داستان♦ هزار و يک شب
رمان چهره پنهان عشق نوشته سيامک گلشيري به زودي توسط انتشارات مرواريد چاپخش خواهد شد. دو فصل اول اين رمان هديه نويسنده است به خوانندگان روز.
سيامک گلشيري فعاليت ادبي اش را از سال 1370 آغاز كرد. در 1377 اولين مجموعه داستانش با عنوان از عشق و مرگ منتشر شد. اما اولين رمانش- پاييز لعيا- از سوي وزارت ارشاد غير قابل چاپ اعلام شد. بعد از انتشار مجموعه داستان ديگري به نام همسران، سرانجام در سال 1379 اولين رمانش به نام کابوس انتشار يافت. او تا امروز سه رمان ديگر به نام هاي شب طولاني، مهماني تلخ، نفرين شدگان و سه مجموعه داستان کوتاه به نام هاي با لبان بسته، عنكبوت، من عاشق آدم هاي پولدارم منتشر کرده که با استقبال کتاب خوان ها روبرو شده است. بيشتر داستانهاي گلشيري در ايران معاصر و به ويژه تهران معاصر اتفاق مي افتند و با نگاه کاملا رئاليستي به انسان معاصر و رابطه اش با جامعه معاصر مي پردازند.
دو فصل اول ر مان د رحال انتشار سيامک گلشيريچهره پنهان عشق
خواب و بيدار بودم كه تلفن زنگ زد. سه چهار بار زنگ خورد تا چشمهايم را باز كردم و به پهلو غلت زدم. توي تاريكي چشمم به ساعت گرد روي ميز پاتختي افتاد. خودش بود كه داشت زنگ ميزد. ولكن هم نبود. ميدانست خانهام و ميدانست روي تخت، كنار تلفن، دراز كشيدهام و خيره شدهام به گوشي سياهرنگ تلفن. همة اينها را ميدانست. چشمهايم را بستم و گوشم را چسباندم به بالش. تلفن چندتا زنگ ديگر هم زد و قطع شد. به خودم گفتم كاش همان ديشب، وقتي از خانهاش آمدم بيرون، گورم را گم كرده بودم و يكراست رفته بودم شمال؛ يا لااقل ميآمدم توي خانه، وسايلم را جمع ميكردم و يك هفته دو هفتهاي، هر چقدر كه ميشد، از اينجا ميرفتم. فرقي نميكرد كجا، فقط ميرفتم. چالوس يا رامسر، فرقي نميكرد. بعد فكر كردم حالا هم دير نشده؛ بلند شوم، ساكم را جمع كنم و بزنم بيرون. همهچيز را هم ميسپردم به سهراب و گلمريم. اگر همان موقع راه ميافتادم، ساعت ده، شايد هم يازده چالوس بودم. تا فردا صبح هتلگلسار ميماندم و بعد ميرفتم رامسر.
چشمهايم را باز كردم. خيره شده بودم به سقف كه صداي پارس سگي را شنيدم. سگ آقاي خاقاني بود. مطمئن بودم. يك لحظه با خودم فكر كردم بلند شوم و تا آقاي خاقاني نرفته بيرون، خودم را به او برسانم و مثل آن وقتها، بزنيم به كوه و تا چشمة نزديك كافة كسرا بالا برويم. سرم را از روي بالش بلند كردم. خواستم بلند شوم كه فكر كردم نكند برگشته و حالا هم دارد يكراست ميرود سر ميز صبحانه. گوشهايم را تيز كردم. كمي بعد صداي پارس سگ قطع شد؛ با خودم گفتم شايد هم تازه ميخواهد برود. باز به پهلو غلت زدم و به ساعت نگاه كردم. چشمم به گوشي نقرهايرنگ موبايلم افتاد. حلقة باريك طلا كنارش بود. دستم را آهسته دراز كردم طرفش. انگشت وسطم را مقابل حلقه، عقب كشيدم و بعد محكم به آن ضربه زدم. صداي برخوردش را به ديوار و بعد روي زمين شنيدم. چشمهايم را بستم. هنوز داشتم فكر ميكردم بلند شوم ساكم را ببندم كه خوابم برد و كمي بعد، باز صداي زنگ تلفن بيدارم كرد. گوشم را چسباندم به بالش. ضربان قلبم تند شده بود. تلفن همينطور داشت زنگ ميزد. دستم را دراز كردم و گوشي را برداشتم. آهسته گفتم: «الو!»
كسي چيزي نگفت، اما داشتم صداي نفسهاي كسي را كه آنطرف خط بود، ميشنيدم. گفتم: «حرف ميزني يا گوشي رو بذارم؟»«چه بداخلاق!»حرفي نزدم.گفت: «پيام!»«يه ربع پيش تو تلفن كردي؟»«يه ربع پيش نبود، آقاي بدعنق. بگو يك ساعت پيش.»به ساعت نگاه كردم. يك ساعت گذشته بود. تازه متوجه نورخفيفي شدم كه از كنار پردهها تو افتاده بود. گفت: «ديشب، بعد ازاينكه رفتي، خيلي باهات تماس گرفتم. موبايلت خاموش بود.»كنار چشمم را دست كشيدم. گفتم: «خيلي خسته بودم. تا رسيدم، گرفتم خوابيدم.»«بچهها خيلي ازت خوششون اومده بود. همه گفتن خيلي آدم متينييه. ولي من بهشون گفتم اينطوري نبينينش. پاش بيفته دست همهتونو از پشت ميبنده.» خنديد. بعد گفت: «ميدوني الهام يواشكي بهم چي گفت؟»«چي گفت؟»«گفت اين آدم احتمالا همون كسييه كه لياقتتو داره.»«پس خوش به حال من.»«خيلي خوشحالم كه دوستهام ازت خوششون اومده.»دست راستم را بردم پشت ساعت و شروع كردم به چرخاندن عقربههايش. رعنا گفت: «چرا اينقدر زود رفتي؟»«زود نبود.»«ساعت ده زود نيست؟»«خسته بودم. گفتم كه. ميخواستم بخوابم.»«تا از خونه دراومدي، بهت زنگ زدم. همون وقت موبايلت خاموش بود.»هر دو عقربه را گذاشتم روي عدد دوازده.گفت: «پيام!»«دارم گوش ميدم.»«تو از چيزي ناراحتي؟ هان؟ چيزي ناراحتت كرده؟»«ناراحت نيستم.»ساعت را برگرداندم طرف ديوار و خودم را بالا كشيدم و سرم را گذاشتم روي ميلة آهني بالاي تخت. گفت: «چرا، من ديگه ميشناسمت. يه چيزي شده.»«هيچي نشده.»باز صداي پارس سگ آقاي خاقاني را شنيدم. رعنا گفت: «من باز بايد شروع كنم يه ساعت التماس كنم تا جنابعالي بفرمايين از چي بدتون اومده؟»«التماس نكن، چون از هيچي بدم نيومده. فقط دلم ميخواست برگردم خونه، همين.»انگار بلند گفته بودم. هنوز صداي سگ آقاي خاقاني را ميشنيدم. گفتم: «دو ساعت ديگه خودم باهات تماس ميگيرم.»حرفي نزد. داشتم صداي نفسهايش را ميشنيدم. ميدانستم تمام شب را نخوابيده. از صداي نفسهايش پيدا بود، از لحن حرفزدنش. گفت: «ولي من ميدونم چهت شد. ميخواي بهت بگم؟»«هيچيم نشده. فقط خستهم.»«تموم اين اداها بهخاطر اينه كه من و سامان يهخرده با هم شوخي كرديم، همين. فقط بهخاطر اينه كه يهخرده با هم گفتيم و خنديديم. نه؟ بهخاطر همين نيست؟ نگو كه نيست. همون وقت ديدم چشمهات زد بيرون.»
يك لحظه بهنظرم رسيد دكمة پايين صفحه را فشار بدهم و گوشي را پرت كنم طرف ديوار، درست مثل حلقة طلا، اما جلو خودم را گرفتم. گفتم: «دو ساعت ديگه خودم باهات تماس ميگيرم.»«نه، همين الان بايد بگي. بهخاطر همين نبود؟»خودم را بالاتر كشيدم و پشت سرم را گذاشتم به ديوار. چشمم به حلقة طلا افتاد كه كنار پردة آبيرنگ افتاده بود. گفت: «پيام!»آهسته گفتم: «تو اون دختره رو تو كلاس يادته، همون كه هميشه جلو مينشست و صورتش سرخ بود؟ جاي چندتا جوش هم رو گونههاش بود؟»«كدوم دختره؟»«چه ميدونم. همون كه تو يه آموزشگاه زبان، انگليسي درس ميداد. يه بار هم با خودت ديدمش. داشتين تو بوفه، نسكافه ميخوردين.»هنوز داشت فكر ميكرد. گفتم: «خيلي وقتها يه كفش اسپرت سفيد پاش ميكرد.»گفت: «محبوبه؟»«آره، همون. ميدونستي من و اون چند بار تو اون رستوران سر خيابون دانشگاه با هم ناهار خورده بوديم؟»حرفي نزد. گفتم: «الو!» «گوشم با توئه.»«ميدونستي يا نه؟»«هيچوقت بهم نگفته بودي.»
دوباره صداي پارس سگ را شنيدم. شك نداشتم آقاي خاقاني توي حياط است. شايد داشت صبحانهاش را سر ميز آهني نزديك استخرشان ميخورد، كنار زنش. گفتم: «خيلي چيزهاي ديگه رو هم بهت نگفتهم. بهت نگفتهم كه خيلي وقتها بهش فكر ميكردم. وقتي باهاش بودم، باعث ميشد فكر كنم بهجز اون، ديگه هيچي تو اين دنيا برام اهميت نداره. باورت ميشه؟ تازه چيزي كه اصلا نميدوني اينه كه تو همون رستوران، درست سر همون ميز نزديك ديوار، همون كه تو عاشقش بودي، بهم گفت حاضره زنم بشه. همونجا بهم گفت حاضره قيد هر چيزي رو تو اين دنيا بهخاطر من بزنه.»حرفي نزد. يك لحظه فكر كردم گوشي را گذاشته. گفتم: «الو!»هيچ صداي نشنيدم، حتي صداي نفسهايش را. گفتم: «رعنا!»آهسته گفت: «ديشب هم به اون فكر ميكردي؟»«وقتي از خونهتون اومدم بيرون، تموم مدت داشتم بهش فكر ميكردم. تموم مدت داشتم به اون موجود كوچولو فكر ميكردم كه با تموم ذرات وجودش عاشقم بود.»«پس چرا با همون ازدواج نكردي؟»«نميدونم. فكر ميكردم بعد يكي از اون بهتر جلوم سبز ميشه.»چيزي نگفت. مدتي، بي هيچ حرفي، گوشيها دستمان بود. بعد گفت: «قيافهش يادمه. خيلي دختر كمحرفي بود. پدرمادرش يزدي بودن.»«خودش هم يزد بهدنيا اومده بود.»و صدايي شنيدم. به نظرم رسيد كبريتي روشن كرد. گفتم: «دو سه ساعت ديگه باهات تماس ميگيرم.»حرفي نزد. گفتم: «رعنا!»«هر وقت دوست داشتي تلفن كن.»و گوشي را قطع كرد.سرم را گذاشتم روي بالش. به گلهاي سفيد درشت روي پردة آبيرنگ نگاه كردم. به حلقة طلا كه درست زير پرده افتاده بود. هنوز صداي پارس سگ آقاي خاقاني را ميشنيدم. با خودم گفتم دو سه ساعت وقت دارم تا ساكم را جمع كنم و بزنم بيرون. يك ساعتي دراز ميكشيدم و بعد هر طور بود بلند ميشدم. تا صبحانهام را ميخوردم، سهراب ساكم را جمع ميكرد. داشتم به هتل گلسار فكر ميكردم. اسم خياباني كه هتل توي آن بود، يادم نميآمد. چشمهايم را بستم. داشتم به نيمكتهاي قرمزرنگ توي ساحل فكر ميكردم كه خوابم برد. درست يادم نيست چه وقت بود كه با صداي فريادي از خواب پريدم.
انگار توي خواب و بيداري صداي گرية كسي را هم شنيده بودم. به صداي بلند گفتم: «سهراب!»و بلند شدم لب تخت نشستم. هوا هنوز كاملا روشن نشده بود. تمام بدنم خيس عرق بود. چشمم به حلقة طلا افتاد كه زير پرده بود. انگار ساعتها از آن تلفن ميگذشت. باز سهراب را صدا زدم و درد خفيفي توي گلويم احساس كردم. گوشهايم را تيز كردم. هيچ صدايي نميآمد، نه صداي گريه و نه صداي ديگري. بلند شدم رفتم توي سالن. گيج و منگ اطراف را نگاه كردم. احساس ضعف ميكردم. رفتم توي آشپزخانه. وقتي داشتم ليوان آبي سرميكشيدم، چشمم به نوتبوك افتاد كه روي ميز ناهارخوري روشن مانده بود. ليوانم را گذاشتم روي پيشخوان و رفتم كنار ميز ناهارخوري. نوتبوك را خاموش كردم و آهسته بستمش. خواستم همانجا بنشينم روي صندلي كه صداي نالهاي شنيدم. از بيرون بود، توي حياط. باعجله رفتم كنار پنجره و پرده را پس زدم. چشمم به سهراب افتاد كه ژاكت پشمي سورمهايرنگ پوشيده بود و داشت ميرفت طرف در. خواستم پنجره را باز كنم، اما دستگيرهاش تكان نميخورد. انگار به زبانه جوشش داده بودند. محكم زدم به شيشه. سهراب داشت همانطور ميرفت طرف در. بلند گفتم: «سهراب!»دستگيره را با هر دو دست گرفتم و سعي كردم بكشمش پايين. صدايي كرد و بالاخره باز شد. پنجره را باز كردم. به صداي بلند گفتم: «سهراب!»كر شده بود. داد زدم: «سهراب!»بالاخره ايستاد و برگشت. هنوز مرا نديده بود. پرده را زدم كنار و سرم را بردم بيرون. گفتم: «كجا؟»بلند گفت: «الان برميگردم.»«وايسا كارت دارم.»«الان برميگردم، آقا.»برگشت كه برود. بلند گفتم: «مگه با تو نيستم!»
منتظر نشدم. پنجره را به هم زدم. پالتوام را كه روي مبل تكنفرة نزديك دكور بزرگ شيشهاي افتاده بود، برداشتم. وقتي ميرفتم سمت در، سوئيچ ماشين را هم از روي پيشخوان برداشتم. از پلهها كه پايين ميرفتم، پالتوام را پوشيدم. سهراب ايستاده بود كنار راه ماشينرو وسط حياط و زل زده بود به من. وقتي ميرفتم طرفش، متوجه ابر تيرهاي شدم كه تمام آسمان را پوشانده بود. از كنار ماشين رد شدم و يك لحظه تمام تنم از سرما لرزيد. دكمههاي پالتوام را انداختم. هنوز كنارش نرسيده بودم كه گفتم: «كجا ميخواي بري؟»«الان برميگردم، آقا.»«چرا وقتي صدات ميزنم، جوابمو نميدي؟»«نشنيدم، آقا.»دكمههاي درشت ژاكتش را تا بالا بسته بود. گفتم: «يه صداي فرياد شنيدم.»شانهاش را بالا انداخت. به كلاه پشمي سياهرنگش نگاه كردم كه تا روي پيشاني پايين كشيده بود. سوئيچ ماشين را از جيب پالتوام درآوردم و گرفتم جلواش. «هيچجا نميخواد بري. من عجله دارم. تو و بيرونشو حسابي ميشوري. زود ميخوامش.»سوئيچ را گرفت. اما باز ديدم برگشت طرف در. گفتم: «مگه با تو نيستم!»«الان برميگردم، آقا. مث برق ميآم.»«نشنيدي چي گفتم؟ من عجله دارم. دارم ميرم شمال. بعد هر جا خواستي برو.»هر دو دستش را فرو كرد توي جيبهاي شلوارش. زل زده بود به من. گفتم: «برو شروع كن.»«نميذارم دير بشه، آقا. چشمتونو به هم بزنين، برگشتهم.»«تو چهت شده، سهراب؟» صداي نالهاي شنيدم. از اتاق سهراب بود. گفتم: «گلمريم بود؟»باز صداي ناله را شنيدم و بعد، يكدفعه، صداي هقهق گريهاش بلند شد. گفتم: «چي شده؟»راه افتادم طرف در اتاقشان. باعجله خودش را به من رساند. گفت: «هيچي نشده، آقا.»زن داشت بلندبلند گريه ميكرد و بعد جيغ كشيد. گفتم: «چي شده؟»«هيچي، آقا. شما برين بالا. من الان ميرم ماشينو ميشورم.»باز گفتم: «چي شده؟»جلو اتاق، مچ دستم را گرفت. گفت: «غلط زيادي ميكنه، آقا.»زن داشت بلندبلند جيغ ميكشيد. حسابي نگران شده بودم. بلند گفتم: «گلمريم!»سهراب گفت: «ولش كنين، آقا! شما برين بالا.»رو به در، بلند گفتم: «گل مريم، بيا بيرون ببينم!»داشت همانطور جيغ ميكشيد. به سهراب گفتم: «كاريش كردهي؟ هان؟ دوباره زديش؟»«هيچ كاريش نكردهم، آقا. شما برين بالا.»مچ دستم را از دستش بيرون كشيدم. گفتم: «دروغ ميگي.»صداي جيغ زن داشت حسابي كلافهام ميكرد. بلند گفتم: «گلمريم، بسه ديگه! بيا بيرون ببينم.»رو كردم به سهراب. گفتم: «برو بيارش بيرون.»«تو رو خدا، ولش كنين، آقا. از صبح زده به سرش.»يكدفعه صداي گلمريم را شنيدم كه ميان جيغ و گريه چيزي گفت. گفتم: «چي؟ بيا بيرون ببينم چي ميگي.»بلند گفت: «من زده به سرم! من زده به سرم!»و باز بلندبلند گريه كرد. گفتم: «مگه نميگم بيا بيرون!» محكم زدم به در. «گريه نكن! همين حالا درو باز كن!»سهراب بلند گفت: «مگه آقا نميگن درو باز كن!»كمي بعد در باز شد، اما گلمريم بيرون نيامد. ايستاده بود پشت در. صداي نالهاش را ميشنيدم. داشت آهسته گريه ميكرد. گفتم: «بيا بيرون!»«همينجا خوبه، آقا.»«دعواتون شده؟»سهراب گفت: «نه، آقا. گفتم كه، هيچي نشده.»گفتم: «تو هيچي نگو.»سرم را بردم نزديك در و بوي تخممرغ به مشامم خورد، بوي تخممرغ با بويي شبيه به بوي نان سوخته. «چرا حرف نميزني؟»دوباره بلندبلند گريه كرد. گفت: «به خدا دلم ميخواد خودمو بكشم، آقا.»«بيا بيرون برام بگو چي شده!»در حالي كه گريه ميكرد، گفت: «آقا رفته يه زن ديگه گرفته.»گفتم: «چي؟»داشت بلندبلند گريه ميكرد. سهراب گفت: «دروغ ميگه، آقا.»به صداي بلند گفتم: «بيا بيرون ببينم، گلمريم! ديگه هم گريه نكن!»
در را كاملا باز كرد. روسري بزرگش را تا بالاي چشمهاي سرخ و پر از اشكش پايين كشيده بود و دستمال بزرگي را با دست جلو دماغ و دهانش گرفته بود. گفت: «از خودش بپرسين. رفته يه زن ديگه گرفته.»و باز زد زير گريه. سهراب گفت: «دروغ ميگه، آقا. به ارواح خاك آقام دروغ ميگه.»«خودش صبح قبالهشو نشونم داد.»رو كردم به سهراب. زل زده بود توي چشمهايم. گفتم: «راست ميگه؟»«آقا، به ارواح خاك آقام دروغ ميگه. من گورم كجا بود كه كفنم باشه. شما كه ميدونين. همين يكي براي هفت پشتم بسه.»به گلمريم گفتم: «اشتباه ميكني. اين اگه كاري بخواد بكنه، اول به من ميگه.»با اين حال حسابي شك كرده بودم. فقط داشتم سعي ميكردم حرف گلمريم را باور نكنم، هرچند توي چشمهاي سهراب چيز ديگري بود. به گلمريم گفتم: «ديگه گريه نكن. برو يه چيزي واسه تو راه من درست كن. دارم ميرم شمال.»دستمال را از روي صورتش برداشت. گفت: «ازش بپرسين عصرها كجا ميره. ازش بپرسين.»متوجه گونة چپش شدم كه سرخ سرخ شده بود. خوب كه نگاه كردم جاي چهار انگشت، به وضوح روي آن پيدا بود. گفتم: «زده تو گوشت؟»چيزي نگفت. دوباره دستمال را گرفت جلو دماغ و دهانش و سرش را پايين انداخت و آهسته گريه كرد. رو كردم به سهراب. گفتم: «مگه صد بار نگفتم دست روش بلند نكن؟»سرش را پايين انداخت. داشت نوك كفشش را روي موزاييكها ميكشيد. گفتم: «با توام!»سرش را بالا آورد. با آن چشمهاي سرخ از حدقه درآمده زل زد به من. گفتم: «صد بار بهت نگفته بودم دست روش بلند نكن؟»داشتم داد ميزدم. حسابي عصباني شده بودم. گفتم: «دلم ميخواد بزنم لهت كنم.»همانطور فقط زل زده بود به من. گفتم: «چرا زديش، هان؟»آهسته گفت: «زر مفت ميزد، آقا. صبح زنگ زده به ننهباباش كه بيان اينجا.»گلمريم، در حالي كه گريه ميكرد، گفت: «صبح قباله رو كه نشونم داد، رفتم تلفن كردم، آقا.»و باز بلندبلند گريه كرد. گفت: «من خيلي بدبختم، آقا.»بلند گفتم: «دستمالو از رو صورتت بردار!»فقط خيره شده بود به من و گريه ميكرد. بلند گفتم: «دستمالو از رو صورتت بردار!»دستمال را از روي صورتش برداشت. شانة سهراب را گرفتم وكشيدمش جلو. گفتم: «نگاه كن. جاي انگشتهاتو نگاه كن.»خيره شد به چهرة زنش. داد زدم: «تو مردي؟ تو مردي؟ هان؟ كي با زنش يه همچين كاري ميكنه؟»و محكم هلش دادم، طوري كه با شانه محكم به ديوار خورد. داد كشيدم: «اگه بهخاطر بابات نبود، همين الان مينداختمت بيرون.»
به گلمريم نگاه كردم كه حالا ساكت خيره شده بود به من. به سهراب گفتم: «اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينم دست روش بلند كردي، طلاقشو ازت ميگيرم. بعدش هم ميفرسمت زندان. قسم ميخورم كه اين كارو ميكنم.»ايستاده بود كنار ديوار و سرش پايين بود. يك لنگه كفشش درآمده بود. خواستم برگردم طرف ساختمان كه گلمريم گفت: «من ديگه نميخوام با اين زندگي كنم، آقا.»
برگشتم طرفش. با آن چهره نحيف و استخواني و هيكل لاغر و كوچكش ايستاده بود كنار در و داشت به من ميگفت ديگر نميخواهد با شوهرش زندگي كند. نميدانستم چه بگويم، فقط دلم ميخواست از آنجا بروم. دلم ميخواست ميشد همان لحظه بروم توي ماشين و بروم جايي كه نه صداي كسي را بشنوم و نه كسي دستش به من برسد. گفتم: «من الان دارم ميرم شمال. خيلي هم عجله دارم. وقتي برگشتم، دربارهش حرف ميزنيم.»راه افتادم بروم كه گفت: «آقا، من ديگه نميخوام با اين زندگي كنم. ديگه اينجا نميمونم.»برگشتم طرفش. دستهايم را فرو كردم توي جيبهاي بزرگ پالتو سياهرنگم. گفت: «به پدرمادرم هم گفتم. الان هم دارن ميآن اينجا.»به سهراب نگاه كردم كه خيره شده بود به جايي، آنطرف حياط. گفتم: «كاش اول به من گفته بودي. نبايد اينقدر زود تلفن ميكردي.»و احساس كردم درد گلويم بيشتر شده. آب دهانم را قورت دادم. «برو، همين الان، از بالا تلفن كن بگو نيان. من خودم درستش ميكنم.»سهراب گفت: «من همين الان ميخواستم برم تلفن كنم بگم نيان.»«برو از بالا تلفن كن.»گلمريم گفت: «تو راهن، آقا. ميدونم كه راه افتادهن.»با دست به سهراب اشاره كردم كه برود. «زود باش!»لنگ كفشش را پا كرد و دويد طرف ساختمان و از پلهها بالا رفت. آهسته گفتم: «بايد اول به من ميگفتي. من خودم درستش ميكردم.»«چي رو درست ميكردين، آقا! ميرفتين طلاقشو ازدخترداييش ميگرفتين!»باز زد زير گريه. گفتم: «از كجا ميدوني؟»
و يكدفعه، انگار چيز نوكتيزي توي گلويم گير كرده باشد، شروع كردم به سرفه كردن. دستم را گذاشتم روي گلويم. داشتم از ته گلو سرفه ميكردم. كمي كه آرام شدم، چشمم به گلمريم افتاد كه آمده بود جلو و با چشمهاي خيسش، ساكت، خيره شده بود به من. گفتم: «از كجا ميدوني دخترداييشو گرفته؟»«آقا، بذارين يه ليوان آب براتون بيارم!»خواست برود تو كه گفتم: «نميخواد.»كنار در اتاقشان ايستاد. تكسرفهاي كردم. «هان؟ از كجا مطمئني؟»«قبالهشو نشونم داد. صد بار هم گفته بود كه اين كارو ميكنه. تا حالا صد بار گفته بود خاطر دخترداييشو ميخواد.»به ساختمان نگاه كردم، به پنجرة هال كه پردهاش را پس زده بودم. گفت: «خيلي از عصرها ميره پيشش، آقا.»«من كه متوجه نشدهم.»«شما متوجه نشدهين، ولي ميره، آقا.»«چقدر وقته؟»«چقدر وقته چي؟»«چقدر وقته ميره؟»«يه ماهي هست.»
هر چه فكر كردم يادم نيامد توي اين يك ماه، عصري با سهراب كاري داشته باشم و او نيامده باشد. شايد هم بعضي عصرها غيبش ميزد، وقتهايي كه با او كاري نداشتم. بعد به لحظاتي فكر كردم كه سهراب، آرام، با چشمهايي كه نميشد چيزي را در آنها خواند، جلوام ميايستاد، به حرفهايم گوش ميداد و بعد ميرفت كاري را كه گفته بودم، انجام ميداد. در مجموع آدم آرامي بود، حتي قبل از اينكه با گلمريم ازدواج كند. بهخاطر همين هم نميتوانستم چيزي را كه گلمريم ميگفت، باور كنم.خيره شده بودم به ساختمان كه شنيدم گلمريم گفت: «من ديگه نميخوام با مردي كه بوي يه زن ديگه رو ميده، زندگي كنم.»و باز هقهق گريهاش بلند شد. سعي ميكرد آهسته گريه كند. خواست برگردد توي اتاق كه گفتم: «يه چيزي رو ميدوني؟»ايستاد. در حالي كه دستمال را گرفته بود جلو دماغ و دهانش گفت: «چي رو، آقا؟»«با همه اين چيزها كه گفتي، فكر ميكنم خيلي دوستت داره. فكرميكنم از هر چيزي تو اين دنيا بيشتر دوستت داره.»
دستش را گذاشته بود روي دستگيره در اتاق و خيره شده بود به من. بعد رفت توي اتاق. من همانجا ايستاده بودم و داشتم به صداي گريهاش گوش ميدادم. نميدانم چرا اين حرف را زده بودم، چونواقعا نميدانستم دوست داشتني در كار بود يا نه. ياد روزهاي اولي افتادم كه سهراب با شور و حال از من اجازه ميگرفت كه برود سراغش. آن روزها تنها زماني بود كه ميتوانستم برق شادي را توي چشمهاي سهراب ببينم. بعد ياد جاي انگشتهاي گندهاش روي گونة نحيف گلمريم افتادم. قبلا هم چند بار زده بودش، اما فكر كردم اين بار فرق ميكند. اين بار همه چيز فرق ميكرد. باز سرفهام گرفت. گلويم حسابي درد گرفته بود. فكر كردم از دادي است كه سر سهراب كشيده بودم، شايد هم از سرما بود. حتما سرما خورده بودم. چشمم به ماشين افتاد كه مقابل پلكان طبقه بالا پارك كرده بودم. شيشهها وبدنهاش حسابي گلآلود بود. انگار با آن رفته بودم توي باران گل. يادم آمد شب قبل بهاشتباه پيچيده بودم توي كوچهباغ پايين خيابانمان. كوچهباغ گلآلود را بهسرعت تا آخر رفته و برگشته بودم. فقط يادم است وقتي رسيدم و سهراب در را برايم باز ميكرد، برفپاككنها روشن بود.صدايي از توي ساختمان شنيدم. راه افتادم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر