دوشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۶

فيلم روز♦ سينماي جهان



همان گونه که انتظار مي رفت، آخرين هفته هاي سال 2007 با اکران فيلم هاي برگزيده اي از کارگردان مشهور ‏آمريکايي و اروپايي توام شد. هفته گذشته يکي از پر بار ترين هفته هاي سينمايي سال بود که طي آن اخرين ساخته هاي ‏برادران کوئن، فيلم رومانيايي برنده نخل طلاي امسال جشنواره کن، سيدني لومت کهنه کار، اندرو لائوي هنگ کنگي و ‏بالاخره روي اندرسون- فيلمساز برجسته و بسيار کم کار سوئدي- به نمايش در آمدند. تعداد کثيري از اين فيلم ها از ‏نامزدهاي اصلي مراسم اسکار آتي و يا نماينده سينماي کشورشان در بخش هاي مختلف آن خواهند بود. نگاهي انداخته ‏ايم به هفت فيلم برگزيده هفته پيش....‏
‎‎فيلم هاي روز سينماي جهان‏‎‎

‏<‏strong‏>شما زنده ها ‏Du levande‎



نويسنده و کارگردان: روي اندرسون. موسيقي: بني اندرسون. مدير فيلمبرداري: گوستاو دانيلسون. تدوين: آنا مارتا ‏وائرن. طراح صحنه: ماگنوس رنفروس، الين سگرشتدت. بازيگران: جسيکا لوندبرگ[آنا]، اليزابت هلاندر[ميا]، بيورن ‏انگلوند[نوازنده توبا]، ليف لارسون[فرش فروش]، اوله اولسون[مشاور]، کمال شنر[آرايشگر]، هکان آنگسر[روانکاو]، ‏گونار ايوارسون[تاجر]، اريک بکمان[مايک لارسون]، پاتريک آندرس ادگرن[پروفسور]، لنارت اريکسون[مرد روي ‏بالکن]، پر فردريکسون[خريدار فرش]، جسيکا نيلسون[معلم]، يورگن نوهال[اوفه]، والدمار نوايک[جيب بر]، يان ‏وايکبلاد[طرفدار]، بريگيتا پرسون. 95 و 92 دقيقه. محصول 2007 سوئد، آلمان، فرانسه، دانمارک، نروژ. نام ديگر: ‏You, the Living، ‏Nous, les vivants‏. برنده هوگوي نقره بهترين کارگرداني از جشنواره شيکاگو، نامزد جايزه ‏بهترين کارگرداني از مراسم فيلم اروپايي، نامزد جايزه بزرگ و برنده جايزه ژرژ دلرو براي بهترين موسيقي از ‏جشنواره فلاندر. ‏
‏50 داستانک درباره شخصيت هاي مختلفي که هر کدام درد، رويا يا آرزويي دارند. از معلمي که همسر فرش فروش به ‏او توهين کرده تا کارگري که بساط ميز نهار خانواده اي اشرافي را بر هم مي ريزد و به خاطر شکستن ظرفي دويست ‏ساله به اعدام به صندلي الکتريکي متهم مي شود! يا دختري که عاشق يک خواننده و نوازنده راک است و زني ميان سال ‏که مي پندارد هيچ کس او را درک نمي کند و به الکل پناه برده است. و يک نوازنده توبا که همه اين قطعات را با نواي ‏سحرآميز سازش به هم وصل مي کند....‏
‏<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>




روي اندرسون متولد 1943 يوته بوري[گوتنبرگ] سوئد است. او در 1968 با فيلمبرداري ‏Den Vita sporten‏ و ‏سپس دستياري بو وايدربرگ در فيلم آدالن 31 شروع به کار کرد. در فاصله سال هاي 1967 تا 69 سه فيلم کوتاه ‏ساخت و در 1970 يک سال پس از فارغ التحصيل شده از انستيتوي فيلم سوئد، اولين فيلم بلندش يک داستان عاشقانه ‏سوئدي را کارگرداني کرد. قصه عاشقانه دو نوجوان که اندرسون پوچگرا در پس آن سوال هايي بنيادي درباره حقيقت ‏مطرح مي کرد. فيلم نامزد خرس طلايي برلين شد و 4 جايزه مهم ديگر از جشنواره به چنگ آورد. موفقيت تجاري ‏گسترده فيلم نيز در سوئد و برخي کشورهاي اروپايي اميدهاي فراواني را به وجود آورد. اما 5 سال بعد نمايش ‏گيلياپ[درامي کم و بيش جنايي که در يک رستوران شهرستاني اتفاق مي افتاد]که تامي برگن بازيگر شناخته شده آن ‏سال ها- در ايران با فيلم هاي الويرا مديگان و حماسه جو هيل مشهور شد- نقش اول آن را بازي مي کرد، با شکست ‏عظيمي مواجه شد. اين واقعه سبب شد تا اندرسون ساخت فيلم هاي بلند را رها کرده و وارد دنياي فيلم هاي تبليغاتي شده ‏و در طول سه دهه بعد امضاي خود را پاي بيش از 400 فيل متبليغي بيندازد.‏
اندرسون در 1981 استوديو 24 را در استکهلم تاسيس کرد و 12 سال بعد از گيلياپ، با فيلم کوتاه چيزي اتفاق افتاده به ‏سراغ فيلم داستاني رفت. فيلم که به سفارش سازمان ملي بهداشت و تامين اجتماعي ساخته شد و به مسئله ايدز که در آن ‏دوره بحث روز محسوب مي شد، مي پرداخت. چيزي اتفاق افتاده قرار بود در مدارس نمايش تمام سوئد به نمايش در ‏آيد اما بعد از اتمام سه چهارم آن به دليل سياه بودن و بحث برانگيز بودنش کنار گذاشته شد و بالاخره در 1993 به ‏نمايش عمومي در آمد. ‏
‏4 سال پس از اين فيلم، دومين فيلم کوتاه وي با نام دنياي افتخار به نمايش در آمد که سرآغاز شکل گيري سبک تازه وي ‏بود. فيلم حکايت مردي معمولي بود که در مکان هاي مختلف و در فضايي رنگ پريده دربار احساسات خود و ديگران ‏سخن مي گفت. فيلم جايزه اول جشنواره اودنس را به چنگ آورد و اندرسون را در تکميل سبک تازه خود مصمم تر ‏کرد. تصميمي که 9 سال بعد با نمايش آوازهايي از طبقه دوم نمود عيني پيدا کرد. تکميل آن 4 سال به طول انجاميد و از ‏‏46 تابلوي سورئال يا برداشت بلند تشکيل شده بود. فيلمي شعرگونه که بر اساس شعري از سزار وايه خو که از نياز ‏بشر به عشق، عظمت و حقارت، اعترافات و از همه مهمر تر نقطه ضعف هاي ما سخن مي گفت. داستاني پر از ‏شخصيت هاي مختلف که گوشه چشمي به نسل کشي يهوديان در جنگ جهاني دوم داشت. آوازهايي اط طبقه دوم نامزد ‏نخل طلاي کن شد و جايزه بزرگ هيئت داوران را[در کنار 7 جايزه ديگر از جشنواره معتبر بين المللي ديگر] به دست ‏آورد. با اين فيلم جهان بار ديگر فيلمسازي از اسکانديناوي را کشف کرد، اما بر خلاف تصور منتقدان و تماشاگران بار ‏ديگر وقفه اي طولاني در کارنامه اندرسون رخ داد. سرانجام امسال با نمايش شما، زنده ها در جشنواره کن کاشفان دير ‏هنگام اين شاعر/فيلمساز سوئدي دريافتند که موفقيت فيلم قبلي تصادفي نبوده و او در طول اين غيبت طولاني سرگرم ‏کار روي سبک تازه خود بوده است. ‏
منتقدان آمريکايي او را اينگمار برگمني مي نامند که به سبک بزن بکوب[‏slapstick‏] فيلم مي سازد. کارگرداني که ‏سبک شخصي اش مبتني بر نماهاي ثابت و برداشت بلند، کمدي پوچ گرايانه، ترسيم کاريکاتورگونه زندگي و فرهنگ ‏سوئدي، گروتسک فليني وار، شوخي هاي بصري و تم هاي به شدت ضد سرمايه داري است. آخرين فيلم او شما زنده ها ‏نيز حاوي همه اين ويژگي هاست که مي تواند آينه تمام نمايي از زندگي در سوئد[و اسکانديناوي، اين را کساني که يکي ‏دو کشور اسکانديناوي را ديده باشند به راحتي درک خواهند کرد] و در نهايت اروپا و همه دنياي امروز باشد. يک ‏کمدي سياه و سورئاليستي و نماينده رسمي سوئد در هشتادمين مراسم اسکار که فيلمبرداري آن از 2003 آغاز و دو بار ‏به دليل نبود بودجه متوقف شده. تمامي صحنه هاي فيلم به غير از يکي، همه در استوديو فيلمبرداري شده و توليد آن 5 ‏ميليون يورو هزينه در بر داشته که خود رکوردي در سينماي سوئد محسوب مي شود. موسيقي و طراحي صحنه [به ‏خصوص ايده حرکت خانه همچون واگن قطار و خوش آمدگويي گرم مردم در سکانس روياي ازدواج دخترک و نوازنده ‏راک] از نکات قوت فيلم است. هر چند به نظر مي رسد از راه رسيدن بمب افکن ها در سکانس آخر فيلم پاياني تلخ تر ‏از آن چه مي پنداشتيم، براي اين شاهکار کمدي/تراژيک باشد. ‏
خود اندرسون دوست دارد شما، زنده ها را فيلمي درباره عظمت و شکوه زيستن اعلام کند، خوش دارم من نيز با او هم ‏کلام شوم. اميدوارم فرصتي براي نوشتن نقدي به هنگام نمايش گسترده آن فراهم شود. تا آن روز مي توانيد براي آشنايي ‏بيشتر با اين فيلمساز برجسته اسکانديناوي به مصاحبه اي که در اين شماره منتشر شده مراجعه کنيد.‏ژانر: درام. ‏‏ ‏‏
‏<‏strong‏>چهار ماه، سه هفته و دو روز ‏‎4 luni, 3 saptamani si 2 zile‎




نويسنده و کارگردان: کريستين مونگيو. مدير فيلمبرداري: اولگ موتو. تدوين: دانا بونسکو. طراح صحنه: ميهائلا ‏پوئنارو. بازيگران: آناماريا مارينکا[اّتيليا]، لورا واسيليو[گابيتا]، ولاد ايوانوف[آقاي ويارل، معروف به دومنو ببه]، ‏الکس پوتوسين[آدي رادو]، لومينيتا گئورگيو[جينا، مادر آدي]، آدي کارائوليانو[گريگور، پدر آدي]، ايون ساپدارو[دکتر ‏روسو]. 113 دقيقه. محصول 2007 روماني. نام ديگر: ‏‎4 Months, 3 Weeks & 2 Days‎‏. نامزد جايزه بهترين فيلم ‏خارجي از انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه فيپرشي ، نخل طلا و جايزه ويژه سينما جشنواره فيلم کن، برنده جايزه ‏بهترين فيلم خارجي از انجمن منتقدان سينمايي شيکاگو، برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين فيلم نامزد جايزه بهترين ‏بازيگر زن/آناماريا مارينکا، نامزد جايزه بهترين فيلمنامه از مراسم فيلم اروپايي، نامزد جايزه گلدن گلاب بهترين فيلم ‏خارجي، برنده جايزه بهترين فيلم از جشنواره فيلم هاليوود، نامزد جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم روحيه مستقل، ‏نامزد جايزه بهترين بازيگر زن، کارگردان سال و بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منقتدان لندن، برنده جايزه ‏بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدان فيلم لوس آنجلس، برنده جايزه فيپرشي فيلم سال از جشنواره سن سباستين، ‏نامزد جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم ساتلايت، برنده جايزه بهترين بازيگر زن و اسب برنز بهترين فيلم از ‏جشنواره استکهلم. ‏
سال 1987، روماني. گابيتا دختري دانشجو که چهار ماهه آبستن است، تصميم دارد تا سقط جنين کند. کاري که از نظر ‏قانوني تقريباً غير ممکن است و از اين رو با کمک يکي از آشنايانش مردي به نام ببه را يافته که قرار است در ازاي ‏پولي قابل توجه اين عمل را به شکل مخفيانه انجام دهد. گابيتا براي اين کار از اوتيليا هم اتاقي اش در خوابگاه دانشکده ‏کمک خواسته و قرار است به همراه او يک شب را در هتلي گذرانده و سپس به خوابگاه بازگردند. اوتيليا طبق قرار ‏براي گرفتن اتاقي که تلفني رزرو شده به يک هتل مي رود. اما اولين مشکل با رسيدن به آنجا رخ مي نمايد. اتاقي رزرو ‏نشده و اتاق خالي نيز وجود ندارد. بنابراين به هتلي ديگر رفته و با قيمتي گران تر يک اتاق اجاره مي کند. سپس به ‏محلي دورافتاده مي رود که بايد ببه را ملاقات کرده و به هتل بياورد. با پيدا شدن سر و کله ببه و رسيدن به هتل مشکل ‏ديگري ظاهر مي شود. چون ببه حاضر نيست در ازاي مبلغي که اين دو دختر تهيه کرده اند، عمل سقط جنين را انجام ‏دهد. تنها راه همخوابگي اوتيليا با ببه است و اوتيليا ناچار به اين کار تن مي دهد. در حالي همان شب بايد به منزل دوست ‏پسرش آدي رفته و در جشن تولد مادر وي شرکت کند. پس از تزريق آمپول هاي لازم به گابيتا، اوتيليا وي را اجباراً در ‏هتل تنها گذاشته و به منزل آدي مي رود. اما بي خبري از وضعيت گابيتا و رفتار آدي او را ناراحت کرده و خيلي زود ‏ميهماني را ترک مي کند. ولي در بازگشت به هتل نيز با جنيني مرده روبرو مي شود که بايد شبانه از شر آن خلاص ‏شود...‏
‏<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏



کريستين مونگيو متولد 1968 ياشي، روماني پس از تحصيل دررشته زبان و ادبيات انگليسي مدتي را به عنوان معلم و ‏روزنامه نگار کار کرد. سپس به دانشگاه بوخارست رفت تا در رشته سينما تحصيل کند. در 1988 فارغ التحصيل شد و ‏تعدادي فيلم کوتاه ساخت. در 2002 اولين فيلم بلندش غرب/کشورهاي غربي را کارگرداني کرد که چندين جايزه از ‏جشنواره هاي سالونيکي، ترانسيلوانيا، صوفيه و جشنواره فيلم هاي عاشقانه مونس دريافت کرد. مونگيو در اين فيلم ‏کوشيده بود تا تصويري صادقانه و هنرمندانه از مشکلات، توهم ها و شادي هاي زندگي نسل جوان کشورش پس از ‏برچيده شدن حکومت کمونيستي در قالب فيلمي کمدي ارائه دهد. اما توفيق همه جانبه اين فيلم سبب نشد تا مونگيو شتاب ‏زده دست به ساختن فيلم بعدي خود بزند. فيلم اخير دومين فيلم بلند کارنامه اوست و در فاصله اين دو اثر، تنها اپيزودي ‏از فيلم گمشده و پيدا شده را در سال 2005 کارگرداني کرده است. مونگيو با دومين فيلم خود نامش را به عنوان تنها ‏کارگردان رومانيايي برنده نخل طلا در تاريخ سينماي کشورش ثبت کرد و در بازگشت به کشورش مدالي نيز از سوي ‏رئيس جمهور و کليد طلايي زادگاهش را دريافت کرد. ‏
مونگيو پر افتخارترين نماينده سينماي جديد روماني است که در سال هاي اخير شاهد شکوفايي آن بوديم، از مرگ آقاي ‏لازسکو[کريستي پوييو] تا ١٢:٠٨ شرق بخارست[کورنليو پرومبويو] که سال گذشته در کن درخشيد و حالا چهار ماه، ‏سه هفته و دو روز که قرار است نماينده رسمي سينماي روماني در مراسم اسکار امسال نيز باشد. فيلم در پاييز 2005 ‏فيلمبرداري شده، اما بنا به دلايلي نامعلوم بعد از وقفه اي يک ساله به نمايش در آمده است. سرگذشت 24 ساعت از ‏زندگي دو دختر جوان و در واقع بيشتر اوتيليا و در باطن آخرين روزهاي حکومت نيکلاي چائوشسکو و اقتدار ‏کمونيست هاست. فيلم تمامي مشخصه هاي سينماي جديد روماني را داراست-برداشت هاي بلند، دوربيني که حرکت هاي ‏آن محدود شده و ديالوگ هاي بسيار طبيع و شگفت انگيز- و مونگيو کوشيده تا در کنار اينها سنگيني جانکاه زندگي در ‏آن دوران مخرب روح را با تيزبيني و ظرافت با داستاني درباره يم مشکل فردي ترسيم کند. چهار ماه، سه هفته و دو ‏روز درباره تراژدي انسان هاي معمولي و حاشيه نشين شهرهاست و کم نيستند نمونه هايي همچون گابيتا يا اوتيليا که ‏روح شان در تندباد چنين حوادثي نابود شده است. اوتيليا در طول اين شب ياد مي گيرد تا جايي که تصورش براي ‏خودش نيز غير ممکن است در حق دوستش فداکاري کند. آسيبي که بعد از همخوابگي ناخواسته با ببه و سپس ‏برخوردهاي آدي به او وارد مي شود، زيان بارتر از سقط يک جنين نارس است. او نيز به شکلي مجازي سقط مي کند و ‏به نظر مي رسد جنين مرده گابيتا در واقع تکه اي از روح اوست که در رابطه با آدي آسيب ديده است. او با اين سوال به ‏سراغ آدي مي رود: اگر چنين اتفاقي براي من افتاده بود، چه مي کردي؟ و عکس العمل خونسردانه آدي، و رفتار ‏خانواده تقريباً مرفه و روشنفکر او که اوتيليا را ناديده مي گيرند، باعث مي شود تا هراسان از آنجا خارج و در خيابان ‏هاي خلوت شهر سر در گم شود. اين نشانه اي از سرگشتگي نسل جوان دوره اي است که قرار بود عصر طلايي ‏روماني ناميده شود.‏
دانشجويان دختر فيلم در خوابگاه با خريد و فروش لوازم آرايشي غربي يا کشيدن سيگارهاي خارجي که از بازار سياه ‏تهيه مي شوند، سرگرمند. چيزي از آموزش و پرورش در محيط ديده نمي شود و هيچ چيز [حتي سکس]معناي واقعي ‏خودش را ندارد. کافي است به صحنه همخوابگي اجباري اوتيليا و ببه و صحنه بعدي آن نگاه کنيد تا از مرد بودن خود ‏شرمنده شويد. فيلمبرداري برجسته فيلم که فضايي سيماني رنگ و سرد آفريده و بازي هاي واقعاً درخشان بازيگران ‏ناشناس فيلم از نقاط قوت فيلم هستند. خانم و آقايان، مونگيو نامي است که کارنامه او را بايد دنبال کرد. شخصاً بي ‏صبرانه منتظر تماشاي فيلم بعدي او هستم!‏ژانر: درام. ‏

‏<‏strong‏>پيرمردها وطني ندارند ‏No Country for Old Men‎




نويسنده و کارگردان: ايتن و جوئل کوئن. موسيقي: کارتر بورول. مدير فيلمبرداري: راجر ديکينز. تدوين: ايتن و جوئل ‏کوئن. طراح صحنه: جس گانکور. بازيگران: تامي لي جونز[کلانتر اد تام بل]، خاوير باردم[آنتون شيگور]، جاش ‏برولين[لولين ماس]، وودي هارلسون[کارسون ولز]، کلي مکدانلد[کارلا جين ماس]، گارت ديلاهانت[معاون کلانتر ‏وندل]، تس هاپر[لورتا بل]، بري کوربين[اليس]، استيون روت[مردي که ولز را اجير مي کند]، راجر بويس[کلانتر ال ‏پاسو]، بث گرانت[مادر کارلا جين]. 122 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. برنده جايزه بهترين فيلم و بهترين بازيگر نقش ‏مکمل مرد/باردم از مراسم انجمن منتقدان فيلم بوستون، نامزد جايزه بهترين گروه بازيگري، بهترين کارگرداني، بهترين ‏فيلم، بهترين بازيگر نقش مکمل مرد و بهترين فيلمنامه از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، نامزد نخل طلاي جشنواره ‏کن، برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه اقتباسي، بهترني بازيگر نقش مکمل مرد و بهترين ‏فيلمبرداري از مراسم انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين فيلم و بهترين بازيگر نقش ‏مکمل مرد از مراسم انجمن منتقدان دالاس-فورت ورث، نامزد جايزه بهترين فيلم، بهترين کارگرداني، بهترين بازيگر ‏نقش مکمل مرد و بهترين فيلمنامه از مراسم گولدن گلاب، نامزد جايزه بهترين بازيگر زن نقش مکمل/مکدانلد، بهترين ‏کارگردان، بهترين فيلم سال و بهترين فيلمنامه زا مراسم انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين گروه بازيگري، ‏بهترين فيلم و بهترين فيلمنامه اقتباسي از انجمن ملي منتقدان فيلم آمريکا، برنده جايزه بهترين کارگردان، بهترين فيلم، ‏بهترين فيلمنامه و هترين بازيگر نقش مکمل مرد از مراسم اتحاديه منتقدان فيلم نيويورک، برنده جايزه بهترين ‏کارگرداني، بهترين گروه بازيگري، بهترين بازيگر نقش مکمل مرد، بهترين فيلم، بهترين فيلمنامه اقتباسي از مراسم ‏منتقدان فيلم فونيکس، برنده جايزه بهترين کارگرداني از انجمن منتقدان فيلم سن فرانسيسکو، برنده جايزه بهترين ‏کارگرداني، بهترين فيلم و نامزد جوايزبهترين بازيگر/جاش برولين، بهترين تدوين، بهترين فيلمنامه اقتباسي از مراسم ‏ساتلايت، برنده جايزه بهترين کارگردان، بهترين گروه بازيگري، بهترين فيلم و بهترين بازيگر نقش مکمل مرد از ‏مراسم منتقدان فيلم واشتنگتن و حومه. ‏
جون 1980، وست تگزاس. آنتون شيگور توسط معاون کلانتر دستگير مي شود. اما در اداره پليس موفق مي شد او را ‏به قتل رسانده و بگريزد. کلانتر اد تام بل که در بازگشت با جسد معاونش روبرو شده، تصميم دارد تا قاتل را دستگير ‏کند. همزمان لولين ماس که براي شکار به خارج از شهر رفته با کارواني از اتومبيل ها در ميانه صحرا روبرو مي ‏شود. با نزديک شدن به کاروان و مشاهده اجساد و اتومبيلي پر از بسته هاي مواد مخدر، در مي يابد که يک معامله ‏بزرگ به خون کشيده شده است. با پرس و جويي از راننده مشرف به موت يکي از اتومبيل ها و تعقيب رد پاي بر جاي ‏مانده، به مردي زخمي که کيفي پر از دو ميليون دلار همراه دارد، مي رسد. تبهکار بر اثر زخمي که خورده، قالب تهي ‏کرده و هيچ مانعي بر سر راه ماس وجود ندارد تا پول ها را تصاحب کند. ماس به خانه بازمي گردد، اما همان شب با ‏تصور اين که راننده زخمي زنده مانده و درباره او سخني بگويد، وي را وادار مي کند تا شبانه به سر وقت کاروان ‏قاچاق چيان برود. اما زماني که به آنجا مي رسد با گروهي تازه نفس روبرو مي شود که گويا انتظارش را مي کشيده اند. ‏ماس موفق مي شود تا از چنگ آنها بگريزد. اما اتومبيل خود را جا مي گذارد و قاچاق چيان از اين طريق موفق به ‏شناسايي وي مي شوند. ماس در بازگشت همسرش کارلا جين را بيدار و او را با اتوبوس راهي شهري ديگر مي کند. ‏خود نيز براي گريز از چنگ قاچاق چيان و شيگور که براي يافتن پول اجير شده، سر به جاده ها مي گذارد. همزمان ‏کلانتر نيز در تعقيب ماجرا به منزل ماس مي رسد. شيگور که با کمک سينگال دستگاهي که درون کيف پول ها تعبيه ‏شده، به هتل محل اقامت ماس دست يافته و بقيه قاچاق چياني را که قبل از او به هتل رسيده اند، به قتل مي رساند. اما ‏خود توسط ماس زخمي مي شود. ماس نيز که زخمي شده، از مرز رد شده و به مکزيک مي رود. اما کيف را ناچار در ‏پست بازرسي مرزي پنهان مي کند. وقتي در بيمارستان مکزيکوسيتي چشم باز مي کند، با کارلسون ولز روبرو مي شود ‏که از او مي خواهد تا پول ها را به وي تحويل داده و جان خود را نجات دهد. اما ماس امتناع مي کند و از بيمارستان مي ‏گريزد. شيگور نيز به سراغ ولز رفته و پس از قتل او به سراغ ارباب وي نيز رفته و او را نيز مي کشد. کلانتر تام بل ‏نيز که توسط همسر ماس از محل ملاقات شان آگاه شده، تنها براي ختم موضوع به آنجا مي رود. اما قاچاق چيان زودتر ‏از او رسيده و ماس را به قتل مي رسانند. ولي ماس قبل از مرگ تقاضايي از شيگور کرده است و مدتي بعد شيگور ‏براي کشتن کارلا جين به سراغ او مي رود...‏
‏<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏




جوئل کوئن[متولد 1954] و ايتن کوئن[متولد 1957] مينياپوليس، مينه سوتا زوج کارگردان، فيلمنامه نويس، تدوينگر، ‏تهيه کننده و بازيگر آمريکايي و مشهور به کارگردان دو سر[‏The Two-Headed Director‏]، سازنده فيلم هاي ‏جنايي، راز آميز، مهيج و خشن با چاشني طنز سياه که گاه از نام مستعار رادريک جينيس استفاده مي کنند. آنها از ‏‏1984 با ساختن ‏Blood Simple.‎‏ شروع به فيلمسازي کردند و تاکنون 11 فيلم ديگر ساخته اند که نمايش هر کدام شان ‏در سينماي دو دهه اخير آمريکا حادثه اي به شمار مي رود. از بزرگ کردن آريزونا و دورويي ميلر تا شاهکارشان ‏بارتون فينک؛ و سپس فارگو، بيگ لبوفسکي، اي برادر تو کجايي و اين اواخر مردي که آنجا نبود و اپيزودي از دوستت ‏دارم، پاريس که کارنامه اين دو برادر با نامزدي چندين اسکار، هفت بار نامزدي براي دريافت نخل طلاي کن و سه بار ‏دريافت جايزه بهترين کارگرداني از همين جشنواره و بيش از 40 جايزه بين المللي ديگر زينت داده است. ‏
اين بار بر خلاف بسياري از قصه هاي پيشين از آدم ربايي خبري نيست. يک محموله مواد مخدر، دو ميليون دلار پول ‏نقد و چند جسد... بازماندهاي يک معامله بزرگ و بد فرجام که منجر به آغاز حادثه اي سرنوشت ساز براي ماس مي ‏شوند. فيلم از زبان اد تام بل کلانتر محلي روايت مي شود. او از تغيير زمانه سخن مي گويد و اين که در گذشته نيازي ‏نبود تا مردان قانون[کساني همچون پدر او] همواره با خود سلاح حمل کنند. او از توحش زمانه مدرن مي نالد و اين که ‏زماني مجبور شده نوجواني را روانه صندلي الکتريکي کند. کسي که خواهرش را فقط به صرف اين که قتلي انجام دهد، ‏کشته بود. او اين بار مجبور است با يکي از خونسردترين و وحشي ترين قاتلين کرايه اي که تا امروز در سينما ديده ايم، ‏مقابله کند. شيگرو که براي کشتن برخي از قربانيانش يا باز کردن راه خود از تفنگ بادي مخصوص کشتن گاوها ‏استفاده مي کند. سلاحي هولناک که ردي هم از خود بر جاي نمي گذارد!‏
پيرمردها وطني ندارند که نامش را از رمان منبع اقتباس خود نوشته کورمک مک کارتي عاريت گرفته است[رماني که ‏به نوبه خود نامش را وامدار شعر سفر دريايي به بيزانتيوم ويليام باتلر ييتز است] تا اين لحظه 28 ميليون دلار در گيشه ‏به دست آورده، که مطمئناً اين رقم افزوده خواهد شد. برادران کوئن با اين فيلم بار ديگر به سراغ فلسفه و نگاه و طنز ‏سياه خود درباره طينت آدمي و صد البته عرب آمريکارفته اند که سخت دستخوش تغيير شده است. فيلم يک وسترن ‏جنايي مدرن است که خشونت اواخر قرن نوزدهم در مقايسه با رفتار شخصيت هاي آن يک بازي کودکانه بيش نيست. ‏
شخصيت شيگور که توسط خاوير باردم به شکلي فوق العاده تجسد يافته، يکي از اصيل ترين و خطرناک ترين ‏شرورهاي تاريخ سينماست و ماس طماع و ديگران نيز دست کمي از وي ندارند. فيلم سرشار از دلتنگي براي غرب ‏وحشي قديم است. مرثيه اي بر دوراني که جوانمردي سکه رايج بازارش بود، چيزي که پدر کلانتر تام بل فقط يادگار ‏رنگ و رو رفته اي آن است. درباره اين فيلم نيز بايد مفصل تر نوشت، اما تا آن روز شما را دعوت مي کنم به تماشاي ‏بازي موش و گربه سه مرد در چشم اندازهاي زيبا و خشن تگزاس با فيلمبرداري معرکه راجر ديکينز و بازي هاي بي ‏نهايت خوب[چنين صوت داودي از جاش برولين انتظار نمي رفت!] با يک کارگرداني ماهرانه که فيلم را تبديل به يکي ‏از شانس هاي اصلي مراسم اسکار کرده است. ‏ژانر: جنايي، درام، وسترن. ‏‏ ‏‏
‏<‏strong‏>پيش از آن که شيطان بفهمد تو مرده اي ‏Before the Devil Knows You're Dead‎




کارگردان: سيدني لومت. فيلمنامه: کلي مسترسون. موسيقي: کارتر بورول. مدير فيلمبرداري: ران فورتوناتو. تدوين: تام ‏سوارتووت. طراح صحنه: کريستوفر نوايک. بازيگران: فيليپ سايمور هافمن[اندي]، ايتن هاوک[هنک]، آلبرت ‏فيني[چارلز]، ماريزا تومي[جينا]، رزمري هريس[نانت]، آلکسا پالادينو[کريس]، مايکل شانون[دکس]، ايمي ‏رايان[مارتا]. 123 و 117 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. برنده جايزه بهترين گروه بازيگري از مراسم انجمن منتقدان ‏فيلم بوستون، نامزد جايزه بهترين گروه بازيگري و بهترين کارگرداني از مراسم منتقدان رسانه ها، نامزد جايزه بهترين ‏فيلمنامه اصيل از مراسم منتقدان فيلم شيکاگو، نامزد جايزه بهترين فيلمنامه، بهترني بازيگر زن نقش مکمل/تومي از ‏مراسم روحيه مستقل، نامزد جايزه بهترين بازيگر مرد نقش مکمل/فيني از انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين ‏ازيگر زن نقش مکمل/ايمي رايان از مراسم انجمن منتقدان فيلم لس آنجلس، برنده جايزه بهترين گروه بازيگري و نامزد ‏جوايز بهترين کارگرداني، بهترين فيلم و بهترين فيلمنامه اصيل از مراسم ساتلايت. ‏
اندي کارگزاري ولخرج براي خروج از بن بست مالي برادر ساده لوحش هنک- که از همسرش جدا شده و قادر به تامين ‏نفقه او و مخارج دخترشان نيست- را اغوا کرده و از او مي خواهد تا نقشه سرقت از يک جواهر فروشي را عملي کنند. ‏نقشه بيش از اندازه ساده و عملي به نظر مي رسد و قرار است تا خون از دماغ هيچ کس نريزد، چون جواهر فروشي ‏مورد نظر به پدر و مادر آن دو-چارلز و نانت- تعلق دارد!‏
هنک که در خود قدرت انجام اين کار را نمي يابد و از طرف ديگر به شدت تحت فشار مالي قرار دارد، يکي از دوستان ‏تبهکار خود را اجير کرده و در روز موعود سر وقت جواهر فروشي مي روند. اما نقشه مطابق انتظار آن دو پيش نرفته ‏و نانت به طرف سارق تيراندازي کرده و او را مي کشد. هنک نيز از شنيدن صداي تيراندازي ترسيده و فرار مي کند. ‏وقتي اندي و هنک مي فهمند که مادرشان به شدت زخمي شده و به کما فرو رفته، دچار ناراحتي روحي شديدي مي ‏شوند. اما اين ناراحتي با مورد اخاذي قرار گرفتن هنک و برملا شدن رابطه او با جينا- همسر اندي- وارد مراحل ‏خطرناک تري مي شود...‏
‏<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏









کيست نام سيدني لومت را نشنيده باشد؟ کدام سينما دوستي است که يکي از فيلم هاي او ميان انتخاب هاي عمرش جايي ‏نداشته باشد؟ سازنده 82 ساله شاهکارهايي چون 12 مرد خشمگين، نسل فراري، سمسار، سفر طولاني روز درون شب، ‏تپه، نوارهاي اندرسون، شبکه، بعد از ظهر نحس، سرپيکو و قتل در قطار سريع السير شرق و.... که هر کدام از اينها ‏براي ثبت نام فيلمسازي در تاريخ سينما کافي است. مردي که در دهه 1960 با ساختن فيلم هاي تلويزيوني شروع به ‏کاگرداني کرد و تا امروز نام خود را در تيتراژ بيش از 50 فيلم سينمايي و تلويزيوني حک کرده است. 5 بار نامزد ‏اسکار بوده، دو سال قبل اسکاري افتخاري نصيب اش شده و 28 جايزه بسيار معتبر ديگر به چنگ آورده است. ‏
بديهي است که چنين پيشينه اي نزديک شدن به آخرين ساخته او را پس از فيلم کمدي/جنايي محکومم کنيد[2006] ‏دشوار مي کند. اما نگراني بي مورد است. چون اين بار لومت کهنه کار به سراغ قصه اي جمع و جورتر رفته که الزاماً ‏قرار نيست حرف بزرگي نزند. قصه دو برادر و خانواده آنها که مجبور به رويارويي با دشمني بزرگ مي شوند: ‏خودشان!‏آلبرت فيني در نقش پدرسالاري که مايل است قانون به هر قيميتي اجرا شود، بازي بسيار خوبي از خود به نمايش مي ‏گذارد. ماريزا تومي نيز در نقش زني با يک دل ودو دلبر که دست آخر هر دو را رها مي کند، بهترين انتخاب بوده ‏است. ‏
فيلم يک تراژدي پيچ در پيچ از روابط افراد يک خانواده که سرانجامي جز فروپاشي احساسي انتظارشان را نمي کشد. ‏يک فيلم بي زمان و مکان همچون تراژدي هاي يوناني، چون مي تواند هميشه و هر جا اتفاق بيفتد و اصول اخلاقي ‏رياکارانه را به زير سوال ببرد. هيچ کس از اعضاي خانواده بيگناه يا معصوم نيست. پدر زماني در حق پسرانش جفا ‏کرده و آن را پس از مرگ همسرش اعتراف مي کند. اين جفاکاري ناشي از همان چيزي بوده که خريدار اشياء مسروقه ‏به او گوشزد مي کند، يعني فرار از چنگ شيطان، در حالي که اهريمن در درون خود او لانه کرده بود. ‏
نحوه روايت لومت نشان مي دهد که او هرگز از تحولات روايي رسانه دور نبوده، با اين حال ترجيح داده تا ظاهري با ‏وقار و کلاسيک به فيلمش ببخشد. پيش از آن که شيطان بفهمد تو مرده اي يک فيلم با کلاس و درامي کلاسيک از يک ‏کارگردان متخصص نمايش سرقت هاي بدفرجام است. شايد به اندازه نوارهاي اندرسون هوشمندانه و بديع نباشد، اما بي ‏تعارف نشان مي دهد که هنوز دود از کنده بلند مي شود!‏
نام فيلم از يک جمله معروف ايرلندي گرفته شده : شايد غذا و تن پوشي داشته باشي و بالشي نرم زير سرت، شايد 40 ‏سال در بهشت باشي، پيش از آن که شيطان بفهمد تو مرده اي. ‏ژانر: جنايي، درام، مهيج. ‏

‏<‏strong‏>در انتظار بهشت ‏Cenneti Beklerken‎








نويسنده و کارگردان: درويش زاعيم. موسيقي: راحمان آلتين، درويش زاعيم. مدير فيلمبرداري: مسطفا کوشچو. تدوين: ‏اولاش جيهان شيمشک. طراح صحنه: اليف تاشچي اوغلو، سردار يلماز. بازيگران: سرحات توتوملور[افلاطون]، مليسا ‏سؤزن[ليلا]، مسوت آک اوستا، نيهات ايلري، محمت علي نوراوغلو، رضا سؤنمز، نعمان آجار، بولنت اينال، آلتان ‏ارککلي، آحمت ممتاز تايلان، مصطفا اوزون يلماز. دقيقه. محصول 2006 مجارستان، ترکيه. نام ديگر: ‏Waiting for ‎Heaven ‎‏. برنده جايزه بهترين طراحي صحنه و بهترين موسيقي از جشنواره آنکارا، نامزد لاله طلايي بهترين فيلم از ‏جشنواره استانبول. ‏
قرن هفدهم، امپراطوري عثماني. افلاطون مينياتوريست مشهور که همسر و سپس تنها پسرش را از دست داده، پرتره ‏آنها را با روش نقاش هاي غربي به رسم يادگار ترسيم مي کند. کاري که از نظر دولت و معممين خلاف شرع و قانون و ‏برابر با کفر است و مي تواند مجازات مرگ را به دنبال داشته باشد. اندک زماني بعد، مامورين حکومتي به سراغ ‏افلاطون و شاگرش رفته و آنها را نزد وزير مي برند. وزير از او مي خواهد تا ماموريتي خاص را قبول کند.ماموريتي ‏که هم به خاطر مهارت او در نقاشي به سبک اروپايي است و هم براي گريز از مجازات آن...‏
افلاطون بايد به همراه ماموران حکومتي به آن سوي فلات اناتولي رفته و پرتره ياغي مشهوري را پيش از اعدام ترسيم ‏کند. چون فرستادن سر بريده محکوم امکان پذير نيست و به احتمال بسيار زياد در طول راه دچار عفونت و فساد خواهد ‏شد. افلاطون ابتدا امتناع مي کند، اما وقتي شاگردش توسط وزير گروگان گرفته مي شود، ناچار مي پذيرد. افلاطون و ‏همراه هانش در ميانه راه به کاروان سرايي که مورد هجوم راهزنان قرار گرفته برمي خورند.تنها بازمانده حمله ‏راهزنان دختري به نام ليلا- است که با آنها همراه مي شود. در منزلگاه بعدي افلاطون يک بار ديگر زندگي ليلا را ‏نجات داده و به زودي علاقه اي ميان شان شکل مي گيرد. زماني که افلاطون و همراهان به مقصد موعود مي رسند، با ‏محکوم جواني روبرو مي شوند که خود را بيگناه دانسته و اعلام مي کند که شاهزاده دانيال واقعي کسي ديگر است. ‏تلاش هاي افلاطون و استدلال هاي وي در مامورين اثر نمي کند و محکوم کشته مي شود. با سر رسيدن سپاه ياغيان به ‏فرماندهي شاهزاده دانيال واقعي، معلوم مي شود که محکوم نگون بخت پسر وي بوده است. افلاطون و ليلا به شرط ‏افزودن تصويري تازه در بخشي از يک تابلو که شاهزاده دانيال و پسرش را نشان مي دهد، آزاد مي شوند. به نظر مي ‏رسد که شاهزاده دانيال که خود را نظر کرده مهدي مي داند، با کمک سپاه فدائيان خوديش بر امپراطور عثماني پيروز ‏شده و تاج و تخت غصبي خود را تصاحب خواهد کرد. اما...‏
‏<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏










درويش زاعيم(آقا اوغلو) متولد 1964 فاماگوستا، شمال قبرس است. در 1988 از دانشکده علوم اقتصادي و اداري ‏دانشگاه بوغاز ايچي فارغ التحصيل شد و سپس از دانشگاه وارويک فوق ليسانس[1994] گرفت. در 1991 فيلم کوتاه و ‏تجربي دوربين را آويزان کن را ساخت و سپس دوره اي در انستيتوي فيلم هاليوود شعبه لندن گذراند. در 1993 ‏مجموعه آهاي امروز تعطيله را براي راديو استانبول ساخت. در 1995 نويسندگي متن برنامه بزن بريم تعطيلات را در ‏راديو تلويزويون دولتي ترکيه[‏TRT‏]بر عهده گرفت. نقد فيلم نوشت و شهرت خوبي در اين زمينه کسب کرد. در 1995 ‏اولين رمانش- آرٍس در سرزمين عجايب- جايزه مهم ادبي يونس نادي را گرفت. و سرانجام در 1996 با نوشتن فيلمنامه ‏معلق زدن در تابوت و کارگرداني آن به عنوان اولين فيلم بلندش، نفس تازه اي در کالبد سينماي ترکيه دميد. معلق زدن ‏در تابوت چهار جايزه معتبر از جشنواره هاي مون پليه، سن فرانسيسکو، تورينو و سالونيکي گرفت و پرتقال طلايي ‏بهترين فيلم جشنواره آنتاليا را نيز دريافت کرد. چهار سال بعد، دومين فيلمش فيل ها و چمن[يک تريلر سياسي] ‏تصويري تکان دهنده از ترکيه معاصر از وراي رابطه مثلث گونه سياست، مافيا و تجارت مواد مخدر به نمايش گذاشت. ‏اين بار جايزه بهترين کارگرداني جشنواره آنتاليا نصيب اش شد و جايزه فيپرشي جشنواره استانبول را به خاطر شهامت ‏اش در نزديک شدن به عمق مسائل سياسي و اجتماعي و قدرتش در کارگرداني نيز ربود. ‏
زاعيم که در مدتي کوتاه تبديل به يکي از اميدبخش ترين کارگردان هاي سينماي ترکيه شده بود، سومين و شخصي ترين ‏اثرش گِل را در سال 2003 ساخت که جايزه يونسکو را جشنواره ونيز را براي وي به ارمغان آورد. در انتظار بهشت ‏چهارمين و آخرين فيلم زاعيم است که تاکنون تهيه کننده و نويسنده تمامي فيلم هاي خود نيز بوده و از اين رهگذر آزادي ‏و کنترلي کامل بر آثارش اعمال نموده است. ‏
در انتظار بهشت فيلمي متفاوت از تمامي اثار پيشين زاعيم است. نه فقط از جهت ژانري، بلکه از نظر نوعروايت و ‏پرداخت و تدوين آن که نشان از ارادت و شناخت عميق وي از هنر مينياتور و موسيقي شرقي[مخصوصاً ايراني] و از ‏همه مهم تر فرهنگ شيعه و اعتقادشان به ظهور منجي بزرگي به نام مهدي دارد، که قرن ها دستمايه کار دکانداران دين ‏و شيفتگان قدرت بوده است. ‏
زاعيم همچون بسياري از پيشينيان خود داستان دگرگوني نقاش در طول سفر را روايت مي کند، يک فيلم تاريخي/جاده ‏اي که از عرفان شرقي و اسلامي بهره گرفته است. اما هدف زاعيم محدود به اينها نيست. او تضادهاي ميان دو اسلوب ‏نقاشي شرقي[مينياتور فاقد پرسپکتيو] و نقاشي فرنگي[برخوردار از آناتومي و پرسپکتيو دقيق] و روحيه حاکم بر اين ‏دو گونه هنري را نيز بررسي مي کند. البته با استفاده از وايپ ها وقطعات انيميشني که به شيوه مينياتور ترسيم شده و ‏براي چسباندن نماها يا سکانس ها به کار گرفته مي شوند، دلبستگي خود را به هنر منطقه زادگاه خود نشان مي دهد. اما ‏دست آخر موجبات تلاقي دو گونه را فراهم کرده و برخورد تاريخي شان را نيز به نمايش مي گذارد. ترکيب واقع گرايي ‏نقاشي فرنگي با چهره مهدي که از داخل يکي از مينياتورهاي افلاطون بريده و توسط ليلا به تابلوي شاهزاده دانيل ‏چسبانده مي شود، در نهايت برخورد دو دنياست. که دومي بر خلاف اولي، به گريز از واقعيت تمايل دارد و نقد دنيا را ‏به نسيه آخرت مي فروشد. ‏
در انتظار بهشت فيلمي عميق با طراحي صحنه و دکور بسيار واقعگرايانه است که کارگردانش کوشيده تا سبک روايتي ‏خاصي نيز براي آن ابداع کند. کاري که مرحوم حاتمي در شخصي ترين اثر خود خواستگار براي رسيدن به آن کوشيده ‏بود. بعيد نيست اين فيلم با توجه به مضمون اسلامي اش و داستان عفيف اش سر از جشنواره فجر امسال در نياورد، که ‏اگر چنين شود زهي سعادت فيلم دوستان ايراني تا يکي از فيلمسازان خوش ذوق کشور همسايه را بشناسند!‏ژانر: درام. ‏
‏<‏strong‏>مريد ‏The Flock‎









کارگردان:لائو واي کئونگ. فيلمنامه: هانس بائر، کريگ ميچل. موسيقي: گاي فارلي. مدير فيلمبرداري: انريکه چدياک. ‏تدوين: تريسي ادامز، مارتين هانتر. طراح صحنه: لستر کوهن. بازيگران: ريچارد گير[ارول بابج]، کلر دنيس[آليسون ‏لاوري]، کا دي استريکلند[وايولا فراي]، ري وايز[بابي استايلز]، راسل سيمز[ادموند گرومز]، آوريل لاويگني[بئاتريس ‏بل]، کريستينا سيسکو[هريت ولز]، دواين ال. برنز[وينسنت رنيسون]، مت شولز[گلن کوستيس]، اد آکرمن[لويس ‏کسلر]، مت سانفورد[جيمز ري وارد]. 105 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. ‏
ارول بابج، کارمند اداره سلامت عمومي در آستانه بازنشستگي است و بايد دستياري جوان به نام آليسون لاوري را قبل ‏از خاتمه خدمتش تربيت کند. وظيفه بابج کنترل خلافکاران جنسي ثبت شده در منطقه خويش است. کساني که دست به ‏ازار و اذيت زوج هاي خود زده يا آنان را به قتل مي رسانند. بابج سخت شيفته شغل خويش است و زماني که قوانين را ‏براي ممانعت از اين مجرمين کافي نمي يابد، شخصاً دست به اقدام مي زند. از اين رو بازنشستگي زود هنگام خود را ‏اخراج از سوي مديران بي مسئووليت ارزيابي مي کند و چندان راغب به ياد دادن رموز حرفه خود به دستيار جوانش ‏نيست. همزمان يافته شدن جسد دختران جواني که قبل از مرگ به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفته اند و گمشدن ‏دانش آموزي نوجوان سبب مي شود تا بابج تلاش براي يافتن قاتل را در ميان خلافکاران منطقه آغاز کند. او که سال ها ‏قبل نتوانسته، دخترکي را از چنگال قاتلي بي رحم نجات دهد و همواره خود را سرزنش مي کند، اين بار مصمم است تا ‏دختر ربوده شده را زنده پيدا کند. کاري که خالي از مخاطره نيست و مجبور است تا به آليسون تازه کار نيز اعتماد ‏کند....‏
‏<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>





لائو واي کئونگ يا آن طور که غربي ها بهتر مي شناسندش اندرو لائو، متولد 1960 هنگ کنگ با دستيار کارگرداني ‏در فيلم هاي رزمي چيني آغاز کرد، در دهه 1980 فيلمبرداري را آغاز کرد و در سال 1990 اولين فيلمش را با نام ‏عليه همه کارگرداني کرد. او تاکنون امضاي خود را پاي37 فيلم گذاشته، جوايز متعددي براي فيلمبرداري فيلم هاي خود ‏و ديگران گرفته، و سينما دوستان بسياري او را به خاطر پنج گانه جوان و خطرناک و سه گانه روابط جهنمي[که ‏مارتين اسکورسيزي از دست رفتگان را با اقتباس از آن ساخت] مي شناسند. روابط جهنمي براي لائو موفقيت هنري ‏فراواني به همراه داشت و جوايزي متعددي را نيز نصيب او ساخت و سرانجام باعث راه يافتن اش به هاليوود نيز شد. ‏آخرين موفقيت عمده لائو پيش از ساخت مريد نامزدي جايزه بزرگ جشنواره مونترال در سال گذشته براي کارگرداني ‏گل مينا‎ ‎‏[درباره يک پليس، يک آدم کش و يک گل] بود. ‏
مريد آن چنان که از نامش برمي آيد قصه تربيت کارآموزي جوان است که در نهايت تبديل به مريد استاد کهنه کار خود ‏مي شود. هر چند در آغاز با روساي او همداستان شده و مبارزه خودگمارده او در راه قانون و اجراي عدالت را تقبيح ‏مي کند. البته نام فيلم که مي شود معناي گله را نيز از آن مستفاد نمود اشاره به خيل متجاوزاني دارد که بابج همچون ‏چوپان دقيق بايستي آنها را زير نظر داشته باشد و در عالم واقعيت نيز چنين متجاوزاني کم نيستند. لائو در آغاز فيلم با ‏استفاده از ميان نوشته به اين واقعيت اشاره مي کند که در امريکا بيش از نيم ميليون خلافکار جنسي ثبت شده وجود دارد ‏و براي تحت نظزر داشتن هر هزار نفر آنها فقط يک مامور وجود دارد! [تصورش را بکنيد که آمار غير رسمي شامل ‏چه رقمي مي شود! هولناک است، مگر نه؟]‏
اما قرار نيست تا لائو و فيلمنامه نويس اش نقبي به شخصيت و روان آدم هاي دو سوي قصه بزند و دلايلي روانشناختي ‏و جامعه شناسانه ارائه کند. لائو يک تريلرساز است و اين بار نيز قصه اي از مبارزه با زمان را روايت مي کند. بابج و ‏همکارش بايد قبل از آن که دير شود، مظنون و مخفيگاه او را بيابند. بنابراين تمام هم و غم لائو نيز صرف ساختن ‏قهرمان از يک نگهبان خودگمارده قانون با استفاده از 35 ميلون دلار بودجه مي شود. اما حاصل کار گويا به مذاق تهيه ‏کنندگان خوش نيامده و نيلز ميولر را مامور فيلمبرداري مجدد از چند سکانس مي کنند. براي محکم کاري و محک زدن ‏بازگشت مالي فيلم نيز ابتدا آن را در برزيل اکران کرده اند تا بعد چه پيش آيد[شايد مستقيماً روانه بازار دي وي دي ‏شود]. هر چند تصور نمي کنم با پخش گسترده کپي غير قانوني آن از طريق اينترنت ديگر کسي رغبتي به تماشاي آن ‏در سالن هاي سينما داشته باشد. ‏
بازي ريچارد گير نقطه قوت فيلم است و به نظر مي رسد که لائو موفق شده تا نظر مثبت اربابان هاليوود را براي باز ‏گذاشتن دست خود در پروژه هاي آتي جلب کند. چون هم اکنون توليد پنج فيلم توسط او در سه سال اخير اعلام شده و باي ‏منتظر بود و ديد که اين بار کارگردان خوش سابقه هنگ کنگي در ينگه دنيا چه خواهد کرد. عجالتاً تا آن روز اگر فيلم ‏قابلي دم دست نداريد براي سرگرم شدن و کسب آدرنالين مريد را تماشا کنيد. اطمينان مي دهم که صد در صد بي ضرر ‏است!‏ژانر: جنايي، درام، راز آميز ، مهيج. ‏‏ ‏‏
‏<‏strong‏>نيترو/خداحافظ مکس ‏Nitro‎






کارگردان: آلن دس روشر. فيلمنامه: آلن دس روشر، بنوآ گيشار. موسيقي: ‏FM Le Sieur‏. مدير فيلمبرداري: بروس ‏شون. تدوين: اريک دروين. طراح صحنه: دومينيک دس روشر. بازيگران: گيوم لمي تيورژ[مکس]، لوسي ‏لوريه[مورگان]، مارتن ماته[وکيل]، ريمون بوشار[مگ]، ميريام تالار[آليس]، آنتوان دس روشر[تئو]، مارتين ديويد ‏پيترز[دامپزشک]، گاستون لپاژ[جراح اليس]، توني کنته[جينو]، رئال بوسه[هماهنگ کننده انتقال عضو]، جف ‏استيني[ويني]. 90 دقيقه. محصول 2007 کانادا. نام ديگر: ‏Adieu Max ‎‏. ‏
مکس زندگي خوبي با همسرش آليس و پسرشان تئو مي گذراند. تا اينکه بيماري کهنه آليس عود مي کند و اگر عمل ‏انتقال قلب روي وي انجام نشود، خواهد مرد. مکس که از اين وضعيت به سختي پريشان شده، به تئو قول مي دهد تا ‏آليس را نجات دهد. اما قلبي که بتوان آن را جايگزين قلب بيمار آليس کرد، در دسترس نيست. زمان به سرعت سپري ‏مي شود و مکس که سابقاً يک راننده حرفه اي بوده، در اوج نوميدي براي تامين پولي که بتواند هماهنگ کننده انتقال ‏عضو را وادار به همکاري کند، به سراغ پدرش مي رود. بعد از گرفتن اتومبيلي پر سرعت راهي محلي مي شود که ‏جايگاه جوانان عشق سرعت و مسابقات آنهاست و شرط بندي هاي کلاني نيز در آنجا صورت مي گيرد. مکس موفق مي ‏شود تا مقداري پولي تهيه کند، اما اين مبلغ کافي نيست. ناچار به سراغ کسي مي رود که در گذشته با وي برخوردي ‏خشونت بار داشته است. مردي معروف به وکيل که در پوشش اداره يک سکس کلاب دست به هر کاري مي زند، حتي ‏فروش اعضاي بدن انسان... اما وکيل مدت ها قبل مکس را تهديد کرده که در صورت ملاقات مجددشان، وي را خواهد ‏کشت....‏
‏<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>









آلن دس روشر در دهه 1980 از دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه مونترال در رشته سينما فارغ التحصيل شده و با ‏ساختن ويديو کليپ براي هنرمندان کاناديي چون ميشل ريوار و ميتسو به دنياي فيلمسازي راه يافته است. اولين فيلم ‏کوتاهش را در سال 1990 با نام در ستايش از سينما ساخت که نامزد دريافت خرس طلايي بهترين فيلم کوتاه از ‏جشنواره برلين شد. شش سال بعد با کمدي کوتاه ‏L'Oreille de Joé‏ سينماي داستاني را آزمود. سال بعد اولين فيلم ‏بلندش را به نام بطري کارگرداني کرد که در مراسم جني نامزد دريافت جايزه بهترين کارگراني شد، اما در طول هفت ‏سال گذشته ترجيح داد تا با ساختن سريال هاي تلويزيوني روزگار بگذارند. نيترو دومين فيلم بلند اوست که موفق شده ‏تمامي رکوردهاي فروش در تاريخ سينماي کانادا را بشکند!‏
يک اکشن تمام عيار کانادايي که توانسته پشت حريفان قدري چون فيلم هاي اکشن بروس ويليس يا انيميشن هاي پيکسار ‏را در اکران داخلي به خاک برساند. با اين حال فيلم داستان آشنايي دارد و اندکي کليشه اي است. مردي که گذشته سياه ‏خود را فراموش کرده و اين بار براي نجات جان عزيزي مجبور به رجعت به سوي آن و انجام آخرين سرقت مي شود. ‏آلن دس روشر به خوبي از دستمايه عاطفي خود استفاده کرده و سکانس هاي زيبايي در قالب فلاش بک براي مکس و ‏همسرش تدارک ديده است. از طرف ديگر رابطه پدر مکس با او و نوه اش يا مورگان-دختري که در گذشته محبوب وي ‏بوده و هنوز از دنياي خلافکارن خارج نشده- نيز به عنوان پيرنگ هاي عاطفي قوي به نيترو افزوده شده اند. اما بدون ‏شک دلبستگي مورگان به مکس که هنوز پس از گذشت سالياني دراز حاضر به فداکاري براي اوست، پر رنگ ترين ‏پيرنگ عاطفي فيلم است. پيرنگي که بازي لوسي لوريه در نقش مورگان[ در روزنامه هاي کبک به شدت مورد ستايش ‏قرار گرفته] به آن جذابيتي دو چندان بخشيده است. ‏
به نظر مي رسد سينماي کانادا در طول چند سال گذشته با الگوبرداري از فيلم هاي اکشن آمريکايي و توليد نمونه هاي با ‏کيفيت و گران قيمت آنها در قالب آثاري چون پليس خوب، پليس بد و اينک نيترو در صدد يافتن راهي براي خرروج از ‏بن بست مالي است. ترفندي که ظاهراً در زماني خوب انديشيده و به کار بسته شده است! در اهميت اين فيلم همين بس ‏که روزنامه معتبر ‏Globe and Mail‏ نيز مقاله اي درباره آن و اين گونه توليدات چاپ کرده است. نيترو به عنوان يک ‏محصول ملي براي سينماي تجاري کانادا توليدي قابل افتخار و براي مشتاقان فيلم اکشن خوراکي بي همتاست. هنگام ‏تماشاي فيلم مراقب فشار خون باشيد!‏ژانر: اکشن. ‏





















نگاه ♦ سينماي جهان


‏اشتباه بزرگ دولت هاي غربي و مخصوصاً آمريکا در يکي پنداشتن دولت جمهوري اسلامي و مردم ايران اتفاقي نيست. ‏قرن بيستم، دوران زايش و خيزش دولت/ملت هايي بود که بسياري داعيه سروري بر جهان را داشتند. وقوع انقلاب ‏اکتبر و تلاش روس ها براي صدور انقلاب شان و سپس کشيدن ديواري از اقمار دست نشانده به دور خود بهترين نمونه ‏چنين حرکت هاي تماميت خواهانه اي بود. لباسي که اينک پس از پس از فروپاشي شوروي، قرار است بر پيکر ‏جمهوري اسلامي اندازه شود و بار ديگر چنين وظيفه اي به هاليوود-سخن گوي غير رسمي دولت آمريکا و کاخ سفيد- ‏سپرده شده است...‏
‏نگاهي به تصوير ايران به مثابه يک تهديد اتمي در سينماي آمريکا‎‎عمليات هاليوود يا چگونه ياد گرفتم دست از هراس برندارم و به ايران اتمي نفرت بورزم‏‎‎
آغاز نمايش شيرها براي بره ها آخرين ساخته رابرت ردفورد، يکي از ليبرال ترين چهره هاي هاليوود و اشاره هاي ‏صريح او و فيلمنامه نويس اش به سياست هاي دولت آمريکا در خاورميانه و مخصوصاً ايران بار ديگر سبب افتادن نام ‏ايران بر سر زبان ها شد. جدا از نگاه منتقدانه ردفورد به سياست خارجي دولت متبوعش و هم چنين ارزش هاي ‏سينمايي فيلم، آن چه براي خيل عظيمي از بينندگان جالب توجه بود سخنان سناتور جاسپر ايروينگ[با بازي تام کروز] ‏بود که کنايه اي از جورج بوش و طرفداران او به شمار مي رفت.‏
وقتي سناتور ايروينگ در فيلم رو به جنين راث، خبرنگار آرمان گرا، مي گويد: مي خواهيد در جنگ با تروريسم برنده ‏بشويد يا خير؟ به گونه اي مستقيم سياست هاي يک قرن اخير دولت هاي مختلف آمريکا را فرياد مي کند که خواستار ‏استيلاي بر دنيا بوده اند. اين حرکت که با اقدامات وودرو ويلسون و کشاندن مردم آمريکا به صحنه جنگ جهاني اول ‏اغاز شد، ابتدا مشتاقان زيادي را به خود جذب نکرد. اما در کوتاه مدت و استقرار دولت کمونيستي و سپس دست اندازي ‏اش به کشورهاي اروپاي شرقي و آسيا سبب شد تا آمريکا در پايان عصر امپراطوري ها به عنوان يک استعمارگر تازه ‏نفس خود را در برابر بزرگ ترين حکومت ايدئولوژيک قرن بيابد. ‏
از همان آغاز هر دو طرف که قدرت رسانه جديد را کشف کرده بودند، سرمايه گذاري فراواني براي ارسال پيام ها و ‏نظريات خود روي نوار سلولوييد به شکلي هنرمندانه کردند. شوروي در اين زمينه با آيزنشتاين و چند نفر ديگر پايه ‏گذار سينمايي شد که فقط نامش انقلابي بود و بعدها دستمايه خونخواراني چون استالين شد تا اقمار کشور شوراها و مردم ‏خودش را فريب دهد. هدايت توده ها تبديل به مهم ترين وظيفه سينما شد، اما دو ابرقدرت تازه نفس با راه و روش هايي ‏به شدت متفاوت سرگرم تربيت و هدايت افکار عمومي کشور خود بودند. اين روش ها از خصلت ها بينان گذران صنعت ‏سينماي دو کشور منبعث مي شد که يکي دولتي بود و دغدغه بازگشت مالي نداشت و ديگري که فقط چهار سال قبل از ‏پيروزي انقلاب اکتبر در کاليفرنيا و به دست سرمايه داران يهودي بنياد شده بود، تنها و تنها به سود مالي مي انديشيد. از ‏نظر تهيه کنندگان هاليوود بهترين شعارها هم بدون سرگرمي شنونده اي نداشت و بايد اين داروي تلخ را با اسانس خوش ‏طعم و بويي در هم مي آميختند تا ذائقه عموم آن را رد نکند. در سايه چنين سياست هاي بود که فيلم هاي هاليوودي آرام ‏آرام سينماي ملي ديگر کشورها را مورد تهديد قرار دادند. ‏
وقتي روزولت بعد از واقعه هشتم دسامبر در بندر پرل هاربر به متفقين پيوسته و عليه ژاپن و آلمان اعلان جنگ داد، ‏راه براي ارسال محصولات آمريکايي به اروپا هموار شد. زماني که جنگ به پايان رسيد، سيل مصنوعات ارزان و با ‏کيفيت آمريکايي و طبعاً فيلم هاي هاليوودي بازار را به زير سيطره خود در آورده بودند. اما متحدان ديروز در چرخشي ‏سريع و حيرت انگيز تبديل به دشمناني بالقوه شدند و جنگ سرد را آغاز کردند. فيلم هاي هر دو کشور پر شد از تبليغات ‏سوء عليه جبهه مقابل و اين گران قيمت ترين هنر/صنعت قرن بيستمي را تبديل به بلندگوي اردوگاه هاي سرمايه داري و ‏کمونيسم کرد. ‏
نزديک به نيم قرن جنگ سرد زمينه ساز توليدات فيلم هاي فراوان و باليدن ژانرهاي مختلفي از قبيل جنگي، جاسوسي و ‏بالطبع سياسي شد. بزرگ ترين پديده اين دوره جيمزباند بود که دنياي غرب هر بار او را به جنگ شر آفريني ديگر مي ‏فرستاد، تا دموکراسي و ليبراسي را از گزند اردوگاه چپ حفظ کند. اما اکنون چند سالي است که جنگ سرد تمام شده، ‏ديوار برلين فرو ريخته و شوروي نيز به کشورهاي ريز و درشتي تبديل شده که برخي محتاج صدقه جهان سرمايه داري ‏هستند تا زنده بمانند. اما از ديدگاه آمريکا و هاليوود جنگ هنوز تمام نشده است. تنها اتفاقي که افتاده جايگزيني دشمناني ‏تازه در عرصه سياست خارجي آمريکاست. و چه کسي است که جرات آن را داشته باشد تا بگويد اهميت نبرد با ‏تروريسم، کمتر از جنگ سابق با اتحاد جماهير شوروي و بلشويک هاست؟

خصلت مشترک دولتمردان در خلق دشمنان خطرناک داخلي و خارجي[به خصوص در ساختار حکومت هاي ‏ايدئولوژيک] براي ترساندن ملت خويش و در نتيجه حفظ يکپارچگي و تضمين بقاء حکومت چيز تازه اي نيست. کاري ‏که بنيان گذار جمهوري اسلامي پيش از به قدرت رسيدن ضرورت آن را دريافته بود و چه مستمسکي بهتر از مسئله ‏فلسطين و اسرائيل، تا بتوان با دولت حامي آن که يکي از بزرگ ترين ابرقدرت هاي نيمه دوم قرن بيستم به شمار مي ‏رفت، سر شاخ شد. شعار مرگ بر آمريکا، اسرائيل و بعدها چندين کشور ديگر از نياز به منحرف کردن افکار عمومي ‏ريشه مي گرفت. طرف مقابل نيز بيکار ننشسته بود. جمهوري تازه تاسيس اسلامي ايران و حاميانش[ياسر عرفات و ‏ديگر فلسطيني ها در آغاز] که تروريسم را به عنوان روش مبارزه سياسي برگزيده بودند، تبديل به شر آفرين هاي جديد ‏هاليوود شدند. تنها شش سال پس از استقرار دولت جمهوري اسلامي، تصوير خميني در فيلم نيروي دلتا[مناخيم گولان] ‏منهدم شد. اين اعلان جنگ رسمي هاليوود به دشمن تازه و رهبر معنوي آخرين حرکت توتاليتاريستي زمانه بود. فيلم ‏ماجراي ربوده شدن يک هواپيما توسط تروريست هاي لبناني بود که گروهي از بازيگران مطرح آن زمان هم چون لي ‏ماروين و چاک نوريس نقش هاي اصلي آن را ايفاء مي کردند. ‏
جمله تبليغاتي فيلم "آنها با تروريست ها مذاکره يا معامله نمي کنند... بلکه منفجرشان مي کنند" که پيش از آن نيز توسط ‏دولت اسرائيل و موساد به عنوان راهکاري جهت مقابله با تروريست هاي فلسطيني به کار گرفته شده بود، مدتي بعد ‏تبديل به شعار اصلي حکومت آمريکا نيز شد. ‏
اصرار دولت ايدئولوژيک جمهوري اسلامي نيز بر صدور انقلاب و طبعاً به آشوب کشيدن خاورميانه به مذاق سياست ‏مداران آمريکايي که خاورميانه نفتي را هميشه آرام مي خواستند، خوش نيامد. گسترش ترورهاي سياسي در اين منطقه ‏‏[مانند ترور انور سادات که نامش قاتل وي زينت بخش يکي از خياباني هاي تهران شد!] و حمايت رسمي و علني اين ‏دولت از چنين حرکاتي، در کوتاه مدت ايران و ايراني را که زماني کشورش توسط جيمي کارتر جزيره ثبات خوانده ‏شود، بدل به هيولايي خونخوار کرد که در صدد ايجاد وحشت و بازگرداندن دوران سياه قرون وسطي بود. فرضيه اي ‏که چندان بي راه هم نبود، پس بايد براي مقابله با آن به سرعت دست به کار مي شدند. ‏

با نگاهي اجمالي به سينماي آمريکا در دهه 1980 مي توان شخصيت هاي فرعي بيشماري را در قالب عرب، ايراني و ‏کلاً خاورميانه اي يا مسلمان يافت که يا تروريست يا احمقي که فقط بر روي دريايي از ثروت خوابيده و کاري جز اداره ‏حرمسرا ندارد. اما وقتي که ولاديمير گورباچف تير خلاص را بر پيکر سوسياليسم موجود زد، و جاسوسان و شر آفرين ‏هاي اردوگاه چپ صحنه را ترک کردند، طالبان، حزب الله و جمهوري اسلامي به سرعت اين خلاء را پر کردند. ‏
ايران به عنوان يکي از همسايگان و خريداران ثابت سلاح هاي شوروي سابق مي توانست به يکي از خريداران عمده ‏سلاح هاي اتمي زرادخانه شوروي که اينک در ميان جمهوري هاي اغلب فقير پراکنده شده بود، تبديل شود. اما دلايل ‏اصلي اثبات چنين داشتن منابع مالي کافي [از محل فروش نفت]براي خريد چنين سلاح هايي، اصرار رهبران جمهوري ‏اسلامي براي پيروزي در جنگ با عراق و مهم تر از همه نبرد احتمالي با اسرائيل در آينده و کمک به حزب الله در اين ‏راه يا مقابله با حمله آمريکا براي تغيير احتمالي رژيم بود. هر چند دلايل ديگري نيز چون ترانزيت اين کالاي خطرناک ‏و رساندن آن به دست هر مخالفي وجود داشت که در فيلم هايي چون ‏The Peacemaker‏[1997] ساخته ميمي لدر به ‏آن اشاره شد و سرهنگ تامس ده وو نماينده ارتش آمريکا-با بازي جورج کلوني- در اين فيلم به همراه دکتر جوليا کلي-با ‏بازي نيکول کيدمن- قرار بود تا جلوي انفجار بمب اتمي کوچکي که از شوروي سابق و از طريق ايران به اروپا قاچاق ‏شده بود، گرفته و نقش تامين کننده صلح را بر عهده بگيرند. ‏
اما اين فقط آغاز عمليات هاليوود بود. با شنيده شدن زمزمه هايي در زمينه تلاش دولت عراق براي دستيابي به سلاح ‏اتمي، گسترش اقدامات تروريستي طالبان در خاورميانه، اروپا و آمريکا و تلاش هاي مخفيانه دولت ايران براي ساخت ‏بمب اتمي[آن هم در دوره اي که قرار بود منشاء اصلاحات حکومتي باشد] دور تازه اي از سياست هاي کاخ سفيد آغاز ‏شده بود که ساکنان هاليوود بايد تمامي هم و غم خود را براي آماده سازي مردم آمريکا و بعدها دنيا صرف مي کردند. ‏دوره جنگ پيشگيرانه در حال شروع شدن بود...‏
















فيلم روز♦ سينماي ايران


‏محمد مهدي عسگرپور از آن دسته سينماگراني است که سابقه اي طولاني در تصدي مشاغل دولتي در زمينه سينما دارد. ‏وي ابتدا مدير گروه کودک و نوجوان شبکه دو سيما و سپس مديرعامل بنياد سينمايي فارابي بود و اخيراً نيز مديريت ‏امور هنري سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران را بر عهده داشت. با اين حال به نظر مي رسد که در سال هاي ‏اخير تصميم گرفته تا بار ديگر به پشت دوربين بازگردد. نمايش قدمگاه و استقبال خوب منتقدان شروعي تازه براي ‏عسگرپور بود، و اينک آخرين ساخته او اقليما- در ژانري تازه براي سينماي ايران- در حال نمايش است. عسگرپور هم ‏اکنون در کشور فرانسه مشغول فيلمبرداري فيلم تازه خود به نام هفت و پنج دقيقه است...‏


‎‎اقليما‎‎
کارگردان: محمد مهدي عسگر پور. نويسنده: محمدرضا گوهري، محمد مهدي عسگر پور. مدير فيلمبرداري: مرتضي ‏پورصمدي. تهيه کننده: ناصرعنصري. بازيگران: حسين ياري، پانته آبهرام، شاهرخ فروتنيان، احمد مهرانفر.‏
آرامش زندگي مرفه سارا و عماد با بستري شدن عماد در بيمارستان به علت ناراحتي قلبي بر هم مي ريزد. از يک سو ‏دغدغه بيماري عماد و از سوي ديگر اتفاقات عجيب و غريبي که در بيمارستان و به ويژه در خانه براي سارا مي افتد، ‏سبب از ميان رفتن آرامش روحي و رواني سارا نيز مي شود. در اين ميان سارا حس مي کند علاوه بر موجود غريبي ‏که زندگي و آرامش او را دگرگون کرده، موجود ديگري در درونش درحال شکل گيري است. ‏
‎‎گامي در سينماي وحشت‎‎
محمد مهدي عسگرپور از آن دسته سينماگران پس از انقلاب به شمار مي آيد که بيشتر به جاي فيلمسازي درگير کارهاي ‏اجرايي بوده است. فيلم اول او اثري جنگي/ تبليغاتي براي نظام بود که اوايل دهه هفتاد مقابل دوربين رفت. اما بعد ها او ‏با مدير عاملي بنياد سينمايي فارابي وارد جناح و گروهي شد که سال هاي بعد سينما، جامعه و جنگ را به شکلي ديگر ‏مي ديدند. مدتي بعد، عسگر پور تصميم گرفت سينما را پيگيرتر دنبال کند؛ پس قدمگاه را ساخت که هر چند خالي از ‏نگاه هاي مذهبي نبود، ولي فيلمي حرفه اي و خوش ساخت بود. تشويق منتقدان باعث شد او اقليما را در ژانر سينماي ‏دلهره و وحشت جلوي دوربين ببرد. کاري که به تازگي در سينماي ايران رواج يافته و فريدون جيراني نيز فيلم پارک ‏وي را در همين ژانر ساخت. اما فيلم جيراني موفق نبود و فيلم اقليما نيز نمي تواند در گيشه موفق شود. زيرا فيلم به دليل ‏نوع نگاه مذهبي کارگردان و تلقي که از جن و روح در جامعه مذهبي ايران وجود دارد، در نهايت بايستي انتهاي داستان ‏را به گونه اي شکل دهد که با باورهاي عمومي جور در آيد.‏
اقليما فيلم ضعيفي نيست. به خصوص که نويسندگان و سپس کارگردان توانسته اند بستر مناسبي را براي درام در داستان ‏پديد آورند. صحنه هايي هم که قرار است مخاطب را بترساند تقريبا موفق است و گره داستان را تا انتها حفظ مي کند. اما ‏فيلم در نهايت يک نکته را کم دارد که ضربه نهايي را به تماشاگر بزند. در آثار مشابه خارجي همواره پايان داستان ‏ضربه نهايي را به تماشاگر مي زند که تمام زنجيره روايت را نيز کامل مي کند. اما نهايت داستان اقليما تماشاگر متوجه ‏مي شود که از فيلمساز برگ خورده و همين مسئله نيز موجب دلخوري او مي شود. گويا پايان داستان به کليت فيلمنامه ‏تحميل شده است. در طول داستان سارا فکر مي کند که با يک روح خبيث که مي خواهد زندگي او وعماد را بر هم ‏بريزد پيش مي رود. اما در نهايت مشخص مي شود که روحي در کار نبوده و زني که با عماد ارتباطي پنهاني داشته ‏تمام اين حوادث را سبب مي شده است.‏

نکته قابل توجه اقليما که نوعي تجربه در اين ژانر نيز محسوب مي شود فيلمبرداري مرتضي پور صمدي است. او ‏اصولا فيلمبردارسينماي مستند است و چندان ميانه اي با سينماي داستاني ندارد اما جالب اينکه در اين فيلم پشت دوربيني ‏قرار مي گيرد که کاملا داستانگوست. پورصمدي علاقه زيادي به فضاهاي پر کنتراست دارد و از اين مسئله در فيلم ‏اقليما به خوبي سود مي جويد. فضاي زندگي سارا و عماد سرشار از رنگ هاي تند و شاد است که نشانگر خوشبختي ‏آنهاست. اما در لحظاتي که موجود بيگانه پا در زندگي آنها مي گذارد اين ترکيب رنگي جاي خود را به ترکيب بندي ‏هاي رنگي نزديک به سياه و سفيد مي دهد. ‏
اگرچه عسگرپور کوشيده در روايت و تصويرپردازي تمام تلاش خود را به خرج داده است اما در انتخاب و هدايت ‏بازيگران اين توجه را معطوف نداشته است. حسين ياري در نقش عماد و پانته آ بهرام انتخاب خوبي براي چنين داستاني ‏نيستند.اگرچه بهرام از تئاتر آمده و بايد واکنش هايي تند و شديد از خود به نمايش بگذارد و اين اتفاق در فيلم چهارشنبه ‏سوري با هدايت اصغرفرهادي رخ داده بود اما در اين فيلم اکثر لحظات تنها مبهوت است و از سارا شخصيتي تک بعدي ‏بدون زير و زبرهاي عاطفي مي سازد و زماني که به دست دختر به قتل مي رسد همذات پنداري که بايد تماشاگر با او ‏انجام نمي دهد. ياري هم تقريبا چنين وضعيتي در نقش قابل او دارد. قرار است ما در انتها بدانيم با يک شخصيت پليد رو ‏به رو هستيم. اما در طول فيلم هيچ نشانهاي از اين مسئله در بازي ياري نمي بينيم. اين گونه پنهان کاري حسي تماشاگر ‏را به گمراهي مي رساند. کارگردان و بازيگر براي اينکه تماشاگر متوجه تمهيد آنها نشود و داستان لو نرود ترجيح مي ‏دهد از همان اول تماشاگر را فريب دهد.‏
عسگر پور در فيلم اقليما تجربه هايي را که در فيلم قدمگاه تکميل مي کند. توجه به کارگرداني و استفاده از عناصر ‏ترکيبي تصوير و داستانگويي در قالب يک سينماي حرفه اي نگاهي است که او قصد دارد به آن دست يابد.‏

































گفت وگو♦ سينماي جهان

‏روي اندرسون کارگردان 64 ساله و کم کار سوئدي، در طول بيش از سه دهه فيلمسازي تنها چهار فيلم بلند و دو فيلم ‏کوتاه ساخته است. هر چند امضاي خود را پاي بيش از صد فيلم تبليغاتي انداخته که امروز الگوي بسياري از ‏توليدکنندگان اين گونه فيلم هاست. حيرت آور اين که براي همين 6 فيلم کوتاه و بلند کارنامه اش بيش از 15 جايزه بين ‏الملي گرفته و نمايش دو فيلم آخرش با تحسين همه منتقدان روبرو شده است. دو فيلمي که نويد بخش ظهور سبکي تازه ‏در سينما است. سبکي که مي توان آن را رئاليسم شاعرانه سوئدي ناميد...‏

گفت و گو با روي اندرسون‏‎‎ما همه گناهکاريم‎‎
روي اندرسون کارگرداني است که با آرامش کارمي کند. بين آوازهايي از طبقه دوم با فيلم جديدش شما، زنده ها هفت ‏سال فاصله افتاده است. مانند فيلم قبليش، کارگردان تابلوهائي زنده را ترسيم مي نمايد که بيانگر جهاني رو به احتضار ‏است. فيلمي با شخصيت هاي ناشناس که خاموشانه ملودي نااميدي را مي سرايند. يک پروسه اعصاب خرد کن که ‏درظاهر اين تمايل را در بيينده ايجاد مي کند تا يک گلوله در سر خود شليک کند. اما اين شعرانساندوستانه، متاثر از ‏بونوئل، کوريسماکي و الکس وان وارمردام [نويسنده، کارگردان، بازيگر و آهنگساز هلندي] خنده را برعبوس بودن ‏ارجحيت مي دهد. بازتابي از خود کارگردان که در جريان اين مصاحبه اشتياق و هجوي نادر را از خود بروز مي دهد. ‏امروزه از شيوه او در ساخت فيلم هاي تبليغاتي- کاري که مدت بيست سال به آن پرداخته- و سينمايي، اگر نخواهيم آن ‏را شبيه سازي بناميم، بسيار استفاده مي شود. به طور مشخص، متاخرترين نمونه آن فيلم هاي ينس لين مستند ساز ‏نروژي درباره زندگي معاصر کشورش است که خطوط اصلي چيزي اتفاق افتاد و آوازهايي از طبقه دوم را در اقليم ‏هايي تخيلي و راز و رمزگونه تارکوفسکي وار دوباره به کار گرفته است. اما شما، زنده ها[يا با نام فرانسوي اش: ما ‏زندگان] بيشتر از آنکه مبتني بر نوعي عرفان باشد، بيشتر بر تغيير و درهم ريختگي در ترتيب تابلوهاي زيباي او بنا ‏شده و دوستداران اندرسون را براي اولين بار مايوس خواهد کرد. با اين حال، فيلم يک توهم بصري است. حاصل کار ‏بسيار فکر شده به نظر مي رسد و اهميت زيادي به جايگاه شخصيت در محيط داده شده است. مانند کارهاي قبلي ‏اندرسون، حتي اگر دوباره ديدن دو فيلم هاي اوليه او[يک داستان عاشقانه سوئدي 1970 و گيلياپ 1970] سخت به ‏نظر برسد، او نيروي غافلگير کننده اي از وراي صحبت هاي بسيار قاطعانه خود بروز مي دهد. تعجب برانگيزتر از ‏همه، تسلط او بر سخنوري و ظرفيت و سهولت او در به کارگيري شيوه هاي مختلف بياني است. چيزي که هميشه در ‏سينما به چشم نمي خورد. ‏

‎‎چرا دومين فيلمتان گيلياپ اين قدر کمياب است. دي وي دي آن هنوز منتشر نشده است؟‎ ‎دي وي دي گيلياپ همين چند وقت پيش در سوئد به بازار آمد. اما نه زياد ديده شد و نه تحسين شد. من دو فيلم اولم را ‏دردهه 70 با تهيه کننده هاي مختلفي ساختم. و به خاطر مسائل حقوقي قدرت اعمال فشاربراي پخش آنها روي دي وي ‏دي ندارم. البته از ساختن آنها احساس افتخار هم نمي کنم. اين دو فيلم درسوئد چه از ديدگاه نقادانه و چه از نظز هنري ‏ناکامي هاي بزرگي محسوب مي شوند. و تهيه کننده آنها بر اين اعتقاد است که ارزش تبديل به دي وي دي را ندارند. ‏توجيه کميابي آنها هم اين است که شخصاً هم به آنها دلبستگي زيادي ندارم. با نگاه به گذشته، نسبت به فيلم هايم بسيار ‏سخت گيرتر شده ام. در چندين مورد از جمله پايان گيلياپ که از طرف تهيه کننده به آن تحميل شد، کوتاه آمدم. هيچ ‏نظارت پيوسته اي روي کارم نداشتم. يادآوري اين موضوع حتي امروز مرا عصباني مي کند. درزمان نمايشش در سوئد ‏‏1976 يک منتقد سوئدي نوشت گيلياپ بدترين فيلمي است که تا حال ساخته شده است. در فرانسه با وجود تمام اين ‏مسائل فيلم براي بخش دو هفتۀ کارگردان هاي کن انتخاب شد. حتي توسط يک پخش کننده خريداري ودر پاريس به ‏نمايش در آمد. يادم مي آيد که يک نسخه از مطلب فيگارو را دريافت کردم که کاملا تحسين آميز بود. فرانسه تنها ‏کشوري بود که از فيلم من دفاع کرد. البته اين را هم بايد بگويم که اين تنها دفاع از فيلم من درفرانسه بود!‏‏ ‏‎‎شيوه بصري شما مبتني برتابلوهاي شوخ، مهيج و ريشخندآميز نسبت به بشريت است. آيا سبک تان در سال ‏هاي دهه 70 نيز به اين صورت بود؟‎ ‎نه، تفاوت هاي سبکي با اولين فيلمم آغاز شد. يک داستان عاشقانه سوئدي فروش بسيار خوبي در سوئد داشت، برخلاف ‏گيلياپ که طلسم شده باقي ماند. تهيه کنندگان مي خواستند که شيوه خودم را مانند همان فيلم اولم نگه دارم و مرتب با ‏همان فرمول فيلم بسازم. قبول نکردم. احساس مي کردم که تا آخر اين شيوه کلاسيک روايت رفته ام.مي بايست شيوه ام ‏را تغيير مي دادم و راه هاي ديگري را مي رفتم. درگيلياپ راه جديدي براي تعريف يک داستان ارائه کردم. تمايل من ‏در آن زمان توجه برانگيز کردن چيزهايي بود که توجهي برنمي انگيختند. طريقه اي که مردم جا به جا مي شوند؛ ‏چيزهائي از اين قبيل. صادقانه فکر مي کنم که موفق نشدم. تناقض بامزه اي است، اما در گذشته آن چنان درگيرشان ‏بودم که هرگونه نقد و نظري را رد مي کردم. کمي بعد بري ليندون کوبريک به نمايش در آمد. او نيز همچنين شيوه اي ‏را اختيارکرده بود. کوبريک بي اهميت ترين قسمت هاي زندگي را برگزيده بود تا آنها را از نظري بصري به شکلي ‏درخشان به تصوير بکشد. من هم دقيقاً به دنبال چنين چيزهايي بودم. از آن زمان، اين فيلم به يکي از فيلم هاي محبوبم ‏تبديل شد.‏
‏‏ ‏‎‎چرا بيست سال بين گيلياپ و آوازهايي از طبقه دوم فاصله افتاد؟‎ ‎گيلياپ مرا کاملاً نابود کرد. بي اغراق يک شکست کامل بود! در آن زمان سينما را رها کردم و هرگز از طرف تهيه ‏کننده اي در آن زمان دوباره براي کار دعوت نشدم. وقتي فيلمي مي سازيد که از بودجه اوليه بيشتر تمام مي شود و به ‏موفقيت مي رسد همه راضي هستند. وقتي فيلمي مي سازيد که از بودجه اوليه بيشتر تمام مي شود و فيلم شکست مي ‏خورد، شما اخراج مي شويد. هيچ کس مرا نمي خواست. توليد کنندگان فيلم هاي تبليغاتي تنها کساني بودند که با ديگران ‏موافق نبودند. آنها به من امکان ادامه کار دادند. من براي ايرفرانس، سيتروئن و شرکت هاي بيمه سوئدي کارهاي ‏تبليغاتي کردم.‏
شعار يکي از شرکت هاي بيمه که براي شان کار مي کردم اين بود: همه دير يا زود يک روز به بيمه احتياج خواهند ‏داشت. بايد از تعدادي حادثه معمولي فيلم مي گرفتيم؛ حوادث روزمره. از آن موقع شروع کردم به تصوير کردن ‏تابلوهايي بي نهايت کند. اگر با يک تدوين مبتبي بر نماهاي خرد شده کار مي کردم هرگز متوجه کندي تصادف نمي ‏شدم. مردي که به زمين مي خورد و خود را زخمي مي کند، بايد جلوي دوربين به زمين بيفتد. براي دادن احساس يک ‏سقوط واقعي و ايجاد تمايل به استفاده از اين بيمه. با کار کردن روي فيلم هاي تبليغاتي چيزهاي زيادي را در مورد ‏تدوين آموختم. به لطف پول سفارش دهند گان فيلم هاي تبليغاتي، توانستم شرکت توليد فيلم خودم-استوديو 24- را تاسيس ‏کنم و دو فيلم بلند بسازم. اين فيلم ها نمي توانست توسط تهيه کننده ديگري ساخته شوند. بي هيچ گفت وگو مي بايست ‏خودم به تنهايي فيلم هايم را تهيه کنم.‏‏ ‏‎‎در اين فاصله شما چند فيلم کوتاه به ياد ماندني ساختيد. چيزي اتفاق افتاده[1987] و جهان افتخار[1991].‏‎ ‎‎‎آزادي کاملي داشتم که به من اجازه تمام بلند پروازي ها را مي داد و اين فرصت را به من داد تا به موضوعاتي رو ‏بياورم که بسيار به من نزديک هستند. از زمان کودکي ذهن من درگير مسئله احساس گناه بوده است. از يک طرف ‏گناهکاري چيزي شخصي است که بعد از يک رفتار بد احساس مي نماييم و از طرف ديگر به احساسي جمعي و تاريخي ‏احساس مانند يک ناکامي. اين حس مجرميت مي تواند باعث مطرح شدن دوباره تمام آنچه در تاريخ مان روي داده بشود ‏مثل فتوحات، برده داري و جنگ جهاني دوم. هميشه اين حس مجرم بودن را داشته ام که به يک نژاد گناهکارتعلق دارم. ‏شروع کردم به ابراز آن در جهان افتخار و در فيلم هاي بلندم به آن ادامه دادم و در هر دو فيلم نشان دادم شخصيت ها ‏چگونه خود را تحقير مي کنند بدون آنکه خودشان لزوماً به آن واقف بيرند. ‏

‎‎آيا امروز و بعد از ساخت آوازهايي از طبقه دوم و شما، زنده ها به سينماي کلاسيک علاقه بيشتري نشان ‏خواهيد داد؟‎ ‎ما هميشه ميل داريم که موجب شگفتي ديگران و خودمان بشويم. هميشه ميل به خلق يک داستان بر اساس گفتار و ‏سبکي بسيار کلاسيک داشته ام. بيشتر از سر تمايل زدن به جاده خاکي. هنوز تصميم نگرفته ام کي اين کار را بکنم. اما ‏فکرش برايم جذاب است. چون گاهي از دست بعضي منتقدها- به خصوص در سوئدي ها- عصباني مي شوم که مي ‏گويند سبک آوازهايي از طبقه دوم را در شما، زنده ها تکرارکرده ام. درحالي که من تنها دو فيلم در اين سبک ساخته ام. ‏قبول دارم که هردو آنها ازشيوه اي مشترک بهره بردند. اما من خودم را تکرار نمي کنم. يک سينما گر را متهم نمي کنند ‏که بيست سال فقط يک فيلم را ساخته است. ون گوگ را متهم نمي کنند که تمام عمرش ون گوگ بوده است. من از زمان ‏گيلياپ به دنبال اين سبک بودم، مثل تجربه اي که قرار نيست امروز آن را فراموش کنم مثلاً چارلي چاپلين را به ياد ‏آوريد که به او نيز اين اتهام را وارد مي کردند که خودش را تکرار مي کند. يک بار که شروع کرد به ساخت فيلم هاي ‏متفاوت دوباره سريعاً به سبک هميشگي اش باز گشت. اين فکر موجب آرامش ام مي شود که بايد در سبک خودم ادامه ‏به کار بدهم. و بيشتر و بيشتر به آن عمق ببخشم. حتي اگر آوازهايي از طبقه دوم و شما، زنده ها وقت زيادي از من ‏گرفته باشند؛ سياه مشق فيلم بزرگي هستند که بايد در آينده ساخته شود. اين به من اجازه مي دهد تا از نظر خلاقيت هنري ‏فيلمي به تاثير گذاري آندري روبلوف تارکوفسکي بسازم. حداقل اين تاثيري است که او روي من گذاشته است. در آينده ‏دوست دارم خشونت طنزم را تلطيف کنم، اما اين چيزي است که موجب در هم ريختن تابلوهاي منظم مي شود. مايل ‏هستم مرزهاي بين رويا و واقعيت، و گذشته و حال را با دادن تحرک بيشتر وحالتي خودانگيخته به فيلم هايم فرو بريزم.‏
‎‎فيلم کارکردي متناقض دارد. خنده دارترين صحنه فيلم که مردي فقير سفره روي ميز يک خانواده بورژوا ‏را با تمام ظرف هاي گران قيمت روي آن مي کشد، بايد سخت ترين صحنه فيلم برداري هم بوده باشد. آيا به تصوير ‏کشيدن يک شکست راحت است؟‎ ‎در اين صحنه، مي بايست بدجنسي ام را نشان مي دادم تا بازيگران موفق شوند بدون منفجر شدن از خنده منفجر آن را ‏اجرا کنند. خودم را عصباني نشان مي دادم. به آنها کلک مي زدم، اما نتيجه کار بر پرده گواه همه چيز است و اين از ‏همه چيز مهم تراست. دو برداشت براي اين صحنه گرفتم، که بسيار ناراحت کننده بود. چرا که مي بايست هر بارميز را ‏از نو چيد، بشقاب ها و ليوان هاي شکسته را از نو گذاشت. فکر کردن دوباره به آن و چنين جزئياتي موجب خنده ام مي ‏شود. چيزهاي بسياري در زندگي هست که هرروز موجب خنده ام مي شود. به راحتي حتي به چيزهاي تراژيک مي ‏خندم. رفتار آئيني روزانه موجب تفريحم مي شود. در اين هتلي که اين مصاحبه را انجام مي دهيم، قبل از رسيدن شما ‏داشتم از خنده مي مردم. چون در ورودي يک پيشخوان هست که سه نفر پشت آن ايستاده اند. فضاي آن براي اين که هر ‏سه وارد آن شوند، بسيار کوچک است. با يک نگاه مي شد فهميد چه کسي در ميان آنها رئيس است. چون که لباس ‏فاخرتري با دگمه هاي طلايي به تن داشت که اين را
به وضوح ثابت مي کرد. اين موضوع خيلي مرا خنداند، اما شايد ‏ديگران را به خنده نيندازد!‏


گفت و گو♦ تلويزيون


محمد صادقي هر چند به کم کاري و گزيده کاري معتقد است، اما اين روزها سريال هاي "ابراهيم خليل ا..." و ‏‏"بي صدا فرياد کن" با بازي او در دو نقش کاملاً متفاوت از شبکه دوم سيما درحال پخش است. او ديگر به ‏يکي از پايه هاي ثابت ساخته هاي مهدي فخيم زاده تبديل شده است و همواره با شکل و شمايل خاصي از ‏همکاري اش با اوصحبت مي کند. به بهانه بازي او در مجموعه "بي صدا فرياد کن" گفتگويي با او در تهران ‏انجام داده ايم.‏

گفت و گو با محمد صادقي ‏‎‎کم کار و جدي‎‎
‎‎اين روزها درحال استراحت هستيد يا اينکه مقابل دوربين هم مي رويد؟‎ ‎درحال حاضر فقط معطوف به "مختارنامه" داود ميرباقري هستم که کارمن کماکان البته به صورت جسته ‏وگريخته ادامه دارد و قرار است درسه – چهار لوکيشن ديگر هم در هفته ها و ماه هاي آتي بازي داشته باشم. ‏
‎‎پس مي توان گفت علت کم کاري اين روزهاي دکترصادقي به خاطر حضورش در مختارنامه ‏داود ميرباقري است؟‏‎ ‎شايد بخشي از کم کاري من به حضور در اين کار برگردد، اما اصولاً من آدم پرکاري نيستم. اصولاً تعداد کار ‏و مسائل مادي کار براي من مطرح نيست. به خصوص الان که اصلاً تمايلي به بازي در کارهاي متفرقه ندارم ‏و بيشتر دنبال کارهايي هستم که در ذهن تماشاگر به نوعي ماندگارتر باشد و کاري باشد که مرور زمان شامل ‏حالش نشود و يک شبه به دست فراموشي سپرده نشود. ‏
‎‎برويم سراغ مهدي فخيم زاده، ديدگاه هاي مختلفي درمورد آثارمهدي فخيم زاده وجود دارد. برخي ‏ها معتقد هستند که دراين چند کار اخير ديدگاه و نحوه کار او تغييري نکرده و به يک شکل ثابت تبديل شده ‏است.‏‎ ‎اتفاقاً من با اين موضوع موافق نيستم و معتقد هستم اين يک نظرحرفه اي نيست. به نظرمن کارگردان ها و ‏ميزان تسلط شان بر کار را مي توان از روي ژانرها و آثار مختلفي که ساخته اند، تشخيص داد. من نمونه ‏خيلي شاخصي را در سينماي جهان براي شما مثال مي زنم. آلن پارکر فيلم موزيکال مي سازد، درباره يک ‏زنداني در ترکيه فيلم مي سازد، کارکمدي مي سازد، کار جناحي مي سازد و... به نظرمن آقاي فخيم زاده هم ‏درسينماي بومي خودمان هم فيلم سياسي کارکرده مثل تشريفات و... ‏
‎‎البته منظورکارهاي اخيرمهدي فخيم زاده است؟‎ ‎ايشان يک سه گانه پليسي مي سازند که البته در مورد اين سومي هنوزقضاوت نمي توان کرد. به هرحال ‏پليسي هم با طنز و کمدي و تاريخي متفاوت است. بنابراين من دقيقاً مخالف اين نقطه نظري را که شما از ‏ديدگاه بعضي ها اشاره کرديد معتقد هستم و مي گويم مهدي فخيم زاده ازمعدود کارگردان هايي است که به ‏راحتي در گونه هاي مختلف مانورمي دهد و کارهاي قابل قبولي هم ارائه مي دهد. البته ممکن است اين سه ‏کار اخير با هم شباهت هايي داشته باشد چون هرسه کار در يک گونه خاص ساخته مي شود هرچند که آن کار ‏قبلي ايشان بيشتر ابعاد طنز و تخيل داشت و اين کار بيشتر جنايي است که البته درقسمت هايي ازآن ما طنز و ‏کمدي را مي توانيم ببينيم. ‏

‎‎در مورد شخصيتي که درمجموعه "بي صدا فرياد کن" بازي کرده ايد، صحبت کنيد. چقدر اين ‏نقش را متفاوت ديديد؟‎ ‎اين کاراکتر يک آدم پيچيده وعجيبي است و من به سهم خودم سعي کردم که اين شخصيت به لحاظ ظاهري ‏شکل و شمايل يک شخصيت منفي را نداشته باشد. البته اين مسئله مد نظر خود آقاي فخيم زاده هم بوده است. ‏ما اصلاً اين آدم را نازل درنظرنگرفتيم، بلکه معتقد هستيم که بسيارآدم پيچيده اي است و مي خواستيم با اين ‏کار بيشتر کنجکاوي را تحريک کنيم که چرا و چگونه؟ سعي شده درپرداخت شخصيت اين آدم او را چند لايه ‏ببينيم. ‏
‎‎به عنوان کسي که دراين رشته و حرفه تحصيلات عالي داشته ايد، سطح آثار تلويزيوني ما را ‏نسبت به گذشته چگونه مي بينيد؟‎ ‎من الان شانزده سال است که درايران حضوردارم و حتي المقدور آثار تلويزيوني را دنبال مي کنم ومي بينم. ‏کارهاي مختلف تلويزيون در جمعي جهات پيشرفت کرده است. پيشرفت ما درنورپردازي، تصويربرداري، ‏ترفندهاي فيلمسازي و... با پانزده سال پيش قابل مقايسه نيست. به لحاظ کارگرداني و بازيگري و تنوع ‏مضامين هم خيلي پيشرفت داشتيم. تنها زمينه اي که بايد فکري اساسي براي آن شود نويسندگي است که بايد ‏توجه بيشتري به بخش آن کرد. ‏
‎‎هنوز هم به تدريس اشتغال داريد يا اينکه تعدد کاراجازه حضورسرکلاس را نمي دهد؟‏‎ ‎‎‎بطور پراکنده بله، در همايش و سمينارهايي که دعوت مي شوم حضورپيدا مي کنم وبا کمال ميل مي پذيرم، اما ‏تدريس منضبط و اينکه سر کلاس حاضر بشوم، نه، چون اين مسئله با کار توليد تداخل دارد. من درکارآموزش ‏به نظم اعتقاد خاصي دارم. اتفاقاً براي تدريس دلتنگ هستم ودلم مي خواهد بازگردم. ‏







































سريال روز♦ تلويزيون

‏ابراهيم حاتمي يکي از شاخص ترين فيلمسازان سينماي ايران است که کار خود را با ساختن فيلم هايي در ژانر ‏دفاع مقدس آغاز کرد و در مدتي کوتاه به درخشان ترين و ماندگارترين چهره اين ژانر تبديل شد وقتي در سال ‏‏1383 اولين کار تلويزيوني او با نام خاک سرخ به نمايش در آمد، کمتر کسي تصور مي کرد که تلويزيون و ‏عرصه سريال سازي آوردگاه تازه وي براي مواجهه با مضاميني تازه خواهد بود. حاصل اين تجارب تازه-از ‏نظر گونه و مضمون- سريال حلقه سبز است که هم اکنون روزهاي شنبه در حال پخش است. مجموعه اي که ‏هيچ سنخيتي با جنگ و عرصه هاي آشناي حاتمي کيا ندارد و با نقدهاي مثبت و منفي فراواني رويرو شده ‏است.‏

‎‎حلقه سبز‎‎
نويسنده و کارگردان: ابراهيم حاتمي کيا. تهيه کننده: محمد پير هادي. طراح صحنه و لباس: داريوش پيرو. ‏تدوين: مهدي حسيني وند. طراح گريم: محمد رضا قومي. منشي صحنه: مينا زر پور. دستيار کارگردان: ‏حجت ذيجودي. مدير تدارکات: محمد زارع. مدير فيلمبرداري: سيروس عبدلي. موسيقي: کارن همايونفر. مدير ‏توليد : ابراهيم اصغري. مجري طرح: حک فيلم. صدا بردار: مهرداد جلو خاني. تيتراژ: مهدي حسيني وند. ‏بازي گردان: محمد حاتمي، شکرخدا گودرزي. محصول : شبکه سوم سيما.‏
بازيگران: حميد فرخ نژاد، سيما تيرانداز، محمد حاتمي، نسيم ادبي، حميرا رياضي، آتش تقي پور، محمد علي ‏ساربان، شکرخدا گودرزي، سيروان اسد نژاد، مارال فرجاد، قدرت ا... دلاوري، داود رجبي.‏
‎‎رويکرد تازه‎‎
ابراهيم حاتمي يکي از شاخص ترين فيلمسازان سينماي ايران است که کار خود را با ساختن فيلم هايي در ژانر ‏دفاع مقدس آغاز کرد. در مدتي کوتاه به درخشان ترين و ماندگارترين چهره اين ژانر تبديل شد، اما تمرکزش ‏بر فيلم هاي جنگي و تجربه ناموفق ساخت وصل نيکان در فضاهاي شهري سبب شد تا ناقدانش او را فاقد ‏قدرت ساخت فيلم هايي در خارج از اين گونه قلمداد کنند. گويا تقدير چنين بود که سال ها بعد با نامساعد ‏ساختن فضا براي حاتمي کيا، ناخواسته او را به سمت فيلم هاي شهري/اجتماعي با پس زمينه جنگ سوق ‏دهند. وقتي در سال 1383 اولين کار تلويزيوني او با نام خاک سرخ به نمايش در آمد، کمتر کسي تصور مي ‏کرد که تلويزيون و عرصه سريال سازي آوردگاه تازه وي براي مواجهه با مضاميني تازه خواهد بود. حاصل ‏اين تجارب تازه-از نظر گونه و مضمون- سريال حلقه سبز است که هم اکنون روزهاي شنبه در حال پخش ‏است. مجموعه اي که هيچ سنخيتي با جنگ و عرصه هاي آشناي حاتمي کيا ندارد و با نقدهاي مثبت و منفي ‏فراواني رويرو شده است.‏
دو سال قبل، پس از پخش سريال "او يک فرشته بود" درماه رمضان از شبکه دوم سيما و استقبال فراوان ‏مخاطبان موج جديدي در ميان مجموعه سازان براي پرداختن به موضوعات ماوراء طبيعي و فرا زميني شکل ‏گرفت. ژانري که کمتر و شايد اصلاً در سينما و تلويزيون ايران به آن پرداخته نشده بود. حاتمي کيا نيز پس از ‏تجربه موفق ساخت مجموعه خاک سرخ و چندين سال دوري از تلويزيون، با "حلقه سبز" که در اين ژانر ‏قرار مي گيرد، به تلويزيون بازگشته است. سريالي تازه با موضوعي بکر و نو که داراي جنبه هاي انساني ‏بيشماري است. ‏

روح حسن "حميد فرخ نژاد" -‏‎ ‎بيماري که دچار مرگ مغزي شده- از جسم او جدا و در بيمارستان سرگردان ‏مي شود از ميان اهالي بيمارستان تنها کسي که روح حسن را مشاهده مي کند دکتر جمشيدي "سيما تيرانداز" ‏است. حسن از او درخواست کمک مي کند تا قلب او را به بيمار ديگري پيوند نزنند. زيرا هنوز زنده است و ‏اميد به بازگشت به زندگي را دارد. در خلال اين موقعيت، رويدادهاي بيشماري براي حسن و دکتر جمشيدي به ‏وجود مي آيد که فوت بيمار پيوندي در انتظار قلب – مشکوک شدن همکاران دکتر به او و رفتارهايش – ‏ورود غلام "محمد حاتمي " برادر حسن به بيمارستان و... از جمله اين رويدادها است...‏
طرح و گسترش داستان به خوبي وبا مهارت کامل انجام گرفته است. شخصيت ها به خوبي پرداخت شده اند و ‏همگي از انگيزه ها و رفتارهاي موجه و منطقي اي-با توجه به ضعيتي که درآن قرارگرفته اند- برخوردارند. ‏يکي از نقاط قوت فيلمنامه ديالوگ نويسي آن مي باشد که علاوه بر پيشبرد حوادث و رويدادها بازگوکننده ‏منويات دروني و ساختمان رواني شخصيت هاست، که اين دو عامل از مهم ترين ويژگي هاي يک ديالوگ ‏نويسي اصولي هستند که حاتمي کيا به خوبي از عهده اين بخش برآمده است. اتفاق جالب و قابل توجه ديگري ‏که در اين مجموعه روي داده استفاده حاتمي کيا از بازيگران تئاتري و نه چندان نامي بوده، خيلي ها در ابتدا ‏با شنيدن چنين موضوعي به او خرده گرفتند اما حال که سريال درحال پخش است همگان براين باورند که ‏اکثر قريب به اتفاق بازيگران به خوبي از عهده نقش هاي محوله برآمده اند. مخصوصا حميد فرخ نژاد و سيما ‏تيرانداز که دو نقش محوري داستان را بازي مي کنند. ‏

در بخش کارگرداني ما با همان حاتمي کياي هميشگي و نوع خاص دکوپاژش مواجه هستيم. حاتمي کيا در قاب ‏بندي آثارش شيوه اي دارد که تنها مختص اوست. او بيشتر از آنکه درگير عنصر تکنيکي قاب بندي شود ‏بيشتر به فضا و حس و حال صحنه ها توجه دارد و زاويه دوربين و محل استقرار دوربين خود را بر اين ‏اساس تعيين مي کند. تجربه کارگرداني "آژانس شيشه اي" که کاملاً دريک فضاي بسته و با تعداد بازيگران ‏زياد صورت گرفت، در اينجا به کمک حاتمي کيا مي آيد و به او توانايي مواجهه با محدوديت هاي لوکيشن ‏هاي بسته را مي دهد. با اينکه بسياري از حوادث در اتاقي که حسن در آن بستري است، مي گذرد اما کمترين ‏احساس خستگي در تماشاگر به وجود نمي آيد. چون حاتمي کيا هر بار با دکوپاژي تازه آن را به نمايش مي ‏گذارد. ‏
تنها ايرادي که مي توان به بخش کارگرداني گرفت ضربه اي است که ناحيه متن به آن وارد مي شود. بعضي ‏از قسمت هاي زائد هستند و باعث لطمه زدن به ريتم مي شوند و طبيعتاً مخاطب در جريان ارتباط گيري با آن ‏دچار گسست مي شود. در مجموع "حلقه سبز" رويکرد جديدي در کارنامه حاتمي کيا را به نمايش مي گذارد ‏که مي تواند تبعات مثبت بيشماري براي او به بار بياورد و برخلاف برخي از کژانديشان که تنها او را متعلق ‏به سينماي جنگ مي دانند- و هم آنان در راه ساخت فيلم هاي جنگي توسط او سنگ اندازي مي کنند- عرصه ‏اي است تا توانايي هاي اين کارگردان خوش ذوق و خلاق در ژانرهاي ديگر؛خصوصا ژانر اجتماعي متبلور ‏شود. ‏










































نمايش روز♦ تئاتر ايران


آتيلا پسياني اکنون 50 ساله است. فرزند جميله شيخي و همسر فاطمه نقوي که يکي از بزرگان تئاتر و سينما و ديگري ‏از بازيگران خوب هر دو عرصه است. آتيلا از بازيگراني است که کار خود را با آموختن آکادميک نمايش آغاز و سپس ‏در نمايش ها، فيلم ها و سريال هاي متعددي بازي کرده است. اما هميشه تئاتر را خانه اول خود دانسته و ارادت خود را ‏به صحنه نمايش با تاسيس گروه بازي و کار روي نمايش هاي متعدد به همراه اعضاي خانواده اش ثابت کرده است. ‏نگاهي داريم به آخرين نمايش اين نمايشگر پر کار به نام يک سمفوني ناکوک، که هم اکنون در حال اجراست....‏

‎‎يک سمفوني ناکوک‏‎‎
کارگردان، طراح صحنه و لباس: آتيلا پسياني. نويسنده: آتيلا پسياني و پوريا آذربايجاني. بازيگران: مهشاد مخبري، ناز ‏شادمان، پگاه طبسي نژاد، خسرو محمودي.‏
کارگرداني قصد دارد نمايش خود را در جشنواره تئاتر فجر شرکت دهد، اما موفق به اين کار نمي شود. او که نا اميد ‏است از دوستش کمک مي خواهد. دوستش نيز مي گويد مي تواند به کمک گربه هايي که در اختيار دارد اين کار را ‏انجام دهد.‏
‎‎آوانگارد يا تمسخر تمسخر‏‎‎
آتيلا پسياني جزو کارگردان هايي است که همواره مشغول به کار است. برايش فرقي ندارد که در تئاتر شهر نمايش خود ‏را اجرا کند يا د تئاتر مولوي. براي او تنها نمايشي که روي صحنه مي برد، مهم است. خود او در جلسه پاياني اولين ‏روز نمايش اش هم گفت که کارگردان ارزاني است و چندان به دستمزد و اين حرف ها نمي انديشد. با مسئولين هم ‏مشکلي ندارد چون تقريباً در هر زماني نمايش خود را اجرا کرده است. او خود را پدر تئاتر آوانگارد نوين امروز ايران ‏مي داند و مي گويد چندان برايش مهم نيست که مخاطب کار او را متوجه شود يا نه. مهم براي او طنازي است که روي ‏صحنه انجام مي دهد. ‏
نمايش يک سمفوني نا کوک در ميان کارهاي پسياني جايگاهي ويژه دارد، چون بعد از مدت ها کار فرم به نمايشي روي ‏آورده که داستاني سر راست را روايت مي کند. کار به نظر مي آيد در نقد مرکز هنرهاي نمايشي و سياست هاي تئاتري ‏است. اما با شناختي که همه از سياست هاي ارشاد جديد دارند بعيد به نظر مي رسد اجازه چنين انتقادي به کسي داده ‏شود. بنابراين يک بار ديگر که در نمايش دقيق مي شويم در مي يابيم که نه تنها کار در نقد سياست هاي دولتي نيست ‏بلکه کاملا هسو با اهداف و سياست هاي فرهنگي دولت در استهزاء خبرنگاران مطبوعات است.افرادي که به زعم ‏پسياني حدود 9 سالي است با آنها رابطه اي ندارد و آنان را اصولاً آدم هايي بي سواد مي داند که با زندگي انگلي از قبال ‏هنرمندان تغذيه مي کنند. ديگر افرادي که مورد تمسخر آقاي کارگردان قرار مي گيرند کارگردان هاي شهرستاني هستند ‏که نمي توانند با بودجه دولتي که جناب پسياني دريافت مي دارند به سفرهاي خارجي بروند. از نظر پسياني هر که به ‏فرنگ نرفته نمي تواند درمورد نمايش اظهار نظر کند و اصولا از تئاتر چيزي نمي داند. يک وجه ديگر پيکان پسياني ‏نيز متوجه کارگردان هاي قديمي است که آنها را در نمايش در سطح کارگردان هاي مجموعه هاي تلويزيوني پايين مي ‏آورد.‏

بله همه چيز جور است. چه چيزي براي مسئولين تئاتري که قصد دارند ريشه هر آنچه پسياني در نمايشش آنها را به ‏سخره مي گيرد بخشکانند بهتر از اجراي اين نمايش. هنرمندي که به اصطلاح از دل همين جماعت است بدون اينکه ‏دست مسئولين آلوده به هر تهمتي شود به نقد که نه تمسخر قشر متعهد به فرهنگ در اين جامعه مي نشيند. خبرنگاراني ‏که در اين نمايش تصوير شده اند همه آدم هايي گوش به فرمان هستند که با وليمه اي دست ازانتقاد مي شويند. در اين ‏ميان حتي استثنايي هم وجود ندارد که به مدد آن کمي در فرضيه بالا شک کنيم. مسئولين تازه هنرهاي نمايشي، نمايش ‏در شهرستان ها را تعطيل کرده اند. آنها هم معترض هستند و در اين نمايش ريشخند مي شوند. کارگردان هاي قديمي هم ‏که به حاشيه رانده شده اند. پس حل معادله مضموني نمايش آتيلا پسياني سخت نيست. امسال بسياري از اهالي مطرح ‏نمايش در اعتراض به سياست هاي ارشاد از حضور در جشنواره انصراف داده اند. محمد رحمانيان اعلام کرده نمايش ‏مانيفست چو را با سرمايه خصوصي همزمان با جشنواره و بيرون از تعريف جشنواره به اجرا مي گذارد تا اعتراض ‏خود را علني کند. بسياري ديگر هم هستند. در چنين شرايطي پسياني از پشت و در اين زمان نمايش خود را به اجرا مي ‏گذارد تا خنجري به تمام دوستان بزند.‏
شايد پسياني با خواندن اين مطلب صاحب قلم را متهم کند که به نمايش نپرداخته و درباره حواشي سخن گفته. اما مگرنه ‏اينکه مضمون نمايش همان بود که آمد. پس هميشه نمي توان پشت حرف هاي بزرگ پنهان شد و مضمون را نديد. اما ‏درباب اجراي نمايش:‏
نمايش آوانگارد در بي زماني و بي مکاني تعريف مي شود. نمايشي که زمان و مکان داشته باشد به قانون وحدت زمان و ‏مکان گرفتار مي آيد و نمي توان از قاعده و ساختار نمايش ارسطويي درباره آن خارج شد. پس اصولا نمايش يک ‏سمفوني ناکوک خود در زمره همان نمايش هايي قرار مي گرد که کارگردان آنها را به سخره گرفته است. زبان و لحن ‏نمايش نيز در اين کار به طور دائم تغيير مي کند و کارگردان چون دربند مضمون بوده نمي تواند وحدت مناسبي را ميان ‏آن پديد آورد.‏
پسياني بازيگر و کارگردان با استعدادي است. کارهاي خوبي را به ياد داريم، اما سئوال اساسي صاحب اين قلم است که ‏به چه قيمتي حاضر شده تا در اين شرايط کور فرهنگي همه چيز را زير پا بگذارد!؟










چهار فصل ♦ موسيقي

‏مجيد انتظامي يکي از محبوب ترين چهره هاي موسيقي کشورمان است، و اغلب ساخته هاي وي براي فيلم ‏هاي سينمايي بيشترين تاثير را بر روي مخاطبين گذاشته است. چندي پيش، وي در اقدامي بديع منتخبي از آثار ‏خود شامل از کرخه تا راين، روز واقعه، بوي پيراهن يوسف و آژانس شيشه اي را در تالار وحدت به همراه ‏قطعاتي نمايشي اجرا کرد. با وي درباره اين تجربه تازه و همکاري اش با حسين پارسايي- کارگردان اين ‏قطعات نمايشي- و خانم مهتاب نصير پور- بازيگر- به گفتگو نشسته ايم. ‏

گفت و گو با مجيد انتظامي‎‎انسانيت سر منشا همه هنرهاست‏‎‎
‎‎چطور شد که اجراي اين قطعات در قالب موسيقي نمايش براي اولين بار به ذهن تان رسيد و اين ‏پيشنهاد را پذيرفتيد؟‎ ‎پيشنهادي به من داده نشد. مدتها بود که به يک اجراي موسيقي با نمايش فکر مي کردم و مايل بودم که تماشاگر ‏را شريک کار کنم به طوري که در اجراي اصفهان بخشي از گروه موسيقي از ميان تماشاگران به صحنه مي ‏آمدند. وقتي از اصفهان برگشتم دوستان تماس گرفتند و از من خواستند تا يک موسيقي براي هفته دفاع مقدس ‏بسازم. بنابراين منم تصميم گرفتم که اين نمايش را با ابن فرم کار کنم. ‏
‎‎وبا استقبال خوب تماشاگران مواجه شديد. ‏‎‎همه تلاش کردند تا ارتباط بيشتري با تماشاگر ايجاد شود ومن نيز مايل بودم تا کار خود را به مخاطب ارائه ‏دهم. براي خانه، موزه و گنجه که کار نمي کنم. اولين بار بود که تماشاگران اينطور استقبال مي کردند. ‏
‎‎ظاهرا به دليل استقبال تماشاگران اين نمايش تمديد و دوباره هم به اجرا مي رود؟‏‎ ‎کار جديد را بايد تهيه کننده سفارش دهد. هيچ آهنگسازي بدون سفارش نمي تواند زمان بگذارد و آهنگسازي ‏کند. در اين صورت چطور گذارن زندگي کند؟‏‎ ‎وقتي اين شرايط فراهم شد من که مدتها بود تصميم گرفته بودم ‏تا اين مجموعه آثارم از بين نرود آنها را به شکل يک سمفوني وبا ارکستر اجرا کردم. اين مجموعه هم سري ‏اول اين شکل کار بود که در قالب موسيقي نمايش که به هرحال کار جديدي هم هست اجرا شد. در رابطه با ‏اجراي مجدد صحبت هايي شده است اما هنوز زمان دقيق آن مشخص نيست. ‏
‎‎اين تجربه چطور بود؟‎ ‎ممکن است ما بار ديگر شاهد موسيقي نمايشي ديگر باشيم؟‎ ‎فعلا که درگير يک پروژه ديگر هستم که احتمالا يک سال و نيم ساخت آن طول مي کشد. من درمورد کار ‏هايم از قبل نمي توانم صحبت کنم. هميشه به دنبال آنچه که دلم مي خواهد رفته ام اما درنهايت اجراي اين کار ‏با طراحي صحنه، دکور و آن لباس ها برايم جالب تر و جذاب تر بود. کار ما به هرحال ضعف هايي را هم به ‏همراه داشت که به نظرم هر اثر هنري داراي نقص است. اصلا من مي گويم نقص يکي از ويژگي هاي هنر ‏است. ‏
‎‎اغلب کساني که اين کار را ديدند مي گفتند موسيقي آنقدر قوي بود که تصاوير نمايش را به ‏فراموشي مي سپرد. شما موافقيد؟‎ ‎اگر اين موسيقي هم ناشناخته بود برعکس مي شد. چون تمام قطعات داراي شناسنامه بودند همه از آنها خاطره ‏موسيقي داشتند. مردم، حتي مطبوعات. چون اين موسيقي با گوششان آشنا بود. تا صداي موسيقي درمي آمد ‏لذت مي بردند و فکر مي کردند که ديگر نيازي به مکمل ندارد. اما اگر موسيقي براي آنها غريب بود قطعا به ‏نمايش هم توجه بيشتري نشان مي دادند. ‏
‎‎نظر شما درمورد بخش نمايش کار چيست؟‎ ‎من متاسفانه همه کار را نديده ام. چون درگير اجراي ارکستر هستم. اما بخشي از صحنه روز واقعه و آژانس ‏شيشه اي را که ديدم به نظرم بسيار زيبا آمد. دوستان زحمت زيادي را کشيدند چون گردآوري و تمرين و ‏هماهنگي با اين گروه بزرگ کار ساده اي نيست. ‏
‎‎من شنيده ام کل پروژه نمايشي آن در مدت 20 روز تثبيت شده است.‏‎ ‎تازه بعد از آن کار هماهنگ شدن با ارکستر موسيقي شروع مي شود. مدتي طول کشيد تا موسيقي ضبط شد و ‏به گروه مجري داده شد. فکر مي کنم دو يا سه بار بيشتر با ارکستر تمرين نکردند. اما در مجموع اگر به ‏وجدان خود رجوع کنيم اين يک کار نو در ايران است. هرچند که به خاطر مشکلات درون سالن قسمتهايي از ‏فکر من پياده نشد. ‏
‎‎چقدر با مجيد انتظامي در اين کار هنري همکاريهاي مطلوب شکل گرفت؟ آيا در اجراي اين ‏نمايش به مشکل هم خورديد؟‎ ‎ببينيد در انجام و توليد يک اثر هنري هميشه يک عده هستند که موافقند يک عده مخالف. من روز اول با دست ‏باز آمدم و به همه هم اعلام کرديم که مي خواهيم با دست باز کار کنيم و يک کار را تجربه کنيم. درکار ‏تجربي هم بايد همه دست ها رو باشد. يا موفق مي شويم يا نه. ‏
‎‎آيا پدرتان به ديدن کارتان آمد؟‎ ‎شايد برايتان جالب باشد که يکي از بهترين تماشاگران و مشتري هاي ما در اجراي اين اثر عزت الله انتظامي ‏بود. ايشان از 6 عصر تا پايان اجرا در کنار من بود و آخر شب با هم برمي گشتيم و نمي دانيد با چه شوري ‏از اين کار برايم تعريف مي کرد و هر شب از اينکار ديدن مي کرد. ‏
‎‎چرا در عرصه تئاتر دست به ساخت و توليد موسيقي نمي زنيد؟‎ ‎خب به هرحال هر کاري تخصص خود و آدم هاي خود را مي خواهد. من بسيار علاقمندم که تجربه هاي ‏ديگري در زمينه تئاتر داشته باشم که اگر فرصت مناسب آن پيش آمد حتما اين گونه عمل خواهم کرد. ‏
‎‎مهم ترين ويژگي يک آهنگساز چيست؟‎ ‎انسانيت؛ اين سر منشا همه هنرهاست. ‏










































هزار و يک شب ♦ گفت و گو

تعداد کتابهايي که قبل از چاپ کاغذي در اينترنت منتشر مي شوند، روز به روز بيشتر مي شود و در اين ميان، پيوستن ‏نويسندگان حرفه اي و کهنه کار به صف طويل نويسندگان اينترنتي، به اين کتاب هاي الکترونيکي جذابيت و اهميت ‏هنري خاصي بخشيده است. پس از رضا قاسمي که دو رمان آخر خود را نخست در سايت هاي اينترنتي به چاپ ‏رسانيد، اين بار نوبت به قاضي ربيحاوي رسيده است که آخرين رمانش( امروز خوش و يا اندر پليدي من ) را براي ‏چاپ به دست اينترنت بسپارد. به همين مناسبت گپ و گفتي دوستانه با قاضي انجام داده ايم که حاصل کار، پيش روي ‏شماست.‏

گفت و گو با قاضي ربيحاوي‎‎خود سانسوري، خيانت به ذات دموکراسي است‏‎‎
‎‎آقاي ربيحاوي چه شد که اين نوشته هنوز به هيات کتاب در نيامده و تنها در اينترنت منتشر شده است؟‎ ‎‎‎جالب است که مي گويي‎ ‎‏"هنوز"، خب به هر حال وقتي کار نوشتن کتاب تمام شد، من هم مي خواستم آن را به صورت ‏کتاب چاپي در آورم و با اينکه چند پيغام هم از چند ناشر داخلي داشتم مي دانستم فرستادن کتاب به ايران کاري است ‏عبث که به هر روي از وزارت ارشاد اجازه چاپ نخواهد گرفت و من بايستي بمانم مدت ها بلاتکليف با کتاب مانده ‏روي دستم، در ضمن که اين کتاب يک تجربه تازه است در بين کارهاي من و دلم مي خواست زودتر برسد به مخاطب، ‏تجربه اي که حتي ادعا مي کنم تازه است در ادبيات امروز ايران، اين بود که بجاي کُشتن وقت، آن را سپردم به سايت ‏اثر که به گمان من در حال حاضر يکي از سايتهاي خوب و پُر خواننده ايراني است. ‏
‏<‏strong‏>به نظر شما اين طور کتاب بيشتر خوانده شد؟‎ ‎من پيام هايي چه از داخل ايران و چه از خارج داشتم و به هر حال مشخص است که کتاب خوانده شده و دارد خوانده ‏مي شود. اما راستش گمان نمي کنم ديگر اين کار را تکرار کنم.‏
‏<‏strong‏>براي احترام به همان جادوي کاغذ و چاپ؟<‏‎/strong‏>‏بله، يک علتش همين است، در ضمن به نظر مي رسد که در هيئت کتاب بهتر خوانده مي شود، مثلا نمونه روشن آن، ‏خود شما، که مي بينم کتاب مرا از را از روي اينترنت چاپ کرده اي و آن را براي خودت به فرم يک کتاب چاپي در ‏آورده اي، چون اينطوري مي شود آنرا در مترو و اتوبوس و سر کار و توي رختخواب و يا هر جاي ديگري خواند، اما ‏نوشته اينترنتي را، خب نحوه خواندنش سخت ترست. در کل فکر مي کنم بعضي از کتاب ها خاصيت اينکه در اينترنت ‏چاپ شوند را دارند و بعضي ها نه.‏
‏<‏strong‏>مي شود در مورد اين بعضي ها کمي بيشتر توضيح دهيد؟<‏‎/strong‏>‏شايد بشود اين طور گفت که اينترنت براي ما نويسندگان حرفه اي مناسب نباشد. مي گويم نويسنده حرفه اي بدين خاطر ‏است که من از سن بيست و چند سالگي، از همين راه زندگي کرده ام. حالا گاهي کم گاهي زياد، زندگي ام با پول قصه ‏ها و فيلم نامه ها و کلاً نوشته هايم، گذشته است. متاسفانه وقتي کار را به اينترنت مي دهي، نمي تواني از آن انتظار ‏دستمزد داشته باشي.‏
‏<‏strong‏>پس آن بعضي هايي که مي شود در اينترنت چاپ کرد، کدام اند؟ يعني آنهايي که ارزش کتاب شدن ندارند؟ ‏يا به دليل ديگري مي توان آنها را در اينترنت گذارد؟<‏‎/strong‏>‏منظورم، يک سري تجربه هايي است مثل همين امروز خوش. مي داني، من خودم را يک نويسنده تجربه گرا مي دانم. ‏يعني اگر به کارهاي من نگاه کنيد، متوجه مي شويد که در هر دوره اي، کارها با هم متفاوت بوده اند، نه در معنا بلکه ‏در اشکال و نحوه ارائه داستانها، من هيچ وقت خودم را تکرار نکرده ام، حتي تکرار نکرده ام آن شيوه هاي خودم را ‏که مورد پسند منتقدان و داستان دوستان قرار گرفته اند. يکي ديگر از تازگي هاي امروز خوش اين است که من براي ‏اولين مرتبه شيوه شخصيت پردازي را تجربه کرده ام، من تا قبل از امروز خوش، زياد در باره شخصيت نويسي ‏تجربه نداشتم، و بيشتر از موقعيت ها مي نوشتم، يعني در زماني که مثلاً از جنگ مي نوشتم، خود جنگ و نحوه ‏حضور در آن و اينکه چه بلاهايي بر سر آدميزاد مي آورد برايم مهم بود و براي بيان آن موقعيت هم خب طبيعي بود ‏که از چند شخصيت نيز استفاده کنم، ولي چون موقعيت از اراده اشخاص قوي تر بود، آنها تحت تاثير موقعيت عمل ‏مي کردند و در اينگونه شکل کار، شناخت خالصي از شخصيت اثر به خواننده منتقل نمي شود، مثلا در رمان لبخند ‏مريم، قصه زن و شوهري روايت مي شود که عاشق هم هستند و مي خواهند با هم باشند با هم بخوابند امشب، اما چون ‏در موقعيت جنگ و آوارگي و پسامد هاي حاصل آز آن قرار دارند، فرصت بيان عشق و امکان با هم بودن را نمي ‏يابند، درحالي که شخصيت ها اگر در شرايط ديگري زندگي مي کردند، خب جور ديگر رفتار مي کردند.‏
‏<‏strong‏>برگرديم به قصه امروز خوش، آيا اينکه تمام اتفاقات قصه، تنها در يک روز اتفاق مي افتد و گسترش طولي ‏قصه اين قدر کم است، دليل خاصي دارد؟<‏‎/strong‏>‏براي من هميشه مدت زمان قصه مهم بوده است. يعني زماني که قصه شروع مي شود تا زماني که به انجام مي رسد، و ‏غالبا سعي کرده ام يک روز خاص را بنويسم، روزي که اثراتش در زندگي جاودانه خواهد ماند. اگر سري به کارهاي ‏قديمي من بزنيد خواهيد ديد که اين دغدغه رعايت زمان از نوجواني با من بوده. رعايت کردن نکته هاي ظريف ‏تکنيکي را خواننده معمولي در نمي يابد و اصلاً هم قرار نيست اين نکات خودشان را در داستان نمايان بکنند، ولي اگر ‏درست و دقيق بکار بيايند، حتماً به بهتر خواندن و به بهتر فهميدن اثر کمک شايان مي کنند.‏
‏<‏strong‏>چه عامل يا عواملي باعث مي شود که يک روز تبديل به يک روز خاص شود؟<‏‎/strong‏>‏براي مثال در همين امروز خوش، قصه روزي گفته مي شود که در آن هم شاهد تولد هستيم، هم گريز از گذشته، هم ‏ترس، و نيز ميل به آزار ديگران. ‏
‏<‏strong‏>اما کاراکتر سيا، بيشتر از اينکه مردم آزار باشد، مردم گريز است. اين طور نيست؟<‏‎/strong‏>‏من مي خواستم جنبه هاي پليد يک آدم کاملاً معمولي را بازگو کنم، شخصيت هاي ادبيات ايراني زيادي معصوم هستند ‏با اينکه بعضي ها مي گويند بيشتر ما آدم ها اين جنبه هاي پليد را در درون خود داريم، نمي دانم، شايد اينطور باشد، من ‏نمي توانم بجاي بيشتر آدم ها حرف بزنم، فقط مي دانم که سيا مردم گريز هم هست، بله، و همچنين مي خواستم بگويم ‏که طرف اصلاً معصوم نيست و براي آرام کردن روان پريشان خودش، از آزار رساندن به ديگران هم ابايي ندارد.‏
‏<‏strong‏>قبلا اشاره کردي، که قصه هاي تو، نه در معنا، که در فورم و نحوه بيان تغيير مي کنند.آيا اينکه از موقعيت ‏به فرد برسيم، تغيير در محتوا نيست؟ اساسا آيا مي شود فورم را از محتوا جدا کرد؟<‏‎/strong‏>‏بگذار اينطور توضيح بدهم، تا زماني که در ايران بودم، موقعيت و شرايط زندگي بر من چيره بود، و همينطور که قبلاً ‏اشاره کردم، اين گونه بيان فرديت و شخصيت سازي، حاصل نگرش تازه من به دنيا است. براي نسل من فاصله گرفتن ‏از موقعيت و از شرايط اجتماعي کار دشواري بود، هنوز هست. بسياري از ما حالا در نوستالژي زندگي مي کنيم و ‏دلتنگ دوره از دست رفته هستيم.‏
‏<‏strong‏>اما انسان در دام گذشته اش اسير است، نسل ما هم دلتنگ گذشته و خاطرات ايران است، اين طور ‏نيست؟<‏‎/strong‏>‏آخر ما جواني مان را در دوره اي زندگي کرديم که آن دوره بعداً دچار تغييرات بنيادين شد و عملاً ديگر وجود ندارد. ‏مثال هاي زيادي مي شود آورد از نحوه حق انتخاب هاي فردي تا نحوه حق انتخاب هاي هنري اجتماعي، اصلاً در دهه ‏هفتاد، چه خورشيدي و چه ميلادي، دنيا جور ديگر بود. و ناگهان در آواخر دهه هفتاد همه چيز به هم ريخت و دنيا از ‏آرامش به هرج و مرج رسيد تا آنجا که ديگر اميدي براي بهبود حتي در دورنما پيدا نيست. حيف.‏
‏<‏strong‏>خب، بحث کتاب آنقدر داغ شد که دغدغه اصلي مان را فراموش کرديم. آيا بهتر نبود، کتاب را با ‏استانداردها و محدوديت هاي ايران مي نوشتي، تا در ايران چاپ و خوانده شود؟<‏‎/strong‏>‏موضوع خيلي مهمي را مطرح مي کني، اين بحث دغدغه بعضي از نويسنده هاي ايراني خارج از کشور هست. بعضي ‏ها مي گويند خواننده هاي اصلي کتاب هاي ما در داخل ايران هستند، ببينيد ما در خارج از ايران چهار پنج ميليون ‏ايراني داريم که در سرتاسر کره زمين پراکنده اند، درحاليکه در داخل ايران بيش ازهفتاد ميليون ايراني در يک محدوده ‏جغرافيايي زندگي مي کنند، خب اين طبيعي است که بيشتر خواننده هاي ما در آنجا باشند، اما مشکل وزارت ارشاد و ‏اجازه گرفتن براي چاپ کتاب را من مشکل بزرگي مي دانم، درباره نويسنده هاي داخل اظهار نظري نمي کنم، هرکس ‏آزاد است هرگونه که مايل است با سانسور کنار بيايد يا نه، و نيز هر طور که مايل است در مقابل آئينه، کلاه بر سر ‏خود بپوشد، يا برسر ديگران بپوشاند، ولي درباره نويسندگان ساکن خارج، نظر مي توانم داد چون خود هم از آنها هستم ‏و فکر مي کنم درمنزلت و معرفت يک نويسنده نيست که بنشيند درمکاني در خارج از ايران، مثلاً در کشوري ‏اروپايي که حداقل آنقدر آزاد هستي هرچه دل تنگت مي خواهد در داستانت بنويسي و چاپ کني، خب بنشيني در اينجا و ‏فکر کني و اهميت بدهي به سليقه ي مميزاني که پشت ميز وزارت ارشاد در ميدان بهارستان تهران نشسته اند، و ‏بکوشي نوشته ات را با شرايط و خواست آنان منطبق کني، يعني هم زمان با نوشتن کتاب، به برگه اجازه انتشار آن ‏کتاب فکر کردن، به نظر من، اين نوعي خيانت است به ذات دمکراسي. ‏

‏<‏strong‏>به نظر تو، در ادبيات چيزي به نام کلمات مترادف وجود دارد؟ يا هر کلمه بيانگر يک معناي واحد ‏است؟<‏‎/strong‏>‏يقيناً هر کلمه تنها معناي واحد خودش را دارد. چون هر کلمه علاوه بر معنا، رساننده حال و هوا هم هست. ‏
‏<‏strong‏>به نظر تو، با مهاجرت و تبعيد نويسندگان، ژانر جديدي از ادبيات متولد شده است؟ آيا گونه هاي ادبي در هم ‏تنيده نيستند؟ در دل يک تراژدي نمي تواند طنز نهفته باشد و يا يک درام عاشقانه نمي تواند مشخصه هاي مثلاً جنايي ‏پيدا کند؟<‏‎/strong‏>‏به نکته درستي اشاره کرديد. بيست سي سال پيش، يک اديب ايراني کتابي نوشته بود و در آن ادبيات را به بيست سي ‏بخش تقسيم کرده بود. مثلا ادبيات اجتماعي، ادبيات عشقي، ادبيات سياسي، ادبيات پليسي و..براي هر کدام هم يک ‏تعريف و توضيح هم جور کرده به خورد آن ملت مي داد. من اما فکر مي کردم که يک نويسنده مي تواند يک داستان ‏عاشقانه بنويسد که در آن يک قتل هم صورت بگيرد و موضوع را به ژانر جنايي سوق دهد، يعني گاهي اتفاقات يک ‏داستان مي تواند آنقدر ديگرگونه باشند که آن داستان در اين دسته بندي ها نگنجد، مثلا به جنايت و مکافات، چه ژانري ‏مي توان گفت؟ جنايي؟ درام؟ اجتماعي؟... آن موقع ها عده اي اصرار داشتند ترکيب ادبيات رئاليسم سوسياليستي را جا ‏بيندازند، نوشتن درحمايت ازانقلاب روسيه را، ولي من فکر مي کردم بهتر است بگوييم، آن عده در ادبيات شان ‏سوسياليسم را تبليغ مي کنند، همين، و چيزي به نام ادبيات رئاليسم سوسياليستي و يا رئاليسم جادويي وجود ندارد، و ‏هيچ چيز به سر و به ته کلمه ادبيات چسباندني نيست، از طرفي قبول دارم که بعضي ها از ادبيات استفاده هاي سياسي ‏مي کنند، و يا استفاده هاي ديگر براي پول ساختن.‏
‏<‏strong‏>استفاده به جا، يا نا بجا؟<‏‎/strong‏>‏نمي شود با اطمينان در اين باره نظر داد. چون مثلا فردي هست که مي داند قدرت نويسندگي دارد و طرفدار حزب ‏فلان هم هست، و يا مذهبي با تقوا است، خب طبيعي است که او سعي کند از قدرت نويسندگي اش استفاده کند و آن ‏انديشه را تبليغ کند، بعد آن نوشته ها درزمان اسير مي شوند، بنابراين در ادامه بحث ادبيات تبعيد، من گمان نمي کنم اين ‏ادبيات تبعيد به خودي خود چيز قابل و ماندگاري از آب در بيايد، اما در روند رشد و اعتلا و متفاوت کردن و رنگ و ‏بو دادن به ادبيات ايران، حتماً تاثير گذار بوده و خواهد بود، زيرا وقتي يک نويسنده از ايران خارج ونگاهش به روي ‏يک دنياي ديگر گشوده مي شود، تبعات اين نگاه جديد در آثارش جلوه مي کند و اين به سود ادبيات است، براي همين ‏است وقتي بوف کور هدايت را مي خوانيم متوجه مي شويم که با يک نويسنده متفاوت طرف ايم، نويسنده اي فرنگ ديده ‏و آشنا با فرهنگ هاي ديگر از اقوام ديگر دنيا. ‏
‏<‏strong‏>اين مهاجرت براي تو چه فايده اي داشته است؟<‏‎/strong‏>‏در دوره اي که ما در ايران زندگي مي کرديم، گوناگوني فردي زياد وجود نداشت. اکثر آدم ها شبيه به هم بودند. چند تا ‏ايده و عقايد متفاوتِ دسته جمعي بود که آدم ها به صورت گروه هايي از آنها تبييت مي کردند، تفاوت فقط در چگونگي ‏اين ايده ها و عقايد بود نه تفاوت در خود افراد، در ايران امروز هنوز همان راه ها دنبال مي شود، من گاهي که به ‏عکس ها و فيلم هاي مراسم ادبي هنري در داخل ايران نگاه مي کنم مي بينم که روشنفکرها لباس پوشيدن شان هم ‏تقريباً شبيه هم شده است. اين شباهت در لباس پوشيدن ها برمي گردد به همان طرز فکرهاي گروهي، مثلاً آن دسته که ‏مي خواهند نشان بدهند تحت تاثير تبليغات رژيم نيستند و مثلاً مدرن مي انديشند، لباس روشن مي پوشند و کُت هاي ‏رنگ و وارنگ و شال گردن ها و کلاه ها، و آن دسته ديگر، برعکس، و در مورد نوشته ها هم تا آنجا که من ديده ام، ‏نمي توانم با اطمينان بگويم که درک درستي از مفهوم فرد گرايي در آن ولايت فهميده شده است هنوز و به نظر مي ‏رسد در آنجا فرد گرايي در ادبيات، عوضي گرفته شده با قهرمان پردازي در ادبيات.‏
‏<‏strong‏>به عنوان کلام آخر باز کمي از محدوديت هاي چاپ کتاب در ايران بگو.<‏‎/strong‏>‏چند وقت پيش يک آقاي اديب ساکن ايران، با تيتر درشت در خارجه گفت که سانسور در ايران به نوعي باعث پيشرفت ‏و اعتلاي ادبيات امروز ايران شده است. خب آنها که حداقل چيزي از دمکراسي مي دانستند به حرف او خنديدند و ‏مضحکه کردند جمله قصار او را، چون در اصول، حرف او بي اصل و اساس بود و خلاف دمکراسي، ولي من دقيقآ ‏حرف ايشان را درک مي کنم، خود من هم وقتي در ايران بودم اينطوري مي انديشيدم، براي اينکه ما در آنجا براي ‏خودمان يک سري شکل ها و نماد ها و علائمي جور و اختراع کرده بوديم که تنها خودمان آنها را متوجه مي شديم، ‏من اين مفاهيم را محفلي ناميده ام، و آنها اگرچه براي خواننده خارج از آن گروه و آن محفل قابل درک نيستند، براي ‏خود افراد آن محفل، خيلي هم روشن و معنا دارند. يکي ديگر از معاني که ايرانيان غير رژيمي امروز دسته جمعي به ‏آن چسبيده اند، حس وطن پرستي است. روشنفکران ايراني غير مذهبي، وطن پرست و ايران پرست شده اند، که البته ‏معلوم نيست مقصود آنها پرستيدن چه چيز و يا کجاي وطن است، خب، وقتي سال ها در خارج از کشور زندگي مي ‏کني متوجه مي شوي که داستان اسفناک دنيا فقط ايران و موقعيت خاص آن نيست، اينجا تو خواسته يا نخواسته با ‏عراقي و افريقايي و... هم همدردي مي کني.‏‎ ‎‏(اگرچه ايرانياني هم هستند که جسم شان هزار سال است در اروپا و ‏امريکا زندگي مي کند ولي هوش و حواس شان هنوز در سير و سياحتِ ولايت مادرزاد است، بي هيچ حسي از هم ‏دردي با کسي) و من هم البته مي فهمم که اين افتخار حس وطن پرستي اغراق شده در ايران، بيشتر فرايند ناخودآگاه يا ‏خودآگاه ذهن باشد، در مقابله با تسلط مذهب، ولي ما عادت کرده ايم انگار، هربار براي فرار از شَر يک ديکتاتوري، ‏خودمان را بيندازيم توي بغل يک ديکتاتوري ديگر. خب، اينهم سرنوشت ما...‏











































چهارفصل♦ قا ب

‏محمد رفيع ضيايي مبيش از سي سال سابقه فعاليت مطبوعاتي و همکاري با نشريات طنز و فکاهه دارد و از معدود ‏هنرمندان کارتونيست ايراني است که درباره اين هنر نوشته و مي نويسد. اين شماره را به معرفي او اختصاص داده ايم، ‏هنرمندي که جامعه کارتون و کاريکاتور ايران بسيار مديون اوست و جهان آثارش از تلاقي دو شيوه مردم گرايانه مجله ‏توفيق و آثار نخبه گراي جريان روشنفکري دهه پنجاه شکل گرفته است. ‏

‎‎در حسرت کمي شيطنت‎‎درباره محمد رفيع ضيايي
هشتمين دوسالانه کاريکاتور ايران در بخش جنبي با تجليل از دو کارتونيست قديمي ايران همراه بود؛ بهمن عبدي و ‏محمد رفيع ضيايي. پيش تر از بهمن عبدي گفته ايم، اين بار محمد رفيع ضيايي را معرفي مي کنيم که جهان آثارش از ‏تلاقي دو شيوه مردم گرايانه مجله توفيق و آثار نخبه گراي جريان روشنفکري دهه پنجاه شکل گرفته است. ‏
محمد رفيع ضيايي متولد 1327 شهر اِوَز لارستان در جنوب استان فارس، بيش از سي سال سابقه فعاليت مطبوعاتي و ‏همکاري با نشريات طنز و فکاهه دارد، از جمله ماهنامه فکاهيون و نشريه خورجين. او همچنين از بدو تأسيس هفته نامه ‏گل آقا عضو ثابت تحريريه آن بوده. ضيايي از معدود هنرمندان کارتونيست ايراني است که درباره اين هنر نوشته و مي ‏نويسد، تحقيقات و تأليفات فراواني درباره کارتون و کاريکاتور و تاريخچه آن در ايران و جهان دارد که در نشريات ‏تخصصي مانند کيهان کاريکاتور، پيلبان، ماهنامه و سالنامه و ويژه نامه کاريکاتور گل آقا چاپ شده و از اين حيث، ‏جامعه- اندکي تنبل- کارتون و کاريکاتور ايران بسيار مديون او است.‏

از لحاظ سبک و نگاه، تأثير دو جريان عام پسند و روشنفکرانه کارتون ايران را همزمان مي توان در کارهاي ضيايي ‏ديد. از طرفي ميل او به طراحي کاراکترهايي کارتوني و کميک به سياق مجله توفيق و از طرف ديگر گرايش اش به ‏آثار بدون شرح و فضاسازي هاي سياه و پر هاشور به سبک موج نوي کارتون دهه 1970، اين دو گرايش را به نمايش ‏مي گذارد. ضيايي اما، در به تعادل رساندن اين دو دنيا هميشه موفق نيست. گاهي هاشورهاي اش بر اندام کاراکتر هاي ‏کارتوني سنگيني مي کنند و آدمک ها در فضاي تيره و تار اثر جا نمي افتند.‏

مروري بر آثار ضيايي نشان مي دهد که او کارتونيستي است با ذهنيتي خلاق و قدرت ايده يابي مثال زدني. ايده هاي ‏آثار بدون شرح او متعدد، متنوع و اغلب قابل تأمل اند. گاه سورئاليسم ظريفي در بطن اثر به چشم مي خورد و گاه ‏فضاي اثر جولانگاه تمثيل ها مي شود تا حقيقتي اجتماعي، سياسي را نقل کنند. اما انگار چيزي مانع تبلور تمام و کمال ‏ايده در آثار او مي شود، ايده و اجرا آن طور که بايد و شايد در هم چفت نمي شوند تا هم را به کمال برسانند، به نظر مي ‏آيد که ضيايي در به اوج رساندن ايده هاي اش مشکل دارد، به دونده اي مي ماند که درست تقسيم انرژي نکرده و آخرين ‏متر ها را کم مي آورد. در برابر برخي آثارش که قرار مي گيري حس مي کني که اگر بر نقطه عطف کار در اجرا و ‏بيان تأکيد بيشتر مي شد شايد با نتيجه اي به مراتب تأثيرگذارتر رو به رو بودي. خلاصه آن که اجراها با تمام پختگي، ‏آن شور و هيجان لازم را ندارند تا بيننده را در نفوذ گيرند.‏

شايد اين ويژگي به شخصيت ضيايي برگردد که اصولاً انسان آرام و کم هيجاني است. نمي خواهد کسي را برنجاند، ‏آرامش محيط را بر هم زند يا تنش ايجاد کند. اين خصلت انساني و تحسين برانگيز هنرمند به روحيه محتاط او در ‏برخورد با سايرين و دنياي اطراف انجاميده و احتياط و پرهيز از هيجان (حتي به شکلي دروني و خلاق) به آثار او هم ‏سرايت کرده است؛ آن ها ما را تکان نمي دهند در حالي که قابليت اش را دارند و اين براي هنري که مي خواهد در يک ‏قاب بر مخاطب تأثيري ماندگار بگذارد ضعف محسوب مي شود.‏
وقتي يکي از آثار خوب ضيايي را مي بينم که مردي با دلسوزي پروانه هاي دور فتيله روشن بمبي را مي تاراند تا آسيب ‏نبينند ياد خود او مي افتم. انساني مثبت و نگران که امنيت و آرامش خود و ديگران را در اولويت مي بيند اما چه مي ‏شود کرد که اين هنر اندکي بدجنسي و شيطنت هم مي خواهد.‏

هیچ نظری موجود نیست: