گفت وگو♦ سينماي جهان
چشمان سياه و کوچک، خنده تمسخر آميز گوشه لب و درون گرا ريچارد گير را تبديل به ستاره محبوب دهه ١٩٨٠ کرد. فيزيک او شمايل خيالي هر دختري بود و خيلي زود تاج وارن بيتي را در اين زمينه از آن خود کرد. شاهزاده جوان هاليوود اما همچون وارن بيتي خيل زود تصويري منفي از خود در رسانه ها ترسيم کرد. روابطش با زنان مشهور، ازدواجي غلط و تيترهاي زشت روزنامه ها باعث شد تا کارنامه اي پر فراز و نشيب براي گير فراهم آيد. اما او هم اکنون و در ٥٧ سالگي هنوز بازيگري پر طرفدار است و فيلم هايش همچون ستاره اي جوان در حال درو کردن پول در گيشه ها.... اما او طرف ديگري نيز دارد که براي آشنا شدن با آن خواندن آخرين گفت و گوي اين هنرپيشه پريزپا ضروري است....
همه ما دروغ مي گوييممصاحبه با ريچارد گير بازيگر فيلم هاي کلک و ميهماني شکار
ريچارد تيفاني گير متولد ٣١ اگوست ١٩٤٩ فيلادلفيا است. پدرش کارمند بيمه بود. ريچارد در دوره راهنمايي با نواختن سازهاي مختلف وارد عالم هنر شد. در ١٩٦٧ پس از گرفتن ديپلم متوسطه بورسي ورزشي در دانشگاه ماساچوست در ايمهرست برنده شد. در آنجا فلسفه خواند، اما پس از دو سال درس را رها کرد تا بازيگري پيشه کند. در ١٩٧٣ نقشي در نمايش گريس به دست آورد و سال بعد نقشي در رام کردن زن تندخو بازي کرد. همزمان نقش هاي کوچکي در فيلم ها و نمايش هاي تلويزيوني به دست آورد. اولين نقش سينمايي اش را در فيلم گزارش به کميسر ايفا کرد. پس از بازي در يکي از قسمت هاي سريال کوجک در ١٩٧٧ با نقش توني لو پورتو در فيلم در جست و جوي آقاي گودبار نقشي قابل اعتنا به چنگ آورد. اين فيلم اولين چرخشگاه کارنامه بازيگري ريچارد جوان بود.
يک سال بعد پس از بازي در فيلم روزهاي بهشت و دريافت اولين جايزه بهترين بازيگر خارجي از مراسم ديويد دوناتللو، در سفري به به نپال با راهبان بودايي و طريقت بوديسم آشنا شد. اتفاقي که بعدها زندگي وي را وارد مسيري تازه کرد. پس از بازگشت نقش هايي جالب در برادوي و هاليوود انتظار او را مي کشيد. در ١٩٨٠ حضور در نقش اول ژيگولوي آمريکايي او را تا مقام يک ستاره بالا برد. دو سال بعد با فيلم يک افسر و يک آقا زاده به همراه اولين نامزدي گلدن گلاب شهرتي جهاني کسب کرد. نسخه آمريکايي از نفس افتاده در سال بعد، در تکميل چهره وي به عنوان سمبل مردان جذاب و سکسي زمانه تاثيري بسزا داشت و او را برنده جايزه بهترين بازيگر مرد رقابت هاي ShoWest کرد. کار با فرانسيس فورد کاپولا در ١٩٨٤-کاتن کلاب- و مايک فيگيس- امور داخلي- از نقاط برجسته کار وي در دهه ١٩٨٠ بود. اما بزرگ ترين اقبال تجاري با فيلم زن زيبا در ١٩٩٠ به سراغش آمد و او را تبديل به بازيگر/ستاره اول کمدي ها عاشقانه در دهه بعد نمود. زن زيبا دومين نامزدي جايزه گلدن گلاب را براي گير به دنبال داشت و آغاز دهه نود با انتخاب وي براي بازي در فيلمي از اکيرا کوروساوا-راپسودي در ماه اگوست- همراه بود.
ريچارد گير در سال هاي آغازين دهه ١٩٩٠ با سيندي کرافورد- مدل بسيار معروف و بازيگر بعدي- ازدواج کرد. اما اين وصلت چند سالي بيشتر دوام نياورد. گير همزمان شروع به تهيه کنندگي کرد و فيلم هاي تحليل نهايي و سامرزبي را توليد نمود. در ١٩٩٧ براي بازي در فيلم مخمصه چيني جايزه آزادي بيان را از انجمن ملي منتقدان فيلم به دست آورد. در سال ١٩٩٩ و نزديک به يک دهه بعد از زن زيبا بار ديگر با جوليا رابرتز در يک کمدي عاشقانه همبازي شد. فيلمي که ١٥٢ ميليون دلار در گيشه به چنگ آورد و گير نيز براي حضور در آن ١٣ ميليون دلار دستمزد دريافت کرد. شروع هزاره جديد براي گير با تصاحب جايزه ويژه يک عمر فعاليت هنري از جشنواره شيکاگو همراه بود. اتفاقي که بي ارتباط با فعاليت هاي بشر دوستانه اين بازيگر ١٧٩ سانتيمتري نبود. گير که پس از اشنايي با دالايي لاما به بوديسم گرويده بود، بعدها با تاسيس بنياد گير قدم هاي موثري براي پيشگيري و تحقيق براي درمان ايدز برداشت. پس از بازي در فيلم دکتر تي وزن ها به کارگرداني رابرت آلتمن، بازي در فيلم پيشگويي هاي مرد شاهپرکي دستمزد وي را به ١٥ ميليون دلار رساند. گير در سال ٢٠٠٢ و در سن ٥٣ سالگي بازي در فيلم از ادرين لين-خيانت کار- را تجربه کرد. فيلمي که بار ديگر قدرت بازيگري وي را به نمايش گذاشت. اما اوج کارنامه وي در همين سال با فيلم موزيکال شيکاگو رقم زده شد. ريچارد گير در اين فيلم رقصيد، آواز خواند و در نقش وکيلي شياد و همه فن حريف بازي ممتازي ارائه کرد که وي را سرانجام به جايزه گلدن گلاب رساند. او براي همين فيلم جايزه بهترين بازي را از انجمن منتقدان رسانه ها و اتحاديه بازيگران نيز به چنگ آورد.
ريچارد گير سال گذشته در مراسم Hasty Pudding Theatricals به عنوان مرد سال برگزيده شود و بازي اش در فيلم کلک مورد توجه منتقدان و مردم قرار گرفت. سال ٢٠٠٧ براي او با بازي در نقش مامور ارول بابيج در فيلم The Flock آغاز شد و هم اکنون با نمايش ميهماني شکار ادامه دارد. ريچارد گير هم اکنون فيلم من آنجا نبودم را آماده نمايش دارد و سرگرم کار روي پروژه هاي هاچيکو و Nights in Rodanthe است. او در سال ٢٠٠٢ با کري لاول ازدواج کرده و صاحب يک فرزند است.
چهار سال قبل براي اولين بار فيلمنامه کلک را خوانديد. چرا بازي در فيلم را مشروط به دوباره خواندن آن کرديد؟ فيلمنامه اي بود که بسيار خوب نوشته شده بود و هر کسي اين را مي دانست. قصه خوبي داشت و در عين حال بسيار پيچيده بود. من وقتي براي دومين بار آن را خواندم، متوجه کاري شدم که لاسه هالستروم مي خواست انجام بدهد. يک فيلمنامه فقط الگو است، و شامل جزئيات نمي شود. در نتيجه مثل يک رمان نيست.
کليفورد ايروينگ يک دروغگوي بالفطره است، حتي همسرش را هم فريب مي دهد. ولي شما باز هم او را دوست داشتني تصوير کرده ايد... اين ترفند در مورد تمام شخصيت ها صادق است. يک بازيگر اگر در مورد شخصيتي که بازي مي کند دچار پيشداوري بشود، بازي را باخته است. بله، به خاطر دروغ هايش مي توان او را شخصيتي تمام شده فرض کرد، ولي دست کم با اين مسئله مبارزه مي کند. او هم مثل ماست؛ همه ما دروغ مي گويم، فريب مي دهيم. حتي اگر اين کارها را به شکل عملي انجام ندهيم، به ذهن مان خطور مي کند و هر لحظه مي توانيم انجام شان بدهيم. حتي بعضي از ماها مي توانيم دروغ هايي به مراتب بزرگ تر و بدتر از او به زبان بياوريم. در پايان او به حقيقي بودن داستان دروغي که سر هم کرده ايمان مي آورد. وقتي حرف مي زند مي توانيد ببينيد که بازيگر بدي است. حتي اگر او را باور نداشته باشيد، مي توانيد باور او را نسبت به حرف هايش مشاهده کنيد.
به نظر مي رسد کم کم سلامت عقلي خودش را هم از دست مي دهد... چيزي که براي من جالب بود واقعي بودن اين شخصيت است. او يکي از ماست، اما مثل روزنکرانتز و گيلدنشترن خودش را درون ماجرايي بسيار بزرگ تر از آن چه فکرش را مي کند، پيدا مي کند. نمايشي که نخ هاي آن در دست قدرت هاي جهاني است. و در نهايت وقتي متوجه مي شود که کنترل ماجرا از دستش خارج شده، به مرز جنون نزديک مي شود. سقوط اش را مي بينيد.
آيا نقطه شروع فيلم خاطرات و گفته هاي ايروينگ است؟ بله، فيلمنامه وقتي که او زنده بود، نوشته شد. ولي فرصت آشنايي با او را پيدا نکردم، نخواستم. اگر موقع کار روي شخصيت خودم را به او نزديک حس نميکردم، حتماً با او ملاقات مي کردم. اما چيزهاي خواندني و تحقيقي زيادي در دسترس بود و با آدم هاي زيادي که از نزديک او را مي شناختند صحبت کردم... مي دانستم که ناخودآگاه مي تواند با الهام دادن به من، مرا کنترل کند و نمي توانم مانع اش بشوم.
خود شما هم سوژه شايعات و داستان هاي ساختگي شده ايد... بله، من هم سهم خودم را گرفته ام. اما ديگر دنبال اين جور ماجراها نيستم. کمتر مصاحبه مي کنم و اغلب سالي يک يا دوبار قبل از اين که فيلم هايم اکران بشود. وگرنه زندگي واقعي من جيز ديگري است. زندگي من متعلق به خانواده ام و کارم است. حرف زدن در سال چند روز بيشتر وقتم.را نمي گيرد. اين مشکل به همين سادگي با اين روش حل کردم.
شما هيچ وقت رابطه خوبي با مطبوعات نداشتيد، مگر نه؟ واقعاً نمي خواهم در اين مورد حرف بزنم. چون که اينها به هيچ کس مربوط نيست. اگر شما را به يک سمبل سکس تشبيه کنند، همه بلافاصله خواستار شما مي شوند. من آمادگي چنين جيزي را واقعاً ندارم. همه شما را مي خواهند، ولي هيچ کس نمي داند که شما چطور آدمي هستيد. من خيلي خوب احساس عصبانيت ناشي از مورد استفاده قرار گرفتن بسياري از بازيگران را درک مي کنم. اين که چرا رفتاري تمسخر آميز و تهاجمي دارند... رسانه ها قدرت مشخصي دارند، ولي بايد در جهت درست هم به کار گرفته شوند. واضح تر بگويم، تحمل چنين بحث هايي را ندارم، به همين خاطر هم با کسي مصاحبه نمي کنم.
ولي الان داريد اين کار را مي کنيد؟ درسته، ولي شغل من بازي در فيلم هاست، نه صحبت درباره آنها! درباره فيلمي که بازي کرده ام هر چقدر هم که احساساتي باشم... اگر مي توانستم آن فيلم را به وسيله کلمات تعريف کنيم، بازي در آن لزومي نداشت!
با کارتان به اين صورت برخورد مي کنيد؟ بله، دقيقاً نمي دانم چه چيزي خواهم گفت يا چه کاري خواهم کرد. خيلي خوب آماده مي شوم، روي نقش زياد کار مي کنم. و زماني که وارد صحنه مي شوم سعي مي کنم تا حد امکان با احساس باشم. ولي با تمام اين احوال نمي دانم آن روز چه حسي خواهم داشت و يا چه کاري خواهم کرد. نمي دانم چيزهايي که در زندگي ام بوده در آن لحظه چه تاثيراتي روي من خواهند داشت. ديروز موقع فيلمبرداري يک صحنه چه چيزها که نياموختم.... آدم بايد در برابر موقعيت هاي تجربه نشده آمادگي داشته باشد.
خوب، با اين تفاصيل آيا فکر مي کنيد که در برخي دقايق ناموفق بوده ايد؟ مدت زيادي است که در اين کار هستم و به اندازه کافي در فيلم ها بازي کرده ام، به آن اندازه که راه و روشي براي خودم فراهم کنم. فرايند کار نسبت به شرايط دروني و بيروني عوض مي شود، طبيعي است که روزهاي بد هم داشتم. روزهايي که به خودم گفتم " قادر نيستم اين کار بکنم، افتضاحم"... اما فرداي آن روز باز هم بايد به سر کار مي رفتم. به همين خاطر مي گويم که امروز هر چقدر هم بد بوده باشم، فردا روز ديگري است. البته وقتي ٢٦ سال داشتم، نگاهم طور ديگري بود. حالا ٥٧ سال دارم و صاحب تجربه بيشتري در زندگي و سينما هستم، به همين خاطر بهتر متوجه کاري که مي کنم هستم.
اگر قرار بود به ريچارد گير ٢٦ ساله نصيحتي بدهيد، چي مي گفتيد؟ وضعيت احمقانه اي است. چون يک آدم ٢٦ ساله حاضر به شنيدن نصحيت از هيچ کس نيست، حتي خودش!
خودتان را شايسته لقب کودک عاصي مي دانيد؟ همان طور که گفتم، چيزهايي مثل اين را که درباره من نوشته شده، نمي خوانم.
وقتي به دانشگاه مي رفتيد، دانش آموز خوبي نبوديد. مگر نه؟ خودم را با فکر کردن درباره زندگي خسته مي کردم و درس هاي فلسفه به نظرم احمقانه مي آمد. به همين خاطر سال هاي اول دانشگاه خيلي بد گذشت. چون دوستان زيادي هم نداشتم، جيم مي شدم و مرتب به سينما مي رفتم. معمولاً هم يک فيلم را دوبار مي ديدم. و بعد از مدتي متوجه شدم که فيلم ها را فقط براي تفريح، بلکه دارم براي تحليل تماشا مي کنم.
چه فيلم هاي را فراموش نکرديد؟ همه فيلم هاي آنتونيوني و مخصوصاً آگرانديسمان را خيلي خوب به خاطر دارم. فيلم هايي که خارج از هاليوود ساخته مي شد را ترجيح مي دادم. مثلاً فيلم هاي دهه ١٦٠ و ٧٠ روبر برسون را...
عکس العمل خانواده تان موقع رها کردن دانشگاه و رفتن به سراغ بازيگري چي بود؟ خانواده طرف پدري ام انسان هايي وابسته به زمين بودند. مادري ام از خانواده اي عصبي و وسواسي بود. وقتي تصميم به ترک دانشکده گرفتم، فکر مي کنم والدين ام متعلق به طبقه بورژوا هستند. پدرم مي دانست که مجبور خواهم بود که يک زندگي جهنمي را تجربه کنم و نمي خواست شاهد آن باشد. در مقابل من هم خواستار ارزش هاي بدشکل طبقه متوسط نبودم. از اين هم که موقعيتي در هنر نمايش براي خودم دست و پا کنم، خيلي مطمئن نبودم. ولي وقتي تصميم به تجربه کردن اين کار گرفتم، از من حمايت کردند.
ژيگولوي آمريکايي براي شما يک نقطه عطف بود، ولي همزمان از شما يک سمبل سکسي هم ساخت... هميشه مي گويم... خواستني بودن ميل قلبي هر انساني است؛ مخصوصاً وقتي انسان ها نقشي را که بازي مي کنيد واقعي فرض کنيد. ولي اين که چون روي پرده نقش يک ژيگولو را خوب بازي کرده ام، مرا هم چنين شخصيتي تصور کنند واقعاً احمقانه است.
هنوز هم از اين که آدم ها شما را به چشم يک سمبل سکسي نگاه کنند، آزرده مي شويد؟ ٥٧ سالمه! چند سال ديگر مي توانم سمبل سکس باشم؟ بياييد واقع گرا باشيم.
خيلي خوب به چشم مي آييد. تا به حال تحت جراحي پلاستيک يا زيبايي قرار گرفته ايد؟ بله، تا دلتون بخواهد[مي خندد]. هميشه اين کار را مي کنم، دست کم ماهي يک بار. در نيويورک يک دکتر خوب دارم. اگر بخواهيد اسمش را مي توانم بهتون بدم.
ممنون...[مي خنديم] آيا کارنامه را به عنوان يک مسير پر افت و خيز ارزيابي مي کنيد؟ البته، مي دانم که پيشنهادهاي زيادي را- موقعي که به فکرشان بودم- دريافت نکردم. همين طور فيلم هايي که نبايد در آنها بازي مي کردم و پيشنهاد بازي در آنها را دريافت کردم.
آيا اين وضعيت شما را افسرده مي کند؟ به خاطر کار هيچ وقت دچار افسردگي نشده ام. هيچ وقت درد اصلي من کار نبوده، وقتي جوان بودم هم همين طور. حالا هم نيست. وقتي جوان بودم خيلي علاقه داشتم زندگي را کشف کنم و حالا هم از يک نظر همان طور است. وضعيت هر طور که مي خواهد باشد، اين فقط يک شغل است. بعضي وقت ها به خاطر نقشي که به چنگم نيفتاده به خودم مي گويم کاش اين نقش مال من بود. ولي اين اتفاق هرگز نمي تواند مرا نا اميد کند. انسان ها آن قدر بازيگران را با کارنامه شان يکي فرض مي کنند که به نظر مي آيد بازيگري همه چيز است. ولي در واقع اين طور نيست. براي شما هم نيست، مطمئنم. يقين دارم که شما هم يک زندگي شخصي داريد...
نه چندان.... ولي درک مي کنيد که چي مي خواهم بگويم. اگر کارتان آن روز خراب شد مي توانيد به خانه برويد و با دوست دخترتان با زن تان حرف بزنيد. باور کنيد براي ما هم همين طور است!
از روابط عاشقانه و زناشويي که داشتيد، چه چيزهايي ياد گرفتيد؟ روابط.... طبيعي است که اين را حالا مي توانم درک کنم، مثل کوسه ها. مجبورند مرتب در حال حرکت باشند. براي زنده بودن بايد به قسمت هاي عميق تر و خنک تر بروند و بعضي وقت ها جاهاي ترسناک و تاريک. به فيلم خيانت کار نگاه کنيد. آن زوج متاهل براي صحبت درباره مشکلات شان و رسيدن به حقايقي تازه وقت کافي صرف نکردند. فکر مي کنم همه ما به اين احتياج داريم.
حالا که حرف به خيانت کار کشيد.... بگذاريد بگويم در فيلم هايي زيادي که به ازدواج هاي ناموفق مي پردازند بازي کرده ايد. مشکلات بسياري از محيط هايي که همه ما در آن زندگي مي کنيم. من دو بار ازدواج کردم، به همين خاطر مي دانم ازدواج ناموفق يعني چي. به نظر من اين يک حقيقت اساسي زندگي است.
کسي بوده که نگاه تان به زندگي را تغيير بدهد؟ شخصي به اسم چارلي کلمنس هست. مستندي که درباره او ساخته شده، حدود ٢٠ سال قبل اسکار هم گرفت. من با اين آدم به السالوادور، نيکاراگوئه و هندوراس رفتم. آن موقع بود که فهميدم سياست هاي خارجي بيمارگونه دولت آمريکا چه بلايي بر سر انسان ها مي تواند بياورد. کلمنس در السالوادور طبابت کرده بود. در ميانه جنگ و بدترين زمان ها آنجا بوده، او از نزديک شاهد پشتيباني حکومت آمريکا از جوخه هاي مرگ راست گرا و نتايج کشنده اعمال راديکال بوده، من هم در سايه او از اين وقايع با خبر شدم.
آيا فکر نمي کنيد که شهرت تان روي کارهاي خيريه و بشردوستانه تان سايه انداخته است؟ من هيچ کاري را به زور انجام نمي دهم. فقط در امتداد تجربه هايم به حرف هايي که مي زنم اهميت مي دهم. ايدز يکي از موضوعاتي است که در دنيا به عنوان يک متخصص در اين زمينه شناخته شده ام.چيزي که ٣٠ سال است با آن آشنا شده ايم. در کنار اينها فقط درباره چيزهايي که مي دانم صحبت مي کنم.
از موقعي که شروع به اين نوع کارها کرديد، در هاليوود چه چيزهايي تغيير کرده؟ به نظر من ساختن يک فيلم خوب درون سيستم استوديويي بسيار سخت تر شده، چون امروزه استراتژي هاي شغلي بيش اندازه به جلوه هاي ويژه و توليد فيلم هاي بسيار بزرگ وابسته شده است. و درون اين سيستم براي فيلم هاي جسورانه ١٥ تا ٢٠ ميليون دلاري جايي وجود ندارد. از طرف ديگر اين شرايط، فرصت هاي بيشتري در اختيار مستقل ها قرار مي دهد. امروز بازارهاي تازه اي براي فروش اين فيلم ها مثل اينترنت و دي وي دي وجود دارد، ولي نه درون سيستم استوديويي...
شما در هر دو سيستم کار کرده ايد. فيلم آخري که بازي کردم، يک کمدي غريب درباره جنگ بوسني-هرزه گوين است. اسم عجيبي هم دارد: ميهماني شکار يا My Spring Break in Bosnia که دومي فقط در آمريکا معناي درستي دارد. ولي در بقيه جاهاي دنيا اسمي است که هيچ مفهومي نمي تواند داشته باشد. کنايه بيش از حد سنگيني در پشت اين اسم وجود دارد. فيلمي بسيار جدي است، سرشار از انرژي. ولي چون وقايع آن در بوسني اتفاق مي افتد و به جنگ بين مسلمان ها و صرب ها مربوط مي شود، هيچ استوديويي حاضر به ساخت آن نمي شود. کلک هم همين طور بود.
براي برقراري تعادل ميان موفقيت هاي تجاري و هنري تان تلاش بسيار سختي به خرج داديد... بله، اين حقيقت دارد. احمق نيستم. اگر هر پنج يا شش سال يک بار در يک فيلم پر فروش بازي نکنم، ديگر نمي توانم در فيلم هاي کوچک و جدي بازي کنم. و بايد اعتراف کنم در طول سال هاي کاري ام بسيار خوش شانس و اقبال بوده ام.
آيا مي توانيد در مورد اوقاتي هم که بيکار بوديد، همين حرف را بزنيد؟ بله، هم در مورد اوقات بيکاري و هم در مورد آدم هايي که با آنها کار کرده ام... بازيگري از ١٩ سالگي تا امروز و تلاش براي خوب زندگي کردن؛ واقعاً مدت زمان درازي است: تقريباً ٤٠ سال...
خيلي ها مي گويند که در جستجوي آقاي گودبار چيزهاي زيادي به شما ياد داد. کارگردان اين فيلم ريچارد بروکس بود. قبل از روزهاي بهشت در چند فيلم نقش هاي کوچکي بازي کرده بودم. به نوعي اين اولين نقش بزرگ من بود. بروکس از من خواست تا نقش توني را بازي کنم. توني شخصيتي بيش از اندازه غير عادي بود. وقتي با من درباره پرورش نقش صحبت مي کرد به من گفت: "بگذار با تو رو راست باشم، اگر نتواني در هر صحنه کار تازه اي ارائه بدهي، در اين فيلم جايي نداري". به عنوان درس بازيگري در سينما واقعاً تجربه جالبي بود. قرار نيست در همان صحنه اول همه شگرد هايت را رو کني، بايد صبر کني.. بعد يک کم ديگر و اين بار از ديدگاهي تازه تر... مثل موقعي که در زندگي واقعي سعي مي کني کسي را بشناسي. نمي توانيد هيچ کسي را فقط در يک نشست بشناسيد.
آيا در پشت قبول نکردن نقش شخصيت هاي ايتاليايي بعد از در جستجوي آقاي گودبار، قصد و نيت خاصي وجود دارد؟ بله، در ١٥ سال گذشته پيشنهادهاي زيادي براي بازي در نقش ديوانه هاي ايتاليايي به دستم رسيد. احساس کردم قرار است درون يک قوطي که روي آن برچسب خاصي وجود دارد، بروم و بعد به راحتي دور انداخته بشوم. اگر اميدي براي جدي گرفته شدن وجود داشته باشد، بايد همه کارها را تحت کنترل خودتان داشته باشيد.
آيا صحنه هاي سکسي که آن زمان با دايان کيتون بازي کرديد، به خاطر کم تجربه بودن در کار بازيگري، شما را ناراحت نکرد؟چرا، به همين خاطر هم قادر به برخورد با او به عنوان يک بازيگر نبودم. ولي بعد با هم صحبت کرديم و راه حل خلاقانه هم پيدا کرديم. براي صحنه هاي سکسي تقاضا کرديم که در مکاني بسته فيلمبرداري شود و قبل از آن تا دلتون بخواهد تمرين کرديم!
برسيم به روزهاي بهشت؛ آيا کار با ترنس ماليک-همان طور که همه مي گويند- خيلي سخت است؟ مي تواند هم هيجان بخش و هم اعصاب خرد کن باشد. در مورد کار با بازيگر ها خوشبختانه تجربه کار در تئاتر نداشت و تازه شروع به فيلمسازي کرده بود. در آن دوره واقعاً خود ماليک هم در حال ياد گرفتن بود.
مثل اين که قادر به برقراري رابطه سالمي نبود؟ مي دانست چکار مي خواهد بکند، ولي نمي توانست آن را چطور به زبان بياورد. مهم ترين چيز براي کارگردان شدن قدرت ايجاد ارتباط است. سر صحنه ٣٠٠ آدم حضور دارد که براي او کار مي کنند. کارگردان فيلم را فقط نمي سازد، بلکه آن را مديريت و هماهنگ مي کند. و اگر يک کارگردان قادر نباشد افکارش را که بايد قدرت خلاقه آن آدم ها را به حرکت وا دارد، به زبان بياورد کارگردان موفق نخواهد بود. اين يک اصل بديهي و مسلم است.
با بوديسم چگونه آشنا شديد؟ دو مورد را به ياد مي آوردم. اولي ملاقات با دارما بود و دومي برخورد با يک استاد. اما در زمان تحصيل هم کسي بودم که سوال هاي فلسفي زيادي داشت، به همين خاطر با بوديسم از طريق فيلسوف هاي غربي آشنا شده بودم.
آيا مي توانم بگوييم که کارتان را با همان علاقه ٣٠ سال قبل انجام مي دهيد؟ در گذشته بيشتر به بازيگري نياز داشتم تا خودم را راضي کنم. ولي حالا کمتر، چون در زندگي موضوعات ديگري هم هست که مرا بيشتر ارضاء مي کند. وقتي شروع به بازيگري کردم اين کار برايم راهي براي ايجاد ارتباط و فرار از انزوا بود. تبديل اين چيز به يک کارنامه هنري اتفاق خوبي بود، ولي مي توانست بعدها مضر هم باشد. مي توانم بگويم که حالا خيلي کمتر از سابق خود محور بين هستم.- برگرفته از ماهنامه امپاير، جولاي ٢٠٠٧
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر