جمعه، آبان ۱۸، ۱۳۸۶

گفت و گو♦ هزار و يکشب



هزار و يکشب نام صفحه جديد در هنر روز است که به ادبيات داستاني ايران و جهان مي پردازد. در اولين ‏شماره در تهران پاي حرف هاي سيامک گلشيري داستان نويس ايراني نشسته ايم.‏

گفت و گو با سيامك گلشيري‎‎مثل يك عكس، مثل يك تابلو نقاشي‎‎
در سال 1373 داستان کوتاهي به نام "يك شب، ديروقت" از جواني اصفهاني در مجله آدينه منتشر شد. چهار ‏سال بعد اولين مجموعه داستان هايش را به چاپ سپرد و همزمان مجموعه داستاني از ولفگانگ برشرت-‏نويسنده آلماني- به ترجمه او منتشر شد. اين جوان اينک در آستانه چهارمين دهه زندگي اش يکي از داستان ‏نويسان و مترجمان برجسته کشور ماست: سيامک گلشيري... که تا امروز دو رمان "شب طولاني" و ‏‏"مهماني تلخ" را به همراه ترجمه هايي از هاينريش بل و ادوارد آلبي به کارنامه خود افزوده است. با او به ‏مناسبت انتشار آخرين مجموعه داستانش گپ زده ايم...‏
‎‎واقعي بودن داستان هاي شما براي خواننده اين شبهه را ايجاد مي كند كه شما اتفاقات اطراف تان ‏را عينا به داستان تبديل كرده ايد. انگار همه چيز در داستان هاي شما دغدغه چيزي به نام واقعيت را دارند. آيا ‏واقعا اين طور است؟‎ ‎خوب، ممكن است اين طور تصور شود كه اين داستان ها كاملا واقعي هستند، چون من مدام سعي دارم به ‏واقعيت نزديك شوم در حالي كه بسياري از آنها در واقعيت اتفاق نيفتاده اند. البته بدون شك ريشه در واقعيت ‏دارند. اصلا كاري كه من مي كنم و تلاش مي كنم به آن برسم، همين است. تمام مدت سعي مي كنم به واقعيت ‏نزديك شوم. آدم هايي را خلق كنم كه كاملا واقعي و سه بعدي باشند. آدمهايي كه خواننده بتواند با آنها همذات ‏پنداري كند. البته اين واقعيت داستاني با واقعيت فرق مي كند. ‏
‎‎منظورتان چيست؟‎ ‎ببينيد در واقعيت، اتفاقاتي مي افتد كه باورنكردني است. اگر اين اتفاق بخواهد در داستان بيفتد، بايد تمهيدش را ‏فراهم كرد. مثلا ممكن است در واقعيت آدمي پيدا بشود كه همين طوري از كنار يك نفر رد بشود و بعد چاقويي ‏از جيبش دربياورد و فرو كند مثلا توي شكم زني، بدون آنكه آن قاتل هيچ پيش زمينه اي داشته باشد. اما در ‏داستان بايد اين قاتل را ساخت. تمام اعمال داستان بايد توجيه داشته باشد تا باورپذير باشد، وگرنه خواننده باور ‏نمي كند. تمام فيلم ها و داستان هاي خوب جهان بايد از اين قاعده پيروي كنند.‏
‎‎كدام يك از داستان هاي مجموعه "من عاشق آدم هاي پولدارم" براساس يك داستان واقعي شكل ‏گرفته است؟‎ ‎تا حدودي داستان ليليوم هاي زرد. البته فقط بخش اولش كه دقيقاً براي من و همسرم اتفاق افتاد. داستان تا جايي ‏كه زن و شوهر براي گرفتن موبايل زن راوي مي روند و زنگ خانه كسي كه موبايل را پيدا كرده مي زنند ‏عيناً براي خود ما اتفاق افتاد. مثل داستان، شب يلدا هم بود. بخش دوم در واقعيت كاملا چيز ديگري بود. به ‏جاي آن زن و شوهر جوان داستان، يك پيرمرد و پيرزن توي آن خانه زندگي مي كردند كه دختري داشتند و ‏ظاهرا موبايل را دختر آن ها پيدا كرده بود. وقتي موبايل را گرفتيم و داشتيم برمي گشتيم به خانه، موضوع اين ‏داستان به ذهنم رسيد. فكر مي كنم حدود شش ماه بعد شروع كردم به نوشتنش. اصلا هم نمي دانستم قرار است ‏چه اتفاقاتي در اين قصه بيفتد. اين طور وقت ها كه اصلا نمي دانم چه اتفاقي قرار است بيفتد، زمان بيشتري ‏صرف داستان مي شود. به خاطر همين نوشتن اين داستان پنجاه و چند صفحه اي حدود پنج ماه طول كشيد. ‏البته داستاني دارم كه عينا در واقعيت اتفاق افتاده. داستان عنكبوت از مجموعه عنكبوت عينا براي من اتفاق ‏افتاده است. البته اتفاقات جزئي آن چيزي جز تخيل نيست. اما اساس آن در واقعيت اتفاق افتاده. از آن داستان ‏هايي بود كه من اسمش را مي گذارم، مفتي. من فقط از كسي كه آن اتفاق برايش افتاده بود، اجازه گرفتم كه ‏داستانش را بنويسم و او هم قبول كرد. غير از اين ها هيچ داستان ديگري از من در واقعيت کاملا اتفاق نيفتاده، ‏هر چند ممكن است به نوعي با الهام از اتفاقات اطرافم آنها را نوشته باشم. در مجموع مي توانم بگويم هر ‏چيزي در ذهنم تبديل به داستان مي شود، دليلش هم خيلي ساده است. به خودم ياد داده ام كه هر روز بنويسم.‏
‎‎بعضي ها معتقدند بين داستان هاي سيامك گلشيري شباهت ظاهري زيادي وجود دارد. هر چند كه ‏به نظر من اين شباهت ها به عنوان نقطه قوت و در جهت ارائه تركيبي از مفاهيم روي يك تم مشخص – براي ‏مثال تنهايي آدم ها – كاربرد پيدا مي كند. تا چه اندازه اين مساله را قبول داريد؟ و آيا آگاهانه از آن در داستان ‏هايتان استفاده كرده ايد؟(جواب نداده ايد و قرار شد جواب دهيد)‏‎ ‎اگر از نظر نوع شخصيت هاست، شايد اينطور باشد. البته بيشتر شخصيت ها. رمان كابوس به كلي چيز ‏ديگري است يا مثلا بعضي از شخصيت هاي رمان نفرين شدگان و يا در همين مجموعه داستان جناب ‏نويسنده. من دقيقا اين آدمهايي را كه در داستان هايم مي آورم، مي شناسم. دلم مي خواهد از اينها بنويسم. همان ‏طور هم كه گفتيد كاملا واقعي در مي آيند. البته به هيچ عنوان شباهت ظاهري در آنها نمي بينم. هر كدام ‏ماجراي خودشان را دارند. شايد يكي از چيزهايي كه باعث مي شود اينطور فكر كنند اين باشد كه من مي روم ‏سراغ آدمهاي كاملا معمولي. خوب، اين آدمهاي معمولي كارهاي معمولي هم انجام مي دهند و البته من سر ‏بزنگاه شكارشان مي كنم، جايي كه قرار است آن تغيير اتفاق بيفتد. البته گاهي اين آدم هاي معمولي در ‏شرايطي دست به قتل هم مي زنند. در كل من هيچ شباهتي نمي دانم. فكر مي كنم هر نويسنده اي همين كار را ‏مي كند. شما شباهت هاي زيادي مي توانيد در داستان هاي چخوف پيدا كنيد يا مثلا بين خورشيد همچنان مي ‏دمد همينگوي با وداع با اسلحه و يا داستان هاي كوتاهي مثل آدم كشها يا زندگي خوش و كوتاه فرانسيس ‏مكومبر و برف هاي كليمانجارو و يا بين خيلي از داستان هاي سلينجر. البته نوع روايت هم مطرح است. ‏بالاخره نويسنده به تدريج سبكي پيدا مي كند كه شايد خيلي از داستان هايش را به آن سبك بنويسد. من فكر نمي ‏كنم اينها ارزش كار را كم كند.‏
‎‎داستان هاي كوتاه شما در مجموعه "من عاشق آدم هاي پولدارم" نه نقطه آغاز دارند و نه نقطه ‏پايان. يعني تنها محدود به برشي از زندگي آدم هاي يك قصه هستند. در واقع اتفاق ها به هيچ سرانجامي نمي ‏رسد.‏‎ ‎خوب من اصلا اعتقادي به مقدمه ندارم. يعني فكرمي كنم بايد خواننده بلافاصله وارد فضاي داستان شود. به ‏نوعي بپرد توي داستان. در عين حال تلاش مي كنم كاري كنم كه انگار ما اتفاقي وارد ماجراي بين دو ‏شخصيت شده ايم. مثلا يك زن و شوهر يا دو مرد يا دو زن يا هر چيز ديگري. بعد اينها شروع مي كنند به ‏حرف زدن. از چيزهايي حرف مي زنند كه ما اصلا از آنها خبر نداريم از شخصيت هايي حرف مي زنند كه ‏ما اصلا آنها را نمي شناسيم و البته كم كم يك روال منطقي پيدا مي كند و همه ساخته مي شوند. هر شخصيتي ‏هم كه وارد داستان مي شود، همين طور. خواننده از لابه لاي اين چيزهاست كه كم كم به مكان و نوع ‏شخصيت ها و خيلي چيزهاي ديگر پي مي برد. در عين حال شخصيت ها در برش خيلي كوتاهي از زندگي ‏قرار مي گيرند. درست مثل يك عكس. مثل يك تابلو نقاشي. منتها بايد كاري كرد كه توي اين برش، آن حالت ‏سه بعدي دربيايد، چه در مورد شخصيت ها و چه در مورد فضاي داستان. همه چيز هم البته حالت اتفاقي و در ‏عين حال گزيده دارد و قصه ها در جايي تمام مي شوند كه تازه در ذهن خواننده شروع مي شوند. بايد هم اين ‏اتفاق بيفتد. چون اعتقاد دارم بايد خواننده هم در داستان حضور پيدا كند. در واقع فكر مي كنم كار هنرمند همين ‏است. تصويري را براساس آنچه در ذهنش است، در مقابل بيننده قرار مي دهد و قرار هم نيست خودش هيچ ‏قضاوتي داشته باشد. فقط آن تصوير بايد هنرمندانه باشد وگرنه در ذهن آدم حك نمي شود و ماندگار نيست.‏
‎‎براي مثال در ليليوم هاي زرد، تقريباً در انتهاي داستان ما صداي جيغ مي شنويم يا در گرگ خون ‏آشام در انتها زن براي شوهرش شروع به اعتراف مي كند. خواننده اعتراض دارد اتفاقات ادامه پيدا كنند و ‏داستان همچنان روايت شود.‏‎ ‎همين طوراست. البته خودم هم خيلي وقتها نمي دانم در نهايت چه اتفاقي مي افتد. مثلا در مورد آن جيغي كه ‏گفتيد، خودم هم واقعا نمي دانم صداي جيغ از كجا بود، منتها من هم فقط آن را شنيدم. نمي دانم آن بالا، توي آن ‏خانه اي كه شخصيت هاي اصلي از آن خارج شدند، چه اتفاقي افتاد. باورتان مي شود كه خودم هم بعضي ‏وقتها فكر مي كنم چه بلايي سر آن زن و شوهر آمده؟ ولي يكي چيز را مي دانم. مي دانم زن و شوهري كه از ‏خانة آن زوج بيرون آمدند، ديگري آن زن و شوهر موقع رفتن به خانة آنها نيستند. در آخر گرگ خون آشام ‏هم كه زن شروع به اعتراف براي شوهرش مي كند خودم هم نمي دانم دروغ مي گويد يا راست. ولي مي دانم ‏مي خواهد شوهرش را آزار بدهد.‏

‎‎عنوان داستان هاي مجموعه هيچ چيزي از فضاي داستان را در ابتدا براي خواننده فاش نمي كند. ‏مثلا در گرگ خون آشام چند جاي داستان خواننده فكر مي كند گرگ خون آشام همان راننده است و هر لحظه ‏ممكن است بلايي سر زن وشوهر بياورد. انگار عنوان قصه مي خواهد با لو ندادن اتفاقاتي كه قرار است بيفتد ‏خواننده را فريب دهد.‏‎ ‎فكر مي كنم اين ها چيزهايي هستند كه به هيچ عنوان خودم نمي توانم درباره آن ها حرف بزنم. به اين دليل كه ‏براي نمونه وقتي داستان گرگ خون آشام را مي نوشتم اصلا فكر نمي كردم كه اين آدم ممكن است همان گرگ ‏خون آشام باشد. ولي بعد كه داستان تمام شد و آن را خواندم خودم هم يك جاهايي از داستان به اين مساله فكر ‏مي كردم. درواقع چنين قصدي نداشتم. در مورد اسم داستان هم بايد بگويم معمولا اسم هايي را انتخاب مي كنم ‏كه در عين ارتباط با داستان به آن ربطي نداشته باشند. يعني قرار نيست اسم داستان تمام جهان شخصيت ها را ‏بسازد، ولي در عين حال مي سازد. بنابراين براي پيدا كردن اسم خيلي وقت ها دچار وسواس مي شوم.‏
‎‎من عاشق آدم هاي پولدارم نامزد جايزه ادبي گلشيري شده است. حرف و حديث هاي بسياري ‏پيرامون برگزاري جوايز ادبي، علي رغم عمر كوتاهي كه دارند، وجود دارد. نظر شما در مورد اين جوايز ‏چيست؟‎ ‎قبلا هم در بارة‌ جوايز نظرم را گفته ام. فكر مي كنم در ابتداي راهند. البته كاملا از هم متفاوتند و بايد خيلي ‏جداگانه مورد نقد قرار بگيرند. بعضي هاشان واقعا تلاش مي كنند از داوراني استفاده كنند كه صلاحيتش را ‏دارند و بعضي ها هم محفلي عمل مي كنند. من فكر مي كنم بايد اول بايد جامعة‌ ادبي ما ياد بگيرد كه بحث ‏نقد، يك بحث كاملا علمي است. اگر يك همچين چيزي جا بيفتد و منتقدان حرفه اي هم پيدا بشوند، همة اين ‏مسائل حل مي شود.‏
‎‎فكر مي كنيد الان منتقد حرفه اي نداريم.‏‎ ‎سه چهار نفري بيشتر نيستند، آن هم نمي شود گفت حرفه اي. الان هر كسي به اسم نقد مزخرف مي نويسد و ‏حكم صادر مي كند. جالب است براي تان بگويم منتقدي در ايران است كه تمام صفحات ادبي روزنامه ها را ‏پر مي كند. سه چهارم نقد ايشان، خلاصة‌ ناقص كتاب است و بقيه هم چيز بي سر و تهي است كه هيچ چيزي ‏به كتاب اضافه نمي كند. جالب اينجاست كه جايزة بهترين منتقد را هم مي گيرد. آدم كم كم به همه چيز شك مي ‏كند. همه چيز قبيله اي است. تنها چيزي كه مي توانم بگويم اين است كه نويسنده يا شاعر جدي در اينجا بايد ‏بنشيند توي برج عاجش و كارش را بكند. ‏
‎‎با توجه به فضايي كه در ادبيات ايران حاكم است، فكرنمي كنيد نويسنده ها و منتقدين بهتر است از ‏اين جوايز حمايت بيشتري كنند؟‎ ‎چرا، بايد اين كار را كرد. همان طور كه گفتم تازه در اول راهند و تا به دست آوردن نگاه دمكراتيك خيلي كار ‏دارند.‏
‎‎فكر مي كنيد برنده شدن يك كتاب در اين جوايز روي فروش و افزايش مخاطب براي كتاب موثر ‏است؟‎ ‎در مورد بعضي از جوايز صادق است. البته تيراژ كتاب فاجعه بارتر از اين چيزهاست. بگيريم كتابي هم ‏جايزه گرفت و پنج بار هم با تيراژ 2000 نسخه چاپ شد. حتي قطره اي در اقيانوس هم نيست. ‏
‎‎اخيرا شما اقدام به برگزاري كلاس هاي داستان نويسي كرده ايد. منتقدين جوايز ادبي به تاثيرات ‏پشت پرده اين كلاس ها بر جوايز ادبي اشاره مي كنند. اين مساله را تا چه اندازه قبول داريد؟‎ ‎الان سال هفتمي است كه من در دانشگاه تهران داستان نويسي تدريس مي كنم و براي اولين بار است كه مي ‏شنوم اين كلاسها تاثيرات پشت پرده بر جوايز ادبي دارند. ‏
‎‎زندگي نامه‏‎‎
سيامك گلشيري در بيست و دوم مرداد ماه 1347 در يك خانوادة فرهنگي در اصفهان متولد شد. دوران كودكي ‏را در اصفهان سپري كرد و سپس در شش سالگي به همراه خانواده، به سبب تغيير شغل پدر، به تهران ‏مهاجرت كرد. بعد از انقلاب، در 1359، بار ديگر به اصفهان بازگشت. در اواخر دوران دبيرستان به فعاليت ‏هاي نمايشي روي آورد و چندين نمايشنامه را روي صحنه برد. با پايان اين دوران تحصيلي، اين فعاليت ها ‏هم قطع شد. پس از آن به خدمت سربازي اعزام شد و از آنجا كه تنها پسر خانواده بود، از رفتن به جبهه ‏معاف شد. او در اين دوران به فراگرفتن زبان آلماني روي آورد. پس از پايان اين دوران، در سال 1369، ‏تحصيلات خود را در رشتة زبان آلماني آغاز كرد. در اين دوران به تدريج نه تنها به ادبيات آلمان، كه به ‏ادبيات تمامي جهان علاقه مند شد و در كنار خواندن آثار نويسندگان آلماني، به مطالعة آثار مشهور ادبيات ‏جهان نيز پرداخت. در سال 1375، پس از نوشتن رساله اي با عنوان داستان كوتاه در آلمان، پس از جنگ ‏جهاني دوم، موفق به گرفتن درجة فوق ليسانس زبان و ادبيات آلماني شد.‏
گلشيري فعاليت ادبي اش را از سال 1370 آغاز كرد. اولين داستان كوتاه او به نام "يك شب، ديروقت" در ‏‏1373، در مجلة آدينه به چاپ رسيد و پس از آن داستان هاي زيادي در مجلات مختلف ادبي، نظير آدينه، ‏گردون، دوران، كارنامه، زنده رود، زنان، كلك و چندين و چند مقاله در روزنامه هاي مختلف به چاپ رساند ‏و سرانجام در 1377 اولين مجموعه داستانش با عنوان از عشق و مرگ منتشر شد.‏
بيشتر داستانهاي گلشيري در ايران معاصر و به ويژه تهران معاصر اتفاق مي افتند و با نگاه کاملا رئاليستي ‏به انسان معاصر و رابطه اش با جامعة معاصر مي پردازند. از مشخصات داستانهاي او مي توان به صحنه ‏هاي متعدد و کنشها و واکنشهاي شخصيتها و ديالوگهاي بسيار اشاره کرد.‏
‎‎تاليف‎‎
‏ 1377: از عشق و مرگ (مجموعه داستان) ‏‏1378: پاييز لعيا (رمان) از سوي وزارت ارشاد غير مجاز محسوب شد‏1379: همسران (مجموعه داستان) ‏نامزد دريافت جايزة يلدا براي بهترين مجموعه داستان سال 1379‏كابوس (رمان) ‏‏1380: شب طولاني (رمان)‏مهماني تلخ (رمان) ‏نامزد دريافت جايزة مهرگان براي بهترين رمان سال 1380‏‏1381: نفرين شدگان (رمان) ‏نامزد دريافت جايزة مهرگان براي بهترين رمان سال 1381‏نامزد دريافت جايزة اصفهان براي بهترين رمان سال 1381‏‏1382: با لبان بسته (مجموعه داستان) ‏برنده لوح تقدير بهترين مجموعه داستان سال 1382 جشنوارة يلدا‏نامزد دريافت جايزة نويسندگان و منتقدان مطبوعات براي بهترين مجموعه داستان سال 1382‏نامزد دريافت كتاب سال وزارت ارشاد براي بهترين مجموعه داستان سال 1382‏‏1384: عنكبوت (مجموعه داستان) ‏سمك عيار (تحليل و تلخيص سمك عيار) ‏‏1385: من عاشق آدم هاي پولدارم (مجموعه داستان) ‏
‎‎ترجمه‎‎
‏1377: اندوه عيسي (مجموعة هفده داستان و يك نمايشنامه) نوشتة ولفگانگ برشرت‏1380: ميراث (رمان) نوشتة هاينريش بل ‏‏1381: نان آن سالها (رمان) نوشتة هاينريش بلنان مقدس (يك داستان) نوشتة هانس بندر‏1382: چاپلين (زندگي و آثار چارلي چاپلين) ‏‏1383: قصة ديگچه و ملاقه (يك داستان) نوشتة ميشائيل اندهبرندة ديپلم افتخار بهترين ترجمة كتاب كودك و نوجوان سال 1383 و 1384‏زيباترين افسانه هاي جهان (مجموعه صد افسانه) ‏‏1384: چه كسي از ويرجينيا وولف مي ترسد (نمايشنامه) نوشتة ادوارد آلبي ‏افسانه هاي بهار ‏افسانه هاي تابستان ‏

هیچ نظری موجود نیست: