيلمش نامزدي جايزه بافتا ‏را برايش به ارمغان آورد. خيزش اوباش اگر کامل ترين فيلم وي تا امروز نباشد، لااقل براي ترغيب مخالفان خشونت به ‏ستايش از فيلم وي بهترين است. سکانس آغازين فيلم که اوباش با يکديگر و پليس درگير مي شوند، به دليل حذف ‏موسيقي و استفاده از افکت هاي صوتي خرد شدن استخوان ها و دريده شده گوشت و پوست طرفين تکان دهنده است. ‏يقين دارم هر کس با ديدن اين صحنه به خيل مخالفان خشونت خواهد پيوست، چون از طنز خاص گاي ريچي در اين فيلم ‏خبري نيست. و همين دستاورد کمي براي يک فيلمساز محسوب نمي شود، دستاوردي که نمايش جذابيت هاي زندگي ‏دشمنان جامعه-سکس، پول و قدرت- در سکانس هاي بعدي مي تواند از تاثير آن بکاهد!‏ژانر: اکشن. ‏





<‏strong‏>ازدواج سنتي/تدارک ديده شده ‏Arranged‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: دايان کرسپو، استفان سي. شيفر. فيلمنامه: استفان سي. شيفر بر اساس داستاني از خودش و يوتا سيلورمن. ‏موسيقي: سهراب حبيبيون، مايکل همپتون. مدير فيلمبرداري: دن هرشي. تدوين: ارين گرينول. طراح صحنه: کرن ‏کوهن. بازيگران: زويي ليستر جونز[راخل]، فرانسيس بن حمو[نصيرا]، جان روثمن[ماتان]، ميمي ليبر[شلي]، نيث ‏نقلي[عبدالحليم]، دوريس بليک[الونا]، آليسا رينر[لي]، مرسيا جين کورتز[جيکابي، مدير مدرسه]، نره ور براون[آوي]، ‏دانيل لاندون[اليوت]، آريان مؤيد[احمد]، پگي گورکلي[ميريام]. 90 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. برنده 3 جايزه از ‏جشنواره بروکلين. ‏
راخل و نصيرا و چند نفر ديگر به تازگي در يک مدرسه به عنوان کمک معلم استخدام شده اند. راخل يهودي و نصيرا ‏مسلمان است، اما اين امر با وجود سنتي بودن خانواده هايشان مانع از شکل گرفتن دوستي ميان اين دو دختر نمي شود. ‏راخل و نصيرا هر دو در سني هستند که از سوي خانواده براي ازدواج تحت فشار قرار دارند و به نظر مي رسد که ‏آموزه هاي مذهبي هر دو طرف فقط ازدواجي مطابق سنت و رسوم را تاييد مي کند. در حالي دو دختر جوان با ‏معيارهاي زندگي امروز آشنا شده اند و مي خواهند خود براي يافتن زوج زندگي شان تصميم بگيرند. ولي والدين راخل ‏دست به کار شده و از طريق دلال ازدواج مردهايي را براي وصلت با وي نامزد کرده اند. اما هيچ کدام از اين مردها ‏مطابق ذوق و سليقه راخل نيست. همين اتفاق براي نصيرا نيز رخ مي دهد. مردي از اقوام پدري که از سوريه آمده، ‏علاقه خود به ازدواج با نصيرا را اعلام مي کند. اما نصيرا حاضر به ازدواج با مردي بسيار مسن تر از خود و سنتي ‏نيست. پدرش که حافظ قرآن است، بر خلاف انتظار وي و با هدف سعادتمند شدن دخترش خواستگار را رد مي کند. اما ‏مادر راخل سرپيچي هاي دخترش را به راحتي نمي پذيرد. اتفاقي کوچک باعث آشنايي راخل با جواني يهودي و خوش ‏سيما در کتابخانه مي شود. اما مشکل وارد کردن اطلاعات وي به سيستم دلالي ازدواج است، يعني تنها راهي که مادر ‏راخل در زمينه يافتن شوهر يا همسر به آن ايمان دارد....‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
حجاب يا شيتل؟پاسخ سازندگان ناشناس ازدواج سنتي/تدارک ديده شده با کمي تسامح اين است: نه اين، نه آن و هم اين و هم آن!‏پاسخي دو پهلو و حتي مي توان گفت با ريشه مذهبي که فقط تسامح را در برخورد آموزه هاي ديني کهن و سنت هاي ‏قومي و قبيله اي با مظاهر زندگي مدرن مانند آزادي هاي فردي تجويز مي کند. فيلمي به غايت کوچک[باور مي کنيد که ‏با 120 هزار دلار و در طول 17 روز ساخته شده باشد!] اما شخصي و صميمي که بر اساس تجربيات يوتا سيلورمن ‏دستيار توليد فيلم و دوستي اش با زني پاکستاني و مسلمان در بروکلين شکل گرفته است. ‏
داستان فيلم درباره دو دختر و جدال آنها براي گريز از سنت است. آنها دوست دارند زندگي شغلي شان را حفظ کنند و ‏مهم ترين تصميم زندگي شان-ازدواج- را خود بگيرند. اتفاقي که در زمانه ما امري پيش پا افتاده به نظر مي رسد، اما ‏چنين نيست. رشد بنيادگرايي مذهبي-‏‎ ‎تفاوت نمي کند يهودي يا مسيحي و مسلمان- در دهه هاي اخير راه را براي ‏گسترش رفتارهاي سنتي بيشتر باز کرده است. متاسفم که از قول دوستي بگويم:‏‎ ‎‏"در نگاهي به يک قرن گذشته، با تاسف ‏درمي يابيم که مادربزرگ ها و پدربزرگ هاي ما از ما مترقي تر فکر مي کرده اند." به همين خاطر است که سازندگان ‏ازدواج سنتي با نشان دادن رضايت هر دو زن در سکانس پاياني که به همراه فرزندان تازه به دنيا آمده خود روي ‏نيکمت پارکي در بروکلين نشسته اند، مي خواهند به ما بقبولانند که مي شود با اندکي دستکاري در آموزه هاي ‏ديني/سنتي آنها را دلپذيرتر و پذيرفتني تر کرد. چيزي که اصلاً نمي خواهم با توصيه به تماشاي اين فيلم شما را به ‏پذيرش آن محکوم کنم. چون يقين دارم بدون برچيدن اين آموزه هاي غلط نمي توان به آزادي و حقوق انساني مطلق دست ‏يافت. اما اگر در خود توان مقابل با پيشنهادهاي سازندگان فيلم را مي بينيد، مي توانيد به عنوان يک فيلم فرامستقل آن ‏را-فقط براي يک بار- تماشا کنيد!‏
Sheitel

‏ نام سربندي که زنان يهودي پس از ازدواج بر سر خود مي بندند. ‏ژانر: کمدي، درام، عاشقانه. ‏













گفت وگو♦ سينماي جهان

از نگاه منتقدان سخت گير و عيب جو، دوست داشتن فيلم هاي پل ورهوفن يا لذت بردن از آنها و حتي تماشاي آنها به ‏بررسي صورت غذاي رستوراني گران قيمت و با کلاس و رد پيشنهاد سر آشپز و سفارش دادن يک همبرگر از نزديک ‏ترين ساندويچ فروشي شباهت دارد. برخي سينما دوستان نيز پل ورهوفن و ذوق سينمايي او را در حد نشان دادنبالاي ‏پاهاي خانم شارون استون يا تبديل دفتر يک موسسه بزرگ به خرابه هاي جنگ در پليس آهنين ارزيابي کرده و او را ‏يک آدم بي تربيت و اصلاح ناپذيري بي شرم مي خوانند. اما اين آدم هاي گنده دماغ اشتباه مي کنند، چون هر چقدر که ‏ورهوفن هوشمندي، متظاهر بودن حسابگرانه و طنازي خود را پنهان کند، باز هم يک سينماگر کم نظير است...‏
گفت و گو با پل ورهوفن‏

<‏strong‏>نابخشوده<‏‎/strong‏>‏
پل ورهوفن[‏Paul Verhoeven ‎‏] متولد 1983 آمستردام، هلند است. از دانشگاه ليدن در رشته رياضي فيزيک فارغ ‏التحصيل و سپس وارد نيروي دريايي سلطنتي هلند شد. جايي در آن از طريق ساختن فيلم هاي مستند با سينما آشنا شده و ‏بعد به تلويزيون پيوست. در 1969 سريال عامه پسند ‏Floris‏ را–درباره يک شواليه قرن وسطي- براي تلويزيون ‏ساخت و با آن هنرپيشه اي را به سينماي کشورش و سپس دنيا معرفي کرد که امروزه او را با نام روتگر هائر ‏‏[‏Rutger Hauer‏]مي شناسيم[همکاري هائر و ورهوفن تا سال ها بعد به در فيلم هاي سينمايي نيز ادامه يافت].‏
اولين فيلم بلند ورهوفن در 1971 چي رو بايد ببينم؟ نام داشت. اما دومين فيلمش راحت الحلقوم بود که بخاطر خط ‏داستاني اندوهبار و سکس بي پرده اش او را در هلند و مخصوصاً ميان تماشاگران مذکر به شهرت و موفقيت رساند. فيلم ‏بعدي او‏‎ ‎سرباز قصر نارنجي/در خدمت ملکه هلند[‏Soldier of Orange، 1977] بر اساس کتاب خود زندگينامه ‏اريک هزلهوف رولفزما ساخته شده بود، درهاي هاليوود را به روي او گشود. سرباز قصر نارنجي که با هزينه ‏دوميليون و سيصد هزار يورو توليد شده بود، گران ترين فيلم تاريخ سينماي هلند تا آن زمان محسوب مي شد. فيلم درباره ‏چند دانشجوي دانشگاه ليدن بود که به هنگام اشغال کشورشان توسط نازي ها، هر کدام راهي متفاوت انتخاب مي کنند. ‏بيش از يک و نيم ميليون نفر به تماشاي اين فيلم رفتند و به زودي لقب محبوب ترين فيلم سال و بعدها جايزه بهترين فيلم ‏قرن هلند را در سال 1999 دريافت کرد. سه سال بعد جايزه گولدن گلاب بهترين فيلم خارجي و جايزه بهترين فيلم ‏خارجي از انجمن منتقدان فيلم لس آنجلس به سرباز قصر نارنجي تعلق گرفت، اما هنوز براي رفتن به هاليوود زود بود. ‏ورهوفن ابتدا ‏Spetters‏[1980] را درباره زندگي سه مرد موتورسوار که عاشق دختري در نزديکي پيست هميشگي ‏شان مي شوند، کارگرداني کرد. فيلمي سرد و سياه، پر از خشونت و برهنگي و تجاوز که بيشتر در هلند مورد استقبال ‏قرار گرفت. اما سه سال بعد فيلم چهارمين نفر[يک درام ترسناک و مهيجي سورئاليستي درباره يک نويسنده الکلي و ‏رابطه جنسي اش با زني از طرفدارانش، در حالي قبلاً اخطارهايي درباره خطري که از اين ناحيه متوجهش خواهد شد، ‏در علم پندار دريافت کرده بود] بار ديگر هماي سعادت را بر شانه وي نشاند. پايان پر رمز و راز و ساختار ‏روانشناختي مرد چهارم سبب شد تا جايزه فيپرشي جشنواره تورنتو و جايزه ويژه داوران جشنواره فيلم هاي فانتزي ‏آريزونا به وي تعلق بگيرد. ديگر زمان رفتن فرا رسيده بود. ورهوفن به همراه روتگر هائر که لقب پل نيومن هلند را ‏گرفته بود، به سوي آمريکا روانه شد. ‏

اولين فيلم اين دو نفر در آمريکا گوشت و خون[1985] نام داشت. داستاني درباره شهوت ثروت و قدرت و به سبک و ‏سياق ‏Floris‏ که داستان آن در غرب اروپاي 1501 مي گذشت. دوراني که هراس طاعون سايه خود را بر همه جا ‏گسترده بود و ارتشي از مزدوران روستايي به رهبري مارتين و آرنولفي براي حفظ قلعه ارباب خود و گرفتن جايزه اي ‏هنگفت در پايان نبرد، شانه به شانه هم مي جنگيدند. گوشت و خون نيز برنده جايزه طلاي بهترين کارگرداني و نامزد ‏جايزه بهترين فيلم از جشنواره فانتاسپورتو شد. ولي اولين توفيق بزرگ دو سال بعد با پليس آهنين[1987] به سراغ وي ‏رفت. پليس آهنين که تا سالها بعد الهام بخش توليد چندين دنباله و سبب شهرت بازيگرانش شد، جايزه بهترين کارگرداني ‏از مراسم آکادمي فيلم هاي علمي تخيلي، و جشنواره استيگز-کاتالونيا و جايزه منتخب خوانندگان بهترين فيلم خارجي از ‏مراسم کينما جونپو و جشواره فيلم هاي فانتزي آريزونا شد. ‏
يادآوري کامل[1990] بر اساس داستاني از بزرگ نويسنده داستان علمي تخيلي-فيليپ کي ديک-سيل پول را به سوي ‏ورهوفن و بازيگرانش روانه کرد. اين اولين همکاري او با ارنولد شوارتزنگر و شارون استون بود. موفقيت عظيم ‏تجاري اين فيلم و نامزدي جايزه بهترين کارگرداني از مراسم آکادمي فيلم هاي علمي تخيلي باعث شد تا دو سال بعد ‏وروهوفن با شارون استون به سراغ بلندپروازانه ترين و جنجالي ترين فيلم کارنامه اش برود: غريزه اصلي.‏
غريزه اصلي که فقط 45 ميليون دلار هزينه توليد آن شده بود، بيش از دو برابر اين مبلغ را در نمايش اوليه خود در ‏امريکا و بيش از 350 ميليون دلار در نمايش جهاني کسب کرد و بعدها رقم 53 ميليون دلار از محل کرايه نسخه هاي ‏ويديويي آن به اين مبلغ اضافه شد. فيلمنامه نويس، کارگردان و بازيگر اصلي فيلم به اوج قله ثروت و شهرت دست ‏يافتند، اما سه سال بعد ورهوفن و جو استرهاس فيلمنامه نويس با دختران نمايشگر سقوطي غم انگيز را تجربه کردند. ‏البته فيلم در زادگاه ورهوفن برنده جايزه طلايي فرهنگ هلند از جشنواره فيلم هاي هلندي شد، اما اين جايزه قادر نبود تا ‏مرهمي بر زخم سازندگان آن بنهد. ‏
پس از دو سال تامل، وروهوفن اين بار با بازيگراني نه چندان آشنا و فيلم سپاهيان سفينه فضاپيما به صحنه بازگشت. با ‏وجود اين که توليد فيلم 95 ميليون هزينه در برداشت و بيش از 54 ميليون دلار نتوانست در اکران آمريکا به دست ‏آورد، قدمي به جلو بود و دنيس ريچاردز را تبديل به هنرپيشه اي مشهور کرد که بعدها با بازي بي پروايانه اش در ‏رفتار وحشيانه شارون استوني ديگر شد. ‏

ورهوفن پس از ساخت اين فيلم تصميم به تامل بيشتر در انتخاب فيلمنامه گرفت. همزمان مهم ترين جوايز کارنامه هنري ‏خود را از جشنواره لوکارنو[جايزه افتخاري يوزپلنگ] و جشنواره فيلم هلند دريافت کرد. در سال 2000 با مرد تهي ‏دوباره به صحنه بازگشت و توانست کارنامه اش را از نظر هنري و تجاري ترميم بخشد. همزمان دريافت جايزه يک ‏عمر فعاليت هنري از جشنوراه فيلم هاي فانتزي آمستردام باعث شد تا به تجديد نظر در کارنامه خويش بپردازد. بازگشت ‏به وطن و سعي در تکرار توفيق سرباز قصر نارنجي اولين قدم بود. حاصل کار فيلمي به نام کتاب سياه بود که توانست ‏برنده جايزه بهترين فيلم بين المللي و نامزد شير طلايي جشنواره ونيز، برنده جايزه رامبراند بهترين فيلم از مراسم ‏رامبراند، برنده جايزه طلايي بهترين کارگرداني از جشنواره فيلم هلند و نامزد جايزه بافتا بهترين فيلم غير انگليسي زبان ‏شود. نمايش جهاني فيلم هر چند باعث تعجب تماشاگران خو کرده به فيلم هاي علمي تخيلي و مهيج شد، اما منتقدان را ‏وادار کرد تا بپذيرند ورهوفن در حال از سر گذراندن تولدي ديگر است. ‏
کارگرداني که بارها او را به دليل خشونت لجام گسيخته فيلم هايش نکوهش کرده اند، اما ورهوفن آن را فقط بازتاب يا ‏ثبت خشونت رايج در جامعه اطراف خود بر فيلم ها مي داند. فيلمسازي که چندين فيلم موج ساز در کارنامه دارد، اما ‏هيچ کدام از دنباله هاي شان را کارگرداني نکرده است. فيلمسازي که با وجود مومن نبودنش، سمبل هاي مسيحي هميشه ‏حضوري چشمگير در آثارش داشته اند و اولين کسي که براي گرفتن جايزه تمشک طلايي در اين مراسم حاضر شد. ‏اخبار منتشره شده حاکي از آن است که ورهوفن در حال حاضر سرگرم کار بر روي قسمت دوم ماجراي تامس کراون و ‏فيلمي به نام عزازيل است که تا سال 2009 هر دو به نمايش در خواهند آمد. بايد منتظر ماند و ديد!‏

‏<‏strong‏>شش سالي مي شود که خبري از شما نيست، چه اتفاق هايي در اين مدت افتاد؟<‏‎/strong‏>‏مي بينيد که به راحتي قابل دسترسي هستم[مي خندد]. اتفاق هاي زيادي افتاد.... اما اغلب آنها با فيلم قبلي ام مرد تهي ‏ارتباط داشت. فيلمي بود که خيلي خوب ساخته شد، اما شخصي نبود. چون هميشه دوست دارم شخصي بودن فيلم هايم را ‏حس کنم. به همين خاطر به نقطه اي رسيدم که به خودم گفتم" حالا که اين طوره، بيا و همه آن بودجه هاي هنگفت و همه ‏چيزهاي فوق العاده را ول کن! تا وقتي که يک چيز واقعاً حسابي به تورت بخورد، صبر کن! چيزي که به تو تعلق داشته ‏باشد، فيلمي که بتواند تو را بازتاب بدهد". موقع ساختن مرد تهي چنين چيزي را حس نکردم. بله، تا جايي که ممکن ‏است کارتان را خوب انجام مي دهيد، جلوه هاي ويژه هم چشمگير و غيره، اما يک چيز دندان گير فلسفي توش پيدا ‏نکردم.‏
‏<‏strong‏>واقعاً دل تان مي خواهد فيلم هاي شخصي بسازيد؟ ولي با بودجه هاي 70 تا 100 ميلون دلاري چنين کاري ‏غير ممکن است‎.‎‏<‏‎/strong‏>‏بله، ممکن نيست. دلم مي خواهد يک فيلم شخصي بسازم، به همين خاطر ضرورت ترک هاليوود را درک کردم. به همه ‏خيال هاي دوران کودکي دست پيدا کردم و حالا مي خواهم که به طرف واقعيت برگردم. اين طوري شد که پروژه کتاب ‏سياه شکل گرفت. دو سالي را هم وقف مطالعه روي دين کردم. در طول آن دو سال مقالات زيادي خواندم، چندتايي هم ‏نوشتم. و تصميم گرفتم تا کتابي درباره عيسي مسيح بنويسم.‏
‏<‏strong‏>کتاب منتشر شد؟<‏‎/strong‏>‏هنوز نه، هنوز دارم روي آن کار مي کنم. کتاب سياه هم باعث شد که 18 ماهي در جريان نوشتن آن وقفه بيفتد.‏
‏<‏strong‏>آيا مي توانيم بگوييم که هاليوود دوست دارد شما را محدود و مجبور به ساختن فقط فيلم هاي علمي تخيلي ‏بکند؟<‏‎/strong‏>‏چنين اتفاقي کاملاً طبيعي است. چون سيستم چنين چيزي مي طلبد. کساني که در راس سيستم قرار دارند، انسان هايي را ‏که فکر مي کند درآمدزا خواهند بود، با پول مي خرند. آن هم با پول زياد.... اگر يک کارگردان در زمينه ساخت فيلم ‏هاي اکشن يا علمي تخيلي موفق بوده باشد، فقط پيشنهادهايي در اين زمينه به او مي دهند. خيلي واضح و روشن است. ‏هرگز به من پيشنهاد ساختن فيلم کمدي داده نشد. ‏
‏<‏strong‏>دل تان مي خواست فيلم کمدي بسازيد؟<‏‎/strong‏>‏راستش کارم را با ساختن يک فيلم کمدي شروع کردم. فکر مي کنم خيلي خوب از عهده اين کار برمي آيم. اما چنين ‏فيلمنامه هايي اصلاً به دفتر کار من فرستاده نمي شوند. فقط به دست آدمي مثل جان لنديس يا ديگران مي رسد و ‏چيزهايي که به دست مي رسد با کمي خوش بيني فيلمنامه هاي متوسط مهيج.‏
‏<‏strong‏>و پر از صحنه هاي سکسي...<‏‎/strong‏>‏بله، هميشه... بعضي وقت ها واقعاً تعجب مي کنم و به خودم مي گويم" خداي من! من که فيلمي مثل دختران نمايشگر را ‏ساخته ام. اينها فکر مي کنند من دلم مي خواهد يک سوپر دختران نمايشگر بسازم!؟" من اين کار را يک بار کردم. و از ‏طرف ديگر اگر يک فيلم مثل ان بسازم، بدون شک کارم تمام است و اين را خيلي خوب مي دانم. مرا نمي بخشند. به ‏نظرم موقع ساختن دختران نمايشگر بيش از اندازه روي شانس خودم حساب کردم.‏
‏<‏strong‏>دختران نمايشگر به عنوان يک فاجعه کامل ارزيابي شد...<‏‎/strong‏>‏بله، چنين برخوردي خيلي عجيب بود. چون که فيلم چندان گران قيمتي نبود و بالاخره پول خودش را برگرداند. اما بهش ‏مي گويند فاجعه، چرا؟ من نمي دونم. فکر مي کنم درهايي را که با ساختن غريزه اصلي باز کرده بودم، با دختران ‏نمايشگر دوباره بستم. بله، حقيقت اين است.‏
‏<‏strong‏>شما آمريکايي هاي عفيف را دست کم گرفتيد. يعني کساني که با ديده شدن نوک سينه هاي جنت جکسون در ‏Super Bowl‏ جنجال به پا کردند.<‏‎/strong‏>‏تخمين من درست نبود. اصلاً فکر نمي کردم تا اين حد عصباني بشوند. از طرف ديگر، شکي نيست که خطوط قرمز را ‏رد کردم. و مي خواستم که اين کار را بکنم. خيلي ها تا مدتي طولاني مرا نبخشيدند. هنوز هم به خاطر مادرزاد لخت ‏نشان دادن اليزابت برکلي، ديده شدن موهاي آلتش و صحنه اي که پستان هايش مکيده مي شود، کاملاً بخشوده نشدم. ‏خيلي به آمريکايي ها برخورد.‏

‏<‏strong‏>تنها کارگرداني هستيد که در مراسم دريافت تمشک طلايي-براي کارگرداني دختران نمايشگر- شرکت ‏کرديد. چطور اين اتفاق افتاد؟<‏‎/strong‏>‏از تلويزيون هلند به من تلفن شد و پرسيدند که آيا در مراسم شرکت مي کنم يا خير؟ من هم پرسيدم"کدام مراسم؟" چون ‏در اين مورد هيچ خبري نداشتم. گفتند که "فيلم تان در 12 رشته نامزد شده!" من هم تصميم گرفتم که بروم. شايد هم به ‏تحقيقاتم درباره عيسي ارتباط دارد. مگر نه اين که اگر کسي به يک طرف صورت شما سيلي زد، شما بايد طرف ديگر ‏صورت تان را به او عرضه کنيد و بگوييد "بفرما به اين طرف هم بزن". اين لحظه قدرتي به آدم مي دهد که اقتدار ‏ناميده مي شود. اين ربطي به مسيحيت ندارد، بلکه با استراتژي ارتباط دارد. من هم پيش خودم فکر کردم " بذار ببينم ‏چي مي شه؟". و بر خلاف انتظار من، بيش از اندازه مفرح، جذاب و مثبت بود. با جلو رفتن مراسم جيغ و دادهاي ‏هيجان آلود و تشويق هاي مردم بيشتر شد. خيلي به همه خوش گذشت. حاضرين همه ديالوگ هاي بامزه فيلم را حفظ ‏بودند و مرتب به زبان مي آورند. يک واقعه عجيب و رهايي بخش بود. دست آخر، با قبول تحقير شدن مراسم هم به ‏پايان رسيد.‏
‏<‏strong‏>به عنوان کارگرداني که همه فيلم هايش ته رنگي از طنز دارد، حضور در طعنه آميزترين جشنواره فيلم خنده ‏دار نيست؟<‏‎/strong‏>‏دقيقاً، بله. مسئله خلاقيت است[مي خندد].‏
‏<‏strong‏>بعد از مرد تهي چه پيشنهادهايي دريافت کرديد؟<‏‎/strong‏>‏چيزهايي در مايه فيلم پرهزينه اي مثل ماتريکس که از يک نظر يادآور دنباله يادآوري کامل بودند. به قيمت چشم پوشي ‏از دستمزدي 7-6 ميليون دلاري گفتم"پولش اصلاً برام مهم نيست، مي خواهم با پول خيلي کم چيزي را که دلم مي ‏خواهد بسازم" هدف اصلي ام همين بود. ‏
‏<‏strong‏>درباره ترک هلند شايع است که نامه اي نوشتيد که برويد به جهنم و... خوب، وقتي براي ساختن کتاب سياه ‏به هلند برگشتيد، چه اتفاقي افتاد؟<‏‎/strong‏>‏راستش را بخواهيد من هيچ نامه اي ننوشتم و چيزي هم به کسي نگفتم. فقط آنجا را ترک کردم. بعدها هم يعني بعد از ‏ساختن فيلم هاليوودي، مرتباً در مصاحبه ها از من پرسيده مي شد که چرا هلند را ترک کردي؟ من هم چيزهايي تعريف ‏و بدين ترتيب اين شايعه ها به وجود آمد. اصل ماجرا به دولت و سازمان ها برمي گشت. سياست هميشه روي من تاثير ‏مي گذارد، چون هميشه به عنوان کارگرداني داراي ديدگاه سياسي غلط ارزيابي مي شوم. ولي خوب به خاطر مي آورم ‏که در سال 2001 با خودم فکر کردم" بايد در مورد خودم تصميمي جدي بگيرم. آيا مي خواهم به ساختن فيلم هاي ‏گران قيمت و بسيار پول ساز ادامه بدهم؟اگر چنين است که نيازي به هيچ چيز نيست. چون همه چيز حاضر و آماده ‏است. بهترين متخصص هايي موجود تحت فرمانم هستند. چون پول خوبي به آنها مي دهم و غيره و غيره... و اگر جواب ‏نه است و مي خواهم نقطه پايان بر اين دوره بگذارم، آيا بايد نيروي خودم را صرف ساختن فيلم هايي نزديک به ‏درونيات و روحيه خودم بکنم؟" تصميم سختي بود. خيلي راحت جلوي روان شدن پول به طرف خودتان را مي گيريد. ‏آن قدر به فيلمنامه هاي پيشنهادي جواب رد مي دهيد که ديگر برايتان فيلمنامه نمي فرستند. کم کم به عنوان کسي که دلش ‏نمي خواهد فيلم بسازد، شهرت پيدا مي کنيد. ‏اين که وقت خودم را صرف تحقيق نوشتن کتابي درباره عيسي کرده ام، براي چه کسي اهميت دارد؟ همين را درباره ‏کتاب سياه هم مي توانم بگويم.‏
‏<‏strong‏>دوران فيلمبرداري سختي را پشت سر گذاشتيد. آيا مجبور به توقف فيلمبرداري به شکل مقطعي هم ‏شديد؟<‏‎/strong‏>‏بله، چنين وقفه اي پيش آمد. ابتدا به خاطر مشکل کوچکي که براي قلبم پيش آمد و مجبور به عمل جراحي شدم. چيز ‏مهمي نبود. يک بالن کوچک توي يکي از رگ هاي قلبم جا دادند و تمام. مشکل اصلي تمام شدن پول بود. در مورد ‏هزينه هاي توليد در هلند اطلاعات درستي نداشتم. مثلاً نمي دانستم هزينه هاي گروه توليد چقدر خواهد شد. بعد از 20 ‏ساله دوري نمي دانستم چه بازيگراني هنوز فعاليت مي کنند يا وارد اين حرفه شده اند. ابتدا از بودجه اي 9 ميليون ‏دلاري با من حرف زدند، بعد مشخص شد که در محاسبه ماليات اشتباه کرده اند. چطوري بگويم، مثلاً بودجه اي که ‏براي کارهاي پس از فيلمبرداري تعيين شده بود چيزي در حد 100 هزار يورو بود! در واقع وقتي براي رسيدگي به ‏وضع جسماني خود مجبور به دوري از پروژه شدم، فيلم مدت ها بود که متوقف شده بود. اما شش ماه بعد به شکلي ‏معجزه آسا دوباره شروع کرديم. ‏

‏<‏strong‏>قبلاً هم در فيلم سرباز قصر نارنجي به مبارزات نهضت مقاومت هلند در طول جنگ جهاني دوم پرداخته ‏بوديد. آيا پرداخت دوباره اين موضوع را از پيش برنامه ريزي کرده بوديد؟<‏‎/strong‏>‏بله. آدم ها در زندگي نقشه هاي زيادي طرح مي کنند. آرزوي من هم ساختن فيلمي درباره عيسي يا صليبيون است. ‏بسياري از اين آرزوها به حال خودشان رها مي شوند و پس از سال ها انتظار، يکي پيدا مي شود و آن را مي سازد و ‏کار تمام مي شود. هر چند فکر نمي کنم الان کسي باشد که بخواهد فيلمي درباره عيسي يا صليبيون بسازد...‏
‏<‏strong‏>ولي اگر از منظر تاريخي به اين موضوع نگاه کنيم، الان بهترين وقت براي ساختن چنين فيلمي ‏است...<‏‎/strong‏>‏امتحان کردم. يک فيلمنامه داشتيم. با شرکت فيلمسازي کارولکو شروع کرديم. حتي در اسپانيا دکور هم ساختيم. منتهي ‏بعداً فهميدند که قادر نيستند از نظر مالي همزمان با پروژه جزيره کات تروت آن را توليد کنند. بعد هم شرکت به خاطر ‏همين فيلم جزيره کات تروت ورشکست شد! به همين خاطر فيلمنامه را به آرنولد شوارتزنگر دادند، چون نتوانسته بودند ‏حقوقش را پرداخت کنند. با آرنولد به سوني و شرکت هاي ديگر سر زديم، اما همه با ترديد به پروژه نگاه مي کردند. ‏چون فيلم پر هزينه اي بود. از طرف ديگر ريدلي اسکات چند سال قبل فيلمي درباره صليبيون ساخت و کسي علاقه اي ‏به ساختن يکي ديگر ندارد.‏
‏<‏strong‏>تجربيات شخصي شما تا چه حد در ساختن کتاب سياه تاثير گذاشت؟<‏‎/strong‏>‏تاثير زيادي نداشت. چون آن موقع هشت سال و نيمه بودم. البته فيلم هايي که در فيلم مي بيند واقعاً به سر خيلي ها آمده، ‏ولي ان موقع من خيلي کوچک بودم و آن انسان ها 20، 30 يا 40 سال داشتند. اکثر شخصيت هاي فيلم واقعي هستند و ‏فيلم بر اساس حوادث واقعي شکل گرفته است. مثلاً راخل، دختري که در فيلم عضو نهضت مقاومت است و کاريس وان ‏هوتن نقش او را بازي مي کند، از ترکيب سه شخصيت واقعي شکل گرفته است. دو نفر از آنها در طول جنگ و سومي ‏بعد از جنگ کشته شدند. چيزهاي متفاوت زيادي را در کنار هم قرار دادم.اما اگر دنبال يک تحليل هستيد بايد بگويم که ‏در آن زمان و دوران کودکي نسبت به حوادثي که در اطرافم اتفاق مي افتاد، بسيار حساس بودم. مثل همه بچه ها... خيلي ‏از چيزهايي که در بچگي شاهد آن بوديد، هرگز نمي توانيد فراموش کنيد. به همين خاطر خيلي راحت مي توان به آن ‏لحظات برگردم. به نظر رفتن به سراغ جنگ هاي صليبي خيلي سخت تر از جنگ جهاني دوم است. چون اين يکي ‏جزيي از زندگي من است. آنجا بودم، مي ديدم، اما با اتفاقاتي که مي افتاد رابطه داشتم. در واقع بزرگ شدن در کشورم ‏به عنوان يک بچه عجيب بود و بعدها نجات يافتن توسط انگليسي ها و کانادايي ها عجيب تر... زندگي در دوران صلح ‏به چشمم عجيب تر از زيستن در دوره جنگ مي آمد. دوران جنگ به نظرم طبيعي بود.‏
‏<‏strong‏>اولين چيزهايي که از آن زمان به ياد مي آوريد، چيست؟<‏‎/strong‏>‏به نظرم بهترين فيلمي که توانسته از چشم يک کودک دوران جنگ و احساسات او را منتقل کند، اميد و افتخار جان ‏بورمن است. من هم چيزهاي مشابهي را به ياد مي آورم. چيزهايي مثل تعطيل شدن مدارس به خاطر نبود سوخت براي ‏گرم کردن کلاس ها. جايي که زندگي مي کرديم با محل پرتاب موشک هاي ‏V2‎‏ چند کيلومتر بيشتر فاصله نداشت. آن ‏موشک ها بعداً راهي ماه شدند. به عنوان يک بچه ديدن پرواز آن موشک هاي غول آسا از روي خانه تان به طرف لندن ‏چيز تعريف ناپذيري است. جنگ مثل يک فيلم فانتزي پر از جلوه هاي ويژه بود.‏
‏<‏strong‏>آيا زندگي در سه دوره متفاوت به عنوان يک کارگردان تاثيري روي کارنامه شما گذاشت؟ چون اغلب براي ‏توصيف فيلم هاي تان از لغت "نامتعارف" استفاده مي شود<‏‎/strong‏>‏بله، چرا که نه...‏

‏<‏strong‏>خوب اگر در زمان صلح و در يک شهرستان کوچک بزرگ شده بوديد، همين کارگرداني مي شديد که الان ‏هستيد؟<‏‎/strong‏>‏اطمينان دارم که ديدن اجساد تيکه پاره شده انسان ها و خرابه هايي که همه اطراف تان را گرفته، روي من تاثير گذاشته ‏است. ‏
‏<‏strong‏>آيا از عصباني کردن انسان ها لذت مي بريد؟<‏‎/strong‏>‏از تحريک کردن آدم لذت مي برم. بله، اما از روي انحراف يا فساد اخلاقي نيست. فقط به خاطر علاقه مفرطي است که ‏به واقعيت دارم. و به نظر من واقعيت، فوق العاده ترين چيزي که مي تواند رخ بدهد. ‏
‏<‏strong‏>اگر لازم باشد که مثالي بزنيم مي شود به صحنه ديده شدن عرياني شارون استون در غريزه اصلي اشاره ‏کرد.<‏‎/strong‏>‏‏[مي خندد] فقط در چهار فريم! فکر نمي کردم اين قدر شوکه کننده باشد. اينکه يکي از کليدي ترين صحنه هاي فيلم ‏شمرده مي شود، متعجبم کرد. بگذاريد ماجرا را برايتان تعريف کنم. من کارگرداني نيستم که مرتب بالاي سر تدوينگر ‏مي ايستند. نمي توانم به ديگران بگويم که چطور از برداشت هاي من استفاده کنند. آنها را به تدوينگري مورد اعتماد مي ‏دهم و مي گويم"نسخه خودت را تدوين کن. چيزي را که من بهت مي گم نه، بلکه چيزي را که برداشت ها به تو مي ‏گويند بکن. و اينها را به صورت بهترين فيلمي که مي شود با آنها ساخت در بيار". به همين خاطر هيچ وقت به او نگفته ‏ام که" از اين نما استفاده کن". ما آن صحنه را فيلمبرداري کرديم و به او داديم. خوب خاطرم هست وقتي اولين بار نسخه ‏تدوين شده اين صحنه را ديدم، شروع به خنديدن کردم و به تدوينگرم که کاتوليک سفت و سختي هم بود، گفتم" تو اين ‏صحنه را استفاده کردي!؟" اون هم گفت:بله، شما فيلمبرداريش کرديد و من هم استفاده کردم". بعد همه چيز به هم ‏ريخت. شارون استون بعد از ديدن فيلم مثل ديوانه ها به سراغم آمد و دردسر درست کرد. سرم داد زد که بايد آن صحنه ‏را حذف کنم و من هم بهش گفتم" منظورت چيه؟ خودت به من اجازه دادي که فيلمبرداري کنم!". بر خلاف چيزي که اين ‏ور و آن ور گفته بود به صورتم مشت نزد. اون يک دروغگوي واقعي است![مي خندد]‏
‏<‏strong‏>چطور براي گرفتن اين صحنه او را راضي کرديد؟<‏‎/strong‏>‏موقع غذاخوردن بهش پيشنهاد کردم. وقتي داشتم اين صحنه را مي نوشتم به ياد زني بودم که در دوران دانشجويي ام مي ‏شناختم. او هم دقيقاً همان طور مي نشست، همان طور پا روي پا مي انداخت. و يکي از نزديک ترين دوستان من پيش او ‏رفته و بهش گفته بود"خبر داري که ما عرياني را مي بينيم؟" او هم جواب داده بود که" البته". اين ماجرا را براي ‏شارون استون تعريف کردم و از او پرسيدم" موافقي ما هم يک صحنه اي مثل اين بسازيم؟" او هم جواب داد که" واااي، ‏معرکه مي شه!" مي توانم با صداقت کامل بگويم که نه من و نه او، نه موقع فيلمبرداري، نه موقع تدوين و نه موقع ‏نمايش آن براي ‏MPAA‏ جهت درجه گذاري، فکر نمي کرديم که اين قدر جنجالي مي شود. ‏MPAA‏ به بقيه صحنه ‏هاي سکسي کلي ايراد گرفت، ولي در مورد اين يکي حرفي نزدند. ‏
‏<‏strong‏>اما تنها صحنه فيلم که کلي درباره اش جنجال شد، همين بود<‏‎/strong‏>‏بله، همين طوره. اما فکر نمي کردم چيز خاصي از آب دربياد. فقط چهار فريم بود. چهار فريم مگه چيه؟
‏<‏strong‏>مثل اين که حساسيت آمريکايي ها به موضوعات جنسي را دست کم مي گيريد؟<‏‎/strong‏>‏کاملاً درسته. چون بقيه دنيا تا اين اندازه شوکه نشد. چون هر کسي در اين دنيا عرياني ديده، بنابراين نمي فهمم ديده شدن ‏آن در يک فيلم چرا بايد تبديل به يک موضوع مهم بشود؟ اين طور به نظر مي رسد که قانون نانوشته اي در سينما وجود ‏دارد که اين نمايش را قدغن کرده.‏

‏<‏strong‏>کاملاً مشخص است که از وجود چنين قانوني اطلاع نداشتيد...<‏‎/strong‏>‏بله، تماشاگر براي ديدن آن چهار فريم بايد خيلي به خودش فشار بياورد. گفت و گو هاي طولاني اتاق تدوين را به ياد مي ‏آورم. اگر خجالت نمي کشيدند، ميکروسکوپ هم مي آورند. خانمي که دستيار تدوين بود، داد زد" دارم مي بينم! دارم ‏مي بينم! " تدوينگرم هم گفت"نه، نه، بين دو تا رانش مخفي شده" راستش اصلا چيزي به طور مشخص ديده نمي شد. به ‏همين خاطر بروز چنين جنجالي احمقانه بود!‏
‏<‏strong‏>يعني چيزي نبود که عمداً براي تحريک تماشاگران طراحي کرده باشيد؟<‏‎/strong‏>‏صد در صد خير. البته وقتي داشتم صحنه ليسيدن عرياني او توسط مايکل داگلاس و نگاهي که بعداً به صورت او مي ‏اندازد را مي ساختم، چنين قصدي داشتم. اين يکي را از قبل طراحي کرده بودم. در نسخه آمريکايي فيلم اين صحنه تيره ‏تر است. من صحنه هاي سکسي که براي خودم آشنا هستند، مي سازم. چيزهايي که خودم مي دانم در فيلم استفاده مي ‏کنم. اين صحنه هم واقعاً اتفاق افتاده بود. من صحنه هاي سکسي را اختراع نمي کنم، بلکه فقط دوباره سازي مي کنم.‏
‏<‏strong‏>غريزه اصلي يک حال هواي به شدت هيچکاکي دارد. آيا به نظر شما اگر خود هيچکاک امکان ساختن ‏صحنه هاي سکسي را داشت، چنين فيلمي کارگرداني مي کرد؟<‏‎/strong‏>‏بله. من هميشه اين را گفته ام. اين هيچکاکي ترين فيلم دهه 1990 است. در دو فيلمنامه اي که هيچکاک پيش از مرگ ‏روي آنها کار کرده بود و به زودي منتشر خواهد شد، چنين صحنه اي هست: دختري با معشوق اش در يک پلاژ نشسته ‏است. در همين زمان شوهرش با موتورسيکلت به آنها نزديک مي شود. درست در لحظه رسيدن او، معشوق دخترک به ‏او مي گويد" مي خواهم با عورت من بازي کني". يقين دارم که هيچکاک گفته " يک ايده عالي، ولي متاسفانه اجازه نمي ‏دهند آن را بسازيم". هيچکاک بي ترديد شخصي است که عاشق زن هاست. به نظر من زن ها، به همان اندازه که مرا ‏سحر مي کنند روي او هم اثر داشتند.‏
‏‏<‏strong‏>وقتي امروز به سپاهيان سفينه فضايي نگاه مي کنيم، متوجه مي شويم که چقدر روزآمد است و انگار درباره ‏وضعيت فعلي ماست.<‏‎/strong‏>‏کتابي که از روي آن ساخته شد، کتابي جنگ طلبانه و فاشيستي بود. احساس کردم که نبايد فيلم را دقيقاً مثل کتاب بسازم. ‏با نويسنده کتاب هم فکر نبودم. بعد راهي پيدا کرديم و آن تزريق يک پيام مخالف به فيلم بود. ‏
‏<‏strong‏>بعد از تماشاي فيلم امکان دارد که خيلي ها طرف حشرات را بگيرند<‏‎/strong‏>‏بله، ممکن است. ‏
‏<‏strong‏>فکر مي کنيد امروز براي ساختن اين فيلم به شما اجازه داده مي شد، چون نوعي محکوم کردن خرده ‏فرهنگ عاميانه آمريکايي هم بود؟<‏‎/strong‏>‏نخير، فکر نمي کنم. کنايه هاي فيلم را به سرعت مي فهميدند. به عنوان مثال، آن يونيفورم هاي نازي که استفاده کرده ‏بودم. موقع ساختن فيلم خيلي تحت تاثير پيروزي اراده لني ريفنشتال بودم. اگر الان قرار بود اين فيلم ساخته بشود، يا ‏پروژه را متوقف مي کردند يا کارگردان عوض مي شد!‏
‏<‏strong‏>جدا شدن از هاليوود، بايد به اندازه ترک هلند تصميم بزرگي باشد...<‏‎/strong‏>‏تصميم بسيار بزرگي بود. چون قانع کردن خودم به اينکه هرگز نمي توانم عناصر شخصي خودم را داخل توليدات ‏هاليوودي بکنم، چند سالي طول کشيد. ‏
‏<‏strong‏>آيا اين به معني است که ديگر يک فيلم هاليوودي پر هزينه نخواهيد ساخت؟<‏‎/strong‏>‏خير، نيست. اگر فيلمنامه اي مثل غريزه اصلي به دستم برسد که کسي مشابه آن را تا آن زمان نساخته باشد، حتماً به ‏هاليوود برمي گردم. ولي تصور مي کنم باز هم بعد از اين تجربه گرفتار اين احساس خواهم شد که با کار در هلند يا ‏اروپا خوشبخت تر مي شوم. نمي خواهم بگويم که کار من با آمريکا تمام شده، چون به نظر من کشور فوق العاده عجيبي ‏است. چون هر روز صبح موقع خواندن روزنامه از دست خيلي خبرها عصباني مي شوم[مي خندد] ولي... سکان هدايت ‏دنيا هم در دستان آنهاست!‏
‎*‎برگرفته شده از ماهنامه امپاير-‏‎ ‎با اندکي تلخيص‏





















گفت و گو♦ تئاتر ايران


‏دکتر فرهاد ناظرزاده کرماني مترجم، محقق، منتقد، نمايشنامه نويس و استاد ادبيات و هنرهاي نمايشي دانشکده ‏هنرهاي زيباي دانشگاه تهران است. چهره‌اي که با تحرير آثار بي‌شمار، جديت در تدريس، ژرفاي کم‌نظير مطالب ‏ارايه شده، کشف چهره‌هاي با استعداد و تلاش خصوصي براي رشد و تعالي آنها در نشست‌هاي خصوصي، ‏خواهندگان "هنر" را "باهنر" کرد و از هنرجويان "پرشور"، هنرمنداني "عادل" ساخت. افرادي که هر کدام بسته ‏به توان خود هم اکنون در جايگاه علمي، هنري و مديريت تئاتر کشور هستند...‏

گفت و گو با دکتر فرهاد ناظرزاده کرماني‏<‏strong‏>تئاتر، هنر والاي انساني<‏‎/strong‏>‏
دکتر فرهاد ناظرزاده کرماني متولد 1326 تهران است. پس از اخذ ليسانس در رشته هاي ادبيات نمايشي از ‏دانشکده هنرهاي دراماتيک تهران و علوم اجتماعي از دانشکده ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران به فرانسه و ‏سپس آمريکا رفت و در رشته هترهاي ارتباطي-نمايشي درجه دکترا گرفت. پس از مدتي تدريس در دانشگاه هاي ‏آمريکا به ايران بازگشت و در سال 1363 به عضويت هيئت علمي گروه هنرهاي نمايشي دانشکده هاي هنرهاي ‏زيبا دانشگاه تهران در آمد. در فاصله سال‌هاي 1363 تا 1369 مدير گروه هنرهاي نمايشي دانشگاه تهران بود و ‏مسووليت راه ‌اندازي تعدادي از رشته‌هاي تئاتر را در دانشگاه‌هاي کشور، از جمله دوره‌هاي کارشناسي ارشد تئاتر ‏در دانشگاه آزاد اسلامي و دانشگاه تربيت مدرس، به عهده داشته است.‏
وي تاکنون بيش از 30 نمايشنامه نوشته و بيش از 50 نمايشنامه ترجمه کرده است. بيش از 10 کتاب از جمله پيش ‏درآمدي بر شناخت هنرهاي نمايشي در مصر، تئاتر پيشتاز- تجربه گر- عبث نما، تي.اس. اليوت و نمايشنامه ‏منظوم و مذهبي، سبک هاي اجرايي در تئاتر معاصر جهان، نمادگرايي در ادبيات نمايشي، گزاره گرايي در ادبيات ‏نمايشي، ادبيات نمايشي در روم، پيدايش ادبيات نمايشي نو در ايرلند، درآمدي به نمايشنامه‌شناسي [4 جلد] به چاپ ‏رسانده و متجاوز از 50 مقاله در کنفرانس‌هاي علمي داخلي و بين‌الملي ارائه کرده، که برخي از آنها در مجلات ‏معتبر علمي به چاپ رسيده است.‏
به همين دليل تاکنون به شکل‌هاي مختلف از دکتر ناظرزاده قدرداني و تجليل شده است. وي در سال 1371 به ‏عنوان استاد ممتاز دانشگاه تهران شناخته شد. در سال 1375 جايزه بهترين پژوهشگر هنر و بهترين نمايشنامه با ‏مضمون وضعيت زنان را دريافت کرد و به خاطر تلاش‌هاي عالمانه، صادقانه و پي‌گير خويش در عرصة ‏هنرهاي نمايشي جزو چهره‌هاي ماندگار معرفي شد. فرهاد ناظرزادة کرماني چهره‌اي است که با تحرير آثار ‏بي‌شمار، جديت در تدريس، ژرفاي کم‌نظير مطالب ارايه شده، کشف چهره‌هاي با استعداد و تلاش خصوصي براي ‏رشد و تعالي آنها در نشست‌هاي خصوصي، خواهندگان "هنر" را "باهنر" کرد و از هنرجويان "پرشور"، ‏هنرمنداني "عادل" ساخت. افرادي که هر کدام بسته به توان خود هم اکنون در جايگاه علمي، هنري و مديريت ‏تئاتر کشور هستند.ماندگارتر از هر دوي اينها چهرة بي‌بديل وي در آفرينش کلمه است. کلمة تئاتر، کلمة نمايشنامه، ‏کلمة پژوهش‌هاي تئاتر، کلمة خلاقيت و باز هم کلمة تئاتر. تئاتر سه دو دهه قبل به ويژة تئاتر دانشگاهي و تجربي ‏مديون زحمات وي در اين سامان است. در روزهاي غربت و بي‌کسي تئاتر، روزهايي که تئاتر در تخته بند ‏مناسبت‌ها بود، آن هم با آدم‌هاي کوچک و بزرگ‌ترهايي که به کارهاي ديگر مشغول بودند، وي با همان فراست ‏ذاتي و به قول خودش به عنوان يک خادم، به حراست از تئاتر پرداخت. گفتني است تعدادي از بهترين ‏نمايشنامه‌هاي وي که مي‌توانند نهضت جديدي در ادب نمايشي به وجود آورند، مانند "خواجگان شير ـ اژدها"، ‏‏"کنار شير آتش‌نشاني"، "سرودي کنار گودال" و... ترجمة بي‌نظير وي از "داوري ايندرا" نوشتة "دان کوپال ‏موکرچي"، چاپ نشده‌اند. ‏
‏<‏strong‏>جناب دکتر، چرا تئاتر را هنر برتر مي‌شماريد؟ دليل اين برتري چيست؟<‏‎/strong‏>‏‏ گفتم که در هنر نمايش هر هنري مي‌تواند سهم و نقشي داشته باشد و به همين دليل اين هنر به اصطلاح همسازگان ‏با ادغامات لازم مي تواند مادر همه هنرها باشد.‏
‏<‏strong‏>اين ادغام که مي‌فرماييد توسط چه عناصري و در جهت تشکيل چه هدف و آرماني شکل ‏مي‌گيرد؟<‏‎/strong‏>‏‏ از هنرهاي تجسمي يا هنرهاي پلاستيک در طراحي صحنه و يا پديدآوري آگهي‌نامه و برگه‌هاي شناسه استفاده ‏مي‌شود. از هنر حرکت‌هاي موزون نيز به همچنين. در بناي تماشاخانه از هنر معماري بهره برده مي‌شود. همه اين ‏هنرها، هنر کامل و مستقلي هستند، همسازگان کلان يا مکروسيستم هستند. اما هنگامي که در هنر نمايش به کار ‏روند، به ساختمايه يا سيستم فرعي هنر نمايش مبدل مي‌شوند. پس در هنر نمايش همه هنرها مي‌توانند سهم و نقش ‏داشته باشند. حتي هنرهاي راديويي، تلويزيوني، سينمايي، عکاسي و... حتي تماشاگران!‏
‏<‏strong‏>شما همواره به والايي هنر نمايش و جايگاه و ارزشمندي آن اشاره داشتيد و آن را منوط به حضور ‏دريافتگر يا تماشاگر خوانده ايد. آيا اين اعتبار و والايي پيش‌رونده است؟<‏‎/strong‏>‏‏ من اهميت و شأن و اعتبار هنرهاي نمايشي را تا طرح تعريف ديگري از انسان بالا مي‌برم. ارسطو، انسان را به ‏‏"حيوان ناطق" تعريف کرد و من به "ناطق نمايش ـ آفرين". به گمان من ناطق بودن انسان بخشي به خاطر نمايش ‏آفرين بودن اوست. اگر اين "تعريف ـ گونه" از انسان را بپذيريم، اهميت هنر نمايش، هستي ـ ساز مي‌شود. هر چه ‏بيشتر براي والايي و رواج هنر نمايش بکوشيم، بيشتر براي انسان شدن او کوشيده‌ايم و هر چه انسان انسان‌تر ‏شود، بيشتر براي والايي و رواج هنر نمايش خواهد کوشيد. هنر نمايش به معناي راستين و والاي آن، "اَبَر ـ چراغ ‏ـ آينه‌اي" است که به فرد و جامعه، به هستي نور مي‌تاباند. اَبَر "‏Super‏" است و چراغ، وهم، ‌آينه. ‏
‏<‏strong‏>تعريف نمايشنامه از نظر شما چيست؟ ضمنا اگر استعاره‌اي به خيال تان آمد که نمايشنامه را گوياتر ‏تصوير‌ کند، مايليم آن را از زبان شما بشنويم<‏‎/strong‏>‏‏ تعريف درست نمايشنامه، يا هر هنر پوياي ديگر، دست‌ کم براي من ناممکن است. چون نمايشنامه پديده‌اي است ‏بي‌قرار و در حال شدن، و باليده گستردگي پيوسته. از اين روي تعريف آن بسيار دشوار است، به همان گونه که ‏تعريف انسان. به باور من، از انسان يا هنر، فقط مي‌توان "تعريف ـ گونه‌هايي" ابراز کرد که بيشتر به توصيف و ‏استعاره شباهت دارند، مانند "ناطق نمايش ـ آفرين" در وصف انسان. به نظر من در گستره هنر، به ويژه هنر ‏نمايش، هر تعريفي، تنها طرح ‌واره‌اي از تعريف است.‏

‏<‏strong‏>وضعيت ادبيات نمايشي يا نمايشنامه‌نويسي را در جهان معاصر، چگونه شناسايي مي‌کنيد؟ به نظر شما ‏نمايشنامه‌نويسي و نمايشنامه‌شناسي در پايان هزاره دوم و آغاز هزاره سوم داراي چه خصوصياتي ‏است؟<‏‎/strong‏>‏‏ درباره اين پرسش مي‌توان مدت‌هاي بسيار طولاني و طولاني‌تر گفتگو کرد و موضوع نمايشنامه‌نويسي را از ‏ديدگاه‌هاي گوناگون نقد و بررسي کرد. فراموش نکنيم که در پنجاه سال اخير چند پديده بزرگ تاريخي ـ اجتماعي ‏روي داده است که وضع و حال مردم جهان را از ژرفنا و پهنا دگرگون ساخته است و اين دگرگوني، در هنر ‏نمايش، که آينه‌اي برابر هستي است نيز، نمودار شده است. شماري از اين پديده‌هاي جهاني عبارتند از: 1ـ انقلاب ‏ژنتيکي، 2ـ انقلاب اطلاعاتي، 3ـ پيشرفت‌هاي حيرت‌انگيز علمي و فن سالاري، 4ـ فروريزي اتحاد جماهير ‏شوروي مارکسيستي ـ لنينيستي ـ استالينيستي ـ برژنفيستي، 5ـ سربرآوردن دو ابرقدرت جديد، هند و چين، 6ـ ‏پيدايش اتحاديه اروپا، 7ـ بازگشت به دين و پديد آمدن نهضت‌ها و جنبش‌هاي انقلابي ـ اسلامي و تحرکات گوناگون ‏آنها، 7ـ دگرگوني‌هاي زيست‌محيطي هشدار دهنده، 8ـ اکتشافات فضايي، 9ـ پيدايش نظريه‌هاي فيزيکي کوآنتومي و ‏نظريه آشوب، 10ـ پيدايش ديدگاه‌هاي پساساختارگرايي و پست مدرنيستي، 11ـ کشمکش‌ها و کشتارهاي نژادي و ‏قومي، 12ـ تهاجم نيروهاي ائتلاف به هدايت آمريکا ضد نيروهاي بعثي عراقي، يک بار به منظور خارج‌سازي ‏آنها از کويت و بار ديگر به منظور براندازي حکومت بعثي ـ صدامي ـ عراقي. همه اين پديده‌هاي تکان‌دهنده در ‏مدت کوتاهي روي داده‌اند. سرعت و تراکم اين رويدادها به اندازه‌اي شديد بوده که دانشمندان گوناگون در تحليل و ‏تفسير آنها با مشکلات عميق و جدي روبرو شده‌اند، نه تنها در تحليل و تفسير آنها بلکه در شناخت مقدماتي آنها. به ‏گمان من همين فروماندگي‌، گيج‌شدگي و آشفتگي و دغدغه‌ها و پريشاني‌ها و گم‌چارگي‌ها در ادبيات نمايشي نيز، کم ‏و بيش نمودار شده است. چنين به نظر مي‌رسد که در دنياي معاصر، هر مفهومي، هر پديده‌اي، هر رويدادي، ‏به"نو ـ تعريفي" نياز پيدا کرده‌ است و از جمله تئاتر: نمايشنامه چيست؟! نمايش چيست؟! و اصلا تئاتر چيست.‏
‏<‏strong‏>براي سهولت در کار شناخت نمايشنامه‌نويسي معاصرچه بايد کرد؟<‏‎/strong‏>‏‏ من پيشنهاد مي‌کنم که همه نمايشنامه‌ها در نگاهي کلي به دو دسته تقسيم شوند:‏‏1ـ پديده نخست، تئاتر سخن ـ بنياد "‏Theatre of Diction‏".‏‏2ـ پديده دوم، تئاتر نمايش ـ بنياد "‏Theatre of Performance‏".‏
همه نمايشنامه‌نويساني که به نمايشنامه، به نام متن ادبي، باور دارند و همه نمايش‌سازاني که سخن در نمايش‌هاي ‏آنان، جايگاهي ارزشمند و کانوني دارد، به پويش و پيمايش، پروسه و فاز، تئاتر سخن ـ بنياد وابسته‌اند. خواه اين ‏نمايشنامه‌نويس آرتور ميلر و تنسي ويليامزيا برتولت برشت باشد ـ و خواه رابرت پينتر و يا اوژن يونسکو. تفاوت ‏اينها بيشتر در ساختار نقشه داستاني"‏Plot Structure‏" نمايشنامه‌هاي آنان برجسته شده است. ساختار نقشه ‏داستاني نمايشنامه‌هاي آنها را، سه گونه قلمداد کرده‌اند:‏‏1ـ اوجگاهي.‏‏2ـ بخش ـ رويدادي‏3ـ معماگونه يا به برابرنهاد من، چيستاني و يا بي‌قاعده.‏ساختار نقشة داستاني نمايشنامه‌هاي آوانگارد، بيشتر چيستاني است.‏
‏<‏strong‏>گفتيد پديده دوم، تئاتر نمايش ـ بنياد است. لطفا درباره اصطلاح پرفورمنس هم توضيح بيشتري ‏بدهيد.<‏‎/strong‏>‏در برابر پويش و پيمايش تئاتر سخن ـ بنياد، تئاتر نمايش ـ بنياد ايستاده و به جنبش درآمده است. اين گونه تئاتري ‏داراي گونه‌هاي شاخه‌اي بسيار است که گفتگو از آن فراخ ميداني بسيار مي‌طلبد. به راستي بيشتر آفرينش‌هاي ‏تجربه باورانه دوران معاصر، در همين صورت بندي از هنر نمايش پديدار شده است.تئاتر نمايش ـ بنياد يا "تئاتر ‏پرفورمنس"، همان گونه که نامش نشان مي‌دهد، بيشتر به اجرا و صحنه و نمايش گرايش دارد تا به نمايشنامه و ‏متن ادبي. در اين نوع از تئاتر، به نمايشنامه ‌نويس اديب و شخصيت‌ پردازي، نمونه ‌وار مانند يوجين اونيل نيازي ‏نيست. زيرا متن‌هاي نمايشي اين پويش و پيمايش تئاتري، جز طرح ‌واره‌اي اجرايي و صحنه‌اي بيشتر نيستند. ‏بسياري از اين نمايش ـ نگاره‌ها، در خلال تجربه و تمرين پديد‌ آمده‌اند و بسياري از نمايشنامه‌ واره‌ها، کار يک ‏نويسنده هم نيستند. بلکه در اثر همکاري گروهي يک دستگاه نمايشي ويژه شکل گرفته‌اند.‏
‏<‏strong‏>درباره نمايشنامه‌نويسي در ايران پس از انقلاب اسلامي 1357، چه نظري داريد؟ اين جريان را ‏چگونه تفسير مي‌کنيد؟<‏‎/strong‏>‏‏ موفقيت بسياري از نمايشنامه‌نويسان اين دوره محدوديت دارد. با اين همه نمي‌توان کوشش‌هاي رنج‌آميز بسياري ‏از نمايشنامه‌نويسان دوران اخير را ناديده گرفت و نبايد هم ناديده گرفت. ولي بايد گفت نياز به آموزش و آشنايي ‏بيشتر و بهتر با هر موضوعي که به نمايشنامه‌نويسي مربوط مي‌شود، مي‌تواند چنداچون نمايشنامه‌نويسي نسلي را ‏که در 25 ساله اخير، قلم نمايشنامه‌نويسي به دست گرفته، ارتقا داد. من به آينده نمايشنامه‌نويسي در ايران اميدوار ‏و خوش‌بين هستم. قريحه تابناک ادبي ـ نمايشي مردم ايران، پيشينه غني فرهنگي ـ ادبي، رويدادهاي تاريخي ‏تکان‌دهنده و عبرت‌آموز و حضور گسترده زنان در دانشگاه‌ها و صحنه نمايشنامه‌نويسي، روي آوري دانش‌آموزان ‏و نيز نوجوانان و جوانان به هنر نمايش، و تجربه‌آموزي و گسترش آموزش آزاد و دانشگاهي هنر نمايش، و ‏افزايش کمي کارکنش‌‌هاي تئاتري، دسترسي به رسانه‌هاي ارتباطي مدرن و کاربرد گسترده آنها و بناي ‏فرهنگسراهايي که در آنها امکان فعاليت‌هاي تئاتري وجود دارد، همه اينها دليل‌هايي چشمگير براي اميدواري و ‏خوش‌بيني به آينده نمايشنامه‌نويسي در ايران به شمار مي‌روند. هر چند که ممکن است اين آينده در دوران زندگي ‏من روي ندهد. مايل هستم اين نکته را برجسته کنم که بهترين و بيشترين توانش‌ها و گنجايش‌هاي هنر نمايش نزد ‏هنرمندان شهرستاني ما نهفته است. اگر اين گزاره را شما هم بپذيريد، پس جاي دارد بودجه و امکانات تئاتر، به ‏صورت سرانه توزيع شود و از مرکزيت و اولويت دادن به پايتخت، و سياست پايتخت‌گرايي پرهيز شود. به گمان ‏من، بخش کلاني از آينده شکوفاي تئاتر ايران، در شهرستان‌ها رقم زده مي‌شود. چنانچه از سويي بودجه و امکانات ‏لازم براي تئاتر تعديل گردد و به سطح بالاتري برسد و اين بودجه و امکانات لازم، منصفانه‌تر توزيع و از ‏پايتخت‌گرايي پرهيز شود و چنانچه اين بودجه و امکانات لازم سنجيده و بخردانه و با برنامه صرف شود، پيش‌بيني ‏من، که تاکيد بر آينده ارزنده و شايسته هنر نمايش در ايران، به ويژه نمايشنامه‌نويسي است زودتر و بيشتر نمايان ‏مي‌گردد. ‏























گفت وگو ♦ تلويزيون


‏وقتي اعلام شد که براي اولين بار در تاريخ تلويزيون ايران، مجموعه اي توليد شده که براي تماشاي آن شرط محدوديت ‏سني[16 + سال] وجود دارد بسياري از منتقدان و صاحب نظران بروز جنجال هاي کوچک و رسانه اي را محتمل ‏دانستند. اما با آغاز نمايش سريال "ساعت شني" که قرار بود اقدامي شجاعانه براي انعکاس واقعيات جامعه باشد، خيلي ‏زود دامنه جنجال ها و اختلاف نظرها گسترش يافت و بالاخره به مجلس نيز کشيده شد. اما براي تماشاگران و صاحب ‏نظران، جدا از جسارت کارگردان در پرداخت به موضوعي بکر و مخاطره برانگيز، حضور چند نسل از بازيگران ‏سينما و تئاتر ايران در اين مجموعه بود که جذابيت آن را دو چندان مي کرد. به همين خاطر در تهران پاي حرف هاي ‏برخي از بازيگران اين مجموعه نشسته ايم...‏

‏<‏strong‏>گفت و گو با بازيگران سريال ساعت شني<‏‎/strong‏>‏
سريال ساعت شني در زمره پر بازيگرترين مجموعه‌هاي تلويزيوني سال‌هاي اخير قرار مي‌گيرد، که در آن بازيگراني ‏چون رويا نونهالي، رويا تيموريان، ژاله علو، داريوش ارجمند، مهرآوه شريفي‌نيا، بيژن امكانيان، كورش تهامي، ‏صدارالدين حجازي، كمند اميرسليماني، پوريا پورسرخ، بهار ارجمند، نسرين مقانلو، شهره لرستاني، برزو ارجمند، سام ‏درخشاني و آزيتا حاجيان در آن به ايفاي نقش پرداخته‌اند.‏
تبليغات گسترده اي که قبل از آغاز پخش مجموعه با 10 تيزر با محوريت معرفي دو بازيگر در هر کدام صورت ‏گرفت، در کنار اعلام خبر محدوديت سني براي تماشاي آن کنجکاوي بسياري برانگيخت. اخبار پشت پرده از جمله ‏انصراف رسول صدر عاملي از ساخت اين مجموعه نيز بر دامنه شايعات افزود. بهرام بهراميان در مصاحبه اي ضمن ‏اشاره به داستان سريال- ماجراهاي خانم دكتري[با بازي رويا نونهالي] است كه متخصص زنان و زايمان است اما خود ‏بچه‌دار نمي‌شود و تصميم‌ مي‌گيرد يك رحم واسط[اجاره‌اي] پيدا كند- هدف خود را از توليد اين سريال طرح معضلات ‏اجتماعي زنان در جامعه و عواقب فقر فرهنگي، هنري و اقتصادي زنان و دختران خوانده و اغلب بازيگران مجموعه-‏اعم از زن و مرد- با وي همداستانند....‏

صدرالدين حجازي ‏‏<‏strong‏>پيشگيري بعد از وقوع فاجعه!<‏‎/strong‏>‏
صدرالدين حجازي متولد 1327 شهرضا، فارغ التحصيل رشته بازيگري از دانشکده هنرهاي دراماتيک[1352] است ‏و از نيمه دوم همين دهه شروع به بازي در نمايش هاي صحنه اي و سپس تلويزيوني کرده است. در سال 1364 با ‏زنجيرهاي ابريشمي-حسن کاربخش- بازي در فيلم هاي سينمايي را آغاز کرد و اکنون يکي از پرکارترين بازيگران نقش ‏هاي مکمل يا به گفته عامه، نقش هاي منفي است. حجازي که بازي در سريال هاي بزرگي چون روزي روزگاري و ‏تفنگ سرپر را در کارنامه دارد، خود مي گويد که نقش هاي منفي را به خاطر چند وجهي بودن و پيچيدگي هايش دوست ‏دارد و سعي دارد تا کاراکترهاي منفي را به شکلي منطقي و قابل باور به نمايش بگذارد. او در ماه رمضان دو مجموعه ‏‏"زيرزمين" و " اغماء" را روي آنتن داشت، اما آغاز پخش سريال متفاوت و جنجالي "ساعت شني" که درآن ايفاگر ‏شخصيت " فتحي " است- يبب شد تا به سراغ وي برويم...‏
‏<‏strong‏>مخاطب تلويزيون کم کم به ديدن صدرالدين حجازي در نقش هاي منفي عادت کرده است قبل از اينکه برويم ‏سراغ مجموعه "ساعت شني" خبري از خودتان بدهيد، درحال حاضر مشغول چه کاري هستيد؟<‏‎/strong‏>‏درحال حاضر بازي در سريال " رنگينک" به کارگرداني اصغرشادروان را به پايان برده ام. تهيه کننده اين سريال ‏بيست و شش قسمتي آقاي توکل بودند. ‏
‏<‏strong‏>چقدر به کليشه شدن بازيگر اعتقاد داريد و اينکه قبول داريد که کم کم مي رويد تا در نقش هاي منفي ماندگار ‏شويد؟<‏‎/strong‏>‏بله، من از ابتدا نقش هاي منفي را دوست داشتم به دليل پيچيد گي هايي که دارد و به اين دليل که معمولا نقش هاي منفي ‏را مي توان چند وجهي و چند بعدي ديد، اما مسئله اي که مهم است اين است که اين نقش ها مثل هم نباشند. من سعي مي ‏کنم براي نقش هاي مختلف به عنوان يک بازيگر طراحي هاي متفاوت داشته باشم تا به قول شما در يک نقش کليشه ‏نشوم. به هرحال وقتي يک بازيگر دو نقش را بازي مي کند حرکات اش درآن دو، مشابه مي شود. اما مهم نگاهي است ‏که من به اين دو نقش داشته ام. از طرف ديگر مگر مي شود تمام نقش هايي که پيشنهاد مي شود را قبول نکرد؟ بخواهيم ‏قبول نکنيم که نمي شود... ! ‏
‏<‏strong‏>برويم سراغ شخصيت فتحي سريال "ساعت شني"؛ شخصيت يا تيپي منفي که صدرالدين حجازي آن را به ‏شکلي متفاوت بازي کرده...<‏‎/strong‏>‏البته بايد بگويم که دوستان در اين کار مرا غافلگير کردند. حتي من وقت فکرکردن هم درمورد اين نقش نداشتم. خيلي ‏سريع با من قرارداد بستند و من هم خيلي سريع جلوي دوربين رفتم. ‏
‏<‏strong‏>احتمالا سازندگان کار هم با توجه به سوابق شما مي دانستند که راحت از پس اين نقش برمي آييد.<‏‎/strong‏>‏‏[مي خندد] به هرحال امشب من قرارداد بستم و فردا جلوي دوربين بودم. اولا بايد بگويم که بهراميان کارگردان خوب و ‏کار بلدي است. وقتي که کليات قصه را براي من تعريف کرد و آن منحني نقش را براي من تشريح کرد و در ميان ‏گذاشت، همانجا خيلي خوب با نقش ارتباط برقرار کردم و واقعا اين گفت و گو بسيار تاثير گذار بود. يکي از ويژگي ‏هاي بهراميان آزاد گذاشتن بازيگر است. البته نه اينکه از کنترلش خارج بشود، با چيزي که موافق نباشد قبول نمي کند ‏و سعي مي کند بازيگرش را به خوبي توجيه کند. من در اين کار خيلي راحت بودم و اعتماد به نفسي که او به من داد ‏باعث شد خيلي راحت با نقش دست و پنجه نرم کنم. ‏
‏<‏strong‏>فتحي شخصيتي است که جدا از شرايط و طبقه اجتماعي اش براي يک خانواده ايراني تعريف شده نيست، به ‏همين دليل مخاطب با او فاصله زيادي مي گيرد. همين مد نظر شما و بهرام بهراميان بوده است؟<‏‎/strong‏>‏بله دقيقا، فتحي را از همين لحاظ با ديگر کاراکترهايي که تا به حال بازي کرده ام متفاوت ديدم و از آن خوشم آمد. او ‏شش، هفت تا زن داشته، هفت بچه گدا را راهي خيابان کرده و... در ضمن خودش هم مي خواهد از زندگي لذت ببرد. ‏اين ابعاد زندگي فتحي است. او بچه ها را دوست دارد، اما دلش مي خواهد خودش هم از زندگي لذت ببرد. ‏
‏<‏strong‏>از موضوع و قصه اي که ساعت شني روايت مي کند صحبت کنيد. به عنوان يکي از بازيگران اين مجموعه ‏چقدر با طرح معضلات اجتماعي با اين شکل و شمايل از طريق تلويزيون و از زبان يک سريال موافق ‏هستيد؟<‏‎/strong‏>‏به نظر من فوق العاده است و بايد به خاطر اين جسارت به تلويزيون تبريک گفت. ما ايراني ها هميشه مي ايستيم و ‏زماني که اتفاق رخ داد به فکر جلوگيري مي افتيم. فاجعه وقتي که انجام مي شود به سراغ رفع و حل آن مي رويم. ‏اميدوارم درمورد اين سريال با وسعت بيشتري نگاه شود و اجازه بدهند تمام جزئياتي که در زندگي اين گونه آدم ها ‏وجود دارد، ديده بشود و جامعه اين را ببيند و براي آن راه حل پيدا کند. ‏
‏<‏strong‏>به عنوان کسي که در سريال "ساعت شني" نمايش دهنده يک قشر و طبقه اجتماعي خاص بوديد، مشکلات ‏آنها را بيشتر اقتصادي مي دانيد يا فرهنگي ؟<‏‎/strong‏>‏هر دو، ببينيد هر دو با هم تلفيق شده است مشکل اقتصادي است که به دنبال خودش مشکلات فرهنگي را به وجود مي ‏آورد. به هرحال اگر مشکلات اقتصادي نبود فتحي هم بچه هايش را به مدرسه مي فرستاد و... ‏
‏<‏strong‏>بعد از دندون طلا و بلبل سرگشته ديگر به سراغ تئاتر نرفتيد ؟<‏strong‏>‏خيلي دلم مي خواهد دوباره تئاتر کار کنم. آخرين کارم بلبل سرگشته بود که اتفاقا کار خوبي هم بود. راستش را بخواهيد ‏جرأت نمي کنم کار کنم. شش هفته بايد برويم و بيائيم آخر نمايش را رد مي کنند! شما به پنجاه، شصت نفر قول مي دهيد، ‏اما آخر خجالت زده و شرمنده همه مي شويد چون امنيت در تئاتر وجود ندارد. ‏

برزو ارجمند‏<‏strong‏>يک معتاد متفاوت<‏‎/strong‏>‏
برزو ارجمند از بازيگراني است که به شدت تلاش مي کند تا نقش هاي متفاوت و خوبي ارائه دهد. بازي قابل قبول او ‏در نقش يک معتاد در سريال "ساعت شني"‏‎ ‎از آن جمله است....‏
‏<‏strong‏>برزو ارجمند دراين يک دوسال اخير به سراغ نقش هاي متفاوت مي رود. از حضورتان درسريال "ساعت ‏شني"بگوييد.<‏‎/strong‏>‏از ابتدا که قراربود اين سريال ساخته شود گرينه اول نقش من بودم. با توجه به اينکه طول اين نقش کم بود، اما عرض ‏زيادي داشت. به هرحال او يک معلم بود و در اصل يک فرد فرهنگي جامعه که قاعدتا دريک شرايط متفاوت به اين ‏وضع کشيده شده است. ما سعي کرديم در همين حضور محدود حق مطلب را درمورد اين شخصيت ادا کنيم. ‏دکوپاژبهراميان هم خيلي مهم بود.‏
‏<‏strong‏>با توجه به چه فاکتورهايي غير از فرهنگي بودن، منوچهر را يک معتاد متفاوت از آب ‏درآورديد؟<‏strong‏>‏به هرحال ما يک چيزهايي را به او اضافه کرديم. مثلا حلقه اي که هميشه دست اوست. درحالي که تمام زندگي اش را ‏فروخته است. اما هنوز حلقه ازدواجش دردستان اوست. مي توانستيم با همين نماد ذهنيت او را درمورد زندگي بدانيم. ‏اين مساله پيشنهاد من به عنوان بازيگر بود.‏
‏<‏strong‏>آيا تماشاگر در طول داستان متوجه مي شود که چرا منوچهر به اين مسير بعيد کشيده شده است؟<‏‎/strong‏>‏نه.ما فلاش بکي درمورد اين ماجرا نمي بينيم. کمي درحرف هايي که رد و بدل مي شود مي توانيم اين را بفهميم.‏
‏<‏strong‏>با توجه به اينکه داستان منوچهر و مهشيد جزو قصه هاي فرعي "ساعت شني"‏‎ ‎است، اما فکر مي کنم جاي ‏پرداخت و معرفي بيشتري هم در مورد اين خانواده بوده است. خودتان درمورد اين قضيه پيشنهادي هم ‏داريد؟<‏‎/strong‏>‏موافقم، حتي خود بهراميان هم دوست داشت که اينها بيشتر معرفي شوند. اما زمان کار ساعت شني کمي طولاني مي ‏شدو سکانس هايي را به کار اضافه مي کرد که به دليل وقت کم و کمبود بودجه هيچ وقت گرفته نشد.‏
‏<‏strong‏>براي بازي کردن يک نقش نياز به پيدا کردن ما به ازاي آن درجامعه است. شما براي اين کار چه ‏کرديد؟<‏‎/strong‏>‏چند بار به اتفاق خود بهراميان به مراکز اعتياد رفيتم و با معتادان صحبت هم کردم. چند کتاب هم در اين مورد خواندم. ‏از کساني هم که قبلا اين نوع نقش ها را بازي کردند کمک گرفتم.‏
‏<‏strong‏>يکي از خصوصيات اين معتاد ارتباطي است که با مخاطب دارد و تماشاگر بر خلاف ديگر معتادان از او ‏فاصله نمي گيرد يا او را طرد نمي کند. درست است؟<‏‎/strong‏>‏‏[مي خندد] بله. يک جورهايي بايد دوست داشتني مي بود و قرار بود دل تماشاگر براي او بسوزد. اما نه اينکه حق به او ‏داده شود.‏
‏<‏strong‏>گريم شما هم دربازي تان بي تاثير نبوده است. چگونه از آن در بازي استفاده کرديد؟<‏‎/strong‏>‏خيلي در بازي من تاثيرگذاشت. گريم بسيار سختي را به دليل محدوديتي که بازي من در يک پروژه ديگر به وجودآورده ‏بود، داشتم. اما خانم نويدي در چهره پردازي کمک شايان توجهي به من کردند.‏
‏<‏strong‏>الان که کار رامي بيني از بازي در آن راضي هستي؟<‏‎/strong‏>‏فکر مي کنم يک جاهايي مي توانستم خيلي بهتر باشم.‏
‏<‏strong‏>از کدام قسمت بازي ات راضي نيستي؟<‏‎/strong‏>‏سکانسي را که جلوي در خانه کتک خوردم؛ مي توانستم خيلي بهتر باشم. اما شرايط آب وهوايي بسيار سختي بود و ‏برف و يخبندان بسيار اذيت مان کرد. ‏
‏<‏strong‏>به نظرتان عواملي حرفه اي و کامل چقدر در جذب مخاطب تاثيرگذار است؟<‏‎/strong‏>‏بسيار زياد. اين تيم قوي و کاملي بود که به ندرت درتلويزيون دور هم گرد مي آيند. يک سال و اندي درگير اين کار ‏بوديم و هنوز هم دستمزدمان به صورت کامل پرداخت نشده، ولي عشق وصميميت است که همه چيز را در کار دلنشين ‏مي کند. ‏

شهره لرستاني ‏‏<‏strong‏>فمينيست نيستم!<‏‎/strong‏>‏شهره لرستاني متولد 1345 فارغ التحصيل کارگرداني تئاتر از دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران است. از سال ‏‏1364 شروع به کارگرداني تئاتر کرده و با فيلم نياز[1370، عليرضا داود نژاد] بازي در سينما را به کارنامه خود ‏افزوده است. وي در طول يک دهه قبل بيشتر در زمينه بازيگري فعال بوده و سريال هاي متعددي از او به نمايش در ‏آمده است. آخرين کار لرستاني در سيما کارگرداني اولين فيلم تلويزيوني اش "ماه منير" بود که با توفيق گسترده اي ‏روبرو شد و اينک بازي در نقش متفاوت "قناري" در مجموعه "ساعت شني" است.‏
‏<‏strong‏>"ماه منير" اولين تجربه کارگرداني شما در عرصه فيلم تلويزيون بود که اتفاقا در شب يلدا هم پخش مجدد ‏داشت.<‏‎/strong‏>‏بله، من از نحوه پخش اين کار بسيار راضي بودم، چون هم روز عيد پخش شد و هم به خاطر جلب نظر مخاطب به ‏فاصله يک ماه، در شب يلدا پخش مجدد داشت. خوشبختانه به من پيغام دادند که مسئولان از اين کار راضي بودند و با ‏پخش مجدد آن موافقت کردند. تنها اشکالي که اين کار داشت، توليد آن در شبکه پنج بود و خيلي از شهرستان ها ازجمله ‏استان لرستان که براي من بسيار مهم بود، نتوانستند اين کار را ببينند. با اينکه اين فيلم به چهل استان فرستاده شده است، ‏مسئولان استان لرستان در پخش اين کار کوتاهي کردند. ‏
‏<‏strong‏>علت انتخاب سوژه "ماه منير" و پرداختن به آن فضا چگونه دغدغه فيلمسازي شما شد؟<‏‎/strong‏>‏اينها در واقع خاطرات شخصي من بود و در اصل به تجربيات خودم بر مي گشت. ما حدود صد و چهل دقيقه اين کار را ‏مونتاژ شده آماده کار کرديم. جالب است بدانيد پنجاه و چهار مورد اصلاحيه به صد و شش دقيقه کاري خورد که ما ‏تحويل تلويزيون داده بوديم، من از اين خبر شوکه شدم. اگر دفعه ديگر بخواهم کاري بسازم حتما بيشتر دقت مي کنم ‏چون واقعا با قواعد اين جنس از کار آشنا نبودم. ‏
‏<‏strong‏>به عنوان يک بازيگر که تجربه کارگرداني هم دارد، آيا در کارهايتان بدنبال يک نگاه زنانه ‏هستيد؟<‏‎/strong‏>‏بله، اما فمينيست نيستم. من دوست دارم نگاه انسان گرا در کارهايم داشته باشم. بحث من مرد و زن نيست، بيشتر دوست ‏دارم راجع به انسان و تنهايي انسان صحبت کنم. اما چون دنياي زنان را بيشتر مي شناسم بيشتر قهرمانان من زنان ‏هستند. ضمن اينکه من خيلي نگاه جوان گرايي ندارم چون معتقد هستم که يک مقدار وقتي که انسان پخته تر مي شود، ‏حس هايش درست تر مي شود، پا به سن گذاشته ها براي من جالب تر هستند. ‏
‏<‏strong‏>برويم سراغ سريال "ساعت شني"، سريالي با يک موضوع زنانه يا بهتر بگويم چند موضوع ‏زنانه...<‏‎/strong‏>‏بله، شايد بخش اعظم جذابيت سريال "ساعت شني" به زن محور بودن آن بر مي گردد که براي تماشاگر خيلي مي ‏توانست جذاب باشد. وقتي که من از طرف آقاي شريفي نيا فراخوانده شدم، براي اين کار به دفتر اين پروژه رفتم. آقاي ‏بهراميان را مي شناختم و احترام فراواني براي ايشان قائل هستم و معتقدم که فيلمساز فهيمي است. من خيلي خوشحالم که ‏در اين قصه زنانه حضور داشتم. نقش من در ابتدا بسيار کوتاه بود، اما با نشست ها و صحبت هايي که با کارگردان، ‏نويسنده و حتي خود آقاي شريفي نيا داشتيم نقش يک مقدار پر رنگ شد و جان گرفت. در ابتدا فقط اشرف يک آمپول زن ‏معمولي بود و کورتاژ غير قانوني مي کرد. بعد در اين نقش به قناري تبديل شد و پيشينه اي پيدا کرد. متاسفانه تيغ ‏سانسور به اين نقش خورد و بايد بگويم قناري در اين سريال قلع و قمع شد. کلا نقش من خيلي عجيب و پيچيده تر از اين ‏چيزي بود که شما ديديد، اما متاسفانه قرباني سانسور شد. اگر قناري سانسور نمي شد يکي از نقش هاي ماندگار ‏تلويزيون مي شد. ‏
‏<‏strong‏>به نظر شما سوژه مطروحه در سريال "ساعت شني" با توجه به بکر و نو بودنش عامل جذب مخاطب ‏شد؟<‏‎/strong‏>‏مي توانم به جرات بگويم " ساعت شني" اولين قصه اي است که بسيار بسيار زنانه است و با شجاعت و جسارت زيادي ‏مسائل مبتلابه زنان را طرح مي کند. به نظر من به عنوان يک بازيگر، انتخاب سوژه، نوشته، کارگرداني و... اين کار ‏جاي تحسين دارد. از طرف ديگر بازيگران خوب و مطرحي که براي اين کار انتخاب شدند واقعا خوش درخشيدند. من ‏فکر مي کنم که اين جور کارها يک جورهايي صف شکن هستند. تا کارگردان هاي ديگر هم بيايند و حرف خودشان را ‏بزنند. اين باب باز شده و من معتقد هستم و مي خواهم که مسئولان تلويزيون حمايت کنند، چون نيمي از جمعيت اين ‏کشور زنان هستند. چرا ما بايد اين قدر راجع به آنها سکوت کنيم. همه زنان که مثل نيستند. ما همه جور آدمي در اجتماع ‏داريم. چرا ما به طيف هاي مختلف نبايد بپردازيم؟ ‏
‏<‏strong‏>چقدر در بازي از طرف کارگردان دست تان باز بود؟ از شات هاي بازي که براي بازي قناري در نظر ‏گرفته شده مشخص است که قناري و فتحي "صدرالدين حجازي" فضاي بازي براي ايفاي نقش داشته اند.<‏‎/strong‏>‏با بهرام بهراميان بازيگر هيچ مشکلي ندارد. ارتباط خوبي ما هم در اين کار با او داشتيم. صدرالدين حجازي همبازي ‏خوبي هستند. واقعا بهراميان خيلي خوب مقوله بازيگري را مي شناسد و بازيگرش را آزار نمي دهد و فضاي خوبي را ‏براي بازيگر ايجاد مي کند. ‏
‏<‏strong‏>براي بازي، قناري را پيدا کرديد يا اينکه نمونه آن را قبلا ديده بوديد؟<‏‎/strong‏>‏من قناري را در اين کار پيدا کردم. صحنه اي است که قناري سر حيوانات رامي برد و من بسيار در آن صحنه ها اذيت ‏مي شدم. خيلي آرام توانستم با اين شخصيت انس بگيرم و قاطي افراد آنجا شوم. وقتي که آنجا مي رفتم کسي مرا در آن ‏محله عجيب و غريب بازيگر نمي ديد. يک جورهايي از جنس همان آدم ها شده بودم. من صبح به صبح با همان لباس ‏قناري براي خريد حتي به مغازه ها مي رفتم و يواش يواش قناري را پيدا کردم. ‏
‏<‏strong‏>به عنوان سئوال آخر، اگر دوست داريد در مورد فيلم هاي مستندي که ساخته ايد هم صحبت ‏کنيد.<‏‎/strong‏>‏بله، من دو مستند با مضمون حيات وحش براي سازمان ملل کارکردم و الان هم درصدد هستيم با همکاري سازمان ملل ‏و صدا و سيما برنامه اي بسازم براي آشنايي کودکان و نوجوانان با حيات وحش و محيط زيست، اميدوارم اين اتفاق هم ‏بزودي رخ بدهد. ‏

سام درخشاني ‏‏<‏strong‏>کوتاه و موثر<‏‎/strong‏>‏سام درخشاني اولين بازيگري بود که خيلي زود از سريال " ساعت شني" خارج شد و بازي اش در اين مجموعه به پايان ‏رسيد. اما اين امر سبب نشد تا بازي خوب و نقش موثرش از ديد تماشاگران پنهان بماند. او هم اکنون سرگرم بازي در ‏سريال عظيم " در چشم باد" به کارگرداني مسعود جعفري جوزاني است.‏
‏<‏strong‏>شما اولين شخصيتي بوديد که از گروه "ساعت شني" خارج شديد. از اين حضور کوتاه و دليل قبول اين ‏پيشنهاد صحبت کنيد.<‏‎/strong‏>‏داستان از اين قرار است که مرا دعوت شد تا يکي از شخصيت هاي اصلي داستان را بازي کنم. آقاي بهراميان از ‏دوستان عزيز و نزديک من هستند و خدمت شان ارادت دارم. وقتي ديدند من مشغول کار هستم و نمي توانم به آن شکل ‏در خدمت مجموعه باشم؛ خواهش مرا که خواستم نقش کوتاهي به من بدهند تا حداقل در اين کارشان حضور داشته باشم ‏را قبول کردند. حتي من به شوخي گفتم نقش يک پستچي ر ابه من بدهيد که مي آيد و نامه اي را مي دهد و مي رود. ‏ايشان گفتند ما نقشي داريم که همان قسمت اول خودش را مي کشد. بازي مي کني؟ گفتم چرا که نه! در اصل يک حضور ‏افتخاري بود و به خاطر خود آقاي بهراميان در اين کار حضور داشتم. ‏
‏<‏strong‏>قبول داريد که اين نقش مي توانست جاي معرفي و حتي کار بيشتري در داستان " ساعت شني" داشته ‏باشد؟<‏‎/strong‏>‏بله، به نظر خودم هم اين کاراکتر جاي کار بيشتري در اين سريال داشت. بعد از پخش قسمت هاي اول کار، دوستان ‏نزديکي که مرا ديدند، معتقد بودند که بعد از خودکشي اين شخصيت داستان فلاش بک مي خورد و به گذشته مي رود و ‏ما دوباره اين شخصيت را مي بينيم. خيلي ها مي گفتند ما غافلگير شديم وقتي ديديم همان اول بازي تو در اين کار تمام ‏شد و ديگر حضور نداري. فکر مي کنم اين مسئله براي خود سريال هم مي توانست مفيد باشد که خيلي راحت همان ابتدا ‏يکي از کاراکترها کنار برود. من از گوشه و کنار شنيدم که مخاطب هم دوست داشته بازي اين شخصيت ادامه داشته ‏باشد، اما... ‏
‏<‏strong‏>شخصيتي که شما در اين مجموعه ايفاگر آن بوديد معرفي درستي نشد و ما بيشتر از زبان مينا، همسرش ‏‏"نسرين مقانلو" با اين شخصيت آشنا شديم.<‏‎/strong‏>‏بله، از همان ابتدا که با بهرام درباره اين شخصيت صحبت کرديم، به اين توافق رسيديم که اين نقش اگر قرار است ‏حضور کوتاهي در اين سريال داشته باشد، حداقل همين حضور کوتاه پررنگ باشد. به همين دليل شخصيتي براي اين ‏کاراکتر تعريف کرديم و تا حدي هم موفق شديم درنهايت به وجهي دست پيدا کنيم که براي تماشاگر جذاب باشد. به ‏هرحال چيزي که مي شد در چند سکانس درباره يک شخصيت به کار برد را ما به کار برديم. ‏
‏<‏strong‏>ايده محل خودکشي اين آدم- تئاترشهر- از کجا آمد؟ فکر مي کنم شغل او عروسک گرداني بود؟<‏‎/strong‏>‏بله، اين آدم کارگردان نمايش هاي عروسکي بود و مبناي اوليه ما اين بود که تمام زندگي او تئاتر و نمايش است. به ‏همين دليل هم در تئاتر شهر خودش را مي کشد. البته ابتدا قرار بود که خودش را از پشت بام تئاتر شهر به پايين پرت ‏کند که به دلايل مختلف نشد. مجبور شديم نشان دهيم او خودش را در کنار تئاتر شهر از دار بياويزد. ‏
‏<‏strong‏>و ناگفته هاي اين حضور کوتاه در مجموعه ساعت شني...<‏‎/strong‏>‏خيلي خوشحال هستم که حضوري هرچند کوتاه ولي موثر در اين سريال پر مخاطب تلويزيوني، به کارگرداني دوست ‏خوبم بهرام بهراميان و عوامل خوب و حرفه اي آن داشتم. اميدوارم مردم هم از ديدن اين مجموعه تلويزيوني لذت ببرند. ‏



























سريال روز♦ تلويزيون


‏تعامل مناسبي که درچند سال اخير ميان سينما وتلويزيون به وجود آمده، زمينه ساز حضور کارگردان هاي ‏معتبر و با سابقه سينما در تلويزيون و توليد مجموعه هايي متفاوت شده است. ابتدا ابراهيم حاتمي کيا، کيانوش ‏عياري، کمال تبريزي، محمد رضا هنرمند و اينک سامان مقدم کارگردان جوان وخوش ذوق فيلم هاي ‏‏"سياوش"، "مکس"، "پارتي" و "کافه ستاره" که با ساختن سريال "پريدخت" به پرده شيشه اي راه يافته ‏است. نگاهي انداخته ايم به مجموعه "پريدخت" که هم اکنون روزانه از شبک دوم سيما در حال پخش است...‏

‎‎پريدخت‎‎
کارگردان: سامان مقدم. نويسنده: احمد رفيع زاده. موسيقي: آريا عظيمي نژاد. مديرفيلمبرداري: مرتضي ‏غفوري. تدوين : رضا بهارانگيز. طراح صحنه و لباس: فرامرزبادرامپور، محمد گنجعلي. تهيه کننده: رامين ‏عباسي زاده. بازيگران: علي مصفا[نادر]، ليلا حاتمي[پريدخت]، داريوش ارجمند[پهلوان]، ‏کامبيزديرباز[نصرت]، مهرداد ضيايي[دکتر]، عباس اميري[ميرزا]، صالح ميرزا آقايي[سعدي]، حسن ‏پورشيرازي، مهوش صبرکن، داريوش استخري. محصول 1386 گروه اجتماعي شبکه دوم سيما. ‏
داستان دو برادر به نام هاي نادر و نصرت که از کودکي نزد پهلوان محله بزرگ شده اند. نادر به دليل بي ‏ميلي اش به گود زورخانه به سمت دستگاه حکومتي کشيده شده است و از آدم هاي اجيرشده حکومت درمنطقه ‏است. اما نصرت که در گود زورخانه بزرگ شده، آداب و رسم جوانمردي را پيشه خود ساخته و مورد عزت ‏و احترام محله است. نصرت که به سربازي رفته است در ماجراي مسجد گوهرشاد ازفرمان مافوق اش مبني ‏بر شليک به سوي مردم سرپيچي کرده و او را به ضرب گلوله از پاي درمي آورد. نصرت پس از اين واقعه ‏گريخته و به شهرخود مي رود. در آنجا در خانه ميرزا که دختري به نام پريدخت دارد، ساکن مي شود. ‏ماندگاري در خانه ميرزا باعث دلدادگي نصرت به پريدخت مي شود. نصرت به ديدن برادرناتني اش نادر مي ‏رود و ماجراي عاشق شدن خود را براي اوبازگو مي کند. غافل ازاينکه نادرهم دل در گرو پردخت دارد. ‏نصرت، پهلوان را براي خواستگاري به خانه ميرزا مي فرستد. ميرزا، پاسخ پريدخت را ملاک قرارمي دهد. ‏پريدخت به نصرت جواب مثبت مي دهد و مراسم عروسي ميان آنها انجام مي شود. پس از اين اتفاق که باعث ‏به هم ريختگي نادرشده، اوضاع محله نيز متشنج شده و پهلوان به جرم راه اندازي عزاداري ماه محرم ‏بازداشت مي شود. نادر ازطريق آشناياني که دارد پرونده شليک نصرت به مافوقش در خراسان را به جريان ‏مي اندازد. همزمان ميرزا به قتل مي رسد و نصرت به جرم قتل او زنداني مي شود. پرونده نصرت به مراجع ‏بالا ارجاع و حکم به تيرباران او داده مي شود. پريدخت که نامه و تقاضاي ملاقات خود را به نادرداده تا به ‏دست نصرت برساند، وقتي جوابي از سوي نصرت دريافت نمي کند تقاضاي طلاق غيابي خود را براي ‏نصرت به زندان مي فرستد و...‏

‎‎قرباني عشق‏‎‎
سامان مقدم کارگردان 39 ساله اي که اولين بار در سال 72 به عنوان دستيار مسعود کيميايي در فيلم "ردپاي ‏گرگ" وارد دنياي سينم شد توانست با ساخت 5 فيلم، نام خود را بين کارگردانهاي خوب سينما ثبت کند. "کافه ‏ستاره"، "مکس"، "پارتي"، "سياوش" و "صد سال به اين سالها" فيلمهايي بوده که او کارگرداني کرده است. ‏سامان مقدم سه فيلمنامه هم نوشته است: "صد سال به اين سالها"، "پارتي" و "سياوش".‏
پريدخت دومين تجربه تلويزيوني او پس از سريال مناسبتي "همراز" محسوب مي شود و سريالي تاريخي است ‏که علاوه بر قصه جذابش، ستاره‌هاي زيادي را دور هم جمع کرده است. پريدخت را شايد بتوان سريال ‏ستاره‌ها دانست. ليلا حاتمي و علي مصفا زوجي که حالا بعد از سال ها دوري از تلويزيون دوباره آمده‌اند. ‏زوجي که آخرين بار در "کيف انگليسي" ظاهر شدند و بعد علي مصفا کارگردان شد و ليلا حاتمي بازيگر در ‏تنها فيلم بلند علي مصفا به نام "سيماي زني در دوردست".‏
سريال داستان زندگي پريدخت در سه مقطع تاريخي است: سال 1314 که اولين مقطع زندگي اوست. بعد ‏پريدخت را در سال 1320 مي‌بينيم، زماني که رضاشاه تبعيد مي‌شود و محمدرضا جاي او را مي‌گيرد و بعد ‏زندگي پريدخت را 14 سال بعد يعني دوران بعد از کودتاي 28 مرداد در سال 1334 پي مي‌گيريم. ‏

اما پريدخت سريالي مناسبتي مخصوص ماه محرم است، و اولين مشکل آن از محدوديت هايي ناشي مي شود ‏که خاص مجموعه هايي اين چنيني است و بر کيفيت کار تأثير منفي مي گذارد. "پريدخت" قرار بوده تا به ‏طور مستقيم به مفاهيم عاشورايي نپرداخته، بلكه در لايه‌هاي زيرين به اين مفاهيم توجه دارد و نگاه ظريف و ‏نقادانه‌اي را به برخي ظاهربيني‌ها تصوير ‌كند. اما اصرار سازندگان پنهان آن- مسولان و سياست گذاران ‏تلويزيوني- سبب شده تا ما به ازاي امروزي براي آن حادثه تاريخي تدارک ديده شود و از اين رهگذر به ‏برهه‌اي از تاريخ رژيم پهلوي پرداخته شود. چون همين آقايان نيز دريافته اند که ديگر دوران پرداختن مستقيم ‏به موضوعات مذهبي سر آمده و مخاطب ديگر چنين رويکردهايي را برنمي تابد. بنابريان واقعه عاشورا و ‏بحث آزادگي و در مقابل ظلم ايستادن و تفاوت ظاهري ظلم و ظالم در هر مقطع تاريخي تبديل به پس زمينه پر ‏رنگ ماجراهاي عاشقانه دو برادر به يک دختر شده است. ‏
اما همين امر نيز در زمانه اي که تشديد نظارت ها بر سريال هاي صدا و سيما شدت گرفته، از سوي تندروان ‏مذهبي با خوش بيني پذيرفته نشده و مي رود تا "پريدخت" را نيز به سرنوشت "ساعت شني" دچار کند. چيزي ‏که فعلاً مورد بحث ما نيست.[1]‏

با وجودي که چند قسمت بيشتر از سريال فرصت پخش نيافته، اما تا همين جاي کار نشان مي دهد که ساختمان ‏و ساز و کار فيلمنامه آن قدرجذاب هست که هر مخاطبي را درگيرخود کند. اتفاقات و حوادث به صورت ‏کاملا منطقي درکنارهم قرارگرفته اند. انگيزه و هدف هرشخصيت کاملا روشن و تعريف شده است. بنابراين ‏مخاطب چه با شخصيت مثبت اثر و چه با شخصيت منفي آن همراه شده و همذات پنداري مي کند. ديالوگ ها ‏به خوبي نوشته شده و هر شخصيت متناسب با خلق و خو و محيط زندگي خود سخن مي گويد. عنصر ايجاز ‏در فيلمنامه رعايت شده و اطلاعات اضافي مخاطب را آزار نمي دهد. ‏
مقدم با چيدن صحيح عوامل خود، مهارتش در کارگرداني را نشان داده و با استفاده از دکوپاژي ترکيبي ‏وخطي متناسب با فضا وشخصيت هاي اثر به قاب بندي داستان مي پردازد. وقتي مخاطب با پريدخت و خانه ‏اومواجه مي شود ريتم نماها نرم وبرش نماها بقدري هنرمندانه انجام شده است که ديگرنيازي به کلام گفتن ‏ازسوي شخصيت نيست بلکه يک نگاه مي تواند حاوي بسياري سخن درمورد او باشد. درواقع مقدم درخانه ‏پريدخت بيشتراز بازتاب هاي نوري سود مي جويد تا بخشي ازدرونيات پريدخت را ازطريق سايه روشن ها به ‏تصويرکشد. ‏
دربخش بازيگري علاوه برانتخاب درست و بجاي کارگردان، مخاطب شاهد بازي يکدست و جذابي ازسوي ‏بازيگران اثراست. ليلا حاتمي درنقش "پريدخت" با يک بازي درون گرا و استفاده مناسب ازچشم هايش ‏همراهي و تاثير شگرفي بر تماشاگر مي گذارد. علي مصفا درنقش "نادر" بازي متفاوتي نسبت به آثار گذشته ‏اش خود به نمايش مي گذارد. درواقع او با اين انتخاب نقطه عطفي در کارنامه بازيگري خود رقم مي زند.‏

کامبيز ديرباز نيز در نقش "نصرت" تلاشي در خور براي نشان دادن جواني ساده و پاک دارد که در اين امر ‏تا حدود زيادي موفق است. البته ديرباز به دليل ويژگي عمده بازي اش که درلحن او نهفته است و در بازي ‏هاي پيشين او مخصوصاً شخصيت هاي متعلق به طبقه فرود دست جامعه آن را به خوبي به کار گرفته بود، ‏دراينجا تمام سعي خود را براي کنترل لحن خود انجام داده است. مهرداد ضيايي درنقش دکتربازي بي نقصي ‏ازخود ارائه مي دهد ويژگي بازي او تسلط بر اعمالش است، شايد دليل اصلي آن سابقه تئاتري اين ‏بازيگرباشد. اما داريوش ارجمند که ايفاگرنقش پهلوان است شمايل جديدي ازخود ارائه نمي دهد و شباهت ‏زيادي ميان بازي او با آثارگذشته اش وجود دارد. شايد اين بازيگربزرگ از اين به بعد بايد با وسواس بيشتري ‏نقش هايش را انتخاب کند. در يک کلام؛ "پريدخت" داستان قرباني شدن عشقي است که به خوبي توسط مقدم ‏به تصويرکشيده شده است.‏
پانوشت: ‏‏[1] در يکي از قسمتهاي اوليه سريال "پريدخت»"؛ هنگام گفت و گوي دو شخصيت اصلي اين سريال – ‏کامبيز ديرباز و ليلا حاتمي – در ميان گفت و گوي هاي آنها صداي شخصيت ها حذف و موسيقي جايگزين ‏آنها شد. در حالي که سريال "پريدخت" قرار بوده تا توفيق مجموعه "شب دهم" [را که سعي در تلفيق ‏ماجرايي عاشقانه با واقعه عاشورا داشت] کند. اتفاقي که اينک جزو خطوط قرمز برنامه سيما شده و نظرات ‏مخالف و موافق زيادي بر انگيخته است. ‏


































حرف♦ تلويزيون


]
‏پخش ده قسمت از سريال "ساعت شني" به کارگرداني بهرام بهراميان-با موضوع رحم اجاره اي- جنجال هايي زيادي ‏آفريد. بسياري با اشاره به اينکه سريال مزبور نسبتي با ارزش هاي جامعه ايراني ندارد و با سياه نمايي هاي مطلق به ‏تصوير کشيده شده، حکم بر توقف نمايش آن دادند. شوراي نظارت بر صدا و سيما نيز نمايش اين سريال را خلاف عفت ‏عمومي خوانده و خواستار تجديد نظر در ادامه پخش آن شد.‏‎ ‎برخي شنيده ها نيز حاکي از آن است در ادامه پخش اين ‏سريال به منظور کاستن از اثرگذاري هاي منفي آن، برخي صحنه هاي غيراخلاقي حذف خواهند شد و...‏

گزارشي ازجنجال پيرامون مجموعه "ساعت شني" ‏
‏<‏‎/strong‏>مسئولان هول نشوند!! <‏‎/strong‏>‏
به چالش کشيدن مسائل وموضوعاتي که کمتردرجامعه ما به آن پرداخت شده است وعبوراز خط قرمزها ازمقوله هايي ‏است که کمترکسي توان وشجاعت پرداختن به آن را دارد. مجموعه "ساعت شني" با پرداختن به بخش هايي ازاجتماع ‏که ازتيررس هنرمندان درچند ساله گذشته دورمانده است دريچه اي جديد را درتاريخ مجموعه سازي تلويزيون دربعد ‏ازانقلاب بوجود آورد. اعتياد، مسائل زنان نازا وفروش يا اجاره رحم هايي براي بارداري، رشوه، فساد اخلاقي، ‏مشکلات ومسائل زنان روسپي و... ازمسائلي است که دراين مجموعه به آن پرداخته شده است. درواقع کارگردان اثربا ‏چند داستان موازي که درمجموعه روي مي دهد تمامي اين مسائل را براي مخاطب بازگو مي کند. پخش چنين مجموعه ‏اي ازتلويزيون به نوعي ريسک در سيما محسوب مي شد اما به هر صورت پخش اين سريال ازچندي پيش آغازشد. نکته ‏ديگردرباره پخش اين سريال تمهيدي بود که مديرپخش شبکه براي آن انديشيده بود وآن پخش يک شب درميان مجموعه ‏بود. اين اتفاق تاثير بسزايي درديده شدن سريال توسط مخاطبان داشت وخيلي زود مخاطب درگيروپي گيرمجموعه شد. ‏پس پخش قسمتهاي اوليه مجموعه وبسط وگسترش داستان وشخصيت ها متفاوت بودن وبا جسارت بودن مجموعه کم کم ‏براي همگان روشن شد. با اين اتفاق زمزمه منتقدان وگروه هايي که هيچ تخصصي دراين زمينه نداشتند بلند شد. ابتدا و ‏در اولين اظهار نظر دکتر الهام سخنگوي دولت در صحن علني مجلس لب به اعتراض درمورد اين سريال گشود و اين ‏سريال را به سست کردن بنيان خانواده ها و نشان دادن چهره اي زشت وموهن از زن ايراني متهم کرد. ‏

دكتر الهام، سخنگوي دولت و وزير دادگستري، بعدها در مصاحبه اي با روزنامه خراسان ضمن حمله به سريال هاي ‏‏"ساعت شني" و "حلقه سبز" پا را فراتر گذاشته و چنين گفت: "برخي سريال هاي تلويزيوني از جمله سريال «ساعت ‏شني» به قدري قبيح است كه به راحتي نمي توان در خصوص جنبه هاي زشت آن سخن گفت. متاسفانه برخي سريال ‏هاي تلويزيوني حريم خانواده را نشانه گرفته است و محتواي آن ها مي تواند به از هم پاشيدن خانواده ها و بي شخصيت ‏ساختن زنان منجر شود. مباحثي كه اين سريال به تصوير مي كشد، در جامعه ما جايي ندارد. در كجاي جامعه ما، زنان ‏اين گونه مادري مي كنند و عده اي نيز از اين طريق به تجارت مشغول مي شوند. گاهي در قانون برخي مسائل پيش ‏بيني مي شود تا خلاء نبود فرزند به نوعي جبران شود. ضمن آن كه براساس قانون در مواردي كه گاه امكان باروري ‏براي زوجين وجود ندارد و به ناچار زن و شوهر اقدام به استفاده از روش هايي مانند اهداي جنين و رحم اجاره اي و... ‏مي كنند، اين اقدامات بايد كاملا به صورت مكتوم انجام شود و پرونده هاي اهداي جنين با روش هاي اين چنيني بايد ‏كاملا سري باقي بماند. در حالي كه متاسفانه با ساخت چنين سريال هايي اين اقدامات به صورت نرم و عادي نمايش داده ‏مي شود. اين نگرش نسبت به شخصيت زنان، نگرشي كاملا مخرب است. آيا ادبياتي كه در چنين سريال هايي از زبان ‏زنان جاري مي شود، ادبيات يك زن ايراني است؟ آيا اين ها الگوهاي جامعه ما و زنان ما هستند؟ تصاويري كه اين ‏سريال از شخصيت زنان به تصوير كشيده است، به قدري زننده است كه حتي زنان ما از تصور آن هم احساس قبح و ‏شرم مي كنند. آيا ما هر نوع آسيب اجتماعي را صرف نظر از اين كه جامعه تا چه حد به آن مبتلاست، بايد به تصوير ‏بكشيم؟ به تصوير كشيدن اين موارد بدون ترديد اثر مثبت و بازدارنده اي نخواهد داشت، بلكه اثري ترويجي ايجاد مي ‏كند و قبح بسياري از مسائل را از بين مي برد.وي خاطرنشان كرد: اين سريال قبح شكني كرده و با توهين به شخصيت ‏زنان، شخصيت آنان را تا حد زيادي پايين آورده است و باعث الگوسازي منفي در جامعه و هويت دادن به بي هويتي ها ‏و بي فرهنگي ها و جرايم موجود شده است كه جز آثار منفي نتيجه ديگري نخواهد داشت. من معتقدم كه حتي تكرار ‏مباحث موجود در محتواي برخي سريال ها متناسب با ارزش هاي اخلاقي جامعه ما نيست. اما با اين حال لازم مي دانم ‏كه به برخي از آن ها اشاره كنم. به طور نمونه در بحث پيوند اعضا، اين كه ما در جريان يك سريال تلويزيوني نشان ‏بدهيم كه كسي شركتي را براي فروش اعضاي بدن دايركرده است، با اين اقدام و به تصوير كشيدن اين موضوع اقدام ‏انساني اهداي عضو را به يك تجارت تبديل كرده ايم و در واقع مسير را به اشتباه رفته ايم."‏

پس از اعتراض دکتر الهام که بعد از اعتراض شفاهي به صورت مکتوب به کميسيون فرهنگي مجلس ارجاع شد. نوبت ‏به شايعه اي رسيد که سريع درشهرپيچيد و آن توقيف سريال بود. رئيس سازمان صداوسيما در گفت و گويي بر ادامه ‏پخش سريال تأکيد کرد، ولي برخي انتقادات رسانه اي و نامه بسيج دانشجويي دانشگاه امام صادق (ع) خطاب به معاونت ‏صدا و سيما موجب شد، تا هنگام پخش قسمت بعدي سريال نشستي با عنوان "نقد و بررسي سريال ساعت شني از ابعاد ‏روان شناختي، پزشکي و جامعه شناختي" با حضور اميدوار رضايي[برادر محسن رضايي!] رئيس کميسيون بهداشت ‏مجلس و رضا پورحسين [مدير شبکه 4 که از وي به عنوان روانشناس نام برده شد] پخش شود. در ابتداي اين ديدار نيز ‏مجري برنامه، پيشاپيش نتيجه گيري کرد پرداختن به آسيب هاي اجتماعي در رسانه ملي نه تنها ضرر نخواهد داشت ‏بلکه آموزنده است!‏
ولي اين اتفاق فقط به شايعه مذکور قوت بيشتري بخشيد. پس ازگذشت چند روز و در نوبت پخش بعدي سريال يعني شنبه ‏شب قسمت بعدي به روي آنتن رفت و عزت ا... ضرغامي رييس سازمان همه شايعات را تکذيب کرد. چند قسمت ديگر ‏از مجموعه طي روزهاي متوالي به روي آنتن رفت و اوضاع کمي آرام گرفت. اما اين فضاي آرام با نامه اعتراض ‏آميزشوراي نظارت سازمان صدا وسيما به کلي بهم ريخت. درواقع اين بارعواملي از درون سازمان به مخالفت با ‏مجموعه پرداختند که جاي بس شگفتي دارد زيرا هرمجموعه اي قبل از پخش از فيلتر شوراي نظارت سازمان عبورمي ‏کند !! ‏
عزت ا... ضرغامي بعد ازمطلع شدن از اين اعتراض موضع رسمي و جوابيه اي صادر نکرد و همچنان سکوت ‏اختيارکرد. انتقادهاي دنباله‌دار از مجموعه تلويزيوني ساعت شني و برخي برنامه‌هاي راديو جوان سرانجام به مجلس ‏نيز سرايت كرد.‏‎ ‎رئيس سازمان صداوسيما كه در طول يك ماه گذشته، از ساعت شني دفاع كرده است، نيز همراه با ‏معاون پارلماني سازمان، رئيس شبكه‌ 2 و كارگردان سريال در كميسيون فرهنگي مجلس حاضر شد و به پرسش‌هاي ‏نمايندگان در باره اين سريال و نيز برخي بحث‌هاي فرهنگي-هنري ديگر، پاسخ گفت. در اين جلسه 2 ساعته، ضرغامي ‏تمام نقدها و نظرهاي نمايندگان مجلس را گوش داده، بعضي را قبول كرده، برخي را وارد ندانسته، حرف‌هايش را زده و ‏سرانجام، بي‌نتيجه خاصي به جام جم بازگشت.‏

در حالي که چند روز پيش از نشست مجلس، در جلسه قبلي هيأت دولت، محمود احمدي‌نژاد از‎ ‎ابوالحسن فقيه رئيس ‏سازمان بهزيستي به دليل دفاع مطلقش از اين مجموعه در برنامه "ساعت شني، يك بررسي" و متهم کردن منتقدان ‏ساعت شني[توليد مشترك سازمان بهزيستي و سازمان صداوسيما]به نگاه‌ هاي شخصي و سياسي، به شدت انتقاد كرده ‏بود.‏
به هر روي با شروع ماه محرم و پخش اعلاميه اي مبني بر کاهش دفعات پخش سريال "ساعت شني" از سه شب درهفته ‏به يک شب درهفته مشخص شد که رياست سازمان صدا و سيما با وجود دفاع مکررش از هدف و نيت توليدکنندگان آن ‏در برابر انتقادهاي شتاب زده؛ کمي تا قسمتي مرعوب جناج تندروتر از خويش شده و ترجيح داده تا به جاي قطع پخش ‏سريال و کاهش از حساسيت هاي برخي عناصر از دفعات پخش آن بکاهد. برخي صاحب نظران و منتقدان نيز معتقدند ‏اگرسازمان بطورکامل پخش مجموعه را متوقف مي کرد شايد ديگرهيچ گاه ادامه سريال به روي آنتن نمي رفت. به ‏هرحال بايد منتظرماند تا ايام محرم به اتمام برسد. درحال حاضر اوضاع و شرايط متشنجي گريبان گير اين مجموعه ‏اندکي آرام شده است. اما چنين به نظر مي رسد که حاشيه سازي ها حول و حوش يکي از قوي ترين سريال هاي ‏تلويزيون در سال هاي اخير اين نگراني را در بين برنامه سازان خلاق تلويزيون پديد مي آورد که حساسيت هاي بيش از ‏اندازه، روند سريال سازي در تلويزيون را بيش از اندازه منفعل کند.‏










































چهار فصل ♦ گزارش



پنجمين نمايش دوسالانه مجسمه سازي در موزه هاي معاصر تهران برگزار شد. اين دوسالانه که يکي از مهم ترين ‏رويدادهاي هنرهاي تجسمي کشورمان محسوب مي شود، امسال با برخورداري از هيئت داوران بين المللي و 370 ‏شرکت کننده عصر روز سي ام آبان در موزه معاصر آغاز شد و تا 15 بهمن ماه ادامه خواهد يافت...‏

گزارش پنجمين نمايشگاه دوسالانه مجسمه سازي‎‎به دور از بازارهاي جهاني‎‎
اين دوره از دوسالانه مجسمه سازي از سوي دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت ارشاد و با همكاري انجمن هنرمندان ‏مجسمه ساز ايران، موسسه توسعه هنرهاي تجسمي و مساعدت فرهنگستان هنر و سازمان فرهنگي شهرداري تهران در ‏موزه هنزهاي معاصر برگزار شده است. ‏
پنجمين نمايشگاه دوسالانه مجسمه سازي معاصر با هدف ايجاد امكان رقابت سالم و كشف استعدادها و توسعه هنر ‏مجسمه سازي و زمينه سازي حضور در عرصه هاي بين المللي، پنجمين دوره خود را به داوري دكتر رابرت سي ‏مورگان (آمريكا)، خانم سوجونگ هيون(كره)، سعيد شهلاپور(ايران)، حميد شانس(ايران) و بهروز دارش(ايران) ‏برگزار نمود. ‏
دوسالانه مجسمه سازي معاصر، به عنوان يكي ازمهم ترين رويدادهاي هنرهاي تجسمي اين بار با شركت 370 نفراز ‏هنرمندان ايراني افتتاح شد. با وجود اينكه تعداد بسياري از شركت كنندگان در معرفي اثر خود تصوير مناسبي ارائه ‏نكرده بودند، اما در نهايت با در نظر گرقتن كيفيت آثار، 112 اثر توسط هيات داوران انتخاب و در گالري موزه به ‏نمايش درآمد. ‏
چيدمان آثار در بخش هاي مختلف موزه به مديريت شاهرخ ديلمقاني (مدير اجرائي دوسالانه) صورت گرفت. دو شب ‏قبل از افتتاح نيز آقاي رابرت مورگان و خانم سوجونگ هيون هم وارد تهران شدند. افتتاح دوسالانه پنجم عصر روز ‏سي ام آبان در ساعت 4 بعد از ظهر در موزه معاصر برگزار شد. ازدحام بازديد كنندگان نشانه استقبال قوي مردم از ‏دوسالانه پنجم محسوب مي شد. دوشنبه پنجم آذر در نشستي براي گفتگوي هنرمندان و اعلام نتايج برگزار گرديد. در اين ‏جلسه رابرت مورگان يكي از داوران اين دوره به مسئله قيمت گذاري آثار هنري و اقتصاد هنر اشاره نمود كه با توجه به ‏موقعيت ايران در اين خصوص و عدم تابعيت از قوانين و سياست هاي شناخته شده بازار هنر، اين اظهار نظر تاثير ‏چنداني نداشت. ‏

در پايان هيئت داوران نتايج پنجمين دوسالانه مجسمه سازي را به شرح زير اعلام نمودند:‏نفر اول:‏خانم مونا رستم زاده ثمينآقاي رضا قديم- اثر (بخت مضاعف)‏
نفر دوم:‏خانم مهسا كريمي زاده-اثر(سياه عميق)‏
نفر سوم:‏آقاي كوروش گلنازي- اثر (هداياي آسماني)‏آقاي حسن رازقندي- اثر(بدون عنوان)‏
برگزيدگان زير 35 سال:‏خانم آلنا نبي الهي- اثر(بدون عنوان)‏خانم مهسا تهراني- اثر (به جا مانده از دريا)‏
دريافت کنندگان لوح سپاس: ‏آقاي محمد حسين عماد-آثار (بدون عنوان)و(چشمه)‏آقاي امير وفايي- اثر(بدون عنوان)‏آقاي حامد رشتيان- اثر(فروشگاه)‏خانم مهسا خازني- اثر(بدون عنوان)‏خانم مهوش مرديها-اثر(عبور-زندگي )‏
جوايز برگزيدگان دوسالانه شامل موارد زير مي شود:‏جوايز برگزيدگان اول تا سوم دوسالانه، ديپلم افتخار تنديس دوسالانه و به ترتيب 20 و 15 و 10 سكه بهار آزادي و ‏سفر مطالعاتي يك ماهه به كشور فرانسه، همچنين تقدير از صاحبان آثار و اهداي لوح سپاس دوسالانه به آنها.‏
در پنجمين دوره مجسنه سازي معاصر تهران جمعاً 371 نفر شركت نمودند كه از اين تعداد 163 نفر زن و 208 مرد ‏بودند. مسن ترين شركت كنندگان متولد 1301 و جوان ترين آنها متولد 1369وهمچنين 263 نفر از شركت كنندگان زير ‏‏35 سال، 83 نفر از شركت كنندگان شهرستاني، 288 نفراز شركت كنندگان تهراني بودند، 124 نفر نيز از اعضاي ‏انجمن مجسمه سازان، از شركت كنندگان اين دوره به شمار آمدند. ‏
شايان ذكر است كه آثار ارائه شده تا 15 بهمن ماه در موزه معاصر تهران ادامه دارد.بازديد اين آثار براي عموم آزاد ‏است.‏










































خشت و آينه ♦ چهار فصل




چندي پيش دنياي غرب با تاخيري نابخشوني ابراهيم گلستان را کشف کرد. نويسنده و سينماگر بزرگي که فيلم هايش ‏جاناتان روزنبام منتقد آمريکايي را غافلگير کرد و بدون شک زماني که داستان هايش به زبان انگليسي به صورت ‏گسترده چاپخش شوند، همين واقعه بر منتقدان ادبي نيز خواهد رفت. روزنبام طي مقاله اي او را شير سينماي ايران ناميد ‏و غفلت غرب از تاريخ سينماي ايران و پيشگامانش را نکوهش کرد. غفلتي که به ناروا پس از هجرت وي در زادگاهش ‏نيز بر سر او و آثارش فرود آمد. از اين رو به احترام وي و وسعت ديدش که سال ها قبل آنچه را که جوان در آينه هم ‏حتي نمي ديد، در خشت خام ديده بود، صفحه تازه اي به همين نام گشوده و اولين شماره اش را به او اختصاص داده ايم‎ , ‎و با دو نگاه.‏

نگاه اول: مسعود بهنود‎‎از ابراهيم گلستان نوشتن‎‎
مردک بي سواد ايرلندي آن قدر کلمه در استخدام ندارد که يک جمله را، با صفت نابه جايش، چند بار به يک شکل ‏تکرار نکند. همه اش تکرار نکند چه قصر نايسي. هر دفعه که مسافري را از ايستگاه قطار به ريهرست پارک مي ‏رساند همين جمله را تکرار مي کند. حتي يک بار به نظرش نرسيده از مسافران بپرسد که ساکن اين خانه کيست که ‏هراز گاه کساني به شوق به ديدارش مي آيند. کيست که شبيه به اشراف ساکن اين گونه قصر ها نيست.‏
مردک همولايتي خودش جيمزجويس را نخوانده وگرنه برايش عجب نبود وقتي بداند ساکن اين قصر نايس، که معمارش ‏همانست که کاخ پارلمان لندن را به شکل امروز ساخت، دليلش براي انتخاب اين جا براي زندگي اين است که مي تواند ‏در تالار بزرگ آن با صداي بلند موزيک گوش بدهد، لابوهم پوچینی را بشنود، با صداي پاوراتي جوان، به رهبري ‏هربرت فون کارايان. يا باخ، يا شوبرت، يا شوپن، يا سمفوني شماره يک راخمانينف به رهبري خودش. و وقتي اين ‏نداند، چيز مهم تري را هم نمي داند راننده ايرلندي. نمي داند آن مردي که زبان اديبان انگليسي مي داند و نيم قرن پيش ‏هکلبري فين را به فارسي درآورده است، هنوز وقت حرف زدن از همشهري خود سعدي کمک مي گيرد. بغض کرده ‏مي خواند:‏به پاي خويشتن آيند عاشقان به کمندتکه هر که را تو بگيري زخويشتن برهاني
بي نظيري حسن او نيست، شايد گناه زمانه ماست. اين را گلستان در باب صادق هدايت گفته، اما به باورم توصيف خود ‏اوست. مقصود ستايش نيست، چنان که او نيز به قصد ستايش هدايت نگفت. بل توصيف است. توصيف يک نويسنده و ‏فيلمساز که به اندازه اي که مي خواستيم از او قصه نخوانده ايم، و حتي نه به اندازه اي که نوشته. خيلي هم فيلم نساخته ‏‏[دو فيلم بلند و چندين مستند کوتاه]. روزي از او پرسيدم تا بدانم آيا راضي ست از کارنامه خود. در جواب گفت نه، با دو ‏تا فيلم و چند تا کتاب که نمي توان راضي بود. پس افزود مساله حرص نيست بلکه رشدست. و اين يکي از عادات اوست ‏بريده و قاطع مي گويد، مانند نثرش. ايجاز تا جائي که مخل نشود و جاندار تا جائي که کلمات بار مي برند و تصاوير ‏حرکت مي گيرند.‏
براي شناختنش، و شناخت هر کس ديگر چون او، بايد زمانه شان را شناخت، تا دانست هر کس را روزگار چه مجالي ‏داده، و او خود کدام موقعيت ها را آفريده. اگر آفريدني در دستور بوده باشد. گفته اند و راست گفته اند که آدمي فرزند ‏زمانه خويش است. نيما اگر صد سالي آن طرف يا چهل سالي بعد زاده شده بود، هدايت اگر يک سده پيش بود، چه مي ‏شد.‏
ابراهيم گلستان فرزند روزگار تحول است، سال هاي نوشدن جامعه. نه پوست عوض کردن، شايد پوست انداختن. فقط به ‏تبديل سرداري بلند به کت کوتاه نبود که. حتي نه به اين که يک سلسله پادشاهي منقرض شد و قزاقي عنوان شاهي ‏بگرفت، که اين ها همه معلول علت بزرگ تري بودند. کله ها تکان خورده بود. بعد قرن ها ملت داشت فکر کردن را، ‏خواندن را، و خواستن را درک و فهم مي کرد. زمان باليدن او ربع قرن [بگو يک نسل] از به بار نشستن مشروطه مي ‏گذشت. موقع به درآمدن از پيله بود، وقت دگرديسي.‏
وقتي گلستان وارد جامعه شد، در ظاهر تازه بچه ها از دوزانو نشستن در مکتب خانه و ملاباجي و ملاباشي خلاص ‏شده، ترکه و نصاب الصبيان جاي خود به تخته و نيمکت و ميز مدرسه داده، لباس فاستوني اولين کارخانه بافندگي پارچه ‏وطن تنشان بود. اما در باطن، کساني مشغول شده بودند به فکر کردن. کاري که سده ها تعطيل بود. تا اين نسل بزرگ ‏شود، در شهرهاي بزرگ ورزشگاه و راه و راه آهن هم ساخته شد. تلفون، هواپيما، راديو، کتابخانه، کتاب هاي خارجي، ‏سينما، تئاترال... در برابر قدوم اين نسل تازه از زرورق در مي آمد و کشف مي شد. اين نسل اولين کاربران نشانه هاي ‏تمدن جادوئي قرن بيستم بودند. فاصله شان از نسل قبلي، خيلي بيش تر شد. شهرزاده هاي اول قرن چهاردهم شمسي ‏خوش اقبال بودند، چرا که تا آمدند بدانند اختناق چيست، قبل از آن که با نظميه دوسيه ساز و بي سواد رضاشاهي درگير ‏شوند، آزاد شدند. نشد که بي خودي سال ها به بند بيفتند نخوانده هيچ درسي، نکرده هيچ کاري، و بعد هم قهرمان و يکي ‏از پنجاه و سه تن از آب درآيند و به ريش بگيرند. با فروريختن بناي به ظاهر محکم رضاشاهي، با در رفتن دو تا بمب و ‏پخش مقداري اعلاميه، نسل پشت در آزاد شد. وگرنه دست بالايش اين مي شد که عضو گروهي شوند که کار بزرگشان ‏چشم هايش علوي بود، که از بعضي از گزارش هاي عادي امروزي روزنامه ها بهتر نيست، چه رسد به عنوان هاي ‏ساخته حزب: قله داستان نويسي مدرن ايران. چنين است که از نسلي که بلافاصله بعد مشروطيت برخاست دکتر اراني ‏را يگانه گفته اند و نيما و هدايت بي نظير ماندند. نسل بعدي همان نسل گلستان است که وقت شکفتنش با دميدن آزادي ‏همزمان بود. شهريور ۲۰. اما آيا اين به تنهائي کافي بود. البته که چنين نيست. اگر هم دوران آزادي کساني را همدم و ‏همراه کرد، که کرد، چندان که سال سي بگذشت، تفاوت ها بيرون افتاد. در اين زمان بود که آشکارشد ابراهيم گلستان از ‏جنس و گل ديگري است و هيچ شباهتي به نزديک تر نزديکان خود نمي برد. و اين از جمله دلايل بي نظيري اوست. نه ‏هدايت و خليل ملکي که به قاعده بايد گلستان از آن ها تاثير مي پذيرفت و نپذيرفت. نه صادق چوبک و جلال آل احمد که ‏نزديکانش بودند. و نزديک او نشدند. و نه همه آن ها که نام گرفته اند در اين پنجاه و شصت شبيه به گلستان نيستند، چنان ‏که او هم شبيه شان نيست.‏
تا يک جائي از زندگي، گلستان و آل احمد با هم مي آيند، گرچه نه هرگز مانند هم، نه به سرعت يکسان، نه به يک ‏مقصد و راه. آنان از دو بستر برخاسته بودند و يک رويا در سرشان نبود و روزگارشان ديگر کرد. آل احمد از خانه اي ‏شلوغ روستاني، آخوندي، و فقيرانه برآمده بود. گلستان گرچه سيدست و پدرش آيت الله زاده اي بود. اما از زماني که ‏چشم گشود، پدر مدير روزنامه گلستان بود، در زمره رجال شيراز، و در رفاقت و رقابت با حکام از فرمانفرما تا دکتر ‏مصدق. اما از اين زاد و نسب گذشته، چندان که اين دو زندگي را در گام هاي اول و دوم تجربه کردند تفاوت هايشان ‏آشکارتر شد.‏
اين را از تفاوت هائي که در دنياي قصه هايشان هست مي توان ديد که چقدر از هم جداست. گرچه آل احمد به قصه ‏هايش نيست که شناخته شده بل به مقالاتي است که نوشته و در زمان خود شجاعانه و پرده درو باب روز نوشته. آل احمد ‏در نوشته هايش معترض است، اعتراض براي اعتراض. اين اعتراض يک جهت هم بيش تر ندارد و آن حکومت وقت ‏است. از همين رو کناياتش و طعنه هايش که به زمان خود آشنا بودند، اينک که آن بساط برچيده شده طعمي ندارند. ‏تاريخ مصرف داشتند؛ به سر رسيد. اما گلستان چنين نيست. حتي در بلندترين اعتراضش که اسرار گنج دره جني باشد، ‏که کس بلندتر از آن فرياد نزد به زمان خود، درست است که يکي بيش تر از بقيه جني شده و ادعاي نظرکردگي دارد، ‏اما چون نيک بنگري همه جني اند و در جني شدن آن يکي هم سهم دارند. و مهم تر اين که وضعيت جني است، اين ‏وضعيت است که به سخره گرفته مي شود، دل و روده از حلقش بيرون کشيده مي شود و سزايش همان است که بايد ‏شاهد ويراني خود باشد. انگار گلستان تکان مي دهد که آي آدم ها... نمي گويد حضرت آقاي فلان.‏
گلستان اگر اعتراضي دارد که دارد، و جز اعتراض ندارد، مخاطبش همه آن هائي هستند که بي قبولشان جامعه ‏رستگاري نمي گيرد، يعني همه. اگر اعتراضي دارد به وضعيت است. وضعيتي که نظم نمي پذيرد، سامان نمي گيرد، ‏شلختگي و بيعاري و آسانگيري دارد. در گفتار آخر فيلم موج ومرجان و خارا مي گويد"و هر روز نفت کش ها به ‏خارگ مي آيند براي بردن باري که حاصل صبر ساليان زمين است و هوش و کوشش آدمي. باري که به کار آدمي جان ‏مي دهد و بي کار آدمي جان نمي گيرد. و ملک مرواريد آرميده، مرجان و ماهي سپرده به تقدير را نصيبي نرسيد جز ‏اين شيار کف آلود."‏
اگر اعتراض دارد که دارد، به باد و بروت هاي الکي، و به تاريخ مجعول دارد. به آن وضعيتي دارد که منوچهر را بر ‏دوش حسن مي نهد، و مادر حسن را به حالي که دارد رها مي کند در "لنگ". مگر نه که در "ظهر گرم تير" [نوشته ‏شده به سال ۲۹] بارکش عرقريزان يخچال برقي مظهر مدرنيزم صنعتي را در شهري مي گرداند که کوچه هايش نام ‏ندارند و خانه هايش شماره ندارد، مردم لخت و لخت اند، اما بهتر مي بييبند که کسي مزاحمشان نشود که بخوابند و تازه ‏يکي مي گويد "مگر آيه آمده تو اين گرما". گلستان براي نشان کردن انسان پاک، انسان والا، خيلي دور نمي رود، ‏فرشته اي نشان نمي کند، بلکه آن زن، در کافه هم کار مي کند، قديسه هم نيست، اما چندان که در جستجوي کودک ‏سرراهي به معدني از بچه ها مي رسد، نفسش مي گيرد. در آن صحنه آخر خشت و آينه کيست که با تاجي احمدي ‏نگريد، که بود که نگريست، وقتي سرش را به ديوار پرورشگاه کودکان گذاشت. و گلستان طراحي کرده بود که دوربين ‏دور دور دور شود، و او همچنان سر به ديوار بيمارستان مانده تا ابد انگار.‏
گلستان اگر از زشتي ها مي گويد نه براي آن است که مي خواهد دسته راه بيندازد، ليدر و سردسته شود، نه براي اين که ‏ديگران خوششان بيايد بلکه همان طور که در اول خانه سياه است نوشت [يادمان باشد تاريخش را. پائيز۱۳۴۲] "دنيا ‏زشتي کم ندارد. زشتي هاي دنيا بيش تر بود اگر آدمي بر آن ديده بسته بود. اما آدمي چاره سازست."‏
گلستان تا يک جائي را با ديگر آتش به جانان رفت. از جائي حسابش از بقيه جدا شد. خود جدايشان کرد. حساب همه از ‏هم جدا شد. بعضي بيش تر. نسلي از آتش به جانان که گلستان هم يکي از آنان بود اگر بچه رضاشاه بودند و شاه شدند، يا ‏بچه جلال خان بودند و فريدون شدند، يا آن روزنامه نگار جاه طلب بودند، به وزارت هم رسيدند و جانفدا هم شدند، يا ‏پسر بصيرديوان بودند و از خيلي از ضدکودتائي ها شريف تر و نجيب تر بودند، اگر نوه کمونيست و با کفايت شيخ ‏فضل الله بودند، اگر بچه نوکر جلال خان بودند و کريمپور شدند و چه زود جان در چله کمان نهادند، هر کدام در هر جا ‏بودند خيالات بزرگ در سرشان بود. کدامشان به آن رسيدند. به نظر مي رسد که گلستان زماني چنين مي نمود، يا ‏ديگران چنين باور کردند، که رسيده است. و از همين جا بود که فقط حسابش از ديگران جدا نشد، حساب و کتابش جدا ‏شد. اين سخن باور نکردني از بوداست، نه از ماکياولي؛ که گفته است: پيروزي کينه مي آفريند، چون شکست خوردگان ‏ناخشنودند. اما گلستان گرچه براي خيالات بزرگ خود راه مي جست، و خسته نمي شد، و رهايش نمي کرد. آن سابقه ‏حزبيدن و آرمانخواهي، با او کار ديگري کرد. جز آن که بيوه غمگين جاودان شوي، با خيال مدام سرهنگ زيبائي و ‏استوار ساقي. اين ها بلکه قوتي و جراتي تازه داد به او. براي بيان آن چه مي خواست، دنبال وسيله و فرصت گشت و ‏يافت. و چون يافت با آن موجب شد که خانه سياه است ساخته شود. با آن خشت و آينه ساخت، با آن موج و مرجان و ‏خارا را نوشت، با آن مد و مه را پرداخت. آن قدر کرد که به زندان افتاد، اما نه حمام خرابه زندان قصر براي کارهاي ‏نکرده، بلکه در ساختمان مدور تازه ساز کميته ضدخرابکاري. گرچه سرهنگ و دکتر با همه اهن و تلپ خود نمي ‏دانستند که همان زمان دارد آخرين تير را رها مي کند. دستگاه اسرار گنج دره جني را نديده بود وقتي او را گرفت. ‏گرفت تا فقط شمه اي از رحمت خود را نشانش دهد. نمي دانست که او نديده خروس را نوشته است. و چيزي نمانده بود ‏که کم بگذارد در تصوير آن خانه بندري که همه پليدي ها را يکجا داشت تازه پسرک اسهالي هم دم به دم در صحنه ‏ظاهر مي شود، به عطرافشاني. حاج ذوالفقار کبگابي کيست که چشمش دنبال گنج هم هست.‏
اما سر خط همين روايت به زندان انداختن گلستان را بگير که بهانه شان، خطي بود که خفيه نويسي گزارش کرده بود ‏درباره جمله اي که ساعدي گفته به ديگري، تا تفاوت وي با ديگران آشکار گردد. وقتي آمد بيرون زمين را به زمان ‏دوخت تا نماينده دستگاه را به اعتذار بکشاند. و کشاند.‏
اين روايت را از زبان کاوه مي آورم – که بعد پنج سال هنوز وقتي چيزي او را تداعي مي کند آتش به جانم مي زند – ‏که گفت:‏‏"نمي خواست مرا ببرد و من مي خواستم با او بروم. شنيده بودم که به مادر سفارش ها مي کرد و گفت مي رود ساواک، ‏براي ديدن مقام امنيتي و فهميده بودم که دليلي دارد براي پريشان بودن و نمي خواستم جز من کسي او را چنين ببيند. ‏براي همين نمي خواست من همراهش باشد، مي خواست يکي باشد که در تمام راه به او فرمان بدهد و او گوش کند و ‏هيچ نگويد، من نبودم. من شبيه به خودش بودم. پس نشست توي ماشين. نظام با نگاه نگران بدرقه اش کرد. نگران بود و ‏جرات ابراز نداشت. در راه هيچ نگفتيم. اين تنها باري بود که دعوائي نکرديم. جدلي نبود. انگار عفريت خودش را نشان ‏داده بود تا ما بي جدلي را کشف کنيم. تا رسيديم به کنار ديوار ساواک، دور از در ورودي گفت بايست. نمي خواست ‏نزديک تر بروم. بعد گفت اگر تا يک ساعت، حداکثر دو ساعت نيامدم برو. تامل نکن. برو به مادرت بگو تلفن کند خبر ‏بدهد. خودش مي داند کجا. اين را گفت و يک نگاه چند ثانيه اي بي صدا به من انداخت و رفت. و من ماندم با خيالاتم. من ‏ماندم که معناي آن نگاه چه بود. پريشان بودم. و اين را پنهان کرده بودم تا آن موقع. وقتي خواست در را ببندد، به خودم ‏گفتم برو ببوسش. اما مگر راه مي داد. نگران بودم شکسته برنگردد. يک ساعت شد دو ساعت، پياده مي شدم، مي رفتم ‏آن طرف تر، دم بقالي و نگاهم به ماشين بود و به خيابان. سيگار خريدم و در آن لحظه فکر نکردم که اگر مي ديد که ‏سيگار مي کشم چه الم شنگه اي به پا مي شد. يک پپسي خريدم همان طور که ذکريا سرکشيد جلو بيمارستان در خشت و ‏آينه. سرکشيدم. يک ساعت و نيم شد. ذهنم شلوغ بود. و درهم بود. فکر مادرم هم بودم که الان چه کار مي کند. دو ‏ساعت شد. چند باري استارت زدم و رفتم دور زدم و برگشتم. تا آمد. لازم نبود بگويد. از همان دور معلوم بود. پيروز ‏مي آمد. اما باز هم لعنتي سعي مي کرد خودش را بي اعتنا نشان بدهد. در اين مسابقه هم برنده شده بود. مي خواست ‏نشان دهد مسابقه اي نبود".‏
اين وضعيت يگانه را روزگار به گلستان در سيني تعارف نکرد. گلستان، خوب که در زندگي اش دقت کني مجال ها را ‏ساخت و موقعيت ها را آفريد. جان لاک غلط نگفته که کسي از تجربه خود فراتر نمي رود. اما اين تجربه ها مجرد ‏نيستند بلکه چنانند که آدمي شان مي بيند. گاه شهامت ديدن نيست.‏
دنيا گلستان را بسيار جاها برد و شاهدش کرد. با همه مي کند. اما اين بر عهده تست و هنر تست که آن را روزگار مانند ‏پرده خواني در مقابلت گشوده، خوب ببيني. پس آن گاه دوباره بچيني، بازشان بيافريني، در همشان بريزي، خاکشان را ‏الک کني، کوزه گر شوي، دلاکشان شوي شوخ از تنشان بگيري، مشت و مالشان دهي، حجامتشان کني، زالو به جانشان ‏بياندازي [ چنان که در خروس انداخت که به فارسي کس چنين قصه اي ننوشت که او نوشته است] پس آن گاه انگار سهم ‏خود ادا کرده اي. بي شعار و نمايش و خودنمائي. چنان که خود مي گويد "اگر در مسابقه اي بودم با خودم بود، با ‏ديگري مسابقه ام نداشتم. مدال و خوشامد و تحسين ديگران ماجرايم نبود."‏
وقتي رها کرد و رفت، به باور من سه چيز آتشش مي زد، و نمي گفت. اول آن که به رگه اي از رگه هاي نهان در دل ‏جامعه رشد نکرده، نانجيب، و خرافاتي برخورد در مقابله با خودش، دانست ز جوي خرد ماهي خرد خيزد. ديگر آن که ‏دستگاهي که از قضا در رگه هائي از خود مدافع و همراه نوديدن جهان بود، و تمايل به جبران عقب ماندگي ها نشان مي ‏داد، به گنج رسيد، جني شد. او ديد و ترسيم کرد که دارد ويران مي شود، و سوم سهمي بود که تراژدي از قصه زندگي ‏او خواست و گرفت. فروغ ور پريد. کار بزرگش مانده، تولد ديگرش تازه رخ داده. هنوز جهان خانه سياه است را ‏درست نديده، تازه... گلستان ميانه دهه چهل عمر بود وقتي از منجنيق فلک آن فتنه رها شد. و راه او گرفت. و او هيچ ‏نگفت هنوز.‏
و بدين سان استکه کسي مي ميرد‏که کسي مي ماند‏هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي مي ريزد، مرواريدي صيد نخواهد کرد.‏





























خشت و آينه ♦ چهار فصل



چه کار ابراهيم گلستان را دوست داشته باشيم و چه نه، او در قالب فيلمسازي که دو فيلم معتبر در تاريخ سينماي ايران ‏دارد، آثاري ماندگار در عرصه مستند سازي عرضه کرده، و همچنين به عنوان يکي از مهم ترين قصه نويسان تاريخ ‏ادبيات داستاني ايران، نامي ماندگار است. بهترين فيلم او که شايد در ميان آثار سينماي ايران هم بهترين باشد، داستان ‏کودکي را بازمي گويد که در يک تاکسي جا مي ماند و مي تواند باعث خوشبختي راننده تاکسي باشد، اما او اين را درک ‏نمي کند و از کودک مي گذرد. اين اتفاق دقيقاً براي خشت و آينه و سينماي ايران هم افتاد...‏

نگاه دوم: امير عزتي‎‎حکايت روشنفکر دره جنّي‎‎
ابراهيم گلستان، تنها مترجم، داستان نويس، کارگردان تئاتر، مستند ساز و صاحب دو فيلم داستاني با ارزش در تاريخ ‏سينماي ايران نيست. او شايد يکي از نزديک ترين نام ها به مفهوم واقعي روشنفکر در ميان اهل هنر و انديشه است. ‏شايد نخستين ويژگي گلستان، اهميت، نقش و تاثيرگذاري او بر کار بسياري از فيلمسازان و داستان نويسان جوان است. ‏نام هاي فراواني را برده است و اهل سينما و ادبيات را بدان ها توجه داده است و جالب اين که بر خلاف بيش تر هم ‏نسلان خود، نگاه اش همواره متوجه نسلي پسين بوده است. فروغ فرخزاد، احمدرضا احمدي، ذکريا هاشمي و ناصر ‏تقوايي و جمعي ديگر از قصه نويسان جوان نسل پس از او، تحت تاثير اظهار نظرها و حرف هايش قرار داشته اند و از ‏گفتار، نوشته ها و فيلم هايش اثر گرفته اند. شايد نسل جديد به دليل فقدان مفهوم اطلاع رساني در زمينه انتشار کتاب، ‏حتي از چاپ مجموعه نظرها و نوشته هايش در کتاب گفته ها بي خبر مانده باشد و تنها در يکي دو سال اخير به واسطۀ ‏چاپ نوشته تند و تيز او درباره ناصر تقوايي- که اصلاً و ابداً نشانه مناسب و درخوري براي شناخت شخصيت هنري ‏گلستان نيست- از وجود نويسنده و فيلمسازي به نام ابراهيم گلستان باخبر شده باشد.‏
نخستين مجموعه داستان کوتاه گلستان با نام آذر ماه آخر پاييز در سال 1328 منتشر شد و گلچين ترجمه هاي او در ‏مجموعه کشتي شکسته ها که داستان هايي از ويليام فاکنر، ارنست همينگوي، تورگنيف و ديگران را در بر مي گرفت، ‏در همين سال انتشار يافت. از توصيف مجموعه داستان اش همين بس که دو قصه آذر ماه آخر پاييز و ميان ديروز و ‏فردا در رديف قصه هاي موفق ادبيات داستاني ايران اند و نه تنها نسبت به داستان نويسي آن روز ايران جهش نظر ‏گيري را نشان مي دهند، که در قياس با امروز هم شايسته مکث و اعتنايند؛ و از اهميت کار او در مقام مترجم، به اين ‏نکته اشاره مي کنم که قصه برف هاي کليمانجاروي ارنست همينگوي که در مجموعه کشتي شکسته ها به ترجمه گلستان ‏منتشر شده، يکي از بهترين برگردان هاي همينگوي به زبان فارسي محسوب مي شود. از ترجمه هاي ديگر او مي توان ‏به نمايش دون ژوان در جهنم اثر جورج برنارد شاو و اشعاري از پل الوار، نامه هايي از گوستاو فلوبر و زندگي خوش ‏کوتاه فرانسيس مکومبر از همينگوي و هکلبري فين از مارک تواين اشاره کرد.‏
کار گلستان در مقام داستان نويس با کارهاي ديگرش به اوج رسيد: شکار سايه، جوي و ديوار و تشنه، مد و مه، خروس ‏و اسرار گنج دره جني [که از روي دومين فيلم بلند داستاني اش نوشته شده] همگي نمونه هايي معتبر و استادانه از ‏ترکيب حال و هواي شاعرانه کهن با قصه نويسي مدرن است. قصه کوتاه، موجز و فوق العاده ماهي و جفتش در ‏مجموعه جوي و ديوار و تشنه يکي از قلل قصه کوتاه ايراني ست و جلوه اي کامل و دقيق از حضور يک تصويرساز و ‏تصويرشناس ماهر و هوشمند در پشت داستان است. سه بند[پاراگراف] نخست قصه، دقيقاً متناسب با تداوم تدويني به ‏شکل- دور، متوسط، درشت- نگاشته شده و با نظمي منطقي به شيوه ترتيب سه نماي متفاوت[از نظر اندازه] که همواره ‏دو ماهي را در مرکز توجه نگه داشته است، پاي بند مي ماند و با مهارت اين شيوه را اجرا مي کند.‏
مستندهاي گلستان نيز نمونه هايي از تلفيق شاعرانگي بصري و روايي را به نمايش مي گذارند. موج و مرجان و خارا و ‏تپه هاي مارليک، موفقيت کامل او را به عنوان ثبت کننده اسنادي شاعرانه و تغزلي از پيشروي خط لوله نفت در دل ‏فضايي بدوي[در فيلم اول] و يافتن سنگواره هايي کهن به نشانه بازماندگاني از تمدن باستاني ايران[در فيلم دوم] خبر مي ‏دهند. حرکت هاي پيچيده و جذاب دوربين به ويژه در موج و مرجان و خارا، در کنار تدوين فوق العاده زيباي فيلم تسلط ‏تکنيکي او را نشان مي دهد و سبب مي شود تا همواره نام او را به عنوان يکي از مهم ترين نام هاي عرصه مستند ‏سازي ايران باقي بماند.‏
در اوايل دهه ١٣٤٠، کوشش تني چند از روشنفکران و فرهيختگان عرصه ادبيات براي يافتن جايگاهي ارزشمند در ‏سينماي ايران، به خلق آثاري متفاوت انجاميد. واقعيت اين است که سينماي ايران در اين دوره، تفريحي سخيف و سطح ‏پايين محسوب مي شد که تنها به لطف فيلم هايي چون شب نشيني در جهنم[موشق سروري، ساموئل خاچيکيان]، لات ‏جوانمرد[مجيد محسني]، دزد بندر[احمد شيرازي] و فيلم هايي چون چهارراه حوادث، دلهره، فرياد نيمه شب و ضربت ‏توانسته بود موفقيت تجاري کسب کند و تا حدي بينندگان هميشگي فيلم هاي هندي، عربي[عموماً مصري] و ايتاليايي و ‏آمريکايي را با سينماي بومي آشتي دهد. در اين ميان روشنفکراني چون فرخ غفاري که با سينماي جدي به خوبي آشنا ‏يود، کوشيد با فيلم هايي مثل جنوب شهر- که به نحوي مثله شده تحت عنوان رقابت در شهر نمايش داده شد- و شب ‏قوزي پلي ميان سينماي متفاوت و مردم ايجاد کند، اما در نهايت مخاطبي نيافت و ناچار به ساختن فيلمي نازل چون ‏عروس کدومه؟ شد. گلستان البته با استوديوي شخصي اش سعي کرد فيلم هاي مورد علاقه اش را بسازد و در عين حال، ‏عامه را هم جذب سينما کند. در واقع، گلستان با ساختن نخستين فيلم بلند سينمايي اش خشت و آينه[١٣٤٤] موفق شد در ‏زمينه هاي مختلفي هم تجربه کسب کند. خشت و آينه نخستين فيلم بود که به طريقۀ صدابرداري سر صحنه ساخته شد و ‏با اين فيلم براي اولين بار نام هايي مثل ذکريا هاشمي[که بعدها فيلم موفق سه قاپ را ساخت]، جمشيد مشايخي، پرويز ‏فني زاده، منوچهر فريد و جلال مقدم[که در شب قوزي فيلمنامه نويس بود] و بسياري ديگر در عرصه بازيگري شنيده ‏شد، که اين نام ها بعدها در سينماي ايران به عنوان بازيگران و کارگردان هايي موفق مطرح شدند. شايد براي نخستين ‏بار بود که هم زمان با نمايش فيلمي ايراني، بروشورهايي چاپ شد و در آن ها، گفت و گو با فيلمساز و مشخصات فيلم ‏به همراه عکس هايي از آن در اختيار بيننده قرار گرفت[سنتي که پيش ترها با نمايش سريال هاي خارجي در ايران پا ‏گرفته بود]. آگهي هاي تبليغاتي خشت و آينه هم در نوع خود جالب توجه بود و تماشاگران را دعوت به تفکر و تعمق مي ‏کرد، بي آن که قصد فريب آنان را داشته باشد.‏
خشت و آينه درست زماني اکران شد که هياهوي سينماي آبگوشتي و گنج قارون، همه را به خود جلب کرده بود و اين ‏فيلم نتوانست – حتي در نزد منتقدان- محبوبيتي در خور بيابد. اما امروز، فيلم چه از نظر تکنيکي و چه از نظر مضمون ‏قابل توجه و غافلگير کننده اش، بي اغراق از بهترين هاي تاريخ سينماي ايران است و فصل پاياني آن[جدا شدن مرد از ‏زن و قال گذاشتن اش در پرورشگاه] به يکي از مهم ترين نشانه هاي تاثير سينماي مدرن بر کار فيلمسازان ايراني بدل ‏شده است.*‏
‏گلستان پس از خشت و آينه تاکنون تنها يک فيلم بلند ديگر ساخته است. فيلمي غريب، مرموز و حيرت آور، با يک پيش ‏گويي مستقيم و آشکار از حوادثي که بعداً در ايران به وقع پيوست. اسرار گنج دره جني حکايت يک روستايي ساده دل ‏است، که تصادفاً گنچي پيدا مي کند و با پول هاي به دست آمده از فروش آن براي خود همه چيز مي سازد، اما در نهايت ‏زلزله اي نابهنگام کاخ روياهاي او را فرو مي ريزد و او ناچار به ترک محيط خود مي شود. فيلم به وضوح و روشني، ‏تحولي را پيش بيني مي کند که در راه است. البته اسرار گنج دره جني در سال ١٣٥٠ و ١٣٥١ فيلمبرداري شده و به ‏طور محدود در سال ١٣٥٣ به نمايش عمومي در آمده است، اما تمام اشاره هاي آشکار فيلم به موقعيت اجتماعي ايران و ‏وضعيتي نظر دارد که چند سال بعد به شکل انقلاب در ايران شاهد آن بوديم. حضور ابراهيم صهبا به عنوان شاعر ‏دربار در فصل معروف ميهماني، همچنين توقيف فيلم بعد از نخستين اکران اش و دستگيري ابراهيم گلستان، از حوادثي ‏ست که پس از اسرار گنج دره جني روي داده و شايد يکي از دلايلي بود که سبب رفتن او از ايران و اقامت دائمي اش ‏در انگلستان شد.‏
گلستان سال هاست که در انگلستان زندگي مي کند، ولي هرگاه فرصتي پيش آمده و مطلبي از او در نشريات به چاپ ‏رسيده، نشانه اي از ترواش آن ذهن خلاق امکان ديده شدن يافته و نثر و شيوه و نگاه خاص و منحصر به فرد او به ‏دنيا[جسورانه لغت حقيري براي توصيف اين نگاه است] آگاهان را جذب کرده است. نوشته او درباره مرگ دوست اش ‏مهدي اخوان ثالث، نامه اش به عباس کيارستمي، نامه اش به احمدرضا احمدي درباره مشاهدات اش از غارت خانه ‏مصدق در مرداد ١٣٣٢ و پس از کودتاي ٢٨ مرداد، همه و همه نشانه هايي از حضور يک روشنفکر، هنرمند، اديب و ‏فيلمساز با سابقه را مي نماياند. در سال هاي اخير، تنها کتاب گفته ها از او منتشر شده که حاوي نوشته هاي قديمي اش ‏در مطبوعات، متن کامل گفت و گويش با قاسم هاشمي نژاد و هم چنين سخنراني مفصل اش براي دانشجويان دانشگاه ‏شيراز است. او در آن سخنراني از منظر يک هنرمند، تکه هايي از تاريخ را کنار هم مي چيند و از وراي آن ها، تمدن ‏و فرهنگ چند صد ساله اروپايي را اشاره وار بر مي شمرد. توضيحي که شايد براي هر خواننده فرهنگ دوست و ‏علاقمند به تاريخ هنر، قابل تامل باشد. ‏
چه کار ابراهيم گلستان را دوست داشته باشيم و چه نه، او در قالب فيلمسازي که دو فيلم معتبر در تاريخ سينماي ايران ‏دارد، آثاري ماندگار در عرصه مستند سازي عرضه کرده، و همچنين به عنوان يکي از مهم ترين قصه نويسان تاريخ ‏ادبيات داستاني ايران، نامي ماندگار است. بهترين فيلم او که شايد در ميان آثار سينماي ايران هم بهترين باشد، داستان ‏کودکي را بازمي گويد که در يک تاکسي جا مي ماند و مي تواند باعث خوشبختي راننده تاکسي باشد، اما او اين را درک ‏نمي کند و از کودک مي گذرد. اين اتفاق دقيقاً براي خشت و آينه و سينماي ايران هم افتاد. اميد که براي قصه هاي او و ‏بيش از آن، براي شخصيت و دانش و تفکرش، چنين حادثه تلخي رخ ندهد.‏
‏*فضاي اين فيلم که در سال ١٩٦٥ ساخته شده را با شب[١٩٦٢] ميکل آنجلو آنتونيوني مقايسه کنيد تا سترگ بودن ‏دستاورد يک فيلمساز ايراني را در اولين فيلمش دريابيد.‏

















































چهارفصل♦ قا ب



‏comic book‏ ها يکي از مهم ترين رسانه هاي تصويري در جهان امروز هستند که تأثيرات بسيار بر فرهنگ عمومي ‏و هنرهاي بصري گذاشته اند. اما اين پديده نيز همچون ديگر پديده هاي فرهنگي و هنري درايران حکايت ديگري دارد. ‏چند سال قبل بود که نشريه "توانا" به مدير مسئولي ايرج رستگار به عنوان اولين نشريه کميک ايراني که در فضاي پس ‏از دوم خرداد پا به عرصه گذاشت. اما سمت و سوي اجتماعي- سياسي اش به تعطيلي آن در جريان توقيف فله اي ‏مطبوعات انجاميد و اينک هفت سال پس از توقيف توانا، شاهد ظهور اولين نشريه تمام کميک ايراني به مدير مسئولي ‏محمد رضا زائري هستيم. "جديد" عنوان اين نشريه نوپا است که اولين شماره آن آذر 1386 بر پيشخوان روزنامه ‏فروشي ها نشست...‏

درباره اولين شماره ماهنامه "جديد"‏‎‎آغاز حرکتي جديد‎‎
کتاب هاي کميک ‏comic books ‎‏ يکي از مهم ترين رسانه هاي تصويري در جهان امروز هستند که تأثيرات بسيار بر ‏فرهنگ عمومي و هنرهاي بصري گذاشته اند. کمپاني هايي مثل "مارول" و "دي.سي" از نيمه اول قرن بيستم شروع به ‏توليد مجلات کميک و خلق کاراکترهاي محبوبي مانند "سوپرمن"، "بت من"، "اسپايدرمن" کردند و کم کم گرافيک ويژه ‏‏"داستان مصور" (که ترجمه دقيقي براي کميک استريپ نيست) شکل گرفت و به سينما و نقاشي مدرن هم راه يافت. ‏ردپاي کميک ها را در سينماي امروز مي توان در آثار هنرمنداني چون کوئنتين تارانتينو، گاي ريچي و روبرت ‏رودريگوئز مشاهده کرد. کميک ها منشاء اقتباس هاي سينمايي مختلفي هم بوده اند، از کميک هاي حماسي کلاسيک ‏مانند "سوپرمن"، "بت من"، "هالک"، "اسپايدرمن" تا آثار متفاوت و خاص تر مثل "شهرگناه" فرانک ميلر.‏اما کميک در ايران حکايت ديگري دارد، غير از عرضه آثار ترجمه شده (تن تن، استريکس...) و چند تلاش فردي، ‏هرگز حرکت اصولي در زمينه چاپ کتاب ها و مجلات کميک ايراني انجام نشده و حتي در مقاطعي جلوي آن را به ‏بهانه هاي واهي گرفته اند. نشريه "توانا" به مدير مسئولي ايرج رستگار اولين نشريه کميک ايراني محسوب مي شود که ‏در فضاي پس از دوم خرداد پا به عرصه گذاشت و با مقبوليت نسبي عام همراه بود اما "توانا" بيشتر، سمت و سوي ‏اجتماعي- سياسي داشت و همين، به تعطيلي آن در جريان توقيف فله اي مطبوعات اصلاح طلب انجاميد. ‏

هفت سال پس از توقيف توانا، شاهد ظهور اولين نشريه تمام کميک ايراني به مدير مسئولي محمد رضا زائري هستيم. ‏‏"جديد" عنوان اين نشريه نوپا است که اولين شماره آن آذر 1386 بر پيشخوان روزنامه فروشي ها نشست. "جديد" با ‏چاپ رنگي قابل قبول و کاغذ مرغوب اش بسيار بيشتر از "توانا" که در قطع روزنامه اي به صورت سياه و سفيد ‏منتشر مي شد، به معيارهاي يک نشريه کميک، نزديک است و سعي دارد به دور از سياست زدگي، بر خود کميک به ‏عنوان رسانه بصري تآثيرگذار و سرگرمي ساز تآکيد کند. اين شروع جذاب و قابل تحسين اما، اشکالاتي هم دارد. از ‏جمله اين که تنها دو عنوان از مجموع شش داستان منتشره در اولين شماره "توليدي" اند: "ملانصرالدين" اثر علي ‏درخشي و "اسرارپنهان" کاري از اميرمحمدرضايي. مي توان مشکلات تحريريه "جديد" را براي جذب و به کار گيري ‏استعدادهاي کميک در همان شماره اول و توليد آثاري که با هزارويک خط قرمز عرفي و اجتماعي همخوان باشند حدس ‏زد و درک کرد اما مسلماً اين بهانه در بلند مدت قابل قبول نخواهد بود؛ مجله کميک ايراني، کميک هاي ايراني مي ‏خواهد و چنين حرکتي حتماً بايد پس از جمع آوري و ذخيره سازي چندين قسمت کميک از هنرمندان در سبک هاي ‏مختلف، آغاز شود. متأسفانه شيوه کار در ايران معمولاً بر عکس است: دست خالي به جاده مي زنيم به اميد اين که ميان ‏راه، توشه را جمع کنيم! ‏

در هرحال از اين دو کميک ايراني، "ملانصرالدين" بازخواني پست مدرنيستي روايتي معروف از اين کاراکتر آشنا ‏است و شوخ طبعي هميشگي علي درخشي را به همراه دارد. سبک بصري درخشي به سياق "گارفيلد"، ساده و ‏کارتوني اما در عين حال استادانه و ديدني است. "اسرارپنهان" اما سعي دارد فضايي سياه، اکسپرسيونيستي و جدي با ‏حال و هوايي سينمايي خلق کند. تأکيد بر رنگ هاي تيره و سايه روشن هاي غليظ و استفاده طراح از نماهاي متنوع ‏‏(کلوزاپ، لانگ شات، مديوم شات) به همين منظور بوده اما قسمت اول اين کميک، در چيدمان قاب ها و توالي نماها ‏‏(دکوپاژ) مشکل دارد. انگار امير محمدرضايي، بيش از سبک بصري سينماي اکسپرسيونيستي، تحت تأثير دکوپاژ بي ‏هدف، کادربندي هاي خنثي و روايت کشدار سريال هاي فارسي بوده و همين به اثر او آسيب رسانده است. از طرفي ‏فقدان فضاي منفي و تراکم قاب هاي کوچکي که حد فاصل شان را رنگ سياه پر کرده چشم را مي آزارد و خسته مي ‏کند. شايد بهتر باشد که اين هنرمند جوان تجديد نظري در گرافيک صفحات کميک خود کند.‏

کميک هاي ترجمه اي نشريه جز "آستريکس" اثر "گوسيني و اودرزو" و تا حدي "هابيت" کاري از تصويرساز ‏معروف، "ديويد ونزل" جزو آثار معتبر و دست اول اين هنر به شمار نمي آيند و نمي توانند نمونه هاي مناسبي جهت ‏آشناسازي مخاطبان با کميک استريپ غربي تلقي شوند. انگار در انتخاب اين کميک ها هم محدوديت ها و معذوريت ها ‏موثرتر بوده اند تا کيفيت و اهميت آثار. کميک "زيدان" روايت خسته کننده و خنثايي از زندگي فوتباليست معروف ‏فرانسوي است که طراحي متوسط و نماهايي راکد و بي حس و حال دارد که با روح اين ورزش مهيج متضاد است. ‏‏"مکونگ" اثر "خاوير کوير" و "ژان کلود بارتول" کميک بهتري در سياق "بليک و مورتيمر" است که از ترجمه بد ‏ديالوگ ها رنج مي برد. در ضمن مشخص نيست چرا نام هيچ يک از اين چهار کميک به فارسي درج نشده است؟ ‏
لابه لاي کميک ها را بخش هاي متفرقه اي مانند آموزش تکنيک هاي طراحي، معرفي هنرمندان خارجي و داخلي و ‏طراحي کاراکترهاي ‏Anime‏[کوتاه شده کلمه انيميشن که براي ناميدن کارتون هاي ژاپني به کار مي رود] پر کرده که ‏نظم و روال چندان مشخصي ندارند و باري به هرجهت به نظر مي آيند. ظاهراً چاره اي نيست، هر رسانه اي بايد حاوي ‏نکات "آموزنده" باشد تا به رسميت شناخته شود!‏
با تمام اين تفاصيل، "جديد" تجربه اي ارزنده و قابل قبول در ميداني است که پيش از اين چندان آزموده نشده. بر ‏اشکالات بايد چشم پوشيد و منتظر آينده ماند، هر چند وعده انتشار کميک زندگينامه "احمد شاه مسعود" در صفحه 24 ‏چندان شوق برانگيز نباشد! ‏















هزار و يک شب ♦ داستان


مجموعه داستان کوارتت مرگ و دختر از فتح الله بي نياز چاپ شد، اما از خود اين قصه که نامش را به مجموعه نيز ‏بخشيده، در کتاب اثري ديده نمي شود. گويا اداره مميزي ارشاد سرزمين عجايب دستور داده بر حذف کلي اين داستان ‏داده است...‏‏ ‏‏
‎‎کوارتت مرگ و دختر‎‎
گاهى از كار كه برمى‏گردد، حتى نگاهم نمى‏كند، زير لب به سؤالم جواب مى‏دهد و با اين‏كه چشم از او برنمى‏دارم و ‏منتظر شنيدن صدايش هستم، به اتاقش مى‏رود و در را مى‏بندد. آن‏وقت يا سكوت مطلق است يا درحالى‏كه چشم به درِ ‏اتاقش دوخته‏ام و منتظر بازشدن در و ديدنش هستم، كوارتت مرگ و دختر اثر شوبرت را مى‏شنوم - همان آهنگى كه ‏وقتى تنهايم و دلم مى‏گيرد، به آن گوش مى‏دهم تا بيشتر دلم بگيرد و حتى گريه كنم، ولى در عين حال لذت ببرم؛ مثل ‏وقتى‏كه جاى زخم را مى‏خارانم تا هم لذت ببرم و هم درد بكشم - زخم‏هايى كه همين‏جورى روى تنم پيدا نشده‏اند، و ‏ريشه‏اى قديمى دارند.‏
گاهى هم به اتاقش نمى‏رود و با قيافه‏اى گرفته، با حركاتى تند و عصبى، ظرف مى‏شويد و شام درست مى‏كند، بى‏آن‏كه ‏با من حرف بزند.‏
اما بيشتر روزها، همين‏كه به خانه مى‏آيد، مرا در آغوش مى‏گيرد، بيش از ده دفعه بر سر و صورتم بوسه مى‏زند، به ‏موهايم دست مى‏كشد، سرش را عقب مى‏برد، خيره نگاهم مى‏كند، بعد آه بلندى مى‏كشد، بغلم مى‏كند و با صدايى خسته و ‏غمناك مى‏گويد: "عزيزم! عزيز دلم!"‏
حالت قيافه‏اش جورى است، و نگاهش و صدايش طورى است كه دلم نمى‏آيد به او بگويم هنوز درد مى‏كشم، كه چه بلايى ‏سرم آمده، و چندبار سيلى خورده‏ام، و گوشم چقدر پيچيده شده و كتفم آن‏قدر فشرده شده كه خودبه‏خود اشك از چشم‏هايم ‏سرازير شده. دلم نمى‏آيد بگويم؛ چون مى‏ترسم حالش بد شود و اين دقيقه‏هاى خوب را از دست بدهد. بيشتر روزها ‏مى‏گويد: "يادت باشه كه فقط مال منى! مال من!"‏
منظورش را مى‏فهمم؛ منظورش عمو جواد است كه او هم ديوانه‏وار دوستم دارد و خيلى روزها، به‏محض ترك ‏كارخانه، به‏سرعت به ديدنم مى‏آيد تا پيش از آمدن مادرم، يكى دو ساعت با من باشد. دست هايش بالا مي گيرد و ‏همچنان‏كه دعا مى‏خواند، مرا در آغوش مى‏گيرد: "فاطمه زهرا نگه‏دارت باشه! دختر عزيزم! تنها يادگارم!"‏
بعد غرق بوسه‏ام مى‏كند، شكلات بهم مى‏دهد. مى‏داند كه از شكلات خوشم مى‏آيد. چشم‏هاى اشك‏آلودش را بالا مى‏گيرد: ‏‏"از خدا بخواه كه همه‏مونو ببخشه... پدرتو، مادرتو، منو، همه رو!"‏
مرا به خودش فشار مى‏دهد. اشك‏هايش گردنم را خيس مى‏كند: "سهيلا ! عزيز دلم! اگه بدونم چى دوس دارى، زير بار ‏قرض مى‏رم، وام مى‏گيرم تا..."‏
بدنم درد مى‏گيرد. خودم را از ميان دست‏هايش آزاد مى‏كنم. مى‏گويد: "از من ناراحتى؟"‏‏- اصلاً ! دوستت دارم! دوستت دارم عمو جواد !‏و صورتش را مى‏بوسم.‏
به او نمى‏گويم كه جاى كبود نيشگون‏ها روى كشاله ران راستم مانده است، همان‏طور كه به مادرم نمى‏گويم. به او ‏نمى‏گويم كه جاى دندان‏ها روى بازوى چپم مانده است، همان‏طور كه به مادرم نگفته‏ام. اگر بگويم دل هر دوشان ‏مى‏شكند. البته وقتى قيافه‏ام درهم مى‏رود و خودم را از بغل‏شان بيرون مى‏كشم، هر دو نفر حدس‏هايى مى‏زنند، يا من ‏خيال مى‏كنم حدس مى‏زنند. اين‏جور مواقع، مادرم مى‏گويد: "سهيلا ! اگه تو نبودى خيلى وقت بود كه خودمو كشته ‏بودم."‏
و از من مى‏خواهد كه زجردهنده‏ها را ببخشم؛ مثل عمو جواد كه مى‏گويد: "همه گناهكاريم سهيلا ! دعا كن كه خدا ‏همه‏مونو ببخشه!"‏‏- حتى تو رو؟‏‏- من از همه گناهكارترم!‏‏- ولى تو خيلى خوبى عمو!‏و به جعبه‏هاى پيراهن و كفش اشاره مى‏كنم: "خودت چيزى نمى‏خورى تا من..."‏‏- براى اين‏كه تو معصومى سهيلا ! بچه‏ها معصومن! كاش آدما هميشه توى بچگى مى‏موندن!‏‏- مگه مى‏شه؟‏- اگه خدا بخواد، هر كارى شدنى‏يه!‏اما مادرم اين‏جور عقيده‏اى ندارد. وقتى آرزوى مرگ مى‏كند و من مى‏گويم: "خدا تو را هزار سال ديگه زنده نگه‏داره."، ‏مى‏گويد: "از خدا هيچ كارى ساخته نيس... تازه، مى‏خوام زنده بمونم چه‏كار كنم؟ من به چه درد مى‏خورم؟ يه زن زشتِ ‏بيوه... به درد كى مى‏خوره؟"‏
و به صورتش اشاره مى‏كند، جايى‏كه دور لب‏هايش چروك‏خورده و پوستش پلاسيده‏شده است؛ چيزى كه در عكس‏هاى ‏جوانى‏اش ديده نمى‏شود و به‏همين خاطر توى ذوق نمى‏زند. خودش مى‏گويد: "مال غم و غصه زياده... مال درده... مال ‏زندانه... اون‏جا آدم زنده زنده مى‏پوسه."‏
اما بعضى روزها كه حالش خوب نيست، منكر اين حرفش مى‏شود: "مال اون سه سال نيس... من از اولش هم قشنگ ‏نبودم! ريخت خوبى نداشتم! جز پدرت كى مى‏تونس عاشق يه دختر زشت و لاغر بشه؟"‏
بعد، از پدرم حرف مى‏زند. مى‏فهمم كه خيلى دوستش داشته. هنوز هم عاشقشه. اشك توى چشم‏هايش جمع مى‏شود: "هيچ ‏مردى اون نمى‏شه. به‏خاطر من هم كه شده نبايد مى‏مُرد! نبايد اونو مى‏كشتن!"‏
مى‏ترسم از او بپرسم. از عمو جواد مى‏پرسم: "كى پدرمو كشت."‏مى‏لرزد، و رنگش مى‏پرد. به‏وضوح مى‏لرزد. با صداى خش‏دار و لرزانى مى‏گويد: "من و مادرت بايد اونا را ببخشيم، ‏تو هم ببخش! امام حسين هم تشنه لب هم که بود، همه را بخشيد."‏‏- پدر چى؟ اونا را بخشيد؟‏‏- بايد ببخشه، چون اونا خودشون خودشونو نمى‏بخشن.‏
عمو با چشم‏هاى پر از اشك و صداى بغض‏آلود مى‏گويد: "جمهوري اسلامي که شروع کرد به کشتن مخالفين، پدر و ‏مادرت رفتن خونه يكى از قوم و خويش‏هاى دور، توى شهر بابل. بعد از مدتى فكر كردن بهتره جاشونو عوض كنن تا ‏دست پاسدارها به اونا نرسه. چمدونشونو بستن و رفتن شهر رشت. قرار بود برن خونه يكى از دوستاى مادرت. روز ‏حركت به مامان‏بزرگ تلفن كردن."‏‏- چرا نيومدن خونه تو.‏‏- خُب، براى اين‏كه مادرت مث حالا از من خوشش نمى‏اومد.‏‏- چون كارگر بودى؟‏‏- شايد.‏
مادرم مى‏گويد: "دروغ مى‏گه! من اون‏موقع طرفدار طبقه كارگر بودم، چه‏طور مى‏تونستم از او بدم بياد... اگه بدم ‏مى‏اومد، به‏خاطر چيزاى ديگه‏اى بود."‏‏- گناه؟‏‏- منظورت چيه؟‏‏- اون همه‏اش از گناه حرف مى‏زنه. مى‏گه همه گناهكارن.‏‏- به خودش نگاه مى‏كنه!‏اما زياد طول نمى‏كشد كه مى‏گويد: "شايد هم حق داشته باشه. مثلاً اون‏كه اين بلاها را سرت مياره، گناهكاره."‏عمو جواد هم، كبودى دستم را كه مى‏بيند، مى‏گويد: "حق با مادرته، بخشش داشته باش."‏بعد از مادرم تعريف مى‏كند: "درسته كه خدا رو قبول نداره، ولى من دوستش دارم. تو هم بايد دوستش داشته باشى. او ‏خيلى زجر كشيد. حقشه كه ماها دوستش داشته باشيم."‏
مادرم مى‏گويد: "بيشترين زجر رو توى دوره فرار كشيديم. توى گلوگاه تهران اتوبوس رو نگه داشتن. يه پاسدار ارش و ‏و سه بسيجي اومدن بالا. قلبم افتاد پايين. دلم آشوب شد، خيال كنم رنگم مثل گچ سفيد شد. اپاسدار راست اومد سراغ ما. ‏چيزى نمونده بود كه همون‏جا تو رو به دنيا بيارم. ولى هر جور بود، دستم را به صندلى‏ها گرفتم و اومدم پايين. هنوز ‏خيلى زوده كه معنى وحشت رو بفهمى. بردن‏مون زندان. پنج روز بعد پدرتو اعدام كردن... سه ماه بعد تو به دنيا ‏اومدى."‏‏- گلوگاه چيه؟‏‏- ورودى شهر.‏‏- همه گلوگاه‏ها بدند؟
جواب نداد. رفت روى تخت دراز كشيد. روز بعد عمويم جعبه شكلات را يك طرفم مى‏گذارد و جعبه عروسك و پلاستيك ‏جوراب‏ها را طرف ديگرم و در جواب اين سؤال مى‏گويد: "تا چه كسى نشونى اون‏جا را داده باشه."‏بعدش توى چشم‏هايم زل مى‏زند: "هنوز خيلى زوده كه بدونى معنى گناه چيه؟ اون گناهكارى كه پدر و مادرتو لو داده، ‏الان داره اون دنيا توى آتيش جهنم مى‏سوزه."‏‏- آتيش خيلى زياد؟‏‏- آتيش خيلى زياد! دقيقاً توى قلب جهنم!‏‏- اون كى بود؟‏‏- اگه مى‏دونستم كه بهت مى‏گفتم! يه گمراه بود، يه آدم بدبخت كه خيال مى‏كرد جمهوري اسلامي حکومت خوبيه و ‏مى‏خواد كشورو آباد كنه. تقصير اون بالايي ها بود، اين قدر تبليغ كردند كه بيشتر مردم رفتند طرف شون، يا دست‏كم ‏ساكت موندن... اون مرد همين‏جورى به مادربزرگت تلفن زده بود. مادربزرگت از روى سادگى همه چيزو به او گفت. ‏حتي ساعت حرکت پدر و مادرتو. او هم به پاسدارها خبر داد.‏‏- بعد چى شد؟‏‏- بعد، بدبختى اون روسياه شروع شد؛ اولش زنش دق‏مرگ شد، بعد خودش مريض شد. چند ماه آزگار جون كند. بالاخره ‏مُرد و راحت شد! نه، راحت هم نشد! داره اون دنيا توى آتيش مى‏سوزه.‏‏- مسلمون بود؟‏‏- مسلمون بود ولى با کشت و کشتارها ي جمهوري اسلامي از خدا بريد. مي گفت : "اگه اسلام اينه و خدا کاري نمي ‏کنه يعني وجود نداره."‏
و گفت : "ولي زن بيچاره هر چه پيرو حق بود."‏منظورش را نفهميدم. پرسيدم. نتوانست جوابم را بدهد. از مادرم نمى‏شد سؤال كنم. قيافه‏اش تو هم بود. اما جاى ‏نيشگون‏ها را كه ديد، از عصبانيت افتاد. بغلم كرد و گفت: "اون لعنتى چه از جونت مى‏خواد كه اين‏جورى زجرت ‏مى‏ده."‏‏- عيب نداره؛ مى‏بخشمش، من هم پيرو حقم.‏به چشم‏هايم زل زد. گفتم: "مسلمون نيستم، فقط پيرو حقم."‏لبخند تلخي زد و گفت : "مثل زن عموت؟"‏‏- آره!‏‏- من خيلى دوستش داشتم، زن خيلى خوبى بود.‏‏- مامان؟ راستى كى شما را لو داد؟‏‏- مى‏خواى حتماً بدونى؟‏- آره!‏‏- عمو جواد.‏سرم گيج رفت. هاج و واج ماندم. گفت: "درست شنيدى."‏
داشتم ضعف مى‏كردم كه صدايش را شنيدم: "فكر مى‏كرد اگر دو تا کمونيست رو بده دست پاسدارها، به اسلام خدمت ‏مى‏كنه. زنش به قول تو پيرو حق بود. از اين‏كار، غصه‏دار شد و دق كرد."‏‏- از عمو جواد بدم مياد!‏‏- من اونو بخشيدم.‏‏- تو كه پيرو حق نيستى. اون دفعه گفتي ديگه حق و حقيقتي توي اين دنيا نيست.‏‏- آره، ولى ديگه وقت و حوصله نفرت و كينه رو ندارم. فقط براى مردن وقت دارم. از روزى ده ساعت كار و دو ‏ساعت رفت و آمد خسته شدم، خيلى خسته شدم.‏روز بعد به عمو جواد نگاه نكردم. گُل ِسرى را كه خريده بود، به موهايم زد و بسته شكلات را دستم داد. داشت ‏مى‏بوسيدم كه ناگهانى گفتم: "تو پدر و مادرمو بدبختمو لو دادى... من، من بعداً كه بزرگ شدم، اينو توى خاطراتم ‏مى‏نويسم. همه جا مي گم."‏جلويم چندك زد. در آغوشم گرفت. جيغ زدم. گفت: "چى شده؟"‏‏- دردم گرفت؛ جاى نيشگون و دندون درد گرفت.‏
جاى‏شان را كه ديد، باز هم صورتش را در ميان دست‏ها گرفت و زارزار گريه كرد. هميشه با ديدن اين چيزها، گريه‏اش ‏مى‏گرفت. آرام بغلم زد. گفت: "پس بنويس كه وقتى مادر بدبختت عصبانيه، گازت مي گيره و شكنجه‏ات مى‏كنه."‏‏- باشه؛ مى‏نويسم. همه چيز رو مى‏نويسم.‏‏- پس بنويس که عموت کور و پشيمونه و روزي هزار دفعه مي ميره... بيشتر از هزار دفعه.‏






















کتاب روز♦ کتاب





<‏strong‏>ره آورد داغ در زمستان سرد<‏‎/strong‏>‏
آمريکا و ايالت کاليفرنيا به عنوان بزرگ ترين مرکز سکونت ايرانيان در خارج از کشور، محل انتشار ‏نشريات متعددي است. هم اکنون در آمريکا 8 نشريه هفتگي، 9 نشريه ماهانه، 7 فصلنامه، و 30 نشريه نيم ‏سالانه و گاهنامه چاپخش مي شود. اگر از نشريات عمومي، كه اغلب در برگيرنده يك يا چند صفت "فرهنگي، ‏اجتماعي، سياسي، علمي، تاريخي، و ورزشي" هستند، بگذريم چندين نشريه معتبر وجود دارد كه جنبه علمي ‏و تحقيقي داشته و انتشارشان در جامعه تحقيقي- فرهنگي تاثير گذار بوده است. مانند دو فصلنامه "ايران نامه" ‏و "ايران شناسي" که از نشريات تحقيقي معتبرمحسوب شده و مطالب شان نه تنها هم وزن و همسنگ نشريات ‏جدي در ايران است، بلكه مقالات آنها همه بطور دست اول توسط محققان دانشگاهي و فرهنگي تهيه شده و ‏مورد استناد و تفحص محققين قرار مي‌گيرد. سومين فصلنامه معتبر خارج از کشور "ره آورد" يا"نامه آزاد ‏انديشان ايران" است که در سال 1981 توسط زنده ياد حسن شهباز بنيان گذاري شد و تاكنون مقالات ‏تاريخي[به ويژه خاطرات دولتمردان دوران پهلوي که مي‌تواند براي محققين آينده مفيد باشند] و فرهنگي- ‏هنري را منتشر کرده است.‏
در توصيف و شناخت فصلنامه ره آورد، كه به درستي "نامه آزاد انديشان ايران" نام گرفته و مطالب غني و ‏خواندني اش تحسين هر دوستدار كتاب و اهل پژوهش و انديشه را بر مي‌انگيزد، بايد گفت به راستي كار ‏سترگي است كه بدون كوشش شبانه روزي كوشندگان آن و عشق و علاقه به حفظ و گسترش فرهنگ ايراني و ‏بالا بردن فضاي روشنگري و بازانديشي ممكن نبوده و نيست. اين ويژگي ها صرفا از حجم مطالب و ظاهر ‏نفيس و چشم‌گير ناشي نمي شود، بلكه محتواي غني و پشتوانه فكري آن است که به اين نشريه وزن و اعتباري ‏خاص مي بخشد. ره آورد گردآورنده مجموعه پر باري از ادب، هنر، دين، فلسفه، شعر، تاريخ، مسايل و ‏مفاهيم اجتماعي و خاطره‌ها و سرگذشت بزرگان و تاريخ سازان ايراني و بررسي و نقد كتاب است كه با قلم ‏اهل فن‌اش هر بار در مجلدي زيبا و قطور و بسيار حرفه‌اي به رشته تحرير در مي‌آيد تا به خواست هرعلاقه ‏و سليقه‌اي پاسخ دهد. ‏
هشتاد و يکمين شماره اين نشريه در حالي منتشر مي شود که استاد حسن شهباز ديگر در ميان دوستداران ‏فرهنگ و ادب پارسي نيست. اين ششمين شماره پس از فوت ايشان در هفتم ماه مه 2007 است که همچون ‏روال سال هاي پيشين در 8 بخش تنظيم و انتشار يافته است.‏
در اين شماره ضمن بدرود با مشاهيري چون عليرضا حيدري، مهندس خليل پارسا، ابوالفتح اردلان، قيصر ‏امي پور و ژاله اصفهاني که به تازگي از ميان ما رفتند، مطالبي به ياد و خاطره عمران صلاحي، احمد شهيد، ‏حبيب نفيسي، مکرم اصفهاني-سخنور جهل ستيز و نصرالله امير انتظام چاپ شده است. ‏
در بخش ادب، هنر، دين، فلسفه اين شماره مي خوانيد: عيار خرد در شعر ماندگار[پروفسور فضل الله رضا]، ‏در شناخت عرفان[جهانگير شمس آوري]، جنبش يک ميليون امضا[دکتر کاظم علمداري]، آينده مذهب در ‏اروپا[دکتر علي بيهقي]، سيري در آثار نقاشي حسام ابريشمي[ماندانا زنديان]، کيومرث در اسطوره و در ‏روانشناسي[مهدي سررشته داري]، گفت و گويي صميمانه با پوران فرخزاد[دکتر مينو وزيري گرجي]، ‏رباعي و بن مايه ساختاري آن[احمد وکيلي]، دموکراسي آمريکا را بهتر بشناسيم[دکتر عسگري]، نگاهي به ‏ادبيات داستاني نسل امروز ايران[شهرنوش پارسي پور]، گياهان ديگردر هزار سال شهعر فارسي[دکتر بهرام ‏گرامي].‏
بخش ايران در گذرگاه تاريخ نيز با مقالاتي از دکتر محمد توکلي طرقي[مادر وطن و اجتهاد عمومي]، حسن ‏آذين فر[تاريخ پول]، پروفسور سيدحسن امين[امير کبير و اصلاحات قضايي]، دکتر حيدر قلي عمراني[دربار ‏شاهنشاهي و اتحاديه هاي کاگري]، دکتر ميترا مقبوله[داستان ملکه استر و خشايارشا]، دکتر اميد ‏اسفندياري[اصناف پيشه ور در دوره صفوي]بهزد حسني و نسيم دانشور[حثقوق بشر و طلوع پرشکوه ‏هخامنشيان]، اسماعيل جسيم[مروري بر تاريخ روزنامه نگاري در ايران] و قسمت دوم مصاحبه ماندانا ‏زنديان با ايرج گرگين طينت يافته است.‏
در قسمت معرفي و نقد کتاب نيز شش کتاب از جمله خاطرات يک گيشا، گل و گياه در هزار سال شعر ‏فارسي، مهره مار و... بررسي شده است. ‏
بخش شعر و شاعران هشتاد و يکمين شماره نيز با شعري از زنده ياد حسن شهباز به نام در آن هامون پاک ‏موطن زرتشت آغاز شده و سپس اشعاري از مجيد نفيسي، حسين منزوي، ليلا فرجامي، مانا ااقيي و ساناز ‏زارعي در پي مي آيد. ‏
فصلنامه ره آورد که در يک سال گذشته به همت بانو شعله شهباز، همسر استاد حسن شهباز، فرزند شان گيتي ‏شهباز و دوستان آن زنده ياد از جمله غفور ميزرايي و نصرت‌الله ضيايي منتشر شده، همچون شماره پيشين ‏فصل انتهايي خود را به خلاصه نوشته ها به زبان انگليسي اختصاص داده است. ‏
P.O.Box 94000 creteil cedex‎France10014‎



<‏strong‏>صوراسرافيل: نامه آزادي<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: سهراب يزداني‏288ص، تهران: نشر ني، 1386، چاپ اول
در ميان ده ها روزنامه اي كه پس از برقراري مشروطيت در ايران منتشر شدند، «صور اسرافيل» نام و ‏آوازه اي بي همانند يافت و به صورت يادگار ارزشمند مشروطيت ايران در آمد. نويسندگان «صور اسرافيل» ‏به نقد گسترده پديده هاي اجتماعي، سياسي، اقتصادي و فرهنگي جامعه خود پرداختند. هدف نقد آنان، گذار از ‏دايره عقب ماندگي و ساختن جامعه اي پيشرفته بر پايه عدالت اجتماعي بود. مقاله هاي اصلي اين نشريه ‏مترقي، زمينه فكري مشخصي داشتند و نويسندگان آنها مي خواستند علاوه بر نشان دادن عوارض عقب ‏ماندگي، به ريشه هاي دشواري هاي اجتماعي نيز پي ببرند. در كتاب حاضر، چند سرمقاله و مقاله كليدي ‏‏«صور اسرافيل» و ستون طنز «چرند و پرند» بررسي شده و پرسش هاي زير مورد توجه قرار گرفته است: ‏‏1- نويسندگان «صور اسرافيل» صفحه سياست كشور را چگونه مي ديدند؟ 2- چه راه حلي براي مسئله ‏ارضي ارائه كردند؟ 3- از مقوله هاي حساس سنت و تجدد چگونه سخن گفتند؟ 4- كدام مكتب هاي فكري و ‏سياسي راهنماي آنان بود؟ ‏




<‏strong‏>از دريچه نقد: گفتارها و جستارهاي انتقادي ادبي- مجموعه 2 جلدي<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: عبدالعلي دستغيببه كوشش: عليرضا قوجه زاده‏1139 ص، تهران: موسسه خانه كتاب، 1386، چاپ اول
اين كتاب، گزيده اي از مقاله هايي است كه در فاصله سال هاي 1337 تا 1385 خورشيدي نوشته شده و ‏بيشتر آنها در مجله ها و روزنامه هايي مانند «فردوسي»، «نگين»، «پيام نوين»، «چيستا»، «كيهان ‏فرهنگي» و... چاپ شده است. موضوع اين مقاله ها، نقد داستان و شعر معاصر ايران، نظريه هاي ادبي و ‏هنري و بررسي آثاري از نويسندگان و شاعران فارسي زبان و هدف آنها، روشن كردن گوشه هايي ناشناخته ‏از ادبيات كلاسيك و معاصر ايران است. از اين رو مقاله هاي اين مجموعه بسيار متنوع است. در جايي، كتاب ‏هاي شعر و داستان نقد شده، در جايي، آثار بزرگان ادب كلاسيك فارسي مورد بررسي قرار گرفته و در جايي ‏ديگر، از نظريه هاي فلسفي و ادبي سخن رفته است. بخش بزرگي از اين مجموعه به بررسي ادبيات داستاني ‏و شعر معاصر ايران اختصاص دارد. در اين بخش آثار شاعران و نويسندگان مشهور و هم چنين كم تر ‏شناخته شده معاصر، مورد نقد و ارزيابي قرار گرفته است. ‏






<‏strong‏>نمدهاي ايراني: پژوهشي در زمينه نمدهاي منطقه گرگان و دشت(مصور، رنگي)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: محمود جوادي پور‏472‏‎ ‎ص، تهران: انتشارات فرهنگستان هنر، 1386، چاپ اول
نمدهاي ايران، در هر منطقه از اين سرزمين بزرگ، رازي سر به مهر دارند. اين نمدها، با شكل هاي ‏تجريدي و نمادين و رنگ هاي برگرفته از طبيعت، بخشي از فرهنگ و هنر عاميانه ما را تشكيل مي دهند. ‏پژوهشي درباره نمدهاي ايران، در مقام مقايسه نسبت به قالي و گليم، بسيار اندك و انگشت شمار است. از اين ‏رو كتاب حاضر را به حق مي توان جزء اولين پژوهش هاي علمي در زمينه شناخت نمدهاي ايران دانست. ‏نويسنده ضمن بررسي دقيق نمدهاي منطقه گرگان و دشت در شمال شرقي ايران، نشان مي دهد كه چگونه عدم ‏رعايت دقيق نكات فني بر پايه يك روش ثابت و حساب شده علمي، بيان آزادانه احساس فردي و سرانجام بر ‏كنار بودن از آلودگي ناشي از تمدن و تجدد، زمينه ايجاد تنوع و زيبايي در اين نمدها را به وجود آورده است. ‏






<‏strong‏>ترمه هاي سلطنتي ايران و كشمير (مصور، رنگي)<‏‎/strong‏>‏
تاليف: رحيم عناويان، ژرژ عناويانزير نظر: تومويوكي يامانوبه‏198 ص، تهران: انتشارات فرهنگستان هنر، 1386، چاپ اول
شال هاي پشمي ايران و هند كه به آنها نام شال كشمير اطلاق گرديده، به احتمال قوي زيباترين پارچه هايي ‏هستند كه به دست انسان بافته شده اند. اين ترمه ها كه زادگاهشان قلب آسياي مركزي و ارتفاعات كشمير ‏است، از پشم هاي نرم كشميري كه داراي الياف بلندي هستند تهيه مي شدند. صنايع و هنرهاي وابسته به شال ‏هاي كشمير در زمان حكومت «شاه عباس اول»، مورد توجه و علاقه دربار ايران قرار گرفت. با ورود اين ‏هنر به ايران، دوران موسوم به دوران طلايي هنر پارچه بافي در ايران آغاز شد. اين هنر در دوران صفويه ‏به سرعت رو به گسترش گذاشت و چيزي نگذشت كه بر مرحله اي از تكامل رسيد كه متمايز ساختن ترمه ‏هاي ايراني و كشميري غير ممكن شد. در كتاب «ترمه هاي سلطنتي ايران و كشمير»، ضمن تشريح هنر ‏سنتي رنگرزي و بافندگي ترمه در ايران و كشمير، خصوصيات پشم، رنگ هاي نباتي و تركيبات شيميايي ‏آنها و هم چنين روش هاي مختلف بافندگي ترمه مورد بررسي قرار گرفته است. يك صد تصوير رنگي كتاب، ‏نشان دهنده انواع گوناگون ترمه و سلسله دوزي هاي ايران و كشمير است و چهار تصوير اضافي، نمايشگر ‏نمونه هاي كامل شال مي باشد. علاوه بر آن در مورد هر يك از قطعات ترمه معرفي شده در كتاب، مبدا، ‏تاريخ، نوع رنگ ها، روش بافت، طرح، مايه هاي اصلي و ساير اطلاعات مهم نيز ارائه شده است. ‏








<‏strong‏>از مدرسه معارف تا انجمن حجتيه و مكتب تفكيك<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: محمدرضا ارشادي نيا‏516 ص، قم: انتشارات بوستان كتاب قم، 1386، چاپ اول
حدود هشتاد سالي است كه پاره اي از دانشوران حوزه دين، با ارائه ديدگاهي، در صدد تفكيك فلسفه و عرفان ‏از معارف ديني برآمده اند. آنان مدعي اند كه با اتكاء به آموزه هاي قرآن و اهل بيت، حكمتي ناب و خالص ‏ارائه داده اند. اين نوع برداشت در سال هاي اخير به «مكتب تفكيك» مشهور شده است. تاكنون نقدهاي متعددي ‏به اين مكتب شده اما هيچ كدام به استناد منابع دست اول آن نبوده است. كتاب حاضر با اتكاء به درس ها و ‏نوشته هاي بنيانگذار اين مشرب، «ميرزا مهدي اصفهاني» و نيز تقريرات شاگرد برجسته و وفادارش «شيخ ‏محمود تولايي»، مشهور به «حلبي» - كه «انجمن حجتيه» را بنا نهاد- نوشته شده و در شش فصل به معرفي ‏و نقد «مكتب تفكيك» پرداخته است: معرفت شناسي، هستي شناسي، خداشناسي، جهان شناسي، معرفت نفس و ‏معاد شناسي. ‏








<‏strong‏>تا شقايق هست... : گزيده اي از نقاشي هاي سهراب سپهري<‏‎/strong‏>‏
نقد نقاشي ها: جلال الدين سلطان كاشفيگردآوري و مقدمه: پروانه سپهري‏92 ص، تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، 1386، چاپ اول
تاكنون كتاب ها و مقالات بسياري در باب نگاه شاعرانه «سهراب سپهري» نوشته شده و آلبوم هاي گوناگوني ‏از نقاشي ها و آثار او، گاه به صورت پراكنده و گاه به شكلي منسجم– به عنوان مجموعه آثارش – به چاپ ‏رسيده است؛ آثاري كه ما را با گوشه هايي از هنر او – چه در قالب شعر و چه در قالب نقاشي – آشنا كرده ‏اند. با اين حال، باز هم شاهد آثاري هستيم كه «سپهري» در قلمرو نقاشي به وجود آورده و تا به حال به چاپ ‏نرسيده اند؛ آثاري كه گوياي دست پرتوان او و طراوت انديشه هايش هستند. در كتاب «تا شقايق هست...»، ‏تعداد از اين نقاشي ها گردآوري و معرفي شده اند. اين مجموعه از نقاشي هاي او كه شايد سرآغاز راهش بوده ‏باشد، در بستر عناصر فيگورايتو، با رويكرد به طبيعت نقش گرديده اند و حكايت از نگاه شخصي و بصيرت ‏منحصر به فرد او دارند. ‏
‏‏





<‏strong‏>مكاتبات دول ثلاثه با دولت ايران/جلد اول: انگليس<‏‎/strong‏>‏
به اهتمام: عباسقلي صادقي، فروزنده كاظمي‏342 ص، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، 1386، ‌چاپ اول
اين مجموعه، شامل متن نامه هايي است كه سركنسول انگليس در تبريز در فاصله سال هاي 1269 تا 1303 ‏ه. ق، يعني در دوره سلطنت «ناصرالدين شاه» به مقامات ايراني نوشته است و در ضمن آنها خواستار انجام ‏خرده فرمايش هاي خود و اتباع انگليس كه بيشتر تاجر بوده اند، شده است. اين اسناد گوشه اي از تاريخ ‏معاصر ايران را كه تاكنون كمتر مورد توجه واقع شده است، روشن مي كنند و در مجموع پرده از ضعف ‏دستگاه حكومت ايران بر مي دارند. در اين اسناد از شخصي به نام «ميرزا معصوم خان» ياد شده است كه ‏داراي عناوين رسمي و غير رسمي مختلفي بوده است، از قبيل « مقرب الخاقان»، «عمده الخوانين ‏العظام»، «آقاي حاجي ميرزا معصوم خان»، «نايب اول كارگزاري در ولايت آذربايجان» و... از اين رو، در ‏ابتداي اين مجموعه چند سند كه به سابقه زندگي و تحصيلات «ميرزا معصوم خان» مربوط مي شود، آورده ‏شده است. ‏








<‏strong‏>صفحه هاي فارسي شركت گرامافون (1899 تا 1934 ميلادي)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: مايكل كني يربرگردان به فارسي: محسن محمدي‏470 ص، تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، 1386، ‌چاپ اول
موضوع اين كتاب، صفحه شناسي يا ديسكوگرافي آثار موسيقي ايراني است و به بخشي از آثاري مي پردازد ‏كه شركت چند مليتي «گرامافون» و شركت هاي جانشين و شركت هاي وابسته به آن ضبط و عرضه كرد. ‏‏«گرامافون» شركت پيشتاز در زمينه صنعت ضبط صدا در ايران بود. اين شركت نخستين ضبط صفحه از ‏موسيقي ايراني را در ژانويه 1906 با فرمان حمايتي «مظفر الدين شاه»، پادشاه وقت ايران، انجام داد. نام ‏شركت «گرامافون» بعدها چنان در ايران مصطلح شد كه اين اسم خاص به اسم عام براي صفحه هاي هفتاد و ‏هشت دور و دستگاه هاي پخش صفحه مبدل گرديد. ‏









<‏strong‏>نقاشي هاي بقاع متبركه در ايران (مصور، رنگي)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: علي اصغر ميرزايي مهر‏148 ص، تهران: انتشارات فرهنگستان هنر، 1386، چاپ اول
در اين پژوهش، نقاشي هاي بقاع متبركه در ايران كه نمونه كامل نقاشي هاي عاميانه مذهبي در سرزمين ما به ‏شمار مي آيد، بررسي شده است. توسعه جدي اين نوع نقاشي را در قرن يازدهم هجري و در نيمه دوم حكومت ‏صفويه در ايران بايد بازجست. عواملي كه باعث پيدايش و گسترش نقاشي هاي عاميانه مذهبي در اين دوره ‏شدند عبارتنداز: رشد طبقه متوسط شهري، توسعه بازرگاني و آشنايي با هنر سرزمين هاي ديگر، عدم تمركز ‏هنرها در دربار، افزايش ثروت عمومي در جامعه و پديدار شدن اوقات فراغت، مردمي شدن ادبيات در مكتب ‏اصفهان يا هندي، گسترش نسبي سواد در جامعه شهري، جنگ و تنش سياسي- مذهبي پيوسته با رقيب ديرينه ‏يعني عثماني ها و رشد تعصبات مذهبي همراه با آن، و رواج و تعميق انديشه هاي شيعي در ميان مردم و نياز ‏حاكمان به تبليغات سياسي كه كاملا با مذهب همراه بود. كتاب «نقاشي هاي بقاع متبرك در ايران»، كوششي ‏است براي بازشناسي ارزش هاي چشمگير هنري و پايگاه اجتماعي و فرهنگي نقاشي هاي روايي عاميانه و ‏مذهبي؛ نقاشي هايي كه تا چندي پيش بر ديوار بقاع متبركه جلوه گري مي كرد و امروزه فقط نمونه هايي ‏انگشت شمار از آنها به جا مانده است. ‏



<‏strong‏>تشيع در عراق، مرجعيت در ايران<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: رسول جعفريان‏143 ص، تهران: موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1386، ‌چاپ اول
اين كتاب با بحثي درباره پيشينه تشيع در عراق و جغرافياي انساني و سياسي شيعه در آن سرزمين آغاز مي ‏شود. آنگاه گستردگي حضور اتباع ايراني در عراق، در آغاز قرن بيستم مورد توجه قرار مي گيرد. فصل ‏بعدي كتاب به مسئله مرجعيت شيعه در عراق و ايران مي پردازد. پايان بخش كتاب، فصلي است با عنوان ‏‏«مرجعيت در عراق و چالش هاي پيش رو در دوره اخير». در اين فصل، موضوع هايي هم چون «بازگشت ‏مرجعيت به عراق: آيت الله حكيم»، «مشاركت فعال تر عرب هاي شيعه در حوزه نجف»، «اخراج ايرانيان از ‏عراق»، «تاسيس حزب الدعوه و برآمدن شيعه در عراق»، «دوران مرجعيت آيت الله خويي» و«عراق پس از ‏صدام و مرجعيت شيعه»، مورد بحث و بررسي قرار مي گيرد. ‏






هزارو يک شب ♦ نگاه



‏"شالي به درازاي جاده ابريشم" بي شک مهم ترين اثر داستاني مهستي شاهرخي و قصه اي است نو و مدرن از ادبيات ‏در تبعيد ايران که سنگ بناي کارش "زمان و زبان" است. نگاهي انداخته ايم به اين کتاب که خواننده را از آغاز تا به ‏انجام در الاکلنگ رويا و واقعيت، معلق نگه مي دارد...‏

‎‎الاکلنگ رويا و واقعيت‎‎
شالي به درازاي جاده ابريشم، بي شک مهم ترين اثر داستاني مهستي شاهرخي است. قصه اي نو و مدرن از ادبيات در ‏تبعيد ايران. که پس از چاپ در اروپا( انتشارات باران، سوئد) با سانسور و بدون اجازه نويسنده در ايران نيز به چاپ ‏رسيد.‏
نثر ساده و روان و خلق شخصيت هاي واقعي و ملموس، و انتخاب زبان مناسب براي هر شخصيت از جمله نقاط قوت ‏کتاب مهستي شاهرخي است. سنگ بناي کار اما، بحث پيرامون دو موضوع جالب و در خور توجه است. "زمان و ‏زبان".‏
موضوع نخست، زمان است و شکستن هر قراردادي که باعث مي شود ثانيه هاي پي در پي را از هم جدا بدانيم، و زمان ‏را با گذشت قراردادي اش، محاسبه کنيم و به خاطر بسپاريم. بحث پيرامون زمان و چگونگي اندازه گيري اش، از جمله ‏دغدغه هاي قديمي فکر است وآغاز آن به فيلسوفان قبل از سقراط و افلاطون بر مي گردد. ‏
هراکليطوس، شايد پيشگام تغيير باشد، وي عالم را به رودي تشبيه مي کرد که دائم در حال تغيير است. اين فيلسوف ‏افيسوسي، ثبات و بقا را منکر بود و امکان تجربه دوم را مهال ميدانست.‏
برمانيدس، ديگر حکيم يونان باستان، بر خلاف هراکليطوس، به سکون و وجود معتقد بود و تغيير و تبديل و حرکت را ‏به کل غير واقعي مي دانست. بنا به انديشه برمانيدس، وجود نه آغاز دارد و نه انجام. وي بر اين عقيده بود که هستي ‏براي آغاز بايد يا از وجود بر آمده باشد يا از عدم که اگر از وجود آمده باشد پس قبل از آن نيز بوده و حادث نشده است ‏و اگر قرار است از عدم آمده باشد، عقل از پذيرفتن ان امتناع مي کند. القصه، گفتني پيرامون زمان زياد است. اما ادامه ‏اين بحث نه در ارتباط با اين مقال است و نه در حوصله آن.‏
مي توان گفت، آنچه در اين دنياي سريع و اسير در بند زمان، به کمک انسان امروزي مي آيد تا او را از يوغ ديروزها، ‏امروزها و فرداها برهاند، رويا است و خيال. چه هويت خيال مستقل از زمان عمل مي کند. خيال، بر خلاف عقل، نه در ‏انتظار است و نه در شتاب. همين است که درکي از گذر زمان ندارد. همين خيال است که بدنه اصلي قصه را شکل مي ‏دهد. خيالي به درازاي جاده ابريشم.‏
قصه، حکايت دختري خيال باف است که خارج از وطن زندگي مي کند. دختري ايراني، اهل فکر، عاشق پيشه و همگام ‏با احساسات خاص شرقي. که زبان بيگانه را به خوبي نمي شناسد.‏
دختر از مردي خوش گذران و بي مسئوليت، آبستن است و بايد راهي پيدا کند تا جسم اش از حضور اين ميهمان ‏ناخوانده[يا خوانده] رهايي يابد.‏
قصه از همان اول با آميختگي دنياي خيال و واقعيت، آغاز مي شود و اين روند تا به آخر ماجرا، ادامه مي يابد. نشان ‏دادن مرزهايي که "زبان" خلق مي کند و سعي در عبور از اين مرزها، موضوع مهم دوم است. مرزهايي که قدمتي ‏دراز دارند دراز تر خيال آدمي، دراز تر از راه آدمي، دراز تر از درازاي جاده ابريشم.‏
چرا انسان گاهي معناي کلام همسايه اش را در نمي يابد؟ چرا يک صورت واحد از کلمه، در زبان هاي متفاوت معاني ‏گوناگون را به ذهن شنونده انتقال مي دهد و ادامه اين چراهاي پير.‏

‏ دختر، در همان صفحات ابتدايي، براي معرفي شوهرش، مي گويد: اسم شوهرم ‏john‏ است. در کتاب مقدس او را ‏‏"يوحنا" ناميده اند. در کارائيب و آرژانتين "خوان" صدايش مي کنند. در فرانسه، ژان و در اروپاي شمالي "يان" و... ‏اوقاتي که با هم باشيم و من خيلي مهربان بشوم، مي گويم: جانم يا جان من. جان انگليسي با جان فارسي، تجانس دارد و ‏اکنون در زندگي دختر، اين دو زبان به هم آميخته اند، و اين تفاوت در معناي کلام، خود مجالي تازه است براي ‏انديشيدن. و يا در جايي ديگر، چه ظريف، به دنياي کودکي اش مي رود و قصه هاي پدر. سپس از همان عبارت سنتي ‏براي تمام کردن قصه هاي عاميانه، "بالا رفتيم ماست بود، پايين اومديم دوغ بود، قصه ما دروغ بود" استفاده مي کند و ‏ماست فارسي را به ماست انگليسي(به معناي بايد) مي پيونداند. نمونه هاي اين چنيني در تمام طول رمان به کرات ديده ‏مي شوند. ‏
زبان نثر نيز گاه به شعر متمايل مي شود و گاه به زبان خيالات کنگ و مبهم. همين است که ساختار رمان، مدرن است و ‏خود را در هيچ چارچوبي اسير نمي کند. ‏
‏ بنابراين چنان دور از ذهن نيست که نويسنده، آراي فلسفي و جهان بيني شخصي اش را نيز در قصه بگنجاند، همين ‏جملات و گاه کلمات، خواننده را از دنياي ذهني نويسنده آگاه مي کند...‏
مثلاٌ، هنگامي که دختر ايراني و پسر اسپانيايي بر سر اثبات عشق شان مجادله مي کنند. پسر براي سهولت ارتباط با ‏معشوقه شرقي، کمي فارسي آموخته است و همين موضوع را دليلي بر عاشق بودن خود مي داند. پس در جواب دختر ‏که به دنبال رد پايي از عشق در رابطه شان مي گردد، مي گويد: احمق جان، من حتي سعي کردم، آن زبان باستاني ترا ‏ياد بگيرم، تا اوقاتي که با خود تنهايي فرياد مي کشي، بفهمم چه مي گويي! اما جواب دختر با مزه تر است:‏‏... من هم سعي کردم آن زبان " استعمارگرت" را ياد بگيرم، تا...‏
گويا قرار نيست اين وهم طولاني پايان بگيرد. و بناست هويت غرب همچنان در ذهن ايراني استعمارگر باقي بماند. آيا ‏القاي اين تفکر در ذهن مردم ايران، خود نوعي دگر از استعمار نيست؟
البته، شايد منظور نويسنده، ورود زبان اسپانيولي به آمريکاي لاتين باشد که به انزوا رفتن و در نهايت مرگ زبان هاي ‏بومي آن منطقه را در پي داشت... اما به هر حال اين هم نمي تواند توجيه مناسبي براي به کارگرفتن صفت ‏‏"استعمارگر"، باشد براي يک زبان خاص.‏يا در جايي ديگر، از قول استاد مي گويد:‏‏"... همان طور که مي دانيد، هنر و تمدن يونان زاينده است ولي برعکس هنر شرقي، هنري بسته و سترون است..." و ‏پشت بندش مي گويد: اديپ يعني نسل نو، نسلي که پدرش را مي کشد تا به آگاهي دست يابد..." کند و کاو در اساطير ‏يونان، مشخص مي کند اسطوره اديپوس، بيش از اينکه از باروري و شکوفا شدن سخن گويد، از جبر مي گويد و اسير ‏بودن بشر در دست سرنوشت از پيش تعيين شده. لايوس، پدر اوديپ براي رهايي از پيشگويي هاتف معبد آپولو، ‏فرزندش را به دست چوپاني سپرد تا زندگي پسر را پايان بخشد، اما پسر زنده ماند و سال ها بعد، پدر را کشت و مادر ‏را به زني گرفت و از مادر صاحب فرزند شد. زماني که ژوکاستا(مادر و همسر اوديپ) از هويت واقعي اديپ آگاه شد، ‏تاب اين نفرين نياورد و زندگي خود را پايان داد. اديپ هم تاريکي گزيد و خود را از از ديدن جهان محروم ساخت. چه ‏تاريکي، بهتر از ديدن اين ننگ.‏
کجاي قصه اديپ به زايش و پويايي اشاره دارد؟ و تازه جالب است که همان استاد، هنر و اسطوره ايراني را سترون ‏مي داند... ايرانياني که چنان ارزشي براي زايش و نو شدن قائل بودند، که مبناي تاريخ شان را پيروزي جمشيد و آمدن ‏بهار گذاشتند. اين يعني اسطوره ايراني بسته و ساکن است؟‏اما در کل، کتاب مهستي شاهرخي، کتابي است که در حوزه ادبيات مهاجر، بسيار جديد است و نوآوري هاي منحصر به ‏فرد دارد. کتابي که اين سفر و نامانوس بودن شرايط جديد را در فرم هم رعايت کرده است و خواننده را از آغاز تا به ‏انجام در اين الاکلنگ رويا و واقعيت، معلق نگه مي