فيلم روز♦ سينماي جهان
همان گونه که انتظار مي رفت، آخرين هفته هاي سال 2007 با اکران فيلم هاي برگزيده اي از کارگردان مشهور آمريکايي و اروپايي توام شد. هفته گذشته يکي از پر بار ترين هفته هاي سينمايي سال بود که طي آن اخرين ساخته هاي برادران کوئن، فيلم رومانيايي برنده نخل طلاي امسال جشنواره کن، سيدني لومت کهنه کار، اندرو لائوي هنگ کنگي و بالاخره روي اندرسون- فيلمساز برجسته و بسيار کم کار سوئدي- به نمايش در آمدند. تعداد کثيري از اين فيلم ها از نامزدهاي اصلي مراسم اسکار آتي و يا نماينده سينماي کشورشان در بخش هاي مختلف آن خواهند بود. نگاهي انداخته ايم به هفت فيلم برگزيده هفته پيش....
فيلم هاي روز سينماي جهان
<strong>شما زنده ها Du levande
نويسنده و کارگردان: روي اندرسون. موسيقي: بني اندرسون. مدير فيلمبرداري: گوستاو دانيلسون. تدوين: آنا مارتا وائرن. طراح صحنه: ماگنوس رنفروس، الين سگرشتدت. بازيگران: جسيکا لوندبرگ[آنا]، اليزابت هلاندر[ميا]، بيورن انگلوند[نوازنده توبا]، ليف لارسون[فرش فروش]، اوله اولسون[مشاور]، کمال شنر[آرايشگر]، هکان آنگسر[روانکاو]، گونار ايوارسون[تاجر]، اريک بکمان[مايک لارسون]، پاتريک آندرس ادگرن[پروفسور]، لنارت اريکسون[مرد روي بالکن]، پر فردريکسون[خريدار فرش]، جسيکا نيلسون[معلم]، يورگن نوهال[اوفه]، والدمار نوايک[جيب بر]، يان وايکبلاد[طرفدار]، بريگيتا پرسون. 95 و 92 دقيقه. محصول 2007 سوئد، آلمان، فرانسه، دانمارک، نروژ. نام ديگر: You, the Living، Nous, les vivants. برنده هوگوي نقره بهترين کارگرداني از جشنواره شيکاگو، نامزد جايزه بهترين کارگرداني از مراسم فيلم اروپايي، نامزد جايزه بزرگ و برنده جايزه ژرژ دلرو براي بهترين موسيقي از جشنواره فلاندر.
50 داستانک درباره شخصيت هاي مختلفي که هر کدام درد، رويا يا آرزويي دارند. از معلمي که همسر فرش فروش به او توهين کرده تا کارگري که بساط ميز نهار خانواده اي اشرافي را بر هم مي ريزد و به خاطر شکستن ظرفي دويست ساله به اعدام به صندلي الکتريکي متهم مي شود! يا دختري که عاشق يک خواننده و نوازنده راک است و زني ميان سال که مي پندارد هيچ کس او را درک نمي کند و به الکل پناه برده است. و يک نوازنده توبا که همه اين قطعات را با نواي سحرآميز سازش به هم وصل مي کند....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
روي اندرسون متولد 1943 يوته بوري[گوتنبرگ] سوئد است. او در 1968 با فيلمبرداري Den Vita sporten و سپس دستياري بو وايدربرگ در فيلم آدالن 31 شروع به کار کرد. در فاصله سال هاي 1967 تا 69 سه فيلم کوتاه ساخت و در 1970 يک سال پس از فارغ التحصيل شده از انستيتوي فيلم سوئد، اولين فيلم بلندش يک داستان عاشقانه سوئدي را کارگرداني کرد. قصه عاشقانه دو نوجوان که اندرسون پوچگرا در پس آن سوال هايي بنيادي درباره حقيقت مطرح مي کرد. فيلم نامزد خرس طلايي برلين شد و 4 جايزه مهم ديگر از جشنواره به چنگ آورد. موفقيت تجاري گسترده فيلم نيز در سوئد و برخي کشورهاي اروپايي اميدهاي فراواني را به وجود آورد. اما 5 سال بعد نمايش گيلياپ[درامي کم و بيش جنايي که در يک رستوران شهرستاني اتفاق مي افتاد]که تامي برگن بازيگر شناخته شده آن سال ها- در ايران با فيلم هاي الويرا مديگان و حماسه جو هيل مشهور شد- نقش اول آن را بازي مي کرد، با شکست عظيمي مواجه شد. اين واقعه سبب شد تا اندرسون ساخت فيلم هاي بلند را رها کرده و وارد دنياي فيلم هاي تبليغاتي شده و در طول سه دهه بعد امضاي خود را پاي بيش از 400 فيل متبليغي بيندازد.
اندرسون در 1981 استوديو 24 را در استکهلم تاسيس کرد و 12 سال بعد از گيلياپ، با فيلم کوتاه چيزي اتفاق افتاده به سراغ فيلم داستاني رفت. فيلم که به سفارش سازمان ملي بهداشت و تامين اجتماعي ساخته شد و به مسئله ايدز که در آن دوره بحث روز محسوب مي شد، مي پرداخت. چيزي اتفاق افتاده قرار بود در مدارس نمايش تمام سوئد به نمايش در آيد اما بعد از اتمام سه چهارم آن به دليل سياه بودن و بحث برانگيز بودنش کنار گذاشته شد و بالاخره در 1993 به نمايش عمومي در آمد.
4 سال پس از اين فيلم، دومين فيلم کوتاه وي با نام دنياي افتخار به نمايش در آمد که سرآغاز شکل گيري سبک تازه وي بود. فيلم حکايت مردي معمولي بود که در مکان هاي مختلف و در فضايي رنگ پريده دربار احساسات خود و ديگران سخن مي گفت. فيلم جايزه اول جشنواره اودنس را به چنگ آورد و اندرسون را در تکميل سبک تازه خود مصمم تر کرد. تصميمي که 9 سال بعد با نمايش آوازهايي از طبقه دوم نمود عيني پيدا کرد. تکميل آن 4 سال به طول انجاميد و از 46 تابلوي سورئال يا برداشت بلند تشکيل شده بود. فيلمي شعرگونه که بر اساس شعري از سزار وايه خو که از نياز بشر به عشق، عظمت و حقارت، اعترافات و از همه مهمر تر نقطه ضعف هاي ما سخن مي گفت. داستاني پر از شخصيت هاي مختلف که گوشه چشمي به نسل کشي يهوديان در جنگ جهاني دوم داشت. آوازهايي اط طبقه دوم نامزد نخل طلاي کن شد و جايزه بزرگ هيئت داوران را[در کنار 7 جايزه ديگر از جشنواره معتبر بين المللي ديگر] به دست آورد. با اين فيلم جهان بار ديگر فيلمسازي از اسکانديناوي را کشف کرد، اما بر خلاف تصور منتقدان و تماشاگران بار ديگر وقفه اي طولاني در کارنامه اندرسون رخ داد. سرانجام امسال با نمايش شما، زنده ها در جشنواره کن کاشفان دير هنگام اين شاعر/فيلمساز سوئدي دريافتند که موفقيت فيلم قبلي تصادفي نبوده و او در طول اين غيبت طولاني سرگرم کار روي سبک تازه خود بوده است.
منتقدان آمريکايي او را اينگمار برگمني مي نامند که به سبک بزن بکوب[slapstick] فيلم مي سازد. کارگرداني که سبک شخصي اش مبتني بر نماهاي ثابت و برداشت بلند، کمدي پوچ گرايانه، ترسيم کاريکاتورگونه زندگي و فرهنگ سوئدي، گروتسک فليني وار، شوخي هاي بصري و تم هاي به شدت ضد سرمايه داري است. آخرين فيلم او شما زنده ها نيز حاوي همه اين ويژگي هاست که مي تواند آينه تمام نمايي از زندگي در سوئد[و اسکانديناوي، اين را کساني که يکي دو کشور اسکانديناوي را ديده باشند به راحتي درک خواهند کرد] و در نهايت اروپا و همه دنياي امروز باشد. يک کمدي سياه و سورئاليستي و نماينده رسمي سوئد در هشتادمين مراسم اسکار که فيلمبرداري آن از 2003 آغاز و دو بار به دليل نبود بودجه متوقف شده. تمامي صحنه هاي فيلم به غير از يکي، همه در استوديو فيلمبرداري شده و توليد آن 5 ميليون يورو هزينه در بر داشته که خود رکوردي در سينماي سوئد محسوب مي شود. موسيقي و طراحي صحنه [به خصوص ايده حرکت خانه همچون واگن قطار و خوش آمدگويي گرم مردم در سکانس روياي ازدواج دخترک و نوازنده راک] از نکات قوت فيلم است. هر چند به نظر مي رسد از راه رسيدن بمب افکن ها در سکانس آخر فيلم پاياني تلخ تر از آن چه مي پنداشتيم، براي اين شاهکار کمدي/تراژيک باشد.
خود اندرسون دوست دارد شما، زنده ها را فيلمي درباره عظمت و شکوه زيستن اعلام کند، خوش دارم من نيز با او هم کلام شوم. اميدوارم فرصتي براي نوشتن نقدي به هنگام نمايش گسترده آن فراهم شود. تا آن روز مي توانيد براي آشنايي بيشتر با اين فيلمساز برجسته اسکانديناوي به مصاحبه اي که در اين شماره منتشر شده مراجعه کنيد.ژانر: درام.
<strong>چهار ماه، سه هفته و دو روز 4 luni, 3 saptamani si 2 zile
نويسنده و کارگردان: کريستين مونگيو. مدير فيلمبرداري: اولگ موتو. تدوين: دانا بونسکو. طراح صحنه: ميهائلا پوئنارو. بازيگران: آناماريا مارينکا[اّتيليا]، لورا واسيليو[گابيتا]، ولاد ايوانوف[آقاي ويارل، معروف به دومنو ببه]، الکس پوتوسين[آدي رادو]، لومينيتا گئورگيو[جينا، مادر آدي]، آدي کارائوليانو[گريگور، پدر آدي]، ايون ساپدارو[دکتر روسو]. 113 دقيقه. محصول 2007 روماني. نام ديگر: 4 Months, 3 Weeks & 2 Days. نامزد جايزه بهترين فيلم خارجي از انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه فيپرشي ، نخل طلا و جايزه ويژه سينما جشنواره فيلم کن، برنده جايزه بهترين فيلم خارجي از انجمن منتقدان سينمايي شيکاگو، برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين فيلم نامزد جايزه بهترين بازيگر زن/آناماريا مارينکا، نامزد جايزه بهترين فيلمنامه از مراسم فيلم اروپايي، نامزد جايزه گلدن گلاب بهترين فيلم خارجي، برنده جايزه بهترين فيلم از جشنواره فيلم هاليوود، نامزد جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم روحيه مستقل، نامزد جايزه بهترين بازيگر زن، کارگردان سال و بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منقتدان لندن، برنده جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدان فيلم لوس آنجلس، برنده جايزه فيپرشي فيلم سال از جشنواره سن سباستين، نامزد جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم ساتلايت، برنده جايزه بهترين بازيگر زن و اسب برنز بهترين فيلم از جشنواره استکهلم.
سال 1987، روماني. گابيتا دختري دانشجو که چهار ماهه آبستن است، تصميم دارد تا سقط جنين کند. کاري که از نظر قانوني تقريباً غير ممکن است و از اين رو با کمک يکي از آشنايانش مردي به نام ببه را يافته که قرار است در ازاي پولي قابل توجه اين عمل را به شکل مخفيانه انجام دهد. گابيتا براي اين کار از اوتيليا هم اتاقي اش در خوابگاه دانشکده کمک خواسته و قرار است به همراه او يک شب را در هتلي گذرانده و سپس به خوابگاه بازگردند. اوتيليا طبق قرار براي گرفتن اتاقي که تلفني رزرو شده به يک هتل مي رود. اما اولين مشکل با رسيدن به آنجا رخ مي نمايد. اتاقي رزرو نشده و اتاق خالي نيز وجود ندارد. بنابراين به هتلي ديگر رفته و با قيمتي گران تر يک اتاق اجاره مي کند. سپس به محلي دورافتاده مي رود که بايد ببه را ملاقات کرده و به هتل بياورد. با پيدا شدن سر و کله ببه و رسيدن به هتل مشکل ديگري ظاهر مي شود. چون ببه حاضر نيست در ازاي مبلغي که اين دو دختر تهيه کرده اند، عمل سقط جنين را انجام دهد. تنها راه همخوابگي اوتيليا با ببه است و اوتيليا ناچار به اين کار تن مي دهد. در حالي همان شب بايد به منزل دوست پسرش آدي رفته و در جشن تولد مادر وي شرکت کند. پس از تزريق آمپول هاي لازم به گابيتا، اوتيليا وي را اجباراً در هتل تنها گذاشته و به منزل آدي مي رود. اما بي خبري از وضعيت گابيتا و رفتار آدي او را ناراحت کرده و خيلي زود ميهماني را ترک مي کند. ولي در بازگشت به هتل نيز با جنيني مرده روبرو مي شود که بايد شبانه از شر آن خلاص شود...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
کريستين مونگيو متولد 1968 ياشي، روماني پس از تحصيل دررشته زبان و ادبيات انگليسي مدتي را به عنوان معلم و روزنامه نگار کار کرد. سپس به دانشگاه بوخارست رفت تا در رشته سينما تحصيل کند. در 1988 فارغ التحصيل شد و تعدادي فيلم کوتاه ساخت. در 2002 اولين فيلم بلندش غرب/کشورهاي غربي را کارگرداني کرد که چندين جايزه از جشنواره هاي سالونيکي، ترانسيلوانيا، صوفيه و جشنواره فيلم هاي عاشقانه مونس دريافت کرد. مونگيو در اين فيلم کوشيده بود تا تصويري صادقانه و هنرمندانه از مشکلات، توهم ها و شادي هاي زندگي نسل جوان کشورش پس از برچيده شدن حکومت کمونيستي در قالب فيلمي کمدي ارائه دهد. اما توفيق همه جانبه اين فيلم سبب نشد تا مونگيو شتاب زده دست به ساختن فيلم بعدي خود بزند. فيلم اخير دومين فيلم بلند کارنامه اوست و در فاصله اين دو اثر، تنها اپيزودي از فيلم گمشده و پيدا شده را در سال 2005 کارگرداني کرده است. مونگيو با دومين فيلم خود نامش را به عنوان تنها کارگردان رومانيايي برنده نخل طلا در تاريخ سينماي کشورش ثبت کرد و در بازگشت به کشورش مدالي نيز از سوي رئيس جمهور و کليد طلايي زادگاهش را دريافت کرد.
مونگيو پر افتخارترين نماينده سينماي جديد روماني است که در سال هاي اخير شاهد شکوفايي آن بوديم، از مرگ آقاي لازسکو[کريستي پوييو] تا ١٢:٠٨ شرق بخارست[کورنليو پرومبويو] که سال گذشته در کن درخشيد و حالا چهار ماه، سه هفته و دو روز که قرار است نماينده رسمي سينماي روماني در مراسم اسکار امسال نيز باشد. فيلم در پاييز 2005 فيلمبرداري شده، اما بنا به دلايلي نامعلوم بعد از وقفه اي يک ساله به نمايش در آمده است. سرگذشت 24 ساعت از زندگي دو دختر جوان و در واقع بيشتر اوتيليا و در باطن آخرين روزهاي حکومت نيکلاي چائوشسکو و اقتدار کمونيست هاست. فيلم تمامي مشخصه هاي سينماي جديد روماني را داراست-برداشت هاي بلند، دوربيني که حرکت هاي آن محدود شده و ديالوگ هاي بسيار طبيع و شگفت انگيز- و مونگيو کوشيده تا در کنار اينها سنگيني جانکاه زندگي در آن دوران مخرب روح را با تيزبيني و ظرافت با داستاني درباره يم مشکل فردي ترسيم کند. چهار ماه، سه هفته و دو روز درباره تراژدي انسان هاي معمولي و حاشيه نشين شهرهاست و کم نيستند نمونه هايي همچون گابيتا يا اوتيليا که روح شان در تندباد چنين حوادثي نابود شده است. اوتيليا در طول اين شب ياد مي گيرد تا جايي که تصورش براي خودش نيز غير ممکن است در حق دوستش فداکاري کند. آسيبي که بعد از همخوابگي ناخواسته با ببه و سپس برخوردهاي آدي به او وارد مي شود، زيان بارتر از سقط يک جنين نارس است. او نيز به شکلي مجازي سقط مي کند و به نظر مي رسد جنين مرده گابيتا در واقع تکه اي از روح اوست که در رابطه با آدي آسيب ديده است. او با اين سوال به سراغ آدي مي رود: اگر چنين اتفاقي براي من افتاده بود، چه مي کردي؟ و عکس العمل خونسردانه آدي، و رفتار خانواده تقريباً مرفه و روشنفکر او که اوتيليا را ناديده مي گيرند، باعث مي شود تا هراسان از آنجا خارج و در خيابان هاي خلوت شهر سر در گم شود. اين نشانه اي از سرگشتگي نسل جوان دوره اي است که قرار بود عصر طلايي روماني ناميده شود.
دانشجويان دختر فيلم در خوابگاه با خريد و فروش لوازم آرايشي غربي يا کشيدن سيگارهاي خارجي که از بازار سياه تهيه مي شوند، سرگرمند. چيزي از آموزش و پرورش در محيط ديده نمي شود و هيچ چيز [حتي سکس]معناي واقعي خودش را ندارد. کافي است به صحنه همخوابگي اجباري اوتيليا و ببه و صحنه بعدي آن نگاه کنيد تا از مرد بودن خود شرمنده شويد. فيلمبرداري برجسته فيلم که فضايي سيماني رنگ و سرد آفريده و بازي هاي واقعاً درخشان بازيگران ناشناس فيلم از نقاط قوت فيلم هستند. خانم و آقايان، مونگيو نامي است که کارنامه او را بايد دنبال کرد. شخصاً بي صبرانه منتظر تماشاي فيلم بعدي او هستم!ژانر: درام.
<strong>پيرمردها وطني ندارند No Country for Old Men
نويسنده و کارگردان: ايتن و جوئل کوئن. موسيقي: کارتر بورول. مدير فيلمبرداري: راجر ديکينز. تدوين: ايتن و جوئل کوئن. طراح صحنه: جس گانکور. بازيگران: تامي لي جونز[کلانتر اد تام بل]، خاوير باردم[آنتون شيگور]، جاش برولين[لولين ماس]، وودي هارلسون[کارسون ولز]، کلي مکدانلد[کارلا جين ماس]، گارت ديلاهانت[معاون کلانتر وندل]، تس هاپر[لورتا بل]، بري کوربين[اليس]، استيون روت[مردي که ولز را اجير مي کند]، راجر بويس[کلانتر ال پاسو]، بث گرانت[مادر کارلا جين]. 122 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. برنده جايزه بهترين فيلم و بهترين بازيگر نقش مکمل مرد/باردم از مراسم انجمن منتقدان فيلم بوستون، نامزد جايزه بهترين گروه بازيگري، بهترين کارگرداني، بهترين فيلم، بهترين بازيگر نقش مکمل مرد و بهترين فيلمنامه از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، نامزد نخل طلاي جشنواره کن، برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه اقتباسي، بهترني بازيگر نقش مکمل مرد و بهترين فيلمبرداري از مراسم انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين فيلم و بهترين بازيگر نقش مکمل مرد از مراسم انجمن منتقدان دالاس-فورت ورث، نامزد جايزه بهترين فيلم، بهترين کارگرداني، بهترين بازيگر نقش مکمل مرد و بهترين فيلمنامه از مراسم گولدن گلاب، نامزد جايزه بهترين بازيگر زن نقش مکمل/مکدانلد، بهترين کارگردان، بهترين فيلم سال و بهترين فيلمنامه زا مراسم انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين گروه بازيگري، بهترين فيلم و بهترين فيلمنامه اقتباسي از انجمن ملي منتقدان فيلم آمريکا، برنده جايزه بهترين کارگردان، بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه و هترين بازيگر نقش مکمل مرد از مراسم اتحاديه منتقدان فيلم نيويورک، برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين گروه بازيگري، بهترين بازيگر نقش مکمل مرد، بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه اقتباسي از مراسم منتقدان فيلم فونيکس، برنده جايزه بهترين کارگرداني از انجمن منتقدان فيلم سن فرانسيسکو، برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين فيلم و نامزد جوايزبهترين بازيگر/جاش برولين، بهترين تدوين، بهترين فيلمنامه اقتباسي از مراسم ساتلايت، برنده جايزه بهترين کارگردان، بهترين گروه بازيگري، بهترين فيلم و بهترين بازيگر نقش مکمل مرد از مراسم منتقدان فيلم واشتنگتن و حومه.
جون 1980، وست تگزاس. آنتون شيگور توسط معاون کلانتر دستگير مي شود. اما در اداره پليس موفق مي شد او را به قتل رسانده و بگريزد. کلانتر اد تام بل که در بازگشت با جسد معاونش روبرو شده، تصميم دارد تا قاتل را دستگير کند. همزمان لولين ماس که براي شکار به خارج از شهر رفته با کارواني از اتومبيل ها در ميانه صحرا روبرو مي شود. با نزديک شدن به کاروان و مشاهده اجساد و اتومبيلي پر از بسته هاي مواد مخدر، در مي يابد که يک معامله بزرگ به خون کشيده شده است. با پرس و جويي از راننده مشرف به موت يکي از اتومبيل ها و تعقيب رد پاي بر جاي مانده، به مردي زخمي که کيفي پر از دو ميليون دلار همراه دارد، مي رسد. تبهکار بر اثر زخمي که خورده، قالب تهي کرده و هيچ مانعي بر سر راه ماس وجود ندارد تا پول ها را تصاحب کند. ماس به خانه بازمي گردد، اما همان شب با تصور اين که راننده زخمي زنده مانده و درباره او سخني بگويد، وي را وادار مي کند تا شبانه به سر وقت کاروان قاچاق چيان برود. اما زماني که به آنجا مي رسد با گروهي تازه نفس روبرو مي شود که گويا انتظارش را مي کشيده اند. ماس موفق مي شود تا از چنگ آنها بگريزد. اما اتومبيل خود را جا مي گذارد و قاچاق چيان از اين طريق موفق به شناسايي وي مي شوند. ماس در بازگشت همسرش کارلا جين را بيدار و او را با اتوبوس راهي شهري ديگر مي کند. خود نيز براي گريز از چنگ قاچاق چيان و شيگور که براي يافتن پول اجير شده، سر به جاده ها مي گذارد. همزمان کلانتر نيز در تعقيب ماجرا به منزل ماس مي رسد. شيگور که با کمک سينگال دستگاهي که درون کيف پول ها تعبيه شده، به هتل محل اقامت ماس دست يافته و بقيه قاچاق چياني را که قبل از او به هتل رسيده اند، به قتل مي رساند. اما خود توسط ماس زخمي مي شود. ماس نيز که زخمي شده، از مرز رد شده و به مکزيک مي رود. اما کيف را ناچار در پست بازرسي مرزي پنهان مي کند. وقتي در بيمارستان مکزيکوسيتي چشم باز مي کند، با کارلسون ولز روبرو مي شود که از او مي خواهد تا پول ها را به وي تحويل داده و جان خود را نجات دهد. اما ماس امتناع مي کند و از بيمارستان مي گريزد. شيگور نيز به سراغ ولز رفته و پس از قتل او به سراغ ارباب وي نيز رفته و او را نيز مي کشد. کلانتر تام بل نيز که توسط همسر ماس از محل ملاقات شان آگاه شده، تنها براي ختم موضوع به آنجا مي رود. اما قاچاق چيان زودتر از او رسيده و ماس را به قتل مي رسانند. ولي ماس قبل از مرگ تقاضايي از شيگور کرده است و مدتي بعد شيگور براي کشتن کارلا جين به سراغ او مي رود...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
جوئل کوئن[متولد 1954] و ايتن کوئن[متولد 1957] مينياپوليس، مينه سوتا زوج کارگردان، فيلمنامه نويس، تدوينگر، تهيه کننده و بازيگر آمريکايي و مشهور به کارگردان دو سر[The Two-Headed Director]، سازنده فيلم هاي جنايي، راز آميز، مهيج و خشن با چاشني طنز سياه که گاه از نام مستعار رادريک جينيس استفاده مي کنند. آنها از 1984 با ساختن Blood Simple. شروع به فيلمسازي کردند و تاکنون 11 فيلم ديگر ساخته اند که نمايش هر کدام شان در سينماي دو دهه اخير آمريکا حادثه اي به شمار مي رود. از بزرگ کردن آريزونا و دورويي ميلر تا شاهکارشان بارتون فينک؛ و سپس فارگو، بيگ لبوفسکي، اي برادر تو کجايي و اين اواخر مردي که آنجا نبود و اپيزودي از دوستت دارم، پاريس که کارنامه اين دو برادر با نامزدي چندين اسکار، هفت بار نامزدي براي دريافت نخل طلاي کن و سه بار دريافت جايزه بهترين کارگرداني از همين جشنواره و بيش از 40 جايزه بين المللي ديگر زينت داده است.
اين بار بر خلاف بسياري از قصه هاي پيشين از آدم ربايي خبري نيست. يک محموله مواد مخدر، دو ميليون دلار پول نقد و چند جسد... بازماندهاي يک معامله بزرگ و بد فرجام که منجر به آغاز حادثه اي سرنوشت ساز براي ماس مي شوند. فيلم از زبان اد تام بل کلانتر محلي روايت مي شود. او از تغيير زمانه سخن مي گويد و اين که در گذشته نيازي نبود تا مردان قانون[کساني همچون پدر او] همواره با خود سلاح حمل کنند. او از توحش زمانه مدرن مي نالد و اين که زماني مجبور شده نوجواني را روانه صندلي الکتريکي کند. کسي که خواهرش را فقط به صرف اين که قتلي انجام دهد، کشته بود. او اين بار مجبور است با يکي از خونسردترين و وحشي ترين قاتلين کرايه اي که تا امروز در سينما ديده ايم، مقابله کند. شيگرو که براي کشتن برخي از قربانيانش يا باز کردن راه خود از تفنگ بادي مخصوص کشتن گاوها استفاده مي کند. سلاحي هولناک که ردي هم از خود بر جاي نمي گذارد!
پيرمردها وطني ندارند که نامش را از رمان منبع اقتباس خود نوشته کورمک مک کارتي عاريت گرفته است[رماني که به نوبه خود نامش را وامدار شعر سفر دريايي به بيزانتيوم ويليام باتلر ييتز است] تا اين لحظه 28 ميليون دلار در گيشه به دست آورده، که مطمئناً اين رقم افزوده خواهد شد. برادران کوئن با اين فيلم بار ديگر به سراغ فلسفه و نگاه و طنز سياه خود درباره طينت آدمي و صد البته عرب آمريکارفته اند که سخت دستخوش تغيير شده است. فيلم يک وسترن جنايي مدرن است که خشونت اواخر قرن نوزدهم در مقايسه با رفتار شخصيت هاي آن يک بازي کودکانه بيش نيست.
شخصيت شيگور که توسط خاوير باردم به شکلي فوق العاده تجسد يافته، يکي از اصيل ترين و خطرناک ترين شرورهاي تاريخ سينماست و ماس طماع و ديگران نيز دست کمي از وي ندارند. فيلم سرشار از دلتنگي براي غرب وحشي قديم است. مرثيه اي بر دوراني که جوانمردي سکه رايج بازارش بود، چيزي که پدر کلانتر تام بل فقط يادگار رنگ و رو رفته اي آن است. درباره اين فيلم نيز بايد مفصل تر نوشت، اما تا آن روز شما را دعوت مي کنم به تماشاي بازي موش و گربه سه مرد در چشم اندازهاي زيبا و خشن تگزاس با فيلمبرداري معرکه راجر ديکينز و بازي هاي بي نهايت خوب[چنين صوت داودي از جاش برولين انتظار نمي رفت!] با يک کارگرداني ماهرانه که فيلم را تبديل به يکي از شانس هاي اصلي مراسم اسکار کرده است. ژانر: جنايي، درام، وسترن.
<strong>پيش از آن که شيطان بفهمد تو مرده اي Before the Devil Knows You're Dead
کارگردان: سيدني لومت. فيلمنامه: کلي مسترسون. موسيقي: کارتر بورول. مدير فيلمبرداري: ران فورتوناتو. تدوين: تام سوارتووت. طراح صحنه: کريستوفر نوايک. بازيگران: فيليپ سايمور هافمن[اندي]، ايتن هاوک[هنک]، آلبرت فيني[چارلز]، ماريزا تومي[جينا]، رزمري هريس[نانت]، آلکسا پالادينو[کريس]، مايکل شانون[دکس]، ايمي رايان[مارتا]. 123 و 117 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. برنده جايزه بهترين گروه بازيگري از مراسم انجمن منتقدان فيلم بوستون، نامزد جايزه بهترين گروه بازيگري و بهترين کارگرداني از مراسم منتقدان رسانه ها، نامزد جايزه بهترين فيلمنامه اصيل از مراسم منتقدان فيلم شيکاگو، نامزد جايزه بهترين فيلمنامه، بهترني بازيگر زن نقش مکمل/تومي از مراسم روحيه مستقل، نامزد جايزه بهترين بازيگر مرد نقش مکمل/فيني از انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين ازيگر زن نقش مکمل/ايمي رايان از مراسم انجمن منتقدان فيلم لس آنجلس، برنده جايزه بهترين گروه بازيگري و نامزد جوايز بهترين کارگرداني، بهترين فيلم و بهترين فيلمنامه اصيل از مراسم ساتلايت.
اندي کارگزاري ولخرج براي خروج از بن بست مالي برادر ساده لوحش هنک- که از همسرش جدا شده و قادر به تامين نفقه او و مخارج دخترشان نيست- را اغوا کرده و از او مي خواهد تا نقشه سرقت از يک جواهر فروشي را عملي کنند. نقشه بيش از اندازه ساده و عملي به نظر مي رسد و قرار است تا خون از دماغ هيچ کس نريزد، چون جواهر فروشي مورد نظر به پدر و مادر آن دو-چارلز و نانت- تعلق دارد!
هنک که در خود قدرت انجام اين کار را نمي يابد و از طرف ديگر به شدت تحت فشار مالي قرار دارد، يکي از دوستان تبهکار خود را اجير کرده و در روز موعود سر وقت جواهر فروشي مي روند. اما نقشه مطابق انتظار آن دو پيش نرفته و نانت به طرف سارق تيراندازي کرده و او را مي کشد. هنک نيز از شنيدن صداي تيراندازي ترسيده و فرار مي کند. وقتي اندي و هنک مي فهمند که مادرشان به شدت زخمي شده و به کما فرو رفته، دچار ناراحتي روحي شديدي مي شوند. اما اين ناراحتي با مورد اخاذي قرار گرفتن هنک و برملا شدن رابطه او با جينا- همسر اندي- وارد مراحل خطرناک تري مي شود...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
کيست نام سيدني لومت را نشنيده باشد؟ کدام سينما دوستي است که يکي از فيلم هاي او ميان انتخاب هاي عمرش جايي نداشته باشد؟ سازنده 82 ساله شاهکارهايي چون 12 مرد خشمگين، نسل فراري، سمسار، سفر طولاني روز درون شب، تپه، نوارهاي اندرسون، شبکه، بعد از ظهر نحس، سرپيکو و قتل در قطار سريع السير شرق و.... که هر کدام از اينها براي ثبت نام فيلمسازي در تاريخ سينما کافي است. مردي که در دهه 1960 با ساختن فيلم هاي تلويزيوني شروع به کاگرداني کرد و تا امروز نام خود را در تيتراژ بيش از 50 فيلم سينمايي و تلويزيوني حک کرده است. 5 بار نامزد اسکار بوده، دو سال قبل اسکاري افتخاري نصيب اش شده و 28 جايزه بسيار معتبر ديگر به چنگ آورده است.
بديهي است که چنين پيشينه اي نزديک شدن به آخرين ساخته او را پس از فيلم کمدي/جنايي محکومم کنيد[2006] دشوار مي کند. اما نگراني بي مورد است. چون اين بار لومت کهنه کار به سراغ قصه اي جمع و جورتر رفته که الزاماً قرار نيست حرف بزرگي نزند. قصه دو برادر و خانواده آنها که مجبور به رويارويي با دشمني بزرگ مي شوند: خودشان!آلبرت فيني در نقش پدرسالاري که مايل است قانون به هر قيميتي اجرا شود، بازي بسيار خوبي از خود به نمايش مي گذارد. ماريزا تومي نيز در نقش زني با يک دل ودو دلبر که دست آخر هر دو را رها مي کند، بهترين انتخاب بوده است.
فيلم يک تراژدي پيچ در پيچ از روابط افراد يک خانواده که سرانجامي جز فروپاشي احساسي انتظارشان را نمي کشد. يک فيلم بي زمان و مکان همچون تراژدي هاي يوناني، چون مي تواند هميشه و هر جا اتفاق بيفتد و اصول اخلاقي رياکارانه را به زير سوال ببرد. هيچ کس از اعضاي خانواده بيگناه يا معصوم نيست. پدر زماني در حق پسرانش جفا کرده و آن را پس از مرگ همسرش اعتراف مي کند. اين جفاکاري ناشي از همان چيزي بوده که خريدار اشياء مسروقه به او گوشزد مي کند، يعني فرار از چنگ شيطان، در حالي که اهريمن در درون خود او لانه کرده بود.
نحوه روايت لومت نشان مي دهد که او هرگز از تحولات روايي رسانه دور نبوده، با اين حال ترجيح داده تا ظاهري با وقار و کلاسيک به فيلمش ببخشد. پيش از آن که شيطان بفهمد تو مرده اي يک فيلم با کلاس و درامي کلاسيک از يک کارگردان متخصص نمايش سرقت هاي بدفرجام است. شايد به اندازه نوارهاي اندرسون هوشمندانه و بديع نباشد، اما بي تعارف نشان مي دهد که هنوز دود از کنده بلند مي شود!
نام فيلم از يک جمله معروف ايرلندي گرفته شده : شايد غذا و تن پوشي داشته باشي و بالشي نرم زير سرت، شايد 40 سال در بهشت باشي، پيش از آن که شيطان بفهمد تو مرده اي. ژانر: جنايي، درام، مهيج.
<strong>در انتظار بهشت Cenneti Beklerken
نويسنده و کارگردان: درويش زاعيم. موسيقي: راحمان آلتين، درويش زاعيم. مدير فيلمبرداري: مسطفا کوشچو. تدوين: اولاش جيهان شيمشک. طراح صحنه: اليف تاشچي اوغلو، سردار يلماز. بازيگران: سرحات توتوملور[افلاطون]، مليسا سؤزن[ليلا]، مسوت آک اوستا، نيهات ايلري، محمت علي نوراوغلو، رضا سؤنمز، نعمان آجار، بولنت اينال، آلتان ارککلي، آحمت ممتاز تايلان، مصطفا اوزون يلماز. دقيقه. محصول 2006 مجارستان، ترکيه. نام ديگر: Waiting for Heaven . برنده جايزه بهترين طراحي صحنه و بهترين موسيقي از جشنواره آنکارا، نامزد لاله طلايي بهترين فيلم از جشنواره استانبول.
قرن هفدهم، امپراطوري عثماني. افلاطون مينياتوريست مشهور که همسر و سپس تنها پسرش را از دست داده، پرتره آنها را با روش نقاش هاي غربي به رسم يادگار ترسيم مي کند. کاري که از نظر دولت و معممين خلاف شرع و قانون و برابر با کفر است و مي تواند مجازات مرگ را به دنبال داشته باشد. اندک زماني بعد، مامورين حکومتي به سراغ افلاطون و شاگرش رفته و آنها را نزد وزير مي برند. وزير از او مي خواهد تا ماموريتي خاص را قبول کند.ماموريتي که هم به خاطر مهارت او در نقاشي به سبک اروپايي است و هم براي گريز از مجازات آن...
افلاطون بايد به همراه ماموران حکومتي به آن سوي فلات اناتولي رفته و پرتره ياغي مشهوري را پيش از اعدام ترسيم کند. چون فرستادن سر بريده محکوم امکان پذير نيست و به احتمال بسيار زياد در طول راه دچار عفونت و فساد خواهد شد. افلاطون ابتدا امتناع مي کند، اما وقتي شاگردش توسط وزير گروگان گرفته مي شود، ناچار مي پذيرد. افلاطون و همراه هانش در ميانه راه به کاروان سرايي که مورد هجوم راهزنان قرار گرفته برمي خورند.تنها بازمانده حمله راهزنان دختري به نام ليلا- است که با آنها همراه مي شود. در منزلگاه بعدي افلاطون يک بار ديگر زندگي ليلا را نجات داده و به زودي علاقه اي ميان شان شکل مي گيرد. زماني که افلاطون و همراهان به مقصد موعود مي رسند، با محکوم جواني روبرو مي شوند که خود را بيگناه دانسته و اعلام مي کند که شاهزاده دانيال واقعي کسي ديگر است. تلاش هاي افلاطون و استدلال هاي وي در مامورين اثر نمي کند و محکوم کشته مي شود. با سر رسيدن سپاه ياغيان به فرماندهي شاهزاده دانيال واقعي، معلوم مي شود که محکوم نگون بخت پسر وي بوده است. افلاطون و ليلا به شرط افزودن تصويري تازه در بخشي از يک تابلو که شاهزاده دانيال و پسرش را نشان مي دهد، آزاد مي شوند. به نظر مي رسد که شاهزاده دانيال که خود را نظر کرده مهدي مي داند، با کمک سپاه فدائيان خوديش بر امپراطور عثماني پيروز شده و تاج و تخت غصبي خود را تصاحب خواهد کرد. اما...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
درويش زاعيم(آقا اوغلو) متولد 1964 فاماگوستا، شمال قبرس است. در 1988 از دانشکده علوم اقتصادي و اداري دانشگاه بوغاز ايچي فارغ التحصيل شد و سپس از دانشگاه وارويک فوق ليسانس[1994] گرفت. در 1991 فيلم کوتاه و تجربي دوربين را آويزان کن را ساخت و سپس دوره اي در انستيتوي فيلم هاليوود شعبه لندن گذراند. در 1993 مجموعه آهاي امروز تعطيله را براي راديو استانبول ساخت. در 1995 نويسندگي متن برنامه بزن بريم تعطيلات را در راديو تلويزويون دولتي ترکيه[TRT]بر عهده گرفت. نقد فيلم نوشت و شهرت خوبي در اين زمينه کسب کرد. در 1995 اولين رمانش- آرٍس در سرزمين عجايب- جايزه مهم ادبي يونس نادي را گرفت. و سرانجام در 1996 با نوشتن فيلمنامه معلق زدن در تابوت و کارگرداني آن به عنوان اولين فيلم بلندش، نفس تازه اي در کالبد سينماي ترکيه دميد. معلق زدن در تابوت چهار جايزه معتبر از جشنواره هاي مون پليه، سن فرانسيسکو، تورينو و سالونيکي گرفت و پرتقال طلايي بهترين فيلم جشنواره آنتاليا را نيز دريافت کرد. چهار سال بعد، دومين فيلمش فيل ها و چمن[يک تريلر سياسي] تصويري تکان دهنده از ترکيه معاصر از وراي رابطه مثلث گونه سياست، مافيا و تجارت مواد مخدر به نمايش گذاشت. اين بار جايزه بهترين کارگرداني جشنواره آنتاليا نصيب اش شد و جايزه فيپرشي جشنواره استانبول را به خاطر شهامت اش در نزديک شدن به عمق مسائل سياسي و اجتماعي و قدرتش در کارگرداني نيز ربود.
زاعيم که در مدتي کوتاه تبديل به يکي از اميدبخش ترين کارگردان هاي سينماي ترکيه شده بود، سومين و شخصي ترين اثرش گِل را در سال 2003 ساخت که جايزه يونسکو را جشنواره ونيز را براي وي به ارمغان آورد. در انتظار بهشت چهارمين و آخرين فيلم زاعيم است که تاکنون تهيه کننده و نويسنده تمامي فيلم هاي خود نيز بوده و از اين رهگذر آزادي و کنترلي کامل بر آثارش اعمال نموده است.
در انتظار بهشت فيلمي متفاوت از تمامي اثار پيشين زاعيم است. نه فقط از جهت ژانري، بلکه از نظر نوعروايت و پرداخت و تدوين آن که نشان از ارادت و شناخت عميق وي از هنر مينياتور و موسيقي شرقي[مخصوصاً ايراني] و از همه مهم تر فرهنگ شيعه و اعتقادشان به ظهور منجي بزرگي به نام مهدي دارد، که قرن ها دستمايه کار دکانداران دين و شيفتگان قدرت بوده است.
زاعيم همچون بسياري از پيشينيان خود داستان دگرگوني نقاش در طول سفر را روايت مي کند، يک فيلم تاريخي/جاده اي که از عرفان شرقي و اسلامي بهره گرفته است. اما هدف زاعيم محدود به اينها نيست. او تضادهاي ميان دو اسلوب نقاشي شرقي[مينياتور فاقد پرسپکتيو] و نقاشي فرنگي[برخوردار از آناتومي و پرسپکتيو دقيق] و روحيه حاکم بر اين دو گونه هنري را نيز بررسي مي کند. البته با استفاده از وايپ ها وقطعات انيميشني که به شيوه مينياتور ترسيم شده و براي چسباندن نماها يا سکانس ها به کار گرفته مي شوند، دلبستگي خود را به هنر منطقه زادگاه خود نشان مي دهد. اما دست آخر موجبات تلاقي دو گونه را فراهم کرده و برخورد تاريخي شان را نيز به نمايش مي گذارد. ترکيب واقع گرايي نقاشي فرنگي با چهره مهدي که از داخل يکي از مينياتورهاي افلاطون بريده و توسط ليلا به تابلوي شاهزاده دانيل چسبانده مي شود، در نهايت برخورد دو دنياست. که دومي بر خلاف اولي، به گريز از واقعيت تمايل دارد و نقد دنيا را به نسيه آخرت مي فروشد.
در انتظار بهشت فيلمي عميق با طراحي صحنه و دکور بسيار واقعگرايانه است که کارگردانش کوشيده تا سبک روايتي خاصي نيز براي آن ابداع کند. کاري که مرحوم حاتمي در شخصي ترين اثر خود خواستگار براي رسيدن به آن کوشيده بود. بعيد نيست اين فيلم با توجه به مضمون اسلامي اش و داستان عفيف اش سر از جشنواره فجر امسال در نياورد، که اگر چنين شود زهي سعادت فيلم دوستان ايراني تا يکي از فيلمسازان خوش ذوق کشور همسايه را بشناسند!ژانر: درام.
<strong>مريد The Flock
کارگردان:لائو واي کئونگ. فيلمنامه: هانس بائر، کريگ ميچل. موسيقي: گاي فارلي. مدير فيلمبرداري: انريکه چدياک. تدوين: تريسي ادامز، مارتين هانتر. طراح صحنه: لستر کوهن. بازيگران: ريچارد گير[ارول بابج]، کلر دنيس[آليسون لاوري]، کا دي استريکلند[وايولا فراي]، ري وايز[بابي استايلز]، راسل سيمز[ادموند گرومز]، آوريل لاويگني[بئاتريس بل]، کريستينا سيسکو[هريت ولز]، دواين ال. برنز[وينسنت رنيسون]، مت شولز[گلن کوستيس]، اد آکرمن[لويس کسلر]، مت سانفورد[جيمز ري وارد]. 105 دقيقه. محصول 2007 آمريکا.
ارول بابج، کارمند اداره سلامت عمومي در آستانه بازنشستگي است و بايد دستياري جوان به نام آليسون لاوري را قبل از خاتمه خدمتش تربيت کند. وظيفه بابج کنترل خلافکاران جنسي ثبت شده در منطقه خويش است. کساني که دست به ازار و اذيت زوج هاي خود زده يا آنان را به قتل مي رسانند. بابج سخت شيفته شغل خويش است و زماني که قوانين را براي ممانعت از اين مجرمين کافي نمي يابد، شخصاً دست به اقدام مي زند. از اين رو بازنشستگي زود هنگام خود را اخراج از سوي مديران بي مسئووليت ارزيابي مي کند و چندان راغب به ياد دادن رموز حرفه خود به دستيار جوانش نيست. همزمان يافته شدن جسد دختران جواني که قبل از مرگ به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند و گمشدن دانش آموزي نوجوان سبب مي شود تا بابج تلاش براي يافتن قاتل را در ميان خلافکاران منطقه آغاز کند. او که سال ها قبل نتوانسته، دخترکي را از چنگال قاتلي بي رحم نجات دهد و همواره خود را سرزنش مي کند، اين بار مصمم است تا دختر ربوده شده را زنده پيدا کند. کاري که خالي از مخاطره نيست و مجبور است تا به آليسون تازه کار نيز اعتماد کند....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
لائو واي کئونگ يا آن طور که غربي ها بهتر مي شناسندش اندرو لائو، متولد 1960 هنگ کنگ با دستيار کارگرداني در فيلم هاي رزمي چيني آغاز کرد، در دهه 1980 فيلمبرداري را آغاز کرد و در سال 1990 اولين فيلمش را با نام عليه همه کارگرداني کرد. او تاکنون امضاي خود را پاي37 فيلم گذاشته، جوايز متعددي براي فيلمبرداري فيلم هاي خود و ديگران گرفته، و سينما دوستان بسياري او را به خاطر پنج گانه جوان و خطرناک و سه گانه روابط جهنمي[که مارتين اسکورسيزي از دست رفتگان را با اقتباس از آن ساخت] مي شناسند. روابط جهنمي براي لائو موفقيت هنري فراواني به همراه داشت و جوايزي متعددي را نيز نصيب او ساخت و سرانجام باعث راه يافتن اش به هاليوود نيز شد. آخرين موفقيت عمده لائو پيش از ساخت مريد نامزدي جايزه بزرگ جشنواره مونترال در سال گذشته براي کارگرداني گل مينا [درباره يک پليس، يک آدم کش و يک گل] بود.
مريد آن چنان که از نامش برمي آيد قصه تربيت کارآموزي جوان است که در نهايت تبديل به مريد استاد کهنه کار خود مي شود. هر چند در آغاز با روساي او همداستان شده و مبارزه خودگمارده او در راه قانون و اجراي عدالت را تقبيح مي کند. البته نام فيلم که مي شود معناي گله را نيز از آن مستفاد نمود اشاره به خيل متجاوزاني دارد که بابج همچون چوپان دقيق بايستي آنها را زير نظر داشته باشد و در عالم واقعيت نيز چنين متجاوزاني کم نيستند. لائو در آغاز فيلم با استفاده از ميان نوشته به اين واقعيت اشاره مي کند که در امريکا بيش از نيم ميليون خلافکار جنسي ثبت شده وجود دارد و براي تحت نظزر داشتن هر هزار نفر آنها فقط يک مامور وجود دارد! [تصورش را بکنيد که آمار غير رسمي شامل چه رقمي مي شود! هولناک است، مگر نه؟]
اما قرار نيست تا لائو و فيلمنامه نويس اش نقبي به شخصيت و روان آدم هاي دو سوي قصه بزند و دلايلي روانشناختي و جامعه شناسانه ارائه کند. لائو يک تريلرساز است و اين بار نيز قصه اي از مبارزه با زمان را روايت مي کند. بابج و همکارش بايد قبل از آن که دير شود، مظنون و مخفيگاه او را بيابند. بنابراين تمام هم و غم لائو نيز صرف ساختن قهرمان از يک نگهبان خودگمارده قانون با استفاده از 35 ميلون دلار بودجه مي شود. اما حاصل کار گويا به مذاق تهيه کنندگان خوش نيامده و نيلز ميولر را مامور فيلمبرداري مجدد از چند سکانس مي کنند. براي محکم کاري و محک زدن بازگشت مالي فيلم نيز ابتدا آن را در برزيل اکران کرده اند تا بعد چه پيش آيد[شايد مستقيماً روانه بازار دي وي دي شود]. هر چند تصور نمي کنم با پخش گسترده کپي غير قانوني آن از طريق اينترنت ديگر کسي رغبتي به تماشاي آن در سالن هاي سينما داشته باشد.
بازي ريچارد گير نقطه قوت فيلم است و به نظر مي رسد که لائو موفق شده تا نظر مثبت اربابان هاليوود را براي باز گذاشتن دست خود در پروژه هاي آتي جلب کند. چون هم اکنون توليد پنج فيلم توسط او در سه سال اخير اعلام شده و باي منتظر بود و ديد که اين بار کارگردان خوش سابقه هنگ کنگي در ينگه دنيا چه خواهد کرد. عجالتاً تا آن روز اگر فيلم قابلي دم دست نداريد براي سرگرم شدن و کسب آدرنالين مريد را تماشا کنيد. اطمينان مي دهم که صد در صد بي ضرر است!ژانر: جنايي، درام، راز آميز ، مهيج.
<strong>نيترو/خداحافظ مکس Nitro
کارگردان: آلن دس روشر. فيلمنامه: آلن دس روشر، بنوآ گيشار. موسيقي: FM Le Sieur. مدير فيلمبرداري: بروس شون. تدوين: اريک دروين. طراح صحنه: دومينيک دس روشر. بازيگران: گيوم لمي تيورژ[مکس]، لوسي لوريه[مورگان]، مارتن ماته[وکيل]، ريمون بوشار[مگ]، ميريام تالار[آليس]، آنتوان دس روشر[تئو]، مارتين ديويد پيترز[دامپزشک]، گاستون لپاژ[جراح اليس]، توني کنته[جينو]، رئال بوسه[هماهنگ کننده انتقال عضو]، جف استيني[ويني]. 90 دقيقه. محصول 2007 کانادا. نام ديگر: Adieu Max .
مکس زندگي خوبي با همسرش آليس و پسرشان تئو مي گذراند. تا اينکه بيماري کهنه آليس عود مي کند و اگر عمل انتقال قلب روي وي انجام نشود، خواهد مرد. مکس که از اين وضعيت به سختي پريشان شده، به تئو قول مي دهد تا آليس را نجات دهد. اما قلبي که بتوان آن را جايگزين قلب بيمار آليس کرد، در دسترس نيست. زمان به سرعت سپري مي شود و مکس که سابقاً يک راننده حرفه اي بوده، در اوج نوميدي براي تامين پولي که بتواند هماهنگ کننده انتقال عضو را وادار به همکاري کند، به سراغ پدرش مي رود. بعد از گرفتن اتومبيلي پر سرعت راهي محلي مي شود که جايگاه جوانان عشق سرعت و مسابقات آنهاست و شرط بندي هاي کلاني نيز در آنجا صورت مي گيرد. مکس موفق مي شود تا مقداري پولي تهيه کند، اما اين مبلغ کافي نيست. ناچار به سراغ کسي مي رود که در گذشته با وي برخوردي خشونت بار داشته است. مردي معروف به وکيل که در پوشش اداره يک سکس کلاب دست به هر کاري مي زند، حتي فروش اعضاي بدن انسان... اما وکيل مدت ها قبل مکس را تهديد کرده که در صورت ملاقات مجددشان، وي را خواهد کشت....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
آلن دس روشر در دهه 1980 از دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه مونترال در رشته سينما فارغ التحصيل شده و با ساختن ويديو کليپ براي هنرمندان کاناديي چون ميشل ريوار و ميتسو به دنياي فيلمسازي راه يافته است. اولين فيلم کوتاهش را در سال 1990 با نام در ستايش از سينما ساخت که نامزد دريافت خرس طلايي بهترين فيلم کوتاه از جشنواره برلين شد. شش سال بعد با کمدي کوتاه L'Oreille de Joé سينماي داستاني را آزمود. سال بعد اولين فيلم بلندش را به نام بطري کارگرداني کرد که در مراسم جني نامزد دريافت جايزه بهترين کارگراني شد، اما در طول هفت سال گذشته ترجيح داد تا با ساختن سريال هاي تلويزيوني روزگار بگذارند. نيترو دومين فيلم بلند اوست که موفق شده تمامي رکوردهاي فروش در تاريخ سينماي کانادا را بشکند!
يک اکشن تمام عيار کانادايي که توانسته پشت حريفان قدري چون فيلم هاي اکشن بروس ويليس يا انيميشن هاي پيکسار را در اکران داخلي به خاک برساند. با اين حال فيلم داستان آشنايي دارد و اندکي کليشه اي است. مردي که گذشته سياه خود را فراموش کرده و اين بار براي نجات جان عزيزي مجبور به رجعت به سوي آن و انجام آخرين سرقت مي شود. آلن دس روشر به خوبي از دستمايه عاطفي خود استفاده کرده و سکانس هاي زيبايي در قالب فلاش بک براي مکس و همسرش تدارک ديده است. از طرف ديگر رابطه پدر مکس با او و نوه اش يا مورگان-دختري که در گذشته محبوب وي بوده و هنوز از دنياي خلافکارن خارج نشده- نيز به عنوان پيرنگ هاي عاطفي قوي به نيترو افزوده شده اند. اما بدون شک دلبستگي مورگان به مکس که هنوز پس از گذشت سالياني دراز حاضر به فداکاري براي اوست، پر رنگ ترين پيرنگ عاطفي فيلم است. پيرنگي که بازي لوسي لوريه در نقش مورگان[ در روزنامه هاي کبک به شدت مورد ستايش قرار گرفته] به آن جذابيتي دو چندان بخشيده است.
به نظر مي رسد سينماي کانادا در طول چند سال گذشته با الگوبرداري از فيلم هاي اکشن آمريکايي و توليد نمونه هاي با کيفيت و گران قيمت آنها در قالب آثاري چون پليس خوب، پليس بد و اينک نيترو در صدد يافتن راهي براي خرروج از بن بست مالي است. ترفندي که ظاهراً در زماني خوب انديشيده و به کار بسته شده است! در اهميت اين فيلم همين بس که روزنامه معتبر Globe and Mail نيز مقاله اي درباره آن و اين گونه توليدات چاپ کرده است. نيترو به عنوان يک محصول ملي براي سينماي تجاري کانادا توليدي قابل افتخار و براي مشتاقان فيلم اکشن خوراکي بي همتاست. هنگام تماشاي فيلم مراقب فشار خون باشيد!ژانر: اکشن.
نگاه ♦ سينماي جهان
اشتباه بزرگ دولت هاي غربي و مخصوصاً آمريکا در يکي پنداشتن دولت جمهوري اسلامي و مردم ايران اتفاقي نيست. قرن بيستم، دوران زايش و خيزش دولت/ملت هايي بود که بسياري داعيه سروري بر جهان را داشتند. وقوع انقلاب اکتبر و تلاش روس ها براي صدور انقلاب شان و سپس کشيدن ديواري از اقمار دست نشانده به دور خود بهترين نمونه چنين حرکت هاي تماميت خواهانه اي بود. لباسي که اينک پس از پس از فروپاشي شوروي، قرار است بر پيکر جمهوري اسلامي اندازه شود و بار ديگر چنين وظيفه اي به هاليوود-سخن گوي غير رسمي دولت آمريکا و کاخ سفيد- سپرده شده است...
نگاهي به تصوير ايران به مثابه يک تهديد اتمي در سينماي آمريکاعمليات هاليوود يا چگونه ياد گرفتم دست از هراس برندارم و به ايران اتمي نفرت بورزم
آغاز نمايش شيرها براي بره ها آخرين ساخته رابرت ردفورد، يکي از ليبرال ترين چهره هاي هاليوود و اشاره هاي صريح او و فيلمنامه نويس اش به سياست هاي دولت آمريکا در خاورميانه و مخصوصاً ايران بار ديگر سبب افتادن نام ايران بر سر زبان ها شد. جدا از نگاه منتقدانه ردفورد به سياست خارجي دولت متبوعش و هم چنين ارزش هاي سينمايي فيلم، آن چه براي خيل عظيمي از بينندگان جالب توجه بود سخنان سناتور جاسپر ايروينگ[با بازي تام کروز] بود که کنايه اي از جورج بوش و طرفداران او به شمار مي رفت.
وقتي سناتور ايروينگ در فيلم رو به جنين راث، خبرنگار آرمان گرا، مي گويد: مي خواهيد در جنگ با تروريسم برنده بشويد يا خير؟ به گونه اي مستقيم سياست هاي يک قرن اخير دولت هاي مختلف آمريکا را فرياد مي کند که خواستار استيلاي بر دنيا بوده اند. اين حرکت که با اقدامات وودرو ويلسون و کشاندن مردم آمريکا به صحنه جنگ جهاني اول اغاز شد، ابتدا مشتاقان زيادي را به خود جذب نکرد. اما در کوتاه مدت و استقرار دولت کمونيستي و سپس دست اندازي اش به کشورهاي اروپاي شرقي و آسيا سبب شد تا آمريکا در پايان عصر امپراطوري ها به عنوان يک استعمارگر تازه نفس خود را در برابر بزرگ ترين حکومت ايدئولوژيک قرن بيابد.
از همان آغاز هر دو طرف که قدرت رسانه جديد را کشف کرده بودند، سرمايه گذاري فراواني براي ارسال پيام ها و نظريات خود روي نوار سلولوييد به شکلي هنرمندانه کردند. شوروي در اين زمينه با آيزنشتاين و چند نفر ديگر پايه گذار سينمايي شد که فقط نامش انقلابي بود و بعدها دستمايه خونخواراني چون استالين شد تا اقمار کشور شوراها و مردم خودش را فريب دهد. هدايت توده ها تبديل به مهم ترين وظيفه سينما شد، اما دو ابرقدرت تازه نفس با راه و روش هايي به شدت متفاوت سرگرم تربيت و هدايت افکار عمومي کشور خود بودند. اين روش ها از خصلت ها بينان گذران صنعت سينماي دو کشور منبعث مي شد که يکي دولتي بود و دغدغه بازگشت مالي نداشت و ديگري که فقط چهار سال قبل از پيروزي انقلاب اکتبر در کاليفرنيا و به دست سرمايه داران يهودي بنياد شده بود، تنها و تنها به سود مالي مي انديشيد. از نظر تهيه کنندگان هاليوود بهترين شعارها هم بدون سرگرمي شنونده اي نداشت و بايد اين داروي تلخ را با اسانس خوش طعم و بويي در هم مي آميختند تا ذائقه عموم آن را رد نکند. در سايه چنين سياست هاي بود که فيلم هاي هاليوودي آرام آرام سينماي ملي ديگر کشورها را مورد تهديد قرار دادند.
وقتي روزولت بعد از واقعه هشتم دسامبر در بندر پرل هاربر به متفقين پيوسته و عليه ژاپن و آلمان اعلان جنگ داد، راه براي ارسال محصولات آمريکايي به اروپا هموار شد. زماني که جنگ به پايان رسيد، سيل مصنوعات ارزان و با کيفيت آمريکايي و طبعاً فيلم هاي هاليوودي بازار را به زير سيطره خود در آورده بودند. اما متحدان ديروز در چرخشي سريع و حيرت انگيز تبديل به دشمناني بالقوه شدند و جنگ سرد را آغاز کردند. فيلم هاي هر دو کشور پر شد از تبليغات سوء عليه جبهه مقابل و اين گران قيمت ترين هنر/صنعت قرن بيستمي را تبديل به بلندگوي اردوگاه هاي سرمايه داري و کمونيسم کرد.
نزديک به نيم قرن جنگ سرد زمينه ساز توليدات فيلم هاي فراوان و باليدن ژانرهاي مختلفي از قبيل جنگي، جاسوسي و بالطبع سياسي شد. بزرگ ترين پديده اين دوره جيمزباند بود که دنياي غرب هر بار او را به جنگ شر آفريني ديگر مي فرستاد، تا دموکراسي و ليبراسي را از گزند اردوگاه چپ حفظ کند. اما اکنون چند سالي است که جنگ سرد تمام شده، ديوار برلين فرو ريخته و شوروي نيز به کشورهاي ريز و درشتي تبديل شده که برخي محتاج صدقه جهان سرمايه داري هستند تا زنده بمانند. اما از ديدگاه آمريکا و هاليوود جنگ هنوز تمام نشده است. تنها اتفاقي که افتاده جايگزيني دشمناني تازه در عرصه سياست خارجي آمريکاست. و چه کسي است که جرات آن را داشته باشد تا بگويد اهميت نبرد با تروريسم، کمتر از جنگ سابق با اتحاد جماهير شوروي و بلشويک هاست؟
خصلت مشترک دولتمردان در خلق دشمنان خطرناک داخلي و خارجي[به خصوص در ساختار حکومت هاي ايدئولوژيک] براي ترساندن ملت خويش و در نتيجه حفظ يکپارچگي و تضمين بقاء حکومت چيز تازه اي نيست. کاري که بنيان گذار جمهوري اسلامي پيش از به قدرت رسيدن ضرورت آن را دريافته بود و چه مستمسکي بهتر از مسئله فلسطين و اسرائيل، تا بتوان با دولت حامي آن که يکي از بزرگ ترين ابرقدرت هاي نيمه دوم قرن بيستم به شمار مي رفت، سر شاخ شد. شعار مرگ بر آمريکا، اسرائيل و بعدها چندين کشور ديگر از نياز به منحرف کردن افکار عمومي ريشه مي گرفت. طرف مقابل نيز بيکار ننشسته بود. جمهوري تازه تاسيس اسلامي ايران و حاميانش[ياسر عرفات و ديگر فلسطيني ها در آغاز] که تروريسم را به عنوان روش مبارزه سياسي برگزيده بودند، تبديل به شر آفرين هاي جديد هاليوود شدند. تنها شش سال پس از استقرار دولت جمهوري اسلامي، تصوير خميني در فيلم نيروي دلتا[مناخيم گولان] منهدم شد. اين اعلان جنگ رسمي هاليوود به دشمن تازه و رهبر معنوي آخرين حرکت توتاليتاريستي زمانه بود. فيلم ماجراي ربوده شدن يک هواپيما توسط تروريست هاي لبناني بود که گروهي از بازيگران مطرح آن زمان هم چون لي ماروين و چاک نوريس نقش هاي اصلي آن را ايفاء مي کردند.
جمله تبليغاتي فيلم "آنها با تروريست ها مذاکره يا معامله نمي کنند... بلکه منفجرشان مي کنند" که پيش از آن نيز توسط دولت اسرائيل و موساد به عنوان راهکاري جهت مقابله با تروريست هاي فلسطيني به کار گرفته شده بود، مدتي بعد تبديل به شعار اصلي حکومت آمريکا نيز شد.
اصرار دولت ايدئولوژيک جمهوري اسلامي نيز بر صدور انقلاب و طبعاً به آشوب کشيدن خاورميانه به مذاق سياست مداران آمريکايي که خاورميانه نفتي را هميشه آرام مي خواستند، خوش نيامد. گسترش ترورهاي سياسي در اين منطقه [مانند ترور انور سادات که نامش قاتل وي زينت بخش يکي از خياباني هاي تهران شد!] و حمايت رسمي و علني اين دولت از چنين حرکاتي، در کوتاه مدت ايران و ايراني را که زماني کشورش توسط جيمي کارتر جزيره ثبات خوانده شود، بدل به هيولايي خونخوار کرد که در صدد ايجاد وحشت و بازگرداندن دوران سياه قرون وسطي بود. فرضيه اي که چندان بي راه هم نبود، پس بايد براي مقابله با آن به سرعت دست به کار مي شدند.
با نگاهي اجمالي به سينماي آمريکا در دهه 1980 مي توان شخصيت هاي فرعي بيشماري را در قالب عرب، ايراني و کلاً خاورميانه اي يا مسلمان يافت که يا تروريست يا احمقي که فقط بر روي دريايي از ثروت خوابيده و کاري جز اداره حرمسرا ندارد. اما وقتي که ولاديمير گورباچف تير خلاص را بر پيکر سوسياليسم موجود زد، و جاسوسان و شر آفرين هاي اردوگاه چپ صحنه را ترک کردند، طالبان، حزب الله و جمهوري اسلامي به سرعت اين خلاء را پر کردند.
ايران به عنوان يکي از همسايگان و خريداران ثابت سلاح هاي شوروي سابق مي توانست به يکي از خريداران عمده سلاح هاي اتمي زرادخانه شوروي که اينک در ميان جمهوري هاي اغلب فقير پراکنده شده بود، تبديل شود. اما دلايل اصلي اثبات چنين داشتن منابع مالي کافي [از محل فروش نفت]براي خريد چنين سلاح هايي، اصرار رهبران جمهوري اسلامي براي پيروزي در جنگ با عراق و مهم تر از همه نبرد احتمالي با اسرائيل در آينده و کمک به حزب الله در اين راه يا مقابله با حمله آمريکا براي تغيير احتمالي رژيم بود. هر چند دلايل ديگري نيز چون ترانزيت اين کالاي خطرناک و رساندن آن به دست هر مخالفي وجود داشت که در فيلم هايي چون The Peacemaker[1997] ساخته ميمي لدر به آن اشاره شد و سرهنگ تامس ده وو نماينده ارتش آمريکا-با بازي جورج کلوني- در اين فيلم به همراه دکتر جوليا کلي-با بازي نيکول کيدمن- قرار بود تا جلوي انفجار بمب اتمي کوچکي که از شوروي سابق و از طريق ايران به اروپا قاچاق شده بود، گرفته و نقش تامين کننده صلح را بر عهده بگيرند.
اما اين فقط آغاز عمليات هاليوود بود. با شنيده شدن زمزمه هايي در زمينه تلاش دولت عراق براي دستيابي به سلاح اتمي، گسترش اقدامات تروريستي طالبان در خاورميانه، اروپا و آمريکا و تلاش هاي مخفيانه دولت ايران براي ساخت بمب اتمي[آن هم در دوره اي که قرار بود منشاء اصلاحات حکومتي باشد] دور تازه اي از سياست هاي کاخ سفيد آغاز شده بود که ساکنان هاليوود بايد تمامي هم و غم خود را براي آماده سازي مردم آمريکا و بعدها دنيا صرف مي کردند. دوره جنگ پيشگيرانه در حال شروع شدن بود...
فيلم روز♦ سينماي ايران
محمد مهدي عسگرپور از آن دسته سينماگراني است که سابقه اي طولاني در تصدي مشاغل دولتي در زمينه سينما دارد. وي ابتدا مدير گروه کودک و نوجوان شبکه دو سيما و سپس مديرعامل بنياد سينمايي فارابي بود و اخيراً نيز مديريت امور هنري سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران را بر عهده داشت. با اين حال به نظر مي رسد که در سال هاي اخير تصميم گرفته تا بار ديگر به پشت دوربين بازگردد. نمايش قدمگاه و استقبال خوب منتقدان شروعي تازه براي عسگرپور بود، و اينک آخرين ساخته او اقليما- در ژانري تازه براي سينماي ايران- در حال نمايش است. عسگرپور هم اکنون در کشور فرانسه مشغول فيلمبرداري فيلم تازه خود به نام هفت و پنج دقيقه است...
اقليما
کارگردان: محمد مهدي عسگر پور. نويسنده: محمدرضا گوهري، محمد مهدي عسگر پور. مدير فيلمبرداري: مرتضي پورصمدي. تهيه کننده: ناصرعنصري. بازيگران: حسين ياري، پانته آبهرام، شاهرخ فروتنيان، احمد مهرانفر.
آرامش زندگي مرفه سارا و عماد با بستري شدن عماد در بيمارستان به علت ناراحتي قلبي بر هم مي ريزد. از يک سو دغدغه بيماري عماد و از سوي ديگر اتفاقات عجيب و غريبي که در بيمارستان و به ويژه در خانه براي سارا مي افتد، سبب از ميان رفتن آرامش روحي و رواني سارا نيز مي شود. در اين ميان سارا حس مي کند علاوه بر موجود غريبي که زندگي و آرامش او را دگرگون کرده، موجود ديگري در درونش درحال شکل گيري است.
گامي در سينماي وحشت
محمد مهدي عسگرپور از آن دسته سينماگران پس از انقلاب به شمار مي آيد که بيشتر به جاي فيلمسازي درگير کارهاي اجرايي بوده است. فيلم اول او اثري جنگي/ تبليغاتي براي نظام بود که اوايل دهه هفتاد مقابل دوربين رفت. اما بعد ها او با مدير عاملي بنياد سينمايي فارابي وارد جناح و گروهي شد که سال هاي بعد سينما، جامعه و جنگ را به شکلي ديگر مي ديدند. مدتي بعد، عسگر پور تصميم گرفت سينما را پيگيرتر دنبال کند؛ پس قدمگاه را ساخت که هر چند خالي از نگاه هاي مذهبي نبود، ولي فيلمي حرفه اي و خوش ساخت بود. تشويق منتقدان باعث شد او اقليما را در ژانر سينماي دلهره و وحشت جلوي دوربين ببرد. کاري که به تازگي در سينماي ايران رواج يافته و فريدون جيراني نيز فيلم پارک وي را در همين ژانر ساخت. اما فيلم جيراني موفق نبود و فيلم اقليما نيز نمي تواند در گيشه موفق شود. زيرا فيلم به دليل نوع نگاه مذهبي کارگردان و تلقي که از جن و روح در جامعه مذهبي ايران وجود دارد، در نهايت بايستي انتهاي داستان را به گونه اي شکل دهد که با باورهاي عمومي جور در آيد.
اقليما فيلم ضعيفي نيست. به خصوص که نويسندگان و سپس کارگردان توانسته اند بستر مناسبي را براي درام در داستان پديد آورند. صحنه هايي هم که قرار است مخاطب را بترساند تقريبا موفق است و گره داستان را تا انتها حفظ مي کند. اما فيلم در نهايت يک نکته را کم دارد که ضربه نهايي را به تماشاگر بزند. در آثار مشابه خارجي همواره پايان داستان ضربه نهايي را به تماشاگر مي زند که تمام زنجيره روايت را نيز کامل مي کند. اما نهايت داستان اقليما تماشاگر متوجه مي شود که از فيلمساز برگ خورده و همين مسئله نيز موجب دلخوري او مي شود. گويا پايان داستان به کليت فيلمنامه تحميل شده است. در طول داستان سارا فکر مي کند که با يک روح خبيث که مي خواهد زندگي او وعماد را بر هم بريزد پيش مي رود. اما در نهايت مشخص مي شود که روحي در کار نبوده و زني که با عماد ارتباطي پنهاني داشته تمام اين حوادث را سبب مي شده است.
نکته قابل توجه اقليما که نوعي تجربه در اين ژانر نيز محسوب مي شود فيلمبرداري مرتضي پور صمدي است. او اصولا فيلمبردارسينماي مستند است و چندان ميانه اي با سينماي داستاني ندارد اما جالب اينکه در اين فيلم پشت دوربيني قرار مي گيرد که کاملا داستانگوست. پورصمدي علاقه زيادي به فضاهاي پر کنتراست دارد و از اين مسئله در فيلم اقليما به خوبي سود مي جويد. فضاي زندگي سارا و عماد سرشار از رنگ هاي تند و شاد است که نشانگر خوشبختي آنهاست. اما در لحظاتي که موجود بيگانه پا در زندگي آنها مي گذارد اين ترکيب رنگي جاي خود را به ترکيب بندي هاي رنگي نزديک به سياه و سفيد مي دهد.
اگرچه عسگرپور کوشيده در روايت و تصويرپردازي تمام تلاش خود را به خرج داده است اما در انتخاب و هدايت بازيگران اين توجه را معطوف نداشته است. حسين ياري در نقش عماد و پانته آ بهرام انتخاب خوبي براي چنين داستاني نيستند.اگرچه بهرام از تئاتر آمده و بايد واکنش هايي تند و شديد از خود به نمايش بگذارد و اين اتفاق در فيلم چهارشنبه سوري با هدايت اصغرفرهادي رخ داده بود اما در اين فيلم اکثر لحظات تنها مبهوت است و از سارا شخصيتي تک بعدي بدون زير و زبرهاي عاطفي مي سازد و زماني که به دست دختر به قتل مي رسد همذات پنداري که بايد تماشاگر با او انجام نمي دهد. ياري هم تقريبا چنين وضعيتي در نقش قابل او دارد. قرار است ما در انتها بدانيم با يک شخصيت پليد رو به رو هستيم. اما در طول فيلم هيچ نشانهاي از اين مسئله در بازي ياري نمي بينيم. اين گونه پنهان کاري حسي تماشاگر را به گمراهي مي رساند. کارگردان و بازيگر براي اينکه تماشاگر متوجه تمهيد آنها نشود و داستان لو نرود ترجيح مي دهد از همان اول تماشاگر را فريب دهد.
عسگر پور در فيلم اقليما تجربه هايي را که در فيلم قدمگاه تکميل مي کند. توجه به کارگرداني و استفاده از عناصر ترکيبي تصوير و داستانگويي در قالب يک سينماي حرفه اي نگاهي است که او قصد دارد به آن دست يابد.
گفت وگو♦ سينماي جهان
روي اندرسون کارگردان 64 ساله و کم کار سوئدي، در طول بيش از سه دهه فيلمسازي تنها چهار فيلم بلند و دو فيلم کوتاه ساخته است. هر چند امضاي خود را پاي بيش از صد فيلم تبليغاتي انداخته که امروز الگوي بسياري از توليدکنندگان اين گونه فيلم هاست. حيرت آور اين که براي همين 6 فيلم کوتاه و بلند کارنامه اش بيش از 15 جايزه بين الملي گرفته و نمايش دو فيلم آخرش با تحسين همه منتقدان روبرو شده است. دو فيلمي که نويد بخش ظهور سبکي تازه در سينما است. سبکي که مي توان آن را رئاليسم شاعرانه سوئدي ناميد...
گفت و گو با روي اندرسونما همه گناهکاريم
روي اندرسون کارگرداني است که با آرامش کارمي کند. بين آوازهايي از طبقه دوم با فيلم جديدش شما، زنده ها هفت سال فاصله افتاده است. مانند فيلم قبليش، کارگردان تابلوهائي زنده را ترسيم مي نمايد که بيانگر جهاني رو به احتضار است. فيلمي با شخصيت هاي ناشناس که خاموشانه ملودي نااميدي را مي سرايند. يک پروسه اعصاب خرد کن که درظاهر اين تمايل را در بيينده ايجاد مي کند تا يک گلوله در سر خود شليک کند. اما اين شعرانساندوستانه، متاثر از بونوئل، کوريسماکي و الکس وان وارمردام [نويسنده، کارگردان، بازيگر و آهنگساز هلندي] خنده را برعبوس بودن ارجحيت مي دهد. بازتابي از خود کارگردان که در جريان اين مصاحبه اشتياق و هجوي نادر را از خود بروز مي دهد. امروزه از شيوه او در ساخت فيلم هاي تبليغاتي- کاري که مدت بيست سال به آن پرداخته- و سينمايي، اگر نخواهيم آن را شبيه سازي بناميم، بسيار استفاده مي شود. به طور مشخص، متاخرترين نمونه آن فيلم هاي ينس لين مستند ساز نروژي درباره زندگي معاصر کشورش است که خطوط اصلي چيزي اتفاق افتاد و آوازهايي از طبقه دوم را در اقليم هايي تخيلي و راز و رمزگونه تارکوفسکي وار دوباره به کار گرفته است. اما شما، زنده ها[يا با نام فرانسوي اش: ما زندگان] بيشتر از آنکه مبتني بر نوعي عرفان باشد، بيشتر بر تغيير و درهم ريختگي در ترتيب تابلوهاي زيباي او بنا شده و دوستداران اندرسون را براي اولين بار مايوس خواهد کرد. با اين حال، فيلم يک توهم بصري است. حاصل کار بسيار فکر شده به نظر مي رسد و اهميت زيادي به جايگاه شخصيت در محيط داده شده است. مانند کارهاي قبلي اندرسون، حتي اگر دوباره ديدن دو فيلم هاي اوليه او[يک داستان عاشقانه سوئدي 1970 و گيلياپ 1970] سخت به نظر برسد، او نيروي غافلگير کننده اي از وراي صحبت هاي بسيار قاطعانه خود بروز مي دهد. تعجب برانگيزتر از همه، تسلط او بر سخنوري و ظرفيت و سهولت او در به کارگيري شيوه هاي مختلف بياني است. چيزي که هميشه در سينما به چشم نمي خورد.
چرا دومين فيلمتان گيلياپ اين قدر کمياب است. دي وي دي آن هنوز منتشر نشده است؟ دي وي دي گيلياپ همين چند وقت پيش در سوئد به بازار آمد. اما نه زياد ديده شد و نه تحسين شد. من دو فيلم اولم را دردهه 70 با تهيه کننده هاي مختلفي ساختم. و به خاطر مسائل حقوقي قدرت اعمال فشاربراي پخش آنها روي دي وي دي ندارم. البته از ساختن آنها احساس افتخار هم نمي کنم. اين دو فيلم درسوئد چه از ديدگاه نقادانه و چه از نظز هنري ناکامي هاي بزرگي محسوب مي شوند. و تهيه کننده آنها بر اين اعتقاد است که ارزش تبديل به دي وي دي را ندارند. توجيه کميابي آنها هم اين است که شخصاً هم به آنها دلبستگي زيادي ندارم. با نگاه به گذشته، نسبت به فيلم هايم بسيار سخت گيرتر شده ام. در چندين مورد از جمله پايان گيلياپ که از طرف تهيه کننده به آن تحميل شد، کوتاه آمدم. هيچ نظارت پيوسته اي روي کارم نداشتم. يادآوري اين موضوع حتي امروز مرا عصباني مي کند. درزمان نمايشش در سوئد 1976 يک منتقد سوئدي نوشت گيلياپ بدترين فيلمي است که تا حال ساخته شده است. در فرانسه با وجود تمام اين مسائل فيلم براي بخش دو هفتۀ کارگردان هاي کن انتخاب شد. حتي توسط يک پخش کننده خريداري ودر پاريس به نمايش در آمد. يادم مي آيد که يک نسخه از مطلب فيگارو را دريافت کردم که کاملا تحسين آميز بود. فرانسه تنها کشوري بود که از فيلم من دفاع کرد. البته اين را هم بايد بگويم که اين تنها دفاع از فيلم من درفرانسه بود! شيوه بصري شما مبتني برتابلوهاي شوخ، مهيج و ريشخندآميز نسبت به بشريت است. آيا سبک تان در سال هاي دهه 70 نيز به اين صورت بود؟ نه، تفاوت هاي سبکي با اولين فيلمم آغاز شد. يک داستان عاشقانه سوئدي فروش بسيار خوبي در سوئد داشت، برخلاف گيلياپ که طلسم شده باقي ماند. تهيه کنندگان مي خواستند که شيوه خودم را مانند همان فيلم اولم نگه دارم و مرتب با همان فرمول فيلم بسازم. قبول نکردم. احساس مي کردم که تا آخر اين شيوه کلاسيک روايت رفته ام.مي بايست شيوه ام را تغيير مي دادم و راه هاي ديگري را مي رفتم. درگيلياپ راه جديدي براي تعريف يک داستان ارائه کردم. تمايل من در آن زمان توجه برانگيز کردن چيزهايي بود که توجهي برنمي انگيختند. طريقه اي که مردم جا به جا مي شوند؛ چيزهائي از اين قبيل. صادقانه فکر مي کنم که موفق نشدم. تناقض بامزه اي است، اما در گذشته آن چنان درگيرشان بودم که هرگونه نقد و نظري را رد مي کردم. کمي بعد بري ليندون کوبريک به نمايش در آمد. او نيز همچنين شيوه اي را اختيارکرده بود. کوبريک بي اهميت ترين قسمت هاي زندگي را برگزيده بود تا آنها را از نظري بصري به شکلي درخشان به تصوير بکشد. من هم دقيقاً به دنبال چنين چيزهايي بودم. از آن زمان، اين فيلم به يکي از فيلم هاي محبوبم تبديل شد.
چرا بيست سال بين گيلياپ و آوازهايي از طبقه دوم فاصله افتاد؟ گيلياپ مرا کاملاً نابود کرد. بي اغراق يک شکست کامل بود! در آن زمان سينما را رها کردم و هرگز از طرف تهيه کننده اي در آن زمان دوباره براي کار دعوت نشدم. وقتي فيلمي مي سازيد که از بودجه اوليه بيشتر تمام مي شود و به موفقيت مي رسد همه راضي هستند. وقتي فيلمي مي سازيد که از بودجه اوليه بيشتر تمام مي شود و فيلم شکست مي خورد، شما اخراج مي شويد. هيچ کس مرا نمي خواست. توليد کنندگان فيلم هاي تبليغاتي تنها کساني بودند که با ديگران موافق نبودند. آنها به من امکان ادامه کار دادند. من براي ايرفرانس، سيتروئن و شرکت هاي بيمه سوئدي کارهاي تبليغاتي کردم.
شعار يکي از شرکت هاي بيمه که براي شان کار مي کردم اين بود: همه دير يا زود يک روز به بيمه احتياج خواهند داشت. بايد از تعدادي حادثه معمولي فيلم مي گرفتيم؛ حوادث روزمره. از آن موقع شروع کردم به تصوير کردن تابلوهايي بي نهايت کند. اگر با يک تدوين مبتبي بر نماهاي خرد شده کار مي کردم هرگز متوجه کندي تصادف نمي شدم. مردي که به زمين مي خورد و خود را زخمي مي کند، بايد جلوي دوربين به زمين بيفتد. براي دادن احساس يک سقوط واقعي و ايجاد تمايل به استفاده از اين بيمه. با کار کردن روي فيلم هاي تبليغاتي چيزهاي زيادي را در مورد تدوين آموختم. به لطف پول سفارش دهند گان فيلم هاي تبليغاتي، توانستم شرکت توليد فيلم خودم-استوديو 24- را تاسيس کنم و دو فيلم بلند بسازم. اين فيلم ها نمي توانست توسط تهيه کننده ديگري ساخته شوند. بي هيچ گفت وگو مي بايست خودم به تنهايي فيلم هايم را تهيه کنم. در اين فاصله شما چند فيلم کوتاه به ياد ماندني ساختيد. چيزي اتفاق افتاده[1987] و جهان افتخار[1991]. آزادي کاملي داشتم که به من اجازه تمام بلند پروازي ها را مي داد و اين فرصت را به من داد تا به موضوعاتي رو بياورم که بسيار به من نزديک هستند. از زمان کودکي ذهن من درگير مسئله احساس گناه بوده است. از يک طرف گناهکاري چيزي شخصي است که بعد از يک رفتار بد احساس مي نماييم و از طرف ديگر به احساسي جمعي و تاريخي احساس مانند يک ناکامي. اين حس مجرميت مي تواند باعث مطرح شدن دوباره تمام آنچه در تاريخ مان روي داده بشود مثل فتوحات، برده داري و جنگ جهاني دوم. هميشه اين حس مجرم بودن را داشته ام که به يک نژاد گناهکارتعلق دارم. شروع کردم به ابراز آن در جهان افتخار و در فيلم هاي بلندم به آن ادامه دادم و در هر دو فيلم نشان دادم شخصيت ها چگونه خود را تحقير مي کنند بدون آنکه خودشان لزوماً به آن واقف بيرند.
آيا امروز و بعد از ساخت آوازهايي از طبقه دوم و شما، زنده ها به سينماي کلاسيک علاقه بيشتري نشان خواهيد داد؟ ما هميشه ميل داريم که موجب شگفتي ديگران و خودمان بشويم. هميشه ميل به خلق يک داستان بر اساس گفتار و سبکي بسيار کلاسيک داشته ام. بيشتر از سر تمايل زدن به جاده خاکي. هنوز تصميم نگرفته ام کي اين کار را بکنم. اما فکرش برايم جذاب است. چون گاهي از دست بعضي منتقدها- به خصوص در سوئدي ها- عصباني مي شوم که مي گويند سبک آوازهايي از طبقه دوم را در شما، زنده ها تکرارکرده ام. درحالي که من تنها دو فيلم در اين سبک ساخته ام. قبول دارم که هردو آنها ازشيوه اي مشترک بهره بردند. اما من خودم را تکرار نمي کنم. يک سينما گر را متهم نمي کنند که بيست سال فقط يک فيلم را ساخته است. ون گوگ را متهم نمي کنند که تمام عمرش ون گوگ بوده است. من از زمان گيلياپ به دنبال اين سبک بودم، مثل تجربه اي که قرار نيست امروز آن را فراموش کنم مثلاً چارلي چاپلين را به ياد آوريد که به او نيز اين اتهام را وارد مي کردند که خودش را تکرار مي کند. يک بار که شروع کرد به ساخت فيلم هاي متفاوت دوباره سريعاً به سبک هميشگي اش باز گشت. اين فکر موجب آرامش ام مي شود که بايد در سبک خودم ادامه به کار بدهم. و بيشتر و بيشتر به آن عمق ببخشم. حتي اگر آوازهايي از طبقه دوم و شما، زنده ها وقت زيادي از من گرفته باشند؛ سياه مشق فيلم بزرگي هستند که بايد در آينده ساخته شود. اين به من اجازه مي دهد تا از نظر خلاقيت هنري فيلمي به تاثير گذاري آندري روبلوف تارکوفسکي بسازم. حداقل اين تاثيري است که او روي من گذاشته است. در آينده دوست دارم خشونت طنزم را تلطيف کنم، اما اين چيزي است که موجب در هم ريختن تابلوهاي منظم مي شود. مايل هستم مرزهاي بين رويا و واقعيت، و گذشته و حال را با دادن تحرک بيشتر وحالتي خودانگيخته به فيلم هايم فرو بريزم.
فيلم کارکردي متناقض دارد. خنده دارترين صحنه فيلم که مردي فقير سفره روي ميز يک خانواده بورژوا را با تمام ظرف هاي گران قيمت روي آن مي کشد، بايد سخت ترين صحنه فيلم برداري هم بوده باشد. آيا به تصوير کشيدن يک شکست راحت است؟ در اين صحنه، مي بايست بدجنسي ام را نشان مي دادم تا بازيگران موفق شوند بدون منفجر شدن از خنده منفجر آن را اجرا کنند. خودم را عصباني نشان مي دادم. به آنها کلک مي زدم، اما نتيجه کار بر پرده گواه همه چيز است و اين از همه چيز مهم تراست. دو برداشت براي اين صحنه گرفتم، که بسيار ناراحت کننده بود. چرا که مي بايست هر بارميز را از نو چيد، بشقاب ها و ليوان هاي شکسته را از نو گذاشت. فکر کردن دوباره به آن و چنين جزئياتي موجب خنده ام مي شود. چيزهاي بسياري در زندگي هست که هرروز موجب خنده ام مي شود. به راحتي حتي به چيزهاي تراژيک مي خندم. رفتار آئيني روزانه موجب تفريحم مي شود. در اين هتلي که اين مصاحبه را انجام مي دهيم، قبل از رسيدن شما داشتم از خنده مي مردم. چون در ورودي يک پيشخوان هست که سه نفر پشت آن ايستاده اند. فضاي آن براي اين که هر سه وارد آن شوند، بسيار کوچک است. با يک نگاه مي شد فهميد چه کسي در ميان آنها رئيس است. چون که لباس فاخرتري با دگمه هاي طلايي به تن داشت که اين را
به وضوح ثابت مي کرد. اين موضوع خيلي مرا خنداند، اما شايد ديگران را به خنده نيندازد!
گفت و گو♦ تلويزيون
محمد صادقي هر چند به کم کاري و گزيده کاري معتقد است، اما اين روزها سريال هاي "ابراهيم خليل ا..." و "بي صدا فرياد کن" با بازي او در دو نقش کاملاً متفاوت از شبکه دوم سيما درحال پخش است. او ديگر به يکي از پايه هاي ثابت ساخته هاي مهدي فخيم زاده تبديل شده است و همواره با شکل و شمايل خاصي از همکاري اش با اوصحبت مي کند. به بهانه بازي او در مجموعه "بي صدا فرياد کن" گفتگويي با او در تهران انجام داده ايم.
گفت و گو با محمد صادقي کم کار و جدي
اين روزها درحال استراحت هستيد يا اينکه مقابل دوربين هم مي رويد؟ درحال حاضر فقط معطوف به "مختارنامه" داود ميرباقري هستم که کارمن کماکان البته به صورت جسته وگريخته ادامه دارد و قرار است درسه – چهار لوکيشن ديگر هم در هفته ها و ماه هاي آتي بازي داشته باشم.
پس مي توان گفت علت کم کاري اين روزهاي دکترصادقي به خاطر حضورش در مختارنامه داود ميرباقري است؟ شايد بخشي از کم کاري من به حضور در اين کار برگردد، اما اصولاً من آدم پرکاري نيستم. اصولاً تعداد کار و مسائل مادي کار براي من مطرح نيست. به خصوص الان که اصلاً تمايلي به بازي در کارهاي متفرقه ندارم و بيشتر دنبال کارهايي هستم که در ذهن تماشاگر به نوعي ماندگارتر باشد و کاري باشد که مرور زمان شامل حالش نشود و يک شبه به دست فراموشي سپرده نشود.
برويم سراغ مهدي فخيم زاده، ديدگاه هاي مختلفي درمورد آثارمهدي فخيم زاده وجود دارد. برخي ها معتقد هستند که دراين چند کار اخير ديدگاه و نحوه کار او تغييري نکرده و به يک شکل ثابت تبديل شده است. اتفاقاً من با اين موضوع موافق نيستم و معتقد هستم اين يک نظرحرفه اي نيست. به نظرمن کارگردان ها و ميزان تسلط شان بر کار را مي توان از روي ژانرها و آثار مختلفي که ساخته اند، تشخيص داد. من نمونه خيلي شاخصي را در سينماي جهان براي شما مثال مي زنم. آلن پارکر فيلم موزيکال مي سازد، درباره يک زنداني در ترکيه فيلم مي سازد، کارکمدي مي سازد، کار جناحي مي سازد و... به نظرمن آقاي فخيم زاده هم درسينماي بومي خودمان هم فيلم سياسي کارکرده مثل تشريفات و...
البته منظورکارهاي اخيرمهدي فخيم زاده است؟ ايشان يک سه گانه پليسي مي سازند که البته در مورد اين سومي هنوزقضاوت نمي توان کرد. به هرحال پليسي هم با طنز و کمدي و تاريخي متفاوت است. بنابراين من دقيقاً مخالف اين نقطه نظري را که شما از ديدگاه بعضي ها اشاره کرديد معتقد هستم و مي گويم مهدي فخيم زاده ازمعدود کارگردان هايي است که به راحتي در گونه هاي مختلف مانورمي دهد و کارهاي قابل قبولي هم ارائه مي دهد. البته ممکن است اين سه کار اخير با هم شباهت هايي داشته باشد چون هرسه کار در يک گونه خاص ساخته مي شود هرچند که آن کار قبلي ايشان بيشتر ابعاد طنز و تخيل داشت و اين کار بيشتر جنايي است که البته درقسمت هايي ازآن ما طنز و کمدي را مي توانيم ببينيم.
در مورد شخصيتي که درمجموعه "بي صدا فرياد کن" بازي کرده ايد، صحبت کنيد. چقدر اين نقش را متفاوت ديديد؟ اين کاراکتر يک آدم پيچيده وعجيبي است و من به سهم خودم سعي کردم که اين شخصيت به لحاظ ظاهري شکل و شمايل يک شخصيت منفي را نداشته باشد. البته اين مسئله مد نظر خود آقاي فخيم زاده هم بوده است. ما اصلاً اين آدم را نازل درنظرنگرفتيم، بلکه معتقد هستيم که بسيارآدم پيچيده اي است و مي خواستيم با اين کار بيشتر کنجکاوي را تحريک کنيم که چرا و چگونه؟ سعي شده درپرداخت شخصيت اين آدم او را چند لايه ببينيم.
به عنوان کسي که دراين رشته و حرفه تحصيلات عالي داشته ايد، سطح آثار تلويزيوني ما را نسبت به گذشته چگونه مي بينيد؟ من الان شانزده سال است که درايران حضوردارم و حتي المقدور آثار تلويزيوني را دنبال مي کنم ومي بينم. کارهاي مختلف تلويزيون در جمعي جهات پيشرفت کرده است. پيشرفت ما درنورپردازي، تصويربرداري، ترفندهاي فيلمسازي و... با پانزده سال پيش قابل مقايسه نيست. به لحاظ کارگرداني و بازيگري و تنوع مضامين هم خيلي پيشرفت داشتيم. تنها زمينه اي که بايد فکري اساسي براي آن شود نويسندگي است که بايد توجه بيشتري به بخش آن کرد.
هنوز هم به تدريس اشتغال داريد يا اينکه تعدد کاراجازه حضورسرکلاس را نمي دهد؟ بطور پراکنده بله، در همايش و سمينارهايي که دعوت مي شوم حضورپيدا مي کنم وبا کمال ميل مي پذيرم، اما تدريس منضبط و اينکه سر کلاس حاضر بشوم، نه، چون اين مسئله با کار توليد تداخل دارد. من درکارآموزش به نظم اعتقاد خاصي دارم. اتفاقاً براي تدريس دلتنگ هستم ودلم مي خواهد بازگردم.
سريال روز♦ تلويزيون
ابراهيم حاتمي يکي از شاخص ترين فيلمسازان سينماي ايران است که کار خود را با ساختن فيلم هايي در ژانر دفاع مقدس آغاز کرد و در مدتي کوتاه به درخشان ترين و ماندگارترين چهره اين ژانر تبديل شد وقتي در سال 1383 اولين کار تلويزيوني او با نام خاک سرخ به نمايش در آمد، کمتر کسي تصور مي کرد که تلويزيون و عرصه سريال سازي آوردگاه تازه وي براي مواجهه با مضاميني تازه خواهد بود. حاصل اين تجارب تازه-از نظر گونه و مضمون- سريال حلقه سبز است که هم اکنون روزهاي شنبه در حال پخش است. مجموعه اي که هيچ سنخيتي با جنگ و عرصه هاي آشناي حاتمي کيا ندارد و با نقدهاي مثبت و منفي فراواني رويرو شده است.
حلقه سبز
نويسنده و کارگردان: ابراهيم حاتمي کيا. تهيه کننده: محمد پير هادي. طراح صحنه و لباس: داريوش پيرو. تدوين: مهدي حسيني وند. طراح گريم: محمد رضا قومي. منشي صحنه: مينا زر پور. دستيار کارگردان: حجت ذيجودي. مدير تدارکات: محمد زارع. مدير فيلمبرداري: سيروس عبدلي. موسيقي: کارن همايونفر. مدير توليد : ابراهيم اصغري. مجري طرح: حک فيلم. صدا بردار: مهرداد جلو خاني. تيتراژ: مهدي حسيني وند. بازي گردان: محمد حاتمي، شکرخدا گودرزي. محصول : شبکه سوم سيما.
بازيگران: حميد فرخ نژاد، سيما تيرانداز، محمد حاتمي، نسيم ادبي، حميرا رياضي، آتش تقي پور، محمد علي ساربان، شکرخدا گودرزي، سيروان اسد نژاد، مارال فرجاد، قدرت ا... دلاوري، داود رجبي.
رويکرد تازه
ابراهيم حاتمي يکي از شاخص ترين فيلمسازان سينماي ايران است که کار خود را با ساختن فيلم هايي در ژانر دفاع مقدس آغاز کرد. در مدتي کوتاه به درخشان ترين و ماندگارترين چهره اين ژانر تبديل شد، اما تمرکزش بر فيلم هاي جنگي و تجربه ناموفق ساخت وصل نيکان در فضاهاي شهري سبب شد تا ناقدانش او را فاقد قدرت ساخت فيلم هايي در خارج از اين گونه قلمداد کنند. گويا تقدير چنين بود که سال ها بعد با نامساعد ساختن فضا براي حاتمي کيا، ناخواسته او را به سمت فيلم هاي شهري/اجتماعي با پس زمينه جنگ سوق دهند. وقتي در سال 1383 اولين کار تلويزيوني او با نام خاک سرخ به نمايش در آمد، کمتر کسي تصور مي کرد که تلويزيون و عرصه سريال سازي آوردگاه تازه وي براي مواجهه با مضاميني تازه خواهد بود. حاصل اين تجارب تازه-از نظر گونه و مضمون- سريال حلقه سبز است که هم اکنون روزهاي شنبه در حال پخش است. مجموعه اي که هيچ سنخيتي با جنگ و عرصه هاي آشناي حاتمي کيا ندارد و با نقدهاي مثبت و منفي فراواني رويرو شده است.
دو سال قبل، پس از پخش سريال "او يک فرشته بود" درماه رمضان از شبکه دوم سيما و استقبال فراوان مخاطبان موج جديدي در ميان مجموعه سازان براي پرداختن به موضوعات ماوراء طبيعي و فرا زميني شکل گرفت. ژانري که کمتر و شايد اصلاً در سينما و تلويزيون ايران به آن پرداخته نشده بود. حاتمي کيا نيز پس از تجربه موفق ساخت مجموعه خاک سرخ و چندين سال دوري از تلويزيون، با "حلقه سبز" که در اين ژانر قرار مي گيرد، به تلويزيون بازگشته است. سريالي تازه با موضوعي بکر و نو که داراي جنبه هاي انساني بيشماري است.
روح حسن "حميد فرخ نژاد" - بيماري که دچار مرگ مغزي شده- از جسم او جدا و در بيمارستان سرگردان مي شود از ميان اهالي بيمارستان تنها کسي که روح حسن را مشاهده مي کند دکتر جمشيدي "سيما تيرانداز" است. حسن از او درخواست کمک مي کند تا قلب او را به بيمار ديگري پيوند نزنند. زيرا هنوز زنده است و اميد به بازگشت به زندگي را دارد. در خلال اين موقعيت، رويدادهاي بيشماري براي حسن و دکتر جمشيدي به وجود مي آيد که فوت بيمار پيوندي در انتظار قلب – مشکوک شدن همکاران دکتر به او و رفتارهايش – ورود غلام "محمد حاتمي " برادر حسن به بيمارستان و... از جمله اين رويدادها است...
طرح و گسترش داستان به خوبي وبا مهارت کامل انجام گرفته است. شخصيت ها به خوبي پرداخت شده اند و همگي از انگيزه ها و رفتارهاي موجه و منطقي اي-با توجه به ضعيتي که درآن قرارگرفته اند- برخوردارند. يکي از نقاط قوت فيلمنامه ديالوگ نويسي آن مي باشد که علاوه بر پيشبرد حوادث و رويدادها بازگوکننده منويات دروني و ساختمان رواني شخصيت هاست، که اين دو عامل از مهم ترين ويژگي هاي يک ديالوگ نويسي اصولي هستند که حاتمي کيا به خوبي از عهده اين بخش برآمده است. اتفاق جالب و قابل توجه ديگري که در اين مجموعه روي داده استفاده حاتمي کيا از بازيگران تئاتري و نه چندان نامي بوده، خيلي ها در ابتدا با شنيدن چنين موضوعي به او خرده گرفتند اما حال که سريال درحال پخش است همگان براين باورند که اکثر قريب به اتفاق بازيگران به خوبي از عهده نقش هاي محوله برآمده اند. مخصوصا حميد فرخ نژاد و سيما تيرانداز که دو نقش محوري داستان را بازي مي کنند.
در بخش کارگرداني ما با همان حاتمي کياي هميشگي و نوع خاص دکوپاژش مواجه هستيم. حاتمي کيا در قاب بندي آثارش شيوه اي دارد که تنها مختص اوست. او بيشتر از آنکه درگير عنصر تکنيکي قاب بندي شود بيشتر به فضا و حس و حال صحنه ها توجه دارد و زاويه دوربين و محل استقرار دوربين خود را بر اين اساس تعيين مي کند. تجربه کارگرداني "آژانس شيشه اي" که کاملاً دريک فضاي بسته و با تعداد بازيگران زياد صورت گرفت، در اينجا به کمک حاتمي کيا مي آيد و به او توانايي مواجهه با محدوديت هاي لوکيشن هاي بسته را مي دهد. با اينکه بسياري از حوادث در اتاقي که حسن در آن بستري است، مي گذرد اما کمترين احساس خستگي در تماشاگر به وجود نمي آيد. چون حاتمي کيا هر بار با دکوپاژي تازه آن را به نمايش مي گذارد.
تنها ايرادي که مي توان به بخش کارگرداني گرفت ضربه اي است که ناحيه متن به آن وارد مي شود. بعضي از قسمت هاي زائد هستند و باعث لطمه زدن به ريتم مي شوند و طبيعتاً مخاطب در جريان ارتباط گيري با آن دچار گسست مي شود. در مجموع "حلقه سبز" رويکرد جديدي در کارنامه حاتمي کيا را به نمايش مي گذارد که مي تواند تبعات مثبت بيشماري براي او به بار بياورد و برخلاف برخي از کژانديشان که تنها او را متعلق به سينماي جنگ مي دانند- و هم آنان در راه ساخت فيلم هاي جنگي توسط او سنگ اندازي مي کنند- عرصه اي است تا توانايي هاي اين کارگردان خوش ذوق و خلاق در ژانرهاي ديگر؛خصوصا ژانر اجتماعي متبلور شود.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
آتيلا پسياني اکنون 50 ساله است. فرزند جميله شيخي و همسر فاطمه نقوي که يکي از بزرگان تئاتر و سينما و ديگري از بازيگران خوب هر دو عرصه است. آتيلا از بازيگراني است که کار خود را با آموختن آکادميک نمايش آغاز و سپس در نمايش ها، فيلم ها و سريال هاي متعددي بازي کرده است. اما هميشه تئاتر را خانه اول خود دانسته و ارادت خود را به صحنه نمايش با تاسيس گروه بازي و کار روي نمايش هاي متعدد به همراه اعضاي خانواده اش ثابت کرده است. نگاهي داريم به آخرين نمايش اين نمايشگر پر کار به نام يک سمفوني ناکوک، که هم اکنون در حال اجراست....
يک سمفوني ناکوک
کارگردان، طراح صحنه و لباس: آتيلا پسياني. نويسنده: آتيلا پسياني و پوريا آذربايجاني. بازيگران: مهشاد مخبري، ناز شادمان، پگاه طبسي نژاد، خسرو محمودي.
کارگرداني قصد دارد نمايش خود را در جشنواره تئاتر فجر شرکت دهد، اما موفق به اين کار نمي شود. او که نا اميد است از دوستش کمک مي خواهد. دوستش نيز مي گويد مي تواند به کمک گربه هايي که در اختيار دارد اين کار را انجام دهد.
آوانگارد يا تمسخر تمسخر
آتيلا پسياني جزو کارگردان هايي است که همواره مشغول به کار است. برايش فرقي ندارد که در تئاتر شهر نمايش خود را اجرا کند يا د تئاتر مولوي. براي او تنها نمايشي که روي صحنه مي برد، مهم است. خود او در جلسه پاياني اولين روز نمايش اش هم گفت که کارگردان ارزاني است و چندان به دستمزد و اين حرف ها نمي انديشد. با مسئولين هم مشکلي ندارد چون تقريباً در هر زماني نمايش خود را اجرا کرده است. او خود را پدر تئاتر آوانگارد نوين امروز ايران مي داند و مي گويد چندان برايش مهم نيست که مخاطب کار او را متوجه شود يا نه. مهم براي او طنازي است که روي صحنه انجام مي دهد.
نمايش يک سمفوني نا کوک در ميان کارهاي پسياني جايگاهي ويژه دارد، چون بعد از مدت ها کار فرم به نمايشي روي آورده که داستاني سر راست را روايت مي کند. کار به نظر مي آيد در نقد مرکز هنرهاي نمايشي و سياست هاي تئاتري است. اما با شناختي که همه از سياست هاي ارشاد جديد دارند بعيد به نظر مي رسد اجازه چنين انتقادي به کسي داده شود. بنابراين يک بار ديگر که در نمايش دقيق مي شويم در مي يابيم که نه تنها کار در نقد سياست هاي دولتي نيست بلکه کاملا هسو با اهداف و سياست هاي فرهنگي دولت در استهزاء خبرنگاران مطبوعات است.افرادي که به زعم پسياني حدود 9 سالي است با آنها رابطه اي ندارد و آنان را اصولاً آدم هايي بي سواد مي داند که با زندگي انگلي از قبال هنرمندان تغذيه مي کنند. ديگر افرادي که مورد تمسخر آقاي کارگردان قرار مي گيرند کارگردان هاي شهرستاني هستند که نمي توانند با بودجه دولتي که جناب پسياني دريافت مي دارند به سفرهاي خارجي بروند. از نظر پسياني هر که به فرنگ نرفته نمي تواند درمورد نمايش اظهار نظر کند و اصولا از تئاتر چيزي نمي داند. يک وجه ديگر پيکان پسياني نيز متوجه کارگردان هاي قديمي است که آنها را در نمايش در سطح کارگردان هاي مجموعه هاي تلويزيوني پايين مي آورد.
بله همه چيز جور است. چه چيزي براي مسئولين تئاتري که قصد دارند ريشه هر آنچه پسياني در نمايشش آنها را به سخره مي گيرد بخشکانند بهتر از اجراي اين نمايش. هنرمندي که به اصطلاح از دل همين جماعت است بدون اينکه دست مسئولين آلوده به هر تهمتي شود به نقد که نه تمسخر قشر متعهد به فرهنگ در اين جامعه مي نشيند. خبرنگاراني که در اين نمايش تصوير شده اند همه آدم هايي گوش به فرمان هستند که با وليمه اي دست ازانتقاد مي شويند. در اين ميان حتي استثنايي هم وجود ندارد که به مدد آن کمي در فرضيه بالا شک کنيم. مسئولين تازه هنرهاي نمايشي، نمايش در شهرستان ها را تعطيل کرده اند. آنها هم معترض هستند و در اين نمايش ريشخند مي شوند. کارگردان هاي قديمي هم که به حاشيه رانده شده اند. پس حل معادله مضموني نمايش آتيلا پسياني سخت نيست. امسال بسياري از اهالي مطرح نمايش در اعتراض به سياست هاي ارشاد از حضور در جشنواره انصراف داده اند. محمد رحمانيان اعلام کرده نمايش مانيفست چو را با سرمايه خصوصي همزمان با جشنواره و بيرون از تعريف جشنواره به اجرا مي گذارد تا اعتراض خود را علني کند. بسياري ديگر هم هستند. در چنين شرايطي پسياني از پشت و در اين زمان نمايش خود را به اجرا مي گذارد تا خنجري به تمام دوستان بزند.
شايد پسياني با خواندن اين مطلب صاحب قلم را متهم کند که به نمايش نپرداخته و درباره حواشي سخن گفته. اما مگرنه اينکه مضمون نمايش همان بود که آمد. پس هميشه نمي توان پشت حرف هاي بزرگ پنهان شد و مضمون را نديد. اما درباب اجراي نمايش:
نمايش آوانگارد در بي زماني و بي مکاني تعريف مي شود. نمايشي که زمان و مکان داشته باشد به قانون وحدت زمان و مکان گرفتار مي آيد و نمي توان از قاعده و ساختار نمايش ارسطويي درباره آن خارج شد. پس اصولا نمايش يک سمفوني ناکوک خود در زمره همان نمايش هايي قرار مي گرد که کارگردان آنها را به سخره گرفته است. زبان و لحن نمايش نيز در اين کار به طور دائم تغيير مي کند و کارگردان چون دربند مضمون بوده نمي تواند وحدت مناسبي را ميان آن پديد آورد.
پسياني بازيگر و کارگردان با استعدادي است. کارهاي خوبي را به ياد داريم، اما سئوال اساسي صاحب اين قلم است که به چه قيمتي حاضر شده تا در اين شرايط کور فرهنگي همه چيز را زير پا بگذارد!؟
چهار فصل ♦ موسيقي
مجيد انتظامي يکي از محبوب ترين چهره هاي موسيقي کشورمان است، و اغلب ساخته هاي وي براي فيلم هاي سينمايي بيشترين تاثير را بر روي مخاطبين گذاشته است. چندي پيش، وي در اقدامي بديع منتخبي از آثار خود شامل از کرخه تا راين، روز واقعه، بوي پيراهن يوسف و آژانس شيشه اي را در تالار وحدت به همراه قطعاتي نمايشي اجرا کرد. با وي درباره اين تجربه تازه و همکاري اش با حسين پارسايي- کارگردان اين قطعات نمايشي- و خانم مهتاب نصير پور- بازيگر- به گفتگو نشسته ايم.
گفت و گو با مجيد انتظاميانسانيت سر منشا همه هنرهاست
چطور شد که اجراي اين قطعات در قالب موسيقي نمايش براي اولين بار به ذهن تان رسيد و اين پيشنهاد را پذيرفتيد؟ پيشنهادي به من داده نشد. مدتها بود که به يک اجراي موسيقي با نمايش فکر مي کردم و مايل بودم که تماشاگر را شريک کار کنم به طوري که در اجراي اصفهان بخشي از گروه موسيقي از ميان تماشاگران به صحنه مي آمدند. وقتي از اصفهان برگشتم دوستان تماس گرفتند و از من خواستند تا يک موسيقي براي هفته دفاع مقدس بسازم. بنابراين منم تصميم گرفتم که اين نمايش را با ابن فرم کار کنم.
وبا استقبال خوب تماشاگران مواجه شديد. همه تلاش کردند تا ارتباط بيشتري با تماشاگر ايجاد شود ومن نيز مايل بودم تا کار خود را به مخاطب ارائه دهم. براي خانه، موزه و گنجه که کار نمي کنم. اولين بار بود که تماشاگران اينطور استقبال مي کردند.
ظاهرا به دليل استقبال تماشاگران اين نمايش تمديد و دوباره هم به اجرا مي رود؟ کار جديد را بايد تهيه کننده سفارش دهد. هيچ آهنگسازي بدون سفارش نمي تواند زمان بگذارد و آهنگسازي کند. در اين صورت چطور گذارن زندگي کند؟ وقتي اين شرايط فراهم شد من که مدتها بود تصميم گرفته بودم تا اين مجموعه آثارم از بين نرود آنها را به شکل يک سمفوني وبا ارکستر اجرا کردم. اين مجموعه هم سري اول اين شکل کار بود که در قالب موسيقي نمايش که به هرحال کار جديدي هم هست اجرا شد. در رابطه با اجراي مجدد صحبت هايي شده است اما هنوز زمان دقيق آن مشخص نيست.
اين تجربه چطور بود؟ ممکن است ما بار ديگر شاهد موسيقي نمايشي ديگر باشيم؟ فعلا که درگير يک پروژه ديگر هستم که احتمالا يک سال و نيم ساخت آن طول مي کشد. من درمورد کار هايم از قبل نمي توانم صحبت کنم. هميشه به دنبال آنچه که دلم مي خواهد رفته ام اما درنهايت اجراي اين کار با طراحي صحنه، دکور و آن لباس ها برايم جالب تر و جذاب تر بود. کار ما به هرحال ضعف هايي را هم به همراه داشت که به نظرم هر اثر هنري داراي نقص است. اصلا من مي گويم نقص يکي از ويژگي هاي هنر است.
اغلب کساني که اين کار را ديدند مي گفتند موسيقي آنقدر قوي بود که تصاوير نمايش را به فراموشي مي سپرد. شما موافقيد؟ اگر اين موسيقي هم ناشناخته بود برعکس مي شد. چون تمام قطعات داراي شناسنامه بودند همه از آنها خاطره موسيقي داشتند. مردم، حتي مطبوعات. چون اين موسيقي با گوششان آشنا بود. تا صداي موسيقي درمي آمد لذت مي بردند و فکر مي کردند که ديگر نيازي به مکمل ندارد. اما اگر موسيقي براي آنها غريب بود قطعا به نمايش هم توجه بيشتري نشان مي دادند.
نظر شما درمورد بخش نمايش کار چيست؟ من متاسفانه همه کار را نديده ام. چون درگير اجراي ارکستر هستم. اما بخشي از صحنه روز واقعه و آژانس شيشه اي را که ديدم به نظرم بسيار زيبا آمد. دوستان زحمت زيادي را کشيدند چون گردآوري و تمرين و هماهنگي با اين گروه بزرگ کار ساده اي نيست.
من شنيده ام کل پروژه نمايشي آن در مدت 20 روز تثبيت شده است. تازه بعد از آن کار هماهنگ شدن با ارکستر موسيقي شروع مي شود. مدتي طول کشيد تا موسيقي ضبط شد و به گروه مجري داده شد. فکر مي کنم دو يا سه بار بيشتر با ارکستر تمرين نکردند. اما در مجموع اگر به وجدان خود رجوع کنيم اين يک کار نو در ايران است. هرچند که به خاطر مشکلات درون سالن قسمتهايي از فکر من پياده نشد.
چقدر با مجيد انتظامي در اين کار هنري همکاريهاي مطلوب شکل گرفت؟ آيا در اجراي اين نمايش به مشکل هم خورديد؟ ببينيد در انجام و توليد يک اثر هنري هميشه يک عده هستند که موافقند يک عده مخالف. من روز اول با دست باز آمدم و به همه هم اعلام کرديم که مي خواهيم با دست باز کار کنيم و يک کار را تجربه کنيم. درکار تجربي هم بايد همه دست ها رو باشد. يا موفق مي شويم يا نه.
آيا پدرتان به ديدن کارتان آمد؟ شايد برايتان جالب باشد که يکي از بهترين تماشاگران و مشتري هاي ما در اجراي اين اثر عزت الله انتظامي بود. ايشان از 6 عصر تا پايان اجرا در کنار من بود و آخر شب با هم برمي گشتيم و نمي دانيد با چه شوري از اين کار برايم تعريف مي کرد و هر شب از اينکار ديدن مي کرد.
چرا در عرصه تئاتر دست به ساخت و توليد موسيقي نمي زنيد؟ خب به هرحال هر کاري تخصص خود و آدم هاي خود را مي خواهد. من بسيار علاقمندم که تجربه هاي ديگري در زمينه تئاتر داشته باشم که اگر فرصت مناسب آن پيش آمد حتما اين گونه عمل خواهم کرد.
مهم ترين ويژگي يک آهنگساز چيست؟ انسانيت؛ اين سر منشا همه هنرهاست.
هزار و يک شب ♦ گفت و گو
تعداد کتابهايي که قبل از چاپ کاغذي در اينترنت منتشر مي شوند، روز به روز بيشتر مي شود و در اين ميان، پيوستن نويسندگان حرفه اي و کهنه کار به صف طويل نويسندگان اينترنتي، به اين کتاب هاي الکترونيکي جذابيت و اهميت هنري خاصي بخشيده است. پس از رضا قاسمي که دو رمان آخر خود را نخست در سايت هاي اينترنتي به چاپ رسانيد، اين بار نوبت به قاضي ربيحاوي رسيده است که آخرين رمانش( امروز خوش و يا اندر پليدي من ) را براي چاپ به دست اينترنت بسپارد. به همين مناسبت گپ و گفتي دوستانه با قاضي انجام داده ايم که حاصل کار، پيش روي شماست.
گفت و گو با قاضي ربيحاويخود سانسوري، خيانت به ذات دموکراسي است
آقاي ربيحاوي چه شد که اين نوشته هنوز به هيات کتاب در نيامده و تنها در اينترنت منتشر شده است؟ جالب است که مي گويي "هنوز"، خب به هر حال وقتي کار نوشتن کتاب تمام شد، من هم مي خواستم آن را به صورت کتاب چاپي در آورم و با اينکه چند پيغام هم از چند ناشر داخلي داشتم مي دانستم فرستادن کتاب به ايران کاري است عبث که به هر روي از وزارت ارشاد اجازه چاپ نخواهد گرفت و من بايستي بمانم مدت ها بلاتکليف با کتاب مانده روي دستم، در ضمن که اين کتاب يک تجربه تازه است در بين کارهاي من و دلم مي خواست زودتر برسد به مخاطب، تجربه اي که حتي ادعا مي کنم تازه است در ادبيات امروز ايران، اين بود که بجاي کُشتن وقت، آن را سپردم به سايت اثر که به گمان من در حال حاضر يکي از سايتهاي خوب و پُر خواننده ايراني است.
<strong>به نظر شما اين طور کتاب بيشتر خوانده شد؟ من پيام هايي چه از داخل ايران و چه از خارج داشتم و به هر حال مشخص است که کتاب خوانده شده و دارد خوانده مي شود. اما راستش گمان نمي کنم ديگر اين کار را تکرار کنم.
<strong>براي احترام به همان جادوي کاغذ و چاپ؟</strong>بله، يک علتش همين است، در ضمن به نظر مي رسد که در هيئت کتاب بهتر خوانده مي شود، مثلا نمونه روشن آن، خود شما، که مي بينم کتاب مرا از را از روي اينترنت چاپ کرده اي و آن را براي خودت به فرم يک کتاب چاپي در آورده اي، چون اينطوري مي شود آنرا در مترو و اتوبوس و سر کار و توي رختخواب و يا هر جاي ديگري خواند، اما نوشته اينترنتي را، خب نحوه خواندنش سخت ترست. در کل فکر مي کنم بعضي از کتاب ها خاصيت اينکه در اينترنت چاپ شوند را دارند و بعضي ها نه.
<strong>مي شود در مورد اين بعضي ها کمي بيشتر توضيح دهيد؟</strong>شايد بشود اين طور گفت که اينترنت براي ما نويسندگان حرفه اي مناسب نباشد. مي گويم نويسنده حرفه اي بدين خاطر است که من از سن بيست و چند سالگي، از همين راه زندگي کرده ام. حالا گاهي کم گاهي زياد، زندگي ام با پول قصه ها و فيلم نامه ها و کلاً نوشته هايم، گذشته است. متاسفانه وقتي کار را به اينترنت مي دهي، نمي تواني از آن انتظار دستمزد داشته باشي.
<strong>پس آن بعضي هايي که مي شود در اينترنت چاپ کرد، کدام اند؟ يعني آنهايي که ارزش کتاب شدن ندارند؟ يا به دليل ديگري مي توان آنها را در اينترنت گذارد؟</strong>منظورم، يک سري تجربه هايي است مثل همين امروز خوش. مي داني، من خودم را يک نويسنده تجربه گرا مي دانم. يعني اگر به کارهاي من نگاه کنيد، متوجه مي شويد که در هر دوره اي، کارها با هم متفاوت بوده اند، نه در معنا بلکه در اشکال و نحوه ارائه داستانها، من هيچ وقت خودم را تکرار نکرده ام، حتي تکرار نکرده ام آن شيوه هاي خودم را که مورد پسند منتقدان و داستان دوستان قرار گرفته اند. يکي ديگر از تازگي هاي امروز خوش اين است که من براي اولين مرتبه شيوه شخصيت پردازي را تجربه کرده ام، من تا قبل از امروز خوش، زياد در باره شخصيت نويسي تجربه نداشتم، و بيشتر از موقعيت ها مي نوشتم، يعني در زماني که مثلاً از جنگ مي نوشتم، خود جنگ و نحوه حضور در آن و اينکه چه بلاهايي بر سر آدميزاد مي آورد برايم مهم بود و براي بيان آن موقعيت هم خب طبيعي بود که از چند شخصيت نيز استفاده کنم، ولي چون موقعيت از اراده اشخاص قوي تر بود، آنها تحت تاثير موقعيت عمل مي کردند و در اينگونه شکل کار، شناخت خالصي از شخصيت اثر به خواننده منتقل نمي شود، مثلا در رمان لبخند مريم، قصه زن و شوهري روايت مي شود که عاشق هم هستند و مي خواهند با هم باشند با هم بخوابند امشب، اما چون در موقعيت جنگ و آوارگي و پسامد هاي حاصل آز آن قرار دارند، فرصت بيان عشق و امکان با هم بودن را نمي يابند، درحالي که شخصيت ها اگر در شرايط ديگري زندگي مي کردند، خب جور ديگر رفتار مي کردند.
<strong>برگرديم به قصه امروز خوش، آيا اينکه تمام اتفاقات قصه، تنها در يک روز اتفاق مي افتد و گسترش طولي قصه اين قدر کم است، دليل خاصي دارد؟</strong>براي من هميشه مدت زمان قصه مهم بوده است. يعني زماني که قصه شروع مي شود تا زماني که به انجام مي رسد، و غالبا سعي کرده ام يک روز خاص را بنويسم، روزي که اثراتش در زندگي جاودانه خواهد ماند. اگر سري به کارهاي قديمي من بزنيد خواهيد ديد که اين دغدغه رعايت زمان از نوجواني با من بوده. رعايت کردن نکته هاي ظريف تکنيکي را خواننده معمولي در نمي يابد و اصلاً هم قرار نيست اين نکات خودشان را در داستان نمايان بکنند، ولي اگر درست و دقيق بکار بيايند، حتماً به بهتر خواندن و به بهتر فهميدن اثر کمک شايان مي کنند.
<strong>چه عامل يا عواملي باعث مي شود که يک روز تبديل به يک روز خاص شود؟</strong>براي مثال در همين امروز خوش، قصه روزي گفته مي شود که در آن هم شاهد تولد هستيم، هم گريز از گذشته، هم ترس، و نيز ميل به آزار ديگران.
<strong>اما کاراکتر سيا، بيشتر از اينکه مردم آزار باشد، مردم گريز است. اين طور نيست؟</strong>من مي خواستم جنبه هاي پليد يک آدم کاملاً معمولي را بازگو کنم، شخصيت هاي ادبيات ايراني زيادي معصوم هستند با اينکه بعضي ها مي گويند بيشتر ما آدم ها اين جنبه هاي پليد را در درون خود داريم، نمي دانم، شايد اينطور باشد، من نمي توانم بجاي بيشتر آدم ها حرف بزنم، فقط مي دانم که سيا مردم گريز هم هست، بله، و همچنين مي خواستم بگويم که طرف اصلاً معصوم نيست و براي آرام کردن روان پريشان خودش، از آزار رساندن به ديگران هم ابايي ندارد.
<strong>قبلا اشاره کردي، که قصه هاي تو، نه در معنا، که در فورم و نحوه بيان تغيير مي کنند.آيا اينکه از موقعيت به فرد برسيم، تغيير در محتوا نيست؟ اساسا آيا مي شود فورم را از محتوا جدا کرد؟</strong>بگذار اينطور توضيح بدهم، تا زماني که در ايران بودم، موقعيت و شرايط زندگي بر من چيره بود، و همينطور که قبلاً اشاره کردم، اين گونه بيان فرديت و شخصيت سازي، حاصل نگرش تازه من به دنيا است. براي نسل من فاصله گرفتن از موقعيت و از شرايط اجتماعي کار دشواري بود، هنوز هست. بسياري از ما حالا در نوستالژي زندگي مي کنيم و دلتنگ دوره از دست رفته هستيم.
<strong>اما انسان در دام گذشته اش اسير است، نسل ما هم دلتنگ گذشته و خاطرات ايران است، اين طور نيست؟</strong>آخر ما جواني مان را در دوره اي زندگي کرديم که آن دوره بعداً دچار تغييرات بنيادين شد و عملاً ديگر وجود ندارد. مثال هاي زيادي مي شود آورد از نحوه حق انتخاب هاي فردي تا نحوه حق انتخاب هاي هنري اجتماعي، اصلاً در دهه هفتاد، چه خورشيدي و چه ميلادي، دنيا جور ديگر بود. و ناگهان در آواخر دهه هفتاد همه چيز به هم ريخت و دنيا از آرامش به هرج و مرج رسيد تا آنجا که ديگر اميدي براي بهبود حتي در دورنما پيدا نيست. حيف.
<strong>خب، بحث کتاب آنقدر داغ شد که دغدغه اصلي مان را فراموش کرديم. آيا بهتر نبود، کتاب را با استانداردها و محدوديت هاي ايران مي نوشتي، تا در ايران چاپ و خوانده شود؟</strong>موضوع خيلي مهمي را مطرح مي کني، اين بحث دغدغه بعضي از نويسنده هاي ايراني خارج از کشور هست. بعضي ها مي گويند خواننده هاي اصلي کتاب هاي ما در داخل ايران هستند، ببينيد ما در خارج از ايران چهار پنج ميليون ايراني داريم که در سرتاسر کره زمين پراکنده اند، درحاليکه در داخل ايران بيش ازهفتاد ميليون ايراني در يک محدوده جغرافيايي زندگي مي کنند، خب اين طبيعي است که بيشتر خواننده هاي ما در آنجا باشند، اما مشکل وزارت ارشاد و اجازه گرفتن براي چاپ کتاب را من مشکل بزرگي مي دانم، درباره نويسنده هاي داخل اظهار نظري نمي کنم، هرکس آزاد است هرگونه که مايل است با سانسور کنار بيايد يا نه، و نيز هر طور که مايل است در مقابل آئينه، کلاه بر سر خود بپوشد، يا برسر ديگران بپوشاند، ولي درباره نويسندگان ساکن خارج، نظر مي توانم داد چون خود هم از آنها هستم و فکر مي کنم درمنزلت و معرفت يک نويسنده نيست که بنشيند درمکاني در خارج از ايران، مثلاً در کشوري اروپايي که حداقل آنقدر آزاد هستي هرچه دل تنگت مي خواهد در داستانت بنويسي و چاپ کني، خب بنشيني در اينجا و فکر کني و اهميت بدهي به سليقه ي مميزاني که پشت ميز وزارت ارشاد در ميدان بهارستان تهران نشسته اند، و بکوشي نوشته ات را با شرايط و خواست آنان منطبق کني، يعني هم زمان با نوشتن کتاب، به برگه اجازه انتشار آن کتاب فکر کردن، به نظر من، اين نوعي خيانت است به ذات دمکراسي.
<strong>به نظر تو، در ادبيات چيزي به نام کلمات مترادف وجود دارد؟ يا هر کلمه بيانگر يک معناي واحد است؟</strong>يقيناً هر کلمه تنها معناي واحد خودش را دارد. چون هر کلمه علاوه بر معنا، رساننده حال و هوا هم هست.
<strong>به نظر تو، با مهاجرت و تبعيد نويسندگان، ژانر جديدي از ادبيات متولد شده است؟ آيا گونه هاي ادبي در هم تنيده نيستند؟ در دل يک تراژدي نمي تواند طنز نهفته باشد و يا يک درام عاشقانه نمي تواند مشخصه هاي مثلاً جنايي پيدا کند؟</strong>به نکته درستي اشاره کرديد. بيست سي سال پيش، يک اديب ايراني کتابي نوشته بود و در آن ادبيات را به بيست سي بخش تقسيم کرده بود. مثلا ادبيات اجتماعي، ادبيات عشقي، ادبيات سياسي، ادبيات پليسي و..براي هر کدام هم يک تعريف و توضيح هم جور کرده به خورد آن ملت مي داد. من اما فکر مي کردم که يک نويسنده مي تواند يک داستان عاشقانه بنويسد که در آن يک قتل هم صورت بگيرد و موضوع را به ژانر جنايي سوق دهد، يعني گاهي اتفاقات يک داستان مي تواند آنقدر ديگرگونه باشند که آن داستان در اين دسته بندي ها نگنجد، مثلا به جنايت و مکافات، چه ژانري مي توان گفت؟ جنايي؟ درام؟ اجتماعي؟... آن موقع ها عده اي اصرار داشتند ترکيب ادبيات رئاليسم سوسياليستي را جا بيندازند، نوشتن درحمايت ازانقلاب روسيه را، ولي من فکر مي کردم بهتر است بگوييم، آن عده در ادبيات شان سوسياليسم را تبليغ مي کنند، همين، و چيزي به نام ادبيات رئاليسم سوسياليستي و يا رئاليسم جادويي وجود ندارد، و هيچ چيز به سر و به ته کلمه ادبيات چسباندني نيست، از طرفي قبول دارم که بعضي ها از ادبيات استفاده هاي سياسي مي کنند، و يا استفاده هاي ديگر براي پول ساختن.
<strong>استفاده به جا، يا نا بجا؟</strong>نمي شود با اطمينان در اين باره نظر داد. چون مثلا فردي هست که مي داند قدرت نويسندگي دارد و طرفدار حزب فلان هم هست، و يا مذهبي با تقوا است، خب طبيعي است که او سعي کند از قدرت نويسندگي اش استفاده کند و آن انديشه را تبليغ کند، بعد آن نوشته ها درزمان اسير مي شوند، بنابراين در ادامه بحث ادبيات تبعيد، من گمان نمي کنم اين ادبيات تبعيد به خودي خود چيز قابل و ماندگاري از آب در بيايد، اما در روند رشد و اعتلا و متفاوت کردن و رنگ و بو دادن به ادبيات ايران، حتماً تاثير گذار بوده و خواهد بود، زيرا وقتي يک نويسنده از ايران خارج ونگاهش به روي يک دنياي ديگر گشوده مي شود، تبعات اين نگاه جديد در آثارش جلوه مي کند و اين به سود ادبيات است، براي همين است وقتي بوف کور هدايت را مي خوانيم متوجه مي شويم که با يک نويسنده متفاوت طرف ايم، نويسنده اي فرنگ ديده و آشنا با فرهنگ هاي ديگر از اقوام ديگر دنيا.
<strong>اين مهاجرت براي تو چه فايده اي داشته است؟</strong>در دوره اي که ما در ايران زندگي مي کرديم، گوناگوني فردي زياد وجود نداشت. اکثر آدم ها شبيه به هم بودند. چند تا ايده و عقايد متفاوتِ دسته جمعي بود که آدم ها به صورت گروه هايي از آنها تبييت مي کردند، تفاوت فقط در چگونگي اين ايده ها و عقايد بود نه تفاوت در خود افراد، در ايران امروز هنوز همان راه ها دنبال مي شود، من گاهي که به عکس ها و فيلم هاي مراسم ادبي هنري در داخل ايران نگاه مي کنم مي بينم که روشنفکرها لباس پوشيدن شان هم تقريباً شبيه هم شده است. اين شباهت در لباس پوشيدن ها برمي گردد به همان طرز فکرهاي گروهي، مثلاً آن دسته که مي خواهند نشان بدهند تحت تاثير تبليغات رژيم نيستند و مثلاً مدرن مي انديشند، لباس روشن مي پوشند و کُت هاي رنگ و وارنگ و شال گردن ها و کلاه ها، و آن دسته ديگر، برعکس، و در مورد نوشته ها هم تا آنجا که من ديده ام، نمي توانم با اطمينان بگويم که درک درستي از مفهوم فرد گرايي در آن ولايت فهميده شده است هنوز و به نظر مي رسد در آنجا فرد گرايي در ادبيات، عوضي گرفته شده با قهرمان پردازي در ادبيات.
<strong>به عنوان کلام آخر باز کمي از محدوديت هاي چاپ کتاب در ايران بگو.</strong>چند وقت پيش يک آقاي اديب ساکن ايران، با تيتر درشت در خارجه گفت که سانسور در ايران به نوعي باعث پيشرفت و اعتلاي ادبيات امروز ايران شده است. خب آنها که حداقل چيزي از دمکراسي مي دانستند به حرف او خنديدند و مضحکه کردند جمله قصار او را، چون در اصول، حرف او بي اصل و اساس بود و خلاف دمکراسي، ولي من دقيقآ حرف ايشان را درک مي کنم، خود من هم وقتي در ايران بودم اينطوري مي انديشيدم، براي اينکه ما در آنجا براي خودمان يک سري شکل ها و نماد ها و علائمي جور و اختراع کرده بوديم که تنها خودمان آنها را متوجه مي شديم، من اين مفاهيم را محفلي ناميده ام، و آنها اگرچه براي خواننده خارج از آن گروه و آن محفل قابل درک نيستند، براي خود افراد آن محفل، خيلي هم روشن و معنا دارند. يکي ديگر از معاني که ايرانيان غير رژيمي امروز دسته جمعي به آن چسبيده اند، حس وطن پرستي است. روشنفکران ايراني غير مذهبي، وطن پرست و ايران پرست شده اند، که البته معلوم نيست مقصود آنها پرستيدن چه چيز و يا کجاي وطن است، خب، وقتي سال ها در خارج از کشور زندگي مي کني متوجه مي شوي که داستان اسفناک دنيا فقط ايران و موقعيت خاص آن نيست، اينجا تو خواسته يا نخواسته با عراقي و افريقايي و... هم همدردي مي کني. (اگرچه ايرانياني هم هستند که جسم شان هزار سال است در اروپا و امريکا زندگي مي کند ولي هوش و حواس شان هنوز در سير و سياحتِ ولايت مادرزاد است، بي هيچ حسي از هم دردي با کسي) و من هم البته مي فهمم که اين افتخار حس وطن پرستي اغراق شده در ايران، بيشتر فرايند ناخودآگاه يا خودآگاه ذهن باشد، در مقابله با تسلط مذهب، ولي ما عادت کرده ايم انگار، هربار براي فرار از شَر يک ديکتاتوري، خودمان را بيندازيم توي بغل يک ديکتاتوري ديگر. خب، اينهم سرنوشت ما...
چهارفصل♦ قا ب
محمد رفيع ضيايي مبيش از سي سال سابقه فعاليت مطبوعاتي و همکاري با نشريات طنز و فکاهه دارد و از معدود هنرمندان کارتونيست ايراني است که درباره اين هنر نوشته و مي نويسد. اين شماره را به معرفي او اختصاص داده ايم، هنرمندي که جامعه کارتون و کاريکاتور ايران بسيار مديون اوست و جهان آثارش از تلاقي دو شيوه مردم گرايانه مجله توفيق و آثار نخبه گراي جريان روشنفکري دهه پنجاه شکل گرفته است.
در حسرت کمي شيطنتدرباره محمد رفيع ضيايي
هشتمين دوسالانه کاريکاتور ايران در بخش جنبي با تجليل از دو کارتونيست قديمي ايران همراه بود؛ بهمن عبدي و محمد رفيع ضيايي. پيش تر از بهمن عبدي گفته ايم، اين بار محمد رفيع ضيايي را معرفي مي کنيم که جهان آثارش از تلاقي دو شيوه مردم گرايانه مجله توفيق و آثار نخبه گراي جريان روشنفکري دهه پنجاه شکل گرفته است.
محمد رفيع ضيايي متولد 1327 شهر اِوَز لارستان در جنوب استان فارس، بيش از سي سال سابقه فعاليت مطبوعاتي و همکاري با نشريات طنز و فکاهه دارد، از جمله ماهنامه فکاهيون و نشريه خورجين. او همچنين از بدو تأسيس هفته نامه گل آقا عضو ثابت تحريريه آن بوده. ضيايي از معدود هنرمندان کارتونيست ايراني است که درباره اين هنر نوشته و مي نويسد، تحقيقات و تأليفات فراواني درباره کارتون و کاريکاتور و تاريخچه آن در ايران و جهان دارد که در نشريات تخصصي مانند کيهان کاريکاتور، پيلبان، ماهنامه و سالنامه و ويژه نامه کاريکاتور گل آقا چاپ شده و از اين حيث، جامعه- اندکي تنبل- کارتون و کاريکاتور ايران بسيار مديون او است.
از لحاظ سبک و نگاه، تأثير دو جريان عام پسند و روشنفکرانه کارتون ايران را همزمان مي توان در کارهاي ضيايي ديد. از طرفي ميل او به طراحي کاراکترهايي کارتوني و کميک به سياق مجله توفيق و از طرف ديگر گرايش اش به آثار بدون شرح و فضاسازي هاي سياه و پر هاشور به سبک موج نوي کارتون دهه 1970، اين دو گرايش را به نمايش مي گذارد. ضيايي اما، در به تعادل رساندن اين دو دنيا هميشه موفق نيست. گاهي هاشورهاي اش بر اندام کاراکتر هاي کارتوني سنگيني مي کنند و آدمک ها در فضاي تيره و تار اثر جا نمي افتند.
مروري بر آثار ضيايي نشان مي دهد که او کارتونيستي است با ذهنيتي خلاق و قدرت ايده يابي مثال زدني. ايده هاي آثار بدون شرح او متعدد، متنوع و اغلب قابل تأمل اند. گاه سورئاليسم ظريفي در بطن اثر به چشم مي خورد و گاه فضاي اثر جولانگاه تمثيل ها مي شود تا حقيقتي اجتماعي، سياسي را نقل کنند. اما انگار چيزي مانع تبلور تمام و کمال ايده در آثار او مي شود، ايده و اجرا آن طور که بايد و شايد در هم چفت نمي شوند تا هم را به کمال برسانند، به نظر مي آيد که ضيايي در به اوج رساندن ايده هاي اش مشکل دارد، به دونده اي مي ماند که درست تقسيم انرژي نکرده و آخرين متر ها را کم مي آورد. در برابر برخي آثارش که قرار مي گيري حس مي کني که اگر بر نقطه عطف کار در اجرا و بيان تأکيد بيشتر مي شد شايد با نتيجه اي به مراتب تأثيرگذارتر رو به رو بودي. خلاصه آن که اجراها با تمام پختگي، آن شور و هيجان لازم را ندارند تا بيننده را در نفوذ گيرند.
شايد اين ويژگي به شخصيت ضيايي برگردد که اصولاً انسان آرام و کم هيجاني است. نمي خواهد کسي را برنجاند، آرامش محيط را بر هم زند يا تنش ايجاد کند. اين خصلت انساني و تحسين برانگيز هنرمند به روحيه محتاط او در برخورد با سايرين و دنياي اطراف انجاميده و احتياط و پرهيز از هيجان (حتي به شکلي دروني و خلاق) به آثار او هم سرايت کرده است؛ آن ها ما را تکان نمي دهند در حالي که قابليت اش را دارند و اين براي هنري که مي خواهد در يک قاب بر مخاطب تأثيري ماندگار بگذارد ضعف محسوب مي شود.
وقتي يکي از آثار خوب ضيايي را مي بينم که مردي با دلسوزي پروانه هاي دور فتيله روشن بمبي را مي تاراند تا آسيب نبينند ياد خود او مي افتم. انساني مثبت و نگران که امنيت و آرامش خود و ديگران را در اولويت مي بيند اما چه مي شود کرد که اين هنر اندکي بدجنسي و شيطنت هم مي خواهد.
دوشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر