گفت وگو♦ سينماي جهان
پاتريس لوکنت از آن دسته فيلمسازان فرانسوي است که در طول سه دهه گذشته تقريباً هيچ فيلمي از او رسماً در ايران به نمايش در نيامده، اما به برکت حضور ويديو و حالا دي وي دي دوستداران بسيار دارد. کارگرداني که کارنامه اش ميان دو گونه کمدي و درام تقسيم مي شود، ولي بر خلاف آمريکا و برخي کشورهاي اروپايي، تماشاگر ايراني فقط با فيلم هاي درام او آشناست. فيلم هايي که اغلب به روابط پيچيده ميان زنان و مرداني غريب مي پردازد. چندي پيش آخرين ساخته اين فيلمساز پاريسي به نام "بهترين دوست من" اکران شد، به همين مناسبت گفت و گويي صميمانه با او درباره همين فيلم و زندگي اش که وقف سينما کرده را انتخاب و برايتان ترجمه کره ايم....
گفتگو با پاتريس لوکنتاحساسي به قدرت عشق
پاتريس لوکنت متولد 1947 پاريس است. دوران کودکي اش در شهر تور گذشت و در هيمن ايام مسحور سينما شد. از 15 سالگي شروع به ساختن فيلم هاي کوتاه غير حرفه اي کرد. در 1967 به پاريس رفت و وارد ايدک شد. مطالبي در کايه دو سينما نوشت و همزمان به عنوان کارتونيست در مجله Pilot شروع به کار کرد. فيلم هاي کوتاهش با استقبال منتقدان فرانسوي روبرو شد. در 1973 نقشي بسيار کوتاه در فيلم سال 01 ساخته آلن رنه و ژاک دوئيون بازي کرد و در 1976 اولين فيلم بلندش را به نام Les Vécés étaient fermés de l'interieur را با شرکت ژان روشفور و کلوش ساخت که موفقيتي نسبي به دنبال داشت. در 1977 دومين فيلمش برنزه را بر اساس نمايشنامه اي مشهور ساخت که تبديل به يکي از پر فروش ترين فيلم هاي تاريخ سينماي فرانسه شد. يک سال بعد قسمت دوم برنزه ها را نيز کارگرداني کرد و شروع به همکاري مستمر با کمدين هاي مشهور فرانسوي چون کلوش، برنار ژيرودو، ژارر لنوين و ديگران کرد. سومين فيلمش با من بيا، من با دوست دخترم زندگي مي کنم نيز با موفقيت مالي روبرو شد. اما دو فيلم بعدي وي زنم داره برمي گرده و پخش يا چيزي براي نمايش نيست بازخورد خوبي نداشت، ولي زمينه ساز همکاري مداوم وي با ميشل بلان شد.
متخصص در 1985 بار ديگر توجه تماشاگران را به خود جلب کرد و فيلم با هم در 1987 لوکنت را به اولين نامزدي سزار کارنامه اش رساند. با هم نامزد سه جايزه اصلي سزار شد و نام لوکنت را به عنوان کمدي سازي برجسته در تاريخ سينماي فرانسه تثبيت کرد. اما دو سال بعد شهرت و موفقيت بين المللي با مسيو هير در انتظارش بود. يک درام روانشناسانه جنايي و مهيج که از روي داستان ژرژ سيمنون اقتباس شده بود. فيلم ابتدا در جشنواره کن به نمايش در آمد و نامزد نخل طلا شد و نامزدي اش در 8 رشته از جوايز سزار با دريافت جايزه سنديکاي منتقدان فيلم فرانسه دنبال شد. نقش اصلي فيلم را ميشل بلان ايفا مي کرد که او نيز با اين فيلم مسير تازه اي در کارنامه اش گشوده شد. با اين فيلم توجه منتقدان خارجي به او جلب شد، اما لوکنت قبل از آن فيلم يک دوجين کار ديگر نيز داشت که در خارج از فرانسه شناخته نشده بود.
لوکنت اين مسير تازه را با فيلم بعدي اش شوهر زن آرايشگر دنبال کرد. ماجراي عشق يک کودک به زن آرايشگر محله که بعدها در بزرگسالي زمينه ساز ازدواجش با زن آرايشگر ديگري مي شود. بعد از بازگشت به حيطه کمدي در فيلم هاي تانگو، عطر ايوون و دوک هاي بزرگ به سراغ داستاني تاريخي رفت. کمدي/درام عاشقانه تمسخر در 1996 نه فقط 15 جايزه بين المللي براي وي به ارمغان آورد، بلکه خود فيلم نيز به شکلي گسترده در امريکا پخش شد و فرجام اين کار نامزدي جايزه بهترين فيلم خارجي سال در مراسم اسکار و سرانجام دريافت جايزه سزار بهترين فيلم و بهترين کارگرداني بود.
موفقيت تمسخر راه لوکنت را براي همکاري با آلن دلون و ژان پل بلموندو- دو اسطوره بازيگري سينماي فرانسه- در يک اکشن پر خرج به نام شانس يک به دو/ يک شانس براي دو نفر هموار کرد. اما حاصل کار از جهت مالي چندان درخشان نبود. از اين رو بار ديگر به حيطه درام بازگشت و دختري روي پل را ساخت که او را نامزد دريافت جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم گولدن گلاب کرد. اين اتفاق در سال 2000 با بيوه سن پي ير تکرار گشت و استقبال از درام هاي عاشقانه غير متعارف لوکنت در بسياري از کشورها تبديل به واقعه اي فراگير شد. ماجراي عاشقانه فيلکس و لولا در سال 2001 نامزدي خرس طلايي جشنواره برلين به همراه آورد و خيابان لذت در سال بعد درباره رابطه يک تعميرکار و زني روسپي در پاريس دهه 1940 مورد پسند تماشاگران بسياري از کشورهاي اروپايي شد. اما سومين موفقيت بزرگ پس از مسيو هير و تمسخر در سال 2002 با فيلم مردي در قطار به سراغ لوکنت امد. داستاني حيرت انگيز از برخورد دو غريبه در قطار- يک معلم شاعرپيشه و يک دزد- که اين برخورد سبب تغيير سرنوشت شان مي شود. بازي جاني هاليدي و ژان روشفور در نقش هاي اصلي مورد پسند داوران جشنواره ها و تماشاگران قرار گرفت و شش جايزه معتبر براي فيلم به همراه آورد. لوکنت نيز نامزد دريافت شير طلايي جشنواره ونيز شد.
لوکنت در فاصله اين فيلم و آخرين کارش بهترين دوست من، فيلم هاي غريبه هاي صميمي را در 2004 و قسمت سوم برنزه ها را بعد از سه دهه[در سال 2006] کارگرداني کرده است. لوکنت چهار فيلم کوتاه مستقل و دو اپيزود از فيلم هاي لومير و شرکاء و عليه فراموشي، و يک فيلم مستند به نام بياييد چشم هايمان را باز کنيم در کارنامه خود دارد. بهترين دوست من بيست و پنجمين فيلم بلند اوست. او از فيلم با هم تا امروز فيلمبردار بسياري از فيلم هاي خود نيز بوده و فيلمنامه اکثر آنها را نيز خود نوشته است
چه چيزي شما را جذب داستان اليويه دازا کرد؟ وقتي اولين نسخه فيلمنامه را خواندم، شروع آن به نظرم فوق العاده رسيد و وسوسه ساخت اين داستان را در من به وجود آورد. کمي شبيه اين بود که دوتا ميل بافتني با يک گلوله کاموا به رنگ مورد علاقه ام جلويم باشد ومن به خودم مي گفتم که با آنها يک پوليور خواهم بافت. نقطه شروع داستان مردي است که درمراسم خاکسپاري يکي از آشنايان حاضر مي شود و متوجه مي شود با احتساب بيوه متوفي تنها هفت نفر در مراسم شرکت کرده اند. اين به نظرش وحشتناک مي آيد و مي خواهد از اطرافيانش بپرسد که آيا در روز خاکسپاري خود او همگي شرکت خواهند نمود. کسي جوابگوي او نيست، چون او کسي را ندارد... دوستي ندارد. وضع ماليش بد نيست، اما بايد يک دوست خوب هم داشته باشد. به خودم گفتم با چنين شروعي؛ دستمايه تعريف يک داستان فوق العاده کمدي فراهم است. يک داستان سبک و در عين حال موضوعي که به هرکدام از ما هم مربوط مي شود. اين که از خودمان بپرسيم: ايا دوست يا دوستاني داريم؟ اين اصلي ترين سوال در روابط انساني است.
جنبه کودکانه اي هم در اين نوع سوال ها هست... يک نکته خيلي با مزه در فيلم هست. وقتي که دانيل اوتوي درطول آخرين تلاش هايش براي اطمينان پيدا کردن از اينکه دوستي دارد، دريک آن خودش را کاملا شکننده مي يابد. مثل اينکه دوباره به کودکي بازگشته باشد، اين مطلب حقيقت دارد که در دوران مدرسه راحت تر دوست مي شويم. چيزي خنده دار و درعين حال متاثر کننده و ترحم برانگيز اين است که او احساس مي کرده کلي دوست دارد، ولي در آن لحظه متوجه مي شود که يک دوست واقعي ندارد. در واقع او خودش را مثل سن هفت سالگي تنها در ميان حياط مدرسه مي يابد. و از دريافت اين موضوع به هم مي ريزد. چيزي است که براي من خيلي جالب است.
در بسط داستان اوليه چه چيزهائي را مد نظر داشتيد؟ همانطور که به شما گفتم از شروع داستان خيلي خوشم آمد. اما صادقانه بگويم که نمي دانستم اين زمينه چيني بعدها چه پيچ و خمي به خودش خواهد گرفت. فقط يادم مي آيد به مسيري مي رفت که زياد به دلم نمي چسبيد. به نظرم ازنظر احساسي چيز زيادي در آن نبود. بنابر اين بعد از گرفتن اجازه با کمک ژروم تونر فيلمنامه را بازنويسي کردم.
ولي در حالي که منتظر يک کمدي واقعي با شوخي ها و موقعيت هاي کاملاً کميک بوديم، فيلم متاثر کننده و دراماتيک از آب در آمد... هرگز نمي شود نگاه بيروني به فيلم حدس زد. من خودم کاملاً به اين امر واقف بودم که بايد يک فيلم مفرح ومردم پسند بسازم که تماشاي آن راحت باشد. ولي ظاهراً نتيجه کار به اين شکل در نيامده است. از طرف ديگر ساخت يک فيلم سبک جلف هم در فکر نبود. هر فيلمي بايد چيز فوق العاده اي در خود داشته باشد. اين شخصيت احتمالاً نتفر انگيز هم بايد براي بردن يک شرط احمقانه، يک دوست صميمي براي خودش دست و پا کند، تا ما تحت تاثير قرار بگيريم.
تمايل به قراردادن اين فيلم در گونه کمدي قبل از ديدن آن، شايد به اسم داني بودن کمدين برمي گردد که بالاي همه اسم ها برروي پوستر فيلم آمده است؟ احتمالاً همين طور است. دقت داشته باشيد که با اين وجود فيلم بسيار خنده دار است. اما براي کساني که از اين فيلم خوش شان آمده است اين تنها جنيه مثبت آن نيست و از آن فراتر مي رود. همه ما کمدين هايي بزرگي چون بورويل، کلوش و خيلي هاي ديگر را مي شناسيم، وقتي به دنبال يک اجراي انساني تر، حقيقي تر، ساده تر و امروزي تر آنها مي گرديم، مي بينيم اکثراً حاصل کارشان به طرزي شگفت آور انساني است. همين مسئله در مورد داني بون هم صدق مي کند که نقش هميشگيش را دراين فيلم بازي نمي کند، ولي حاصل کار فوق العاده است. چرا که او صادقانه و حقيقي بازي مي کند.
چگونه فهميديد که ترکيب دانيل اوتوي و داني بون روي پرده اين قدر خوب خواهد شد؟ تصور اينکه حاصل کنار هم قراردادن هنرپيشه هاي که هرگز با يکديگر همبازي نشده اند، کاملاً خوب و يا کاملاً بد خواهد شد، منطقي است. در مرحله انتخاب بازيگران احساس مي کنم دقيقاً مثل آشپزي هستم که با وجودي اينکه نمي داند چرا کمي پاپيريکا[فلفل قرمز] به غذا اضافه مي کند، ولي اين حس را دارد که نتيجه کار بهتر خواهد شد. چند وقت پيش شنيدم که يکي از معروف ترين توليد کنندگان ماکارون[نوعي شيريني] براي کريسمس با فواگرا-جگر چرب اردک که توليد و طبخ آن جايگاه مهمي در آشپزي فرانسوي دارد- ماکارون درست کرده است! اين ديگر زياده روي است. واضح است که آنها اين امکان را داشتند که قبل از وارد کردن اين محصول تازه به بازار، آن را بچشدند تا اگر خوب نبود توليدش نکند. اما به خودش گفته که ترکيب شکلات با فواگرا چيز خوبي خواهد شد. من هم شخصاً با دليلي کاملاً مشابه دانيل اتوي و داني بون را انتخاب کردم.
تصور شما از دوستي چيست؟ بيش از هرچيز نبايد يک رابطه کاملاً بسته باشد. به همين دليل است که معناي "بهترين دوست" را نمي فهمم. چون شخصاً کسي را به عنوان بهترين دوست ندارم و حتي نمي دانم برايم جالب است که چنين کسي را داشته باشم يا نه، کسي که بخواهد نشانه همه دوستي من باشد. برداشت من از دوستي بازتر از اين است، دوستي براي من عبارت است از علاقه اي که به ديگري داريم و کنجکاوي نسبت به افرادي که با آنها رفت وآمد مي کنيم. يک رابطه مبتني براعتماد و همياري و سخاوت است، اما به شرطي که دوطرفه باشد. شما نمي توانيد دوستي داشته باشيد، اگرخودتان را به عنوان دوست آن شخص نبينيد. دوستي خيابان يک طرفه نيست.
اين طور برداشت مي کنم که دوستي براي شما احساسي است به قدرت عشق. دراين فيلم و فيلم ديگرتان دختري روي پل رابطه اي که دانيل اوتوي با ونسان پارادي برقرار مي کند بيشتر از آن که عشق باشد يک دوستي مبهم است... مورد "بهترين دوست من" ازهمان اول کمي خاص است. مشخصاً وقتي قضيه رابطه بين دو مرد و يا دو زن است تنها مسئله دوستي دربين است و يا اينکه قضيه عشقي همجنسگرايانه است که تا حال هرگز به آن نپرداخته ام. چيزي که تا به حال در کارهايم به آن پرداخته ام اکثراً رابطه بين يک زن و يک مرد بوده است و دختري روي پل نمونه خوبي است. صحبت از دوستي نيست، بلکه يک جور کشش تکان دهنده است و ميلي که بر سر شخصيت هاي فيلم سايه مي افکند و موجي از احساسات عاشقانه شروع مي کند به عطرآگين کردن زندگيشان. اما تصور نمي کنم که اين يک دوستي باشد.
شما مي گوئيد که "بهترين دوست من" فيلمي است براي مخاطب عام. اما چنين جنبه اي در برنزه ها 3 خيلي بيشتر به چشم مي خورد. آيا بعد از فيلم پر خرج و بزرگي مثل برنزه ها لازم بود که خودتان را در چنين پروژه اي غرق کنيد؟ به نظرم اين مسئله خيلي بغرنج و پيچيده نيست. هميشه مايل به ساختن کارهايي متفاوت با يکديگر داشته ام و ضمناً قبل از ساخت برنزه ها 3 براي اين کار تعهد داده بودم. پس ساخت اين فيلم بعد از آنچه که شما "فيلم پر خرج" مي ناميد صورت نگرفته است که به خودم بگويم حالا نوبت يک کار شخصي است. من کارهايم را يکي بعد از ديگري انجام مي دهم، اما از قبل آنها را برنامه ريزي مي کنم. به زمان زيادي پيش از ساخت يک فيلم احتياج دارم تا همه چيز به پختگي برسد.
اعلام کرديد که مي خواهيد تا قبل از کنار بازنشستگي سه فيلم ديگر بسازيد ؟ اگر از 25 فيلمي که ساخته ام ناراضي بودم، مدت ها پيش کنار مي کشيدم. يا اينکه تنها به ساخت فيلم هايي ادامه مي دادم که به آنها افتخار کنم. امروز با نگاهي به گذشته، شايد گزافه گويي به نظربرسد، اما به خودم مي گويم انتخاب فيلمسازي اشتباه نبود. تعدادي از فيلم هايم مزخرف هستند و خوب از کار در نيامده اند، اما چند تايي هم هستند که به آنها نگاه مي کنم به خود مي گويم؛ به خاطر هيچ و پوچ به اين حرفه نپرداخته ام. گفت و گو کننده: لوران تيتي، دي وي دي راما
بهترين دوست من Mon meilleur ami
کارگردان: پاتريس لوکنت. فيلمنامه: پاتريس لوکنت، ژروم تونر بر اساس ايده اي از اليويه دازا. موسيقي: زاويه دومرلياک. مدير فيلمبرداري: ژان ماري دروژو. تدوين: ژوئل هاشه. بازيگران: دانيل اوتوي[فرانسوا کوسته]، دني بون[برونو بولي]، ژولي گايت[کاترين]، ژولي دوران[لوئيز کوسته]، آنري گارسن[اتي ين دلموته]، ژاک ماتو[آقاي بولي پدر برونو]، ماري پي يه\حانم بولي مادر برونو]، اليزابت بورگن[ژوليا]، اودري مارناي[ماريان]. 94 دقيقه. محصول 2006 فرانسه. نامزد جايزه بهترين فيلم اروپايي در مراسم ديويد دوناتللو. ژانر: کمدي.
فيلم روز♦ سينماي جهان
آخرين هفته سال 2007 ميلادي با اکران فيلم هاي مهمي از کارگردان هاي شناخته شده جهان مصادف بود. فيلم هايي که برخي از آنها از اميدهاي اصلي مراسم اسکار بعدي هستند. از طرف ديگر آغاز نمايش فيلم هاي خاص شب کريسمس و سال نو مانند قطب نماي زرين، گنجينه ملي: کتاب اسرار، Alvin and the Chipmunks، اسب آبي: حماسه اي از اعماق و سحر شده نيز رونقي چشمگير به سالن هاي سينما در دو سوي اقيانوس داد. نگاهي انداخته ايم به فيلم هاي مطرح اين هفته....
فيلم هاي روز سينماي جهان
<strong>جبران/کفاره Atonement
کارگردان: جو رايت. فيلمنامه: کريستوفر همپتون بر اساس رماني از ايان مک اوان. موسيقي: داريو مارينللي. مدير فيلمبرداري: سيموس مک گريوي. تدوين: پل تاتيل. طراح صحنه: سارا گرينوود. بازيگران: جيمز مک اووي[رابي ترنر]، کايرا نايتلي[سسيليا تاليس]، رومولا گارني[برايوني 18 ساله]، سائويريس رونان[برايوني 13 ساله]، ونيسا ردگريو[برايوني کهن سال]، برندا بلتين[گريس ترنر]، جونو تمپل[لولا گوئينسي]، پاتريک کندي[لئون تاليس]، بنديکت کامبربچ[پل مارشال]، ميشله دانکن[فيونا مک گواير]، جينا مک کي[خواهر دراموند]، دانيل ميز[تامي نتل]، الفي آلن[دني هاردمن]. 130 دقيقه. محصول 2007 انگلستان، فرانسه. نام ديگر: Reviens-moi. نامزد جوايز بهترين موسيقي، کارگرداني، بهتني بازيگر زن نقش مکمل/ونيسا ردگريو، بهترين بازيگر زن جوان/رونان و بهترين فيلم از انجمن منتقدان رسانه ها، نامزد جوايز بهترين فيلمبرداري، موسيقي و فيلمنامه اقتباسي از انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، نامزد جوايز بهترين کارگرداني، بهترين فيلم-درام، موسيقي، بازيگر مرد، بازيگر زن، بازيگر زن نقش مکمل/نونان و بهترين فيلمنامه از مراسم گولدن گلاب، نامزد جوايز بهترين بازيگر مرد سال/مک اووي، بهترين بازيگر زن سال/نايتلي، بهترين بازيگر تازه کار/نونان، بهترين کارگردان، بهترين بازيگر نقش مکمل زن/ردگريو و نونان، بهترين فيلمنامه و بهترين فيلم سال از انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين فيلمبرداري، بهترين موسيقي و بهترين بازيگر جوان/نونان از انجمن منتقدان فيلم فونيکس، برنده جايزه بهترين فيلمنامه اقتباسي و نامزد جوايز بهترين بازيگر زن، بهترين بازيگر نقش مکمل زن/نونان، بهترين طراحي لباس و موسيقي از مراسم ساتلايت، نامزد شير طلايي جشنواره ونيز....
سال 1935. برايوني تاليس فرزند 13 ساله خانواده اي مرفه شاهد مغازله خواهر بزرگ ترش سسيليا با رابي ترنر، فرزند تحصيل کرده يکي از خدمتکاران شان است. برداشت هاي غلط و کودکانه برايوني از اين رابطه عاشقانه پاک و علاقه غير منطقي اش به رابي که از سوي وي رد مي شود، راه را براي سوء تفاهم و فاجعه اي بزرگ باز مي کند. مدتي بعد، پس از آزار جنسي يکي از بستگان خانواده، برايوني نزد پليس شهادت مي دهد که رابي ترنر اين کار را کرده و سبب دستگيري و زنداني شدن او مي شود. وقتي جنگ دوم جهاني آغاز مي شود، رابي براي جنگ عازم جبهه شده و سسيليا نيز که همچنان عاشق اوست، خانه را ترک و در لندن ساکن مي شود. برايوني که خود مي داند با شهادت دروغ زندگي رابي و خواهرش را نابود کرده، ابتدا براي کفاره پس دادن داوطلب شغل پرستاري مي شود. اما ديدن رنج ديگران کافي نيست و تصميم مي گيرد تا به ديدار سسيليا رفته و از او پوزش بخواهد. اما ديگر دير شده است....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
همين دو سال قبل بود که جو رايت را با فيلم غرور و تعصب شناختيم. فيلمساز جوان لندني که در مدرسه هنري سنت مارتين لندن و کمبرول کالج تحصيل کرده و کارش را با نمايش هاي عروسکي آغازيده است. جبران/کفاره دومين فيلم بلند رايت است، کسي که قبل از ساختن غرور و تعصب چهار ميني سريال تلويزيوني و دو فيلم کوتاه در کارنامه اش دارد و امسال با انتخاب دومين فيلمش براي نمايش افتتاحيه جشنواره ونيز لقب جوان ترين کارگردان تاريخ سينما[35 ساله] که فيلمش در افتتاحيه اين جشنواره به نمايش در آمده، را دريافت کرد.
غرور و تعصب نامزدي 4 اسکار، دريافت 10 جايزه معتبر بين المللي و نامزدي دريافت 35 جايزه ديگر را براي رايت به ارمغان آورد، که براي اولين فيلم يک کارگردان جوان رکوردي بسيار قابل توجه محسوب مي شود. از طرف ديگر سطح توقعات منتقدان و تماشاگران را براي ديدن فيلمي بهتر و قدرتمندتر از او در دومين قدمش، بسيار بالا برد. اما اينک که جبران/کفاره به نمايش در آمده، مي بينيم که انتظارها بيهوده نبوده و فيلمساز جوان توانسته تا سبک سينمايي خود را قوام دهد و به تمامي توقعات به وجود آمده پاسخي به سزا دهد.
فيلم از زبان برايوني 13 و سپس 18 ساله روايت مي شود. با موسيقي[در ترکيبي بديع از صداي شاسي هاي ماشين تحرير که گويي مي خواهد رمان بودن اين حوادث را تاکيد کند] و تدويني زيبا که اختلاف نقطه ديد او و واقعيت را نيز به نمايش مي گذارد. به نظر مي رسد هيچ چيز فوق العاده اي غير از يک روايت شکيل از قصه عاشقانه اي کلاسيک و انگليسي.ار همچون آثار جين آستين يا خواهران برونته در کار نيست. اما با نزديک شدن فيلم به ميانه خود و نمايش دهشت هاي جنگ و ارجاع به حادثه اي مهم در تاريج جنگ جهاني دوم[تخليه دانکرک، که مهم ترين سکانس اگر نباشد، لااقل باشکوه ترين و عظيم ترين آنهاست] کم کم فيلم جهت و چهره ديگري به خود مي گيرد. بعد از اين سکانس است که به نظر مي آيد برايوني توانسته قدرت رويارويي و طلب بخشش از خواهرش و رابي را پيدا کند. اما با يک جامپ کات به زمان حال و ملاقات با برايوني که اکنون رمان نويسي موفق و سالخورده است، حقيقت را کشف مي کنيم. تمامي داستاني که تا اين لحظه شاهد آن بوديم، بيست و يکمين و آخرين رمان اوست. رماني که بر خلاف ديگر آثارش جنبه اتوبيوگرافيک دارد و از اين رو بعد از بازنويسي هاي مکرر به چاپ رسيده، چون مولف خود را در آستانه مردن مي داند. او بالاخره موفق شده تا اشتباه بزرگ خود را در قالب رماني که فيلم نام خود را از آن گرفته، جبران کند. چون خواهرش سسيليا در واقعيت به هنگام جنگ در يک پناهگاه زير زميني به دام افتاده و غرق شده و رابي نيز در آخرين روز تخليه دانکرک بر اثر زخمي که روي سينه اش داشته، کشته شده است... اما رمان برايوني تاليس دو عاشق را در خانه اي ساحلي که روياي زندگي هر دو شان بود، به هم رسانده است.
تماشاي چنين فيلمي کلاسيک نما و باشکوه چون فيلم هاي ديويد لين کبير تجربه بسيار خوشايندي است و سخت يادآور فيلم هاي خوبي چون برخورد کوتاه و ربه کا که در انتقال فضاي دوران جنگ جهاني دوم بريتانيا بسيار موفق بودند. با اين حال نبايد در اين ميان سهم فيلمنامه نويس و منبع اقتباس را در توفيق فيلم از ياد برد. ايان مک اوان از رمان نويساني است که فيلمسازان بسياري به برگردان آثارش علاقه نشان داده اند و حاصل کار نيز اغلب به ياد ماندني بوده است. آرامش غريبه ها[1990، پل شرايدر]، باغ سيماني[1993، اندرو بيرکين]، بيگناه[1993، جان شلزينگر] و از همه مشهور تر عشق ماندگار[2004، راجر ميچل] که در دو سال قبل در همين صفحات معرفي شد. مک اوان خود گفته است که مي نويسد تا به خوانندگانش شوک وارد کند، رايت نيز همين کار را با فيلمش انجام مي دهد. اين دو به ما مي گويند که بايد مراقب رفتارهاي احساسي خود باشيم، چون مي تواند فجايع غير قابل جبران به بار بياورد! و گفتن اينکه "بسيار بسيار متاسفم از..." دردي را دوا نمي کند.
دومين همکاري رايت با کايرا نايتلي جوان نيز بدون شک ديدني است، نايتلي بي تعارف هنرپيشه بي رقيب رومانس هاي انگليسي زمانه ماست. جبران/کفاره يک فيلم 30 ميليوني است که وجهه اي خوب براي سازنده اش و سينماي انگلستان به دنبال خواهد داشت. تماشاي آن حتي اگر براي ديدن برداشت بلند چهار و نيم دقيقه اي سکانس دانکرک[که 5 بار فيلمبرداري شده] نيز باشد، واجب است. سکانسي که ساختنش هر کارگردان کهنه کاري را هم چالش مي طلبد!
ژانر: درام، عاشقانه، جنگي.
<strong>من حماسه هستم I Am Legend
کارگردان: فرانسيس لارنس. فيلمنامه: مارک پروتوسويچ، آکيوا گولدزمان بر اساس داستان ريچارد ماتيسون و فيلمنامه 1971 جان ويليام و جويس هارپر کورينگتون. موسيقي: جيمز نيوتن هاوارد. مدير فيلمبرداري: اندرو لسني. تدوين: وين وارمن. طراح صحنه: ديويد ليزن، نائومي شوهان. بازيگران: ويل اسميت[رابرت نويل]، آليس براگا[آنا]، چارلي تاهن[ايتن]، سالي ريچاردسون[زوئي]، ويلو اسميت[مارلي]، اما تامسون[دکتر]. 101 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نامزد جايزه بهترين صداگذاري از مراسم ساتلايت، نامزد بهترين بازيگري و بدل کاري از مراسم اتحاديه بازيگران.
رابرت نويل تنها انسان بازمانده شيوع ويروسي مرگبار است. او در نيويورک به همراه سگش سامانتا زندگي تنها و يکنواختي را مي گذارند. نويل ايمان دارد که خودش تنها بازمانده اين واقعه وحشتناک نيست و هستند انسان هايي که شايد نجات يافته باشند. از اين رو هر روز پيامي ثابت مبني بر حضور خود و اينکه به دنبال مصاحبي از ميان بازماندگان است، مخابره مي کند. نويل که قبلاً دانشمند بوده، زير زمين خانه قلعه مانند خود را تبديل به آزمايشگاهي مجهز و زندگيش را در وقف يافتن واکسني براي مبارزه با اين ويروس مرگبار کرده است. يک روز پس از حادثه اي هنگام جست و جوي غذا انساني آلوده[جهش يافته] را به دام مي اندازد. نويل که پس از آمايش بر روي حيوانات آزمايشگاهي فرصت کار روي يک بدن انساني را يافته، اميدوار است تا بتواند از تحقيقات خود نتيجه مطلوب بگيرد. اين کار به معني مداواي ميليونها موجودي است که فقط شب ها از پناهگاه هاي خود بيرون مي آيند و سابقاً انسان بوده اند. اين موجودات که يکي از همنوعان خود را در دست نويل اسير مي بينند، براي وي دامي پهن مي کنند. اما در آخرين لحظه زني-آنا- به همراه پسرش از راه رسيده و او را نجات مي دهد. سپس معلوم مي شود که آنا پيام او را دريافت کرده و مي داند که يک کولوني کوچک از بازماندگان نيز در مکاني دور دست-ورمونت- وجود دارد. آنا از نويل مي خواهد تا همراه وي به آن کولوني برود. اما پيش از اين کار، موجودات جهش يافته به خانه نويل حمله مي کنند. نويل که سرانجام موفق شده واکسن مورد نظرش را تهيه کند، قبل از مرگ آن را به دست آنا مي سپارد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
ريچارد ماتيسون متولد 1926 از نويسندگان مشهور داستان هاي فانتزي، ترسناک و علمي تخيلي آمريکاست که تا امروز بيش از 60 داستان او توسط ديگران يا خودش تبديل به فيلمنامه شده است. تم اصلي داستان هاي او فاجعه آفرين بودن علم آدمي و تلاش هاي انسان براي جلوگيري يا مهار اين فجايع است. داستان کوتاه من حماسه هستم 1954 يکي از نمونه اي ترين نوشته هاي ماتيسون است که اولين بار در سال 1964 به کارگرداني اوبالدو راگونا و سيدني سالکوف با شرکت وينسنت پرايس به فيلم برگردانده شد. استوديو همر فيلم نيز قصد داشت تا بر اساس فيلمنامه اي از خود ماتيسون آن را با نام موجودات شب به فيلم تبديل کند، اما خشونت موجود در آن از سوي اداره سانسور پذيرفته نشد و لاجرم پروژه مسکوت ماند. هفت سال بعد نسخه آمريکايي و هاليوودي آن به نام The Omega Man توسط بوريس سگال و بازي چارلتون هستون توليد شد، که نويل به عنوان آخرين بازمانده دانشمندان سابق و کساني که مسبب بروز اين فاجعه بودند، سعي داشت تا خود را از خطر موجودات خطرناک پيرامون حفظ کند.
من حماسه هستم سومين و تا اين لحظه آخرين برگردان سينمايي داستان کوتاه ماتيسون است که از نام اصلي قصه منبع اقتباس خود استفاده کرده، اما سازندگانش با استفاده از بودجه اي هنگفت و جلوه هاي ويژه کامپيوتري محصولي به روزتر آفريده اند. فيلمي که بيش از علمي تخيلي بودن، مبتي بر اکشن و وامدار ژانر فيلم هاي ترسناک است. داستان فيلم به آينده اي نزديک منتقل و بر بار عاطفي آن افزوده شده است. بديهي است در زمانه اي که چنگ ميکروبي و شيوع انواع ويروس هاي مرگبار[سارس، آنفلونزاي مرغي و...] را به تازگي تجربه کرده ايم، چنين فيلمي مي تواند هراس بسياري خلق کند.
امتياز قصه فيلم از دهه 1970در اختيار کمپاني وارنر بوده و تاامروز تلاش هايي نيز براي بازسازي آن به کارگرداني ريدلي اسکات و بازي ارنولد شوارتزنگر شده بود. اما سرانجام قرعه به نام لارنس و اسميت خورد. فرانسيس لارنس که پيشتر به عنوان سازنده کليپ هاي موسيقي خوانندگاني چون بريتني اسپيرز، ويل اسميت، يارا مک لاکلن، جنيفر اسميت و ارواسميت شهرت داشته، دو سال قبل با ساختن کنستانتين به کارگرداني فيلم هاي بلند وي آورد. من حماسه هستم دومين فيلم بلند اوست که در مقايسه با اثر پيشين به دليل تعلقش به گونه فيلم هاي پسا آخر زماني از اهميت بيشتري برخوردار است. البته اين به اين معني نيست که از گاف ها و سوراخ هاي فيلمنامه اي که دو حرفه اي نيز نام خود را در پاي آن گذاشته اند، خالي باشد. سرنوشت توليد اين فيلم نيز بي شباهت به برگردان قبلي نيست. اگر The Omega Man فيلم هستون بود، اين يکي نيز فيلم اسميت است. هر دو بازيگر در توليد فيلم ها نقش اساسي داشتند و انتخاب اول اسميت براي کارگرداني فيلم فعلي نيز گيلرمو دل تورو بود.
اگر نياز به ديدن بازي ويل اسميت داريد و دل تان براي ديدن عظمت صحنه هاي پا آخرزماني نيويورک غنج مي زند، من حماسه هستم را ببينيد!
ژانر: اکشن، درام، فانتزي، ترسناک، مهيج، علمي تخيلي.
<strong>قطب نماي زرين The Golden Compass
نويسنده و کارگردان: کريس ويتز. موسيقي: الکساندر دسپليت.مدير فيلمبرداري: هنري براهام. تدوين: آن و. کوتيس، پيتر هونس، کوين تنت. طراح صحنه: دنيس گسنر. بازيگران: نيکول کيدمن[ماريزا کولتر]، دانيل کريگ[لرد عزرييل] داکوتا بلو ريچاردز[لايرا بلاکوآ]، بن واکر[راجر]، اوا گرين[سرافينا پکالا]، جيم کارتر[جان فا]، تام کورتني[فاردر کورام]، سام اليوت[لي اسکورسبي]، کريستوفر لي[نفر اول شوراي عالي]، ادوازد د سوزا[نفر دوم شوراي عالي]، سايمون مک برني[فرا پاول]، درک جيکابي[قاصد]، کلر هيگينز[ما کوستا]، جک شپرد[ارباب]، ماگدا زوبانسکي[خانم لانزديل] و صداي ايان مک کلن، فيليپ پولمن، ايان مک شين، فردي هايمور، کريستين اسکات تامس و کتي بتس. 113 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، انگلستان. نامزد جايزه بهترين فيلم خانوادگي، بهترين بازيگر جوان/داکوتا بلو ريچاردز از مراسم منتقدان رسانه ها، نامزد بهترين بازيگر تازه کار/داکوتا بلو ريچاردز از انجمن منتقدان فيلم لندن، نامزد جوايز بهترين فيلمبرداري، بهترين فيلم، آواز، صداگذاري و جلوه هاي ويژه از مراسم ساتلايت.
دختر يتيمي به نام لايرا که نزد عمويش لرد عزرييل در محيطي دانشگاهي زندگي مي کند، از مدير دانشکده قطب نمايي زرين هديه مي گيرد که حقيقت را به او نشان مي دهد. در ميهماني که به افتخار ورود ماريزا کولتر حامي دانشگاه برپا شده، کولتر از رئيس دانشکده درخواست مي کند تا لايرا را به عنوان دستيار در اختيار او بگذارد. همزمان يکي از دوستان لايرا به نام راجر ناپديد مي شود.لايرا شايعاتي مبني بر دست داشتن شوراي عالي[Magisterium] در اين کودک ربايي شنيده و زماني که با پيشنهاد مشکوک خانم کالتر مبني بر سفر به شمال با کشتي پرنده او دريافت مي کند، بلافاصله مي پذيرد. چون شنيده ها حاکي از آن است که بچه هاي دزديده شده در مکاني مخفي در قطب شمال نگهداري مي شوند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
قطبنماي زرين اقتباسي از کتاب نور قطبي شمالي نخستين جلد سهگانه تحسين شده "نيروهاي اهريمني اش" نوشته فيليپ پولمن است. در دنياي خلق شده پولمن، کليسا و سازمان پرقدرت و مخوف Magisterium[با کمي مسامحه آن را شوراي عالي ترجمه کرده ام. متاسفانه به ترجمه چاپ شده آقاي فرزاد فربد دسترسي نداشتم. برخي نيز نيروي مطلق را پيشنهاد کرده اند.] با آزمايشها و تحقيقاتي بيرحمانه در ارتباط هستند که با هدف کشف ماهيت گناه صورت ميگيرد و تلاش ميکنند بر واقعياتي که مشروعيت و قدرت کليسا را زير سوال ميبرد، سرپوش بگذارند.
هر چند در فيلم تمام ارجاعات به کليسا حذف شده و کريس وايتز کارگردان فيلم سعي کرده از هر چيز که ممکن است توهين به کليساروها تلقي شود، پرهيز کند. با اين حال بعضي از گروههاي کاتوليک در ايالات متحده از مدتها پيش از اکران فيلم آن را تحريم کردند. توجيه آنها اين بود که نمايش فيلم قطبنماي زرين ميتواند آدمهاي بيشتري را به خواندن کتابهاي پرفروش پولمن ترغيب کند.
روزنامه واتيکان ضمن ابراز خشنودي از فروش اندک فيلم هفته اول نمايش [۲۶ ميليون دلار]قطبنماي زرين را فيلمي ضد کريسمس لقب داده و نوشت فيلم و کتابهاي پولمن نشان داد "وقتي انسان بکوشد خدا را از خود حذف کند، همه چيز سرد و غيرانساني ميشود." در اوايل ماه اکتبر مجمع کاتوليک حقوق مذهبي و مدني در نيويورک با تحريم قطبنماي زرين آن را فيلمي خطاب کرد که به مسيحيت ضربه مي زند و الحاد را براي بچهها تبليغ ميکند.
رويترز نيز اعلام کرد در مقالهاي که چهارشنبه پيش در اوسرواتوره رومانو روزنامه رسمي واتيکان منتشر شده، فيليپ پولمن نويسنده بريتانيايي مورد انتقاد قرار گرفته است. اين بزرگترين انتقاد واتيکان از يک نويسنده و يک فيلم پس از محکوم کردن فيلم و کتاب رمز داوينچي در سالهاي ۲۰۰۵ و ۲۰۰۶ است. در بخشي از مقاله اين روزنامه آمده: در دنياي پولمن، اميد اصلا وجود ندارد، چرا که رستگاري نيست، و ظرفيت شخصي و فردگرايانه براي کنترل شرايط و احاطه بر حوادث است که حرف اصلي را مي زند.
با اين حال استقبال گسترده کودکان سراسر دنيا از قطبنماي زرين حاکي از موفقيت آن است و بايد صبر کرد و دو قسمت باقيمانده آن را در سال هاي بعد ديد. قطب نماي زرين فيلمي تاريک تر و عميق تر نسبت به سه گانه ارباب حلقه ها، نارنيا و سري فيلمهاي هري پاتر است. فيلمي سر چشمه گرفته از جادويي شبه فيلسوفانه بريتانيايي، ولي با طرح سوالاتي جالب و کمي پيچيده تر. فيلم به عنوان يک تجربه ديداري باشکوه است و تخيل آدم را به چالش مي کشاند. ميانسالان مجذوب و کوچک تر ها شيفته اش خواهند شد. هر چند که ممکن است کودکان مفاهيم اندکي تيره آن را به راحتي هضم نکنند. البته اين مفاهيم در سه گانه رمان فيليپ پولمن نامفهوم نيستند.در کتاب هاي او چيزي کمتر از مرگ خدا را بيان نمي شود، و از دين به عنوان نيرويي کهنه و شکست خورده و چيزي در حد يک ايدئولوژي تماميت خواه نام مي برد.
کريس وايز متولد 1969 نيويورک در ترينيتي هال کمبريج تحصيل کرده و قطب نماي زرين سومين فيلم او بعد از به زمين افتاده و درباره يک پسر است. و بدون شک تا اين لحظه جنجالي ترين فيلم سال 2007 و کارنامه اوست!
ژانر: اکشن، ماجرا، درام، خانوادگي، فانتزي، مهيج.
<strong>مثلث آهنين Tie saam gok
کارگردان: رينگو لام، تسويي هارک، جاني تو. فيلمنامه: شارون چونگ، کني کن، ناي-هوي يائو، کين يه آئو، تين -شينگ ييپ. موسيقي: ديو کلوتز، گاي زرافا. مدير فيلمبرداري: سيو-کئونگ چنگ. تدوين: ديويد ام. ريچاردسون. طراح صحنه: ريموند چن، توني يو. بازيگران: لوئيس کوو[آه فاي]، کا تونگ لام[ون]، سيوت لام[فت بو]، کلي لين[لينگ]، هونگلي سون[موک چونگ يوان]، سايمون يام[بوو سام]، يونگ يو[پليس]. 93 و 101 دقيقه. محصول 2007 چين، هنگ کنگ. نام ديگر: Triangle.
فاي راننده تاکسي، بوسام شوهري بدهکار و ماک عتيقه فروش در يک ميخانه با هم آشنا مي شوند. هر سه بايد مبلغي گزاف را بازپرداخت کنند، اما راه به جايي ندارند. بنابر اين تحت تلقين يکي از دوستانشان تصميم به همکاري با تبهکاران براي سرقت از يک جواهر فروشي مي گيرند. اما همان شب پيرمردي مست به ميز آنها نزديک شده و قطعه اي طلا به آنها مي دهد. پيرمرد مست به آنها مي گويد که جايي را مي شناسد که مقدار زيادي از اين طلاها در آنجا مدفون است. سه مرد حرف هاي او را جدي نمي گيرند، اما فرداي آن روز زماني که يکي از آنان قصد فروش قطعه طلا مي کند، پي به ارزش تاريخي آن مي برد. هر سه نفر سعي مي کنند تا با پيرمرد تماس بگيرند، اما وي ناپديد شده است. دو روز بعد تصادفاً در اخبار تلويزيون تصوير او را مشاهده مي کنند و گوينده اعلام مي کند که اين مرد معروف چند روز پيش فوت کرده است. با کمي تحقيق معلوم مي شود که گنچ مورد نظر در زير ساختمان محل کار پيرمرد -ساختمان شوراي قانون گذاري هنگ کنگ- مخفي شده و مي توان با نقشه اي حساب شده آن را خارج کرد. از طرف ديگر خبر سرقت جواهرفروشي نيز به گوش مامورين پليس مي رسد و کارآگاهي فاسد به نام ون که با لينگ همسر بوسام نيز رابطه دارد، از آن با خبر مي شود. تبهکاران نيز که از خبردار شده اند، سرقت انجام نخواهد شد، دست به آزار دوست ماک مي زنند. همزمان سه مرد موفق مي شوند تا گنج را از مخفي گاه اش بيرون بياورند، اما کارآگاه به دنبال آنهاست و به زودي بازي موش و گربه پيچيده اي ميان آنها و تبهکاران آغاز مي شود.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
يک محصول گران قيمت هنگ کنگي [5 ميليون دلار]که نام سه کارگردان مشهور سينماي سال هاي اخير اين کشور را بر خود دارد و دوستداران سينماي آسيا از ديدن آن دچار شعف خواهند شد. چون تمامي مولفه هاي هر سه کارگردان در قالب يک اثر واحد گنجانده و به يک اکشن/کمدي به تمام معني منتهي شده است. هر سه کارگردان مدت زماني در حدود 30 تا 35 دقيقه از فيلم را کارگرداني کرده اند. هر کدام از شخصيت ها انگار از داخل فيلمي متعلق به يکي از آنها عاريت گرفته شده- مانند فا که به قهرمانان فيلم هاي تسويي هارک مي ماند- اما ترکيب سبکي سه نفر باعث شده تا يک سوم نهايي فيلم[به کارگرداني جاني تو] با وجود تحرک فروان نسبت به دو پاره پيشين وجه کمدي و البته سياه تري پيدا کند. اين ايده که در پايان هيچ کدام از اين سه نفر و حتي ديگران چيزي از اين خوان نعمت به چنگ نمي آورند، شايد تکراري اما با اين حال هنوز جذاب است. سه مرد ترجيح مي دهند در دنيايي که پول به شدت بر آن حاکم است[در اپيزود اول به شدت بر اين امر تاکيد مي شود] و افراد فرو دست به راحتي زير چرخ هاي نظام سرمايه داري خرد مي شوند، از پولي کلان چشم بپوشند. چون هر چه باشد پول بعد از مرگ چه ارزشي دارد؟
رينگو لام متولد 1954 سازنده فيلم هاي شهري در آتش[1987]، Full Alert[1997] و قرباني[1999] است که شخص شان به تارنتينو ارادت دارند.
جاني تو متولد 1955 پر افتخارترين فرد گروه که براي فيلم انتخابات[2005]نامزد نخل طلاي کن هم بوده و 20 جايزه ديگر هم در کارنامه اش دارد.
و تسويي هارک متولد 1950 که تعدادي از فيلم هاي ژان کلود وندام را کارگرداني کرده و در سال 2000 براي فيلم Time and Tide جايزه جشنواره ونيز شده است.
ژانر: اکشن.
<strong>قطار سه و ده دقيقه يوما 3.10 to Yuma
کارگردان: جيمز منگولد. فيلمنامه: هلستد ولز، ماييکل برندت، درک هاس بر اساس داستاين از المور لئونارد. موسيقي: مارکو بلترامي. مدير فيلمبرداري: فيدون پاپامايکل. تدوين: مايکل مک کاسکر. طراح صحنه: اندرو منزيس. بازيگران: راسل کرو[بن ويد]، گريستين بيل[دن اوانز]، پيتر فاندا[بايرون مک الروي]، گرچن مول[آليس اوانز]، بن فاستر[چارلي پرينس]، دالاس رابرتز[گريسون باترفيلد]، آلن تيودايک[داک پاتر]، ونيسا شاو[امي رابرتز]، لوگان لرمن[ويل اوانز]، کوين دوراند[تاکر]، لوک رينز[مارشال ويترز]، جاني وايتوورث[تامي دردن]، بنجامين پتري[مارک اوانز]. 117 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: Three Ten to Yuma. نامزد جايزه بهترين موسيقي از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، نامزد جايزه بهترين بازيگر مرد سال/کريستين بي از مراسم انجمن منتقدان فيلم لندن، نامزد جايزه بهترين بازيگر نقش مکمل مرد/فاستر و بهترين فيلم درام از مراسم ساتلايت، نامزد جايزه بهترين گروه بازيگري از مراسم اتحاديه بازيگران.
دن اوانز مزرعه داري که انبارش به آتش کشيده شده، براي نجات فرزندانش از گرسنگي راهي شهر مي شود تا قطعه طلاي کوچک همسرش را بفروشد. اما در بار زمينه دستگيري ياغي مشهوري به نام بن ويد- که افرادش انبار اوانز را به آتش کشيده بودند- را فراهم مي کند. مردي که توسط کارآگاهان پينکرتون براي ده ها فقره سرقت بزرگ و کشتن آدم هاي بسيار تحت تعقيب است. پس از دستگيري بن ويد، نماينده آزانس پينکرتون از کلانتر مي خواهد تا چند نفر را در اختيار وي بگذارند تا ويد را به قطار يوما برسانند. چون يقين دارد که دستيار خونخوار ويد به نام چارلي پرينس سعي خواهد کرد تا رئيس اش را نجات دهد. اوانز که موقعيت را مناسب ديده، مي پذيرد تا در ازاي 200 دلار همراه معاونين کلانتر ويد را تا ايستگاه محافظت کند. مامورين براي منحرف کردن افراد ويد، کالسکه حامل زنداني را با يکي از معاونين کلانتر که لباس هاي ويد را پوشيده، از مسير هميشگي فرستاده و خود شب هنگام پس از اقامتي کوتاه در منزل اوانز با اسب راهي مي شوند. در طول راه ويد يکي از محافظين را به قتل مي رساند، اما مدتي بعد به آنها کمک مي کند تا از کمين چند سرخپوست جان به سلامت در ببرند. چارلي پرينس و ديگران نيز همزمان با کشف حقه کلانتر برگشته و به دنبال گروه همراهان ويد به راه مي افتند. پس از اتفاقات ديگري که منجربه کشته شدن بسياري از محافظان مي شود، به ايستگاه مي رسند. اما چند ساعت تا رسيدن قطار سه و ده دقيقه به يوما باقي است و چارلي پرينس و افراد ويد نيز از رده مي رسند. چارلي با تشويق اهالي در ازاي پول همکاري آنها را جلب کرده و مارشال و معاونين او را مي کشد. اما اوانز که تنها مانده، هنوز مصمم است تا ويد را سوار قطار کند....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
بازسازي 50 ميليون دلاري يکي از کارگردان هاي کارکشته هاليوود از وسترني کلاسيک به همراه ساخته شدن ترور جسي جيمز به دست رابرت فورد ترسو باعث شد تا سال 2007 به عنوان نقطه عطفي در ژانر وسترن و آغاز دوراني تازه براي اي گونه اصيل سينماي آمريکا را رقم بزند. جيمز منگولد متولد 1963 که تاکنون فيلم هاي معتبري چون دختر روان پريش، هويت، کاپ لند/شهرک پليس و عبور از خطر را کارگرداني کرده، اين بار به سراغ ژانري رفته که بسياري آن را مرده مي پنداشتند.
قطار سه و ده دقيقه به يوما فقط يک بازسازي فوق العاده خوش ساخت[داراي يکي از بهترين دکوپاژهاو قاب بندي ها] نيست. بلکه دميدن روح زمانه در قالب ژانري کهن است. چيزي که مي تواند يکي از پايه هاي سينماي دوره پست مدرن قلمداد شود. يعني گرفتن يک انگاره يا يک عرف اخلاقي و نوسازي آن و يا به کار گرفتن رسانه بياني براي پاشيدن نوري تازه، بر موضعي که زماني به گونه اي شايسته تقليد پوشش داده شده است.
منگولد با انتخاب درست بازيگران، چيدن درست ميزانسن ها و استفاده از موسيقي شگفت انگيز مارکو بلترامي تماشاگر را وادار مي کند که نسخه اصلي را در مقايسه با بزسازي او کم جان و بي رمق بدانيم. تااين لحظه منتقدان نقدهاي ستايش آميزي بر فيلم نوشته اند، اما مطلبي جدي وعميق درباره نوزايي ژانر وسترن پس از تماشاي ترور جسي جيمز خواهيم نوشت. قطار سه و ده دقيقه به يوما داراي بهترين تيم هاي بازيگري در فيلم هاي سال هاي اخير است. کساني مثل من که از راسل کرو و بازي اش در نقش هاي مثبت خوششان نمي آيد، با اين فيلم و بازي اش در نقش يک بدمن مادرزاد به قدرت بازيگري او ايمان خواهند آورد. اما بن فاستر در نقش شر آفريني چون چارلي پرينس نيز فراموش نشدني است. اگر شما هم جزو کساني هستيد که فکر مي کنيد وسترن مرده است، کافي است تنها سکانس پاياني اين فيلم[نبرد در محوطه ايستگاه] را ببينيد!
ژانر: اکشن، درام، وسترن. .
<strong>هدرزفيلد Hadersfild
کارگردان: ايوان زيوکوويچ. فيلمنامه: اوگليسا سايتيانيچ، دژان کرالياچيچ بر اساس نمايشنامه اي از اوگليسا سايتيانيچ. موسيقي: ايرينا دچرميچ. مدير فيلمبرداري: ولادان پاويچ. تدوين: مارکو گلوساچ. طراح صحنه: نناند پارانوسيچ. بازيگران: گوران شوشلييک[راشا]، نبوويسا گلوگوواک[ايوان]، ووين چتکوويچ[دوله]، يوسيف تاتيچ[اوتاک]، دمايان کچوييويچ[ايگور]، سوزانا لوکيچ[ميليسا]، يليساووتا سابليچ[مايکا]، ميکي مانويلوويچ[پسنيک]. 95 دقيقه. محصول 2007 صربستان. نام ديگر: Huddersfield.
راشا مردي جوان که با پدر الکلي اش زندگي مي کند، چند سال قبل دچار شکست روحي شده و اينک روزگار را با اجراي برنامه اي ادبي در راديو و تدريس خصوصي مي گذراند. تنها شاگرد او دختري نوجوان است که رابطه جنسي نيز با وي برقرار کرده است. ايوان همسايه او که در جواني کاباليست بوده، پس از بيماري روحي شديدي که منجر به بستري شدن در تيمارستان شده، حال در خانه به همراه مادرش زندگي مي کند. او به تازگي در کليساي ارتدکس تعميد شده و اوقاتش را با نوشتن مي گذراند. ميلا جواني دختري بسيار فعال و جذاب که تبديل به معشوقه راشا شده است. دوله يک تازه به دوران رسيده که نماينده يک شرکت توليد شيريني است. و دوست مشترک شان ايگور که يازده سال قبل براي کار به انگلستان رفته و اکنون ساکن شهر هودرزفيلد در نزديکي ليدز است و بازگشت وي پس از مدتي چنين طولاني براي ديدن شهر و کشورش باعث مي شود تا يک شب همگي در آپارتمان راشا دور هم جمع شوند. شبي که در پايان آن همگي واقعيت هاي زندگي خود و ديگران را کشف مي کنند....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
اولين فيلم بلند ايوان زيووکوويچ، تحصيل کرده دانشگاه بلگراد و دستيار کارگردان سابق صرب که دوره اي نيز در انستيتوي فيلم آمريکا در لس آنجلس گذرانده است، نمونه خوبي براي آشنايي با دغدغه هاي ذهني امروز مردم صربستان است. آينه تمام نماي جامعه اي کم و بيش در حال اضمحلال و زوال تدريجي که تمامي باورهاي نيک در آنجا رنگ باخته اند. جامعه اي که عاقلانش همچون ديوانگان رفتار مي کنند، و ديوانگان سابقش شعرايي ساده دل و دل رحم هستند.
زيوکوويچ که 6 سال قبل با ساختن فيلم کوتاه نامزد اسکار کنترل از راه دور [درباره سه سرباز جوان که ناگهان خود را از طريق تلويزيون درگير جنگي تازه مي يابند] شناخته شد، اين بار به سراغ نمايشي مشهور رفته و ان را به فيلم برگردانده است. هدرزفيلد به دليل استفاده از يک منبع اقتباس تئاتري، نتوانسته خود را از نفوذ ديالوگ ها و شخصيت پردازي تئاتري برهاند. حتي محدويت مکان ها نيز در ميانه فيلم به آن آسيب هايي وارد کرده است، اما خوشبختانه بازي هاي گوران شوشلييک[راشا] و نبوويسا گلوگوواک[ايوان، که همين چند ماه قبل او را با فيلم دام/تله شناختيم] توانسته فيلم را به شدت سرپا نگاه دارد. کارگردان که مسحور طرز نگاه شخصيت هاي بازنده اش به دنيا بوده، گاه نتوانسته جانب اعتدال را نگاه داشته و شخصيت هاي ديگر چون پسنيک نويسنده رابراي تعادل بخشيدن به قصه اش پر رنگ تر نشان بدهد. راشا اعتقاد دارد شعر مرده، رومانس معني ندارد و بايد با اتوريته و نژادپرستي به زندگي ادامه داد. اما در پايان شب در مي يابد که همه چيز و همه کس، حتي دخترک، را نيز از دست داده است. و اين که حتي وجود و حضور همين پدر الکلي نيز مي تواند مايه تسلي خاطري باشد. کسي که در ابزگشت به منزل از ديدن لکه هاي سس روي پيراهن راشا دچار اين توهم مي کشد، که پسرش به قتل رسيده است!
اگر سينماي در حال شکوفايي صربستان را مي شناسيد و نمونه هاي خوبي از آن ديده ايد، شايد ديدار از هدرزفيلد نتواند شما را کاملاً خشنود کند. اما بدون شک خالي از لحظات تفکر بر انگيز نخواهد بود!
ژانر: درام.
<strong>تبعيد Izgnanie
کارگردان: اندري زوياگينتسف. فيلمنامه: آرتيوم ملکوميان، اولگ نگين و اندري زوياگينتسف بر اساس کتاب موضوع خنده دار نوشته ويليام سارويان. موسيقي: آندري درگاچيف، آروو پرات. مدير فيلمبرداري: ميخاييل کريچمان. تدوين: آنا ماس. طراح صحنه: آندري پونکراتوف. بازيگران: کنستانتين لاوروننکو[الکس]، ماريا بونه ويه[ورا]، الکساندر باليوف[مارک]، ماکسيم شيبائف[کير]، کاتيا کولکينا[اوا]. 150 و 157 دقيقه. محصول 2007 روسيه. نام ديگر: The Banishment. برنده جايزه بهترين بازيگر/لاوروننکو و نامزد نخل طلا از جشنواره کن، نامزد جايزه بزرگ جشنواره سينماي جوان اروپاي شرقي و Cottbus، نامزد جايزه بهترين فيلمبرداري از مراسم فيلم اروپايي، برنده جايزه فدراسيون باشگاه هاي فيلم از جشنواره مسکو.
الکس با همسرش ورا و فرزندانش اوا و کير به خانه پدري اش در روستا مي رود. يک شب اوا به الکس مي گويد که حامله است و بچه به وي تعلق ندارد. الکس ابتدا با برادرش مارک که خلافکار است، تماس مي گيرد. مارک به او مي گويد که يا اوا را از ميان بردارد و يا او را ببخشد. الکس راه سومي را انتخاب مي کند. او از مارک مي خواهد تا کساني را براي انجام عمل سقط جنين به او معرفي کنند. کاري که پيامدي بسيار شوم براي همه آنها به دنبال خواهد داشت...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
آندري زوياگينتسف 43 ساله تاکنون فقط دو فيلم ساخته، اما همان فيلم اولش به نام بازگشت کافي بود تا نام او را در جهان بلند آوازه کند. بازگشت برنده شير طلاي جشنواره ونيز و 27 جايزه بين المللي شد. نامزدي گولدن گلاب و سزار را براي وي به ارمغان آورد و مژده ظهور تارکوفسکي ديگري در سينماي روسيه را داد. تبعيد دومين فيلم چنين فيلمسازي است که بعد از نامزدي نخل طلاي کن، به تازگي اقبال پخش جهاني را يافته است. فيلمي در همان سبک و سياق و مدت نمايشي 50 دقيقه طولاني تر از بازگشت که مي تواند بسياري از بينندگانش را فراري دهد.
مخصوصاً کساني که با ديدن سکانس اول آن انتظار ديدن فيلمي رازآميز و بيشتر جنايي را فکر خود مي پرورانند. انتظاري که هرگز به ان پاسخ شايسته اي داده نمي شود. با اين حال اگر اندکي حوصله به خرج دهيد، شاهد درام تکان دهنده اي خواهيد بود که مي تواند سوال هاي فلسفي-هر چند نه خيلي تازه- برايتان مطرح کند. منتقدان اروپايي ترجيح مي دهند او را تارکوفسکي روستايي بنامند که دغدغه هايش به اندازه ايثار جهاني نيست. اما در مقياسي کوچک تر به حيات، مذهب و انسان مي انديشد.
زوياگينتسف اين بار داستاني از ويليام سارويان نويسنده ارمني را براي کار برگزيده و محل وقوع حوادث را از کاليفرنيا به روستا و شهري نامعلوم در روسيه منتقل کرده است. او براي روايت داستان و ايده فلسفي نهفته در آن روشي را انتخاب کرده که گاه کمي کشدار و حتي نا لازم مي نمايد. اين که وراي درگير با مسئله حيات نمي خواهد کودک ديگري را به دنيا آورد، پوشش غلط خيانت در زناشويي را بر تن مي کند و تماشاگر را به همراه الکس سر در گم مي نمايد. گاه به نظر مي رسد اگر شخصيت هاي فيلم به جاي سکوت سعي در سخن گفتن در زمان و مکان درست کنند، درام به شکلي منطقي تر و کمتر فاجعه بار به آخر مي رسد.
بعيد نيست که تبعيد به عنوان اثري که جانمايه اي به شدت ديني دارد در جشنواره فجر امسال يا تلويزيون به نمايش در آيد، با اين حال اگر بازگشت را ديده ايد، حتماً براي ديدار تبعيد نيز مشتاق خواهيد بود!
ژانر: درام.
فيلم روز♦ سينماي ايران
افشين[صحاف زاده] شرکت متولد 1332 تبريز است. دوره فيلم سازي را در انگلستان و دوره بازيگري را در گروه هنرهاي ملي گذرانده است. از 1355 با تهيه کنندگي و کارگرداني در تلويزيون ملي ايران شروع به فعاليت عملي کرده و اولين فيلمش زلزله دوم را در 1356 ساخته است. اما تماشاگران سينما وي را با دومين فيلمش- فاني- مي شناسند که در 1368 به نمايش در آمد. شرکت تاکنون فيلم هاي ديدار در استانبول، آرايش مرگ، همسر دلخواه من و شکلات را به کارنامه خود افزوده که نشان از تعلق وي به سينماي تجاري و بدنه دارند. آخرين فيلم او"عاشق" نيز که به تازگي در تهران اکران شده، در آخرين جشنواره فيلم هاي کودک و نوجوان جايزه بهترين فيلم تماشاگران را به خود اختصاص داد. نگاهي به اولين تجربه افشين شرکت در ژانر فيلم هاي کودکان و نوجوانان انداخته ايم....
عاشق
نويسنده و کارگردان: افشين شرکت. مدير فيلمبرداري: تورج منصوري. تهيه کننده:حبيب اسماعيلي، افشين شرکت. بازيگران: هانيه توسلي، ايرج نوذري، شمسي فضل الهي، کيانوش گرامي.
پدري براي نگهداري از فرزندانش زني را به عنوان پرستار وارد زندگي خود مي کند. او دخترک را که کاملاً عامي است مورد آموزش قرار داده و از او دختري مقبول مي سازد و در اين ميان خود رفته رفته به او دل مي بازد.
بازخواني يا کپي برداري؟!
افشين شرکت فيلم "عاشق" را با دستمايه قرار دادن چند فيلم خارجي جلوي دوربين برده است. اشک ها و لبخند ها يا همان آواي موسيقي ساخته رابرت وايز، مهمترين اين فيلم ها به شمار مي آيد که بن مايه اصلي فيلمنامه را تشکيل مي دهد و در ادامه قصه به جا پاي فيلم هاي ديگري همچون بانوي زيباي من جرج کيوکر بر مي خوريم. اين فيلمساز در ساخته هاي قبلي خود نيز اين مسئله را آزموده بود و فيلم هاي فرنگي را دستمايه کار خود قرار داده بود، اما اين بار اين مسئله وضوح بيشتري دارد و کارگردان از ارائه کد هاي مشخصي که به اين فيلم ها باز مي گردد هيچ ابايي نداشته است.
نکته مهمي که پس از تماشاي "عاشق" به ذهن متبادر مي شود اين است که افشين شرکت هيچ دقتي را در ايراني کردن داستان خود به خرج نداده و کاملا مطابق الگوهاي خارجي فيلم ها داستان را به پيش مي برد و از همين رو در بسياري از فصل ها با صحنه هاي فانتزي رو به رو مي شويم که حتي اگر مخاطب فيلم را کودکان نيز فرض کنيم قابل باور نيستند. فيلم به ظاهر براي کودکان ساخته شده است، اما در بسياري از فصول فيلمساز زمينه هاي رمانتيک را نيز وارد کار مي کند تا بتواند گوشه چشمي نيز به مخاطب بزرگسال داشته و او را هم با خود همراه نمايد.
شرکت سعي داشته که با توسل به داستان چند فيلم خارجي رويه اي اقتباس گونه را در پيش بگيرد. اما اقتباس و کپي برداري در يک اثر دو راه جداگانه را در پيش مي گيرند که نويسنده در اين فيلم نمي تواند تمايزي را ميان آنها قائل شود. اقتباس امري ذوقي است که در ادامه مي تواند موجب به آفرينش هنري شود. اما کپي برداري به اين نکته مي انجامد که نويسنده خط اصلي روايت را در پيش گرفته و تنها با تغيير چند کاراکتر اصلي و فرعي داستان خود را به پيش مي برد. اين نکته نه تنها هيچ مزيت و برتري هنري ندارد بلکه سينماگر را وا مي دارد هر کجا نقطه روايت بر او کور مي شود راهي را احتمالا از داستان و فيلمي ديگر در پيش بگيرد و به اين ترتيب اثر را با چند لحني و اخلال در روايت رو به رو سازد. "عاشق" نه تنها در روايت که در برخي فصول حتي به کپي برداري از دکوپاژ فيلم هايي که اشاره رفت، مي رسد. راهبه بودن پرستار در اشک ها و لبخند ها كه با عشق او به موسيقي منافات دارد در "عاشق" به جيب بر بودن پرستار بدل شده كه نام گوگو (تلخيص گوگوش) وابستگي او را به موسيقي و خوانندگي برجسته مي كند. به اين ترتيب وقتي تأثيرگذاري راهبه جوان را به خاطر معصوميت و سادگي اش بر بچه هاي كاپيتان و خود كاپيتان با تأثيرگذاري گوگوي خلافكار مقايسه مي كنيم، به نظر مي آيد به خاطرلمپن بودن وي روح كلي در اين كپي برداري دقيق، راهي به "عاشق" نيافته و لطمه ديده است.
به دليل همين اخلال در روند طبيعي فيلمنامه، بازي ها نيز چندان مورد توجه قرار نمي گيرد و دچار ضعف مي شود. به طور مثال قرار است هانيه توسلي در فيلم رلي برعهده داشته باشد که آدري هپبورن در فيلم "بانوي زيباي من" آن اين نقش را ايفا کرده است. اما تغيير ديناميکي شخصيت دختر گلفروش آن فيلم به يک زن نجيب زاده، در اين فيلم به دليل شاخه هاي فرعي مختلف داستان به درستي صورت نمي پذيرد و توسلي نيز نمي تواند اين پارادايم را در بازي خود به درستي لحاظ نمايد. ايرج نوذري نيز به اين دليل که آميخته اي از چند شخصيت از چند فيلم گوناگون بوده نمي تواند بازي مناسب را طراحي کند و از همين رو بازي او هم چندان يک دست و روان نيست.
شرکت در سينما تجربه هاي موفقي نداشته است و اصولاً از کارگردان هاي متوسط سينماي ايران به شمار مي آيد. روندي که سينماي ايران در رواج فيلم هاي ساده پسند در پيش گرفته به سادگي مي تواند اثر کارگردان هايي همچون افشين شرکت را نيز در خود جاي دهد.
سينمايي که با وجود چنين فيلم هايي پيش روي تماشاگر قرار مي گيرد به هيچ عنوان اصالت بومي نداشته و نمي تواند سينماي نيمه ويران ايران را به حالت اوليه خود بازگرداند. چنين فيلم هايي تنها بهانه هايي هستند تا چراغ سينما چند صباحي بيشتر روشن باشد. فيلم هايي که مخاطب نيز نسبت به آن چندان توجهي نشان نمي دهد.
تصوير♦ چهار فصل
بازيگران تئاترهاي خياباني اسپانيا درقاب هائي نشسته اند که دوربين تينا پاکروان آنها را ثبت کرده است و به تهران آمده اند. گزارشي داريم از اين نمايشگاه عکس ابتکاري در تهران.
نگاهي به نمايشگاه عکس تيناپاکروانبازيگران خياباني اسپانيا در تهران
ساعت 15:30د قيقه بعدازظهر يکي از سردترين روزهاي تهران بود که سرازگالري مهرواقع درخيابان کاج آبادي ولي عصر درآوردم. به گمانم دومين يا سومين باربود که به اينجا مي آمدم تا از نمايشگاه هنرمنداني که درقالب هاي متفاوت کارکرده و آثارشان را به شکلي صميمي وبدون واسطه درمعرض ديد عموم قرار مي دهند، ديدن کنم. مثل قبل منتظر ديدن فضايي دلنشين بودم. درب اصلي گالري که به خيابان باز مي شد درکنارخود تابلويي بزرگ را مي ديد که درآن مطالبي درمورد نمايشگاه، تاريخ بازبيني، ساعت و نام هنرمندنوشته شده بود. با هيجان وارد حياط شدم وبلافاصله دست چپم را براي بازکردن درب کافه گالري دراز کردم.
درهمان لحظه اول متوجه عطر سيگاربه همراه موسيقي که تم اسپانيايي داشت شدم اما هنوز فضا برايم آشنا نشده بود. وارد شدم. طبق معمول هميشگي چند دختروپسر برروي صندلي هاي نارنجي وگردي که ميزهاي منحني را دور کرده بودند نشسته وگپ مي زدند. چاي، سيگاروکيک هم که محتويات هميشگي اين نوع مجالس بود. سلام گفتم واز جواب وتعارفاتشان فهميدم که بچه هاي هنري هستند. انگار اينجا پاتوق ومحل امن آنها به شمارمي آمد. چنان به ميزها چسبيده بودند که گويي سالها برنامه نشستن دارند. لبخندي زدم وازکنارشان گذشتم...
دراولين برخورد به شناسنامه کاري عکاس نمايشگاه برخوردم. تينا پاکروان. متولد 1356. ليسانس سينما از دانشکده سينما تئاتر تهران ودانشجوي رشته هنر درمدارس امريکا. کارگرداني جند فيلم کوتاه هنري ودستياري کارگرداناني چون بهرام بيضايي، ضياء الدين دري و... فعاليت مطبوعاتي وتئاتري درگرايش هاي مختلف هم از جمله فعاليت هاي هنري ايشان محسوب مي شد. تابلوهايي که مدنظرم بودند به صورت دقيقي دراطراف کافه به ديوار خاکستري رنگ آنجا آويخته شده بودند. قريب به 25 فريم عکس ازتئاترهاي خياباني اسپانيايي. از سمت راست شروع به ديدن کردم. عکس هايي از بازيگران نمايش هاي هيجان انگيز. با دقت که به اين عکس ها مي نگري متوجه مي شوي که قاب بندي آنها درلحظه اتفاق افتاده واکثر آنها درحين اجرا به ثبت رسيده اند. هيچ گونه نورپردازي از خود عکاس در تابلوها ديده نمي شود ووجود نورطبيعي واستفاده از عناصر مستند بصري در ترکيب بندي مشهود است. خلاقيت در نوع نگاه عکاس، انتخاب سوژه هايي است که به گونه هاي مختلف استفاده از رنگ درصورت وبدن بازيگررا دراولويت قرار داده اند. تفاوتهاي هنر تئاترخياباني را به سادگي مي توان درهمين چند عکس درک کرد. اينکه گريم، انتخاب وطراحي لباس درشيوه بياني هنرپيشگان تئاترخياباني اسپانيا چه جايگاهي دارد. فرم درخدمت نمايش است وزنجيره اين سه عنصر به راحتي درنگاه تينا پاکروان به عنوان عکاس قابل تشخيص است.
سر برمي گردانم تا به سمت چپ بروم. عطر قهوه درفضاي کافه پيچيده وبه آنجا حال وهواي ديگري مي دهد. حالا تلاش مي کنم موسيقي اسپانيايي که از chepsy king انتخاب شده ودرفضا موجود است را هم درخدمت نگاهم بياورم تازيبايي درشيوه عکاسي را دقيق تر ببينم. صورت قاب استفاده شده براي تکثير عکس ها نيزمتفاوت است وحتي با اندازه هاي قاب ها هم براي رسانيدن موضوع ومفهوم، بازي مي شودتا گهگاهي از اين طريق شاهد توليد هنري تلفيقي، درقاب بنديها بشويم.
چيزي که درتصاويرتوجه را به خود جلب مي کند نوع نگاه و حسي بود که دراغلب بازيگران نمايش هاي خياباني موجود است. موضوعي که درانتقال آن از طرف عکاس به شدت تاکيد مي شود. نوعي غم ونگراني. اندوه و افسوس. نگاهي غريب وپريشان که درصورت بيشتر عکس ها موج مي زند وبا نگاه عکاس به نگاه مخاطب منتقل مي شود. شايد دردي بودمشترک که کم وبيش درهمه هنرمندان تئاتر دنيا ازناکامي ها و هرج ومرج هاي موجودميان حکام ومردم ديده مي شد. به تابلوي آخررسيدم. عکسي بزرگ از يک بازيگر اسپانيايي که بال هاي خود را برروي دخترکوچکي بازکرده وچيزي از او مي گيرد يا مي دهد. چند لحظه اي بافت وبرش هاي به وجودآمده درآن مرا مجذوب مي کند تا حسن ختام نمايشگاه اثري برجسته وپرمعنا به نظربيايد.
اين نمايشگاه از ساعت 17 تا 20 تا 24 ديماه در بوفه گالري ماه مهر برپاست بوفه گالري ماه مهر در خيابان وليعصر، روبروي پارک ملت، خيابان کاج آبادي، شماره 12 واقع است.
چهارفصل♦ قا ب
توکا نيستاني متولد 1339 شاهرود است. در 1370 از دانشگاه علم و صنعت در رشته معماري فارغ التحصيل شد، اما 8 سال پيش از آن با انتشار طرح هايش در کتاب جمعه- به سردبيري احمد شاملو- به عنوان کاريکاتوريست شناخته شده بود. آثار او تاکنون در بيش از 40 هفته نامه، ماهنامه و روزنامه چاپ و چندين جايزه بين المللي نيز دريافت کرده است. نگاهي انداخته ايم به آخرين نمايشگاه از آثار اين کارتوريست برجسته به نام "وارونه ها" که از 16 تا 27 آذر ماه امسال در گالري هما برپا بود. درباره نمايشگاه "وارونه ها" ي توکانيستانييک لحظه قبل از برخورد
شانزده تا بيست و هفت آذر امسال، گالري هما شاهد برپايي نمايشگاهي از آثار "توکا نيستاني" کارتونيست مشهور و با سابقه ايراني بود. بر خلاف انتظار، اين نمايشگاه، ارتباط چنداني به کارتون و کاريکاتور نداشت و بيست اثر از طراحي هاي او را در بر مي گرفت، هرچند ردپاي شوخ طبعي سياه و تلخ نيستاني را در اين مجموعه هم مي شد به وضوح ديد."وارونه ها" ي توکا نيستاني بار ديگر يادآور مي شوند که مرز بين "نقاشي" و "کارتون" چه ظريف و شکننده است و تعاريف آکادميک تنها براي اذهان مقيد و قانون زده وضع شده اند وگرنه هنر، پديده اي است سيال و پر شيطنت که تا بخواهي ظرفي براي آن تعريف کني بازيگوشانه از سوراخ و سنبه اي مي گريزد و به نظم خيالي تو مي خندد. اگر کارتون را هنر "شوخ طبعي" و "اغراق" بدانيم که با طرح و تصوير عينيت مي يابد "وارونه ها" همه اين مؤلفه ها را دارند اما حس نقاشانه هنرمند در آنها مي چربد. نيستاني به جاي آن که به شيوه کارتونيست ها براي هر قاب، ايده اي مجزا برگزيند و تکنيک قدرتمند خود را ابزاري براي بيان ايده قرار دهد، موضوعي کلي براي بيست قاب در نظر گرفته تا به قول خود "به ذهن و قلم اش نظمي دهد" و در واقع ايده، بهانه و ابزاري شود براي چرخش آزادانه قلم بر صفحه و بروز حس نقاشانه هنرمند. پس ايده فرع ماجرا است و همين، مرز باريک و شکننده اين مجموعه را با آثار کارتون نيستاني تعيين مي کند.
شايد همين بيان نقاشانه اسباب محبوبيت "وارونه ها" را نزد خريداران فراهم آورده باشد که عادت به آثار ايده محور کارتون ندارند و همچنان وجه تژئيني تابلو نقش مهمي در خريد شان بازي مي کند، چنان که نيستاني در وبلاگ خود مي نويسد: "... براي اولين بار در طول زندگي حرفه اي ام بيشتر کارهايم را در يک نمايشگاه فروختم. خريدارها به استثناء يکي دونفر، از مجموعه دارهاي حرفه اي آثار هنري بودند. برايم جاي سوال است چرا اين ها تمايلي به خريدن کارهايي که آن همه فکر و زمان و انرژي صرف آن ها کرده بودم نشان نمي دادند در حالي که براي طراحي هايي که فقط ده تا آخر شب از من وقت گرفت خيلي خوب خرج کردند..."
با اين حال، هنگام تماشاي اين هياکل آويزان و سر و ته که با ترس، بهت يا بي خيالي لحظه هاي پيش از برخورد با زمين را مي گذرانند مي تواني حضور ايده و انديشه را در پس اين نمايشگاه حس کني. نيستاني ايده را از تک قاب ها گرفته و در کل مجموعه دميده. تماشاي مجزاي تک تک تابلو ها آن تأثير را ندارند که ديدن مجموعه در کنار هم و اين کارکرد صحيح و به جاي يک نمايشگاه است؛ محلي براي بروز و ظهور ايده يا احساس هنرمند در قالب مجموعه اي که به نمايش مي گذارد.
"فريتز لانگ" هفتاد و پنج سال پيش با فيلم ""M که ظاهراً اثري جنايي پليسي بود سقوط جامعه اي را به تصوير کشيد که ظهور نازيسم فرايندي طبيعي و قابل انتظار در حرکت قهقرائي آن بود. نيستاني به همان سياق نشان مي دهد که حتي يک نمايشگاه ساده طراحي مي تواند وراي تجربه اي مجرد، واکنشي باشد هنرمندانه نسبت به شرايط و زمانه، بي آن که در دام شعار و روزمرگي بيفتد. خود او مي گويد: " در نوجواني از قول يکي از نقاشان و طراحان بزرگ رنسانس خوانده بودم که يک طراح خوب بايد بتواند از مردي در حين سقوط از يک بارو، قبل از آن که به زمين برخورد کند، چند طرح بکشد! خيلي از آدم ها و حيواناتي که وارونه ديديد در حال سقوط هستند، يک لحظه قبل از برخورد با زمين و درک درد تصويرشان کردم..."
و کدام ما اين روزها سقوط را احساس نکرده ايم؟ هر روز که مي گذرد انگار که شتاب افتادن، بالا مي گيرد و به لحظه برخورد نزديک تر مي شويم. لحظه برخورد، تنها مختص يک نظام يا سيستم حکومتي نيست، تک تک ما درد را با گوشت و پوست حس خواهيم کرد چرا که نامسئولانه، مسئوليت خود را در آنچه که هست يا خواهد شد انکار کرده ايم. عده اي با تعجب، عده اي با ترس و گروهي بي خيال، آخرين ثانيه ها را منفعلانه سپري مي کنيم و توکا نيستاني آگاهانه يا ناخودآگاه آينه اي در برابرمان قرار داده تا پيش از برخورد، نگاهي به حال و روز خود بيندازيم.
سريال روز♦ تلويزيون
سريال" بيداري" نخستين تجربه کارگرداني بهرام عظيم پور است که پخش آن به تازگي از شبکه سه سيما آغاز شده است. عظيم پور از چهره هاي سرشناس تئاتر است که دستياري چند فيلم[ساخته هاي مخملباف، حاتمي کيا و... ] و تعدادي پروژه تلويزيوني را نيز در کارنامه کاري خود دارد. او اکثر بازيگران اولين سريال خود را نيز از ميان چهره هاي شناخته شده تئاتر و چند بازيگر تازه کار انتخاب کرده، و همين امر باعث شده تا کساني که عظيم پور و وسواس ها و دقت هايش را مي شناسند، با کنجکاوي مجموعه "بيداري" را دنبال کنند...
بيداري
نويسنده و کارگردان: بهرام عظيم پور. تهيه کننده: حسين آقا هرندي. طراح صحنه و لباس: معصومه عباسي. صدا بردار: ناصر شکوهي نيا. طراح گريم: محمد قومي. مدير فيلمبرداري: مصطفي احمديان. تدوين: حسين غضنفري. مجري طرح: هادي حيدري. مدير توليد: محمد حسين شهباز زاده. منشي صحنه: ندا قائدي. دستيار کارگردان: يوسف روحاني. مدير تدارکات: مهرداد فياض. موسيقي: حامد پناه پور. تيتراژ: هومن قدرت نما. بازيگران: پرويز پورحسيني، داود رشيدي، آتيلا پسياني، الهام پاوه نژاد، بهناز جعفري، فريبا کامران، شقايق نوروزي، هومن برق نورد، مسعود ميرطاهري، اميررضا دلاوري، افشين خورشيد باختري، توفان مهرداديان، محمد رضا رهبر، محسن ابراهيمي و اصغربيات.
جادوي هنر
مخاطب پيگير تلويزيون پس از تماشاي اولين قسمت هاي بيداري خود را با قصه اي کليشه اي و تکراري روبرو مي بيند که حتي براي روايت آن نيز تمهيد تازه اي انديشيده نشده است. از اين منظر بيداري بايد تمام هم و غم خود را در پرورش قصه در قسمت هاي بعدي به شکلي جسورانه گذاشته باشد. اين فرض البته با توجه به ظرفيت هاي تلويزيون براي نزديک شدن به برخي مفاهيم، چندان نمي تواند درست از آب دربيايد. قوت کار سريال بيداري تا اين جاي کار در تعريف کردن قصه اي سرراست با بازي هايي قابل باور، اما ساده است.
عظيم پور کارش را با نمايشنامه نويسي آغاز کرده تسلط کاملي بر عناصر دارم دارد، به همين خاطر بيداري صاحب فيلمنامه منسجمي است. داستان حول محور دختري بنام ترنگ شکل مي گيرد که در روستايي در شمال کشور زندگي مي کند ترنگ بوسيله عمويش " پرويز پورحسيني" که سرايدار آقاي غفاري " داود رشيدي" است با پسر او آشنا مي شود. اين آشنايي باعث اتفاق افتادن رويدادهايي مي شود که دستگيري آقاي غفاري – مرگ همسرترنگ – مرگ عموي ترنگ و... ازجمله آنهاست.
عظيم پور که تا امروز به دستيار کارگردان هاي صاحب سبکي در سينماي ايران بوده، به خوبي تجارب سال هاي پيشين را در قالب دکوپاژي مناسب و قدرتمند به نمايش گذاشته است. دکوپاژي ترکيبي که نماها و قاب بندي هاي در آن منطبق با رويدادها انتخاب شده و نشان از هوشمندي کارگردان دارد. عظيم پور کوشيده تا با انتخاب درست بازيگران و چيدن ميزانسن هاي پيچيده و محدود که منجر به حذف حرکت ها و اشارات زائد بازيگران شده، ترکيبي قابل قبول به دست بياورد. هر چند بازيگر شخصيت اصلي قصه[شقايق نوروزي] در قسمت هاي نخست چندان بر بازي خود مسلط نيست. اما مي توان گفت که هنر اصلي عظيم پور در بيداري بازي خوبي است که از بازيگران جوانش گرفته و پيش بيني مي شود هومن برق نورد و اميررضا دلاوري با اين سريال به موقعيت جديدي دست يابند. ديگر بازيگران هم دريک هارموني هماهنگ به ايفاي نقش خود مي پردازند و هريک در کليت اثر تاثير گذارند. در واقع مخاطب با اثري روبرو مي شود که او را به راحتي به دنياي خود مي کشاند و اين خصيصه اي است که در کمتر مجموعه اي شاهد آن هستيم.
عظيم پور در بيداري اگر بتواند قصه اش را به خوبي روايت کند، در ميان سريال هاي در حال پخش موقعيت نسبي براي خود نزد مخاطب عام تلويزيوني پيدا خواهد کرد. اين موفقيت را البته نمي توان در برخورد منتقدان و صاحب نظران براي بيداري پيش بيني کرد. بيداري تاکنون مجال زيادي براي اظهار نظر باقي نمي گذارد و بايد منتظر پخش قسمت هاي بعدي بود.
گفت و گو♦ تلويزيون
دختر جواني که در نيمه دوم دهه 1360 با حضور در فيلم هاي تعيين کننده اي چون در مسير تندباد[جعفري جوزاني] و دندان مار[مسعود کيميايي] پا به دنياي بازيگري گذاشت، در مدتي کوتاه به شهرت رسيد. اما ناگهان پس از بازي در فيلم يک داستان واقعي[ابوالفضل جليلي، 1374] راهي ديار غربت شد و حالا يک دهه بعد، فريبا کوثري 41 سلاله، با حضور در سه مجموعه تلويزيوني-معصوميت از دست رفته، و بي صدا فرياد کن و مختار نامه- بار ديگر به مقابل دوربين بازگشته است. با او درباره همکاري اش با داود مير باقري و مهدي فخيم زاده گفت و گو کرده ايم....
گفت و گو فريبا کوثري<strong>بازگشتم را مديون ميرباقري هستم</strong>
<strong>خانم کوثري بعد ازچند وقت کم کاري، مثل اينکه اخيراً خيلي پرکار شده ايد. چه خبر؟ مشغول چه کارهايي هستيد؟</strong>[مي خندد] به تازگي يک فيلم سينمايي به نام "دلشکسته" را با آقاي روئين تن به پايان رسانده ام و در حال حاضر هم قرار است با آقاي اميني در سريال "بي گناهان" همکاري داشته باشم. البته تصويربرداري کار آغاز شده، اما من هنوز جلوي دوربين نرفته ام. آقاي سعيد شاهسواري تهيه کننده اين کارهستند.
<strong>بازي شما در مختار نامه داود ميرباقري تمام شده؟</strong>بله، کارمن در آن مجموعه به پايان رسيده است.
<strong>شما به يکي از پايه هاي ثابت کارهاي داود ميرباقري تبديل شده ايد، معصوميت ازدست رفته، مختارنامه و...</strong>بله، همانطورکه مي دانيد من شش- هفت سالي ايران نبودم و کار نمي کردم. منتهي صادقانه بايد بگويم که بازگشت مجددم را به اين حرفه، مديون آقاي ميرباقري هستم. از ايشان تشکر مي کنم که طي اين سال ها به من اعتماد کردند و هر کاري که شروع کردند، يکي از نقش هاي اصلي را به من سپردند. واقعاً از اين اعتماد ايشان ممنون هستم.
<strong>آيا قبلاً سابقه همکاري با مهدي فخيم زاده را داشتيد، از نحوه حضورتان در مجموعه " بي صدا فرياد کن" صحبت کنيد؟</strong>نه، من با آقاي فخيم زاده همکاري قبلي نداشتم. ما سر کار آقاي ميرباقري با هم آشنا شديم.
<strong>در مجموعه مختار نامه هم با مهدي فخيم زاده همبازي بوديد؟</strong>بله، آنجا دو يا سه سکانس با هم بازي داشتيم، اما اين اتفاق عامل همکاري ما باهم دراين مجموعه نبود، چون همزمان ايشان در حال ساختن مجموعه حس سوم بودند که خانم مقانلو درآن بازي مي کرد.
<strong>از حضورتان در اين مجموعه و همکاري با مهدي فخيم زاده صحبت کنيد، ايشان در ليست کارگردانان خاص شما بودند؟</strong>همکاري با آقاي فخيم زاده براي من خيلي عالي بود. ايشان خيلي دقيق و وقت شناس هستند. نوع ديالوگ هايي که ايشان درکارهايشان مي نويسند را دوست دارم. شايد باورنکنيد، من زماني که فيلمنامه را براي اولين بار خواندم، به شدت از ديالوگ هاي غلام خوشم آمد.
<strong>اما اين نقش با نقش ها وکاراکترهايي که شما تا به حال اجرا کرديد خيلي متفاوت بود. آن آرامش هميشگي در اين شخصيت وجود نداشت...</strong>بله، همين طور است. معتقد هستم يک بازيگر نبايد در يک قالب خاص جا بيفتد. متاسفانه در کار ما چيزهايي بعد از يک مدت عادي و معمولي مي شود؛ به محض اينکه به يک نقش آرام در يک کار احتياج مي شود، سراغ بازيگري مي روند که اين نقش را قبلاً تجربه کرده، در مورد نقش هاي ديگرهم همين طور...معمولا دنبال کليشه ها مي روند. اين قشنگ نيست که يک بازيگر کليشه شود و دريک نقش خاص جا بيفتد. خودم از "آذر" خوشم مي آيد، چون هم از من فاصله گرفته و هم از مارياي نصراني "معصوميت از دست رفته" دور است.
<strong>به عنوان يک بازيگر که تجربه حضور در يک مجموعه پليسي را به دست آورده، چقدر تلويزيون ايران را در ساخت آثار پليسي و جذب مخاطب موفق مي دانيد؟</strong>آثار پليسي هميشه در کشور ما مخاطب خودش را داشته است. اين نشان مي دهد در اين ژانر موفق عمل کرده است. شما اگر به سريال هاي خارجي هم که از تلويزيون ما پخش مي شود توجه کنيد خواهيد ديد که بيشتر کارها هم يک داستان پليسي را البته درموضوعات مختلف دنبال مي کند.
<strong>و موضوعي که از طريق مجموعه تلويزيوني "بي صدا فرياد کن" مطرح مي شود را چقدر مفيد مي دانيد؟</strong>موضوع اين سريال که درمورد قرص اکس و مواد مخدر است و متاسفانه در کشور ما هم گريبانگير خيلي از جوانان شده است. خيلي ها و به طرق مختلف پرداخته اند، يکي به زبان طنز، يکي به زبان درام و يکي با زبان مستند و... نوع پرداخت آقاي فخيم زاده به مسائل مختلف معمولا طنز است. يک طنز تلخ اجتماعي که دراين کارهم فکرمي کنم جواب بدهد. ضمن اينکه من شخصاً به آثار آقاي فخيم زاده به خاطر ژانر پليسي آنها علاقه دارم. قبلا هم اين ژانر را تجربه نکرده بودم و دلم مي خواست با آقاي فخيم زاده همکاري داشته باشم، چون ايشان يک کارگردان حرفه اي منضبط هستند و اميدوارم اين کار هم مثل ديگر آثارشان خوب از آب دربيايد.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>كافكا در كرانه</strong>
نويسنده: هاروكي موراكاميترجمه: مهدي غبرايي607 ص، تهران: انتشارات نيلوفر، 1386، چاپ اول
«هاروكي موراكامي»، از برجسته ترين نويسندگان معاصر ژاپن است. آثار او رنگ سوررئاليستي توام با مضحكه اي عبث را دارد كه ماليخوليا را در زندگي روزمره طبقه متوسط مي كاود. او متولد سال 1949 در شهر كيوتو است و در دانشگاه توكيو در رشته ادبيات انگليسي درس خوانده است. جان مايه داستان هاي «موراكامي»، فقدان است؛ هر چند او از مشخص كردن منبع آن سرباز مي زند. پيرنگ رمان «كافكا در كرانه»، زندگي پسر نوجواني است كه به جستجوي مادر گمشده اش مي پردازد. زن هاي گمشده در آثار «موراكامي» تصوير مكرري است. يكي ديگر از دغدغه هاي مكرر او، ايده لابيرنت (هزار تو) است. شخصيت هاي داستان هاي «موراكامي» پيوسته در جستجوي چيزي هستند و بيشتر وقت ها، آن چيز، راه خروج اضطراري از داستان هاي اوست. در جاهاي متعددي از «كافكا در كرانه»، شخصيت ها از منشاء كلمه لابيرنت حرف مي زنند. ترجمه خوب و روان مترجم تواناي كشورمان، «مهدي غبرايي» از اين اثر، خوانندگان ايراني را با يكي از آثار برجسته ادبيات معاصر ژاپن آشنا مي كند.
<strong>بانو در آيينه (مجموعه داستان)</strong>
نويسنده: ويرجينيا وولفترجمه: فرزانه قوجلو252 ص، تهران: انتشارات نگاه، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه بيست و دو داستان كوتاه از «ويرجينيا وولف» نويسنده برجسته معاصر انگليسي است. اين مجموعه، تمام داستان هاي كوتاه «وولف» را در بر مي گيرد كه تعدادي از آنها در اولين مجموعه داستاني اش با عنوان «دوشنبه يا سه شنبه» در زمان حيات خود نويسنده به چاپ رسيد و برخي ديگر در كتاب كوچكي با نام «خانه اشباح» كه توسط همسرش(لئونارد وولف) پس از مرگ او منتشر شد و كتاب ديگري كه در سال 1993 به وسيله انتشارات پنگوئن منتشر شد، به چاپ رسيد. كتاب اخير با عنوان «ويرجينيا وولف: داستان هاي كوتاه و برگزيده»، شامل چهار داستاني بود كه «لئونارد وولف» آنها را از مجموعه خود حذف كرده بود؛ با اين استدلال كه مي دانست اگر «ويرجينيا وولف» زنده بود از انتشار آنها خودداري مي كرد. داستان هاي اين مجموعه، بيانگر دلبستگي و باور «وولف» به ضمير ناخودآگاه و يا به تعبيري «جريان سيال ذهن» اند. تخيل در اين داستان ها حضوري پررنگ دارد؛ تخيلي كه به وضوح براي «وولف» نقشي اساسي داشته است. منتقدين امروز، در بررسي آثار اين نويسنده برجسته قرن بيستم، براي داستان هاي كوتاه او به عنوان طرح هاي اوليه رمان هايش ارزشي خاص قائل اند.
<strong>حيله هاي رواني (20 حقه ظريف از زبان حيله گر)</strong>
نويسنده: مهشيد سليماني142ص، تهران: انتشارات همشهري، 1386، چاپ اول
مجموعه مطالبي كه تحت عنوان «حيله هاي رواني» گردآوري شده، بيست گانه اي است كه در نيمه دوم سال 1384، در«صفحه زندگي» در روزنامه همشهري به چاپ رسيده است. اين مجموعه كه به بازگو كردن بيست حقه ظريف از زبان حيله گر مي پردازد، نشان مي دهد كه چگونه زبان افراد يك جامعه مي تواند تمام ابعاد زندگي فرد و اجتماع را به غلط تعريف كند و به ويراني بكشاند. به عقيده نويسنده اين كتاب «زبان فكري امروز جامعه، سست و سرد شده است. كم مي انديشيم و زياد مي گوييم. آنچه را مي گوييم نمي دانيم، پس مسئوليتش را بر نمي تابيم...» عناوين بعضي از مباحث اين كتاب خواندني كه به دروغ ها و حقه هاي رايج در زندگي روزمره جامعه ما مي پردازد عبارتنداز: «دير شده است»، «وقت ندارم»، «فكرم شلوغ است»، «منظوري نداشتم»، «دروغ مصلحت آميز»، «انسان جايزالخطا ست»، «تفاهم نداريم، تو مرا درك نمي كني» و...
<strong>سهراب كشي (بازي نامه ي برخوانان)</strong>
نويسنده: بهرام بيضائي128 ص، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1386، چاپ اول
اين كتاب، نمايشنامه اي است از «بهرام بيضائي» كه بر اساس تراژدي «رستم و سهراب» در «شاهنامه فردوسي» تدوين شده است. «بيضائي» در اين نمايشنامه نيز مانند بسياري از آثار خود با ياري گرفتن از فرهنگ غني اساطيري ايران، به بازگويي و روايت يكي از زيباترين داستان هاي آن از ديدگاه و نگاهي ديگر مي پردازد و براي اين كار، از زبان و بياني زيبا و حماسي كه ريشه در فرهنگ كهن ايران زمين دارد بهره مي جويد.
<strong>تاريخ هورامان</strong>
تدوين و گردآوري: مظفر بهمن سلطاني هوراميمقدمه و تصحيح و تعليقات: دكتر نادر كريميان سردشتي1242 ص، تهران: نشر احسان، 1386، چاپ اول
اين كتاب، بر اساس گزارش «تاريخ هورامان»، تاليف «ملا عبدالله هورامي»، متخلص به «شيدا»، گردآوري و تدوين شده است. او از تاريخنگاران برجسته كرد در دوره قاجار (دوره حكومت محمد شاه، ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه) بود كه كتاب مفصلي با عنوان «تاريخ هورامان» در دوره مظفري تدوين كرد و آن را به «برزوبيگ هورامي»، از خاندان حاكمان منطقه هورامان، تقديم نمود. اين كتاب، منبعي ارزشمند براي آشنايي با تاريخ، جغرافياي تاريخي اوضاع سياسي – اجتماعي و فرهنگ مردم «هورامان» به شمار مي آيد و گزارشي دست اول از قيام ها و شورش هاي مردم اين منطقه در دوره قاجار به دست مي دهد. در كتاب حاضر كه بر اساس «تاريخ هورامان» تدوين شده، «مظفرخان سلطاني»، وقايع و حوادث حوزه هورامان و مريوان را با دقت و امانتداري، از دوره مظفري به بعد دنبال كرده و تا سال 1358 خورشيدي به ثبت رسانده است.
<strong>نخستين جشنواره عكس هاي مستند اجتماعي ايران (اصفهان، 1386)</strong>
گردآوري: دبيرخانه جشنواره96 ص، اصفهان: اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامي استان اصفهان، 1386، چاپ اول
نخستين جشنواره عكس هاي مستند اجتماعي ايران، در شهريور ماه 1386 در شهر اصفهان برگزار شد. اين جشنواره در دو بخش (آزاد و ويژه)، پذيراي 2756 قطعه عكس از 330 عكاس از سراسر كشور بود كه پس از سه مرحله داوري، در نهايت 197 قطعه عكس از 60 عكاس به نمايشگاه راه يافت. آلبوم حاضر، گزيده اي از اين عكس هاست. اين عكس هاي زيبا و تاثير گذار كه اكثرا رنگي و تعدادي از آنها سياه و سفيد است، گوشه هاي مختلفي از زندگي اجتماعي و فرهنگ مردم امروز ايران را از زاويه چشم و ديدگاه تعدادي از عكاسان خوب كشورمان به تصوير مي كشد.
<strong>سيري در تاريخ سياسي كرد (چاپ دوم با ويرايش جديد و اضافات)</strong>
نويسنده: آيت محمدي415 ص، جلد تهران: انتشارات پرسمان، 1386، چاپ دوم
در اين پژوهش، وقايع تاريخي و سياسي كرد، از ابتداي شكل گيري نخستين حكومت هاي محلي و ملي در ايران، همراه با تحولات سياسي دو سده گذشته (سده هاي نوزدهم و بيستم ميلادي) كردها، به صورت كلي مورد بررسي و تجزيه و تحليل قرار گرفته و نگاه و اهداف حكومت هاي ايران، تركيه، عراق و سوريه و همچنين كشورهاي بزرگ در قبال كردها، بررسي شده است. بخش دوم كتاب با نام «كردهاي قم» به پيشينه تاريخي كردها در منطقه قم مي پردازد. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: «واژه كرد»، «پراكندگي كردها»، «كردهاي تركيه»، «حزب كارگران كردستان تركيه و تغييرات درون سازماني»، «ايالات متحده آمريكا و حزب پ. ك. ك»، «كردهاي تركيه و اتحاديه اروپا»، «كردهاي عراق»، «وضعيت اقليت هاي ديني و قومي در كردستان عراق»، «پارلمان كردستان عراق»، «كردهاي سوريه»، «كردهاي ايران»، «گروه ها و احزاب كردي ايران»، «اصلاح طلبان كرد»، «جبهه متحد كرد»، «علل و عوامل ناكامي و بازدارندگي كردها» و...
نمايش روز♦ تئاتر ايران
سيروس همتي متولد سال 1351 و فارغ التحصيل رشته رياضي از دانشکده تربيت معلم است. کار تئاتر را از سال 1370 با بازي در نمايش کامو به کارگرداني محسن هوشيار آغاز کرد و با حضور در کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان فعاليت هاي خود را ادامه داد. محال هم ممکن است، مسافران، قرباني و... کارهايي بوده که او کارگرداني کرده و بازي در چند نمايش و فيلم سينمايي از ديگر فعاليت هاي نمايشي همتي محسوب مي شود. نگاهي انداخته ايم به آخرين نمايش او که از نيمه آذر ماه جاري در خانه نمايش تهران به روي صحنه رفته است....
خون تو را جنون پدر بر زمين ريخت
کارگردان، نويسنده، طراح صحنه و لباس: سيروس همتي. بازيگران: ساقي عقيلي، رضا پاپي، محسن ميرزاعلي، شيرين امامي.
نمايشي درباره 4 نقال جوان که دو افسانه کهن از سرزمين ايران و يونان را به صورت پرده خواني و نقالي بيان مي کنند. اسفنديار و آنتيگونه دو شخصيتي هستند که سرگذشت شان به صورت بازي در بازي در اين نمايش روايت مي شوند. آنها گاهي پا را از زمان خود نيز فراتر مي گذارند و به دنياي امروز وارد مي شوند.
پلي ميان اسطوره ها
سيروس همتي از کارگردان هاي جواني است که کوشيده تا تقريبا در هر شرايطي؛ در نمايش هاي روي صحنه به عنوان کارگردان، بازيگر، طراح صحنه و لباس و حتي دستيار کارگردان حضور داشته و از اين رهگذر ارتباط مدوام خود را با هنر نمايش منقطع نکند.
او در نمايش "خون تو را جنون پدر بر زمين ريخت" مي کوشد با شيوه نمايش هاي ايراني پلي بين اسطوره هاي ايراني و غير ايراني برقرار نمايد و در اين راه بيش از هرچيز سراغ ادبيات مي رود. اگرچه آنتيگونه يکي از اسطوره هاي نمايشي يونان محسوب مي شود و در قالب نمايشنامه سوفوکل قالبي دراماتيک به خود مي گيرد، اما نمي توان آن را از پيکره ادبيات اين کشور جدا به شمار آورد. بنابراين همنشيني ادبي آنتيگونه و اسفنديار بيشتر در اين اقتباس مي تواند حائز اهميت باشد. در ادبيات ايران زمين نيز شاهنامه فردوسي از حيث بستر روايتي که در اختيار هر اهل نمايشي قرار مي دهد مي تواند منبع مناسبي براي اقتباس نمايشي باشد. به خصوص که همتي شيوه اجرايي نقالي را براي اثر خود بر مي گزيند که آبشخور اصلي آن داستان هاي شاهنامه به شمارمي آيد.
همتي در همنشيني دو اثر منتخب خود مي کوشد تا ميان مايه هاي مشترک اين آثار را مورد نظر قرار داده و از ميان آن به ارتباط مناسبي دست يابد. در بستر رويدادهاي اين نمايش اسفنديار به فرمان پدرش (گشتاسب) به نبرد رستم ميرود و در نقطه مقابل، کرئون دستور دستگيري آنتيگونه را به مأمورانش ميدهد. در هر دو اين داستان ها يک درگيري و مواجهه بيروني (تقابل اسفنديار با رستم و کرئون با آنتيگونه) و يک چالش دروني براي به انجام رساندن قانون و فرمان پادشاه يا زيرپا گذاشتن قوانين در حال وقوع است؛ از يک طرف رستم آئين پادشاهي را نپذيرفته و از طرف ديگر آنتيگونه نظم و فرمان پادشاه را در مقابل قوانين خدايان زيرپا گذاشته است.
آنچه در اين ميان توجه را به خود جلب مي کند تعامل معنايي تقدير است که ريشه اصلي اثر محسوب مي شود. تقديري که شخصيت ها را از آن گريزي نيست و بايد به سرنوشت محتوم خود در ميانه آن تن در دهند.
همتي در شيوه اجرايي نيز سعي کرده تا زمينه را به گونه اي فراهم آورد که امکان و زمينه کار براي روايتگري بازيگران باز و نا محدود باشد. پس در آراييش صحنه تنها به وجود دو چهارپايه و يک پرده ايستاده کفايت مي کند و از ميان آن به بازيگران اجازه مي دهد تا در قالب روايت نقالي به هر گوشه داستان سر بکشند و تعاملات معنايي اثر را پيش روي مخاطب تصوير کنند. در اين شيوه اجرايي، تماشاگر نيز به عنوان عنصري فعال و هوشيار همراه بازيگران در صحنه حضور دارد و منفعل نيست. زيرا نقالي هم همچون تعزيه بر اساس آموخته هاي برشتي از تئاتر است و تماشاگر در ميانه نمايش اختيار خود را در برابر احساسات از کف نداده و با ذهني آگاه به روايت گري داستان خود را پي گيري مي نمايد.
همتي دراين متن توانسته در حوزه ساختار زباني هم به موفقيت هايي دست يابد. متني که او نوشته در حوزه اي ميان دو شيوه بياني در ادبيات يونان و ادبيات کهن ايران در رفت و آمد است و همتي با تحقيقي که روي اين زبان انجام داده کنش و واکنش خوبي را در دل متن جاي مي دهد که نمايش را از سکون خارج کرده و با پويايي آن را به پيش مي برد. يکي از وجوه بازي خوب بازيگران مي تواند همين پويايي در زبان باشد. همتي در نمايش "خون تورا جنون پدر بر زمين ريخت" دست به تجربه هايي زده که براي علاقمندان تئاتر به دام افراط و تفريط دچار آمده تئاتر تجربي قابل تامل است. همتي مي توانست از ظواهر نمايش هاي ايراني بهره گيرد و داستان خود را بيان کند و تماشاگر نا آگاه خود را نيز بفريبد. کاري که بسياري از کارگردان هاي مطرح تئاتر به اصطلاح تجربي در ايران انجام مي دهند. اما او چنين نکرده و بستر مناسبي را براي خلق يک درام ظريف تجربي فراهم مي آورد. کار او نه تنها در اجرا و استفاده مناسب از قابليت هاي بياني نمايش ايراني تجربي نيست، که در حوزه نگارش نيز کاري تازه در کارنامه همتي محسوب مي شود. پايه و اساس اثر دو کار کلاسيک است که کارگردان خواسته و با دقت اجزاي آن را دگرگون کرده تا به زباني امروزي دست يابد.
هزار و يک شب ♦ داستان
فورستر در کتاب "جنبههاي رمان"، نويسندگان ادوار مختلف را دور يک ميز فرض ميکند. پس نويسندگان به رغم تاريخ و جغرافيا يک طورهايي گرد وجودي انتزاعي جمع ميشوند (فقط خواستم بگويم اين قرتيبازي ها پيش از اين هم سابقه داشته). از آنجا که اين مطلب به هيچ احدالناسي در هيچ گوشه اين دهكده اشاره ندارد؛ دنبال نمونه زنده نگرديد. اما اگر احياناً شبيه كس يا كساني بود، لطف كنيد و به او نگوييد اين مطلب در مورد اوست!!
آذردخت بهراميگزارشنويسي به سبك جديد!!
اين گزارش از نوع زندگي بعضي از اديباني كه سه ماه است نويسندگي را شروع كردهاند و در اين فاصله دو تا كتاب شعر و يك رمان و سه مجموعه داستان چاپ كردهاند! و چهار كتاب هم در دست انتشار دارند ـ اعم از نوبت صف ارشاد، حروفچيني، ويراستاري و طراحي جلد ـ و در ضمن در هشت روزنامه و هفتهنامه و فصلنامه كار ميكنند و پنج تا وبلاگ و سايت را هم "بهروز" ميكنند و عكاس مجله هم هستند و شنيدهام تازگيها دنبال كار هم ميگردند!! الگوبرداري شده:
اتوبيوگرافي شخص شخيصي مثل خودم:امروز بعد از آن كه خودكار را روي ميز گذاشتم، رفتم به طرف دستشويي. ـ در عرض بيست دقيقه نقد مفصلي نوشته بودم در مورد رمان هيجده جلدي "آلبر" (چون خيلي با "کامو" صميمي هستم، "آلبر" صدايش ميکنم). ـ چراغ دستشويي را كه روشن كردم، يادم افتاد با "بورخس" مصاحبه دارم. گوشي تلفن را برداشتم تا به جاي آن كه وقت عزيزم را تلف كنم و به ديدنش بروم، سؤالهاي مصاحبه را تلفني از او بپرسم؛ اما بعد به خودم گفتم اصلاً چرا بيخودي پول تلفن بدهم؟ چلاق که نيستم، مينشينم و يك مصاحبهي خيالي مينويسم و ايميل ميكنم براي مجله. بعد در حالي كه ميرفتم به طرف دستشويي، بلند گوزيدم! اگر اينجا را كليك كنيد، صداي گوزم را ميشنويد. براي بوييدن فايل بويايياش هم اينجا را كليك كنيد.
توي دستشويي، روي آفتابه يك تخته شاسي گذاشتهام با سي چهل تا ورق "چهار"، يك خودكار هم با نخ به گيرهاش بستهام كه همانجا بتوانم از وقتم استفاده كنم و اگر دست داد چند تا "هايكو" بنويسم. سردبير مجلهي "هايکو اَند پوئتري" از من خواسته هر هفته يك صفحهي مجله را اختصاص بدهم به "هايكو"هاي خودم. انتظار توي دستشويي جان ميدهد براي "هايكو" نويسي.
بعد از صرف يك فنجان قهوهي ترکِ فرانسه!، رفتم سوار ماشين نو ام شدم. (توضيح كامل تنظيم “صادرات»! كه از حوصلهي اين بحث خارج است؛ اما براي وقتهايي که از مجله وجبي حقوق ميگيريم خيلي به درد ميخورد!) عكس ماشينم را ميگذارم اينجا؛ لينك كنيد تا ببينيدش! براي ديدن صندوق عقبش اينجا را کليک کنيد. اين هم ردي است که از لاستيکهايش به جا ميماند؛ "وازارلي" تا توي خيابان آن را ديد، گفت: اين يک شاهکار هنري است؛ و اثر تايرهاي ماشينم را توي اينترنت جاودانه کرد! کليک کنيد تا خودتان ببينيد.
پشت چراغ قرمز سه تا شعر نوشتم شاهكار؛ همه را امشب ميگذارم در سايتم. اگر بخت با من باشد، در چهارراه بعدي هم دو تا "داستانك" مينويسم براي وبلاگم.
وقتي رسيدم مجله، ساعت يازده و پنجاه دقيقه و هيجده ثانيه بود. براي راحتي كار عزيزاني كه بعدها قرار است برايم زندگينامه بنويسند، لطف كردم و كارت حضور و غيابم را زدم. ـ محض اطلاع تاريخنويسان، كارت را توي جيب بغلم ميگذارم.
بر و بچهها همه آمده بودند: همينگوي، سارتر، کافکا، هاينريش بل، ميلان کوندرا، مارسل پروست و بقيه. (البته همه اسمها رنگي و با لينك سايتها و وبلاگها و آدرس ايميل و لينك آخرين مطالب اينترنتياشان).
همه به من سلام دادند. من هم به همه گفتم: سلام. چون من خيلي آدم مهمي هستم و دوست داريد صداي سلام امروزم را با صداي سلام ديروزم مقايسه كنيد؛ اگر اينجا را كليك كنيد، صدايم را ميشنويد.
بعد از سلام، همه براي هفتاد و پنجمين بار براي چاپ كتاب دهمم دست زدند و هورا كشيدند. (لينك صداي دست زدن و هورا كشيدنشان اينجاست!) من هم خبر دادم كه اين که چيزي نيست، كتاب چهاردهمم زير چاپ است."پروست" از كتاب جديدم پرسيد. گفتم كه ديشب نوشتمش؛ يك رمان سوپر فرا پستمدرني است. اينجا را كليك كنيد تا حرفهاي خيلي مهمي را كه راجع به كتابم به او زدم بخوانيد.
در ضمن اين را هم گفتم كه كتابم را صبح، قبل از آن كه بروم روزنامه، سر راه بردم دادم به ناشر."گابريل" که تازه سر ِ ميزمان آمده بود، گفت: خب، تازگيها چي خوندي؟ (از آنجا كه اين "گابو"ي فلان فلان نشده مثل خودم خبرنگار است؛ فهميدم اين يك صحبت معمولي نيست بلكه مصاحبهاي حرفهاي است؛ براي صفحهي ادبي "نوول ابزرواتور") خنديدم و گفتم: من چهار ساله چيزي نخوندم. همه به تأييد من، از ته دل خنديدند. (لينك صداي خندهمان اينجاست.) "پروست" گفت: اين كه چيزي نيست، من شيش ساله چيزي نخوندم! و "هاينريش" با تعجب به او گفت: جدي ميگي؟ (لينك تعجب "هاينريش بل") و "سارتر" گفت: اصلاً و اساساً اين جور سؤالها احمقانه است. ما كه قرار نيست پا جاي پاي قديميها بگذاريم!...
کافکا ادامه داد: ... مجبور هم نيستيم وقتمون رو تلف كنيم و خزعبلاتشون رو بخونيم!"ميلان" هم گفت: هيچ استادي رو هم كه قبول نداريم؛ چون خودمون يه پا استاديم!...در همان لحظه "کارور" از راه رسيد. كتاب يازدهمم را سر راه از ناشر گرفته بود. عكس روي جلدش را اينجا ميگذارم تا ببينيد. اگر هم اينجا را کليک کنيد، عطف و شيرازهي کتابم را ميبينيد.
چون من مثل آنها بيکار نيستم، مقالهام را که در راهپلههاي مجله نوشته بودم، به سردبير تحويل دادم و با همه خداحافظي کردم و از آنجا خارج شدم.
با تاكسي رفتم فرودگاه. رانندهي تاكسي تا مرا ديد، شناخت. از من امضا گرفت. لينك امضايم اينجاست. گفت: داستان "اَچس مَچش بوگندو"ي تو را كه در كلاس دوم در صفحهي آخر "پيك دانشآموز" چاپ شده بود، بيست بار خواندهام و هر بيست بار لذت بردهام! از سر تواضع گفتم: خواهش ميکنم، نظر لطف شماست. (صدايم را ضبط کردم، اگر خواستيد برايم ايميل بزنيد تا فايل تشکرم را برايتان بفرستم!)
با هواپيما رفتم "سولقون" تا در مراسم "ظهر شعر" آنجا شركت كنم. مرا دعوت كرده بودند كه داور مسابقات شان بشوم. تا وارد شدم، "نوبوکف" را ديدم که به پايم بلند شد و جايش را به من داد؛ خودش هم رفت يک گوشه روي زمين نشست و مشغول تفکر شد. فهميدم دارد دربارهي كتابم فكر ميكند. افكارش را خواندم؛ لينكش اينجاست. ازش خواستم حالا که دارد دربارهي کتابم فکر ميکند، چند خطي هم بنويسد تا در مجلهي "شورت استوري" چاپ كنم. گفت: اي آقا، ما کي باشيم که دربارهي اثر شما چيزي بنويسيم؟ اما من بوسيدمش و گفتم: هر چه ميخواهد دل تنگت بنويس. نشست و خيلي زور زد؛ طفلي چند خطي هم نوشت اما بعد كاغذ را مچاله كرد و انداخت توي سطل زباله و رفت دستشويي! من هم رفتم پشت ميزش، كاغذ را از سطل زباله برداشتم و صافش كردم. اين مطلبي است كه او نوشته بود. براي خواندنش اينجا را لينك كنيد. در ضمن، محض اطلاع تاريخنويسان، رنگ سطل زبالهاي که من دستم را توش کردم، آبي بود!
سرسري نگاهي به آثار شرکتکنندگان انداختم. چون هيچ يک از آثار رسيده را قابل ندانستم، اعلام کردم که شعرهاي خودم از همهي شعرهاي رسيده بهتر است. در نتيجه، جايزه اول و دوم و سوم را به سه تا از شعرهاي خودم دادم. و بعد هم براي تقدير از داور مسابقه، به خودم هشت تا سکه تمام بهار هديه دادم و از خودم تشکر کردم.
ناهار را با "دوبوار" و "دوراس" خورديم. من آبگوشت خوردم، آنها نان و پياز! گمانم پول نداشتند. خيلي اصرار داشتند با من عکس بگيرند، با اکراه رضايت دادم. اگر خواستيد عکسمان را ببينيد، به وبلاگ "مارگريت" سر بزنيد. فکر کنم "سيمون" هم عکسمان را در سايت شوهرش گذاشته باشد؛ خواستيد سر بزنيد. توي عکس، آن که پياز دستش است و دارد لقمه گوشتکوبيده را با انگشت توي لپش ميکند، من هستم. (لينک وبلاگ مارگريت؛ و لينک سايت شوهر دوبوار اينجاست.)
از آنجا با هواپيما برگشتم. براي آن که خلبانها مرا نشناسند، عينک آفتابي زدم. از شهرت خسته شدهام! از فرودگاه يکراست رفتم دفتر فصلنامهي "استوري اَند نوول"؛ تحقيقي را که در سالن انتظار فرودگاه در مورد آخرين رمان "جيمز جويس" انجام داده بودم، تحويل "ويکتور هوگو" دادم و چون خيلي کار داشتم، زود آمدم بيرون.
همان موقع موبايلم زنگ زد. (لينک صداي زنگ موبايلم اينجاست.)از روي شماره فهميدم "يوسا"ست. حوصلهي او را نداشتم؛ تازگيها هر حرفي ميزنم، فرداش ميبينم يک داستان در موردش نوشته. طرح همهي داستانهايش از من است؛ اصلاً هر چه دارد از من است. ديگر به تلفنهايش جواب نميدهم.
در راه به "کالوينو" زنگ زدم و گفتم ميخواهم شام بروم پيشش. خيلي خوشحال شد و گفت به خاطر من امشب "کشکبادمجان" ميپزد. خيلي دلم برايش ميسوزد؛ بايد دست اينها را گرفت و کشيد بالا. خوب چه کسي جز من ميتواند به اين جَرده جوردهها کمک کند؟ بايد يک مطلبي توي سايتم بنويسم و يکجوري بهشان اميد بدهم که اگر مثل من با استعداد باشند و پشتکار داشته باشند، شايد روزي مثل من به جايي برسند.
از آنجا يکراست رفتم کافيشاپ "فلاش فيکشن". "هوگو" و "پوشکين" و "تولستوي" داشتند جدول حل ميکردند. معلوم بود ديگر کفگيرشان به ته ديگ خورده. چند تا از سوژههايم را مجاني بهشان دادم. از ذوق نميدانستند چه جوري تشکر کنند. پول ميزشان را هم حساب کردم.
قرار بود "گراس" بيايد کافيشاپ، با من مصاحبهاي بکند. چون 5 دقيقه دير کرده بود، گفتم ديگر محال است حتي به يک سؤال هم جواب بدهم و از آنجا آمدم بيرون. "گونتر" گريهاش گرفته بود. حالا شايد شب به حالش فکري کنم و يک مصاحبهي جنجالي با خودم بکنم و برايش ايميل کنم.
چقدر خستهام. ديگر بايد بروم خانهي "کالوينو". شايد هم افتخار دادم و شب را پيشش ماندم. ـ پيژامه خالدار سفيد مشکيام را براي همين مواقع توي کيفم گذاشتهام. ـ بعد از شام، ميخواهم کمي استراحت کنم، بعد رمان جديدم را شروع کنم. يادم باشد امشب بعد از آن که رمان را تمام کردم، به سايتها و وبلاگهاي ادبي يک سري بزنم و خودي نشان بدهم. طفليها عاشق اين هستند که من برايشان کامنت بگذارم؛ حتي اگر شده متن کامنتم يک "سلام" خشک و خالي باشد. گرچه من اغلب لطف ميکنم و به جز سلام دادن، احوال شان را هم ميپرسم.... واي که من چقدر آدم مهمي هستم!
گفت وگو♦ تئاتر ايران
"يک سمفوني ناکوک" عنوان نمايشي است از آتيلا پسياني که اين روزها درتالار مولوي تهران برروي صحنه است. اين نمايش که محتوايي اعتراض گونه به وضعيت اجراي تئاتر درايران دارد، حاصل تمرينات گروه تئاتر "بازي" است. آتيلا پسياني، کارگردان اين نمايش که مدت ها حاضر به گفت و گو با اصحاب رسانه ها نبود، سرانجام درجلسه مطبوعاتي نمايش خود به سوالات خبرنگار روز هم پاسخ داد...
گفت و گو با آتيلا پسيانيتئاتراسباب بازي است
عموماً تئاتر يک هنر سمبوليک است. شما دراجراي نمايش "يک سمفوني ناکوک"چه مقدار به سمت وسوي نشانه و نمادپردازي حرکت مي کنيد؟ در تمرينات چيزي که توجه مرا به خود جلب مي کرد اين بود که اين نمايش هم مي تواند سرشار از نشانه باشد اما درعين اين حال هيچ نماد و نشانه اي هم درآن وجودنداشته باشد. من تلاش کردم با ترکيب رنگ ها وآهنگ ها ذائقه تماشاگرم را تحريک و وادار به همراهي کنم. متاسفانه مرزهاي بين سمبل و نشانه در کشور ما شناخته شده نيست. نمايش من پر از نشانه است ولي از سمبل در آن هيچ چيزي پيدا نمي کنيد.
در طول نمايش "يک سمفوني ناکوک" دائماً به وضعيت اجراي نمايش در ايران اعتراض مي کنيد. آيا اين مسائل براي خود شما به عنوان يک تئاتري به همين شدت وجود دارد؟ من در زندگي خودم اصلاً آدم معترضي نيستم و نبايد که از طنزي در يک نمايش به عنوان اعتراض برداشت کرد. همه اينهايي را که شما درنمايش من مي بينيد فقط يک شوخي است که من با خودم و نمايش هايم هميشه انجام مي دهم.
اين بار بر خلاف نمايش هاي پيشين تان از بازيگران دانشجو استفاده کرده ايد. آيا دراين مورد تعمدي داشتيد؟ به اعتقاد من در ايران فقط دانشجويان در معرض حاشيه پردازي نيستند و حتي گاهي آنها خالي از اين مسائل مي شوند. گاهي اوقات دانشجويان کنار مي ايستند و فقط نظاره مي کنند و از حاشيه هايي که بزرگان گرفتار آنها هستند درس مي گيرند. کج سليقگي درميان بزرگان هم اتفاق مي افتد و اتفاقاً شاهد ناله هاي آنها هم هستيم.
اغلب نمايش هايي که به صحنه مي بريد داراي موضوعات خاص هستند و اين باعث شده که تماشاگران خاص خود را در کنار عموم مردم داشته باشيد. لطفاً درمورد شيوه کاري خود بيشتر توضيح دهيد. ببينيد تئاتر براي من درست مثل يک اسباب بازي است که من با آن مي توانم بازي کنم، زندگي کنم و حرف بزنم. من يک اصل اساسي را در کنار کارهايم مد نظر دارم و آن اينکه در توليدات تئاتر بايد لذت برد. اصل مهم در يک هنر دوست داشتن يا نداشتن است. تماشاگراني که به ديدن کارهايم مي آيند به سلايق احترام مي گذارند، هم بازي من مي شوند و ما با هم بازي مي کنيم. بدون اينکه مانعي در ميان ما باشد. من هم به عنوان کارگردان تلاش مي کنم تا حد امکان، البته با توجه به رويدادهاي نمايش با ترکيب رنگ، موسيقي، حرکت و...باعث خوشحالي و تحريک ذائقه آنها شوم.
آيا دراجراي نمايش هاي خود به مشکلاتي که در "يک سمفوني ناکوک" به آن اشاره کرديد، برمي خوريد؟ مشکلات براي همه وجود دارد. همين الان به همه شما بگويم که من ارزان ترين کارگردان تئاترايران هستم و براي اجراي اغلب کارهايم با چنگ و دندان با مشکلات جنگيده ام.
به نظر مي آيد تئاتر تجربي براي شما يک دغدغه است و اکثر نمايش هايتان را بر اساس استانداردهاي اين شکل از تئاتر کار مي کنيد. بله. علاقه خاصي به اين نوع تئاتر دارم. تئاتري که در کشورمان به رسميت شناخته شده، ولي متاسفانه با مخالفت و مشکلات زيادي از طرف خود هنرمندان دست به گريبان است. 40 سال است که با اين شکل کار کردن آشنايي دارم و به اندازه همين سال ها تاختن به آن را از هر گروه و جناحي مي شناسم. خب طبيعت اين نوع از کار که فرهيخته است و تماشاگران خود را درخود دخيل مي کند و باعث تفکرآنها مي شود جسارت است و مخالفت توسط صاحبان تئاتر رسمي با اين دست از کارها هم بي دليل نيست.
در "يک سمفوني ناکوک"دچار فلسفه بافي هاي پيچيده با محتواي آن چناني نشده ايد و به نظر ساده ترين شکل را براي انتقال مفاهيم انتخاب کرده ايد. بله. من مي گويم هرچه تئاتر ساده و بي آلايش باشد تاثير بيشتري بر تماشاگر گذاشته و شبيه تئاتر مي شود. نمايش من حاصل دو عنصر رويا و جادو است و اگر اين دو نباشند کارهاي من عقيم مي ماند. با نمايش هايي که تحليل وفلسفه درآن پيشرو است مشکل دارم و هضم آنها برايم کمي سخت است. نمايش هاي غربي از اين دست کارهايي هستند که مي گويم.
متاسفانه شکل توليدات برخي از گروه ها، برخورد مسئولين با هنرمندان و مسائل و مشکلات عديده اي که اين روزها به شدت وارد جامعه تئاتري شده بسياري ازذهنيت ها را به سمت اينکه تئاتر مرده و يا درحال مرگ است سوق مي دهد. نظر شما دراين مورد چيست؟ ببينيد اين روزها عمده مشکلاتي که بر سر تئاتر اين کشور وجود دارد اين است که نسل ما به درستي تجربيات خود را به جوانان انتقال نداده است. البته با توجه به شور و هيجاني که درميان جوانان و خود تئاتر موجود است و عليرغم فشارهاي مکرري که بين جوانان موجود است آنها با تلاش و اميد به آينده کار خود را انجام مي دهند و اتفاقاً کارهاي خوبي هم توليد مي کنند. براي پويايي و شکل گيري درست تئاتر بايد اين اتفاقات بيفتد. به دليل اينکه تئاتر يک مساله ديناميک است و به همين راحتي حرکت آن متوقف نمي شود. تئاتر همواره درحال توليد پادزهر خود است و کساني که فکر مي کنند تئاتر مرده اشتباه مي کنند.
چرا کمتر از ديگر کارگردانان تئاتر، با مطبوعات ارتباط برقرار مي کنيد؟ ببينيد متاسفانه برخي از افراد در مطبوعات هستند که زبان فارسي را هم به سختي صحبت مي کنند. من 9 سال است که هيچ ارتباطي با اصحاب مطبوعات نداشتم و اين فقط به دليل علاقه من به آنهاست. درپايان هم اعلام مي کنم: در صورتي که دوستان مطبوعاتي برداشت هاي شخصي از حرف هاي مرا داشته باشند، حتماً برخورد مطبوعاتي مي کنم.
هزار و يک شب ♦ گفت و گو
آذردخت بهرامي از اوايل دهه 1370 با مطبوعات دمخور بوده و با نشريات متفاوتي همکاري کرده است. وي از 1367 با شرکت در کلاسها و جلسات "هوشنگ گلشيري" در گالري کسري قصه نويسي را جدي گرفت و بعدها درکلاسهاي طنز ابراهيم نبوي هم حضور پيدا کرد. البته براي امرار معاش انبوهي فيلمنامه و نمايشنامه هم نوشته، اما قصه نويسي را با وسواس و سخت گيري خاصي دنبال کرد که امسال با دريافت جايزه کتاب سال منتقدان و نويسندگان مطبوعات به ثمر نشست. در تهران پاي حرف هاي او نشسته ايم...
گفت و گو با آذردخت بهرامي، برنده جايزه منتقدان و نويسندگان مطبوعاتخدا را شکر جايزه گلشيري را نگرفتم
آذردخت بهرامي متولد 1345 متأهل، ساکن تهران و فارغالتحصيل رشته ادبيات نمايشي از فرهنگسراي نياوران [1369] است. از سال 1371 با کار در مجله آدينه وارد دنياي مطبوعات شد و از ميانه همين دهه با انتشار داستان هاي کوتاه در مجلات، فصلنامههاي ايراني و خارجي و سايتهاي اينترنتي شروع به قصه نويسي کرد. او تا امروز مجموعه داستان "شبهاي چهارشنبه" و "زندگي جمالزاده" را منتشر کرده و کتاب "زندگي فرخي يزدي" را زير چاپ دارد.
بهرامي در کنار قصه نويسي به فيلمنامهنويسي براي سريال و جُنگهاي تلويزيوني و طنز نويسي و نمايشنامهنويسي براي راديو نيز پرداخته و تا امروز بيش از 100 اثر در اين زمينه به رشته تحرير در آورده است. وي مجموعه داستان هاي "سنگواره"، "دلبري با خال ديچيتالي" و يک مجموعه نمايشنامه راديويي را آماده چاپ دارد. با او درباره کتاب "شبهاي چهارشنبه" که اخيراً برنده جايزه کتاب سال منتقدان و نويسندگان مطبوعات شد، گفت و گو کرده ايم.... فکر ميکنيد خانمهايي که "شبهاي چهارشنبه" را ميخوانند چقدر از توهمات شخصيت شکاک و البته دوستداشتني زن داستان ممکن است تاثير بگيرند؟ اگر پرداخت خوب داستان شما را در نظر بگيريم و اين که قصه بعد از خوانده شدن براي مدتي در ذهن خواننده تجزيه ميشود ميبينيم که در خواننده زني که حتا به شوهرش شک هم ندارد ميتواند به نوعي ايجاد شک کند. نکند شما نگران بدآموزي داستان هستيد! از شوخي گذشته، شک نيست هر داستاني خواننده را به اين فکر واميدارد تا خود را به جاي شخصيت اصلي بگذارد. شايد بتوان گفت داستان بايد چنين کاري با خواننده بکند و در ذهن او چنين تصوري ايجاد کند. اما من خودم تا به حال با چنين موردي برخورد نکردهام. از خوانندگان (چه حرفهاي، چه عام، چه اهل ادب و قلم) کسي به من نگفته با خواندن اين داستان مثلاً به شوهرش شک کرده. به نظر من همهي شوهرها آنچنان نازنين هستند که نميتوان و نبايد به آنها شک کرد! اين داستان هم صد در صد تخيلي است و براي تفنن نوشته شده است. از خوانندگان محترم تقاضا ميکنم اين نکته را در نظر داشته باشند!
ايده داستان "شبهاي چهارشنبه" چطور به ذهنتان رسيد؟ شايد اولين سوالي که براي خواننده پيش ميآيد اين باشد که آيا اين اتفاق براي خود نويسنده افتاده؟ اصلاً اساس کدام يک از داستانهاي اين مجموعه، اتفاقهاي واقعي اطرافتان بوده است؟ ايده اين داستان زماني در ذهنم نقش بست که در منزل يکي از اعضاي فاميل ورقپارهاي ديدم که قسمتي از يک يادداشت روزانه بود. بعد تقريباً با سه ورژن و سه زاويه ديد متفاوت آن را نوشتم و در ورژن سوم، ديدم نامه مناسبترين قالب براي اين داستان است و سپس شروع به نوشتن کردم و ورز دادن ملاطهاي داستان.به طور کلي اساس همه داستانهاي من تخيلياند، کاملاً تخيلي. ولي از وقايع ريز اطرافم خيلي استفاده ميکنم. شخصيت سيمين داستان ليدا.... با واقعيت عاطفي واکنشهاي زن در جامعه ايراني ـ که البته مختص زن ايراني هم نيست ـ چندان تطابق ندارد. اين که يک زن براي باردار شدن از شوهرش مشکل دارد و شوهرش هم عاشق بچه است ولي با اين وجود به نوع رابطه مرد با زن همسايه و دخترش هيچ واکنشي ـ احساسي يا منطقي ـ نشان نميدهد غيرقابل درک است. اگر فضاي داستان در روستا جريان داشت شايد ميشد کمي آن را با واقعيت بيروني انطباق داد ـ که البته باز هم براي من قابل باور نيست. چند زن را دور و برتان سراغ داريد که اين اندازه در عين آگاهي سکوت کنند و دم هم نزنند؟ انگار ما با يک داستان به شدت زنانه که از واقعيت خيلي عقب است مواجهيم. لابد از خودتان ميپرسيد که چرا سيمين خيانت همسرش را نميبيند؟ نکند بهره هوشي کافي ندارد و نميفهمد چرا وقتي ديگران با شاهد و مثال به او گوشزد ميکنند، باز هم مقاومت ميکند؟ بايد گفت مشکل از ضريب هوشي او نيست. سيمين همه چيز را ميداند اما درمقابل اين واقعيت تلخ دارد مقاومت ميکند و آن را به رسميت نميشناسد و به دورترين و تاريکترين گوشههاي ذهنش ميراند. اين عکسالعمل طبيعي او براي مقابله با جهان بيروني و حفظ ساختمان زندگي خويش است. او در مقابل هجوم حقيقتي که اگر رهايش کند، ساختماني را که در ذهن دارد، ويران ميکند ـ ساختماني که او طي ساليان دراز با مصالح اميدها و آرزوها و ظريفترين عواطف خويش آن را ساخته است ـ مقاومت ميکند. اگر ساختن چنين ساختماني اينقدر آسان بود که بشود به سادگي به ويرانياش رضا داد، اصولاً انسانها چگونه ميتوانستند ادامه بدهند؟ معمولاً هر انساني پس از چنين خسراني، دچار چنان وضعيتي ميشود که جهان با تمام زيباييهايش برايش پوچ و بيمعنا ميشود. چه برسد به اين که اين انسان مونث باشد، آن هم انسان مونث شرقي، آن هم از نوع ايرانياش با آسيبشناسي ويژه خود؛ که جدايي و طلاق، معمولاً برايش عوارض متعدد اجتماعي، مالي، حقوقي، خانوادگي و هزار عارضهي ديگر ايجاد ميکند. چون نقش اجتماعي او کاملاً وابسته به شوهر است. براي همين است که "سيمين" اين داستان، حقيقت را به عقب ميراند و مدام ميگويد که من و شوهرم همديگر را دوست داريم و مدام کدها و نشانههايي که حاکي از بيمهري شوهرش است، پس ميزند و به نشانههايي که حاکي از عشق دارد، دل خوش ميکند.
به نظر من همين تناقض دروني است که ارزش داستاني دارد و خواننده را به تفکر واميدارد. انسان موجودي متناقض است و عکسالعملهاي او هميشه تابع منطقي واحد نيست. عکسالعملهاي عاطفي انسان چندان جنبه حقوقي ندارد. سيمين دارد از عشقش دفاع ميکند.
اين از جهان داستان، اما در جهان واقع هم با اين نظرتان چندان موافق نيستم. خيلي زنها را ميشناسم که ميدانند شوهرشان چنين خصوصيات اخلاقي دارد، و برخلاف سيمين اين داستان، ديگر احساس عشقي هم برايشان باقي نمانده، ولي سکوت اختيار کردهاند و دم نميزنند. البته اين که چرا اين روش را انتخاب کردهاند، براي من هم جاي سوال دارد. ولي انگار راه برگشتي براي خودشان نميبينند. شايد از جدايي و مُهر طلاقي که بر پيشانيشان ميخورد ميترسند، يا دلشان نميخواهد به خانه پدري برگردند. يا از عکسالعمل جامعه و اطرافيان و حتي نزديکانشان ـ پس از متارکه ـ ميترسند، به هر حال، به نظر من متأسفانه از اينگونه زنان زياد داريم.
در داستان "کالمه" هويت کسي که زن را مخاطب قرار ميدهد مشخص نيست. در طول داستان خواننده بلاتکليف است که بالاخره اين کسي که زن با او مکالمه دارد و البته معلوم است که از توهم زن برآمده چه کسي است؟ همزاد زن ـ وجدان زن ـ است يا خيال مردي که در زندگي او بوده يا...؟! امروزه ثابت شده تفکر چيزي نيست به جز گفتگوي مستمر با خود. در مورد شخصيت اين داستان، همين جريان تفکر است که به خط روايي داستان شکل ميدهد. در شخصيت اين داستان، هم تفکر وجود دارد، هم احساسات، هم خرد و هم تمام خصايل و ويژگيهاي ديگر انساني که در روايت اين داستان، به مقابله با يکديگر پرداختهاند. واقعيت اين است که در هر آدمي يکي از اين غولهاي درون موفق به تسخير قلعه وجود انسان ميشود.
اما در مورد داستان کالمه، به نظرم اين خيلي بد است که نويسنده خودش را به نوشتهاش سنجاق کند و من تا به حال در مورد داستانهايم هيچ جا صحبت نکردهام. ولي در اينجا و فقط همين يک بار ميگويم که در واقع شخص ديگري در آن خانه حضور ندارد. اين خود ديگر زن ـ يا بگيريم وجدان زن ـ است که دارد با او حرف ميِزند. شخصيت دوم زن که ناظر بر رفتار و اعمال اوست. (در جايي ميبينيم که زن ظرف محتوي غذا را با عصبانيت به سوي راوي پرتاب ميکند و ظرف به مبل خالي برخورد ميکند. پس کسي روي آن مبل ننشسته و يک شخصيت خيالي است که دارد با او حرف ميزند و اينقدر هم خوب او را ميشناسد.)
در ادبيات داستاني سه، چهار سال اخير زنان بيشتر از قبل مجال بروز پيدا کردهاند و با خارج شدن از دو گانه مکرر اثيري ـ لکاته به عنوان شخصيتهايي کليدي مطرح شدند. از طرفي به نظر ميرسد بعد از " چراغ ها را من خاموش ميکنم" ـ زويا پيرزاد ـ و روبرو شدن اين جريان با استقبال جوايز ادبي در اثر تکرار و تقليد ـ آگاهانه يا نا آگاهانه ـ ادبيات داستاني ما در اين زمينه به نوعي به عدم خلاقيت و تکرار سوژهها رسيده است. نظر شما در اين زمينه چيست؟ و اين که اصولاً تا چه اندازه مسالهي جريانسازي جوايز ادبي را قبول داريد؟ فکر نميکنيد آثار برنده شده در اين جوايز به داستاننويسان امروز اين پيام را داده که اين آثار ميتوانند الگو باشند؟ واقعيت اين است که هر کسي کار خودش را ميکند. ممکن است جوايز ادبي يا ترجمه آثاري از زبانهاي ديگر، در ادبيات ما موجهايي ايجاد کند و تأثير بگذارد. اما پس از مدتي، موجها ميخوابند و آثار بيريشه حذف ميشوند. هميشه همين طور بوده. فراموش نکردهايم که با ترجمهي آثار مارکز، با سونامي عظيمي از علاقمندان رئاليزم جادويي، مواجه شديم. خب موج خوابيد. خسارتهايي داشت، درسهايي هم داشت. پس از آن هم زندگي ادامه پيدا کرد. بنابراين جايي براي نگراني نيست.
داستان و رمان، به رغم عناصر آگاهي، دانش و تکنيک هميشه يک جنبه ناخودآگاهانه هم دارد که تقليدپذير نيست. و اتفاقاً همين بخش از اثر هنري است که مهر صاحب اثر را دارد و به داستان تشخص ميبخشد. پس محال است بتوان با تقليد اثري در خور آفريد.
اگر روندي که شما ميگوييد، منجر به پا گرفتن الگوهاي منجمدي در ادبيات ما بشود، و قالب ثابتي پيدا کند، من هم مثل شما تأييدش نميکنم. اما بعيد ميدانم چنين اتفاقي بيفتد. زنان داستاننويس ما تازه شروع کردهاند و هنوز فرصتي براي تکرار خود پيدا نکردهاند. مگر چند سال است که عدد نويسندگان زن فزوني گرفته است؟ تا همين چند سال پيش، وقتي صحبت از نويسندگان زن ميشد، همه فقط ميگفتند “سيمين دانشور”، اما خوشبختانه امروز با فهرست بلندبالايي از نويسندگان زن مواجهيم که هيچ کس نميتواند آن را نديده بگيرد.
در اکثر داستان هاي زنانه دهه 1370 زن خيانت ميبيند در حالي که در اين مجموعه تنها زنان نيستند که خيانت ميبيننند بلکه خيانت زن به مرد و ديگر خيانتهاي غير زناشويي نيز ديده ميشود. نگاه خودتان به مقوله خيانت چگونه است؟ خيانت يکي از مضاميني است که هميشه توجه مرا جلب کرده و ميکند. مهم نيست اين خيانت از طرف زن به مرد باشد، يا از طرف مرد به زن. در اين فکر نيستم که ثابت کنم مردها خائن هستند يا زنان. ولي مضمون خيانت زمينهاي ايجاد ميکند که به نوعي بزنگاه بسياري از عواطف انساني محسوب ميشود. مثل لبه پرتگاهي، مشرف به درهاي عميق، تاريک و پر رمز و راز؛ که زيباييشناختي خاص خودش را دارد و در عين حال در شرايطي اتفاق ميافتد که در جامعه، موازين حقوقي مناسبي براي گذشتن از بنبستهاي عاطفي وجود ندارد. خيانت در داستان ميتواند فرصتي باشد براي شکستن کليشههاي منجمد اجتماعي.
از نظر شما بحران به وجود آمده در رمان و داستان کوتاه ايراني از کجا ناشي مي شود؟ (نزول کيفي آثار، کاهش آمار کتابهاي منتشر شده، عدم انتشار آثاري که شايد بهتر بوده اند...) به نظر من در نوشتن رمان و داستان کوتاه بحراني وجود ندارد. بلکه جامعه فقط خيلي آرام دارد مضمحل ميشود و اين بجران اجتماعي به همه گوشه و کنارهاي اجتماع اثر گذاشته. وقتي کالايي توليد ميشود که مشتري ندارد، معلوم است که بازاري مغشوش خواهيم داشت. پس اگر بحراني هست، بحراني است اجتماعي که به همه جا سرايت کرده و ميکند.
اما من به آينده اميدوارم. ما بالاخره از اين ورطه هم خواهيم گذشت. خانمي را ميشناسم که معتقد است به جز کتاب درسي، لزومي ندارد کتاب ديگري براي دخترش بخرد! و ظاهراً هم تا به حال براي دختر 13 سالهاش هيچ کتاب و مجلهاي نخريده! اما خانمي را هم ميشناسم که به هر مناسبتي که بايد به کسي هديه بدهد، يک کتاب هم روي هديهاش ميگذارد. او از کتاب، به جاي کارتتبريکي که اغلب مردم روي کادو ميگذارند استفاده ميکند و معتقد است بايد کتاب را اينگونه وارد زندگي مردم کرد. فکر ميکنم مادر اول از مادر دوم خواهد آموخت.
"شبهاي چهارشنبه" در مسابقهي اينترنتي بهرام صادقي جايزهي دوم را کسب کرد. در اولين دورهي جايزه روزي روزگاري نيز برنده جايزه بهترين مجموعه داستان کوتاه شد. در جايزه منتقدان و نويسندگان هم به همين ترتيب. عدهاي هم عقيده داشتند شما به عنوان يکي از شاگردهاي گلشيري و درست به همين دليل از شانسهاي اول دريافت جايزهي گلشيري هم هستيد. پيرامون جايزه گلشيري اين سالها حرف و حديثهاي فراواني وجود دارد. بحث باندبازي در جوايز ادبي و به خصوص جايزه گلشيري را قبول داريد؟ خب، خدا را شکر، ديديد که جايزهي گلشيري را نگرفتم!
با اين عقيده موافق نيستم که در اهداي اين جايزه، باندبازي و اينجور چيزها دخيل است. اين عکسالعمل ذهنهاي وامانده و متوهم به وجود توطئههاي دائمي است. ميتوان اسامي بسياري را نام ببرم که ناقض اين فرضيه وجود توطئه هستند. و متأسفم که بعضي از اديبان و روشنفکران ما اينقدر تنگنظرند و اينقدر بيکارند که براي حاشيه اين جشنوارهها و جايزهها اين همه وقت و نيرو بگذارند.
در گذشته، فقط در مراسم ترحيم بزرگان، نويسندگان و صاحبنامان ادب و هنر را ميديديم. حالا بايد شکرگزار باشيم که در جشن رمان و داستان همديگر را به شادي ميبينيم. حالا چه فرقي ميکند چه کسي جايزه ميگيرد. مهم اين است کسي جايزه ميگيرد که دغدغهاش ادبيات است. قديمها ميگفتند سلمانيها وقتي بيکار بشوند، سر يکديگر را ميتراشند. حالا حکايت ماست. نميشود با يک جايزه جاي خالي تمام چيزهايي را که يک نويسنده به آن احتياج دارد پر کرد.
بعضيها فکر ميکنند با اهداي يک جايزه به يک نويسنده، تمام حقوق نويسندگان ديگر را از آنها سلب کرده و به نويسندهي برگزيده اهدا ميشود و از اين بابت عصباني ميشوند. اما من فکر ميکنم اين نيرو بايد صرف مطالبات اساسي ديگري بشود، مثل بازار نشر، حقوق مؤلف، فرهنگ کتابخواني و... جايزه تعيين کننده همه چيز نيست. چه بسيار آثار برحستهاي که جايزه نگرفتهاند اما هيچ از بزرگي و اهميتشان کم نشده. مگر قرار است تاريخ ادبيات ما را از روي تاريخچهي جوايز ادبي بنويسند؟
در مورد بخش ديگر سوالتان، فکر ميکنم ريشه همه حاشيهها، از جمله حاشيهاي به نام شاگردان گلشيري، همين جاهاي خالي باشد. بعضيها طوري رفتار ميکنند که انگار شاگرد گلشيري بودن خطايي نابخشودني است.
آقاي کربلاييلو بعد از برگزاري جايزهي مهرگان ادعا کرد که او و دوستانش در حال ايجاد جرياني تازه در ادبيات داستاني ايران هستند و اين که "دورهي شاگردهاي گلشيري تمام شده است". نظر شما به عنوان يکي از شاگردهاي گلشيري دربارهي اين اظهار نظر چيست؟ با اين حساب، حالا که دوران شاگردهاي گلشيري تمام شده، بهتر است راجع به گذشتهها حرف نزنيم! ولي خودمانيم، اصلاً اين شاگردان گلشيري چه کساني هستند و يا چند نفرند؟ چه کتابهايي دارند؟ چه داستانهايي نوشتهاند؟ اصلاً اين دوران از کِي آغاز شده و چه مدت دوام داشته؟
ظاهراً در مورد اين باند مخوف، تنها چيزي که اهميت ندارد، آثارشان است. آيا آثار نويسندگان مذکور، داراي مؤلفههايي هستند که مخصوص خودشان باشد؟ اصلاً چرا نبايد به نقد اين آثار پرداخت؟
مسئله اينجاست که وقتي چند نويسنده چند سالي با هم کتاب ميخوانند، نقد ميکنند، تحليل ميکنند، از يکديگر ميآموزند و پس از چند سالي همه به نوعي مطرح ميشوند. از اين روند چه نتيجهاي ميتوان گرفت؟ اگر قبول کنيم که در تشکيل اين محفل، انگليسيها دست نداشته و ندارند! بايد بپذيريم که فعاليتهاي اين محفل در خور توجه بوده است، همين و بس. اما اگر اسير توهم توطئه شويم، چارهاي غير از نتيجهگيريهاي عجيب و غريب نخواهيم داشت. من که آرزو ميکنم دهها دوره اينچنيني برپا شود. نه اين که مثل حالا، منسوب بودن به اين محفل، جرم محسوب شود.
فکر ميکنيد اگر به جوايز ادبي راه پيدا نميکرديد در حال حاضر چه جايگاهي در ادبيات داستاني ايران داشتيد؟ مگر کسي که به جوايز ادبي راه پيدا کرده چه جايگاهي دارد؟ من اسم يکي از برندگان يکي از همين جوايز ادبي را پيش از اهداي جايزه نشنيده بودم. راستش پس از آن هم نشنيدم. حالا اگر شما از من بپرسيد مثلاً ايشان چه جايگاهي دارند، چه جوابي ميتوانم بدهم؟
واقعيت اين است که جوايز ادبي در ايران مراحل اوليه و بسيار تجربي را طي ميکنند. نيما ميگويد آينده است که جايگاه يک اثر و نويسندهي آن را تعيين ميکند. پس ديگر چه جاي نگراني؟ هر کسي کار خويش ميکند و بار خويش ميبرد. البته من به جوايزي که گرفتهام، افتخار ميکنم و سپاسگزار داوران هستم و منظورم به هيچ وجه کاستن از قدر و منزلت اين تلاش زيبا نيست.
از نظر شما گرفتن جايزه و برگزاري جوايز ادبي، که البته در ايران سابقهي طولاني ندارند، تا چه اندازه بر فرايند داستاننويسي در ايران، آثار منفي يا مثبت ميتواند داشته باشد؟ جوايز ادبي به نوعي عکسالعمل جامعه نسبت به اثر هنري هستند. واقعيت اين است که جامعه يکسان و همگون نيست؛ از تمايلات، سليقهها و صداهاي متعدد و متفاوت تشکيل شده است. کاش روزي برسد که هر کدام از اين سليقهها عکسالعمل مخصوص به خويش را داشته باشند. ممکن است عکسالعمل سليقه عام چندان مورد پسند من نباشد، اما چرا ناشران آثار پرفروش و عامهپسند به نويسندگان اين ژانر، جايزه نميدهند؟ به اين ترتيب وزن هر کدام از اين سليقهها در جامعه روشن ميشود؛ نيازها شناسايي ميشود تا بدانها پاسخ داده شود. پس هر جايزهاي پاسخ به يک نياز خاص محسوب ميشود و قرار نيست جوابگوي تعيين جايگاه براي هر نويسندهاي باشد.
من فکر ميکنم تأثير مثبت جوايز ادبي روشن کردن حيطه و وسعت اين نيازهاست و خواننده ميتواند بفهمد برگزيدگان کدام جايزه به سليقه او نزديک هستند. به هر حال فراموش نکنيم که جايزه دادن و جايزه گرفتن امري نسبي است و به انتشار آثار در يک حيطه زماني خاص محدود است. مثل امسال که تعداد آثار منتشر شده ـ به دلايل نگو و نپرس ـ اندک بود.
اما در مجموع به نظر من، جوايز ادبي بر روي نشر و تيراژ و حتي دلگرمي اهل قلم تأثير مثبت ميگذارند. من که اثر سوئي نميبينم؛ يک عده بدون مزد و بدون منت، با تمام توان تلاش ميکنند و کاري را به سرانجام ميرسانند که در جوامع ديگر، بر عهده يک موسسه است. به چنين انسانهاي نازنيني، چه چيز، به جز تشکر و خسته نباشيد ميتوان گفت؟
تا کنون آثارتان تا چه اندازه مشمول سانسور شدهاند؟ خوشبختانه مجموعه داستان “شبهاي چهارشنبه” مشمول هيچ تغيير و سانسوري نشد. البته بايد بگويم از ابتدا به توصيه دوستان، چهار داستان اين مجموعه را جدا کردم، چون بسيار بدبين بودم، ولي حالا که اين اتفاق خجسته براي کتابم افتاد، اميدوارم بتوانم آن داستانها را در مجموعه داستان بعديام، منتشر کنم. آرزو ميکنم اين اتفاق خجسته در مورد کارهاي بقيه دوستان هم بيفتد و همه بدون مشکل آثارشان را چاپ کنند.
نگاه♦ چهار فصل
نقش اکبر رادي در نمايشنامه نويسي ايراني نمايشنامه نويس واقعگراجواد اعرابي
اگر دوران مشروطيت مرجع تاريخ تئاتر در ايران با استانداردهاي جهاني به حساب آيد، دهه 40 خورشيدي نقطه عطفي در دنياي تئاتر ايران است.
پيش از آغاز دهه 40 و چند سالي پس از کودتاي 28 مردادماه 1332 حرکت هايي براي به صحنه بردن نمايش آغازشد. تشکيل گروه تئاتر آناهيتا، گروه اسکار و گروه تئاتر ملي در اين سالها اتفاق افتاد.
شايد يکي از ويژگي هاي اين دوران وجود متون نمايشي بود که اين متون چه به شکل ترجمه و چه به صورت آفرينش توسط نويسندگان ايراني مرتب در دسترس گروه هاي اجرايي قرار مي گرفت. تئاتر ايران در اين دوران براي آفرينش هنري خود داراي نمايشنامه نويس شد که از ميان آنها غلامحسين ساعدي (گوهر مراد)، بهرام بيضايي و اکبر رادي از جايگاه خاصي برخوردار شدند.
اين سه نفر مثلثي را به وجود آوردند که با ذکر نام يکي از آنها، ناخودآگاه نام دو تن ديگر در ذهن خانواده تئاتر و دوستداران تئاتر ايران تداعي مي شود.
در ميان اين سه نمايشنامه نويس، غلامحسين ساعدي يک روانپزشک بود که رمان و داستان هم مي نوشت و تجربه شغلي او نيز در شخصيت پردازي آثارش سهم بسزايي داشت. نوشته هاي او عموماً برمبناي واقع گرايي شکل مي گرفت که نمادگرايي درآن نيز نقش داشت.
بهرام بيضايي پژوهشگري نمايشنامه نويس و فيلمنامه نويس است که آثارش را براي کارگرداني خويش مي نويسد. او دغدغه هويت را دارد و سبک کاري او بر مبناي شاخص ها و نشانه هاي نمايش شرقي و به ويژه ايراني است.
اما اکبررادي در ميان اين سه تن تنها نمايشنامه نويس باقي ماند. هرچند او پيش از آنکه نمايشنامه بنويسد، در سن 20 سالگي به خاطر نوشتن داستان باران برنده جايزه اول موسسه مطبوعاتي اطلاعات شد، اما با نوشتن اولين نمايشنامه تمرکز کاري خود را براي آفرينش اين گونه هنري قرار داد.
يکي از ويژگي هاي نمايشنامه هاي اکبررادي در آن است که تنها مناسب براي اجرا نيست، بلکه آنها را مي توان به عنوان يک داستان بلند و يا رمان خواند. در نمايشنامه هاي بلند او تقريبا براي هر پرده يا صحنه اي عنوان ويژه اي انتخاب شده است.
اکبر رادي زاده رشت است. او در سن 11 سالگي به خاطر ورشکستي پدر همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد. در رشته علوم اجتماعي وارد دانشگاه شد و معلمي شغلي بود که او با آن امرار معاش مي کرد.
اکبر رادي نمايشنامه روزنه آبي را در سال 1339 وقتي 21 سال داشت به اتمام رساند و براي مطالعه آن را به احمد شاملو داد. نمايشنامه مورد پسند احمد شاملو قرار گرفت و ترتيبي داد تا شاهين سرکيسيان آنرا کارگرداني کند.
نمايشنامه هاي اکبررادي بر مبناي واقع گرايانه نوشته شده اند و بيش از آنکه به نمادها توجه داشته باشد، گزينه هاي دقيق از بطن زندگي در ساختار درام او راه پيدا کرده اند. درام هاي او به خاطر همين موضوع مي تواند مخاطب هاي عام تري را جذب خود کند.
طنزهاي گزنده و تلخ همراه با شور و شعف در ديالوگ هاي جاندارش، تاثيرپذيري از چخوف و ايبسن را در آثار او نمايان مي کند. ولي اين تاثيرپذيري در جهت غناي نمايش است و مخاطب تنها با مختصات يک زندگي ايراني مواجه است.
انتخاب شهرهاي شمال کشور به ويژه شهر رشت به عنوان مکان براي اغلب نمايشنامه ها يکي از ويژگي آثار اوست.
منطقه شمال ايران در تحولات سياسي، فرهنگي و هنري به ويژه هنر تئاتر نقش مهمي را در تاريخ معاصر ايران ايفا کرده است، اضافه بر آنکه وضعيت جغرافيايي و آب و هوايي آن، هم وجه دراماتيک نمايشنامه ها را پر رنگ مي کند و هم کمک شاياني به جملات شاعرانه درام نويس است.
اکبر رادي در چند نمايش مانند از پشت شيشه ها، خانمچه و مهتابي از شکل نمايشي رايج خود خارج مي شود و به نوعي بيگانه سازي نزديک مي شود ولي ديالوگ هاي آن داراي همان ويژگي است که ديگر آثار او داراست.
اگر سه دوره کاري براي اکبر رادي در نظر گرفته شود مي توان آثار او را به پيش از انقلاب، در آستانه انقلاب و پس از انقلاب تقسيم کرد.
نويسنده در نمايشنامه هاي بخش اول در زمان نمايش زندگي مي کند و اتفاقات نمايشي را خلق مي کند. مانند روزنه آبي، لبخند باشکوه آقاي گيل و... در بخش دوم مانند منجي در صبح نمناک در آستانه ورود به عصر تازه اي خود را براي دنيايي تازه آماده مي نمايد.
نمايشنامه هاي نوشته و اجرا شده اکبر رادي در بخش سوم فاصله نويسنده از زمان نمايش است که در اين فاصله آنچه گذشت را به تصوير مي کشد. پلکان، آهسته با گل سرخ، ملودي شهرباراني و... از اين جمله آثارند.
اکبررادي در طول حيات خود بيش از 20 نمايش برجا گذاشته است و سه مجموعه مقالات از او چاپ شده است و تنها يک مجموعه داستان به نام جاده از او منتشر شده است.
شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر