نگاه ♦ سينماي در غربت
بدنبال استقبال بي سابقه و اقبال جهاني کتاب پرسپوليس اين بار نوبت به فيلم پرسپوليس رسيده است که جهانيان را به تماشاي زندگي دروني ايرانيان و تضاد بين دولت و ملت، بنشاند. قصه پرسپوليس به تمام جنبه هاي زندگي ايراني مي پردازد؛ از گذشته نزديک تا اکنون ايران. اما از طنز روزگار، فيلم نماينده سينماي فرانسه در مراسم اسکار امسال است و تا اطلاع ثانوي شانس نمايش در زادگاه سازنده اش را ندارد...
ميراث دار شهرزاد
بي گمان دوره تاريخي که ساتراپي از تولد تا به امروز زندگي کرده است به مدد بار نشستن و غني سازي اثر آمده است. وي از کودکي خود مي گويد و آغاز جنبش هاي چريکي و کمونيستي در روزگار خردسالي، از انقلاب اسلامي در کودکي و تبعات آن در روزهاي نو جواني. و ا ز مهاجرت دوران جواني اش مي گويد و تجربه تولّدي ديگر در سرزميني ناشناخته که به تناسخي غريب مي ماند که تصاوير زندگي قبلي هر آيينه بر لوح ذهن و روان نقش مي بيند، خيالي واقعي که زدودنش فراتر از دسترس جلوه مي کند. و از خانه اي سخن مي گويد که يگانه تکيه گاه و مامن انسان است.
ساتراپي فيلمش را به تصاوير انيميشني نشانده است که از هر نظر بهترين انتخاب است. بدان جهت که فيلم ما را به تماشاي آنچه مي برد که يک دخترک چند ساله مي بيند و در واقع هر چه قهرمان رشد مي کند و از کودکي به نوجواني و از نوجواني به جواني مي رسد، باز هم راوي، همان دخترک چند ساله است که هم اکنون کودک و صداي درون قهرمان است. دنياي ساده همراه با شيطنت هاي خاص کودک، باعث مي شود بيننده توسط تصاوير کارتوني با بهترين ابزار ارتباط به دنياي ذهني آن کودک چند ساله مرتبط شود.
وي از سيستم آموزشي مي گويد که چه تاثير ژرفي بر روان کودک مي گذارد. از حک کردن انديشه فر ايزدي بر روان کودکان آن روز، که معلول روياي ديدن خدا مي شود و باور اينکه شاه هديه اي الهي است. از خوبي هاي داشتن پدر و مادر معقول مي گويد که واقعيت را براي کودک باز گو مي کنند و ناخواسته سنگ بناي چند گانه شدن شخصيت کودک را بنيان مي گذارند.
کودک بين انديشه القايي محيط و سخنان داخل خانه، دچار کشمکش مي شود و خداي مهربان را به عنوان تنها دوست و همدم خويش بر مي گزيند، تا آنجا که از دست دادن پياپي عزيزان به خاطر مقابله و اعتراض به حکومت هاي زمان، باعث مي شود کودک از دست خداوند نيز شاکي شود و نخستين تکيه گاهش را از دست بدهد. و همين موضوع، کنجکاوي اش را بيشتر کند براي يافتن دوستي جديد.
روال زندگي کودک، دست و پنجه نرم کردن با همين تضاد ها است، تا روزي که انقلاب اسلامي از راه مي رسد و تبعاتش جامه واقعات غرايب بر تن حوادث روزمره مي کند. نگاه کودک به دنياي پيرامونش بسيار دقيق و مو شکافانه است.
کودک اجباري شدن حجاب را مي بيند و منع شدن هر آنچه که تا چند وقت پيش از آن، هيچ منعي برايش وجود نداشته است. از زاده شدن گونه تازه اي از ترس مي گويد. ترس از انجام دادن امور ساده زندگي. ترس از گوش دادن به موسيقي، ترس از نوشيدن مشروبات الکلي، ترس از يک شب نشيني دوستانه، ترس از قدم زدن با کسي که دوستش داري و...
کودک از وحشت جنگ ميگويد و از فقر اقتصادي حاصل از آن. فقري که پدر فقر فرهنگي شناخته مي شود. فيلم تصاوير روزگاري را ارائه مي کند که ديگر امکان زيستن ساده و بي دغدغه در ايران فراهم نيست. و پرده از دلايل ساده مهاجرت دسته جمعي ايرانيان بر ميدارد. مهاجرت و فرار تنها گزينه باقي مانده مردم ايران مي شود. " گريز" به قول ژان برن، [البته وي در باره گريز از بن بست نيهيليسم غرب مي گويد که شباهت هاي بسياري به ايران به بن بست رسيده دارد.] به چهار شيوه صورت مي گيرد. اول پناه بردن به مواد مخدر و سفرهاي درون نما، دوم: پناه بردن به جنسيت و آميختن آن با سياست. که اين يکي در جامعه تابو زده و پيچيده ما بيشترين مقصد گريز بوده است. سوم، گريز به اديان شرقي همچون ذن و ئي چينگ. و چهارم پناه بردن به انواع و اقسام مارکسيست هاي افراطي اعم از مائوئيسم و تروتسکيزم و غيره... که البته گونه چهارم به دليل تجربه نا موفق نسل قبل کمتر مورد توجه نسل جوان ايران قرار گرفت. البته اگرژان برن بر آن بود که به طور خاص در باره ايران نظر دهد، بر اين ليست، گونه پنجمي هم اضافه مي کرد که ملغمه اي است از تمامي چهار گونه اول. فيلم، بازگوکننده اين واقعيت است که طيف گسترده اي از جوان هاي ايراني، براي گريز از واقعيت جامعه، به مواد مخدر و بازي هاي جنسي و مکاتب شرقي و مارکسيستي، به طور همزمان رو آورده اند.!!!!
در ادامه، فيلم از زندگي در محيطي جديد سخن مي گويد، و سختي هايي که به سراغ فرد مهاجر مي آيد. از چگونگي مواجهه با فرهنگ جديد و فشار هاي رواني حاصل از هجوم خاطرات و جاذبه هاي رواني فراموش نشده از فرهنگ و زندگي پيشين. فيلم از قضاوت سطحي جامعه غرب مي گويد، که مردم ايران را به ترازوي دولت شان مي سنجند.
در يک تصوير ماندگار دخترک با وجدان خويش به سخن مي نشيد. وجداني که سر از تن مادر بزرگ در آورده است. دختر نوجوان از اينکه خودش را به پسر توي بار، فرانسوي معرفي کرده بود شرمگين است. و به مادر بزرگ که علت را جويا شده است، مي گويد: "تو نمي داني که اينجا، ايراني بودن، چه قدر دشوار است."
يکي ديگر از نکات قدرت قصه، اين است که نحوه نگاه جامعه(ايران) با مردمي که چند سالي در فرنگ زندگي مي کنند را نيز در خود گنجانده است. موضوعي که در تمام طول تاريخ مهم بوده است، چه بازگشتن به خانه، خود نوعي مهاجرت است. فيلم در تصاويري کوتاه اما ماندني، از فاصله زيادي مي گويد که در مدت زماني کوتاه حاصل شده است. زماني که در آن، دو گروه مهاجر و خانه نشين، هر يک، به سويي متفاوت رفته اند.
بررسي سبک هاي هنري در طول تاريخ هنر، نشان مي دهد که هر گاه در برهه اي از زمان، سبکي جديد پديد آمده است، خلاف و عکس آن سبک نيز، به عنوان سبکي مستقل متولد شده است. همچون ضد اومانيسم، ضد رئاليسم، ضد ناتوراليسم و... دختر نوجوان پس از يک دوره زندگي در غرب و آميختن با فرهنگ نوين، دوباره به ايران بازگشته است و حال با نگاهي به مراتب جا افتاده تر، به اتفاقات دور و برش نگاه مي کند. شايد آنگاه که دوره جمهوري اسلامي به دستان قدرتمند تاريخ سپرده شود، سبک جديدي از هنر، پا به عرصه وجود بگذارد... فيلم، البته به طنز، شمه اي از اين سبک جديد را به نمايش مي گذارد. مثل طراحي از مدلي که در چادر سياه پيچيده شده است يا بررسي آثار مشهور هنري، که در نمايي جديد، در پيچش حجاب اسير شده اند...اينها صداي گام سبکي نوين هستند، که تاريخ برايش نام و هويت، انتخاب مي کند.
قصه آنقدر هوشمندانه ادامه مي يابد، و به کوچه پس کوچه هاي زندگي ايراني سرک مي کشد، که تقريبا، هيچ حادثه تاثير گذاري از گزند انتقاد راوي در امان نمي ماند. ساتراپي در نگاهي هوشمندانه، يکي از دلايل بنيادين طلاق را معرفي مي کند. دختر و پسري که تنها به خاطر داشتن يک رابطه ساده مورد مؤاخذه حکومت قرار مي گيرند و براي رهايي از شر سوال و جواب هاي واهي، تن به ازدواج مي دهند. در واقع جوان متاهل ايراني در تاتري بازي مي کند که قبل از روز اول اجرا، هيچ گاه مجال تمرين نداشته است. بديهي است که تاتر يا بايد با ديالوگ ها و نمايش بداهه پيش برود و يا در نيمه راه قطع شود.
اما مهم ترين رکن فيلم، وارد شدن به حوزه هاي ممنوعه است. جايي که جامعه تابو زده ايران حتي حاضر نيست در باره اش به انديشه بنشيند. وي بي پروا از سکس مي گويد و آن را با حوادث روزگار مي آميزد. ويلهلم رايش، سخن آزاد گفتن از سکس را مي ستايد و آزادي جنسي را مقدمه اي براي بر اندازي نظام سرمايه داري مي داند. وي انقلاب را همچون رهايي جنسي مي شمارد و بر اين عقيده است که همچنان که انزال جسمي، آدمي را از زندان تن رها مي کند، انقلاب نيز که حکم انزال گروهي دارد، موجب بروز شخصيتي اجتماعي، وراي اغراض فردي مي شود. با نگاه رايش سرکوبي جنسي و فشار اختناق آور نظام هاي سياسي و بيگانگي اقتصادي، همگي وجوه گوناگون حقيقتي واحد هستند. ساتراپي تمامي اين مشکلات بنيادين و اساسي جامعه ايران را، با شجاعتي بي بديل درفيلم اش گنجانده است. و دلايل ساده تابو شدن و تابو ماندن يک موضوع را در بستر جامعه نشان ميدهد.
گارسيا مارکز، پيرامون در هم آميختگي قصه و واقعيت، مي گويد: زندگي آنچه زيسته ايم، نيست. بلکه آن چيزي است، که به ياد مي آوريم تا روايت اش کنيم. مرجانه ساتراپي، با پرسپوليس ثابت کرد که زندگي کردن و قصه گفتن را به خوبي مي شناسد و ميراث دار شايسته مام شهرزاد است
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر