جمعه، مهر ۲۷، ۱۳۸۶

گفت وگو♦ سينماي جهان




پل جوزف شرايدر يک افسانه زنده است. فيلمنامه نويسي که خود را مديون روبر برسون، ياسو جيرو اوزو و کارل ‏تئودور دراير مي داند و به خاطر سبک استعلايي کارهايش مشهور است. امسال براي وي سالي پر مشغله بود. آخرين ‏فيلمش "همراه" به نمايش در آمد و خود نيز رئيس هيئت داوران جشنواره برلين بود. داشتن کارنامه اي پر از فيلمنامه ‏هايي ماندگار که بزرگاني چون اسکورسيزي آنها ساخته اند، براي مردي که تحت آموزش هاي شديد ديني فرقه ‏کالوينيست ها بزرگ شده و اولين فيلمش[پروفسور ديوانه، جري لويس] را در ١٨ سالگي تماشا کرده، حيرت انگيز ‏است. شرايدر با وجود داشتن چنين کارنامه اي به غير از سه جايزه بزرگداشت يک عمر از سوي اتحاديه نويسندگان ‏آمريکا، انستيتوي فيلم آمريکا و جشنواره ‏Taos Talking Picture‏ تنها يک جايزه براي فيلم پريشاني دريافت کرده ‏است. شرايدر در حال حاضر سخت سرگرم تهيه مقدمات توليد فيلم ‏Adam Resurrected‏ است که سال بعد به نمايش ‏در خواهد آمد. به مناسبت نمايش آخرين فيلمش همراه، گفت و گويي از وي انتخاب و ترجمه کرده ايم. مصاحبه اي که ‏براي عشاق فيلم راننده تاکسي نيز خالي از لطف نيست....‏

گفت و گو با پل شرايدر کارگردان :همراه‎‎آشنا در ميان بيگانگان، بيگانه در ميان آشنايان‎‎
‏<‏strong‏>پاسخ تراويس در راننده تاکسي به آشوب پيرامونش خشونت بود. ولي در همراه کارتر پيچ با استفاده از روش ‏مادرش، در برابر آشفتگي رفتاري نجيبانه و بزرگ منشانه دارد. آيا اين تغيير، اشاره اي به عوض شدن طرز نگاه شما ‏به دنياي اطراف تان نيز هست؟‎ ‎بله، به احتمال زياد اين يکي از نتايج پا به سن گذاشتن من است. اين شخصيت در راننده تاکسي بسيار خشمگين بود، بعد ‏تبديل به يک ژيگولو و خودشيفته جنسي شد، بعد تبديل به يک فروشنده مواد مخدر پر سر و صدا شد. و دست آخر هم ‏تبديل شد به يک همراه افراد طبقه بالا که صاحب باورهاي غلط است. اين شخصيت ها از جهات بسيار زيادي به هم ‏شباهت دارند. همگي تنها هستند و حتي اگر به گونه اي متعلق به جامعه اي که درون شان هستند، ديده بشوند نيز در واقع ‏خودشان را متعلق به آن جامعه احساس نمي کنند. اين که محل وقوع اين داستان بايد در واشنگتن باشد، بسيار مهم بود. ‏چون واشنگتن يکي از جاهايي است که در آمريکا موسئله همجنس گرايي در آنجا به شکلي رياکارانه مورد پنهان کاري ‏قرار مي گيرد. اگر در نيويورک يا ميامي اتفاق مي افتاد، قصه به اين شکل در نمي آمد. ‏
‏<‏strong‏>در پايان فيلم کارتر پيچ به پدرش مي گويد که همه اين کارها را با هدف اثبات وجودش به وي انجام داده ‏است. آيا اين اشاره اي همزمان به همجنس گرا بودن خودش و به معناي احساس گناهي است که نسبت به پدرش دارد؟‏‎ ‎‎‎راستش نه. کارتر کسي است که باورهايي غلط دارد و زندگي اش را مثل يک وصله ناجور اجتماع گذرانده است. و ‏حرف من اين است که او بعد از وقوع يک جنايت تازه متوجه خيلي چيزها مي شود. در واقع اين جنايت نيست که ‏رازآميز است، رمز و راز اصلي در چگونگي شکل گرفتن زندگي اوست. چطور بايد با به چيزي که آن را"زندگي من" ‏مي ناميم، به راه مان ادامه بدهيم....‏

‏<‏strong‏>در بيشتر قصه هاي تان با مضمون جبران سر و کار داريد. ولي مخصوصاً در فيلم هايي مثل ژيگولوي ‏آمريکايي و همراه شخصيت هايي که خلق کرده ايد، انساني بسيار معصوم است که دنياي اطراف شان را شر فرا گرفته ‏و رو به زوال است. چرا بين اين آدم ها و دنياي پيرامون شان تفاوت هاي چنين بارزي وجود دارد؟‏‎ ‎در نهايت آنها آدم هاي خوبي هستند که با موقعيت سخت و ناهنجاري روبرو شده اند. مثل يک موادفروش که دچار ‏بحران ميان سالي شده، يا راننده تاکسي که بر اثر خشم سر به عصيان گذاشته و يا کارتر که زندگي اش مثل يک گوسفند ‏سياه گله گذشته است. اين شخصيت هاي متفاوت هم درباره دوره و محيطي که در آن قرار دارند و هم از تغييراتي که ‏من به خاطر پا به سن گذاشتن دچارش شده ام، حرف مي زنند....‏
‏<‏strong‏>و به نظر مي رسد توسط عشق از وضعيتي که درون آن گرفتار شده اند، نجات پيدا مي کنند...‏‎ ‎بله، اگر دقت کنيد درون يک بلاتکليفي هستند و سرانجام به مرحله اي مي رسند که بايد تصميم بگيرند. آنها به آدم تنهايي ‏شبيه هستند که تا آن لحظه به زندگي، مثل آتشي که در يک اردوگاه روشن شده از دور نگاه مي کنند و حالا بايد درباره ‏زندگي شان يک تصميم اساسي بايد بگيرند. نمي دانم... آيا اين نوعي رستگاري است يا رسيدن به آگاهي...‏
‏<‏strong‏>به عنوان مثال در پايان ژيگولوي آمريکايي وقتي دو شخصيت اصلي فيلم با هم ملاقات مي کنند انگار هنوز ‏ميان شان ديواري شيشه اي وجود دارد، يا در فيلم همراه جايي که کارتر پيچ معشوقش را مي بوسد انگار ميان اين دو ‏رشته هايي آهنين وجود دارد. يعني اين گونه به نظر مي رسد با وجود اين که همديگر را ملاقات کرده اند، ولي همه ‏موانع ميان شان نيز برداشته نشده است.‏‎ ‎اصلي ترين رابطه کارتر در فيلم با دوست قديمي اش لين است که کريستين اسکات تامس نقش او را بازي مي کند. و اين ‏در بسته مي شود. کارتر بعد از اين هرگز موفق نمي شود که به آن اتاق پا بگذارد و زندگي اش تماماً عوض مي شود. ‏
‏‏<‏strong‏>هنگام هدايت وودي هارلسون در پشت صحنه فيلم همراه‎‎
‏<‏strong>Vigilantes‏ يعني کساني که بدون داشتن اختيار قانوني دست به اجراي قانون مي زند، از سوژه هايي است ‏که در بسياري از فيلم هاي تان به آنها پرداخته ايد. در ژيگولوي آمريکايي هم جولين مي گويد:"قوانين هميشه درست ‏نيستند، بعضي وقت ها اشتباه از آب در مي آيند".‏‎‎اين جمله نقل قلي است از داستايوسکي، برسون هم در يکي از فيلم هايش از اين جمله استفاده کرده بود.‏
‏<‏strong‏>در حال حاضر نظرتان راجع به پديده ‏Vigilantes‏ چيست؟‎ ‎هوم م. خيلي سوال سختي است. اين سوال از فيلم هاي من فراتر مي رود. آن هم در زمانه ما که هنوز آدم هاي زيادي ‏پيدا مي شوند که به دلايل شخصي ابراز خشونت را مشروع مي دانند... فکر مي کنم بايد در مورد دلايلي که اين نوع ‏خشونت ها را مشروع مي کند، دوباره فکر کنيم...‏
‏<‏strong‏>در يکي از آخرين مصاحبه هايتان روي تفاوت ميان ساختن فيلمي نژادپرستانه و فيلمي با شخصيتي ‏نژادپرست اشاره کرده ايد. خوب، شما وقتي فيلم مي سازيد بين رفتاري که شخصيت تان بروز مي دهد و نحوه نمايش آن ‏چطور تمايز به وجود مي آوريد؟‎ ‎بايد به بد بودن شخصيت يا نژادپرست و هر چيزي که هست وقوف کامل داشته باشيد. بعد از آن است که مي توانيد ‏فيلمي مثل اين گروه خشن[سام پکين پا] بسازيد. شخصيت هايي که در آن فيلم هستند، واقعاً نژادپرستند، دست به خشونت ‏مي زند و لايق مردن هستند. به نظر من چيزي که اين گروه خشن را تبديل به يکي از بهترين فيلم هاي تاريخ سينما مي ‏کند روبرو شدن اش با اين حقيقت و تبديل آن به يک قهرمان است. ‏

‏<‏strong‏>خوب وقتي راننده تاکسي را مي نوشتيد چه چيزي در ذهن تان بود؟‏‎ ‎در راننده تاکسي يک دور باطل وجود دارد، يعني فيلم در جايي تمام مي شود که شروع شده بود. تروايس شخصي است ‏که توي تله افتاده، و کفاره اش را پس نمي دهد. به آغاز راهش برمي گردد و موفق مي شود که از افکار منفي خودش ‏رهايي پيدا کند. ‏
‏<‏strong‏>پايان راننده تاکسي يکي از بزرگ ترين پايان هاي رازآميز تاريخ سينماست. بسياري قهرمان ساختن از ‏تروايس را طعنه آميز و برخي هم آن را ستايشي از کارهاي او مي دانند...‏‎ ‎وقتي داشتم راننده تاکسي را مي نوشتم به اين فکر بودم" کسي در حال ترتيب دادن يک سوء قصد به جان رئيس جمهور ‏است و عکس العملي که جامعه در برابر وي نشان مي دهد ستايش از او و تبديل کردنش به يک ستاره است." به همين ‏خاطر بازگشت او در پايان به نقطه آغاز فيلم را به شکلي طعنه آميز به کار بردم. ولي راستش را بخواهيد فکر نمي کنم ‏تراويس در آخر فيلم دچار تحول شده باشد. به نظر من يک پايان خوب بايد وقتي از سينما بيرون رفتيد، در پياده رو ‏شکل بگيرد. وقتي که دو نفر صحبت کنان در پياده رو راه مي روند و يکي از آنها مي گويد که حرف حساب فيلم آن بود ‏و ديگري جواب بدهد، نه خير اين بود. معني اين اتفاق اين است که فيلم هنوز در ذهن آن آدم ها ادامه دارد.‏
‏<‏strong‏>طرز نگاه بعضي فيلمسازان اروپايي هم اين طوري است. شما کتابي درباره داير، برسون و اوزو دايد. ‏نوشتن چنين کتابي قبل از اين که وارد کار عملي سينما بشويد، چه تاثيري در کارنامه تان داشت؟‏‎ ‎بعد از گذراندن يک دوره تعليمات ديني به طرف سينما کشيده شدم. و زماني متوجه شدم که مي توانم فقط از يکي شان ‏استفاده کنم. چون از سويه ديني زندگي ام رفته رفته دور مي شدم و آن کتاب را به خاطر تلفيق دانش ام نسبت به دين ‏شماسي و سينما نوشتم. ولي هرگز نتوانستم چنان فيلم هايي بسازم. ‏

‏<‏strong‏>آيا دليل ساختن فيلم هايي مثل راننده تاکسي، ژيگولوي آمريکايي و همراه که قصه آدم هاي سرگردان را ‏روايت مي کنند، احساس نزديکي با اين افراد بود، يا باور به وجود بخش هايي از تراويس يا کارتر پيچ در درون ‏خودتان؟‎ ‎فکر مي کنم همه چيز اين طوري شروع شد. در دهه ١٩٦٠ به عنوان جواني که در دانشکده الهيات درس خوانده بود، ‏در نقطه اوج سرگشتگي فرهنگي سوار يک هواپيما شدم و به لس آنجلس اسباب کشي کردم. و در يکي دو روز بعد ‏خودم را بين آدم هايي که ماري جوآنا مي کشند، پيدا کردم. اين براي من يک شوک فرهنگي باور نکردني بود. جزئي از ‏آن دنيا بودم، ولي خودم را متعلق به آنجا حس نمي کردم. انگار کسي که آنجا بود، من نبودم. خودم را درون آن جمع يک ‏غريبه حس مي کردم. نقطه اوليه شکل گيري اين کاراکترها چنين جايي بود. مثل کارتر پيچ، از طرفي درست در ميان ‏آن جمع قرار داشتم و از طرف ديگر يک غريبه بودم. ‏
‏<‏strong‏>خيلي کنجکاو هستيم که نظرتان را درباره بداهه پردازي بدانيم. ديشب دوباره راننده تاکسي را تماشا کرديم و ‏متوجه شديم که جمله مشهور:تو با داري حرف مي زني/‏You talking’ to me‏ در فيلمنامه شما وجود ندارد....‏‎ ‎‎‎بله، بله در فيلمنامه فقط نوشته شده "در برابر آينه با خودش حرف مي زند" و رابرت د نيرو آن جمله را اضافه کرد و ‏معروف شد. وقتي يک صحنه را در سه صفحه بنويسد، موقع ساختن تبديل به پنج صفحه مي شود. چون بازيگرها مدام ‏در حال اضافه کردن چيزهايي به آن هستند. اين موضوع در مورد من هم موقع نوشتن صدق مي کند. حالا دارم روي ‏پروژه بعدي کار مي کنم و فيلمنامه مرتباً در حال تغيير است. ‏

هیچ نظری موجود نیست: