شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

نگاه ♦ سينماي در غربت


بدنبال استقبال بي سابقه و اقبال جهاني کتاب پرسپوليس اين بار نوبت به فيلم پرسپوليس رسيده است که جهانيان را به ‏تماشاي زندگي دروني ايرانيان و تضاد بين دولت و ملت، بنشاند. قصه پرسپوليس به تمام جنبه هاي زندگي ايراني مي ‏پردازد؛ از گذشته نزديک تا اکنون ايران. اما از طنز روزگار، فيلم نماينده سينماي فرانسه در مراسم اسکار امسال است ‏و تا اطلاع ثانوي شانس نمايش در زادگاه سازنده اش را ندارد...‏
‏‏ ‏‎‎ميراث دار شهرزاد‏‎‎
بي گمان دوره تاريخي که ساتراپي از تولد تا به امروز زندگي کرده است به مدد بار نشستن و غني سازي اثر آمده ‏است. وي از کودکي خود مي گويد و آغاز جنبش هاي چريکي و کمونيستي در روزگار خردسالي، از انقلاب اسلامي ‏در کودکي و تبعات آن در روزهاي نو جواني. و ا ز مهاجرت دوران جواني اش مي گويد و تجربه تولّدي ديگر در ‏سرزميني ناشناخته که به تناسخي غريب مي ماند که تصاوير زندگي قبلي هر آيينه بر لوح ذهن و روان نقش مي بيند، ‏خيالي واقعي که زدودنش فراتر از دسترس جلوه مي کند. و از خانه اي سخن مي گويد که يگانه تکيه گاه و مامن انسان ‏است.‏
ساتراپي فيلمش را به تصاوير انيميشني نشانده است که از هر نظر بهترين انتخاب است. بدان جهت که فيلم ما را به ‏تماشاي آنچه مي برد که يک دخترک چند ساله مي بيند و در واقع هر چه قهرمان رشد مي کند و از کودکي به نوجواني ‏و از نوجواني به جواني مي رسد، باز هم راوي، همان دخترک چند ساله است که هم اکنون کودک و صداي درون ‏قهرمان است. دنياي ساده همراه با شيطنت هاي خاص کودک، باعث مي شود بيننده توسط تصاوير کارتوني با بهترين ‏ابزار ارتباط به دنياي ذهني آن کودک چند ساله مرتبط شود.‏
وي از سيستم آموزشي مي گويد که چه تاثير ژرفي بر روان کودک مي گذارد. از حک کردن انديشه فر ايزدي بر روان ‏کودکان آن روز، که معلول روياي ديدن خدا مي شود و باور اينکه شاه هديه اي الهي است. از خوبي هاي داشتن پدر و ‏مادر معقول مي گويد که واقعيت را براي کودک باز گو مي کنند و ناخواسته سنگ بناي چند گانه شدن شخصيت کودک ‏را بنيان مي گذارند.‏

کودک بين انديشه القايي محيط و سخنان داخل خانه، دچار کشمکش مي شود و خداي مهربان را به عنوان تنها دوست و ‏همدم خويش بر مي گزيند، تا آنجا که از دست دادن پياپي عزيزان به خاطر مقابله و اعتراض به حکومت هاي زمان، ‏باعث مي شود کودک از دست خداوند نيز شاکي شود و نخستين تکيه گاهش را از دست بدهد. و همين موضوع، ‏کنجکاوي اش را بيشتر کند براي يافتن دوستي جديد.‏
روال زندگي کودک، دست و پنجه نرم کردن با همين تضاد ها است، تا روزي که انقلاب اسلامي از راه مي رسد و ‏تبعاتش جامه واقعات غرايب بر تن حوادث روزمره مي کند. نگاه کودک به دنياي پيرامونش بسيار دقيق و مو شکافانه ‏است.‏
کودک اجباري شدن حجاب را مي بيند و منع شدن هر آنچه که تا چند وقت پيش از آن، هيچ منعي برايش وجود نداشته ‏است. از زاده شدن گونه تازه اي از ترس مي گويد. ترس از انجام دادن امور ساده زندگي. ترس از گوش دادن به ‏موسيقي، ترس از نوشيدن مشروبات الکلي، ترس از يک شب نشيني دوستانه، ترس از قدم زدن با کسي که دوستش ‏داري و...‏
کودک از وحشت جنگ ميگويد و از فقر اقتصادي حاصل از آن. فقري که پدر فقر فرهنگي شناخته مي شود. فيلم ‏تصاوير روزگاري را ارائه مي کند که ديگر امکان زيستن ساده و بي دغدغه در ايران فراهم نيست. و پرده از دلايل ‏ساده مهاجرت دسته جمعي ايرانيان بر ميدارد. مهاجرت و فرار تنها گزينه باقي مانده مردم ايران مي شود. " گريز" به ‏قول ژان برن، [البته وي در باره گريز از بن بست نيهيليسم غرب مي گويد که شباهت هاي بسياري به ايران به بن بست ‏رسيده دارد.] به چهار شيوه صورت مي گيرد. اول پناه بردن به مواد مخدر و سفرهاي درون نما، دوم: پناه بردن به ‏جنسيت و آميختن آن با سياست. که اين يکي در جامعه تابو زده و پيچيده ما بيشترين مقصد گريز بوده است. سوم، ‏گريز به اديان شرقي همچون ذن و ئي چينگ. و چهارم پناه بردن به انواع و اقسام مارکسيست هاي افراطي اعم از ‏مائوئيسم و تروتسکيزم و غيره... که البته گونه چهارم به دليل تجربه نا موفق نسل قبل کمتر مورد توجه نسل جوان ‏ايران قرار گرفت. البته اگرژان برن بر آن بود که به طور خاص در باره ايران نظر دهد، بر اين ليست، گونه پنجمي ‏هم اضافه مي کرد که ملغمه اي است از تمامي چهار گونه اول. فيلم، بازگوکننده اين واقعيت است که طيف گسترده اي ‏از جوان هاي ايراني، براي گريز از واقعيت جامعه، به مواد مخدر و بازي هاي جنسي و مکاتب شرقي و مارکسيستي، ‏به طور همزمان رو آورده اند.!!!!‏

در ادامه، فيلم از زندگي در محيطي جديد سخن مي گويد، و سختي هايي که به سراغ فرد مهاجر مي آيد. از چگونگي ‏مواجهه با فرهنگ جديد و فشار هاي رواني حاصل از هجوم خاطرات و جاذبه هاي رواني فراموش نشده از فرهنگ و ‏زندگي پيشين. فيلم از قضاوت سطحي جامعه غرب مي گويد، که مردم ايران را به ترازوي دولت شان مي سنجند.‏
در يک تصوير ماندگار دخترک با وجدان خويش به سخن مي نشيد. وجداني که سر از تن مادر بزرگ در آورده است. ‏دختر نوجوان از اينکه خودش را به پسر توي بار، فرانسوي معرفي کرده بود شرمگين است. و به مادر بزرگ که علت ‏را جويا شده است، مي گويد: "تو نمي داني که اينجا، ايراني بودن، چه قدر دشوار است." ‏
يکي ديگر از نکات قدرت قصه، اين است که نحوه نگاه جامعه(ايران) با مردمي که چند سالي در فرنگ زندگي مي ‏کنند را نيز در خود گنجانده است. موضوعي که در تمام طول تاريخ مهم بوده است، چه بازگشتن به خانه، خود نوعي ‏مهاجرت است. فيلم در تصاويري کوتاه اما ماندني، از فاصله زيادي مي گويد که در مدت زماني کوتاه حاصل شده ‏است. زماني که در آن، دو گروه مهاجر و خانه نشين، هر يک، به سويي متفاوت رفته اند.‏
بررسي سبک هاي هنري در طول تاريخ هنر، نشان مي دهد که هر گاه در برهه اي از زمان، سبکي جديد پديد آمده ‏است، خلاف و عکس آن سبک نيز، به عنوان سبکي مستقل متولد شده است. همچون ضد اومانيسم، ضد رئاليسم، ضد ‏ناتوراليسم و... دختر نوجوان پس از يک دوره زندگي در غرب و آميختن با فرهنگ نوين، دوباره به ايران بازگشته ‏است و حال با نگاهي به مراتب جا افتاده تر، به اتفاقات دور و برش نگاه مي کند. شايد آنگاه که دوره جمهوري اسلامي ‏به دستان قدرتمند تاريخ سپرده شود، سبک جديدي از هنر، پا به عرصه وجود بگذارد... فيلم، البته به طنز، شمه اي از ‏اين سبک جديد را به نمايش مي گذارد. مثل طراحي از مدلي که در چادر سياه پيچيده شده است يا بررسي آثار مشهور ‏هنري، که در نمايي جديد، در پيچش حجاب اسير شده اند...اينها صداي گام سبکي نوين هستند، که تاريخ برايش نام و ‏هويت، انتخاب مي کند.‏

قصه آنقدر هوشمندانه ادامه مي يابد، و به کوچه پس کوچه هاي زندگي ايراني سرک مي کشد، که تقريبا، هيچ حادثه ‏تاثير گذاري از گزند انتقاد راوي در امان نمي ماند. ساتراپي در نگاهي هوشمندانه، يکي از دلايل بنيادين طلاق را ‏معرفي مي کند. دختر و پسري که تنها به خاطر داشتن يک رابطه ساده مورد مؤاخذه حکومت قرار مي گيرند و براي ‏رهايي از شر سوال و جواب هاي واهي، تن به ازدواج مي دهند. در واقع جوان متاهل ايراني در تاتري بازي مي کند ‏که قبل از روز اول اجرا، هيچ گاه مجال تمرين نداشته است. بديهي است که تاتر يا بايد با ديالوگ ها و نمايش بداهه ‏پيش برود و يا در نيمه راه قطع شود.‏
اما مهم ترين رکن فيلم، وارد شدن به حوزه هاي ممنوعه است. جايي که جامعه تابو زده ايران حتي حاضر نيست در ‏باره اش به انديشه بنشيند. وي بي پروا از سکس مي گويد و آن را با حوادث روزگار مي آميزد. ويلهلم رايش، سخن ‏آزاد گفتن از سکس را مي ستايد و آزادي جنسي را مقدمه اي براي بر اندازي نظام سرمايه داري مي داند. وي انقلاب ‏را همچون رهايي جنسي مي شمارد و بر اين عقيده است که همچنان که انزال جسمي، آدمي را از زندان تن رها مي ‏کند، انقلاب نيز که حکم انزال گروهي دارد، موجب بروز شخصيتي اجتماعي، وراي اغراض فردي مي شود. با نگاه ‏رايش سرکوبي جنسي و فشار اختناق آور نظام هاي سياسي و بيگانگي اقتصادي، همگي وجوه گوناگون حقيقتي واحد ‏هستند. ساتراپي تمامي اين مشکلات بنيادين و اساسي جامعه ايران را، با شجاعتي بي بديل درفيلم اش گنجانده است. و ‏دلايل ساده تابو شدن و تابو ماندن يک موضوع را در بستر جامعه نشان ميدهد.‏
گارسيا مارکز، پيرامون در هم آميختگي قصه و واقعيت، مي گويد: زندگي آنچه زيسته ايم، نيست. بلکه آن چيزي است، ‏که به ياد مي آوريم تا روايت اش کنيم. مرجانه ساتراپي، با پرسپوليس ثابت کرد که زندگي کردن و قصه گفتن را به ‏خوبي مي شناسد و ميراث دار شايسته مام شهرزاد است

هیچ نظری موجود نیست: