شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۶

گفت و‎ ‎گو♦ سينماي جهان
ا


پارک چان-ووک يکي از ستايش شده ترين و محبوب ترين فيلمنامه نويسان و کارگردانان سينماي امروز کره جنوبي ‏است. چان-ووک در کشور ما با نمايش منطقه امنيتي مشترک در جشنواره فجر شناخته شد، اما شهرت جهاني خود را ‏مديون سه گانه انتقام-همدردي با آقاي انتقام جو، پير پسر و همدردي با بانوي انتقام جو- خود است. کسي که در مصاحبه ‏با هاليوود ريپوتر از تاثير سوفوکل، شکسپير، کافکا، داستايوسکي، بالزاک، کورت وونه گات، رابرت آلدريچ، آلفرد ‏هيچکاک، اينگمار برگمن و کيم کي-يونگ بر روي خود سخن گفته است. به ماسبت نمايش آخرين فيلم او که در تضاد با ‏اغلب ساخته هاي پيشين وي قرار دارد، ‏
‏مصاحبه با پارک چان-ووک ‏‎‎فيلمنامه خوب باشد، در مريخ هم فيلم مي سازم‏‎‎
پارک چان-ووک متولد ١٩٦٣ تانيان، کره شمالي است. در سئول بزرگ شده و در دانشگاه سوگانگ فلسفه خوانده است. ‏اولين کار او در زمينه سينما راه انداختن سينه کلاب همين دانشگاه و انتشار مقالاتي در زمينه سينماي معاصر بود. پس ‏از تماشاي سرگيجه هيچکاک تصميم گرفت تا کارگردان شود و پس از فارغ التحصيلي به نوشتن نقد فيلم و مقاله در ‏مجلات سينمايي ادامه داد. با دستيار کارگرداني وارد سينما شد و اولين فيلمش ماه روياي خورشيد است‎ ‎‏[جنايي/عاشقانه، ‏مهيج] را در سال ١٩٩٢ ساخت. پنج سال بعد فيلمش دومش‎ ‎‏[يک کمدي جنايي] توانست اندکي توجه مردم کره را به ‏خود جلب کند. اما سه سال بعد و با سومين فيلمش منطقه امنيتي مشترک بود که درهاي شهرت و موفيقت داخلي و ‏خارجي به روي وي گشوده شد. فيلم داستان تحقيق افسري مونث درباره کشته شدن دو سرباز شمالي به دست سربازان ‏کره جنوبي در منطقه امنيتي مشترک در مرز ميان دو کره بود و در کنار نامزدي خرس طلاي جشنواره برلين، ٩ جايزه ‏معتبر براي چان-ووک به ارمغان آورد. شايد از شوخي هاي روزگار باشد که وي تا قبل از نمايش منطقه امنيتي مشترک ‏در کشور خود بيشتر به عنوان منتقد فيلم شهرت داشت تا فيلمساز...‏

منطقه امنيتي مشترک هم از طرف منتقدان و هم از سوي تماشاگران عادي مورد پسند قرار گرفت و لقب محبوب ترين ‏فيلم سينماي کره را تا آن زمان کسب کرد. اين توفيق سبب شد تا زمينه براي ساخت فيلم هاي بعدي وي سهل تر شود. ‏چان-ووک فيلم بعدي خود همدردي با آقاي انتقام جو را به شکل مستقل و با آزادي کامل هنري توليد کرد. اين اولين ‏قسمت از سه گانه انتقام بود که جايزه بهترين فيلم آسيايي جشنواره فانتا-ايژيا را به چنگ آورد. سال بعد قسمت دوم اين ‏تريلوژي به نامپير پسر نامزد نخل طلاي جشنواره کن شد و جايزه بزرگ داوران را به دست آورد. پير پسر که داستان ‏ربوده و زنداني شدن مردي به مدت ١٥ سال و سپس فرار و انتقام جويي اش بود، ١٦ جايزه بين المللي ديگر نيز براي ‏چان-ووک به ارمغان آورد. ‏
در همين سال اپيزود برش از فيلم سه...خارج از سري را در کنار تاکاشي مييکه و فرويت چان کارگرداني کرد. ‏سه...خارج از سري يک سه گانه ترسناک شرقي بود که چان-ووک در اپيزود خود به درگيري ميان يک کارگردان ‏مشهور و يک بازيگر پرداخته بود. يک سال بعد آخرين بخش از سه گانه انتقام با نام همدردي با بانوي انتقام جو به ‏نمايش در آمد که موفق به دريافت دو جايزه مهم از جشنواره ونيز و ٨ جايزه ديگر از جشنواره معتبر ديگر شد. ‏
همدردي با بانوي انتقام جو داستان دختري به نام لي گئوم جا بود که در سن ١٩ سالگي به اتهام ربودن و قتل يک کودک ‏دستگير و زنداني مي شود. لي در زندان موفق مي شود که با مهر ورزي به ديگر زندانيان اعتماد آنها را به خود جلب ‏کرده و لقب لي خوش قلب بگيرد.اما سيزده سال بعد؛ زماني که آزاد مي شود، به راه مي افتد تا نقشه ماهرانه خود را ‏براي گرفتن انتقامي خونين از قاتل اصلي و يافتن فرزندش اجرا کند. ‏
‏همدردي با بانوي انتقام جو نسبت به ساخته هاي پيشين چان-ووک از پيچيدگي کمتري برخوردار بود، با اين حال ساختار ‏بصري فيلم، تيتراژ بسيار زيبا و بازي لي يئونگ آئه[همان بانو يانگوم سريال جواهري در قصر] در کنار تم عاطفي ‏فيلم باعث شد که تماشاگر چندان احساس غبن نکند. چان-ووک بعد از اين فيلم، من يک سايبورگ هستم، ولي اين خوبه ‏را در ژانر کمدي عاشقانه کارگرداني کرد. فيلمي که در تضاد کامل ژانري با تمامي فيلم هاي جنايي و پر از خشونت ‏پيشين وي قرار دارد. فيلمي که تا اين لحظه در محافل سينمايي با برخوردي خوب روبرو شده و جايزه اي نيز از ‏جشنواره برلين به دست آورده است. چنين به نظر مي رسد که من سايبورگ هستم.... آغاز دوره تازه اي در کارنامه ‏چان-ووک است. هر چند خودش عقيده دارد که اين فيلم يک زنگ تفريح بيشتر نيست.‏

‎‎گفته ايد که از صاحب اتوريته بودن در سر صحنه گريزان هستيد. آيا اپيزود برش از فيلم سه...خارج از ‏سري که در ٢٠٠٤ کارگرداني کرديد، درباره رابطه کارگرداني مقتدر و بازيگرش و احساس نابرابري ميان آن دو، از ‏همين فکر نشات گرفته بود؟‎ ‎کارگردان اپيزود برش با من تفاوت زيادي دارد، خوش تيپ و پولدار است [مي خندد]. وقتي داشتم روي ايده آن فيلم کار ‏مي کردم بيشتر به فکر سياهي لشگرها و کارگرهاي صحنه بودم. به عنوان يک کارگردان با همه کساني که سر صحنه ‏هستند، به يک اندازه رابطه برقرار نمي کنم. سر صحنه کارگر و سياهي لشگر زيادي وجود دارد. همه آنها مرا مي ‏شناسند، ولي امکان دارد که حتي من چهره بعضي از آنها نبينم يا بعدها به ياد نياورم. فيلم روي اين ايده شکل گرفت. ‏
‎‎در اکثر فيلم هاي تان انتقام شخصيت ها شکلي بسيار خشونت بار به خود مي گيرد. آيا وجود شخصيت زن ‏اصلي فيلم در فيلم لطيفي مثل من يک سايبورگ هستم... که در عالم خيال پرستارها و دکترها را مي کشد، اشاره به اين ‏دارد که حس انتقام جويي را مي شود بدون ابراز خشونت واقعي ارضاء کرد؟‏‎ ‎من يک سايبورگ هستم.... با تم انتقام هيچ ارتباطي ندارد. دلم مي خواست اين بار فيلمي روشن تر بسازم. از طرف ‏ديگر شايد به نظر برسد که فيلم به پايان خوش ختم مي شود، در صورتي که باز هم کاملاً خوش نيست. چون شخصيت ‏زن در پايان فيلم کامل خوب نشده و خودش را هنوز يک سايبورگ فرض مي کند. فقط شروع به خوردن غذا کرده و ‏دوست داشتن را ياد گرفته است. ولي هنوز فکر مي کند که با استفاده از انرژي صاعقه مي تواند به يک بمب اتمي تبديل ‏شود و دنيا را نابود کند. او به اين باور که هدف اصلي از وجود او همين است، ادامه مي دهد. دليل عصبانيت او در واقع ‏بسيار ساده است؛ چون قبل از اين که حتي دندان هاي مصنوعي مادر بزرگش را به وي بدهد، پيرزن را به زور به ‏تيمارستان برده اند. اين اتفاق براي اين که او همه زندگي اش را آنجا و زير باران به انتظار طي کند کافي است.‏
اوايل فکر کردم که در پايان فيلم ٨٠ سالگي شخصيت ها را نشان بدهم، ولي بعد منصرف شدم. آنها وقتي باران تمام ‏بشود، وسايل شان را جمع مي کنند، به جاي ديگري مي روند و به انتظار کشيدن ادامه مي دهند. شايد همه عمرشان به ‏اين طريق بگذرد.... منظورم اين است که شروع به غذا خوردن شخصيت زن فيلم براي او به منزله قدمي در راه تبديل ‏شدن به بمب و نابود کردن دنياست. يعني قدمي تازه در راه رسيدن به هدف! در واقع دلم مي خواست اين تناقض را به ‏تماشاگر منتقل کنم.‏
وقتي داشتم فيلم قبلي ام همدردي با بانوي انتقام جو را بر اساس تم انتقام مي ساختم، از عکس العمل دولت و مردم کره ‏نسبت به سر بريدن يک گروگان کره اي توسط القاعده متاثر شده بودم. مردم کره اين واقعه را از طريق اينترنت تماشا ‏کردند و همه در تب شديد انتقام گرفتن مي سوختند. عکس العملي مثل" هر چه سريع تر نيروهاي ويژه خودمان را به ‏آنجا بفرستيم تا القاعده را نابود کنند، آنها را در خون خودشان غرق کنيم" شکل گرفته بود. حس انتقام در برابر تروريسم ‏و جواب خشونت را با خشونت دادن، مثل يک دور باطل باعث مي شود تا همه چيز تکرار کنيم...‏

‎‎گفته ايد که هدف تان از ساختن من يک سايبورگ هستم... استراحت و تجديد قوا بوده، چون فيلم هاي قبلي ‏تان سرشار از عنصر خشونت بود. اما با اين حال همين فيلم نيز کمي تيره و تار است....‏‎ ‎اين يک فيلم عاشقانه است. اما دقيقاً از آن چيزي که همه از يک داستان عشقي انتظار دارند، در اينجا خبري نيست. به ‏همين خاطر بازيگرها به من گفتند اگر داريد يک فيلم عاشقانه مي سازيد بايد يک صحنه بوسيدن داشته باشيم. من اول ‏مخالفت کردم، اما بعد وقتي خيلي اصرار کردند من هم يک صحنه بوسيدن اضافه کردم و خيلي مزخرف شد[مي خندد]. ‏نمي خواستم تماشاگر از اين قصه عاشقانه خيلي تاثير بگيرد. به همين خاطر صحنه را دوباره طراحي کردم و سر ‏دخترک را ١٨٠ درجه چرخاندم و چيزهاي غريب ديگري هم بهش اضافه کردم. به نظر من اين طوري خيلي بهتر شد و ‏از صحنه اي که قرار بود فقط تماشاچي ها را احساساتي کند دور شد و تبديل به يک سکانس جالب و جذاب شد.‏
‎‎همه قصه را از ديد بيماران رواني روايت مي کنيد...‏‎ ‎راستش ابتدا مي خواستم فيلم را با جلسه گروه درماني در تيمارستان شروع کنم. قرار بود سکانس تا جاي مشخصي از ‏ديد دکترها روايت بشود، و بعد از ترک اتاق توسط آنها بيمارها تنها مي ماندند. درست مثل داستان اسباب بازي، فقط اين ‏بار به جاي اسباب بازي ها وارد دنياي بيماران روحي مي شديم. ولي بعد از خيرش گذشتم، دکترها فکر مي کند با از ‏بين بردن توهم بيماران به بهبود آنها کمک مي کنند. آنها عقيده دارند که بايد بيماران را به دنياي واقعي برگرداند. ولي ‏اين طرز نگاه دکترها با طرز تفکر شخصيت مرد اصلي فيلم ما در تضاد کامل قرار دارد. او سايبورگ بودن دختر را ‏مي پذيرد و خودش را نيز وارد اين دنياي خيالي و ساختگي مي کند. در سايه همين طرز نگاه است که کاري را که ‏دکترها موفق به انجامش در حق دختر نشدند- يعني غذا خوراندن به او- انجام مي دهد. ‏

‎‎در کره جنوبي فيلم هاي تجاري که مثل فيلم هاي شما ساختار نويي دارند، به موفقيت مالي هم دست پيدا مي ‏کنند. ولي اين اتفاق در کشورهاي ديگر تکرار نمي شود. به نظر شما اين عدم موفقيت به چه چيزي بستگي دارد؟‏‎ ‎‎‎به دست آوردن اين، يعني مثل هيچکاک هم محبوب عامه بودن و هم ردي در تاريخ سينما از خود به جا گذاشتن، کار ‏خيلي سختي است. من و دوستانم کيم جو-وون در زندگي تلخ و شيرين و بونگ جون-هو در روزنگاري يک جنايت ‏سعي کرديم چنين کاري را انجام بدهيم. به نظر شخص خودم، فيلم هاي من بيشتر از آن که به سينماي هنري نزديک ‏باشند به سينماي تجاري/عامه پسند نزديک تر هستند. من و دوستاني که از آنها اسم بردم با وجود استفاده از قالب ها و ‏کليشه هاي رايج سينما، سعي مي کنيم تا آنها را تغيير بدهيم. به اين وسيله هم بيش از اندازه به طرف هنري بودن گرايش ‏پيدا نمي کنيم تا تماشاگر را فراري بدهيم و هم امضاي خودمان را پاي فيلم هايي مي گذاريم که از خلاقيت تهي نيست.‏‏ ‏‎‎نظرتان درباره بازسازي هاليوودي پير پسر چيست؟‎ ‎آمريکايي ها وقتي دست به بازسازي مي زنند، از جانمايه اصلي کار خيلي خوب استفاده نمي کنند. ولي خيلي دلم مي ‏خواهد که بازسازي متفاوت و بديعي از پير پسر را تماشا کنم. مثلاً چيزي مثل از دست رفتگان اسکورسيزي که از روي ‏روابط جهنمي[٢٠٠٢] ساخته شده مرا به هيجان مي آورد. اما فيلمي مثل بي خوابي[کريستوفر نولان] را همه فيلمي ‏آمريکايي فرض مي کنند، در حالي که بازسازي يک فيلم نروژي بود. دوست ندارم چنين بلايي سر پير پسر بيايد.‏
‎‎خوب، آيا خودتان قصد داريد فيلمي در هاليوود بسازيد؟‎ ‎اگر فيلمنامه اي باشد که مرا به هيجان بياورد، آمريکا که سهل است در مريخ هم فيلم مي سازم. ولي اگر فيلمنامه خوبي ‏وجود نداشته باشد، به قصد پول در آوردن به هاليوود نمي روم. و اگر بروم حتماً فيلمي در ژانر وسترن-که عاشقش ‏هستم- و با هنرپيشه هايي که دوست شان دارم، خواهم ساخت. ‏

هیچ نظری موجود نیست: