فيلم روز♦ سينماي جهان
با رسيدن روزهاي سرد پاييز، نسيمي گرم با فيلم هاي خوب اروپايي و مستقل هاي آمريکايي وزيدن گرفته است که اکران سينماهاي کشورهاي مختلف را رنگين کرده اند. اين هفته نيز با انتخاب هفت فيلم به پيشواز اکران هفته رفته ايم....
فيلم هاي روز سينماي جهان
<strong>در ساحل زندگي/ در آستانه بهشت Auf der anderen Seite
نويسنده و کارگردان: فاتيح آکين. موسيقي: شانتل. مدير فيلمبرداري: رينر کلاوسمان. تدوين: اندرو برادلي. طراح صحنه: سيرما برادلي، تامو کونز. بازيگران: نورگول يشيل چاي[آيتن ئوزتورک]، باکي داوراک[نژات آکسو]، تونچل کورتيز[علي آکسو]، هانا شيگولا[سوزان اشتاب]، پاتريزيا زيولکوسکي[لوته اشتاب]، نورسل کئوسه[يتر]. 122 دقيقه. محصول 2007 آلمان، ترکيه. نام ديگر: The Edge of Heaven، Yasamin kiyisinda. نامزد نخل طلا و برنده جايزه بهترين فيلمنامه از جشنواره کن، برنده جايزه لينو بروکا از جشنواره سينه مانيلا.
آلمان.علي آکسو، بيوه مردي ترک تبار و بازنشسته پس از آشنايي با فاحشه اي به نام يتر از وي مي خواهد در ازاي مبلغي ماهيانه با وي زندگي کند. علي مي پندارد با اين کار چاره اي براي تنهايي خود خواهد يافت، اما پسرش نژات-استاد ادبيات دانشگاه- چندان رضايتي از تصميم وي ندارد. اما زماني که درمي يابد يتر پولي را که از راه کسب مي کند به ترکيه مي فرستد تا دخترش بتواند در دانشگاه به تحصيل ادامه دهد، شروع به خوش رفتاري با وي مي کند. اما مدتي بعد، يتر در پي دعوايي با علي تصادفاً کشته مي شود و اين اتفاق باعث مي شود تا ميان پدر و پسر از نظر روحي و جسمي فاصله بيفتد. نژات براي يافتن آيتن-دختر يتر- به ترکيه مي رود و سپس تصميم به ماندن در آنجا مي گيرد. پس از آشنايي با کتابفروشي آلماني تبار که قصد برگشتن به کشورش را دارد، خانه هاي خود را معاوضه مي کنند. او در جستجوي آيتن که مدتي پيش از بستگان خود جدا شده، اما خبر ندارد که او يک فعال سياسي چپ گراست و براي فرار از چنگ پليس ترکيه به آلمان سفر کرده است.
آيتن که در آلمان بي پول و بي پناه مانده، با دختري آلماني و دانشجو به نام لوته آشنا مي شود. زيبايي آيتن و تفکر سياسي وي نظر لوته را جلب کرده و پس از درک موقعيت آيتن، او را به خانه خود مي برد. لوته به رغم برخورد سرد مادرش از آيتن مي خواهد تا در نزد وي اقامت کند. آيتن مي پذيرد و تقاضاي پناهندگي سياسي مي کند. در طول اين مدت وابستگي شديدي ميان دو دختر پديد مي آيد. ولي تقاضاي آيتن رد شده و به ترکيه بازگردانده و زنداني مي شود. لوته براي کمک به آيتن، به ترکيه مي رود. همزمان علي نيز از سوي دولت آلمان به پليس ترکيه تسليم مي شود و پس از آزادي به دهکده زادگاه خود بازمي گردد. ولي زماني که درمي يابد رهانيدن آيتن کار چندان ساده اي نيست، براي رهايي از هزينه سنگين هتل با نژات-که به تازگي با او آشنا شده- هم خانه مي شود. اما بعد بر اثر تصادفي وحشتناک کشته مي شود و مادرش سوزان براي اتمام کاري که دخترش آغاز کرده بود، به ترکيه مي رود. در آنجا نزد نژات منزل مي کند و آشنايي با او در نژات تاثيري بزرگ مي گذارد. مدتي بعد، نژات براي يافتن پدرش به دهکده مي رود...
<strong>چرا بايد ديد؟
سه سال قبل بود که جهان فاتح آکين را با فيلم در برابر ديوار شناخت. فيلمي که او را يک شبه تبديل به اميد سينماي آلمان کرد. جنجال هايي نيز آفريد که ناشي از حضور سي بل ککيللي[بازيگر ترک تبار و مشهور فيلم هاي پورنوي آلماني] در يکي از نقش هاي اصلي فيلم بود. دريافت انبوهي از جوايز بين المللي انتظارها از فيلمساز جوان را بسيار بالا برد و حضورش در پروژه تصاويري از اروپا در همين سال و سپس ساخت مستند چشمگير عبور از پل:صداي استانبول[در همين صفحه معرفي شد] بر بيراه نبودن اين اميد صحه گذاشت. و اينک پس از سه سال تازه ترين فيلم بلند او به نمايش در آمده که گويا قرار است دومين بخش از تريلوژي باشد که با در برابر ديوار آغاز شده بود. خود آکين درباره فيلم که در جشنواره کن به شدت مورد استقبال قرار گرفت و نماينده سينماي آلمان در مراسم اسکار بعدي خواهد بود، چنين مي گويد: "در ساحل زندگي به نظر خود من از نظر فلسفي و سياسي ادامه در برابر ديوار است. وقتي فيلمبرداري در برابر ديوار تمام شد 29 ساله بودم، امروز 32 ساله ام و يک پسر دارم. در جشنواره کن عضو هيئت داوران بودم، با فيلم ام دنيا را گشتم و چيزهايي ديدم و تجربه کردم که بايد در باره آنها فيلم بسازم. در ساحل زندگي متاثر از وقايع سه سال گذشته است. حوادثي هراس انگيزي که در صحنه سياسي دنيا به وقوع پيوسته-11 سپتامبر و پس از آن- و گفت و گوهاي ترکيه براي ورود به اتحاديه اروپا از جمله اينها هستند که در اين فيلم به آن پرداخته ام.
ديدگاه شخصي من نسبت به ورود ترکيه به اتحاديه اروپا "بله، فوراً" يا "نه خير، اگر عضونشود خيلي بهتر است" در نوسان است. دلايلي هم در مغزم شکل گرفته که با تفکر چپ گرايانه من ربط پيدا مي کند، مثل "اتحاديه اروپا يک ترکيب امپرياليستي است" يا "هدف اتحاديه اروپا کمک به جهاني سازي اقتصادي و فرهنگي است".
مي دانم که رسيدن ترکيه امروز به يک جامعه صد در صد متمدن، استاندارهاي حقوق بشر، دانش اکولوژيک و سيستمي که فرصت هاي برابر تحصيلي و شغلي را در اختيار مردم بگذارد و رسيدن به استاندارهاي اروپا يک آرزوي دور است. رابطه ميان ترکيه و اروپا به نظر من مثل يک رابطه عاشقانه پر تنش ميان دو انسان است. مثل عشق ميان لوته و آيتن، يا آيتن و سوزان، يا برخورد نژات با رابطه علي و يتر که مي تواند نمونه هاي خوبي باشند. کلمه کليدي عفو و چشم پوشي است. چون بخشش همزمان پذيرش فرد مقابل با تمامي اشتباهات اش است.
شعرگونه بودن فيلم با پيشرفت هاي شخصي من در ارتباط است. سينماي آمريکاي لاتين که به تازگي آن را کشف کرده ام و طرز برخورد و تفکر تهيه کننده هاي امروز تاثير بزرگي در اين اتفاق داشتند. گيلرمو آريه گا، فيلمنامه نويس فيلم هاي بزرگي مثل عشق يک هرجايي است و 21 گرم به من الهام داد. ديدگاه فيلمسازي ام را تغيير داد. مادر تو را هم... و خاطرات موتورسيکلت به من ثابت کرد که سينماي سياسي و آينده نگرانه هنوز در دنيا مورد توجه و ارزشيابي قرار مي گيرد.
آبستن بودن همسرم و تولد پسرم امکان فکر کردن به زندگي و مرگ را فراهم کرد. قوياً به اين اعتقاد دارم جايي که نوزادان از آنجا مي آيند، همان جايي است که بعد از مرگ خواهيم رفت. از فکر ساختن فيلمي خوش بينانه نسبت به مرگ خيلي خوشم مي آيد. در خواب مرگ دلالت بر تغيير دارد. ورود به زندگي تازه، يک دگرگوني بنيادين، يک استحاله است. بر خلاف فرهنگ هاي زيادي که مرگ را چيزي منفي و بد تصوير مي کنند، به نظر من مرگ نماينده اميد است.
فيلم من نشان مي دهد که مرگ چگونه درام هايي پيچيده و حل ناشدني خلق مي کند. دوست داشتم درباره اين ايده هاي فلسفي و سياسي يک فيلم خيلي مهيج، مفرح و ارزشمند بسازم.
با توجه به اهميت اين فيلم و کارنامه فاتيح اکين به زودي پرونده ويژه اي در اين باره منتشر خواهيم کرد. تا آن روز شانس تماشاي در ساحل زندگي را برايتان آرزمندم. ژانر: درام.
<strong>تبهکار آمريکايي American Gangster
کارگردان: رايدلي اسکات. فيلمنامه: استيون زيليان بر اساس مقاله The Return of Superfly نوشته مارک جيکابسن. موسيقي: مارک استريتنفيلد. مدير فيلمبرداري: هريس سويدس. تدوين: پيترو اسکاليا. طراح صحنه: آررتور مکس. بازيگران: دنزل واشنگتن[فرانک لوکاس]، راسل کرو[زيچي زابرتز]، چيوتل اجيوفر[هيوي لوکاس]، جاش برولين[کارآگاه تروپو]، ليماري نادال[اوا]، تد لوين[لو توباک]، آرمان آسانته[دومينيک کاتانو]، جان اوريتز[خاوير ريويرا]، جان هاوکز[فردي اسپيرمن]،RZA[موزس جونز]، کوبا گودينگ جونيور[نيکي بارنز]، رابي دي[ماما لوکاس]، کامون[ترنر لوکاس]. 157 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: The Return of Superfly، Tru Blu.
دهه 1960، آمريکا. پذيرفتنش براي هر کسي مشکل بود که فرانک لوکاس-راننده و مباشر سر بزير و ساکت يکي از تبهکاران هارلم- تبديل به بزرگ ترين فروشنده مواد مخدر آمريکا شود. اما زماني که رئيس بر اثر سکته قلبي فوت کرد، تصميم گرفت تا امپراطوري خود را بنا کند. از اين رو همه دلالان مواد مخدر را دور زد و به ويتنام رفت. جايي که مي توانست با کمک دوستي ارتشي، از افراد کومين تانگ هروئين خالص و ارزان خريداري کند. با کمک همين دوست و با استفاده از هواپيماهاي ارتشي مواد را به آمريکا حمل و توزيع کرد. در مدت زماني کوتاه با فروش ارزان مواد خالص تر توانست بازار فروش هروئين را قبضه کند، ولي کمتر کسي از وجود وي خبر داشت. هوشمندي لوکاس باعث شد تا چهره يک مرد خانواده مودب را تا لحظه دستگيري حفظ کند. براي اين کار و حمايت از خودش مبالغ هنگفتي به بزرگان مافيا داد، اما دست تقدير پليسي فساد ناپذير به نام ريچي رابرتز را سر راه وي قرار داد. ريچي رابرتز که در پي ماموريتي مبلغ يک ميليون دلار را کشف و به اداره تسليم کرده بود، با وجود شهرت نيک ريچي، همسرش تقاضاي طلاق کرد و از سوي همکاران نزديکش نيز طرد شد. چون مي توانست بدون اين که روح کسي خبردار شود، اين پول ها را تصاحب کند. ولي ريچي که از سوي مافوق هايش مسئول يافتن روساي باند فروشنده مواد مخدر شده بود، دست از دنبال کردن سر نخ هايش برنداشت. او يقين داشت که مافيا در اين کار دست دارد، اما زماني که دريافت سياه پوستي خوش ظاهر و دور از هر نوع سوءظن همه سر نخ ها را در دست دارد، شگفت زده شد.
در ابتداي دهه 1970، وقتي ارتش آمريکا تصميم به خروج از ويتنام گرفت، لوکاس براي انتقال بزرگ ترين و آخرين محموله مواد به آنجا رفت. ولي ريچي که از طريق خبرچين هايش باخبر شده بود، در آمريکا انتظار بازگشت وي و رسيدن محموله را مي کشيد که درون تابوت هاي سربازان کشته شده جاسازي شده بود. سرانجام ريچي توانست لوکاس را دستگير کند. دادگاه وي را به 70 سال زندان محکوم کرد، ولي همکاري لوکاس با ريچي براي دستگيري بيش از 100 تبهکار بزرگ باعث شد تا چند سال بعد از زندان آزاد شود.
<strong>چرا بايد ديد؟
فرانک لوکاس نمونه کساني است که مي خواهند در زندگي کسي باشند، بنابر اين کاري مي کند که تا آن روز هيچ سياهپوستي نکرده است: قرار گرفتن در نوک هرم تبهکاري... و چون هيچ کس بودن يک سياه پوست را در راس يک تشکيلات بزرگ قاچاق مواد مخدر باور نمي کند، در امنيت خواهد بود. او به روياي آمريکايي باور دارد: "ايجا خونه منه. وطن منه. فرانک لوکاس از هيچ کس فرار نمي کنه. اينجا آمريکاست..." او خيلي زود تبديل به الگوي اعضاي خانواده اش مي شود، چون موفقيت او را به چشم ديده اند: "من نمي خواهم ديگه بيس بال بازي کنم. من مي خواهم کاري را بکتم که شما مي کنيد عمو فرانک، من مي خواهم مثل شما بشم". اين در حالي است که يک نفر در اين شهر باور دارد "فرانک لوکاس خطرناک ترين آدمي است که در خيابان هاي اين شهر راه مي رود"...
فرانک لوکاس متولد 1930 واشنگتن، کاروليناي شمالي امروز اسير صندلي چرخدار است. اما زماني سلطان بي تاج و تخت هارلم بود. نزديک به يک دهه بزرگ ترين تشکيلات سازمان يافته ورود و توزيع مواد مخدر به آمريکا را داشت و به ادعاي خودش روزي فقط 1 ميليون دلار از فروش هروئين در خيابان 116 به دست آورده بود. فرانک در سال 1975 در نيوجرسي دستگير شد و يک سال بعد به 70 سال زندان محکوم گشت. اما همکاري با پليس، مدت محکوميت وي را به شش سال تقليل داد. در 1981 به شکل مشروط آزاد شد، اما سه سال بعد دوباره به خاطر قاچاق مواد مخدر دستگير و به مدت 7 سال زنداني شد. لوکاس در 1991 دوباره آزاد شد و اکنون زندگي به دور تبهکاري را مي گذراند، اما به ادعاي کارآگاه رابرتز و دادستان وي زماني يکي از بزرگ ترين تشکيلات تبهکاري-حتي بزرگ تر از مافيا، چون حمايت مافيا را نيز با پول خريده بود- را رهبري مي کرد. داستان زندگي چنين مردي دستمايه آخرين فيلم سر رايدلي اسکات است. محصولي 100 ميليون دلاري که ابتدا قرار بود آنتوان فوکوآ آن را بر اساس فيلمنامه تري جورج بسازد، اما فيلمنامه وي رد و کار به زيليان سپرده شد. فرانک لکاس و ريچي رابرتز واقعي به عنوان مشاور پروژه استخدام شدند و اسکات ساخت فيلم را بر عهده گرفت. دنزل واشنگتن نيز به ملاقات لوکاس واقعي رفت تا نقش را با کمک وي بسازد. کمکي موثر که به يکي از بهترين نقش آفريني هاي واشنگتن منتهي شد و پس از اتمام فيلم اتومبيل رولزرويسي جهت تشکر از محل دستمزد 40 ميليون دلاريش براي او خريداري کرد.
تبهکار آمريکايي در کارنامه اسکات که تا امروز سه بار نامزد اسکار بهترين کارگرداني بوده و ده هاجايزه بين المللي دريافت کرده، فيلم مهمي است. تقريباً به همان اندازه که پدرخوانده در کارنامه کاپولا اهميت دارد. اما بر خلاف پدرخوانده قطب مثبتي نيز در ماجرا حضور دارد که نماينده قانون است[هر چند از نظر اخلاقي و به عنوان يک شوهر يا پدر صلاحيت چنداني ندارد]. هر دو نفر داراي نقاطط قوت و ضعف هايي هستند که مبارزه ميان آنان را جذاب مي کند. هر دو مي خواهند کسي شوند و به اصولي وفادارند. هر دو خانواده خويش را قرباني کار خود مي کند و در نهايت به نوعي کنار هم مي ايستند. اسکات با مهارتي ناشي از چند دهه کار با ارزش توانسته چالش هاي دروني و بيروني هر دو شخصيت اصلي فيلمش را به تصوير بکشد و آن قدر در اين کار موفق بوده که تماشاگر گذشت ساعت ها را فراموش مي کند. طراحي صحنه و لباس فيلم به جز مواردي اندک بسيار دقيق و تماشايي است. اما آن چه بر ارزش فيلم مي افزايد بازي واشنگتن، کارگرداني اسکات و تدوين فوق العاده اسکالياست که در مراسم اسکار بعدي از نامزدهاي اصلي خواهند بود. درباره اين فيلم بيشتر خواهيم نوشت. ژانر: جنايي، درام، مهيج.
<strong>اهريمن مقيم: انهدام Resident Evil: Extinction
کارگردان: راسل مالکاهي. فيلمنامه: پل دابليو. اس. اندرسون. موسيقي: چارلي کلوزر. مدير فيلمبرداري: ديويد جانسون. تدوين: نيون هاوي. طراح صحنه: يوجينو کابالرو. بازيگران: ميلا يووويچ[آليس]، عوده فهر[کارلوس اليويرا]، الي لارتر[کلر ردفيلد]، ايان گلن[دکتر آيزاکز]، آشانتي[پرستار بتي]، مايک اپس[ال. جي.]، کريستوفر ايگان[ميکي]، اسپنسر لاک[کي-مارت]، جيسون اّمارا[آلبرت وسکر]. 95 و 93 دقيقه. محصول 2007 فرانسه، استراليا، آلمان، انگلستان، آمريکا. نام ديگر: Resident Evil 3، Resident Evil: Afterlife.
چند سال بعد از فاجعه شهر راکون، آليس تنها مانده و تبديل به مايه دردسر شده است. او سعي دارد تا زنده مانده و کمپاني آمبرلا را که توسط آلبرت وسکر شرور اداره مي شود، نابود کند. محقق ارشد کمپاني آمبرلا دکتر آيزاکز است که در شرارت دست کمي از رئيس خود ندارد و در آزمايشگاهي زير زميني سرگرم کار است. آليس در گذر از صحراي نوادا و شهر لاس وگاس بار ديگر با کارلوس و گروهش برخورد مي کند که حفاظت از کارواني به رهبري کلر ردفيلد را بر عهده دارند. آليس به آنها براي انهدام انبوه زامبي ها کمک مي کند، اما وجود خود او نيز مي تواند براي آنان خطرناک باشد. چون دکتر آيزاکز از طريق ماهواره موفق به رديابي او مي شود. آليس که محل آزمايشگاه را کشف کرده، به آنجا مي رود تا آيزاکز را نابود کند. در آنجا مي فهمد که خون وي تنها سازنده پادزهر براي مقابله با ويروس مرگبار تي است، که باعث مرگ ميليون ها انسان شده است...
<strong>چرا بايد ديد؟
اهريمن مقيم يا خطر ميکربي[Biohazard] يکي از پديده هاي فرهنگي روزگار ماست. يک بازي ويديويي که اولين بار در 1996 منتشر شد و بعدها تبديل به قصه مصور، رمان و سه فيلم هاليوودي[تا امروز] شده است. تاکنون 15 نسخه از اين بازي عرضه شده و فيلم هاي ساخته شده بر اساس اين بازي پول و شهرت براي سازندگان آن به ارمغان آورده است. سهم اصلي اين موفقيت به ميلا يووويچ بازيگر اصلي فيلم تعلق دارد. اولين قسمت اين پروژه سينمايي 5 سال قبل توسط پل اندرسون و دومين قسمت آن دو سه سال قبل به کارگرداني الکساندر ويت توليد شد. هر دو نفر کارگردان هاي شناخته شده اي نبودند، اما راسل مالکاهي پيشينه اي طولاني تر و مثبت از آنها دارد. تبحر او در ساختن فيلم هاي پر حادثه در ژانر علمي تخيلي يا فانتزي[مانند هاي لندر/کوه نشين] سبب انتخا او براي کارگرداني قسمت فعلي است و در مقايسه با دو نفر قبلي حاصل کار به مراتب تماشايي تر است.
اهريمن مقيم از عناصر گونه ترسناک، پيرنگ بسيار پر پيچ و خم و صحنه هاي اکشن چشمگير بهره مند است که دوستدارن و تحسين کنندگان زيادي دارد. مضمون آخر زماني آن توانسته در ميان منتقدان سينما طرفداراني براي خود دست و پا کند تا آن را متاثر از فضاي ملتهب سياسي دنياي امروزي و خطر قريب اولوقع يک فاجعه زيست محيطي و انساني ارزيابي کنند. وقوع حوادثي چون 11 سپپتامبر نيز مفسران آن را صاحب دلايلي عيني کرده است. درچنين شرايطي نمي توان و نبايد از کنار چنين پديده اي بي اعتنا گذر کرد. محبوبيت بي چون و چرا بازي و فيلم پر از خشونت آن و استقبال جوانان که توليد قسمت هاي بعدي را تضمين مي کند[قسمت بعدي در سال آينده به نمايش در خواهد آمد]، بر اهميت آن مي افزايد. اهريمن مقيم تا اين لحظه اولين سه گانه سينمايي بر اساس يک بازي ويديويي است که تماشاگرانش را به مبارزه اي خشن و قاطع با حملات تروريستي ميکربي فرا مي خواند. چيزي که در زمانه امري محتمل است و مي تواند دنيا را به سوي آخر زمان هدايت کند. اما اهريمن مقيم مي گويد پس از اخر زمان نيز مي تواند انهدامي ديگر در راه باشد. پس فاجعه بزرگ تر از اين حرف هاست. گفتن اين که لشگر زامبي ها يا صاحبان کمپاني آمبرلا سمبل چه کساني هستند، بيهوده است. تشويق به عمل گرايي مدت زمان زيادي است که در فيلم هاي هاليوودي تبليغ مي شود. بنابر اين عرض خود نمي بريم و زحمت شما هم نمي داريم. اگر شما هم از دوستداران اين بازي/فيلم هستيد، براي ديدن ساخته 45 ميليون دلاري مالکاهي بشتابيد. ولي اگر تاکنون با اين پديده آشنا نبوديد، يقيناً قسمت سوم در مقايسه با دو فيلم پيشين نقطه آشنايي بهتري است!ژانر: اکشن، ترسناک، علمي تخيلي، مهيج.
<strong>خرد شده Shattered
کارگردان: مايک بارکر. فيلمنامه: ويليام موريسي. موسيقي: رابرت دانکن. مدير فيلمبرداري: اشلي راو. طراح صحنه:راب گري. بازيگران: پيرس برازنان[تام رايان]، ماريا بلو[ابي رندال]، جرارد باتلر[نيل رندال]، کلودت مينک[جودي]، کريس آستويان[دانيل]، سامانتا فريس[دايان]. 98 دقيقه. محصول 2007 کانادا، انگلستان. نام ديگر: Butterfly on a Wheel.
نيل و ابي زندگي زناشويي خوب و موفق دارند. آنها با دختر کوچک شان سوفي زندگي آرامي را مي گذرانند تا اين که يک روز سوفي ربوده مي شود. آنها چاره اي ندارند جز اين که با رباينده وي کنار بيايند. شخصي که خود را تام معرفي مي کند و ظاهر يک روان پريش را دارد. تام ابتدا تمامي موجودي حساب بانکي آنان را مطالبه کرده و آتش مي زند. سپس از ابي مي خواهد تا مدارکي را به يکي از روساي شوهرش رسانده و در نتيجه کارنامه شغلي وي را تباه کند. ساعت هاي سختي بر ابي و نيل سپري مي شود، تام هر لحظه از آنان مي خواهد تا کاري ديگر صورت دهند در حالي که هدف وي از اين اعمال روشن نيست. به نظر مي رسد که تام قصد آزمودن نيل را براي انجام خواسته نهايي خود دارد. آخرين مقصد آنها خانه اي ييلاقي و مجلل است، در آنجا تام از نيل مي خواهد تا زني را که در آنجا سکونت دارد به قتل برساند. چون تنها در اين صورت سوفي به آنها بازگردانده خواهد شد...
<strong>چرا بايد ديد؟
مايک بارکر متولد 1965 انگلستان از 1992 شروع به فيلمسازي کرده و با فيلم دار و دسته جيمز[1997] شناخته شد. درخشش اين فيلم در جشنواره هاي دينارد و مونترال و موفقيت فيلم بعدي او –کشتن يک پادشاه- نشان از دل بستگي او به ژانر تريلر داشت. آخرين فيلم او نشان مي دهد که پس از يک دهه و نيم کسب تجربه در اين زمينه به مهارتي در خور دست يافته و قصه اي نه چندان پر پيچ و خم را به خوبي روايت مي کند. بدون شک اگر کارگرداني بارکر نبود، حاصل کار مي توانست يک فيلم زير استانداردهاي معمول و تماشانکردني باشد. اما ارادت او به استادي چون هيچکاک و تلاش وي براي خلق هيجاني معقول سبب مي شود تا به آينده کاري وي اميدوار باشيم.
خرد شده يک فيلم کوچک به معناي هاليوودي آن است. يک محصول 20 ميليون دلاري که تا آخرين سکانس هاي فيلم بيننده را درگير خود مي کند. بزرگ ترين مزيت فيلم نه دليل اصلي تام براي کودک ربايي و نابودي مرحله به مرحله زندگي نيل و ابي، بلکه ديدگاه اخلاقي حاکم بر فيلم است. تام آدم کش نيست، ولي انتقام فريب خوردن خود را به شکلي ماهرانه مي گيرد. ابي نيز در پايان با وجود وقوف به خيانت شوهر، او را مي بخشد. اما اين تريلر اخلاقي سوالي مهم تر براي بيننده و شخصيت هايش طرح مي کند: آيا براي نجات خود يا فرزندتان حاضر به قتل انسان بيگناه يگري هستيد؟پاسخ به چنين سوالي راحت نيست. بارکر و فيلمنامه نويس اش عفو را پيشنهاد مي کنند، ولي از لذت انتقام نيز نمي گذرند. در تماشاي اين فيلم که نام دوم خود را از انجيل گرفته و بر مقدس بودن پيمان زناشويي تاکيد دارد، بايد به مکانيسم خلق هيجان آن دقت کنيد و بس! چون مي تواند مشوق خيلي ها براي انتقام فردي باشد. مخصوصاً کساني که آموزه هاي اخلاقي مذهب کورشان کرده است!
نقطه قوت ديگر فيلم بازي برازنان است که در نقشي دور از ابر جاسوس قرن بيستم-جيمز باند- مي درخشد. بازي ماريا بلو نيز قابل اعتناست. مي ماند هنرنمايي باتلر در نقش مردي ضعيف که پس از بازي در 300 مي تواند چالشي براي او بوده باشد. ژانر: جنايي، درام، مهيج.
<strong>اين جهان آزاد.../جهان آزادي است... It's a Free World..
کارگردان: کن لوچ. فيلمنامه: پل لاورتي. موسيقي: جورج فنتون. مدير فيلمبرداري: نايجل ويلوگبي. تدوين: جاناتان موريس. طراح صحنه: فرگوس کلگ. بازيگران: کايرستون ويرينگ[آنجي]، جوليت اليس[رز]، لسلاو ژورک[کارول]، جو استيفليت[جمي]، کالين کوگلين[جف]، ريموند ميرنز[اندي]، فرانک گيلهولي[درک]، ديويد دويل[توني]، مگي راسل[کتي]، داود راستگو[محمود]، مهين امين نيا[همسر محمود]. 96 دقيقه. محصول 2007 انگلستان، ايتاليا، آلمان، اسپانيا. نام ديگر: These Times. برنده سه جايزه و نامزد شير طلايي جشنواره ونيز.
آنجي، دختر زيباي لندني که در يک آزانس کاريابي کار مي کند به علت رفتار غير مودبانه اش در ملاعام با يکي از روسايش اخراج مي شود. کار وي در اين آژانس مصاحبه افرادي از کشورهاي اروپاي شرقي و انتقال آنان به انگلستان جهت کار است. کاري که چندان هم قانوني نيست. پس از رفتار غير منصفانه صاحبان آزانس با او، آنجي تصميم مي گيرد تا آژانس خود را در ايست اند برپا کرده و با معرفي خارجيان بي پناه به صاحبان حرف در آمدي براي خود فراهم کند. چون بايد هزينه زندگي خود و فرزندش را تامين کند. آنجي با کمک رز شرکت کاريابي کوچکي به راه مي اندازد و در مدت زماني کوتاه موفق مي شود تا سر و صورتي به اوضاع خود بدهد. همزمان با پسري از اهالي اروپاي شرقي نيز رابطه اي عاشقانه برقرار مي کند و به نظر مي رسد که اوضاع رو به بهبود است. اما آشنايي وي با مردي ايراني به نام محمود که پس رد شدن تقاضاي پناهندگي سياسي شان، زندگي مخفيانه اي را مي گذراند همه چيز را عوض مي کند. آنجي بعد از ملاقات با همسر و دو دختر محمود که در بيغوله اي زندگي مي کنند، آنها را به خانه خود مي برد. مدتي بعد نيز مدارک شناسايي جعلي براي وي تهيه کرده و او را سر کار نيز مي فرستد. در حالي که رز از اين تصميم وي راضي نيست. اما به نظر مي رسد که آنجي بر خلاف روساي سابق خود نمي تواند در برابر بدبختي ديگران بي تفاوت باقي بماند....
<strong>چرا بايد ديد؟
کن لچ صرفاً يک فيلمساز يا کارگرداني صاحب سبک و علاقمند به حوادث سياسي و اجتماعي نيست. او وجدان بيدار و اگاه زمانه ماست. مردي که فارغ از هر مرز و جغرافيايي انسان بودن را مي جويد و تبليغ مي کند. شيفته اردوگاه چپ است و ناقد سر سخت جهان سرمايه داري که آن را باعث بدبختي انسان بسياري مي داند. آخرين فيلم او نيز به رغم ظاهر جمع و جور و کم هزينه اش، فيلم بزرگي است. فيلمي که به معضل کاريابي در جوامع سرمايه داري مي پردازد و انگشت روي نکته حساسي چون کارگردان خارجي، مهاجر يا پناهندگان و افراد فاقد اجازه اقامت مي گذارد. طبيعي است که در چنين پروسه اي آن چه روي مي دهد سوء استفاده کارفرمايان، دلال ها و واسطه ها-همچون شرکت هاي کاريابي- از موقعيت اسف بار چنين انسان هايي است. کساني که به دليل جنگ، سرکوب، موقعيت نابسامان اقتصادي يا سياسي کشور خود تن به گريز يا مهاجرت داده اند.
اما لوچ از انتقاد به خود نيز روي گردان نيست. شخصيت اصلي فيلم او دختري است که بعد از مزاحمت جنسي روسايش رانده مي شود. اما او نيز در آغاز کار با همان بي رحمي با کارگران مهاجر برخورد مي کند که روساي سابقش مي کردند. تنها يک اتفاق باعث مي شود تا وي انسانيت از دست رفته را بازيابد و آن برخورد با پناهنده اي ايراني و خانواده اوست. کن لوچ از سقوط اخلاقيات دنياي غرب سخن مي گويد، در جايي که دنياي سرمايه داري آن را جهان آزاد مي نامند. اما هيچ کس در اين جهان آزاد نيست. هر کس به نوعي اسير سيستم سرمايه داري است و مي تواند تبديل به کارفرما يا واسطه اي جابر يا قرباني اين سيستم شود. آنجي و رز هر قرباني و در دقايقي جابر هستند. لوچ در اين فيلم کساني را در برابر آنجي قرار مي دهد که در اين هرج و مرج موجود در بازار کار حاضر به انجام هر کاري در ازاي تکه نان هستند. اما آشنايي با محمود تلنگري است که به روح آنان وارد مي شود. آنجي-که خود در زندگي خانوادگي مشکلات فراوان دارد- ابتدا براي او مدارک هويت جعلي و سپس کار تهيه مي کند. او را به خانه خود مي برد و به زودي دوستان محمود نيز تبديل به ارباب رجوع آنجي مي شوند. آنها براي کمک به ديگر انسان ها از اصول اخلاقي و قوانين جامعه سرمايه داري عدول مي کنند و حرف اصلي لوچ نيز همين است. آيا زمان آن نرسيده تا در اين قوانين و قراردادهاي اجتماعي تجديد نظر شود؟ آيا زمان آن نرسيده که همگي براي دست يافتن به انسانيت کم رنگ شده خود، اين قوانين را زير پا بگذاريم؟
اين جهان آزاد يک درام خوش ساخت از کارگرداني فهيم و متعهد به معناي واقعي کلمه است. واقعاً جاي خوشحال است که هنوز فيلمسازاني چون لوچ با سماجت باورهاي نيک و انساني خود را در فيلم هايشان بازتاب مي دهند. متشکريم آقاي لوچ و خوشحاليم از اين که هنوز هستيد...ژانر: درام.
<strong>فرشتگان نابود کننده Les Anges exterminateurs
نويسنده و کارگردان: ژان کلود بريسو. موسيقي: ژان موسي. مدير فيلمبرداري: ويلفرد سمپه. تدوين: ماريا لوييزا گارسيا. طراح صحنه: ماريا لوييزا گارسيا. بازيگران: فردريک وان دن دريشه[فرانسوا]، ليز بلينک[ژولي]، ماروسيا دوبري[شارلوت]، ماري آلن[استفاني]، رافائله گودن[شبح اول/ربه کا]، مارگرت زنو[شبح دو]، سوفي بونه[همسر فرانسوا]، ژان سلار[مادربزرگ فرانسوا]، ويرژيني لگي[ويرزيني]. 100 دقيقه. محصول 2006 فرانسه. نام ديگر: The Exterminating Angels.
فرانسوا- کارگرداني در پنجمين دهه زندگي خويش- با ديدن مادربزرگ محبوبش در خواب بيدار مي شود. مادربزرگ متوفي حامل اخطاري براي است، اما دو فرشته رانده شده که در آنجا حضور دارند با دستورات خود فرانسوا را به سوي دردسري بزرگ سوق يم دهند. فرانسوا سرگرم جست جو براي يافتن بازيگراني جهت فيلم تازه خويش است. سه دختر که بايد در برابر دوربين وي با همديگر عشق بازي کرده و به اوج لذت جنسي برسند، اما يافتن سه فرد مناسب کار ساده اي نيست. هدف فرانسوا از ساخت فيلم درک روحيات زنان و طرز تلقي شان نسبت به شور جنسي است. اما پروژه وي بعد از برخورد با ويرژيني که به وي مي گويد براي اولين بار در مقابل دوربين وي انزال را تجربه کرده، اندکي تغيير جهت مي دهد. سپس ژولي موطلايي و شارلوت مو خرمايي وارد پروژه مي شوند. سومين نفر نيز استفاني است و به نظر مي رسد که فرانسوا بازيگران خود را يافته است. پس از تمرين سه دختر در برابر چشمان وي، فرانسوا به خانه بازگشته و با همسرش عشق بازي مي کند. اما همسرش از او مي خواهد تا دير نشده، دست از دنبال کردن پروژه بردارد. اما فرانسوا به رغم مزاحمت هاي دوست پسر يکي از دخترها-که پليس هم هست- تصميم قاطع به ساخت فيلم گرفته است تا اين که يکي از دخترها تلفني به او خبر مي دهد که احساس دلبستگي شديدي به يکي ديگر از دخترها پيدا کرده...
<strong>چرا بايد ديد؟
ژان کلود بريسو متولد 1944 پاريس، نويسنده، تهيه کننده، تدوينگر، فيلمبردار و کارگردان فرانسوي است. در فميس[ايدک] درس خوانده و از ميانه دهه 1970 شروع به فيلمسازي کرده است. اغلب فيلم هايش به موضوع جنسيت مي پردازند و بازتاب درگيري هاي ذهني خود او هستند. کسي که تا امروز دو بار به خاطر ايجاد مزاحمت جنسي براي بازيگران زن فيلم هايش به زندان تعليقي و جريمه سنگين مادي محکوم شده است. فيلم هايش ساختاري تجربي دارند و همواره کم هزينه و مستقلند. مانند همين آخري که با هزينه اي معادل 600 هزار دلار ساخته شده است. يعني يک دهم هزينه تبليغات يک فيلم هاليوودي!
مهم ترين فيلم هاي کارنامه اش خشم و هياهو[1988] و کارهاي محرمانه[2002] هستند که دو جايزه از جشتواره کن نيز نصيب اش کرده اند و همچنين فيلم سلين [1992]که نامزد دريافت خرس طلايي جشنواره برلين بوده است. فيلم هايش نه پرخاش جويي و غرابت کارهاي کاترين بريا را دارد و نه همچون فيلم هاي پازوليني مشمئز کننده است. نوعي چشم چراني و کنجکاوي شديد فرانسوي توسط کسي که به جاي فيزيولوزيست يا روانکاو شدن، دوربين به دست گرفته و زن ها به نظرش پيچيده ترين و قابل مطالعه ترين موجودات دنيا به شمار مي روند. فرشتگان نابود کننده نيز به نوعي خود زندگي نامه بريسو است که همواره کوشيده لذت جنسي در ميان زنان را درک کند. اما او هم مانند دو فرشته رانده شده اي که با سوق دادن شخصيت هاي به سوي عشق در صدد نابودي شان هستند، به اين عقيده که عشق نجات بخش ايمان دارد. در پايان فيلم نيز مي بييم که دو فرشته مغضوب دستان همديگر را مي گيرند و تو گويي عشقي ميان شان به وجود آمده. چيزي بر خلاف فراميني که از سوي خدا-يا شيطان؟!- به آن دو داده شده بود. فرشتگان نابود کننده مطالعه اي در باب رياکاري درسکس نيز هست و از سويي به اعتماد ميان بازيگر و کارگردان نيز مي پردازد. تابوهاي بسياري را در هم مي شکند[چيزي که حتماً حسادت و تحسين بريا را برخواهد انگيخت] و درد و خشونتي را که در روابط جنسي وجود دارد، آشکار مي کند. فرشتگان نابودکننده يکي از فيلم هاي واقعاً جسورانه و دوست داشتني زمان ماست که سبب مي شود تريلرهايي هاليوودي چون غريزه اصلي بسيار بسيار کمرنگ ديده مي شوند!
شهامت بريسو در پرداختن به چنين فيلمي ستودني است. او با گرو گذاشتن تمامي اعتبار هنري و موقعيت اجتماعي خود يکي از بهترين حديث نفس هاي يک دهه اخير را ساخته است. يقين دارم کمتر کارگرداني در دنيا يافت مي شود که هموچون او شهامت در ميان گذاشتن روياهاي شريرانه و سکسي اش را با ديگران داشته باشد! ژانر: درام، فانتزي، سکسي.
<strong>وظيفه شهروندي Civic Duty
کارگردان: جف رنفرو. فيلمنامه: اندرو جوينر. موس
يقي: تري هاد، الي کرانتزبرگ. مدير فيلمبرداري: ديلن مک لئود. تدوين: اريک همربرگ، جف رنفرو. طراح صحنه: تيلر جونز. بازيگران: پيتر کراوس[تري آلن]، کاري متچت[مارلا آلن]، ريچارد اسکيف[تام هيلاري مامور FBI]، خالد ابوالنقي[گيب حسن]، ايان تريسي[ستوان رندال لويد]. 98 دقيقه. محصول آمريکا، انگلستان، کانادا. نامزد جايزه بهترين تدوين صدا از مراسم لئو.
تري الن حسابداري خبره پس از اخراج از شرکت محل کارش مجبور به گذراندن ساعت هاي بيشتري در خانه اش مي شود. او سعي دارد تا کار ديگر و بهتري براي خود دست و پا کند تا همسر دوست داشتني اش کاري و خانه اش را از دست ندهد. همزمان گيب حسن جواني خاورميانه اي تبار به آپارتمان همسايگي آنان اثاث کشي مي کند. تري که هر روز اخباري مبني بر حرکت هاي تروريستي و هشدارهاي بوش براي مقابله با آنها را مي شنود، نيمه شبي در اثر بي خوابي متوجه ريختن زباله در ساعت 3 صبح توسط گيب مي شود. اين کار او را مشکوک کرده و خود را موظف مي داند بر حسب وظيفه شهروندي رفتار شبهه انگيز وي را گزارش کند. کاري از اين کار وي چندان رضايتي ندارد، اما تري سرانجام با FBI تماس مي گيرد. ماموري به نام تام هيلاري به ملاقات وي آمده و از توجه او قدرداني مي کند. ولي به وي توصيه مي کند ادامه کار را به او و همکارانش بسپارد. تري که با گذشت هر لحظه از رفت و آمدهاي مشکوک به آپارتمان حسن و کندي کار مامورين FBI ناراضي است، تصميم مي گيرد تا خود دست به اقدام بزند. وقتي به سراغ حسن مي رود با در باز آپارتمان مواجه شده و با اندکي کنجکاوي لوازم آزمايشگاهي را مشاهده مي کند. تري با کنار هم چيدن شواهد به دست آمده، يقين مي کند که حسن در صدد آغاز اقدامي تروريستي است. اما هيلاري به او مي گويد که اطلاعات به دست آمده در مورد حسن خلاف اين را ثابت مي کند و اگر بيش از اين در زندگي شخصي حسن دخالت کند مجبور به بازداشت وي خواهد شد. همزمان کاري نيز که از رفتار عصبي شوهرش به تنگ آمده، وي را ترک مي کند و همين امر باعث مي شود تا تري بيش از بيش دچار دردسر شود....
<strong>چرا بايد ديد؟
جامعه آمريکا بعد از انهدام برج هاي تجارت جهاني و اعلام جنگ بوش به محورهاي شر در زمانه ما، چهره عوض کرد. ديگر از روياي آمريکايي نشان چنداني در فيلم ها ديده نمي شود. آمريکا در خط مقدم مبارزه با تروريسم بنيادگرانه اسلامي قرار دارد و بديهي است که متحمل تلفت سنگيني نيز بشود. اما کساني در آمريکا و ديگر کشورها هستند که رفتار جورج بوش و اعلام جنگ او را کاري نابخردانه و تبليغات او را به حال مردم آمريکا مضر مي دانند!
آنان چنين استدلال مي کنند که بمباران رسانه اي مردم با تصاوير بن لادن و سخنان جورج بوش در مذمت تروريسم بينادگرايانه يا توجيه لشگرکشي به افغانستان و عراق منجر به ايجاد توهمي شديد نزد آنها شده و راه را به سوي يک توهم همه جانبه و فراگير باز خواهد کرد. به اين وسيله مفهوم امنيت فردي و اجتماعي در کشور آمريکا نيز متزلزل و زير سوال خواهد رفت. اين واقعه راه را به سوي پديده Vigilantism باز مي کند که هر کس با برداشتن سلاح تصميم به اجراي قانون خواهد گرفت. وظيفه شهروندي بر اساس چنين تفکري شکل گرفته و بر خلاف ديگر فيلم هاي رايج ضد تروريستي آمريکايي نگاهي منطقي و خوش بينانه تر به شرقي ها را توصيه مي کند. اما به دليل زياده روي و تاکيد بيش از حد روي پريشاني قهرمان فيلمش و آشفتگي ذهني او از پس بيکاري و نا امني اقتصادي پس از آن، از سوي ديگر بام به زمين مي افتد. تنها نتيجه گيري حاصل از تماشاي وظيفه شهروندي اين هماني تري آلن و جورج بوش است و اين که هر دو دچار توهم يا حداقل زياده روي و اغراق در مورد خطر تروريسم هستند!
برادر رنفرو که اولين فيلمش يک مميز صفر نيز قصه اي درباره تروريسم داشت و در جشنواره سندنس نيز خوش درخشيد، با دومين فيلمش نشان مي دهد که سخت دلمشغول اين تم مهم است. و چه بسا که در آينده نيز فيلم ديگري با همين سوژه بسازد. اما چنين طرز تلقي ساده لوحانه اي نسبت به سياست هاي بوش يا خوش بيي مفرطي که به مسلمانان در فيلم دوم او ديده مي شود، وظيفه شهروندي را زير سوال مي برد. وظيفه شهروندي فيلمي خوش ساخت با ارجاعاتي به پنجره عقبي هيچکاک و سقوط جوئل شوماکر است و نشان مي دهد که طبقه متوسط ميان سال آمريکايي هر لحظه مي تواند دچار توهم و پريشاني روحي شده و دست به نابودي کساني بزند که آشفتگي اقتصادي و اجتماعي خود را نتيجه حضور و رفتار آنان مي داند. اگر مايکل داگلاس در سقوط به سراغ سياه ها و اوباش نئونازي مي رفت تا شهرش را پاک سازي کند، اين بار تري آلن به سراغ همسايه مسلمان خود مي رود. داگلاس نتوانست در سقوط از مرگ رهايي پيدا کند و الن نيز در اين فيلم سر از تيمارستان در مي آرود. شايد اين واقعه اي محتمل براي آمريکايي هاست.
هر چند با حرف هاي رنفرو موافق نيستم و اتحاد و اتفاقي جهاني عليه هر گونه تروريسم –به خصوص نوع مذهبي و بنيادگرايانه اش را- ضروري مي دانم و يقين دارم که صلح در زمانه ما ممکن نخواهد بود مگر در سايه مبارزه با ترويسم، با اين وجود توصيه مي کنم وظيفه شهروندي را ببيند. شايد شما هم وظيفه شهروندي خود را پس از ديدن اين فيلم جدي بگيريد. تري آلن وظيفه شهروندي خود را مي شناسد، شما چطور؟
فراموش نکنيد همه ما شهروند يک کره خاکي هستيم، مرزهاي سياسي را فراموش کنيم. چون در صورت بروز جنگي جهانگير هيچ کس در هيچ کجا در امان نخواهد بود!ژانر: درام، مهيج.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر