گفت وگو♦ سينماي ايران
پانته آ بهرام، از بازيگران شاخص تئاتر و سينماي ايران در دهه گذشته است. بازيگري که کوشيده وزن و اعتباري به نقش هاي مکمل زن ها در اين دو مديوم بدهد و اغلب نيز تاثير بسيار خوبي بر مخاطبين گذاشته است. چيزي که در درگفتگويش با هنر روز هم به خوبي مشهود است....
گفت وگو با پانته آ بهرام<strong>محدوديت مشکل اصلي سينماي ماست</strong>
<strong>در مصاحبه اي از شما خوانده بودم که گفته بوديد بازيگري کودکي کردن است؟</strong>حتما همينطور است، بخش اعظمي از بازيگري کودکي کردن است. چرا نابازيگران اغلب موفقند؟ چرا اولين فيلم يک بازيگررا مي بيني و به شدت لذت مي بري؟ زيرا که او در لحظه و بي واسطه به همه محرک ها پاسخ مي دهد. وقتي بازيگر به نقطه صفر برسد تازه اتفاق خوبي برايش مي افتد.
<strong>شما ازتئاتر به سينما آمديد و درهردو صاحب سبک تجربه ايد.اساسا تفاوت سينما و تئاتر وبازي در آنها را چگونه مي بينيد؟</strong>ما مي دانيم که سوزن تيز است، وقتي چشم مان به يک سنجاق قفلي مي افتد، برايمان تجربه متصل کردن را دارد و باز شدن آن تجربه دردناکي است، وقتي سوزن در دستمان فرو مي رود و درد را احساس مي کنيم. تفاوت ساده ديدن سنجاق قفلي با فرو رفتن سنجاق قفلي در دست تجربه يادآوري درد يا کشيدن درد. من سينما را دوست دارم به دليل اينکه در لحظه مي تواند انبوهي از سنجاق قفلي، سوزن لحاف دوزي، سوزن ته گرد را جلوتون بگذارد. تئاتر يکي از آنها را انتخاب مي کند. مي گويد نوبت سنجاق قفلي است. در تجربه درد تاثيري ندارد. درد درد است. هر دو آنها را به تو نشان مي دهند. يکي تصاوير گسترده اي دارد، يکي فقط يک سنجاق را نشان مي دهد.
<strong>رسانه تلويزيون چگونه است؟</strong>تلويزيون خيلي با سينما هم ريخت است. ولي از سينما محدودتر است، ديوانگي سينما را ندارد. سينما ديوانه است.
<strong>فکر مي کنيد سينماي ايران رسالتي را که برگردن دارد، به منصه ظهور رسانيده است؟</strong>ما وقتي از تکنيک و صنعت صحبت مي کنيم نمي توانيم خودمان را با جهان مقايسه نکنيم. مانند اين است که بگوييم براي فلان بيماري واکسن به بازار آمده است، ولي ما آن واکسن را دراختيار نداريم. بنابراين تلفات خواهيم داد. ما فيلمنامه هاي واکسينه کم داريم. محدوده فيلمنامه هاي ما اندازه يک قايق است که درحال حاضر در يک اقيانوس از موضوعات آن را رها کرده ايم. اما چون قايق کوچک است پس ماهي هاي کمتري را مي گيرد. بقيه ماهي ها به تور کساني مي روند که با قايق و تور بزرگ تري آمده اند. محدوديت مشکل اصلي سينماي ماست. سينماي ايران سعي مي کند که محبت کند.
<strong>در اقليما</strong>
<strong>از محدوديت نقش ها درسينماي ايران صحبت کرديد. اين محدوديت درمورد خانم ها بعد بيشتري دارد و شايد همين مسئله مجال کافي براي خانم هاي بازيگر فراهم نمي کند.</strong>بله، همين طوراست. زن جنس دوم است. بهتر است بگويم زن را جنس دوم فرض کرده اند. وقتي درمورد قصه خلقت گفته مي شود که آدم آفريده شده سپس زن را از پهلوي چپ او بيرون کشيده اند يا هر روايت ديگري... چه انتظاري داريد. همه چيز از پذيرش آن شروع مي شود. پذيرش هرچيز هم عواقب خودش را دارد.
<strong>فيلم "اقليما" را در نقش اصلي ظاهر شديد. اين نقش چه ويژگي هايي را برايتان داشت؟</strong>در اقليما سعي کردم تا تماشاگر يک بازي نسبتا درست را از من ببينيد. آنچه من مي خواستم تا تماشاگر ببيند اصلا مديوم نبود. بلکه درون مغز من بود. من درآن فيلم سعي کردم اينها را تجربه کنم. مدام تماشاگررا به مغزم بکشانم و بعد درخلا رهايش کنم.
<strong>فکر مي کنيد اين حس با توجه به عادت مخاطب در بازي هاي ديگر از سوي تماشاگر درک شد؟</strong>شايد دريافت اين ماجرا هنوز کمي سخت باشد، همه منتظرند تا بازيگر حسش را در درون ديس بگذارد تقديم کند. من از تماشاگر دعوت کردم تا بيايد و خودش داخل شکم نهنگ را ببيند.
<strong>تحصيلات دانشگاهي تان درزمينه ادبيات نمايشي است. تا به حال علاقمند نبوديد دراين زمينه تجربه اي را درکارنامه کاريتان بگذاريد؟ من چون اغلب به نمايشنامه ها وفيلمنامه ها خرده مي گيرم زماني دست به اين کار مي زنم که کمتر جاي خرده گرفتن باشد. هنوز دراين زمينه به آن درجه از اعتماد به نفس و شجاعت نرسيده ام که بتوانم بگويم مي خواهم بنويسم. ولي حتما اين تجربه را دير يا زود خواهم داشت.
<strong>اگر روزي مجال بازيگري برايتان نباشد در چه حيطه اي فعاليت خواهيد داشت؟</strong>امکان ندارد که روزي کسي موفق شود تا نگذارد من بازيگري کنم. من اين را با ايمان به شما مي گويم. من در بازيگري به خودم نياز دارم و"خودم" تنها چيزي است که تا زنده ام دارم.
<strong>اگر بخواهيد يک کشور خاص را براي بازيگري تان انتخاب کنيد کجا خواهد بود؟</strong>اکوادور، به اين خاطر که سواحل بسيار زيبايي دارد.مي روم به جزيره گالاپاگوسي، اونجا با لاک پشت هاي سه متري يک گروه تشکيل مي دهم و تئاتر اجرا مي کنيم. لوکيشن و طبيعت فوق العاده اي دارد.مي شود از لاک پشت و حتي آدم خواران استفاده کرد و فيلم ساخت.
<strong>با حس آدم خواري آدم خواران چه مي کرديد؟</strong>مي گفتم آدم خواران عزيز شما نابازيگريد و من مي خواهم درفيلم من بازي کنيد. از آنجا که آدم خواران هم دوست دارند تا بازيگر بشوند تا دوربين را ببينند اهلي مي شوند. سينما اهلي مي کند.
<strong>به چه کارهايي درحال حاضر مشغوليد؟</strong>منتظر يک جاي مناسب هستم. يک جايي شبيه چاپارخانه، محل عبور تازه تا بتوانم برسم درچاپارخانه، پيغام لازم را بدهم و سوار اسبم بشوم و بروم. دوستي جايي را پيشنهاد داده ولي بايد ديد در بين کدام شهرهاست. اگر درجاده ابريشم باشد مي روم، تا کار جديدي را شروع کنم.
فيلم روز♦ سينماي ايران
از دوردست اولين ساخته رامين محسني فارغ التحصيل دوره عالي فيلمنامه نويسي حرفه اي از مرکز آموزش فيلمسازي و داراي مدرک کارشناسي صنايع از دانشگاه علم وصنعت است. او از سال 1363 فعاليت هاي مختلفي را در عرصه توليد فيلم هاي کوتاه و مستند داشته است و مدت ها کارگردان و تهيه کننده يکي از برنامه هاي مطرح سينمايي تلويزيون يعني سينماي ايران بود.
از دور دست
نويسنده و کارگردان: رامين محسني. موسيقي: عماد بنکدار. مدير فيلمبرداري: فرشاد محمدي. تدوين: بهرام دهقاني. طراح صحنه: ايرج رامين فر. بازيگران: کورش تهامي[جوان]، جمشيد هاشم پور[تاجر و دانشمند]، بهناز جعفري[همسر]، داريوش ارجمند، همايون ارشادي، محبوبه بيات، کمند اميرسليماني، امير دژاکام، مهدي ميامي، بيوک ميرزايي، ابراهيم آبادي، محمدعلي نجفي. 100 دقيقه. برنده جايزه پلنگ نقرهاي بهترين فيلم از سومين جشنواره بينالمللي فيلم آکاپولکو مکزيک، نامزد سيمرغ بلورين بهترين فيلم اول از جشنواره فجر و نامزد تنديس بهترين طراحي هنري از دهمين جشن سينماي ايران.
داستان سرگشتگي هاي جواني روشنفکر در سه قسمت. در اپيزود اول پسري دانشجو براي خرج زندگي تمامي کتاب هاي خود را مي سوزاند. در اپيزود دوم با درگيري هاي جواني نويسنده و همسرش رو به رو هستيم و اپيزود آخر داستان تاجري است که به هنر علاقه دارد و با جوان دو اپيزود پيشين ارتباط برقرار مي کند.
سرگشتگي روشنفکري
رامين محسني را بيشتر علاقمندان به سينما با کارگرداني مجموعه برنامه سينماي ايران مي شناسند که چندين سال از شبکه اول سيما پخش شد و در مقطع زماني پخش خود تنها برنامه اي بود که به سينماي ايران مي پرداخت و در قالب نقد، گزارش و گفت و گو به مسائل آن مي پرداخت. با تغييرات مديريت سيما و کوچ مديران تلويزيوني به سينما، آنهايي که در تلويزيون به ساخت برنامه مشغول بودند اين فرصت را پيدا کردند در سينما هم طبع آزمايي کنند و رامين محسني يکي از آنها بود. البته محسني پيش از ورود به تلويزيون تجربه ساخت چند مستند و فيلم کوتاه را داشت که همين فيلم ها بستري را فراهم آورد که او با تعداد زيادي از عوامل حرفه اي سينما فيلم خود را بسازد.
فيلم از دوردست سعي دارد در چند مقطع زماني مجزا به سرگشتگي روشنفکرايراني بپردازد و محنت هاي او را در زندگي به نمايش بگذارد. بر همين اساس محسني ساختاري اپيزوديک را براي روايت خود بر مي گزيند تا بتواند ميان داستان هاي خود انسجامي نسبي را پديد آورد. اما به دليل پراکنده گويي داخل هر اپيزود به اين مهم دست نمي يابد و فيلم ساختاري مغشوش پيدا مي کند. در کنار از هم گسيختگي به عنوان مشکل اصلي از دوردست، چون فيلم مخاطب مشخصي را نشانه نرفته و همين امر باعث ناکامي کارگردان مي شود.
همان گونه که داستان ها دائم راه خود را مي روند، تماشاگران نيز با شخصيت هاي مختلف دچار سردرگمي مي شوند. از ديگر سو آنچه محسني در ساخته خود به آن مي پردازد به قشر محدودي از جامعه پرداخته و قدرت در برگيرندگي ندارد. حتي ارجاعات تاريخي فيلم هم دردي را دوا نمي کند و تماشاگر نمي تواند همذات پنداري مناسبي را با آن انجام دهد. در لا به لاي فيلم زماني که داستان در زمان حال روايت مي شود، کارگردان تماشاگر را به گذشته هاي دور مي برد و در آن برهه زماني زندگي دانشمندي را به نمايش مي گذارد که کتابخانه او سوزانده شده است. کارگردان سعي دارد ميان زندگي اين دانشمند و شخصيت اصلي داستان خود ارتباطي تاريخي برقرار نمايد اما پرداختن به زندگي جوان امروزي داستان تا آن اندازه کلي است که محسني چندان در اين زمينه موفق نمي نمايد. حتي ارجاعات امروزين فيلم همچون مشکل مسکن و شيوه امرار معاش جوان دانشجو نيز چون به شيوه مناسبي دراماتيزه نشده، کار به جايي نمي برد. البته نبايد از اين نکته هم چشم پوشي کرد که در هرحال ايده نويسنده داستان قابل تامل بوده اما به درستي مورد پرداخت قرار نگرفته است.
فيلم از دوردست به دليل پراکنده گويي در داستان نمي تواند به ريتم مناسبي هم دست يابد و از اين منظر هم کشدار و خسته کننده مي نمايد، اما از منظر بازيگري کارگردان توانسته به انتخاب هايي درست دست يابد. کورش تهامي در نقش جوان صورت و صدايي شکننده دارد که از او در تمامي فيلم هايي که بازي کرده شخصيتي آسيب پذير به نمايش مي گذارد. محسني توانسته براي روشنفکر سرگشته خود از اين پرسوناژ استفاده مناسبي را صورت دهد. جمشيد هاشم پور هم در قالب دو نقش تاجر و دانشمند بازي دروني از خود به نمايش مي گذارد. حرکات او زماني که به دوران گذشته باز مي گرديم و وي را در شمايل دانشمند مي بينيم بسيار دروني و بيشتر متکي بر جزئي گرايي در شکل اجراي ميميک است. اين نکته با آنچه تماشاگر از هاشم پور در فيلم هاي قبلي در ذهن داشته متفاوت به نظر مي رسد. بهناز جعفري هم در نقش همسر تهامي مي تواند بي قراري خود را در زندگي به رخ همسرش بکشد. او در واقع به محرکي مناسب تبديل مي شود تا همسرش در مقابل رفتار او به واکنش درآيد.
رامين محسني در تجربه نخستين خود داستاني گسترده را دستمايه قرار داده و مي توانست با تمرکز بر يکي از اين اپيزودها به فيلم منسجم تري دست يابد. او با هدايت بازيگران و تا حدود زيادي با ميزانسن هاي متناسب نشان مي دهد کارگردان خوبي است. اما فيلمنامه سردرگم فيلم سبب مي شود اين مسائل چندان خود را به تماشاگر نشان ندهد.
فيلم روز♦ سينماي جهان
آغاز سال جديد ميلادي سبب اکران فيلم هاي مدعي جوايز اسکار در کنار محصولات مردم پسند تر شده و رنگين کماني از فيلم هاي متنوع را پديد آورده است. اين هفته نيز با معرفي هفت فيلم منتخب به پيشواز اکران سينماهاي آمريکا و اروپا رفته ايم....
<strong>فيلم هاي روز سينماي جهان</strong>
<strong>تجارت Trade
کارگردان: مارکو کروزپينتر. فيلمنامه: خوزه ريورا. موسيقي: لئوناردو هيبلوم، جيکاب ليبرمن. مدير فيلمبرداري: دانيل گاتشاک. تدوين: هنسيورگ ويبريش. طراح صحنه: برنت آمادئوس کاپرا. بازيگران: کوين کلاين[ري شريدان]، آليسيا باکلدا کروز[ورونيکا]، پائولينا گايتان[آدريانا]، کاتلين گاتي[ايرينا سيلايه وا]، پاول ليچنيکوف[واديم يوچنکو]، آنتوني کريوللو[کارآگاه هندرسون]، ليندا اموند[پتي شريدان]، زيک وارد[الکس گرين]، کيت دل کاستيلو[لورا]، سزار راموس[خورخه]، مارکو پرز[مانوئلو]، تام ريد[هنک]. 119 دقيقه. محصول 2007 آلمان، آمريکا. نام ديگر: The Girls Next Door، Trade - Willkommen in Amerika، . Welcome to America. برنده جايزه برنهارد ويکي و سينه مريت از جشنواره مونيخ.
دختري 13 ساله به نام آدريانا در مکزيکو سيتي توسط قاچاق چيان انسان به قصد فروش براي بهره وري جنسي در آمريکا، ربوده مي شود. اين اتفاق برادر 17 ساله او خورخه را که وادار مي کند تا جستجويي ديوانه وار براي يافتن آدريانا را آغاز کند. قاچاق چيان انسان که همزمان دو دختر اهل اروپاي شرقي را نيز در پوشش يک شرکت فريب داده اند، در پي حادثه اي در فرودگاه مکزيکوسيتي يکي از آنها را از دست مي دهند. ورونيکا-دختر لهستاني بازمانده از اين ماجرا- آدريانا را در طول سفر مشقت بارشان زير پر و بال خود مي گيرد. خورخه نيز که با تعقيب قاچاق چيان به مخفي گاه آنان دست يافته، متوجه مي شود که خواهرش را به قصد فروش روانه نيوجرسي کرده اند. خورخه که در اين خانه متروک با ري، پليسي تگزاسي برخورد کرده، با مخفي شدن در صندوق عقب اتومبيل وي از مرز رد مي شود. اما ري پس از درک موضوع تصميم مي گيرد تا خورخه را به پليس اداره مهاجرت تحويل دهد. اما خورخه با گفتن ماجرا و اين که هدفش تنها يافتن و بازگرداندن خواهرش است، نظر مثبت ري را جلب مي کند. آن دو با تعقيب رد پاهايي که يافته اند، به وب سايتي مي رسند که دختران جوان را همچون بردگان جنسي به معرض فروش گذاشته است. اقدام ري براي جلب همکاري مامورين فدرال جهت دستگيري مظنونين به جايي نمي رسد، از اين رو تصميم مي گيرد به عنوان خريدار وارد معامله با قاچاق چيان شده و خواهر خورخه را در ازاي پرداخت پولي گزاف از چنگ شان خارج کند....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
مارکو کروزپينتر متولد 1977 روزنهايم، آلمان است. در رشته تاريخ تحصيل کرده و فيلمنامه نويسي و کارگرداني را با ساختن ويديو کليپ و فيلم هاي تبليغاتي نزد خود آموخته است. بعدها دستيار پيتر ليلنتال و ادگار رايتز شده و در 1999 دستيار کوبريک براي نظارت روي دوبله آلماني چشمان کاملاً بسته بوده. اولين فيلم کوتاه خود را در همين سال ساخته و در جشنواره ها مطرح شده است. در 2003 اولين فيلم بلند خود Ganz und gar را کارگرداني کرد که نامزد جايزه مکس افولس شد. دومين فيلمش به نام طوفان تابستاني- درباره زندگي جواني همجنس گرا که بر اساس خاطرات خودش شکل گرفته بود- جايزه بهترين کارگرداني از مراسم چهره جديد[New Faces Awards] را دريافت کرد. تجارت سومين فيلم بلند اوست که بر اساس مقاله اي از پيتر لندزمن[منتشره در مجله نيويورک تايمز به تاريخ ژانويه 2004] درباره بردگان جنسي شکل گرفته است. ابتدا قرار بوده تا رولند امريش فيلم را با شرکت ميلا يووويچ کارگرداني کرد که بايد بابت به تحقق نپيوستن اين امر شکرگزار بود. چون نتيجه به هر حال فيلمي پر هيجان تر، اما تجاري تر مي بود.
کروزپينتر که تجارت را با صرف 12 ميليون دلار ساخته، کوشيده تا ساختاري مستندگونه به فيلم خود ببخشد، اما از خلق هيجان نيز غافل نبوده و از کليشه هاي ريج نيز سود برده است[مانند وجود آمريکايي خوش قلبي که خود دخترش را سال ها قبل از دست داده و هنوز به دنبال يافتن ردي از اوست].
خوزه ريورا نمايشنامه نويس و فيلمنامه نويس با استعدادي است و کوشيده تا درامي منطقي خلق کند، اما حاصل کار-مخصوصاً در صحنه هاي پاياني- اندکي کليشه اي شده و از قدرت و سهمناکي آن کاسته است. برخي حوادث و رفتارهاي شخصيت ها چندان منطقي نيست[مانند يافتن رد تصادفي قاچاق چيان توسط خورخه در شهري 20 ميليوني و تعقيب بي دردسر آنها تا شهر مرزي خوآرز]، با اين وجود دقايق و کاراکترهايي نيز وجود دارند که لرزه بر اندام تماشاگر مي افکنند.
فيلم در آن واحد دو پايان دارد، يکي خوش که با يافتن آدريانا و برگشتن او به نزد خانواده اش همراه است و ديگري تلخ که با کشته شدن يوچنکو به دست خورخه و سرگرداني فرزند وي در کوچه و بالاي جسد پدرش تمام مي شود و تصوير ثابت شده از چهره بهت زده و خشمگين خورخه... اما پايان فيلم به ما مي گويد که حکايت همچنان باقي است. تحقيقات CIA نشان مي دهد که نزديک به 100 هزار زن و دختر به عنوان بردگان جنسي به شکل غير قانوني وارد آمريکا شده اند. و اين که بيش از يک ميليون نفر تاکنون در سراسر دنيا ربوده شده و بر خلاف ميل خود وادار به همخوابگي با ديگران شده اند و تلخ تر از همه اين که هيچ کس به فکر قربانيان نيست. مردان قانون نيز فقط به تعقيب تبهکارن دل خوشند!ژانر: جنايي، درام، مهيج.
<strong>لوطي Kabadayı
کارگردان: عمر وارگي. فيلمنامه: ياووز تورگول. موسيقي: بنجامين واکن بلادي. مدير فيلمبرداري: فرنس پاپ. تدوين: بولنت تاشار. طراح صحنه: تولوناي تورکوز. بازيگران: شنر شن[علي عثمان]، کنعان ايميرزالي اوغلو[دوران]، اسماعيل حاجي اوغلو[مراد]، آصلي تاندوغو[کاراجا]، راسيم ئوزتکين[سرمه لي]، سليمان توران[جميل]، روحي ساري[سليم حرامزاده]، رانا جابّار[حاجو]، کمال اينجي[بيتو]، دورسون علي ساري اوغلو[تورهان]. 150 و 141 دقيقه. محصول 2007 ترکيه.
در برابر افراد زورگو بسيار بي رحم و خشن و در برابر ضعفا و پناه جويان متواضع و دست و دل باز. او سال هاست که سلاح را کناري گذاشته و زندگي تنها و ساکني را مي گذراند. تحت تاثير نصايح پدرش مال و مکنت خويش را در ميان فقرا تقسيم کرده و درآمد خود از باشگاه وزرشي اش را نيز صرف اطعام مساکين کرده است. تنها نزديکان وي جميل، ملي پوش سابق، دستيار وفادارش در اداره زمين فوتبال باشگاه، اتيه مستخدم خانگي اش و لوطي ها و هم سلولي هاي سابق اش حاجو، بيتو، تورهان، حسن، طلعت و باتتال هستند که به شکل هفتگي گرد هم جمع مي شوند. تا اينکه يک روز خبري از محبوب پيشين خود عفت که سال هاست رد وي را گم کرده، دريافت مي کند. اما عفت در بستر مرگ است و به علي عثمان مي گويد که از ثمره عشق شان پسري به نام مراد به وجود آمده است. پسري که تا آن لحظه از هويت پدر خبر ندارد و پدر نيز از وجود فرزند...
علي عثمان که از دريافت اين خبر شوکه شده، نزد مراد مي رود تا از وي بخواهد به ديدار مادرش برود. مراد که به همراه معشوقش کاراجا در يک کلوب کار مي کند، برخورد نامناسبي با پدرش کرده و از رفتن به نزد مادر رو به مرگ خود نيز سر باز مي زند. مراد نيز مشکلات خود را دارد، از جمله مزاحمت هاي دوران- معشوق پيشين کاراجا و يک آدمکش مافيايي رواني- که براي به دست آوردن کاراجا براي کارفرماي آن دو دردسر ايجاد مي کند. دوران که تصميم گرفته به هر قيمت، کاراجا را به دست آورد به همراه ايادي اش به کلوب حمله کرده و صاحب آنجا را به قتل مي رساند. گلوله اي نيز که به قصد کشتن مراد به سوي وي شليک کرده، به پهلوي کاراجا اصابت مي کند. آدم هاي دوران در بيمارستان به سراغ مراد رفته و او را تهديد مي کنند. مراد نيز که هيچ کسي را ندارد ناچار از پدر تازه يافته خويش کمک مي خواهد. علي عثمان به همراه دوستانش به بيمارستان رفته و پس از درک وخامت اوضاع، مراد و کاراجا را از انجا فراري داده و در خانه اي امن مستقر مي کند. دوران به سراغ دوستان علي عثمان رفته و با تهديد به نابودي کسب و کار و از ميان بردن خانواده هايشان، نشاني مخفيگاه آنها را مي يابد.
اما در آخرين لحظه، اين سه نفر موفق به فرار مي شوند. علي عثمان که از وجود نوار ويديويي قتل مدير کلوب و خبرچيني دوران براي پليس مطلع شده، به سراغ پدرخوانده او و بزرگ مافيا مي رود. اما دوران پيش دستي کرده و بعد از قتل پدرخوانده و رفتن کاراجا به نزد وي با هدف پيشگيري از کشته شدن مراد و پدرش، مراد را براي رويارويي آخر دعوت مي کند. پيشنهاد دوران به مراد بازي رولت روسي است، اما بازي با رسيدن علي عثمان به شکلي ديگر تمام مي شود....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
عمر وارگي متولد 1953 استانبول است.در 1976 از دانشگاه فني خاورميانه در رشته فيزيک فارغ التحصيل و از 1974 با دستياري شريف گورن و يلماز گوني در فيلم اضطراب وارد سينما شده است. وي تا 1977 در ديگر فيلم هاي گورن به نام هاي زلزله، راننده تاکسي و رودخانه دستياري کرده و سپس به ساخت فيلم هاي تبليغاتي رو آورد. در 1982 با شريک شدن در شرکت Filma Cass به همراه همسرش مينه وارگي شروع به تهيه کنندگي[روزي که کسوف شد، آمريکايي، راهزن، او هم مرا دوست دارد] کرد. در 1998 اولين فيلم بلند خود به نام همه چيز روبراه خواهد شد را با شرکت کمدين محبوب ترکيه جم يلماز کارگرداني کرد. فيلم از نظر تجاري بسيار موفق بود، اما وارگي دومين فيلمش را 5 سال بعد به نام کارگاه ساختماني ساخت. کارگاه ساختماني نيز به دليل بدعت هاي روايي و طنز سياهش توانست نظر تماشاگران و منتقدان را جلب کند، اما وارگي که از 1996 با تهيه فيلم راهزن و موفقيت تجاري آن[پر فروش ترين فيلم تاريخ سينماي ترکيه تا آن زمان] کار توليد را پيگيرانه دنبال مي کرد، بعد از نوشتن، تهيه و کارگرداني کارگاه ساختماني بار ديگر به سراغ ياووز تورگول نويسنده و کارگردان راهزن رفت و در سال 2005 موفق شد تا فيلم زخم قلب را با وي و شنر شن-بازيگر اصلي راهزن- توليد کند. لوطي يا به قول خودماني ها داش مشتي و جوانمرد سومين حاصل اين همکاري و سومين فيلم بلند وارگي است. تورگول که با فيلمنامه نويسي وارد سينما شده، اين بار صندلي کارگرداني را به عمر وارگي سپرده، اما حاصل کار مهر سينماي او را بر خود دارد، هر چند به گفته خود تورگول فيلمنامه را فقط با نيت کارگرداني وارگي نوشته است. فيلم همچون کارهاي قبلي تورگول به جدال ميان کهنه و نو مي پردازد و روابط پدران و پسران را نشانه مي رود و سعي در آشتي اين دو نسل را دارد. لوطي که در طول ماه اول نمايش خود موفق شده بيش از 1 ميليون نفر را به سالن هاي سينما بکشاند و رکوردي تازه خلق کند، براي بسياري از دوستداران سينماي ترکيه يک محصول پر خرج و آشناست. داستان پيچيده اش براي خيلي ها قابل حدس است و کليشه اي، اما پرداخت وارگي و ديالوگ هايي که تورگول متخصص نوشتن آنهاست و بازي حيرت انگيز بزرگ ترين بازيگر سينماي ترکيه-شنر شن- ارزش رويارويي مجدد با کليشه ها را حتماً دارد. لوطي به عنوان فيلمي که عوامل جلو پشت دوربين آن از ميان برجستگان چند نسل سينماگر ترکيه تشکيل شده، فيلمي کم نظير است. تهيه مقدمات توليد آن يک سال به طول انجاميده و اکثر صحنه هاي فيلم با دو دوربين فيلمبرداري شده است. تعدد لوکيشن ها و هنرورها و انجام کارهاي صوتي آن در انگلستان و ساخت موسيقي آن توسط آهنگسازي غير بومي نيز بر غناي تکنيکي آن افزوده است. لوطي يک پيروزي بزرگ براي سينماي مردم پسند است و اين که هنوز مي توان قصه هاي کهنه را با ته رنگي از پيرنگ هاي تازه[مانند بيماري فراموشي علي عثمان که همچون قهرمان فيلم يادگاري کريستوفر نولان با گرفتن عکس از پيرامونيان، سعي در غلبه بر آن دارد] باز هم روايت کرد. مگر نه اين که عشق پيچ اصلي اين قصه است و از هر زبان که بشنوي نامکرر!ژانر: اکشن، جنايي، درام.
<strong>مصاحبه Interview
کارگردان: استيو بوسمي. فيلمنامه: تيودور هولمن، استيو بوسمي، ديويد اسکچتر. مدير فيلمبرداري: تامس کيست. تدوين: کيت ويليامز. طراح صحنه: لورن ويکز. بازيگران: سيه نا ميلر[کاتيا]، استيو بوسمي[پي ير پده رس]، مايکل بوسمي[رابرت پده رس]، تارا الدرس[مگي]، مالي گريفيث[پيشخدمت]. 84 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نامزد جايزه بهترين بازيگر زن از مراسم روحيه مستقل، نامزد جايزه بهترين بازيگر زن از انجمن منتقدان فيلم لندن.
پي ير خبرنگار جنگي، با اعصاب خردکن ترين پيشنهاد کاري از سوي سردبير عصابي اش روبرو مي شود. او بايد رپرتاژ و مصاحبه اي با يکي ازستارگان سريال هاي آبکي تلويزيون به نام کاتيا انجام دهد.او نه فقط در مورد کاتيا هيچ نوع اطلاعاتي ندارد، بلکه نسبت به دنياي ستارگاني چون او نيز بي اطلاع است. پس از ملاقات اول اين دو نفر در يک رستوران، مشخص مي شود که هيچ کدام قادر به تحمل ديگري نيست. اما زماني که از رستوران خارج مي شوند، اتومبيل کاتيا با پي ير تصادف کرده و آن دو مجبور مي شوند تمام شب را در آپارتمان کاتيا بگذرانند. شبي که در پايان آن چيزي فراتر از انتظارشان نهفته است....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
استيو بوسمي متولد 1957 بروکلين بازيگر ايتاليايي/ايرلندي-آمريکايي تبار از نيمه دهه 1980 وارد دنياي نمايش شد، اما يک دهه بعد با فيلم هاي سگداني و لبوفسکي کبير به عنوان بازيگر با استعداد نقش هاي مکمل شناخته شد. وقتي به گفته خودش صاحب تجربه اي قابل اطمينان شد، از مقابل دوربين به پشت دوربين سفر کرد و اولين فيلمش را در 1996 به نام Trees Lounge ساخت. Animal Factory در سال 2000 او را به عنوان کارگرداني صاحب استعداد به منتقدان قبولاند، اما سومين فيلم بلندش جيم تنها که با هزينه تنها 500 هزار دلار ساخته شده بود، نامزد جايزه داوران جشنواره سندنس شد. با اين فيلم بوسمي به عنوان فيلمسازي مستقل و قابل اعتنا در سرتاسر دنيا شناخته شد، اما مصاحبه که دو سال پس از جيم تنها و ا شرکت خود او ساخته شده، فيلمي در اندازه هاي آثار پيشين او نيست. البته اين بدين معنا نيست که بايد به راحتي از کنار آن گذشت. چون مصاحبه که بر اساس فيلمي از تئو وان گوگ[کارگردان هلندي که توسط اسلام گرايان به قتل رسيد] هر چند فيلمي به شدت متکي بر ديالوگ است و در مکان هاي محدود و بسته مي گذرد، اما واجد حرف هايي جدي است. يک درام روانشناختي درباره دو موجودي که اجباراً ساعت هايي را با هم مي گذرانند. اولي خبرنگاري است که هميشه کارهايي جدي انجام داده و دومي دختري است که همواره خواستار آن بوده که جدي اش بگيرند!
مصاحبه تحميلي فيلم در واقع حکم جلسه گفتار درماني را براي هر دو طرف دارد. فيلمنامه به شکلي هوشمندانه بر اساس دوئت هاي کلامي خلق شده و هر دو طرف از آغاز واقفند که وارد يک بازي شده اند. هر دو به نوبت در اين بازي برنده يا بازنده مي شوند و بيننده را مهياي ديدن غافلگيري پاياني فيلم مي کنند. با اين حال تماشاگر حتي در ميانه کار لحظاتي شک مي کند که آيا اين دو در برابر هم نقش بازي مي کنند يا به شکلي صميمانه رفتارهاي واقعي خود را بروز مي دهند. فيلم با کليشه هاي خبرنگار خودخواه و دختر موطلايي احمق چندان سر و کاري ندارد، با يان حال عاري از شيطنت نيز نيست. از بازي بوسمي حرفي نمي زنم، اما براي ديدن بازي حيرت انگيز سيه نا ميلر که ستاره اش در حال درخشيدن است، بايد اين درام قدرتمند را ديد. درامي که قادر به تحمل سنگيني ديالوگ هاي پيچيده خود نيست!ژانر: درام.
<strong>دقت، شهوت Se, jie
کارگردان: آنگ لي. فيلمنامه: جيمز شيموش، هويي-لينگ وانگ بر اساس داستاني از ايلين چانگ. موسيقي: الکساندر دسپليت. مدير فيلمبرداري: رودريگو پريتو. تدوين: تيم اسکوايرز. طراح صحنه: لاي پان. بازيگران: توني ليونگ[آقاي يي]، وي تانگ[وونگ چيا چي]، جوآن چن[بانو يي]، لي-هوم وانگ[کوانگ يو مين]، چونگ هو تو[ووي پير]، چي-يينگ چو[لاي شو جين]، يينگ-هسين کائو[هوانگ لي]، يوئه-لي کو[هوانگ لي]. 157 و 148 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، چين، تايوان، هنگ کنگ. نام ديگر: Lust, Caution. نامزد جايزه بهترين موسيقي و بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، نامزد جايزه بهترين فيلم خارجي، بهترين موسيقي، بازيگر خوش آتيه/وي تانگ از مراسم انجمن منتقدان شيکاگو، نامزد جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم گولدن گلاب، برنده جايزه بهترين بازيگر مرد، بهترين بازيگر زن، بهترين کارگرداني، بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه، بهترين موسيقي و بهترين چهر پردازي از جشنواره گولدن هورس، نامزد جايزه بهترين فيلمبرداري، بهترين بازيگر زن و بهترين بازيگر مرد از مراسم روحيه مستقل، برنده جايزه بهترين فيلم خارجي و نامزد جايزه بهترين کارگرداني و بهترين فيلمنامه از مراسم ساتلايت، برنده شير طلايي و جايزه بهترين فيلمبرداري ازجشنواره ونيز.
در اثناي جنگ جهاني دوم نيروهاي ژاپني شانگهاي را به اشغال خود در آورده اند. وونگ چيا چي دانشجويي جوان و زيبايي که مادرش را در حمله ژاپني ها از دست داده و پدرش نيز به انگلستان گريخته است، با دانشجويي به نام کوانگ يو مين و گروه تئاتري آنها آشنا مي شود. کوانگ يو مين که فعال سياسي است، نقشه اي براي سوءقصد به جان يکي از سياستمداران محلي که با اشغال گران همکاري مي کند، ريخته است. او براي اجراي نقشه اش از وونگ مي خواهد تا به اين فرد نزديک شده و پس از اغواي وي، او را به قتل برساند. اين شخص کسي نيست جز آقاي يي، يکي از مهم ترين سياست پيشگان شانگهاي که از روابط عاشقانه بعد از ازدواج چون بازي سرگرم کننده اي استقبال مي کند. اما عمليات مانند نقشه طراحي شده پيش نمي رود...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
آنگ لي فعلاً شناخته شده ترين و موفق ترين کارگردان آسيايي[متولد 1954 تايوان] هاليوود است. از 1992باPushing Hands شروع به فيلمسازي کرده و دقت، شهوت يازدهمين کار اوست. دو بار نامزد اسکار بوده و براي کوهستان بروکبک موفق به دريافت اسکار بهترين کارگرداني شده، سه جايزه بافتا، دو خرس طلايي جشنواره برلين، دو جايزه گولدن گلاب و دو شير طلايي ونيز به همراه ده ها جايزه معتبر ديگر در کارنامه اش دارد و نامزدي نخل طلاي کن را نيز تجربه کرده است. دقت، شهوت بازگشت او به آسيا پس از چندين فيلم بزرگ و پر خرج هاليوودي است. جايي که توانسته با 15 ميليون دلار فيلمي اندکي شخصي تر و مستقل تر بسازد.
اگر کوهستان بروکبک درباره عشق ممنوع دو گاوچران در زمانه اي ناجور بود، اين بار آنگ لي به سراغ عشق ميان دو مرد و يک زن در دوراني توفاني تر رفته است. جنگ جهاني دوم که در اثناي آن همه چيز به راه رفتن چون طناب مي ماند و دنياي احساسات نيز از گزند اين فضا بي نصيب نمانده و جنايت، تبديل به تنها راه اثبات عشق دو نفر به يکديگر شده بود. فيلم در قالب يک فلاش بک روايت مي شود و سرانجام در پايان جنگ جهاني دوم خاتمه مي يابد. نيمه اول فيلم هر چند به دقت ساخته شده، اما ريتم کندتري نسبت به نيمه دوم دارد. اتفاقي که مي تواند تماشاگر را بي تاب و از تماشاي فيلم منصرف کند. اما بازي دو هنرپيشه نقش اول فيلم که يکي را از فيلم هاي وونگ کار واي مي شناسيم و ديگري دختري تازه کار است، مي تواند خلاهاي بسياري را پر کند. دقت، شهوت همچون کارهاي پيشين لي درباره عشقي غير ممکن است، با اين وجود اگر تحمل ديدن فيلمي دو ساعت و نيمه را داريد، يقيناً در برابر صبر و تحملي که به خرج داده ايد، پاداشي بيش از تصورتان در انتظار شماست!ژانر: درام، عاشقانه، مهيج، جنگي.
<strong>خاطرات پرستار بچه The Nanny Diaries
کارگردان: شاري اسپرينگر برمن، رابرت پولچيني. فيلمنامه: شاري اسپرينگر برمن، رابرت پولچيني بر اساس رماني از اما مک لافلين و نيکول کراوس. موسيقي: مارکو سوزو. مدير فيلمبرداري: تري استيسي. تدوين: رارت پولچيني. طراح صحنه: مارک ريکر. بازيگران: اسکارلت جوهانسون[آني براداک]، لورا ليني[خانم ايکس]، آليسيا کيز[لاينت]، کريس اوانز[هوارد هوتي]، دانا مورفي[جودي براداک]، نيکلاس ريس ارت[گرير]، جوديت رابرتز[ميليسنت]، پل جياماتي[آقاي ايکس]، ناتان کوردري[کالوين]، جان هنري کاکس[دين]، مايک رد[ديود]. 105 دقيقه. محصول 2007 آمريکا.
آني که در نيوجرسي زندگي مي کند، پس از فارغ التحصيل شدن براي يافتن شغل به نيويورک مي رود. شغلي که نصيب اش مي شود مراقبت از کودک يک خانواده مرفه منهتني است. او به زودي با سختي هاي کار و زندگي در ميان طبقه مرفه اين شهر آشنا مي شود. اما زماني که عشق به سراغش مي رود، شرايط بيش از اندازه سخت و در هم ريخته مي شود....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
شاري اسپرينگر برمن[متولد 1964 نيويورک] و رابرت پولينچي[متولد 1964 نيويورک] زن و شوهر نويسنده، کارگردان، تدوينگري هستند که فيلمسازي را به شکل مشترک با فيلم Off the Menu: The Last Days of Chasen's در سال 1997 اغاز کردند و تاکنون شش فيلم ديگر اعم از داستاني و مستند به کارنامه خود افزوده اند. موفق ترين کار اين زوج فيلم American Splendor با شرکت پل جياماتي است که نامزدي اسکار بهترين فيلمنامه و دريافت 28 جايزه معتبر بين المللي را برايشان به دنبال داشته است.
خاطرات پرستار بچه ثمره آخرين همکاري آنهاست که بر اساس تجارب نويسندگان رمان[اما مک لافلين و نيکول کراوس] از دوراني که پرستار بچه بوده اند، شکل گرفته و نکات جالبي در اين زمينه با خود دارد. فيلم با سکانسي گيرا و طنزآلود آغاز شده و بعد به شکلي موشکافانه به روابط ميان افراد مرفه جامعه و اختلافات طبقاتي مي پردازد. محبوب ترين و شايد عامل اصلي موفقيت فيلم بازيگر ستاره اش اسکارلت جوهانسون است که تا اين لحظه بيش از 25 ميليون دلار براي توليد کنندگان فيلم به دست آورده است. اما نبايد از روايت روان سازندگان فيلم غافل شد که در کنار نقد اجتماعي از خلق هيجان نيز چشم پوشي نکرده اند. اگر به دنبال فيلمي جدي تر هستيد، از تماشاي اين محصول نه چندان واقعگرايانه و روز آمد خودداري کنيد. ولي اگر از کمدي هاي عاشقانه سبک خوش تان مي آيد، خاطرات پرستار بچه همه چيز براي شما دارد و نمونه اي کامل از ژانر خويش است. از دست ندهيد!ژانر: درام، عاشقانه، کمدي.
عکس ٦
<strong>خيلي بد Superbad
کارگردان: گرگ موتولا. فيلمنامه: ست روگن، اوان گولدبرگ. موسيقي: لايل ورکمن. مدير فيلمبرداري: راس تي. الزبروک. تدوين: ويليام کر. طراح صحنه: کري سال. اسپلمن. بازيگران: جونا هيل[ست]، مايکل سرا[اوان]، کريستوفر مينتز پلس[فوگل]، بيل هدر[سرکار اسليتر]، ست روگن[سرکار مايکلز]، مارتا مک ايزاک[بکا]، اما استونز[جولز]، آويووا[نيکولا]، جو لو تروگيلو[فرانسيس]، کوين کوريگان[مارک]. 118 و 114 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نامزد بهترين فيلم کمدي و بهترين بازيگر جوان از مراسم منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر خوش آتيه/مايکل سرا از مراسم انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، نامزد جايزه بهترين فيلم تابستاني از مراسم انتخاب نوجوانان.
ست و اوان دوستاني صميمي هستند که آخرين هفته هاي دوران تحصيل در مدرسه راهنمايي را مي گذراند. ان دو قرار است با آغاز دوره دبيرستان در جاهايي مختلف ادامه تحصيل داده و از هم جدا شوند. بنابر اين بهتر فرصت براي خوشگذراني، يعني جشن فارغ التحصيلي را نبايد از دست بدهند. اما مشکل اينجاست که اين دو موجود در ميان همگنان خود به بازنده هايي بي دست و پا مشهورند و هيچ کس مايل به دعوت آنها به اين مهماني نيست. مشکل اصلي ست و اوان نداشتن دوست دختر و فانتزي هاي جنسي است که نمي توانند آنها را به شکلي معقول و واقعي پاسخ گويند. تا اين که ست در کلاس آشپزي با دختري زيبا آشنا شده و با قبول تهيه مشروب الکلي براي مهماني موفق به ثبت نام خود در ليست مدعوين مي شود. اما مشکل اينجاست که او نوجواني زير 21 سال است و از اين رو قادر به خريد مشروب الکلي نيست. اين دو نفر به همراه دوست اجق وجق شان فوگل هر راهي را براي خريد مشروب امتحان مي کنند، که فرجام آن شبي به ياد ماندني براي اين سه دوست است....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
بگذاريد حرفي را که بايد در آخر اين مطلب بزنم، همين الان اعتراف کنم. خيلي بد بر خلاف نامش فيلم خيلي بدي نيست! و بر عکس فيلم بامزه و خنده داري است که مي تواند لحظات خوشي را برايتان به ارمغان بياورد. شخصاً از برخي ديالوگ هاي تند و تيز و حتي بي ادبانه اش قهقهه زدم. مانند صحنه ابتدايي فيلم که ست پس از ديدن پستان هاي خوش ترکيب مادر دوستش به او مي گويد: "من واقعاً بهت حسوديم مي شه چون وقتي بچه بودي اين پستان ها را مک زدي".
خيلي بد يک کمدي نوجوان پسند 20 ميليون دلاري با شرکت بازيگراني اغلب زير 18 سال است که تا لحظه 121 ميليون دلار بازگشت مالي داشته، اين يعني مرغ تخم طلا! و همه کاره آن کسي نيست جز گرگ موتولا متولد 1964 که با اولين فيلم بلندش The Daytrippers به شهرت و موفقيتي عظيم دست يافت. اما بدون شک عامل اصلي توفيق خيلي بد فيلمنامه نويسان آن هستند که بنا به گفته خودشان از 13 سالگي شروع به نوشتن آن کرده اند و نام خود را نيز به شخصيت هاي اصلي آن بخشيده اند. فيلم سرشار از عناصر اتوبيوگرافيک است و مي تواند به عنوان برشي از زندگي نسل جوان اوايل قرن تازه است که تمامي دانسته هاي جنسي خود را از سايت هاي پورنوگرافيک اينترنتي به دست آورده بود.يعني نسلي که شخصيت هاي شيريني آمريکايي نمونه هاي سبک آن بودند. البته شخصيت هاي خيلي بد بيشتر وامدار فيلم هاي دهه هفتادي بالغ تر اين نوع مانند ديوارنوشته هاي آمريکايي و Animal House يا Dazed and Confused ابتداي دهه 1990هستند. شايد بد دهن تر باشند، فاقد اخلاق و حتي فکر و ذکرشان سکس باشد، اما سنگيني و دغدغه هاي دوران بلوغ دست کم به اندازه برادرهاي بزرگ ترشان بر دوش شان سنگيني مي کند.
اگر کمي بتوانيد جلوي خنده خود را بگيريد، خيلي بد به عنوان تلنگري به عقده هاي جنسي مردانه[مانند خود قضيب انگاري] مي تواند بيشتر از آنچه فکر مي کنيد، جدي باشد. بازيگران اصلي فيلم واقعاً درخشان هستند. مخصوصاً سبک کمدي عصبي جونا هيل سخت يادآور کارهاي مرحوم جان بلوشي و ويل فرل يا جل بلک در سبک Frat Pack است. اما بسياري از لحظات قهقهه برانگيز فيلم متعلق به کريستوفر مينتز پلس است. براي گذراندن دو ساعت خنده و هيجان واقعي از شما دعوت مي کنم فرصتي براي تماشاي داستان دو بازنده که در حسرت خلوت کردن با دخترها مي سوزند و مي سازند، فراهم کنيد!ژانر: کمدي.
<strong>مرگ و زندگي بابي زي The Death and Life of Bobby Z
کارگردان: جان هرتزفلد. فيلمنامه: باب کراک اور، آلن لارنس بر اساس داستاني از دان وينسلاو. موسيقي: تيم جونز. مدير فيلمبرداري: ماتيو موريارتي. تدوين: بروس کانون، آلن جيکوبوويتز. بازيگران: پل واکر[تيم کيرني]، لارنس فيشبرن[تد گروزا]، جيسون فلمينگ[برايان کريور]، اليويا وايلد[اليزابت]، کيت کارادين[جانسون]، خواکيم د آلميدا[دون هوئرتو]، جي. آر. ويلارئال[کيت]، جيسون لوئيس[بابي زي]. 97 و 94 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، آلمان. نام ديگر:، Kill Bobby Z Bobby Z، Let's Kill Bobby Z.
تد گروزا افسر اداره مبارزه با مواد مخدر، تيم کيرني تفنگدار دريايي سابق را که محکوميت کوتاه مدتي دريافت کرده به همکاري فرا مي خواند. وظيفه او در ازاي خروج زود هنگام از زندان، کسب هويت قاچاق چي معروفي به نام بابي زي است. کسي که با بزرگ ترين روساي باندهاي قاچاق در آمريکاي جنوبي رابطه دارد و مي توان از طريق وي ماهي هاي بزرگ تر را به دام انداخت. گروزا به تيم مي گويد که بابي زي واقعي مرده، اما هيچ کدام از قاچاق چيان از اين واقعه مطلع نيست. اما زني وجود دارد-اليزابت- که معشوق پيشين بابي زي بوده و قادر به شناسايي بابي زي واقعي است. تيم پس از آموزش توسط گروزا و دستيارش وارد محفل قاچاق چيان مي شود. پس از برخورد با اليزابت به نظر مي رسد که تيم موفق به قانع کردن او شده است. اما وقايع غير منتظره اي در انتظار اوست از جمله پسر 14 ساله اي که اليزابت اصرار دارد فرزند بابي زي است و نقشه هايي که ديگران قاچاق چيان از جمله دون هوئرتو براي کشتن بابي زي کشيده اند. تيم به همراه فرزند بابي مي گريزد، اما در درگيري نهايي ناگهان سر و کله بابي زي واقعي به همراه گروزا پيدا مي شود....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
جان هرتزفلد نويسنده و کارگردان کم وبيش شناخته شده اي است که از سال 1979 وارد سينما شده و تعداد متنابهي فيلم و سريال تلويزيوني موفق در کارنامه خويش دارد. اولين فيلم بلند خود را در 1983 ساخته و فيلم هاي دوم و سومش[دو روز در دره لس آنجلس و 15 دقيقه-با شرکت رابرت دنيرو] مهم ترين کارهاي او به شمار مي آيند. مرگ و زندگي بابي زي چهارمين فيلم بلند اوست که با صرف هزينه اي معادل 22 ميليون دلار ساخته شده، اما حاصل کار آن قدر کليشه اي بوده که در بسياري از کشورها [از جمله خود آمريکا] مستقيماً روانه بازار دي وي دي شده است. فيلم داستاني قالبي درباره يک مرد، دو زندگي و دشمنان بي شمار دارد. بازيگراني کم و بيش مشهور و پولساز که اين بار نه براي خود اعتباري فراهم کرده اند و نه پولي نصيب سرمايه گذران ساخته اند. با اين حال فيلم چندان هم بد نيست. البته اگر توقع زيادي از يک اکشن نداشته باشيد!
پيرنگ داستاني فيلم ملغمه اي از همه کليشه هايي است که تا امروز ديده ايد، از رابطه عاطفي يک مرد و يک بچه بگيريد و بياييد تا برسيد به خائن بودن جناب گروزا که در پايان به خاطر هوشمندي کيرني به همراه بابي زي واقعي کشته مي شوند. جناب شان هم به گفته راوي فيلم هم زن و هم پول ها را صاحب مي شود و روي عرشه کشتي تفريحي به سمت غروب راه مي افتد. مي ماند استعدادهاي هدر رفته اي چون کيت کارادين و خواکيم د آلميدا که تمامي سعي شان را براي بخشيدن جاني به اين فيلم بي رمق صرف کرده اند. اگر اين جا دادگاه بود و ما هم قاضي، تنها حکمي که مي توانستيم درباره مرگ و زندگي بابي زي صادر کنيم اين بود: محکوم و ورشکسته به تقصير!ژانر: اکشن، جنايي، درام، مهيج.
گفت وگو♦ سينماي جهان
هيجان انگيزترين خبر هفته قبل براي دوستداران سينما، انتخاب شون پن- پسر بد هاليوود- براي رياست هيئت داوران جشنواره کن بعدي بود. شون پن امروز براي ايراني ها نيز نام و چهره اي آشناست. چند سال پيش و در آستانه انتخابات رياست جمهوري بود که به عنوان خبرنگار افتخاري CNN به تهران سفر کرد. بازيگري که در کشورش نه فقط به خاطر زندگي خصوصي يا هنري اش، بلکه به عنوان يک فعال سياسي و مخالف سياست هاي جورج بوش شهرت بسيار دارد. آخرين سخنراني وي در دانشکده هنر کاليفرنيا نيز که به حمايت از ايران و نقد سياست هاي جنگ طلبانه بوش صورت گرفت، بر محبوبيت وي نزد ايرانيان افزود. اين وقايع با نمايش آخرين فيلم او در مقام کارگرداني به نام در دل طبيعت وحشي همزمان بود، که چهره ديگري از اين هنرمند را به نمايش گذاشت....
گفت و گو با شون پن منتقد آمريکا نيستم
شون جاستين پن[نام خانوادگي اش مخفف پينيون و ريشه يهودي سفارادي دارد] متولد 17 آگوست 1960 سانتا مونيکاي کاليفرنياست. دومين پسر زوجي يهودي؛ ايلين رايان بازيگر ايرلندي/ايتاليايي تبار و لئو پن کارگردان روس و ليتوانيايي تبار[که در ليست سياه دوران مک کارتي قرار داشت] و برادر کريس پن بازيگر و مايكل پن آهنگساز است.
اولين نقش خود را در 1981 در فيلم ضربه ها بازي کرد. منتقدان و سينما دوستان استعدادش را در 1985 با فيلم The Falcon and the Snowman کشف کردند و سال بعد حضورش در کنار کريستوفر واکن در At Close Range باعث شد تا جاي پاي محکمي در هاليوود پيدا کند. اما جواني پر شر و شور[بازداشت 32 روزه اش در 1987] و ازدواج اولش با مدونا [1985 تا 1989] در کنار شکست فاحش هنري و تجاري فيلم بعدي اش Shanghai Surprise او را به حاشيه راند.
اما دو سال بعد با ايفاي نفش پليسي جوان در فيلم رنگ ها بازگشتي خيره کننده را برايش رقم زد و سال بعد حضور در فيلم ضايعات جنگ[برايان د پالما] و سپس بازي در کنار رابرت دنيرو در فيلم ما فرشته نيستيم شون پن را تبديل به يکي از محبوب ترين بازيگران دهه نمود. در آغاز دهه 1990 شون نظر مثبت همه منتقدين را به عنوان يک بازيگر خبره فيلم هاي درجه يک جلب کرده بود. جسارتش در قبول گريمي غير متعارف در روش کارليتو[1993] و بازي خيره کننده اش در کنار ال پاچينو به نقش وکيلي فاشد و دو سال بعد اعدامي مي آيد[در منابع فارسي به غلط راه رفتن مرد مرده ترجمه شده است] اولين نامزدي اسکار را برايش به ارمغان آورد.
اما نقش هاي متفاوت ديگري نيز در انتظار او بود: برادر مايکل داگلاس ثروتمند در بازي[1997]، گروهبان ادي والش در فيلم ضد جنگ خط باريک قرمز[1998] و موزيکال رذل و دوست داشتني[1999] به کارگرداني وودي آلن که نامزدي دومين اسکار ديگري را به دنبال داشت[شون پن تنها بازيگري فيلم هاي آلن است که نامزد دريافت جايزه شده].پن از سال 1991 روي صندلي کارگرداني نيز نشست. اولين فيلمش دونده سرخپوست[نامزد يوزپلنگ طلاي جشنواره لوکارنو] نام داشت که به ديدگاه هاي متضاد دو برادر درباره زندگي مي پرداخت. چهار سال بعد جک نيکلسون را در دومين فيلمش The Crossing Guard [نامزد شير طلايي جشنواره ونيز]هدايت کرد. هر دو فيلم نقدهاي مثبتي دريافت کردند، اما موفقيت هاي مادي و معنوي بيشتر به عنوان بازيگر به سراغ او آمد.
آغاز قرن تازه با خود پر کاري را نيز براي پن به همراه آورد. ابتدا بازي در نقش معلول ذهني که براي حفظ حق حضانت خود بر دختر خردسالش تلاش مي کند در فيلم من سام هستم[2001، که براي بازي د يان فيلم 5 ميليون دلار دستمزد دريافت کرد] و سپس پدر مضطرب فيلم Mystic River که در صدد انتقام گرفتن از قاتل دختر خويش است به کارگرداني ايست وود که سرانجام جايزه اسکار و گولدن گلاب بهترين بازيگر را نصيب وي ساخت. و سپس پروفسور فيلم 21 گرم و تاجر فيلم ترور ريچارد نيکسون که زمينه ساز گسترش شهرت جهاني وي شدند.
پن يکي از بازيگران نابغه و مترقي و در عين حال بحث برانگيز هاليوود است. او در 1984 از سوي جان ويليس در کتاب دنياي نمايش به عنوان يکي از خوش آتيه ترين بازيگران جديد انتخاب شد و مجله امپاير در 1997 او را جزو يکي از 100 بازيگر برتر تاريخ سينما لقب داد. تصور عامه بر اين بود که وي مي تواند و بايد از اين فرصت براي تبديل شدن خود به يک اسطوره استفاده کند، اما پن ترجيح داد تا ثروت و اعتبار خود را در راه فعاليت هاي سياسي و انسان دوستانه به کار بگيرد.
پن که با کارگرداني سومين فيلمش قول بر اساس کتابي از فردريش دورنمات موفق شده بود به قله هاي افتخار و اعتبار در محافل سينمايي دست يابد[نامزدي خرس طلايي جشنواره برلين و نامزدي نخل طلا]، پس از انتخاب جورج دبليو. بوش و آغاز جنگ عراق و حضور گسترده نظامي ارتش آمريکا در خاورميانه، شون پن در اکتبر 2002 مبلغ 56 هزار دلار به واشنگتن پست پرداخت کرد تا نامه سر گشاده اش به جورج بوش را به عنوان فرزند يک سرباز جنگ جهاني دوم و پدر دو پسر، در مخالفت با جنگ عراق را به عنوان آگهي چاپ کند. سفرهايش به کشورهاي اکثراً مخالف آمريکا او را به چهره اي جنجالي بدل کرد. دريافت جايزه جان اشتاين بک در سال 2004 و همزمان انتشار زندگي نامه اش توسط ريچارد تي. کلي با عنوان گشون پن "زندگي و دوران او" چهره چند وجهي او را به نمايش گذاشت.
در دل طبيعت وحشي چهارمين فيلم بلند او در مقام کارگرداني است که از اميدهاي اسکار امسال محسوب مي شود. پن که پس از ده سال انتظار موفق شده بود تا اجازه خانواده مک کندلس را براي تبديل زندگينامه فرزندشان به فيلم دريافت کند، ابتدا در نظر داشت تا از لئوناردو دي کاپريو-که از طرفداران حفظ محيط زيست است- براي ايفاي نقش اصلي استفاده کند. اما قرعه سرانجام به اسم اميل هيرش افتاد که براي بازي در اين نقش 40 پاوند از وزن خود کاست. در دل طبيعت وحشي که با هزينه 15 ميليون دلار و در طول چهار سفر به الاسکا در فصل هاي مختلف فيلمبرداري شده بود، از نيمه سپتامبر 2007 با 4 سينما نمايش خود را آغاز کرد و تا هفته اول دسامبر 2007 بيش از 16 ميليون دلار فروش داشته است. اين فيلم به همراه مايکل کلايتون و پيرمردها وطني ندارند، سه نامزد اصلي مراسم اتحاديه بازيگران امريکا Screen Actors Guild است که در روز ۲۷ ژانويه تقريباً يک ماه پيش از جوايز اسکار برگزار مي شود. اين جوايز شاخص بسيار مهمي براي نامزدهاي احتمالي است چرا که اتحاديه بازيگران امريکا بيشترين عضو را ميان اعضاي راي دهنده آکادمي علوم و هنرهاي سينمايي دارد. در واقع به خاطر حق راي اعضاي اين انجمن، فهرست نامزدهاي احتمالي اسکار شباهت بيشتري با نظرات و انتخاب هاي اين انجمن دارد تا با نگاه منتقدان. امسال فيلم در دل طبيعت وحشي به کارگرداني شون پن در چهار رشته از جمله گروه بازيگري و بهترين بازيگر مرد نامزد دريافت جايزه از اين مراسم ساليانه است
پن در سال 1996 –پس از 5 سال زندگي مشترک-با رابين رايت پن ازدواج کرده و دو فرزند از او دارد. وي نام پسرش را به احترام دو همکار و دوسنت نزديک خانوادگي اش[جک نيکلسون و دنيس هاپر] هاپر جک گذاشته است. شون پن که تاکنون در بيش از 40 فيلم بازي کرده، همواره از ملکوم مک داول به عنوان بهترين بازيگري که با وي همکاري کرده ياد مي کند و ديدن فيلم هاي رابرت دنيرو را اولين و مهم ترين انگيزه خود براي انتخاب بازيگري مي داند.
چطور داستان کريستوفرمک کندلس را کشف کرديد؟ دوازده سال پيش در قفسه يک کتابفروشي، روي جلد کتاب سفرتا انتهاي تنهائي نوشته جان کراکائر نظرم را جلب کرد. در تصوبر سياه و سفيد يک اتوبوس بر روي جلد، چيزي به نظرم آشنا مي آمد. به همين خاطر کتاب را خريدم. شروع کردم به خواندن کتاب و ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. همان موقع تمام فيلم در سرم بود. شروع کردم به دوباره خواندن آن و تلاش کردم با جان کراکائر ارتباط برقرار کنم. کسي که بعداً ترتيب ملاقاتي را با خانواده مک کندلس داد. به نظر مي رسيد که اجازه اقتباس آن را به من خواهند داد تا روزي که مادر خانواده به من گفت که خوابي ديده و در آن پسرش به او گفته است که هنوز آماده نيست. به او گفتم اگر به قدرت روياها احترام نمي گذاشتم، فيلم نمي ساختم و اگر روزي نظرش تغيير کرد علاقه ام به داستان کريس به قوت خودش باقيست. چيزي که ده سال بعد اتفاق افتاد.
آيا در فيلمنامه عناصري از وجود شخص خودتان را نيز گنجانديد؟ من هميشه مبهوت چشم اندازهاي آمريکا بوده ام. کتاب سفر تا انتهاي تنهائي، تصاوير و احساساتي فنا ناپذير را در من برانگيخت. سپس شروع کردم به سفر به جاهايي که کريس آنجا بوده و ملاقات با افرادي که با آنها آشنا شده بود. چنين عناصري است که موجب ارتقاء فيلمنامه مي شود. در ضمن بعضي از شخصيت ها که با کريس برخورد کرده بودند، دراين فيلم بازي مي کنند. شخصي که در ابتداي فيلم او را با ماشين مي رساند در واقعيت نيز درست درهمان محلي که اين صحنه را فيلم گرفتيم، اين کار را انجام داده است. همين طور وستربرگ واقعي[موسيقي دادن آمريکايي]که نقشش توسط ونس ون ايفا شد، در تمام طول فيلمبرداري در کنار ما بود.
گرفتن برداشت ها چقدر طول کشيد؟ هشت ماه. دوتوقف يک و دو هفته اي داشتيم وگرنه بي وقفه در حال سفر بوديم ( اشاره به جاده اي بودن فيلم و لوکيشن هاي متعدد فيلم ).
همه برداشت ها در فيلم استفاده شده؟ همه، اما دستمايه زيادي براي تدوين داشتيم. اريک گوتيه (مدير فيلمبرداري) ومن همکاري تنگاتنگي داشتيم. ما مدام در حال فيلمبرداري بوديم. درمدتي که اميل هيرش (بازيگر نقش نخست فيلم) لباسش را براي صحنه بعد عوض مي کرد ما در مدت انتظار چيزي براي فيلم گرفتن پيدا مي کرديم. فيلمبرداري در مکان هاي طبيعي امکانانت بي حد وحصري در اختيار ما گذاشت.
واکنش خانواده کريستف به فيلم شما چگونه بود؟ والدين او پشتيباني شان را لحظه اي قطع نکردند. ازهمان ابتداي کار حضور داشتند. اما وضعيت شان دشوار و رابطه شان با فيلم بسيار پر نوسان بود.
درگذشته داستان کريس مک کندلس در رسانه هاي جمعي آمريکا مطرح شد؟ خيلي پوشش داده نشد اما به هنگام انتشار کتاب (1996) از طرف نيويورک تايمز در فهرست پرفروش ها قرار گرفت. مدت زيادي در اين فهرست نماند، اما سپس کمابيش تبديل به يک کتاب بسيار محبوب شد وجان کراکائر را به شهرت رساند.امروزه داستاني تقريبا شناخته شده است و دوباره وارد فهرست پرفروش ها شده. درزمان تدارک فيلم حتي کشف کرديم که دربعضي مدارس تدريس مي شود.
تاثير رمان بر روي جاده[جک کرواک] درفيلم شما حس مي شود، مولفي که جزء نسل بيت[Beat generation] است. آيا از غيبت جربان هاي بزرگ در هنر معاصر افسوس مي خوريد؟ آره و نه. چيزهايي وجود دارند، اما نمي دانم به اندازه کافي مشهود هستند که ديده و يا شنيده بشوند. مطرح شدن در ميان حجم زياد اخبار رسانه هاي گروهي بسيار دشوار است و افراد اکثراً راه شان را گم مي کنند. درمورد خودم، هر از چند گاه به راهي مي روم و در طول آن با افرادي ملاقات مي کنم که خودم را نسبت به آنها نزديک احساس مي کنم.
فيلم بعدي تان مليک[درباره گاي هاوري ميلک فعال سياسي که در 1978 در سن فرانسيسکو به قتل رسيد]با بازي مت ديمن و به کارگرداني ون سنت يکي از همان هاست؟ بله. هنوز مافياي هنرمندان فعال است. خوشبختانه هستند کارگردان هايي که فيلم هايشان احساس زنده بودن را به ما مي دهد. افرادي مانند گاس ون سنت، الساندرو گونزالز انياريتو، آلفونسو گارون.
فکر مي کنيد که رستگاري جامعه ما از طريق يک بازگشت به طبيعت- همانگونه که فيلم شما آنرا نشان مي دهد- صورت مي گيرد؟ يکي ازمضامين اصلي سلوک است. روزگاري ما تحت تسلط آن بوديم. براي به آسايش رسيدن بايد رنج برد. امروزه ما آن چنان به آسايش و رفاه عادت کرده ايم که بايد براي اينکه خودمان را زنده احساس کنيم، برخلاف تمايل دروني مان بلند شويم. اين کاري است که انجامش را به همه توصيه مي کنم و درجه اول به فرزندان خودم.
آيا تا حال خودتان مثل کريس مک کندلس دست به مسافري در دل طبيعت وحشي زده ايد؟ بله. از زماني که گواهينامه رانندگي ام را در 16 سالگي گرفتم بي وقفه در حال سفر روي جاده ها بوده ام. چندين بار دور آمريکا را گشته ام. عاشق متل هاي سر راه هستم. جائي که مي توانيد ماشين تان را در سه متري تخت خوابتان پارک کنيد. دوست دارم چادرم را بردارم و چند روزي در حفاظت گاه هاي طبيعي اردو بزنم. تنها خود را بر روي جاده ها يافتن، ملاقات افراد مختلف و کسب تجربه هاي جديد در زندگي. غافلگير شدن و به هيجان آمدن از آنچه که فردا برايتان پيش خواهد آمد.....
هنوز هم اين کارها را مي کنيد؟ بايد اعتراف کنم که انجام اين کار در طي شانزده سال گذشته به خاطر بچه هايم کمي سخت تر شده است. اما همين که شرايطش محيا مي شود، همراه آنها راهي سفر مي شوم. همين چند وقت پيش به همراه پسرم و جان کراکائر رفتم آلاسکا و در همان اتوبوسي که کريس آنجا زندگي کرده، اردو زديم.
جدا از چهره سياسي تان، آيا ديدارهاي تان از ايران يا کوبا به نحوي قسمتي از جستجو هاي معنوي تان است. همان باز بودن نسبت به جهان... از اين سفرها چه چيزي دستگيرتان شد؟ من دوبار به عراق رفتم، يک بار به ايران و کوبا و جديداً به ونزوئلا. اين سفرها تنها اين نظر را در من تقويت کرد که افراد هرکجا که باشند و از هرجا که بيايند هماني هستند که هستند. بايد توجه داشت که در ايالات متحد رسانه ها مدام مي گويند که خطر در پشت دروازه هاي کشور است. درحالي که اگر امکانش را داشته باشيم، براي اين که نظر خودمان را داشته باشيم بهتر است به کشورهاي ديگر سفر کنيم. اگر اين امکان را نداريم، لازم و ضروري است که ديدي بسيار باز داشته باشيم و وجداني بيدار، تا تحت تاثير کساني که همه را يک جورنگاه مي کنند قرار نگيريم و حرف شارلاتان ها را باورنکنيم.
ازکشور خودتان بسيار انتقاد مي کنيد و همزمان به شکلي شديد به آنچه که آن را مي سازد، وابستگي داريد. طبيعت آن، رسوم آن... من منتقد آمريکا نيستم. بلکه منتقد خنثي بودن شهروندان و در درجه اول دولت تروريست بوش هستم. اين افراد ضد آمريکايي هستند و براي مدت هاي طولاني بايد به زندان بيفتند. آمريکا يک کشور بزرگ است. من عشق و احترام بسياري براي آنچه که مي تواند باشد، دارم. نه آنچه که عده اي ادعا مي کند که چنين هست...
آيا باورهاي شما تاثيري بر رابطه تان با محيط سينما داشته است؟ تا آنجا که من مي دانم نه. اما تحقيقي که وزارت دارايي روي من داشت، برايم بسيار گران تمام شد. آنها مرا متهم کردند که در اولين سفرم به عراق تحريم را نقض کرده ام. مسخره است. تلاش من مانند افراد ديگري که سعي کردند تا نشان بدهند که دولت ما را فريب مي دهد، متاسفانه خيلي مثمر واقع نشد. تا امروز تمام تلاش هاي ما بي نتيجه بوده و هر روز افراد بيشتر و بيشتري کشته مي شوند. اگر اين تلاش ها انعکاسي داشته، فقطا شکست بوده است. البته تا حال حاضر...
به عنوان بازيگر يافتن تعادلي بين بعد سياسي پروژه هايي که انتخاب مي کنيد و ارزش هاي هنري دشوار است؟ در طول ده سال گذشته فيلم هايم را برحسب عملکرد کارگردان ها انتخاب کردم. هر فيلمي که در آن بازي کردم مانند يک دوره آموزشي بود. نشستن در رديف اول و نظاره کار چنين کارگردان هايي امتيازي است. وقتي که کارگردان هستيم ادامه کارنامه بازيگري يک چيز لوکس است.
درباره فيلم هاي متعددي که درباره جنگ عراق ساخته شده است و همين طور تلاش هاي سينمائي بازيگراني چون جورج کلوني چه فکري مي کنيد؟ کلوني باهوش و با استعداد است. آدم خوب و مهمي است، اما او را درفهرست کساني قرارنمي دهم که در کنار من تا شکست پيش مي روند تا چيزي را عوض کنند. يعني اينکه او فقط به من کمک مي کند تا اميد خودم را از دست ندهم. درمورد فيلم هايي که شما به آنها اشاره مي کنيد، چيزي نديدم. در دل طبيعت وحشي در چند سال گذشته خيلي مرا مشغول خودش کرده بود. ببينيد نکته حياتي ساختن فيلم هاي خوب است، چه سياسي و يا غير سياسي. درست کارکردن و خوب بزرگ کردن بچه ها، يک فعاليت سياسي است.
در دل طبيعت وحشي Into the Wild
نويسنده و کارگردان: شون پن. موسيقي: مايکل بروک، کاکي کينگ، ادي ودر. مدير فيلمبرداري: اريک گوتيه. تدوين: جي کسيدي. طراح صحنه: درک آر. هيل. بازيگران: اميل هرش[کريستوفر مک کندلس]، مارشيا گي هاردن[بيلي مک کندلس]، ويليام هارت[والت مک کندلس]، جنا مالون[کارين مک کندلس]، کاترين کينر[جن بورس]، وينس ون[واين وست برگر]، برايان دايرکر[ريني]. 140 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نامزد جوايز بهترين بازيگر، کارگردان، آواز، بازيگر نقش مکمل مرد، بازيگر نقش مکمل زن، فيلمنامه و بهترين فيلم از مراسم منتقدان رسانه ها، نامزد جايزه بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه و بهترين بازيگر نقش مکمل مرد از مراسم انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، نامزد گولدن گلاب بهترين موسيقي و آواز، نامزد جايزه گرمي بهترين آواز، برنده جايزه بهترين بازيگر مرد/هرش از جشنواره ميل ولي، برنده جايزه بهتريت بازيگر.هرش از انجمن ملي منتقدان فيلم آمريکا، برنده جايزه بهترين کارگردان سال از جشنواره پالم اسپرينگز، برنده جايزه هيئت داوران جشنواره رم، نامزد جايزه بهترين آواز از جشنواره ساتلايت، برنده جايزه تماشاگران به عنوان بهترين فيلم خارجي از جشنواره سن پائولو و نامزد دريافت چهار جايزه در رشته بازيگري در مراسم اتحاديه بازيگران آمريکا.
کريستوفر مک کندلس دانشجوي جوان و ورزشکار دانشگاه اموري، پس از فارغ التحصيل شدن در سال 1992 زندگي عادي خود را رها کرده و بعد از بخشيدن تمامي پس انداز 24 هزار دلاري خود، پاي پياده به سوي آلاسکا راه مي افتد تا در دل طبيعت وحشي زندگي کند. او در طول راه با شخصيت هاي مختلفي برخورد مي کند که زندگي او را تغيير مي دهد....ژانر: ماجرايي، زندگي نامه، درام. سايت رسمي فيلم: http://www.intothewild.com
گفت وگو ♦ تلويزيون
کمنداميرسليماني در يک محيط هنري زاده و بزرگ شده است. از 7 سالگي با بازي در نمايش سنجاب ها فعاليت هنري خود را آغاز و بعدها تحصيلات آکادميک خود را در اين رشته ادامه داد. در 12 سالگي اولين فيلم سينمايي خود-ترنج، محمدرضا اعلامي- را بازي کرد و چند سال بعد با سريال "پدرسالار" به شهرت رسيد. شايد کم کاري و گزيده کاري اش باعث شده تا نقاط اوجي چون قرمز را در کارنامه وي کمتر ببينيم. او بعد از مدت ها با بازي در نقش "روشنک" در سريال جنجالي "ساعت شني" دوباره به صفحه تلويزيون بازگشته است. نقشي که مي تواند نقطه اوج تازه اي را براي کارنامه بازيگري وي رقم بزند. در تهران پاي حرف هاي او نشسته ايم....
گفت وگو با کمند اميرسليمانيستاره هالي از کنار من عبورکرد
بالاخره با "ساعت شني" دوباره به تلويزيون برگشتيد، چند وقتي است که کم کار هستيد.علت چيست؟ ساعت شني را هم من سال گذشته کارکردم. راستش را بخواهيد چندان رغبت نمي کنم که درهرکاري حضور پيداکنم.روحيه ام نسبت به کار کردن قدري ضعيف شده است.
<strong>به هرحال يک بازيگر سينما به دلايلي هراز چندگاه مي تواند از کارکردن سرباز زند.اين دليل براي کمند اميرسليماني چيست؟</strong>يک مقدار درگيرفرزندم هستم. دليل بعدي اين است که نقش ها و کارها حداقل دلخواه من نبوده است. الان بعد از مدتها است که از مردم مي شنوم که از ساعت شني خوش شان آمده و اين بهترين کاري است که پخش مي شود. اين مرا خوشحال مي کند.
<strong>از قبل هم سابقه همکاري با بهرام بهراميان، کارگردان ساعت شني، داشتيد؟</strong>بله. در سريال مشق عشق يک تجربه بازي خوب با ايشان داشتم. با توجه به بازيگران خوبي هم که در سريال ساعت شني دورهم گرد آمدند تصميم گرفتم بازي کنم. الان که با دست اندرکاران اين سريال ارتباط برقرار مي کنم همه آنها راضي هستند. فقط اگر دستمزدهايمان کاملا پرداخت شود ديگر هيچ مشکلي نيست.[مي خندد]
<strong>در يک مصاحبه از شما خواندم آقاي شريفي نيا به عنوان انتخاب بازيگر به سراغ شما نمي آيد. اما حالا دراين مجموعه قصه فرق کرده است.[مي خندد] بله. بالاخره ستاره هالي هم هرچند يک بار از کنار من مي گذرد. البته من همچنان اين بحث را با آقاي شريفي نيا به صورت طنز دارم. اما خوب شايد واقعاً نقش هايي را که ايشان مي خواندند به من نزديک نبود.
<strong>قبول داريد "روشنک" در سريال ساعت شني هم به نقش هاي قبلي شما نزديک است؟</strong>بله. تنها مشکل من با اين کار شخصيتي بود که بازي مي کردم.
<strong>شفاف تر صحبت کنيد. يعني روشنک آن طور که مي خواستيد نبود يا اينکه...ببينيد من 14 سال پيش سريال "پدرسالار" را بازي کردم و هنوز هم مردم مرا به چشم يک دختر لج باز مي بينند. ديگر از نقش دخترهايي که در برابر ديگران مي ايستند و حرف خود را مي زنند خسته شده ام. ولي چه کنم که اينها بيشتر به من مي نشيند و انگار بهتر از کارهاي ديگر من مي شوند.
<strong>فکر مي کنيد بايد نقش ديگري را در اين مجموعه بازي مي کرديد؟</strong>بله. از نظر من شخصيت هاي مينا و مهشيد خيلي چند بعدي تر هستند وجاي کار بيشتري داشتند. روشنک ابعاد خاصي برايم نداشت شايد به دليل اينکه نقش براي من تازگي نداشت.
<strong>چه فاکتورهايي شخصيت هاي مينا و مهشيد را براي شما جذاب تر کرده است؟</strong>اين نقش ها برايم تازگي داشتند به دليل اينکه هيچ وقت شرايط زندگي آنها را درک نکرده ام. نه لمس شان کرده ام و نه بازي. درمورد اين نقش ها است که بازيگر مي تواند از خود خلاقيت هايي را بروز دهد.
<strong>خيلي از همکاران شما معتقدند که اغلب فيلمنامه هايي را که نوشته مي شود مردانه هستند. اما درمورد ساعت شني مي بينيم که معضلات و مشکلات زنان به تصوير کشيده مي شوند. چقدر با طرح اين موضوع موافقيد؟</strong>به نظر من مهم ترين ويژگي اين سريال اين است که زنان در آن نه خوب خوب هستند و نه بد بد.
<strong>خيلي ها فکر مي کردند بعد از "پدرسالار" کمند اميرسليماني حضور پر رنگ تر از اين را داشته باشد.بله. اما وقتي آدم يک کار خوب را انجام مي دهد وارد جوي مي شود و منتظر است يک کار بهتر با شرايط به مراتب بهتر است. از طرفي بعد از پدرسالار من سريال هفت سنگ را کارکردم که ضبط آن يک سال و نيم طول کشيد و پخش خوبي هم نداشت. بنابراين به نظر رسيد که من 3 سال از عمرم را کاري نکردم.
<strong>به جزساعت شني درآينده چه کاري را از شما خواهيم ديد؟</strong>يکي از اپيزودهاي سريال "پنجره" را کار کرده ام که گويا اجازه پخش نگرفت. يک فيلم هم به نام "مظفرنامه" با آقاي ورزي کارکردم که طبق معمول ساعت پخش مناسبي نداشت و هيچ کس آن را نديد.
سريال روز♦ تلويزيون
ساخت فيلم هاي تاريخي همواره از پر هزينه ترين و مشکل ترين ژانرهاي سينمايي– تلويزيوني بوده؛ ساخت دکور و دوختن لباس، مطالعه و تحقيق درباره رويدادها و شخصيت ها در کنار انتخاب عوامل مناسب و حرفه اي شروط اوليه خلق يک اثر تاريخي عظيم و خوش ساخت است. اما در کشور ما به دليل کمبود امکانات و تقسيم ناعادلانه همين امکانات ميان هنرمندان، اغلب شاهد نمايش آثار نازلي هستيم. مجموعه هايي که فقط با رويکرد ديني و به قصد پر کردن ساعات پخش ساخته مي شوند. آخرين نمونه از اين دست سريال ها "ابراهيم خليل الله" است که به تازگي از شبکه دوم سيما پخش شد....
ابراهيم خليل الله
نويسنده، تهيه کننده و کارگردان: محمد رضا ورزي. مدير تصوير برداري: رسول احدي. موسيقي: کارن همايونفر. طراح صحنه و لباس: محسن شاه ابراهيمي. بازيگران: محمد صادقي، بهزاد فراهاني، نگين صدق گويا، مير طاهر مظلومي، چنگيز وثوقي، فخرالدين صديق شريف، روشنک عجميان. داستان زندگي حضرت ابراهيم و به انجام رساندن ماموريت الهي آن حضرت براي ساخت خانه خدا...
از توليد به مصرف در 50 روز!!!
رسيدن به فرمي ايده آل در مجموعه سازي تاريخي مستلزم رعايت و به وجود آمدن عناصري است که شايد در ديگرگونه هاي مجموعه سازي تلويزيون نياز نباشد. عنصر بسيار مهم و تاثيرگذاري اين نوع مجموعه ها مرحله پيش توليد کار است که تيم تحقيقاتي کار به جمع آوري اطلاعات درباره معماري آن دوران، پوشاک آن دوران، نوع گويش زباني آن دوران و... مي پردازند. نتيجه اين تحقيق مي تواند کمک حال گروه اجرايي اثر باشد. و قاعدتاً اين فرآيندي مستلزم داشتن سرمايه و امکانات کافي است. چيزي که در کشور ما کمتر به آن بها داده مي شود، و زماني که کارگرداني به سراغ داستاني چون داستان زندگي حضرت ابراهيم (ع) مي رود قاعدتا بايد از امکانات مدرن و به روزي براي ساخت اثر خود برخوردار باشد. درصورتي که اکثر سريال ها و فيلم هاي تاريخي فاقد امکانات تکنيکي هستند و همين عامل مهم باعث ضربه خوردن شان مي شود. البته هستند عده معدودي که بودجه هاي هنگفت ميلياردي براي ساخت سريال خود مي گيرند.
محمد رضا ورزي در "ابراهيم خليل الله" تصويرگر همان داستان آشنايي مي باشد که همگان از آن مطلع اند. بت پرستي در زمان جاهليت و ساخت خانه خدا توسط حضرت ابراهيم از نکات برجسته اي ست که ورزي در اثرش به آنها پرداخته است. فيلم بسيار روان و ساده آغاز مي شود و مخاطب را با خود همراه مي کند. با اينکه مخاطب انتهاي داستان رامي داند اما انتخاب اينکه کدام لحظات به تصوير کشيده شوند نشانه هوشمندي کارگردان مي باشد. دکوپاژ اثر ترکيبي است و در واقع کارگردان با قاب بندي هاي باز و قرار دادن ابراهيم در مرکز قاب بيشترين تاکيد خود را بر شخصيت اصلي داستان مي گذارد. البته برخي از صحنه ها هستند که به دليل نبود امکانات کافي، بسيار سطحي و ابتدايي از کار در آمده اند که نمونه بارز آن صحنه در آتش رفتن حضرت ابراهيم است. عنصر تکنيکي اين سکانس که آتش به باغي از گل تبديل مي شود به قدري ابتدايي و ضعيف است که مخاطب ارتباطش با اثر به شدت دچار گسست مي شود.
نقطه قوت فيلم انتخاب بازيگران است. محمد صادقي در نقش "ابراهيم" بازي خيره کننده اي از خود برجاي مي گذارد. همچنين بهزاد فراهاني و چنگيز وثوقي بازي هاي قدرتمندي از خود به نمايش مي گذارند. تنها نکته قابل ايراد در بخش بازيگري انتخاب فخرالدين صديق شريف در نقش شيطان است. نقش به درستي از کار در نيامده وبا توجه به سکانس هاي گرفته شده از شيطان بيشتر يادآور شيطان فيلم "مصائب مسيح" ساخته "مل گيبسون" است. چه در نوع قاب بندي و چه ميزانسن آن صحنه، انتخاب شخصيت ها و بازيگران فرعي هم به خوبي انجام نگرفته، اکثر اين بازيگران موقعيت را باور نکرده اند بنابراين عکس العمل مناسبي نسبت به رويدادها از خود نشان نمي دهند. موسيقي اثر از نکات برجسته کار است که انتخاب تم هايي تلفيقي از موسيقي عربي و ايراني به فضاسازي کار کمک شاياني کرده است که اين نشان از هوش و خلاقيت سازنده آن دارد. در مجموع از اثري که توليد آن بيش از50 روز طول نکشيده!! و آنچنان پيش توليدي هم پشت سر نگذاشته نبايد انتظار بيش از اين را داشت. در واقع بايد گفت که با توجه به امکانات موجود، ورزي از اين تجربه سربلند بيرون آمده است.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
"افرا"عنوان نمايشي از بهرام بيضايي است که در سردترين روزهاي تهران گرماي خاصي به تالارهاي نمايشي تهران داده است. اين نمايش از جمله آثار درخشان بيضايي است که داراي موقعيتي ساده اما خلاقيت اجرايي فراوان است. هنر روز در اين شماره نگاهي دارد به اين نمايش...
از متني شيوا به اجرايي زيبا
بهرام بيضايي با نگارش نمايشنامه "افرا" از نظر زباني به موفقيت بزرگي دست يافته و ثابت کرده قادر است هم به نثري کهن نظير مرگ يزدگرد، کارنامه بندار بيدخش، اژدهاک و... بنويسد و هم به شکل امروزي و حتي عوامانه مثل نمايش حاضر. "افرا" پاسخي شايسته به کساني است که نثر کهن و آهنگين و زبان آثار مولف را زباني اصولي و معيار نمي دانستند و با من درآوردي خواندن آن، نويسنده را مورد عتاب و خطاب قرار مي دادند که آثارش غيرقابل دريافت و فهم مردم عادي است. اکنون بيضايي با ارائه نثري جذاب و شيوا و با بهره گيري از اصطلاحات عوام کوچه و بازار، تسلط خود را بر فرهنگ عاميانه ايران به رخ منتقدانش کشيده است. اين استفاده سرشار و حيرت آور از زبان مردمي که با ريزبيني و ظرافتي قابل تحسين همراه است، خواننده و در واقع بيننده اثر را پا به پاي نويسنده مي کشاند و مانع از آن مي شود که با نمايش قطع ارتباط کند.
بيان روايت گونه و تک گويي هاي نسبتاً مفصلي که به هيچ وجه خسته کننده جلوه نمي کنند و اينکه گاه ويژگي هاي شخصيتي را از زبان شخصيت ديگر مي شنويم و مي شناسيم افرا را در ميان ساير آثار مشابه در موقعيتي ممتاز قرارمي دهد. در اينجا گفتگو نيست که چهره هاي نمايش را مي شناساند، بلکه تک گويي يا از زبان ديگر شخص بازي سخن گفتن است که بازيگر مقابل را معرفي و مي شناساند. بنابراين افرا را از زبان مادرش افسر خانم و سرکارخادمي را از بيان آقاي نوع بشري و خانم شازده بدرالملوک را از گفتار آقاي اقدامي مي شناسيم.
بيضايي در اين اثر با تاکيد بر هويت معماري و بناهاي ايراني و ضرورت حفظ آن ناهماهنگي ميان ارگان هاي مسئول و نبود قانون جامع ساخت و ساز شهري و لجام گسيختگي بساز و بفروش ها را به باد انتقاد مي گيرد و همه نکات ياد شده را چنان به قالب زبان و بيان مي آورد و در بطن هيجان ماجرا مي پيچاند که در ظاهر به نظر نمي آيد.
نويسنده در نام گذاري قهرمانانش ويژگي و خصوصيت شخصيتي آنها را هم درنظر داشته است. انتخاب واژه "سزاوار" براي فاميلي افرا، برشايستگي هاي او که در تمام طول نمايش بر آن تاکيد مي رود، صحه مي گذارد. نام مادرش "افسرخانم" است که تا حدودي اصالت خانوادگي وي را مي رساند. "چلمن ميرزا" نامي است بر شازده اي نيمه ديوانه که از شوخ طبعي و درعين حال حاضرجوابي نويسنده نشان دارد. "سرکارخادمي" پاسباني است که سي سال صادقانه خدمت کرده و البته به هيچ جا هم نرسيده است. نوع بشري که اسم "ارزياب" نمايش است، درعين حال از خوش قلبي و خوبي شخصيت او حمايت مي کند. در اينکه "آقاي اقدامي" در نمايش اهل عمل و اقدام است هيچ شکي وجود ندارد. "دوچرخه ساز" - حميد شايان – نامي شاينده خود – کاسبکاري لات ولمپن دارد."برنا" نوجواني برادر افرا را مي نماياند.
"افرا يا روز ميگذرد" تجربه بديعي است كه در اولين لحظات به مصاف اين پيش فرض رفته و با ماضي كردن افعال جملات كاراكترها خواننده را با شكل تازهاي از كنش درگير كرده كه پيش از اين در نمايشنامههاي ايراني نديده و نخواندهايم.
با اين حال "افرا " نمايشنامه ساده و فاقد هرگونه پيچيدگي در روايت است. در صورتي كه ميشد روايتها را در هم پيچيد و با ظرافت اثر را سرانجام به شكلي درآورد كه خواننده براي يافتن به اصطلاح سر نخ قصه، اسير كلاف در هم پيچي شود. اما بيضايي اصراري بر پيچيده كردن نداشته است. با اينكه جملاتي كه كاراكترها در چنته دارند گزارشي از شرح وقايعي است كه پيش از اين رخ داده، اما قصه به راحتي در ذهن جاي ميگيرد و هيچ چيز از تمركز كل عناصر روايي بر "افرا سزاوار" نميكاهد.
بهرام بيضايي هميشه براي ساخت فيلمي جديد و يا براي به صحنه بردن يك نمايشنامه اثري تازه دارد كه پيش از كارگرداني خود منتشر نشده است. هيچ كدام از نمايشنامههايي كه بيضايي پس از انقلاب كارگرداني كرده، پيش از اجرا منتشر نشدهاند. اين نخستين بار است كه او تصميم به كارگرداني متني گرفته كه مخاطب پيش از ورود به تالار امكان مطالعه متن را داشته است. شايد اجراي اين اثر پاسخي به اين پرسش باشد كه حال چنين متني با اين ويژگيها كه برشمرده شد چگونه اجرا خواهد شد؟
بيضايي در اجراي نمايش خود تمام پيچيدگي هاي ممکن در توليد يک اثردراماتيک را کنارگذاشته و با زيبايي شناسي ويژه خود دست به طراحي هاي شکيل در ارائه ميزانسن هاي نمايش مي زند. ميزانسن و حرکاتي که بيضايي را در اين نوع از کارها مولف مي نماياند و باعث جذب مخاطب تا به انتهاي نمايش او مي شود.
کارگردان "افرا" اين بار بر خلاف نمايش هاي پيشين خود از دو عنصر دکور و نور حداکثر بهره را مي برد. او براساس تجربه هاي سينمايي خود، در طراحي نور بهترين حالت هاي فضاسازي را در اختيار تماشاگر مي گذارد تا مخاطبين با حداقل تلاش، شرايط محيطي و مکاني نمايش را به بهترين نحو درک کنند. استفاده از قاب چهارگوشي که با نور ايجاد شده و بازيگران يک به يک در طول تک گويي هاي خود در آن قرار مي گيرند، نشان از ايجاد محيطي امن و پناهگاهي محکم جهت برون فکني هريک ازشخصيت هاي نمايشنامه "افرا" است. البته طراحي ميزانسن بيضايي در ميان نورپردازي مربوط به خانه سنتي شازده خانم و يا دادگاه و کوچه منزل افرا نيز مي شود. دکور اما در اجراي اين نمايش داراي ويژگي هاي منحصر به خود است. طراحي هاي شکل گرفته در مورد صحنه کاملاً در خدمت ميزانسن و بازي بازيگران است و به واقع پربيراه نيست که بگوييم تا به حال در ميان اهالي به اصطلاح حرفه اي تئاتر کمتر شاهد ارائه چنين دکور خلاقانه اي بوده ايم.
هدايت بازيگران علي رغم تمرينات کوتاه گروه به درستي شکل گرفته و کارگردان با انتخاب صحيح هر يک از آدم هاي نمايش، روندي رو به رشد را در مسير توليد پيش رو قرار داده است. به اين ترتيب است که ريتم و آهنگ دراجرا، داراي جذابيت هاي ويژه و به يادماندني است و تخيل تماشاگر متمرکز بر اتفاقات روي صحنه است.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>قفل هاي ايراني (مصور، رنگي)</strong>
نويسنده: پرويز تناولي156 ص، تهران: انتشارات بن گاه، 1386، چاپ اول
كتاب «قفل هاي ايران» حاصل تجربيات و اندوخته هاي يك دوران چهل ساله است. نويسنده تلاش كرده است كه در اين كتاب نقشي را كه قفل در فرهنگ، هنر و صنعت ما داشته، تصوير كند. او نشان مي دهد كه چگونه وجود همين قفل ها، بخش از خلاء مجسمه سازي در ايران را پر مي كند و نقش مهم قفل در صنايع اوليه را آشكار مي سازد. نكته ديگري كه نويسنده به آن مي پردازد، در هم تنيدن قفل هاي ايراني با باورهاي مردم و نيازهاي معنوي آنان است؛ در هم تنيدني كه جاذبه هاي بي مانندي به اين دست ساخته ها بخشيده و جايگاه ويژه اي در فرهنگ مردم ايران به آنها داده است. كتاب با تصاوير و طرح هاي زيبا از قفل هاي سنتي ايران در دوره هاي مختلف همراه است.
<strong>چهره پنهان عشق</strong>
نويسنده: سيامك گلشيري152 ص، تهران: انتشارات مرواريد، 1386، چاپ اول
تمام وقايع رمان «چهره پنهان عشق» در زماني حدود پنج ساعت اتفاق مي افتد؛ يعني از حدود هفت صبح تا ساعت دوازده ظهر، يا كمي ديرتر يا زودتر. هر چند به وضوح گفته نمي شود كه داستان در چه مكاني اتفاق مي افتد، اما پيداست كه ماجرا در شمال تهران (مثلا نياوران يا كاشانك) روي مي دهد. محور اين رمان اگر چه يك داستان عاشقانه است اما نويسنده تنها به روايت آن بسنده نكرده است. سه موضوع به موزات هم در رمان پيش مي روند و باعث به وجود آمدن يك روايت چند صدايي مي شوند. اگر چه تمام حوادث رمان از طريق اول شخص روايت مي گردد، اما نويسنده در داستا ن حضور ندارد و اين يكي از ويژگي هاي مهم اغلب كارهاي «سيامك گلشيري» است.
<strong>مادر نخل (مجموعه داستان)</strong>
نويسنده: عدنان غريفي97 ص، تهران: نشر چشمه، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه اي از هشت داستان كوتاه «عدنان غريفي»، نويسنده خوزستاني مقيم كشور هلند است. «غريفي» كه از نويسندگان نوگراي دهه 1340 به حساب مي آيد، در همان سال ها، با همراهي «احمد محمود»، «نسيم خاكسار»، «ناصر تقوايي» و برخي ديگر، داستان نويسي جنوب ايران را كه از ويژگي هاي آن پرداختن به ادبيات اقليمي و توجه به باورهاي بومي بود، پي گرفت. در اغلب داستان هاي كتاب «مادر نخل»، چه آنهايي كه تاريخ نگارش آنها به دهه 1340 باز مي گردند و چه آنهايي كه به نظر مي رسد در سال هاي اخير نوشته شده اند، موضوع هايي هم چون فقر، نكبت، خرافات و ناامني، جلوه اي ويژه دارند. اين داستان ها، گوشه اي از زندگي، فرهنگ و مصايب مردم جنوب كشورمان را به تصوير مي كشند.
<strong>مجلس شوراي اسلامي، دوره اول</strong>نويسنده: اكبر خوش زاد328 ص، تهران: مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1386، چاپ اول
اولين دوره مجلس شوراي اسلامي، در يكي از بحراني ترين دوره هاي پس از انقلاب، يعني خرداد سال 1359 افتتاح شد. اين مجلس كه نمايندگانش غالبا از نيروهاي نسل اول انقلاب محسوب مي شدند، با چالش هاي بزرگي سياسي كه در برابر انقلاب اسلامي قرار گرفتند، مواجه شد. حل و فصل بحران گروگان گيري در سفارت آمريكا، انتخاب نخست وزير در دوران رياست جمهوري «بني صدر»، طرح عدم كفايت سياسي «بني صدر» و مسائل مربوط به جنگ از عمده ترين چالش هايي بود كه مجلس اول پشت سر گذاشت و در كتاب حاضر با ذكر جزئيات بسيار مورد بررسي قرار گرفته است.
<strong>ها كردن (مجموعه داستان پيوسته)</strong>
نويسنده: پيمان هوشمندزاده88 ص، تهران: نشر چشمه، 1386، چاپ دوم
اين كتاب، مجموعه چند داستان پيوسته از داستان نويس جوان، «پيمان هوشمند زاده» است كه طي چند ماه كه از انتشار آن مي گذرد، مراحل چاپ سوم را پشت سر مي گذارد. چهار داستان اين مجموعه، هر چند جدا از هم شكل گرفته اند اما خط سير واحدي دارند. تمام داستان ها در فضاي آپارتمان يك زن و شوهر روي مي دهند. راوي براي بيان مسائل و مشكلاتي كه با زنش دارد، ماجراها را عقب مي برد و اين امكان را براي خواننده خود فراهم مي كند كه از طريق همين تصاوير بتواند در جريان داستان قرار بگيرد.
<strong>مقدمه اي بر ماركس و انگلس به قلم لنين</strong>
ترجمه: فروزان گنجي زاده124 ص، تهران: نشر چشمه، 1386، چاپ اول
در اين گزيده كوتاه، بر حسب ترتيب تاريخي، تعدادي از مقالات مشهور «ولاديمير ايليچ لنين» و قطعات برگزيده اي از آثار او كه به رويكرد تاريخي و سير تكامل تدريجي ماركسيسم مي پردازد، آمده است. بخش اعظم اين مجموعه، شامل رساله اي درباره «كارل ماركس» و آموزه هاي اوست كه «لنين» آن را براي «فرهنگنامه روسي» نوشته است. او نوشتن اين رساله را در ماه ژوئيه 1914، در حين اقامت خود در «گاليسيا» و پيش از وقوع جنگ جهاني اول آغاز كرد و در نوامبر همان سال در سوئيس به پايان رساند. روي هم رفته، اين گزيده هاي كوتاه از آثار «لنين» را مي توان مقدمه اي اجمالي براي غنا بخشيدن به ميراث «ماركسيسم» دانست. اين مجموعه با رساله «لنين» درباره «انگلس» آغاز مي شود كه مدت كوتاهي پس از مرگ «انگلس» در سال 1895 نوشته شده است.
<strong>اطلس تاريخي ايران (از ظهور اسلام تا دوران سلجوقي)</strong>
نويسنده: رضا فرنود104 ص، تهران: نشر ني، 1386، چاپ اول
اين كتاب، اطلسي از تاريخ ايران در فاصله ظهور اسلام تا استيلاي تركان سلجوقي، يعني فاصله زماني ميان قرن هفتم تا يازدهم ميلادي (قرن اول تا پنجم هجري) است. در اين دوره مهم، ايرانيان به بازتوليد فرهنگ و تمدني جديد پرداختند. عقايد و مذاهب ايراني با اسلام درهم آميختند و اديان و مذاهب اين منطقه تا دوره كنوني را پي ريختند، فارسي دري در همين دوره تثبيت شد و متفكران و اديبان و فيلسوفان بزرگي كه در اين دوره ظهور كردند، اساس آنچه را كه امروزه فرهنگ ايراني مي دانيم، پي افكندند. در كتاب «اطلس تاريخي ايران»، وقايع اين پنج قرن در قالب مجموعه اي از نقشه هاي تاريخي نشان داده مي شود. هر نقشه با متن نسبتا كوتاهي همراه است كه وقايع تاريخي مهم آن دوره را شرح مي دهد. بدين صورت، بررسي تحولات مختلف اين دوره از منظري كلي و در عين حال دقيق ميسر مي شود و با درك بعد مكاني اين تحولات، تداخل و تاثيرشان بر يكديگر بهتر نمايان مي شود.
<strong>آذربايجان وليعهد نشين (تاريخ سياسي، اجتماعي در عصر قاجار)</strong>
نويسنده: ابراهيم پورحسين خونيق348 ص، تبريز: انتشارات شايسته، 1386، چاپ اول
در اين كتاب، گوشه هايي از تاريخ سياسي و اجتماعي آذربايجان در دوره قاجاريه، با استفاده از منابع داخلي و خارجي و به ويژه بر اساس اسناد معتبر بازمانده از آن دوره، بررسي شده است. نويسنده هدف خود را از تدوين اين مجموعه «روشن كردن دوباره موضوعات با تكيه بر اسناد و تصاوير» مي داند. اسناد و تصاوير گردآوري شده در اين كتاب گوياي اين حقيقت است كه چگونه سلسله قاجار، حيات منطقه آذربايجان را در زمان خود، تحت شعاع قرار داده و باعث به وجود آمدن حوادث و مصايب بزرگي در اين منطقه گرديده است. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: «آذربايجان در زمان آقا محمد خان قاجار»، «آذربايجان در دوره سلطنت فتحعلي شاه: 1212 تا 1260 ه. ق»، «علل شكست سپاهيان ايران از روس و پيامدهاي آن»، «سياست استعماري دولت هاي اروپايي در قبال آذربايجان»، «گوشه اي از زندگي اميركبير در آذربايجان»، «آذربايجان در زمان سلطنت ناصرالدين شاه»، «ولايتعهدي مظفر الدين شاه در آذربايجان»، «نظم و نظميه در دوران قاجار»، «معماري دوره قاجاريه»، «آداب و رسوم مردم در زمان قاجاريه»، «لباس مردم در عصر قاجاريه» و …
ياد ياران ♦چهار فصل
بيست و نهم دي ماه سال روز تولد فرهاد مهراد است، آوازخواني که پيش از رسيدن به 60 سالگي ما را ترک کرد. مردي که صدايش جزيي از خاطره جمعي دو نسل بود و زماني براي ابد خاموش شد که سال ها قبل از آن، کوردلان شنيده شدن صدايش را ممنوع کرده بودند. شايد اين تقدير وطن ناسپاسي بود که حتي استخوان هاي عزيزش از آن او نشد و خاکسترش کيلومترها دورتر-در پاريس- مدفون گشت. سال روز فقدان اين صداي با صلابت و مژده دهنده عدل و داد و يادي از او شايد بتواند تلنگري به وجدان هاي خفته اي باشد که ايران را سرزمين فراموش كاران و فراموش شدگان مي خواهند...
مرضيه حسينييکي مثل خود ما...
تازه بلد شده ام تا پرش تلويزيون شاپ لورنس خانه مادربزرگ را با چرخاندن پيچ پشت بگيرم. براي خود شيريني، تلويزيون را تنظيم مي کنم بلکه بگذارند پيش شان بنشينم. بوي سيگار را دوست ندارم، بابام هم از بوي سيگار خوشش نمي آيد. خيلي مهربانند ولي نمي دانم چر اينقدر جدي حرف مي زنند. غلام و اسماعيل با هم صدا مي زنند: "مد، ممد بيا جمعه رو گذاشته"، عمو ممد با سيني چاي داخل مي آيد. يکي مثل خودشون تو تلويزيون داره مي خونه. نمي فهمم چي مي گه ولي بقيه چشماشمون برق ميزنه. پر اميد، پر اميد.
بابام با عجله از تو کوچه بر مي گردد و هل مان مي دهد توي اطاق. من و شهريار هاج و واج مانده ايم. سطل حلبي را پر از روزنامه مي کند و آتش مي زند. شهريار مي پرسد: دايي چي شده؟ بابا داد مي زند "برو تو، گاز اشک آور زدن". مي تپيم توي اطاق، باز تلويزيون روشن است. همان که عمو و دوستانش ازش خوش شون مي آيد، دارد مي خواند. اين بار يک چيزهايي از عيد و توپ مي گويد، اينها را مي شناسم، مشق عيد را هم مي شناسم ولي بقيه اش را نه.
بعد از آژير قرمز برق شهر را قطع کرده اند و توپ هاي ضد هوايي آسمان شهر را روشن کرده. بعضي تو کوچه اند و بعضي ها به تصورشان جاي امني مثل زير پله يا زيرزمين را پيدا کرده اند و منتظر وضعيت سفيدند. راديوي توشيباي دو موج را به گوشم چسبانده ام تا قصه شب را گوش کنم، قصه نفرين زمين است. قصه تمام مي شود و در فکر مقني قصه ام و هنوز راديو را به گوشم چسبانده ام. صدايي آشنا به خود مي آوردم: "گفتي که يک ديار هرگز به ظلم و جور..."؛ با بقيه سرودهاي راديو فرق مي کند، يه جور ديگري است. از رخساره مي پرسم، مي گويد فرهاد است.
چقدر تعطيلي زمستاني بين دو ترم دلچسب است، مخصوصاً ايام جشنواره. جدول زمان بندي نمايش فيلم ها در دست از عصر جديد به کريستال، از کريستال به بهمن. صف به نرده هاي دانشگاه تهران رسيده و دارم کتاب "هواي تازه" را ورق مي زنم. مي رسم به "کوچه ها تاريکن دوکونا بسته س..." نفر بغل دستي حوصله اش سر رفته و دنبال هم صحبت مي گردد و دائماً سرک مي کشد. با تعجب مي پرسد: "اه، اين ترانه فرهاد مال شاملوه؟" برايش توضيح مي دهم و شعر يه شب مهتاب را هم نشانش مي دهم. حسابي ذوق زده شده، انگار گم شده اي يافته.
هر وقت از بلوار به خيابان کاخ مي پيچيدم که به خوابگاه بروم، يادش مي افتادم. خودم که از نزديک نديده بودمش ولي مي دانستم که توي اين تالار عروسي فعلي که قبلاً اسمش کوچيني بوده برنامه اجرا مي کرده و حالا بعد از سال ها اينجا صدها فرسنگ دور از تهران در گورستان THIAIS. شايد خودش هم فکر نمي کرد که آنچه دلش را هزار تکه کرد، شکسته شدن سازش نبود، مهر سکوتي بود که ناخواسته بيست و چند سال بر فعاليت هنريش زده شد. آخر اهل پرکاري هم نبود. دوست داشت گفتن پيامي دشوار در لغتي را و سالي مي گذشت تا بجويد اميدي را درون يک صدف در قعر درياها.
لعنت بر اين بيماري جگرسوز. با خود مي گويم چرا اينجا، در گورستاني در جنوب پاريس؟ او که اين همه سال مانده بود. شايد نمي خواسته اسباب زحمت پتک هاي سرگردان اطراف امامزاده طاهر باشد. چون بعيد مي دانم چنين وجود صبور و روح بلندي نگران بر هم خوردن خواب ابديش باشد.
از كوچيني تا پاريس
نهمين فرزند مرحوم رضا مهراد، كاردار وزارت امورخارجه دولت ايران در كشورهاي عربي، روز بيست و نهم دي ماه 1322 در تهران متولد شد. اخلاق و رفتار آخرين فرزند خانواده مهراد آنقدر متفاوت بود كه هميشه از سوي اطرافيان به "تقليد از بزرگ ترها" مي شد. سه سال بيشتر نداشت كه علاقه به موسيقي او را وادار مي كرد تا پشت در اتاق برادرش بنشيند و تمرين ويلون او و دوستانش را گوش كند. در همان دوران يكي از دوستان برادرش متوجه علاقه فرهاد به موسيقي مي شود و از خانواده او مي خواهد كه سازي براي او تهيه كنند. با اصرار برادر بزرگ تر يك ويلون سل براي او تهيه مي كنند و تمرينات فرهاد آغاز مي شود.
عمر تمرينات ويلون سل از 3 جلسه فراتر نرفت، چرخ روزگار ساز او را شكست و به قول فرهاد: "ساز صد تكه و روح من هزار تكه شد." و از آن پس بازهم دل سپردن به تمرينات برادر بزرگ تر تنها سرگرمي و ساز تبديل به روياي فرهاد شد. با ورود به مدرسه استعداد او در زمينه ادبيات آشكار و ادبيات تبديل به دلمشغولي او مي شود و در آستانه ورود به دبيرستان تمايل به تحصيل در رشته ادبيات پيدا مي كند. اما عليرغم نمرات ضعيفش در دروسي غير از ادبيات و زبان انگليسي، مخالفت عموي بزرگش در غياب پدر، او را مجبور به ادامه تحصيل در رشته طبيعي مي كند و عاقبت دلسپردگي به ادبيات و بي علاقگي به دروس مورد علاقه عمويش سبب مي شود تا در كلاس يازدهم ترك تحصيل كند.
پس از ترك تحصيل با يك گروه نوازنده ارمني آشنا مي شود و با استفاده از سازهاي آنان به صورت تجربي نواختن را مي آموزد و مدتي بعد به عنوان نوازنده گيتار در همان گروه شروع به فعاليت مي كند. گروه راهي جنوب مي شود تا در باشگاه شركت نفت برنامه اجرا كنند و اولين شب اجراي برنامه رهبر گروه به بهانه غيبت خواننده گروه از فرهاد مي خواهد تا او جاي خواننده را پر كند. وسواس شديد فرهاد در اداي صحيح كلمات و آشنايي او با ادبيات ملل چنان در كار او موثر بود كه وقتي ترانه اي به زبان ايتاليايي، فرانسوي و يا انگليسي اجرا مي كرد كمتر كسي باور ميكرد كه زبان مادري اين هنرمند فارسي باشد و همين خصوصيت باعث درخشش گروه و تمديد مدت برنامه گروه ارمني شد.
مدتي بعد از گروه جدا مي شود و فعاليت انفرادي خود را آغاز مي كند. فرهاد براي اولين بار در سال 42 براي اجراي چند ترانه انگليسي راهي برنامه تلويزيوني "واريته استوديو ب" مي شود و مخاطبان بيشتري مي يابد. مدتي بعد فرهاد در يكي از كنسرت هاي بزرگي كه به مديريت مجله "اطلاعات جوانان" در امجديه برگزار شد هنرنمايي كرد. در اين برنامه فرهاد چند ترانه با گيتار اجرا مي كند و بيش از پيش مورد توجه تماشاگران و همچنين شهبال شب پره، مرد اول گروه Black Cats قرار مي گيرد.
چندي بعد فرهاد با شهبال شب پره سرپرست گروه بلك كتز آشنا مي شود. همكاري فرهاد به عنوان خواننده و نوازنده گيتار و پيانو با شهبال شب پره (پركاشن)، شهرام شب پره (گيتار)، هامو(گيتار)، حسن شماعي زاده (ساكسيفون) و منوچهر اسلامي (ترومپت)در كلاب كوچيني از سال 45 آغاز مي شود.
منوچهر اسلامي كه از فرهاد به عنوان پايه اصلي Black Cats ياد مي كند با اشاره به استعداد فرهاد مي گويد: "فرهاد با اينكه نت نميدانست و موسيقي را از راه گوش آموخته بود نياز چنداني به تمرين نداشت. او با چند بار زمزمه كردن شعر، ساز و صدايش را با بقيه گروه هماهنگ مي كرد. در واقع او به احترام ديگر اعضا در جلسات تمرين حاضر مي شد." در همين دوران يعني در اوج فعاليت Black Cats، دوستداران فرهاد ترانه "اگه يه جو شانس داشتيم" يعني اولين اثر فرهاد به زبان فارسي را در فيلم "بانوي زيباي من" شنيدند.
پس از مدتي فرهاد، از بلک کتز جدا و به قصد پرستاري ازخواهرش راهي انگلستان مي شود. در طول سفر كه قرار بود 2 ماه به طول انجامد يكي از تهيه كنندگان سرشناس انگليسي به سراغ او مي آيد و پيشنهاد انتشار آلبومي با صداي فرهاد را مطرح مي كند.اما بيماري فرهاد و بروز مشكلات متعدد شخصي باعث مي شود تا انتشار آلبوم در حد حرف باقي بماند و سفر 2 ماهه بيش از يكسال طول بكشد.
سال 48 فرهاد ترانه "مرد تنها"، با شعر شهيار قنبري و موسيقي اسفنديار منفردزاده، را براي فيلم "رضا موتوري" مي خواند. ترانه "مرد تنها" كه پس از اكران فيلم در قالب صفحه گرامافون راهي بازار شده بود آنچنان طرفدار مي يابد كه فرهاد تبديل به يك ستاره مي شود. چون هميشه معتقد بود بايد شعري را بخواند كه خود به آن اعتقاد دارد و در واقع آن شعر بايد به شكلي زبان حال او باشد پس از "مرد تنها" تعداد محدودي ترانه يعني ترانه هاي "جمعه"، "هفته خاكستري"، "آيينه ها"(51-1350)را خواند. و با افزايش تنش هاي سياسي در ايران در دهه پنجاه ترانه هاي "شبانه1"، "خسته"، "سقف"، "گنجشگك اشي مشي"، "آوار"، "شبانه2" با اشعاري از احمد شاملو و شهيار قنبري و صداي فرهاد منتشر و تبديل به سرود اتحاد مردم شدند.يك روز بعد از انقلاب در ايران يعني در روز 23 بهمن 1357 مرحوم سياوش كسرايي ترانه وحدت را به اسفنديار منفردزاده مي سپارد و در همان روز صداي فرهاد در ستايش آزادي و آزادگي در تلويزيون ملي طنين انداز شد.
پس از انقلاب فرهاد، خواننده انقلابي، از ادامه كار منع و تقاضاهاي چند باره او براي انتشار مجدد آثارش با مخالفت روبرو شد. البته در همين سال ها كه حتي از انتشار مجدد ترانه "وحدت" به بهانه "تكراري بودن" جلوگيري مي شد شخص با نفوذي بدون كسب مجوز از خواننده، آهنگساز يا شعراي اين ترانه ها آلبومي با نام وحدت و با مجوز رسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي را راهي بازار كرد. بالاخره سال 1372 پس از 15 سال آلبوم جديد فرهاد، "خواب در بيداري"، مجوز انتشار دريافت كرد و تبديل به پر فروش ترين شد.
پس از انتشار "خواب در بيداري"، فرهاد كه از انتشار آلبوم بعدي خود در ايران نا اميد شده بود در سال 1376 آلبوم "برف" را در ايالات متحده آمريكا ضبط و منتشر كرد و اين آلبوم يك سال بعد در ايران منتشر شد.
پس از انتشار آلبوم "برف"، فرهاد درصدد تهيه آلبومي با نام "آمين" كه ترانه هايي از كشورها و زبان هاي مختلف را در خود جاي مي داد، برآمد.از مهر ماه 1379 بيماري فرهاد جدي شد، اما فرهاد از حركت باز نايستاد. آن روزها هيچ چيز جز مرگ نمي توانست او را از تهيه آلبوم "آمين" بازدارد، كه بازداشت…
فرهاد پس از 2 سال معالجه در ايران و فرانسه، در سن 59 سالگي روز نهم شهريور 1381 در شهر پاريس بر اثر بيماري هپاتيت درگذشت. پيكر فرهاد در آغوش خاك آرامگاه Thiais پاريس خفته است
"برگرفته شده از سايت رسمي فرهاد مهراد"
قا ب ♦ چهار فصل
اگر اين تعريف را بپذيريم که طنز سياه نگاهي شوخ طبعانه به جدي ترين ترس هاي بشري است، بايد قبول کنيم که فرانسوي ها نيز پرچمداران طنز سياه در هنر کارتون بوده اند و موج نوي کارتون نخبه گرا وامدار ايشان است. اما "کلود سِر" در ميان آن هنرمندان تلخ انديش فرانسوي حکايتي ديگر دارد. او عميق ترين دلهره هاي بشري را با پوزخند و طعنه در هم مي آميزد و ما را وامي دارد که به خود و ترس هاي مان بخنديم.
خنديدن به دلهره هاي بشريدرباره کلود سر
طنز سياه را نگاهي شوخ طبعانه به جدي ترين ترس هاي بشري تعريف کرده اند. فرانسوي ها بي شک پرچمداران طنز سياه در هنر کارتون بوده اند و موج نوي کارتون نخبه گرا در دهه 1960 و 1970 وامدار ايشان است. در ميان آن هنرمندان تلخ انديش و بدبين فرانسوي، "کلود سِر" اما حکايت ديگري دارد. او عميق ترين دلهره هاي بشري را با پوزخند و طعنه در هم مي آميزد و ما را وامي دارد که به خود و ترس هاي مان بخنديم.
"کلود سر"[Claude Serre] متولد 10 نوامبر 1938 شهر Sucy-en-Brie فرانسه، آموزش هنر را از پانزده سالگي با نقاشي روي ظروف چيني آغاز کرد. اولين آثار کارتون او از سال 1962 در نشريات Plexus, Le Planete, Harakiri, Lui, Le Pariscope منتشر شدند. او در سال 1972 اولين کتاب اش را که شامل کارتون هايي درباره پزشکان بود به چاپ رساند. آثار "سر" که بيشتر متکي بر تصوير بودند تا کلام، موفقيت بين المللي عظيمي کسب کردند و تنها يک ميليون نسخه از مجموعه "پزشکان" به فروش رفت. اين مجموعه، سر آغازچهارده کتاب بعدي کلود سر بود که هر کدام به صورت موضوعي، حول محوري خاص طراحي و عرضه شدند. "ماشين ها"، "ورزش"، "مرگ"، ... عناوين تعدادي از اين مجموعه ها است که بين سال هاي 1981 تا 1999 در قطع کوچک به چاپ رسيدند و در سال 2000 در قطع بزرگ تجديد چاپ شدند.
"کلود سر" کابوس کساني است که به جدايي "کارتون" از "مهارت طراحي" اعتقاد دارند و معمولاً مرحوم پرويز شاپور را هم مثال مي آورند! چرا که "سر" کارتون هاي سياه و سفيدش را تحت تأثير نگاه اونوره دوميه به اين هنر، با وفاداري کامل به طراحي کلاسيک و تکنيکي قدرتمند و به شدت تمرين شده، خلق کرده است. او آناتومي، سايه روشن، پرسپکتيو و احجام را عالي مي شناخت و فضاي بصري آثارش را با درهم تنيدن هاشورهايي ظريف قوام مي بخشيد. شايد هيچکس به خوبي کلود سر از تکنيک هاشور در طراحي کارتون سود نبرده باشد، تراکم هاشورها فضاي حسي سنگيني به آثار او مي بخشيد که با ايده هاي اغلب خنده آور - اما عميق اش- در تضاد قرار مي گرفتند و اين تناقض، کارهاي اش را به کمدي ماکابر (ترکيب خنده و ترس) نزديک مي کرد. روش او بعدها الهام بخش هنرمندان بسياري مانند توکا نيستاني در ايران شد. کلود سر دنياي پزشکان، ماشين ها، ورزش و از اين قبيل موضوعات را بهانه خلق ايده هايي قرار مي داد که انسان معاصر را به نقد مي کشيدند و دلشوره هايش را تصوير مي کردند.
يکي از محبوب ترين کارتون هاي اش دو انسان عصر حجر را نمايش مي دهد که اصرار دارند با امکانات يک ميليون سال پيش فوتبال بازي کنند در نتيجه، توپ سنگي پاي ضربه زننده را آش و لاش کرده است. شايد هيچ اثر کارتون با چنين شوخ طبعي، تلاش حماقت بار انسان را براي زندگي بر اساس آيين هاي خود ساخته اش، هجو نکرده ياشد. اين چکيده دنياي کلود سر است، نمايش حماقت ها و تناقضات بشري به شيوه اي بيانگرايانه و در عين حال خنده آور. تصويرسازي شوخ طيعانه و هنرمندانه او از انسان معاصر وجه تشابه ديگر او با "دوميه" است در عين حال، بعضي از ايده هاي اش در مجموعه "ماشين ها" يادآور سورئاليسم ديويد کراننبرگ و دلمشغولي هميشگي او نسبت به مسخ اندام انسان و ترکيب آن با ماشين هستند.
کلود سر در نوامبر سال 1998 تنها سه روز بعد از شصتمين سالروز تولدش بر اثر بيماري سرطان درگذشت تا جهان کارتون يکي ديگر از خدايگان اش را از دست داده باشد.
چاپ دوم ♦ چهار فصل
وزير فرهنگ محمد خاتمي که اکنون در لندن زندگي مي کند، نگاهي متفاوت دارد به رمان تازه گابريل گارسيا مارکز که ابتدا در ايران منتشر شد وسپس توسط جانشين اقتدارگراي مهاجراني توقيف شد.نقد مهاجراني هم از ديدگاه بررسي يک اثر هنري خواندني است و هم مقايسه اي بدست مي دهد از دووزير فرهنگ در جمهوري اسلامي.
خاطره دلبرکان غمگين من
چنان که مي دانيد، رمان کوتاه- نولا- "خاطره دلبرکان غمگين من"، نوشته گابريل گارسيا مارکز توسط انتشارات نيلوفر و با ترجمه کاوه مير عباسي منتشر شد، و پس از چند هفته اي که چاپ اول کتاب- با تيراژ 5500- تمام شده بود و ناشر آماده چاپ دوم بود؛ کتاب توقيف شد.
ترجمه ديگري از کتاب با عنوان: "خاطرات روسپيان سودا زده من" با ترجمه امير حسين فطانت در آمريکا، در سال 1384 توسط نشر ايران منتشر شده است. فطانت در بوگوتا زندگي مي کند و لزوما حال و هواي رمان و مارکز و فرهنگ و ادبيات آمريکاي لاتين را خوب مي شناسد. در اين نوشته مي کوشم نگاهي به اين رمان داشته باشم.براي اين که بدانيم اين داوري ها تا چه حد دقيق و سنجيده است، به نمونه اي اشاره مي کنم:
سايت تابناک- گفته مي شود همان بازتاب سابق است، نام و نشانه سايت نيز چنين مي نمايد.-در روز 21 ابان/1386 مطلبي با کد خبري شماره: 1455 در باره ي اين رمان منتشر کرد.عنوان خبر اين بود: "رمان غير اخلاقي؛ رسوايي تازه وزارت ارشاد" در توضيح خبر آمده است:
"اقدام شگفت و ارزشي! وزارت ارشاد دولت نهم در ارايه مجوز نشر يدون سانسور به رماني با محتواي غير اخلاقي..."
در بخش نظر هاي همين خبر يک نفر گفته است: " اين آقاي مهاجراني وزير ارشاد چطور مي خواهد جواب خدا را بدهد!"نکته مورد نظرم اين است که اتفاقا رمان با سانسور جدي و کاملا چشمگير منتشر شده است.اين که گفته مي شود، تنها با تغيير واژه "روسپي" به "دلبرک" مشکل رمان حل شده و از سد سانسور يا مميزي گذشته است. سخن درستي نيست. با توجه به متن اصلي(1) و ترجمه انگليسي (2)کتاب به چند نمونه "حذف" از کتاب اشاره مي کنم:
اول: راوي رابطه اش با داميانا را توضيح مي دهد. توضيح چگونگي رابطه که اتفاقا در شناخت دقيق روحيه و منش راوي نقش نماياني دارد، حذف شده است.- 12 سطر از داستان حذف شده- مترجم هم هيچ نشانه اي بر جاي نگذاشته، مثلا نقطه چين يا حتا توضيحي به اشاره. نگاه کنيد به ص 17 ترجمه و ص 12 و 13 متن انگليسي چاپ پنگوئندوم: رابطه راوي با روسا کابارکاس، در تصويري با اهميت در رمان ذکر شده است، آموزش شيوه مداواي سوزش ناشي از بدر تابان راوي! توسط روسا ص: 27 کتاب و ص: 23 ترجمه انگليسي، در اين مورد12 سطر حذف شده است.سوم: معاشقه راوي با دلبرک-دلگادينا-ص: 32 کتاب و ص: 28 ترجمه انگليسي، در اين مورد 6 سطر حذف شده است.اين سه مورد به روشني نشان مي دهد که ادعاي مميزي نشدن کتاب پذيرفته نيست. اين مميزي آسيب ويران کننده اي به رمان زده است. رمان يک منظومه کامل است. مثل جدول ضرب با صد خانه مشخص. تعدادي از اين خانه ها سياه شده است؛ يعني شما از درک روابط ساختاري رمان و شناخت درست و دقيق شخصيت ها در مي مانيد.
دشواري ديگر شتابزدگي ست که بلاي جان کتاب هايي ست که قرارا ست داغاداغ به بازار برسند. چنان که مي دانيم؛در مورد کتاب هايي از اين دست؛ که فروش چند چاپ آن تضمين شده است؛ مسابقه اي پنهان بين مترجمان و ناشران شکل مي گيرد. در اين مورد نيلوفر برنده شد و البته افتاد مشکل ها.
شتابزدگي از همان شناسنامه کتاب آغاز مي شود. از شناسنامه مي شود حدس زد که مترجم کتاب را از متن اصلي ترجمه کرده است، طرح روي جلد کتاب هم دقيقا از روي نسخه چاپ اسپانيولي تقليد شده ست.هرچند وقتي متن را با متن اصلي مي سنجيم به گمانم ترجمه از روي ترجمه انگليسي صورت گرفته است. شناسنامه کتاب؛ يعني نام اسپانيولي کتاب دو اشکال مهم دارد. در شناسنامه آمده است: me moria de mis puts tristes
درست آن چنين است: memoria de mis putas tristes
چگونه ناشر و مترجم به اين نکته توجه نداشته اند؟ در حالي که با توجه نام درست کتاب را: "خاطرات روسپيان غمگين من" در شناسنامه آورده اند.
به چند نمونه از شتابزدگي البته با تواضع و سپاس از تلاش مترجم اشاره مي کنم: اول: "ر وزنامه نگاري ميانمايه که چهار بار فيناليست مسابقات پرورش گل در کارتاخنا د ايندياس شد.."ص: 20اين جمله وصف حال راوي ست. در تمام داستان اشاره اي به علاقه ايشان به پرورش گل نمي بينيم. مترجم مسابقه شعر را با پرورش گل اشتباه کرده است. اين اشتباه ناشي ازکژتابي دو واژه: Juegos Florales
که به معني مسابقه گل آذين است؛ اما اصطلاحا به معني مسابقه شعر است، اين کژتابي مترجم را به اشتباه انداخته و راوي را روانه مسابقه پرورش گل کرده است. همين اشتباه در ترجمه آقاي فطانت هم ديده مي شود. ت
دوم: "و صداي سازهاي ضربي تا اعماق وجود آدم طنين مي افکند." ص: 25مارکز از دو وسيله موسيقي پرطنين نام مي برد؛ طبل و سنج.در ترجمه انگليسي هم معادل انگليسي اين دو واژه به کار رفته است.(3)bombos y platillos)نمي توان وقتي نويسنده با توجه از دو وسيله موسيقي نام برده، به شکل کلي ساز هاي ضربي ترجمه کرد.
سوم: "و هم به دليل نقش موثرش در خاموش کردن شمع هاي صومعه" ص: 26ترجمه درست: "و مهارتش در خاموش کردن آتش مشتريا"
سخن بر سر "روسا" ست که خانم رييس محله ست و قرار شده به عنوان رييس افتخاري ماموران آتش نشاني انتخاب شود.مترجم پيداست به صورت و ظاهر دو واژه اسپانيولي توجه کرده، بي آن که منطقه معني را به قول منوچهر انور جستجو کند. Las candelas de la parroquita
اين تعبير در ابتدا همان مفهومي را مي رساند، که در ترجمه فارسي به کار رفته است.اندکي توجه به معاني متعدد هر دو واژه گره را مي گشايد. چنان که آقاي فطانت چنين اشتباهي را نکرده است.مترجم انگليسي نيز کاملا نکته را گرفته و درست ترجمه کرده است.
چهارم: "خدمتکاران پادشاه دلگادينا را مخمل پوشيده در بستر مرده مي يابند."ص: 62دلگادينا از تشنگي مرده بود؛ لباسش هم ابريشمي بود.اين تکه از داستان که مارکز يک آواز عاشقانه معروف مکزيکي را مثل نگين در داستان نشانده؛ اگر به مرگ دلگادينا از تشنگي که در متن آمده و نيز در ترجمه انگليسي اشاره نشود، به تعبير همينگوي داستان سوراخ مي شود...(4)
چرا مترجم اين واژه کليدي را نديده و ترجمه نکرده است؟ عبارت مارکز را ببينيد: Muerta de sed en su cama,مترجم انگليسي هم ترجمه کرده: (5)find her dead of thirst in her bed
پنجم: "و هر گوشه گچ و خاک و نخاله هاي سرد..." ص: 45نخاله سرد که نامفهوم است. در متن به داربست و نخاله هايي که همه جا ولو بود اشاره شده است.
ششم: "مميز رسمي دون خرانيمو اورتگا هم، خارج از وقت عادي آنجا بود؛ اسمش را گذاشته بوديم"مردک خبيث ساعت نه" چون سر ساعت نه شب با مداد خون چکانش، که آدم را ياد شمشير مهيب سرکردگان قبايل فرهنگ ستيز مي انداخت، سراغمان مي آمد و تا وقتي کلمه به کلمه نوشته هايمان را ادب نمي کرد و مطمئن نمي شد مطلب ضاله اي در شماره روز بعد نيست، از دفتر روزنامه پا بيرون نمي گذاشت..."ص: 46
ترديدي نيست همه آناني که به هر دليل طعم سانسور را چشيده اند؛ از اين عبارات حظ وافري مي برند. مشکل اين است که مترجم وارد متن شده و تصوير و تحليل خود را اضافه کرده است. تعابير: آدم را ياد شمشير مهيب سرکردگان قبايل فرهنگ ستيز مي انداخت وادب کردن نوشته؛ افزوده مترجم گرامي است.مارکز با ايجاز مي نويسد: "
"... با قلم خونچکانش وارد مي شد. توي روزنامه مي ماند تا مطمئن شود حتي يک کلمه در چاپ فردا از زير دستش در نرفته است." تمام! در مواردي مترجم به جاي شورت، از زير شلواري استفاده کرده است.مثل: ص: 62 و-48
هفتم: "عينک قاب فلزي...که پس از نيم قرن ديگر لازمش نداشتم." ص: 54نويسنده مي گويد: عينک پس از پنجاه سال هنوز از او جدا نشده است.
هشتم: "در سبد حصيري..."منظور سبد گربه است؛ مارکز نوشته؛ سبدي از ترکه هاي بيد
نهم: "گمانم به امان خدا ولش کرده اند و پيش خيلي ها بوده" ص: 57متن اين است: "به خيالم يه گربه ولگرده؛ که با خيلي ماده ها بوده"در رمان هم نسبت بين گربه و راوي را شاهديم.پريشاني و گمگشتگي و نيز شادابي هر دو را در نسبت با يکديگر
دهم: "اسم هايي مستعار برايش ساخته بودم، نظير مردمک چشمها.." ص: 61در متن: "دختر رويا هايم..."
يازدهم: "رنگ زغال هر گاه از من دلخور بود..." ص: 66
اتفاقا اين پاراگراف- پاراگراف هفتم از بخش 3- يکي از درخشانترين تابلو هاي کتاب است. که با اين اشتباه در ترجمه آسيب ديده است.در اين مورد واژه مورد استفاده مارکز کژتابي هم ندارد.مارکز نوشته آتش، مترجم ترجمه کرده زغال."به رنگ آتش وقتي خشمگين است." رنگ زغال سياهي را تداعي مي کند. در حالي که مارکز مي خواهد برافروختگي و گلگون شده گي را القا کند.مترجم محترم زيبا ترين و شاعرانه ترين تابلو کتاب را زغالي کرده است.موسيقي واژگان رمان که در ترجمه از دست مي رود. شما بي ان که اگرحتي کلمه اي اسپانيايي هم ندانيد؛مي توانيد موسيقي واژگان را حس کنيد. دريغ ست که معني اين چنين تباه شود."(ص: 61)color de lumber cuando la conrariaba,”
دوازدهم: "خون سيال و روان مثل تصنيفي آشنا در رگ هايش جاري بود."ص: 69درستش اين است: "خون در رگهاش مثل آواز جاري بود." سيال و روان و آشنا و مثل همه افزوده مترجم است؛ که رواني و شتاب دلخواه جمله را متوقف کرده است.
عبارت مثل آب روان. مثل آتش سيال است, چه نيازي به اين نخاله هاي سر راه دارد؟ جمله مارکز پنج کلمه است که در ترجمه ده کلمه شده است. بي هيچ ضرورتي.
سيزدهم: "با قلم مويي که خودش از موي سگ ساخته بود." ص: 69مارکز مي گويد: از موي سگ خودش ساخته بود. و نه هر سگي.
چهاردهم: "آدم اين اسم را که مي شنود ياد داروي مدر مي افتد..." ص: 75مراد از اسم دلگادينا ست. دلگادينا يعني نازک اندام.مثل ساق گل، روسا هم مي گويد؛ با اين نام ياد رژيم لاغري مي افتد.
پانزدهم: "با تفخر کاروزوي کبير..."ص: 78نمي دانم واژه تفخر اشتباه چاپي ست؟ منظور تفخيم است.؟ چون موضوع صداي يک تنور است.
شانزدهم: " دوچرخه سواري سراسر کلمبيا" ص: 78منظور دورتا دور کلمبيا ست.
هفدهم: "سينه ريز" ص: 83گوشواره درست ست.
هيجدهم: "گلسرخ با طراوت و چشمگير" ص: 99متن: گلسرخ آتشين
نوزدهم: "درسته تحفه اي نيست ولي فقط مال خودمه" ص: 108"مثل اين مي مونه که آدم با انگشت کوچکش ازدواج کند." اين تصويري که در متن آمده و کوچک بودن جثه چيني را نشان مي دهد. گويا تر از تحفه است که از آن تصوير محوي دريافت مي کنيم.
بيستم: "متاسفم ولي شيشه بطري هستند."ص: 112متن: " ته شيشه بطري هستند" القاي سنگ هاي بدلي جواهر نما.اين موارد در همان نگاه نخست به نظرم رسيد و نه شمارش تمام موارد و بررسي کامل. و صد البته مطابق معمول اشتباهات مطبعي نيز هست. مثل صندلي به جاي صندل و..با توجه به موارد حذف شده و مواردي از اين دست در ترجمه به دشواري مي توان فهم دقيق و کاملي از رمان داشت. ظاهرا چاپ دوم کتاب هم منتفي ست؛ که ناشر و مترجم به اصلاح متن بپردازند.البته در روزگار ما مميزي شبيه تور کشيدن جلوي پرواز پرنده است. پرنده اندکي ارتفاع مي گيرد و از بالاي تور مي پرد.
واما رمان!آيا رمان چنان که ادعا شده است ضد ارزشي و ضد اخلاقي ست؟ به عبارت ديگر مي خواهم به پرسش آن خواننده ناشناس تابناک پاسخ بدهم؛ که پرسيده بود من جواب خدا را چه مي دهم.
رمان صورتي دارد و باطني، ماده اي و معنا و گوهري. صورت رمان همان است که گفته اند.غير اخلاقي و ضد ارزش است. اما گوهر رمان اخلاق ناب و عشق انسان ساز ست ؛ صورتش پيرمرد نود ساله اي که با روسپيان سر و کار دارد. و: "اي بسا کس را که صورت راه زد"
رمان داستان و بلکه معرکه تقابل هوس و عشق؛ مرگ و زندگي؛پژمردگي و آرمان؛ کهنسالي و جواني؛ افسردگي و غم زيبا ست.اين غم وجه مشترک راوي و دلگاديناست. مارکز با توجه صفت" تريسته" به معني غمگين را هم براي دخترک به کار مي برد و هم براي راوي. روسا بارها به راوي مي گويد: "استاد غمگين من!"- در ترجمه آقاي مير عبا سي: "دانشمند غمگين من!" و در ترجمه فطانت: " اي عاقله مرد غمگين!" که ترجمه فطانت به متن نزديک ترست. تريسته" به معني شخص حکيم و داناست و البته درس خوانده.
ترديدي ندارم که اين رمان کوتاه درخشانترين نوشته گارسيا مارکز ست. ان چنان دقت هاي ريز و معماري درخشنده اي در نگارش رمان به کار رفته که جادوي صد سال تنهايي در برابر شور و ترانه اين رمان از رونق مي افتد.
هميشه با خودم مي گفتم مي شود از "پيرمرد و درياي" همينگوي رمان بهتري نوشت؟ آيا اين رمان همان رمان است! پيرمردي نود ساله در تلاطم و التهاب درياي هوس غرق مي شود و سرانجام ماهي طلايي عشق را صيد مي کند.به عبارت ديگر هوس در اين رمان مثل صدف است که قاب و قالب رمان است، وقتي واژه به واژه به عمق رمان راه پيدا مي کنيم.در عمق رمان ستاره عشق مي درخشد. شگفتا که در اين مرحله، که پيرمرد عشق دخترک را مي يابد، نيازي به رفتار جنسي با دخترک ندارد. عشق از جهاني ديگر و با آدابي ديگر است.
تنگ چشمان نظر به ميوه کنندما تماشاييان بستانيم
پيرمرد راوي که خاطره اش را براي ما مي نويسد؛ خاطره عشق بزرگش را. نام او را نمي دانيم. نام دخترک را هم نمي دانيم. دلگادينا نام دلخواهي است که پيرمرد بر روي دختر گذاشته است.دلگادينا از زمره ي پر شورترين هاي ترانه هاي عاشقانه امريکاي لاتين است.نام شهر محل زندگي راوي را هم نمي دانيم.اودر آغاز از شهر دلبندش تعريف مي کند: " اين شهر دلبند عزيز تر از جان که خوش طينتي ساکنان و روشنايي نابش زبانزد خاص و عام است." ص: 16
البته مارکز کليدي هم به دست مي دهد؛ "از بالکن خانه اش...افق فراخ و گسترده رود بزرگ ماگدالنا را در بيست فرسخي مصب اش مي توان ديد." ص: 10
از اين توضيح مي توان در يافت ؛ که شهر مورد نظر کارتاهنا ست. در کتاب خاطرات مارکز هم مي توان نشانه هاي ديگري يافت.نام رستوران ها و ميکده ها، مجسمه کريستف کلمب و کليساي جامع و افق پيش رو ؛ مارکز بيهوده به اين افق اشاره نمي کند. ماگدالنا بزرگترين رود کلمبياست.بيش از هزار و پانصد کيلومتر طول دارد که از جنوب به شمال در بخش غربي کلمبيا جاري ست. نام اين رود از نام مريم مجدليه گرفته شده است. روسپي که قديس شد. چنين رود و افقي در برابر پيرمرد گشوده است. او از ايوان خانه اش چنين چشم اندازي را پيش روي دارد.
مي توان حدس زد که داستان در دهه پنجاه يا شصت قرن بيستم اتفاق مي افتد. در تمام طول رمان نشاني از تلويزيون نيست. روزنامه و راديو مهمترين وسيله خبر رساني است. سانسور برهنه و حضور سانسورچي در روزنامه و نيز قيمت هايي که در رمان مطرح مي شود؛ يا درآمد راوي همگي نشانه اين است که رمان حدود پنجاه سال پيش اتفاق مي افتد.
پيرمرد 77 سال در مرداب هوس غرق بوده است.ناگاه درخشش ستاره اي و دگرگون شدن زندگي او.ويژگي پيرمرد صميميت اوست. مثل اب روان و ساده و بي غل و غش است. دخترک نيز آينه سادگي و مظلوميت است. روزها بايد به کارگاه دکمه دوزي برود. برادر و خواهرش را سرپرستي کند و نيز مراقب مادرش باشد که بستري ست و روماتيسم دارد.در تمام طول داستان او فقط يک جمله مي گويد: "ايزابل حلزون ها را گريه انداخت."(ص: 85) ديگر سخني از او نمي شنويم. وتنها يک لبحند.فقر و سادگي دختران روستا هاي دور افتاده پشت کوهي؛ غم عميقي را در جان او برافروخته است.راوي مي گويد: " نمي توانستم مجسم کنم کسي بقدر آن دخترک تهيدست باشد."(ص: 31)
آشنايي با دختر-دلگادينا- زندگي پيرمرد را ويران و آبادان مي کند. اين دگرگوني در خانه, سبک زندگي، سبک نگارش او اتفاق مي افتد. او و خانه اش ويران مي شوند و ابادان.بين ويراني تن و فرو رفتن اندک اندک تن او در مرداب هوس، و ويراني خانه؛ بيد که کتاب خانه را مي خورد؛ و بيماري و پريشاني گربه، و آشقتگي روح راوي نسبتي برقرار است.گويي مي توان چهار خط متمايز را که مثل خطوط منحني در يکديگر پيچيده مي شوند و يا گاه بر هم منطبق از يکدگر تميز داد.
الف: ويراني تن
راوي با همان صراحت و صميميتي که دارد، خود را زشت و خارج از رده مي داند. روسا سر و صورت او را به سر و صورت اسبي سقط شده تشبيه مي کند. پيرمرد مي داند که در سن وسالي ست که اکثريت انسان ها در چنان سن و سالي و يا پيش از آن مي ميرند. مثل اکثريت قريب به اتفاق همسالانش بواسير گرفته است.روسا به پيرمرد مي گويد، همان سوزش ناشي از بواسير که ربطي نيز به درخشش ماه بدر تابان دارد؛ نشانه اي ست که پيرمرد هنوز هست. اگر نبود دردي هم نداشت. استخوان درد دارد. پيرمرد نگران است، که با چنين پيکر ويران و چهره فرتوت و زشتي مورد توجه دختر قرار نگيرد. در آينه دستشويي صورت خود را مي بيند و مي گويد: " به اش گفتم- گندت بزنند! چي کار کنم که ازم خوشت نمي آد؟" ص: 31
ويراني روح: پيرمرد عمري را در هوسراني سپري کرده است. حتي دو بار در محله چيني ها- محله بدنام- به او عنوان " مشتري سال" داده اند. تنهاست. همه عمر را بي زن و فرزند گذرانده است.در عميقترين لايه هاي وجودش درد زخمي ناسور را حس مي کند. هيچ دوست صميمي ندارد.در رابطه اش با زن ها نشاني از عشق نيست. به همه شان پول مي دهد. در برابر لهيب هوس هميشه تسليم ست. قلبش از اندوه لبريز مي شود؛ چرا هيچگاه عاشق نشده است؟ احساس مي کند؛ هوس مثل يوغي در تمام عمر بر گردنش افتاده است.
سبک زندگي: پيرمرد نويسنده است و از همين راه نان بخور و نميري به چنگ مي آورد.در مراحلي ناگزير مي شود؛ جواهرات خانوادگي اش را بفروشد. از اين ماجرا هم چيز دندان گيري نصيبش نمي شود. مادرش سال ها پيش وقتي نيازمند بوده است.سنگ هاي قيمتي جواهرات را فروخته بود و سنگ و شيشه ي بدلي جايگزين کرده بود. پيرمرد هر چه برايش مانده بود؛ مي فروشد تنها به کتاب هاي ادبيات کلاسيک و نيز موسيقي کلاسيک دلخوش است. وقتي ستاره عشق طلوع مي کند، پيرمرد تمامي کتاب هاي کلاسيک و نيز پيانو اش را مي فروشد. به ترانه هاي عاشقانه بولرو دل مي بندد.
ويراني خانه و کتابخانه: خانه راوي مثل تن و روح او فرسوده مي شود. قفسه هاي کتابخانه در برابر سرسختي و شکيبايي موريانه ها فرو مي ريزند.سقف چکه مي کند. سقف در زمستان سوراخ شده است. توفاني که مي خواهد خانه را ويران کند...
گربه: گربه پير و بيمار است. حال و روزي مثل پيرمرد راوي دارد. در مرحله اي پيرمرد او را به عنوان راه نما همراه خود مي برد تا نشاني از دلگادينا پيدا کند. گربه گم مي شود.
اين خطوط منحني؛ مثل جويبارهايي در داستان جاري اند.انگار مي توان تصوير هر کدام را در ديگري ديد.نقطه اصلي و گوهر دگرگوني عشق است که از راه مي رسد.تن و روح پيرمرد و سبک زندگي او و نيز خانه اش و وضعيت گربه تمامي دگرگون مي شوند.
"خانه از خاکستر هاي اش باز زاده مي شد و من، شناور در عشق دلگادينا، چنان سرخوش و شادمان بودم که هرگز در زندگي گذشته ام سابقه نداشت." ص: 71
رمان مثل يک نمايشگاه نقاشي است. تابلو ها و رنگ ها حرف مي زنند. دلگادينا نشانه اي از عشق بي زبان است که تفسير زبان روشنگر را بر نمي تابد. او آن قدر فقير است که پيرمرد فقري بيش از آن را نمي تواند تصور کند. روسا سفارش مي کند تا پيرمرد براي دخترک دو چرخه بخرد، او بايد شهر را با دوچرخه اي قراضه رکاب بزند تا به کارگاه دکمه دوزي برسد. دخترک واقعا روسپي نيست. گويي ضربه تلخ ضرورت و اضطرار پاي او را به خانه روسا کشانده است. روسا هم نگران اوست. به پيرمرد پيشنهاد مي کند که با دخترک ازدواج کند. اصلا هر دو انگار ادامه خود را در زندگي دخترک مي بينند. با هم قرار مي گذارند که دارو ندارشان پس از مرگ به دخترک برسد...
داستان خريد دوچرخه و دوچرخه سواري راوي در واقع هديه مارکز است به زندگي. کدام نويسنده توانسته است چنين تابلو شورانگيزي از زندگي بيافريند؟پيرمرد سوار دوچرخه مي شود. شوقي کهن در دلش مي جوشد. مي خواهد مثل دوران دبيرستان دوچرخه سواري کند.سوار مي شود. دور مي زند. زمزمه مي کند. صدايش را رها مي کند و با تمام توان آواز مي خواند. مردم به دورش جمع مي شوند. ميدان غلغله جمعيت است.به پيرمرد مي گويند با ويلچر در مسابقه دورتادور کلمبيا شرکت کند...(ص: 78-79)
پيرمرد مرده بود.عشق او را زنده کرده است.بي دليل نيست که ويراستار کتاب-بروليو پرالتا- مي گويد: اين رمان سرود زندگي ست.
کنرادو زولاگا، منتقد ادبي کلمبيايي هم گفته است: مارکز ساعت بيولوژيک را ويران کرد و در قلب انسان ساعت عشق را قرار داد.
پيرمرد که تاقعر نفسانيت و هوس تاخته بود. به اين مرحله مي رسد که، عشق چيز ديگري ست.آناني که با هوس دلخوشند؛ هنوز عشق را پيدا نکرده اند.(ص: 75)
وقتي رمان را خوانده ايد. لحظه اي چشم بر هم مي گذاريد و رمان را تصور مي کنيد. آن چه بر جاي مانده است. غم عميق عشقي شورانگيزو ماندگار است و نه موج منحط هوسي ميرنده.مارکز در اين رمان عشق را تماشا کرده است. از اين رو دلگادينا در اين رمان فقط يک جمله مي گويد.
چه خيال مي توان بست و کدام خواب نوشينبه از اين در تماشا که به روي من گشادي(6)
پي نوشت:
1-Gabriel Garcia Marquez, Memoria de mis putas tristes.Editorial Sudamericana / MondadoriImpreso en la Argentina, 20042-Gabriel Garcia Marquez, Memories of my melancholy whores, translated by: Edith Grossman, Penguin books, London, 20053- نگاه کنيد به ص: 25 متن اصلي و ص: 21 متن انگليسي4- مرسدس دياز ريوگ کتاب پراهميتي در باره ترانه هاي عاشقانه امريکاي لاتين نوشته است.در مورد دلگادينا که يکي از مشهورترين آن هاست توضيح داده است؛ نگاه کنيد به: The traditional romancero in Mexico, Mercedes Diaz Riog,Oral Tradition, 1987. p: 6265- متن اصلي ص: 58متن انگليسي ص: 56
6-بيتي از غزل شگفت انگيز سايه با مطلع: چه مبارک است اين غم که تو در دلم نهادي..." بخارا، شماره60 ص: 9".http: //mohajerani.maktuob.net/archives/2007/11/22/962.php
ميهمان روز ♦ چهار فصل
اكبر رادي، كسي که نزديک به نيم قرن ذهن و دلش براي خلق آثار نمايشي تپيده بود، روز پنجم ديماه درگذشت. نمايشنامه نويس بزرگي که ستايش گرانش او را چخوف ايران مي دانند. گيله مرد نمايش ايران که در دهه 1340 به همراه بهرام بيضايي، غلامحسين ساعدي، بيژن مفيد و ديگران پايه هاي تئاتر ملي ايران را بنا نهادند. تئاتري که جدي، روشنفکرانه و هوشمندانه و توام با پژوهش و موضع گيري سياسي بود. ويژگي هايي که در دو دهه اخير بسيار کوشيدند تا از نمايش ايراني سلب کنند. نوشته يکي ديگر از بزرگان تئاترمان را در رثاي اکبر رادي دوباره خواني مي کنيم....
قطب الدين صادقيرادي و طنزي نيرومند مثل چخوف
اكبر رادي يكي از معدود درامنويسان ادبيات ايران است كه در دهه 40 به همراه نويسندگان ديگر مانند بهرام بيضايي، مرحوم بيژن مفيد، مرحوم دكتر غلامحسين ساعدي، مرحوم نصرت ا...نويدي و ديگران، دست به نگارش نمايشنامههايي زدند كه در واقع ميشود گفت، بنيه واقعي تئاتر ملي معاصر ماست؛ تئاتري جدي، روشنفكرانه و هوشمندانه كه جوهر اصلي آنها همه از به خودآييهاي فرهنگي جامعه ايراني بعد از شكست كودتاي 1332 بود.
تئاتري كه هم توام با پژوهش بود، هم توام با موضعگيريهاي سياسي بود و هم در ارتباط با جهان آن روز؛ يك تئاتر مبتني بر پژوهش شكلي و بر ضرورت طرح مسائلي كه جامعه آن زمان گرفتار آن بود. اكبر رادي در حوزه فعاليت روشنفكران كار ميكرد وعنصر روشنفكري و نقش هوشمندانه كسي كه ميتوانست تغييري در جامعه خود ايجاد كند، براي او بسيار حائز اهميت بود. در واقع تقريبا قهرمان مركزي تمام آثار او داراي چنين شخصيتي است. اتفاقا اين شخصيت به دلايل متعدد شكست خورده است و چون شكست خورده است و در پروژههاي اجتماعي و فرهنگي و انساني خود توفيق پيدا نكرده است، آدمي تلخ، وراج و پرگو است كه ميتوان گفت به نوعي در پي توجيه شكستهاي خود بر ميآيد. يكي از دلايلي كه نمايشنامههاي آقاي رادي پرگوست، مطالب گفتني در آن زياد است و عمل دراماتيك و اتفاق در آنها كم است، اتفاقا همين است؛ براي اينكه آدمها بيش وپيش از آنكه دست به عمل بزنند، حرف ميزنند و اين حرف چيزي نيست مگر توضيح و توجيه شكستهايي كه اين قهرمانان در آن فضا رشد كردهاند.
اكبر رادي از نظر ساختار دراماتيك از يك سو به شدت تحت تاثير نوع درام نويسي چخوف و حال و هوا و فضاهايي كه او ميآفريده است و از سوي ديگر، تحت تاثير خطوط درشت درام اجتماعي ايبسن. به هر حال به نحوي بسيار هوشمندانه اين دو را درهم تنيده و آن را با فرهنگ و روح ايراني درآميخته است.
چيزي كه در آثار رادي بسيار حائز اهميت است، تاثير فوقالعاده درستي است كه از فضاي طبيعي و اجتماعي زادگاه خود - گيلان و رشت - و محيطي كه بهتر از جاهاي ديگر ميشناخت، در آثارش آورده است. گاهي فقط طرح موضوع آنها آنقدر جامع و فوقالعاده است كه من ميتوانم ادعا كنم آن را به سطح كل فرهنگ ايراني تعميم داده و در حد يك اثر بومي و جغرافياي منطقهاي خاص محدود نمانده است.
چيز ديگري كه من بايد درباره آقاي رادي اضافه كنم، قدرت طنزي است كه در همه آثار خود به كار گرفته است. تقريبا زبان همه قهرمانان آثار رادي برخوردار از طنز است؛ طنزي نيرومند و تصويري كه از بافتههاي ذهن آقاي رادي نشات گرفته است و زباني كه به او كار ميبرد در عين حال كه با روانشناسي شخصيتها و جايگاه طبقاتي آنها انطباق كامل دارد، اما زباني است كه سرشار از طنز و تصوير است، زبان پدر و مادرداري است، زبان شسته و رفته و داراي پشتوانهاي است كه بعدي زيبا از زبان معاصر ايراني را به نمايش ميگذارد. همه اينها كه كنار يكديگر قرار ميگيرد، توام با روح تعهد اجتماعي آقاي رادي است كه من او را در كل يك نويسنده اخلاق گراي بسيار جدي ميبينم كه داراي اصول است و براي اين اصول ميجنگد. در واقع بنمايه تمام آثار او را تعهد اجتماعي تشكيل داده است كه همين خصيصه باعث شده كه تئاتر رادي، تئاتري باشد در حوزه رئاليست؛ يك رئاليست ايراني كه آن را خيلي خوب ميشناسد و خود را به خطر نمياندازد و سبكها و ژانرهاي ديگر را اتود نميكند. رادي با همين رئاليسم اجتماعي در حوزه مسائل شهري و روشنفكران شهري غور و كندوكاو ميكند و من فكر ميكنم كه اگر بخواهيم آثار او را از نظر جامعه شناسي نگاه كنيم، در يك داوري منصفانه، ميتوان اين آثار را يكي از بهترين آينههاي جامعهاي تصور كنيم كه ميتواند مسائل جامعه ايراني را در خودش منعكس كند. به طور مثال "لبخند باشكوه آقاي گيل" يكي از بهترين آثاري است كه شما ميتوانيد تحولات از بالاي جامعه ايران را در پيش از انقلاب كه بساط فئوداليته را برچيدند و آنها را تبديل به ثروتهاي بورژواي شهري كردند در آن ببينيد كه ارزش جامعهشناسانه دارد و شما ميتوانيد ارزشهاي تحولي جامعه و آدمها را در يك شكل تعميم يافته بسيار مستند لمس بكنيد. ميخواهم اين نكته را بگويم كه اين آثار در حد سندهاي اجتماعي بسيار قدرتمندي عمل ميكنند.
نكته ديگري كه در مورد آقاي رادي - علاوه بر آثارش - بايد بگويم اين است كه ايشان براي ما تنها يك درام نويس موفق نبود كه تا آخرين روزهاي زندگي خود بدون اينكه از اين شاخه به آن شاخه بپرد، مردانه و مصمم و استوار، همان هدف اصلي را تا انتها دنبال كرد و به آن وفادار بود. واقعا يكي از نحلههاي فكري ما شخصيت آقاي رادي است. من فراتر از اينكه او را درام نويس بدانم، او را يك انسان والا ميدانم؛ انساني كه ادب، متانت، آن صداي مخملي و خنده زيبايي كه هميشه گوشه چشمهايش مي درخشيد، به ما درس مهر و ادب و محبت ميداد. هرگز نديدم خنده از صورت آقاي رادي محو شود. رادي مجسمه مهر و مهرباني بود و در شرايطي كه جامعه ما تا اعماق و ريشهها در نفرت و خشم و حقد و حسادت ميسوخت - حداقل در عرصه كاري ما و در ميان اين همكاران شريف و گرانقدر-، هرگز نديدم عليه كسي به ناحق سخني بگويد يا توطئهاي بكند يا از راه انصاف به دور رفته باشد. بسيار انسان شريف و مهربان و مودبي بود كه من واقعا اغلب اوقات كلافه بودم كه چهطور با اين همه متانت و ادب رفتار كنم و البته چيزي كه بايد همين جا يادآوري كنم اينكه اين متانت، سازش و نرم خويي بيش از حد ايشان را باعث نميشد. من به ياد دارم كه چندين بار قلم توفنده ايشان آن خشم بزرگ دروني اش را افشا كرده و نشان داده كه در درون چه توفاني در روح و فكر و قلب وانديشه خود دارد.
به هر حال رادي مردي داراي اصول بود كه بجا مهربان و در جاي خود هم خشمگين ميشد ولي هرگز از راه راست، از راه هنر خلاقه و از راه تعهد به هنر، انسانهاي ديگر، جامعه، فرهنگ و سرزمين خود به خطا نرفت. رادي نمونه يك انسان والا است كه تا آخرين و واپسين روزهاي عمرم از ايشان به نيكي و احترام ياد خواهم كرد و آن را نمونه انساني ميدانم كه با سربلندي و عزت نفس اغلب اوقات - همان طور كه همسر محترمشان نيز گفتهاند - با تنگدستي زيست ولي هرگز دست صدقه و گدايي به سوي كسي دراز نكرد. رادي با علو طبع به آرمان خود كه همان خلاقيت بود، وفادار ماند و در خلوت سوخت و ساخت و آثار گرانقدري را پديد آورد كه ميتواند براي ما از هر نظر الگوي راستين باشد. از اين نظر من واقعا بين زندگي شخصي و آثار او فاصلهاي نميبينم. هر آنچه كه در كتابهايش گفته، اعتقاد داشته و به راستي بيان كرده و اين اعتفاد و راستي را در زندگي خودش هم به كار برده است. از نظر من اكبر رادي نمونه والاي يك انسان آگاه، متعهد و انساندوست است كه شرافتمندانه قلم زد و شرافتمندانه هم از دنيا رفت. روحش شاد و يادش گرامي باد.
شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر