سه‌شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۶

فيلم روز♦ سينماي ايران

‏محمد هادي کريمي‎ ‎‏[متولد 1350] را پيش از اين به عنوان روزنامه نگار و مدير مسئول و صاحب امتياز نشريه هاي ‏توقيف شده سينما جهان و تصوير روز مي شناختيم. اما او از سال 1376 با سماجت عجيبي شروع به فيلمنامه نويسي ‏نيز کرد و تا امروز امضاي خود را در پاي 14 فيلم متوسط رو به پايين-ساغر، اتانازي، شهرت و...- انداخته است. ‏اولي کريمي نيز همچون بسياري علاقمند بود تا يکي از فيلمنامه هايش را خود کارگرداني کند و سرانجام به شکلي دور ‏از انتظار"غير منتظره" اين امکان را در اختيار او گذاشت...‏

‎‎غيرمنتظره‎‎
نويسنده و کارگردان: محمد هادي کريمي. موسيقي: آريا عظيمي نژاد. مدير فيلمبرداري: اصغر رفيعي جم. تدوين: حسن ‏ايوبي. طراح صحنه: اصغر رفيعي جم. بازيگران:شهاب حسيني [دلال تبليغات]، هانيه توسلي[همسر محمود]، دانيال ‏عبادي[محمود]. 100 دقيقه. محصول ايران. ‏
محمود جواني خوش چهره و مربي باشگاه بدن سازي است. او و همسرش زندگي خوب و عاشقانه اي دارند تا اينکه يک ‏پيشکار تبليغاتي از محمود مي خواهد تا در ازاي دستمزدي خوب به مانکن تبديل شود. محمود با وجود مخالفت همسرش ‏مي پذيرد و زندگي خصوصي اش دستخوش دگرگوني مي شود. محمود به زودي مانکني موفق مي شود، اما ناگهان يک ‏بيماري پوستي همه چيز را برهم مي ريزد. اين واقعه سبب بازگشت او نزد همسرش و ادامه زندگي به روال سابق مي ‏شود....‏
‎‎مردي که مي خواست همه چيز، همه چيز، همه چيز باشد‏‎‎
محمد هادي کريمي در فيلم غير منتظره سراغ داستان جالبي رفته که پتانسيل هاي خوبي براي روايت دارد. اما اين ‏داستان که تا اواسط کار هم پر کشش مي نمايد، در انتها دچار باري به هرجهت گونگي فيلم هاي ايراني شده و از دست ‏مي رود و پايان شيرين تحميلي فيلم- يکي از بزرگترين نقطه ضعف هاي فيلم - به داستان لطمه مي زند.‏
کريمي تا کنون فيلمنامه هاي زيادي را براي کارگردان هاي ديگر نوشته است. بزرگ ترين مشکل فيلمنامه هاي او ريتم ‏کند و بي روح بودن آنهاست که اين فيلم تا حد زيادي از اين نکات مبرا به نظرمي رسد. شايد دليل اين است که فيلم ‏شخصيت اضافه ندارد و داستان تنها با وجود 4 شخصيت پيش مي رود. از ديگر سو لوکيشن هاي متعدد هم براي کار ‏در نظر گرفته نشده و در 3 يا 4 لوکيشن کل فيلم روايت مي شود. ‏

کارگردان در اين زمينه هوش به خرج داده که براي اولين کار خود فضايي محدود را براي کنترل در اختيار بگيرد و ‏بتواند از پس آن بر آيد. اگر بخواهيم براي فيلم تمي را در نظر بگيريم به نبرد خير و شر مي رسيم که از صور ازلي ‏روايت کلاسيک است. نيروي شر انسان را وسوسه مي کند و با خصلت هاي نيک او به جدال بر مي خيزد. در اين فيلم ‏نيز چنين است. دانيال با وسوسه هاي کارگزار تبليغاتي از راه به در مي شود و زندگي عاشقانه اش از هم گسسته مي ‏شود. داستان تا نيمه اين روايت را خوب پيش مي برد. از حوادث آني فيلمفارسي خبري نيست و نويسنده براي شخصيت ‏هايش انگيزه مناسب براي اتخاذ تصميم را ايجاد مي کند. تنها در اين ميان شخصيت همسر محمود به قرصي ديگر ‏شخصيت ها نيست. او اوايل داستان زماني که مي گويد دوستانش از چهره همسرش تعريف کرده اند خود را به خوش ‏چهره بودن محمود حساس نشان نمي دهد، اما در ادامه معلوم نيست چرا با کار او مخالفت مي کند. البته مي گويد خانواده ‏اي که بخاطر محمود از آنها بريده سنتي هستند و ممکن است اين حرکت را تاب نياورند اما در عمل اين محرک خوبي ‏براي چالش و شکل گيري درام محسوب نمي شود.‏
داستان فيلم از جايي آسيب مي بيند که رئيس بزرگ تصميم مي گيرد با محمود قرارداد همکاري ببندد و از او تضمين ‏مي گيرد مراقب چهره اش باشد. در اينجا با حساسيت ها و سئوال و جواب هاي محمود باقي داستان لو مي رود و ‏تماشاگر انگيزه اي براي تعقيب ادامه داستان پيدا نمي کند. بنابراين چون صاحب اثر مي فهمد که از تماشاگر عقب افتاده ‏به هر ترفندي مي کوشد تا اين نقص را جبران کند. او گره هايي را در داستان ايجاد مي کند که از منشاء نخستين ‏شخصيت پردازي شخصيت ها ناشي نمي شود. ‏

به طور مثال چرا رفتار همسر محمود ناگهان اين قدر مشکوک مي شود. او به چه منظوري محمود را در زيرزمين ‏محبوس مي کند و به گونه اي رفتار مي کند که گويي فراموش کرده محمود در زيرزمين است. در نهايت هم زماني که ‏به ديدار او مي رود طوري رفتار مي کند گويي يک گوني سيب زميني را در انبار قرار داده بوده است.‏
ضعف شخصيت کارگزار تبليغاتي نيز در پايان داستان مشخص مي شود و چون ديگر زماني براي کارگردان باقي ‏نمانده تمام آنچه بايد در کل فيلم مجسم مي شد با رد و بدل کردن چند ديالوگ از پشت تلفن سر و ته همه چيز سر مي آيد ‏و داستان به خوبي و خوشي پايان مي پذيرد. در انتهاي فيلم هم محمود دوباره همسرش را از خود مي راند اما با ‏چرخشي ناگهاني سراغ او مي رود و از وي مي خواهد که زندگي را ادامه دهد و زن هم به راحتي مي پذيرد و ‏فيلمفارسي در نهايت اين چنين سايه خود را بر فيلم مي گستراند.‏



ياد ياران ♦ سينماي ايران

در آخرين سال هاي دهه 1340 شمسي دو فيلم از دو کارگردان نامدار سينماي ايران اکران شد. وجه مشترک ‏دو فيلم، صداي بغض آلود آوازخواني به نام فرهاد بود. آوازخواني که درد را فرياد مي کرد و بعدها صدايش ‏نماد بغض نهفته نسلي شد که آرمان هايش را شکست خورده مي ديد...‏

‎‎فرهاد و سينما‎‎
دو خواننده معروف پاپ که هر دو پيش از انقلاب کارشان را آغاز کردند و سال هاي پس از آن با مشکلات ‏زيادي براي ادامه کارشان مواجه شدند، پيوند عميقي با سينما داشتند و در واقع خوانندگي براي فيلم ها آنها را ‏مشهور کرد: فرهاد مهراد و فريدون فروغي. ‏
فرهاد که تنها چند روزي به سالروز تولدش باقي مانده[29 دي] در سال 1322 در تهران متولد شد. برادر ‏بزرگ او ويولن مي نواخت و با اصرار او براي فرهاد ويولنسل مي خرند، اما عمر تمرينات او از 3 جلسه ‏فراتر نمي رود، چون سازش مي شکند. ‏
در کلاس يازدهم با يک گروه موسيقي ارمني آشنا مي شود و به صورت تجربي نواختن را مي آموزد. پس از ‏زندگي دو ساله در انگلستان و آشنايي با موسيقي پاپ، به ايران باز مي گردد و به خواندن در هتل ها و ‏رستوران ها مي پردازد. در همين دوران اولين ترانه اش را براي سينما مي خواند:‏‎ ‎‏"اگه يه جو شانس داشتيم" ‏براي دوبله فيلم بانوي زيباي من، اما ترانه او در فيلم استفاده نمي شود، تا اين که در سال 1348 با خواندن ‏يک ترانه براي فيلم، شهرت بسزايي به دست مي آورد: ترانه‎ ‎‏"مرد تنها" با آهنگ اسفنديار منفردزاده و شعر ‏شهيار قنبري براي فيلم رضا موتوري ساخته مسعود کيميايي. ‏
صداي گرفته و متفاوت فرهاد با شعر زيباي شهيار قنبري با تصاوير سياه و سفيد و تلخ فيلم کيميايي از تنهايي ‏قهرمانش- بهروز وثوقي- ترانه جاوداني مي سازد که شديداً با تصاوير فيلم گره خورده و در راستاي آن ‏کارکرد خاص خود را مي يابد:‏
با صداي بي صدا‏مث يه کوه بلندمث يه خواب کوتاهيه مرد بود، يه مردبا چشم هاي محروم‏با پاهاي خسته‏يه مرد بود، يه مرد‏... ‏اين ترانه همزمان با اکران فيلم در سال 1349 به صورت صفحه منتشر شد- با روي جلدي زيبا و متفاوت- و ‏بسيار مورد استقبال قرار گرفت.همين باعث شد که فرهاد به سرعت براي فيلم ديگري از اين دست و با اين ‏حال و هوا، آواز بخواند: خداحافظ رفيق ساخته امير نادري. ‏
نام اين ترانه جاوداني که به يکي از معروف ترين آثار او تبديل شد، جمعه بود، باز با آهنگ اسفنديار ‏منفردزاده و شعر شهيار قنبري: ‏توي قاب خيس اين پنجره ها عکسي از جمعه غمگين مي بينمچه سياهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابراي سنگين مي بينمداره از ابر سياه خون مي چکه، جمعه ها خون جاي بارون مي چکه‏‏...‏

صداي بغض آلود فرهاد، بغض نهفته نسلي بود که آرمان هايش را شکست خورده مي ديد. از اين رو زمزمه ‏ترانه اي از اين دست که بر قلب فيلمي تاريک و سياه درباره دوران معاصر نشسته بود، بسياري از ‏دانشجويان و جوانان را که متناسب با حال و هواي زمانه سياسي شده بودند، به خود جلب کرد، رنگ و بوي ‏سياسي به خود گرفت و نسلي آن را زمزمه کرد، نسلي که آتش زير خاکستر بود و خيلي زود خواست که همه ‏چيز را به هر بهايي – که آن موقع طبيعتاً نمي دانست بهايش چيست- تغيير دهد و همين خواسته اين نسل، ‏انقلاب ايران را در سال 1357 رقم زد. ‏
فرهاد با همين دو ترانه به يک چهره جاوداني تبديل شد. با اين که هر دو فيلم، بهترين هاي سازنده شان نيستند، ‏اما صفحه هاي آنها از فروش حيرت انگيزي برخوردار شد، تا آنجا که مضمون سياه نهفته در ترانه جمعه که ‏با تحولات سياسي روز آميخته بود و فروش سرسام آور آن باعث شد تا ساواک، شاعر، ترانه سرا و خواننده ‏را احضار کند. ‏
مشخص نيست که چرا اسفنديار منفردزاده و امير نادري براي فيلم بعدي شان، "تنگنا" دوباره با فرهاد کار ‏نکردند و ترانه آن اين بار با صداي فريدون فروغي جاودانه شد، اما اين شايد آغاز جدايي پيوند شيرين فرهاد ‏با سينما بود. ‏
در سال 1352 او باز براي فيلمي خواند: ترانه "خسته" با شعر تورج نگهبان و آهنگ محمد اوشال براي فيلم ‏‏"زنجيري":‏جغد بارون خورده اي تو کوچه فرياد مي زنه‏زير ديوار بلندي يه نفر جون مي کنه‏کي مي دونه تو دل تاريک شب چي مي گذره‏پاي برده هاي شب اسير زنجير غمه‏...‏صدا همان صداي بم و گرفته و پر از درد و حس تنهايي بود، اما فيلم همان فيلم ها نبود و موفقيت چنداني ‏نداشت. ‏
چهار سال بعد، فرهاد و منفردزاده باز براي ترانه يک فيلم با هم همکاري کردند؛ ترانه عاشقانه اي با عنوان ‏‏"سقف" براي فيلم "ماهي ها در خاک مي ميرند"، سروده ايرج جنتي عطايي:‏تو فکر يک سقفميک سقف بي روزن، ‏يک سقف پابرجا، ‏محکم تر از آهن!‏‏....‏بعد از انقلاب غصه ها با فرهاد ماندند تا در روز نهم شهريور سال 1381 در پاريس، به قول شهيار قنبري: ‏‏"مرد تنها هم مرد!"، اما "روزها و شب هايي هست که صدايش در گوشم تکرار مي شود، و در گوشم ‏صدايش فريادي است!" ‏










گفت و گو♦ نمايش ايران

‏‏"شارل دوگل" عنوان نمايشي است که عبدالحسين لاله آن را نوشته و کارگرداني است. اين نمايش که به معضل ‏مهاجرت ايرانيان مي پردازد، با برخوردهاي متفاوتي از سوي منتقدان و تماشاگران روبرو شده است. با ‏عبدالحسين لاله در تهران گپ زده ايم....‏

گفت و گو با عبدالحسين لاله‏<‏strong‏>آدم ها شبيه هم هستند<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>چطور شد که اين نمايشنامه را نوشتيد؟<‏‎/strong‏>‏خب، من مدتها با آدم هاي اين نمايش در زندگي روزمره خودم سروکار داشتم و آنها را به خوبي مي ديدم و مي ‏شناختم. دوست داشته ام به گونه اي عقايد و ديدگاه خودم را دراين مورد تبديل يه يک نمايشنامه و اجراي تئاتري ‏کنم. تا اينکه نطفه اوليه آن به صورت يک طرح در ذهنم به وجود آمد و با ترسيم پيرنگ اوليه آن به معماري يک ‏ساختمان نمايشي به اسم "شارل دوگل"رسيدم.‏
‏<‏strong‏>معضل اصلي در نمايش شما "مهاجرت" افراد ايراني به کشورهاي پيشرفته اروپايي است. اما اين ‏مساله با شعارهايي که در قالب متن است انگار تبديل به بيانيه اي بر عليه کشورهاي ديگر شده، چرا؟<‏‎/strong‏>‏من قصدم اين نبوده که با اين زاويه ديد نسبت به مسائل و خلا کاراکترهاي نمايشم بنگرم.‏
‏<‏strong‏>ولي در نمايش تان دائما در مورد رفتار بد وخشونت بار دولتمردان ديگر نسبت به ايراني ها سخن ‏رانده ايد.<‏‎/strong‏>‏خب مسائلي که گفته شده واقعا وجود دارد وهيچ يک زائيده تخيل و يا يک مساله من درآوردي نيست. اين اتفاقات ‏هستند و در کنار آنها مشکلاتي که براي اين دست افراد در مورد ترک وطن به وجود مي آيد را مي توانيد دراخبار ‏و روزنامه ها بخوانيد.‏
‏<‏strong‏>اما من فکر مي کنم وظيفه شما به عنوان يک هنرمند نگاه هنرمندانه به اين اتفاقات است نه صدور حکم ‏و بيانيه.<‏‎/strong‏>‏منطق برمن حکم مي کند تا از اين طريق مردم و مخاطبان خود را روشن و آگاه کنم. حالا اين به ذائقه بعضي ها ‏خوش مي آيد و به کام خيلي ها هم تلخ. هيچ دليل و انتظاري ندارم که همه از نمايش من خوش شان بيايد و يا همه ‏از آن تعريف وتمجيد کنند. همه مي دانيم لحظه اي که گمان ببريم که هنرمان تکميل و کامل شده، همه چيز خراب ‏مي شود و اين خود هنرمند است که پا به سراشيبي سقوط مي گذارد.‏

‏<‏strong‏>چرا فرانسه را به عنوان مکان فرضي نمايش انتخاب کرديد؟<‏‎/strong‏>‏خب به هرحال يک جايي بايد انتخاب مي شد. ولي دليل اصلي ام اين بود که احساس مي کنم مهاجرت افراد به اين ‏کشور بيش از هرجاي ديگري است و راحت تر مي توانم در اين مورد کار کنم.‏
‏<‏strong‏>دليل اينکه دو قشر متفاوت از جامعه را (بازيگر و بسيجي) در اين نمايش مقابل يکديگر قرار داديد چه ‏بود؟<‏‎/strong‏>‏هر دو اين اقشار انسان هاي شجاع و نترسي هستند و هريک داراي ويژگي هاي خاص خود. يک خوب بازي مي ‏کند و آن ديگري خوب عمل. يکي شجاع است و ديگري جسور. ضمن اينکه داستان نمايش به گونه اي که دلخواه ‏نويسنده است بايد پيش برود و اين نويسنده است که با شناخت کاراکترهاي خود مي تواند به راحتي نمايش يا اثر ‏خود را پرداخت کند.‏
‏<‏strong‏>به نظرتان وجه اشراک اينها در نمايش چه بود؟<‏‎/strong‏>‏ببينيد من همان جمله اي را که در بروشور نوشته ام، مي گويم: آدم ها چقدر شبيه همند. همه شبيه هميم. سياه ها ‏مثل سفيدان. سرخ ها مثل زرد ها. يهودي ها مثل مسيحيان، حتي من شبيه توام. کاکا سياهي را که اون روز تو ‏تظاهرات هفته قبل پاريس ديدم هم شبيه من بود.‏

‏<‏strong‏>آيا بازيگر سوم شما به زبان فرانسوي تسلط داشت يا اينکه همه ديالوگهاي او زائيده تمرينات ويژه ‏زباني با ايشان بود؟<‏‎/strong‏>‏خير. ايشان تسلط کافي بر زبان فرانسوي داشتند و هيچ مشکلي از اين بابت با او نداشتيم.‏
‏<‏strong‏>در مورد طراحي صحنه و چگونگي رسيدن به آن توضيح ني دهيد؟<‏‎/strong‏>‏طراحي اين صحنه بر عهده حسين فرخي بود. درابتدا شکل هاي متنوعي را از اتودهاي خود برايم آوردند. اما ‏چيزي که مد نظر من بود فضايي سرد و گرم بود که حس غريبگي را به مخاطبان انتقال دهد. در نهايت با چيدمان ‏نهايي در صحنه و انتخاب ورود و خروج بازيگران توانستيم تا حدي به منظور نمايشنامه کمک کرده باشيم.‏
‏<‏strong‏>شکل تابوتي که گوشه صحنه بود و مرد بسيجي درانتها روي آن فوت مي شد تا حدي براي مخاطبان ‏انتهاي نمايش را روشن نمي کرد؟<‏‎/strong‏>‏نمي دانم. شايد اين که مي گوييد درست است. اما از نظر من هيچ ايرادي ندارد. گاهي اوقات شما فيلمي را مي بينيد ‏که انتهاي آن کاملا قابل حدس است اما چيزي که باعث کشش شما مي شود نحوه فيلمنامه نويسي، بازيگري، ‏کارگرداني و حتي طراحي دکور است.‏
‏<‏strong‏>در ارائه ميزانسن هاي خود چگونه عمل کرديد؟آيا دست بازيگران باز بود يا اينکه آنها را از قبل ‏طراحي مي کرديد؟<‏‎/strong‏>‏يک خط کلي از نمايش و ميزانسن ها مي دادم و خود بازيگران با توجه و توسل به قوه تخيل خود بقيه کارها را ‏انجام مي دادند. لحظاتي را که قرار بر اصلاح يا اضافه کردن بود وارد عمل مي شدم و اين کاررا انجام مي دادم.‏





















نمايش روز♦ تئاتر ايران

نمايش شارل دوگل به کارگرداني عبدالحسين لاله که هم اکنون در تالار مولوي روي صحنه است، مي کوشد تا به زندگي ‏و روابط ايراني هاي مهاجر بپردازد. سوژه اي که تاکنون چندان مورد توجه جدي نمايشگران نبوده، اما اينکه نويسنده و ‏کارگردان نمايش شارل دوگل تا چه حد توانسته به زندگي و زبان آنها نزديک شود، چيزي است که همکارمان کوشيده تا ‏آن را ارزيابي کند... ‏

‎‎شارل دوگل‎‎
نويسنده وکارگردان: حسين لاله. طراح صحنه: حسين فرخي. بازيگران: حسين رجايي، فرهاد زارعي، پيمان درخشان ‏خواه.‏
دو مهاجر ايراني در فرودگاه شارل دوگل فرانسه دستگير مي شوند. يکي بازيگري است که زبان نمي داند و ديگري ‏دانش آموخته ادبيات که قصد بازگشت به وطن را دارد. اين دو با هم آشنا مي شوند و داستان نمايش از گفت و گوهاي ‏ميان اين دو نفر شکل مي گيرد.‏
‎‎مهاجران خسته‎‎
مهاجرت و درگيري آدم هاي درگير با اين پديده همواره از سوي نويسندگان بسياري مورد بحث قرار گرفته است. اما در ‏ايران اين نکته چندان مورد توجه واقع نشده و در رويارويي با چنين آثاري با نوعي سطحي نگري رو به رو مي شويم ‏که نقاط ضعف زيادي را به ذهن مخاطب متبادر مي سازد. نمايش شارل دوگل نيز از اين شکل نگاه بهره مي گيرد. دو ‏ايراني در فرودگاه شارل دوگل گرفتار مي آيند و اين موقعيت به آنها کمک مي کند تا مکنونات قلبي خود را براي ‏تماشاگر آشکار کنند.‏
داستان از همين لحظه نخستين با ضعف هايي رو به رو مي شود. اصولا معلوم نمي شود چرا اين دو ايراني مي بايست ‏در يک لحظه به فرودگاه مراجعه کرده و در موقعيتي مشابه قرار گيرند. چون قرار است تقابل اين دو مبناي اصلي شکل ‏گيري درام باشد چگونگي رسيدن آنها به اين موقعيت کنش زا داراي اهميتي است که به آن پرداخته نمي شود. بنابراين ‏موتور اوليه داستان آن چنان که بايد به حرکت در نمي آيد.‏

از ديگر سو چون قرار است ما در فرآيند شکل گيري درام فارغ از دغدغه هاي تعليقي با شخصيت پردازي رو به رو ‏باشيم، داستان آن گونه که بايد شخصيت پردازي خود را کامل نمي کند. در اصل داستان پيش از اينکه طبق قوانين ‏کلاسيک به معرفي شخصيت هاي خود بپردازد آنها را به مواجهه با حادثه وا مي دارد و چون ما به وضعيت روحي، ‏رواني اين شخصيت ها آشنا نيستيم پس نمي توانيم به کنش ها و واکنش هاي آنها عکس العمل درستي نشان دهيم. ‏به طور مثال شخصيتي که ادبيات فرانسه خوانده دائم براي آن جوان بازيگر شعر مي خواند. يا ديگري با ادبياتي ‏متناقض به او پاسخ مي دهد. اين دو زبان متفاوت هيچ گونه انسجامي را در کليت درام پديد نمي آورد و تماشاگر را ‏دچار سردرگمي مي کند.‏
شايد نويسنده که خود کارگرداني کار را هم برعهده داشته شخصيت پردازي اصلي را به بازي بازيگران واگذاشته است. ‏اما نکته اينجاست که در مرحله بازي روي صحنه نيز اتفاق خاصي رخ نمي دهد. بازيگران هيچ لايه دومي را به نقش ‏اضافه نمي کنند. آنها در طول نمايش هيچگاه تماشاگر را غافلگير نمي کنند تا مخاطب دريابد اگر نويسنده با فلان ميميک ‏چهره در برابر او ظاهر شد بايد به فلان شخصيت دروني و يا بيروني او پي ببرد. بازيگران آن چنان شخصيت ها را ‏تخت و تک بعدي ارائه مي دهند که در بسياري از زمان ها اين شخصيت ها را بيشتر به تيپ نزديک مي کنند. درحالي ‏که در بسياري از صحنه هاي نمايش منتظر هستيم تا بازيگران به اوج حسي خود رسيده و نمودار شخصيتي خود را ‏کامل کنند با رفتاري سرد از سوي آنها مواجه مي شويم و به اين ترتيب تمام برنامه ريزي هاي ما براي ادامه همراهي با ‏آنها برهم مي ريزد. ‏

ما در طول نمايش با مهاجراني خسته و توسري خورده برخورد مي کنيم که قصد بازگشت به وطن را دارند. بدون اينکه ‏دليل قانع کننده اي براي اين سرخوردگي وجود داشته باشد. اين نگاه کارگردان بيشتر بر اساس نوعي تلقي کودکانه ‏حاصل مي شود که در افواه ميان عموم شايع است. طراحي صحنه و ميزانسن هم کمکي به بازيگران نمي کند بلکه ‏بيشتر آنها را با محدوديت در حرکت رو به رو کرده و ذهن مخاطب را نيز دچار خطا مي کند. اين فضا مي توانست به ‏گونه اي طراحي شود که ما را به راستي به ياد زندان بي اندازد اما بيشتر به مسافرخانه اي شبيه شده که ما در محله ‏هاي جنوبي تهران شاهد آن بوده ايم. ‏
کارگردان بن مايه اي را در اختيار داشته که تا کنون مورد استفاده بسياري از کارگردان هاي ايراني نيزقرار گرفته است ‏و نمونه آخر آن نمايشي بود که بهروز غريب پور چند سال پيش در سالن چهارسوي تئاتر شهر اجرا کرد و داستاني شبيه ‏به فيلم معروف ترمينال داشت. اما داستان به شکلي بطئي شکل مي گرفت و ابعاد مهاجرت از تمامي زواياي آن بر ‏مخاطب آشکار مي گشت. در نمايش شارل دوگل تلخي از سوي کارگردان به تماشاگر حقنه مي شود. در صورتي که در ‏بسياري از کارهاي مشابه تلخي به شکلي آرام در کليت اثر تزريق شده و مخاطب در انتها به دريافتي شخصي از نمايش ‏مي رسد. در نمايش شارل دوگل کارگردان پيش ازاينکه بخواهد کار را تماشا و تم آن را درک کند براي او تصميم مي ‏گيرد و نسخه مي پيچد. بنابراين هرگونه امکان کنش ميان مخاطب و صحنه از ميان مي رود.‏
سريال روز♦ تلويزيون

‏آغاز نمايش "حلقه سبز" دومين مجموعه تلويزيوني ابراهيم حاتمي کيا از شبکه سوم سيما باعث شد تا ‏دوستداران و منتقدان وي با سوالي مشترک روبرو شوند: حاتمي کياي هميشگي کجاست؟... سوالي که به نظر ‏مي رسد يافتن پاسخي به آن کار چندان ساده اي نباشد. ان هم در کارنامه فيلمسازي که ازشروع فعاليت خود از ‏رويه و شيوه فيلمسازي اش هرگز خارج نشده بود...‏

‎‎حلقه سبز‎‎
نويسنده و کارگردان: ابراهيم حاتمي کيا. تهيه کننده: محمد پيرهادي. طراح صحنه و لباس: داريوش پيرو، ‏تدوين: مهدي حسيني وند. طراح گريم: محمد رضا قومي. مديرفيلمبرداري: سيروس عبدلي. موسيقي: کارن ‏همايونفر. مديرتوليد: ابراهيم اصغري. مجري طرح: حک فيلم. صدابردار: مهرداد جلوخاني. بازيگردان: ‏محمد حاتمي، شکرخدا گودرزي. بازيگران: حميد فرخ نژاد، سيما تيرانداز، محمد حاتمي، نسيم ادبي، حميرا ‏رياضي، آتش تقي پور، محمد علي ساربان، سيروان اسد نژاد، مارال فرجاد، قدرت ا... دالوري، داود رجبي. ‏
‎‎حاتمي کيا کجاست؟!‏‎ ‎
ابراهيم حاتمي کيا ازمعدود کارگرداناني است که از شروع فعاليت خود از رويه و شيوه فيلمسازي اش خارج ‏نشده است. محوريت اکثريت قريب به اتفاق کارهاي او دفاع مقدس بوده است. حاتمي کيا آثار درخشاني را ‏درکارنامه هنري خود به ثبت رسانده است که مي توان به آژانس شيشه اي، روبان قرمز، مهاجر و... اشاره ‏کرد. شخصيت هاي آثار او دنياي خاص خودشان را دارند و طبق منطق و درک خود از محيط اطراف عمل ‏مي کنند. ‏
طي چند سال گذشته به خاطرفشارهاي پشت پرده اي که به اين فيلمساز وارد شد کمي او را از حيطه سينماي ‏دفاع مقدس و جنگ جدا کرد. حتي کار به جايي رسيد که حاتمي کيا درجلسه اي رسمي علنا انصراف خود را ‏از ساخت فيلم جنگي اعلام کرد. اما در دو، سه سال اخير او فيلم ها و سريال هايي را به تصوير کشيد که در ‏بطن خود و زير لايه داستان ها صدمات و آسيب هاي جنگ را مطرح مي کرد که از اين دست آثار مي توان ‏به خاک سبز، ارتفاع پست و... اشاره کرد. پس از وقفه اي چند ساله و پس ازساخت سريال "خاک سرخ" که ‏با استقبال مخاطبان همراه شد. حاتمي کيا سريال دوم خود "حلقه سبز" را براي سيما جلوي دوربين برد، ‏سريالي که در زمان ساخت هم با حرف و حديث هاي فراواني همراه بود. بعضي از منتقدان از انتخاب ‏بازيگران ناشناس توسط او انتقاد نمودند و برخي از دوري گزيدن او از سينماي جنگ گلايه کردند. به هرحال ‏پخش "حلقه سبز" يکي، دو ماهي است که از شبکه سوم سيما آغازشده و جنجال هاي فراواني به همراه داشته ‏است. درآغاز، پزشکان و جراحان پيوند اعضاء از اين مجموعه انتقاد صريح کردند و سپس انجمن پيوند ‏اعضاء.‏
داستان "حلقه سبز" حول محورجواني به نام حسن "حميد فرخ نژاد " که دچارمرگ مغزي شده، شکل گرفته ‏است. حسن بر اثر سوء قصدي که توسط برادرش "محمد حاتمي" به او شده، در بيمارستان بستري و تنها قلب ‏او کارمي کند. پزشکان تصميم مي گيرند اعضاء و جوارح سالم او را به بيماران ديگر پيوند بزنند، اما در اين ‏بين دکترصالحي "سيما تيرانداز" که پزشک جراح بخش پيوند است روح آزاد شده حسن را مي بيند. روح ‏حسن ابتدا دربيمارستان و سپس در خيابان ها سرگردان مي شود و هميشه همراه دکتر است. روح حسن از ‏دکترمي خواهد که اعضاي بدن او را به ديگران اهدا نکنند زيرا او قصد زنده ماندن دارد. ‏
دکتر در ابتدا اعتنايي به روح حسن نمي کند اما با توجه به اصرارهاي حسن مجاب مي شود که به او کمک ‏کند. دراين بين اتفاقات تازه اي دربيمارستان براي دکتر رخ مي دهد. ازجمله به بيمارستان آمدن برادر حسن و ‏جنجال او و ديدن روح حسن توسط او، تعليق فعاليت دکتر در بيمارستان و... روند حوادث و اتفاقات در "حلقه ‏سبز" از نکات بکر و تازه اي برخوردار است که کمتر مجموعه اي در اين چند سال اخير به آن دست يافته ‏است. اما پرداخت اين اتفاقات ازسوي نويسنده ضعيف و کشداراست در واقع عنصر ايجاز به خوبي ‏درساختمان فيلمنامه رعايت نشده، و همين عامل ضربه مهلکي بر پيکر اثر وارد کرده است. ‏

تکرار رويدادها و حوادثي که مخاطب درقسمتهاي پيشين مجموعه ديده است ازنکات قابل ايراد به مجموعه ‏است. نکته ديگراستفاده از فضاها و اتفاقات و لوکيشن هاي است که براي مخاطب آشناست، يعني مخاطب آنها ‏را قبلاً درقسمت هاي اوليه سريال مشاهده کرده است. گره افکني در داستان به خوبي اتفاق مي افتد اما روند ‏پيشبرد اين گره ها به خوبي پرداخت نشده است و گره هاي داستان به سوي نقطه اوج اثرحرکت نمي کند. در ‏بخش کارگرداني، مخاطب با قاب بندي هاي ترکيبي و کمپوزيسيون تصويري که خاص کارگرداني حاتمي ‏کياست روبرو مي شود. زاويه ديد و نحوه استقرار دوربين نسبت به سوژه و تاکيد گذاري درست و بجا ‏ازنکات برجسته شيوه کارگرداني او به حساب مي آيد. اما زماني فرم يک اثر براي مخاطب گيراست که ‏همخواني درستي با محتواي آن داشته باشد. در "حلقه سبز" تضاد فاحشي ميان فرم ومحتوا در بيشتر لحظات ‏وجود دارد و اين دقيقا نقطه اي است که اثر از آن ضربه مي خورد. و اين عنصرباعث از بين رفتن ريتم ‏واقعي حوادث و رويدادها در ذهن مخاطب مي شود. عنصر ديگري که به ريتم فيلم لطمه فراواني وارد مي ‏کند موسيقي مجموعه است. موسيقي با ريتم و تمپوي بسيارکندي که دارد تاثيرمخربي بر حوادث داستان مي ‏گذارد و باعث خستگي مخاطب مي گردد. مسلماً "حلقه سبز" تجربه موفق و درخور تاملي در کارنامه حاتمي ‏کيا به حساب نمي آيد، ودر واقع مخاطب کمتر حضور حاتمي کيا را در اثر حس مي کند.‏

نگاه♦ سينماي جهان

‏سال سينمايي 2007 ميلادي را هم پشت سر گذاشتيم. سالي که براي سينما دوستان، سال شگفتي ها و حسرت ها بود. ‏آخرين بازماندگان نسل غول ها را از دست داديم؛ اما فيلمسازهاي تازه اي هم کشف کرديم. چون سال گذشته براي ‏سينماي مستند دنيا و سينماي امروز اروپا، سال اولي ها بود. منتقدان چهارگوشه جهان مطابق معمول فهرستي از انتخاب ‏هاي خود را در آغاز سال جديد منتشر کردند. هنر روز نيز همچون سال هاي پيشين، در اين شماره انتخاب هاي امير ‏عزتي را منتشر مي کند. انتخاب هايي که مي تواند به شدت با هر آنچه که در طول هفته هاي گذشته در نشريات ديگر ‏خوانده ايد، متفاوت باشد....‏

بهترين هاي سينماي جهان در سال 2007‏‎‎شگفتي ها و حسرت ها‏‎‎
سال 2007 ميلادي را هم پشت سر گذاشتيم. سالي که براي بسياري از سينما دوستان، سال شگفتي ها و حسرت ها بود. ‏آخرين بازماندگان نسل غول ها را از دست داديم؛ اينگمار برگمان و ميکل آنجلو آنتونيوني را مي گويم که نمايش هر فيلم ‏تازه آنها حادثه اي جهاني بود. زيرا اين دو بزرگمرد نمي توانستند در يک جغرافياي خاص محدود شوند، چون فيلم ‏هايشان حاصل انديشه هايي ژرف و جهانشمول و انساني بود... با وجود احساسي بر زبان نيامده که آرزو مي کرديم ‏واقعه گريزناپذير به تعويق بيفتد، مرگ و خاموشي به سراغ اين دو نيز رفت. و شوربختانه اين که حسرت و افسوس از ‏دست دادن آنها سبب شد تا از هجرت همسفران برجسته شان بي خبر بمانيم يا در برابر عظمت اندوه برگمان و آنتونيوني ‏ناديده شان بگيريم. ‏

آري، منظورم يرژي کاوله روويچ کارگردان برجسته اي لهستاني است که 27 دسامبر از ميان ما رفت. سازنده مادر ‏جوآن فرشته است، فرعون، مرگ رئيس جمهور، مهمانخانه و سايه که پس نمايش برگردان درخشانش از کجا مي روي؟ ‏هموطنش هنريک سينکوويچ درسال 2001، ديگر پشت دوربين نرفت. ‏
ملويل شيويلسن[‏Shavelson‏] که نسل پيش از من او را براي خانۀ قايقي [سوفيا لورن و کري گرانت]، پنج پني، در ‏ناپل اتفاق افتاد[سوفيا لورن و کلارک گيبل] و شاهکارش سايه اي غول آسا بيفکن[کرک داگلاس] دوست داشت و از ‏ميانه دهه 1970 به تلويزيون مهاجرت کرده بود. مردي که از شوخي نويسي براي باب هوپ در راديو شروع کرد و دو ‏بار نامزد اسکار بهترين فيلمنامه شد. او از 1985 تا زمان مرگش ديگر فرصت کار نيافت. در حالي که سه دوره رئيس ‏اتحاديه نويسندگان بود، همان هايي که امروز براي گرفتن حقوق شان از محل فروش اينترنتي و دي وي دي فيلم هايشان ‏هاليوود را فلج کرده اند. ‏
فونس راده ميکرز کارگردان هلندي که اولين فيلمش-روستاي کنار رودخانه- اولين فيلم هلندي نامزد اسکار بهترين فيلم ‏خارجي هم شد. و بعدها سه فيلمش[ميرا، چاقو و مثل دو قطره آب] نامزد دريافت نخل طلاي کن شد و شب مسرت بخش ‏اش خرس نقره اي برلين را براي سينماي کشورش به ارمغان آورد. يقين دارم منتقدان ايراني نسل قبل، او را با فيلم ‏مکس هاولار-که در جشنواره جهاني فيلم تهران به نمايش در امد- به ياد خواهند آورد. ‏
ادوارد يانگ کارگردان تايواني که در 60 سالگي از ميان ما رفت. فيلمسازي که يک دهه قبل با ‏Mahjong‏ در دنيا ‏درخشيد، اما بعد از آن و پيش از مرگش فقط يک فيلم ديگر[يک 1 و يک 2؛ نامزد نخل طلا و برنده جايزه بهترين ‏کارگرداني از جشنواره کن] ساخت. فيلمسازي کم کار و تنها با 8 فيلم در کارنامه اش، اما صاحب نگاهي اصيل به دنيا ‏که در 29 جون به دليل ابتلا به سرطان روده در کاليفرنيا درگذشت.‏

شايد برخي از اين نام ها به گوش بيننده عادي ايراني آشنا هم نباشد، اما کدام فيلم باز را مي شناسيد که اسم کارلو پونتي ‏به گوشش نخورده باشد؟
کارلو فورتوناتو پي يه ترو پونتي؛ يکي از سه تهيه کننده بزرگ سينماي ايتاليا و همسر سوفيا لورن، زوجي که نزديک ‏به نيم قرن با هم زيستند و فيلم هايي چون جاده، دکتر ژيواگو، ازدواج به سبک ايتاليايي، ديروز امروز فردا، دو زن و... ‏را به ما هديه کردند. ‏

جين وايمن که از 15 سالگي مقابل دوربين ظاهر شد و تا 6 دهه بعد که اجباراً خانه نشين شد، بيش از 100 فيلم بازي ‏کرد. هنرپيشه محبوب رومانس ها و ملودرام هاي داگلاس سيرک بود[وسوسه باشکوه] اما با جاني بلينداي ژان ‏نگولسکو مجسمه اسکار را به خانه برد. سرپوش[کرتيس برنهارت] و غزال[کلارنس براون] را يادتان هست؟ حيف که ‏فرصتي در آغاز دهه 1980- که آتش و خون کشورمان را فرا گرفته بود- فراهم نشد تا سريال ‏Falcon Crest‏ او را ‏ببينيم. سريالي که آواز قويش بود و در 64 سالگي جايزه گولدن گلاب را نصيب او کرد. زني که بسياري از سينما ‏دوستان پس از انقلاب او را به خاطر ازدواج اش با رونالد ريگان[از 1940 تا 1948] به خاطر سپردند. ‏
و لوآ مکسول نازنين، ماني پني ابدي سري جيمز باند، بازيگر کانادايي با استعدادي که در جواني با فيلم ‏That Hagen ‎Girl‏ خوش درخشيد، اما شهرت بين المللي از 1962 و بازي در نقش ماني پني-منشي ام- به سراغش آمد. نقشي که تا ‏‏23 سال بعد و تصميم براي کشتن[در کنار راجر مور] حفظ کرد. شايد بيهوده نباشد اگر او را دوست داشتني ترين فرد ‏خانواده باند-در کنار کيو- بناميم. ‏
ميوشي يومه کي بازيگر ژاپني فيلم سايونارا که در کشورش به خاطر آوازهايش شهرت داشت، اما هاليوود او را کشف ‏کرد و با دومين فيلمش سايونارا[در کنار مارلون براندو] او را به شهرتي جهاني رساند. او بعدها اين نقش-زن ژاپني با ‏ادب و متواضع- را در فيلم ها و سريال هاي آمريکايي ديگري بازي کرد. در ‏Flower Drum Song‏ و سريال ‏The ‎Courtship of Eddie's Father‏ نيز نقش هايي قوي و به يادماندني ايفا کرد، اما حافظه جمعي ما هنوز خوش دارد او ‏را به همان شکل و شمايل نيم قرن پيش اش-کاتسومي ِ سايورنارا- به ياد بياوريم...‏
و ستاره اي که بسيار دير طلوع کرد و خيلي زود فرو مرد. اولريش موئه بازيگر 54 ساله آلماني که پس از دو دهه ‏بازيگري در تلويزيون و تئاتر با فيلم زندگي ديگران در سال 2006 کشف اش کرديم. هموطنانش او را سال ها پيش از ‏وراي بازي هنرمندانه اش در سريال هاي تلويزيوني شناخته بودند، ولي چند سال قبل بود که بازي اش در تار ‏عنکبوت[برنهارد ويکي] مکاني معتبر در سينماي آلمان براي او فراهم کرد و سرطان معده مهلت نداد تا شاهد موفقيت ‏را در آغوش بکشد...‏

سال 2007 سال از دست دادن استن دانيلز[نويسنده، تهيه کننده و کارگردان و برنده 6 جايزه امي]، ري اوانز آهنگساز ‏برجسته و برنده سه جايزه اسکار[مردي که زياد مي دانست، ‏Captain Carey, U.S.A‏ و ‏The Lemon Drop ‎Kid‏]، پيتر زينر تدوينگر پدرخوانده، يک افسر و يک آقازاده و شکارچي گوزن[که برايش اسکار گرفت]، هنري ترويا ‏نويسنده فرانسوي که بسياري از کتاب هايش به فيلم برگردانده شد[مانند گوسفند پنج پا داشت ساخته هانري ورنوي که ‏نامزد اسکار نيز شد]، آرت بوخوالد طنزنويس برجسته امريکايي که در 1960 به همراه هري کورنيتز فيلمنامه بسته ‏غير منتظره را براي استنلي دانن و بعدها گفت و گوهاي فيلم زنگ تفريح ژاک تاتي را نوشت. و سرانجام سيدني شلدون ‏نويسنده محبوبي که بيش از 30 فيلم و ده ها سريال از روي نوشته هاي او تهيه شد و اسکاري هم براي ‏The ‎Bachelor and the Bobby-Soxer‏ نصيب وي کرد. بسياري ديگر- که نبودشان آتش حسرت را در دل هاي ما شعله ‏ور مي سازد- نام هاشان در اين سياهه نيامد، که يا از بي خبري من ناشي مي شود يا ضعف اطلاع رساني، اما به هر ‏روي مي خواهم به همه درگذشتگان درود بفرستم، تشکر کنم و بگويم که ميراثي گرانقدر براي بشر و ميراث داراني قدر ‏براي آيندگان از خود به جاي گذاشته اند. ‏

و اين هم انتخاب هاي شگفتي آفرين امسال:‏‏ ‏‎‎‏10 فيلم داستاني برتر سال 2007‏‎‎

‏1- در ساحل زندگي/ در آستانه بهشت[فاتيح آکين]‏فيلمي شعر گونه درباره مرگ، برخورد دو دنيا و دو فرهنگ و درام هايي که در اين ميان زاده مي شود. کامل ترين اثر ‏سازنده اش که اميد سينماي آلمان و ترکيه محسوب مي شود.‏
‏2- شما زنده ها[روي اندرسون]‏يک کمدي سياه و سورئاليستي و فيلمي درباره عظمت و شکوه زيستن از فيلمسازي بسيار کم کار و تقريباً فراموش ‏شده...‏
‏3- خون روان خواهد شد[پل تامس اندرسون]‏سرگذشت يک مالک چاه نفت در قرن گذشته كه قرباني طمع شده و به انساني ظالم و پست تبديل مي‌ شود. بارقه تازه اي ‏از نبوغ پل تامس اندرسون سازنده شب هاي عياشي و مگنوليا‎ ‎‏ و يادآور شاهکار اريش فون اشتروهايم[حرص] ‏
‏4- ناقوس غواصي و پروانه[جولين شنابل]‏داستان تکان دهنده زندگي سردبير مجله ‏Elle‏ که 43 سالگي تمام بدنش- به جز چشم چپ اش- فلج مي شود. فيلمي ‏شگفت انگيز درباره قدرت تخيل از کارگردان بزم اهريمن...‏
‏5- 4 ماه، 3 هفته و دو روز[کريستين مونگيو]‏فيلمي درباره تراژدي انسان هاي معمولي و حاشيه نشين شهرها که روح شان در تندباد حوادث نابود مي شود. ٢٤ ‏ساعت از زندگي دو دختر جوان در آخرين روزهاي حکومت نيکلاي چائوشسکو و اقتدار کمونيست ها که کارگردانش ‏کوشيده تا سنگيني جانکاه زندگي در آن دوران مخرب روح را با تيزبيني و ظرافت با داستاني درباره يک مشکل فردي ‏ترسيم کند. ‏

‏6- قول هاي شرقي[ديويد کراننبرگ]‏اوج پختگي و خلاقيت هنري ديويد کراننبرگ ٦٤ ساله، که همراه است با دوري وي از پيرنگ هاي فانتزي يا علمي ‏تخيلي و رسيدن به اين باور که؛ واقعيت مي تواند هراسناک تر از تخيل باشد. فيلمي تکان دهنده درباره حضور جنايت ‏سازمان يافته در زندگي روزمره که مي رود تا به عنوان امري عادي در آيد...‏
‏7- حباب[ايتن فاکس]‏يکي از بهترين فيلم هاي موج نوي سينماي اسرائيل. برگردان بديعي از داستان رومئو وژوليت که اين بار قهرمانانش دو ‏پسر يهودي و مسلمان همجنسگرا هستند و گرفتار ميان هويت جنسي و ملي در جغرافياي نفرين شده به نام فلسطين ‏اشغالي...‏
‏8- پيرمردها وطني ندارند[جوئل و ايتن کوئن]‏يک محموله مواد مخدر، دو ميليون دلار پول نقد و چند جسد... بازماندهاي يک معامله بزرگ و بد فرجام که منجر به ‏آغاز حوادثي سرنوشت ساز مي شوند. برادران کوئن بار ديگر به سراغ فلسفه و نگاه و طنز سياه خود درباره طينت ‏آدمي و غرب آمريکارفته اند که سخت دستخوش تغيير شده است. يک وسترن جنايي مدرن، صاحب يکي از اصيل ترين ‏و خطرناک ترين شرورهاي تاريخ سينما. فيلمي درباره توحش زمانه مدرن....‏
‏9- گنجشک کوچولو/زندگي يک گل سرخ است/اديت پياف[اليويه داها]‏يکي از بهترين فيلم هاي زندگي نامه اي سال هاي اخير که قدرت خود را نه فقط از ترانه ها و آهنگ هاي جاوداني ‏پياف، بلکه از فيلمنامه سنجيده، کارگرداني فخيم داها و بازي خيره کننده ماريون کوتيار مي گيرد. زندگي پر فراز و ‏نشيب و توام با تلخ کامي هاي متعدد اوازخواني که نماد يک نسل، يک روحيه و انساني پرشور، وبراي فرانسوي ها نه ‏فقط يک شمايل بلکه اسطوره اي قرن بيستمي است. خواننده اي که هنوز ترانه هايش در گوشه کنار کشورش-و دنيا ‏البته- زمزمه مي شود. ‏
‏10- ديدار گروه موسيقي[اران کوليرين]‏کمدي درام تکان دهنده اي از سينماي اسرائيل درباره سفر گروهي نوازنده سازهاي برنجي ارتش مصر و گم شدن شان ‏در شهري غريب. اولين فيلم کارگرداني جوان که تا اين لحظه فقط 22 جايزه بين المللي به چنگ آورده است. اران ‏کوليرين؛ اين نام را بايد به خاطر سپرد..‏
و 2 روز در پاريس[ژولي دلپي]، جبران/کفاره[جو رايت]، قطار سه و ده دقيقه به يوما[جيمز منگولد]، ترور جسي ‏جيمز توسط رابرت فورد ترسو[اندرو دومينيک]، قبل از آن که شيطان بفهمد که تو مرده اي[سيدني لومت]، اولتيماتوم ‏بورن[پل گرينگراس]، يتيم خانه[خوآن آنتونيو بايونا]، زودياک[ديويد فينچر]، مايکل کلايتون[]، عليه زحل[فرزان ‏ئوزپتک]، شماره 23[جوئل شوميکر]، اشباح گويا[ميلوش فورمن]، مرا مي کشي[جان دال]، دوباره نوازي[يواخيم ‏ترير]، اين جهان آزاد...[کن لوچ]، تستوسترون[توماش کونجکي، آندري سارامونوويچ]، کاتين[آندري وايدا]، ايرينا ‏پالم[سام گاربارسکي]، نفس[کيم کي دوک]، دقت، شهوت[آنگ لي]، جنگ چارلي ويلسون[مايک نيکولز]، کنترل[آنتون ‏کوربين]، من آنجا نيستم[تاد هينز]، در دل طبيعت وحشي [شان پن]، سوييني تاد:سلماني شيطان صفت خيابان فليت[تيم ‏برتون]، با من حرف بزن[کيسي لمونز]، وحشي ها[تامارا جنکينز]، پيشخدمت زن[آدرين شلي]. ‏
‎‎‏10 فيلم برتر مستند سال 2007‏‎‎

‏1- درياچه آتشمستند سياه و سفيد، طولاني[152 دقيقه] و درخشان توني کي-کارگردان تاريخ مجهول آمريکا-درباره سقط جنين که به ‏گفته خود وي ساختن آن 18 سال به طول انجاميده است. يک کار حيرت انگيز تحقيقي و بي پرده درباره مخالفان و ‏موافقان سقط جنين، از نوام چامسکي تا آلن درشوويتز و رندال تري....‏
‏2- نانکينگديگر نامزد جايزه بزرگ داوران جشنواره سندنس- ساخته مشترک بيل گاتناتاگ[يکي از بهترين مستندسازان زمانه ما ‏که 5 سال قبل فيلم برج هاي دوقلو و در سال 1998 ‏Blues Highway‏ را کارگرداني کرده بود] و دن استورمن- ‏فيلمي درباره يکي از غم انگيزترين حوادث قرن بيستم است. داستان حمله ارتش ژاپن به شهر نانکينگ چين که به کشته ‏شدن بيش از 200 هزار نفر و تجاوز به ده ها زن چيني شد. طبيعي است سرنوشت چند انسان آزاده که توانستند با ‏فداکاري بزرگي موجبات نجات 250 هزار نفر را از چنين مهلکه اي فراهم کنند، به خودي خود يک عمل قهرمانانه و ‏شجاعانه است. صاحب يکي از بهترين تدوين ها. ‏
‏3-‏‎ ‎ديدرس بي انتها ‏No End in Sightاولين ساخته چارلز فرگوسن يکي از بهترين فيلم هاي مستند درباره جنگ عراق و اشغال اين کشور. نگاهي از درون به ‏سياست هاي کاخ سفيد و جورج بوش و احتمالاً يکي از اميدهاي اسکار امسال براي دريافت جايزه بهترين فيلم مستند ‏بلند...‏
‏4- ‏Manda Bala‏ يا يک گلوله شليک کناولين فيلم جيسون کوهن، مستندي خوش ساخت درباره فساد و مبارزه طبقاتي در بزريل که از وراي سرگذشت سه ‏مرد[تاجري ثروتمند، يک جراح پلاستيک که به قربانيان آدم ربايي ها کمک مي کند و سياستمداري که درآمدش از يک ‏مزرعه پرورش قورباغه است] روايت مي شود. داريا تصاويري هراس انگيز از رفتار آدم رباياني که براي گرفتن پول ‏از نزديکان شخص قطعات بدن وي را بريده و برايشان مي فرستند. برنده جايزه داوارن جشنواره سندنس. ‏
‏5- وکيل مدافع ترورمستند تکان دهنده باربه شرودر درباره ژاک ورژه، چريک سابق نيروي فرانسه آزاد و وکيل مدافع تعدادي از بزرگ ‏ترين ديکتاتورها، تروريست ها و آدم کش هاي قرن بيستم مانند کلاوس باربي [افسر نازي ملقب به قصاب ليون] يا ‏کساني که هيچ وکيل ديگري حاضر به قبول وکالت شان نبوده، همچون روژه گارودي که به دليل انکار همه سوزي ‏يهوديان توسط نازي ها محاکمه شد. ‏

‏6- جو استورمر: آينده نانوشته استمستند تکان دهنده جولين تمپل[سازنده فيلم هاي ويگو: داستان يک عشق، خشم و ناسزا، دختنران زميني سهل الوصول ‏هستند] درباره جان گراهام ملور معروف به جو استورمر بنيان گذار، شاعر و نوازه گروه موسيقي پانک راک انگليسي ‏‎ ‎The Clash‏. مردي که سال هاي پاياني دهه 1970 بر زندگي بسياري تاثير گذاشت و اکنون-چهار سال پس از مرگ ‏او- هنوز اين تاثيرگذاري –حتي قوي تر از گذشته- ادامه دارد.تصويري که تمپل از استورمر ارائه مي دهد، فقط يک ‏هنرمند افسانه اي نيست، بلکه سخنگوي زمانه خويش است. فيلم پر از گفت و گوهاي کوتاه با افراد آشنا يا بيگانه با ‏اوست، مثل مارتين اسکورسيزي و ديگران...‏
‏7-‏‎ The Camden 28‎اولين ساخته آنتوني جياچينو[تهيه کننده] بهترين فيلم آرشيوي سال درباره 28 انسان که به صورت انفرداي مخالفت شان ‏با جنگ ويتنام را با صداي بلند اعلام کرده و خطر دستگيري و زندان را به جان خريدند. فيلم با حرف هاي مامور سابق ‏FBI‏ که مسئول پرونده بوده، غني تر شده است. صاحب يکي از بهترين فيلمنامه ها براي يک کار مستند. ‏
‏8- براي چيزهايي که انجيل به من گفته است ‏For the Bible Tells Me Soاولين ساخته دانيل جي. کارسليک؛ فيلمي هوشمندانه و خوب درباره جدال ميان مدهب و همجنسگرايي که نامزد جايزه ‏بزرگ داوران جشنواره سندنس نيز بود. ‏
‏9- در زير سايه ماهبرنده جايزه تماشاگران جشنواره سندنس. اولين ساخته ديويد سينگتون-تهيه کننده و نويسنده- مستندي فوق العاده درباره 9 ‏سفينه اي که در فاصله 1968 تا 1972 که به ماه سفر کردند و 12 فضانوردي که براي اولين بار قدم بر روي ماه ‏گذاشتند. فيلم همه مسافران باقيمانده اين سفرهاي فضايي را براي اولين و شايد آخرين بار گرد هم آورده تا داستان را از ‏زبان خودشان روايت کنند. ‏
‏10- شيطان سوار بر اسب مي آيدساخته مشترک ريکي اشترن و آنه سوندبرگ. روايتي از نسل کشي در دارفور سودان از چشم سروان براين استيدل، ‏تفنگدار سابق ارتش آمريکا که براي ثبت مراحل آتش بس[پس از جنگي 20 ساله] با يک دوربين عکاسي به آنجا مي ‏رود. اما در کمتر از شش ماه شاهد ماجراهايي خونبار از قتل هام روستايي ها توسط دولت عرب اين کشور مي شود. ‏شرح تحول استيدل ازيک سرباز به يک شاهد و سرانجام يک فعال حقوق بشري پرشور و قهرماني اخلاقي
و شغل نمايشگري: راهي به سوي برادوياولين فيلم دوري برنشتين[تهيه کننده] درباره درام واقعي پشت صحنه چهار نمايش بزرگ برادوي[رذل، تابو، کارولين يا ‏تغيير، خيابان کيو]. نگاهي موشکافانه به وقايع بحث برانگيز و دنياي پر مخاطره موزيکال هاي برادوي.‏

‎‎بهترين فيلم هاي انيميشن سال 2007‏‎‎
‏1-‏‎ ‎پرسپوليساولين فيلم مرجان ساتراپي، تصويري نه چندان کامل اما بسيار صادقانه از آنچه که پس از فروپاشي سلطنت پهلوي بر ‏سر چند نسل از مردم ايران آمد. فاجعه اي که هنوز ادامه دارد و زندگي شخصي و اجتماعي نسل هاي بعدي را نيز تهديد ‏مي کند. اين که چگونه تمامي حقوق فردي و اجتماعي يک ملت قدم به قدم از آنها سلب مي شود، تکان دهنده است. اما ‏وجود نيرويي دروني در ميان مهاجراني چون مرجان که آنها را وادار به حفظ هويت ملي خود مي کند، ستودني، ‏اميدوار کننده و مسرت بخش است. ‏
‏2- سيمپسون ها: فيلم سينمايي. ‏بي نياز از هر گونه توضيح براي کساني که سال هاست با شخصيت هاي اين انيميشن بسيار بالغ اشنا هستند. داريا ‏داستان و شخصيت هايي قابل قبول و به روز براي يک انيميشن بلند. ‏
‏3- راتاتويکارتوني درباره يک موش که شيفته ذائقه و آشپزي فرانسوي است و شما را وادار مي کند همچون آشپزي فرانسوي و ‏عشق فرانسوي را ستايش کنيد!‏
و کلام آخر؛همچون سال هاي گذشته، کم نبودند فيلم هايي که وقفه قابل توجهي ميان زمان توليد و نمايش شان واقع شد. همين امر ‏باعث شد تا بار ديگر فيلم هاي از سال 2006 [و در چند مورد سال هاي قبل تر] به جدول نمايش کشورهاي مختلف و ‏انتخاب هاي منتقدان راه يابد. اين اتفاق هر چند موجب غني تر شدن جدول هاي فوق شد، اما براي پرهيز از ملامت ‏کساني که خواستار انتخاب فيلم هاي برتر از ميان توليدات سال 2007 بودند، از راه يابي محصولات سال قبل انتخاب ‏هاي خود خودداري کردم. ‏


































ياد ياران♦ سينماي جهان

سال 2007 ميلادي براي سينمادوستان و منتقدان سال سختي بود. دو بزرگ از ميان ما رفتند. اما ميراثي آن چنان ‏گرانقدر از خود به يادگار گذاشتند، که تا دهه ها بعد نيز مي توان درباره اهميت آن قلمفرسايي کرد. مولفاني به نام ‏برگمان و آنتونيوني که در هر گوشه دنيا کارگردان هاي ديگري را از وراي فيلم هايشان تربيت کردند. کارگردان هايي ‏که خود اينک فيلمسازاني صاحب سبک محسوب مي شوند. به مارتين اسکورسيزي و وودي آلن آمريکايي گوش مي کنيم ‏که در رثاي استادان اروپايي خود سخن گفته اند...‏
به ياد اينگمار برگمان و ميکل آنجلو آنتونيوني‎‎درخشش ابدي دو ذهن پاک...‏‎‎

‎‎مارتين اسکورسيزي درباره آنتونيوني‎‎
هزارو نهصد و شصت و يک....زماني دور. با اين وجود حس ديدن ماجرا براي اولين بار، همچنان درمن زنده و حي و ‏حاضر است. گويي همين ديروز بود. ‏
آن را کجا ديدم؟ در تئاتر هنر در خيابان هشتم – نيويورک- يا بيکمن؟ يادم نمي آيد اما خوب به ياد مي آورم هجوم ‏موسيقي ابتداي فيلم را که وجودم را فراگرفت. تهديد آميز، بسيار ساده و بي پيرايه مانند نداي کلارينت عزا که از مرگ ‏خبر مي دهد و سپس خود فيلم. يک کشتي تفريحي زير نور آفتاب روي دريا مديترانه با تصاوير سياه و سفيدي روي ‏پهناي پرده که تا قبل از آن چنين تصاويري نديده بودم. ترکيبي از جزئيات. يک جور ناراحتي بسيار عجيب. شخصيت ‏هايي غني که به يک معني زيبا بودند و مي شد گفت به لحاظ معنوي زشت. آنها براي من چه بودند؟ من براي آنها چه ‏مي توانستم باشم؟ آنها به يک جزيره مي رسند. ازهم جدا مي شوند، ناپديد مي شوند. خودشان را برنزه مي کنند و با هم ‏مشاجره مي کنند. سپس ناگهان زن-که نقش اش توسط لئا ماساري ايفا شده بود- که به نظر قهرمان فيلم مي رسيد از ‏زندگي شخصيت هاي فيلم و همين طور خودش ناپديد مي شود. کارگردان بزرگ ديگري درهمان زمان در فيلمي بسيار ‏متفاوت اين صحنه را دقيقا ساخته است. اما درحالي که آلفرد هيچکاک در سرگيجه آنچه که برسرجنت لي آمده است را ‏به ما نشان مي دهد و... آنتونيوني هرگز آنچه بر سر آنا- شخصيت لئا ماساري- در فيلم آمده است را نشان نمي دهد. آيا ‏غرق شده است؟ آيا از روي صخره ها پرت شده؟ از دوستانش فرار کرده و زندگي جديدي را شروع کرده؟ ما هرگز ‏جواب آن را پيدا نمي کنيم.‏
سپس توجه فيلم بيشتر بر روي دوست و معشوق آنا، کلوديا و ساندرو که نقش شان توسط مونيکا ويتي و گابريل فرزتي ‏ايفا مي شود، متمرکز مي گردد. آنها به جستجوي او مي روند و به نظر مي رسد که فيلم به سمت نوعي جستجو مي رود. ‏اما بعد توجه ما معطوف به مکانيسم هاي جستجو توسط دوربين و شيوه جابجايي آن مي شود. هرگز نمي فهميم نه به کجا ‏مي رود و نه آنچه را که تعقيب خواهد کرد. به همين ترتيب دل مشغولي شخصيت ها نيز به سمت نور، گرما و حس ‏مکان تغيير مي کند و سپس احساس شان به يکديگر. ‏
همه اينها منجر به پديدي آمدن داستاني عاشقانه مي شود، اما آن هم ناپديد مي شود. آنتوينوني حساسيت ما را نسبت به ‏چيزي بسيار عجيب بر مي انگيزد، چيزي که هرگز در سينما نديده بوديم. اين شخصيت هاي پر نوسان که اين رو به آن ‏رو مي شوند، سرانجام همگي منجر به يک بهانه ساده مي گردند. جستجو بهانه اي بوده است براي با هم بودن و با هم ‏بودن نيز خود يک جور بهانه است، چيزي که به زندگي شان شکل مي بخشد و به آن نوعي معنا مي دهد. ‏
هر چقدر بيشتر ماجرا را نگاه مي کردم "هنوز هم اغلب آن را نگاه مي کنم" بيشتر مي فهميدم که زبان بصري آنتونيوني ‏توجه ما را معطوف ضرباهنگ جهان مي کند: ضرباهنگ مشهود سايه روشن و اشکال معماري، اشخاص چيده شده در ‏چشم اندازي که هنوز بسيار هولناک مي نمايد. همچنين زمان بندي فيلم که به نظر مي رسيد با ضرباهنگ زمان همخوان ‏است و حرکت کند و بي رحم براي آنچه که به من خبر از شکست عاطفي شخصيت ها و وارد کردن ايشان به يک ‏زندگي جديد و سپس ماجراي ديگر و ديگر مي کند. مانند تم آغازين که بي وقفه اوج مي گيرد و وسعت مي يابد؛ بدون ‏پايان.‏
درحالي که تقريبا تمام فيلم هايي که ديده بودم به يک نتيجه منجر مي شد، ماجرا به نابودي منتهي مي شد. شخصيت ها ‏به توانايي يا ظرفيت درک واقعي خويشتن شان نمي رسيدند. آنها فقط به درکي رو به انقراض مي رسيدند، ادراکي که ‏همزمان کودکانه و واقعي بود. در صحنه پاياني که بسيار فصيح و نا اميدانه و يکي از ستوه آورترين صحنه هاي تاريخ ‏سينماست، آنتونيوني به چيزي فوق العاده عينيت مي بخشد. درد زنده بودن و رمز و راز.‏

ماجرا يکي از عميق ترين شوک هايي را که درسينما حس کردم بر من وارد کرد، قوي تر از فيلم از نفس افتاده يا ‏هيروشيما عشق من[ساخته دو استاد سينماي مدرن ژان لوک گدار و آلن رنه که هردو زنده وفعال هستند] و يا زندگي ‏شيرين فليني. قديم افراد دو دسته بودند. آنهايي که فيلم فلليني را دوست داشتند و آنها که ماجرا را. مطمئن بودم که ‏قاطعانه در جبهه آنتونيوني قرار مي گيرم، ولي اگر آن زمان از من مي پرسيدند چرا؟ مطمئن نيستم که مي توانستم علت ‏آن را توضيح بدهم. فيلم هاي فلليني را دوست داشتم و زندگي شرين را تحسين مي کردم؛ اما ماجرا مرا به چالش مي ‏کشيد. ‏
فيلم فلليني مرا متاثر مي کرد و دگرگون مي ساخت. اما فيلم آنتونيوني درک مرا از سينما و دنياي اطرافم عوض نمود و ‏اولي را يکدست و دومي را بدون حد و مرز ساخت. آدم هايي که آنتونتوني از آنها حرف مي زد، بسيار به آدم هاي ‏اسکات فيتر جرالد شبيه و به همان اندازه به نسبت آدم هاي زندگي من متفاوت وعجيب بودند. اما سر آخر اين موضوع ‏به نظر بي اهميت مي رسيد. من مجذوب ماجرا و فيلم هاي بعدي آنتونيوني شدم و اين موضوع که آدم هاي او به طرزي ‏معمول به سرانجام نمي رسيدند بي وقفه مرا به خود جلب مي کرد. آنها رازها و در واقع رازي را مطرح مي ساختند؛ ‏اين که چه کسي هستيم، هرکس براي ديگري و براي خودمان وبراي زمان. مي توانم بگوييم که آنتونيوني مستقيما ‏رازهاي روح را زير نظر داشت. آري براي اين است که بي وقفه به اين فيلم مراجعه مي کنم.‏
آنتونيوني با هر فيلم راه هاي جديدي را باز مي کرد. هفت دقيقه آخر کسوف و سومين قسمت از سه گانه آزاد و مستقلي ‏که با ماجرا شروع شد [فيلم مابين آنها شب بود] حتي هولناک تر از لحظات پايان فيلم اول بودند. آلن دلون و مونيکا ويتي ‏با هم قرار مي گذارند و هيچ کدام سر قرار نمي روند. شروع مي کنيم به ديدن چندين چيز؛ خط کشي عابرپياده، يک تکه ‏چوب که داخل يک بشکه بالا وپايين مي رود و شروع مي کنيم به فهميدن اين که داريم محلي هايي را مي بينيم که از ‏حضورشان خالي است. به صورتي فزاينده آنتونيوني ما را در مواجهه با زمان و مکان قرار مي دهد و آنها به نوبت ‏چشم در چشم ما مي دوزند.‏
همگي ما شاهد بهترين ها در فيلم هاي آنتونيوني بوديم : کساني که آثار فوق العاده بعد از ماجرا را تعقيب کردند فيلم ‏هايي چون: بانويي بدون کامليا و زناني ميان ايشان، فرياد و وقايع نگاري يک عشق که آن را بعدها کشف کردم و همين ‏طور چشم انداز هاي نقش پردازانه صحراي سرخ و آگراندسيمان و پايان رهايي بخش زابيرسکي جايي که قهرمان زن ‏فيلم انفجاري را تصور مي کند که در آن آبشاري از آوار جهان غربي با حرکتي بسيار کند و رنگ هائي بسيار تند از ‏وراي اکران فرو مي ريزد. ‏
درطول سال ها بارها با آنتونيوني ملاقات کردم. يک بار شب جشن شکرگزاري-يکي از اعياد مذهبي که در آن شب ‏خانواده ها گرد هم مي آيند- را دريکي از سخت ترين مراحل زندگيم با هم گذرانديم و من همه تلاشم را کردم که به او ‏بگويم که اين موضوع چقدر براي من مهم است که او پيش ماست. بعدها پس از سکته اي که منجر به از دست دادن ‏قدرت تکلمش شد، سعي کردم او را در پيش بردن پروژه اش آخرين فيلمش کمک کنم. يک فيلمنامه عالي از مارک پيپلو ‏که اغلب با او همکاري داشت و بسيار متفاوت با تمام آنچه که تا آن زمان ساخته بود و افسوس مي خوردم که اين کار ‏هرگز عملي نشد.‏
‏ اما من بيشتر از خود او، تصاوير او را شناختم. تصاويري که همچنان به رسوخ و تاثير در من ادامه مي دهند وهمين ‏طور به گسترده کردن احساسم نسبت به آنچه که در جهان زنده است...‏

‎‎وودي آلن درباره اينگمار برگمان‎‎
خبر مرگ برگمان را دراويدو، يک شهر کوچک و زيبا درشمال اسپانيا جايي که مشغول ساختن فيلمي هستم، دريافت ‏کردم. پيغام تلفني يک دوست مشترک مرا سر صحنه دگرگون ساخت. برگمان به من گفته بود که نمي خواهد در يک ‏روز آفتابي بميرد. در آن زمان آنجا حاضر نبودم. براي او آرزو کردم که در شرايط جوي خنثي-نه باراني و نه آفتابي- ‏مرده باشد، چيزي که تمامي کارگردان ها در پي آن هستند. ‏
قبلاً نيز اين حرف را به کساني که نگاهي رمانتيک به هنرمند و آن کس که کار خلاقه مي کنند دارند، گفته ام: دست آخر ‏هنرتان شما را نجات نمي دهد. هرچقدر که آثارتان عالي باشد - برگمان کاتالوگي فوق العاده از آن را به ما ارزاني داشته ‏است- شما را در امان از تق تق مرگ بر در مانند شواليه و دوستانش در پايان مهر هفتم قرارنمي دهد. پس در يک روز ‏تابستاني، برگمان شاعر بزرگ سينمايي اخلاق نتوانست "کيش و مات" گريز ناپذير را عقب بيندازد. ‏
به طنز گفته ام که هنر، کاتوليسم روشنفکري است. يعني جايگاه بلند باور و اميد درنزد ايشان. اما بهتر از زنده ماندن در ‏قلب و روح تماشاگر، زنده ماندن در آپارتمان خودتان است! واضح و مشخص است که فيلم هاي برگمان به زندگي ادامه ‏مي دهند، آنها در موزه ها و تلويزيون پخش خواهند شد و در قالب دي وي دي به فروش خواهند رسيد. اما قدر شناسي ‏جايزه اي کوچک است. چرا که يقين دارم که او خوشحال مي شد اگر مي توانست هرکدام از فيلم هايش را با يک سال ‏عمر اضافي تعويض مي کرد. چيزي که شصت سال ديگر به عمر و مجالش براي ساختن فيلم مي افزود. ثانيه اي ترديد ‏نمي کنم که مهلتش را صرف ساخت چيزي مي نمود که بيش از همه چيز دوست مي داشت: فيلم ها. ‏
برگمان ادراک را دوست داشت. استقبال از فيلم ها برايش کم اهميت بود. او دوست داشت تحسين بشود.همان طور که ‏يک بار به من گفت "اينکه فيلم هاي مرا دوست ندارند، عذابم مي دهد.... به مدت سي ثانيه" ارقام فروش فيلم برايش ‏جالب نبود. با وجودي که تهيه کننده و پخش کنندگان عادت داشتند که سهم او را از فروش از همان هفته اول بپردازند. ‏اين حرف ها از يک گوش او وارد مي شد و از گوش ديگرش خارج. ‏
او دوست داشت که توسط نقدها ستايش شود اما احتياجي به آنها نداشت. او دوست داشت که تماشاگران کارش را دوست ‏بدارند، اما هميشه ارتباط ايشان را با فيلم هايش آسان نمي ساخت. ‏
با وجود که ديدن آنها کمي صبر و تامل مي طلبيد، ولي ارزش اش را داشت. به عنوان مثال وقتي مي فهميم که دو زن ‏فيلم سکوت معرف دو صورت از يک شخصيت هستند. اين امر يک گشايش مبهوت کننده به اين فيلم معما گونه ارزاني ‏مي دارد. يا وقتي قبل از ديدن مهرهفتم و يا چهره درفلسفه دانمارکي تعمق کنيم مطمئناً کمک مي کند. اما توانايي هاي ‏روايتگري او آن چنان بود که مي توانست با دستمايه اي دشوار تماشاگر را روي صندلي خود ميخکوب کند. کساني را ‏بعد از تماشاي فيلمي از او ديده ام که مي گفتند: "همه آنچه را ديدم نفهميدم، اما سرهر نمايي به صندلي خود چسبيده ‏بودم".‏
برگمان خود را وقف تئاتر کرده بود، جايي که کارگرداني بزرگ بود. اما کار سينمايي او متاثر از تئاتر نبود. جوهر کار ‏او از نقاشي، موسيقي، ادبيات و فلسفه نشات مي گرفت. او دروني ترين مشکلات انسانيت را نشان مي داد، آنچه که ‏اغلب به شعرهاي سينمايي اش عمق مي بخشيد. اخلاق، عشق، هنر سکوت خداوند و دشواري روابط انساني، عذاب ‏ترديد مذهبي، شکست در ازدواج و مشکلات آدم ها براي ارتباط با يکديگر. ‏
بااين وجود مردي بود گرم، شوخ، نامطمئن برتوانايي هاي عظيمش و در حلقه زن ها. ملاقات با او، ورود به معبد ‏خلاقيت يک نابغه خوفناک و عبوس نبود که با لهجه سوئدي و افکار عميقش نسبت به سرنوشت هولناک بشر شما را به ‏تعجب وا دارد. ‏
بيشتر از اين دسته بود: "وودي من يک خواب احمقانه ديدم که در آن سرصحنه بودم و داشتم يک فيلم مي ساختم و نمي ‏دانستم دوربين را کجا بايد بگذارم. با وجودي که زياد هم بد عمل نمي کنم و اين کاري است که سال ها مي کنم. براي تو ‏هم از اين خواب ها پيش مي آيد؟" يا "فکر مي کني ساختن يک فيلم که دوربين يک سانت هم حرکت نمي کند و ‏هنرپيشه ها هستند که وارد تصوير و از آن خارج مي شوند، جالب خواهد بود و يا اين که مردم به من خواهند خنديد؟" ‏پشت تلفن به يک نابغه چه مي شود گفت؟ فکر نمي کردم که نظر خوبي باشد اما اطمينان داشتم که دردستان او، حاصل ‏کار چيزي منحصر به فرد خواهد شد. از همه گذشته، فرهنگ واژه اي که او براي آزمون عمق روانشناختي بازيگران ‏خلق مي کرد مي توانست براي کسي که سينما را به شيوه اي کلاسيک ياد مي کرد، انتزاعي بنمايد. در دانشگاه - من ‏خيلي زود از دانشگاه نيويورک جايي که در سال هاي پنجاه سينما مي خواندم اخراج شدم - هميشه بر روي حرکت تاکيد ‏مي شود. تدريس مي شود که فيلم ها متحرک هستند و دوربين نيز بايد تکان بخورد. مدرس ها حق داشتند. اما برگمان ‏دوربين را روي صورت ليو اولمن يا بي بي آندرسون ثابت نگه مي داشت و تکان نمي خورد، وزمان مي گذشت و مي ‏گذشت و چيزي عجيب و فوق العاده اتفاق مي افتاد. خسته نشده بوديم، اسير شخصيت شده و به هيجان آمده بوديم. ‏

برگمان با وجود نامتعارف بودنش و دل مشغولي هاي فلسفي و مذهبي اش يک راوي مادر زاد بود. او نمي توانست ‏فيلمي بسازد که سرگرم کننده نباشد، درحالي که روان او از افکار نيچه گرفته تا کيرکه گور را به نمايش در مي آورد. با ‏او صحبت هاي طولاني به وسيله تلفن داشتم. هرگز دعوت هاي او را نپذيرفتم، چرا که سفر با هواپيما موجب دغدغه ‏خاطرم مي شود و از اين فکر خوشم نمي آيد که يک دعوت نامه مرا تا نزديکي روسيه ببرد، آن هم براي خوردن ‏غذاهايي که فقط با ماست درست شده اند. ما فقط از سينما حرف مي زديم و من اکثراً مي گذاشتم که او حرف بزند. بهره ‏بردن از افکار و نظرات او را براي خودم امتيازي حس مي کردم. او هر روز براي خودش فيلم پخش مي کرد و ‏هرگزاز اين کار خسته نمي شد. ‏
برگمان نيز مانند تمام فرماليست هاي بزرگ همچون فلليني، آنتونيوني يا بونوئل مورد انتقاد قرار گرفت. اما با وجود ‏چند مورد استثنائي فيلم هايش بازتابي گسترده در نزد ميليون ها تماشاگر داشت. در واقع کساني که سينما را بهتر مي ‏شناسند، کساني که به سينما مي پردازند- کارگردان ها، فيلمنامه نويس ها، بازيگرها و مديران فيلمبرداري و تدوينگرها - ‏سينماي برگمان را درجايگاهي رفيع قرار مي دهند.‏
چون ساليان سال با علاقه ستايشم را نسبت به او ابراز کرده ام، روزنامه ها و مجلات وقتي او مرد از من تقاضاي ‏اظهار نظر و مصاحبه کردند. انگار که در مقابل اين اندوه چيزي دارم که بر شناسايي عظمتش بيفزايم. از من مي پرسند ‏که او چه تاثيري برمن داشته است. من مي گويم که او نمي تواند برمن تاثيري گذاشته باشد چرا که او يک نابغه بود و ‏من نيستم. يک نابغه نمي تواند جادوي خود را تدريس و منتقل کند. ‏
زماني که سالن هاي هنري نيويورک برگمان را به عنوان فيلمسازي بزرگ معرفي کردند، من يک نويسنده و بازيگر ‏کمدي کاباره بودم. در اين حال مي شود متاثر از گروچو مارکس بود يا برگمان؟ اما با اين وجود از او چيزي آموختم که ‏به نبوغ ارتباط دارد، نه استعداد. چيزي که در واقع مي شود آموخت و آن را گسترش داد. مي خواهم بگويم آنچه که ‏بعضاً به آن برچسب کار مي زنند اما تنها ديسيپلين خشک وخالي نيست. ياد گرفته ام که تمام تلاشم را بکنم، که در هر ‏لحظه تا حد توانم را ارائه کنم و هرگز در برابر اين جهان احمقانه موفقيت ها و شکست ها اشک نريزم و خودم را رها ‏نسازم تا به عنوان غلط انداز کارگردان دل خوش کنم. ساختن يک فيلم و رفتن سراغ بعدي. برگمان در زندگيش شصت ‏فيلم ساخت و من سي وهشت تا ساخته ام. اگر نمي توانم از کيفيت به پاي او برسم لااقل شايد بتوانم از نظر کميت به او ‏نزديک شوم.‏
‏- برگرفته شده از هرالد تريبيون
‏ ‏







گفت وگو ♦ تلويزيون

بازيگري که نسل امروز به نام صغري عبيسي مي شناسندش، سال ها قبل مي رفت تا ستاره اي درخشان در سينماي ‏پيش از انقلاب شود. سيامک ياسمي که او را کشف کرده بود، نام آفرين را بر او نهاد، اما اين زنده ياد علي حاتمي بود ‏که طوقي- دومين فيلم وي- با او اروتيک ترين صحنه تاريخ سينماي ايران را ساخت. در اين فيلم بود که با ايرج صادق ‏پور[فيلمبردار و تهيه کننده] آشنا شد و با وي ازدواج کرد. اين وصلت سبب شد تا بعد از دو فيلم ديگر-‏‎ ‎پل و کاکو- با ‏سينما خداحافظي کند. اما 18 سال بعد رضا ميرکريمي با کودک و سرباز به سراغ وي رفت تا يک بار ديگر و اين بار ‏با نام اصلي اش به مقابل دوربين بازگردد....‏

گفتگو با صغري عبيسي[آفرين]‏‎‎من اصلاً بازي نمي کنم‏‎‎
صغري عبيسي پس از نزديک به دو دهه دوري از سينما، وقتي با نقشي کوچک در فيلم کودک و سرباز مقابل دوربين ‏بازگشت، کمتر کسي تصور مي کرد که چنين خوب و راحت بازي کند. بازي اش در فيلم هاي نيمه پنهان، کاغذ بي خط، ‏واکنش پنجم و... مورد توجه قرار گرفت. ولي او هرگز رغبتي به سخن گفتن درباره کارنامه اش با روزنامه نگاران از ‏خود نشان نداد. شخصيت مامان زري در مجموعه تلويزيوني روزگارغريب که آخرين کار اوست، سبب شد تا پاي ‏حرف هاي او بنشينيم. زني که بسيارصميمي صحبت مي کند، براي گپ صميمانه هيچ گاه دنبال کلمات پرطمطراق نمي ‏گردد و مي گويد بازيگري نمي داند. بلکه اين نقش ها را مقابل دوربين زندگي مي کند...‏
‎‎خانم عبيسي ازهمکاري با کيانوش عياري در مجموعه تلويزيوني روزگار قريب صحبت کنيد؟‎ ‎من چه مي توانم بگويم، مادرجان من اهل گفت وگو نيستم. به نظر من بازي کردن هر نقش مثل همين مامان زري يک ‏زندگي است که دوباره زنده مي شود. آقاي عياري و کارشان را خيلي دوست داشتم، ايشان بسياردر کارشان وارد هستند. ‏مي دانند چه بايد بکنند و از بازيگر چه بخواهند. ما پنج سال است کارمي کنيم و هنوزهم تمام نشده است. تمام بچه ها ‏خسته شدند، ازما بيشترخود آقاي عياري خسته شد. ‏
‎‎مخاطب سينما و تلويزيون تا به حال از شما بازي هاي روان و قابل باوري ديده که اين بار نيز در مجموعه ‏تلويزيوني روزگار قريب تکرارشده است، با توجه به اينکه اين شخصيت يک کاراکتر متعلق به تاريخ معاصر است ‏چگونه به آن دست پيدا کرديد؟‎ ‎اصلا اين سئوال و سئوالاتي که از اين دست پرسيده مي شود براي من جاي صحبت است! من اصلا بازي نمي کنم. من ‏جلوي دوربين هم خودم هستم و هيچ مشکلي ندارم. من وقتي که ازقصه مطلع هستم مي دانم چه بايد بکنم. وقتي که با ‏داستان ارتباط برقرارمي کنم در نتيجه مي دانم چه بايد بکنم، اينجا هم اين کاررا انجام دادم. من اصولا با نقش و ‏شخصيت مشکلي ندارم و جلوي دوربين بسيار راحت هستم. هر نقشي که بازي کنم همين طوراست. نمي دانم شما بقيه ‏کارهاي مرا ديده ايد يا خير! من هميشه همين طور راحت هستم. من کلا با آدم ها هم در زندگي ام راحت هستم. ‏
‎‎و معتقد هستيد به همين دليل است که با نقش هم راحت ارتباط برقرار مي کنيد؟‎ ‎بله، با نقش هم به همين راحتي رابطه برقرار مي کنم. الان خانم قريب در قيد حيات هستند و من مي دانم که از ديدن اين ‏کار حتما خوش شان مي آيد. آقاي عياري خيلي زحمت کشيدند چون از ابتدا قصه اي وجود نداشت، ايشان خيلي اين ‏طرف آن طرف زدند؛ ايران، خارج تا با خانواده دکتر قريب صحبت کنند و اطلاعات لازم را براي نوشتن اين فيلمنامه ‏جمع آوري کنند، همه بچه ها در قصه شريک بودند از داستان اين کار مطلع بودند. ‏

‎‎شما با همسر دکتر قريب هم براي رسيدن و نزديک شدن به شخصيت ايشان جهت بازي، ملاقات يا گفت و ‏گويي داشتيد؟‎ ‎نخير، ايشان سن بالايي دارند، حدود نود و چند سالشان است و شرايط اينکه بتوانم با ايشان گفت و گو کنم وجود نداشت. ‏ولي فردي سر صحنه آمدند با هم صحبت کرديم و ايشان معتقد بودند که ما با اين کار او را به 10 سالگي برده ايم. او ‏مي گفت شما خيلي شبيه به مامان زري هستيد. من گفتم خدا را شکر، چه خوب که بچه هاي دکتر قريب اين مجموعه را ‏دنبال مي کنند و خاطرات آن روزها برايشان تداعي مي شود. ‏
‎‎فکر مي کنم آن راحتي که در هنگام ايفاي نقش از آن صحبت مي کنيد، در اين کار بيش از گذشته بوده ‏است...‏‎ ‎بله، چون اينجا من هم مادر‏‎ ‎بودم و هم همسر، هردو با هم بود. من جاهاي ديگر فقط مادر‏‎ ‎بودم. به قول آقاي هاشمي مي ‏گويند خانم شما توانايي هايتان را روي کاغذ بياوريد و براي کارگردان بفرستيد که من مي توانم اين کارها را انجام بدهم. ‏چون تا کارگردان بيايد متوجه بشود هر بازيگر چه توانايي هايي دارد عمر تمام مي شود! آقاي عياري در اين کار ‏تشخيص دادند که به اين شکل جواب مي دهد و خدا را شکرهمين طور بود. باورکنيد اين صحنه ها شانسي در نيامده ‏است، آقاي عياري خواسته اند و ما هم هرآنچه در توان داشتيم گذاشتيم و الحمد ا... شد. گاهي اوقات مي گفتم، من اتود ‏مي زنم، شما ببينيد اگر قابل قبول بود، بسم ا... وگرنه هر آنچه شما خواستيد همان را اجرا مي کنم. ضمن اينکه من خودم ‏هم زن خانه هستم. بچه ها و کانون گرم خانواده را دوست دارم. ‏










































کتاب روز♦ کتاب

‏ ‎
‏‏<‏strong‏>فرهنگ فارسي خردسال (مصور، رنگي)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: مهناز عسگري‏164 ص، تهران: انتشارات محراب قلم، 1386، چاپ اول
كتاب «فرهنگ فارسي خردسال» كه با تصاوير گوناگون همراه است، براي آموزش تعدادي از واژه هاي پايه ‏زبان فارسي به كودكان 5 تا 7 سال تدوين شده است. هر واژه از طريق يك داستان واره آموزش داده مي شود. ‏اين فرهنگ را مي توان راهنما و منبع مناسبي براي فعاليت مربيان مراكز پيش دبستاني و همچنين گزينه اي ‏مناسب براي فعاليت روان خواني در پايه اول دبستان به شمار آورد. هر مدخل، همراه با تصويري زيبا ‏معرفي شده است؛ به گونه اي كه مراجعه به فرهنگ را براي كودكان خوشايندتر و دل نشين تر مي كند. ‏‏«فرهنگ فارسي خردسال»، در مجموع شامل بيش از چهارصد مدخل است. دو گروه از كودكان كمتر از 7 ‏سال مخاطبان اصلي اين فرهنگ هستند. گروه نخست، خردسالان دوره پيش دبستاني و آمادگي اند كه هنوز ‏توانايي خواندن ندارند. در اين مورد لازم است كه والدين و مربيان، متن توصيف ها را براي فرزندان خود ‏بلندخواني كنند. به منظور مشاركت هر چه بيشتر كودكان، مي توان پيش از خواندن هر توصيف، نظر آنان را ‏درباره معناي واژه جويا شد و در اين باره با كودكان گفتگو كرد. گروه دوم از مخاطبان، دانش آموزان پايه ‏اول ابتدايي اند كه مي توانند با استفاده از «فرهنگ فارسي خردسال»، ضمن آشنايي و تسلط بر الفباي فارسي ‏و نظم و ترتيب آن، در حوزه روان خواني تمرين كنند. ‏




<‏strong‏>سكوت گويا: مجموعه اي از ترانه ها، تصنيف ها و آوازهاي زنده ياد ايرج بسطامي<‏‎/strong‏>

گردآورنده: مسعود زرگر‏520 ص، تهران: انتشارات آتنا، 1386، چاپ اول
اين كتاب مجموعه اي از ترانه ها، تصنيف ها و آوازهاي هنرمند فقيد موسيقي ايراني، «ايرج بسطامي» است. ‏او در دي ماه 1382 در فاجعه زلزله بم درگذشت. در كنار ترانه ها و تصنيف ها، كتاب شامل زندگينامه و نقد ‏و معرفي آثار اين خواننده برجسته و مصاحبه ها و عكس هايي از اوست. بخشي از اين مجموعه نيز به ‏نظريات دست اندركاران و صاحب نظران موسيقي ايراني درباره «ايرج بسطامي» و آثارش اختصاص دارد. ‏گفتني است كه قسمتي از عوايد فروش كتاب «سكوت گويا»، با همكاري خانه موسيقي، صرف ادامه ساخت ‏پروژه «باغ هنر بم» مي شود. ‏






<‏strong‏>ادبيات امروز آلمان<‏‎/strong‏>‏
گردآورنده و مترجم: تورج رهنما‏248 ص، تهران: نشر چشمه، 1386، چاپ دوم
اين كتاب، مجموعه مقالاتي است درباره شخصيت هاي بزرگ ادبي آلمان در قرن بيستم. چهارتن از اين ‏شخصيت ها، يعني «توماس مان»، «هرمان هسه»، «الياس كانه تي» و «هاينريش بل»، به دريافت جايزه ‏نوبل در ادبيات توفيق يافتند. نخستين نويسنده اي كه آثارش در اين كتاب بررسي مي شود، «توماس مان»، ‏متولد سال 1875 ميلادي، و آخرين آنان «هانس ماگنوس انتسنز برگر»، متولد سال 1929 است. در كتاب ‏‏«ادبيات امروز آلمان»، مهم ترين آثار نويسندگان مورد بحث كه تا سال 1975 منتشر شده اند، بررسي مي ‏گردد. اين كتاب را مي توان نخستين اثر تحليلي در زمينه ادبيات امروز آلمان در ايران دانست. ‏





<‏strong‏>سازمان هاي اطلاعاتي و امنيتي ايران تا پايان دوره رضا شاه<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: اقبال حكيميون‏409 ص، جلد نرم، 16.5<‏strong‏>23.5 سانتي متر ‏تهران: موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1386، چاپ اول
در اين پژوهش، پيدايش و عملكرد سازمان هاي اطلاعاتي و امنيتي ايران در دوران قاجار و حكومت «رضا ‏شاه» بررسي شده است. از اين دوره ها، اسناد و مدارك و منابع قابل اعتمادي در دست است كه پژوهش ‏حاضر بر اساس آنها شكل گرفته است. بخش عمده كتاب مربوط به شكل گيري و فعاليت سازمان هاي ‏اطلاعاتي و امنيتي ايران در دوره «رضا شاه» است؛ چرا كه با وقوع كودتاي 1299 و صعود تدريجي و ‏مداوم «رضا خان» به سرير قدرت و سلطنت، دستگاه اطلاعاتي و امنيتي جديد و دهشت آفريني در ايران پا به ‏عرصه وجود نهاد كه هم به لحاظ ماهيت و هم از جهت ساختار تشكيلاتي و حيطه فعاليت، با آنچه پيش از آن ‏وظيفه اين سازمان را انجام مي داد، تفاوتي چشمگير داشت. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: ‏‏«ويژگي هاي شهرباني رضا شاه»، «پليس سياسي و تشكيلات اطلاعاتي – امنيتي»، «شهرباني در تعقيب ‏مخالفان سياسي»، «شهرباني و سياست هاي اسلام زدايي»، «زندان ها و زندانيان سياسي دوره رضا شاه»، ‏‏«ترورها و قتل هاي سياسي»، «سياست غصب اموال مردم كشور»، «مجلس شوراي ملي، مقهور دستگاه ‏اطلاعاتي – امنيتي»، «نقش شهرباني در سانسور و فرهنگ زدايي»، «سرويس هاي اطلاعاتي و جاسوسي ‏خارجي در ايران دوره رضا شاه» و «محاكمه جناتيكاران شهرباني رضا شاه پس از شهريور 1320». ‏






<‏strong‏>پيدايش فرقه دمكرات آذربايجان (به روايت اسناد و خاطرات منتشر نشده)<‏‎/strong‏>‏
نويسندگان: منيژه صدري، رحيم نيكبخت‏476 ص، تهران: موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران، 1386، چاپ اول
در اين پژوهش، پيدايش فرقه دمكرات آذربايجان با توجه و تاكيد بر پنج محور بررسي شده است: 1- پيشينه ‏موضوع از جنگ هاي ايران و روس تا شهريور سال 1320؛ 2- بسترسازي پيدايش فرقه دمكرات، 2- نقش ‏و جايگاه حزب توده به عنوان حلقه اتصال جريان وابسته به شوروي در آذربايجان؛ 4- اقدام عملي و مسلحانه ‏براي تشكيل حكومت؛ 5- عكس العمل علما و مردم در قبال اين توطئه بر اساس اسناد و خاطرات موجود. ‏بخش مهمي از كتاب نيز به بررسي و تجزيه و تحليل اسناد و مدارك اختصاص دارد. اين بخش شامل ‏‏«فهرست موضوعي اسناد» و «متن اسناد» است. بخش پيوست ها شامل مطالبي هم چون «غلام يحيي به ‏روايت آيت الله مجتهدي»، «موضع گيري اقبال آذر، سلطان آواز سنتي ايران در مقابل بيگانگان»، «روايت ‏آيت الله ثقة الاسلام از منظور اصلي فرقه» و تصاوير گوناگون تاريخي است. ‏






<‏strong‏>تكثرگرايي در جريان اسلامي<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: عباس شادلو‏664 ص، جلد نرم، 14.5<‏strong‏>21.5 سانتي متر‏تهران: نشر وزراء، 2007، چاپ اول
در اين كتاب، پيدايش و عملكرد جريان هاي راست و چپ مذهبي، در فاصله سال هاي 1360 تا 1380 ‏خورشيدي در ايران بررسي شده است، نويسنده در طي سه فصل با عنوان هاي «تحكيم قدرت و جنگ»، ‏‏«بازسازي و اصلاحات محدود» و «اصلاحات و توسعه سياسي»، به علل ايجاد شكاف در ميان جريان مذهبي ‏درون حاكميت پس از مهرماه 1360 مي پردازد. در حقيقت با خلع «بني صدر» از رياست جمهوري، ‏سركوب «سازمان مجاهدين خلق» و فرار رهبري آن همراه با «بني صدر» به خارج از كشور در تابستان ‏‏1360، از مهرماه اين سال دوره جديدي در ايران آغاز شد كه مشخصه آن ظهور اختلافات ميان هيئت حاكمه ‏ايران و پيدايش دو جريان اصلي در آن بود. فصل اول كتاب به وقايع پس از مهرماه 1360 تا مردادماه 1368 ‏يعني پايان نخست وزير «مير حسين موسوي» مي پردازد. در اين فصل روند شكل گيري دو جريان نامبرده و ‏علل اختلافات اوليه آنها بررسي مي شود. فصل دوم به وقايع تاريخي پس از مرداد 1368 تا دوم خرداد ‏‏1376 يعني دوره رياست جمهوري «اكبر هاشمي رفسنجاني» اختصاص دارد. موضوع فصل سوم، دوره ‏اول رياست جمهوري «سيد محمد خاتمي» يعني فاصله زماني ميان دوم خرداد 1376 تا خرداد 1380 است. ‏






<‏strong‏>سرگذشت و آثار تصويرگر بزرگ، ميرزا ابوتراب خان غفاري كاشاني<‏‎/strong‏>‏نويسنده: محمد گلبن‏440 ص، جلد سخت، 21.5<‏strong‏>28.5 سانتي متر‏تهران: انجمن آثار و مفاخر فرهنگي، 1386، چاپ اول
خاندان «غفاري كاشاني» از زمره خاندان هاي هنرمند كاشان است كه از ميان آنان چندين نقاش ماهر ‏برخاسته. «ميرزا ابوتراب خان غفاري كاشاني» از اعضاي اين خاندان است كه در سال 1263 ه.ق در كاشان ‏زاده شد. او در سنين جواني در روزنامه «شرف» تصوير مي كشيد. هنوز جوان بود كه دست به خودكشي زد ‏و در سال 1307 ه. ق درگذشت. آثاري به جا مانده از او، سندي آشكار بر مهارت و چيره دستي اين نقاش ‏برجسته است. در تصاويري كه او از برخي كاخ ها و عمارت ها و دورنماي شهرها كشيده است، حتي غبار ‏هوا و رطوبت را به وضوح مي توان احساس كرد و ديد. كتاب حاضر، سرگذشت و ميراث اين نقاش برجسته ‏را به علاقمندان معرفي مي كند. ‏



























ياد ياران ♦چهار فصل


‏احمد عاشورپور پيشکسوت موسيقي فولکلوريك ايران پس از دو ماه بستري بودن در بيمارستان جم تهران، و ‏نيم قرن خاموشي در عرصه موسيقي رسمي ايران روز 22 بهمن 86 به ‌دليل عوارض ناشي از كهولت سن و ‏عفونت ريه در آستانه ي 90 سالگي درگذشت. به همين مناسبت در تهران پاي حرف هاي شمش لنگرودي و ‏حافظ موسوي نشسته ايم....‏

شمس لنگرودي و حافظ موسوي از احمد عاشورپور مي گويند‎‎صدايي اميد بخش و زندگي ساز‏‎‎
احمد عاشورپور در غازيان بندرانزلي بدنيا آمد. تحصيلات وي در زمينه مهندسي کشاورزي از دانشکده ‏کشاورزي دانشگاه تهران است. وي خواندن ترانه‌هاي گيلکي را به صورت غيرحرفه‌اي آغاز کرد. در سال ‏‏۱۳۲۲ به ابوالحسن صبا معرفي شد و در راديو تهران به خوانندگي پرداخت. در اين دوره از همکاري ‏مرتضي محجوبي و حسين تهراني برخوردار بود. سپس به دعوت روح‌الله خالقي با انجمن ملي موسيقي ‏همکاري ‌کرد. بعدها با راديو نيز درفاصله سال هاي ۱٣۲۵ تا ۱٣۲۷ و ۱٣٣۶ تا سال ۱٣٣٨ به همکاري ‏پرداخت. شعر جند ترانه او را جهانگير سرتيپ پور سروده است.‏
عاشورپور در سال ۱۳۲۲ به عضويت حزب توده درآمد و به واسطه فعاليت‌هاي سياسي چند سالي را در ‏زندان و در غربت بسر برد. پس از انقلاب مدتي در وزرات کشاورزي به فعاليت پرداخت و نهايتاً به گفته ‏خودش کنار گذاشته شد. در اوايل دهه هشتاد کارهاي وي توسط بابک ريوخه جمع‌آوري و اجرا شد. خاطرات ‏وي در کتابي تحت عنوان آفتاب خيزان، دريا طوفان به چاپ رسيده است. ‏

‎‎موسيقي و هنر ايران يک انرژي مثبت را از دست داد‏‎‎
در سال هاي اخير مراسم هايي جهت بزرگداشت عاشورپور در ايران برگزار شد. از جمله اين مراسم ها ‏مراسمي بود که اخيرا به افتخار 90 سالگي احمد عاشورپور برگزار شد. در اين مراسم که عده زيادي از ‏بزرگان ادبيات و موسيقي ايران از جمله حسين عليزاده، محمد علي عمويي و حافظ موسوي نيز حضور داشتند ‏شمس لنگرودي چند شعر از عاشقانه هاي خودش را براي عاشورپور خواند. با لنگرودي که حرف زديم تازه ‏از مراسم تشييع عاشورپوردر تالار وحدت آمده بود و خيلي غمگين به نظر مي رسيد. به عقيده ي او موسيقي ‏و هنر ايران يک انرژي مثبت را از داده است: "اهميت عاشورپور در دو وجه قابل توجه بود. يکي وجه ‏انساني او و ديگري جايگاه او در عرصه ي موسيقي ايران. در باره وجه انساني عاشورپور بايد به مساله عهده ‏دار شدن سرپرستي يک خانواده بي بضاعت چهار نفره توسط وي اشاره کنم. عاشور پور بي آنکه تعهدي ‏نسبت به اين خانواده داشته باشد هر سه فرزند اين خانواده و مادر آنها را تحت حمايت هاي مالي و معنوي ‏خود قرار داد. من شاهد بودم که او اين بچه ها را تا پايان تحصيلات شان مستمراً حمايت مي کرد. در عرصه ‏موسيقي نيز عاشورپور در دهه ي 20 که هنوز صحبتي از موسيقي غربي نبود تلفيقي از موسيقي سنتي و ‏محلي را - براي مثال در جمعه بازار و جينگي جينگي- اجرا کرد."‏

لنگرودي با اشاره به ارزش هنري کارهاي عاشورپور دليل عمده تاثير آثار عاشورپور را تلفيق شادي و غم ‏در کارهاي او مي داند: "ارزش کارهاي عاشورپور در اين است که موسيقي رسمي ايران به گواه تاريخ و و ‏گذشته ي ما موسيقي اندوه باري است. در مقابل اين موسيقي اندوه بار موسيقي هاي شادمانه اي اجرا شد که ‏متاسفانه از سوي موسقي سنتي- با همان خصوصيت اندوه بارش- مبتذل شناخته و رد مي شد. موسيقي ‏عاشورپور اما تلفيقي از هر دوي اين جريانات بود. به عقيده من طرفداران موسيقي سنتي در ايران نمي توانند ‏به اين دليل موسيقي عاشورپور را رد کنند. عاشورپور به جريانات موسيقي سنتي، غربي و گيلکي آشنايي ‏لازم و کافي داشت."‏
‏ لنگرودي در پايان حرف هايش با اشاره به ممنوع الصدا بودن عاشورپورمي گويد: " بزرگترين ارزش هايي ‏که عاشورپور در عرصه موسيقي خلق کرد انرزي زايي، اميد بخشي و زندگي سازي بود. متاسفانه به دليل ‏ممنوع الصدا بودن اين منبع مسلم انرژي و حيات در عرصه موسيقي از دهه ها پيش ملت ايران از شنيدن ‏صدا و ترانه هاي او محروم بودند."‏

‎‎او عميقا با باورها و اميد هايش زندگي مي کرد‏‎‎
ممنوع الصدا بودن عاشورپور باعث شده است تا نسل جوان ايراني شناخت چنداني از او و موسيقي اش نداشته ‏باشند. حافظ موسوي با اشاره به اين مساله مي گويد: "اولين دريغ و تاسف من اين است که که متاسفانه نسل ‏جوان ما عاشورپور را نمي شناختند. اين عدم شناخت تا جايي است که حتا برخي از کساني که در عرصه ‏موسيقي کار مي کنند يا به اين هنر علاقه دارند چيزي درباره او نمي دانند. به اين دليل تاسف برانگيز که به ‏مدت نيم قرن هيچ تصوير و صدايي از ايشان در رسانه هاي ايران پخش نشد. با اين وجود و عليرغم اين همه ‏سانسور موسيقي او تا حدي توانسته بود جاي خودش را در ميان مردم باز کند و جزو خاطرات ماندگار ‏موسيقي در گيلان باشد."‏
موسوي با اشاره به اينکه عاشورپور خودش شاعر و آهنگسازخيلي از ترانه هايي بود که مي خواند در باره ‏ارزش هنري کارهاي عاشورپور مي گويد: "عاشورپور موسيقي را در روزگاران دور و به شيوه علمي ‏آموخته بود.. کارهايي هم که در زمينه ترانه سرايي ارايه کرد به نوعي بدعت بود. رنگ و بوي موسيقي ‏عاشورپور تلفيقي بود و رگه هايي از موسيقي پاپ دنيا در کنار موسيقي سنتي ما و همچنين موسيقي فولکلور ‏را با هم ادغام کرده بود. درعين حال بايد بگويم که موسيقي عاشورپور هويت خاص خودش را داشت."‏
حافظ موسوي هم از جمله افرادي بود که در بزرگداشت هاي سال هاي اخيرکه براي عاشورپور برگزار مي ‏شد شرکت کرده بود. او درباره اين مراسم ها مي گويد: "از حدود 7-8 سال پيش به همت عده اي از دوستان ‏عاشورپور مراسم هايي براي او برگزار مي شد. اولين مراسمي هم که برگزار شد سال 81 در فرهنگسراي ‏نياوران بود که اجراي آن مراسم بر عهده من بود. من در آنجا يک معرفي کوتاه از آثار و سوابق ايشان ارائه ‏کردم. در آن مراسم يادم همست که به درخواست مکرر حضار استاد عاشورپور آواز «اميد» را خواندند. بعد ‏از آن هم در تهران و شمال کشور مراسم هايي جهت بزرگداشت ايشان برگزار شد. با وجود اينکه عاشورپور ‏به دليل بالا رفتن سن قدرت روزهاي جوانيش رانداشت ولي بليط مراسم هاي او به سرعت به فروش مي ‏رفت. حتا پيش مي آمد که خيلي از علاقه مندان به صدا و آواز او پشت در مي ماندند."‏

از حافظ موسوي درباره سال هايي که عاشورپور در انزوا گذراند و علت انزواي او پرسيديم. وي با ناراحتي ‏عميقي گفت:" عاشورپور در جريان جنبش ملي شدن نفت به همراه جنبش چپ ايران در فعاليت هاي اجتماعي ‏نقش داشت. پيش از آن يک دوره در راديو کار مي کرد. اولين بار نيز ترانه اي از او در زمان شاه از راديو ‏پخش شد. بعد از کودتاي 28 مرداد و بگير و ببند روشنفکران ايران او هم از عرصه اجتماع حذف شد و اين ‏حذف شدن تا امروز هم چنان ادامه داشت. بايد بگويم که او علاوه بر اينکه خواننده بود يک انسان حساس در ‏عرصه سياست و اجتماع نيز بود. عاشورپور دو ويژگي عمده داشت. يکي اينکه بسيار مردم دوست بود و اين ‏موضوع را خودش هم بارها به زبان اورده بود. ويژگي ديگرکه خيلي هم حيرت انگيز بود اميد و نگاه مثبت ‏او به زندگي بود. با اينکه بيشتر سال هاي زندگي عاشورپور در انزوا و مرارت سپري شد همواره اميدوار و ‏خوشبين بود. بار آخر که عاشورپور را ديدم به شوخي يه او گفتم که ما يواش يواش از اين اميد ها که تو مي ‏دهي خسته شده ايم. در جواب من گفت اين حرف را نزن. ما هنوز خيلي کار نکرده داريم. اين اميدواري ‏شگفت انگيز او تا حدي بود که در مراسم هايي که برايش مي گرفتند و حتا در محافل خصوصي که حضور ‏داشت ترانه اميد را حتما اجرا مي کرد. خيلي ها فکر مي کردند که دعوت عاشورپور به داشتن اميد شعاري ‏بود. ولي من به عينه شاهد بودم که او چه اندازه اميد داشت. عاشورپورعميقا با همين باورها و با اميد زندگي ‏مي کرد."‏
موسوي در پايان درباره آثار عاشورپور به نکته جالبي اشاره کرد: "هيچ وقت، هيچ کمپاني حامي آثار ‏عاشورپور نبود. پخش آثار او به اين شکل بود که يک نسخه از ترانه او تکثير مي شد و همين نسخه دست به ‏دست مي گشت و در اختيار همه قرار مي گرفت. ماندگاري آثار او در حافظه مردم بدون هيچ حمايت تبليغاتي ‏و رسانه اي کم سابقه است."‏

‎‎تشييع پيكر عاشورپور در تالار وحدت تهران‏‎‎
پيکر زنده ياد عاشورپور صبح ديروز در تالار وحدت تهران تشييع شد و پس از آن براي خاکسپاري به ازيان ‏انزلي – زادگاهش- روانه شد. در مراسم تشييع عاشورپور با وجود سرماي شديد هوا عده زيادي ازاهالي ‏موسيقي و آواز ايران و همينطوراهالي نشر، ادبيات و شعر فارسي حضور داشتند.‏
در اين مراسم حسين عليزاده با غير قابل تصور بودن پيشامد چنين روزي و فقدان عاشورپور گفت: "او سمبل ‏تمام خوشي‌ها و ناكامي‌هاي بشر بود. آنچه كه من از او ياد گرفتم هميشه اميد بود."‏
يادش گرامي باد. ‏
خروسخوان بو من و اون مست ومستانه ‏دور از چومان يگانه و بيگانه ‏تا کوه دامن بوشوييم شانه به شانه ‏زير داران سيز يه سر ‏چشمه يه ور، خوش بي نيشتيم، رو به خاور ‏ديم بر ديم بيم بيدييم آسمانا ‏سورخا بوسته ول بيگيفته ‏هاي بزه يار : آتش ! آتش !‏مه داره با ول کشاکش، آسمان آتش به جانه ‏اون مگر از عاشيقانه، نازنينا بوگفتم ‏اون مي اوميده سويه، آينه دار تي رويه.‏
‏"آفتاب خيرازنه"‏







قا ب ♦ چهارفصل



گروهي، مشکل کارتون امروز ايران را شرايط سياسي اجتماعي بسته مي دانند و گروهي ديگر، جامعه رشد نيافته ما را ‏علت درد مي دانند. دسته اي هم انگشت اشاره را به سوي خود کارتونيست ها مي گيرند که براي بهبود وضعيت خود ‏تلاشي نمي کنند. ولي برخي کارتونيست نيز وجود دارند که براي تمام اين دردها نوشداروي ساده و قدرتمندي مي ‏شناسند که اگر فراهم شود قادر خواهد بود اسباب سلامت و سعادت کارتون ايران را فراهم آورد: تشکيل انجمن صنفي ‏کارتونيست ها‏

سخني درباره انجمن صنفي کارتونيست ها‏‎‎حرفه: کارتونيست‎‎
گروهي، مشکل کارتون امروز ايران را شرايط سياسي اجتماعي بسته برخاسته از نظام سياسي تماميت خواه مي دانند. ‏برخي ديگر، جامعه رشد نيافته ما را که همچنان فاقد مختصات جوامع دموکرات از جمله نقدپذيري است علت درد مي ‏دانند و دسته اي هم انگشت اشاره را به سوي خود کارتونيست ها مي گيرند که براي بهبود وضعيت خود تلاشي نمي ‏کنند. بي شک بحران امروز کارتون ايران برآيندي از تمام اين ها است اما خروج از اين وضعيت، بسيار پيچيده و ‏نيازمند فراهم آمدن عوامل متعدد است. برخي کارتونيست اما، چندان با اين نظر موافق نيستند و براي تمام اين دردها ‏نوشداروي ساده و قدرتمندي مي شناسند که اگر فراهم شود قادر خواهد بود اسباب سلامت و سعادت کارتون ايران را ‏فراهم آورد: تشکيل انجمن صنفي کارتونيست ها‏
انجمن کارتونيست هاي ايران داستاني کهنه و بي سرانجام دارد. در طول سال هاي دهه هفتاد و هشتاد همزمان با آغاز ‏موج نوين کارتون ايران، بحث شکل گيري انجمن صنفي بارها و بارها در محافل کارتونيست ها مطرح شد و به نشست ‏هاي عمومي براي تصويب اساسنامه و تشکيل هسته اوليه انجاميد اما هر بار به دلايلي، شور و شوق اوليه به جمود و ‏سرما گراييد و صورت جلسه ها به بايگاني تاريخ يا همان سطل زباله سپرده شد. گاهي به خاطر دعواي شخصي ‏کارتونيست ها که اکثراً دو به دو، سه به سه و حتي بيشتر با هم مشکل داشته و دارند جلسه ها به حد نساب نرسيد، گاهي ‏بدبيني به نتايج اين جلسات مانع حضور فعال ايشان شد و گاه بي اعتمادي به فرد يا افرادي که متولي بحث و جلسات ‏بودند. حتي در جدي ترين جلسات تأسيس انجمن صنفي همزمان با دوسالانه ششم که با حضور کارتونيست هاي مختلف ‏و گاه متنفر از هم همراه بود وقتي کار به ثبت هسته اوليه انجمن رسيد، کاغذبازي هاي اداري و نامشخص بودن تعريف ‏‏"حرفه" اعضاء انجمن کذايي از نگاه قوانين وزارت کار، جريان را به بن بست کشاند. برخي اين بن بست را نشانه بي ‏ميلي نظام به تشکيل انجمن هاي مستقل که ماهيت فرهنگي غير وابسته دارند دانستند عده اي هم تقصير را بر گردن ‏تعدادي از کارتونيست هاي اصولگرا انداختند که به زعم ايشان جريان را به بن بست هدايت کرده بودند اما حتي اگر ‏قائل بر چنين اراده مخالفي باشيم نمي توانيم ايراد وزارت کار بر اين انجمن هرگز تأسيس نيافته را چندان بي ربط ‏بدانيم.‏

هنوز "کارتونيست حرفه اي" در ايران به درستي معنا و مصداق نيافته است. قاعدتاً کارتونيستي را حرفه اي مي گويند ‏که طراحي کارتون تبديل به اسباب امرار معاش و يا "حرفه" او شده باشد اما در صورت پذيرش اين تعريف، تعداد ‏کارتونيست هاي حرفه اي ايران به تعداد انگشتان يک دست هم نخواهد رسيد و انجمن صنفي متشکله، چهار پنج نفر را ‏بيشتر پوشش نخواهد داد. مگر هر روزه چه تعداد روزنامه و مجله به شکلي کاملاً "حرفه اي" منتشر مي شوند تا ‏روزنامه نگاران يا کارتونيست هايي حرفه اي پرورش دهند و نيازهاي اقتصادي شان را تأمين کنند؟ آيا بازار نشر کتاب ‏هاي کارتون آنقدر پر رونق هست تا کارتونيست ها با چاپ کتاب، کارتون را تبديل به "حرفه" خود سازند؟ البته جاي ‏بحث است که خود کارتونيست ها براي جلب نظر خوانندگان نشريات و خريداران کتب چقدر تلاش کرده اند.‏
تعدادي، براي وسعت بخشيدن بر دائره انجمن کذايي تعبيري عام تر براي حرفه اي بودن قائل شده و کارتونيست هايي را ‏هم که به شکلي پي گير در جشنواره هاي کارتون شرکت داشته و جايزه برده اند "حرفه اي" تلقي کرده اند. اين جشنواره ‏ها معمولاً از سطح کيفي يکساني برخوردار نيستند و فقدان مخاطب، آنها را تبديل به عرصه رقابت معدودي جايزه بگير ‏و انبوهي سياهي لشکر آماتور کرده که گاهي قرعه به نام شان مي خورد و جايزه اي هم مي برند با اين حال اگر تعريف ‏فوق را از حرفه اي بودن بپذيريم آيا انجمن متشکله از اين اعضا که غالباً درآمدي از طريق کارتون يا حتي مخاطبي ‏واقعي ندارند مي تواند حقوق مادي و معنوي کارتونيست ها را تأمين کند؟ چنين نهادي بيش از آن که "انجمن صنفي" ‏باشد خواص يک "کانون هنري" را دارد که در بهترين حالت، متولي تعدادي کلاس هنري و نمايشگاه خواهد بود، کاري ‏که در حال حاضر خانه کاريکاتور ايران هم انجام اش مي دهد. چه نياز به اين همه دردسر و دوباره کاري؟

کساني که اغلب با حسرت از تجربه موفق و چندين ساله کارتونيست هاي ترکيه در تأسيس انجمن صنفي مستقل و ‏تأثيرگذار ياد مي کنند انگار از ياد برده اند که ترکيه صاحب چندين روزنامه، مجله و نشريه طنز کاملاً "حرفه اي" با ‏مخاطبان بي شمار و درآمدزايي فراوان است نتيجه طبيعي اين جريان، تشکيل انجمن صنفي مستقل و نيرومندي است که ‏مي بينيم اما چگونه مي شود در ايران براي پديده اي که هنوز ماهيت صنفي نيافته و از لحاظ مالي قادر به ايستادن روي ‏پاي خود نيست، انجمني صنفي کارآمدي تشکيل داد؟ به نقطه اول اين بحث مي رسيم: خروج از بحران کارتون ايران ‏امري پيچيده و نيازمند فراهم آمدن شرايط فراوان است تا شايد، زماني اين هنر بتواند با مخاطبان خود ارتباطي مناسب ‏برقرار کند و درآمدزا شود. آن وقت مي توان از "صنف" کارتونيست ها صحبت کرد و انجمني هم براي اش تشکيل داد. ‏پيمودن اين مسير از انتها به ابتدا اما، تلاشي عبث است. انجمن صنفي کارتونيست هاي ايران، بيش از ان که نوشدارويي ‏بر درد ها باشد نشانه شفاي اين بيمار خواهد بود. ‏
‏- عکس ها تزئيني است.‏

هیچ نظری موجود نیست: