فيلم روز♦ سينماي جهان
فصل پاييزدر اروپا و آمريکا زمان آغاز نمايش فيلم هاي متفاوت تر، از جمله درام هاي عاشقانه يا تريلرهاي پر کشش مخصوص بزرگسالان است. مطابق هفته هاي پيشين نگاهي انداخته به هفت فيلم سينمايي از کشورهاي مختلف که در هفته گذشته به نمايش در آمده اند، که آخرين اثر ساخته استاد بزرگ سينما ميلوش فورمن نيز در ميان آنها قرار دارد.
معرفي فيلم هاي روز
اشباح گويا Goya's Ghosts
کارگردان: ميلوش فورمن. فيلمنامه: ميلوش فورمن، ژان کلود کاريه. موسيقي: وارهان ارکستروويچ بائر، ژوزه نيه تو. مدير فيلمبرداري: خاوير آگوئيره ساروب. تدوين: آدام بووم. طراح صحنه: پاتريزيا فون برندشتاين. بازيگران: خاوير باردم[برادر لورنزو]، ناتالي پورتمن[اينس/آليسيا]، استلان اسکارسگارد[فرانسيسکو گويا]، رندي کوايد[پادشاه کارلوس چهارم]، بلانکا پورتيلو[ملکه ماريا لوييزا]، ميشل لونسدال[پدر گرگوريو]، خوزه لوييس گومز[توماس بيلباتوآ]، کريگ استيونسون[ناپلئون بناپارت]. ١١٤ دقيقه. محصول ٢٠٠٦ آمريکا، اسپانيا. نام ديگر: Los Fantasmas de Goya. نامزد جايزه بهترين طراحي لباس، بهترين چهره پردازي و جلوه هاي ويژه از مراسم گويا.
سال هاي پاياني قرن هجدهم، اسپانيا. فرانسيسکو گويا زير سايه حمايت پادشاه کارل چهارم سرگرم قوام دادن به سبک کاري خويش و خلق بهترين تابلوها است. اينس دختر جوان و زيباي تاجري ثروتمند که به نوعي الهه الهام وي شمرده مي شود، گرفتار دادگاه تفتيش عقايد کليسا مي شود. پدر اينس براي نجات وي به گويا روي مي آورد تا از رابطه خود براي تماس با پدر لورنزوي جوان و صاحب سمت در کليسا استفاده کند. گويا پذيرفته و شبي لورنزو را به منزل تاجر مي برد، اما لورنزو با خاطر همخوابگي پنهاني با انيس در سرداب کليسا با وجود تهديد پدر و برادران وي حاضر به کمک نيست. لورنزو پس از امضاي اعتراف نامه اي دروغين و مسخره تحت فشار پدرانيس به اين کار راضي شده و با پدر گرگوريو ملاقات مي کند. اما پدر گرگوريو پس از پذيرفتن پول هنگفت پدر انيس از آزادي وي امتناع مي کند. پدر نوميد ناچار به نزد پادشاه رفته و ماجرا را باز مي گويد. افشاي اعتراف نامه دروغين سبب فرار لورنزو مي شود، اما انيس همچنان در زندان مي ماند. يک دهه و نيم بعد لورنزو به همراه ارتش ناپلئون سر رسيده و در هيبت يک انقلابي، پس از خلع پادشاه صاحب نفوذ و قدرتي فراوان مي شود. انيس نيز پس از برچيده شده زندان ها و دادگاه تفتيش عقايد آزاد مي شود. اما تمامي خانواده اش به قتل رسيده اند و او ناچار به سراغ گويا که اينک ناشنوا شده، مي رود. او به گويا مي گويد که در زندان دختري به دنيا آورده و پدر آن دختر لورنزو است. گويا به سراغ لورنزو مي رود، اما لورنزو از پذيرش اين امر امتناع و بار ديگر انيس را-اين بار در يک آسايشگاه- زنداني مي کند. مدتي بعد گويا با دختري روسپي به نام آليسيا که شباهتي حيرت انگيز به انيس دارد، برخورد مي کند. لورنزو سعي مي کند تا دختر را از ميان بردارد، ولي هوشمندي آليسيا سبب نجات جانش مي شود. گويا براي آزاد کردن انيس به سراغ لورنزو مي رود تا مادر و دختر را به هم برساند. اما همزمان ارتش انگليس سر رسيده و مردم نيز که از ظلم فرانسوي ها به تنگ آمده اند، شورش کرده و گماشتگان ناپلئون را مي رانند. لورنزو نيز دستگير و در اختيار ارباب کليسا که همه آزاد شده اند، قرار داده مي شود. پدر گرگوريو او را به مرگ محکوم مي کند. در روز اعدام لورنزو در بالکني مشرف به ميدان آليسيا را همراه افسري انگليسي مي بيند. و در طرف ديگر ميدان انيس پريشان حواس را که کودکي يتيم را فرزند خود و او پنداشته و کمر به حفظ او بسته است.
چرا بايد ديد؟
نسل امروز تماشاگر ايراني و بالطبع دنيا، ميلوش فورمن را با مردي روي ماه[جيم کري] و مدعي العموم عليه لري فلينت[وودي هارلسون] يا دست بالا آمادئوس مي شناسد. اما اين استاد ٧٥ ساله سينما براي نسل پيشين با عشق هاي يک موطلايي، مجلس رقص آتش نشان ها و شاهکار آن سوي اقيانوس اش ديوانه از قفس پريد يکي از فراموش نشدني ترين نام هاي تاريخ سينماست. فيلمسازي که دو بار اسکار گرفته، خرس طلا و نقره جشنواره برلين را در کارنامه اش دارد، جايزه هيئت داوران کن- يک سزار –سه جايزه گلدن گلاب و ده ها جايزه بين المللي گرفته و چهار بار تا امروز از يک عمر فعاليت هنري اش تقدير به عمل آمده است. سخن گفتن درباره کارنامه چنين کارگرداني کار سهلي نيست و بدون شک نمايش هر فيلم تازه وي حادثه اي مي تواند باشد[که اين آخري نيز هست]. با اين حال فورمن آدم پر کاري نيست و ثمره نزديک به ٥ دهه فيلمسازي او ١٦ فيلم سينمايي، يک فيلم تلويزيوني و اپيزودي از يک فيلم بلند است!
يان توماس فورمن متولد ١٩٣٢ چسلاو، جمهوري چک است. پدر و مادرش در آشوويتس جان باختند و يان را تنها گذاشتند. بعدها يان در مدرسه سينمايي پراگ درس خواند و با سه فيلم اوليه خود سبکي تازه در سينماي جديد کشورش بنا نهاد. زماني که نيروهاي شوروي در سال ١٩٦٨ کشورش را اشغال کردند، اروپا را به مقصد آمريکا ترک کرد. دومين فيلمش ديوانه از قفس پيد بر اساس کتاب کن کيسي در ١٩٧٥ برنده ٥ جايزه اسکار و نامزد ٤ جايزه ديگر شد. ٩ سال بار ديگر نامش با امادئوس و دريافت ٨ اسکار طنيني جهاني يافت. اما هيچ کدام از اين موفقيت درون سيستم هاليوود نتوانست طبع سرکش و نوجوي او را مهار زند. لري فلينت به اندازه همه فيلم هاي پيشين وي منتقدانه بود و پخته تر، اما پس از گذشت چند سال اشباح گويا چيز ديگري است. فيلمي در اندازه هاي نام استاد و بدون شک يک شاهکار درباره استبداد مذهبي و نتايج ويرانگر آن، همچنين سياست هاي راديکال و انقلابي که به جباريت ختم مي شوند. فقط يک جمله از فيلمنامه فورمن و کاريه که بر زبان لورنزو جاري مي شود، کافي است تا به عمق فاجعه پي ببريد:لورنزو: ديگر آزادي براي دشمنان آزادي وجود نخواهد داشت!
اعتراف مي کنم که با ديدن فيلم و دادگاه هاي تفتيش عقايد و اعتراف هاي جعلي و همانندي آن با آن چه نزديک به سه دهه است بر ميهنم مي رود، بر خود لرزيدم. سکانس ميهماني خانه تاجر که طي آن لورنزو از شکنجه براي رسيدن به حقيقت با اين استدلال که: اگر از خدا ترس داشته باشيد، اين ترس شما را از اعتراف دروغين باز خواهد داشت و خدواند به شما قدرت ايستادگي در برابر شکنجه را اعطا خواهد کرد، دفاع مي کند و اعتراف محکومين بسته شده به چرخ شکنجه را واقعي اعلام مي کند به ياد مصاحبه هاي تلويزيوني سه دهه اخير افتادم و روحم تيره و تار شد.
فورمن بار ديگر داستاني را به دست گرفته تا از وراي آن حرف خود بزند که شکنجه مي تواند هر انسان مومني را نيز وادار به اعتراف کند، مخصوصاً زماني که هراس او از شکنجه بيش از ترس وي از خدا گردد. او با اين کار نه فقط تفتيش عقايد مذهبي در چند صد سال گذشته را محکوم مي کند، بلکه بنيادگرايي مذهبي موجود در زمانه ما را نيز به چالش مي طلبد. جان کلام او اين است: در گذر از اين همه حادثه، انقلاب، رفورم هاي ديني و.... چه به دست آورده ايم؟ آيا دليلي براي هراس در زمانه ما وجود ندارد؟ آيا دولت ها جاي کليسا را نگرفته اند؟ شور بختي اسنجاست که ر آستانه هزاره اي تازه اي در وطن ما حکومتي ايدئولوژيک/ديني و واپسگرا زمام امور ٧٠ ميليون انسان را- که همچون ارباب کليسا در دوران انگيزيسيون صغيرشان مي داند- در دست دارد. اشباح گويا نه فقط يک فيلم عالي درباره زندگي و کار ک هنرمند، بلکه نقد استبداد مذهبي و رفتار راديکاليستي سياست بازان است. آينه اي در برابر ما تا بلکه از گذشته پند بگيريم. جرات مي کنم و مي گويم: اشباح گويا يک شاهکار است که بايد بارها به دقت ديده شود! ژانر: درام.
ميهماني شکار The Hunting Party
نويسنده و کارگردان: ريچارد شپرد. موسيقي: رولف کنت. مدير فيلمبرداري: ديويد تاترسال. تدوين: کارلو کراوتز. طراح صحنه: جان رولفز. بازيگران: ريچارد گير[سايمون]، ترنس هاوارد[داک]، جسي آيزنبرگ[بنجامين]، جيمز برولين[فرانکلين هريس]. ٩٦ دقيقه. محصول ٢٠٠٧ آمريکا، کرواسي، بوسني-هرزه گوين. نام ديگر: Spring Break in Bosnia.
سايمون هانت خبرنگاري جنگي است که شهرتي معقول در تلويزيون ها دارد. او و همکارش داک جنگ هاي زيادي را زير پوشش خبري قرار داده اند و هميشه سعي کرده اند تا بر اساس آموخته هاي خود در دانشکده خبرنگاري فاصله خود را با سوژه حفظ کنند. اما وقتي پا به دهکده پوليه در بوسني هرزه گوين گذاشته و با اجساد زنان و کودکان قتل عام شده روبرو مي شوند، سايمون کنترل خود را در برابر دوربين از دست مي دهد. رفتار عصبي سايمون و رو آوردنش به الکل سبب مي شود تا اخراج شود. مدتي بعد، جنگ در بوسني تمام شده، از اين رو داک به همراه فرانکلين هريس براي گزارش بزرگداشت پيمان صلح به آنجا مي رود. او در هتل با سايمون روبرو مي شود که ادعا مي کند از محل بزرگ ترين جنايتکار جنگي صرب رادوان کرادژيچ ملقب به روباه باخبر است. فردي که دولت آمريکا براي سر او ٥ ميليون دلار جايزه تعيين کرده است. سايمون از داک مي خواهد تا در يافتن روباه به بهانه مصاحبه با او همکاري کند. داک تحت شرايطي مي پذيرد و همکار جوان وي بنجامين نيز به طمع دريافت مقداري از پول جايزه با آن دو همراه مي شود. آنها در طول سفر با افراد زيادي-از جمله مامورين سازمان ملل که اهميتي به يافتن روباه و ديگر جنايتکارها نمي دهند- برخورد مي کنند. چند نفر از اين افراد حاضرند در ازاي پول اطلاعاتي درباره مخفيگاه روباه در اختيار آنان بگذارند. ولي نيازي به اين کار نيست، چون روباه نيز به دنبال شنيدن خبر حضور اين سه نفر در منطقه و شايعه اي مبني بر ارتباط شان با CIA به دنبال آنهاست. يک شب افراد روباه سايمون، داک و بنجامين را اسير و به مخفيگاه روباه مي برند. در آنجا پس از شکنجه و در آستانه قتل، ناگهان مامورين CIA سر رسيده و نجات شان مي دهند. اما روباه مي گريزد. سايمون که حاضر به خروج از بوسني نيست، بار ديگر رد روباه را يافته و او را به دام مي اندازد. اما او به هر حال خبرنگار است و قادر به آلودن دستان خود به خون يک انسان نيست. پس او را به دهکده پوليه مي برد، جايي که بازماندگان قتل عام در انتظار مجازات وي هستند...
چرا بايد ديد؟
ريچارد شپرد نيويورکي شش فيلم بند در کارنامه خود دارد که اولين آنها را به نام حادثه لينگويني در ١٩٩١ کارگرداني کرده، اما با سومين فيلمش-تريلر جنايي اکسيژن در ١٩٩٩- بود که نامش را منتقدان کنجکاو شنيدند. و دو سال قبل با فيلم گاوباز با شرکت پيرس برازنان و نامزدي اش در مراسم گلدن گلاب بود که تماشاگران بسياري کشف اش کردند. گاوباز تولد دوباره و شايد بتوان گفت تولد اولين يک فيلمساز-پس از يک دهه و نيم فعاليت- بود. دو سال از نمايش گاوباز گذشته و ميهماني شکار نشان مي دهد که اميدهاي به وجود آمده درباره شپرد بيهوده نبوده است.
ميهماني شکار فيلمي خوب با طنزي سياه بر اساس ردخدادهايي واقعي است اما همان گونه که شپرد در تيتراژ ابتداي فيلم مي گويد: فقط مسخره ترين قسمت هاي اين داستان واقعي است. و طنز قضييه نيز همين جاست يعني حقيقي بودن جبهه شر قصه: رادوان کارادژيچ سياستمدار، شاعر و روانشناس صرب و يکي از بزرگ ترين جنايتکاران جنگي زمانه ما؛ کسي که خون هزاران مسلمان دست هايش را سرخ کرده و ٥ ميليون دلار براي دستگيري اش جايزه تعيين شده، اما دست هايي پنهان در کار است تا او در کنام امن خود به زندگي ادامه دهد. شپرد براي زير سوال بردن سياست هاي خارجي دولت آمريکا و سازمان هاي بين المللي مانند سازمان ملل متحد داستان انتقام جويي يک خبرنگار تلويزيوني را در پيش زمينه قرار مي دهد. اما به موضوعاتي فراتر از انتظار تماشاگر نيز اشاره دارد از جمله رسالت واقعي يک خبرنگار و اين که نبايد يک ماجراي شخصي باعث واکنش درست او در برابر اتفاق همچون نسل کشي شود. تماشاگر در پايان سفر هانت همچون هانت مي فهمد که انتقام چاره کار نيست. عدالت و اجراي آن ضروري است، ولي قهرمان آمريکايي ما حتي به قيمت اجراي عدالت هم حاضر نيست که دستان خود را خون کسي که نسل کشي کرده، بيالايد. البته اين پايان از ازرش هاي فيلم چندان کم نمي کند و بدون شک ميهماني شکار در کارنامه شپرد جايگاهي رفيع خواهد داشت. ميهماني شکار به عنوان يک اثر هنري تلفيق بديعي از ژانرهاي جنگي/کمدي/سياسي/ماجرايي/اکشن و درام است. فيلمي که تمامي نکات مثبت هر ژانر را به خدمت گرفته و درون ساختار روايي فيلم حل کرده است.
بازي ريچارد گير در نقش خبرنگاري که از نسل کشي مسلمان ها- و کشته شدن محبوب آبستن خود- و قصابي آن ها متاثر شده و وجوان رسانه ها را به چالش مي خواند، ديدني و از نقاط قوت فيلم است. البته نبايد از فيزيک و بازي ترنس هاوارد نيز غافل بود. ميهماني شکار هم به خاطر موضوعي که برگزيده و هم به دليل ساختارش قدمي بزرگ به جلو براي شپرد و فيلمي در يک قدمي شاهکار است. بي صبرانه منتظر نمايش فيلم بعدي او مي مانم!ژانر: اکشن، ماجرا، کمدي، درام، مهيج.
محبوبم استانبول Sevgilim İstanbul
کارگردان: سچکين ياسار. فيلمنامه: نديم گورسل، سچکين ياسار، عزّت ياسار بر اساس کتاب نديم گورسل. موسيقي: نيکوس کوپورگوس. مدير فيلمبرداري: ارتونچ شنکاي. تدوين: نوزات ديشي آچيک. طراح صحنه: آني جي. پرتان. بازيگران: کاريوفيليا کارابتي، آلپ تکين سردنگچتي، نيشان شيرين يان، کوکسل انگئور، گولن چهره لي، اردينچ آکباش، فيليز کوتلار، نديم سابان، تونجا يوندر، مورات کاراسو، آتيلا شنديل، ايوپ گورگولر. ١٠٣ دقيقه. محصول ١٩٩٩- ٢٠٠٧ ترکيه، يونان، بلغارستان.
ايريني و علي در يک گردهمايي بين الملي خبرنگاران در پاريس با هم آشنا و سپس عاشق همديگر مي شوند. علي خبرنگار ترک جسوري است که همواره به دنبال کشف موضوع هاي خطرناک است. ايريني نيز خبرنگاري يوناني است که پدرش در استانبول به دنيا آمده است. او در شش سالگي به هنگام کودتاي سرهنگ ها شاهد دستگيري پدرش توسط شخصي پوش ها بوده، و سپس خبر مرگ پدرش را دريافت کرده است. اما هرگز جسد او را مشاهده نکرده است. ايريني براي ديدن محبوب و شهر زادگاه پدر براي اولين بار پا به استانبول مي گذارد. پس گذراندن چند روز توام با عشق و هيجان در کنار محبوب، ناگهان علي ناپديد مي شود. ايريني که مي دادند علي نامه ها و تلفن هاي تهديد آميز دريافت مي کرده، براي يافتن معشوق سفري کافکا وار در کوچه هاي هزارتو مانند استانبول آغاز مي کند. او در اين سفر پس از آشنايي با خشونت شهر، تصاوير ذهني پدر و معشوقش با هم ترکيب شده و ناراحتي روحي دوران کودکي بار ديگر به سراغش مي آيد. ايريني به زودي اسير اوهام خود شده و چنين مي نمايد که پا به درون سياه چاله اي در مرز ميان واقعيت و خيال گذاشته است...
چرا بايد ديد؟
سچکين ياسار در کنار يشيم اوستا اوغلو، تومريس گيريتلي اوغلو، ايشيا اوزگنتورک، بيکت ايلهان و هاندان ايپکچي از چهره هاي شاخص نسل سوم فيلمسازان زن سينماي ترکيه است. گروهي که بر خلاف دو نسل پيشين خود متعلق به سينماي مستقل بوده و وجوه سياسي پر رنگ تري در آثار خود دارند. سچکين ياسار در سال ١٩٧٨ در رشته گرافيک از آکادمي هنرهاي زيباي استانبول فارغ التنحصيل شده و شروع به نوشتن درباره فرهنگ و هنر کرد. مدتي سردبير بخش هنري روزنامه پوليتيکا بود و همزمان به کار طراحي جلد کتاب نيز اشتغال داشت. در ١٩٧٩ با دستيار کارگرداني حاليت رفيق در فيلم جنگجوي خسته وارد سينما شد و بعدها با کارگردان هاي معتبر سينماي ترکيه مانند عاطيف يلماز، ممدوح ئون و عمر کاوور کار کرد. در ١٩٩٣ اولين فيلمش را با نام تبسم زرد نوشت و کارگرداني کرد که در جشنواره آنکارا ٤ جايزه گرفت[به همراه نشان موفقيت هنري از وزارت فرهنگ-و در نمايش عمومي تبديل به سومين فيلم پر فروش تاريخ سينماي ترکيه تا آن زمان شد. محبوبم استانبول دومين فيلم اوست که با حمايت Eurimages و وزارت فرهنگ و هنر ترکيه ساخته شده، اما فاصله شروع کار تا نمايش اش[به دليل اختلاف ميان تهيه کننده و کارگردان] بسيار طولاني بوده است. چيزي حدود ٨ سال که مي تواند فيلم را در اين رگبار بي امان توليدات سينمايي اندکي کهنه و قديمي بنماياند.
سچکين ياسار خود درباره فيلم چنين مي گويد:" ترکيه کشوري است که وقايعي چون گم شدن آدم ها و جنايت هايي که فاعل آنها هرگز يافت نمي شود، بسيار در آن رايج است. و اغلب به جاي اين که براي حل اين جنايت ها کوشش بشود، براي پنهان کردن يا ماستمالي کردن شان تلاش مي شود. ترکيه گشور گمشده هاست. کشوري که باندهاي مافيايي/سياسي دست بازي در آنجا دارند و اينجا را براي آدم هاي دموکرات و صلح طلبي چون ما به صورت مکاني خفقان آور و هراس انگيز در آورده اند. من به عنوان فردي که در کشور خودش غريب است و به عنوان يک دموکرات در اقليت قرار دارد، فکر کردم تصوير کردن چنين فضايي از چشم يک بيگانه به بهتر شدن کار کمک مي کند. به همين خاطر قهرمان فيلم را يک خارجي قرار دادم. کسي که در تاريخ نزديک کشور خودش نيز واقعه اي مشابه را تجربه کرده، آدمي که در استانبول نه يک يوناني کامل و نه بومي محسوب نمي شود. او براي ديدن استانبولي به اين شهر آمده که از وراي داستان هاي پدرش شناخته است. ولي با واقعيت خشونت بار جامعه ترکيه و اين شهر برخورد مي کند. و استانبول به عنوان قهرمان اصلي و پنهان اين قصه او را که بر اثر شوک روحي ناشي از مرگ پدر در کودکي و گم شدن معشوق دچار توهم شده، همچون سياه چاله مي بلعد.
اما محبوبم استانبول در کنار اين نشانه ها فيلمي اديبانه و در يک کلام شاعرانه نيز هست. دو همکار ياسار در نوشتن فيلمنامه هر دو از نويسندگان و شاعران نام آور معاصر ترکيه به شمار مي روند. نديم گورسل متولد ١٩٥١ که فيلم بر اساس داستاني از وي به همين نام ساخته شده[منتشره در ١٩٨٦] دانش آموخته سوربن و دکتر در ادبيات است. او در پاريس زندگي وو در سوربن تدريس مي کند. او تاکنون ٩ کتاب نوشته و ٥ جايزه بين المللي و منطقه اي دريافت کرده است. عزّت ياسار نيز متولد ١٩٥١ استانبول و مترجم[هر سه کتاب پاسکال بونيتزر-همکار ژان کلود کاريه- را به ترکي برگردانده]، شاعر و منتقد سينماست. بنابر اين بيهوده نيست اگر فيلم را اثري درباره ريشه هاي ادبي استانبول نام بدهم. شهري که تا امروز سوژه اصلي فيلم هاي بسياري بوده، اما از من بپذيريد: هرگز آن را به اين شکل نديده ايد!موسيقي نيکوس کوپورگوس و بازي کاريوفيليا کارابتي-از بازيگران مشهور سينماي يونان- از نقاط قوت فيلم است. آرزو مي کنم بخت ديدار اين فيلم را داشته باشيد، تا در فرصتي ديگر به نقد و بررسي کامل تر آن بنشينيم. تا آن روز بخت تماشاي محبوبم استانبول را برايتان آرزومندم.ژانر: درام، راز آميز، سياسي.
زماني آوازخوان بودم/آوازخوان Quand j'étais chanteur
نويسنده و کارگردان: زاويه جيانولي. موسيقي: الکساندر دسپليت. مدير فيلمبرداري: يوريک له سوکس. تدوين: مارتن جيوردانو. طراح صحنه: فرانسوا رنو لابارت. بازيگران: ژرار دپارديو[الن مورو]، سسيل د فرانس[ماريون]، مايتو آمالريس[برونو]، کريستين سيتي[ميشله]، پارتريک پينيو[دانيل]، آلن شانون[فيليپ مارياني]. ١١٢ دقيقه. محصول ٢٠٠٦ فرانسه. نام ديگر: The Singer. نامزد نخل طلاي جشنواره کن، برنده جايزه سزار بهترين صدابرداري و نامزد ٦ جايزه ديگر، برنده جايزه لومير بهترين بازيگر/دپارديو، برنده جايزه اتوال د اُر/ستاره طلايي بهترين بازيگر زن/سسيل د فرانس.
آلن آوازخواني ٥٠ ساله و موفق است که در باشگاه معروف شهر به صحنه مي رود. يک شب، زني موطلايي در ميان تماشاگران توجه او را به شکلي باورنکردني جلب مي کند. هر چه مي کند قادر به فراموش کردن او نيست و سرانجام موفق مي شود با او از نزديک آشنا شود. ماريان از از رفتار پر احساس و دوستانه آلن نسبت به خود تحت تاثير قرار گرفته و او نيز عکس العملي دوستانه از خود بروز مي دهد. رفته رفته رابطه اين دو نفر صميمانه و نزديک تر مي شود، اما ناگهان مانعي غير منتظره در برابرشان ظاهر مي شود. ماريان به شکلي تصادفي در نزد برونو- دوست آلن- کار مي کند و برونو نيز مخفيانه عاشق اوست....
چرا بايد ديد؟
بعضي فيلم ها ساخته مي شوند تا بازيگر اصلي ان مجال هنرنمايي بيابد و برخي محل عرض اندام نويسنده و کارگردان است. فيلم هايي که موفق مي شوند هر سه را در کنار هم داشته باشند، گاه تبديل به فيلم هاي به ياد ماندني مي شوند و آوازخوان يکي از آنهاست. فيلمي که فرصتي ديگر براي دپارديو فراهم کرده تا قدرت بازيگري اش را به نمايش بگذارد و از سوي ديگر فرصتي براي ما که با کارگرداني خوش ذوق و با استعداد آشنا شويم.
زاويه جيانولي متولد ١٩٧٢ نويسنده، تهيه کننده و کارگردان فرانسوي است که با ساخت فيلم مستند و کوتاه در اوايل دهه ١٩٩٠ وارد سينما شد. اولين بار نامش در ١٩٩٤ با دريافت جايزه بهترين فيلم کوتاه از جشنواره کنياک براي Terre sainte شنيده شد. جيانولي عمده شهرت خود را مديون فيلم هاي کاري را که مي کني خيلي دوست دارم و مصاحبه[برنده جايزه سزار بهترين فيلم کوتاه] است. او در ٢٠٠٣ اولين فيلم بلند خود Les Corps impatient –نامزد اسکندر طلايي از جشنواره تسالونيکي-را ساخت و آوازخوان سومين فيلم بلند او پس از يک ماجرا[٢٠٠٥] است. طبيعي است که به فيلم هاي کوتاه وي دسترسي نداشته باشيم و فيلم هاي اول و دومش نيز پخش جهاني پيدا نکرده باشند. بنابراين از همين يکي سخن مي گويم. آوازخوان يک فيلم عاشقانه واقعي است. قصه کسي که خود را در نبرد زندگي شکست خورده مي داند و با اولين جرقه هاي عشق فرصت جمع و جور کردن خود را مي يايد. شايد به نظرتان اين قصه تکراري بيايد، قبول دارم. بسياري قصه ها روي کاغذ شبيه هم هستند و گاه هنگام تبديل شدن به فيلم نيز چنين مي شوند. اما آوازخوان در کنار عناصر داستان هاي عاشقانه ازشور و شهوت بگير تا تلاش براي زنده ماندن چيزهاي ديگري هم دارد. انتخاب درست نحوه روايت و حرف هايي که قصد زدن آن را دارد از اين عناصر متمايز کننده فيلم است. و از همه مهم تر پيرنگ هايي فرعي چون ستايش از شانسون هاي فرانسوي، نگراني آوازخواني در انتهاي راه از گسترش سليقه کارائوکه پسندي و زوال اجراي زنده در باشگاه ها و...از همه مهم تر آواز خواندن دپارديو است که شما را وادار مي کند آرزو کنيد در فيلم بعدي هم ترانه اي زمزمه کند. تماشاي زماني آوازخوان بودم براي بزرگسالان و ميان سالاني که از فيلم هاي پر هياهوي هاليوودي به تنگ آمده اند، فرصتي مغتنم و آرامش بخش است.به افرادي هم که هر سال از انتخاب دپارديو-يکي از زشت ترين مردهاي روزگار- به عنوان يکي از سکسي ترين هنرپيشه متعجب مي شوند، توصيه مي کنم آوازخوان را حتماً ببينيد. جواب در فيلم موجود است!ژانر: درام، عاشقانه، موسيقي.
جواز ازدواج License to Wed
کارگردان: کن کواپيس. فيلمنامه: کيم بارکر، تيم راسموسن، وينس دي مگليو بر اساس داستاني از کيم بارکر و وين لويد. موسيقي: کريستوف بک. مدير فيلمبرداري: جان بيلي. تدوين: کاترين هيموف. طراح صحنه: جي اس. باکلي. بازيگران: رابين ويليامز[کشيش فرانک]، مندي مور[سدي جونز]، جان کراسينسکي[بن مورفيه، اريک کريستين اولسن[کارليسل]، کريستين تيلور[ليندسي جونز]، دي ري ديويس[جوئل]. ٩٠ دقيقه. محصول ٢٠٠٧ آمريکا.
بن مورفي و سدي جونز نامزد هستند و قصد دارند تا ازدواج کرده و تا آخر عمر به خوبي و خوشي زندگي کنند. همه چيز براي ازدواج شان فراهم است از حمايت خانواده بگير تا شرايط مادي، اما مشکل کوچکي سر راه شان قرار داد. خانواده سدي به کليساي سنت آگوستين مي روند و کشيش آنجا به نام فرانک-براي حمايت از پيمان مقدس زناشويي که به آن ايمان دارد- حاضر به خواندن خطبه عقد اين دو نفر نيست. البته تا زماني که از حقيقي بودن عشق و رابطه ميان سدي و بن يقين حاصل نکرده است. آنها براي يک عمر زندگي رسمي در کنار هم بايد از امتحانات کشيش فرانک سربلند بيرون بيايند. به همين خاطر سدي و بن در دوره آموزش جناب کشيش به نام دوره آمادگي براي يک ازدواج سالم و موفق نام نويسي مي کنند. جناب کشيش هم در کمال نامردي تکاليفي شاق براي انجام دادن به آن دو محول مي کند و صد البته گاهي به شکلي سر زده براي گرفتن مچ آنها وارد منزل شان مي شود. به زودي مشخص مي شود که زوج جوان بايد قيد يک عمر زندگي خوب و خوش را از سر به در کنند، چون قبول شدن در اين امتحان کار ساده اي به نظر نمي رسد....
چرا بايد ديد؟
اگر طرفدار رابين ويليامز هستيد و او را کمديني توانا مي دانيد، يقين به تماشاي جواز ازدواج خواهيد رفت. ولي امکان دارد با اندکي سرخوردگي از سينما خارج شويد. چون اين فيلم از شاهکارهاي او محسوب نمي شود. ويليامز از بازيگراني است که فيلم هاي خوب و بد زيادي در کارنامه اش دارد و جواز ازدواج يکي از آن فيلم هاي متوسط اندکي رو به پايين اوست که بودن يا نبودنش فرق زيادي نمي کرد. ولي در زمانه اي که کمدي هاي خوب کم شده اند، بايد قدر همين يکي را دانست. چون شوخي هايي که عرضه مي کند از حال و هواي زمانه دور نيست. پدر فرانک شخصيتي متناقض و جذاب است. به جاي کتاب اسماني از اشعار خوانندگان رپ الهام مي گيرد، طرفدار و حامي سرسخت حرکت هاي افراطي است و آدم هاي دور و برش در کليسا هم همگي عجيب و غريبند. ولي در کنار اين شخصيت تمامي وقايع و پرسوناژهاي فيلم کليشه اي و جواز ازدواج آش هفت جوشي از همه فيلم هايي است که در يکي دو دهه گذشته ديده ايم. البته نبايد انصاف را کنار گذاشت و از يکي دو شوخي تازه آن صرف نظر کرد. مانند صحنه اي که سدي و بن براي عشق بازي خلوت کرده اند و سر خر معروف- پدر فرانک- از راه مي رسد، ولي به جاي قهرمانان فيلم رو به تماشاگران کرده و مي گويد: فکرش را هم نمي کنيد که بهتون اجازه بدهم اين صحنه ببينيد، مگر نه؟
کن کواپيس متولد ١٩٥٧ بلويل، ايلي نويز از کارگردان هايي است که به شکلي موفق ميان دو دنياي تلويزيون و سينما مرتباً در حال رفت و آمد است. روشن ترين نقطه کارنامه او کمدي درام زندگي جنسي[١٩٩٥] است که جايزه اي هم از جشنواره فونيکس دريافت کرده، اما تماشاگران بيشتر ترجيح مي دهد او را با فيلم زن گفت، مرد گفت[١٩٩١، با شرکت شارون استون تازه کار در نقشي کوچک] و سريال Malcolm in the Middle به ياد بياورند. فروش ٤٣ ميليون دلاري تا اين لحظه براي او و بازيگران فيلمش اگر قدمي رو به جلو نباشد، لااقل شکست هم حسوب نمي شود. شما هم اگر وقت اضافه و پول اضافه اي در دسترس داريد مي توانيد صرف تماشاي آن بکنيد!ژانر: کمدي، عاشقانه.
من کندي را مي خواهم I Want Candy
کارگردان: استيون سورژيک. فيلمنامه: پيتر هويت، فيل هيوز، جمي مينوپريو، جاناتان ام. اشترن. مدير فيلمبرداري: کرايتون بون. تدوين: الکس مکي. طراح صحنه: تام براون. بازيگران: کارمن الکترا]کندي]، تام بروک[بگي]، تام رايلي[جو]، ميشله رايان[ليلا]، فليسيتي مونتاگو[مادر جو]، فيليپ جکسون[پدر جو]، ادي مارسان]داگ]، جان استندينگ[مايکل د ور]، جيمي کار[متصدي ويديو کلوب]، مکنزي کروک[دالبرگ]. ٨٥ دقيقه. محصول ٢٠٠٧ انگلستان.
بگي و جو، دو جوان دانشجوي فيلمسازي که از رفتار استاد گنده دماغ شان-دالبرگ- سر خورده شده اند، براي رسيدن به هدف و آرزوي خود يعني ساختن فيلم آواره خيابان هاي لندن مي شوند. آن دو فيلمنامه اي هم نوشته اند و گمان دارند که با ساختن آن درهاي ثروت و شهرت به رويشان باز خواهد شد. ولي در گشت و گذارهاي شان با درهاي بسته زيادي مواجه مي شوند، تا اين که تهيه کننده اي ناموفق مقداري پول- به شرط حضور بازيگري خاص در نقش اول فيلم- در اختيار آنها مي گذارد. تنها اشکال کوچک اين ماجرا بازيگري است که وي خواستار حضورش در پروژه است: کندي فايو ويز معروف ترين بازيگرفيلم هاي پورنوي دنيا...
چرا بايد ديد؟
همان طور که در تبليغات فيلم آمده خودتان را براي ديدن بامزه ترين کمدي امسال آماده کنيد. البته اين جمله تبليغي به مقدار زيدي مبالغه آميز است، ولي باور کنيد که براي طرفداران کمدي هاي سکسي و هجويه هاي پشت صحنه اي در سال ٢٠٠٧ بهتر از اين ساخته نشده است. يک فيلم واقعاً مستقل و ارزان قيمت- فقط ١ ميليون پاوند بودجه- براي دومين فيلم بلند استيون سورژيک بازيگر، طراح صحنه، تهيه کننده و کارگردان که در زمينه ساخت فيلم ها و مجموعه هاي تلويزوين يد طولايي دارد و شهرتي مثبت براي ساخت Terminal City، Da Vinci's Inquest، Intelligence و Little Criminals به هم زده است. من کندي را مي خواهم يک کمدي نه چندان تازه و ناب درباره حوادثي است که بر سر بسياري از علاقمندان فيلمسازي در اروپا و آمريکا آمده: يعني کشيده شدن به سيستم توليد فيلم هاي پورنو!
تعجب نمي کنيد اگر بگويم در هه ١٩٧٠ فيلمسازان نام دار بسياري نيز مرتکب اين کار شدند و کار به جايي رسيد که برخي از کارگردان هاي پر کار اين رشته در چشم تماشاگران و منتقدان صاحب سبک بصري خاص قلمداد شدند. راس مه ير فقط يکي از اين نمونه هاست که توانست با حفظ خط مرزي ميان فيلم هاي نيمه سکسي و سکسي شهرتي جهاني براي خود دست و پا کند. تينتو براس نمونه اروپايي اين دسته بود که هنوز هم فيلم مي سازد و گاه بازيگران مشهور نيز در فيلم هايش شرکت مي کنند. هدف اوليه چنين فيلمسازاني ساخت يک فيلم پورنوي داراي قصه-با چفت و بست هاي روايي معمول- است، چون موج رايج در اين صنعت! گرايش به سوي سر هم کردن صحنه هاي هم آغوشي با دم دست ترين خط داستاني دارد. پيرنگ هايي که گاه از يک لطيفه فراتر نيم روند. من کندي را مي خواهم اما چيزي وراي اين فيلم هاست. يک هجويه کامل از روابط پشت صحنه فيلمسازي که مصائب کارکردان ها و تهيه کننده هاي جوان و مستقل را براي ساخت اولين فيلم شان تصوير مي کند. سورژيک براي هر چه بيشتر شدن به سوژه خود، کوشيه تا فيلم را نيز از جهت ساختاري به فيلم هاي چنين دانشجوياني نزديک کند. از انتخاب بازيگران-غير از کارمن الکترا-، طراحي پوستر و حتي شوخي هاي پايين تنه اي فيلم همه در خدمت اين مهم هستند. صحنه هاي کمدي موقعيت فيلم مانند قانع کردن کندي براي حضور در پروژه و مهم تر از همه ساخت مخيفانه اين فيلم دور از چشم والدين و اولياي دانشکده از سکانس هاي جذاب فيلم هستند که براي گذراندن دو سيک ساعت و نيم توام با خنده از ته دل-البته براي کساني که از اين شوخي هاي لذت مي برند، نه عصا قورت دادگان زهد فروش- طراحي و اجرا شده اند. اگر از شيريني آمريکايي[وارث خلف کمدي سکسي هاي ايتاليايي] خوش تان مي آيد، من کندي را مي خواهم انتظار شما را مي کشد! آشنايان و دوستدرن الکتراي نازنين نياز به هيچ گونه تعريف و تشويق ندارند!ژانر: کمدي.
باتلاق The Marsh
کارگردان: جوردن بيکر. فيلمنامه: مايکل استوکس. موسيقي: اريک کيدسک، نيک داير. مدير فيلمبرداري: ديويد پراولت. تدوين: نيک روتوندو. طراح صحنه: ريموند لورنز. بازيگران: گابريله انور[کلر هالووي]، جاستين لوييس[نوآ پيتني]، فارست ويتاکر[جفري هانت]، پيتر مک نيل[فيليپ منوويل]، بروک جانسون[مرسي اوشيي]، جو دينيکول[برندان منوويل]. ٩٠ دقيقه. محصول ٢٠٠٧ کانادا.
کلر هالووي نويسنده موفق کتاب هاي کودکان است. اما اين اواخر کابوس هاي هراسناک زندگي شغلي و شخصي اش را تحت تاثير خود قرار داده است. تصاوير وهم آلودي و تيره و تاري که مي بيند، تمامي آرامش اش را بر هم زده است. پس از پيشنهاد روان درمانگرش مبني بر رفتن به سفري تفريحي، تصميم مي گيرد تا به مزرعه رز مارش/گل مرداب در وستمورلند کانتي- که تصويرش را در تلويزيون ديده- برود. به نظر مي رسد اين مزرعه که در دل طبيعت و کنار يک مرداب قرار دارد و به نظر سرشار از آرامش است، دقيقاً همان چيزي است که کلر به آن نياز دارد. اما ناگهان اتفاقي غير منتظره رخ داده و کلر اسير اشباح يک پسربچه و دختري ١٢ ساله که در عمارت رز مارش هستند، مي شود. کلر که با ناشري محلي به نام نوا پيتني دوست است از وي کمک مي خواهد. سپس آن دو به سراغ مشاور امور فرا طبيعي به نام جفري هانت مي روند تا رازي را که در آن عمارت نهفته، کشف کنند. آنها به زودي شواهدي کشف مي کنند که به جنايتي در حدود ٢٠ سال قبل در آن محل اشاره دارد…
چرا بايد ديد؟
جوردن بيکر بازيگر نقش هاي کوچک سريال هاي تلويزيوني و باتلاق دومين فيلم وي در مقام کارگرداني پس از فيلم نگهيان برادرم[٢٠٠٤] است. يک فيلم ترسناک معمولي ٩ ميليون دلاري که بازيگر اسکاري خود را تباه کرده است. البته ويتاکر قبل از دريافت اسکار نيز به ندرت در فيلمي خوب که مجال بروز توانايي هايش را بدهد، ظاهر شده بود. استثناهايي چون گوست داگ در کارنامه وي اندک اند و انگشت شمار…
قصه فيلم بيش از اندازه آشفته است تا جايي که تماشاگر مبهوت مي ماند آيا داستاني که کلر نوشته بعدها تبديل به کابوس وي شده يا داستان خود را بر اساس کابوس هايش درباره عمارت ميان مزرعه و باتلاق نزديک آن نوشته است. کارگردان فيلم ناتوان از نظم و نسق دادن و توجيه حوادث است. اغلب گره هاي داستان و اتفاق ها- مانند ديدن تصادفي عمارت رز مارش در تلويزيون- ناگشوده مي ماند و همه چيزهاي باقيمانده نيز به غايت کليشه اي است و فيلم به مدد هيجان سازي هاي کاذب پيش مي رود. بيکر حتي در ترسيم کاريکاتوري از شخصيت هاي قصه اش عاجز است. درباره شخصيت اصلي قصه در واقع هيچ نمي دانيم و مقدار اندکي اطلاعات در بخش پاياني فيلم به خورد تماشگر داده مي شود. در يک کلام باتلاق را مي شود به شکلي باور نکردني احمقانه خواند. باز هم بگويم؟ راستش با اين تفاصيل نمي دانم کسي رغبت ديدن اين فيلم را پيدا مي کند که من هم زحمت منصرف کردنش را به خودم بدهم؟ژانر: ترسناک، مهيج.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر