سريال روز♦ تلويزيون
سريال ديدار: مهدي عبداله زادهروح کود ک رابکش
سيد جواد هاشمي تنها بازيگر ايراني است که در پس بيست سال حضور در سينما و تلويزيون، فقط يک نقش را بازي کرده است. او مخلص ترين بسيجي سينما است که- از همان سال 1365 که با "پرواز در شب" رسول ملاقلي پور پا به دنياي بازيگري گذاشت تا به امروز که سريال ديدار را روي آنتن دارد- همواره و با پشتکاري مثال زدني رزمنده و حاجي بوده است. از تماشاگر که بگذريم، خود او عجب صبر و طاقتي دارد که حوصله اش از بيست سال تکرار سر نرفته. تنها دليلي که يک بازيگر بتواند يک نقش را-يا به عبارت بهتر يک تيپ را- اين همه سال بازي کند و نتواند در دنياي تکثر هنر به سمتي ديگر متمايل نشود آنست که آن تيپ، ايده آل او باشد، عشق و ايمانش باشد و به تعبيري، خودِ آرماني او باشد. که البته روشن است که براي او هم چنين است
او که از يک دهه پيش تجربه هاي نه چندان موفقي را در زمينه کارگرداني تئاتر و تلويزيون داشته، اين بار با آخرين ساخته تلويزيوني اش که سريالي است به نام "ديدار" اغراق آميز تر از هميشه و بنياد گرا تر و بسته تر از قبل ظاهر شده است. اين سريال را بايد جمع بندي همه تفکرات مخلصانه او در هيات يک مانيفست شخصي به حساب آورد. چرا که او به جز ايفاي نقش اصلي، هم نويسنده فيلمنامه است هم کارگردان و هم تدوينگر، و علاوه بر همه اين ها تهيه کننده اين سريال هم هست. يعني دو بر و دو سر و دو زير. يعني هم توبره و هم آخور به اضافه دور چين و سالاد مفصل و دسر. ظاهرا مصداق عيني مخلص بودن و در راه رضاي حق کار کردن اين است که تهيه کننده، به خودش دستمزد بدهد براي چهار پست اصلي و کليدي. احتمالا اگر اين امکان وجود داشت که در آن واحد هم پشت دوربين باشد هم جلوي آن، در راه رضاي خدا فيلمبرداري را هم خودش انجام مي داد.
البته پنج شغله بودن يک نفر در يک پروژه تلويزيوني با آنکه امري عجيب و نادر به نظر مي رسد، مشکل اصلي اين سريال نيست. آنچه در پس اين سريال به ظاهر مهربانانه وجود دارد، ايده هراسناکي است که قائل به دسته بندي آدم ها به بهترها و بدتر ها و ارزشگذاري شهروندان در جامعه است. بد تر از آن، ارائه تصويري مقدس و فريب دهنده از مفهوم بسيج در اين سريال خدشه اي هولناک به واقعيت به شمار مي آيد. مسئول امور تربيتي مدرسه اي که بخش مهمي از داستان در آن رخ مي دهد، يک بسيجي به نام سعيد است که سي دست لباس فرم تهيه کرده و قصد دارد تا سي نفر دانش آموز را که "لياقت" پوشيدن اين لباس فرم را دارند دست چين کند. هرچند اشاره اي به اسم و ماهيت لباس ني شود، اما ناگفته پيداست که اين فرم متعلق به شبه نظاميان نيروي مقاومت بسيج است. دانش آموزان برگزيده که لياقت پيدا کرده اند هم توسط مسئول امور تربيتي به کار هاي فرهنگي و فوق برنامه از قبيل کاراته، دفاع شخصي و نبرد خياباني! مشغول مي شوند.
تيتراژ سريال ديدار با عبارت "سازمان بسيج دانش اموزي تقديم مي کند" آغاز مي شود. در بخش ديگري از تيتراژ آغازين آمده است که اين سريال تقديم به "روح 3600 دانش آموز شهيد" مي شود
مرگ تدريجي يك رويا: رويا رضواني
زن و اژدها هر دو در خاك به!
وقتي سريالي روي آنتن مي رود، آنچه عملا اتفاق مي افتد نقل داستاني در جمع خانواده اي دراين مملكت است كه تلويزيوني در خانه دارد. و اكنون تقريبا در هرخانه اي، حتي در دورافتاده ترين روستاهاي ما، پنجره تلويزيون گشوده است.
آدمهاي سريال از اين پنجره وارد مي شوند و داستان خود را از "جهان بيرون" براي جمع خانواده بازميگويند. مردم چه ساده و چه سخاوتمندانه آدمهاي سريال را در جمع خود مي پذيرند و اوقات فراغتشان را با آنها و داستانهايشان مي گذرانند. و آنجا كه هيچ راه آسان و مهياي ديگري براي شناخت اين"جهان بيگانه"، براي شناخت "ديگري" وجود ندارد، به نقل اين آدمها اعتماد مي كنند. همانطوركه ما به كابوي هاي خوش چهره اي اعتماد مي كرديم كه "قهرمانانه" سرخپوستهاي "وحشي خونخوار" را سوراخ سوراخ مي كردند و به ژنرالهاي شجاع و پرجذبه اي كه رو به دوربين مي گفتند "تنها سرخپوست خوب سرخپوست مرده است!"
هدف آقاي جيراني از ساختن سريال مرگ تدريجي يك رويا چيست؟ او درپي تحقق كداميك از اين ظرفيتهاست؟ از خود ايشان نمي پرسم كه پيشتر پرسيده اند و پاسخهاي ضدونقيض بسيار گرفته اند كه راه به هيچ كجا نمي برد.در پاسخ سوال يك مصاحبه گر(1) كه "دنبال چه بوديد؟" ايشان مي فرمايند :
"دنبال نشان دادن يك زن فعال سياسي سابق كه امروز واخورده، آشفته، الكلي، و رواني است.(ساناز)
"نشان دادن يك آدمي كه ريش دارد، استاد دانشگاه است، باشعوراست، باسواد است و با زنش رفتار خيلي خيلي خوبي دارد. (حامد) و يك، نه ببخشيد دو خواهر دارد كه در دامان سنت و مذهب زندگي سالم وبه ساماني دارند."
"و نشان دادن يك زن نويسنده احمق كه همسر اين آدم باشعوراست و خواهر آن آدم بيشعوراولي است و ميان اين دو سرگردان است. (مارال)"(2)
فيلم روز♦ سينما ي ايران
آقا از فرنگ مي آيد براي زن گرفتن. دست مايه يک فيلمفارسي ديگر براي يک لقمه نان حلال...
يک لقمه نان حلال
کارگردان و نويسنده فيلمنامه: داود موثقي. مدير فيلمبرداري: علي اللهياري.تدوين: حامد رضي. طراح صحنه و لباس: حسين عالي نژاد.تهيه کننده: داريوش بابائيان. بازيگران: فرهاد آئيش، گوهر خيرانديش، محمدرضا شريفي نيا، يوسف تيموري، مرضيه خوش تراش، مجيد مشيري.
خلاصه داستان: احمد مرادي كه حدود 40 سال پيش به دليل عدم موفقيت در خواستگاري از دختري به نام "اختر" به فرانسه مهاجرت كرده، اينك بنا به توصيه پزشكان معالج خود به ايران بازمي گردد و همزمان به جست و جوي دوستان و آشنايان مي پردازد در حين اين جست و جو «اختر» را درمي يابد. او که پيش تر ازدواج کرده هم اکنون داراي خانواده است و شرايط از پيش هم براي مرادي سخت تر به نظر مي رسد.
داود موثقي از بازيگران نقش منفي در فيلم هاي فارسي است. او چند فيلم را هم کارگرداني کرده که اين فيلم ها نيز تفاوت چنداني با تجربيات بازيگري اش ندارد. او وارث تفکر فيلمفارسي است که از دهه 40 و 50 در سينما مي آيد و داريوش بابائيان به عنوان تهيه کننده نيز با فيلم هايي که در کارنامه دارد بر اين امر تاکيد مي کند.
موثقي در خواستگار محترم مي کوشد در قالب طنز داستاني را تعريف کند که 20 سال پيش مهدي فخيم زاده به بهترين شکل ممکن ان را بيان کرده بود. فيلم آن دوران از پرفروش ترين فيلم هاي دوران خود بود و پرونده اش هم بسته شد. اينکه موثقي چگونه قصد کرده دوباره سراغ اين داستان برود خود جالب توجه است. از همه مهمتر هم اينکه فيلم به هيچ وجه به سرو اندازه هاي فيلم فخيم زاده نمي رسد. شوخي ها و داستان فيلم به اندازه اي نخ نماست که کارگردان به هيچ وجه حتي نمي تواند تماشاگر خود را براي لحظاتي سرگرم کند.
فيلم بازيگران خوبي دارد که هريک به بدترين شکل ممکن مقابل دوربين حضور پيدا مي کنند. لهجه نچسب گوهر خير انديش و مودب بودن بيش از اندازه فرهاد آئيش آنقدر گل درشت است که از فيلم بيرون مي زند و تمشاگر را دائم نه به فيلم که به شيوه استفاده کارگردان از اين عناصر مي خنداند.
فيلم به ساده دست ترين شکلي از تفکرات فيلمفارسي استفاده مي کند. اينکه دو نفر در پيري عاشق و معشوق باشد و از پس حوادثي کسل کننده در نهايت زن لباس عروسي بپوشد و با خوبي و خوشي به منزل بخت برود. البته فراموش نکنيم که دست انداز ها را هم داماد سبيل از بنا گوش در رفته است و گهگاهي هم غيرتي مي شود پيش روي آنها قرار مي دهد و اين هم يکي ديگر از نکات ياد آوري کننده فيلمفارسي به شمار مي آيد.
البته موثقي با گنجاندن فصل هايي همچون قدم زدن شخصيت ها در پاييز در خيابان و يا انصراف مقطعي و بي دليل شخصيت ها از تصميم هايشان کوشيده کمي روايت فيلمش را به حال و هواي داستان هاي امروزي سوق دهد تا چندان هم در آماج حملات قرار نگيرد. اما اين جنس رفتارها به قدري ناشيانه در دل فيلم جاي گرفته اند که به عمد دائم به تماشاگر نهيب مي زند که فيلم و داستان را پيگيري نکند و کار را از اواسط داستان به اثري ضد خود تبديل مي کند که تکليف تماشاگر با آن مشخص نيست.
فيلم از تعدادي شوخي تشکيل شده که قرار است تماشاگر را بخنداند. اين شوخي ها در آنونس فيلم نيز جا گرفته که منجر به جذب تماشاگر شود. اما پس از برخورد با آنها در مي يابيم با صحنه هايي رو به رو هستيم که تاريخ مصرف انها گذشته و روزگاري به شوخي هاي اس. ام اسي مشهور بوده اند. در رستوران مرد از زن مي پرسد ميل داري و زن مي گويد اگر ميل نداشتم غذا نمي خوردم و بعد متوجه مي شويم منظور مرد اي ميل بوده است.
آئيش در جايگاه خواستگار محترم و پير داستان انقدر خجالتي است و بي روح نقش خود را بازي مي کند که هيچ دلربايي از زن و تمشاگر نمي کند. اين شخصيت هيچ هيجاني در خود ندارد. خير انديش هم با لهجه شيرازي تنها مي تواند کارهاي گذشته اش را تکرار کند و گامي به پيش بر نمي دارد.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>در جست وجوي انسانيت و عدالت</strong>
خاطرات اکتر احمد علي بهرامي به کوشش عطا آيتي ويراستار مرتضي رسولي پورنشر نوگل- 412 صفحه – 5500 تومان
عطا آيتي پژوهشگر ايراني مقيم پاريس که از سر فروتني حتي يک کلمه هم در کتاب در باره خودش ننوشته، يک اثر تاريخي ديگر را روانه بازار کتاب کرده است.
اين اثر خاطرات دکتر احمد علي بهرامي است. او به نوشته مقدمه کتاب:"درخانواده اي از صاحب منصبان سلاطين قاجار وکارگزاران پهلوي اول در سال 1919 و د رهنگام قرار داد بين ايران وانگلستان چشم به جهان گشود.در بين خانواده مادري که همه از شاهزادگان قاجار بودند، از جمله دائي اش سليمان ميزرا اسکندري بنيانگذار نهضت سوسياليستي در ايران به رمز و راز مبارزه سياسي انس والفت گرفت.
او که به زبان فرانسه مسلط است، به سمتهاي وزارت و نمايندگي مجلس رسيد و:"د رجريان انقلاب و به هنگام نخست وزيري شاپور بختيار که از همکاران او در وزرات کار بود به سمت رئيس کل هئيت بازرسي شرکت ملي نفت منصوب شد و پس از انقلاب با اجازه رسيمي وزارت امور خارجه دولت موقت براي ادامه مداوا راهي فرانسه شد.احمد علي بهرامي اينک در سن 86 سالگي در انزواي تمام در پاريس زندگي مي کند. کتاب خاطرات او حرف هاي نگفته در باره تاريخ معاصر ايران کم ندارد و بيشتراز همه ا زاين واقعيت پرده بر مي دارد که سفراي گذشته ايران در نقاط مهم جهان، چه مردان فرزانه و جهان ديده اي بوده اند.
<strong>ساعت سرخ در ساعت 25: گزينه شعر</strong>
شاعر: كيومرث منشي زاده160 ص، تهران: نشر نگيما، 1387، چاپ اول
«كيومرث منشي زاده» به نسلي تعلق دارد كه در دهه هاي 1340 و 1350، شعر را با دغدغه هاي جدي آغاز كردند. او در ابتداي فعاليت ادبيش با تخلص «حكيم» در قالب غزل و مثنوي شعر مي سرود. بعدها به شعر نيمايي و سپيد روي آورد. سپس از شعر نيمايي فاصله گرفت و با الهام از انديشه هاي رياضي و فيزيك، به تجربه تازه اي دست زد كه «شعر رياضي» نام گرفت. «منشي زاده» پس از تجربه «شعر رياضي» با استفاده از حالت پذيري رنگ ها و رنگ پذيري حالت ها به خلق تصويرهاي رنگي در شعر پرداخت و از كاربرد رنگ ها در شعر خود سود برد. كتاب حاضر گزيده اي از شعرهاي او در دوره هاي مختلف فعاليتش است. انتخاب شعرها با مشورت شاعر بوده و بخشي هم به شعرهاي تازه او اختصاص داده شده است، شعرهايي كه نشان مي دهند زبان شعري «منشي زاده» هميشه تازه و در خور تامل است و نمي توان به سادگي از كنار آن گذشت.
<strong>مجازات هاي اسلامي و حقوق بشر</strong>
نويسنده: حسينعلي منتظري160 ص، قم: انتشارات ارغوان دانش، 1387،چاپ اول
موضوع مجازات هاي اسلامي، به ويژه ارتباط و چالش آن با مسائل حقوق بشر، در سال هاي اخير مورد توجه محافل حقوقي داخل و خارج كشور بوده و زمينه سوالات و شبهات فراواني را به وجود آورده است. در كتاب حاضر، پاسخ هاي آيت الله «منتظري» به سوالات گوناگوني در زمينه مجازات هاي اسلامي و ارتباط و چالش آنها با مسائل حقوق بشر، گردآوري و تدوين شده است. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: «لزوم برخورد علمي با شبهات»، «امكان فهم فلسفه مجازات هاي اسلامي»، «امكان توقف بعضي از مجازات ها»، «آيا ديه به معني ارزش مادي انسان است؟»، «عدم ارزش گذاري انسان در ديه»، «آزادي اهل كتاب در مذهب و عمل به آن»، «منشاء خشونت هاي رايج»، «هدف اصلي از مجازات هاي اسلامي»، «معناي جهاد ابتدايي و جهاد دفاعي»، «معيار ثابت يا متغير بودن احكام شرع»، «آيا اجراي مجازات ها بايد علني باشد؟»، «قرآن و سنت و حكم رجم» و «ابقاء حكم رجم در اسلام».
<strong>حكومت ديني و حقوق انسان</strong>
نويسنده: حسينعلي منتظري160 ص، قم: انتشارات ارغوان دانش، 1387، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه پاسخ هاي آيت الله «منتظري» به بيست پرسش در زمينه حكومت ديني و حقوق افراد جامعه در آن است. عناوين برخي از پرسش ها عبارتنداز: «ماهيت ولايت فقيه و تصوير آن در فرض تفكيك قوا»، «معيار ديني بودن نظام سياسي»، «تصدي امور توسط فقيهان، هدف يا مقدمه؟»، «شرط اعلميت در فرض تفكيك قوا»، «دموكراسي و حكومت ديني»، «معاهدات بين المللي و احكام شرع»، «رابطه حكومت ديني و خشونت»، «نظام اسلامي و ترور»، «نظام اسلامي و شكنجه» و «كتب ضاله با توجه به گسترش وسايل ارتباط جمعي».
<strong>مسايل ساختاري عدم عادي سازي روابط ايران و آمريكا در دوران رياست جمهوري سيد محمد خاتمي</strong>
نويسنده: شادي قندهاري192 ص، تهران: موسسه خدمات فرهنگي رسا،1387، چاپ اول
با انتخاب «سيد محمد خاتمي» در خردادماه سال 1376، روابط ايران و آمريكا بار ديگر در محافل سياسي و دانشگاهي به صورت جدي مورد بحث قرار گرفت. در پژوهش حاضر، دلايل ساختاري عدم عادي سازي روابط تهران – واشينگتن در دوره رياست جمهوري «خاتمي» يعني در فاصله سال هاي 1377 تا 1384، مورد بررسي قرار گرفته است. نويسنده معتقد است كه علي رغم وجود مشكلات بسيار در راه برقراري روابط ميان ايران و آمريكا، مشكل اصلي همان ساختارهاي سياست خارجي در دو كشور و نفوذ آراء نهادها و گروه هاي مختلف مؤثر در تصميم گيري هاي تهران – واشنگتن در زمينه عادي سازي روابط ميان دو كشور بوده است. او سعي كرده است در اين كتاب، با بررسي تابوهاي ميان دو كشور، مشكلات ساختاري و دشواري هاي ايجاد رابطه ميان دو كشور را در دوره رياست جمهوري «خاتمي» را به تصوير بكشد.
<strong>تجسم مانا: آثاري از هدايت الله يوسفي</strong>
به كوشش: رايحه مظفريان112 ص، شيراز: انتشارات تخت جمشيد، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، گزيده اي از آثار «هدايت الله يوسفي»، مجسمه ساز و پيكره تراش برجسته معاصر ايران به خوانندگان معرفي شده است. اين مجموعه شامل آثاري از گچ، آثاري از بتن و آثار متفرقه است. «يوسفي» استاد برجسته اي است كه برايش مواد و ابزار آنچنان اهميتي ندارد. او از گل نرم تا سنگ خارا، با هر كدام اثري زيبا مي آفريند. حضور«يوسفي» در«اولين سه سالانه آثار حجمي موزه هنرهاي معاصر تهران»، تنديس طلايي موزه را براي او به ارمغان آورد.
<strong>گذري بر ديدارهاي استقلال و پيروزي</strong>
نويسنده: عبدالمجيد مهدوي88 ص، تهران: انتشارات مهربرنا، 1387، چاپ اول
در كشور ما بازي فوتبال از محبوبيت ويژه اي برخوردار است. دو تيم «پرسپوليس» و «استقلال» از قديمي ترين و پرطرفدارترين تيم هاي باشگاهي ايران هستند كه رقابت ميان آنها همواره هيجان انگيز و گاه جنجال برانگيز بوده است. در كتاب حاضر، ضمن آشنايي با تاريخچه شكل گيري اين دو باشگاه، با ديدارهاي آنها در سال ها و دوره هاي مختلف آشنا مي شويم.
<strong>ميرزا آقا خان نوري</strong>
نويسنده: پيروز مجتهدزاده296 ص، تهران: نشر انتخاب، 1387، چاپ اول
اين كتاب، گزارشي است از زندگي و اقدامات «ميرزا نصرالله اعتماد الدوله»، معروف به «ميرزا آقا خان نوري»، صدر اعظم ايران در زمان «ناصرالدين شاه». بر اساس اين گزارش، شخصيت و زندگي «ميرزا آقا خان نوري» به وسيله اكثر مورخان مورد تحريف قرار گرفته است تا از «ميرزا تقي خان اميركبير» - كه او متهم به شركت در توطئه قتلش است- به عنوان قهرمان نام برده شود. نويسنده بر اين اعتقاد است كه ادعاي مورخان درباره روابط نامشروع ميان «مهد عليا»، مادر «ناصرالدين شاه» و «ميرزا آقا خان نوري» و همكاري آنان در قتل «اميركبير» اساسا نادرست است و براي اثبات آن سند و مدرك تاريخي موجود نيست.
<strong>قرارداد 1907 به روايت اسناد وزارت امور خارجه ايران</strong>
جلد اولزير نظر: حبيب الله اسماعيليتاليف: محمد حسين نيا، علي ططري418 ص، تهران: انتشارات خانه كتاب، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، قرارداد سال 1907 ميلادي ميان روس و انگليس درباره تقسيم ايران، بر اساس اسناد موجود در وزارت امور خارجه ايران بررسي شده است. اين اسناد شامل عمده ترين گزارش ها و نامه هاي عادي يا محرمانه كارگزاران وزارت امور خارجه ايران در كشورهاي مختلف، به ويژه اروپا و آمريكا است. بخشي از اين گزارشات مربوط به مذاكرات و ملاقات هاي ماموران ايراني با مقامات و اشخاص مختلف است. بخش ديگر، به مسائل و موضوعات منتشر شده در رسانه هاي مكتوب حوزه هاي محل ماموريت آنها مربوط مي شود. كتاب شامل دو بخش است: در بخش اول، قسمت مرتبط با ايران در قرارداد 1907 به ويژه مسائل بين المللي آن در چشم اندازي كلي ترسيم شده و نقش دولت ها و شخصيت هاي تاثير گذار در روند مذاكرات و انعقاد قرارداد 1907 بررسي گرديده است. بخش دوم كتاب به متن استنساخ شده اسناد، اصل اسناد، به همراه نقشه ها و تصاوير شخصيت هاي تاثير گذار در قرارداد 1907 اختصاص دارد. بسياري از اسناد مجموعه حاضر، براي نخستين بار منتشر شده است.
<strong>راهنماي پرندگان ايران</strong>
(مصور، رنگي)نويسنده: جمشيد منصوري528 ص، تهران: انتشارات كتاب فرزانه، 1387، چاپ دوم
اين كتاب كه با تصاوير زيباي رنگي چاپ شده، مرجعي ارزشمند و جامع براي آشنايي با پرندگان مناطق مختلف ايران است. نويسنده كتاب، اكولوژيست و پرنده شناس برجسته اي است كه حدود 30 سال در «سازمان حفاظت محيط زيست» به فعاليت و پژوهش درباره پرندگان و تالاب هاي ايران اشتغال داشته است و در حال حاضر، دروسي مانند پرنده شناسي، مديريت تالاب ها و اكولوژي حيات وحش را در دانشگاه تهران تدريس مي كند. او كه نماينده سازمان «Bird Life International» در ايران است، تاكنون آثار معتبري در زمينه اكولوژي و محيط زيست ايران تاليف كرده است. در كتاب حاضر، پانصد پرنده ساكن ايران در نوزده «راسته»، همراه با نقشه هاي مختلف درباره پراكندگي آنها، تقسيم بندي و معرفي شده است. <strong>کتاب هاي تازه به زبان انگليسي</strong>
ناژين خالديان
<strong>بيلي خوش شانس</strong>
جان ورنون 294 صفحه انتشارات هيوتون ميفلين قيمت: 24 دلار
بيلي دکيد، هنوز هم شخصيتي شناور در فکر و خيال آمريکايي ها ست. شخصيتي که بخشي از آن از خيال و بخشي ديگر از واقعيت تشکيل شده. در يک سو ياغي گري، تمرد از قانون و آدمکشي ديوانه وار از ويژگيهاي اوست و در سوي ديگر از او به عنوان يک قهرمان، دست قدرتمند عدالت و يک اسطوره ياد مي شود. روايت جان ورنون از بيلي دکيد با تنها عکس به جا مانده از او که احتمالا در سالهاي 1880 گرفته شده آغاز مي شود؛ زماني که هنري مک کارتي ( بيلي) حدودا بيست ساله بوده و درست يک سال قبل از آنکه به دست کلانتر پت گاررت کشته شود.
مردم آمريکا عادت داشته اند او را هر جور که دلشان مي خواسته در ذهن مجسم کنند. زندگي نامه او تا کنون از قطعات کوچک پازلي تشکيل شده که بخشي از آنها افسانه و بخشي ديگر روايات اغراق آميز روزنامه نگاران بوده است. تا حدي که حتي نام و لقب او نيز در شرايط مختلف محلي از انتخاب بوده است. از هنري مک کارتي گرفته تا ويليام اچ باني و کيد آنتريم. چنانکه مکزيکي ها هم او را با نام ال چيواتو مي شناختند.
کاري که وررنون در اين کتاب انجام داده آنست که آن چه جزو دانش همگاني و پذيرفته شده است را گرفته و شکاف ها و ندانسته ها را با داستان پردازي پر کرده است. نتيجه اين شده که کل کار شبيه به فسلمهاي وسترن دوران صامت به نظر برسد: پيرنگي آشفته، کاراکتر هايي که بي توضيح وارد و خارج مي شوند و اسلو موشن هاي تير اندازي. اما با همه اين ها به گونه اي است که به اعتبار و باور پذيري اثر مي افزايد. اسطوره بيلي دکيد از ويرانه هاي بازمانده از جنگ لينکلن کانتي سر برآورد که جدالي نفرت انگيز ميان دام داران و بازرگانان نيومکزيکو در سال 1878 بود. ورنون به خوبي به اين نکته مي پردازد که چگونه دامداري انگليسي صداقت و وظيفه شناسي بيلي را به قيمت با يک اسب، يک زين و يک اسلحه مي خرد.
<strong>سفري از هند</strong>
آميتاو گوش، 515 صفحه انتشارات فارار، اشتراوس & گيرو، قيمت 26 دلار
در سال 1883 دولت بريتانيا زبانشناسي برجسته به نام سر جرج گريرسون را مامور مي کند تا در مورد درستي ادعاهايي در باره بد رفتاري با کارگران هندي استخدام شده و تضعيف حقوق آنها تحقيق کند. اين کارگران براي کار در مزارع تحت مالکيت بريتانيا در سراسر جهان به خدمت گرفته شده بودند. گريرسون در خاطراتش از روبرو شدن با پدر يکي از کارگران زن نوشته است و شرح مي دهد که چگونه مرد بينوا داشتن چنين دختري را انکار کرده و از آن پس اين دختر تنها با يک نام کوچک، يک شماره رديف و سال مهاجرت شناسسايي مي شده.حالا آميتاو گوش با رمان جديدش"درياي پاپي ها" تلاش مي کند تا ابهام هاي به جا مانده از آرشيو هاي آن دوران را در قالبي دراماتيک روايت کند. بخشي از اين رمان که امسال يکي از کانديدا هاي دريافت جايزه "من بوکر" است در سالهاي شروع جنگ ترياک و در بنگال مي گذرد. يک کشتي انگليسي به نام ايبيس که قبلا براي حمل بردگان استفاده مي شده، از باربران مزد بگير پر مي شود تا آنها را به جزيره موريس ببرد. در خلال اين سفر طولاني ماجراهاي مسافران و گذشته شان مرور مي شود.
<strong>درس هايي از يک فاجعه</strong>
گوردون ام. گلد استاين، 300 صفحه، انتشارات تايمز / هنري هولت و کمپاني قيمت: 25 دلار
در سال 1961 جان فيتز جرالد کندي نسل جديدي از اکتيويست هاي عمل گراي جوان را به واشنگتن کشاند که بعد ها به مردان نوين خط مقدم معروف شدند. در ميان اين عده، رابرت مک نامارا وزير دفاع و مک جورج بوندي شاخص ترين چهره ها به شمار مي آيند.
در "درسهايي از يک فاجعه" که کتابي به شدت غير معمول از گوردون گلد استاين است، از بوندي به عنوان جالب توجه ترين شخصيت در تراژدي جنگ ويتنام ياد مي شود. در واقع تمرکز بر نقش اين دو نفر در وقايع آن سالها و رسوايي نيکسون در سالهاي بعد تر است که هسته اصلي کتاب را شکل مي دهد. گلد استاين مي کوشد تا از تکرار آنچه که همه مي دانند، به ويژه از زمان ترور کندي به بعد بپرهيزد و در عوض به حقايق ظريف تاريخي اشاره کند که کمتر در رسانه ها به آن پرداخته شده. از اين حيث مي توان کار او را يک مستند مکتوب از تاريخ معاصر آمريکا به شمار آورد.
<strong>اسطوره يک خودکشي</strong>
ديويد وان، 172 صفحه، انتشارات دانشگاه ماساچوست، قيمت: 24.99 دلار
خودکشي به انفجار پلي مي ماند که هيچوقت نمي شود تعميرش کرد. تنها کاري که قربانيان ثانويه خودکشي مي توانند انجام دهند اينست که به شکافي که پس از انهدام پل ايجاد شده خيره شوند و به اين اميد دل خوش کنند که در آنسو، آرامش بيشتري وجود داشته باشد.
ديويد وان که در نخستين کتابش " يک مايل پايين تر" ريشه هاي خودکشي پدر دريانوردش که در زمان کودکي او اتفاق افتاده دستمايه قرار داده بود، اکنون در پي يافتن دلايل و انگيزه هاي پدر، " افسانه يک خودکشي" را نگاشته است. قهرمان اصلي اين کتاب که از پنج داستان تشکيل شده، پسرکي به نام روي است. قصه در آلاسکا، جايي که ديويد کودکي اش را سپري کرده اتفاق مي افتد. در آنجا تماشاي خاک روسيه همانقدر آسان است که در اين قصه مي توان رد پاي نگاه ايوان تورکگنيف در رمان "پدران و فرزندان" را ديد.
سووشون ♦ هزار و يک شب
این صفحه به کند و کاو در ادبيات داستاني ايران- داخل و خارج کشور- مي پردازد.در هر شماره ابتدا داستاني را مي خوانيد، سپس نگاهي به آن و در پايان يادداشتي در باره زندگي و آثار نويسنده. داستان برگزيده اين شماره به بخشي از رمان و ديگران، نوشته محبوبه مير قديري اختصاص دارد. اين کتاب در سال 85 برنده ي جايزه مهرگان ادب شده است.
♦ داستانو ديگرانمحبوبه مير قديري
زينت، من که مي گويم کار خدا بود. وگرنه بعد اين همه سال او...ه! من کجا و تو کجا؟ خيال مي کردم ديدارمان به قيامت بيفتد! اگر اين شب بگذرد و شب بعد هم بگذرد و چند شب بعدترو آنوقت، آنوقت است که معلوم مي شود ديدار بعدي به قيامت است يا نه، اينجا، همين دنيا. آخ که چقدر دلم مي خواهد ديدار بعدي همين دنيا باشد زينت! مي داني، من خيلي کارها دارم. با تو هم، با تو هم کار دارم، حرف دارم، حرف ها دارم برايت و از تو حوصله ي شنيدن مي خواهم، دو گوش شنوا، داري؟ داري زينت؟ داري، مي دانم که داري. اگر هم نداشته باشيمن ازت مي خواهم، به زبان خوش، به خواهش، به تمنا؛ نشد با زور! فکرش را کرده ام. سرت داد مي کشم، مي گويم زينت خانم، سرکار عليه ي محترمه، حاجيه زينت خانم، فقط چند دقيقه، چند دقيقه بنشين و به حرف هاي من گوش کن. گبر و لامذهب که نيستم. تازه، گيرم که باشم، نگاه کن، آدمم. يک آدمي مثل تو، زنيمثل تو، ببين. چه تفاوتي دارم با تو؟! بيست سال جوان ترم و اين، اين بيست سال امروز که ديدمت داسنتم بر من چه سخت گذشته و بر تو؟ نه. حالا ديگر چهره ي تو نشان نمي دهد بيست سال از من بزرگتر باشي! هيچ به تونمي آيد جاي مادرمن باشي! ديدمت، توي راهرو؛ با روپوش طوسي و روسري ابريشم سفيد و گلهاي ختمي به رنگ آبي، به رنگ ليمويي و حاشيه اي از رنگ طوسي روپوش- کمي روشن تر – و مويت، معلومبود که بلند است و رنگ مويت؟ پيدا نبود. روسري را سفت و قرص آورده بودي جلو، تا ميان پيشاني و زير گلو؛ با گيره اي سفيد جمع کرده بودي و دسته هاي روسري سينه و شانه ها را پوشانده بود. دو گل ختمي روي شانه ها و پايين تر، دوگل روي سينه و راه که مي رفتي دسته هاي روسري از سر شانه و سينه ات مي لغزيد، نرم، يک جوري، يک جوري که انگار دو بال کوچک و اين جور، تو با آن قدم هاي آهست به فرشته اي مي ماندي! مرا ديدي. هر بار که رفتي و آمدي مرا ديدي. نشسته بودم روي نيمکت، پشت به در اتاق راديولوژي، منتظر عکسم بودم.
بار اول چيزي ميان دلم هريد، فرو ريخت. ترسيدم. "نکنه منو شناخته باشه؟!" بار دوم که نگاهم کردي دانستم نه، نشناخته اي و تازه آن وقت بود که به خودم خنديدم! تو کجا مي توانستي مرا بشناسي؟ شايد اصلا به يادت هم نمي آيد. نه، امکان ندارد. ببين، اگر الان پيش من بودي مي گفتم چشمهايت را ببند و فکر کن، فکر کن. به بيست سال پيش. آموزشگاه خياطي داشتي. عباس آباد، خيابان دلگشا، سر يک چهاراه – اسم چهارراه يادم نيست – يادم هست آموزشگاه در زيرزمين يک ساختمان آجري بلند بود. من چادر به سر داشتم. مخصوصا، مي خواستم قيافه ام را خوب و کامل نبيني و نشناسي. او مي گفت تو حافظه ي خوبي داري، دقيقي. مي گفت يکي از بهترين مربي هاي خياطي هستي! من از پله ها پايين آمدم. در چوبي قهوه اي رنگي باز بود. سرکشيدم تو. يک سالن بزرگ بود و ميان سالن ميزي درازتر از ميز تنيس و دور و بر ميز پر بود از زنهايي که نشسته يا ايستاده با تکه پارچه اي ور مي رفتند و يا کاغذ الگو مي بريدند. صداي خش خش کاغذ و ترق ترق چرخ خياطي دستي بلند بود. هيچ کس متوجه حضور من نشد. نزديک ترين زن را که دختر جوانيبود صدا زدم.- خانم؟آمد جلو. متر به گردن داشت و کلاف نخ کوک دستش بود. پرسيدم مربي تان، خانم سهرابي را مي خواهم، کارش دارم. دختر همان جور که با کلاف ورمي رفت، سرش را گرداند عقب، تو را صدا زد و تو از جمع بالاي ميز خودت را بيرون کشيدي، آمدي سمت در، روپوش خوش رنگ سورمه اي به تن داشتي و مويت بور بود. مي دانستم رنگ موي خودت نيست. ابروهايت هم بور بود و روسري حرير سفيدي به گردنت آويزان بود. يک دستت با ترديد دسته ي روسري را کشيد. نگاهتب ه چادر من بود. مي دانستم به چه فکر مي کني. روسري ات را سر کردي! خنده ام گرفت. من که نامحرم نبودم زينت خانم! آمدي جلو و پرسيدي:"کاري داريد؟"نمي دانم چه گفتم و چه شنيدم. يادم هست داغ شده بودم، عر کرده بودم. تو مي خنديدي. لابد فکر مي کردي يک شاگرد تازه پيدا کرده اي! تته پته کردم. شايد آدرس جايي، کسي را پرسيدم که تو شانه بالا انداختي و رفتي. آن دختر تکه نخي را به دندان گرفته بود. دنباله ي نخ ميان کلاف بود و او بر و بر به من نگاه مي کرد!گفتم:"ببخشيد"! و چادرم را جمع و جور کردم. شنيدم يکي از زن ها صدايت زد.- خانم سهرابي اين يقه ي من خوبه؟و صداي تو انگار که از جنس شيشه بود، تيز، شکننده، سرد! بلند جواب دادي.- بـ... له.صداي خنده شنيدم، قهقهه.همان پايين پله ها چادر را از سرم برداشتم. انداختم تويکيف دستي ام که بزرگ و جادار بود و او برايم خريده بود.چرم قهوه اي. مناسبتي نداشت. همين جوري، يک روز که رفته بوديم خيابان و از جلوي فروشگاه چرم فروشي بزرگي رد شديم، خودش کت پشت ويترين را پسنديد و کت اندازه اش نبود و من دست گذاشتم روي کيف. شيک، نرم، راحت و چقدر جادار قيمتش را پرسيدم، - نترس زينت، گران نبود گفتم مناسب است و او کيف پولش را درآورد. کيف مال من شد. ببخش زينت. خودش خواست و تازه، واهمه نکن! بگذار بگويم سر هم چه چيزهايي برايم خريد. اين کيف و... بماند براي بعد. حالا وقت اين جور يادآوري ها و ليست گرفتن ها نيست. کيف را هنوز دارم. جاي نامه ها و کارت تبريک هاي عيد است وچند يادگاري کوچک. چيزهايي که اگر ببيني خنده ات مي گيرد و، چه مي دانم، لابد خيال مي کني من ديوانه ام!يک کاج، يک کاج کوچک. کاجي که عطر و بوي باران را دارد و يک صدف بزرگ که وقتي به گوش مي چسباني اش همهمه ي امواج دريا را مي شنوي، شلپ شلپ يک ماهي که آمده است کنار آب، نزديک ساحل و ديگر، يک قوطي جاي قرص، پر از منجوق هاي رنگارنگ، و دو سه تا سوزن منجوق دوزي و... آي که براي پيدا کردن اين سوزن ها چقدر گشتم، چقدر گشتم! تمام خيابان مهران، تمام آن دکان هاي رنگارنگ پر از تور و دگمه و نخ و روبان را گشتم، نگاه کردم تا بالاخره سوزن منجوق دوزي پيدا کردم. سوزني که از سوراخ ريز منجوق هاي رنگيم بگذرد و آن وقت من دانه دانه منجوق ها را بدوزم، روي گوبلني که نقش يک دسته گل داشت. يک دسته گل صحرايي، شقايق و گلهاي ديگر، ريز به رنگ زرد، بنفش، سفيد و و بعد گوبلن را قاب کنم، هديه به او. مي خواستم يک کار تک باشد. يک چيز درست و حسابي، چشم گير. مي خواستم وقتي آوردش خانه برق از چشم تو بپرد و نفست ميان سينه گير کند! مي خواستم بگويي:"وا...ي، چقد قشنگه!" گفته بودي.گفت که گفته اي و با شتاب قاب را از دستش بيرون کشيده اي، گرفته اي جلوي صورتت، خيره شده اي و بعد قاب را عقب برده اي. گفت که ايستاده بودي زير لوستر و نور زلال و شفاف لوستر با برق منجوق ها چه مي کرده! گفت که شقايق شعله مي کشيدند، گل آتش و تو، مات نگاه مي کردي، مات و مبهوت!از او پرسيده بودي:"اينو از کجا آوردي؟" و او جواب داده بود از زني دستفروش خريده است، زني که بساطش را پهن کرده بوده کنار خيابان.پرسيده بودي"راست ميگي؟! بازم از اين داشت؟" و آدرس خواسته بودي و او گفته بود به نظرم کولي بود. از آنهايي که جا و مکان ثابتي ندارند. امروز اينجايند و فردا جايي ديگر، چند محله پايين تر و بالاتر و يا اصلا يک شهر ديگر، دياري ديگر و تازه، از اين قاب همين را داشته و بعد قيمتي هم گفته بدد و تو ذوق زده تابلو را به ديوار آويخته بودي، بالاي تلويزيون، مقابل در هال.مي خواستي توي چشم باشد. گفته بودي:"از بس که قشنگه!" و به مهمان ها، هر که آمده بود و مات گ.بلنشده بود گفته بودي:[با ذوق]"سليقه است ديگه!" او مي گفت يکي از زنهاي فاميل خنديده بود که، "زن کولي گوبلن نمي بافه!" و يک يديگر پوزخند زده و گفته:"من که تا به حال نديدم جايي گوبلن بافته و آماده بفروشن، اونم يه همچين چيزي!" و او گفت دلش لرزيده، خيال کرده زن مي خواهد چيزي را حالي تو کند و تو حاليت نمي شد، باورت نمي شد، نبايد هم مي شد. تو، او وبچه ها ميان قلعه اي بوديد؛ قلعه اي با ديوارهاي محکم، برج و باروي بلند، استوار و من بيرون از قلعه، پشت دري بسته، حيران. سرگردان و، منتظر، منتظر!...
♦ در باره اثر
از کجا سرما مي آيد؟ فتح اله بي نياز
رمان "وديگران" اثر واقعگرايانهاي است که با تکنيک سيال ذهن روايت مي شود. عامل ومحرک سيلان ذهني راوي، آسيب هاي روحي- رواني ناشي از تلخکامي عشقي است که حالا دست به دست بيماري و درد ناشي ازعمل جراحي و بعضاً ترس از آينده داده و ساختار روايت را به شکل پاره پاره وازهم گسيخته سامان بخشيده است. انگيزش واقعگرايانه داستان، نه از علل رويداد هاي حال که به دليل رخداد هايي که پيشتر اتفاق افتاده اند.راوي، زن ميانه سالي است که دچار سرطان رحم شده است، او براي عمل دربيمارستان بستري مي شود. دراتاق روبه رو، زني به اسم بهار درحال زايمان است. بهار دختر زني است به اسم زينت که از سطر اول داستان، مخاطب اصلي راوي است. زينت از ديد راوي منفوراست، چون راوي و شوهر زينت - که حدود ده سال از زنش جوان تر بود- سال ها با هم دوست بودند، وآن مرد که حالا مرده است طي آن سال ها، به خاطر حفظ کانون خانوادگي اش به ازدواج با راوي تن نمي داد.
از ديد راوي، گرچه زينت شوهر وفاداري ندارد، امه به هر حال از جايگاه اجتماعي برخوردار است، دو فرزند وخانه دارد ومردم او را به رسميت مي شناسند. اما تمام اينها براي زينت "قلعه اي" بيش نيستند؛ البته از ديد زني که خود "در بيرون از قلعه سهمش يک بيابان بود و سراغ يادداشت هاي روزانه اش مي رفت و کلماتي را مي خواند که آغشته بودند به غباري از ملال و اندوه!" (صفحه هاي 20 و21) با اين وصف "اميدوار بودم کنار آن قلعه مستحکم، کومه اي هم براي من ساخته شود" (صفحه 52)
راوي، زني است که دلش مي خواهد دوست داشته شود، تنها نباشد و حضورعشق را حس کند، به حلقه نامزدي بدل و بي نگين هم قانع است. آن را به انگشت مي کند و چند بار جلوي آينه مي ايستد و دست ها را از هم باز مي کند. اما مرد حتي نام او را بر زبان نمي راند، مبادا که آن را در خانه تکرارکند. اينها و چندين و چند رابطه، کنش و ديالوگ به صورت تکه تکه درمتن پراکنده شده اند، اما جدا از حضور واژگان، همين اتفاق ها در روايت هم مي افتند. نام راوي مشخص نيست. او در سفر با مرد، در جاده ها و ويلا ها و رستوران ها و اين جا و آن جا، در حالي که نام دختر و پسر آينده اش مشخص است (سارا يا نرگس اسم دخترو ياور اسم پسر)، خود ازنام واقعي محروم است. روايت نيز، مانند الگوها و تعريف هاي جامعه، آرزوي "زن" بودن واقعي را از او سلب مي کند وبه جاي آن غده اي شکل مي گيرد که حاصل رابطه متعارف نيست، بلکه "زاده سال ها انتظار است و تنهايي، تنهايي آميخته با کين، طعن و استهزا. و خوني که از حرص و اضطراب و رنج به عمل آمد." (ص25) درحالي که توقع راوي چندان زياد هم نيست:" خيال بچه را داشتم زينت. اين حق من بود، نبود؟ زينت من هم يک زن بودم، بفهم. من هم دلم مي خواست بچه ام را درآغوش بگيرم و برايش شکلک درآوردم." (ص96)
جهت گيري خصمانه راوي نسبت به زينت درآغاز، حالت هيستريک دارد: "من عادت کرده بودم به زمزمه.... ما سال هاي سال به نجوا حرف زديم... در خانه است، وقتي که تو نبودي، غريبه اي بيش نبودم.... حالا، زينت، زينت، اين غده مي توانست يک بچه باشد. ازت متنفرم. دلم مي خواهد تو را بزنم.... و با همين دست هاي لاغرو استخواني حلقومت را بفشارم. "(برگرفته ازصفحه هاي 11و14و25و45) اما به مرور گونه اي بي تفاوتي بر راوي مستولي مي شود."او کدام ما را مي خواست؟ کدام را بيشتر مي خواست؟" (ص166) اين فردگرايي بيشتر با عامل بيروني توجيه مي شود، چون در قطعه اي بين قطعات آمده بود که: "زينت، بانوي بزرگوار، مهربان بانو، گلدان را روي ميز اتاقم گذاشت و رفت. مي خواهد همه جا زيبا باشد و معطر- به مناسبت تولد نوه اش" (ص165) که با يک عامل دروني نيز همسو شده است. راوي، شخص خود و زينت را "انسان هاي بدون هويت وحتي فاقد نام مي-خواند. نام آنها را موقعيت هايي به آنها تحميل مي کند که مردها وسنت ها تعيين مي کنند: "حکايتي است زندگي اين زن که من باشم، زينت باشم، پروين باشم و زهره باشم. حکايتي است! حکايتي هستم من. ناگفته و نانوشته!" (ص161)
راوي درخانواده اش هم خوشبخت نيست. خواهرش مليحه رابطه چندان خوبي با او ندارد. مادرش زني سنتي، خشک و کم مهر است. برادرش منوچهر معتاد و بيکار و ولگرد است، ازخانه دزدي مي کند و مدام مشکل مي آفريند، اما چون مرد است حتي زن و دختر هاي خانواده مي خواهند برايش همسري "بساز" دست وپا کنند.
راوي، درکودکي دوستي دارد به نام ريحانه که پدر ندارد و مادرش عالم از بر و رو واندام خوبي برخوردار است. پدر راوي بدش نمي آيد که با دادن هديه، نظر عالم را جلب و با او ازدواج کند. همين قصد، بين ريحانه و راوي فاصله مي اندازد و رابطه آنها قطع مي شود. اما راوي در سنين جواني با راضيه دوست مي شود؛ دختري که از هرحيث موقعيت و سرنوشت يکساني با او دارد. زندگي راوي، گاهي در بخشي از زندگي واقعي يا رؤياي خواب و بيداري راضيه ادامه مي يابد؛ تا حدي که گاهي مي خوانيم "به خواب راضيه سرک کشيدم."
ديد زنانه نويسنده، ناخودآگاه ذهن راوي را به سمت آن خاطره هايي مي راند که بيانگر موقعيت فروتر زن نسبت به مرد است. يکي از اين خاطره ها که به وضوح برتري "مسخره ترين مرد ها" رابر زن ها نشان مي دهد، مراسم ختنه سوران اسد مرسوم به «اسي مفو» است که به دوره کودکي راوي برمي گردد: "زن ها و دختر ها يک به يک مقابل پسرک رقصيدند و او با اسکناس هايش بازي کرد و با هفت تيرش شليک کرد، مثل يک مرد، يک مرد واقعي! آخر سر زن رقاصه آمد و دور بر تخت آواز خواند، چرخيد، رقصيد و دست به سينه ايستاد. تعظيم کرد و اسي مفو دستش را بلند کرد سمت زن. اسکناس نويي ميان انگشتان حنا گرفته اش بود. زن چرخي زد و پيش آمد، دولا شد، اسکناس را به دهان گرفت و پسرک شليک کرد به پيشاني زن..... صورت اسي مفو پر بود از خنده."(ص108) اين تصوير کوتاه نمايه اي از قدرتي است که سنت به مرد مي بخشد و ضعفي است که به زن ارزاني مي دارد.← اما دراين ميان بعضي از زن ها نسبت به بقيه ضعيف تراند؛ همان گونه که قدرت در مرد ها به يکسان نوزيع نشده است. راوي از مرد خانه اي کوچک، يک وجب جا، و بدون هيچ خرجي مي خواهد (چون خودش کار مي کند) اما اين خانه بايد نام يک مرد را هم برخود داشته باشد تا جامعه زن را بپزيرد. اما اين يک وجب جا از راوي دريغ داشته مي شود. حتي وقتي مرد مي ميرد، راوي در گورستان هم موقعيتي ضعيف تر دارد: "کنار ايستادم، سهم من کنار ايستادن بود، تماشا.... تو همسر او بودي زينت و من، همدم، يک دم !" (ص97)
در بيشتر جاها عناصرآگاهي دهنده به نمايه تبديل مي شوند و به خودي خود به مدار درونمايه کشيده مي گردند – يا به تعبير ديگر، اين عناصر به مدار درونمايه مي آيند و حالت نمايه پيدا مي کنند: براي نمونه: راضيه در لحظه حال جواب مي دهد: "دلم گرفته!"، سپس اين جمله مي آيد: "روزها مي آيند و مي روند. هفته ها، ماه ها و دل گرفته راضيه باز نمي شود." (ص96) يا مرد (شوهر زينت و دوست راوي) به راوي مي گويد: "کاغذ درست مي کنيم که برامون دردسرنشه." و راوي با خود مي گويد: "دردسر؟ من ته چاه بودم و تو حرف از دردسر مي زدي." (ص130) که خواننده پيش و بعد از اين صفحه با استعاره چاه درمدار درونمايه آشنا شده بود.
زمان، آغاز و فرجامي در روايت ندارد و هرنقطه زماني، بار ها و بار ها، با نکته اي از شخصيت ها يا رويداد ها آميخته مي شود. شکاف هاي موجود بين گسيختگي زمان، با نشانه ها و دلالت هاي کافي پرشده است و توازني ضمني بين موقعيت ها فراهم آمده است. از اين منظر زمان ديگر فقط عنصري از زمينه براي انجام امري محسوب نمي شود، بلکه خود نيز تا حدي به موضوع تبديل شده است. ما به ازاي اين اتفاق درخود متن، قطعه قطعه شدگي مدرنيستي آن (برخوردار از مرکز و کانون) است. حضور راوي در اين کانون، رشته ارتباط بين قطعات را استحکام بخشيده است.تصويري که راوي از خودش ارائه مي دهد، در واقع در قاب بزرگتري يعني زندگي اجتماعي قرار مي گيرد. اگرسطح ناخودآگاه راوي، يعني آن چيزي که فرويد عامل تعيين کننده هستي فرد مي خواند، قصه درد ها و رنج هاي او است، اماهمين سطح به نوعي مناسبات اجتماعي را هم بازنمايي مي کند وخواننده ازوضعيت و شرايط اجتماعي اطلاعاتي کسب مي کند.
رمان بدون اين که به دامن سانتي مانتاليسم درغلتد، به شدت تأثرانگيز است. دردها، درد انگيز تصوير يا توصيف شده اند. البته راوي تاحدي موجه است و ما نقش او را در تداوم رابطه اش با مرد نمي بينم. با اين وصف، چون درموقعيت "ستمديدگي" قرار مي گيرد و لحن تأثيرگذاري را هم به کار برده است، خواننده هم درصدد توجيه او برمي آيد: "چه قدر کلمه خورده باشم خوب است، اين همه سال، اوه!" (ص191) يا نگاه اکنوني راوي در جاي جاي روايت به صورت مقدمه يا تکميل کننده آمده است: من ديگر به هيچ گلي دلبسته نسيتم." (ص110) و "آدم فکر مي کند ديگر نمي تونه کسي رو دوست داشته باشد."(ص103) و "جاي من کجاست؟ کجا بود؟ "(ص129) و مهم تر از اينها دل چرکين اش: "سخت است که آدم هميشه و هميشه بخواهد چيزي را پنهان کند. کردم من، راضيه و خيلي زن هاي ديگر!" (ص123)
اما آوردن اين نقش مايه ها با واژگان متفاوت، گاه موجب تکرار شده است. براي نمونه تمام صفحه 189 و حدود نيمي از صفحه105؛ در حالي که طنز گزنده صفحه 143- د رمورد راوي که قرار است دوستش گيتي او رابه يک مرد نشان دهد تا بلکه وصلتي صورت گيرد- و جمله اي شبيه "شيهه هم بايد بکشم؟ "مي توانست جاهايي که روايت گزارشي شده است (مثل صفحه 40 اوضاع به هم ريخته است. حکومت عوض شده است. اين شهر يا قهرمان دارد يا قهرمان پرست. همه يا مريدند يا مراد!) به کار گرفته شود و خصلت روايي متن را ارتقاء دهد.
رمان "وديگران" به رغم وجود نکات فوق، و با آن که به شيوه تکه تکه روايت شده است، اما به دليل استمرار نگاه زنانه و چرخش هاي روايي که در بيشتر جا ها موفق بوده است و دنبال کردن طرح داستان و قصه آن، ازطريق انگيزش شخصيت ها، توانسته است درشخصيت پردازي راوي، شخيت هاي تيپ "مرد"- به رغم غياب او درمتن – زينت"، پدر ومادر راوي راضيه و شخصت هاي فرعي ترتيپ مانند برادر و خواهرهاي راوي و عالم، رويهمرفته امتناع کننده از کار درآيد. فضا سازي مي توانست بيشتر از اين باشد؛ مثلاً خانه زينت در غياب او يا ويلايي در شمال. بعضي از موقعيت ها هم جا داشتند که "گزنده تر" دردهاي فردي - و الگوهاي اجتماعي پديد آوردنده چنين موقعيت را بازنمايي کنند؛ چون نويسنده به نوعي بعد اجتماعي - فرهنگي به داستان خود بخشيده است. بنابراين جا داشت که اين نوع موقعيت ها - مانند نشان دادن راوي به يک مرد براي ازدواج احتمالي - بيشتر ساخته شوند.
پايان باز داستان که براي خواننده تأويل پذير است، با گذشته و حال راوي همخواني دارد؛ چون در زندگي اين نوع قرباني ها هيچ آينده اي را نمي توان با قاطعيت رقم زد.
♦ در باره نويسندهمحبوبه ميرقديري: مهرگان ادب
"محبوبه ميرقديري" متولد 1337است و اهل اراك كه در حال حاضر به تدريس در همين شهر مشغول است. اولين داستان منتشر شده محبوبه ميرقديري كاري كوتاه به نام "نسا" بود كه در نشريه آدينه سال 65 به چاپ رسيد. تا سال 1378 كه اولين مجموعه داستانش "شناس" منتشر شد. با نشريههاي آدينه و دنياي سخن همكاري ميكرد. دو رمان "پولك سرخ" و "خانهآرا" در سال 1380 به چاپ رسيدند و مجموعه داستاني "روي لبهايشان خنده بود" در سال 1382 انتشار يافت. "و ديگران" در سال 1384 به چاپ رسيد كه در مهرگان 85 موفق به كسب جايزه بهترين رمان منتشره در سال 84 شد. "و ديگران" داستاني زني است كه با مردي متاهل دوست ميشود و هرگز رابطهشان از دوستي فراتر نميرود. به زندگي زينت همسر مرد دقيق ميشود و به بچههاي او حسرت ميبرد. اين کتاب در سال 85 برنده ي جايزه ي مهرگان ادب شده است.
چهار فصل
روزهائي است که سازنده گاو و علي سنتوري از مرز هفتاد سالگي ردمي شود، و سلطاني که نقش قريب رابهتر بازي مي کند دهه شصت رانرم نرمک پشت سر مي گذارد.
صفحه تولدي ديگر – وام گرفته از بزرگ بانو فروغ فرخزاد- بابزرگداشت ايندو به اوراق مجازي هنر روز افزوده مي شود. مصاحبه اي داريم در تهران بامهدي هاشمي.
داريوش مهرجويي: سه ويژگي
هفدهم آذر ماه سالروز تولد داريوش مهرجويي است. در وصف او بسيار نوشته اند و کارنامه سينمايي اش به دفعات در نشريات مختلف مرور شده است و بنابر اين تقريبا هر خواننده مطالب هنري آنها را مي داند. شايد بتوان گفت که او و فيلمهايش در فضاي سينماي داخل ايران معروفترين هاو پرتماشاگر ترين ها در ميان کارگردانان نسل خود بوده اند.
مهر جويي از جهات زيادي در سينماي ايران يک استثنا به شمار مي آيد. اما به نظرم سه ويژگي او از بقيه مهمتر و قابل توجه تر است.
در درست داشتن نبض جامعه و ساخت فيلم هاي بحث انگيز
مهرجويي با آنکه فيلمهايش همچون هر اثر هنري معتبر و پرمايه از آفت زمان به دور است، اما در عين حال الهام پذبري از جامعه ايراني و به روز بودن هم از ويژگيهاي غير قابل انکار سينماي او به شمار مي آيد. به رغم سانسور يا تعويق در نمايش برخي از فيلمهايش، به جز يک استثنا هميشه توانسته در گيشه موفق باشد و توجه بيشترين تعداد مخاطب از ميان طبقه متوسط جامعه را به خود جلب کند. او تنها فيلمساز ايراني از ميان همنسلان خود است که توانسته بيشترين ارتباط را با مخاطب ايراني داشته باشد. فيلم هاي او هيچگاه مورد توجه جشنواره هاي اروپايي نبوده است. طبيعتا آنچه که در آثار او مطرح شده، ريشه در نوع تفکري دارد که اروپاييان يکي دو دهه قبل آنها را تجربه کرده بودند و برخي مخالفان مهرجويي، اين نکته را حمل بر کپي برداري مي دانند. اما قدر مسلم در تاييد اين رويکرد همين بس که اين فيلمساز، از طريق همين فيلمها امکان تجربه کردن دنيايي را براي مخاطب فراهم کرد که نه پيش از آن و نه تا به اين لحظه هيچ فيلمساز ديگري نتوانسته بود حتي به آن نزديک شود
کيفيت هنري و امضا معتبر
به جز الماس 33 که سياه مشق يک کارگردان جوان به شمار مي آيد، همواره يک استاندارد کيفي هنري را در آثار مهرجويي مي توان مشاهده کرد. به عبارت بهتر، نمي توان فيلم ضعيفي را در کارنامه او يافت. آثار او از اين نظر فاصله زيادي از هم ندارند و هر کدام از جايگاهي محکم و قابل بحث در کارنامه او برخوردارند. در پس هريک از آنها چنان هويت و اصالتي وجود دارد که به سختي مي توان جايگزين و همتايي براي آنها يافت. تک ستاره هايي مثل هامون يا ليلا را با چه فيلمي ديگر در کل سينماي ايران مي توان مقايسه کرد؟ پري را با کدام اثر ديگري ميتوان زير يک عنوان مشترک قرار داد؟ نمونه نقد زيرکانه اجاره نشين ها را -که سر تا پاي نظام جمهوري اسلامي را بي آن که گزکي به دست دهد به استهزا مي گيرد- در کجاي سينماي ايران مي شود يافت؟ کدام کمدي انتقادي را از ميان همه ي سينماي ايران مي توان با اين فيلم در يک رديف قفسه جاي داد؟
توجه به طبقه متوسط و پرهيز از سياه نمايي افراطي
سينماي مهرجويي در سالهاي پس از انقلاب عمدتا به مسائل طبقه متوسط مي پرداخت و اغلب شخصيت هاي او از اين طبقه مي آمدند. از اين منظر، بماني و ميهمان مامان تنها دو استثنايي به شمار مي آيند که در سالهاي اخير رقم خورده اند. او در تمام اين سه دهه گذشته هيچگاه حاضر نشده به جريان سياه نمايي و جشنواره زدگي تن در دهد و ترجيح داده تا در ايران و براي مخاطب ايراني فيلم بسازد. بر همين اساس شايد بتوان گفت او معادل همه تحسين و تمجيد هايي که در فستيوالهاي خارج از کشور نصيب فيلمسازان ديگر شده از طرف مخاطبان جدي و حرفه اي ايراني مورد تقدير و توجه و احترام قرر گرفته است.او البته توانسته است بي آن که به سياه نمايي و اگزوتيسم روي آورد در جشنواره ها و مجامع سينمايي آمريکا مطرح شود. دليل اين امر هم تفاوت فرهنگي عميق ميان جشنواره هاي سياست زده ي اروپايي و فستيوال هاي معطوف به هنر و ناييو آمريکايي است.
حالا او پس از سفري يک ماهه و در آستانه سالروز تولدش به ايران بازگشته تا مقدمات فيلم جديد خود را که در باره تهران است فراهم کند. همچون هميشه چشم انتظار تازه ترين اثر استاد مي مانيم.
مهدي هاشمي: سلطان روزگار غرب
مهدي هاشمي قرمزي در 16 آذر ماه سال 1325 در شهر لنگرود به دنيا آمد. بازيگري را نخستين بار روي صحنه تئاتر و با همراهي داريوش فرهنگ در سال 1348 آغاز کرد. اما ده سال پس از آن بود که توانست براي بار اول در جلوي دوربين سينما به ايفاي نقش بپردازد. زنده باد... ساخته خسرو سينايي در سال 1358 اولين تجربه سينمايي او به حساب مي آيد. پنج سال پس از آن، در سال 1363، اولين حضور او در تلويزيون با بازي در سريال سلطان و شبان رقم خورد، سريالي که باعث شد او پس از پانزده سال بازيگري و به ناگاه به يکي از موفق ترين و معروفترين چهره هاي دهه شصت و نيمه نخست دهه هفتاد بدل شود. او در دوران بازيگري اش در سينما همکاري با تعدادي از سينماگران برتر ايران را تجربه کرد که حاصل آن حضور در مرگ يزدگرد( بهرام بيضايي) زنده باد (خسرو سينايي) خارج از محدوده ( رخشان بني اعتماد) شکار خاموش ( کيومرث پور احمد) و ناصر الدين شاه آکتور سينما ( محسن مخملباف) بود. روند بازيگري او از اواخر دهه هفتاد افت کرد، اما در عوض به فعاليت هاي تئاتري خود بازگشت و در دهه هفتاد يکي از گزيده کار ها و ثابت قدمان صحنه تئاتر بدل شد.
برادر او ناصر هاشمي و همسرش گلاب آدينه نيز بازيگرند. تنها فرزند او نورا نيز به تازگي با حضور در چند تله تئاتر و مجموعه تلويزيوني به جمع بازيگران اين خانواده پيوسته است.
اما آنچه باعث مي شود اين روزها بازيگري مهدي هاشمي بيش از پيش به چشم بيايد، حضور درخشان او در دو مجموعه تلويزيوني روزگار قريب و کاراگاهان است. پيشتر در نقدي که در سايت راديو زمانه بر سريال روزگار قريب نوشته بودم به اين نکته اشاره داشتم که بازي هاشمي در نقش دکتر محمد قريب چکيده ي همه ي تجربه و توان او در امر بازيگري است. بي اغراق مي شود گفت که هيچگاه عمق و غناي حضور او و نقش آفريني اش در يک اثر تا به اين حد تحسين بر انگيز و مثال زدني نبوده است.
با آن که همه ي بازيگران اين سريال به واسطه کارگرداني کيانوش عياري و شيوه منحصر به فرد بازي گرفتن او اجرايي قابل قبول داشته اند، هاشمي موفق شده بهترين بازي عمرش را تا به اينجا به يادگار بگذارد. رويکرد واقع گرايانه او در تطابق با وجه مستند گرايانه کار عياري، آن چنان خوب از آب در آمده که در طي سي و شش قسمت از اين سريال، تماشاگر با محمد قريب زندگي کرده و آن چنان اين شخصيت را مي شناسد که گويي در همان سالها با او مي زيسته. در اين سو اما، همين تماشاگر هيچگاه حتي فرصت اين را نيافته که به مهدي هاشمي لحظه اي به عنوان بازيگر بيانديشد. مطابق با آموزه هاي بازيگري، اين يعني رسيدن به کمال در ايفاي نقش.
او در سريال کارآگاهان که که به تازگي به پايان رسيد نيز حضوري درخشان داشت. اگر چه خود سريال از يک الگو برداري پيش پا افتاده از سريال هاي پليسي دهه هفتادي فرانسه و آلمان فرا تر نبود، بازي هاشمي توانست تنها عامل جذب مخاطب باشد و با جان بخشيدن به سريال، آن را از فضاي يکنواخت و تکراري اندکي دور کند.
مهدي هاشمي در تهران به پرسش هاي همکار ما پاسخ گفته است:
گفت و گو با مهدي هاشمي بايد نقش را كنترل كرد
آقاي هاشمي از آخرين حضورتان بر صحنه تئاتر بگوييد. از آخرين باري كه در صحنه تئاتر و روبروي مردم به بازي پرداختم قريب به 10 سال مي گذرد.اگر خاطرتان باشد نمايشي با عنوان "كارنامه بندار بيدخش"نوشته و كارگرداني دوست خوبم بهرام بيضايي بود كه در يكي از سالن هاي همين مجموعه تئاتر شهر بود و اتفاقا با استقبال خوبي هم مواجه شد.ازآن سال ها به بعد به دليل مشغله هاي متفاوت تصويري ديگر نتوانستم تئاتر كار كنم. تا اينكه امسال و سال گذشته با تله تئاتر "پسران طلايي" به كارگراني محمد رحمانيان در شبكه چهار و نمايش"كرگدن"به كارگردان فرهاد آئيش در سالن اصلي تئاتر شهر مشغول هستم.
كار با آقاي آئيش چگونه فراهم شد؟ اين همكاري به پيشنهاد خود آقاي آئيش شكل گرفت. البته من از قبل كارهاي تئاتري ايشان را دنبال مي كردم و نوع كارشان را دوست داشتم و با علاقه به سالن هاي اجراي فرهاد مي آمدم.
مهم ترين حسن يك كارگردان براي بازيگري مثل شما جهت پذيرفتن و همكاري براي بازي در نمايش چه چيزي است؟ نكته اي كه برايم مهم بود و در آئيش وجود داشت اين است كه او هرگز اطلاعات را دنبال خود نمي كشد و هيچ تلاشي براي به رخ كشيدن بازيگر ندارد.اين برايم مهم بود و اعتقاد دارم بازيگري كه با چنين كارگرداني همكاري دارد مي تواند در صحنه بسيار راحت وظايف محوله را درك و هضم كند. آئيش در كار خود با بازيگران بسيار راحت برخورد مي كند و در هدايت بازيگران هيچ ترديدي به خود راه نمي دهد. به اصطلاح بازيگران با اعتماد به او بهترين شكل را ارائه مي دهند و اين يك امتياز بزرگ است.
شما اجراي آقاي سمندريان از نمايش "كرگدن"را قبل از انقلاب ديده بوديد؟ بله.
آيا ديدن آن اجرا در طراحي تان از شخصيت ها تاثير گذار بوده و يا اصلا دل تان خواسته كه از آن اجرا هم در بازي وام بگيريد؟ من آن اجرا را كه به سختي و با مشكلات عديده اي به صحنه رفت را خوب ديدم. ولي باور كنيد به دليل شيوه كاري متفاوت دو كارگردان و زمان اجراي دو نمايش در دهه هاي متفاوت هيچ تاثيري از آن نداشتم. مگر آنكه شما نكته اي را ديده باشيد و اگر بگوييد خوشحالم مي كنيد.
اولين برخوردتان با شخصيت "برانژه" با پيشنهاد آقاي آئيش رخ داد؟ خير. همان سالي كه آقاي سمندريان نمايش كرگدن را درتالار فردوسي دانشگاه تهران به صحنه بردند من به كتابخانه دانشگاه مراجعه و متون فارسي و انگليسي آن را خواندم.ترجمه جلال آل احمد از اين متن خيلي خوب بود و به راحتي با كاراكتر همراه و آشنا شدم. در زمان اجراي اين نمايش من دانشجوي دانشگاه تهران بودم.
دوست داشتني ترين برداشت شما از متن "كرگدن"چه چيزي است؟ اصالت. اصالت در اين متن به خوبي و رواني تمام جاري است. درشخصيت پردازي اغلب كاراكترها دچار افت و خيزهاي محسوسي مي شوند و د رنهايت تنها عدم تغيير در وجود يك نفر اتفاق مي افتد.
بازي در سينما و تئاتر براي شما كه تجربه هردو كار را داريد چه تفاوت هايي دارد؟ برخورد با شخصيت و نوع نگاه و اجراي آن بارزترين نكته اي است كه مي توانم به آن اشاره كنم.معمولا به سراغ نقش هايي مي روم كه نسبتا به خودم نزديك باشند و بتوانم آن را خوب در بياورم.اما در تئاتر نوعي تفاوت عمده وجود دارد كه در سينما رخ نمي دهد.آن را فقط بايد تجربه كرد و به سختي اش ايمان آورد.
نظرتان در مورد بازيگراني چون شهاب حسيني و آتنه فقيه نصيري كه اصلا تجربه تئاتر نداشتند وبا چنين نمايشي به صحنه آمده اند،چيست؟ آنها بازيگران بسيار باهوشي هستند. كارخود را خوب مي دانند و به خوبي آگاه هستند كه در تئاتر نبايد در نقش فرورفت و بايد آن را به درستي كنترل كرد.
جشنواره ♦ چهار فصل
ماندانا مقدم، هنرمند ايراني ساکن سوئد، يکي از چهره هاي موفق هنر امروز ايران است که آثارش در بي ينال ونيز و موزه هاي معبتر دنيا به نمايش درآمده است. ويدئوآرتي از او در برنامه هنر ايران در باربيکن لندن به نمايش درآمد. به اين انگيزه گفت و گويي داريم با اين هنرمند.
گفت و گو با ماندانا مقدم<strong>ارتباط دو سوي دنيا</strong>
<strong>خانم مقدم اگر موافق باشيد از مکان اجراي اين " ويديو آرت " ها شروع کنيم و اينکه آيا نمايش دادن اين ويديو آرت ها در سالن سينما تناقضي با تعريف و هنر نهفته در اين آثار به وجود آورده است يا خير؟</strong>ويديو آرت اشکال گوناگون دارد و يک رشته از آنها را به هر حال نمي توان به صورت اسکرينينگ نمايش داد. در يک سري از اين ويديو آرت ها بيننده بايد با کار حرکت کند و در واقع به نوعي داخل کار شود. طبيعتاً ميخکوب کردن بيننده در سالن سينما باعث مي شود که به کيفيت کار صدمه وارد شود و مفهوم آن به خوبي درک نشود.
<strong>برويم سراغ کارهاي شما و ايده ي " چاه " و مشکلاتي که در راه اجراي اثر برايتان به وجود آمد… کمي از اين مشکلات برايمان بگوييد…</strong>اين چاه قرار بود وسيله اي باشد براي ارتباط مردم در دوسوي دنيا. ابتدا قرار بود آن سوي چاه که در ايران قرار داشت در خانه ي هنرمندان باشد و در شرايطي که همه چيز مهياي اجراي کار بود، تنها چند روز مانده به شروع نمايشگاه به من خبر دادند که اين کار مجوز نگرفته است و بنابراين اين ايده نتوانست به صورت کامل اجرا شود و تنها آن سوي کار که در سوئد بود ساخته و نمايش داده شد…
<strong>حالا به نظر شما اين چاه يک طرفه و ارتباطي که نتوانست برقرار شود، خودش به نوعي بيانگر انزواي اين روزهاي ايران نيست؟</strong>چرا. دقيقاً. من اما مي خواستم نوعي ارتباط دموکراتيک را بيان کنم و ارتباط انسانهايي که به نوعي تنها همديگر را پيش داوري مي کنند. که به هر حال اين ارتباط برقرار نشد و کار در حد يک چاه يک سويه و يک ارتباط يک طرفه باقي ماند.
<strong>شما در کارهايتان خيلي از مفاهيم سمبوليک ادبيات کلاسيک استفاده کرده ايد… چاه و زلف و سخن و … به عقيده ي شما پيشينه ي قوي ادبيات در ايران مي تواند به کمک هنر مدرن بيايد؟</strong>يقيناً همين طور است. هميشه ادبيات در هنر بصري و مدرن تاثيرگذار است و بي شک اين ادبيات قوي ايران روي من و باقي هنرمندان هم تاثير گذاشته است… اما اين موضوع در کار من انتخابي نبوده است... اين ادبيات و مفاهيم سمبوليک جوري در نا خودآگاه جمعي ما حضور هميشگي دارد…
<strong>از اينها که بگذريم، مي رسيم به دو تم که در کارهاي شما تکرار مي شود: زن و ارتباط، مي خواستم بدانم اين موضوع تا چه حد آگاهانه است و تا کجا در زندگي شخصي خودتان ريشه دارد؟</strong>مي توانم بگويم که کارهاي من خيلي شخصي است. در واقع کارهاي من جوري تجربيات خودم است… سوالهايي که در زندگي برايم به وجود مي آيند و پاسخي که براي آنها پيدا مي کنم... اما بعد از به وجود آمدن هر کاري، خودم هم به آنها فکر مي کنم مانند يک بيننده و آنجا امکان دارد زواياي تازه اي از کار بر من جلوه کند… امکان دارد تغييراتي در کار ايجاد کنم و يا معنايش را به نحوي گسترش دهم… اما به هر حال تمام کارهاي من شخصي هستند. مي توانم بگويم من هيچگاه موضوعي را براي کار انتخاب نمي کنم… اينها جوري روال زندگي و فکر من هستند.
<strong>به نظر شما، هنر و هنر مند مي توانند با کارهايشان حفره ي ايجاد شده بين مردم ايران و مردم دنيا را از ميان بردارند؟ حفره اي که بيشتر توسط سياست ايجاد شده است…</strong>من اين را وظيفه ي هنرمند نمي دانم. اما هنرمند تنها يک رشته سوال را مطرح مي کند… باعث مي شود تا درباره ي يک رشته مسائل بيشتر صحبت شود و طبيعتا در پي اين سوال و بحث راه حل هايي هم ارائه خواهد شد و اين است که در هنر جالب است. اين است که نزديک کننده ي انسانها به هم است نه الزاماً خود هنر.
<strong>کار جديدي هم در دست داري؟</strong>اين روزها بيشتر روي عکس و فيلم کار مي کنم و نوعي پرورش دادن همين ايده ي چاه.
<strong>اين فستيوال را چطور ديديد؟</strong>خيلي خوب بود و بزرگترين حسنش اينکه هنرمندان داخل ايران و خارج ايران را کنار هم قرار داد. پهلوي هم قرار دادن اين هنرمندان باعث مي شود دو نوع نگاه متفاوت در کنار هم قرار بگيرند و از اين ادغام طبيعتاً مباحثي به وجود خواهد آمد که مي تواند بسياري از مسايل ريز هنري و اجتماعي را موشکافي کند. کاشکي هنرمندان را در يک ميز گرد هم کنار هم قرار مي دادند تا به نوعي فضا براي بحث و گفت و گو بيشتر به وجود آيد.
<strong>اين کار را هفته گذشته و براي تئاتر انجام دادند…</strong>متاسفانه من نتوانستم خودم را براي ميزگرد تئاتر ايران به لندن برسانم. به هر حال اميدوارم برپايي چنين مراسمي ادامه دار باشد و هنرمندان ايراني که در چهارگوشه ي دنيا زندگي مي کنند بيشتر و بيشتر شانس در کنار هم بودن را داشته باشند.
جشنواره ♦ چهار فصل
سالن باربيکن لندن اخيراً شاهد هنرنمايي باران کوثري و حسن معجوني بود که با تئاتر "کوارتت: سفري به شمال" در انگلستان حضور پيدا کرده بودند. گفت و گوي اختصاصي هنر روز با اين دو بازيگر مطرح را بخوانيد.
گفت و گو با باران کوثريتئاتر ايران زمينه رشد و توجه بيشتري را دارد
<strong>کمي از کار با آقاي کوهستاني بگو و کاراکتر " نگار " و چگونگي شکل گرفتن اين کاراکتر...</strong>اين کار در واقع تجربه ي دوم من با آقاي کوهستاني است. با امير يک تجربه ي ديگر هم داشته ام: "در ميان ابرها". خوشبختانه امير از آنگونه نويسنده هايي است که آنقدر خوب شخصيت ها را مي نويسد که اين ماجرا خودبه خود، بخش زيادي از کار بازيگر را ساده مي کند. به عنوان کارگردان هم به عقيده ي من در عين جواني بسيار با تجربه و البته با سواد است و به خوبي مي تواند بازيگر ها را هدايت کند. ما به دليل نوع کار فيلم هاي مستند زيادي ديديم از زنهاي قاتلي که به طور غير عمد مرتکب قتل شده اند. ابتدا سعي کرديم از آنها کمک بگيريم و در مرحله ي بعد هم پس از آماده شدن متن، شروع کرديم به تمرين روي مونولوگ ها... در آنجا بود که امير بخشهايي از کار را براي سهولت کار بازيگر تغيير مي داد و اين مرحله در کارهاي او طولاني ترين مرحله است... و بعد از اينکه اين متن نهايي آماده شد، حدوداً دو ماه اين مونولوگها را با هم تمرين کرديم و البته اين را هم اضافه کنم که کارکردن با بازيگران حرفه اي هم در شکل گيري يک کاراکتر بسيار موثر است. وقتي در نمايشي بازي مي کني که در آن حسن معجوني و آتيلا پسياني هم حضور دارند، خود به خود کارت سبک و سياق بهتري مي گيرد.
<strong>به نظرت بين کاراکتر شيرين در دايره زنگي و کاراکتر نگار در اين تئاتر کوارتت رگه هايي از تشابه پيدا مي شود؟</strong>نه. فکر نمي کنم بين شيرين و نگار هيچ شباهتي وجود داشته باشد. نگار ناخواسته درگير يک قتل شده است و تنها در باره ي آن اتفاق صحبت مي کند.
<strong>از اجراي لندن و برخورد تماشاگر با اين نمايش راضي بودي؟</strong>اينجا تماشاگرهاي بسيار فهيم و خوبي دارد. البته ما بخش زيادي از اين موفقيت را مديون ترجمه ي خوب آقاي محلوجي هستيم و زير نويس خوبي که براي کار فراهم شده بود... من فکر مي کنم اجراي لندن بيشتر از هر اجراي خارجي ديگري به تجربه ي تهران نزديک بود.
<strong>فکر مي کني آنچه که ديديم، درباره ي تقاوت نگاه زن و مرد به يک موضوع واحد است؟</strong>من فکر مي کنم تفاوت بيشتر از اين حرف ها ست، گوناگوني کاراکترها و طبقه ي اجتماعي شان و خيلي چيزهاي ديگر... واقعيت اين است که من فکر مي کنم، جنسيت آخرين تفاوت ميان اين کاراکترهاست. چون مثلاً کاراکتر فتح الله به کاري که کرده است اعتقاد دارد. بعد از قتل هم پشيمان نشده و همچنان آرامش دارد و از اين واقعيت فرار نمي کند اما نگار ناخواسته درگير يک قتل شده است.
<strong>به نظرت واقعيات تئاتري ايران در اين فستيوال به خوبي مطرح شد و اين دو نمايش توانستند تئاتر ايران را به غربي ها معرفي کنند؟</strong>کل تئاتر ايران را که قطعا نه...اين دو کار به هر حال تنها بخشي از تئاتر ايران هستند...
<strong>چه بخشي از تئاتر ايران؟</strong>فکر کنم بخش تئاتر تجربه گرا... به درستي نمي توانم نظر دهم، آنقدر سواد تئاتري ندارم که مطمئن باشم اين کارها را مي شود کاملاً در بخش تئاتر تجربي قرار داد يا نه ولي فکر مي کنم بخش جوان تئاتر ايران را به خوبي معرفي مي کنند. اما ما خوشبختانه در ايران تئاترهاي متفاوتي داريم... از تئاترهاي تالار وحدت گرفته تا تئاترهايي که در سالن هاي کوچک تئاتر شهر اجرا مي شوند و آنهايي که در سالن هاي مولوي بر روي صحنه مي روند... براي همين فکر مي کنم اين تئاترها تنها نماينده نسل جوان تئاتر ايران باشند... همان طور که از اسم اين فستيوال بر مي آيد: سخن تازه.
<strong>از ميان بازي در سينما و تئاتر، کداميک را ترجيح مي دهي؟ در کدام راحت تري؟</strong>من نمي توانم بازيگري را به تئاتر و سينما تقسيم بندي کنم. در واقع اين بيشتر " نقش" است که برايم اهميت دارد. بايد ببينم چطور مي توانم با کاراکترها ارتباط برقرار کنم. اگر نقشم را دوست داشته باشم آنوقت ديگر سينما و يا تئاترش برايم مهم نيست.
<strong>حالا نقشت را در کوارتت دوست داشتي؟</strong>خيلي... واقعيت اين است که من از بازي در کوارتت خيلي لذت مي برم. يعني در سينما، شايد فقط هنگام بازي کردن در "خون بازي" اينقدر لذت برده باشم.
<strong>به نظرت سينما و تئاتر در ايران همگام و به موازات هم پيش مي روند و يا نه يکي از آن ديگري پيش است؟</strong>باز هم مي گويم من آنقدر که در جريان سينما هستم از متن جريانات تئاتري ايران آگاهي ندارم و نمي توانم قاضي خوبي براي اين موضوع باشم اما بايد بگويم در ايران هم مانند خيلي جاهاي ديگر امکاناتي که در اختيار تئاتر قرار مي گيرد خيلي کمتر از آني است که در اختيار سينما گذاشته مي شود.
<strong>البته سينما با آدم هاي بيشتري ارتباط برقرار مي کند و طبيعي است که توجه و امکانات بيشتري را در مقايسه با تئاتر نصيب خودش کند...</strong>درست است اما من احساس مي کنم تئاتر ايران آمادگي رشد و توجه بيشتري را دارد، چرا که در اکثر اجرا ها تمام سالن هاي تئاتر شهر پر مي شود. مردم از تئاتر استقبال مي کنند و در جريان تئاتر قرار مي گيرند. و من فکر مي کنم تئاتر ايران با حضور اين مخاطب، ظرفيت هاي بسيار بيشتري دارد.
<strong>و سر آخر کمي هم از سينما بگوييم، به نظرت سينماي ايران بعد از سالهاي درخشان دهه ي هفتاد وارد مرحله ي جديدي شده و دوران افول را سپري مي کند؟</strong>سرعت حرکت رو به جلوي سينما کمي پايين آمده اما من فکر مي کنم که اين جريان هنوز ادامه دارد و سينماي ايران همچنان به کار خودش ادامه مي دهد.
گفت و گو با حسن معجوني<strong>از روايت مردانه تا روايت مردانه- زنانه</strong>
<strong>آقاي معجوني اگر موافق باشيد از همين اجراي لندن شروع کنيم و اينکه اين اجرا با اجراهاي تهران چه فرق هايي داشت؟</strong>فرق که بسيار است. به عقيده ي من در تهران، داستان به کل چيز ديگري بود. من فکر مي کنم اين ايراني ترين کار امير باشد. به خاطر نشانه ها و علائم کاملاً ايراني اي که در کار گنجانده شده است. مقوله ي بسيار مهمي به نام زبان که معمولاً در لابه لاي ترجمه گم مي شود. مثلاً مثل کوچه بازاري حرف زدن ما. يا کلمات و واژه هايي که ما را با کاراکتر آشنا مي کند، مثلاً وقتي مي گوييم فلاني در شهريار زندگي مي کند... خب تا حدودي مقياس شخصيتي او به دستمان مي آيد... اين جور چيز ها را نمي شود در ترجمه آورد. اجراي تهران به کل جور ديگري بود براي اينکه کمدي و تراژدي را همزمان و با هم داشت و تماشاگر دائم بين اين دو فضا در رفت و آمد ذهني بود.
<strong>اين دو فضاي کميک و تراژيکي که اشاره کردي، به نظر تو اين دو فضا توسط ريسمان " قصه " به هم متصل شده بودند يا به کل جدا از هم عمل مي کردند؟</strong>نه اينها تنها يک تم مشترک دارند اما به هم وصل نيستند. داستانها به کل از هم مجزا هستند، جوري که در کلام زنها جوري ريزبيني و آنگونه از بيان کلامي که به جزئيات مي رود به چشم مي خورد اما مردها بيشتر به بيان کليات مي پردازند و داستان عمده تر است.
<strong>اما اين دو بخش مجزا، شده اند دو بخش يک تئاتر واحد، پس خواهي نخواهي عامل يا عواملي اين دو را به هم پيوند داده است، به نظرت آن خط و اصل، چه چيزي است؟</strong>ارتباط اينها، بيشتر ارتباط موسيقيايي بود، يعني چيزي که عنوان تئاتر هم از همان مي آمد. در تهران اين طور بود که اين دو فضاي شبه کميک و شبه تراژيک يک آمبيانس خاص را ايجاد کرده بودند و همان آمبيانس، جوري نگهدارنده ي کار شده بود.
<strong>به نظر شما، اگر در اين تئاتر يک قصه هم وجود داشت که به تبع آن فضا و موقعيت هاي خاص تري به وجود مي آمد، آنوقت کار از اين يکنواختي خارج نمي شد؟</strong>مي شد قصه هم داشت. اين هم يک نگاه است. اما اين تئاتر بيشتر سعي بر ساختن اتمسفر خاص خودش را دارد و زياد درگير قصه نمي شود. مثل يک اثر موسيقيايي که ما را از حالي به حال ديگر مي برد بدون اينکه فکر کنيم اين اثر ملوديک هست يا نه. اما در باره ي اين تئاتر واقعيت چنين است که روزهاي اولي که اين کار در حال نوشته شدن بود، کل حکايت مردانه بود، البته منظورم اصلاً اين نيست که در اين کار دختر ها ضعف دارند من تنها دارم تصميم اوليه ي کار را بيان مي کنم که در آغاز قرار بود چهار مرد چهار روايت متفاوت از يک قتل را بيان کنند...
<strong>يعني باز هم چهار بازيگر و به همين ترتيب در صحنه حضور داشتند، که هر چهار تا مرد بودند، درست است؟</strong>دقيقاً. مي داني که قصه ي مردها، بر مبناي يک اتفاق واقعي نوشته شده است و در طرح اولين، قرار بود کاراکترهاي ديگري از جمله همکار قاتل نيز به قصه اضافه شوند و هر کدام قتل را به گونه اي مجزا روايت کنند. اما بعد ها قرار شد يک ماجراي موازي زنانه به قصه اضافه شود... فکر مي کنم حس آنها اين بود که فکر مي کردند اين طور قضيه کامل تر است. اما من فکر مي کنم آن طور هم کامل بود. يعني اگر چهار مرد در باره ي يک موضوع ( قتل) صحبت کنند، در ميانه زن هرگز غايب نيست، زن حضور دارد در لابه لاي نگاه و حرف و کلام آن مردها.
<strong>چه عالي، اين دقيقاً همان چيزي است که بيننده را براي درک واقعيت به چالش مي کشاند، فضايي شبيه قصه هاي بورخس... آن طور بيننده از ديدن يک موضوع يکنواخت خسته نمي شد، نظر شما در اين باره چيست؟</strong>من تجربه ي ديدن اين کار را ندارم. مي داني که من از يک جايگاه ديگر به کار نگاه مي کنم تا تو که نشسته اي و از جايگاه بيننده کار را ديده اي...
<strong>کمي هم راجع به اين فستيوال صحبت کنيم، ديگر تئاتر ايراني حاضر را هم تماشا کرده ايد؟</strong>ددالوس و ايکاروس را مي گويي؟
<strong>بله.</strong>آن کار را در تهران ديده بودم اما متاسفانه در لندن فرصت نکردم تا کار را دوباره ببينم.
<strong>به نظر شما اين دو کار توانستند، تئاتر ايران را به بيننده ي غربي معرفي کنند؟</strong>بله. به گونه اي تئاتر نسل امروز ايران را معرفي کردند، جوري تئاتر جوان ايران را. که هم همايون غني زاده و هم امير رضا کوهستاني از کارگردان هاي جوان ايران هستند.
<strong>خب برسيم به باقي کارهاي شما و تجربه ي کارگرداني... به عقيده ي شما از ميان کارگرداني و بازيگري، کدام به " زندگي واقعي " نزديک تر است؟</strong>پاسخ دادن به اين سوال کمي سخت است. نمي دانم. تنها مي توانم بگويم که اين دو هرگز نمي توانند جاي هم را پر بکنند و به کل از هم جدا هستند. من البته کارگرداني را بيشتر دوست دارم.
<strong>کار جديدي هم در دست داري؟</strong>جديداً دوازده مونولوگ در دست دارم و باغ آلبالو را که قرار است ضبط تلويزيوني بشود. که البته بناست اين کار در ضبط تلويزيوني اش، کاملاً به متن و اجراي تئاتري وفادار بماند.
<strong>در ابتداي صحبت هايتان در باره ي اين کار امير رضا کوهستاني، اشاره کرديد که اين کار خيلي ايراني است و پس از ترجمه براي بيننده ي غربي، " قابل فهم " در نمي آيد... به عقيده ي شما عکس اين قضيه هم نمي تواند جوري صادق باشد، يعني مثلاً ترجمه از روسي براي مخاطب فارسي زبان جوري ناملموس نيست؟</strong>در وهله ي اول اين وظيفه ي انتقال معنا بر عهده ي مترجم است و بعد کارگردان، که به ترتيب زبان و فضا را براي بيننده ي فارسي زبان تغيير بدهند. و اگر اين دو انجام کارشان را از عهده برآيند، آن وقت کار براي فارسي زبانان هم قابل درک و ملموس خواهد بود. اما من به هر حال کار تماماً فارسي هم دارم مثلاً همان مونولوگ ها که همگي به فارسي اند و توسط نويسنده هاي حرفه اي نوشته شده اند.
جشنواره ♦ چهار فصل
شيرين نشاط يکي از معروف ترين هنرمندان ايراني در اين سوي آب هاست که عکس ها و ويدئوآرت هايش از شهرت جهاني برخوردارند. برنامه "ايران: سخني تازه" فرصت تماشاي چند ويدئوآرت و جلسه پرسش و پاسخ با اين هنرمند را فراهم کرد.
همه حق دارند درباره ايران حرف بزنند
در بخشي از برنامه "ايران: سخني تازه" در باربيکن لندن، جلسه اي به نمايش تعدادي از آثار شيرين نشاط، هنرمند برجسته ايراني ساکن نيويورک که شهرت جهاني دارد و آثار عکاسي اش با قيمت هاي بسيار بالا خريد و فروش مي شود، اختصاص يافت.
در اين شب ويژه که اين هنرمند هم حضور داشت و به پرسش هاي حاضران پاسخ داد، چهار ويدئوآرت که بين سال هاي 2002 تا 2008 ساخته شده اند، به نمايش درآمد.
ويدئوآرت "طوبا"(2002) اولين اثر به نمايش درآمده در اين شب بود که يکي از بهترين و معروف ترين آثار نشاط است. اين ويدئوآرت که يک بار در دوره رياست دکتر سميع اذر فرصت نمايش در موزه هنرهاي معاصر تهران را يافت، در واقع از دو پرده بزرگ روبروي هم تشکيل شده که مخاطب را بين دو تصوير متفاوت و جذاب قرار مي دهد، اما اين جا، به اين دليل که اثر در يک سينما به نمايش درآمده بود، دو تصوير در کنار هم قرار گرفته و به اندازه شکل نمايش اصلي تاثيرگذار نبود.
دومين اثر به نمايش درآمده، "آخرين کلام" نام داشت که در سال 2003 توليد آمده و حکايت زني است که در يک محيط بسته و تاريک مورد بازجويي قرار مي گيرد، در حالي که نجواهاي شاعرانه ذهن او را مي شنويم و در پايان به سخن مي آيد.
در بخش دوم، دو ويدئوآرت با نام هاي "زرين"(2005) و "فائزه"(2008) به نمايش درآمدند که در واقع بر اساس رمان "زنان بدون مردان" نوشته شهرنوش پارسي پور خلق شده اند که به شکلي همين تصاوير در فيلم سينمايي اي که نشاط اخيراً در مراکش ساخته، مورد استفاده قرار گرفته اند. نکته جالب حضور چهره هايي نظير بهروز وثوقي، شهرنوش پارسي پور و شبنم طلوعي به عنوان بازيگر در اين ويدئوآرت ها بود.
پس از آن بخش هاي مختلفي از اين فيلم - که"زنان بدون مردان" نام دارد - به نمايش درآمد که برخي از تک تصاوير آن زيبا بود، اما در مجموع به نظر نمي رسيد که به عنوان فيلم سينمايي موفقيتي براي خانم نشاط به ارمغان بياورد. گفته مي شود که اين فيلم براي شرکت در جشنواره کن امسال ارائه شده بود، اما مورد توجه اين جشنواره واقع نشد.
پس از آن در جلسه پرسش و پاسخ به مديريت ولي محلوجي، شيرين نشاط از روند کاري خود که از عکاسي شروع شده، به ويدئوآرت رسيده و حالا به فيلم سينمايي انجاميده، گفت و اضافه کرد: "من خودم را تکرار مي کنم. گاهي وقت ها هم کار خوب نمي شود. درباره محتوا من شکست مي خورم و دوباره تجربه مي کنم. عکاسي ثبت سمبل و موقعيت است، اما فيلم گفتن قصه است. من بر روي اين فيلم پنج سال است که دارم کار مي کنم و هنوز تمام نشده است."
نشاط درباره استفاده اش از شعرهاي فروغ در ويدئو آرت ها و استفاده از رمان زنان بدون مردان، گفت: "من دچار ادبيات زنانه ايران هستم. فروغ و شهرنوش هر دو کارهاي بزرگي کرده اند. من هميشه برايم جالب بود که درباره آنها بيشتر بدانم و درباره موقعيت زن. شهرنوش سال ها زندان بود و حالا هم در تبعيد زندگي مي کند. زنان بدون مردان و طوبا و معناي شب، شاهکارهايش هستند. من سعي کردم آنها را بيان کنم. زنان بدون مردان در سال 1953 مي گذرد و کودتاي عليه مصدق در آن نقش دارد.در واقع يک قصه فيلسوفانه است که در آن در انتها به باغ پناه مي برند، سمبلي از تبعيد.در واقع کتاب بسيار پيچيده اي بود براي فيلم شدن. وقتي از سوي جشنواره ساندنس به من پيشنهاد شد که فيلمي بسازم، اين رمان را بردم. همه گفتند، غير ممکن است، نمي شود رمان ديگري انتخاب کني؟!"
نشاط ادامه داد: "من کتاب را دوست داشتم چون همه چيز را ترکيب کرده بود؛ سياست، جامعه، روانشناسي، فلسفه، فانتزي، .. من مي خواستم همه اين ها را در فيلمم نگه دارم. اين براي من افتخار است که بتوانم توجه ها را به شهرنوش پارسي پور جلب کنم... او با من دوست شد، به نيويورک آمد بعد به مراکش... من عاشقش شدم. خود شخصيت او الهام بخش من بود، اين که چه مي کند، چطور حرف مي زند و به چه مي انديشد."
نشاط با اشاره به فيلمبرداري فيلم در کازابلانکا گفت: "من مي خواستم همان کارهايي را بکنم که هميشه مي کردم. اين بار بايد فکر مي کردم که حالا بايد چه کار کنم که تماشاگر را 90 دقيقه نگه داشت."
داستان فيلم زندگي چهار زن با نام هاي زرين، مونس، فائزه و فرخ لقا است که هر کدام از يک طبقه خاص مي آيند و با مشکلات خود درگيرند.
در اواخر جلسه، جواني که ظاهراً از دعوت شدگان به اين برنامه هم بود، به طرز شديد الحني از نوع نگاه شيرين نشاط انتقاد کرد و جرياني را که در ايران به تقليد از او راه افتاده، به سخره کشيد. در جواب او، نشاط گفت: "من مفتخرم کاري را که انجام داده ام، بسيار شخصي است. من فرستاده ايران نيستم، به جاي ايرانيان خارج از کشور هم حرف نمي زنم. من فکر مي کنم فقط ايرانيان داخل ايران نيستند که حق دارند درباره ايران حرف بزنند. همه اين حق را دارند. ما هم که به اجبار يا خودخواسته در بيرون زندگي مي کنيم، همين حق را داريم. ما هم نگاه داريم."
پس از آن جوان از ايران آمده که پسر يکي از نويسندگان ايراني هم هست، با لحن تندتري به انتقاد خود ادامه داد که لحن او اعتراض و ناخوشايندي حاضران را به دنبال داشت. شيرين نشاط در جواب گفت که چنين برخورهايي را متاسفانه در مجامع عمومي تنها از کساني مي بيند که در ايران زندگي مي کنند. او اضافه کرد: "در يک جمع عمومي ما چرا نبايد از هم حمايت کنيم؟ من دنياي خودم را روايت مي کنم و هر کسي هم دنياي خودش را. مي تواني بگويي کارت را دوست ندارم، اما اين چنين حرف زدن در جلسه عمومي دردي را دوا نمي کند." حق البته با شيرين نشاط بود و به نظر مي رسيد آن جوان هم هرچند انتقادش در پايه بيراه نبود، اما طرز سخن گفتن اش جز نوعي تقاضاي توجه ديگران و اظهار فضل، معناي ديگري نداشت.
صدا ♦چهار فصل
گوهر صداي ايران است و صدايگ گريگوري پك"، "چارلتن هستن"، "لارنس اليويه"، "سيدني پوآتيه"، "لارنس هاروي"، "رد استايگر"، "جيمز كاگني"، "مارچلو ماستروياني"، " آنتوني کوئين" و... با او در تهران گپي زده ايم.
حرف هاي منوچهر اسماعيليبايد تحمل کنيم...
منوچهر اسماعيلي در سال 1318 متولد شد. او دوبله فيلم را از سال 1336 آغاز كرده و از سال 1342 كه دهه طلايي دوبله فيلم در ايران بود، مدير دوبلاژ بوده و گويندگي بسياري از نقش هاي اول را به عهده داشته است. "گريگوري پك"، "چارلتن هستن"، "لارنس اليويه"، "سيدني پوآتيه"، "لارنس هاروي"، "رد استايگر"، "جيمز كاگني" و "مارچلو ماستروياني" شماري از اين نقش هاي اول است. اسماعيلي نخستين بار در سال 1340 به جاي آنتوني كوئين در فيلم "سندباد بحري" (ريچارد والاس 1947) صحبت كرد. با اين گوهر صداي ايران به گفتگو نشسته ايم كه مي خوانيد.
<strong>اينكه مي گويند شما به بازيگري هم علاقه داشتيد، درست است؟</strong>بله. يكي از علايق من درهنر مربوط به بازيگري مي شود. ساليان قبل هم نقش هايي را درتصوير بازي كرده ام. در سريال سردار جنگل و فيلم زاينده رود آقاي مخملباف هم بازي كرده ام اما پس ازآن هرگز نشد كه به سينما كشيده شوم. البته همان طور كه مي دانيد قرار شد چند سال پيش دريكي از فيلم هاي آقاي كيميايي هم بازي كنم اما آن هم ميسر نشد.
<strong>مهم ترين قسمت يك دوبله موفق در فيلم ويا سريال تلويزيوني چيست؟</strong>نكته اي كه بسيار مهم و حياتي است و عدم رعايت صحيح آن باعث شكست يك دوبله مي شود "حس"دوبله است. فقط حس و نه چيز ديگر. بايد آن قدر درارائه ان ظرافت و قدرت وزيركي را چاشني كار كرد كه مخاطب به راحتي ان را بپذيرد. حس دوبلور بايد با كلام كاراكتر همساني داشته باشد و غير از اين است كه دراول كار تماشاگر ارتباط خود را با اثرقطع مي كند. البته اين اصلا دست مخاطب نيست وبه صورت ناخودآگاه با كار لجبازي مي كند و البته حق هم دارند.
<strong>درانجام اين كار چه عناصري تاثير گذار است؟</strong>همه چيز دست به دست يكديگر مي دهند. حس به علاوه زيركي ودرنهايت حجم صدا.
<strong>جايگاه مدير دوبلاژ در فيلم هاي ما تاچه اندازه مهم است؟آيا مدير دوبلاژ فقط به كيفيت هاي كار مي انديشد؟</strong>متاسفانه مدتي است كه اين مساله تحت تاثير سياست هاي ريزودرشت سيما قرار گرفته است. دربسياري مواقع بابريدن و برچيدن قسمت هايي از فيلم ظرافت هايي را كه همچون مينياتور دراثر جلوه مي كند از بين مي رود و اصلا به مديران و دوبلاژهاي محترم اجازه كار نمي دهند كه شايد مثلا فلان قسمت فيلم توسط دوبله ارتقاء پيدا كرده وقابل پخش شود.
<strong>به نظرتان معضل امروز دوبله ايران چيست؟</strong>جهان تكنولوژي. وسرعت توليدان در عصر ما بااينكه فوايد بي شماري را دارد اما به همان اندازه بر كيفيت ها تاثير گذار است. شما نگاهي به وضعيت عكس و عكاسي ودوربين هاي توليد شده بيندازيد. عكاس با تهيه يك دوريبن ديجيتال بلافاصله عكسي را تهيه مي كند كه خود كمترين نقش را در نورپردازي آن به عهده دارد. يا همان عكس به سرعت توسط دستگاههاي ظهور چاپ مي شود و البته با كيفيت پائين و سرعت بالا. قديم ها همان عكاسي كه عكس را تهيه مي كرد به تاريكخانه ميرفت و آن را هرطور كه مي خواست چاپ كرده واصلا داروي عكاسي را باآزمايشات متنوع توليد مي كرد. اما امروزه زمان براي همه مهم شده و اين امر دردوبله هم ضربه هاي زيادي زده است. سرعت كار كيفيت ها را پايين آورده است. بنابراين اين مي شود و ضعيت دوبله.
<strong>شما اغلب از وضعيت ويراستاري فيلم نوشته ها ناراضي بوديد و تهيه انها را غيركارشناسانه عنوان مي كرديد. اكنون وضعيت چگونه است؟</strong>الان هم مثل هميشه است. ويراستارهاي ما هرآن گونه كه مي خواهند با ترجمه ها برخورد مي كنند واصلا گاهي اتفاق افتاده كه نتيجه اي جديد را براي فيلم خاصي رقم زده اندوالبته اين ها از سر عمد نيست واعتقادم اين است كه آنها با حس خود فيلمنامه يا ترجمه را پياده مي كنند كه اين از سر كم سوادي و يا كم تجربگي است. ويراستاري دوبله بايد با دقت انجام شود. يكي از مهم ترين قسمت هاي ويراستاري دوبله دربخش زبان وزبان شناسي ادبياتي است كه به نظرم همه آنهايي كه اين نوع كارها را به عهده دارند بايد آموزش هاي لازم را طي كنند. <strong>كاردردوبله برايتان رضايت بخش بوده است؟</strong>دوبله عشق كاري من است و اگر غير اين بود يك ساعت درآن دوام نمي آوردم. ولي به هرحال ضعف درآن زياد است. كاربا آدم هاي نابلد بيش از همه چيز دوبلور را مي آزارد وما هم بايد تحمل كنيم.
<strong>به نظرتان جايگاه هنر دوبله درميان هنرهاي ديگر كجاست؟</strong>يك دوره اي درايران دوبله براي خود ارج وقربي داشت و همه كساني كه وارد مي شدند با سختي كار مي كردند. اين سختي باعث مي شد كه آبديده شويم و با دقت كارها را ادامه دهيم. رقابت وجود داشت و از نوع سالم. به همين دليل است كه درآن زمان دوبله ايران جزو بهترين هاي دوبله بود. ولي الان تمامي ارزش ها به باد رفته استو افرادي به اين كار تزريق شده اند كه متاسفانه نه خوب ديده اند، نه خوب خوانده اند و نه خوب مديريت مي كنند.
<strong>نظرتان درمورد جواناني كه به دوبله مي ايند وفعاليت خود را آغاز مي كنند چيست؟</strong>درمورد اين دوستان حرف خاصي ندارم. به نظر من آنها روزي مي توانند موفق شوند كه حرمت ها را حفظ كنند و احترام را انتقال دهند وخوب ببينيند وبشنوندو ازبزرگترهاي خود يادبگيرند.
گفت و گو ♦ هزار و يک شب
مديا کاشيگر پيش از اين دبير جايزه ادبي يلدا بود که به عنوان گران ترين جايزه ادبي بخش خصوصي در کشور شناخته مي شد و حدود 4 سال پيش به دليل مشکلات مالي از ادامه کار باز ماند. او پس از آن جايزه روزي روزگاري را پايه گذاري کرد که امسال سومين دوره آن برگزار خواهد شد. سايت روز درباره حواشي جوايز ادبي امسال و مشکلات برگزاري اين جوايز و... با کاشيگر گفت و گويي انجام داده که مي خوانيد.
گفت و گو با مديا کاشيگر جوايز ادبي هم مي ميرند
فصل جوايزادبي در ايران با برگزاري جايزه ادبي جلال آل احمد و اعلام اسامي آثار راه يافته به مرحله داوري در جوايز گلشيري، منتقدان نويسندگان و مطبوعات، والس و چند جايزه نوپاي ادبي ديگر در ايران شروع به کار کرده است. در اين بين جايزه روزي روزگاري نيز که کار خود را از مهرماه با برگزاري نشست هايي در حوزه نقد، با عنوان کلي، نگاه مدرن به دستاوردها و آراء منتقدان و انديشمندان کلاسيک آغاز کرده است قرار است در اين دوره چون دوره هاي قبل، برگزيدگان رمان، مجموعه داستان، رمان خارجي و ادبيات نمايشي را انتخاب و معرفي کند. دبيري اين جايزه را که هيات امناي آن متشکل از "پروين سلاجقه" "رضا سيد حسيني"، "عنايت سميعي"، "محمد صنعتي"، "عبدالله کوثري" و "جمال مير صادقي" است مديا کاشيگر، شاعر، نويسنده و مترجم به عهده دارد. وي که متولد ۱۳۳۵ است، تحصيلات دوران ابتدايي خود را در فرانسه گذارند و پس از شش سال تحصيل در رشتههاي معماري و اقتصاد، تحصيلات دانشگاهي را نيمه تمام گذاشت.
وسوسه، وقتي مينا از خواب بيدار شد، خاطره اي فراموش شده از فردا سه عنوان از مجموعه داستانهاي اوست و درد و دود مجموعه شعرهايش. "ابر شلوارپوش" منظومه معروف مايا كوفسكي، "ريخت شناسي قصه" از پراپ، "تكنيك كودتا" و "زنده باد مرگ" بخشي از آثاري است كه باترجمه او چاپ و منتشر شده اند.
کاشيگر پيش از اين دبير جايزه ادبي يلدا بود که به عنوان گران ترين جايزه ادبي بخش خصوصي در کشور شناخته مي شد و حدود 4 سال پيش به دليل مشکلات مالي از ادامه کار باز ماند. او پس از آن جايزه روزي روزگاري را پايه گذاري کرد که امسال سومين دوره آن برگزار خواهد شد. سايت روز درباره حواشي جوايز ادبي امسال و مشکلات برگزاري اين جوايز و... با کاشيگر گفت و گويي انجام داده که در زير مي خوانيد.
<strong>درباره جوايز ادبي بحث هاي زيادي وجود دارد. از جمله اينکه جوايز ادبي معمولا ثبات زيادي ندارند و پايدار نيستند. يعني يا مدت زيادي دوام مي آورند يا اينکه به هر دليلي يک خط در ميان برگزار مي شوند. شما به عنوان دبير فعلي جايزه روزي روزگاري و دبير جايزه يلدا که از جمله جوايز منحل شده ادبي است دراين باره چه نظري داريد؟</strong>زندگي دوام ندارد. انسان ها به دنيا مي آيند که بميرند. در اين بين چيزي که مهم است استمرار کليه اجزاست. جوايز ادبي هم مي ميرند و اصل اين است که کل ذهنيت جوايز باقي بماند.
<strong>ولي نبايد هم اين قدر زود جوانمرگ شوند.</strong>جايزه اي مثل جايزه ما کاملا وابسته به بخش خصوصي است. وقتي که يک سال از نظر اقتصادي رونق داشته باشد ما پولداريم و امکانات بيشتري داريم و وقتي يک سال از نظر اقتصادي در رکود باشد، مثل پارسال ما نمي توانيم به اسپانسر که لطف مي کند و مي خواهد به ادبيات کشورش کمک کند فشار بياوريم و بگوييم تو که حقوق کارگرت را نداري بدهي بيا و به ما کمک کن!
<strong>اسپانسر روزي روزگاري امسال براي برگزاري جايزه مشکلي ندارد؟</strong>خوشبختانه تا اين لحظه وضعيت خوب است.
<strong>ولي جدا از جوايز ادبي خصوصي اين مشکل عدم امکان برگزاري براي جوايز ادبي دولتي نيز پيش آمده است.</strong>من ترجيح مي دهم راجع به چيزي که اطلاع ندارم اظهارنظر نکنم. داوري جوايز ادبي مشکلات خاص خودشان را دارند. من هم يکي دو تا تجربه داوري در جوايز ادبي را دارم که به دليلي که نمي دانم چه بود جوانمرگ شدند.
<strong>دراين چند سالي که جوايز برگزار مي شود حواشي ادبي از پايه هاي ثابت برگزاري اين جوايز بوده اند. شما به عنوان پاي ثابت برگزاري اين جوايز که هميشه در متن آن ها حضور داشته ايد تا چه حد در جريان اين حواشي هستيد؟</strong>من هميشه گفتم و تکرار مي کنم که اگر تعداد جوايز ادبي در ايران به 1000 تا برسد من جشن مي گيرم و اگر به ده هزار تا هم برسد من يک جشن بي پايان مي گيرم. به اين دليل که هر جايزه ادبي نماينده يک سليقه است. اگرتعداد سلايق بيشتري بتواند تجلي پيدا کند به نفع همه است. قرار نيست ما حکمي صادر کنيم که چه کتابي بايد وارد تاريخ ادبيات ايران بشود يا نشود. ما قرار است به کساني که به ما اعتماد خواهند کرد بگوييم که اين کتاب را بخوان، پشيمان نمي شوي. به نظر من حداکثر غايت يک جايزه ادبي اين است. روي همين اصل بر فرض اگر در جوايز ادبي ايران - که متاسفانه تعدادشان هنوز به ده تا نرسيده- اعمال نظري هم با شد نتيجه اش اين مي شود که اگر مخاطب در جايزه اي به اين نتيجه برسد که اعمال نظر وجود دارد به طور اتوماتيک جايزه را بايکوت مي کند و جايزه از بين مي رود. ولي جوايزي که بتوانند مخاطب شان را جلب بکنند ماندگار مي شوند. ما نمي توانيم به اين دليل که يک شن ريزه در يک چرخ گير کرده و حتي قدرت جلوگيري از حرکت چرخ را ندارد حرکت چرخ را نبينيم و زوم کنيم روي شن ريزه و بگوييم چرا شن ريزه وجود دارد.
<strong>جواب شما خيلي سياستمدارانه بود. من مي خواهم بگويم که در اين سال ها يقينا براي شما اين مساله پيش آمده است که کسي بيايد و از اعمال نفوذ در جايزه اي گله کند.</strong>من يک تجربه دارم به عنوان داورجوايز ادبي و يک تجربه هم دارم به عنوان دبير جوايز ادبي. با بعضي از جوايز توانستم ادامه بدهم و با بعضي از جوايز نتوانستم. فکر هم مي کنم همه کساني که داور جايزه ادبي هستند، مثل بنده، بعد از مدتي به اين جا مي رسند که بايد تصميم بگيرند آيا مي شود با اين جايزه ادامه داد يا نمي شود. بنابراين جريان پالايش دهنده و پاک کننده درون خود جوايز وجود دارد. مثلا شما به اين نتيجه مي رسيد که اين جايزه که از شما خواسته به عنوان داور بياييد نظر بدهيد حرمت شما را نگه نمي دارد. بنابراين از جايزه جدا مي شويد. مردم هم که احمق نيستند. از خودشان سوال مي کنند که چرا فلاني تا حالا در اين جايزه بود و از حالا به بعد ديگر نيست؟ از طرفي ممکن است جدايي ها دلايل خصوصي يا دلاليل ساختاريداشته باشد. تصور من اين است که ما با جرياني رو برو هستيم که در مجموع خودش، جريان سالمي است و رو به جلو حرکت مي کند. اين مهم است که جوايز ادبي که در کمتر از ده سال به يک روند منطقي و استمراري افتاده اند تازه شروع کرده اند به جريان سازي ادبي، تاثير گذاشتن در بازار کتاب و سلايق ادبي و تاثير گذاشتن بر خواننده عام تا او متوجه شود که نبايد در ادبيات دنباله رو باشد؛ حق طبيعي او اين است که اثري را که دوست دارد بخواند و حق طبيعي او است که در بين جوايز موجود جايزه اي را انتخاب کند که به سليقه اش نزديک تر است و به او جواب مي دهد. من فکر مي کنم در مجموع ما با جرياني رو به رو هستيم که سالم است و بالنده و تازه شروع به نتيجه دادن کرده است و نتيجه مثبتي هم دارد مي گيرد.
<strong>درباره داوري جوايز ادبي چند شيوه مختلف وجود دارد. داوري چند مرحله اي، راي گيري و.... شما خودتان گفتيد که داوري از طريق راي گيري را ترجيح مي دهيد. چرا؟</strong>من کمي افلاطوني هستم. افلاطون جمله اي دارد که من خيلي دوست دارم: "در بحث دو سخنور آن چه در غايت فدا مي شود حقيقت است و آنچه که در غايت پيروز مي شود دفاع درست است."يعني من ترجيح مي دهم داوران به جاي اينکه با يکديگر بحث اقناعي داشته باشند تا کسي که قدرت اقناعش از ديگران قوي تر است در نهايت قدرت تصميم بگيري پيدا کند، هر داور در خلوت خودش، در تنهايي خودش همانطور که در خور يک نظام دموکراتيک است راي مخفي خودش را بدهد.
اينطور است که فکر مي کنم شانس اينکه حقيقت بيرون بيايد و ما به حقيقت نزديک باشيم بيشتر است تا اينکه بخواهيم بحث اقناعي کنيم و به نتيجه برسيم. البته کساني که مثل من افلاطوني نيستند نظر ديگري دارند و فکر مي کنند با اقناع، به حقيقت مي شود نزديک تر شد.
<strong>يعني شما با اين شيوه داوري تا کنون شخصا از نتيجه کارها راضي بوده ايد؟</strong>تا کنون تجربه اي که ما در يلدا به شکل خفيف تر و در روزي روزگاري به شکل شديدتر و برجسته ترداشتيم به اين صورت بوده است که با راي گيري مخفي و چند مرحله اي- با لحاظ اينکه داوران از اول تا آخر يکي هستند- امکان اينکه لابي تشکيل شود يا اکثريت مصنوعي ساخته شود تا اثري پيروز شود کمتر است. مثال ساده اش اين است که اگر دو داور از شش داور توافق کنند بر سر يک کتاب، آن کتاب قطعا به خاطر همان دو راي اول به مرحله نيمه نهايي جايزه ما راه پيدا مي کند. ولي اتفاق جالبي که در جايزه ماافتاده است اين است که کمتر پيش آمده انتخاب اول نيمه نهايي ما کتابي بوده باشد که در آخر جايزه اصلي را کسب کرده است. به اين دليل که وقتي 4 داور ديگر متوجه مي شوند که کتاب محبوب خودشان شانس برنده شدن ندارد رايشان را خرد ورزانه مي کنند. مي آيند در مقابل آثار باقي مانده که شانس انتخاب دارند، قرار مي گيرند و دست به انتخاب مي زنند. بنابراين لابي را که تشکيل شده مي شکنند. کتاب ديگري را انتخاب مي کنند تا کتابي را که دوست ندارند برنده شود، برنده نشود. يعني يک پروسه کاملا دموکراتيک شکل مي گيرد. و من تا اين لحظه هيچ دليلي براي شکايت از اين پروسه دموکراتيک نداشته ام. همه داوران ما هم خوشبختانه نه تنها به اين پروسه دموکراتيک تن داده اند بلکه به شدت به اين پروسه علاقه مندند. هيجانات راي گيري، بحث هايي که با من به عنوان ديبر مي کنند و ارزيابي هايي که به دست مي آيد، جريان اين پروسه را که دموکراتيک است به خوبي نشان مي دهد و از سوي داوران ما هم کاملا پذيرفته شده است.
<strong>به عنوان دبير جايزه تا کنون شده به کتابي علاقه داشته باشيد و با تعريف از آن کتاب به راي داورها جهت داده باشيد؟</strong>من از نظر اخلاقي خودم را منع کردم تا سه سال راجع به هر کتابي که منتشر مي شود اظهارنظر نکنم. چه محل اظهار نظر يک مکان خصوصي باشد چه عمومي. تا اين تاثير که مطمئناً وجود ندارد شايبه وجودش هم نباشد.ولي واقعيت قضيه اين است که تا به حال يک بار هم اتفاق نيفتاده کتاب محبوب من در جوايزي که دبير آن بوده ام برنده شده باشد.
<strong>روزي روزگاري سال گذشته اعلام کرد که به آثار داستاني غير ايراني که براي اولين بار در ايران ترجمه شده اند صرف نظر از کيفيات ترجمه اثر جايزه مي دهد...</strong>ما هرگز نمي گوييم به ترجمه اهميت نمي دهيم. بلکه يک کميته فني شامل مترجمان شاخص مملکت تشکيل داده ايم تا آثاري را که مورد تاييد اين کميته قرار مي گيرد و نويسنده اش هم زنده باشد به داوري ارسال کنيم. ما يک عنوان داوري بيشتر نداريم و ملاک هاي آنها هم فقط ارزش داستاني است. زيرا داوران ما صلاحيت اظهارنظر درباره ترجمه را ندارند. و قرار هم نيست وارد بحث درستي يا نادرستي ترجمه بشوند. کميته فني کارهايي را از نظر ترجمه تاييد مي کند و داوران ما از بين اين آثار با لحاظ ملاک هاي سنجش ادبيات ايراني – قابليت بالقوه جذب مخاطب عام ضمن برخورداري ازارزش هاي ادبي - مجموعه داستان خارجي را نيز مي سنجند.
<strong>به هر حال اين کميته فني هم با در نظر گرفتن ملاک هاي جايزه شما دست باز به ترجمه اثار نگاه مي کند.</strong>ترجمه درايران خيلي پيشرفت کرده است. اين واقعيتي است که نمي شود ناديده گرفت. قطعا هم، استثنا و خطاي فاحش وجود دارد. ولي جريان مسلطي که ما در ترجمه مي بينيم با توجه به زحمتي که ناشران کشده اند و سيستم ويرايشي که وجود دارد خطاي اغلب ترجمه هاي موجود در بازار کتاب قابل چشم پوشي است. با اين وجود براي رد هر گونه شايبه اي ما به از گروه داوري نخواستيم داوري مطلق کند و آثار را با گذراندن از فيلتر کميته فني ترجمه به مرحله داوري مي فرستيم.
<strong>بعد از گذشتن آثار از فيلتر ترجمه، ملاک هاي عيني قابليت بالقوه داشتن آثار براي جذب مخاطب نزد داوران جايزه روزي روزگاري چيست؟</strong>داوري دو مرحله دارد. يکي تشخيص ملاک هاي عيني و ديگري تشخيص ملاک هاي ذهني. تشخيص ملاک هاي عيني در صلاحيت دبيرخانه است. يعني فيلتر اوليه را دبيرخانه اعمال مي کند. به طور يقين ادبيات فاقد استحکام از فيلتر دبيرخانه نمي گذرد. چون هدف ما جايزه دادن به ادبيات عامه پسند نيست. يعني ما داستان شلخته و فاقد استحکام را حذف مي کنيم. در مرحله بعد داستان هايي را که داراي ملاک هاي عيني براي ورود به جايزه هستند به مرحله داوري ارسال مي کنيم. آنها هم با تخصص خودشان آثار را با ملاک هاي ذهني ارزيابي مي کنند. يعني داراي ارزش ادبي باشد و توان بالقوه جذب مخاطب را هم داشته باشد و اثري باشد که وقتي ما آن را به مخاطب عام توصيه مي کنيم مخاطب عام از خواندن آن پشيمان نشود.
<strong>جايزه ادبي والس نيز امسال اعلام کرده است که قصد دارد بخشي را به کتاب هاي منتشر نشده فارسي اختصاص دهد که بعضا شامل کتاب هايي مي شود که به دليل سانسور منتشر نشده اند. اضافه شدن اين بخش به نظر شما مي تواند به رشد فرهنگ کتاب و کتابخواني در ايران و پيشرفت ادبيات داستاني ما کمک کند؟</strong>درباره جايزه ادبي والس آقاي طباطبايي بايد اظهار نظر کنند که البته از دوستان خوب من و عضو دبيرخانه جايزه روزي روزگاري هستند. ولي والس و روزي روزگاري جز اين هيچ ارتباطي با هم ندارند. اين مساله هم که عنوان مي شود هدف جايزه والس آثاري است که سانسور شده است ساده کردن قضيه است. هدف والس آثاري است که امسال به هر دليلي منتشر نشده است ولي از نظر ملاک هاي والس قابليت انتشار داشته است و البته آثار جالبي هم تا اين لحظه به دفتر جايزه رسيده است.
<strong>به هر حال شما به عنوان دبير يک جايزه ادبي نمي توانيد نسبت به بحث سانسور بي تفاوت باشيد.</strong>من به عنوان داور جايزه والس و صادق هدايت نسبت به بحث سانسور حساس هستم و گله دارم. ولي به عنوان دبير جايزه روزي روزگاري و با توجه به اهداف جايزه نمي توانم به بحث سانسور حساس باشم. هدف ما توصيه کردن کتاب هايي است که در داخل کشور مجوز نشر داشته است. همين. اين هدف ما تناقضي با اهداف ساير جوايز هم ندارد.
<strong>به عنوان يک منتقد ادبي وارد اين بحث بشويد.</strong>سانسور از نظر من ادبي است و غيرقابل حذف. سانسور دولتي از بين برود سانشور ناشر است، سانسور ناشر از بين برود سانسور خواننده و بايکوت کتاب است. به نظر من سانسور حکومتي احمقانه است. اين را بارها گفته ام. يعني فقط مضر است. سانسور حکومتي از بين برود سانسور ازبين نمي رود چه بسا حتي شديدتر هم شود. ما نمي دانيم ناشري که پشتوانه حمايت مميزي را نداشته باشد فردا جرات خواهد کرد کتاب را دربياورد و براي آن کتاب به زندان هم برود. پس اگر سانسور حکومتي نباشد ناشر ها به خودي خود اين سانسور را اعمال خواهند کرد.
<strong>انتخاب نيکي کريمي به عنوان داور جايزه ادبي والس واکنش ها و انتقادات زيادي را در سطح رسانه ها به دنبال داشته است...</strong>من اين انتقادات را کاملا رد مي کنم.
<strong>يعني در جايزه روزي روزگاي نيز اين امکان وجود دارد که شخصي که داور جايزه مي شودغير از منتقد ادبي باشد؟</strong>در اينکه در کميته داوري روزي روزگاري منتقدي غير از منتقد ادبي باشد بحث منتفي به نظر مي رسد. ولي باز هم مي گويم هر جايزه اي اهداف خودش را تعريف مي کند و بر اساس همان اهداف داوران خودش را مشخص مي کند. من شخصا فکر مي کنم ما وقتي يک توليد ادبي يا سينمايي داريم مخاطب اين توليد ما فقط منتقدين ادبي يا سينمايي نيستند. هنري که درهايش بخواهد به روي خودش بسته شود محکوم به مرگ است و من فکر نمي کنم بتوانيم بگوييم که يک چهره برجسته موسيقي يا سينما يا نقاشي حق ندارد راجع به ادبيات اظهارنظر کند. اگر اين حرف درست باشد من نويسنده هم نبايد راجع به هنر ديگري اظهارنظر کنم. من وقتي از يک موسيقي يا تابلو نقاشي خوشم بيايد اظهارنظر مي کنم.
<strong>فکر نمي کنيد بين اظهارنظر و داوري تفاوت هاي زيادي هست؟</strong>اظهارنظر هم نوعي داوري است. من خودم حداقل بروشور سه نقاش ايراني را نوشته ام. يعني نبايد مي نوشتم؟
<strong>به هر حال من فکر مي کنم که داوري جوايز که در آن کتابي با لحاظ ملاک هاي ارزش يک اثر ادبي مورد قضاوت قرار مي گيرد و وارد يک مسابقه ادبي مي شود با اظهارنظر هاي ادبي که عام تر و کمتر قايم به نتيجه است – برنده شدن و بازنده شدن- تفاوت هاي فاحشي دارد.</strong>شما وقتي يک جايزه برگزار مي کنيد يک اتفاق ناگزير اين است که عده اي که جايزه نگرفته اند و فکر مي کنند حق شان بوده دلخور مي شوند. شما وفتي جايزه اي را با اهداف مشخص برگزار مي کنيد داوران خود را نيز با همان اهداف انتخاب مي کنيد. من هم با انتخاب خانم کريمي صد در صد موافقم. هر چند آقاي طباطبايي در اين باره بهتر مي توانند توضيح بدهند. ضمن اينکه نيکي کريمي در کن در کنار لوکلزيوي نويسنده که جايزه نوبل ادبيات را برده است داوري کرده. يعني ما بايد اين انتقادات را به کن هم وارد کنيم؟ براي من شخصا خيلي مهم است که بدانم علي دايي فوتباليست که يکي از کتاب خوان ترين ورزشکاران ما است الان دارد چه کتابي مي خواند. مي توانيم به علي دايي که در ميني بوسي که بازيکن ها را براي تمرين مي برد به جاي تعريف کردن جوک کتاب مي خواند بگوييم شما راجع به فوتبال اظهارنظر نکنيد؟
گفت و گو ♦ هزار و يک شب
کتاب کافه پيانو نوشته فرهاد جعفري کم کم در حال تبديل شدن به يک پديده است. کافه پيانو اولين کتاب جعفري است که در مدت زماني کوتاه به چاپ هاي متعدد رسيده و نقدهاي زيادي نيز درباره آن منتشر شده و داستانِ آدميست که براي خودش کافهاي زده تا بتواند هم مهريه زنش را جور کند و در نهايت آسودگي و آرامش بتواند کنار پنجره کافهاش بنشيند و خيابان را ببيند و سيگاري بگيراند، يا پيپ خوشدستش را روشن کند و بوي خوش توتون را در هوا پراکنده کند و حواسش به درختها و پرندهها باشد...
گفت و گو با فرهاد جعفري<strong>از متوسط بودن فرار کن</strong>
<strong>آقاي جعفري، در مدتي که از چاپ کافه پيانو مي گذرد، در نقدهايي که روي اين کتاب نوشته شده، بيشتر از آن که نقد داستان باشد، به نوعي نقد شخصيت نويسنده است. فکر مي کنيد چرا اين اتفاق براي اين کتاب افتاده است؟</strong>فکرمي کنم بيشتر ناشي از اين است که منتقدين حرفه اي با کتابي مواجه هستند که با معيارهايي که از قبل در ذهن داشتند، و با آن کتاب ها را نقد مي کردند، اين کتاب با آن معيارها نمي خواند. و برخلاف ديگر نويسندگاني که تاکنون با آن ها برخورد داشته اند، با نويسندهاي رو به روهستند که حضور اجتماعي بيشتري دارد و خودش مي گويد که من از کتاب مهم تر هستم. واصلا اين کتاب را نوشته ام براي اين که به من توجه بيشتري شود. نه به شخص من، بلکه به حرف هاي من اهميت بيشتري داده شود و با دقت بيشتري به آن ها گوش کنند. به طور طبيعي که منتقدين، به اين شخص، اين فرد و افکارش بيشتر توجه نشان داده اند.
<strong>يعني اين حرف هايي را که مي گويند از نظر تکنيکي ضعيف است يا طرح خاصي ندارد را قبول نداريد؟</strong>من قبلا هم گفته ام که من گمان مي کنم ما دو شيوه براي براي داستان گويي داريم. يکي شيوه خداوندگارانه است که نويسنده، براساس يک طرح از پيش آماده شده داستان را مي نويسد، از پيش مي داند چه مي نويسد، شخصيت ها را مي شناسد، مي داند چه اتفاقي خواهد افتاد يا مثلا ديالوگ هايي را که بايد بگويند، مي داند چه چيزهايي است. يعني درباره همه جزييات قبلا فکر کرده است. اما شيوه ديگر که من به آن شکل مي نويسم، و اسمش را شيوه پيامبرانه گذاشته ام، هيچ طرح از پيش آماده اي وجود ندارد. براي هيچ يک از شخصيت ها نقشه از پيش آماده شده اي ندارد، مسير تعيين شده اي ندارد. اگر دوستان بگويند، کافه پيانو طرح ندارد، درست مي گويند.
<strong>يعني شما مثلا شب مي خوابيديد و بعد چيزي به ذهن تان مي رسيد و آن را مي نوشتيد؟</strong>داستان اين گونه بود که من در طول روز يکي دوتا يادداشت چند هزار کلمه اي براي نشريات و رسانه ها و سايت هاي مختلف مي نوشتم و بعد آخر شب، با توجه به اتفاقاتي که در طول روز افتاده بود يا درباره يادداشت هايي که در طول روز مي نوشتم، و اصلا اتفاق مي افتاد که درباره يک جمله در يک يادداشت، باعث مي شد که من فصلي را بنويسم.
<strong>يعني هيچ طرح و برنامه مشخصي براي اين کتاب نداشتيد؟</strong>نه. واقعاهيچ طرحي نداشتم. البته قرار نبود که اصلا کافه پيانو به اين شکل باشد. قرار بود که فقط يک داستان کوتاه باشد و بعد از نوشتن يک فصل، من اين را براي يکي از دوستان فرستادم. بعد اين داستان کوتاه که فقط يک فصل از کتاب بود، تبديل به يک رمان شد.
<strong>يعني از مسايل روزمره براي نوشتن اين کتاب کمک گرفتيد.</strong>بله، در مدت چند ماهي که من صرف نوشتن اين رمان کردم، بيشتر از همين مسايل کمک گرفتم.
<strong>در بعضي نقاط کتاب، صحبت ها يا اعمال راوي به گونه اي است که انگار خود شما تجربه آن مسايل را داشتيد</strong>اين مسايل که بود. ببينيد، بعد از چاپ اين کتاب خيلي از نويسندگان کشور با من تماس گرفتند که خيلي کتاب خوبي است. ولي همه آن ها مي گفتند که کسي که اين کتاب را نوشته، حتما مدتي کافه دار بوده، يا حداقل در يک کافي شاپ کار کرده است. هر چه قدر هم من مي گفتم اين طور نيست، آن ها باور نمي کردند.
<strong>يعني شما اصلا کافه دار نبوده ايد؟</strong>بله. من اصلا اين کار را نکرده ام. زماني قرار بود با کمک يکي از دوستان، که قرار بود بازنشسته شود، کافي شاپي راه بياندازيم که پاتوق اهل فرهنگ و هنر مشهد باشد و در آن جا جمع شوند. ولي اين مساله به دلايلي اتفاق نيفتاد. ضمن اين که من اصلا آدمي نيستم که زياد به کافي شاپ بروم و شايد در تمام عمرم 30 يا 40 بار به کافي شاپ رفته باشم.
<strong>با توجه به مسايل ريزي که راوي درباره کافي شاپ يا افرادي که در آن حضور پيدا مي کنند و بقيه مسايل مطرح مي کند، انگار شخصي اين داستان را نوشته که چند وقتي کافه دار بوده است.</strong>خيلي ها پيش من مي آمدند و مي گفتند که مي خواهيم براي اين کتاب عکس بگيريم، مثلا عکس من را در جاهايي در کافي شاپ ها – مثل کنار قهوه جوش – مي خواستند. من حتي نمي دانستم که چطور بايد با قهوه جوش کار کرد.
<strong>يک سوال شايد تکراري که خيلي ها از شما پرسيده اند. راوي داستان چقدر به شما شبيه است؟</strong>همان طور که گفتيد، اين سوال را خيلي ها از من مي پرسند. واقعيت اين است که همه نويسندگان در شخصيت هاي داستان هاي خود، به نوعي خودشان را روايت مي کنند. ولي اين که شخصيت رواي، دقيقا شخصيت خود من باشد، نه اين طور نيست. گرچه حتما رگه هايي از من در اين شخصيت هم وجود دارد. من اصلا توضيح را در آخر کتاب براي همين نوشته ام که مدام نگويند که راوي، همان شخصيت فرهاد جعفري را دارد.
<strong>مثلا در قسمتي از کتاب راوي به گل گيسو مي گويد که از متوسط بودن فرار کن. اين حرف راوي است يا بازتابي است از عقيده شخصي شما؟</strong>بله، اين حرف ها را زده ام.شايد هم به نوعي به آن اعتقاد داشته باشم. ولي ببينيد مثلا من که اين حرف را مي زنم، يا نبايد ماشين بخرم يا بايد يک لکسوس بخرم. در حالي که من ماشيني داشته ام که اکثريت طبقه متوسط مردم ايران از آن استفاده مي کنند. الان هم يک سي يلو دارم که خيلي ماشين خوبي است و آنرا با هيچ ماشيني عوض نمي کنم!
<strong>خيلي از افراد بعد از خواندن کتاب شما، به تاثر شما از کتاب ناتوردشت سلينجر اشاره مي کنند. فکر مي کنم تقديم نامه شما در ابتداي کتاب – که کتاب را به هولدن کالفيلد تقديم کرده ايد – به اين مساله دامن زده است. واقعا چقدر از اين کتاب تاثير گرفتيد؟</strong>من کتاب ناتور دشت را آخرين بار به طور کامل هفت يا هشت سال پيش خواندم. ولي وقتي اين کتاب را خواندم تاثير بسيار عميقي بر من گذاشت. چندي پيش که قسمت هايي از اين کتاب را خواندم، ديدم که اگر قرار باشد شباهت کافه پيانو با ناتور دشت را پيدا کنم و آن ها را حذف کنم، شايد چيزي زيادي از کافه پيانو نماند. در واقع اين کتاب تاثيري بر ناخودآگاه من گذاشت که باعث شد در هنگام نوشتن به طور ناخودآگاه، اين تاثيرات خودش را در داستان نشان دهد.
<strong>بحث همين جاست. راوي شما به زمين و زمان گير مي دهد و غر مي زند. در حالي که به هر حال زندگي اش سر و ساماني دارد، زن و بچه دارد و زني که به وي ابراز عشق مي کند. در حالي که مثلا در ناتور دشت، قهرمان داستان مشخص است از چه چيزي عاصي است وچرا طغيان مي کند.</strong>اين به هر حال شخصيت ماهاست. اين که فردي از زندگي خودش ناراضي باشد و به قول شما غر بزند. ضمن اينت که فراموش نکنيم اين شخصيت خيلي از روزنامه نگاران ماست. راوي از کار خودش راضي نيست و فکر مي کند بايد کارهاي ديگري انجام مي داد. اين قضيه مثلا در صحنه اي که پدرش را در آغوش مي کشد، کاملا مشهود است. راوي از زندگي خود و کاري که مي کند و... ناراضي است و اين دليلي است براي غر زدن و ناراضي بودن.
<strong>اين کتاب، اولين کتاب شما بود. نمي ترسيد بعد از موفقيت اين کتاب، کارهاي بعدي شما را هم با اين کتاب مقايسه کنند و مدام بگويند شما در حال تکرار خود يا کافه پيانوهستيد؟</strong>اين مساله اي است که از آن هيچ گريزي نيست. اين اتفاق در همه جاي دنيا مي افتد و نمي توان از آن فرار کرد. هميشه همين طور بوده که مثلا مي گويند کتاب جديد در موقعيت ضعيف تري نسبت به کتاب قبلي قرار دارد، يا اين که اين آدم دارد خودش را روايت مي کند و از زندگي خودش حرف مي زند.ولي اين مساله باعث نمي شود که مثلا من، ديگر داستان هاي "من – راوي" ننويسم.
<strong>کتاب دوم شما – قطار ساعت چهار و بيست دقيقه عصر – هم چنين فضايي خواهد داشت؟</strong> بله. اين داستان در واقع ادامه اي است بر کافه پيانو. يعني به نوعي قسمت دوم کافه پيانوست و ادامه اتفاقاتي که براي راوي مي افتد و همه شخصيت هاي قبلي هم در آن حضور دارند. داستان هم به اين شکل است که بعد از اعلام ممنوعيت سيگار کشيدن در کافي شاپ ها، راوي کار و بارش کساد مي شود و تصميم مي گيرد کافه را تعطيل کند. به همين دليل از ناکجاآبادي که در آن زندگي مي کند، قصد مي کند به تهران برود. به همين دليل با قطار چهار و بيست دقيقه عصر به تهران مي رود و در قطار با شخصيت هاي مختلفي رو به رو مي شود که با آن ها صحبت مي کند و مي آيند و مي روند. درست مانند کافه پيانو که در هر فصل افرادي حضور دارند. البته شخصيت هاي گل گيسو و پري سيما و صفورا باز هم حضور دارند.
<strong>يعني ادامه اي بر کافه پيانو يا قسمت دوم کافه پيانو؟</strong>بله. اين ادامه اي است بر کافه پيانو و من قصد دارم يک سه گانه در اين باره بنويسم.
<strong>کي تمام مي شود؟</strong>اين کار، حدود 3 ماه بعد از اتمام کافه پيانو تمام شد، ولي هنوز ناشر آن را نفرستاده است.
<strong>اين کتاب را کي بايد تحويل دهيد؟ چون نوشته بوديد که آقايي قرار است ماهي 500هزار تومان به شما پول دهد تا سالي يک کتاب بنويسيد</strong>من فقط يک ماه از آن آقا پول گرفتم. و بعد از آن قضيه را کنسل کردم.
<strong>مي توانم بپرسم چرا؟</strong>چون من هر ماه حدود يک تا يک ونيم ميليون از تجديد چاپ کافه پيانو در آمد دارم. وقتي چنين درآمدي دارم دليلي براي اين که زير بار منت کس ديگري باشم وجود ندارد. چون آن قضيه مربوط به دوراني بود که من درآمد لازم را نداشتم و الان که وضعم خوب است، اين قضيه را کنسل کردم.
<strong>الان کافه پيانو به چاپ چندم رسيده است؟</strong>الان به چاپ چهاردهم رسيده است.
<strong>شما زماني نوشته بوديد که از هر فرصتي براي مطرح کردن کافه پيانو استفاده مي کنيد. فکر مي کنيد تا الان اين کار را به خوبي انجام داده ايد؟</strong>من سعي کردم تا جايي که ممکن است اين کار را بکنم و فکر مي کنم تا الان از پس وظيفه ام خوب برآمده ام.
<strong>پس چرا با شهروند امروز مصاحبه نکرديد؟</strong>بحث شهروند بحث جدايي بود. دوستان با من تماس گرفتند و گفتند قرار است پرونده اي درباره پرفروش ها يا پرفروش ترين کتاب داشته باشند. من هم پذيرفتم که با آنها گفتگو کنم. اما شرطي گذاشتم. اين شرط براي اين بود که من مي خواستم سعي کنم هم خودم را بالا ببرم و هم اين دوستان را. يعني همان طور که در بسياري از کشورها، نويسندگان براي مصاحبه پول مي گيرند، من هم همين کار را بکنم. در واقع نوعي حرفه اي گري از طرف هر دو طرف.
<strong>يعني اين کار حرفه اي بود؟</strong>به هر حال اين دوستان مدعي بودند که حرفه اي ترين نشريه ايران هستند – و من هم ادعايشان را قبول دارم – و من هم سعي کردم حرفه اي عمل کنم.
<strong>شما چقدر احتمال مي داديد که اين مساله از سوي شهروند مورد موافقت قرار گيرد؟</strong>نه، احتمالش بسيار کم بود اما من مي خواستم سطح اجتماعي هر دو طرف را بالا ببرم.
<strong>به هرحال وقتي احتمالش کم بود، شما با اين پيشنهاد فرصت مصاحبه با يکي از حرفه اي ترين نشريات را از دست مي داديد</strong>ببينيد، بحث من اين بود که دوستان در ستوني که براي معرفي کتاب يا پرفروش ها داشتند، اطلاعات غلطي را به خوانندگان مي دادند. يعني با توجه به تعداد تجديد چاپ هاي کتاب ها و فروش در بازار و بقيه مسايل، اين دوستان اطلاعات اشتباه مي دادند. من در همان زمان – و همين الان – مي توانم ثابت کنم که چه کتابي پرفروش ترين است و بوده است، کدام کتاب در بازار بيشتر هواخواه داشته است. اين از روي تعداد تجديد چاپ هاي کتاب ها مشخص است. طبيعتا وقتي کافه پيانو، در مدت هفت ماه 14 بار تجديد چاپ شده است، يعني هر بار 2500 يا 3000 نسخه از اين کتاب به فروش رفته است. اين نشان مي دهد که چه کتابي پرفروش ترين بوده است. شايد من مي خواستم با اين کار به نوعي اعتراض خودم را هم به دادن اطلاعات غلط از سوي اين دوستان به جامعه اعلام کنم.
<strong>خيلي ها هم مي گويند که شما اصلا نمي خواستيد با شهروند مصاحبه کنيد و به دنبال بهانه بوديد</strong>نه اين طور نبود. من در اين مدت حتي با نشريات دانشجويي هم مصاحبه کرده ام و به آن ها هم جواب رد نداده ام. من و شما مي دانيم که نشريات دانشجويي حداکثر 100 عدد تيراژ دارند. ولي من با آن ها هم مصاحبه کردم و حتي اگر به کافه هم رفتيم، پول ميز را هم غالبا خودم حساب کرده ام. پس بحث من فرار از مصاحبه يا بحث مالي نبود. بلکه مي خواستم به دوستان بگويم که اين گونه اطلاعات غلط به جامعه تزريق نکنيد.
<strong>به هر حال شما در جوابيه اي که در وبلاگ نوشتيد، به رضا اميرخاني هم کنايه هايي زديد و درباره سير چاپ کتاب وي و نوشته هايش، چيزهايي نوشتيد.</strong>درباره سير چاپ کتاب که کاملا مشخص است و من در همان جا هم اشاره کردم و گفتم وهنوز هم روي حرفم هستم. چه درباره چاپ و چه درباره فروش. اما بحث من اصلا درباره شخصيت آقاي اميرخاني نبود. ايشان در ميان نويسندگاني که به مسلمان معروف هستند، خيلي هم با استعداد هستند. درباره کتاب شان هم من تا جايي که اين کتاب را خواندم خيلي هم کتاب خوبي بود. بحث من بر سر مسايل ديگري بود که پيش آمده بود و در همان زمان در وبلاگم هم نوشتم. من مي خواستم بگويم که نمي توان اين گونه اطلاعات غلط داد. من هيچ بحثي درباره شخصيت آقاي اميرخاني نداشتم وايشان را نويسنده قابلي مي دانم. بحث من درباره اطلاعات غلطي بود که شهروند امروز به جامعه مي داد.
<strong>آقاي جعفري، به عنوان آخرين سوال. الان اگر دخترتان از شما بپرسد چه شغلي داريد چه جوابي مي دهيد؟</strong>مي گويم من نويسنده ام.
همسايه ها ♦ چهار فصل
بازگشت پوراحمد با "سرنخ "جديد، بازسرايي شعرهاي بوكوفسكي توسط سيدعلي صالحي، انتشار "گيلهمرد" بزرگ علوي در مصر، نمايشگاه عکس رضا کيانيان، هشت کتاب تازه از ناصر زراعتي، مسعود کيميايي و انتظار براي دريافت مجوز 4 فيلمنامه، تجديد چاپ دو کتاب احمد محمود، ترجمه "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" بيژن نجدي به آلماني، رونمايي جلد اول "ستارگان ايران"، تعطيلي نگار خانه اثر و اخبار متنوع از جوايز ادبي در هفته اي که گذشت..
<strong>قيصر امين پور: انتشار شناختنامه</strong>يادنامه و شناختنامه دكتر قيصر امينپور تا ارديبهشتماه سال 88، همزمان با پنجاهمين سالروز تولد اين شاعر فقيد، منتشر ميشود. اين مجموعه كه مشتمل بر مطالب متنوعي از: شاعران، نويسندگان، پژوهشگران و منتقدان ادبي خواهد بود، تلاش ميكند، تصويري روشن از سيماي واقعي قيصر امينپور منتقد، مدرس و محقق را معرفي كند.
بخشي از شناختنامه، "قيصر امينپور در نگاه ديگران" نام دارد، كه برگزيدههاي مطالبي است كه تاكنون درباره شعر و ديگر آثار اين شاعر چاپ و منتشر شده است. همچنين مطالب و مقالههاي جديدي را كه تا چند ماه آينده منتشر ميشوند، در برخواهد گرفت.
در بخش ديگري از كتاب نيز منتخبي از آثار و نوشتههاي او شامل: دستخط، يادداشت روزانه، نقد و پژوهش ادبي و... خواهد آمد.
ترانههايي هم كه قيصر براي چند آهنگ سروده و شعرهايي كه از او بهصورت آواز خوانده شده است، در اين مجموعه بهطور كامل معرفي خواهد شد.
دكتر مسعود جعفري جزي، دكتر حميدرضا توكلي و مهديه نظري، از مؤلفان اصلي اين مجموعه هستند.دكتر مرتضي كاخي نيز كه همواره و هنوز با اعجاب و ابتهاج از نوشته قيصر امينپور با عنوان "لحظه ديدار"در "باغ بيبرگي" - يادنامه مهدي اخوان ثالث - ياد ميكند، به همراه زيبا اشراقي - همسر قيصر امينپور - در تنظيم و تدوين اين مجموعه همكاري خواهند داشت.
ناشر يادنامه و شناختنامه قيصر امينپور، انتشارات مرواريد خواهد بود.قيصر امينپور متولد دوم ارديبهشتماه سال 1338 در گتوند خوزستان بود، كه روز سهشنبه، هشتم آبانماه سال 1386، در حاليكه چندماهي بود 48ساله شده بود، درگذشت.
<strong>کيومرث پوراحمد با "سرنخ "جديد</strong>
کيومرث پوراحمد که سال گذشته با فيلم سينمايي "اتوبوس شب"مخاطبان زيادي را به سالن هاي سينما کشانيدو اين روزها در ميان مردم به يکي از کارگردانان محبوب وصاحب سبک تبديل شده است، درحال پيش توليد قسمت دوم سريال "سرنخ"است.قسمت اول اين سريال پليسي که سال ها قبل درشبکه اول سيما پخش شد مورد توجه بسياري قرار گرفت تا اين بارنيز پوراحمد براي نقش کارآگاه اصلي به سراغ جهانبخش سلطاني برود.شنيده ها حاکي ازآن است که فيلمبرداري اين سريال از اواسط بهمن ماه شروع و بازيگران ميهمان زيادي درآن به ايفاي نقش مي پردازند.
<strong>سيدعلي صالحي: بازسرايي شعرهاي چارلز بوكوفسكي</strong>
شعرهاي چارلز بوكوفسكي در مجموعهاي با نام "آن سوي پنجره، سه پرنده كوچك" با بازسرايي سيدعلي صالحي منتشر شد.اين مجموعه با ترجمه افشين هاشمي، اثري است كه مترجم از سايتهاي اينترنتي گردآوري كرده و چنين مجموعه در زبان اصلي، از سوي شاعر منتشر نشده است.
صالحي در بخشي از مقدمه كتاب اشاره ميكند: "حيرتآور است چارلز بوكوفسكي اصلا نخواسته است چيزي به نام شعر بيافريند، خيلي شاعر است، از او جسته و گريخته خوانده بودم و نه يكجا. چقدر راحت است با خودش، با جهان و با شب و روز و همان هنوزِ هميشهاش كه لابهلاي كلماتي بيخيال پنهان مانده است تا ناگهان جهان او را كشف كند."
صالحي معتقد است، بوكوفسكي به سادگي آنتوان چخوف جهان را ميبيند و به سادگي ارنست همينگوي مينويسد.تعدادي از شعرهاي اين مجموعه كوتاه است. بخشي از كتاب به طراحيهاي بوكوفسكي اختصاص دارد و در پايان نيز عكسهايي از اين شاعر آمريكايي ارائه شده است.
"آن سوي پنجره، سه پرنده كوچك" (بازسرايي ترانههايي از چارلز بوكوفسكي) در شمارگان يكهزار نسخه از سوي انتشارات ابتكار نو منتشر شده است.
چارلز بوكوفسكي سال 1920 در آندرناش آلمان به دنيا آمد و خانوادهاش سال 1922 به ايالات متحده آمريكا مهاجرت كرد. مادر اين شاعر قرن بيست آمريكايي، آلماني بود و پدرش آمريكايي. او از 49سالگي به عنوان نويسنده تماموقت و حرفه اي كار خود را آغاز كرد و در سال 1994 از دنيا رفت.
<strong>بزرگ علوي: انتشار "گيلهمرد" در مصر</strong>
ترجمه عربي "گيلهمرد" بزرگ علوي در مصر منتشر شد.اين كتاب از داستانهاي بزرگ علوي است كه در كتابهاي درسي نيز آمده و به تازگي، از سوي مركز ملي ترجمه در مصر، به عربي ترجمه و منتشر شده است.
چندي پيش، "ورقپارههاي زندان" اين نويسنده با ترجمه پروفسور ناجي توکماک - استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاههاي استانبول و يدي تپه - در استانبول به چاپ رسيد.
بزرگ علوي 13 بهمنماه سال 1282 در تهران به دنيا آمد و 28 بهمنماه سال 1375 در برلين درگذشت.
<strong>رضا کيانيان ونمايشگاه انفرادي عکس</strong>
رضا كيانيان نخستين نمايشگاه انفرادي عكس خود را با نام "عكسهاي تنهايي" در فرهنگسراي نياوران برپا ميكند. در اين نمايشگاه كه از 15 تا 24 آذرماه برگزار ميشود، 35 عكس ديجيتالي در اندازههاي 70 در 100 و 90 در 120 و... در معرض ديد بازديد كنندگان قرار ميگيرند. اين عكسها به صورت رنگي، روي بوم چاپ شدهاند و تماما عكسهايي از طبيعت هستند كه با نگاه آبستره به تصوير درآمدهاند. اين تصاوير در آمريكا عكاسي شده و عكسهاي حاصل از آن براي فروش عرضه ميشوند. همزمان با برپايي اين نمايشگاه، كتاب اين عكسها با نام "عكسهاي تنهايي" كه از سوي نشر "مشكي" منتشر شده، توزيع ميشود.
رضا كيانيان كه عصرها با حضور در فرهنگسراي نياوران پاسخگوي پرسشهاي بازديد كنندگان است در متن دعوتنامه اين نمايشگاه آورده است: "سال 1330 در تهران متولد شدم و بعد در مشهد بزرگ شدم و در مشهد مدرسه رفتم و بعد در تهران دانشكده را تمام كردم. در دانشكده هنرهاي زيبا تئاتر خواندم، اما نقاشي و طراحي هم ميكردم، كاريكاتور هم ميكشيدم. سالها تئاتر كار كردم، سالها هم هست كه سينما كار ميكنم. بازي ميكنم. طراحي صحنه و لباس هم ميكنم. فيلمنامه هم نوشتهام. براي تلويزيون هم بازي ميكنم. توليد هم كردهام. چند سالي نجاري كردهام. منظورم ساختن مبل و صندلي و ميز و قفسه است. 5 كتاب در مورد بازيگري نوشتهام. سال گذشته نمايشگاهي انفرادي از مجسمههاي چوبيام در خانه هنرمندان ايران داشتم. در سه نمايشگاه گروهي عكس شركت كردم. خوشحال بودم كه عكسهايم در كنار عكسهاي عكاسان بزرگ قرار گرفتند. و اين مجموعه، اولين نمايشگاه انفرادي عكسهاي من است. هايده، همسرم، ميگويد: «همان طور كه در هنگام بازي روي صحنه يا جلوي دوربين، از نقش آشنايي زدايي ميكني تا تماشاگر با نقش فاصله بگيرد، با چوبها و عكسهايت هم همين كار را تكرار ميكني. چوبها را طوري به نمايش ميگذاري كه تماشاگر آنها را دوباره ببيند و كشف كند و عكسهايت از چيزهاي سادهاي است كه از فرط روزمرگي ديده نميشوند. تو از آنها آشنايي زدايي ميكني، ديدني و قابل دوست داشتن ميشوند.» من ميگويم همه چيز اين جهان را ميتوان دوست داشت. ولي ما در جريان روزمرگي بيحس ميشويم و دور و برمان را كمتر ميبينيم و كمتر ميشنويم".
نمايشگاه "عكسهاي تنهايي" در روزهاي عادي ساعت 10 الي 19 و روزهاي جمعه ساعت 14 الي 19 در فرهنگسراي نياوران برپا است. اين نمايشگاه ساعت 14 روز جمعه 15 آذرماه افتتاح ميشود.
<strong>ناصر زراعتي: هشت کتاب تازه</strong>
ناصر زراعتي هنرمند، داستان نويس و فيلمساز سالهاست که در سوئد زندگي مي کند. «خانه هنر و ادبيات» (BOKARTHUS) توسط وي در سال 2001 در شهر گوتنبرگ سوئد گشايش يافت. او در اين کتابفروشي در همان سالهاي نخست نمايشگاه عکس و نقاشي هم برگزار ميکرد، اما اخيرا بهدليل کمبود جا، مدتي است که از برگزاري نمايشگاه صرفنظر کرده است.
در اين «خانه»، غير از انتشار کتاب و کتاب گويا و توليد مستندهاي ويدئويي، کارهايي چون ترجمه، ويرايش، زيرنويس گذاشتن براي فيلم و آمادهسازي کتاب انجام مي شود و علاوه بر آن برگزاري کلاسهاي ادبي و داستاننويسي از ديگر فعاليت هاي اين مرکز است. همچنين جلسههاي فرهنگي ـ هنري ـ ادبي و نمايش فيلم در خانه هنر و ادبيات برپا مي شود. ميشود.
از جمله در همين ماههاي اخير، با همکاري «مرکز آموزشي ايران» و مؤسسهي ABF، چند جلسه برگزار شد که مهمترين آنها بزرگداشت اردشير محصص (طراح و کاريکاتوريست) و احمد محمود (داستاننويس) بود که طي آن دو فيلم مستند ساختهي بهمن مقصودلو در مورد اين دو هنرمند درگذشتهي ايراني به نمايش در آمد.
زراعتي در اين سالها ويراستاري و نشر هشت کتاب را به پايان رسانده و در حال حاضر هشت کتاب ديگر را در دست انتشار دارد.
او مستند سازي را به طور جدي دنبال کرده که حاصل فعاليت هايش در اين زمينه تا به حال هفت اثر بوده است و همه آنها به جز يک استثنا مستند هاي پرتره هستند.
<strong>مسعود کيميايي: 4 فيلمنامه در انتظار مجوز</strong>
مسعود کيميايي کارگردان جريانساز سينماي ايران يکي از فيلمنامههاي"شريک"، "ردپاي خون"، "محاکمه در خيابان" و "تبعيد سايهها" در اين 2 سال قرار بود مقابل دوربين ببرد اما براي هيچکدام تا امروز پروانه ساخت صادر نشده است. به اين ترتيب همچنان "رئيس" در کارنامه اين فيلمساز مطرح آخرين فيلم محسوب ميشود.کيميايي در اين باره گفته است: "من فيلم نساختن را فضيلت نميدانم، اين سومين سالي است که فيلم نساختهام و کمکم وارد چهارمين سال ميشود". "کيميايي" در پاسخ به اينکه مشکل مسئولان با فيلمنامه "شريک" چيست، ميگويد: "چند مورد اصلاحيه بود که من در بازنويسيهاي دوم و سوم، آنها را اعمال کردم؛ ولي ميگويند يک فيلمنامه ديگر بياور و اين را نساز. آنها هرآنچه خواستند، من با سناريوهايم انجام دادم ولي همچنان نتوانستهام فيلمي بسازم، ديگر اواخر عمر کاريام است و فرصت ندارم که مدام بگويند اين سناريو نشد يک سناريوي ديگر."گلايههاي کيميايي در حالي است که در مواردي با ارايه يک طرح چند خطي امکان ساخت فيلمهاي سينمايي فراهم ميشود ولي ظاهرا سازنده"قيصر" و "گوزنها" ماهها و سالها با چندين فيلمنامه قطور، بلاتکيلف و منتظر نگه داشته شده است. او ميگويد: "فيلمنامه رئيس را هم سه بار بازنويسي کردم تا اجازه ساختش را دادند".
جالب اين جاست که تنها طرحي که "مسعود کيميايي" مجاز به ساخت آن است مستندي درباره تهران است که در آن، فيلمهايي که از جريان انقلاب تهيه کرده و براي نخستين بار به نمايش درميآيد: "به من و داريوش مهرجويي ميگويند بياييد درباره تهران فيلم مستند بسازيد و آن وقت طرحهاي سينماييمان را بلاتکليف نگه ميدارند؛ من هم گفتهام يک سري فيلم آرشيوي دارم که در سال 57 تهيه کردهام و از آنها استفاده خواهم کرد".
<strong>احمد محمود: تجديد چاپ دو کتاب</strong>
دو عنوان از آثار داستاني اين نويسنده با نام "داستان يك شهر" و "درخت انجير معابد" به ترتيب براي نوبتهاي هشتم و هفتم از سوي انتشارات معين تجديد چاپ خواهند شد.
همچنين بابك اعطاء - فرزند احمد محمود - در توضيحي درباره وضعيت فعلي سايت اين داستاننويس گفت: تلاش زيادي توسط اشخاص متخصص براي فعال كردن دوباره سايت انجام شد؛ اما در هر بار مراجعه به سايت، فضاي آن به دلايل نامعلومي تغيير پيدا ميكرد و گاه به جاي ديدن سايت احمد محمود، با يك سايت تبليغاتي روبهرو ميشديم.
احمد محمود متولد چهارم ديماه 1310 در اهواز بود، كه دوازدهم مهرماه سال 1381 در سن 71سالگي در تهران درگذشت و در امامزاده طاهر كرج بهخاك سپرده شد.
"از مسافر تا تبخال"، "مدار صفردرجه"، "همسايهها" و "زائري زير باران" از ديگر آثار اين نويسندهاند.
<strong>بيژن نجدي: ترجمه "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" به آلماني</strong>
مجموعه داستان "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" بيژن نجدي به آلماني ترجمه ميشود.پروانه محسني آزاد - همسر بيژن نجدي - در اينباره گفت: به تازگي از سوي نشر مركز براي ترجمه مجموعه داستان "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" اين نويسنده به زبان آلماني پيشنهاد داده شده و من نيز موافقت خود را با اين مسأله اعلام كردهام.به گفته او، پيشتر تنها بخشي از اين كتاب به زبان آلماني ترجمه شده بود و در اين نوبت قرار است همه اين مجموعه ترجمه شود، كه كار هنوز در مرحله ابتدايي است.
همچنين چندي پيش، كتاب "پسرعموي سپيدار" شامل بخشي از شعرهاي چاپنشده نجدي، تعدادي از شعرهاي مجموعه "خواهران اين تابستان" و تعدادي از شعرهاي دفتري از "گزيده ادبيات معاصر" (نيستان)، از سوي نشر تكا به چاپ رسيد.به گفته محسني آزاد، نجدي شعرهاي چاپنشده ديگري هم دارد.
او همچنين از تجديد چاپ مجموعه شعر "خواهران اين تابستان" اين شاعر توسط نشر ماهريز براي نوبت سوم تا نزديك سال نو خبر داد.بيژن نجدي متولد 24 آبانماه سال 1320در خاش - از توابع سيستان و بلوچستان - بود."دوباره از همان خيابانها" و "داستانهاي ناتمام" از ديگر آثار او هستند.
<strong>پيمان هوشمندزاده: تعطيلي نگار خانه اثر</strong>
نگارخانه "اثر" روز گذشته به دليل رعايت نكردن شئونات اسلامي و ارزشهاي متعالي جامعه از سوي دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي تعطيل شد.
به گزارش خبرنگار هنرهاي تجسمي فارس، نگارخانه "اثر" از روز اول آذرماه ميزبان نمايشگاهي از عكسهاي "پيمان هوشمندزاده" شده بود كه روز گذشته مسئولان بخش نگارخانههاي دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت ارشاد از اين نمايشگاه بازديد كردند و به دليل مغايرت تعدادي از آثار به نمايش درآمده با شئونات اسلامي و ارزشهاي متعالي جامعه، آثار ارائه شده از روي ديوار نگارخانه پايين آمد و از روز گذشته به دستور دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ وارشاد اسلامي از فعاليت اين نگارخانه جلوگيري شد.
بر اساس دستور كتبي مركز هنرهاي تجسمي ارشاد، همه نگارخانهها بايد يك هفته پيش از برگزاري هر نمايشگاه، عكس آثار و يا لوح فشرده آثار را به دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ارائه كنند.
به گفته حسن نوفرستي، مدير روابط عمومي موزه هنرهاي معاصر تهران، مديريت نگارخانه اثر، آثار اين نمايشگاه را براي دريافت مجوز به دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت ارشاد ارائه نكرده بود.
قا ب ♦ چهارفصل
رابرت کرامب با وجود آن که يکي از ستايش شده ترين چهره هاي کميک استريپ آمريکا است، آثارش هيچ همخواني با جريان اصلي کميک هاي آمريکايي ندارد. اثري از ابر قهرمانان سنتي دي. سي کميک و مارول در کارهاي او نيست، در واقع ارزش هاي قراردادي در دنياي کرامب معنايي ندارند که ابر قهرماني براي دفاع از آن لازم باشد. طنز او هتاک، تخريبگر، گزنده و کوبنده و چنانکه ويژگي بارز هنر ضد جريان و زيرزميني دهه شصت است، بر تمام پيش فرض هاي اخلاقي، اجتماعي مي تازد و ارزش هاي سنتي را به سخره مي کشد.
درباره رابرت کرامبغول کميک استريپ زيرزميني
هفته پيش از آرت اسپيگلمن، يکي از چهره هاي شاخص کميک استريپ هاي زيرزميني آمريکا در دهه شصت و هفتاد نوشتيم. عنوان "غول کميک هاي زيرزميني" اما، بي گمان برازنده "رابرت کرامب" است؛ هنرمندي جريان ساز که با آثار متفاوتي چون "فريتز گربه" و "مستر نچرال" خود را خود را به دنياي کميک شناساند.
"رابرت دنيس کرامب" سال 1943 در يک خانواده متوسط آمريکايي به دنيا آمد. دو دهه اول زندگي را بي حادثه اي خاص گذراند، جز آن که بسيار تنها و منزوي بود و دوستان چنداني نداشت. طراحي کارتون، مهم ترين جايگزين و تنها دلمشغولي او در اين دوران محسوب مي شد که استعدادي غريب در آن داشت. در اواسط دهه شصت، کرامب جوان در "کليولند" اوهايو، براي شرکت معروف "امريکن گريتينگ" کارت پستال طراحي مي کرد، همان زمان با گروهي جوان که زندگي کولي وار داشتند آشنا شد که اين دوستي روش زندگي اش را تغيير داد، با همسر آينده اش " دانا مورگن" در اين گروه آشنا شد و بعد از واکنش هاي تحسين آميزي که در قبال انتشار بعضي کميک هاي اش در روزنامه هاي زيرزميني ديد، به کاليفرنياي سان فرانسيسکو نقل مکان کرد (1967) که در آن زمان قلب جنبش ضد فرهنگ عمومي آمريکا محسوب مي شد.
با وجود آن که "کرامب" يکي از ستايش شده ترين چهره هاي کميک استريپ آمريکا است، آثار او هيچ همخواني با جريان اصلي کميک هاي آمريکايي ندارند. اثري از ابر قهرمانان سنتي دي. سي کميک و مارول در کارهاي او نيست، در واقع ارزش هاي قراردادي در دنياي کرامب معنايي ندارند که ابر قهرماني براي دفاع از آن لازم باشد، کرامب، چنانکه ويژگي بارز هنر ضد جريان و زيرزميني دهه شصت است، بر تمام پيشفرض هاي اخلاقي، اجتماعي مي تازد و ارزش هاي سنتي را به سخره مي کشد. طنز او هتاک، تخريبگر، گزنده و کوبنده است. "ايده ال" و "رؤيا" در آثار او معنايي ندارند، آنچه هست خود واقعي جامعه است بي هيچ ملاحظه و پرده پوشي. کميک هاي دهه شصت و هفتاد کرامب، سرشار از مضامين جنسي، تابوشکني، خشونت و ذهنيتي ماليخوليايي بودند. اين نگاه و ذهنيت متفاوت که در اخلاقگرايي ظاهرسازانه دهه شصت، انقلابي به شمار مي آمد با سبک طراحي منحصر به فرد و متعالي کرامب، بُعد و معنايي ديگر به خود مي گرفت. کرامب با قدرت و حس طراحانه کارتونيستي از سده نوزده طراحي مي کرد، انگار که انوره دوميه در نيمه دوم قرن بيستم تولدي دوباره يافته و دنياي ديوانه و پرتناقض و خشونت بعد از جنگ دوم جهاني روانش را آشفته باشد. "ويکتور ماسکوسو" ديگر کميک کار زيرزميني، درباره تأثير اوليه اي که آثار کرامب در اواسط دهه شصت- پيش از ملاقات اش- بر او گذاشتند مي گويد: "مطمئن نبودم که آنها طراحي هاي پرشور و جوانانه يک هنرمند مسن اند يا آثار هنرمند جواني که با پختگي سالخوردگان طراحي مي کند"
آثار زيرزميني کرامب، اضمحلال معصوميت امريکايي را- يا آنچه که رسانه ها چنين اش معرفي مي کردند – فرياد مي زدند و نشانگر تغيير زمانه و ورود به پر حادثه ترين دوران سياسي اجتماعي آن کشور بودند: ترور کندي، رياست جمهوري نيکسون، جنگ ويتنام و البته جنبش اجتماعي هيپي ها. جالب اين که يکي از کميک هاي او با عنوان "راه را ادامه بده" به صورت نماد تصويري محبوب هيپي ها درآمد و مانند اکثر آثار زيرزميني که تحت پوشش قانون حق مؤلف نبودند، بارها به صورت پوستر و نقش روي پيراهن، بازعرضه شد. کرامب، در اين دوران زندگي کولي وار داشت و به گفته خود، "ال اس دي" نقش مهمي در شکل گيري ذهنيت و سبک خاص او بازي مي کرد."فريتز گربه" بي شک به يادماندني ترين کاراکتري است که کرامب در دنياي استريپ خلق کرده. "تامس آلبرايت" فريتز را "فليکس گربه" اي امروزين توصيف مي کند که با مايه هايي از کاراکتر چارلي چاپلين، احمق ولتر و دن کيشوت در هم آميخته باشد. اگر دنياي سورئاليستي و صامت "پت ساليوان" در فليکس گربه، سادگي و معصوميت دهه بيست را داشت، "فريتز" در ذهنيت پر تلاطم هنرمندي از دهه شصت، غوطه ور است.
وقتي هاروي کورتزمن سردبير نشريه زيرزميني "هلپ!" اولين قسمت اين مجموعه را از دوست اش کرامب دريافت کرد به او گفت: "نمي دانم چطور منتشرش کنم که بعدش دستگير نشويم!" هرچند او با وجود تمام دودلي ها، اولين فريتز را در شماره ژانويه 1965 چاپ کرد. در اين قسمت، "فريتز گربه" دوست دخترش را به خانه مي آورد و برهنه اش مي کرد، تا بعد سر فرصت کَک هاي تن اش را بجورد! فريتز گربه سال 1972 توسط رالف بخشي به صورت انيميشن سينمايي در آمد. مي گويند که مضامين جنسي و ماليخوليايي اولين قسمت هاي کميک استريپ، ريشه در تنهايي و انزواي کرامب داشته که بعد ها با جمع آمدن حلقه دوستان و دوستداران اش و تجربه هاي عاطفي و جنسي، اين مايه ها تعديل شدند و کاراکتر "فريتز" تبديل به هجويه هيپي هاي کولي مسلک و شاعرپيشه اي شد که البته بيشتر به دنبال دختربازي بودند.
با گذشت زمان و در دهه نود، از بار جنسي کارهاي کرامب کم شد و او همراه با "ديويد زين ميروويتز" زندگينامه مصور و طنزآميز "کافکا" را با عنوان "معرفي کافکا" يا "کافکا براي مبتديان" به تصوير کشيد که موفقيت هنري و تجاري فراواني کسب کرد و بعد ها به نام "کافکاي آر. کرامب" تجديد چاپ شد. کرامب که در حال حاضر شصت و پنج ساله است در جنوب فرانسه زندگي مي کند.
سريال ديدار: مهدي عبداله زادهروح کود ک رابکش
سيد جواد هاشمي تنها بازيگر ايراني است که در پس بيست سال حضور در سينما و تلويزيون، فقط يک نقش را بازي کرده است. او مخلص ترين بسيجي سينما است که- از همان سال 1365 که با "پرواز در شب" رسول ملاقلي پور پا به دنياي بازيگري گذاشت تا به امروز که سريال ديدار را روي آنتن دارد- همواره و با پشتکاري مثال زدني رزمنده و حاجي بوده است. از تماشاگر که بگذريم، خود او عجب صبر و طاقتي دارد که حوصله اش از بيست سال تکرار سر نرفته. تنها دليلي که يک بازيگر بتواند يک نقش را-يا به عبارت بهتر يک تيپ را- اين همه سال بازي کند و نتواند در دنياي تکثر هنر به سمتي ديگر متمايل نشود آنست که آن تيپ، ايده آل او باشد، عشق و ايمانش باشد و به تعبيري، خودِ آرماني او باشد. که البته روشن است که براي او هم چنين است
او که از يک دهه پيش تجربه هاي نه چندان موفقي را در زمينه کارگرداني تئاتر و تلويزيون داشته، اين بار با آخرين ساخته تلويزيوني اش که سريالي است به نام "ديدار" اغراق آميز تر از هميشه و بنياد گرا تر و بسته تر از قبل ظاهر شده است. اين سريال را بايد جمع بندي همه تفکرات مخلصانه او در هيات يک مانيفست شخصي به حساب آورد. چرا که او به جز ايفاي نقش اصلي، هم نويسنده فيلمنامه است هم کارگردان و هم تدوينگر، و علاوه بر همه اين ها تهيه کننده اين سريال هم هست. يعني دو بر و دو سر و دو زير. يعني هم توبره و هم آخور به اضافه دور چين و سالاد مفصل و دسر. ظاهرا مصداق عيني مخلص بودن و در راه رضاي حق کار کردن اين است که تهيه کننده، به خودش دستمزد بدهد براي چهار پست اصلي و کليدي. احتمالا اگر اين امکان وجود داشت که در آن واحد هم پشت دوربين باشد هم جلوي آن، در راه رضاي خدا فيلمبرداري را هم خودش انجام مي داد.
البته پنج شغله بودن يک نفر در يک پروژه تلويزيوني با آنکه امري عجيب و نادر به نظر مي رسد، مشکل اصلي اين سريال نيست. آنچه در پس اين سريال به ظاهر مهربانانه وجود دارد، ايده هراسناکي است که قائل به دسته بندي آدم ها به بهترها و بدتر ها و ارزشگذاري شهروندان در جامعه است. بد تر از آن، ارائه تصويري مقدس و فريب دهنده از مفهوم بسيج در اين سريال خدشه اي هولناک به واقعيت به شمار مي آيد. مسئول امور تربيتي مدرسه اي که بخش مهمي از داستان در آن رخ مي دهد، يک بسيجي به نام سعيد است که سي دست لباس فرم تهيه کرده و قصد دارد تا سي نفر دانش آموز را که "لياقت" پوشيدن اين لباس فرم را دارند دست چين کند. هرچند اشاره اي به اسم و ماهيت لباس ني شود، اما ناگفته پيداست که اين فرم متعلق به شبه نظاميان نيروي مقاومت بسيج است. دانش آموزان برگزيده که لياقت پيدا کرده اند هم توسط مسئول امور تربيتي به کار هاي فرهنگي و فوق برنامه از قبيل کاراته، دفاع شخصي و نبرد خياباني! مشغول مي شوند.
تيتراژ سريال ديدار با عبارت "سازمان بسيج دانش اموزي تقديم مي کند" آغاز مي شود. در بخش ديگري از تيتراژ آغازين آمده است که اين سريال تقديم به "روح 3600 دانش آموز شهيد" مي شود
مرگ تدريجي يك رويا: رويا رضواني
زن و اژدها هر دو در خاك به!
وقتي سريالي روي آنتن مي رود، آنچه عملا اتفاق مي افتد نقل داستاني در جمع خانواده اي دراين مملكت است كه تلويزيوني در خانه دارد. و اكنون تقريبا در هرخانه اي، حتي در دورافتاده ترين روستاهاي ما، پنجره تلويزيون گشوده است.
آدمهاي سريال از اين پنجره وارد مي شوند و داستان خود را از "جهان بيرون" براي جمع خانواده بازميگويند. مردم چه ساده و چه سخاوتمندانه آدمهاي سريال را در جمع خود مي پذيرند و اوقات فراغتشان را با آنها و داستانهايشان مي گذرانند. و آنجا كه هيچ راه آسان و مهياي ديگري براي شناخت اين"جهان بيگانه"، براي شناخت "ديگري" وجود ندارد، به نقل اين آدمها اعتماد مي كنند. همانطوركه ما به كابوي هاي خوش چهره اي اعتماد مي كرديم كه "قهرمانانه" سرخپوستهاي "وحشي خونخوار" را سوراخ سوراخ مي كردند و به ژنرالهاي شجاع و پرجذبه اي كه رو به دوربين مي گفتند "تنها سرخپوست خوب سرخپوست مرده است!"
هدف آقاي جيراني از ساختن سريال مرگ تدريجي يك رويا چيست؟ او درپي تحقق كداميك از اين ظرفيتهاست؟ از خود ايشان نمي پرسم كه پيشتر پرسيده اند و پاسخهاي ضدونقيض بسيار گرفته اند كه راه به هيچ كجا نمي برد.در پاسخ سوال يك مصاحبه گر(1) كه "دنبال چه بوديد؟" ايشان مي فرمايند :
"دنبال نشان دادن يك زن فعال سياسي سابق كه امروز واخورده، آشفته، الكلي، و رواني است.(ساناز)
"نشان دادن يك آدمي كه ريش دارد، استاد دانشگاه است، باشعوراست، باسواد است و با زنش رفتار خيلي خيلي خوبي دارد. (حامد) و يك، نه ببخشيد دو خواهر دارد كه در دامان سنت و مذهب زندگي سالم وبه ساماني دارند."
"و نشان دادن يك زن نويسنده احمق كه همسر اين آدم باشعوراست و خواهر آن آدم بيشعوراولي است و ميان اين دو سرگردان است. (مارال)"(2)
فيلم روز♦ سينما ي ايران
آقا از فرنگ مي آيد براي زن گرفتن. دست مايه يک فيلمفارسي ديگر براي يک لقمه نان حلال...
يک لقمه نان حلال
کارگردان و نويسنده فيلمنامه: داود موثقي. مدير فيلمبرداري: علي اللهياري.تدوين: حامد رضي. طراح صحنه و لباس: حسين عالي نژاد.تهيه کننده: داريوش بابائيان. بازيگران: فرهاد آئيش، گوهر خيرانديش، محمدرضا شريفي نيا، يوسف تيموري، مرضيه خوش تراش، مجيد مشيري.
خلاصه داستان: احمد مرادي كه حدود 40 سال پيش به دليل عدم موفقيت در خواستگاري از دختري به نام "اختر" به فرانسه مهاجرت كرده، اينك بنا به توصيه پزشكان معالج خود به ايران بازمي گردد و همزمان به جست و جوي دوستان و آشنايان مي پردازد در حين اين جست و جو «اختر» را درمي يابد. او که پيش تر ازدواج کرده هم اکنون داراي خانواده است و شرايط از پيش هم براي مرادي سخت تر به نظر مي رسد.
داود موثقي از بازيگران نقش منفي در فيلم هاي فارسي است. او چند فيلم را هم کارگرداني کرده که اين فيلم ها نيز تفاوت چنداني با تجربيات بازيگري اش ندارد. او وارث تفکر فيلمفارسي است که از دهه 40 و 50 در سينما مي آيد و داريوش بابائيان به عنوان تهيه کننده نيز با فيلم هايي که در کارنامه دارد بر اين امر تاکيد مي کند.
موثقي در خواستگار محترم مي کوشد در قالب طنز داستاني را تعريف کند که 20 سال پيش مهدي فخيم زاده به بهترين شکل ممکن ان را بيان کرده بود. فيلم آن دوران از پرفروش ترين فيلم هاي دوران خود بود و پرونده اش هم بسته شد. اينکه موثقي چگونه قصد کرده دوباره سراغ اين داستان برود خود جالب توجه است. از همه مهمتر هم اينکه فيلم به هيچ وجه به سرو اندازه هاي فيلم فخيم زاده نمي رسد. شوخي ها و داستان فيلم به اندازه اي نخ نماست که کارگردان به هيچ وجه حتي نمي تواند تماشاگر خود را براي لحظاتي سرگرم کند.
فيلم بازيگران خوبي دارد که هريک به بدترين شکل ممکن مقابل دوربين حضور پيدا مي کنند. لهجه نچسب گوهر خير انديش و مودب بودن بيش از اندازه فرهاد آئيش آنقدر گل درشت است که از فيلم بيرون مي زند و تمشاگر را دائم نه به فيلم که به شيوه استفاده کارگردان از اين عناصر مي خنداند.
فيلم به ساده دست ترين شکلي از تفکرات فيلمفارسي استفاده مي کند. اينکه دو نفر در پيري عاشق و معشوق باشد و از پس حوادثي کسل کننده در نهايت زن لباس عروسي بپوشد و با خوبي و خوشي به منزل بخت برود. البته فراموش نکنيم که دست انداز ها را هم داماد سبيل از بنا گوش در رفته است و گهگاهي هم غيرتي مي شود پيش روي آنها قرار مي دهد و اين هم يکي ديگر از نکات ياد آوري کننده فيلمفارسي به شمار مي آيد.
البته موثقي با گنجاندن فصل هايي همچون قدم زدن شخصيت ها در پاييز در خيابان و يا انصراف مقطعي و بي دليل شخصيت ها از تصميم هايشان کوشيده کمي روايت فيلمش را به حال و هواي داستان هاي امروزي سوق دهد تا چندان هم در آماج حملات قرار نگيرد. اما اين جنس رفتارها به قدري ناشيانه در دل فيلم جاي گرفته اند که به عمد دائم به تماشاگر نهيب مي زند که فيلم و داستان را پيگيري نکند و کار را از اواسط داستان به اثري ضد خود تبديل مي کند که تکليف تماشاگر با آن مشخص نيست.
فيلم از تعدادي شوخي تشکيل شده که قرار است تماشاگر را بخنداند. اين شوخي ها در آنونس فيلم نيز جا گرفته که منجر به جذب تماشاگر شود. اما پس از برخورد با آنها در مي يابيم با صحنه هايي رو به رو هستيم که تاريخ مصرف انها گذشته و روزگاري به شوخي هاي اس. ام اسي مشهور بوده اند. در رستوران مرد از زن مي پرسد ميل داري و زن مي گويد اگر ميل نداشتم غذا نمي خوردم و بعد متوجه مي شويم منظور مرد اي ميل بوده است.
آئيش در جايگاه خواستگار محترم و پير داستان انقدر خجالتي است و بي روح نقش خود را بازي مي کند که هيچ دلربايي از زن و تمشاگر نمي کند. اين شخصيت هيچ هيجاني در خود ندارد. خير انديش هم با لهجه شيرازي تنها مي تواند کارهاي گذشته اش را تکرار کند و گامي به پيش بر نمي دارد.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>در جست وجوي انسانيت و عدالت</strong>
خاطرات اکتر احمد علي بهرامي به کوشش عطا آيتي ويراستار مرتضي رسولي پورنشر نوگل- 412 صفحه – 5500 تومان
عطا آيتي پژوهشگر ايراني مقيم پاريس که از سر فروتني حتي يک کلمه هم در کتاب در باره خودش ننوشته، يک اثر تاريخي ديگر را روانه بازار کتاب کرده است.
اين اثر خاطرات دکتر احمد علي بهرامي است. او به نوشته مقدمه کتاب:"درخانواده اي از صاحب منصبان سلاطين قاجار وکارگزاران پهلوي اول در سال 1919 و د رهنگام قرار داد بين ايران وانگلستان چشم به جهان گشود.در بين خانواده مادري که همه از شاهزادگان قاجار بودند، از جمله دائي اش سليمان ميزرا اسکندري بنيانگذار نهضت سوسياليستي در ايران به رمز و راز مبارزه سياسي انس والفت گرفت.
او که به زبان فرانسه مسلط است، به سمتهاي وزارت و نمايندگي مجلس رسيد و:"د رجريان انقلاب و به هنگام نخست وزيري شاپور بختيار که از همکاران او در وزرات کار بود به سمت رئيس کل هئيت بازرسي شرکت ملي نفت منصوب شد و پس از انقلاب با اجازه رسيمي وزارت امور خارجه دولت موقت براي ادامه مداوا راهي فرانسه شد.احمد علي بهرامي اينک در سن 86 سالگي در انزواي تمام در پاريس زندگي مي کند. کتاب خاطرات او حرف هاي نگفته در باره تاريخ معاصر ايران کم ندارد و بيشتراز همه ا زاين واقعيت پرده بر مي دارد که سفراي گذشته ايران در نقاط مهم جهان، چه مردان فرزانه و جهان ديده اي بوده اند.
<strong>ساعت سرخ در ساعت 25: گزينه شعر</strong>
شاعر: كيومرث منشي زاده160 ص، تهران: نشر نگيما، 1387، چاپ اول
«كيومرث منشي زاده» به نسلي تعلق دارد كه در دهه هاي 1340 و 1350، شعر را با دغدغه هاي جدي آغاز كردند. او در ابتداي فعاليت ادبيش با تخلص «حكيم» در قالب غزل و مثنوي شعر مي سرود. بعدها به شعر نيمايي و سپيد روي آورد. سپس از شعر نيمايي فاصله گرفت و با الهام از انديشه هاي رياضي و فيزيك، به تجربه تازه اي دست زد كه «شعر رياضي» نام گرفت. «منشي زاده» پس از تجربه «شعر رياضي» با استفاده از حالت پذيري رنگ ها و رنگ پذيري حالت ها به خلق تصويرهاي رنگي در شعر پرداخت و از كاربرد رنگ ها در شعر خود سود برد. كتاب حاضر گزيده اي از شعرهاي او در دوره هاي مختلف فعاليتش است. انتخاب شعرها با مشورت شاعر بوده و بخشي هم به شعرهاي تازه او اختصاص داده شده است، شعرهايي كه نشان مي دهند زبان شعري «منشي زاده» هميشه تازه و در خور تامل است و نمي توان به سادگي از كنار آن گذشت.
<strong>مجازات هاي اسلامي و حقوق بشر</strong>
نويسنده: حسينعلي منتظري160 ص، قم: انتشارات ارغوان دانش، 1387،چاپ اول
موضوع مجازات هاي اسلامي، به ويژه ارتباط و چالش آن با مسائل حقوق بشر، در سال هاي اخير مورد توجه محافل حقوقي داخل و خارج كشور بوده و زمينه سوالات و شبهات فراواني را به وجود آورده است. در كتاب حاضر، پاسخ هاي آيت الله «منتظري» به سوالات گوناگوني در زمينه مجازات هاي اسلامي و ارتباط و چالش آنها با مسائل حقوق بشر، گردآوري و تدوين شده است. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: «لزوم برخورد علمي با شبهات»، «امكان فهم فلسفه مجازات هاي اسلامي»، «امكان توقف بعضي از مجازات ها»، «آيا ديه به معني ارزش مادي انسان است؟»، «عدم ارزش گذاري انسان در ديه»، «آزادي اهل كتاب در مذهب و عمل به آن»، «منشاء خشونت هاي رايج»، «هدف اصلي از مجازات هاي اسلامي»، «معناي جهاد ابتدايي و جهاد دفاعي»، «معيار ثابت يا متغير بودن احكام شرع»، «آيا اجراي مجازات ها بايد علني باشد؟»، «قرآن و سنت و حكم رجم» و «ابقاء حكم رجم در اسلام».
<strong>حكومت ديني و حقوق انسان</strong>
نويسنده: حسينعلي منتظري160 ص، قم: انتشارات ارغوان دانش، 1387، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه پاسخ هاي آيت الله «منتظري» به بيست پرسش در زمينه حكومت ديني و حقوق افراد جامعه در آن است. عناوين برخي از پرسش ها عبارتنداز: «ماهيت ولايت فقيه و تصوير آن در فرض تفكيك قوا»، «معيار ديني بودن نظام سياسي»، «تصدي امور توسط فقيهان، هدف يا مقدمه؟»، «شرط اعلميت در فرض تفكيك قوا»، «دموكراسي و حكومت ديني»، «معاهدات بين المللي و احكام شرع»، «رابطه حكومت ديني و خشونت»، «نظام اسلامي و ترور»، «نظام اسلامي و شكنجه» و «كتب ضاله با توجه به گسترش وسايل ارتباط جمعي».
<strong>مسايل ساختاري عدم عادي سازي روابط ايران و آمريكا در دوران رياست جمهوري سيد محمد خاتمي</strong>
نويسنده: شادي قندهاري192 ص، تهران: موسسه خدمات فرهنگي رسا،1387، چاپ اول
با انتخاب «سيد محمد خاتمي» در خردادماه سال 1376، روابط ايران و آمريكا بار ديگر در محافل سياسي و دانشگاهي به صورت جدي مورد بحث قرار گرفت. در پژوهش حاضر، دلايل ساختاري عدم عادي سازي روابط تهران – واشينگتن در دوره رياست جمهوري «خاتمي» يعني در فاصله سال هاي 1377 تا 1384، مورد بررسي قرار گرفته است. نويسنده معتقد است كه علي رغم وجود مشكلات بسيار در راه برقراري روابط ميان ايران و آمريكا، مشكل اصلي همان ساختارهاي سياست خارجي در دو كشور و نفوذ آراء نهادها و گروه هاي مختلف مؤثر در تصميم گيري هاي تهران – واشنگتن در زمينه عادي سازي روابط ميان دو كشور بوده است. او سعي كرده است در اين كتاب، با بررسي تابوهاي ميان دو كشور، مشكلات ساختاري و دشواري هاي ايجاد رابطه ميان دو كشور را در دوره رياست جمهوري «خاتمي» را به تصوير بكشد.
<strong>تجسم مانا: آثاري از هدايت الله يوسفي</strong>
به كوشش: رايحه مظفريان112 ص، شيراز: انتشارات تخت جمشيد، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، گزيده اي از آثار «هدايت الله يوسفي»، مجسمه ساز و پيكره تراش برجسته معاصر ايران به خوانندگان معرفي شده است. اين مجموعه شامل آثاري از گچ، آثاري از بتن و آثار متفرقه است. «يوسفي» استاد برجسته اي است كه برايش مواد و ابزار آنچنان اهميتي ندارد. او از گل نرم تا سنگ خارا، با هر كدام اثري زيبا مي آفريند. حضور«يوسفي» در«اولين سه سالانه آثار حجمي موزه هنرهاي معاصر تهران»، تنديس طلايي موزه را براي او به ارمغان آورد.
<strong>گذري بر ديدارهاي استقلال و پيروزي</strong>
نويسنده: عبدالمجيد مهدوي88 ص، تهران: انتشارات مهربرنا، 1387، چاپ اول
در كشور ما بازي فوتبال از محبوبيت ويژه اي برخوردار است. دو تيم «پرسپوليس» و «استقلال» از قديمي ترين و پرطرفدارترين تيم هاي باشگاهي ايران هستند كه رقابت ميان آنها همواره هيجان انگيز و گاه جنجال برانگيز بوده است. در كتاب حاضر، ضمن آشنايي با تاريخچه شكل گيري اين دو باشگاه، با ديدارهاي آنها در سال ها و دوره هاي مختلف آشنا مي شويم.
<strong>ميرزا آقا خان نوري</strong>
نويسنده: پيروز مجتهدزاده296 ص، تهران: نشر انتخاب، 1387، چاپ اول
اين كتاب، گزارشي است از زندگي و اقدامات «ميرزا نصرالله اعتماد الدوله»، معروف به «ميرزا آقا خان نوري»، صدر اعظم ايران در زمان «ناصرالدين شاه». بر اساس اين گزارش، شخصيت و زندگي «ميرزا آقا خان نوري» به وسيله اكثر مورخان مورد تحريف قرار گرفته است تا از «ميرزا تقي خان اميركبير» - كه او متهم به شركت در توطئه قتلش است- به عنوان قهرمان نام برده شود. نويسنده بر اين اعتقاد است كه ادعاي مورخان درباره روابط نامشروع ميان «مهد عليا»، مادر «ناصرالدين شاه» و «ميرزا آقا خان نوري» و همكاري آنان در قتل «اميركبير» اساسا نادرست است و براي اثبات آن سند و مدرك تاريخي موجود نيست.
<strong>قرارداد 1907 به روايت اسناد وزارت امور خارجه ايران</strong>
جلد اولزير نظر: حبيب الله اسماعيليتاليف: محمد حسين نيا، علي ططري418 ص، تهران: انتشارات خانه كتاب، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، قرارداد سال 1907 ميلادي ميان روس و انگليس درباره تقسيم ايران، بر اساس اسناد موجود در وزارت امور خارجه ايران بررسي شده است. اين اسناد شامل عمده ترين گزارش ها و نامه هاي عادي يا محرمانه كارگزاران وزارت امور خارجه ايران در كشورهاي مختلف، به ويژه اروپا و آمريكا است. بخشي از اين گزارشات مربوط به مذاكرات و ملاقات هاي ماموران ايراني با مقامات و اشخاص مختلف است. بخش ديگر، به مسائل و موضوعات منتشر شده در رسانه هاي مكتوب حوزه هاي محل ماموريت آنها مربوط مي شود. كتاب شامل دو بخش است: در بخش اول، قسمت مرتبط با ايران در قرارداد 1907 به ويژه مسائل بين المللي آن در چشم اندازي كلي ترسيم شده و نقش دولت ها و شخصيت هاي تاثير گذار در روند مذاكرات و انعقاد قرارداد 1907 بررسي گرديده است. بخش دوم كتاب به متن استنساخ شده اسناد، اصل اسناد، به همراه نقشه ها و تصاوير شخصيت هاي تاثير گذار در قرارداد 1907 اختصاص دارد. بسياري از اسناد مجموعه حاضر، براي نخستين بار منتشر شده است.
<strong>راهنماي پرندگان ايران</strong>
(مصور، رنگي)نويسنده: جمشيد منصوري528 ص، تهران: انتشارات كتاب فرزانه، 1387، چاپ دوم
اين كتاب كه با تصاوير زيباي رنگي چاپ شده، مرجعي ارزشمند و جامع براي آشنايي با پرندگان مناطق مختلف ايران است. نويسنده كتاب، اكولوژيست و پرنده شناس برجسته اي است كه حدود 30 سال در «سازمان حفاظت محيط زيست» به فعاليت و پژوهش درباره پرندگان و تالاب هاي ايران اشتغال داشته است و در حال حاضر، دروسي مانند پرنده شناسي، مديريت تالاب ها و اكولوژي حيات وحش را در دانشگاه تهران تدريس مي كند. او كه نماينده سازمان «Bird Life International» در ايران است، تاكنون آثار معتبري در زمينه اكولوژي و محيط زيست ايران تاليف كرده است. در كتاب حاضر، پانصد پرنده ساكن ايران در نوزده «راسته»، همراه با نقشه هاي مختلف درباره پراكندگي آنها، تقسيم بندي و معرفي شده است. <strong>کتاب هاي تازه به زبان انگليسي</strong>
ناژين خالديان
<strong>بيلي خوش شانس</strong>
جان ورنون 294 صفحه انتشارات هيوتون ميفلين قيمت: 24 دلار
بيلي دکيد، هنوز هم شخصيتي شناور در فکر و خيال آمريکايي ها ست. شخصيتي که بخشي از آن از خيال و بخشي ديگر از واقعيت تشکيل شده. در يک سو ياغي گري، تمرد از قانون و آدمکشي ديوانه وار از ويژگيهاي اوست و در سوي ديگر از او به عنوان يک قهرمان، دست قدرتمند عدالت و يک اسطوره ياد مي شود. روايت جان ورنون از بيلي دکيد با تنها عکس به جا مانده از او که احتمالا در سالهاي 1880 گرفته شده آغاز مي شود؛ زماني که هنري مک کارتي ( بيلي) حدودا بيست ساله بوده و درست يک سال قبل از آنکه به دست کلانتر پت گاررت کشته شود.
مردم آمريکا عادت داشته اند او را هر جور که دلشان مي خواسته در ذهن مجسم کنند. زندگي نامه او تا کنون از قطعات کوچک پازلي تشکيل شده که بخشي از آنها افسانه و بخشي ديگر روايات اغراق آميز روزنامه نگاران بوده است. تا حدي که حتي نام و لقب او نيز در شرايط مختلف محلي از انتخاب بوده است. از هنري مک کارتي گرفته تا ويليام اچ باني و کيد آنتريم. چنانکه مکزيکي ها هم او را با نام ال چيواتو مي شناختند.
کاري که وررنون در اين کتاب انجام داده آنست که آن چه جزو دانش همگاني و پذيرفته شده است را گرفته و شکاف ها و ندانسته ها را با داستان پردازي پر کرده است. نتيجه اين شده که کل کار شبيه به فسلمهاي وسترن دوران صامت به نظر برسد: پيرنگي آشفته، کاراکتر هايي که بي توضيح وارد و خارج مي شوند و اسلو موشن هاي تير اندازي. اما با همه اين ها به گونه اي است که به اعتبار و باور پذيري اثر مي افزايد. اسطوره بيلي دکيد از ويرانه هاي بازمانده از جنگ لينکلن کانتي سر برآورد که جدالي نفرت انگيز ميان دام داران و بازرگانان نيومکزيکو در سال 1878 بود. ورنون به خوبي به اين نکته مي پردازد که چگونه دامداري انگليسي صداقت و وظيفه شناسي بيلي را به قيمت با يک اسب، يک زين و يک اسلحه مي خرد.
<strong>سفري از هند</strong>
آميتاو گوش، 515 صفحه انتشارات فارار، اشتراوس & گيرو، قيمت 26 دلار
در سال 1883 دولت بريتانيا زبانشناسي برجسته به نام سر جرج گريرسون را مامور مي کند تا در مورد درستي ادعاهايي در باره بد رفتاري با کارگران هندي استخدام شده و تضعيف حقوق آنها تحقيق کند. اين کارگران براي کار در مزارع تحت مالکيت بريتانيا در سراسر جهان به خدمت گرفته شده بودند. گريرسون در خاطراتش از روبرو شدن با پدر يکي از کارگران زن نوشته است و شرح مي دهد که چگونه مرد بينوا داشتن چنين دختري را انکار کرده و از آن پس اين دختر تنها با يک نام کوچک، يک شماره رديف و سال مهاجرت شناسسايي مي شده.حالا آميتاو گوش با رمان جديدش"درياي پاپي ها" تلاش مي کند تا ابهام هاي به جا مانده از آرشيو هاي آن دوران را در قالبي دراماتيک روايت کند. بخشي از اين رمان که امسال يکي از کانديدا هاي دريافت جايزه "من بوکر" است در سالهاي شروع جنگ ترياک و در بنگال مي گذرد. يک کشتي انگليسي به نام ايبيس که قبلا براي حمل بردگان استفاده مي شده، از باربران مزد بگير پر مي شود تا آنها را به جزيره موريس ببرد. در خلال اين سفر طولاني ماجراهاي مسافران و گذشته شان مرور مي شود.
<strong>درس هايي از يک فاجعه</strong>
گوردون ام. گلد استاين، 300 صفحه، انتشارات تايمز / هنري هولت و کمپاني قيمت: 25 دلار
در سال 1961 جان فيتز جرالد کندي نسل جديدي از اکتيويست هاي عمل گراي جوان را به واشنگتن کشاند که بعد ها به مردان نوين خط مقدم معروف شدند. در ميان اين عده، رابرت مک نامارا وزير دفاع و مک جورج بوندي شاخص ترين چهره ها به شمار مي آيند.
در "درسهايي از يک فاجعه" که کتابي به شدت غير معمول از گوردون گلد استاين است، از بوندي به عنوان جالب توجه ترين شخصيت در تراژدي جنگ ويتنام ياد مي شود. در واقع تمرکز بر نقش اين دو نفر در وقايع آن سالها و رسوايي نيکسون در سالهاي بعد تر است که هسته اصلي کتاب را شکل مي دهد. گلد استاين مي کوشد تا از تکرار آنچه که همه مي دانند، به ويژه از زمان ترور کندي به بعد بپرهيزد و در عوض به حقايق ظريف تاريخي اشاره کند که کمتر در رسانه ها به آن پرداخته شده. از اين حيث مي توان کار او را يک مستند مکتوب از تاريخ معاصر آمريکا به شمار آورد.
<strong>اسطوره يک خودکشي</strong>
ديويد وان، 172 صفحه، انتشارات دانشگاه ماساچوست، قيمت: 24.99 دلار
خودکشي به انفجار پلي مي ماند که هيچوقت نمي شود تعميرش کرد. تنها کاري که قربانيان ثانويه خودکشي مي توانند انجام دهند اينست که به شکافي که پس از انهدام پل ايجاد شده خيره شوند و به اين اميد دل خوش کنند که در آنسو، آرامش بيشتري وجود داشته باشد.
ديويد وان که در نخستين کتابش " يک مايل پايين تر" ريشه هاي خودکشي پدر دريانوردش که در زمان کودکي او اتفاق افتاده دستمايه قرار داده بود، اکنون در پي يافتن دلايل و انگيزه هاي پدر، " افسانه يک خودکشي" را نگاشته است. قهرمان اصلي اين کتاب که از پنج داستان تشکيل شده، پسرکي به نام روي است. قصه در آلاسکا، جايي که ديويد کودکي اش را سپري کرده اتفاق مي افتد. در آنجا تماشاي خاک روسيه همانقدر آسان است که در اين قصه مي توان رد پاي نگاه ايوان تورکگنيف در رمان "پدران و فرزندان" را ديد.
سووشون ♦ هزار و يک شب
این صفحه به کند و کاو در ادبيات داستاني ايران- داخل و خارج کشور- مي پردازد.در هر شماره ابتدا داستاني را مي خوانيد، سپس نگاهي به آن و در پايان يادداشتي در باره زندگي و آثار نويسنده. داستان برگزيده اين شماره به بخشي از رمان و ديگران، نوشته محبوبه مير قديري اختصاص دارد. اين کتاب در سال 85 برنده ي جايزه مهرگان ادب شده است.
♦ داستانو ديگرانمحبوبه مير قديري
زينت، من که مي گويم کار خدا بود. وگرنه بعد اين همه سال او...ه! من کجا و تو کجا؟ خيال مي کردم ديدارمان به قيامت بيفتد! اگر اين شب بگذرد و شب بعد هم بگذرد و چند شب بعدترو آنوقت، آنوقت است که معلوم مي شود ديدار بعدي به قيامت است يا نه، اينجا، همين دنيا. آخ که چقدر دلم مي خواهد ديدار بعدي همين دنيا باشد زينت! مي داني، من خيلي کارها دارم. با تو هم، با تو هم کار دارم، حرف دارم، حرف ها دارم برايت و از تو حوصله ي شنيدن مي خواهم، دو گوش شنوا، داري؟ داري زينت؟ داري، مي دانم که داري. اگر هم نداشته باشيمن ازت مي خواهم، به زبان خوش، به خواهش، به تمنا؛ نشد با زور! فکرش را کرده ام. سرت داد مي کشم، مي گويم زينت خانم، سرکار عليه ي محترمه، حاجيه زينت خانم، فقط چند دقيقه، چند دقيقه بنشين و به حرف هاي من گوش کن. گبر و لامذهب که نيستم. تازه، گيرم که باشم، نگاه کن، آدمم. يک آدمي مثل تو، زنيمثل تو، ببين. چه تفاوتي دارم با تو؟! بيست سال جوان ترم و اين، اين بيست سال امروز که ديدمت داسنتم بر من چه سخت گذشته و بر تو؟ نه. حالا ديگر چهره ي تو نشان نمي دهد بيست سال از من بزرگتر باشي! هيچ به تونمي آيد جاي مادرمن باشي! ديدمت، توي راهرو؛ با روپوش طوسي و روسري ابريشم سفيد و گلهاي ختمي به رنگ آبي، به رنگ ليمويي و حاشيه اي از رنگ طوسي روپوش- کمي روشن تر – و مويت، معلومبود که بلند است و رنگ مويت؟ پيدا نبود. روسري را سفت و قرص آورده بودي جلو، تا ميان پيشاني و زير گلو؛ با گيره اي سفيد جمع کرده بودي و دسته هاي روسري سينه و شانه ها را پوشانده بود. دو گل ختمي روي شانه ها و پايين تر، دوگل روي سينه و راه که مي رفتي دسته هاي روسري از سر شانه و سينه ات مي لغزيد، نرم، يک جوري، يک جوري که انگار دو بال کوچک و اين جور، تو با آن قدم هاي آهست به فرشته اي مي ماندي! مرا ديدي. هر بار که رفتي و آمدي مرا ديدي. نشسته بودم روي نيمکت، پشت به در اتاق راديولوژي، منتظر عکسم بودم.
بار اول چيزي ميان دلم هريد، فرو ريخت. ترسيدم. "نکنه منو شناخته باشه؟!" بار دوم که نگاهم کردي دانستم نه، نشناخته اي و تازه آن وقت بود که به خودم خنديدم! تو کجا مي توانستي مرا بشناسي؟ شايد اصلا به يادت هم نمي آيد. نه، امکان ندارد. ببين، اگر الان پيش من بودي مي گفتم چشمهايت را ببند و فکر کن، فکر کن. به بيست سال پيش. آموزشگاه خياطي داشتي. عباس آباد، خيابان دلگشا، سر يک چهاراه – اسم چهارراه يادم نيست – يادم هست آموزشگاه در زيرزمين يک ساختمان آجري بلند بود. من چادر به سر داشتم. مخصوصا، مي خواستم قيافه ام را خوب و کامل نبيني و نشناسي. او مي گفت تو حافظه ي خوبي داري، دقيقي. مي گفت يکي از بهترين مربي هاي خياطي هستي! من از پله ها پايين آمدم. در چوبي قهوه اي رنگي باز بود. سرکشيدم تو. يک سالن بزرگ بود و ميان سالن ميزي درازتر از ميز تنيس و دور و بر ميز پر بود از زنهايي که نشسته يا ايستاده با تکه پارچه اي ور مي رفتند و يا کاغذ الگو مي بريدند. صداي خش خش کاغذ و ترق ترق چرخ خياطي دستي بلند بود. هيچ کس متوجه حضور من نشد. نزديک ترين زن را که دختر جوانيبود صدا زدم.- خانم؟آمد جلو. متر به گردن داشت و کلاف نخ کوک دستش بود. پرسيدم مربي تان، خانم سهرابي را مي خواهم، کارش دارم. دختر همان جور که با کلاف ورمي رفت، سرش را گرداند عقب، تو را صدا زد و تو از جمع بالاي ميز خودت را بيرون کشيدي، آمدي سمت در، روپوش خوش رنگ سورمه اي به تن داشتي و مويت بور بود. مي دانستم رنگ موي خودت نيست. ابروهايت هم بور بود و روسري حرير سفيدي به گردنت آويزان بود. يک دستت با ترديد دسته ي روسري را کشيد. نگاهتب ه چادر من بود. مي دانستم به چه فکر مي کني. روسري ات را سر کردي! خنده ام گرفت. من که نامحرم نبودم زينت خانم! آمدي جلو و پرسيدي:"کاري داريد؟"نمي دانم چه گفتم و چه شنيدم. يادم هست داغ شده بودم، عر کرده بودم. تو مي خنديدي. لابد فکر مي کردي يک شاگرد تازه پيدا کرده اي! تته پته کردم. شايد آدرس جايي، کسي را پرسيدم که تو شانه بالا انداختي و رفتي. آن دختر تکه نخي را به دندان گرفته بود. دنباله ي نخ ميان کلاف بود و او بر و بر به من نگاه مي کرد!گفتم:"ببخشيد"! و چادرم را جمع و جور کردم. شنيدم يکي از زن ها صدايت زد.- خانم سهرابي اين يقه ي من خوبه؟و صداي تو انگار که از جنس شيشه بود، تيز، شکننده، سرد! بلند جواب دادي.- بـ... له.صداي خنده شنيدم، قهقهه.همان پايين پله ها چادر را از سرم برداشتم. انداختم تويکيف دستي ام که بزرگ و جادار بود و او برايم خريده بود.چرم قهوه اي. مناسبتي نداشت. همين جوري، يک روز که رفته بوديم خيابان و از جلوي فروشگاه چرم فروشي بزرگي رد شديم، خودش کت پشت ويترين را پسنديد و کت اندازه اش نبود و من دست گذاشتم روي کيف. شيک، نرم، راحت و چقدر جادار قيمتش را پرسيدم، - نترس زينت، گران نبود گفتم مناسب است و او کيف پولش را درآورد. کيف مال من شد. ببخش زينت. خودش خواست و تازه، واهمه نکن! بگذار بگويم سر هم چه چيزهايي برايم خريد. اين کيف و... بماند براي بعد. حالا وقت اين جور يادآوري ها و ليست گرفتن ها نيست. کيف را هنوز دارم. جاي نامه ها و کارت تبريک هاي عيد است وچند يادگاري کوچک. چيزهايي که اگر ببيني خنده ات مي گيرد و، چه مي دانم، لابد خيال مي کني من ديوانه ام!يک کاج، يک کاج کوچک. کاجي که عطر و بوي باران را دارد و يک صدف بزرگ که وقتي به گوش مي چسباني اش همهمه ي امواج دريا را مي شنوي، شلپ شلپ يک ماهي که آمده است کنار آب، نزديک ساحل و ديگر، يک قوطي جاي قرص، پر از منجوق هاي رنگارنگ، و دو سه تا سوزن منجوق دوزي و... آي که براي پيدا کردن اين سوزن ها چقدر گشتم، چقدر گشتم! تمام خيابان مهران، تمام آن دکان هاي رنگارنگ پر از تور و دگمه و نخ و روبان را گشتم، نگاه کردم تا بالاخره سوزن منجوق دوزي پيدا کردم. سوزني که از سوراخ ريز منجوق هاي رنگيم بگذرد و آن وقت من دانه دانه منجوق ها را بدوزم، روي گوبلني که نقش يک دسته گل داشت. يک دسته گل صحرايي، شقايق و گلهاي ديگر، ريز به رنگ زرد، بنفش، سفيد و و بعد گوبلن را قاب کنم، هديه به او. مي خواستم يک کار تک باشد. يک چيز درست و حسابي، چشم گير. مي خواستم وقتي آوردش خانه برق از چشم تو بپرد و نفست ميان سينه گير کند! مي خواستم بگويي:"وا...ي، چقد قشنگه!" گفته بودي.گفت که گفته اي و با شتاب قاب را از دستش بيرون کشيده اي، گرفته اي جلوي صورتت، خيره شده اي و بعد قاب را عقب برده اي. گفت که ايستاده بودي زير لوستر و نور زلال و شفاف لوستر با برق منجوق ها چه مي کرده! گفت که شقايق شعله مي کشيدند، گل آتش و تو، مات نگاه مي کردي، مات و مبهوت!از او پرسيده بودي:"اينو از کجا آوردي؟" و او جواب داده بود از زني دستفروش خريده است، زني که بساطش را پهن کرده بوده کنار خيابان.پرسيده بودي"راست ميگي؟! بازم از اين داشت؟" و آدرس خواسته بودي و او گفته بود به نظرم کولي بود. از آنهايي که جا و مکان ثابتي ندارند. امروز اينجايند و فردا جايي ديگر، چند محله پايين تر و بالاتر و يا اصلا يک شهر ديگر، دياري ديگر و تازه، از اين قاب همين را داشته و بعد قيمتي هم گفته بدد و تو ذوق زده تابلو را به ديوار آويخته بودي، بالاي تلويزيون، مقابل در هال.مي خواستي توي چشم باشد. گفته بودي:"از بس که قشنگه!" و به مهمان ها، هر که آمده بود و مات گ.بلنشده بود گفته بودي:[با ذوق]"سليقه است ديگه!" او مي گفت يکي از زنهاي فاميل خنديده بود که، "زن کولي گوبلن نمي بافه!" و يک يديگر پوزخند زده و گفته:"من که تا به حال نديدم جايي گوبلن بافته و آماده بفروشن، اونم يه همچين چيزي!" و او گفت دلش لرزيده، خيال کرده زن مي خواهد چيزي را حالي تو کند و تو حاليت نمي شد، باورت نمي شد، نبايد هم مي شد. تو، او وبچه ها ميان قلعه اي بوديد؛ قلعه اي با ديوارهاي محکم، برج و باروي بلند، استوار و من بيرون از قلعه، پشت دري بسته، حيران. سرگردان و، منتظر، منتظر!...
♦ در باره اثر
از کجا سرما مي آيد؟ فتح اله بي نياز
رمان "وديگران" اثر واقعگرايانهاي است که با تکنيک سيال ذهن روايت مي شود. عامل ومحرک سيلان ذهني راوي، آسيب هاي روحي- رواني ناشي از تلخکامي عشقي است که حالا دست به دست بيماري و درد ناشي ازعمل جراحي و بعضاً ترس از آينده داده و ساختار روايت را به شکل پاره پاره وازهم گسيخته سامان بخشيده است. انگيزش واقعگرايانه داستان، نه از علل رويداد هاي حال که به دليل رخداد هايي که پيشتر اتفاق افتاده اند.راوي، زن ميانه سالي است که دچار سرطان رحم شده است، او براي عمل دربيمارستان بستري مي شود. دراتاق روبه رو، زني به اسم بهار درحال زايمان است. بهار دختر زني است به اسم زينت که از سطر اول داستان، مخاطب اصلي راوي است. زينت از ديد راوي منفوراست، چون راوي و شوهر زينت - که حدود ده سال از زنش جوان تر بود- سال ها با هم دوست بودند، وآن مرد که حالا مرده است طي آن سال ها، به خاطر حفظ کانون خانوادگي اش به ازدواج با راوي تن نمي داد.
از ديد راوي، گرچه زينت شوهر وفاداري ندارد، امه به هر حال از جايگاه اجتماعي برخوردار است، دو فرزند وخانه دارد ومردم او را به رسميت مي شناسند. اما تمام اينها براي زينت "قلعه اي" بيش نيستند؛ البته از ديد زني که خود "در بيرون از قلعه سهمش يک بيابان بود و سراغ يادداشت هاي روزانه اش مي رفت و کلماتي را مي خواند که آغشته بودند به غباري از ملال و اندوه!" (صفحه هاي 20 و21) با اين وصف "اميدوار بودم کنار آن قلعه مستحکم، کومه اي هم براي من ساخته شود" (صفحه 52)
راوي، زني است که دلش مي خواهد دوست داشته شود، تنها نباشد و حضورعشق را حس کند، به حلقه نامزدي بدل و بي نگين هم قانع است. آن را به انگشت مي کند و چند بار جلوي آينه مي ايستد و دست ها را از هم باز مي کند. اما مرد حتي نام او را بر زبان نمي راند، مبادا که آن را در خانه تکرارکند. اينها و چندين و چند رابطه، کنش و ديالوگ به صورت تکه تکه درمتن پراکنده شده اند، اما جدا از حضور واژگان، همين اتفاق ها در روايت هم مي افتند. نام راوي مشخص نيست. او در سفر با مرد، در جاده ها و ويلا ها و رستوران ها و اين جا و آن جا، در حالي که نام دختر و پسر آينده اش مشخص است (سارا يا نرگس اسم دخترو ياور اسم پسر)، خود ازنام واقعي محروم است. روايت نيز، مانند الگوها و تعريف هاي جامعه، آرزوي "زن" بودن واقعي را از او سلب مي کند وبه جاي آن غده اي شکل مي گيرد که حاصل رابطه متعارف نيست، بلکه "زاده سال ها انتظار است و تنهايي، تنهايي آميخته با کين، طعن و استهزا. و خوني که از حرص و اضطراب و رنج به عمل آمد." (ص25) درحالي که توقع راوي چندان زياد هم نيست:" خيال بچه را داشتم زينت. اين حق من بود، نبود؟ زينت من هم يک زن بودم، بفهم. من هم دلم مي خواست بچه ام را درآغوش بگيرم و برايش شکلک درآوردم." (ص96)
جهت گيري خصمانه راوي نسبت به زينت درآغاز، حالت هيستريک دارد: "من عادت کرده بودم به زمزمه.... ما سال هاي سال به نجوا حرف زديم... در خانه است، وقتي که تو نبودي، غريبه اي بيش نبودم.... حالا، زينت، زينت، اين غده مي توانست يک بچه باشد. ازت متنفرم. دلم مي خواهد تو را بزنم.... و با همين دست هاي لاغرو استخواني حلقومت را بفشارم. "(برگرفته ازصفحه هاي 11و14و25و45) اما به مرور گونه اي بي تفاوتي بر راوي مستولي مي شود."او کدام ما را مي خواست؟ کدام را بيشتر مي خواست؟" (ص166) اين فردگرايي بيشتر با عامل بيروني توجيه مي شود، چون در قطعه اي بين قطعات آمده بود که: "زينت، بانوي بزرگوار، مهربان بانو، گلدان را روي ميز اتاقم گذاشت و رفت. مي خواهد همه جا زيبا باشد و معطر- به مناسبت تولد نوه اش" (ص165) که با يک عامل دروني نيز همسو شده است. راوي، شخص خود و زينت را "انسان هاي بدون هويت وحتي فاقد نام مي-خواند. نام آنها را موقعيت هايي به آنها تحميل مي کند که مردها وسنت ها تعيين مي کنند: "حکايتي است زندگي اين زن که من باشم، زينت باشم، پروين باشم و زهره باشم. حکايتي است! حکايتي هستم من. ناگفته و نانوشته!" (ص161)
راوي درخانواده اش هم خوشبخت نيست. خواهرش مليحه رابطه چندان خوبي با او ندارد. مادرش زني سنتي، خشک و کم مهر است. برادرش منوچهر معتاد و بيکار و ولگرد است، ازخانه دزدي مي کند و مدام مشکل مي آفريند، اما چون مرد است حتي زن و دختر هاي خانواده مي خواهند برايش همسري "بساز" دست وپا کنند.
راوي، درکودکي دوستي دارد به نام ريحانه که پدر ندارد و مادرش عالم از بر و رو واندام خوبي برخوردار است. پدر راوي بدش نمي آيد که با دادن هديه، نظر عالم را جلب و با او ازدواج کند. همين قصد، بين ريحانه و راوي فاصله مي اندازد و رابطه آنها قطع مي شود. اما راوي در سنين جواني با راضيه دوست مي شود؛ دختري که از هرحيث موقعيت و سرنوشت يکساني با او دارد. زندگي راوي، گاهي در بخشي از زندگي واقعي يا رؤياي خواب و بيداري راضيه ادامه مي يابد؛ تا حدي که گاهي مي خوانيم "به خواب راضيه سرک کشيدم."
ديد زنانه نويسنده، ناخودآگاه ذهن راوي را به سمت آن خاطره هايي مي راند که بيانگر موقعيت فروتر زن نسبت به مرد است. يکي از اين خاطره ها که به وضوح برتري "مسخره ترين مرد ها" رابر زن ها نشان مي دهد، مراسم ختنه سوران اسد مرسوم به «اسي مفو» است که به دوره کودکي راوي برمي گردد: "زن ها و دختر ها يک به يک مقابل پسرک رقصيدند و او با اسکناس هايش بازي کرد و با هفت تيرش شليک کرد، مثل يک مرد، يک مرد واقعي! آخر سر زن رقاصه آمد و دور بر تخت آواز خواند، چرخيد، رقصيد و دست به سينه ايستاد. تعظيم کرد و اسي مفو دستش را بلند کرد سمت زن. اسکناس نويي ميان انگشتان حنا گرفته اش بود. زن چرخي زد و پيش آمد، دولا شد، اسکناس را به دهان گرفت و پسرک شليک کرد به پيشاني زن..... صورت اسي مفو پر بود از خنده."(ص108) اين تصوير کوتاه نمايه اي از قدرتي است که سنت به مرد مي بخشد و ضعفي است که به زن ارزاني مي دارد.← اما دراين ميان بعضي از زن ها نسبت به بقيه ضعيف تراند؛ همان گونه که قدرت در مرد ها به يکسان نوزيع نشده است. راوي از مرد خانه اي کوچک، يک وجب جا، و بدون هيچ خرجي مي خواهد (چون خودش کار مي کند) اما اين خانه بايد نام يک مرد را هم برخود داشته باشد تا جامعه زن را بپزيرد. اما اين يک وجب جا از راوي دريغ داشته مي شود. حتي وقتي مرد مي ميرد، راوي در گورستان هم موقعيتي ضعيف تر دارد: "کنار ايستادم، سهم من کنار ايستادن بود، تماشا.... تو همسر او بودي زينت و من، همدم، يک دم !" (ص97)
در بيشتر جاها عناصرآگاهي دهنده به نمايه تبديل مي شوند و به خودي خود به مدار درونمايه کشيده مي گردند – يا به تعبير ديگر، اين عناصر به مدار درونمايه مي آيند و حالت نمايه پيدا مي کنند: براي نمونه: راضيه در لحظه حال جواب مي دهد: "دلم گرفته!"، سپس اين جمله مي آيد: "روزها مي آيند و مي روند. هفته ها، ماه ها و دل گرفته راضيه باز نمي شود." (ص96) يا مرد (شوهر زينت و دوست راوي) به راوي مي گويد: "کاغذ درست مي کنيم که برامون دردسرنشه." و راوي با خود مي گويد: "دردسر؟ من ته چاه بودم و تو حرف از دردسر مي زدي." (ص130) که خواننده پيش و بعد از اين صفحه با استعاره چاه درمدار درونمايه آشنا شده بود.
زمان، آغاز و فرجامي در روايت ندارد و هرنقطه زماني، بار ها و بار ها، با نکته اي از شخصيت ها يا رويداد ها آميخته مي شود. شکاف هاي موجود بين گسيختگي زمان، با نشانه ها و دلالت هاي کافي پرشده است و توازني ضمني بين موقعيت ها فراهم آمده است. از اين منظر زمان ديگر فقط عنصري از زمينه براي انجام امري محسوب نمي شود، بلکه خود نيز تا حدي به موضوع تبديل شده است. ما به ازاي اين اتفاق درخود متن، قطعه قطعه شدگي مدرنيستي آن (برخوردار از مرکز و کانون) است. حضور راوي در اين کانون، رشته ارتباط بين قطعات را استحکام بخشيده است.تصويري که راوي از خودش ارائه مي دهد، در واقع در قاب بزرگتري يعني زندگي اجتماعي قرار مي گيرد. اگرسطح ناخودآگاه راوي، يعني آن چيزي که فرويد عامل تعيين کننده هستي فرد مي خواند، قصه درد ها و رنج هاي او است، اماهمين سطح به نوعي مناسبات اجتماعي را هم بازنمايي مي کند وخواننده ازوضعيت و شرايط اجتماعي اطلاعاتي کسب مي کند.
رمان بدون اين که به دامن سانتي مانتاليسم درغلتد، به شدت تأثرانگيز است. دردها، درد انگيز تصوير يا توصيف شده اند. البته راوي تاحدي موجه است و ما نقش او را در تداوم رابطه اش با مرد نمي بينم. با اين وصف، چون درموقعيت "ستمديدگي" قرار مي گيرد و لحن تأثيرگذاري را هم به کار برده است، خواننده هم درصدد توجيه او برمي آيد: "چه قدر کلمه خورده باشم خوب است، اين همه سال، اوه!" (ص191) يا نگاه اکنوني راوي در جاي جاي روايت به صورت مقدمه يا تکميل کننده آمده است: من ديگر به هيچ گلي دلبسته نسيتم." (ص110) و "آدم فکر مي کند ديگر نمي تونه کسي رو دوست داشته باشد."(ص103) و "جاي من کجاست؟ کجا بود؟ "(ص129) و مهم تر از اينها دل چرکين اش: "سخت است که آدم هميشه و هميشه بخواهد چيزي را پنهان کند. کردم من، راضيه و خيلي زن هاي ديگر!" (ص123)
اما آوردن اين نقش مايه ها با واژگان متفاوت، گاه موجب تکرار شده است. براي نمونه تمام صفحه 189 و حدود نيمي از صفحه105؛ در حالي که طنز گزنده صفحه 143- د رمورد راوي که قرار است دوستش گيتي او رابه يک مرد نشان دهد تا بلکه وصلتي صورت گيرد- و جمله اي شبيه "شيهه هم بايد بکشم؟ "مي توانست جاهايي که روايت گزارشي شده است (مثل صفحه 40 اوضاع به هم ريخته است. حکومت عوض شده است. اين شهر يا قهرمان دارد يا قهرمان پرست. همه يا مريدند يا مراد!) به کار گرفته شود و خصلت روايي متن را ارتقاء دهد.
رمان "وديگران" به رغم وجود نکات فوق، و با آن که به شيوه تکه تکه روايت شده است، اما به دليل استمرار نگاه زنانه و چرخش هاي روايي که در بيشتر جا ها موفق بوده است و دنبال کردن طرح داستان و قصه آن، ازطريق انگيزش شخصيت ها، توانسته است درشخصيت پردازي راوي، شخيت هاي تيپ "مرد"- به رغم غياب او درمتن – زينت"، پدر ومادر راوي راضيه و شخصت هاي فرعي ترتيپ مانند برادر و خواهرهاي راوي و عالم، رويهمرفته امتناع کننده از کار درآيد. فضا سازي مي توانست بيشتر از اين باشد؛ مثلاً خانه زينت در غياب او يا ويلايي در شمال. بعضي از موقعيت ها هم جا داشتند که "گزنده تر" دردهاي فردي - و الگوهاي اجتماعي پديد آوردنده چنين موقعيت را بازنمايي کنند؛ چون نويسنده به نوعي بعد اجتماعي - فرهنگي به داستان خود بخشيده است. بنابراين جا داشت که اين نوع موقعيت ها - مانند نشان دادن راوي به يک مرد براي ازدواج احتمالي - بيشتر ساخته شوند.
پايان باز داستان که براي خواننده تأويل پذير است، با گذشته و حال راوي همخواني دارد؛ چون در زندگي اين نوع قرباني ها هيچ آينده اي را نمي توان با قاطعيت رقم زد.
♦ در باره نويسندهمحبوبه ميرقديري: مهرگان ادب
"محبوبه ميرقديري" متولد 1337است و اهل اراك كه در حال حاضر به تدريس در همين شهر مشغول است. اولين داستان منتشر شده محبوبه ميرقديري كاري كوتاه به نام "نسا" بود كه در نشريه آدينه سال 65 به چاپ رسيد. تا سال 1378 كه اولين مجموعه داستانش "شناس" منتشر شد. با نشريههاي آدينه و دنياي سخن همكاري ميكرد. دو رمان "پولك سرخ" و "خانهآرا" در سال 1380 به چاپ رسيدند و مجموعه داستاني "روي لبهايشان خنده بود" در سال 1382 انتشار يافت. "و ديگران" در سال 1384 به چاپ رسيد كه در مهرگان 85 موفق به كسب جايزه بهترين رمان منتشره در سال 84 شد. "و ديگران" داستاني زني است كه با مردي متاهل دوست ميشود و هرگز رابطهشان از دوستي فراتر نميرود. به زندگي زينت همسر مرد دقيق ميشود و به بچههاي او حسرت ميبرد. اين کتاب در سال 85 برنده ي جايزه ي مهرگان ادب شده است.
چهار فصل
روزهائي است که سازنده گاو و علي سنتوري از مرز هفتاد سالگي ردمي شود، و سلطاني که نقش قريب رابهتر بازي مي کند دهه شصت رانرم نرمک پشت سر مي گذارد.
صفحه تولدي ديگر – وام گرفته از بزرگ بانو فروغ فرخزاد- بابزرگداشت ايندو به اوراق مجازي هنر روز افزوده مي شود. مصاحبه اي داريم در تهران بامهدي هاشمي.
داريوش مهرجويي: سه ويژگي
هفدهم آذر ماه سالروز تولد داريوش مهرجويي است. در وصف او بسيار نوشته اند و کارنامه سينمايي اش به دفعات در نشريات مختلف مرور شده است و بنابر اين تقريبا هر خواننده مطالب هنري آنها را مي داند. شايد بتوان گفت که او و فيلمهايش در فضاي سينماي داخل ايران معروفترين هاو پرتماشاگر ترين ها در ميان کارگردانان نسل خود بوده اند.
مهر جويي از جهات زيادي در سينماي ايران يک استثنا به شمار مي آيد. اما به نظرم سه ويژگي او از بقيه مهمتر و قابل توجه تر است.
در درست داشتن نبض جامعه و ساخت فيلم هاي بحث انگيز
مهرجويي با آنکه فيلمهايش همچون هر اثر هنري معتبر و پرمايه از آفت زمان به دور است، اما در عين حال الهام پذبري از جامعه ايراني و به روز بودن هم از ويژگيهاي غير قابل انکار سينماي او به شمار مي آيد. به رغم سانسور يا تعويق در نمايش برخي از فيلمهايش، به جز يک استثنا هميشه توانسته در گيشه موفق باشد و توجه بيشترين تعداد مخاطب از ميان طبقه متوسط جامعه را به خود جلب کند. او تنها فيلمساز ايراني از ميان همنسلان خود است که توانسته بيشترين ارتباط را با مخاطب ايراني داشته باشد. فيلم هاي او هيچگاه مورد توجه جشنواره هاي اروپايي نبوده است. طبيعتا آنچه که در آثار او مطرح شده، ريشه در نوع تفکري دارد که اروپاييان يکي دو دهه قبل آنها را تجربه کرده بودند و برخي مخالفان مهرجويي، اين نکته را حمل بر کپي برداري مي دانند. اما قدر مسلم در تاييد اين رويکرد همين بس که اين فيلمساز، از طريق همين فيلمها امکان تجربه کردن دنيايي را براي مخاطب فراهم کرد که نه پيش از آن و نه تا به اين لحظه هيچ فيلمساز ديگري نتوانسته بود حتي به آن نزديک شود
کيفيت هنري و امضا معتبر
به جز الماس 33 که سياه مشق يک کارگردان جوان به شمار مي آيد، همواره يک استاندارد کيفي هنري را در آثار مهرجويي مي توان مشاهده کرد. به عبارت بهتر، نمي توان فيلم ضعيفي را در کارنامه او يافت. آثار او از اين نظر فاصله زيادي از هم ندارند و هر کدام از جايگاهي محکم و قابل بحث در کارنامه او برخوردارند. در پس هريک از آنها چنان هويت و اصالتي وجود دارد که به سختي مي توان جايگزين و همتايي براي آنها يافت. تک ستاره هايي مثل هامون يا ليلا را با چه فيلمي ديگر در کل سينماي ايران مي توان مقايسه کرد؟ پري را با کدام اثر ديگري ميتوان زير يک عنوان مشترک قرار داد؟ نمونه نقد زيرکانه اجاره نشين ها را -که سر تا پاي نظام جمهوري اسلامي را بي آن که گزکي به دست دهد به استهزا مي گيرد- در کجاي سينماي ايران مي شود يافت؟ کدام کمدي انتقادي را از ميان همه ي سينماي ايران مي توان با اين فيلم در يک رديف قفسه جاي داد؟
توجه به طبقه متوسط و پرهيز از سياه نمايي افراطي
سينماي مهرجويي در سالهاي پس از انقلاب عمدتا به مسائل طبقه متوسط مي پرداخت و اغلب شخصيت هاي او از اين طبقه مي آمدند. از اين منظر، بماني و ميهمان مامان تنها دو استثنايي به شمار مي آيند که در سالهاي اخير رقم خورده اند. او در تمام اين سه دهه گذشته هيچگاه حاضر نشده به جريان سياه نمايي و جشنواره زدگي تن در دهد و ترجيح داده تا در ايران و براي مخاطب ايراني فيلم بسازد. بر همين اساس شايد بتوان گفت او معادل همه تحسين و تمجيد هايي که در فستيوالهاي خارج از کشور نصيب فيلمسازان ديگر شده از طرف مخاطبان جدي و حرفه اي ايراني مورد تقدير و توجه و احترام قرر گرفته است.او البته توانسته است بي آن که به سياه نمايي و اگزوتيسم روي آورد در جشنواره ها و مجامع سينمايي آمريکا مطرح شود. دليل اين امر هم تفاوت فرهنگي عميق ميان جشنواره هاي سياست زده ي اروپايي و فستيوال هاي معطوف به هنر و ناييو آمريکايي است.
حالا او پس از سفري يک ماهه و در آستانه سالروز تولدش به ايران بازگشته تا مقدمات فيلم جديد خود را که در باره تهران است فراهم کند. همچون هميشه چشم انتظار تازه ترين اثر استاد مي مانيم.
مهدي هاشمي: سلطان روزگار غرب
مهدي هاشمي قرمزي در 16 آذر ماه سال 1325 در شهر لنگرود به دنيا آمد. بازيگري را نخستين بار روي صحنه تئاتر و با همراهي داريوش فرهنگ در سال 1348 آغاز کرد. اما ده سال پس از آن بود که توانست براي بار اول در جلوي دوربين سينما به ايفاي نقش بپردازد. زنده باد... ساخته خسرو سينايي در سال 1358 اولين تجربه سينمايي او به حساب مي آيد. پنج سال پس از آن، در سال 1363، اولين حضور او در تلويزيون با بازي در سريال سلطان و شبان رقم خورد، سريالي که باعث شد او پس از پانزده سال بازيگري و به ناگاه به يکي از موفق ترين و معروفترين چهره هاي دهه شصت و نيمه نخست دهه هفتاد بدل شود. او در دوران بازيگري اش در سينما همکاري با تعدادي از سينماگران برتر ايران را تجربه کرد که حاصل آن حضور در مرگ يزدگرد( بهرام بيضايي) زنده باد (خسرو سينايي) خارج از محدوده ( رخشان بني اعتماد) شکار خاموش ( کيومرث پور احمد) و ناصر الدين شاه آکتور سينما ( محسن مخملباف) بود. روند بازيگري او از اواخر دهه هفتاد افت کرد، اما در عوض به فعاليت هاي تئاتري خود بازگشت و در دهه هفتاد يکي از گزيده کار ها و ثابت قدمان صحنه تئاتر بدل شد.
برادر او ناصر هاشمي و همسرش گلاب آدينه نيز بازيگرند. تنها فرزند او نورا نيز به تازگي با حضور در چند تله تئاتر و مجموعه تلويزيوني به جمع بازيگران اين خانواده پيوسته است.
اما آنچه باعث مي شود اين روزها بازيگري مهدي هاشمي بيش از پيش به چشم بيايد، حضور درخشان او در دو مجموعه تلويزيوني روزگار قريب و کاراگاهان است. پيشتر در نقدي که در سايت راديو زمانه بر سريال روزگار قريب نوشته بودم به اين نکته اشاره داشتم که بازي هاشمي در نقش دکتر محمد قريب چکيده ي همه ي تجربه و توان او در امر بازيگري است. بي اغراق مي شود گفت که هيچگاه عمق و غناي حضور او و نقش آفريني اش در يک اثر تا به اين حد تحسين بر انگيز و مثال زدني نبوده است.
با آن که همه ي بازيگران اين سريال به واسطه کارگرداني کيانوش عياري و شيوه منحصر به فرد بازي گرفتن او اجرايي قابل قبول داشته اند، هاشمي موفق شده بهترين بازي عمرش را تا به اينجا به يادگار بگذارد. رويکرد واقع گرايانه او در تطابق با وجه مستند گرايانه کار عياري، آن چنان خوب از آب در آمده که در طي سي و شش قسمت از اين سريال، تماشاگر با محمد قريب زندگي کرده و آن چنان اين شخصيت را مي شناسد که گويي در همان سالها با او مي زيسته. در اين سو اما، همين تماشاگر هيچگاه حتي فرصت اين را نيافته که به مهدي هاشمي لحظه اي به عنوان بازيگر بيانديشد. مطابق با آموزه هاي بازيگري، اين يعني رسيدن به کمال در ايفاي نقش.
او در سريال کارآگاهان که که به تازگي به پايان رسيد نيز حضوري درخشان داشت. اگر چه خود سريال از يک الگو برداري پيش پا افتاده از سريال هاي پليسي دهه هفتادي فرانسه و آلمان فرا تر نبود، بازي هاشمي توانست تنها عامل جذب مخاطب باشد و با جان بخشيدن به سريال، آن را از فضاي يکنواخت و تکراري اندکي دور کند.
مهدي هاشمي در تهران به پرسش هاي همکار ما پاسخ گفته است:
گفت و گو با مهدي هاشمي بايد نقش را كنترل كرد
آقاي هاشمي از آخرين حضورتان بر صحنه تئاتر بگوييد. از آخرين باري كه در صحنه تئاتر و روبروي مردم به بازي پرداختم قريب به 10 سال مي گذرد.اگر خاطرتان باشد نمايشي با عنوان "كارنامه بندار بيدخش"نوشته و كارگرداني دوست خوبم بهرام بيضايي بود كه در يكي از سالن هاي همين مجموعه تئاتر شهر بود و اتفاقا با استقبال خوبي هم مواجه شد.ازآن سال ها به بعد به دليل مشغله هاي متفاوت تصويري ديگر نتوانستم تئاتر كار كنم. تا اينكه امسال و سال گذشته با تله تئاتر "پسران طلايي" به كارگراني محمد رحمانيان در شبكه چهار و نمايش"كرگدن"به كارگردان فرهاد آئيش در سالن اصلي تئاتر شهر مشغول هستم.
كار با آقاي آئيش چگونه فراهم شد؟ اين همكاري به پيشنهاد خود آقاي آئيش شكل گرفت. البته من از قبل كارهاي تئاتري ايشان را دنبال مي كردم و نوع كارشان را دوست داشتم و با علاقه به سالن هاي اجراي فرهاد مي آمدم.
مهم ترين حسن يك كارگردان براي بازيگري مثل شما جهت پذيرفتن و همكاري براي بازي در نمايش چه چيزي است؟ نكته اي كه برايم مهم بود و در آئيش وجود داشت اين است كه او هرگز اطلاعات را دنبال خود نمي كشد و هيچ تلاشي براي به رخ كشيدن بازيگر ندارد.اين برايم مهم بود و اعتقاد دارم بازيگري كه با چنين كارگرداني همكاري دارد مي تواند در صحنه بسيار راحت وظايف محوله را درك و هضم كند. آئيش در كار خود با بازيگران بسيار راحت برخورد مي كند و در هدايت بازيگران هيچ ترديدي به خود راه نمي دهد. به اصطلاح بازيگران با اعتماد به او بهترين شكل را ارائه مي دهند و اين يك امتياز بزرگ است.
شما اجراي آقاي سمندريان از نمايش "كرگدن"را قبل از انقلاب ديده بوديد؟ بله.
آيا ديدن آن اجرا در طراحي تان از شخصيت ها تاثير گذار بوده و يا اصلا دل تان خواسته كه از آن اجرا هم در بازي وام بگيريد؟ من آن اجرا را كه به سختي و با مشكلات عديده اي به صحنه رفت را خوب ديدم. ولي باور كنيد به دليل شيوه كاري متفاوت دو كارگردان و زمان اجراي دو نمايش در دهه هاي متفاوت هيچ تاثيري از آن نداشتم. مگر آنكه شما نكته اي را ديده باشيد و اگر بگوييد خوشحالم مي كنيد.
اولين برخوردتان با شخصيت "برانژه" با پيشنهاد آقاي آئيش رخ داد؟ خير. همان سالي كه آقاي سمندريان نمايش كرگدن را درتالار فردوسي دانشگاه تهران به صحنه بردند من به كتابخانه دانشگاه مراجعه و متون فارسي و انگليسي آن را خواندم.ترجمه جلال آل احمد از اين متن خيلي خوب بود و به راحتي با كاراكتر همراه و آشنا شدم. در زمان اجراي اين نمايش من دانشجوي دانشگاه تهران بودم.
دوست داشتني ترين برداشت شما از متن "كرگدن"چه چيزي است؟ اصالت. اصالت در اين متن به خوبي و رواني تمام جاري است. درشخصيت پردازي اغلب كاراكترها دچار افت و خيزهاي محسوسي مي شوند و د رنهايت تنها عدم تغيير در وجود يك نفر اتفاق مي افتد.
بازي در سينما و تئاتر براي شما كه تجربه هردو كار را داريد چه تفاوت هايي دارد؟ برخورد با شخصيت و نوع نگاه و اجراي آن بارزترين نكته اي است كه مي توانم به آن اشاره كنم.معمولا به سراغ نقش هايي مي روم كه نسبتا به خودم نزديك باشند و بتوانم آن را خوب در بياورم.اما در تئاتر نوعي تفاوت عمده وجود دارد كه در سينما رخ نمي دهد.آن را فقط بايد تجربه كرد و به سختي اش ايمان آورد.
نظرتان در مورد بازيگراني چون شهاب حسيني و آتنه فقيه نصيري كه اصلا تجربه تئاتر نداشتند وبا چنين نمايشي به صحنه آمده اند،چيست؟ آنها بازيگران بسيار باهوشي هستند. كارخود را خوب مي دانند و به خوبي آگاه هستند كه در تئاتر نبايد در نقش فرورفت و بايد آن را به درستي كنترل كرد.
جشنواره ♦ چهار فصل
ماندانا مقدم، هنرمند ايراني ساکن سوئد، يکي از چهره هاي موفق هنر امروز ايران است که آثارش در بي ينال ونيز و موزه هاي معبتر دنيا به نمايش درآمده است. ويدئوآرتي از او در برنامه هنر ايران در باربيکن لندن به نمايش درآمد. به اين انگيزه گفت و گويي داريم با اين هنرمند.
گفت و گو با ماندانا مقدم<strong>ارتباط دو سوي دنيا</strong>
<strong>خانم مقدم اگر موافق باشيد از مکان اجراي اين " ويديو آرت " ها شروع کنيم و اينکه آيا نمايش دادن اين ويديو آرت ها در سالن سينما تناقضي با تعريف و هنر نهفته در اين آثار به وجود آورده است يا خير؟</strong>ويديو آرت اشکال گوناگون دارد و يک رشته از آنها را به هر حال نمي توان به صورت اسکرينينگ نمايش داد. در يک سري از اين ويديو آرت ها بيننده بايد با کار حرکت کند و در واقع به نوعي داخل کار شود. طبيعتاً ميخکوب کردن بيننده در سالن سينما باعث مي شود که به کيفيت کار صدمه وارد شود و مفهوم آن به خوبي درک نشود.
<strong>برويم سراغ کارهاي شما و ايده ي " چاه " و مشکلاتي که در راه اجراي اثر برايتان به وجود آمد… کمي از اين مشکلات برايمان بگوييد…</strong>اين چاه قرار بود وسيله اي باشد براي ارتباط مردم در دوسوي دنيا. ابتدا قرار بود آن سوي چاه که در ايران قرار داشت در خانه ي هنرمندان باشد و در شرايطي که همه چيز مهياي اجراي کار بود، تنها چند روز مانده به شروع نمايشگاه به من خبر دادند که اين کار مجوز نگرفته است و بنابراين اين ايده نتوانست به صورت کامل اجرا شود و تنها آن سوي کار که در سوئد بود ساخته و نمايش داده شد…
<strong>حالا به نظر شما اين چاه يک طرفه و ارتباطي که نتوانست برقرار شود، خودش به نوعي بيانگر انزواي اين روزهاي ايران نيست؟</strong>چرا. دقيقاً. من اما مي خواستم نوعي ارتباط دموکراتيک را بيان کنم و ارتباط انسانهايي که به نوعي تنها همديگر را پيش داوري مي کنند. که به هر حال اين ارتباط برقرار نشد و کار در حد يک چاه يک سويه و يک ارتباط يک طرفه باقي ماند.
<strong>شما در کارهايتان خيلي از مفاهيم سمبوليک ادبيات کلاسيک استفاده کرده ايد… چاه و زلف و سخن و … به عقيده ي شما پيشينه ي قوي ادبيات در ايران مي تواند به کمک هنر مدرن بيايد؟</strong>يقيناً همين طور است. هميشه ادبيات در هنر بصري و مدرن تاثيرگذار است و بي شک اين ادبيات قوي ايران روي من و باقي هنرمندان هم تاثير گذاشته است… اما اين موضوع در کار من انتخابي نبوده است... اين ادبيات و مفاهيم سمبوليک جوري در نا خودآگاه جمعي ما حضور هميشگي دارد…
<strong>از اينها که بگذريم، مي رسيم به دو تم که در کارهاي شما تکرار مي شود: زن و ارتباط، مي خواستم بدانم اين موضوع تا چه حد آگاهانه است و تا کجا در زندگي شخصي خودتان ريشه دارد؟</strong>مي توانم بگويم که کارهاي من خيلي شخصي است. در واقع کارهاي من جوري تجربيات خودم است… سوالهايي که در زندگي برايم به وجود مي آيند و پاسخي که براي آنها پيدا مي کنم... اما بعد از به وجود آمدن هر کاري، خودم هم به آنها فکر مي کنم مانند يک بيننده و آنجا امکان دارد زواياي تازه اي از کار بر من جلوه کند… امکان دارد تغييراتي در کار ايجاد کنم و يا معنايش را به نحوي گسترش دهم… اما به هر حال تمام کارهاي من شخصي هستند. مي توانم بگويم من هيچگاه موضوعي را براي کار انتخاب نمي کنم… اينها جوري روال زندگي و فکر من هستند.
<strong>به نظر شما، هنر و هنر مند مي توانند با کارهايشان حفره ي ايجاد شده بين مردم ايران و مردم دنيا را از ميان بردارند؟ حفره اي که بيشتر توسط سياست ايجاد شده است…</strong>من اين را وظيفه ي هنرمند نمي دانم. اما هنرمند تنها يک رشته سوال را مطرح مي کند… باعث مي شود تا درباره ي يک رشته مسائل بيشتر صحبت شود و طبيعتا در پي اين سوال و بحث راه حل هايي هم ارائه خواهد شد و اين است که در هنر جالب است. اين است که نزديک کننده ي انسانها به هم است نه الزاماً خود هنر.
<strong>کار جديدي هم در دست داري؟</strong>اين روزها بيشتر روي عکس و فيلم کار مي کنم و نوعي پرورش دادن همين ايده ي چاه.
<strong>اين فستيوال را چطور ديديد؟</strong>خيلي خوب بود و بزرگترين حسنش اينکه هنرمندان داخل ايران و خارج ايران را کنار هم قرار داد. پهلوي هم قرار دادن اين هنرمندان باعث مي شود دو نوع نگاه متفاوت در کنار هم قرار بگيرند و از اين ادغام طبيعتاً مباحثي به وجود خواهد آمد که مي تواند بسياري از مسايل ريز هنري و اجتماعي را موشکافي کند. کاشکي هنرمندان را در يک ميز گرد هم کنار هم قرار مي دادند تا به نوعي فضا براي بحث و گفت و گو بيشتر به وجود آيد.
<strong>اين کار را هفته گذشته و براي تئاتر انجام دادند…</strong>متاسفانه من نتوانستم خودم را براي ميزگرد تئاتر ايران به لندن برسانم. به هر حال اميدوارم برپايي چنين مراسمي ادامه دار باشد و هنرمندان ايراني که در چهارگوشه ي دنيا زندگي مي کنند بيشتر و بيشتر شانس در کنار هم بودن را داشته باشند.
جشنواره ♦ چهار فصل
سالن باربيکن لندن اخيراً شاهد هنرنمايي باران کوثري و حسن معجوني بود که با تئاتر "کوارتت: سفري به شمال" در انگلستان حضور پيدا کرده بودند. گفت و گوي اختصاصي هنر روز با اين دو بازيگر مطرح را بخوانيد.
گفت و گو با باران کوثريتئاتر ايران زمينه رشد و توجه بيشتري را دارد
<strong>کمي از کار با آقاي کوهستاني بگو و کاراکتر " نگار " و چگونگي شکل گرفتن اين کاراکتر...</strong>اين کار در واقع تجربه ي دوم من با آقاي کوهستاني است. با امير يک تجربه ي ديگر هم داشته ام: "در ميان ابرها". خوشبختانه امير از آنگونه نويسنده هايي است که آنقدر خوب شخصيت ها را مي نويسد که اين ماجرا خودبه خود، بخش زيادي از کار بازيگر را ساده مي کند. به عنوان کارگردان هم به عقيده ي من در عين جواني بسيار با تجربه و البته با سواد است و به خوبي مي تواند بازيگر ها را هدايت کند. ما به دليل نوع کار فيلم هاي مستند زيادي ديديم از زنهاي قاتلي که به طور غير عمد مرتکب قتل شده اند. ابتدا سعي کرديم از آنها کمک بگيريم و در مرحله ي بعد هم پس از آماده شدن متن، شروع کرديم به تمرين روي مونولوگ ها... در آنجا بود که امير بخشهايي از کار را براي سهولت کار بازيگر تغيير مي داد و اين مرحله در کارهاي او طولاني ترين مرحله است... و بعد از اينکه اين متن نهايي آماده شد، حدوداً دو ماه اين مونولوگها را با هم تمرين کرديم و البته اين را هم اضافه کنم که کارکردن با بازيگران حرفه اي هم در شکل گيري يک کاراکتر بسيار موثر است. وقتي در نمايشي بازي مي کني که در آن حسن معجوني و آتيلا پسياني هم حضور دارند، خود به خود کارت سبک و سياق بهتري مي گيرد.
<strong>به نظرت بين کاراکتر شيرين در دايره زنگي و کاراکتر نگار در اين تئاتر کوارتت رگه هايي از تشابه پيدا مي شود؟</strong>نه. فکر نمي کنم بين شيرين و نگار هيچ شباهتي وجود داشته باشد. نگار ناخواسته درگير يک قتل شده است و تنها در باره ي آن اتفاق صحبت مي کند.
<strong>از اجراي لندن و برخورد تماشاگر با اين نمايش راضي بودي؟</strong>اينجا تماشاگرهاي بسيار فهيم و خوبي دارد. البته ما بخش زيادي از اين موفقيت را مديون ترجمه ي خوب آقاي محلوجي هستيم و زير نويس خوبي که براي کار فراهم شده بود... من فکر مي کنم اجراي لندن بيشتر از هر اجراي خارجي ديگري به تجربه ي تهران نزديک بود.
<strong>فکر مي کني آنچه که ديديم، درباره ي تقاوت نگاه زن و مرد به يک موضوع واحد است؟</strong>من فکر مي کنم تفاوت بيشتر از اين حرف ها ست، گوناگوني کاراکترها و طبقه ي اجتماعي شان و خيلي چيزهاي ديگر... واقعيت اين است که من فکر مي کنم، جنسيت آخرين تفاوت ميان اين کاراکترهاست. چون مثلاً کاراکتر فتح الله به کاري که کرده است اعتقاد دارد. بعد از قتل هم پشيمان نشده و همچنان آرامش دارد و از اين واقعيت فرار نمي کند اما نگار ناخواسته درگير يک قتل شده است.
<strong>به نظرت واقعيات تئاتري ايران در اين فستيوال به خوبي مطرح شد و اين دو نمايش توانستند تئاتر ايران را به غربي ها معرفي کنند؟</strong>کل تئاتر ايران را که قطعا نه...اين دو کار به هر حال تنها بخشي از تئاتر ايران هستند...
<strong>چه بخشي از تئاتر ايران؟</strong>فکر کنم بخش تئاتر تجربه گرا... به درستي نمي توانم نظر دهم، آنقدر سواد تئاتري ندارم که مطمئن باشم اين کارها را مي شود کاملاً در بخش تئاتر تجربي قرار داد يا نه ولي فکر مي کنم بخش جوان تئاتر ايران را به خوبي معرفي مي کنند. اما ما خوشبختانه در ايران تئاترهاي متفاوتي داريم... از تئاترهاي تالار وحدت گرفته تا تئاترهايي که در سالن هاي کوچک تئاتر شهر اجرا مي شوند و آنهايي که در سالن هاي مولوي بر روي صحنه مي روند... براي همين فکر مي کنم اين تئاترها تنها نماينده نسل جوان تئاتر ايران باشند... همان طور که از اسم اين فستيوال بر مي آيد: سخن تازه.
<strong>از ميان بازي در سينما و تئاتر، کداميک را ترجيح مي دهي؟ در کدام راحت تري؟</strong>من نمي توانم بازيگري را به تئاتر و سينما تقسيم بندي کنم. در واقع اين بيشتر " نقش" است که برايم اهميت دارد. بايد ببينم چطور مي توانم با کاراکترها ارتباط برقرار کنم. اگر نقشم را دوست داشته باشم آنوقت ديگر سينما و يا تئاترش برايم مهم نيست.
<strong>حالا نقشت را در کوارتت دوست داشتي؟</strong>خيلي... واقعيت اين است که من از بازي در کوارتت خيلي لذت مي برم. يعني در سينما، شايد فقط هنگام بازي کردن در "خون بازي" اينقدر لذت برده باشم.
<strong>به نظرت سينما و تئاتر در ايران همگام و به موازات هم پيش مي روند و يا نه يکي از آن ديگري پيش است؟</strong>باز هم مي گويم من آنقدر که در جريان سينما هستم از متن جريانات تئاتري ايران آگاهي ندارم و نمي توانم قاضي خوبي براي اين موضوع باشم اما بايد بگويم در ايران هم مانند خيلي جاهاي ديگر امکاناتي که در اختيار تئاتر قرار مي گيرد خيلي کمتر از آني است که در اختيار سينما گذاشته مي شود.
<strong>البته سينما با آدم هاي بيشتري ارتباط برقرار مي کند و طبيعي است که توجه و امکانات بيشتري را در مقايسه با تئاتر نصيب خودش کند...</strong>درست است اما من احساس مي کنم تئاتر ايران آمادگي رشد و توجه بيشتري را دارد، چرا که در اکثر اجرا ها تمام سالن هاي تئاتر شهر پر مي شود. مردم از تئاتر استقبال مي کنند و در جريان تئاتر قرار مي گيرند. و من فکر مي کنم تئاتر ايران با حضور اين مخاطب، ظرفيت هاي بسيار بيشتري دارد.
<strong>و سر آخر کمي هم از سينما بگوييم، به نظرت سينماي ايران بعد از سالهاي درخشان دهه ي هفتاد وارد مرحله ي جديدي شده و دوران افول را سپري مي کند؟</strong>سرعت حرکت رو به جلوي سينما کمي پايين آمده اما من فکر مي کنم که اين جريان هنوز ادامه دارد و سينماي ايران همچنان به کار خودش ادامه مي دهد.
گفت و گو با حسن معجوني<strong>از روايت مردانه تا روايت مردانه- زنانه</strong>
<strong>آقاي معجوني اگر موافق باشيد از همين اجراي لندن شروع کنيم و اينکه اين اجرا با اجراهاي تهران چه فرق هايي داشت؟</strong>فرق که بسيار است. به عقيده ي من در تهران، داستان به کل چيز ديگري بود. من فکر مي کنم اين ايراني ترين کار امير باشد. به خاطر نشانه ها و علائم کاملاً ايراني اي که در کار گنجانده شده است. مقوله ي بسيار مهمي به نام زبان که معمولاً در لابه لاي ترجمه گم مي شود. مثلاً مثل کوچه بازاري حرف زدن ما. يا کلمات و واژه هايي که ما را با کاراکتر آشنا مي کند، مثلاً وقتي مي گوييم فلاني در شهريار زندگي مي کند... خب تا حدودي مقياس شخصيتي او به دستمان مي آيد... اين جور چيز ها را نمي شود در ترجمه آورد. اجراي تهران به کل جور ديگري بود براي اينکه کمدي و تراژدي را همزمان و با هم داشت و تماشاگر دائم بين اين دو فضا در رفت و آمد ذهني بود.
<strong>اين دو فضاي کميک و تراژيکي که اشاره کردي، به نظر تو اين دو فضا توسط ريسمان " قصه " به هم متصل شده بودند يا به کل جدا از هم عمل مي کردند؟</strong>نه اينها تنها يک تم مشترک دارند اما به هم وصل نيستند. داستانها به کل از هم مجزا هستند، جوري که در کلام زنها جوري ريزبيني و آنگونه از بيان کلامي که به جزئيات مي رود به چشم مي خورد اما مردها بيشتر به بيان کليات مي پردازند و داستان عمده تر است.
<strong>اما اين دو بخش مجزا، شده اند دو بخش يک تئاتر واحد، پس خواهي نخواهي عامل يا عواملي اين دو را به هم پيوند داده است، به نظرت آن خط و اصل، چه چيزي است؟</strong>ارتباط اينها، بيشتر ارتباط موسيقيايي بود، يعني چيزي که عنوان تئاتر هم از همان مي آمد. در تهران اين طور بود که اين دو فضاي شبه کميک و شبه تراژيک يک آمبيانس خاص را ايجاد کرده بودند و همان آمبيانس، جوري نگهدارنده ي کار شده بود.
<strong>به نظر شما، اگر در اين تئاتر يک قصه هم وجود داشت که به تبع آن فضا و موقعيت هاي خاص تري به وجود مي آمد، آنوقت کار از اين يکنواختي خارج نمي شد؟</strong>مي شد قصه هم داشت. اين هم يک نگاه است. اما اين تئاتر بيشتر سعي بر ساختن اتمسفر خاص خودش را دارد و زياد درگير قصه نمي شود. مثل يک اثر موسيقيايي که ما را از حالي به حال ديگر مي برد بدون اينکه فکر کنيم اين اثر ملوديک هست يا نه. اما در باره ي اين تئاتر واقعيت چنين است که روزهاي اولي که اين کار در حال نوشته شدن بود، کل حکايت مردانه بود، البته منظورم اصلاً اين نيست که در اين کار دختر ها ضعف دارند من تنها دارم تصميم اوليه ي کار را بيان مي کنم که در آغاز قرار بود چهار مرد چهار روايت متفاوت از يک قتل را بيان کنند...
<strong>يعني باز هم چهار بازيگر و به همين ترتيب در صحنه حضور داشتند، که هر چهار تا مرد بودند، درست است؟</strong>دقيقاً. مي داني که قصه ي مردها، بر مبناي يک اتفاق واقعي نوشته شده است و در طرح اولين، قرار بود کاراکترهاي ديگري از جمله همکار قاتل نيز به قصه اضافه شوند و هر کدام قتل را به گونه اي مجزا روايت کنند. اما بعد ها قرار شد يک ماجراي موازي زنانه به قصه اضافه شود... فکر مي کنم حس آنها اين بود که فکر مي کردند اين طور قضيه کامل تر است. اما من فکر مي کنم آن طور هم کامل بود. يعني اگر چهار مرد در باره ي يک موضوع ( قتل) صحبت کنند، در ميانه زن هرگز غايب نيست، زن حضور دارد در لابه لاي نگاه و حرف و کلام آن مردها.
<strong>چه عالي، اين دقيقاً همان چيزي است که بيننده را براي درک واقعيت به چالش مي کشاند، فضايي شبيه قصه هاي بورخس... آن طور بيننده از ديدن يک موضوع يکنواخت خسته نمي شد، نظر شما در اين باره چيست؟</strong>من تجربه ي ديدن اين کار را ندارم. مي داني که من از يک جايگاه ديگر به کار نگاه مي کنم تا تو که نشسته اي و از جايگاه بيننده کار را ديده اي...
<strong>کمي هم راجع به اين فستيوال صحبت کنيم، ديگر تئاتر ايراني حاضر را هم تماشا کرده ايد؟</strong>ددالوس و ايکاروس را مي گويي؟
<strong>بله.</strong>آن کار را در تهران ديده بودم اما متاسفانه در لندن فرصت نکردم تا کار را دوباره ببينم.
<strong>به نظر شما اين دو کار توانستند، تئاتر ايران را به بيننده ي غربي معرفي کنند؟</strong>بله. به گونه اي تئاتر نسل امروز ايران را معرفي کردند، جوري تئاتر جوان ايران را. که هم همايون غني زاده و هم امير رضا کوهستاني از کارگردان هاي جوان ايران هستند.
<strong>خب برسيم به باقي کارهاي شما و تجربه ي کارگرداني... به عقيده ي شما از ميان کارگرداني و بازيگري، کدام به " زندگي واقعي " نزديک تر است؟</strong>پاسخ دادن به اين سوال کمي سخت است. نمي دانم. تنها مي توانم بگويم که اين دو هرگز نمي توانند جاي هم را پر بکنند و به کل از هم جدا هستند. من البته کارگرداني را بيشتر دوست دارم.
<strong>کار جديدي هم در دست داري؟</strong>جديداً دوازده مونولوگ در دست دارم و باغ آلبالو را که قرار است ضبط تلويزيوني بشود. که البته بناست اين کار در ضبط تلويزيوني اش، کاملاً به متن و اجراي تئاتري وفادار بماند.
<strong>در ابتداي صحبت هايتان در باره ي اين کار امير رضا کوهستاني، اشاره کرديد که اين کار خيلي ايراني است و پس از ترجمه براي بيننده ي غربي، " قابل فهم " در نمي آيد... به عقيده ي شما عکس اين قضيه هم نمي تواند جوري صادق باشد، يعني مثلاً ترجمه از روسي براي مخاطب فارسي زبان جوري ناملموس نيست؟</strong>در وهله ي اول اين وظيفه ي انتقال معنا بر عهده ي مترجم است و بعد کارگردان، که به ترتيب زبان و فضا را براي بيننده ي فارسي زبان تغيير بدهند. و اگر اين دو انجام کارشان را از عهده برآيند، آن وقت کار براي فارسي زبانان هم قابل درک و ملموس خواهد بود. اما من به هر حال کار تماماً فارسي هم دارم مثلاً همان مونولوگ ها که همگي به فارسي اند و توسط نويسنده هاي حرفه اي نوشته شده اند.
جشنواره ♦ چهار فصل
شيرين نشاط يکي از معروف ترين هنرمندان ايراني در اين سوي آب هاست که عکس ها و ويدئوآرت هايش از شهرت جهاني برخوردارند. برنامه "ايران: سخني تازه" فرصت تماشاي چند ويدئوآرت و جلسه پرسش و پاسخ با اين هنرمند را فراهم کرد.
همه حق دارند درباره ايران حرف بزنند
در بخشي از برنامه "ايران: سخني تازه" در باربيکن لندن، جلسه اي به نمايش تعدادي از آثار شيرين نشاط، هنرمند برجسته ايراني ساکن نيويورک که شهرت جهاني دارد و آثار عکاسي اش با قيمت هاي بسيار بالا خريد و فروش مي شود، اختصاص يافت.
در اين شب ويژه که اين هنرمند هم حضور داشت و به پرسش هاي حاضران پاسخ داد، چهار ويدئوآرت که بين سال هاي 2002 تا 2008 ساخته شده اند، به نمايش درآمد.
ويدئوآرت "طوبا"(2002) اولين اثر به نمايش درآمده در اين شب بود که يکي از بهترين و معروف ترين آثار نشاط است. اين ويدئوآرت که يک بار در دوره رياست دکتر سميع اذر فرصت نمايش در موزه هنرهاي معاصر تهران را يافت، در واقع از دو پرده بزرگ روبروي هم تشکيل شده که مخاطب را بين دو تصوير متفاوت و جذاب قرار مي دهد، اما اين جا، به اين دليل که اثر در يک سينما به نمايش درآمده بود، دو تصوير در کنار هم قرار گرفته و به اندازه شکل نمايش اصلي تاثيرگذار نبود.
دومين اثر به نمايش درآمده، "آخرين کلام" نام داشت که در سال 2003 توليد آمده و حکايت زني است که در يک محيط بسته و تاريک مورد بازجويي قرار مي گيرد، در حالي که نجواهاي شاعرانه ذهن او را مي شنويم و در پايان به سخن مي آيد.
در بخش دوم، دو ويدئوآرت با نام هاي "زرين"(2005) و "فائزه"(2008) به نمايش درآمدند که در واقع بر اساس رمان "زنان بدون مردان" نوشته شهرنوش پارسي پور خلق شده اند که به شکلي همين تصاوير در فيلم سينمايي اي که نشاط اخيراً در مراکش ساخته، مورد استفاده قرار گرفته اند. نکته جالب حضور چهره هايي نظير بهروز وثوقي، شهرنوش پارسي پور و شبنم طلوعي به عنوان بازيگر در اين ويدئوآرت ها بود.
پس از آن بخش هاي مختلفي از اين فيلم - که"زنان بدون مردان" نام دارد - به نمايش درآمد که برخي از تک تصاوير آن زيبا بود، اما در مجموع به نظر نمي رسيد که به عنوان فيلم سينمايي موفقيتي براي خانم نشاط به ارمغان بياورد. گفته مي شود که اين فيلم براي شرکت در جشنواره کن امسال ارائه شده بود، اما مورد توجه اين جشنواره واقع نشد.
پس از آن در جلسه پرسش و پاسخ به مديريت ولي محلوجي، شيرين نشاط از روند کاري خود که از عکاسي شروع شده، به ويدئوآرت رسيده و حالا به فيلم سينمايي انجاميده، گفت و اضافه کرد: "من خودم را تکرار مي کنم. گاهي وقت ها هم کار خوب نمي شود. درباره محتوا من شکست مي خورم و دوباره تجربه مي کنم. عکاسي ثبت سمبل و موقعيت است، اما فيلم گفتن قصه است. من بر روي اين فيلم پنج سال است که دارم کار مي کنم و هنوز تمام نشده است."
نشاط درباره استفاده اش از شعرهاي فروغ در ويدئو آرت ها و استفاده از رمان زنان بدون مردان، گفت: "من دچار ادبيات زنانه ايران هستم. فروغ و شهرنوش هر دو کارهاي بزرگي کرده اند. من هميشه برايم جالب بود که درباره آنها بيشتر بدانم و درباره موقعيت زن. شهرنوش سال ها زندان بود و حالا هم در تبعيد زندگي مي کند. زنان بدون مردان و طوبا و معناي شب، شاهکارهايش هستند. من سعي کردم آنها را بيان کنم. زنان بدون مردان در سال 1953 مي گذرد و کودتاي عليه مصدق در آن نقش دارد.در واقع يک قصه فيلسوفانه است که در آن در انتها به باغ پناه مي برند، سمبلي از تبعيد.در واقع کتاب بسيار پيچيده اي بود براي فيلم شدن. وقتي از سوي جشنواره ساندنس به من پيشنهاد شد که فيلمي بسازم، اين رمان را بردم. همه گفتند، غير ممکن است، نمي شود رمان ديگري انتخاب کني؟!"
نشاط ادامه داد: "من کتاب را دوست داشتم چون همه چيز را ترکيب کرده بود؛ سياست، جامعه، روانشناسي، فلسفه، فانتزي، .. من مي خواستم همه اين ها را در فيلمم نگه دارم. اين براي من افتخار است که بتوانم توجه ها را به شهرنوش پارسي پور جلب کنم... او با من دوست شد، به نيويورک آمد بعد به مراکش... من عاشقش شدم. خود شخصيت او الهام بخش من بود، اين که چه مي کند، چطور حرف مي زند و به چه مي انديشد."
نشاط با اشاره به فيلمبرداري فيلم در کازابلانکا گفت: "من مي خواستم همان کارهايي را بکنم که هميشه مي کردم. اين بار بايد فکر مي کردم که حالا بايد چه کار کنم که تماشاگر را 90 دقيقه نگه داشت."
داستان فيلم زندگي چهار زن با نام هاي زرين، مونس، فائزه و فرخ لقا است که هر کدام از يک طبقه خاص مي آيند و با مشکلات خود درگيرند.
در اواخر جلسه، جواني که ظاهراً از دعوت شدگان به اين برنامه هم بود، به طرز شديد الحني از نوع نگاه شيرين نشاط انتقاد کرد و جرياني را که در ايران به تقليد از او راه افتاده، به سخره کشيد. در جواب او، نشاط گفت: "من مفتخرم کاري را که انجام داده ام، بسيار شخصي است. من فرستاده ايران نيستم، به جاي ايرانيان خارج از کشور هم حرف نمي زنم. من فکر مي کنم فقط ايرانيان داخل ايران نيستند که حق دارند درباره ايران حرف بزنند. همه اين حق را دارند. ما هم که به اجبار يا خودخواسته در بيرون زندگي مي کنيم، همين حق را داريم. ما هم نگاه داريم."
پس از آن جوان از ايران آمده که پسر يکي از نويسندگان ايراني هم هست، با لحن تندتري به انتقاد خود ادامه داد که لحن او اعتراض و ناخوشايندي حاضران را به دنبال داشت. شيرين نشاط در جواب گفت که چنين برخورهايي را متاسفانه در مجامع عمومي تنها از کساني مي بيند که در ايران زندگي مي کنند. او اضافه کرد: "در يک جمع عمومي ما چرا نبايد از هم حمايت کنيم؟ من دنياي خودم را روايت مي کنم و هر کسي هم دنياي خودش را. مي تواني بگويي کارت را دوست ندارم، اما اين چنين حرف زدن در جلسه عمومي دردي را دوا نمي کند." حق البته با شيرين نشاط بود و به نظر مي رسيد آن جوان هم هرچند انتقادش در پايه بيراه نبود، اما طرز سخن گفتن اش جز نوعي تقاضاي توجه ديگران و اظهار فضل، معناي ديگري نداشت.
صدا ♦چهار فصل
گوهر صداي ايران است و صدايگ گريگوري پك"، "چارلتن هستن"، "لارنس اليويه"، "سيدني پوآتيه"، "لارنس هاروي"، "رد استايگر"، "جيمز كاگني"، "مارچلو ماستروياني"، " آنتوني کوئين" و... با او در تهران گپي زده ايم.
حرف هاي منوچهر اسماعيليبايد تحمل کنيم...
منوچهر اسماعيلي در سال 1318 متولد شد. او دوبله فيلم را از سال 1336 آغاز كرده و از سال 1342 كه دهه طلايي دوبله فيلم در ايران بود، مدير دوبلاژ بوده و گويندگي بسياري از نقش هاي اول را به عهده داشته است. "گريگوري پك"، "چارلتن هستن"، "لارنس اليويه"، "سيدني پوآتيه"، "لارنس هاروي"، "رد استايگر"، "جيمز كاگني" و "مارچلو ماستروياني" شماري از اين نقش هاي اول است. اسماعيلي نخستين بار در سال 1340 به جاي آنتوني كوئين در فيلم "سندباد بحري" (ريچارد والاس 1947) صحبت كرد. با اين گوهر صداي ايران به گفتگو نشسته ايم كه مي خوانيد.
<strong>اينكه مي گويند شما به بازيگري هم علاقه داشتيد، درست است؟</strong>بله. يكي از علايق من درهنر مربوط به بازيگري مي شود. ساليان قبل هم نقش هايي را درتصوير بازي كرده ام. در سريال سردار جنگل و فيلم زاينده رود آقاي مخملباف هم بازي كرده ام اما پس ازآن هرگز نشد كه به سينما كشيده شوم. البته همان طور كه مي دانيد قرار شد چند سال پيش دريكي از فيلم هاي آقاي كيميايي هم بازي كنم اما آن هم ميسر نشد.
<strong>مهم ترين قسمت يك دوبله موفق در فيلم ويا سريال تلويزيوني چيست؟</strong>نكته اي كه بسيار مهم و حياتي است و عدم رعايت صحيح آن باعث شكست يك دوبله مي شود "حس"دوبله است. فقط حس و نه چيز ديگر. بايد آن قدر درارائه ان ظرافت و قدرت وزيركي را چاشني كار كرد كه مخاطب به راحتي ان را بپذيرد. حس دوبلور بايد با كلام كاراكتر همساني داشته باشد و غير از اين است كه دراول كار تماشاگر ارتباط خود را با اثرقطع مي كند. البته اين اصلا دست مخاطب نيست وبه صورت ناخودآگاه با كار لجبازي مي كند و البته حق هم دارند.
<strong>درانجام اين كار چه عناصري تاثير گذار است؟</strong>همه چيز دست به دست يكديگر مي دهند. حس به علاوه زيركي ودرنهايت حجم صدا.
<strong>جايگاه مدير دوبلاژ در فيلم هاي ما تاچه اندازه مهم است؟آيا مدير دوبلاژ فقط به كيفيت هاي كار مي انديشد؟</strong>متاسفانه مدتي است كه اين مساله تحت تاثير سياست هاي ريزودرشت سيما قرار گرفته است. دربسياري مواقع بابريدن و برچيدن قسمت هايي از فيلم ظرافت هايي را كه همچون مينياتور دراثر جلوه مي كند از بين مي رود و اصلا به مديران و دوبلاژهاي محترم اجازه كار نمي دهند كه شايد مثلا فلان قسمت فيلم توسط دوبله ارتقاء پيدا كرده وقابل پخش شود.
<strong>به نظرتان معضل امروز دوبله ايران چيست؟</strong>جهان تكنولوژي. وسرعت توليدان در عصر ما بااينكه فوايد بي شماري را دارد اما به همان اندازه بر كيفيت ها تاثير گذار است. شما نگاهي به وضعيت عكس و عكاسي ودوربين هاي توليد شده بيندازيد. عكاس با تهيه يك دوريبن ديجيتال بلافاصله عكسي را تهيه مي كند كه خود كمترين نقش را در نورپردازي آن به عهده دارد. يا همان عكس به سرعت توسط دستگاههاي ظهور چاپ مي شود و البته با كيفيت پائين و سرعت بالا. قديم ها همان عكاسي كه عكس را تهيه مي كرد به تاريكخانه ميرفت و آن را هرطور كه مي خواست چاپ كرده واصلا داروي عكاسي را باآزمايشات متنوع توليد مي كرد. اما امروزه زمان براي همه مهم شده و اين امر دردوبله هم ضربه هاي زيادي زده است. سرعت كار كيفيت ها را پايين آورده است. بنابراين اين مي شود و ضعيت دوبله.
<strong>شما اغلب از وضعيت ويراستاري فيلم نوشته ها ناراضي بوديد و تهيه انها را غيركارشناسانه عنوان مي كرديد. اكنون وضعيت چگونه است؟</strong>الان هم مثل هميشه است. ويراستارهاي ما هرآن گونه كه مي خواهند با ترجمه ها برخورد مي كنند واصلا گاهي اتفاق افتاده كه نتيجه اي جديد را براي فيلم خاصي رقم زده اندوالبته اين ها از سر عمد نيست واعتقادم اين است كه آنها با حس خود فيلمنامه يا ترجمه را پياده مي كنند كه اين از سر كم سوادي و يا كم تجربگي است. ويراستاري دوبله بايد با دقت انجام شود. يكي از مهم ترين قسمت هاي ويراستاري دوبله دربخش زبان وزبان شناسي ادبياتي است كه به نظرم همه آنهايي كه اين نوع كارها را به عهده دارند بايد آموزش هاي لازم را طي كنند. <strong>كاردردوبله برايتان رضايت بخش بوده است؟</strong>دوبله عشق كاري من است و اگر غير اين بود يك ساعت درآن دوام نمي آوردم. ولي به هرحال ضعف درآن زياد است. كاربا آدم هاي نابلد بيش از همه چيز دوبلور را مي آزارد وما هم بايد تحمل كنيم.
<strong>به نظرتان جايگاه هنر دوبله درميان هنرهاي ديگر كجاست؟</strong>يك دوره اي درايران دوبله براي خود ارج وقربي داشت و همه كساني كه وارد مي شدند با سختي كار مي كردند. اين سختي باعث مي شد كه آبديده شويم و با دقت كارها را ادامه دهيم. رقابت وجود داشت و از نوع سالم. به همين دليل است كه درآن زمان دوبله ايران جزو بهترين هاي دوبله بود. ولي الان تمامي ارزش ها به باد رفته استو افرادي به اين كار تزريق شده اند كه متاسفانه نه خوب ديده اند، نه خوب خوانده اند و نه خوب مديريت مي كنند.
<strong>نظرتان درمورد جواناني كه به دوبله مي ايند وفعاليت خود را آغاز مي كنند چيست؟</strong>درمورد اين دوستان حرف خاصي ندارم. به نظر من آنها روزي مي توانند موفق شوند كه حرمت ها را حفظ كنند و احترام را انتقال دهند وخوب ببينيند وبشنوندو ازبزرگترهاي خود يادبگيرند.
گفت و گو ♦ هزار و يک شب
مديا کاشيگر پيش از اين دبير جايزه ادبي يلدا بود که به عنوان گران ترين جايزه ادبي بخش خصوصي در کشور شناخته مي شد و حدود 4 سال پيش به دليل مشکلات مالي از ادامه کار باز ماند. او پس از آن جايزه روزي روزگاري را پايه گذاري کرد که امسال سومين دوره آن برگزار خواهد شد. سايت روز درباره حواشي جوايز ادبي امسال و مشکلات برگزاري اين جوايز و... با کاشيگر گفت و گويي انجام داده که مي خوانيد.
گفت و گو با مديا کاشيگر جوايز ادبي هم مي ميرند
فصل جوايزادبي در ايران با برگزاري جايزه ادبي جلال آل احمد و اعلام اسامي آثار راه يافته به مرحله داوري در جوايز گلشيري، منتقدان نويسندگان و مطبوعات، والس و چند جايزه نوپاي ادبي ديگر در ايران شروع به کار کرده است. در اين بين جايزه روزي روزگاري نيز که کار خود را از مهرماه با برگزاري نشست هايي در حوزه نقد، با عنوان کلي، نگاه مدرن به دستاوردها و آراء منتقدان و انديشمندان کلاسيک آغاز کرده است قرار است در اين دوره چون دوره هاي قبل، برگزيدگان رمان، مجموعه داستان، رمان خارجي و ادبيات نمايشي را انتخاب و معرفي کند. دبيري اين جايزه را که هيات امناي آن متشکل از "پروين سلاجقه" "رضا سيد حسيني"، "عنايت سميعي"، "محمد صنعتي"، "عبدالله کوثري" و "جمال مير صادقي" است مديا کاشيگر، شاعر، نويسنده و مترجم به عهده دارد. وي که متولد ۱۳۳۵ است، تحصيلات دوران ابتدايي خود را در فرانسه گذارند و پس از شش سال تحصيل در رشتههاي معماري و اقتصاد، تحصيلات دانشگاهي را نيمه تمام گذاشت.
وسوسه، وقتي مينا از خواب بيدار شد، خاطره اي فراموش شده از فردا سه عنوان از مجموعه داستانهاي اوست و درد و دود مجموعه شعرهايش. "ابر شلوارپوش" منظومه معروف مايا كوفسكي، "ريخت شناسي قصه" از پراپ، "تكنيك كودتا" و "زنده باد مرگ" بخشي از آثاري است كه باترجمه او چاپ و منتشر شده اند.
کاشيگر پيش از اين دبير جايزه ادبي يلدا بود که به عنوان گران ترين جايزه ادبي بخش خصوصي در کشور شناخته مي شد و حدود 4 سال پيش به دليل مشکلات مالي از ادامه کار باز ماند. او پس از آن جايزه روزي روزگاري را پايه گذاري کرد که امسال سومين دوره آن برگزار خواهد شد. سايت روز درباره حواشي جوايز ادبي امسال و مشکلات برگزاري اين جوايز و... با کاشيگر گفت و گويي انجام داده که در زير مي خوانيد.
<strong>درباره جوايز ادبي بحث هاي زيادي وجود دارد. از جمله اينکه جوايز ادبي معمولا ثبات زيادي ندارند و پايدار نيستند. يعني يا مدت زيادي دوام مي آورند يا اينکه به هر دليلي يک خط در ميان برگزار مي شوند. شما به عنوان دبير فعلي جايزه روزي روزگاري و دبير جايزه يلدا که از جمله جوايز منحل شده ادبي است دراين باره چه نظري داريد؟</strong>زندگي دوام ندارد. انسان ها به دنيا مي آيند که بميرند. در اين بين چيزي که مهم است استمرار کليه اجزاست. جوايز ادبي هم مي ميرند و اصل اين است که کل ذهنيت جوايز باقي بماند.
<strong>ولي نبايد هم اين قدر زود جوانمرگ شوند.</strong>جايزه اي مثل جايزه ما کاملا وابسته به بخش خصوصي است. وقتي که يک سال از نظر اقتصادي رونق داشته باشد ما پولداريم و امکانات بيشتري داريم و وقتي يک سال از نظر اقتصادي در رکود باشد، مثل پارسال ما نمي توانيم به اسپانسر که لطف مي کند و مي خواهد به ادبيات کشورش کمک کند فشار بياوريم و بگوييم تو که حقوق کارگرت را نداري بدهي بيا و به ما کمک کن!
<strong>اسپانسر روزي روزگاري امسال براي برگزاري جايزه مشکلي ندارد؟</strong>خوشبختانه تا اين لحظه وضعيت خوب است.
<strong>ولي جدا از جوايز ادبي خصوصي اين مشکل عدم امکان برگزاري براي جوايز ادبي دولتي نيز پيش آمده است.</strong>من ترجيح مي دهم راجع به چيزي که اطلاع ندارم اظهارنظر نکنم. داوري جوايز ادبي مشکلات خاص خودشان را دارند. من هم يکي دو تا تجربه داوري در جوايز ادبي را دارم که به دليلي که نمي دانم چه بود جوانمرگ شدند.
<strong>دراين چند سالي که جوايز برگزار مي شود حواشي ادبي از پايه هاي ثابت برگزاري اين جوايز بوده اند. شما به عنوان پاي ثابت برگزاري اين جوايز که هميشه در متن آن ها حضور داشته ايد تا چه حد در جريان اين حواشي هستيد؟</strong>من هميشه گفتم و تکرار مي کنم که اگر تعداد جوايز ادبي در ايران به 1000 تا برسد من جشن مي گيرم و اگر به ده هزار تا هم برسد من يک جشن بي پايان مي گيرم. به اين دليل که هر جايزه ادبي نماينده يک سليقه است. اگرتعداد سلايق بيشتري بتواند تجلي پيدا کند به نفع همه است. قرار نيست ما حکمي صادر کنيم که چه کتابي بايد وارد تاريخ ادبيات ايران بشود يا نشود. ما قرار است به کساني که به ما اعتماد خواهند کرد بگوييم که اين کتاب را بخوان، پشيمان نمي شوي. به نظر من حداکثر غايت يک جايزه ادبي اين است. روي همين اصل بر فرض اگر در جوايز ادبي ايران - که متاسفانه تعدادشان هنوز به ده تا نرسيده- اعمال نظري هم با شد نتيجه اش اين مي شود که اگر مخاطب در جايزه اي به اين نتيجه برسد که اعمال نظر وجود دارد به طور اتوماتيک جايزه را بايکوت مي کند و جايزه از بين مي رود. ولي جوايزي که بتوانند مخاطب شان را جلب بکنند ماندگار مي شوند. ما نمي توانيم به اين دليل که يک شن ريزه در يک چرخ گير کرده و حتي قدرت جلوگيري از حرکت چرخ را ندارد حرکت چرخ را نبينيم و زوم کنيم روي شن ريزه و بگوييم چرا شن ريزه وجود دارد.
<strong>جواب شما خيلي سياستمدارانه بود. من مي خواهم بگويم که در اين سال ها يقينا براي شما اين مساله پيش آمده است که کسي بيايد و از اعمال نفوذ در جايزه اي گله کند.</strong>من يک تجربه دارم به عنوان داورجوايز ادبي و يک تجربه هم دارم به عنوان دبير جوايز ادبي. با بعضي از جوايز توانستم ادامه بدهم و با بعضي از جوايز نتوانستم. فکر هم مي کنم همه کساني که داور جايزه ادبي هستند، مثل بنده، بعد از مدتي به اين جا مي رسند که بايد تصميم بگيرند آيا مي شود با اين جايزه ادامه داد يا نمي شود. بنابراين جريان پالايش دهنده و پاک کننده درون خود جوايز وجود دارد. مثلا شما به اين نتيجه مي رسيد که اين جايزه که از شما خواسته به عنوان داور بياييد نظر بدهيد حرمت شما را نگه نمي دارد. بنابراين از جايزه جدا مي شويد. مردم هم که احمق نيستند. از خودشان سوال مي کنند که چرا فلاني تا حالا در اين جايزه بود و از حالا به بعد ديگر نيست؟ از طرفي ممکن است جدايي ها دلايل خصوصي يا دلاليل ساختاريداشته باشد. تصور من اين است که ما با جرياني رو برو هستيم که در مجموع خودش، جريان سالمي است و رو به جلو حرکت مي کند. اين مهم است که جوايز ادبي که در کمتر از ده سال به يک روند منطقي و استمراري افتاده اند تازه شروع کرده اند به جريان سازي ادبي، تاثير گذاشتن در بازار کتاب و سلايق ادبي و تاثير گذاشتن بر خواننده عام تا او متوجه شود که نبايد در ادبيات دنباله رو باشد؛ حق طبيعي او اين است که اثري را که دوست دارد بخواند و حق طبيعي او است که در بين جوايز موجود جايزه اي را انتخاب کند که به سليقه اش نزديک تر است و به او جواب مي دهد. من فکر مي کنم در مجموع ما با جرياني رو به رو هستيم که سالم است و بالنده و تازه شروع به نتيجه دادن کرده است و نتيجه مثبتي هم دارد مي گيرد.
<strong>درباره داوري جوايز ادبي چند شيوه مختلف وجود دارد. داوري چند مرحله اي، راي گيري و.... شما خودتان گفتيد که داوري از طريق راي گيري را ترجيح مي دهيد. چرا؟</strong>من کمي افلاطوني هستم. افلاطون جمله اي دارد که من خيلي دوست دارم: "در بحث دو سخنور آن چه در غايت فدا مي شود حقيقت است و آنچه که در غايت پيروز مي شود دفاع درست است."يعني من ترجيح مي دهم داوران به جاي اينکه با يکديگر بحث اقناعي داشته باشند تا کسي که قدرت اقناعش از ديگران قوي تر است در نهايت قدرت تصميم بگيري پيدا کند، هر داور در خلوت خودش، در تنهايي خودش همانطور که در خور يک نظام دموکراتيک است راي مخفي خودش را بدهد.
اينطور است که فکر مي کنم شانس اينکه حقيقت بيرون بيايد و ما به حقيقت نزديک باشيم بيشتر است تا اينکه بخواهيم بحث اقناعي کنيم و به نتيجه برسيم. البته کساني که مثل من افلاطوني نيستند نظر ديگري دارند و فکر مي کنند با اقناع، به حقيقت مي شود نزديک تر شد.
<strong>يعني شما با اين شيوه داوري تا کنون شخصا از نتيجه کارها راضي بوده ايد؟</strong>تا کنون تجربه اي که ما در يلدا به شکل خفيف تر و در روزي روزگاري به شکل شديدتر و برجسته ترداشتيم به اين صورت بوده است که با راي گيري مخفي و چند مرحله اي- با لحاظ اينکه داوران از اول تا آخر يکي هستند- امکان اينکه لابي تشکيل شود يا اکثريت مصنوعي ساخته شود تا اثري پيروز شود کمتر است. مثال ساده اش اين است که اگر دو داور از شش داور توافق کنند بر سر يک کتاب، آن کتاب قطعا به خاطر همان دو راي اول به مرحله نيمه نهايي جايزه ما راه پيدا مي کند. ولي اتفاق جالبي که در جايزه ماافتاده است اين است که کمتر پيش آمده انتخاب اول نيمه نهايي ما کتابي بوده باشد که در آخر جايزه اصلي را کسب کرده است. به اين دليل که وقتي 4 داور ديگر متوجه مي شوند که کتاب محبوب خودشان شانس برنده شدن ندارد رايشان را خرد ورزانه مي کنند. مي آيند در مقابل آثار باقي مانده که شانس انتخاب دارند، قرار مي گيرند و دست به انتخاب مي زنند. بنابراين لابي را که تشکيل شده مي شکنند. کتاب ديگري را انتخاب مي کنند تا کتابي را که دوست ندارند برنده شود، برنده نشود. يعني يک پروسه کاملا دموکراتيک شکل مي گيرد. و من تا اين لحظه هيچ دليلي براي شکايت از اين پروسه دموکراتيک نداشته ام. همه داوران ما هم خوشبختانه نه تنها به اين پروسه دموکراتيک تن داده اند بلکه به شدت به اين پروسه علاقه مندند. هيجانات راي گيري، بحث هايي که با من به عنوان ديبر مي کنند و ارزيابي هايي که به دست مي آيد، جريان اين پروسه را که دموکراتيک است به خوبي نشان مي دهد و از سوي داوران ما هم کاملا پذيرفته شده است.
<strong>به عنوان دبير جايزه تا کنون شده به کتابي علاقه داشته باشيد و با تعريف از آن کتاب به راي داورها جهت داده باشيد؟</strong>من از نظر اخلاقي خودم را منع کردم تا سه سال راجع به هر کتابي که منتشر مي شود اظهارنظر نکنم. چه محل اظهار نظر يک مکان خصوصي باشد چه عمومي. تا اين تاثير که مطمئناً وجود ندارد شايبه وجودش هم نباشد.ولي واقعيت قضيه اين است که تا به حال يک بار هم اتفاق نيفتاده کتاب محبوب من در جوايزي که دبير آن بوده ام برنده شده باشد.
<strong>روزي روزگاري سال گذشته اعلام کرد که به آثار داستاني غير ايراني که براي اولين بار در ايران ترجمه شده اند صرف نظر از کيفيات ترجمه اثر جايزه مي دهد...</strong>ما هرگز نمي گوييم به ترجمه اهميت نمي دهيم. بلکه يک کميته فني شامل مترجمان شاخص مملکت تشکيل داده ايم تا آثاري را که مورد تاييد اين کميته قرار مي گيرد و نويسنده اش هم زنده باشد به داوري ارسال کنيم. ما يک عنوان داوري بيشتر نداريم و ملاک هاي آنها هم فقط ارزش داستاني است. زيرا داوران ما صلاحيت اظهارنظر درباره ترجمه را ندارند. و قرار هم نيست وارد بحث درستي يا نادرستي ترجمه بشوند. کميته فني کارهايي را از نظر ترجمه تاييد مي کند و داوران ما از بين اين آثار با لحاظ ملاک هاي سنجش ادبيات ايراني – قابليت بالقوه جذب مخاطب عام ضمن برخورداري ازارزش هاي ادبي - مجموعه داستان خارجي را نيز مي سنجند.
<strong>به هر حال اين کميته فني هم با در نظر گرفتن ملاک هاي جايزه شما دست باز به ترجمه اثار نگاه مي کند.</strong>ترجمه درايران خيلي پيشرفت کرده است. اين واقعيتي است که نمي شود ناديده گرفت. قطعا هم، استثنا و خطاي فاحش وجود دارد. ولي جريان مسلطي که ما در ترجمه مي بينيم با توجه به زحمتي که ناشران کشده اند و سيستم ويرايشي که وجود دارد خطاي اغلب ترجمه هاي موجود در بازار کتاب قابل چشم پوشي است. با اين وجود براي رد هر گونه شايبه اي ما به از گروه داوري نخواستيم داوري مطلق کند و آثار را با گذراندن از فيلتر کميته فني ترجمه به مرحله داوري مي فرستيم.
<strong>بعد از گذشتن آثار از فيلتر ترجمه، ملاک هاي عيني قابليت بالقوه داشتن آثار براي جذب مخاطب نزد داوران جايزه روزي روزگاري چيست؟</strong>داوري دو مرحله دارد. يکي تشخيص ملاک هاي عيني و ديگري تشخيص ملاک هاي ذهني. تشخيص ملاک هاي عيني در صلاحيت دبيرخانه است. يعني فيلتر اوليه را دبيرخانه اعمال مي کند. به طور يقين ادبيات فاقد استحکام از فيلتر دبيرخانه نمي گذرد. چون هدف ما جايزه دادن به ادبيات عامه پسند نيست. يعني ما داستان شلخته و فاقد استحکام را حذف مي کنيم. در مرحله بعد داستان هايي را که داراي ملاک هاي عيني براي ورود به جايزه هستند به مرحله داوري ارسال مي کنيم. آنها هم با تخصص خودشان آثار را با ملاک هاي ذهني ارزيابي مي کنند. يعني داراي ارزش ادبي باشد و توان بالقوه جذب مخاطب را هم داشته باشد و اثري باشد که وقتي ما آن را به مخاطب عام توصيه مي کنيم مخاطب عام از خواندن آن پشيمان نشود.
<strong>جايزه ادبي والس نيز امسال اعلام کرده است که قصد دارد بخشي را به کتاب هاي منتشر نشده فارسي اختصاص دهد که بعضا شامل کتاب هايي مي شود که به دليل سانسور منتشر نشده اند. اضافه شدن اين بخش به نظر شما مي تواند به رشد فرهنگ کتاب و کتابخواني در ايران و پيشرفت ادبيات داستاني ما کمک کند؟</strong>درباره جايزه ادبي والس آقاي طباطبايي بايد اظهار نظر کنند که البته از دوستان خوب من و عضو دبيرخانه جايزه روزي روزگاري هستند. ولي والس و روزي روزگاري جز اين هيچ ارتباطي با هم ندارند. اين مساله هم که عنوان مي شود هدف جايزه والس آثاري است که سانسور شده است ساده کردن قضيه است. هدف والس آثاري است که امسال به هر دليلي منتشر نشده است ولي از نظر ملاک هاي والس قابليت انتشار داشته است و البته آثار جالبي هم تا اين لحظه به دفتر جايزه رسيده است.
<strong>به هر حال شما به عنوان دبير يک جايزه ادبي نمي توانيد نسبت به بحث سانسور بي تفاوت باشيد.</strong>من به عنوان داور جايزه والس و صادق هدايت نسبت به بحث سانسور حساس هستم و گله دارم. ولي به عنوان دبير جايزه روزي روزگاري و با توجه به اهداف جايزه نمي توانم به بحث سانسور حساس باشم. هدف ما توصيه کردن کتاب هايي است که در داخل کشور مجوز نشر داشته است. همين. اين هدف ما تناقضي با اهداف ساير جوايز هم ندارد.
<strong>به عنوان يک منتقد ادبي وارد اين بحث بشويد.</strong>سانسور از نظر من ادبي است و غيرقابل حذف. سانسور دولتي از بين برود سانشور ناشر است، سانسور ناشر از بين برود سانسور خواننده و بايکوت کتاب است. به نظر من سانسور حکومتي احمقانه است. اين را بارها گفته ام. يعني فقط مضر است. سانسور حکومتي از بين برود سانسور ازبين نمي رود چه بسا حتي شديدتر هم شود. ما نمي دانيم ناشري که پشتوانه حمايت مميزي را نداشته باشد فردا جرات خواهد کرد کتاب را دربياورد و براي آن کتاب به زندان هم برود. پس اگر سانسور حکومتي نباشد ناشر ها به خودي خود اين سانسور را اعمال خواهند کرد.
<strong>انتخاب نيکي کريمي به عنوان داور جايزه ادبي والس واکنش ها و انتقادات زيادي را در سطح رسانه ها به دنبال داشته است...</strong>من اين انتقادات را کاملا رد مي کنم.
<strong>يعني در جايزه روزي روزگاي نيز اين امکان وجود دارد که شخصي که داور جايزه مي شودغير از منتقد ادبي باشد؟</strong>در اينکه در کميته داوري روزي روزگاري منتقدي غير از منتقد ادبي باشد بحث منتفي به نظر مي رسد. ولي باز هم مي گويم هر جايزه اي اهداف خودش را تعريف مي کند و بر اساس همان اهداف داوران خودش را مشخص مي کند. من شخصا فکر مي کنم ما وقتي يک توليد ادبي يا سينمايي داريم مخاطب اين توليد ما فقط منتقدين ادبي يا سينمايي نيستند. هنري که درهايش بخواهد به روي خودش بسته شود محکوم به مرگ است و من فکر نمي کنم بتوانيم بگوييم که يک چهره برجسته موسيقي يا سينما يا نقاشي حق ندارد راجع به ادبيات اظهارنظر کند. اگر اين حرف درست باشد من نويسنده هم نبايد راجع به هنر ديگري اظهارنظر کنم. من وقتي از يک موسيقي يا تابلو نقاشي خوشم بيايد اظهارنظر مي کنم.
<strong>فکر نمي کنيد بين اظهارنظر و داوري تفاوت هاي زيادي هست؟</strong>اظهارنظر هم نوعي داوري است. من خودم حداقل بروشور سه نقاش ايراني را نوشته ام. يعني نبايد مي نوشتم؟
<strong>به هر حال من فکر مي کنم که داوري جوايز که در آن کتابي با لحاظ ملاک هاي ارزش يک اثر ادبي مورد قضاوت قرار مي گيرد و وارد يک مسابقه ادبي مي شود با اظهارنظر هاي ادبي که عام تر و کمتر قايم به نتيجه است – برنده شدن و بازنده شدن- تفاوت هاي فاحشي دارد.</strong>شما وقتي يک جايزه برگزار مي کنيد يک اتفاق ناگزير اين است که عده اي که جايزه نگرفته اند و فکر مي کنند حق شان بوده دلخور مي شوند. شما وفتي جايزه اي را با اهداف مشخص برگزار مي کنيد داوران خود را نيز با همان اهداف انتخاب مي کنيد. من هم با انتخاب خانم کريمي صد در صد موافقم. هر چند آقاي طباطبايي در اين باره بهتر مي توانند توضيح بدهند. ضمن اينکه نيکي کريمي در کن در کنار لوکلزيوي نويسنده که جايزه نوبل ادبيات را برده است داوري کرده. يعني ما بايد اين انتقادات را به کن هم وارد کنيم؟ براي من شخصا خيلي مهم است که بدانم علي دايي فوتباليست که يکي از کتاب خوان ترين ورزشکاران ما است الان دارد چه کتابي مي خواند. مي توانيم به علي دايي که در ميني بوسي که بازيکن ها را براي تمرين مي برد به جاي تعريف کردن جوک کتاب مي خواند بگوييم شما راجع به فوتبال اظهارنظر نکنيد؟
گفت و گو ♦ هزار و يک شب
کتاب کافه پيانو نوشته فرهاد جعفري کم کم در حال تبديل شدن به يک پديده است. کافه پيانو اولين کتاب جعفري است که در مدت زماني کوتاه به چاپ هاي متعدد رسيده و نقدهاي زيادي نيز درباره آن منتشر شده و داستانِ آدميست که براي خودش کافهاي زده تا بتواند هم مهريه زنش را جور کند و در نهايت آسودگي و آرامش بتواند کنار پنجره کافهاش بنشيند و خيابان را ببيند و سيگاري بگيراند، يا پيپ خوشدستش را روشن کند و بوي خوش توتون را در هوا پراکنده کند و حواسش به درختها و پرندهها باشد...
گفت و گو با فرهاد جعفري<strong>از متوسط بودن فرار کن</strong>
<strong>آقاي جعفري، در مدتي که از چاپ کافه پيانو مي گذرد، در نقدهايي که روي اين کتاب نوشته شده، بيشتر از آن که نقد داستان باشد، به نوعي نقد شخصيت نويسنده است. فکر مي کنيد چرا اين اتفاق براي اين کتاب افتاده است؟</strong>فکرمي کنم بيشتر ناشي از اين است که منتقدين حرفه اي با کتابي مواجه هستند که با معيارهايي که از قبل در ذهن داشتند، و با آن کتاب ها را نقد مي کردند، اين کتاب با آن معيارها نمي خواند. و برخلاف ديگر نويسندگاني که تاکنون با آن ها برخورد داشته اند، با نويسندهاي رو به روهستند که حضور اجتماعي بيشتري دارد و خودش مي گويد که من از کتاب مهم تر هستم. واصلا اين کتاب را نوشته ام براي اين که به من توجه بيشتري شود. نه به شخص من، بلکه به حرف هاي من اهميت بيشتري داده شود و با دقت بيشتري به آن ها گوش کنند. به طور طبيعي که منتقدين، به اين شخص، اين فرد و افکارش بيشتر توجه نشان داده اند.
<strong>يعني اين حرف هايي را که مي گويند از نظر تکنيکي ضعيف است يا طرح خاصي ندارد را قبول نداريد؟</strong>من قبلا هم گفته ام که من گمان مي کنم ما دو شيوه براي براي داستان گويي داريم. يکي شيوه خداوندگارانه است که نويسنده، براساس يک طرح از پيش آماده شده داستان را مي نويسد، از پيش مي داند چه مي نويسد، شخصيت ها را مي شناسد، مي داند چه اتفاقي خواهد افتاد يا مثلا ديالوگ هايي را که بايد بگويند، مي داند چه چيزهايي است. يعني درباره همه جزييات قبلا فکر کرده است. اما شيوه ديگر که من به آن شکل مي نويسم، و اسمش را شيوه پيامبرانه گذاشته ام، هيچ طرح از پيش آماده اي وجود ندارد. براي هيچ يک از شخصيت ها نقشه از پيش آماده شده اي ندارد، مسير تعيين شده اي ندارد. اگر دوستان بگويند، کافه پيانو طرح ندارد، درست مي گويند.
<strong>يعني شما مثلا شب مي خوابيديد و بعد چيزي به ذهن تان مي رسيد و آن را مي نوشتيد؟</strong>داستان اين گونه بود که من در طول روز يکي دوتا يادداشت چند هزار کلمه اي براي نشريات و رسانه ها و سايت هاي مختلف مي نوشتم و بعد آخر شب، با توجه به اتفاقاتي که در طول روز افتاده بود يا درباره يادداشت هايي که در طول روز مي نوشتم، و اصلا اتفاق مي افتاد که درباره يک جمله در يک يادداشت، باعث مي شد که من فصلي را بنويسم.
<strong>يعني هيچ طرح و برنامه مشخصي براي اين کتاب نداشتيد؟</strong>نه. واقعاهيچ طرحي نداشتم. البته قرار نبود که اصلا کافه پيانو به اين شکل باشد. قرار بود که فقط يک داستان کوتاه باشد و بعد از نوشتن يک فصل، من اين را براي يکي از دوستان فرستادم. بعد اين داستان کوتاه که فقط يک فصل از کتاب بود، تبديل به يک رمان شد.
<strong>يعني از مسايل روزمره براي نوشتن اين کتاب کمک گرفتيد.</strong>بله، در مدت چند ماهي که من صرف نوشتن اين رمان کردم، بيشتر از همين مسايل کمک گرفتم.
<strong>در بعضي نقاط کتاب، صحبت ها يا اعمال راوي به گونه اي است که انگار خود شما تجربه آن مسايل را داشتيد</strong>اين مسايل که بود. ببينيد، بعد از چاپ اين کتاب خيلي از نويسندگان کشور با من تماس گرفتند که خيلي کتاب خوبي است. ولي همه آن ها مي گفتند که کسي که اين کتاب را نوشته، حتما مدتي کافه دار بوده، يا حداقل در يک کافي شاپ کار کرده است. هر چه قدر هم من مي گفتم اين طور نيست، آن ها باور نمي کردند.
<strong>يعني شما اصلا کافه دار نبوده ايد؟</strong>بله. من اصلا اين کار را نکرده ام. زماني قرار بود با کمک يکي از دوستان، که قرار بود بازنشسته شود، کافي شاپي راه بياندازيم که پاتوق اهل فرهنگ و هنر مشهد باشد و در آن جا جمع شوند. ولي اين مساله به دلايلي اتفاق نيفتاد. ضمن اين که من اصلا آدمي نيستم که زياد به کافي شاپ بروم و شايد در تمام عمرم 30 يا 40 بار به کافي شاپ رفته باشم.
<strong>با توجه به مسايل ريزي که راوي درباره کافي شاپ يا افرادي که در آن حضور پيدا مي کنند و بقيه مسايل مطرح مي کند، انگار شخصي اين داستان را نوشته که چند وقتي کافه دار بوده است.</strong>خيلي ها پيش من مي آمدند و مي گفتند که مي خواهيم براي اين کتاب عکس بگيريم، مثلا عکس من را در جاهايي در کافي شاپ ها – مثل کنار قهوه جوش – مي خواستند. من حتي نمي دانستم که چطور بايد با قهوه جوش کار کرد.
<strong>يک سوال شايد تکراري که خيلي ها از شما پرسيده اند. راوي داستان چقدر به شما شبيه است؟</strong>همان طور که گفتيد، اين سوال را خيلي ها از من مي پرسند. واقعيت اين است که همه نويسندگان در شخصيت هاي داستان هاي خود، به نوعي خودشان را روايت مي کنند. ولي اين که شخصيت رواي، دقيقا شخصيت خود من باشد، نه اين طور نيست. گرچه حتما رگه هايي از من در اين شخصيت هم وجود دارد. من اصلا توضيح را در آخر کتاب براي همين نوشته ام که مدام نگويند که راوي، همان شخصيت فرهاد جعفري را دارد.
<strong>مثلا در قسمتي از کتاب راوي به گل گيسو مي گويد که از متوسط بودن فرار کن. اين حرف راوي است يا بازتابي است از عقيده شخصي شما؟</strong>بله، اين حرف ها را زده ام.شايد هم به نوعي به آن اعتقاد داشته باشم. ولي ببينيد مثلا من که اين حرف را مي زنم، يا نبايد ماشين بخرم يا بايد يک لکسوس بخرم. در حالي که من ماشيني داشته ام که اکثريت طبقه متوسط مردم ايران از آن استفاده مي کنند. الان هم يک سي يلو دارم که خيلي ماشين خوبي است و آنرا با هيچ ماشيني عوض نمي کنم!
<strong>خيلي از افراد بعد از خواندن کتاب شما، به تاثر شما از کتاب ناتوردشت سلينجر اشاره مي کنند. فکر مي کنم تقديم نامه شما در ابتداي کتاب – که کتاب را به هولدن کالفيلد تقديم کرده ايد – به اين مساله دامن زده است. واقعا چقدر از اين کتاب تاثير گرفتيد؟</strong>من کتاب ناتور دشت را آخرين بار به طور کامل هفت يا هشت سال پيش خواندم. ولي وقتي اين کتاب را خواندم تاثير بسيار عميقي بر من گذاشت. چندي پيش که قسمت هايي از اين کتاب را خواندم، ديدم که اگر قرار باشد شباهت کافه پيانو با ناتور دشت را پيدا کنم و آن ها را حذف کنم، شايد چيزي زيادي از کافه پيانو نماند. در واقع اين کتاب تاثيري بر ناخودآگاه من گذاشت که باعث شد در هنگام نوشتن به طور ناخودآگاه، اين تاثيرات خودش را در داستان نشان دهد.
<strong>بحث همين جاست. راوي شما به زمين و زمان گير مي دهد و غر مي زند. در حالي که به هر حال زندگي اش سر و ساماني دارد، زن و بچه دارد و زني که به وي ابراز عشق مي کند. در حالي که مثلا در ناتور دشت، قهرمان داستان مشخص است از چه چيزي عاصي است وچرا طغيان مي کند.</strong>اين به هر حال شخصيت ماهاست. اين که فردي از زندگي خودش ناراضي باشد و به قول شما غر بزند. ضمن اينت که فراموش نکنيم اين شخصيت خيلي از روزنامه نگاران ماست. راوي از کار خودش راضي نيست و فکر مي کند بايد کارهاي ديگري انجام مي داد. اين قضيه مثلا در صحنه اي که پدرش را در آغوش مي کشد، کاملا مشهود است. راوي از زندگي خود و کاري که مي کند و... ناراضي است و اين دليلي است براي غر زدن و ناراضي بودن.
<strong>اين کتاب، اولين کتاب شما بود. نمي ترسيد بعد از موفقيت اين کتاب، کارهاي بعدي شما را هم با اين کتاب مقايسه کنند و مدام بگويند شما در حال تکرار خود يا کافه پيانوهستيد؟</strong>اين مساله اي است که از آن هيچ گريزي نيست. اين اتفاق در همه جاي دنيا مي افتد و نمي توان از آن فرار کرد. هميشه همين طور بوده که مثلا مي گويند کتاب جديد در موقعيت ضعيف تري نسبت به کتاب قبلي قرار دارد، يا اين که اين آدم دارد خودش را روايت مي کند و از زندگي خودش حرف مي زند.ولي اين مساله باعث نمي شود که مثلا من، ديگر داستان هاي "من – راوي" ننويسم.
<strong>کتاب دوم شما – قطار ساعت چهار و بيست دقيقه عصر – هم چنين فضايي خواهد داشت؟</strong> بله. اين داستان در واقع ادامه اي است بر کافه پيانو. يعني به نوعي قسمت دوم کافه پيانوست و ادامه اتفاقاتي که براي راوي مي افتد و همه شخصيت هاي قبلي هم در آن حضور دارند. داستان هم به اين شکل است که بعد از اعلام ممنوعيت سيگار کشيدن در کافي شاپ ها، راوي کار و بارش کساد مي شود و تصميم مي گيرد کافه را تعطيل کند. به همين دليل از ناکجاآبادي که در آن زندگي مي کند، قصد مي کند به تهران برود. به همين دليل با قطار چهار و بيست دقيقه عصر به تهران مي رود و در قطار با شخصيت هاي مختلفي رو به رو مي شود که با آن ها صحبت مي کند و مي آيند و مي روند. درست مانند کافه پيانو که در هر فصل افرادي حضور دارند. البته شخصيت هاي گل گيسو و پري سيما و صفورا باز هم حضور دارند.
<strong>يعني ادامه اي بر کافه پيانو يا قسمت دوم کافه پيانو؟</strong>بله. اين ادامه اي است بر کافه پيانو و من قصد دارم يک سه گانه در اين باره بنويسم.
<strong>کي تمام مي شود؟</strong>اين کار، حدود 3 ماه بعد از اتمام کافه پيانو تمام شد، ولي هنوز ناشر آن را نفرستاده است.
<strong>اين کتاب را کي بايد تحويل دهيد؟ چون نوشته بوديد که آقايي قرار است ماهي 500هزار تومان به شما پول دهد تا سالي يک کتاب بنويسيد</strong>من فقط يک ماه از آن آقا پول گرفتم. و بعد از آن قضيه را کنسل کردم.
<strong>مي توانم بپرسم چرا؟</strong>چون من هر ماه حدود يک تا يک ونيم ميليون از تجديد چاپ کافه پيانو در آمد دارم. وقتي چنين درآمدي دارم دليلي براي اين که زير بار منت کس ديگري باشم وجود ندارد. چون آن قضيه مربوط به دوراني بود که من درآمد لازم را نداشتم و الان که وضعم خوب است، اين قضيه را کنسل کردم.
<strong>الان کافه پيانو به چاپ چندم رسيده است؟</strong>الان به چاپ چهاردهم رسيده است.
<strong>شما زماني نوشته بوديد که از هر فرصتي براي مطرح کردن کافه پيانو استفاده مي کنيد. فکر مي کنيد تا الان اين کار را به خوبي انجام داده ايد؟</strong>من سعي کردم تا جايي که ممکن است اين کار را بکنم و فکر مي کنم تا الان از پس وظيفه ام خوب برآمده ام.
<strong>پس چرا با شهروند امروز مصاحبه نکرديد؟</strong>بحث شهروند بحث جدايي بود. دوستان با من تماس گرفتند و گفتند قرار است پرونده اي درباره پرفروش ها يا پرفروش ترين کتاب داشته باشند. من هم پذيرفتم که با آنها گفتگو کنم. اما شرطي گذاشتم. اين شرط براي اين بود که من مي خواستم سعي کنم هم خودم را بالا ببرم و هم اين دوستان را. يعني همان طور که در بسياري از کشورها، نويسندگان براي مصاحبه پول مي گيرند، من هم همين کار را بکنم. در واقع نوعي حرفه اي گري از طرف هر دو طرف.
<strong>يعني اين کار حرفه اي بود؟</strong>به هر حال اين دوستان مدعي بودند که حرفه اي ترين نشريه ايران هستند – و من هم ادعايشان را قبول دارم – و من هم سعي کردم حرفه اي عمل کنم.
<strong>شما چقدر احتمال مي داديد که اين مساله از سوي شهروند مورد موافقت قرار گيرد؟</strong>نه، احتمالش بسيار کم بود اما من مي خواستم سطح اجتماعي هر دو طرف را بالا ببرم.
<strong>به هرحال وقتي احتمالش کم بود، شما با اين پيشنهاد فرصت مصاحبه با يکي از حرفه اي ترين نشريات را از دست مي داديد</strong>ببينيد، بحث من اين بود که دوستان در ستوني که براي معرفي کتاب يا پرفروش ها داشتند، اطلاعات غلطي را به خوانندگان مي دادند. يعني با توجه به تعداد تجديد چاپ هاي کتاب ها و فروش در بازار و بقيه مسايل، اين دوستان اطلاعات اشتباه مي دادند. من در همان زمان – و همين الان – مي توانم ثابت کنم که چه کتابي پرفروش ترين است و بوده است، کدام کتاب در بازار بيشتر هواخواه داشته است. اين از روي تعداد تجديد چاپ هاي کتاب ها مشخص است. طبيعتا وقتي کافه پيانو، در مدت هفت ماه 14 بار تجديد چاپ شده است، يعني هر بار 2500 يا 3000 نسخه از اين کتاب به فروش رفته است. اين نشان مي دهد که چه کتابي پرفروش ترين بوده است. شايد من مي خواستم با اين کار به نوعي اعتراض خودم را هم به دادن اطلاعات غلط از سوي اين دوستان به جامعه اعلام کنم.
<strong>خيلي ها هم مي گويند که شما اصلا نمي خواستيد با شهروند مصاحبه کنيد و به دنبال بهانه بوديد</strong>نه اين طور نبود. من در اين مدت حتي با نشريات دانشجويي هم مصاحبه کرده ام و به آن ها هم جواب رد نداده ام. من و شما مي دانيم که نشريات دانشجويي حداکثر 100 عدد تيراژ دارند. ولي من با آن ها هم مصاحبه کردم و حتي اگر به کافه هم رفتيم، پول ميز را هم غالبا خودم حساب کرده ام. پس بحث من فرار از مصاحبه يا بحث مالي نبود. بلکه مي خواستم به دوستان بگويم که اين گونه اطلاعات غلط به جامعه تزريق نکنيد.
<strong>به هر حال شما در جوابيه اي که در وبلاگ نوشتيد، به رضا اميرخاني هم کنايه هايي زديد و درباره سير چاپ کتاب وي و نوشته هايش، چيزهايي نوشتيد.</strong>درباره سير چاپ کتاب که کاملا مشخص است و من در همان جا هم اشاره کردم و گفتم وهنوز هم روي حرفم هستم. چه درباره چاپ و چه درباره فروش. اما بحث من اصلا درباره شخصيت آقاي اميرخاني نبود. ايشان در ميان نويسندگاني که به مسلمان معروف هستند، خيلي هم با استعداد هستند. درباره کتاب شان هم من تا جايي که اين کتاب را خواندم خيلي هم کتاب خوبي بود. بحث من بر سر مسايل ديگري بود که پيش آمده بود و در همان زمان در وبلاگم هم نوشتم. من مي خواستم بگويم که نمي توان اين گونه اطلاعات غلط داد. من هيچ بحثي درباره شخصيت آقاي اميرخاني نداشتم وايشان را نويسنده قابلي مي دانم. بحث من درباره اطلاعات غلطي بود که شهروند امروز به جامعه مي داد.
<strong>آقاي جعفري، به عنوان آخرين سوال. الان اگر دخترتان از شما بپرسد چه شغلي داريد چه جوابي مي دهيد؟</strong>مي گويم من نويسنده ام.
همسايه ها ♦ چهار فصل
بازگشت پوراحمد با "سرنخ "جديد، بازسرايي شعرهاي بوكوفسكي توسط سيدعلي صالحي، انتشار "گيلهمرد" بزرگ علوي در مصر، نمايشگاه عکس رضا کيانيان، هشت کتاب تازه از ناصر زراعتي، مسعود کيميايي و انتظار براي دريافت مجوز 4 فيلمنامه، تجديد چاپ دو کتاب احمد محمود، ترجمه "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" بيژن نجدي به آلماني، رونمايي جلد اول "ستارگان ايران"، تعطيلي نگار خانه اثر و اخبار متنوع از جوايز ادبي در هفته اي که گذشت..
<strong>قيصر امين پور: انتشار شناختنامه</strong>يادنامه و شناختنامه دكتر قيصر امينپور تا ارديبهشتماه سال 88، همزمان با پنجاهمين سالروز تولد اين شاعر فقيد، منتشر ميشود. اين مجموعه كه مشتمل بر مطالب متنوعي از: شاعران، نويسندگان، پژوهشگران و منتقدان ادبي خواهد بود، تلاش ميكند، تصويري روشن از سيماي واقعي قيصر امينپور منتقد، مدرس و محقق را معرفي كند.
بخشي از شناختنامه، "قيصر امينپور در نگاه ديگران" نام دارد، كه برگزيدههاي مطالبي است كه تاكنون درباره شعر و ديگر آثار اين شاعر چاپ و منتشر شده است. همچنين مطالب و مقالههاي جديدي را كه تا چند ماه آينده منتشر ميشوند، در برخواهد گرفت.
در بخش ديگري از كتاب نيز منتخبي از آثار و نوشتههاي او شامل: دستخط، يادداشت روزانه، نقد و پژوهش ادبي و... خواهد آمد.
ترانههايي هم كه قيصر براي چند آهنگ سروده و شعرهايي كه از او بهصورت آواز خوانده شده است، در اين مجموعه بهطور كامل معرفي خواهد شد.
دكتر مسعود جعفري جزي، دكتر حميدرضا توكلي و مهديه نظري، از مؤلفان اصلي اين مجموعه هستند.دكتر مرتضي كاخي نيز كه همواره و هنوز با اعجاب و ابتهاج از نوشته قيصر امينپور با عنوان "لحظه ديدار"در "باغ بيبرگي" - يادنامه مهدي اخوان ثالث - ياد ميكند، به همراه زيبا اشراقي - همسر قيصر امينپور - در تنظيم و تدوين اين مجموعه همكاري خواهند داشت.
ناشر يادنامه و شناختنامه قيصر امينپور، انتشارات مرواريد خواهد بود.قيصر امينپور متولد دوم ارديبهشتماه سال 1338 در گتوند خوزستان بود، كه روز سهشنبه، هشتم آبانماه سال 1386، در حاليكه چندماهي بود 48ساله شده بود، درگذشت.
<strong>کيومرث پوراحمد با "سرنخ "جديد</strong>
کيومرث پوراحمد که سال گذشته با فيلم سينمايي "اتوبوس شب"مخاطبان زيادي را به سالن هاي سينما کشانيدو اين روزها در ميان مردم به يکي از کارگردانان محبوب وصاحب سبک تبديل شده است، درحال پيش توليد قسمت دوم سريال "سرنخ"است.قسمت اول اين سريال پليسي که سال ها قبل درشبکه اول سيما پخش شد مورد توجه بسياري قرار گرفت تا اين بارنيز پوراحمد براي نقش کارآگاه اصلي به سراغ جهانبخش سلطاني برود.شنيده ها حاکي ازآن است که فيلمبرداري اين سريال از اواسط بهمن ماه شروع و بازيگران ميهمان زيادي درآن به ايفاي نقش مي پردازند.
<strong>سيدعلي صالحي: بازسرايي شعرهاي چارلز بوكوفسكي</strong>
شعرهاي چارلز بوكوفسكي در مجموعهاي با نام "آن سوي پنجره، سه پرنده كوچك" با بازسرايي سيدعلي صالحي منتشر شد.اين مجموعه با ترجمه افشين هاشمي، اثري است كه مترجم از سايتهاي اينترنتي گردآوري كرده و چنين مجموعه در زبان اصلي، از سوي شاعر منتشر نشده است.
صالحي در بخشي از مقدمه كتاب اشاره ميكند: "حيرتآور است چارلز بوكوفسكي اصلا نخواسته است چيزي به نام شعر بيافريند، خيلي شاعر است، از او جسته و گريخته خوانده بودم و نه يكجا. چقدر راحت است با خودش، با جهان و با شب و روز و همان هنوزِ هميشهاش كه لابهلاي كلماتي بيخيال پنهان مانده است تا ناگهان جهان او را كشف كند."
صالحي معتقد است، بوكوفسكي به سادگي آنتوان چخوف جهان را ميبيند و به سادگي ارنست همينگوي مينويسد.تعدادي از شعرهاي اين مجموعه كوتاه است. بخشي از كتاب به طراحيهاي بوكوفسكي اختصاص دارد و در پايان نيز عكسهايي از اين شاعر آمريكايي ارائه شده است.
"آن سوي پنجره، سه پرنده كوچك" (بازسرايي ترانههايي از چارلز بوكوفسكي) در شمارگان يكهزار نسخه از سوي انتشارات ابتكار نو منتشر شده است.
چارلز بوكوفسكي سال 1920 در آندرناش آلمان به دنيا آمد و خانوادهاش سال 1922 به ايالات متحده آمريكا مهاجرت كرد. مادر اين شاعر قرن بيست آمريكايي، آلماني بود و پدرش آمريكايي. او از 49سالگي به عنوان نويسنده تماموقت و حرفه اي كار خود را آغاز كرد و در سال 1994 از دنيا رفت.
<strong>بزرگ علوي: انتشار "گيلهمرد" در مصر</strong>
ترجمه عربي "گيلهمرد" بزرگ علوي در مصر منتشر شد.اين كتاب از داستانهاي بزرگ علوي است كه در كتابهاي درسي نيز آمده و به تازگي، از سوي مركز ملي ترجمه در مصر، به عربي ترجمه و منتشر شده است.
چندي پيش، "ورقپارههاي زندان" اين نويسنده با ترجمه پروفسور ناجي توکماک - استاد زبان و ادبيات فارسي دانشگاههاي استانبول و يدي تپه - در استانبول به چاپ رسيد.
بزرگ علوي 13 بهمنماه سال 1282 در تهران به دنيا آمد و 28 بهمنماه سال 1375 در برلين درگذشت.
<strong>رضا کيانيان ونمايشگاه انفرادي عکس</strong>
رضا كيانيان نخستين نمايشگاه انفرادي عكس خود را با نام "عكسهاي تنهايي" در فرهنگسراي نياوران برپا ميكند. در اين نمايشگاه كه از 15 تا 24 آذرماه برگزار ميشود، 35 عكس ديجيتالي در اندازههاي 70 در 100 و 90 در 120 و... در معرض ديد بازديد كنندگان قرار ميگيرند. اين عكسها به صورت رنگي، روي بوم چاپ شدهاند و تماما عكسهايي از طبيعت هستند كه با نگاه آبستره به تصوير درآمدهاند. اين تصاوير در آمريكا عكاسي شده و عكسهاي حاصل از آن براي فروش عرضه ميشوند. همزمان با برپايي اين نمايشگاه، كتاب اين عكسها با نام "عكسهاي تنهايي" كه از سوي نشر "مشكي" منتشر شده، توزيع ميشود.
رضا كيانيان كه عصرها با حضور در فرهنگسراي نياوران پاسخگوي پرسشهاي بازديد كنندگان است در متن دعوتنامه اين نمايشگاه آورده است: "سال 1330 در تهران متولد شدم و بعد در مشهد بزرگ شدم و در مشهد مدرسه رفتم و بعد در تهران دانشكده را تمام كردم. در دانشكده هنرهاي زيبا تئاتر خواندم، اما نقاشي و طراحي هم ميكردم، كاريكاتور هم ميكشيدم. سالها تئاتر كار كردم، سالها هم هست كه سينما كار ميكنم. بازي ميكنم. طراحي صحنه و لباس هم ميكنم. فيلمنامه هم نوشتهام. براي تلويزيون هم بازي ميكنم. توليد هم كردهام. چند سالي نجاري كردهام. منظورم ساختن مبل و صندلي و ميز و قفسه است. 5 كتاب در مورد بازيگري نوشتهام. سال گذشته نمايشگاهي انفرادي از مجسمههاي چوبيام در خانه هنرمندان ايران داشتم. در سه نمايشگاه گروهي عكس شركت كردم. خوشحال بودم كه عكسهايم در كنار عكسهاي عكاسان بزرگ قرار گرفتند. و اين مجموعه، اولين نمايشگاه انفرادي عكسهاي من است. هايده، همسرم، ميگويد: «همان طور كه در هنگام بازي روي صحنه يا جلوي دوربين، از نقش آشنايي زدايي ميكني تا تماشاگر با نقش فاصله بگيرد، با چوبها و عكسهايت هم همين كار را تكرار ميكني. چوبها را طوري به نمايش ميگذاري كه تماشاگر آنها را دوباره ببيند و كشف كند و عكسهايت از چيزهاي سادهاي است كه از فرط روزمرگي ديده نميشوند. تو از آنها آشنايي زدايي ميكني، ديدني و قابل دوست داشتن ميشوند.» من ميگويم همه چيز اين جهان را ميتوان دوست داشت. ولي ما در جريان روزمرگي بيحس ميشويم و دور و برمان را كمتر ميبينيم و كمتر ميشنويم".
نمايشگاه "عكسهاي تنهايي" در روزهاي عادي ساعت 10 الي 19 و روزهاي جمعه ساعت 14 الي 19 در فرهنگسراي نياوران برپا است. اين نمايشگاه ساعت 14 روز جمعه 15 آذرماه افتتاح ميشود.
<strong>ناصر زراعتي: هشت کتاب تازه</strong>
ناصر زراعتي هنرمند، داستان نويس و فيلمساز سالهاست که در سوئد زندگي مي کند. «خانه هنر و ادبيات» (BOKARTHUS) توسط وي در سال 2001 در شهر گوتنبرگ سوئد گشايش يافت. او در اين کتابفروشي در همان سالهاي نخست نمايشگاه عکس و نقاشي هم برگزار ميکرد، اما اخيرا بهدليل کمبود جا، مدتي است که از برگزاري نمايشگاه صرفنظر کرده است.
در اين «خانه»، غير از انتشار کتاب و کتاب گويا و توليد مستندهاي ويدئويي، کارهايي چون ترجمه، ويرايش، زيرنويس گذاشتن براي فيلم و آمادهسازي کتاب انجام مي شود و علاوه بر آن برگزاري کلاسهاي ادبي و داستاننويسي از ديگر فعاليت هاي اين مرکز است. همچنين جلسههاي فرهنگي ـ هنري ـ ادبي و نمايش فيلم در خانه هنر و ادبيات برپا مي شود. ميشود.
از جمله در همين ماههاي اخير، با همکاري «مرکز آموزشي ايران» و مؤسسهي ABF، چند جلسه برگزار شد که مهمترين آنها بزرگداشت اردشير محصص (طراح و کاريکاتوريست) و احمد محمود (داستاننويس) بود که طي آن دو فيلم مستند ساختهي بهمن مقصودلو در مورد اين دو هنرمند درگذشتهي ايراني به نمايش در آمد.
زراعتي در اين سالها ويراستاري و نشر هشت کتاب را به پايان رسانده و در حال حاضر هشت کتاب ديگر را در دست انتشار دارد.
او مستند سازي را به طور جدي دنبال کرده که حاصل فعاليت هايش در اين زمينه تا به حال هفت اثر بوده است و همه آنها به جز يک استثنا مستند هاي پرتره هستند.
<strong>مسعود کيميايي: 4 فيلمنامه در انتظار مجوز</strong>
مسعود کيميايي کارگردان جريانساز سينماي ايران يکي از فيلمنامههاي"شريک"، "ردپاي خون"، "محاکمه در خيابان" و "تبعيد سايهها" در اين 2 سال قرار بود مقابل دوربين ببرد اما براي هيچکدام تا امروز پروانه ساخت صادر نشده است. به اين ترتيب همچنان "رئيس" در کارنامه اين فيلمساز مطرح آخرين فيلم محسوب ميشود.کيميايي در اين باره گفته است: "من فيلم نساختن را فضيلت نميدانم، اين سومين سالي است که فيلم نساختهام و کمکم وارد چهارمين سال ميشود". "کيميايي" در پاسخ به اينکه مشکل مسئولان با فيلمنامه "شريک" چيست، ميگويد: "چند مورد اصلاحيه بود که من در بازنويسيهاي دوم و سوم، آنها را اعمال کردم؛ ولي ميگويند يک فيلمنامه ديگر بياور و اين را نساز. آنها هرآنچه خواستند، من با سناريوهايم انجام دادم ولي همچنان نتوانستهام فيلمي بسازم، ديگر اواخر عمر کاريام است و فرصت ندارم که مدام بگويند اين سناريو نشد يک سناريوي ديگر."گلايههاي کيميايي در حالي است که در مواردي با ارايه يک طرح چند خطي امکان ساخت فيلمهاي سينمايي فراهم ميشود ولي ظاهرا سازنده"قيصر" و "گوزنها" ماهها و سالها با چندين فيلمنامه قطور، بلاتکيلف و منتظر نگه داشته شده است. او ميگويد: "فيلمنامه رئيس را هم سه بار بازنويسي کردم تا اجازه ساختش را دادند".
جالب اين جاست که تنها طرحي که "مسعود کيميايي" مجاز به ساخت آن است مستندي درباره تهران است که در آن، فيلمهايي که از جريان انقلاب تهيه کرده و براي نخستين بار به نمايش درميآيد: "به من و داريوش مهرجويي ميگويند بياييد درباره تهران فيلم مستند بسازيد و آن وقت طرحهاي سينماييمان را بلاتکليف نگه ميدارند؛ من هم گفتهام يک سري فيلم آرشيوي دارم که در سال 57 تهيه کردهام و از آنها استفاده خواهم کرد".
<strong>احمد محمود: تجديد چاپ دو کتاب</strong>
دو عنوان از آثار داستاني اين نويسنده با نام "داستان يك شهر" و "درخت انجير معابد" به ترتيب براي نوبتهاي هشتم و هفتم از سوي انتشارات معين تجديد چاپ خواهند شد.
همچنين بابك اعطاء - فرزند احمد محمود - در توضيحي درباره وضعيت فعلي سايت اين داستاننويس گفت: تلاش زيادي توسط اشخاص متخصص براي فعال كردن دوباره سايت انجام شد؛ اما در هر بار مراجعه به سايت، فضاي آن به دلايل نامعلومي تغيير پيدا ميكرد و گاه به جاي ديدن سايت احمد محمود، با يك سايت تبليغاتي روبهرو ميشديم.
احمد محمود متولد چهارم ديماه 1310 در اهواز بود، كه دوازدهم مهرماه سال 1381 در سن 71سالگي در تهران درگذشت و در امامزاده طاهر كرج بهخاك سپرده شد.
"از مسافر تا تبخال"، "مدار صفردرجه"، "همسايهها" و "زائري زير باران" از ديگر آثار اين نويسندهاند.
<strong>بيژن نجدي: ترجمه "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" به آلماني</strong>
مجموعه داستان "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" بيژن نجدي به آلماني ترجمه ميشود.پروانه محسني آزاد - همسر بيژن نجدي - در اينباره گفت: به تازگي از سوي نشر مركز براي ترجمه مجموعه داستان "يوزپلنگاني كه با من دويدهاند" اين نويسنده به زبان آلماني پيشنهاد داده شده و من نيز موافقت خود را با اين مسأله اعلام كردهام.به گفته او، پيشتر تنها بخشي از اين كتاب به زبان آلماني ترجمه شده بود و در اين نوبت قرار است همه اين مجموعه ترجمه شود، كه كار هنوز در مرحله ابتدايي است.
همچنين چندي پيش، كتاب "پسرعموي سپيدار" شامل بخشي از شعرهاي چاپنشده نجدي، تعدادي از شعرهاي مجموعه "خواهران اين تابستان" و تعدادي از شعرهاي دفتري از "گزيده ادبيات معاصر" (نيستان)، از سوي نشر تكا به چاپ رسيد.به گفته محسني آزاد، نجدي شعرهاي چاپنشده ديگري هم دارد.
او همچنين از تجديد چاپ مجموعه شعر "خواهران اين تابستان" اين شاعر توسط نشر ماهريز براي نوبت سوم تا نزديك سال نو خبر داد.بيژن نجدي متولد 24 آبانماه سال 1320در خاش - از توابع سيستان و بلوچستان - بود."دوباره از همان خيابانها" و "داستانهاي ناتمام" از ديگر آثار او هستند.
<strong>پيمان هوشمندزاده: تعطيلي نگار خانه اثر</strong>
نگارخانه "اثر" روز گذشته به دليل رعايت نكردن شئونات اسلامي و ارزشهاي متعالي جامعه از سوي دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي تعطيل شد.
به گزارش خبرنگار هنرهاي تجسمي فارس، نگارخانه "اثر" از روز اول آذرماه ميزبان نمايشگاهي از عكسهاي "پيمان هوشمندزاده" شده بود كه روز گذشته مسئولان بخش نگارخانههاي دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت ارشاد از اين نمايشگاه بازديد كردند و به دليل مغايرت تعدادي از آثار به نمايش درآمده با شئونات اسلامي و ارزشهاي متعالي جامعه، آثار ارائه شده از روي ديوار نگارخانه پايين آمد و از روز گذشته به دستور دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ وارشاد اسلامي از فعاليت اين نگارخانه جلوگيري شد.
بر اساس دستور كتبي مركز هنرهاي تجسمي ارشاد، همه نگارخانهها بايد يك هفته پيش از برگزاري هر نمايشگاه، عكس آثار و يا لوح فشرده آثار را به دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ارائه كنند.
به گفته حسن نوفرستي، مدير روابط عمومي موزه هنرهاي معاصر تهران، مديريت نگارخانه اثر، آثار اين نمايشگاه را براي دريافت مجوز به دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت ارشاد ارائه نكرده بود.
قا ب ♦ چهارفصل
رابرت کرامب با وجود آن که يکي از ستايش شده ترين چهره هاي کميک استريپ آمريکا است، آثارش هيچ همخواني با جريان اصلي کميک هاي آمريکايي ندارد. اثري از ابر قهرمانان سنتي دي. سي کميک و مارول در کارهاي او نيست، در واقع ارزش هاي قراردادي در دنياي کرامب معنايي ندارند که ابر قهرماني براي دفاع از آن لازم باشد. طنز او هتاک، تخريبگر، گزنده و کوبنده و چنانکه ويژگي بارز هنر ضد جريان و زيرزميني دهه شصت است، بر تمام پيش فرض هاي اخلاقي، اجتماعي مي تازد و ارزش هاي سنتي را به سخره مي کشد.
درباره رابرت کرامبغول کميک استريپ زيرزميني
هفته پيش از آرت اسپيگلمن، يکي از چهره هاي شاخص کميک استريپ هاي زيرزميني آمريکا در دهه شصت و هفتاد نوشتيم. عنوان "غول کميک هاي زيرزميني" اما، بي گمان برازنده "رابرت کرامب" است؛ هنرمندي جريان ساز که با آثار متفاوتي چون "فريتز گربه" و "مستر نچرال" خود را خود را به دنياي کميک شناساند.
"رابرت دنيس کرامب" سال 1943 در يک خانواده متوسط آمريکايي به دنيا آمد. دو دهه اول زندگي را بي حادثه اي خاص گذراند، جز آن که بسيار تنها و منزوي بود و دوستان چنداني نداشت. طراحي کارتون، مهم ترين جايگزين و تنها دلمشغولي او در اين دوران محسوب مي شد که استعدادي غريب در آن داشت. در اواسط دهه شصت، کرامب جوان در "کليولند" اوهايو، براي شرکت معروف "امريکن گريتينگ" کارت پستال طراحي مي کرد، همان زمان با گروهي جوان که زندگي کولي وار داشتند آشنا شد که اين دوستي روش زندگي اش را تغيير داد، با همسر آينده اش " دانا مورگن" در اين گروه آشنا شد و بعد از واکنش هاي تحسين آميزي که در قبال انتشار بعضي کميک هاي اش در روزنامه هاي زيرزميني ديد، به کاليفرنياي سان فرانسيسکو نقل مکان کرد (1967) که در آن زمان قلب جنبش ضد فرهنگ عمومي آمريکا محسوب مي شد.
با وجود آن که "کرامب" يکي از ستايش شده ترين چهره هاي کميک استريپ آمريکا است، آثار او هيچ همخواني با جريان اصلي کميک هاي آمريکايي ندارند. اثري از ابر قهرمانان سنتي دي. سي کميک و مارول در کارهاي او نيست، در واقع ارزش هاي قراردادي در دنياي کرامب معنايي ندارند که ابر قهرماني براي دفاع از آن لازم باشد، کرامب، چنانکه ويژگي بارز هنر ضد جريان و زيرزميني دهه شصت است، بر تمام پيشفرض هاي اخلاقي، اجتماعي مي تازد و ارزش هاي سنتي را به سخره مي کشد. طنز او هتاک، تخريبگر، گزنده و کوبنده است. "ايده ال" و "رؤيا" در آثار او معنايي ندارند، آنچه هست خود واقعي جامعه است بي هيچ ملاحظه و پرده پوشي. کميک هاي دهه شصت و هفتاد کرامب، سرشار از مضامين جنسي، تابوشکني، خشونت و ذهنيتي ماليخوليايي بودند. اين نگاه و ذهنيت متفاوت که در اخلاقگرايي ظاهرسازانه دهه شصت، انقلابي به شمار مي آمد با سبک طراحي منحصر به فرد و متعالي کرامب، بُعد و معنايي ديگر به خود مي گرفت. کرامب با قدرت و حس طراحانه کارتونيستي از سده نوزده طراحي مي کرد، انگار که انوره دوميه در نيمه دوم قرن بيستم تولدي دوباره يافته و دنياي ديوانه و پرتناقض و خشونت بعد از جنگ دوم جهاني روانش را آشفته باشد. "ويکتور ماسکوسو" ديگر کميک کار زيرزميني، درباره تأثير اوليه اي که آثار کرامب در اواسط دهه شصت- پيش از ملاقات اش- بر او گذاشتند مي گويد: "مطمئن نبودم که آنها طراحي هاي پرشور و جوانانه يک هنرمند مسن اند يا آثار هنرمند جواني که با پختگي سالخوردگان طراحي مي کند"
آثار زيرزميني کرامب، اضمحلال معصوميت امريکايي را- يا آنچه که رسانه ها چنين اش معرفي مي کردند – فرياد مي زدند و نشانگر تغيير زمانه و ورود به پر حادثه ترين دوران سياسي اجتماعي آن کشور بودند: ترور کندي، رياست جمهوري نيکسون، جنگ ويتنام و البته جنبش اجتماعي هيپي ها. جالب اين که يکي از کميک هاي او با عنوان "راه را ادامه بده" به صورت نماد تصويري محبوب هيپي ها درآمد و مانند اکثر آثار زيرزميني که تحت پوشش قانون حق مؤلف نبودند، بارها به صورت پوستر و نقش روي پيراهن، بازعرضه شد. کرامب، در اين دوران زندگي کولي وار داشت و به گفته خود، "ال اس دي" نقش مهمي در شکل گيري ذهنيت و سبک خاص او بازي مي کرد."فريتز گربه" بي شک به يادماندني ترين کاراکتري است که کرامب در دنياي استريپ خلق کرده. "تامس آلبرايت" فريتز را "فليکس گربه" اي امروزين توصيف مي کند که با مايه هايي از کاراکتر چارلي چاپلين، احمق ولتر و دن کيشوت در هم آميخته باشد. اگر دنياي سورئاليستي و صامت "پت ساليوان" در فليکس گربه، سادگي و معصوميت دهه بيست را داشت، "فريتز" در ذهنيت پر تلاطم هنرمندي از دهه شصت، غوطه ور است.
وقتي هاروي کورتزمن سردبير نشريه زيرزميني "هلپ!" اولين قسمت اين مجموعه را از دوست اش کرامب دريافت کرد به او گفت: "نمي دانم چطور منتشرش کنم که بعدش دستگير نشويم!" هرچند او با وجود تمام دودلي ها، اولين فريتز را در شماره ژانويه 1965 چاپ کرد. در اين قسمت، "فريتز گربه" دوست دخترش را به خانه مي آورد و برهنه اش مي کرد، تا بعد سر فرصت کَک هاي تن اش را بجورد! فريتز گربه سال 1972 توسط رالف بخشي به صورت انيميشن سينمايي در آمد. مي گويند که مضامين جنسي و ماليخوليايي اولين قسمت هاي کميک استريپ، ريشه در تنهايي و انزواي کرامب داشته که بعد ها با جمع آمدن حلقه دوستان و دوستداران اش و تجربه هاي عاطفي و جنسي، اين مايه ها تعديل شدند و کاراکتر "فريتز" تبديل به هجويه هيپي هاي کولي مسلک و شاعرپيشه اي شد که البته بيشتر به دنبال دختربازي بودند.
با گذشت زمان و در دهه نود، از بار جنسي کارهاي کرامب کم شد و او همراه با "ديويد زين ميروويتز" زندگينامه مصور و طنزآميز "کافکا" را با عنوان "معرفي کافکا" يا "کافکا براي مبتديان" به تصوير کشيد که موفقيت هنري و تجاري فراواني کسب کرد و بعد ها به نام "کافکاي آر. کرامب" تجديد چاپ شد. کرامب که در حال حاضر شصت و پنج ساله است در جنوب فرانسه زندگي مي کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر