شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۶

گفت وگو♦ سينماي جهان

‏پاتريس لوکنت از آن دسته فيلمسازان فرانسوي است که در طول سه دهه گذشته تقريباً هيچ فيلمي از او رسماً در ايران ‏به نمايش در نيامده، اما به برکت حضور ويديو و حالا دي وي دي دوستداران بسيار دارد. کارگرداني که کارنامه اش ‏ميان دو گونه کمدي و درام تقسيم مي شود، ولي بر خلاف آمريکا و برخي کشورهاي اروپايي، تماشاگر ايراني فقط با ‏فيلم هاي درام او آشناست. فيلم هايي که اغلب به روابط پيچيده ميان زنان و مرداني غريب مي پردازد. چندي پيش آخرين ‏ساخته اين فيلمساز پاريسي به نام "بهترين دوست من" اکران شد، به همين مناسبت گفت و گويي صميمانه با او درباره ‏همين فيلم و زندگي اش که وقف سينما کرده را انتخاب و برايتان ترجمه کره ايم....‏

گفتگو با پاتريس لوکنت‎‎احساسي به قدرت عشق‏‎‎
پاتريس لوکنت متولد 1947 پاريس است. دوران کودکي اش در شهر تور گذشت و در هيمن ايام مسحور سينما شد. از ‏‏15 سالگي شروع به ساختن فيلم هاي کوتاه غير حرفه اي کرد. در 1967 به پاريس رفت و وارد ايدک شد. مطالبي در ‏کايه دو سينما نوشت و همزمان به عنوان کارتونيست در مجله ‏Pilot‏ شروع به کار کرد. فيلم هاي کوتاهش با استقبال ‏منتقدان فرانسوي روبرو شد. در 1973 نقشي بسيار کوتاه در فيلم سال 01 ساخته آلن رنه و ژاک دوئيون بازي کرد و ‏در 1976 اولين فيلم بلندش را به نام ‏Les Vécés étaient fermés de l'interieur‏ را با شرکت ژان روشفور و ‏کلوش ساخت که موفقيتي نسبي به دنبال داشت. در 1977 دومين فيلمش برنزه را بر اساس نمايشنامه اي مشهور ساخت ‏که تبديل به يکي از پر فروش ترين فيلم هاي تاريخ سينماي فرانسه شد. يک سال بعد قسمت دوم برنزه ها را نيز ‏کارگرداني کرد و شروع به همکاري مستمر با کمدين هاي مشهور فرانسوي چون کلوش، برنار ژيرودو، ژارر لنوين و ‏ديگران کرد. سومين فيلمش با من بيا، من با دوست دخترم زندگي مي کنم نيز با موفقيت مالي روبرو شد. اما دو فيلم ‏بعدي وي زنم داره برمي گرده و پخش يا چيزي براي نمايش نيست بازخورد خوبي نداشت، ولي زمينه ساز همکاري ‏مداوم وي با ميشل بلان شد. ‏

متخصص در 1985 بار ديگر توجه تماشاگران را به خود جلب کرد و فيلم با هم در 1987 لوکنت را به اولين نامزدي ‏سزار کارنامه اش رساند. با هم نامزد سه جايزه اصلي سزار شد و نام لوکنت را به عنوان کمدي سازي برجسته در ‏تاريخ سينماي فرانسه تثبيت کرد. اما دو سال بعد شهرت و موفقيت بين المللي با مسيو هير در انتظارش بود. يک درام ‏روانشناسانه جنايي و مهيج که از روي داستان ژرژ سيمنون اقتباس شده بود. فيلم ابتدا در جشنواره کن به نمايش در آمد ‏و نامزد نخل طلا شد و نامزدي اش در 8 رشته از جوايز سزار با دريافت جايزه سنديکاي منتقدان فيلم فرانسه دنبال شد. ‏نقش اصلي فيلم را ميشل بلان ايفا مي کرد که او نيز با اين فيلم مسير تازه اي در کارنامه اش گشوده شد. با اين فيلم توجه ‏منتقدان خارجي به او جلب شد، اما لوکنت قبل از آن فيلم يک دوجين کار ديگر نيز داشت که در خارج از فرانسه شناخته ‏نشده بود. ‏
لوکنت اين مسير تازه را با فيلم بعدي اش شوهر زن آرايشگر دنبال کرد. ماجراي عشق يک کودک به زن آرايشگر محله ‏که بعدها در بزرگسالي زمينه ساز ازدواجش با زن آرايشگر ديگري مي شود. بعد از بازگشت به حيطه کمدي در فيلم ‏هاي تانگو، عطر ايوون و دوک هاي بزرگ به سراغ داستاني تاريخي رفت. کمدي/درام عاشقانه تمسخر در 1996 نه ‏فقط 15 جايزه بين المللي براي وي به ارمغان آورد، بلکه خود فيلم نيز به شکلي گسترده در امريکا پخش شد و فرجام ‏اين کار نامزدي جايزه بهترين فيلم خارجي سال در مراسم اسکار و سرانجام دريافت جايزه سزار بهترين فيلم و بهترين ‏کارگرداني بود.‏

موفقيت تمسخر راه لوکنت را براي همکاري با آلن دلون و ژان پل بلموندو- دو اسطوره بازيگري سينماي فرانسه- در ‏يک اکشن پر خرج به نام شانس يک به دو/ يک شانس براي دو نفر هموار کرد. اما حاصل کار از جهت مالي چندان ‏درخشان نبود. از اين رو بار ديگر به حيطه درام بازگشت و دختري روي پل را ساخت که او را نامزد دريافت جايزه ‏بهترين فيلم خارجي از مراسم گولدن گلاب کرد. اين اتفاق در سال 2000 با بيوه سن پي ير تکرار گشت و استقبال از ‏درام هاي عاشقانه غير متعارف لوکنت در بسياري از کشورها تبديل به واقعه اي فراگير شد. ماجراي عاشقانه فيلکس و ‏لولا در سال 2001 نامزدي خرس طلايي جشنواره برلين به همراه آورد و خيابان لذت در سال بعد درباره رابطه يک ‏تعميرکار و زني روسپي در پاريس دهه 1940 مورد پسند تماشاگران بسياري از کشورهاي اروپايي شد. اما سومين ‏موفقيت بزرگ پس از مسيو هير و تمسخر در سال 2002 با فيلم مردي در قطار به سراغ لوکنت امد. داستاني حيرت ‏انگيز از برخورد دو غريبه در قطار- يک معلم شاعرپيشه و يک دزد- که اين برخورد سبب تغيير سرنوشت شان مي ‏شود. بازي جاني هاليدي و ژان روشفور در نقش هاي اصلي مورد پسند داوران جشنواره ها و تماشاگران قرار گرفت و ‏شش جايزه معتبر براي فيلم به همراه آورد. لوکنت نيز نامزد دريافت شير طلايي جشنواره ونيز شد. ‏

لوکنت در فاصله اين فيلم و آخرين کارش بهترين دوست من، فيلم هاي غريبه هاي صميمي را در 2004 و قسمت سوم ‏برنزه ها را بعد از سه دهه[در سال 2006] کارگرداني کرده است. لوکنت چهار فيلم کوتاه مستقل و دو اپيزود از فيلم ‏هاي لومير و شرکاء و عليه فراموشي، و يک فيلم مستند به نام بياييد چشم هايمان را باز کنيم در کارنامه خود دارد. ‏بهترين دوست من بيست و پنجمين فيلم بلند اوست. او از فيلم با هم تا امروز فيلمبردار بسياري از فيلم هاي خود نيز بوده ‏و فيلمنامه اکثر آنها را نيز خود نوشته است

‎‎چه چيزي شما را جذب داستان اليويه دازا کرد؟‎ ‎وقتي اولين نسخه فيلمنامه را خواندم، شروع آن به نظرم فوق العاده رسيد و وسوسه ساخت اين داستان را در من به ‏وجود آورد. کمي شبيه اين بود که دوتا ميل بافتني با يک گلوله کاموا به رنگ مورد علاقه ام جلويم باشد ومن به خودم ‏مي گفتم که با آنها يک پوليور خواهم بافت. نقطه شروع داستان مردي است که درمراسم خاکسپاري يکي از آشنايان ‏حاضر مي شود و متوجه مي شود با احتساب بيوه متوفي تنها هفت نفر در مراسم شرکت کرده اند. اين به نظرش ‏وحشتناک مي آيد و مي خواهد از اطرافيانش بپرسد که آيا در روز خاکسپاري خود او همگي شرکت خواهند نمود. کسي ‏جوابگوي او نيست، چون او کسي را ندارد... دوستي ندارد. وضع ماليش بد نيست، اما بايد يک دوست خوب هم داشته ‏باشد. به خودم گفتم با چنين شروعي؛ دستمايه تعريف يک داستان فوق العاده کمدي فراهم است. يک داستان سبک و در ‏عين حال موضوعي که به هرکدام از ما هم مربوط مي شود. اين که از خودمان بپرسيم: ايا دوست يا دوستاني داريم؟ اين ‏اصلي ترين سوال در روابط انساني است.‏
‎‎جنبه کودکانه اي هم در اين نوع سوال ها هست...‏‎ ‎يک نکته خيلي با مزه در فيلم هست. وقتي که دانيل اوتوي درطول آخرين تلاش هايش براي اطمينان پيدا کردن از ‏اينکه دوستي دارد، دريک آن خودش را کاملا شکننده مي يابد. مثل اينکه دوباره به کودکي بازگشته باشد، اين مطلب ‏حقيقت دارد که در دوران مدرسه راحت تر دوست مي شويم. چيزي خنده دار و درعين حال متاثر کننده و ترحم برانگيز ‏اين است که او احساس مي کرده کلي دوست دارد، ولي در آن لحظه متوجه مي شود که يک دوست واقعي ندارد. در ‏واقع او خودش را مثل سن هفت سالگي تنها در ميان حياط مدرسه مي يابد. و از دريافت اين موضوع به هم مي ريزد. ‏چيزي است که براي من خيلي جالب است.‏

‎‎در بسط داستان اوليه چه چيزهائي را مد نظر داشتيد؟‎ ‎همانطور که به شما گفتم از شروع داستان خيلي خوشم آمد. اما صادقانه بگويم که نمي دانستم اين زمينه چيني بعدها چه ‏پيچ و خمي به خودش خواهد گرفت. فقط يادم مي آيد به مسيري مي رفت که زياد به دلم نمي چسبيد. به نظرم ازنظر ‏احساسي چيز زيادي در آن نبود. بنابر اين بعد از گرفتن اجازه با کمک ژروم تونر فيلمنامه را بازنويسي کردم.‏
‎‎ولي در حالي که منتظر يک کمدي واقعي با شوخي ها و موقعيت هاي کاملاً کميک بوديم، فيلم متاثر کننده و ‏دراماتيک از آب در آمد...‏‎ ‎هرگز نمي شود نگاه بيروني به فيلم حدس زد. من خودم کاملاً به اين امر واقف بودم که بايد يک فيلم مفرح ومردم پسند ‏بسازم که تماشاي آن راحت باشد. ولي ظاهراً نتيجه کار به اين شکل در نيامده است. از طرف ديگر ساخت يک فيلم ‏سبک جلف هم در فکر نبود. هر فيلمي بايد چيز فوق العاده اي در خود داشته باشد. اين شخصيت احتمالاً نتفر انگيز هم ‏بايد براي بردن يک شرط احمقانه، يک دوست صميمي براي خودش دست و پا کند، تا ما تحت تاثير قرار بگيريم. ‏
‏‏ ‏‎ ‎‎تمايل به قراردادن اين فيلم در گونه کمدي قبل از ديدن آن، شايد به اسم داني بودن کمدين برمي گردد که ‏بالاي همه اسم ها برروي پوستر فيلم آمده است؟‎ ‎احتمالاً همين طور است. دقت داشته باشيد که با اين وجود فيلم بسيار خنده دار است. اما براي کساني که از اين فيلم ‏خوش شان آمده است اين تنها جنيه مثبت آن نيست و از آن فراتر مي رود. همه ما کمدين هايي بزرگي چون بورويل، ‏کلوش و خيلي هاي ديگر را مي شناسيم، وقتي به دنبال يک اجراي انساني تر، حقيقي تر، ساده تر و امروزي تر آنها مي ‏گرديم، مي بينيم اکثراً حاصل کارشان به طرزي شگفت آور انساني است. همين مسئله در مورد داني بون هم صدق مي ‏کند که نقش هميشگيش را دراين فيلم بازي نمي کند، ولي حاصل کار فوق العاده است. چرا که او صادقانه و حقيقي بازي ‏مي کند. ‏
‎‎چگونه فهميديد که ترکيب دانيل اوتوي و داني بون روي پرده اين قدر خوب خواهد شد؟‎ ‎تصور اينکه حاصل کنار هم قراردادن هنرپيشه هاي که هرگز با يکديگر همبازي نشده اند، کاملاً خوب و يا کاملاً بد ‏خواهد شد، منطقي است. در مرحله انتخاب بازيگران احساس مي کنم دقيقاً مثل آشپزي هستم که با وجودي اينکه نمي ‏داند چرا کمي پاپيريکا[فلفل قرمز] به غذا اضافه مي کند، ولي اين حس را دارد که نتيجه کار بهتر خواهد شد. چند وقت ‏پيش شنيدم که يکي از معروف ترين توليد کنندگان ماکارون[نوعي شيريني] براي کريسمس با فواگرا-جگر چرب اردک ‏که توليد و طبخ آن جايگاه مهمي در آشپزي فرانسوي دارد- ماکارون درست کرده است! اين ديگر زياده روي است. ‏واضح است که آنها اين امکان را داشتند که قبل از وارد کردن اين محصول تازه به بازار، آن را بچشدند تا اگر خوب ‏نبود توليدش نکند. اما به خودش گفته که ترکيب شکلات با فواگرا چيز خوبي خواهد شد. من هم شخصاً با دليلي کاملاً ‏مشابه دانيل اتوي و داني بون را انتخاب کردم.‏

‎‎تصور شما از دوستي چيست؟‎ ‎بيش از هرچيز نبايد يک رابطه کاملاً بسته باشد. به همين دليل است که معناي "بهترين دوست" را نمي فهمم. چون ‏شخصاً کسي را به عنوان بهترين دوست ندارم و حتي نمي دانم برايم جالب است که چنين کسي را داشته باشم يا نه، کسي ‏که بخواهد نشانه همه دوستي من باشد. برداشت من از دوستي بازتر از اين است، دوستي براي من عبارت است از ‏علاقه اي که به ديگري داريم و کنجکاوي نسبت به افرادي که با آنها رفت وآمد مي کنيم. يک رابطه مبتني براعتماد و ‏همياري و سخاوت است، اما به شرطي که دوطرفه باشد. شما نمي توانيد دوستي داشته باشيد، اگرخودتان را به عنوان ‏دوست آن شخص نبينيد. دوستي خيابان يک طرفه نيست. ‏
‎‎اين طور برداشت مي کنم که دوستي براي شما احساسي است به قدرت عشق. دراين فيلم و فيلم ديگرتان ‏دختري روي پل رابطه اي که دانيل اوتوي با ونسان پارادي برقرار مي کند بيشتر از آن که عشق باشد يک دوستي مبهم ‏است...‏‎ ‎مورد "بهترين دوست من" ازهمان اول کمي خاص است. مشخصاً وقتي قضيه رابطه بين دو مرد و يا دو زن است تنها ‏مسئله دوستي دربين است و يا اينکه قضيه عشقي همجنسگرايانه است که تا حال هرگز به آن نپرداخته ام. چيزي که تا به ‏حال در کارهايم به آن پرداخته ام اکثراً رابطه بين يک زن و يک مرد بوده است و دختري روي پل نمونه خوبي است. ‏صحبت از دوستي نيست، بلکه يک جور کشش تکان دهنده است و ميلي که بر سر شخصيت هاي فيلم سايه مي افکند و ‏موجي از احساسات عاشقانه شروع مي کند به عطرآگين کردن زندگيشان. اما تصور نمي کنم که اين يک دوستي باشد. ‏

‎‎شما مي گوئيد که "بهترين دوست من" فيلمي است براي مخاطب عام. اما چنين جنبه اي در برنزه ها 3 خيلي ‏بيشتر به چشم مي خورد. آيا بعد از فيلم پر خرج و بزرگي مثل برنزه ها لازم بود که خودتان را در چنين پروژه اي ‏غرق کنيد؟‎ ‎به نظرم اين مسئله خيلي بغرنج و پيچيده نيست. هميشه مايل به ساختن کارهايي متفاوت با يکديگر داشته ام و ضمناً قبل ‏از ساخت برنزه ها 3 براي اين کار تعهد داده بودم. پس ساخت اين فيلم بعد از آنچه که شما "فيلم پر خرج" مي ناميد ‏صورت نگرفته است که به خودم بگويم حالا نوبت يک کار شخصي است. من کارهايم را يکي بعد از ديگري انجام مي ‏دهم، اما از قبل آنها را برنامه ريزي مي کنم. به زمان زيادي پيش از ساخت يک فيلم احتياج دارم تا همه چيز به پختگي ‏برسد. ‏
‎‎اعلام کرديد که مي خواهيد تا قبل از کنار بازنشستگي سه فيلم ديگر بسازيد ؟‎ ‎اگر از 25 فيلمي که ساخته ام ناراضي بودم، مدت ها پيش کنار مي کشيدم. يا اينکه تنها به ساخت فيلم هايي ادامه مي ‏دادم که به آنها افتخار کنم. امروز با نگاهي به گذشته، شايد گزافه گويي به نظربرسد، اما به خودم مي گويم انتخاب ‏فيلمسازي اشتباه نبود. تعدادي از فيلم هايم مزخرف هستند و خوب از کار در نيامده اند، اما چند تايي هم هستند که به آنها ‏نگاه مي کنم به خود مي گويم؛ به خاطر هيچ و پوچ به اين حرفه نپرداخته ام. ‏گفت و گو کننده: لوران تيتي، دي وي دي راما‏

‎‎بهترين دوست من ‏Mon meilleur ami‎
کارگردان: پاتريس لوکنت. فيلمنامه: پاتريس لوکنت، ژروم تونر بر اساس ايده اي از اليويه دازا. موسيقي: زاويه ‏دومرلياک. مدير فيلمبرداري: ژان ماري دروژو. تدوين: ژوئل هاشه. بازيگران: دانيل اوتوي[فرانسوا کوسته]، دني ‏بون[برونو بولي]، ژولي گايت[کاترين]، ژولي دوران[لوئيز کوسته]، آنري گارسن[اتي ين دلموته]، ژاک ماتو[آقاي ‏بولي پدر برونو]، ماري پي يه\حانم بولي مادر برونو]، اليزابت بورگن[ژوليا]، اودري مارناي[ماريان]. 94 دقيقه. ‏محصول 2006 فرانسه. نامزد جايزه بهترين فيلم اروپايي در مراسم ديويد دوناتللو. ‏ژانر: کمدي. ‏






































فيلم روز♦ سينماي جهان

‏آخرين هفته سال 2007 ميلادي با اکران فيلم هاي مهمي از کارگردان هاي شناخته شده جهان مصادف بود. فيلم هايي که ‏برخي از آنها از اميدهاي اصلي مراسم اسکار بعدي هستند. از طرف ديگر آغاز نمايش فيلم هاي خاص شب کريسمس و ‏سال نو مانند قطب نماي زرين، گنجينه ملي: کتاب اسرار، ‏Alvin and the Chipmunks، اسب آبي: حماسه اي از ‏اعماق و سحر شده نيز رونقي چشمگير به سالن هاي سينما در دو سوي اقيانوس داد. نگاهي انداخته ايم به فيلم هاي ‏مطرح اين هفته....‏
‎‎فيلم هاي روز سينماي جهان‏‎‎

‏<‏strong‏>جبران/کفاره ‏Atonement‎
کارگردان: جو رايت. فيلمنامه: کريستوفر همپتون بر اساس رماني از ايان مک اوان. موسيقي: داريو مارينللي. مدير ‏فيلمبرداري: سيموس مک گريوي. تدوين: پل تاتيل. طراح صحنه: سارا گرينوود. بازيگران: جيمز مک اووي[رابي ‏ترنر]، کايرا نايتلي[سسيليا تاليس]، رومولا گارني[برايوني 18 ساله]، سائويريس رونان[برايوني 13 ساله]، ونيسا ‏ردگريو[برايوني کهن سال]، برندا بلتين[گريس ترنر]، جونو تمپل[لولا گوئينسي]، پاتريک کندي[لئون تاليس]، بنديکت ‏کامبربچ[پل مارشال]، ميشله دانکن[فيونا مک گواير]، جينا مک کي[خواهر دراموند]، دانيل ميز[تامي نتل]، الفي ‏آلن[دني هاردمن]. 130 دقيقه. محصول 2007 انگلستان، فرانسه. نام ديگر: ‏Reviens-moi‏. نامزد جوايز بهترين ‏موسيقي، کارگرداني، بهتني بازيگر زن نقش مکمل/ونيسا ردگريو، بهترين بازيگر زن جوان/رونان و بهترين فيلم از ‏انجمن منتقدان رسانه ها، نامزد جوايز بهترين فيلمبرداري، موسيقي و فيلمنامه اقتباسي از انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، ‏نامزد جوايز بهترين کارگرداني، بهترين فيلم-درام، موسيقي، بازيگر مرد، بازيگر زن، بازيگر زن نقش مکمل/نونان و ‏بهترين فيلمنامه از مراسم گولدن گلاب، نامزد جوايز بهترين بازيگر مرد سال/مک اووي، بهترين بازيگر زن ‏سال/نايتلي، بهترين بازيگر تازه کار/نونان، بهترين کارگردان، بهترين بازيگر نقش مکمل زن/ردگريو و نونان، بهترين ‏فيلمنامه و بهترين فيلم سال از انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين فيلمبرداري، بهترين موسيقي و بهترين ‏بازيگر جوان/نونان از انجمن منتقدان فيلم فونيکس، برنده جايزه بهترين فيلمنامه اقتباسي و نامزد جوايز بهترين بازيگر ‏زن، بهترين بازيگر نقش مکمل زن/نونان، بهترين طراحي لباس و موسيقي از مراسم ساتلايت، نامزد شير طلايي ‏جشنواره ونيز....‏
سال 1935. برايوني تاليس فرزند 13 ساله خانواده اي مرفه شاهد مغازله خواهر بزرگ ترش سسيليا با رابي ترنر، ‏فرزند تحصيل کرده يکي از خدمتکاران شان است. برداشت هاي غلط و کودکانه برايوني از اين رابطه عاشقانه پاک و ‏علاقه غير منطقي اش به رابي که از سوي وي رد مي شود، راه را براي سوء تفاهم و فاجعه اي بزرگ باز مي کند. ‏مدتي بعد، پس از آزار جنسي يکي از بستگان خانواده، برايوني نزد پليس شهادت مي دهد که رابي ترنر اين کار را کرده ‏و سبب دستگيري و زنداني شدن او مي شود. وقتي جنگ دوم جهاني آغاز مي شود، رابي براي جنگ عازم جبهه شده و ‏سسيليا نيز که همچنان عاشق اوست، خانه را ترک و در لندن ساکن مي شود. برايوني که خود مي داند با شهادت دروغ ‏زندگي رابي و خواهرش را نابود کرده، ابتدا براي کفاره پس دادن داوطلب شغل پرستاري مي شود. اما ديدن رنج ‏ديگران کافي نيست و تصميم مي گيرد تا به ديدار سسيليا رفته و از او پوزش بخواهد. اما ديگر دير شده است....‏

<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>



همين دو سال قبل بود که جو رايت را با فيلم غرور و تعصب شناختيم. فيلمساز جوان لندني که در مدرسه هنري سنت ‏مارتين لندن و کمبرول کالج تحصيل کرده و کارش را با نمايش هاي عروسکي آغازيده است. جبران/کفاره دومين فيلم ‏بلند رايت است، کسي که قبل از ساختن غرور و تعصب چهار ميني سريال تلويزيوني و دو فيلم کوتاه در کارنامه اش ‏دارد و امسال با انتخاب دومين فيلمش براي نمايش افتتاحيه جشنواره ونيز لقب جوان ترين کارگردان تاريخ سينما[35 ‏ساله] که فيلمش در افتتاحيه اين جشنواره به نمايش در آمده، را دريافت کرد. ‏
غرور و تعصب نامزدي 4 اسکار، دريافت 10 جايزه معتبر بين المللي و نامزدي دريافت 35 جايزه ديگر را براي رايت ‏به ارمغان آورد، که براي اولين فيلم يک کارگردان جوان رکوردي بسيار قابل توجه محسوب مي شود. از طرف ديگر ‏سطح توقعات منتقدان و تماشاگران را براي ديدن فيلمي بهتر و قدرتمندتر از او در دومين قدمش، بسيار بالا برد. اما ‏اينک که جبران/کفاره به نمايش در آمده، مي بينيم که انتظارها بيهوده نبوده و فيلمساز جوان توانسته تا سبک سينمايي ‏خود را قوام دهد و به تمامي توقعات به وجود آمده پاسخي به سزا دهد.‏
فيلم از زبان برايوني 13 و سپس 18 ساله روايت مي شود. با موسيقي[در ترکيبي بديع از صداي شاسي هاي ماشين ‏تحرير که گويي مي خواهد رمان بودن اين حوادث را تاکيد کند] و تدويني زيبا که اختلاف نقطه ديد او و واقعيت را نيز ‏به نمايش مي گذارد. به نظر مي رسد هيچ چيز فوق العاده اي غير از يک روايت شکيل از قصه عاشقانه اي کلاسيک و ‏انگليسي.ار همچون آثار جين آستين يا خواهران برونته در کار نيست. اما با نزديک شدن فيلم به ميانه خود و نمايش ‏دهشت هاي جنگ و ارجاع به حادثه اي مهم در تاريج جنگ جهاني دوم[تخليه دانکرک، که مهم ترين سکانس اگر نباشد، ‏لااقل باشکوه ترين و عظيم ترين آنهاست] کم کم فيلم جهت و چهره ديگري به خود مي گيرد. بعد از اين سکانس است که ‏به نظر مي آيد برايوني توانسته قدرت رويارويي و طلب بخشش از خواهرش و رابي را پيدا کند. اما با يک جامپ کات ‏به زمان حال و ملاقات با برايوني که اکنون رمان نويسي موفق و سالخورده است، حقيقت را کشف مي کنيم. تمامي ‏داستاني که تا اين لحظه شاهد آن بوديم، بيست و يکمين و آخرين رمان اوست. رماني که بر خلاف ديگر آثارش جنبه ‏اتوبيوگرافيک دارد و از اين رو بعد از بازنويسي هاي مکرر به چاپ رسيده، چون مولف خود را در آستانه مردن مي ‏داند. او بالاخره موفق شده تا اشتباه بزرگ خود را در قالب رماني که فيلم نام خود را از آن گرفته، جبران کند. چون ‏خواهرش سسيليا در واقعيت به هنگام جنگ در يک پناهگاه زير زميني به دام افتاده و غرق شده و رابي نيز در آخرين ‏روز تخليه دانکرک بر اثر زخمي که روي سينه اش داشته، کشته شده است... اما رمان برايوني تاليس دو عاشق را در ‏خانه اي ساحلي که روياي زندگي هر دو شان بود، به هم رسانده است. ‏
تماشاي چنين فيلمي کلاسيک نما و باشکوه چون فيلم هاي ديويد لين کبير تجربه بسيار خوشايندي است و سخت يادآور ‏فيلم هاي خوبي چون برخورد کوتاه و ربه کا که در انتقال فضاي دوران جنگ جهاني دوم بريتانيا بسيار موفق بودند. با ‏اين حال نبايد در اين ميان سهم فيلمنامه نويس و منبع اقتباس را در توفيق فيلم از ياد برد. ايان مک اوان از رمان ‏نويساني است که فيلمسازان بسياري به برگردان آثارش علاقه نشان داده اند و حاصل کار نيز اغلب به ياد ماندني بوده ‏است. آرامش غريبه ها[1990، پل شرايدر]، باغ سيماني[1993، اندرو بيرکين]، بيگناه[1993، جان شلزينگر] و از ‏همه مشهور تر عشق ماندگار[2004، راجر ميچل] که در دو سال قبل در همين صفحات معرفي شد. مک اوان خود ‏گفته است که مي نويسد تا به خوانندگانش شوک وارد کند، رايت نيز همين کار را با فيلمش انجام مي دهد. اين دو به ما ‏مي گويند که بايد مراقب رفتارهاي احساسي خود باشيم، چون مي تواند فجايع غير قابل جبران به بار بياورد! و گفتن ‏اينکه "بسيار بسيار متاسفم از..." دردي را دوا نمي کند.‏
دومين همکاري رايت با کايرا نايتلي جوان نيز بدون شک ديدني است، نايتلي بي تعارف هنرپيشه بي رقيب رومانس ‏هاي انگليسي زمانه ماست. جبران/کفاره يک فيلم 30 ميليوني است که وجهه اي خوب براي سازنده اش و سينماي ‏انگلستان به دنبال خواهد داشت. تماشاي آن حتي اگر براي ديدن برداشت بلند چهار و نيم دقيقه اي سکانس دانکرک[که 5 ‏بار فيلمبرداري شده] نيز باشد، واجب است. سکانسي که ساختنش هر کارگردان کهنه کاري را هم چالش مي طلبد!‏
ژانر: درام، عاشقانه، جنگي. ‏




<‏strong‏>من حماسه هستم ‏I Am Legend‎
کارگردان: فرانسيس لارنس. فيلمنامه: مارک پروتوسويچ، آکيوا گولدزمان بر اساس داستان ريچارد ماتيسون و فيلمنامه ‏‏1971 جان ويليام و جويس هارپر کورينگتون. موسيقي: جيمز نيوتن هاوارد. مدير فيلمبرداري: اندرو لسني. تدوين: وين ‏وارمن. طراح صحنه: ديويد ليزن، نائومي شوهان. بازيگران: ويل اسميت[رابرت نويل]، آليس براگا[آنا]، چارلي ‏تاهن[ايتن]، سالي ريچاردسون[زوئي]، ويلو اسميت[مارلي]، اما تامسون[دکتر]. 101 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. ‏نامزد جايزه بهترين صداگذاري از مراسم ساتلايت، نامزد بهترين بازيگري و بدل کاري از مراسم اتحاديه بازيگران. ‏
رابرت نويل تنها انسان بازمانده شيوع ويروسي مرگبار است. او در نيويورک به همراه سگش سامانتا زندگي تنها و ‏يکنواختي را مي گذارند. نويل ايمان دارد که خودش تنها بازمانده اين واقعه وحشتناک نيست و هستند انسان هايي که ‏شايد نجات يافته باشند. از اين رو هر روز پيامي ثابت مبني بر حضور خود و اينکه به دنبال مصاحبي از ميان ‏بازماندگان است، مخابره مي کند. نويل که قبلاً دانشمند بوده، زير زمين خانه قلعه مانند خود را تبديل به آزمايشگاهي ‏مجهز و زندگيش را در وقف يافتن واکسني براي مبارزه با اين ويروس مرگبار کرده است. يک روز پس از حادثه اي ‏هنگام جست و جوي غذا انساني آلوده[جهش يافته] را به دام مي اندازد. نويل که پس از آمايش بر روي حيوانات ‏آزمايشگاهي فرصت کار روي يک بدن انساني را يافته، اميدوار است تا بتواند از تحقيقات خود نتيجه مطلوب بگيرد. اين ‏کار به معني مداواي ميليونها موجودي است که فقط شب ها از پناهگاه هاي خود بيرون مي آيند و سابقاً انسان بوده اند. ‏اين موجودات که يکي از همنوعان خود را در دست نويل اسير مي بينند، براي وي دامي پهن مي کنند. اما در آخرين ‏لحظه زني-آنا- به همراه پسرش از راه رسيده و او را نجات مي دهد. سپس معلوم مي شود که آنا پيام او را دريافت کرده ‏و مي داند که يک کولوني کوچک از بازماندگان نيز در مکاني دور دست-ورمونت- وجود دارد. آنا از نويل مي خواهد ‏تا همراه وي به آن کولوني برود. اما پيش از اين کار، موجودات جهش يافته به خانه نويل حمله مي کنند. نويل که ‏سرانجام موفق شده واکسن مورد نظرش را تهيه کند، قبل از مرگ آن را به دست آنا مي سپارد...‏


<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
ريچارد ماتيسون متولد 1926 از نويسندگان مشهور داستان هاي فانتزي، ترسناک و علمي تخيلي آمريکاست که تا ‏امروز بيش از 60 داستان او توسط ديگران يا خودش تبديل به فيلمنامه شده است. تم اصلي داستان هاي او فاجعه آفرين ‏بودن علم آدمي و تلاش هاي انسان براي جلوگيري يا مهار اين فجايع است. داستان کوتاه من حماسه هستم 1954 يکي از ‏نمونه اي ترين نوشته هاي ماتيسون است که اولين بار در سال 1964 به کارگرداني اوبالدو راگونا و سيدني سالکوف با ‏شرکت وينسنت پرايس به فيلم برگردانده شد. استوديو همر فيلم نيز قصد داشت تا بر اساس فيلمنامه اي از خود ماتيسون ‏آن را با نام موجودات شب به فيلم تبديل کند، اما خشونت موجود در آن از سوي اداره سانسور پذيرفته نشد و لاجرم ‏پروژه مسکوت ماند. هفت سال بعد نسخه آمريکايي و هاليوودي آن به نام ‏The Omega Man‏ توسط بوريس سگال و ‏بازي چارلتون هستون توليد شد، که نويل به عنوان آخرين بازمانده دانشمندان سابق و کساني که مسبب بروز اين فاجعه ‏بودند، سعي داشت تا خود را از خطر موجودات خطرناک پيرامون حفظ کند. ‏
من حماسه هستم سومين و تا اين لحظه آخرين برگردان سينمايي داستان کوتاه ماتيسون است که از نام اصلي قصه منبع ‏اقتباس خود استفاده کرده، اما سازندگانش با استفاده از بودجه اي هنگفت و جلوه هاي ويژه کامپيوتري محصولي به ‏روزتر آفريده اند. فيلمي که بيش از علمي تخيلي بودن، مبتي بر اکشن و وامدار ژانر فيلم هاي ترسناک است. داستان فيلم ‏به آينده اي نزديک منتقل و بر بار عاطفي آن افزوده شده است. بديهي است در زمانه اي که چنگ ميکروبي و شيوع ‏انواع ويروس هاي مرگبار[سارس، آنفلونزاي مرغي و...] را به تازگي تجربه کرده ايم، چنين فيلمي مي تواند هراس ‏بسياري خلق کند. ‏
امتياز قصه فيلم از دهه 1970در اختيار کمپاني وارنر بوده و تاامروز تلاش هايي نيز براي بازسازي آن به کارگرداني ‏ريدلي اسکات و بازي ارنولد شوارتزنگر شده بود. اما سرانجام قرعه به نام لارنس و اسميت خورد. فرانسيس لارنس که ‏پيشتر به عنوان سازنده کليپ هاي موسيقي خوانندگاني چون بريتني اسپيرز، ويل اسميت، يارا مک لاکلن، جنيفر اسميت ‏و ارواسميت شهرت داشته، دو سال قبل با ساختن کنستانتين به کارگرداني فيلم هاي بلند وي آورد. من حماسه هستم ‏دومين فيلم بلند اوست که در مقايسه با اثر پيشين به دليل تعلقش به گونه فيلم هاي پسا آخر زماني از اهميت بيشتري ‏برخوردار است. البته اين به اين معني نيست که از گاف ها و سوراخ هاي فيلمنامه اي که دو حرفه اي نيز نام خود را در ‏پاي آن گذاشته اند، خالي باشد. سرنوشت توليد اين فيلم نيز بي شباهت به برگردان قبلي نيست. اگر ‏The Omega Man‏ ‏فيلم هستون بود، اين يکي نيز فيلم اسميت است. هر دو بازيگر در توليد فيلم ها نقش اساسي داشتند و انتخاب اول اسميت ‏براي کارگرداني فيلم فعلي نيز گيلرمو دل تورو بود. ‏
اگر نياز به ديدن بازي ويل اسميت داريد و دل تان براي ديدن عظمت صحنه هاي پا آخرزماني نيويورک غنج مي زند، ‏من حماسه هستم را ببينيد!‏
ژانر: اکشن، درام، فانتزي، ترسناک، مهيج، علمي تخيلي. ‏‏ ‏‏



<‏strong‏>قطب نماي زرين ‏The Golden Compass‎
نويسنده و کارگردان: کريس ويتز. موسيقي: الکساندر دسپليت.مدير فيلمبرداري: هنري براهام. تدوين: آن و. کوتيس، ‏پيتر هونس، کوين تنت. طراح صحنه: دنيس گسنر. بازيگران: نيکول کيدمن[ماريزا کولتر]، دانيل کريگ[لرد عزرييل] ‏داکوتا بلو ريچاردز[لايرا بلاکوآ]، بن واکر[راجر]، اوا گرين[سرافينا پکالا]، جيم کارتر[جان فا]، تام کورتني[فاردر ‏کورام]، سام اليوت[لي اسکورسبي]، کريستوفر لي[نفر اول شوراي عالي]، ادوازد د سوزا[نفر دوم شوراي عالي]، ‏سايمون مک برني[فرا پاول]، درک جيکابي[قاصد]، کلر هيگينز[ما کوستا]، جک شپرد[ارباب]، ماگدا زوبانسکي[خانم ‏لانزديل] و صداي ايان مک کلن، فيليپ پولمن، ايان مک شين، فردي هايمور، کريستين اسکات تامس و کتي بتس. 113 ‏دقيقه. محصول 2007 آمريکا، انگلستان. نامزد جايزه بهترين فيلم خانوادگي، بهترين بازيگر جوان/داکوتا بلو ريچاردز ‏از مراسم منتقدان رسانه ها، نامزد بهترين بازيگر تازه کار/داکوتا بلو ريچاردز از انجمن منتقدان فيلم لندن، نامزد جوايز ‏بهترين فيلمبرداري، بهترين فيلم، آواز، صداگذاري و جلوه هاي ويژه از مراسم ساتلايت. ‏
دختر يتيمي به نام لايرا که نزد عمويش لرد عزرييل در محيطي دانشگاهي زندگي مي کند، از مدير دانشکده قطب نمايي ‏زرين هديه مي گيرد که حقيقت را به او نشان مي دهد. در ميهماني که به افتخار ورود ماريزا کولتر حامي دانشگاه برپا ‏شده، کولتر از رئيس دانشکده درخواست مي کند تا لايرا را به عنوان دستيار در اختيار او بگذارد. همزمان يکي از ‏دوستان لايرا به نام راجر ناپديد مي شود.لايرا شايعاتي مبني بر دست داشتن شوراي عالي[‏Magisterium‏] در اين ‏کودک ربايي شنيده و زماني که با پيشنهاد مشکوک خانم کالتر مبني بر سفر به شمال با کشتي پرنده او دريافت مي کند، ‏بلافاصله مي پذيرد. چون شنيده ها حاکي از آن است که بچه هاي دزديده شده در مکاني مخفي در قطب شمال نگهداري ‏مي شوند...‏


<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
قطب‌نماي زرين اقتباسي از کتاب نور قطبي شمالي نخستين جلد سه‌گانه تحسين شده "نيروهاي اهريمني اش" نوشته ‏فيليپ پولمن است. در دنياي خلق شده پولمن، کليسا و سازمان پرقدرت و مخوف ‏Magisterium‏[با کمي مسامحه آن را ‏شوراي عالي ترجمه کرده ام. متاسفانه به ترجمه چاپ شده آقاي فرزاد فربد دسترسي نداشتم. برخي نيز نيروي مطلق را ‏پيشنهاد کرده اند.] با آزمايش‌ها و تحقيقاتي بي‌رحمانه در ارتباط هستند که با هدف کشف ماهيت گناه صورت مي‌گيرد و ‏تلاش مي‌کنند بر واقعياتي که مشروعيت و قدرت کليسا را زير سوال مي‌برد، سرپوش بگذارند.‏
هر چند در فيلم تمام ارجاعات به کليسا حذف شده و کريس وايتز کارگردان فيلم سعي کرده از هر چيز که ممکن است ‏توهين به کليساروها تلقي شود، پرهيز کند. با اين حال بعضي از گروه‌هاي کاتوليک در ايالات متحده از مدت‌ها پيش از ‏اکران فيلم آن را تحريم کردند. توجيه آنها اين بود که نمايش فيلم قطب‌نماي زرين مي‌تواند آدم‌هاي بيشتري را به خواندن ‏کتاب‌هاي پرفروش پولمن ترغيب کند.‏
روزنامه واتيکان ضمن ابراز خشنودي از فروش اندک فيلم هفته اول نمايش [۲۶ ميليون دلار]قطب‌نماي زرين را فيلمي ‏ضد کريسمس لقب داده و نوشت فيلم و کتاب‌هاي پولمن نشان داد "وقتي انسان بکوشد خدا را از خود حذف کند، همه چيز ‏سرد و غيرانساني مي‌شود." در اوايل ماه اکتبر مجمع کاتوليک حقوق مذهبي و مدني در نيويورک با تحريم قطب‌نماي ‏زرين آن را فيلمي خطاب کرد که به مسيحيت ضربه مي زند و الحاد را براي بچه‌ها تبليغ مي‌کند.‏
رويترز نيز اعلام کرد در مقاله‌اي که چهارشنبه پيش در اوسرواتوره رومانو روزنامه رسمي واتيکان منتشر شده، فيليپ ‏پولمن نويسنده بريتانيايي مورد انتقاد قرار گرفته است. اين بزرگترين انتقاد واتيکان از يک نويسنده و يک فيلم پس از ‏محکوم کردن فيلم و کتاب رمز داوينچي در سال‌هاي ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ است. در بخشي از مقاله اين روزنامه آمده: در ‏دنياي پولمن، اميد اصلا وجود ندارد، چرا که رستگاري نيست، و ظرفيت شخصي و فردگرايانه براي کنترل شرايط و ‏احاطه بر حوادث است که حرف اصلي را مي زند.‏
با اين حال استقبال گسترده کودکان سراسر دنيا از قطب‌نماي زرين حاکي از موفقيت آن است و بايد صبر کرد و دو ‏قسمت باقيمانده آن را در سال هاي بعد ديد. قطب نماي زرين فيلمي تاريک تر و عميق تر نسبت به سه گانه ارباب حلقه ‏ها، نارنيا و سري فيلمهاي هري پاتر است. فيلمي سر چشمه گرفته از جادويي شبه فيلسوفانه بريتانيايي، ولي با طرح ‏سوالاتي جالب و کمي پيچيده تر. فيلم به عنوان يک تجربه ديداري باشکوه است و تخيل آدم را به چالش مي کشاند. ‏ميانسالان مجذوب و کوچک تر ها شيفته اش خواهند شد. هر چند که ممکن است کودکان مفاهيم اندکي تيره آن را به ‏راحتي هضم نکنند. البته اين مفاهيم در سه گانه رمان فيليپ پولمن نامفهوم نيستند.در کتاب هاي او چيزي کمتر از مرگ ‏خدا را بيان نمي شود، و از دين به عنوان نيرويي کهنه و شکست خورده و چيزي در حد يک ايدئولوژي تماميت خواه نام ‏مي برد.‏
کريس وايز متولد 1969 نيويورک در ترينيتي هال کمبريج تحصيل کرده و قطب نماي زرين سومين فيلم او بعد از به ‏زمين افتاده و درباره يک پسر است. و بدون شک تا اين لحظه جنجالي ترين فيلم سال 2007 و کارنامه اوست!‏

ژانر: اکشن، ماجرا، درام، خانوادگي، فانتزي، مهيج. ‏




<‏strong‏>مثلث آهنين ‏Tie saam gok‎
کارگردان: رينگو لام، تسويي هارک، جاني تو. فيلمنامه: شارون چونگ، کني کن، ناي-هوي يائو، کين يه آئو، تين -‏شينگ ييپ. موسيقي: ديو کلوتز، گاي زرافا. مدير فيلمبرداري: سيو-کئونگ چنگ. تدوين: ديويد ام. ريچاردسون. طراح ‏صحنه: ريموند چن، توني يو. بازيگران: لوئيس کوو[آه فاي]، کا تونگ لام[ون]، سيوت لام[فت بو]، کلي لين[لينگ]، ‏هونگلي سون[موک چونگ يوان]، سايمون يام[بوو سام]، يونگ يو[پليس]. 93 و 101 دقيقه. محصول 2007 چين، ‏هنگ کنگ. نام ديگر: ‏Triangle‏. ‏
فاي راننده تاکسي، بوسام شوهري بدهکار و ماک عتيقه فروش در يک ميخانه با هم آشنا مي شوند. هر سه بايد مبلغي ‏گزاف را بازپرداخت کنند، اما راه به جايي ندارند. بنابر اين تحت تلقين يکي از دوستانشان تصميم به همکاري با ‏تبهکاران براي سرقت از يک جواهر فروشي مي گيرند. اما همان شب پيرمردي مست به ميز آنها نزديک شده و قطعه ‏اي طلا به آنها مي دهد. پيرمرد مست به آنها مي گويد که جايي را مي شناسد که مقدار زيادي از اين طلاها در آنجا ‏مدفون است. سه مرد حرف هاي او را جدي نمي گيرند، اما فرداي آن روز زماني که يکي از آنان قصد فروش قطعه ‏طلا مي کند، پي به ارزش تاريخي آن مي برد. هر سه نفر سعي مي کنند تا با پيرمرد تماس بگيرند، اما وي ناپديد شده ‏است. دو روز بعد تصادفاً در اخبار تلويزيون تصوير او را مشاهده مي کنند و گوينده اعلام مي کند که اين مرد معروف ‏چند روز پيش فوت کرده است. با کمي تحقيق معلوم مي شود که گنچ مورد نظر در زير ساختمان محل کار پيرمرد -‏ساختمان شوراي قانون گذاري هنگ کنگ- مخفي شده و مي توان با نقشه اي حساب شده آن را خارج کرد. از طرف ‏ديگر خبر سرقت جواهرفروشي نيز به گوش مامورين پليس مي رسد و کارآگاهي فاسد به نام ون که با لينگ همسر ‏بوسام نيز رابطه دارد، از آن با خبر مي شود. تبهکاران نيز که از خبردار شده اند، سرقت انجام نخواهد شد، دست به ‏آزار دوست ماک مي زنند. همزمان سه مرد موفق مي شوند تا گنج را از مخفي گاه اش بيرون بياورند، اما کارآگاه به ‏دنبال آنهاست و به زودي بازي موش و گربه پيچيده اي ميان آنها و تبهکاران آغاز مي شود.‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
يک محصول گران قيمت هنگ کنگي [5 ميليون دلار]که نام سه کارگردان مشهور سينماي سال هاي اخير اين کشور را ‏بر خود دارد و دوستداران سينماي آسيا از ديدن آن دچار شعف خواهند شد. چون تمامي مولفه هاي هر سه کارگردان در ‏قالب يک اثر واحد گنجانده و به يک اکشن/کمدي به تمام معني منتهي شده است. هر سه کارگردان مدت زماني در حدود ‏‏30 تا 35 دقيقه از فيلم را کارگرداني کرده اند. هر کدام از شخصيت ها انگار از داخل فيلمي متعلق به يکي از آنها ‏عاريت گرفته شده- مانند فا که به قهرمانان فيلم هاي تسويي هارک مي ماند- اما ترکيب سبکي سه نفر باعث شده تا يک ‏سوم نهايي فيلم[به کارگرداني جاني تو] با وجود تحرک فروان نسبت به دو پاره پيشين وجه کمدي و البته سياه تري پيدا ‏کند. اين ايده که در پايان هيچ کدام از اين سه نفر و حتي ديگران چيزي از اين خوان نعمت به چنگ نمي آورند، شايد ‏تکراري اما با اين حال هنوز جذاب است. سه مرد ترجيح مي دهند در دنيايي که پول به شدت بر آن حاکم است[در ‏اپيزود اول به شدت بر اين امر تاکيد مي شود] و افراد فرو دست به راحتي زير چرخ هاي نظام سرمايه داري خرد مي ‏شوند، از پولي کلان چشم بپوشند. چون هر چه باشد پول بعد از مرگ چه ارزشي دارد؟‏
رينگو لام متولد 1954 سازنده فيلم هاي شهري در آتش[1987]، ‏Full Alert‏[1997] و قرباني[1999] است که ‏شخص شان به تارنتينو ارادت دارند. ‏
جاني تو متولد 1955 پر افتخارترين فرد گروه که براي فيلم انتخابات[2005]نامزد نخل طلاي کن هم بوده و 20 جايزه ‏ديگر هم در کارنامه اش دارد. ‏
و تسويي هارک متولد 1950 که تعدادي از فيلم هاي ژان کلود وندام را کارگرداني کرده و در سال 2000 براي فيلم ‏Time and Tide‏ جايزه جشنواره ونيز شده است. ‏

ژانر: اکشن. ‏‏ ‏‏


<‏strong‏>قطار سه و ده دقيقه يوما ‏‎3.10 to Yuma‎
کارگردان: جيمز منگولد. فيلمنامه: هلستد ولز، ماييکل برندت، درک هاس بر اساس داستاين از المور لئونارد. موسيقي: ‏مارکو بلترامي. مدير فيلمبرداري: فيدون پاپامايکل. تدوين: مايکل مک کاسکر. طراح صحنه: اندرو منزيس. بازيگران: ‏راسل کرو[بن ويد]، گريستين بيل[دن اوانز]، پيتر فاندا[بايرون مک الروي]، گرچن مول[آليس اوانز]، بن فاستر[چارلي ‏پرينس]، دالاس رابرتز[گريسون باترفيلد]، آلن تيودايک[داک پاتر]، ونيسا شاو[امي رابرتز]، لوگان لرمن[ويل اوانز]، ‏کوين دوراند[تاکر]، لوک رينز[مارشال ويترز]، جاني وايتوورث[تامي دردن]، بنجامين پتري[مارک اوانز]. 117 ‏دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: ‏Three Ten to Yuma‏. نامزد جايزه بهترين موسيقي از مراسم انجمن ‏منتقدان رسانه ها، نامزد جايزه بهترين بازيگر مرد سال/کريستين بي از مراسم انجمن منتقدان فيلم لندن، نامزد جايزه ‏بهترين بازيگر نقش مکمل مرد/فاستر و بهترين فيلم درام از مراسم ساتلايت، نامزد جايزه بهترين گروه بازيگري از ‏مراسم اتحاديه بازيگران. ‏
دن اوانز مزرعه داري که انبارش به آتش کشيده شده، براي نجات فرزندانش از گرسنگي راهي شهر مي شود تا قطعه ‏طلاي کوچک همسرش را بفروشد. اما در بار زمينه دستگيري ياغي مشهوري به نام بن ويد- که افرادش انبار اوانز را ‏به آتش کشيده بودند- را فراهم مي کند. مردي که توسط کارآگاهان پينکرتون براي ده ها فقره سرقت بزرگ و کشتن آدم ‏هاي بسيار تحت تعقيب است. پس از دستگيري بن ويد، نماينده آزانس پينکرتون از کلانتر مي خواهد تا چند نفر را در ‏اختيار وي بگذارند تا ويد را به قطار يوما برسانند. چون يقين دارد که دستيار خونخوار ويد به نام چارلي پرينس سعي ‏خواهد کرد تا رئيس اش را نجات دهد. اوانز که موقعيت را مناسب ديده، مي پذيرد تا در ازاي 200 دلار همراه معاونين ‏کلانتر ويد را تا ايستگاه محافظت کند. مامورين براي منحرف کردن افراد ويد، کالسکه حامل زنداني را با يکي از ‏معاونين کلانتر که لباس هاي ويد را پوشيده، از مسير هميشگي فرستاده و خود شب هنگام پس از اقامتي کوتاه در منزل ‏اوانز با اسب راهي مي شوند. در طول راه ويد يکي از محافظين را به قتل مي رساند، اما مدتي بعد به آنها کمک مي کند ‏تا از کمين چند سرخپوست جان به سلامت در ببرند. چارلي پرينس و ديگران نيز همزمان با کشف حقه کلانتر برگشته و ‏به دنبال گروه همراهان ويد به راه مي افتند. پس از اتفاقات ديگري که منجربه کشته شدن بسياري از محافظان مي شود، ‏به ايستگاه مي رسند. اما چند ساعت تا رسيدن قطار سه و ده دقيقه به يوما باقي است و چارلي پرينس و افراد ويد نيز از ‏رده مي رسند. چارلي با تشويق اهالي در ازاي پول همکاري آنها را جلب کرده و مارشال و معاونين او را مي کشد. اما ‏اوانز که تنها مانده، هنوز مصمم است تا ويد را سوار قطار کند....‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
بازسازي 50 ميليون دلاري يکي از کارگردان هاي کارکشته هاليوود از وسترني کلاسيک به همراه ساخته شدن ترور ‏جسي جيمز به دست رابرت فورد ترسو باعث شد تا سال 2007 به عنوان نقطه عطفي در ژانر وسترن و آغاز دوراني ‏تازه براي اي گونه اصيل سينماي آمريکا را رقم بزند. جيمز منگولد متولد 1963 که تاکنون فيلم هاي معتبري چون ‏دختر روان پريش، هويت، کاپ لند/شهرک پليس و عبور از خطر را کارگرداني کرده، اين بار به سراغ ژانري رفته که ‏بسياري آن را مرده مي پنداشتند. ‏
قطار سه و ده دقيقه به يوما فقط يک بازسازي فوق العاده خوش ساخت[داراي يکي از بهترين دکوپاژهاو قاب بندي ها] ‏نيست. بلکه دميدن روح زمانه در قالب ژانري کهن است. چيزي که مي تواند يکي از پايه هاي سينماي دوره پست مدرن ‏قلمداد شود. يعني گرفتن يک انگاره يا يک عرف اخلاقي و نوسازي آن و يا به کار گرفتن رسانه بياني براي پاشيدن ‏نوري تازه، بر موضعي که زماني به گونه اي شايسته تقليد پوشش داده شده است. ‏
منگولد با انتخاب درست بازيگران، چيدن درست ميزانسن ها و استفاده از موسيقي شگفت انگيز مارکو بلترامي تماشاگر ‏را وادار مي کند که نسخه اصلي را در مقايسه با بزسازي او کم جان و بي رمق بدانيم. تااين لحظه منتقدان نقدهاي ‏ستايش آميزي بر فيلم نوشته اند، اما مطلبي جدي وعميق درباره نوزايي ژانر وسترن پس از تماشاي ترور جسي جيمز ‏خواهيم نوشت. قطار سه و ده دقيقه به يوما داراي بهترين تيم هاي بازيگري در فيلم هاي سال هاي اخير است. کساني ‏مثل من که از راسل کرو و بازي اش در نقش هاي مثبت خوششان نمي آيد، با اين فيلم و بازي اش در نقش يک بدمن ‏مادرزاد به قدرت بازيگري او ايمان خواهند آورد. اما بن فاستر در نقش شر آفريني چون چارلي پرينس نيز فراموش ‏نشدني است. اگر شما هم جزو کساني هستيد که فکر مي کنيد وسترن مرده است، کافي است تنها سکانس پاياني اين ‏فيلم[نبرد در محوطه ايستگاه] را ببينيد!‏

ژانر: اکشن، درام، وسترن. ‏‏ .‏‏ ‏



<‏strong‏>هدرزفيلد ‏Hadersfild‎
کارگردان: ايوان زيوکوويچ. فيلمنامه: اوگليسا سايتيانيچ، دژان کرالياچيچ بر اساس نمايشنامه اي از اوگليسا سايتيانيچ. ‏موسيقي: ايرينا دچرميچ. مدير فيلمبرداري: ولادان پاويچ. تدوين: مارکو گلوساچ. طراح صحنه: نناند پارانوسيچ. ‏بازيگران: گوران شوشلييک[راشا]، نبوويسا گلوگوواک[ايوان]، ووين چتکوويچ[دوله]، يوسيف تاتيچ[اوتاک]، دمايان ‏کچوييويچ[ايگور]، سوزانا لوکيچ[ميليسا]، يليساووتا سابليچ[مايکا]، ميکي مانويلوويچ[پسنيک]. 95 دقيقه. محصول ‏‏2007 صربستان. نام ديگر: ‏Huddersfield‏. ‏
راشا مردي جوان که با پدر الکلي اش زندگي مي کند، چند سال قبل دچار شکست روحي شده و اينک روزگار را با ‏اجراي برنامه اي ادبي در راديو و تدريس خصوصي مي گذراند. تنها شاگرد او دختري نوجوان است که رابطه جنسي ‏نيز با وي برقرار کرده است. ايوان همسايه او که در جواني کاباليست بوده، پس از بيماري روحي شديدي که منجر به ‏بستري شدن در تيمارستان شده، حال در خانه به همراه مادرش زندگي مي کند. او به تازگي در کليساي ارتدکس تعميد ‏شده و اوقاتش را با نوشتن مي گذراند. ميلا جواني دختري بسيار فعال و جذاب که تبديل به معشوقه راشا شده است. دوله ‏يک تازه به دوران رسيده که نماينده يک شرکت توليد شيريني است. و دوست مشترک شان ايگور که يازده سال قبل ‏براي کار به انگلستان رفته و اکنون ساکن شهر هودرزفيلد در نزديکي ليدز است و بازگشت وي پس از مدتي چنين ‏طولاني براي ديدن شهر و کشورش باعث مي شود تا يک شب همگي در آپارتمان راشا دور هم جمع شوند. شبي که در ‏پايان آن همگي واقعيت هاي زندگي خود و ديگران را کشف مي کنند.... ‏


<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
اولين فيلم بلند ايوان زيووکوويچ، تحصيل کرده دانشگاه بلگراد و دستيار کارگردان سابق صرب که دوره اي نيز در ‏انستيتوي فيلم آمريکا در لس آنجلس گذرانده است، نمونه خوبي براي آشنايي با دغدغه هاي ذهني امروز مردم صربستان ‏است. آينه تمام نماي جامعه اي کم و بيش در حال اضمحلال و زوال تدريجي که تمامي باورهاي نيک در آنجا رنگ ‏باخته اند. جامعه اي که عاقلانش همچون ديوانگان رفتار مي کنند، و ديوانگان سابقش شعرايي ساده دل و دل رحم ‏هستند. ‏
زيوکوويچ که 6 سال قبل با ساختن فيلم کوتاه نامزد اسکار کنترل از راه دور [درباره سه سرباز جوان که ناگهان خود را ‏از طريق تلويزيون درگير جنگي تازه مي يابند] شناخته شد، اين بار به سراغ نمايشي مشهور رفته و ان را به فيلم ‏برگردانده است. هدرزفيلد به دليل استفاده از يک منبع اقتباس تئاتري، نتوانسته خود را از نفوذ ديالوگ ها و شخصيت ‏پردازي تئاتري برهاند. حتي محدويت مکان ها نيز در ميانه فيلم به آن آسيب هايي وارد کرده است، اما خوشبختانه بازي ‏هاي گوران شوشلييک[راشا] و نبوويسا گلوگوواک[ايوان، که همين چند ماه قبل او را با فيلم دام/تله شناختيم] توانسته ‏فيلم را به شدت سرپا نگاه دارد. کارگردان که مسحور طرز نگاه شخصيت هاي بازنده اش به دنيا بوده، گاه نتوانسته ‏جانب اعتدال را نگاه داشته و شخصيت هاي ديگر چون پسنيک نويسنده رابراي تعادل بخشيدن به قصه اش پر رنگ تر ‏نشان بدهد. راشا اعتقاد دارد شعر مرده، رومانس معني ندارد و بايد با اتوريته و نژادپرستي به زندگي ادامه داد. اما در ‏پايان شب در مي يابد که همه چيز و همه کس، حتي دخترک، را نيز از دست داده است. و اين که حتي وجود و حضور ‏همين پدر الکلي نيز مي تواند مايه تسلي خاطري باشد. کسي که در ابزگشت به منزل از ديدن لکه هاي سس روي پيراهن ‏راشا دچار اين توهم مي کشد، که پسرش به قتل رسيده است!‏
اگر سينماي در حال شکوفايي صربستان را مي شناسيد و نمونه هاي خوبي از آن ديده ايد، شايد ديدار از هدرزفيلد نتواند ‏شما را کاملاً خشنود کند. اما بدون شک خالي از لحظات تفکر بر انگيز نخواهد بود!‏

ژانر: درام. ‏




<‏strong‏>تبعيد ‏Izgnanie‎
کارگردان: اندري زوياگينتسف. فيلمنامه: آرتيوم ملکوميان، اولگ نگين و اندري زوياگينتسف بر اساس کتاب موضوع ‏خنده دار نوشته ويليام سارويان. موسيقي: آندري درگاچيف، آروو پرات. مدير فيلمبرداري: ميخاييل کريچمان. تدوين: آنا ‏ماس. طراح صحنه: آندري پونکراتوف. بازيگران: کنستانتين لاوروننکو[الکس]، ماريا بونه ويه[ورا]، الکساندر ‏باليوف[مارک]، ماکسيم شيبائف[کير]، کاتيا کولکينا[اوا]. 150 و 157 دقيقه. محصول 2007 روسيه. نام ديگر: ‏The ‎Banishment‏. برنده جايزه بهترين بازيگر/لاوروننکو و نامزد نخل طلا از جشنواره کن، نامزد جايزه بزرگ جشنواره ‏سينماي جوان اروپاي شرقي و ‏Cottbus، نامزد جايزه بهترين فيلمبرداري از مراسم فيلم اروپايي، برنده جايزه ‏فدراسيون باشگاه هاي فيلم از جشنواره مسکو. ‏
الکس با همسرش ورا و فرزندانش اوا و کير به خانه پدري اش در روستا مي رود. يک شب اوا به الکس مي گويد که ‏حامله است و بچه به وي تعلق ندارد. الکس ابتدا با برادرش مارک که خلافکار است، تماس مي گيرد. مارک به او مي ‏گويد که يا اوا را از ميان بردارد و يا او را ببخشد. الکس راه سومي را انتخاب مي کند. او از مارک مي خواهد تا کساني ‏را براي انجام عمل سقط جنين به او معرفي کنند. کاري که پيامدي بسيار شوم براي همه آنها به دنبال خواهد داشت...‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
آندري زوياگينتسف‎ ‎‏43 ساله تاکنون فقط دو فيلم ساخته، اما همان فيلم اولش به نام بازگشت کافي بود تا نام او را در ‏جهان بلند آوازه کند. بازگشت برنده شير طلاي جشنواره ونيز و 27 جايزه بين المللي شد. نامزدي گولدن گلاب و سزار ‏را براي وي به ارمغان آورد و مژده ظهور تارکوفسکي ديگري در سينماي روسيه را داد. تبعيد دومين فيلم چنين ‏فيلمسازي است که بعد از نامزدي نخل طلاي کن، به تازگي اقبال پخش جهاني را يافته است. فيلمي در همان سبک و ‏سياق و مدت نمايشي 50 دقيقه طولاني تر از بازگشت که مي تواند بسياري از بينندگانش را فراري دهد.‏
مخصوصاً کساني که با ديدن سکانس اول آن انتظار ديدن فيلمي رازآميز و بيشتر جنايي را فکر خود مي پرورانند. ‏انتظاري که هرگز به ان پاسخ شايسته اي داده نمي شود. با اين حال اگر اندکي حوصله به خرج دهيد، شاهد درام تکان ‏دهنده اي خواهيد بود که مي تواند سوال هاي فلسفي-هر چند نه خيلي تازه- برايتان مطرح کند. منتقدان اروپايي ترجيح ‏مي دهند او را تارکوفسکي روستايي بنامند که دغدغه هايش به اندازه ايثار جهاني نيست. اما در مقياسي کوچک تر به ‏حيات، مذهب و انسان مي انديشد. ‏
زوياگينتسف اين بار داستاني از ويليام سارويان نويسنده ارمني را براي کار برگزيده و محل وقوع حوادث را از کاليفرنيا ‏به روستا و شهري نامعلوم در روسيه منتقل کرده است. او براي روايت داستان و ايده فلسفي نهفته در آن روشي را ‏انتخاب کرده که گاه کمي کشدار و حتي نا لازم مي نمايد. اين که وراي درگير با مسئله حيات نمي خواهد کودک ديگري ‏را به دنيا آورد، پوشش غلط خيانت در زناشويي را بر تن مي کند و تماشاگر را به همراه الکس سر در گم مي نمايد. گاه ‏به نظر مي رسد اگر شخصيت هاي فيلم به جاي سکوت سعي در سخن گفتن در زمان و مکان درست کنند، درام به ‏شکلي منطقي تر و کمتر فاجعه بار به آخر مي رسد. ‏
بعيد نيست که تبعيد به عنوان اثري که جانمايه اي به شدت ديني دارد در جشنواره فجر امسال يا تلويزيون به نمايش در ‏آيد، با اين حال اگر بازگشت را ديده ايد، حتماً براي ديدار تبعيد نيز مشتاق خواهيد بود!‏


ژانر: درام. ‏



























فيلم روز♦ سينماي ايران


‏افشين[صحاف زاده] شرکت متولد 1332 تبريز است. دوره فيلم سازي را در انگلستان و دوره بازيگري را در گروه ‏هنرهاي ملي گذرانده است. از 1355 با تهيه کنندگي و کارگرداني در تلويزيون ملي ايران شروع به فعاليت عملي کرده ‏و اولين فيلمش زلزله دوم را در 1356 ساخته است. اما تماشاگران سينما وي را با دومين فيلمش- فاني- مي شناسند که ‏در 1368 به نمايش در آمد. شرکت تاکنون فيلم هاي ديدار در استانبول، آرايش مرگ، همسر دلخواه من و شکلات را به ‏کارنامه خود افزوده که نشان از تعلق وي به سينماي تجاري و بدنه دارند. آخرين فيلم او"عاشق" نيز که به تازگي در ‏تهران اکران شده، در آخرين جشنواره فيلم هاي کودک و نوجوان جايزه بهترين فيلم تماشاگران را به خود اختصاص داد. ‏نگاهي به اولين تجربه افشين شرکت در ژانر فيلم هاي کودکان و نوجوانان انداخته ايم....‏
‏‎‎عاشق‎‎
نويسنده و کارگردان: افشين شرکت. مدير فيلمبرداري: تورج منصوري. تهيه کننده:حبيب اسماعيلي، افشين شرکت. ‏بازيگران: هانيه توسلي، ايرج نوذري، شمسي فضل الهي، کيانوش گرامي.‏
پدري براي نگهداري از فرزندانش زني را به عنوان پرستار وارد زندگي خود مي کند. او دخترک را که کاملاً عامي ‏است مورد آموزش قرار داده و از او دختري مقبول مي سازد و در اين ميان خود رفته رفته به او دل مي بازد.‏
‎‎بازخواني يا کپي برداري؟!‏‎‎
افشين شرکت فيلم "عاشق" را با دستمايه قرار دادن چند فيلم خارجي جلوي دوربين برده است. اشک ها و لبخند ها يا ‏همان آواي موسيقي ساخته رابرت وايز، مهمترين اين فيلم ها به شمار مي آيد که بن مايه اصلي فيلمنامه را تشکيل مي ‏دهد و در ادامه قصه به جا پاي فيلم هاي ديگري همچون بانوي زيباي من جرج کيوکر بر مي خوريم. اين فيلمساز در ‏ساخته هاي قبلي خود نيز اين مسئله را آزموده بود و فيلم هاي فرنگي را دستمايه کار خود قرار داده بود، اما اين بار اين ‏مسئله وضوح بيشتري دارد و کارگردان از ارائه کد هاي مشخصي که به اين فيلم ها باز مي گردد هيچ ابايي نداشته ‏است.‏
نکته مهمي که پس از تماشاي "عاشق" به ذهن متبادر مي شود اين است که افشين شرکت هيچ دقتي را در ايراني کردن ‏داستان خود به خرج نداده و کاملا مطابق الگوهاي خارجي فيلم ها داستان را به پيش مي برد و از همين رو در بسياري ‏از فصل ها با صحنه هاي فانتزي رو به رو مي شويم که حتي اگر مخاطب فيلم را کودکان نيز فرض کنيم قابل باور ‏نيستند. فيلم به ظاهر براي کودکان ساخته شده است، اما در بسياري از فصول فيلمساز زمينه هاي رمانتيک را نيز وارد ‏کار مي کند تا بتواند گوشه چشمي نيز به مخاطب بزرگسال داشته و او را هم با خود همراه نمايد.‏

شرکت سعي داشته که با توسل به داستان چند فيلم خارجي رويه اي اقتباس گونه را در پيش بگيرد. اما اقتباس و کپي ‏برداري در يک اثر دو راه جداگانه را در پيش مي گيرند که نويسنده در اين فيلم نمي تواند تمايزي را ميان آنها قائل شود. ‏اقتباس امري ذوقي است که در ادامه مي تواند موجب به آفرينش هنري شود. اما کپي برداري به اين نکته مي انجامد که ‏نويسنده خط اصلي روايت را در پيش گرفته و تنها با تغيير چند کاراکتر اصلي و فرعي داستان خود را به پيش مي برد. ‏اين نکته نه تنها هيچ مزيت و برتري هنري ندارد بلکه سينماگر را وا مي دارد هر کجا نقطه روايت بر او کور مي شود ‏راهي را احتمالا از داستان و فيلمي ديگر در پيش بگيرد و به اين ترتيب اثر را با چند لحني و اخلال در روايت رو به ‏رو سازد. "عاشق" نه تنها در روايت که در برخي فصول حتي به کپي برداري از دکوپاژ فيلم هايي که اشاره رفت، مي ‏رسد. راهبه بودن پرستار در اشک ها و لبخند ها كه با عشق او به موسيقي منافات دارد در "عاشق" به جيب بر بودن ‏پرستار بدل شده كه نام گوگو (تلخيص گوگوش) وابستگي او را به موسيقي و خوانندگي برجسته مي كند. ‏به اين ترتيب وقتي تأثيرگذاري راهبه جوان را به خاطر معصوميت و سادگي اش بر بچه هاي كاپيتان و خود كاپيتان با ‏تأثيرگذاري گوگوي خلافكار مقايسه مي كنيم، به نظر مي آيد به خاطرلمپن بودن وي روح كلي در اين كپي برداري ‏دقيق، راهي به "عاشق" نيافته و لطمه ديده است.‏

به دليل همين اخلال در روند طبيعي فيلمنامه، بازي ها نيز چندان مورد توجه قرار نمي گيرد و دچار ضعف مي شود. به ‏طور مثال قرار است هانيه توسلي در فيلم رلي برعهده داشته باشد که آدري هپبورن در فيلم "بانوي زيباي من" آن اين ‏نقش را ايفا کرده است. اما تغيير ديناميکي شخصيت دختر گلفروش آن فيلم به يک زن نجيب زاده، در اين فيلم به دليل ‏شاخه هاي فرعي مختلف داستان به درستي صورت نمي پذيرد و توسلي نيز نمي تواند اين پارادايم را در بازي خود به ‏درستي لحاظ نمايد. ايرج نوذري نيز به اين دليل که آميخته اي از چند شخصيت از چند فيلم گوناگون بوده نمي تواند ‏بازي مناسب را طراحي کند و از همين رو بازي او هم چندان يک دست و روان نيست.‏
شرکت در سينما تجربه هاي موفقي نداشته است و اصولاً از کارگردان هاي متوسط سينماي ايران به شمار مي آيد. ‏روندي که سينماي ايران در رواج فيلم هاي ساده پسند در پيش گرفته به سادگي مي تواند اثر کارگردان هايي همچون ‏افشين شرکت را نيز در خود جاي دهد.‏
سينمايي که با وجود چنين فيلم هايي پيش روي تماشاگر قرار مي گيرد به هيچ عنوان اصالت بومي نداشته و نمي تواند ‏سينماي نيمه ويران ايران را به حالت اوليه خود بازگرداند. چنين فيلم هايي تنها بهانه هايي هستند تا چراغ سينما چند ‏صباحي بيشتر روشن باشد. فيلم هايي که مخاطب نيز نسبت به آن چندان توجهي نشان نمي دهد.‏
























تصوير♦ چهار فصل


‏بازيگران تئاترهاي خياباني اسپانيا درقاب هائي نشسته اند که دوربين تينا پاکروان آنها را ثبت کرده است و به تهران ‏آمده اند. گزارشي داريم از اين نمايشگاه عکس ابتکاري در تهران. ‏
‏ نگاهي به نمايشگاه عکس تيناپاکروان‎‎بازيگران خياباني اسپانيا در تهران‎‎
ساعت 15:30د قيقه بعدازظهر يکي از سردترين روزهاي تهران بود که سرازگالري مهرواقع درخيابان کاج آبادي ولي ‏عصر درآوردم. به گمانم دومين يا سومين باربود که به اينجا مي آمدم تا از نمايشگاه هنرمنداني که درقالب هاي متفاوت ‏کارکرده و آثارشان را به شکلي صميمي وبدون واسطه درمعرض ديد عموم قرار مي دهند، ديدن کنم. مثل قبل منتظر ‏ديدن فضايي دلنشين بودم. درب اصلي گالري که به خيابان باز مي شد درکنارخود تابلويي بزرگ را مي ديد که درآن ‏مطالبي درمورد نمايشگاه، تاريخ بازبيني، ساعت و نام هنرمندنوشته شده بود. با هيجان وارد حياط شدم وبلافاصله دست ‏چپم را براي بازکردن درب کافه گالري دراز کردم.‏
درهمان لحظه اول متوجه عطر سيگاربه همراه موسيقي که تم اسپانيايي داشت شدم اما هنوز فضا برايم آشنا نشده بود. ‏وارد شدم. طبق معمول هميشگي چند دختروپسر برروي صندلي هاي نارنجي وگردي که ميزهاي منحني را دور کرده ‏بودند نشسته وگپ مي زدند. چاي، سيگاروکيک هم که محتويات هميشگي اين نوع مجالس بود. سلام گفتم واز جواب ‏وتعارفاتشان فهميدم که بچه هاي هنري هستند. انگار اينجا پاتوق ومحل امن آنها به شمارمي آمد. چنان به ميزها چسبيده ‏بودند که گويي سالها برنامه نشستن دارند. لبخندي زدم وازکنارشان گذشتم... ‏
دراولين برخورد به شناسنامه کاري عکاس نمايشگاه برخوردم. تينا پاکروان. متولد 1356. ليسانس سينما از دانشکده ‏سينما تئاتر تهران ودانشجوي رشته هنر درمدارس امريکا. کارگرداني جند فيلم کوتاه هنري ودستياري کارگرداناني ‏چون بهرام بيضايي، ضياء الدين دري و... فعاليت مطبوعاتي وتئاتري درگرايش هاي مختلف هم از جمله فعاليت هاي ‏هنري ايشان محسوب مي شد. ‏تابلوهايي که مدنظرم بودند به صورت دقيقي دراطراف کافه به ديوار خاکستري رنگ آنجا آويخته شده بودند. قريب به ‏‎25‎‏ فريم عکس ازتئاترهاي خياباني اسپانيايي. از سمت راست شروع به ديدن کردم. عکس هايي از بازيگران نمايش ‏هاي هيجان انگيز. با دقت که به اين عکس ها مي نگري متوجه مي شوي که قاب بندي آنها درلحظه اتفاق افتاده واکثر ‏آنها درحين اجرا به ثبت رسيده اند. هيچ گونه نورپردازي از خود عکاس در تابلوها ديده نمي شود ووجود نورطبيعي ‏واستفاده از عناصر مستند بصري در ترکيب بندي مشهود است. خلاقيت در نوع نگاه عکاس، انتخاب سوژه هايي است ‏که به گونه هاي مختلف استفاده از رنگ درصورت وبدن بازيگررا دراولويت قرار داده اند. تفاوتهاي هنر تئاترخياباني ‏را به سادگي مي توان درهمين چند عکس درک کرد. اينکه گريم، انتخاب وطراحي لباس درشيوه بياني هنرپيشگان ‏تئاترخياباني اسپانيا چه جايگاهي دارد. فرم درخدمت نمايش است وزنجيره اين سه عنصر به راحتي درنگاه تينا پاکروان ‏به عنوان عکاس قابل تشخيص است. ‏
سر برمي گردانم تا به سمت چپ بروم. عطر قهوه درفضاي کافه پيچيده وبه آنجا حال وهواي ديگري مي دهد. حالا ‏تلاش مي کنم موسيقي اسپانيايي که از ‏chepsy king‏ انتخاب شده ودرفضا موجود است را هم درخدمت نگاهم بياورم ‏تازيبايي درشيوه عکاسي را دقيق تر ببينم. صورت قاب استفاده شده براي تکثير عکس ها نيزمتفاوت است وحتي با ‏اندازه هاي قاب ها هم براي رسانيدن موضوع ومفهوم، بازي مي شودتا گهگاهي از اين طريق شاهد توليد هنري تلفيقي، ‏درقاب بنديها بشويم. ‏
چيزي که درتصاويرتوجه را به خود جلب مي کند نوع نگاه و حسي بود که دراغلب بازيگران نمايش هاي خياباني ‏موجود است. موضوعي که درانتقال آن از طرف عکاس به شدت تاکيد مي شود. نوعي غم ونگراني. اندوه و افسوس. ‏نگاهي غريب وپريشان که درصورت بيشتر عکس ها موج مي زند وبا نگاه عکاس به نگاه مخاطب منتقل مي شود. ‏شايد دردي بودمشترک که کم وبيش درهمه هنرمندان تئاتر دنيا ازناکامي ها و هرج ومرج هاي موجودميان حکام ومردم ‏ديده مي شد. به تابلوي آخررسيدم. عکسي بزرگ از يک بازيگر اسپانيايي که بال هاي خود را برروي دخترکوچکي ‏بازکرده وچيزي از او مي گيرد يا مي دهد. چند لحظه اي بافت وبرش هاي به وجودآمده درآن مرا مجذوب مي کند تا ‏حسن ختام نمايشگاه اثري برجسته وپرمعنا به نظربيايد. ‏
‏ اين نمايشگاه از ساعت 17 تا 20 تا 24 ديماه در بوفه گالري ماه مهر برپاست بوفه گالري ماه مهر در خيابان ‏وليعصر، روبروي پارک ملت، خيابان کاج آبادي، شماره 12 واقع است‏‎. ‎



چهارفصل♦ قا ب

‏توکا نيستاني متولد 1339 شاهرود است. در 1370 از دانشگاه علم و صنعت در رشته معماري فارغ التحصيل شد، اما ‏‏8 سال پيش از آن با انتشار طرح هايش در کتاب جمعه- به سردبيري احمد شاملو- به عنوان کاريکاتوريست شناخته شده ‏بود. آثار او تاکنون در بيش از 40 هفته نامه، ماهنامه و روزنامه چاپ و چندين جايزه بين المللي نيز دريافت کرده است. ‏نگاهي انداخته ايم به آخرين نمايشگاه از آثار اين کارتوريست برجسته به نام "وارونه ها" که از 16 تا 27 آذر ماه امسال ‏در گالري هما برپا بود.‏‎ ‎‏ ‏‏درباره نمايشگاه "وارونه ها" ي توکانيستاني‎‎يک لحظه قبل از برخورد‎‎
شانزده تا بيست و هفت آذر امسال، گالري هما شاهد برپايي نمايشگاهي از آثار "توکا نيستاني" کارتونيست مشهور و با ‏سابقه ايراني بود. بر خلاف انتظار، اين نمايشگاه، ارتباط چنداني به کارتون و کاريکاتور نداشت و بيست اثر از طراحي ‏هاي او را در بر مي گرفت، هرچند ردپاي شوخ طبعي سياه و تلخ نيستاني را در اين مجموعه هم مي شد به وضوح ديد.‏‏"وارونه ها" ي توکا نيستاني بار ديگر يادآور مي شوند که مرز بين "نقاشي" و "کارتون" چه ظريف و شکننده است و ‏تعاريف آکادميک تنها براي اذهان مقيد و قانون زده وضع شده اند وگرنه هنر، پديده اي است سيال و پر شيطنت که تا ‏بخواهي ظرفي براي آن تعريف کني بازيگوشانه از سوراخ و سنبه اي مي گريزد و به نظم خيالي تو مي خندد. اگر ‏کارتون را هنر "شوخ طبعي" و "اغراق" بدانيم که با طرح و تصوير عينيت مي يابد "وارونه ها" همه اين مؤلفه ها را ‏دارند اما حس نقاشانه هنرمند در آنها مي چربد. نيستاني به جاي آن که به شيوه کارتونيست ها براي هر قاب، ايده اي ‏مجزا برگزيند و تکنيک قدرتمند خود را ابزاري براي بيان ايده قرار دهد، موضوعي کلي براي بيست قاب در نظر ‏گرفته تا به قول خود "به ذهن و قلم اش نظمي دهد" و در واقع ايده، بهانه و ابزاري شود براي چرخش آزادانه قلم بر ‏صفحه و بروز حس نقاشانه هنرمند. پس ايده فرع ماجرا است و همين، مرز باريک و شکننده اين مجموعه را با آثار ‏کارتون نيستاني تعيين مي کند.‏

‏ شايد همين بيان نقاشانه اسباب محبوبيت "وارونه ها" را نزد خريداران فراهم آورده باشد که عادت به آثار ايده محور ‏کارتون ندارند و همچنان وجه تژئيني تابلو نقش مهمي در خريد شان بازي مي کند، چنان که نيستاني در وبلاگ خود مي ‏نويسد: "...‏‎ ‎براي اولين بار در طول زندگي حرفه اي ام بيشتر کارهايم را در يک نمايشگاه فروختم. خريدارها به استثناء ‏يکي دونفر، از مجموعه دارهاي حرفه اي آثار هنري بودند. برايم جاي سوال است چرا اين ها تمايلي به خريدن کارهايي ‏که آن همه فکر و زمان و انرژي صرف آن ها کرده بودم نشان نمي دادند در حالي که براي طراحي هايي که فقط ده تا ‏آخر شب از من وقت گرفت خيلي خوب خرج کردند..."‏
با اين حال، هنگام تماشاي اين هياکل آويزان و سر و ته که با ترس، بهت يا بي خيالي لحظه هاي پيش از برخورد با ‏زمين را مي گذرانند مي تواني حضور ايده و انديشه را در پس اين نمايشگاه حس کني. نيستاني ايده را از تک قاب ها ‏گرفته و در کل مجموعه دميده. تماشاي مجزاي تک تک تابلو ها آن تأثير را ندارند که ديدن مجموعه در کنار هم و اين ‏کارکرد صحيح و به جاي يک نمايشگاه است؛ محلي براي بروز و ظهور ايده يا احساس هنرمند در قالب مجموعه اي که ‏به نمايش مي گذارد.‏

‏"فريتز لانگ" هفتاد و پنج سال پيش با فيلم "‏‎"M‏ که ظاهراً اثري جنايي پليسي بود سقوط جامعه اي را به تصوير کشيد ‏که ظهور نازيسم فرايندي طبيعي و قابل انتظار در حرکت قهقرائي آن بود. نيستاني به همان سياق نشان مي دهد که حتي ‏يک نمايشگاه ساده طراحي مي تواند وراي تجربه اي مجرد، واکنشي باشد هنرمندانه نسبت به شرايط و زمانه، بي آن که ‏در دام شعار و روزمرگي بيفتد. خود او مي گويد: " در نوجواني از قول يکي از نقاشان و طراحان بزرگ رنسانس ‏خوانده بودم که يک طراح خوب بايد بتواند از مردي در حين سقوط از يک بارو، قبل از آن که به زمين برخورد کند، ‏چند طرح بکشد! خيلي از آدم ها و حيواناتي که وارونه ديديد در حال سقوط هستند، يک لحظه قبل از برخورد با زمين و ‏درک درد تصويرشان کردم..‏‎.‎‏"‏
‏ و کدام ما اين روزها سقوط را احساس نکرده ايم؟ هر روز که مي گذرد انگار که شتاب افتادن، بالا مي گيرد و به لحظه ‏برخورد نزديک تر مي شويم. لحظه برخورد، تنها مختص يک نظام يا سيستم حکومتي نيست، تک تک ما درد را با ‏گوشت و پوست حس خواهيم کرد چرا که نامسئولانه، مسئوليت خود را در آنچه که هست يا خواهد شد انکار کرده ايم. ‏عده اي با تعجب، عده اي با ترس و گروهي بي خيال، آخرين ثانيه ها را منفعلانه سپري مي کنيم و توکا نيستاني آگاهانه ‏يا ناخودآگاه آينه اي در برابرمان قرار داده تا پيش از برخورد، نگاهي به حال و روز خود بيندازيم.‏


































سريال روز♦ تلويزيون


‏سريال" بيداري" نخستين تجربه کارگرداني بهرام عظيم پور است که پخش آن به تازگي از شبکه سه سيما ‏آغاز شده است. عظيم پور از چهره هاي سرشناس تئاتر است که دستياري چند فيلم[ساخته هاي مخملباف، ‏حاتمي کيا و... ] و تعدادي پروژه تلويزيوني را نيز در کارنامه کاري خود دارد. او اکثر بازيگران اولين ‏سريال خود را نيز از ميان چهره هاي شناخته شده تئاتر و چند بازيگر تازه کار انتخاب کرده، و همين امر ‏باعث شده تا کساني که عظيم پور و وسواس ها و دقت هايش را مي شناسند، با کنجکاوي مجموعه "بيداري" ‏را دنبال کنند... ‏

‎‎بيداري‎‎
نويسنده و کارگردان: بهرام عظيم پور. تهيه کننده: حسين آقا هرندي. طراح صحنه و لباس: معصومه عباسي. ‏صدا بردار: ناصر شکوهي نيا. طراح گريم: محمد قومي. مدير فيلمبرداري: مصطفي احمديان. تدوين: حسين ‏غضنفري. مجري طرح: هادي حيدري. مدير توليد: محمد حسين شهباز زاده. منشي صحنه: ندا قائدي. دستيار ‏کارگردان: يوسف روحاني. مدير تدارکات: مهرداد فياض. موسيقي: حامد پناه پور. تيتراژ: هومن قدرت نما. ‏بازيگران: پرويز پورحسيني، داود رشيدي، آتيلا پسياني، الهام پاوه نژاد، بهناز جعفري، فريبا کامران، شقايق ‏نوروزي، هومن برق نورد، مسعود ميرطاهري، اميررضا دلاوري، افشين خورشيد باختري، توفان ‏مهرداديان، محمد رضا رهبر، محسن ابراهيمي و اصغربيات. ‏
‎‎جادوي هنر‏‎‎
مخاطب پيگير تلويزيون پس از تماشاي اولين قسمت هاي بيداري خود را با قصه اي کليشه اي و تکراري ‏روبرو مي بيند که حتي براي روايت آن نيز تمهيد تازه اي انديشيده نشده است. از اين منظر بيداري بايد تمام ‏هم و غم خود را در پرورش قصه در قسمت هاي بعدي به شکلي جسورانه گذاشته باشد. اين فرض البته با ‏توجه به ظرفيت هاي تلويزيون براي نزديک شدن به برخي مفاهيم، چندان نمي تواند درست از آب دربيايد. ‏قوت کار سريال بيداري تا اين جاي کار در تعريف کردن قصه اي سرراست با بازي هايي قابل باور، اما ساده ‏است.‏
عظيم پور کارش را با نمايشنامه نويسي آغاز کرده تسلط کاملي بر عناصر دارم دارد، به همين خاطر بيداري ‏صاحب فيلمنامه منسجمي است. داستان حول محور دختري بنام ترنگ شکل مي گيرد که در روستايي در ‏شمال کشور زندگي مي کند ترنگ بوسيله عمويش " پرويز پورحسيني" که سرايدار آقاي غفاري " داود ‏رشيدي" است با پسر او آشنا مي شود. اين آشنايي باعث اتفاق افتادن رويدادهايي مي شود که دستگيري آقاي ‏غفاري – مرگ همسرترنگ – مرگ عموي ترنگ و... ازجمله آنهاست.‏

عظيم پور که تا امروز به دستيار کارگردان هاي صاحب سبکي در سينماي ايران بوده، به خوبي تجارب سال ‏هاي پيشين را در قالب دکوپاژي مناسب و قدرتمند به نمايش گذاشته است. دکوپاژي ترکيبي که نماها و قاب ‏بندي هاي در آن منطبق با رويدادها انتخاب شده و نشان از هوشمندي کارگردان دارد. عظيم پور کوشيده تا با ‏انتخاب درست بازيگران و چيدن ميزانسن هاي پيچيده و محدود که منجر به حذف حرکت ها و اشارات زائد ‏بازيگران شده، ترکيبي قابل قبول به دست بياورد. هر چند بازيگر شخصيت اصلي قصه[شقايق نوروزي] در ‏قسمت هاي نخست چندان بر بازي خود مسلط نيست. اما مي توان گفت که هنر اصلي عظيم پور در بيداري ‏بازي خوبي است که از بازيگران جوانش گرفته و پيش بيني مي شود هومن برق نورد و اميررضا دلاوري با ‏اين سريال به موقعيت جديدي دست يابند. ديگر بازيگران هم دريک هارموني هماهنگ به ايفاي نقش خود مي ‏پردازند و هريک در کليت اثر تاثير گذارند. در واقع مخاطب با اثري روبرو مي شود که او را به راحتي به ‏دنياي خود مي کشاند و اين خصيصه اي است که در کمتر مجموعه اي شاهد آن هستيم. ‏
عظيم پور در بيداري اگر بتواند قصه اش را به خوبي روايت کند، در ميان سريال هاي در حال پخش موقعيت ‏نسبي براي خود نزد مخاطب عام تلويزيوني پيدا خواهد کرد. اين موفقيت را البته نمي توان در برخورد ‏منتقدان و صاحب نظران براي بيداري پيش بيني کرد. بيداري تاکنون مجال زيادي براي اظهار نظر باقي نمي ‏گذارد و بايد منتظر پخش قسمت هاي بعدي بود.‏










































گفت و گو♦ تلويزيون

دختر جواني که در نيمه دوم دهه 1360 با حضور در فيلم هاي تعيين کننده اي چون در مسير تندباد[جعفري ‏جوزاني] و دندان مار[مسعود کيميايي] پا به دنياي بازيگري گذاشت، در مدتي کوتاه به شهرت رسيد. اما ‏ناگهان پس از بازي در فيلم يک داستان واقعي[ابوالفضل جليلي، 1374] راهي ديار غربت شد و حالا يک ‏دهه بعد، فريبا کوثري 41 سلاله، با حضور در سه مجموعه تلويزيوني-معصوميت از دست رفته، و بي صدا ‏فرياد کن و مختار نامه- بار ديگر به مقابل دوربين بازگشته است. با او درباره همکاري اش با داود مير باقري ‏و مهدي فخيم زاده گفت و گو کرده ايم....‏

گفت و گو فريبا کوثري‏<‏strong‏>بازگشتم را مديون ميرباقري هستم<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>خانم کوثري بعد ازچند وقت کم کاري، مثل اينکه اخيراً خيلي پرکار شده ايد. چه خبر؟ مشغول چه ‏کارهايي هستيد؟<‏‎/strong‏>‏‏[مي خندد] به تازگي يک فيلم سينمايي به نام "دلشکسته" را با آقاي روئين تن به پايان رسانده ام و در حال ‏حاضر هم قرار است با آقاي اميني در سريال "بي گناهان" همکاري داشته باشم. البته تصويربرداري کار آغاز ‏شده، اما من هنوز جلوي دوربين نرفته ام. آقاي سعيد شاهسواري تهيه کننده اين کارهستند. ‏
‏<‏strong‏>بازي شما در مختار نامه داود ميرباقري تمام شده؟<‏‎/strong‏>‏بله، کارمن در آن مجموعه به پايان رسيده است. ‏
‏<‏strong‏>شما به يکي از پايه هاي ثابت کارهاي داود ميرباقري تبديل شده ايد، معصوميت ازدست رفته، ‏مختارنامه و...<‏‎/strong‏>‏بله، همانطورکه مي دانيد من شش- هفت سالي ايران نبودم و کار نمي کردم. منتهي صادقانه بايد بگويم که ‏بازگشت مجددم را به اين حرفه، مديون آقاي ميرباقري هستم. از ايشان تشکر مي کنم که طي اين سال ها به ‏من اعتماد کردند و هر کاري که شروع کردند، يکي از نقش هاي اصلي را به من سپردند. واقعاً از اين اعتماد ‏ايشان ممنون هستم. ‏

‏<‏strong‏>آيا قبلاً سابقه همکاري با مهدي فخيم زاده را داشتيد، از نحوه حضورتان در مجموعه " بي صدا ‏فرياد کن" صحبت کنيد؟<‏‎/strong‏>‏نه، من با آقاي فخيم زاده همکاري قبلي نداشتم. ما سر کار آقاي ميرباقري با هم آشنا شديم. ‏
‏<‏strong‏>در مجموعه مختار نامه هم با مهدي فخيم زاده همبازي بوديد؟<‏‎/strong‏>‏بله، آنجا دو يا سه سکانس با هم بازي داشتيم، اما اين اتفاق عامل همکاري ما باهم دراين مجموعه نبود، چون ‏همزمان ايشان در حال ساختن مجموعه حس سوم بودند که خانم مقانلو درآن بازي مي کرد. ‏
‏<‏strong‏>از حضورتان در اين مجموعه و همکاري با مهدي فخيم زاده صحبت کنيد، ايشان در ليست ‏کارگردانان خاص شما بودند؟<‏‎/strong‏>‏همکاري با آقاي فخيم زاده براي من خيلي عالي بود. ايشان خيلي دقيق و وقت شناس هستند. نوع ديالوگ هايي ‏که ايشان درکارهايشان مي نويسند را دوست دارم. شايد باورنکنيد، من زماني که فيلمنامه را براي اولين بار ‏خواندم، به شدت از ديالوگ هاي غلام خوشم آمد. ‏
‏<‏strong‏>اما اين نقش با نقش ها وکاراکترهايي که شما تا به حال اجرا کرديد خيلي متفاوت بود. آن آرامش ‏هميشگي در اين شخصيت وجود نداشت‎.‎‏..<‏‎/strong‏>‏بله، همين طور است. معتقد هستم يک بازيگر نبايد در يک قالب خاص جا بيفتد. متاسفانه در کار ما چيزهايي ‏بعد از يک مدت عادي و معمولي مي شود؛ به محض اينکه به يک نقش آرام در يک کار احتياج مي شود، ‏سراغ بازيگري مي روند که اين نقش را قبلاً تجربه کرده، در مورد نقش هاي ديگرهم همين طور...معمولا ‏دنبال کليشه ها مي روند. اين قشنگ نيست که يک بازيگر کليشه شود و دريک نقش خاص جا بيفتد. خودم از ‏‏"آذر" خوشم مي آيد، چون هم از من فاصله گرفته و هم از مارياي نصراني "معصوميت از دست رفته" دور ‏است. ‏

‏<‏strong‏>به عنوان يک بازيگر که تجربه حضور در يک مجموعه پليسي را به دست آورده، چقدر تلويزيون ‏ايران را در ساخت آثار پليسي و جذب مخاطب موفق مي دانيد؟<‏‎/strong‏>‏آثار پليسي هميشه در کشور ما مخاطب خودش را داشته است. اين نشان مي دهد در اين ژانر موفق عمل کرده ‏است. شما اگر به سريال هاي خارجي هم که از تلويزيون ما پخش مي شود توجه کنيد خواهيد ديد که بيشتر ‏کارها هم يک داستان پليسي را البته درموضوعات مختلف دنبال مي کند. ‏
‏<‏strong‏>و موضوعي که از طريق مجموعه تلويزيوني "بي صدا فرياد کن" مطرح مي شود را چقدر مفيد ‏مي دانيد؟<‏‎/strong‏>‏موضوع اين سريال که درمورد قرص اکس و مواد مخدر است و متاسفانه در کشور ما هم گريبانگير خيلي از ‏جوانان شده است. خيلي ها و به طرق مختلف پرداخته اند، يکي به زبان طنز، يکي به زبان درام و يکي با ‏زبان مستند و... نوع پرداخت آقاي فخيم زاده به مسائل مختلف معمولا طنز است. يک طنز تلخ اجتماعي که ‏دراين کارهم فکرمي کنم جواب بدهد. ضمن اينکه من شخصاً به آثار آقاي فخيم زاده به خاطر ژانر پليسي آنها ‏علاقه دارم. قبلا هم اين ژانر را تجربه نکرده بودم و دلم مي خواست با آقاي فخيم زاده همکاري داشته باشم، ‏چون ايشان يک کارگردان حرفه اي منضبط هستند و اميدوارم اين کار هم مثل ديگر آثارشان خوب از آب ‏دربيايد. ‏










































کتاب روز♦ کتاب

‏ ‎

‏<‏strong‏>كافكا در كرانه<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: هاروكي موراكاميترجمه: مهدي غبرايي‏607 ص، تهران: انتشارات نيلوفر، 1386، چاپ اول
‏«هاروكي موراكامي»، از برجسته ترين نويسندگان معاصر ژاپن است. آثار او رنگ سوررئاليستي توام با ‏مضحكه اي عبث را دارد كه ماليخوليا را در زندگي روزمره طبقه متوسط مي كاود. او متولد سال 1949 در ‏شهر كيوتو است و در دانشگاه توكيو در رشته ادبيات انگليسي درس خوانده است. جان مايه داستان هاي ‏‏«موراكامي»، فقدان است؛ هر چند او از مشخص كردن منبع آن سرباز مي زند. پيرنگ رمان «كافكا در ‏كرانه»، زندگي پسر نوجواني است كه به جستجوي مادر گمشده اش مي پردازد. زن هاي گمشده در آثار ‏‏«موراكامي» تصوير مكرري است. يكي ديگر از دغدغه هاي مكرر او، ايده لابيرنت (هزار تو) است. ‏شخصيت هاي داستان هاي «موراكامي» پيوسته در جستجوي چيزي هستند و بيشتر وقت ها، آن چيز، راه ‏خروج اضطراري از داستان هاي اوست. در جاهاي متعددي از «كافكا در كرانه»، شخصيت ها از منشاء ‏كلمه لابيرنت حرف مي زنند. ترجمه خوب و روان مترجم تواناي كشورمان، «مهدي غبرايي» از اين اثر، ‏خوانندگان ايراني را با يكي از آثار برجسته ادبيات معاصر ژاپن آشنا مي كند.




‏‏<‏strong‏>بانو در آيينه (مجموعه داستان)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: ويرجينيا وولفترجمه: فرزانه قوجلو‏252 ص، تهران: انتشارات نگاه، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه بيست و دو داستان كوتاه از «ويرجينيا وولف» نويسنده برجسته معاصر انگليسي است. ‏اين مجموعه، تمام داستان هاي كوتاه «وولف» را در بر مي گيرد كه تعدادي از آنها در اولين مجموعه ‏داستاني اش با عنوان «دوشنبه يا سه شنبه» در زمان حيات خود نويسنده به چاپ رسيد و برخي ديگر در كتاب ‏كوچكي با نام «خانه اشباح» كه توسط همسرش(لئونارد وولف) پس از مرگ او منتشر شد و كتاب ديگري كه ‏در سال 1993 به وسيله انتشارات پنگوئن منتشر شد، به چاپ رسيد. كتاب اخير با عنوان «ويرجينيا وولف: ‏داستان هاي كوتاه و برگزيده»، شامل چهار داستاني بود كه «لئونارد وولف» آنها را از مجموعه خود حذف ‏كرده بود؛ با اين استدلال كه مي دانست اگر «ويرجينيا وولف» زنده بود از انتشار آنها خودداري مي كرد. ‏داستان هاي اين مجموعه، بيانگر دلبستگي و باور «وولف» به ضمير ناخودآگاه و يا به تعبيري «جريان سيال ‏ذهن» اند. تخيل در اين داستان ها حضوري پررنگ دارد؛ تخيلي كه به وضوح براي «وولف» نقشي اساسي ‏داشته است. منتقدين امروز، در بررسي آثار اين نويسنده برجسته قرن بيستم، براي داستان هاي كوتاه او به ‏عنوان طرح هاي اوليه رمان هايش ارزشي خاص قائل اند.





‏<‏strong‏>حيله هاي رواني (20 حقه ظريف از زبان حيله گر)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: مهشيد سليماني‏142ص، تهران: انتشارات همشهري، 1386، چاپ اول
مجموعه مطالبي كه تحت عنوان «حيله هاي رواني» گردآوري شده، بيست گانه اي است كه در نيمه دوم سال ‏‏1384، در«صفحه زندگي» در روزنامه همشهري به چاپ رسيده است. اين مجموعه كه به بازگو كردن ‏بيست حقه ظريف از زبان حيله گر مي پردازد، نشان مي دهد كه چگونه زبان افراد يك جامعه مي تواند تمام ‏ابعاد زندگي فرد و اجتماع را به غلط تعريف كند و به ويراني بكشاند. به عقيده نويسنده اين كتاب «زبان فكري ‏امروز جامعه، سست و سرد شده است. كم مي انديشيم و زياد مي گوييم. آنچه را مي گوييم نمي دانيم، پس ‏مسئوليتش را بر نمي تابيم...» عناوين بعضي از مباحث اين كتاب خواندني كه به دروغ ها و حقه هاي رايج ‏در زندگي روزمره جامعه ما مي پردازد عبارتنداز: «دير شده است»، «وقت ندارم»، «فكرم شلوغ است»، ‏‏«منظوري نداشتم»، «دروغ مصلحت آميز»، «انسان جايزالخطا ست»، «تفاهم نداريم، تو مرا درك نمي كني» ‏و...





‏‏<‏strong‏>سهراب كشي (بازي نامه ي برخوانان)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: بهرام بيضائي‏128 ص، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1386، چاپ اول
اين كتاب، نمايشنامه اي است از «بهرام بيضائي» كه بر اساس تراژدي «رستم و سهراب» در «شاهنامه ‏فردوسي» تدوين شده است. «بيضائي» در اين نمايشنامه نيز مانند بسياري از آثار خود با ياري گرفتن از ‏فرهنگ غني اساطيري ايران، به بازگويي و روايت يكي از زيباترين داستان هاي آن از ديدگاه و نگاهي ديگر ‏مي پردازد و براي اين كار، از زبان و بياني زيبا و حماسي كه ريشه در فرهنگ كهن ايران زمين دارد بهره ‏مي جويد.







‏<‏strong‏>تاريخ هورامان<‏‎/strong‏>‏
تدوين و گردآوري: مظفر بهمن سلطاني هوراميمقدمه و تصحيح و تعليقات: دكتر نادر كريميان سردشتي‏1242 ص، تهران: نشر احسان، 1386، چاپ اول
اين كتاب، بر اساس گزارش «تاريخ هورامان»، تاليف «ملا عبدالله هورامي»، متخلص به «شيدا»، گردآوري ‏و تدوين شده است. او از تاريخنگاران برجسته كرد در دوره قاجار (دوره حكومت محمد شاه، ناصرالدين شاه ‏و مظفرالدين شاه) بود كه كتاب مفصلي با عنوان «تاريخ هورامان» در دوره مظفري تدوين كرد و آن را به ‏‏«برزوبيگ هورامي»، از خاندان حاكمان منطقه هورامان، تقديم نمود. اين كتاب، منبعي ارزشمند براي آشنايي ‏با تاريخ، جغرافياي تاريخي اوضاع سياسي – اجتماعي و فرهنگ مردم «هورامان» به شمار مي آيد و ‏گزارشي دست اول از قيام ها و شورش هاي مردم اين منطقه در دوره قاجار به دست مي دهد. در كتاب ‏حاضر كه بر اساس «تاريخ هورامان» تدوين شده، «مظفرخان سلطاني»، وقايع و حوادث حوزه هورامان و ‏مريوان را با دقت و امانتداري، از دوره مظفري به بعد دنبال كرده و تا سال 1358 خورشيدي به ثبت رسانده ‏است.





‏<‏strong‏>نخستين جشنواره عكس هاي مستند اجتماعي ايران (اصفهان، 1386)<‏‎/strong‏>‏
گردآوري: دبيرخانه جشنواره‏96 ص، اصفهان: اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي استان اصفهان، 1386، ‌چاپ اول
نخستين جشنواره عكس هاي مستند اجتماعي ايران، در شهريور ماه 1386 در شهر اصفهان برگزار شد. اين ‏جشنواره در دو بخش (آزاد و ويژه)، پذيراي 2756 قطعه عكس از 330 عكاس از سراسر كشور بود كه پس ‏از سه مرحله داوري، در نهايت 197 قطعه عكس از 60 عكاس به نمايشگاه راه يافت. آلبوم حاضر، گزيده اي ‏از اين عكس هاست. اين عكس هاي زيبا و تاثير گذار كه اكثرا رنگي و تعدادي از آنها سياه و سفيد است، ‏گوشه هاي مختلفي از زندگي اجتماعي و فرهنگ مردم امروز ايران را از زاويه چشم و ديدگاه تعدادي از ‏عكاسان خوب كشورمان به تصوير مي كشد. ‏






‏‏<‏strong‏>سيري در تاريخ سياسي كرد (چاپ دوم با ويرايش جديد و اضافات)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: آيت محمدي‏415 ص، جلد تهران: انتشارات پرسمان، 1386، چاپ دوم
در اين پژوهش، وقايع تاريخي و سياسي كرد، از ابتداي شكل گيري نخستين حكومت هاي محلي و ملي در ‏ايران، همراه با تحولات سياسي دو سده گذشته (سده هاي نوزدهم و بيستم ميلادي) كردها، به صورت كلي ‏مورد بررسي و تجزيه و تحليل قرار گرفته و نگاه و اهداف حكومت هاي ايران، تركيه، عراق و سوريه و ‏همچنين كشورهاي بزرگ در قبال كردها، بررسي شده است. بخش دوم كتاب با نام «كردهاي قم» به پيشينه ‏تاريخي كردها در منطقه قم مي پردازد. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: «واژه كرد»، «پراكندگي ‏كردها»، «كردهاي تركيه»، ‍«حزب كارگران كردستان تركيه و تغييرات درون سازماني»، «ايالات متحده ‏آمريكا و حزب پ. ك. ك»، «كردهاي تركيه و اتحاديه اروپا»، «كردهاي عراق»، «وضعيت اقليت هاي ديني ‏و قومي در كردستان عراق»، «پارلمان كردستان عراق»، «كردهاي سوريه»، «كردهاي ايران»، «گروه ها ‏و احزاب كردي ايران»، «اصلاح طلبان كرد»، «جبهه متحد كرد»، «علل و عوامل ناكامي و بازدارندگي ‏كردها» و... ‏










نمايش روز♦ تئاتر ايران


سيروس همتي متولد سال 1351 و فارغ التحصيل رشته رياضي از دانشکده تربيت معلم است. کار تئاتر را از سال ‏‏1370 با بازي در نمايش کامو به کارگرداني محسن هوشيار آغاز کرد و با حضور در کانون پرورش فکري کودکان و ‏نوجوانان فعاليت هاي خود را ادامه داد. محال هم ممکن است، مسافران، قرباني و... کارهايي بوده که او کارگرداني ‏کرده و بازي در چند نمايش و فيلم سينمايي از ديگر فعاليت هاي نمايشي همتي محسوب مي شود. نگاهي انداخته ايم به ‏آخرين نمايش او که از نيمه آذر ماه جاري در خانه نمايش تهران به روي صحنه رفته است....‏

‎‎خون تو را جنون پدر بر زمين ريخت‎‎
کارگردان، نويسنده، طراح صحنه و لباس: سيروس همتي. بازيگران: ساقي عقيلي، رضا پاپي، محسن ميرزاعلي، ‏شيرين امامي.‏
نمايشي درباره 4 نقال جوان که دو افسانه کهن از سرزمين ايران و يونان را به صورت پرده خواني و نقالي بيان مي ‏کنند. اسفنديار و آنتيگونه دو شخصيتي هستند که سرگذشت شان به صورت بازي در بازي در اين نمايش روايت مي ‏شوند. آنها گاهي پا را از زمان خود نيز فراتر مي گذارند و به دنياي امروز وارد مي شوند.‏
‎‎پلي ميان اسطوره ها‏‎‎
سيروس همتي از کارگردان هاي جواني است که کوشيده تا تقريبا در هر شرايطي؛ در نمايش هاي روي صحنه به ‏عنوان کارگردان، بازيگر، طراح صحنه و لباس و حتي دستيار کارگردان حضور داشته و از اين رهگذر ارتباط مدوام ‏خود را با هنر نمايش منقطع نکند.‏
او در نمايش "خون تو را جنون پدر بر زمين ريخت" مي کوشد با شيوه نمايش هاي ايراني پلي بين اسطوره هاي ايراني ‏و غير ايراني برقرار نمايد و در اين راه بيش از هرچيز سراغ ادبيات مي رود. اگرچه آنتيگونه يکي از اسطوره هاي ‏نمايشي يونان محسوب مي شود و در قالب نمايشنامه سوفوکل قالبي دراماتيک به خود مي گيرد، اما نمي توان آن را از ‏پيکره ادبيات اين کشور جدا به شمار آورد. بنابراين همنشيني ادبي آنتيگونه و اسفنديار بيشتر در اين اقتباس مي تواند ‏حائز اهميت باشد. در ادبيات ايران زمين نيز شاهنامه فردوسي از حيث بستر روايتي که در اختيار هر اهل نمايشي قرار ‏مي دهد مي تواند منبع مناسبي براي اقتباس نمايشي باشد. به خصوص که همتي شيوه اجرايي نقالي را براي اثر خود بر ‏مي گزيند که آبشخور اصلي آن داستان هاي شاهنامه به شمارمي آيد.‏

همتي در همنشيني دو اثر منتخب خود مي کوشد تا ميان مايه هاي مشترک اين آثار را مورد نظر قرار داده و از ميان آن ‏به ارتباط مناسبي دست يابد. در بستر رويدادهاي اين نمايش اسفنديار به فرمان پدرش (گشتاسب) به نبرد رستم مي‌رود و ‏در نقطه مقابل، کرئون دستور دستگيري آنتيگونه را به مأمورانش مي‌دهد. در هر دو اين داستان ها يک درگيري و ‏مواجهه بيروني (تقابل اسفنديار با رستم و کرئون با آنتيگونه) و يک چالش دروني براي به انجام رساندن قانون و فرمان ‏پادشاه يا زيرپا گذاشتن قوانين در حال وقوع است؛ از يک طرف رستم آئين پادشاهي را نپذيرفته و از طرف ديگر ‏آنتيگونه نظم و فرمان پادشاه را در مقابل قوانين خدايان زيرپا گذاشته است. ‏
آنچه در اين ميان توجه را به خود جلب مي کند تعامل معنايي تقدير است که ريشه اصلي اثر محسوب مي شود. تقديري ‏که شخصيت ها را از آن گريزي نيست و بايد به سرنوشت محتوم خود در ميانه آن تن در دهند. ‏
همتي در شيوه اجرايي نيز سعي کرده تا زمينه را به گونه اي فراهم آورد که امکان و زمينه کار براي روايتگري ‏بازيگران باز و نا محدود باشد. پس در آراييش صحنه تنها به وجود دو چهارپايه و يک پرده ايستاده کفايت مي کند و از ‏ميان آن به بازيگران اجازه مي دهد تا در قالب روايت نقالي به هر گوشه داستان سر بکشند و تعاملات معنايي اثر را ‏پيش روي مخاطب تصوير کنند. در اين شيوه اجرايي، تماشاگر نيز به عنوان عنصري فعال و هوشيار همراه بازيگران ‏در صحنه حضور دارد و منفعل نيست. زيرا نقالي هم همچون تعزيه بر اساس آموخته هاي برشتي از تئاتر است و ‏تماشاگر در ميانه نمايش اختيار خود را در برابر احساسات از کف نداده و با ذهني آگاه به روايت گري داستان خود را ‏پي گيري مي نمايد.‏

همتي دراين متن توانسته در حوزه ساختار زباني هم به موفقيت هايي دست يابد. متني که او نوشته در حوزه اي ميان دو ‏شيوه بياني در ادبيات يونان و ادبيات کهن ايران در رفت و آمد است و همتي با تحقيقي که روي اين زبان انجام داده کنش ‏و واکنش خوبي را در دل متن جاي مي دهد که نمايش را از سکون خارج کرده و با پويايي آن را به پيش مي برد. يکي ‏از وجوه بازي خوب بازيگران مي تواند همين پويايي در زبان باشد. همتي در نمايش "خون تورا جنون پدر بر زمين ‏ريخت" دست به تجربه هايي زده که براي علاقمندان تئاتر به دام افراط و تفريط دچار آمده تئاتر تجربي قابل تامل است. ‏همتي مي توانست از ظواهر نمايش هاي ايراني بهره گيرد و داستان خود را بيان کند و تماشاگر نا آگاه خود را نيز ‏بفريبد. کاري که بسياري از کارگردان هاي مطرح تئاتر به اصطلاح تجربي در ايران انجام مي دهند. اما او چنين نکرده ‏و بستر مناسبي را براي خلق يک درام ظريف تجربي فراهم مي آورد. کار او نه تنها در اجرا و استفاده مناسب از قابليت ‏هاي بياني نمايش ايراني تجربي نيست، که در حوزه نگارش نيز کاري تازه در کارنامه همتي محسوب مي شود. پايه و ‏اساس اثر دو کار کلاسيک است که کارگردان خواسته و با دقت اجزاي آن را دگرگون کرده تا به زباني امروزي دست ‏يابد.‏





























هزار و يک شب ♦ داستان

فورستر در کتاب "جنبه‌هاي رمان"، نويسندگان ادوار مختلف را دور يک ميز فرض مي‌کند. پس نويسندگان به رغم ‏تاريخ و جغرافيا يک طورهايي گرد وجودي انتزاعي جمع مي‌شوند (فقط ‌خواستم بگويم اين قرتي‌بازي ها پيش از اين هم ‏سابقه داشته). از آنجا که اين مطلب به هيچ احدالناسي در هيچ گوشه‌ اين دهكده اشاره ندارد؛ دنبال نمونه زنده نگرديد. اما ‏اگر احياناً شبيه كس يا كساني بود،‌ لطف كنيد و به او نگوييد اين مطلب در مورد اوست!!‏

آذردخت بهرامي‎‎گزارش‌نويسي به سبك جديد!!‏‎‎
اين گزارش از نوع زندگي بعضي از اديباني كه سه ماه است نويسندگي را شروع كرده‌اند و در اين فاصله دو تا كتاب ‏شعر و يك رمان و سه مجموعه داستان چاپ كرده‌اند! و چهار كتاب هم در دست انتشار دارند ـ اعم از نوبت صف ‏ارشاد، حروفچيني، ويراستاري و طراحي جلد‌ ـ و در ضمن در هشت روزنامه و هفته‌نامه و فصلنامه كار مي‌كنند و پنج ‏تا وبلاگ و سايت را هم "به‌روز" مي‌كنند و عكاس مجله هم هستند و شنيده‌ام تازگي‌ها دنبال كار هم مي‌گردند!! ‏الگوبرداري شده:‏
اتوبيوگرافي شخص شخيصي مثل خودم:‏امروز بعد از آن كه خودكار را روي ميز گذاشتم،‌‌ رفتم به طرف دستشويي. ـ در عرض بيست دقيقه نقد مفصلي نوشته ‏‏‌بودم در مورد رمان هيجده جلدي "آلبر" (چون خيلي با "کامو" صميمي هستم، "آلبر" صدايش مي‌کنم). ـ چراغ ‏دستشويي را كه روشن كردم، يادم افتاد با "بورخس" مصاحبه دارم. گوشي تلفن را برداشتم تا به جاي آن كه وقت عزيزم ‏را تلف كنم و به ديدنش بروم، سؤال‌هاي مصاحبه را تلفني از او بپرسم؛ اما بعد به خودم گفتم اصلاً‌ چرا بي‌خودي پول ‏تلفن بدهم؟ چلاق که نيستم، مي‌نشينم و يك مصاحبه‌ي خيالي مي‌نويسم و اي‌ميل مي‌كنم براي مجله. بعد در حالي كه ‏مي‌رفتم به طرف دستشويي، بلند گوزيدم!‌ اگر اينجا را كليك كنيد، صداي گوزم را مي‌شنويد. براي بوييدن فايل بويايي‌اش ‏هم اينجا را كليك كنيد. ‏
توي دستشويي، روي آفتابه يك تخته شاسي گذاشته‌ام با سي چهل تا ورق "چهار"، يك خودكار هم با نخ به گيره‌اش بسته‌ام ‏كه همانجا بتوانم از وقتم استفاده كنم و اگر دست داد چند تا "هايكو" بنويسم. سردبير مجله‌ي "هايکو اَند پوئتري" از من ‏خواسته هر هفته يك صفحه‌ي مجله را اختصاص بدهم به "هايكو"هاي خودم. انتظار توي دستشويي جان مي‌دهد براي ‏‏"هايكو" نويسي.‏
بعد از صرف يك فنجان قهوه‌ي ترکِ فرانسه!، رفتم سوار ماشين نو ام شدم. (توضيح كامل تنظيم “صادرات»! كه از ‏حوصله‌ي اين بحث خارج است؛ اما براي وقت‌هايي که از مجله وجبي حقوق مي‌گيريم خيلي به درد مي‌خورد!) عكس ‏ماشينم را مي‌گذارم اينجا؛ لينك كنيد تا ببينيدش! براي ديدن صندوق عقبش اينجا را کليک کنيد. اين هم ردي است که از ‏لاستيک‌هايش به جا مي‌ماند؛ "وازارلي" تا توي خيابان آن را ديد، گفت: اين يک شاهکار هنري است؛ و اثر تايرهاي ‏ماشينم را توي اينترنت جاودانه کرد! کليک کنيد تا خودتان ببينيد.‏
پشت چراغ قرمز سه تا شعر نوشتم شاهكار؛ همه را امشب مي‌گذارم در سايتم. اگر بخت با من باشد، در چهارراه بعدي ‏هم دو تا "داستانك" مي‌نويسم براي وبلاگم. ‏
وقتي رسيدم مجله،‌ ساعت يازده و پنجاه دقيقه و هيجده ثانيه بود. براي راحتي كار عزيزاني كه بعدها قرار است برايم ‏زندگي‌نامه بنويسند، لطف كردم و كارت حضور و غيابم را زدم. ـ محض اطلاع تاريخ‌نويسان، كارت را توي جيب بغلم ‏مي‌گذارم. ‏
بر و بچه‌ها همه آمده بودند: همينگوي، سارتر، کافکا، هاينريش بل، ميلان کوندرا،‌ مارسل پروست و بقيه. (البته همه‌ ‏اسم‌ها رنگي و با لينك سايت‌ها و وبلاگ‌ها و آدرس اي‌ميل و لينك آخرين مطالب اينترنتي‌اشان).‏
همه به من سلام دادند. من هم به همه گفتم: سلام. چون من خيلي آدم مهمي هستم و دوست داريد صداي سلام امروزم را ‏با صداي سلام ديروزم مقايسه كنيد؛ اگر اينجا را كليك كنيد، صدايم را مي‌شنويد.‏
بعد از سلام، همه براي هفتاد و پنجمين بار براي چاپ كتاب دهمم دست زدند و هورا كشيدند. (لينك صداي دست زدن و ‏هورا كشيدنشان اينجاست!) من هم خبر دادم كه اين که چيزي نيست، كتاب چهاردهمم زير چاپ است.‏‏"پروست" از كتاب جديدم پرسيد. گفتم كه ديشب نوشتمش؛ يك رمان سوپر فرا پست‌مدرني است. اينجا را كليك كنيد تا ‏حرف‌هاي خيلي مهمي را كه راجع به كتابم به او زدم بخوانيد.‏
در ضمن اين را هم گفتم كه كتابم را صبح، قبل از آن كه بروم روزنامه، سر راه بردم دادم به ناشر.‏‏"گابريل" که تازه سر ِ ميزمان آمده بود، گفت: خب، تازگي‌ها چي خوندي؟ (از آنجا كه اين "گابو"ي فلان فلان نشده مثل ‏خودم خبرنگار است؛ فهميدم اين يك صحبت معمولي نيست بلكه مصاحبه‌‌اي حرفه‌اي است؛ براي صفحه‌ي ادبي "نوول ‏ابزرواتور") خنديدم و گفتم: من چهار ساله چيزي نخوندم. همه به تأييد من، از ته دل خنديدند. (لينك صداي خنده‌مان ‏اينجاست.) "پروست" گفت: اين كه چيزي نيست، من شيش ساله چيزي نخوندم! و "هاينريش" با تعجب به او گفت: ‏جدي مي‌گي؟ (لينك تعجب "هاينريش بل") و "سارتر" گفت: اصلاً و اساساً‌ اين جور سؤال‌ها احمقانه است. ما كه قرار ‏نيست پا جاي پاي قديمي‌ها بگذاريم!...‏
کافکا ادامه داد: ... مجبور هم نيستيم وقتمون رو تلف كنيم و خزعبلاتشون رو بخونيم!‏‏"ميلان" هم گفت: هيچ استادي رو هم كه قبول نداريم؛ چون خودمون يه پا استاديم!...‏در همان لحظه "کارور" از راه رسيد. كتاب يازدهمم را سر راه از ناشر گرفته بود. عكس روي جلدش را اينجا ‏مي‌گذارم تا ببينيد. اگر هم اينجا را کليک کنيد، عطف و شيرازه‌ي کتابم را مي‌بينيد.‏
چون من مثل آن‌ها بي‌کار نيستم، مقاله‌ام را که در راه‌پله‌هاي مجله نوشته بودم، به سردبير تحويل دادم و با همه ‏خداحافظي کردم و از آن‌جا خارج شدم. ‏
با تاكسي رفتم فرودگاه. راننده‌ي تاكسي تا مرا ديد، شناخت. از من امضا گرفت. لينك امضايم اينجاست. گفت: داستان ‏‏"اَچس مَچش بوگندو"ي تو را كه در كلاس دوم در صفحه‌ي آخر "پيك دانش‌آموز" چاپ شده بود، بيست بار خوانده‌ام و ‏هر بيست بار لذت برده‌ام! از سر تواضع گفتم: خواهش مي‌کنم، نظر لطف شماست. (صدايم را ضبط کردم، اگر خواستيد ‏برايم اي‌ميل بزنيد تا فايل تشکرم را برايتان بفرستم!)‏
با هواپيما رفتم "سولقون" تا در مراسم "ظهر شعر" آن‌جا شركت كنم. مرا دعوت كرده بودند كه داور مسابقات شان ‏بشوم. تا وارد شدم، "نوبوکف" را ديدم که به پايم بلند شد و جايش را به من داد؛ خودش هم رفت يک گوشه روي زمين ‏نشست و مشغول تفکر شد. فهميدم دارد درباره‌ي كتابم فكر مي‌كند. افكارش را خواندم؛ لينكش اينجاست. ازش خواستم ‏حالا که دارد درباره‌ي کتابم فکر مي‌کند، چند خطي هم بنويسد تا در مجله‌ي "شورت استوري" چاپ كنم. گفت: اي آقا، ‏ما کي باشيم که درباره‌ي اثر شما چيزي بنويسيم؟ اما من بوسيدمش و گفتم: هر چه مي‌خواهد دل تنگت بنويس. نشست و ‏خيلي زور زد؛ طفلي چند خطي هم نوشت اما بعد كاغذ را مچاله كرد و انداخت توي سطل زباله و رفت دستشويي! من ‏هم رفتم پشت ميزش، كاغذ را از سطل زباله برداشتم و صافش كردم. اين مطلبي است كه او نوشته بود. براي خواندنش ‏اينجا را لينك كنيد. در ضمن، محض اطلاع تاريخ‌نويسان، رنگ سطل زباله‌اي که من دستم را توش کردم، آبي بود!‏
سرسري نگاهي به آثار شرکت‌کنندگان انداختم. چون هيچ يک از آثار رسيده را قابل ندانستم، اعلام کردم که شعرهاي ‏خودم از همه‌ي شعرهاي رسيده بهتر است. در نتيجه، جايزه‌ اول و دوم و سوم را به سه تا از شعرهاي خودم دادم. و بعد ‏هم براي تقدير از داور مسابقه، به خودم هشت تا سکه تمام بهار هديه دادم و از خودم تشکر کردم. ‏
ناهار را با "دوبوار" و "دوراس" خورديم. من آبگوشت خوردم، آن‌ها نان و پياز! گمانم پول نداشتند. خيلي اصرار ‏داشتند با من عکس بگيرند، با اکراه رضايت دادم. اگر خواستيد عکس‌مان را ببينيد، به وبلاگ "مارگريت" سر بزنيد. ‏فکر کنم "سيمون" هم عکس‌مان را در سايت شوهرش گذاشته باشد؛ خواستيد سر بزنيد. توي عکس، آن که پياز دستش ‏است و دارد لقمه‌ گوشت‌کوبيده را با انگشت توي لپش مي‌کند، من هستم. (لينک وبلاگ مارگريت؛ و لينک سايت شوهر ‏دوبوار اينجاست.)‏
از آنجا با هواپيما برگشتم. براي آن که خلبان‌ها مرا نشناسند، عينک آفتابي زدم. از شهرت خسته شده‌ام! از فرودگاه ‏يکراست رفتم دفتر فصلنامه‌ي "استوري اَند نوول"؛ تحقيقي را که در سالن انتظار فرودگاه در مورد آخرين رمان "جيمز ‏جويس" انجام داده بودم، تحويل "ويکتور هوگو" دادم و چون خيلي کار داشتم،‌ زود آمدم بيرون. ‏
همان موقع موبايلم زنگ زد. (لينک صداي زنگ موبايلم اينجاست.)‏از روي شماره فهميدم "يوسا"ست. حوصله‌ي او را نداشتم؛ تازگي‌ها هر حرفي مي‌زنم، فرداش مي‌بينم يک داستان در ‏موردش نوشته. طرح همه‌ي داستان‌هايش از من است؛ اصلاً‌ هر چه دارد از من است. ديگر به تلفن‌هايش جواب ‏نمي‌دهم.‏
در راه به "کالوينو" زنگ زدم و گفتم مي‌‌خواهم شام بروم پيشش. خيلي خوشحال شد و گفت به خاطر من امشب ‏‏"کشک‌بادمجان" مي‌پزد. خيلي دلم برايش مي‌سوزد؛ بايد دست اين‌ها را گرفت و کشيد بالا. خوب چه کسي جز من ‏مي‌تواند به اين جَرده جورده‌ها کمک کند؟ بايد يک مطلبي توي سايتم بنويسم و يکجوري بهشان اميد بدهم که اگر مثل من ‏با استعداد باشند و پشتکار داشته باشند، شايد روزي مثل من به جايي برسند. ‏
از آنجا يکراست رفتم کافي‌شاپ "فلاش فيکشن". "هوگو" و "پوشکين" و "تولستوي" داشتند جدول حل مي‌کردند. معلوم ‏بود ديگر کفگيرشان به ته ديگ خورده. چند تا از سوژه‌هايم را مجاني بهشان دادم. از ذوق نمي‌دانستند چه جوري تشکر ‏کنند. پول ميزشان را هم حساب کردم. ‏
قرار بود "گراس" بيايد کافي‌شاپ، با من مصاحبه‌اي بکند. چون 5 دقيقه دير کرده بود، گفتم ديگر محال است حتي به ‏يک سؤال هم جواب بدهم و از آنجا آمدم بيرون. "گونتر" گريه‌اش گرفته بود. حالا شايد شب به حالش فکري کنم و يک ‏مصاحبه‌ي جنجالي با خودم بکنم و برايش اي‌ميل کنم. ‏
چقدر خسته‌ام. ديگر بايد بروم خانه‌ي "کالوينو". شايد هم افتخار دادم و شب را پيشش ماندم. ـ پيژامه‌ خال‌دار سفيد ‏مشکي‌ام را براي همين مواقع توي کيفم گذاشته‌ام. ـ بعد از شام، مي‌خواهم کمي استراحت کنم، بعد رمان جديدم را شروع ‏کنم. يادم باشد امشب بعد از آن که رمان را تمام کردم، به سايت‌ها و وبلاگ‌هاي ادبي يک سري بزنم و خودي نشان ‏بدهم. طفلي‌ها عاشق اين هستند که من برايشان کامنت بگذارم؛ حتي اگر شده متن کامنتم يک "سلام" خشک و خالي ‏باشد. گرچه من اغلب لطف مي‌کنم و به جز سلام دادن، احوال شان را هم مي‌پرسم.... واي که من چقدر آدم مهمي هستم! ‏








































گفت وگو♦ تئاتر ايران

‏‏"يک سمفوني ناکوک" عنوان نمايشي است از آتيلا پسياني که اين روزها درتالار مولوي تهران برروي صحنه ‏است. اين نمايش که محتوايي اعتراض گونه به وضعيت اجراي تئاتر درايران دارد، حاصل تمرينات گروه تئاتر ‏‏"بازي" است. آتيلا پسياني، کارگردان اين نمايش که مدت ها حاضر به گفت و گو با اصحاب رسانه ها نبود، ‏سرانجام درجلسه مطبوعاتي نمايش خود به سوالات خبرنگار روز هم پاسخ داد...‏

گفت و گو با آتيلا پسياني‎‎تئاتراسباب بازي است‏‎‎
‎‎عموماً تئاتر يک هنر سمبوليک است. شما دراجراي نمايش "يک سمفوني ناکوک"چه مقدار به سمت ‏وسوي نشانه و نمادپردازي حرکت مي کنيد؟‎ ‎در تمرينات چيزي که توجه مرا به خود جلب مي کرد اين بود که اين نمايش هم مي تواند سرشار از نشانه باشد اما ‏درعين اين حال هيچ نماد و نشانه اي هم درآن وجودنداشته باشد. من تلاش کردم با ترکيب رنگ ها وآهنگ ها ذائقه ‏تماشاگرم را تحريک و وادار به همراهي کنم. متاسفانه مرزهاي بين سمبل و نشانه در کشور ما شناخته شده نيست. ‏نمايش من پر از نشانه است ولي از سمبل در آن هيچ چيزي پيدا نمي کنيد.‏
‎‎در‎ ‎طول نمايش‎ ‎‏"يک سمفوني ناکوک" دائماً به وضعيت اجراي نمايش در ايران اعتراض مي کنيد. آيا ‏اين مسائل براي خود شما به عنوان يک تئاتري به همين شدت وجود دارد؟‎ ‎من در زندگي خودم اصلاً آدم معترضي نيستم و نبايد که از طنزي در يک نمايش به عنوان اعتراض برداشت کرد. ‏همه اينهايي را که شما درنمايش من مي بينيد فقط يک شوخي است که من با خودم و نمايش هايم هميشه انجام مي ‏دهم.‏

‎‎اين بار بر خلاف نمايش هاي پيشين تان از بازيگران دانشجو استفاده کرده ايد. آيا دراين مورد تعمدي ‏داشتيد؟‎ ‎به اعتقاد من در ايران فقط دانشجويان در معرض حاشيه پردازي نيستند و حتي گاهي آنها خالي از اين مسائل مي ‏شوند. گاهي اوقات دانشجويان کنار مي ايستند و فقط نظاره مي کنند و از حاشيه هايي که بزرگان گرفتار آنها هستند ‏درس مي گيرند. کج سليقگي درميان بزرگان هم اتفاق مي افتد و اتفاقاً شاهد ناله هاي آنها هم هستيم.‏
‎‎اغلب نمايش هايي که به صحنه مي بريد داراي موضوعات خاص هستند و اين باعث شده که ‏تماشاگران خاص خود را در کنار عموم مردم داشته باشيد. لطفاً درمورد شيوه کاري خود بيشتر توضيح دهيد.‏‎ ‎‎‎ببينيد تئاتر براي من درست مثل يک اسباب بازي است که من با آن مي توانم بازي کنم، زندگي کنم و حرف بزنم. ‏من يک اصل اساسي را در کنار کارهايم مد نظر دارم و آن اينکه در توليدات تئاتر بايد لذت برد. اصل مهم در يک ‏هنر دوست داشتن يا نداشتن است. تماشاگراني که به ديدن کارهايم مي آيند به سلايق احترام مي گذارند، هم بازي ‏من مي شوند و ما با هم بازي مي کنيم. بدون اينکه مانعي در ميان ما باشد. من هم به عنوان کارگردان تلاش مي ‏کنم تا حد امکان، البته با توجه به رويدادهاي نمايش با ترکيب رنگ، موسيقي، حرکت و...باعث خوشحالي و ‏تحريک ذائقه آنها شوم.‏
‎‎آيا دراجراي نمايش هاي خود به مشکلاتي که در "يک سمفوني ناکوک" به آن اشاره کرديد، برمي ‏خوريد؟‎ ‎مشکلات براي همه وجود دارد. همين الان به همه شما بگويم که من ارزان ترين کارگردان تئاترايران هستم و ‏براي اجراي اغلب کارهايم با چنگ و دندان با مشکلات جنگيده ام.‏
‎‎به نظر مي آيد تئاتر تجربي براي شما يک دغدغه است و اکثر نمايش هايتان را بر اساس استانداردهاي ‏اين شکل از تئاتر کار مي کنيد.‏‎ ‎بله. علاقه خاصي به اين نوع تئاتر دارم. تئاتري که در کشورمان به رسميت شناخته شده، ولي متاسفانه با مخالفت ‏و مشکلات زيادي از طرف خود هنرمندان دست به گريبان است. 40 سال است که با اين شکل کار کردن آشنايي ‏دارم و به اندازه همين سال ها تاختن به آن را از هر گروه و جناحي مي شناسم. خب طبيعت اين نوع از کار که ‏فرهيخته است و تماشاگران خود را درخود دخيل مي کند و باعث تفکرآنها مي شود جسارت است و مخالفت توسط ‏صاحبان تئاتر رسمي با اين دست از کارها هم بي دليل نيست.‏

‎‎در‎ ‎‏"يک سمفوني ناکوک"دچار فلسفه بافي هاي پيچيده با محتواي آن چناني نشده ايد و به نظر ساده ‏ترين شکل را براي انتقال مفاهيم انتخاب کرده ايد.‏‎ ‎بله. من مي گويم هرچه تئاتر ساده و بي آلايش باشد تاثير بيشتري بر تماشاگر گذاشته و شبيه تئاتر مي شود. نمايش ‏من حاصل دو عنصر رويا و جادو است و اگر اين دو نباشند کارهاي من عقيم مي ماند. با نمايش هايي که تحليل ‏وفلسفه درآن پيشرو است مشکل دارم و هضم آنها برايم کمي سخت است. نمايش هاي غربي از اين دست کارهايي ‏هستند که مي گويم.‏
‎‎متاسفانه شکل توليدات برخي از گروه ها، برخورد مسئولين با هنرمندان و مسائل و مشکلات عديده اي ‏که اين روزها به شدت وارد جامعه تئاتري شده بسياري ازذهنيت ها را به سمت اينکه تئاتر مرده و يا درحال مرگ ‏است سوق مي دهد. نظر شما دراين مورد چيست؟‎ ‎ببينيد اين روزها عمده مشکلاتي که بر سر تئاتر اين کشور وجود دارد اين است که نسل ما به درستي تجربيات ‏خود را به جوانان انتقال نداده است. البته با توجه به شور و هيجاني که درميان جوانان و خود تئاتر موجود است و ‏عليرغم فشارهاي مکرري که بين جوانان موجود است آنها با تلاش و اميد به آينده کار خود را انجام مي دهند و ‏اتفاقاً کارهاي خوبي هم توليد مي کنند. براي پويايي و شکل گيري درست تئاتر بايد اين اتفاقات بيفتد. به دليل اينکه ‏تئاتر يک مساله ديناميک است و به همين راحتي حرکت آن متوقف نمي شود. تئاتر همواره درحال توليد پادزهر ‏خود است و کساني که فکر مي کنند تئاتر مرده اشتباه مي کنند.‏
‎‎چرا کمتر از ديگر کارگردانان تئاتر، با مطبوعات ارتباط برقرار مي کنيد؟‎ ‎ببينيد متاسفانه برخي از افراد در مطبوعات هستند که زبان فارسي را هم به سختي صحبت مي کنند. من 9 سال ‏است که هيچ ارتباطي با اصحاب مطبوعات نداشتم و اين فقط به دليل علاقه من به آنهاست. درپايان هم اعلام مي ‏کنم: در صورتي که دوستان مطبوعاتي برداشت هاي شخصي از حرف هاي مرا داشته باشند، حتماً برخورد ‏مطبوعاتي مي کنم.‏






























هزار و يک شب ♦ گفت و گو

آذردخت بهرامي از اوايل دهه 1370 با مطبوعات دمخور بوده و با نشريات متفاوتي همکاري کرده است. وي ‏از 1367 با شرکت در کلاس‌ها و جلسات "هوشنگ گلشيري" در گالري کسري قصه نويسي را جدي گرفت و ‏بعدها درکلاس‌هاي طنز ابراهيم نبوي هم حضور پيدا کرد. البته براي امرار معاش انبوهي فيلمنامه و نمايشنامه ‏هم نوشته، اما قصه نويسي را با وسواس و سخت گيري خاصي دنبال کرد که امسال با دريافت جايزه کتاب سال ‏منتقدان و نويسندگان مطبوعات به ثمر نشست. در تهران پاي حرف هاي او نشسته ايم... ‏

گفت و گو با آذردخت بهرامي، برنده جايزه منتقدان و نويسندگان مطبوعات‎‎خدا را شکر جايزه گلشيري را نگرفتم‏‎‎
آذردخت بهرامي متولد 1345 متأهل، ساکن تهران و فارغ‌التحصيل رشته ادبيات نمايشي از فرهنگسراي ‏نياوران [1369] است. از سال 1371 با کار در مجله آدينه وارد دنياي مطبوعات شد و از ميانه همين دهه با ‏انتشار داستان هاي کوتاه در مجلات، فصلنامه‌هاي ايراني و خارجي و سايت‌هاي اينترنتي شروع به قصه نويسي ‏کرد. او تا امروز مجموعه داستان "شب‌هاي چهارشنبه" و "زندگي جمالزاده" را منتشر کرده و کتاب "زندگي ‏فرخي يزدي" را زير چاپ دارد. ‏
بهرامي در کنار قصه نويسي به فيلمنامه‌نويسي براي سريال‌ و جُنگ‌هاي تلويزيوني و طنز نويسي و ‏نمايشنامه‌نويسي براي راديو نيز پرداخته و تا امروز بيش از 100 اثر در اين زمينه به رشته تحرير در آورده ‏است. وي مجموعه داستان هاي "سنگواره"، "دلبري با خال ديچيتالي" و يک مجموعه نمايشنامه‌ راديويي را ‏آماده چاپ دارد. با او درباره کتاب "شب‌هاي چهارشنبه" که اخيراً برنده جايزه کتاب سال منتقدان و نويسندگان ‏مطبوعات شد، گفت و گو کرده ايم.... ‏‏ ‏‎‎فکر مي‌کنيد خانم‌هايي که "شب‌هاي چهارشنبه" را مي‌خوانند چقدر از توهمات شخصيت شکاک و ‏البته دوست‌داشتني زن داستان ممکن است تاثير بگيرند؟ اگر پرداخت خوب داستان شما را در نظر بگيريم و اين ‏که قصه بعد از خوانده شدن براي مدتي در ذهن خواننده تجزيه مي‌شود مي‌بينيم که در خواننده‌ زني که حتا به ‏شوهرش شک هم ندارد مي‌تواند به نوعي ايجاد شک کند.‏‎ ‎نکند شما نگران بدآموزي داستان هستيد! از شوخي گذشته، شک نيست هر داستاني خواننده را به اين فکر ‏وامي‌دارد تا خود را به جاي شخصيت اصلي بگذارد. شايد بتوان گفت داستان بايد چنين کاري با خواننده بکند و ‏در ذهن او چنين تصوري ايجاد کند. اما من خودم تا به حال با چنين موردي برخورد نکرده‌ام. از خوانندگان (چه ‏حرفه‌اي، چه عام، چه اهل ادب و قلم) کسي به من نگفته با خواندن اين داستان مثلاً به شوهرش شک کرده. به ‏نظر من همه‌ي شوهرها آنچنان نازنين هستند که نمي‌توان و نبايد به آن‌‌ها شک کرد! اين داستان هم صد در صد ‏تخيلي است و براي تفنن نوشته شده است. از خوانندگان محترم تقاضا مي‌کنم اين نکته را در نظر داشته باشند!‏
‎‎ايده‌ داستان "شب‌‌هاي چهارشنبه" چطور به ذهن‌تان رسيد؟ شايد اولين سوالي که براي خواننده پيش ‏مي‌‌آيد اين باشد که آيا اين اتفاق براي خود نويسنده افتاده؟ اصلاً اساس کدام يک از داستان‌هاي اين مجموعه، ‏اتفاق‌هاي واقعي اطراف‌تان بوده است؟‎ ‎ايده‌ اين داستان زماني در ذهنم نقش بست که در منزل يکي از اعضاي فاميل ورق‌پاره‌اي ديدم که قسمتي از يک ‏يادداشت روزانه بود. بعد تقريباً با سه ورژن و سه زاويه ديد متفاوت آن را نوشتم و در ورژن سوم، ديدم نامه ‏مناسب‌ترين قالب براي اين داستان است و سپس شروع به نوشتن کردم و ورز دادن ملاط‌هاي داستان.‏به طور کلي اساس همه‌ داستان‌هاي من تخيلي‌اند، کاملاً‌ تخيلي. ولي از وقايع ريز اطرافم خيلي استفاده مي‌کنم. ‏‏ ‏‎‎شخصيت سيمين داستان ليدا.... با واقعيت عاطفي واکنش‌هاي زن در جامعه ايراني ـ که البته مختص ‏زن ايراني هم نيست ـ چندان تطابق ندارد. اين که يک زن براي باردار شدن از شوهرش مشکل دارد و شوهرش ‏هم عاشق بچه است ولي با اين وجود به نوع رابطه مرد با زن همسايه و دخترش هيچ واکنشي ـ احساسي يا ‏منطقي ـ نشان نمي‌دهد غيرقابل درک است. اگر فضاي داستان در روستا جريان داشت شايد مي‌شد کمي آن را با ‏واقعيت بيروني انطباق داد ـ‌ که البته باز هم براي من قابل باور نيست. چند زن را دور و برتان سراغ داريد که ‏اين اندازه در عين آگاهي سکوت کنند و دم هم نزنند؟ انگار ما با يک داستان به شدت زنانه که از واقعيت خيلي ‏عقب است مواجهيم.‏‎ ‎لابد از خودتان مي‌پرسيد که چرا سيمين خيانت همسرش را نمي‌بيند؟ نکند بهره‌ هوشي کافي ندارد و نمي‌فهمد ‏چرا وقتي ديگران با شاهد و مثال به او گوشزد مي‌کنند، باز هم مقاومت مي‌کند؟ بايد گفت مشکل از ضريب ‏هوشي او نيست. سيمين همه چيز را مي‌داند اما درمقابل اين واقعيت تلخ دارد مقاومت مي‌کند و آن را به رسميت ‏نمي‌شناسد و به دورترين و تاريک‌ترين گوشه‌هاي ذهنش مي‌راند. اين عکس‌العمل طبيعي او براي مقابله با جهان ‏بيروني و حفظ ساختمان زندگي خويش است. او در مقابل هجوم حقيقتي که اگر رهايش کند، ساختماني را که در ‏ذهن دارد، ويران مي‌کند ـ ساختماني که او طي ساليان دراز با مصالح اميدها و آرزوها و ظريف‌ترين عواطف ‏خويش آن را ساخته است ـ مقاومت مي‌کند. اگر ساختن چنين ساختماني اينقدر آسان بود که بشود به سادگي به ‏ويراني‌اش رضا داد، اصولاً انسان‌ها چگونه مي‌توانستند ادامه بدهند؟ معمولاً هر انساني پس از چنين خسراني، ‏دچار چنان وضعيتي مي‌شود که جهان با تمام زيبايي‌هايش برايش پوچ و بي‌معنا مي‌شود. چه برسد به اين که اين ‏انسان مونث باشد، آن هم انسان مونث شرقي، آن هم از نوع ايراني‌اش با آسيب‌شناسي ويژه‌ خود؛ که جدايي و ‏طلاق، معمولاً برايش عوارض متعدد اجتماعي، مالي، حقوقي، خانوادگي و هزار عارضه‌ي ديگر ايجاد مي‌کند. ‏چون نقش اجتماعي او کاملاً وابسته به شوهر است. براي همين است که "سيمين" اين داستان،‌ حقيقت را به عقب ‏مي‌راند و مدام مي‌گويد که من و شوهرم همديگر را دوست داريم و مدام کدها و نشانه‌هايي که حاکي از بي‌مهري ‏شوهرش است، پس مي‌زند و به نشانه‌هايي که حاکي از عشق دارد، دل خوش مي‌کند.‏
‏ به نظر من همين تناقض دروني است که ارزش داستاني دارد و خواننده را به تفکر وامي‌دارد. انسان موجودي ‏متناقض است و عکس‌العمل‌هاي او هميشه تابع منطقي واحد نيست. عکس‌العمل‌هاي عاطفي انسان چندان جنبه ‏حقوقي ندارد. سيمين دارد از عشقش دفاع مي‌کند. ‏
اين از جهان داستان، اما در جهان واقع هم با اين نظرتان چندان موافق نيستم. خيلي زن‌ها را مي‌شناسم که ‏مي‌دانند شوهرشان چنين خصوصيات اخلاقي دارد،‌ و برخلاف سيمين اين داستان، ديگر احساس عشقي هم ‏برايشان باقي نمانده، ولي سکوت اختيار کرده‌اند و دم نمي‌زنند. البته اين که چرا اين روش را انتخاب کرده‌اند، ‏براي من هم جاي سوال دارد. ولي انگار راه برگشتي براي خودشان نمي‌بينند. شايد از جدايي و مُهر طلاقي که ‏بر پيشاني‌شان مي‌خورد مي‌ترسند، يا دل‌شان نمي‌خواهد به خانه‌ پدري برگردند. يا از عکس‌العمل جامعه و ‏اطرافيان و حتي نزديکان‌شان ـ پس از متارکه ـ مي‌ترسند، به هر حال، به نظر من متأسفانه از اين‌گونه زنان ‏زياد داريم. ‏
‎‎در داستان "کالمه" هويت کسي که زن را مخاطب قرار مي‌دهد مشخص نيست. در طول داستان ‏خواننده بلاتکليف است که بالاخره اين کسي که زن با او مکالمه دارد و البته معلوم است که از توهم زن برآمده ‏چه کسي است؟ هم‌زاد زن ـ وجدان زن ـ است يا خيال مردي که در زندگي او بوده يا...؟!‏‎ ‎‏ امروزه ثابت شده تفکر چيزي نيست به جز گفتگوي مستمر با خود. در مورد شخصيت اين داستان، همين ‏جريان تفکر است که به خط روايي داستان شکل مي‌دهد. در شخصيت اين داستان، هم تفکر وجود دارد، هم ‏احساسات، هم خرد و هم تمام خصايل و ويژگي‌هاي ديگر انساني که در روايت اين داستان، به مقابله با يکديگر ‏پرداخته‌اند. واقعيت اين است که در هر آدمي يکي از اين غول‌هاي درون موفق به تسخير قلعه‌ وجود انسان ‏مي‌شود.‏
اما در مورد داستان کالمه، به نظرم اين خيلي بد است که نويسنده خودش را به نوشته‌اش سنجاق کند و من تا به ‏حال در مورد داستان‌هايم هيچ جا صحبت نکرده‌ام. ولي در اينجا و فقط همين يک بار مي‌گويم که در واقع ‏شخص ديگري در آن خانه حضور ندارد. اين خود ديگر زن ـ يا بگيريم وجدان زن ـ است که دارد با او حرف ‏مي‌ِزند. شخصيت دوم زن که ناظر بر رفتار و اعمال اوست. (در جايي مي‌بينيم که زن ظرف محتوي غذا را با ‏عصبانيت به سوي راوي پرتاب مي‌کند و ظرف به مبل خالي برخورد مي‌کند. پس کسي روي آن مبل ننشسته و ‏يک شخصيت خيالي است که دارد با او حرف مي‌زند و اينقدر هم خوب او را مي‌شناسد.)‏
‎‎در ادبيات داستاني سه، چهار سال اخير زنان بيش‌تر از قبل مجال بروز پيدا کرده‌اند و با خارج شدن ‏از دو گانه‌ مکرر اثيري ـ لکاته به عنوان شخصيت‌هايي کليدي مطرح شدند. از طرفي به نظر مي‌رسد بعد از " ‏چراغ ها را من خاموش مي‌کنم" ـ زويا پيرزاد ـ و روبرو شدن اين جريان با استقبال جوايز ادبي در اثر تکرار ‏و تقليد ـ آگاهانه يا نا آگاهانه ـ ادبيات داستاني ما در اين زمينه به نوعي به عدم خلاقيت و تکرار سوژه‌ها رسيده ‏است. نظر شما در اين زمينه چيست؟ و اين که اصولاً تا چه اندازه مساله‌ي جريان‌سازي جوايز ادبي را قبول ‏داريد؟ فکر نمي‌کنيد آثار برنده شده در اين جوايز به داستان‌نويسان امروز اين پيام را داده که اين آثار مي‌توانند ‏الگو باشند؟‎ ‎واقعيت اين است که هر کسي کار خودش را مي‌کند. ممکن است جوايز ادبي يا ترجمه‌ آثاري از زبان‌هاي ديگر، ‏در ادبيات ما موج‌هايي ايجاد کند و تأثير بگذارد. اما پس از مدتي، موج‌ها مي‌خوابند و آثار بي‌ريشه حذف ‏مي‌شوند. هميشه همين طور بوده. فراموش نکرده‌ايم که با ترجمه‌ي آثار مارکز، با سونامي عظيمي از علاقمندان ‏رئاليزم جادويي، مواجه شديم. خب موج خوابيد. خسارت‌هايي داشت، درس‌هايي هم داشت. پس از آن هم زندگي ‏ادامه پيدا کرد. بنابراين جايي براي نگراني نيست.‏
داستان و رمان، به رغم عناصر آگاهي، دانش و تکنيک هميشه يک جنبه‌ ناخودآگاهانه هم دارد که تقليدپذير ‏نيست. و اتفاقاً‌ همين بخش از اثر هنري است که مهر صاحب اثر را دارد و به داستان تشخص مي‌بخشد. پس ‏محال است بتوان با تقليد اثري در خور آفريد. ‏
اگر روندي که شما مي‌گوييد، منجر به پا گرفتن الگوهاي منجمدي در ادبيات ما بشود، و قالب ثابتي پيدا کند، من ‏هم مثل شما تأييدش نمي‌کنم. اما بعيد مي‌دانم چنين اتفاقي بيفتد. زنان داستان‌نويس ما تازه شروع کرده‌اند و هنوز ‏فرصتي براي تکرار خود پيدا نکرده‌اند. مگر چند سال است که عدد نويسندگان زن فزوني گرفته است؟ تا همين ‏چند سال پيش، وقتي صحبت از نويسندگان زن مي‌شد، همه فقط مي‌گفتند “سيمين دانشور”، اما خوشبختانه ‏امروز با فهرست بلندبالايي از نويسندگان زن مواجهيم که هيچ کس نمي‌تواند آن را نديده بگيرد. ‏

‎‎در اکثر داستان هاي زنانه دهه 1370 زن خيانت مي‌بيند در حالي که در اين مجموعه تنها زنان ‏نيستند که خيانت مي‌بيننند بلکه خيانت زن به مرد و ديگر خيانت‌هاي غير زناشويي نيز ديده مي‌شود. نگاه ‏خودتان به مقوله‌ خيانت چگونه است؟‎ ‎‏ خيانت يکي از مضاميني است که هميشه توجه مرا جلب کرده و مي‌کند. مهم نيست اين خيانت از طرف زن به ‏مرد باشد، يا از طرف مرد به زن. در اين فکر نيستم که ثابت کنم مردها خائن‌ هستند يا زنان. ولي مضمون ‏خيانت زمينه‌اي ايجاد مي‌کند که به نوعي بزنگاه بسياري از عواطف انساني محسوب مي‌شود. مثل لبه‌‌ پرتگاهي، ‏مشرف به دره‌اي عميق، تاريک و پر رمز و راز؛ که زيبايي‌شناختي خاص خودش را دارد و در عين حال در ‏شرايطي اتفاق مي‌افتد که در جامعه، موازين حقوقي مناسبي براي گذشتن از بن‌بست‌هاي عاطفي وجود ندارد. ‏خيانت در داستان مي‌تواند فرصتي باشد براي شکستن کليشه‌هاي منجمد اجتماعي.‏
‎‎از نظر شما بحران به وجود آمده در رمان و داستان کوتاه ايراني از کجا ناشي مي شود؟ (نزول کيفي ‏آثار، کاهش آمار کتابهاي منتشر شده، عدم انتشار آثاري که شايد بهتر بوده اند...)‏‎ ‎به نظر من در نوشتن رمان و داستان کوتاه بحراني وجود ندارد. بلکه جامعه فقط خيلي آرام دارد مضمحل ‏مي‌شود و اين بجران اجتماعي به همه‌ گوشه ‌و کنارهاي اجتماع اثر گذاشته. وقتي کالايي توليد مي‌شود که ‏مشتري ندارد،‌ معلوم است که بازاري مغشوش خواهيم داشت. پس اگر بحراني هست، بحراني است اجتماعي که ‏به همه جا سرايت کرده و مي‌کند. ‏
اما من به آينده اميدوارم. ما بالاخره از اين ورطه هم خواهيم گذشت. خانمي را مي‌شناسم که معتقد است به جز ‏کتاب درسي، لزومي ندارد کتاب ديگري براي دخترش بخرد! و ظاهراً هم تا به حال براي دختر 13 ساله‌اش ‏هيچ کتاب و مجله‌اي نخريده! اما خانمي را هم مي‌شناسم که به هر مناسبتي که بايد به کسي هديه بدهد، يک کتاب ‏هم روي هديه‌اش مي‌گذارد. او از کتاب، به جاي کارت‌تبريکي که اغلب مردم روي کادو مي‌گذارند استفاده ‏مي‌کند و معتقد است بايد کتاب‌ را اينگونه وارد زندگي مردم کرد. فکر مي‌کنم مادر اول از مادر دوم خواهد ‏آموخت. ‏
‎‎‏"شب‌هاي چهارشنبه" در مسابقه‌ي اينترنتي بهرام صادقي جايزه‌ي دوم را کسب کرد. در اولين ‏دوره‌ي جايزه‌ روزي روزگاري نيز برنده‌ جايزه بهترين مجموعه داستان کوتاه شد. در جايزه منتقدان و ‏نويسندگان هم به همين ترتيب. عده‌اي هم عقيده داشتند شما به عنوان يکي از شاگردهاي گلشيري و درست به ‏همين دليل از شانس‌هاي اول دريافت جايزه‌ي گلشيري هم هستيد. پيرامون جايزه‌ گلشيري اين سال‌ها حرف و ‏حديث‌هاي فراواني وجود دارد. بحث باندبازي در جوايز ادبي و به خصوص جايزه گلشيري را قبول داريد؟‎ ‎‎‎خب، خدا را شکر، ديديد که جايزه‌ي گلشيري را نگرفتم! ‏
با اين عقيده موافق نيستم که در اهداي اين جايزه، باندبازي و اينجور چيزها دخيل است. اين عکس‌العمل ‏ذهن‌هاي وامانده و متوهم به وجود توطئه‌هاي دائمي است. مي‌توان اسامي بسياري را نام ببرم که ناقض اين ‏فرضيه‌ وجود توطئه هستند. و متأسفم که بعضي از اديبان و روشنفکران ما اينقدر تنگ‌نظرند و اينقدر بيکارند ‏که براي حاشيه‌ اين جشنواره‌ها و جايزه‌ها اين همه وقت و نيرو بگذارند. ‏
در گذشته، فقط در مراسم ترحيم بزرگان، نويسندگان و صاحب‌نامان ادب و هنر را مي‌ديديم. حالا بايد شکرگزار ‏باشيم که در جشن رمان و داستان همديگر را به شادي مي‌بينيم. حالا چه فرقي مي‌کند چه کسي جايزه مي‌گيرد. ‏مهم اين است کسي جايزه مي‌گيرد که دغدغه‌اش ادبيات است. قديم‌ها مي‌گفتند سلماني‌ها وقتي بيکار بشوند، سر ‏يکديگر را مي‌تراشند. حالا حکايت ماست. نمي‌شود با يک جايزه جاي خالي تمام چيزهايي را که يک نويسنده به ‏آن احتياج دارد پر کرد.‏
بعضي‌ها فکر مي‌کنند با اهداي يک جايزه به يک نويسنده‌، تمام حقوق‌ نويسندگان ديگر را از آن‌ها سلب کرده و ‏به نويسنده‌ي برگزيده اهدا مي‌شود و از اين بابت عصباني مي‌شوند. اما من فکر مي‌کنم اين نيرو بايد صرف ‏مطالبات اساسي ديگري بشود، مثل بازار نشر، حقوق مؤلف، فرهنگ کتابخواني و... جايزه تعيين کننده‌ همه چيز ‏نيست. چه بسيار آثار برحسته‌اي که جايزه نگرفته‌اند اما هيچ از بزرگي‌ و اهميت‌شان کم نشده. مگر قرار است ‏تاريخ ادبيات ما را از روي تاريخچه‌ي جوايز ادبي بنويسند؟ ‏
‏ در مورد بخش ديگر سوال‌تان، فکر مي‌کنم ريشه‌ همه‌ حاشيه‌ها، از جمله حاشيه‌اي به نام شاگردان گلشيري، ‏همين جاهاي خالي باشد. بعضي‌ها طوري رفتار مي‌کنند که انگار شاگرد گلشيري بودن خطايي نابخشودني است. ‏
‎‎آقاي کربلايي‌لو بعد از برگزاري جايزه‌ي مهرگان ادعا کرد که او و دوستانش در حال ايجاد جرياني ‏تازه در ادبيات داستاني ايران هستند و اين که‎ ‎‏"دوره‌ي شاگردهاي گلشيري تمام شده است". نظر شما به عنوان ‏يکي از شاگردهاي گلشيري درباره‌ي اين اظهار نظر چيست؟‎ ‎با اين حساب، حالا که دوران‌ شاگردهاي گلشيري تمام شده، بهتر است راجع به گذشته‌ها حرف نزنيم! ولي ‏خودمانيم، اصلاً اين شاگردان گلشيري چه کساني هستند و يا چند نفرند؟ چه کتاب‌هايي دارند؟ چه داستان‌هايي ‏نوشته‌اند؟ اصلاً اين دوران از کِي آغاز شده و چه مدت دوام داشته؟ ‏
ظاهراً در مورد اين باند مخوف، تنها چيزي که اهميت ندارد، آثارشان است. آيا آثار نويسندگان مذکور، داراي ‏مؤلفه‌هايي هستند که مخصوص خودشان باشد؟ اصلاً چرا نبايد به نقد اين آثار پرداخت؟ ‏
مسئله اينجاست که وقتي چند نويسنده چند سالي با هم کتاب مي‌خوانند، نقد مي‌کنند، تحليل مي‌کنند، از يکديگر ‏مي‌آموزند و پس از چند سالي همه به نوعي مطرح مي‌شوند. از اين روند چه نتيجه‌اي مي‌توان گرفت؟ اگر قبول ‏کنيم که در تشکيل اين محفل، انگليسي‌ها دست نداشته و ندارند! بايد بپذيريم که فعاليت‌هاي اين محفل در خور ‏توجه بوده است، همين و بس. اما اگر اسير توهم توطئه شويم، چاره‌اي غير از نتيجه‌گيري‌هاي عجيب و غريب ‏نخواهيم داشت. من که آرزو مي‌کنم ده‌ها دوره‌ اين‌چنيني برپا شود. نه اين که مثل حالا، منسوب بودن به اين ‏محفل، جرم محسوب شود. ‏
‎‎فکر مي‌کنيد اگر به جوايز ادبي راه پيدا نمي‌کرديد در حال حاضر چه جايگاهي در ادبيات داستاني ‏ايران داشتيد؟‎ ‎مگر کسي که به جوايز ادبي راه پيدا کرده‌ چه جايگاهي دارد؟ من اسم يکي از برندگان يکي از همين جوايز ادبي ‏را پيش از اهداي جايزه نشنيده بودم. راستش پس از آن هم نشنيدم. حالا اگر شما از من بپرسيد مثلاً‌ ايشان چه ‏جايگاهي دارند، چه جوابي مي‌توانم بدهم؟ ‏
واقعيت اين است که جوايز ادبي در ايران مراحل اوليه و بسيار تجربي را طي مي‌کنند. نيما مي‌گويد آينده است ‏که جايگاه يک اثر و نويسنده‌ي آن را تعيين مي‌کند. پس ديگر چه جاي نگراني؟ هر کسي کار خويش مي‌کند و ‏بار خويش مي‌برد. البته من به جوايزي که گرفته‌ام، افتخار مي‌کنم و سپاس‌گزار داوران هستم و منظورم به هيچ ‏وجه کاستن از قدر و منزلت اين تلاش زيبا نيست. ‏
‎‎از نظر شما گرفتن جايزه و برگزاري جوايز ادبي، که البته در ايران سابقه‌ي طولاني ندارند، تا چه ‏اندازه بر فرايند داستان‌نويسي در ايران، آثار منفي يا مثبت مي‌تواند داشته باشد؟‎ ‎جوايز ادبي به نوعي عکس‌العمل جامعه نسبت به اثر هنري هستند. واقعيت اين است که جامعه يکسان و همگون ‏نيست؛ از تمايلات، سليقه‌ها و صداهاي متعدد و متفاوت تشکيل شده است. کاش روزي برسد که هر کدام از اين ‏سليقه‌ها عکس‌العمل مخصوص به خويش را داشته باشند. ممکن است عکس‌العمل سليقه‌ عام چندان مورد پسند ‏من نباشد، اما چرا ناشران آثار پرفروش و عامه‌پسند به نويسندگان اين ژانر، جايزه نمي‌دهند؟ به اين ترتيب وزن ‏هر کدام از اين سليقه‌ها در جامعه روشن مي‌شود؛ نيازها شناسايي مي‌شود تا بدان‌ها پاسخ داده شود. پس هر ‏جايزه‌اي پاسخ به يک نياز خاص محسوب مي‌شود و قرار نيست جوابگوي تعيين جايگاه براي هر نويسنده‌اي ‏باشد. ‏
من فکر مي‌کنم تأثير مثبت جوايز ادبي روشن کردن حيطه و وسعت اين نيازهاست و خواننده مي‌تواند بفهمد ‏برگزيدگان کدام جايزه به سليقه‌ او نزديک هستند. به هر حال فراموش نکنيم که جايزه دادن و جايزه گرفتن امري ‏نسبي است و به انتشار آثار در يک حيطه‌ زماني خاص محدود است. مثل امسال که تعداد آثار منتشر شده ـ به ‏دلايل نگو و نپرس ـ اندک بود. ‏
اما در مجموع به نظر من، جوايز ادبي بر روي نشر و تيراژ و حتي دلگرمي اهل قلم تأثير مثبت مي‌گذارند. من ‏که اثر سوئي نمي‌بينم؛ يک عده بدون مزد و بدون منت، با تمام توان تلاش مي‌کنند و کاري را به سرانجام ‏مي‌رسانند که در جوامع ديگر، بر عهده‌ يک موسسه است. به چنين انسان‌هاي نازنيني، چه چيز، به جز تشکر و ‏خسته نباشيد مي‌توان گفت؟ ‏
‎‎تا کنون آثارتان تا چه اندازه مشمول سانسور شده‌اند؟‎ ‎خوشبختانه مجموعه داستان “شب‌هاي چهارشنبه” مشمول هيچ تغيير و سانسوري نشد. البته بايد بگويم از ابتدا به ‏توصيه‌ دوستان، چهار داستان اين مجموعه را جدا کردم، چون بسيار بدبين بودم، ولي حالا که اين اتفاق خجسته ‏براي کتابم افتاد، اميدوارم بتوانم آن‌ داستان‌ها را در مجموعه داستان بعدي‌ام، منتشر کنم. آرزو مي‌کنم اين اتفاق ‏خجسته در مورد کارهاي بقيه‌ دوستان هم بيفتد و همه بدون مشکل آثارشان را چاپ کنند.‏




































نگاه♦ چهار فصل



نقش اکبر رادي در نمايشنامه نويسي ايراني ‏‎‎نمايشنامه نويس واقعگرا‎‎جواد اعرابي
اگر دوران مشروطيت مرجع تاريخ تئاتر در ايران با استانداردهاي جهاني به حساب آيد، دهه ‏‏40 خورشيدي نقطه عطفي در دنياي تئاتر ايران است.‏
پيش از آغاز دهه 40 و چند سالي پس از کودتاي 28 مردادماه 1332 حرکت هايي براي به ‏صحنه بردن نمايش آغازشد. تشکيل گروه تئاتر آناهيتا، گروه اسکار و گروه تئاتر ملي در اين ‏سالها اتفاق افتاد. ‏
شايد يکي از ويژگي هاي اين دوران وجود متون نمايشي بود که اين متون چه به شکل ترجمه ‏و چه به صورت آفرينش توسط نويسندگان ايراني مرتب در دسترس گروه هاي اجرايي قرار ‏مي گرفت. ‏تئاتر ايران در اين دوران براي آفرينش هنري خود داراي نمايشنامه نويس شد که از ميان آنها ‏غلامحسين ساعدي (گوهر مراد)، بهرام بيضايي و اکبر رادي از جايگاه خاصي برخوردار ‏شدند.
‏اين سه نفر مثلثي را به وجود آوردند که با ذکر نام يکي از آنها، ناخودآگاه نام دو تن ديگر در ‏ذهن خانواده تئاتر و دوستداران تئاتر ايران تداعي مي شود. ‏
در ميان اين سه نمايشنامه نويس، غلامحسين ساعدي يک روانپزشک بود که رمان و داستان ‏هم مي نوشت و تجربه شغلي او نيز در شخصيت پردازي آثارش سهم بسزايي داشت. نوشته ‏هاي او عموماً برمبناي واقع گرايي شکل مي گرفت که نمادگرايي درآن نيز نقش داشت. ‏
بهرام بيضايي پژوهشگري نمايشنامه نويس و فيلمنامه نويس است که آثارش را براي ‏کارگرداني خويش مي نويسد. او دغدغه هويت را دارد و سبک کاري او بر مبناي شاخص ها ‏و نشانه هاي نمايش شرقي و به ويژه ايراني است. ‏
اما اکبررادي در ميان اين سه تن تنها نمايشنامه نويس باقي ماند. هرچند او پيش از آنکه ‏نمايشنامه بنويسد، در سن 20 سالگي به خاطر نوشتن داستان باران برنده جايزه اول موسسه ‏مطبوعاتي اطلاعات شد، اما با نوشتن اولين نمايشنامه تمرکز کاري خود را براي آفرينش اين ‏گونه هنري قرار داد. ‏
يکي از ويژگي هاي نمايشنامه هاي اکبررادي در آن است که تنها مناسب براي اجرا نيست، ‏بلکه آنها را مي توان به عنوان يک داستان بلند و يا رمان خواند. در نمايشنامه هاي بلند او ‏تقريبا براي هر پرده يا صحنه اي عنوان ويژه اي انتخاب شده است. ‏
اکبر رادي زاده رشت است. او در سن 11 سالگي به خاطر ورشکستي پدر همراه خانواده به ‏تهران مهاجرت کرد. در رشته علوم اجتماعي وارد دانشگاه شد و معلمي شغلي بود که او با آن ‏امرار معاش مي کرد. ‏
اکبر رادي نمايشنامه روزنه آبي را در سال 1339 وقتي 21 سال داشت به اتمام رساند و ‏براي مطالعه آن را به احمد شاملو داد. نمايشنامه مورد پسند احمد شاملو قرار گرفت و ترتيبي ‏داد تا شاهين سرکيسيان آنرا کارگرداني کند. ‏
نمايشنامه هاي اکبررادي بر مبناي واقع گرايانه نوشته شده اند و بيش از آنکه به نمادها توجه ‏داشته باشد، گزينه هاي دقيق از بطن زندگي در ساختار درام او راه پيدا کرده اند. درام هاي او ‏به خاطر همين موضوع مي تواند مخاطب هاي عام تري را جذب خود کند. ‏
طنزهاي گزنده و تلخ همراه با شور و شعف در ديالوگ هاي جاندارش، تاثيرپذيري از چخوف ‏و ايبسن را در آثار او نمايان مي کند. ولي اين تاثيرپذيري در جهت غناي نمايش است و ‏مخاطب تنها با مختصات يک زندگي ايراني مواجه است. ‏
انتخاب شهرهاي شمال کشور به ويژه شهر رشت به عنوان مکان براي اغلب نمايشنامه ها ‏يکي از ويژگي آثار اوست. ‏
منطقه شمال ايران در تحولات سياسي، فرهنگي و هنري به ويژه هنر تئاتر نقش مهمي را در ‏تاريخ معاصر ايران ايفا کرده است، اضافه بر آنکه وضعيت جغرافيايي و آب و هوايي آن، هم ‏وجه دراماتيک نمايشنامه ها را پر رنگ مي کند و هم کمک شاياني به جملات شاعرانه درام ‏نويس است. ‏
اکبر رادي در چند نمايش مانند از پشت شيشه ها، خانمچه و مهتابي از شکل نمايشي رايج خود ‏خارج مي شود و به نوعي بيگانه سازي نزديک مي شود ولي ديالوگ هاي آن داراي همان ‏ويژگي است که ديگر آثار او داراست. ‏
اگر سه دوره کاري براي اکبر رادي در نظر گرفته شود مي توان آثار او را به پيش از ‏انقلاب، در آستانه انقلاب و پس از انقلاب تقسيم کرد. ‏
نويسنده در نمايشنامه هاي بخش اول در زمان نمايش زندگي مي کند و اتفاقات نمايشي را خلق ‏مي کند. مانند روزنه آبي، لبخند باشکوه آقاي گيل و... در بخش دوم مانند منجي در صبح ‏نمناک در آستانه ورود به عصر تازه اي خود را براي دنيايي تازه آماده مي نمايد. ‏
نمايشنامه هاي نوشته و اجرا شده اکبر رادي در بخش سوم فاصله نويسنده از زمان نمايش ‏است که در اين فاصله آنچه گذشت را به تصوير مي کشد. پلکان، آهسته با گل سرخ، ملودي ‏شهرباراني و... از اين جمله آثارند. ‏
اکبررادي در طول حيات خود بيش از 20 نمايش برجا گذاشته است و سه مجموعه مقالات از ‏او چاپ شده است و تنها يک مجموعه داستان به نام جاده از او منتشر شده است. ‏

هیچ نظری موجود نیست: