فيلم روز♦ سينماي جهان
با رسيدن روزهاي سرد پاييز، نسيمي گرم با فيلم هاي خوب اروپايي و مستقل هاي آمريکايي وزيدن گرفته است که اکران سينماهاي کشورهاي مختلف را رنگين کرده اند.
<strong> فيلم هاي روز سينماي جهان</strong>
<strong>قول شرقي Eastern Promises
کارگردان: ديويد کراننبرگ. فيلمنامه: استيون نايت. موسيقي: هاوارد شور. مدير فيلمبرداري: پيتر سوسچيتزکي. تدوين: رونالد سندرز. طراح صحنه: کارول آشپير. بازيگران: ويگو موتينسون[نيکلاي]، نائومي واتس[آنا]، ونسان کسل[کيريل]، آرمين مولر اشتال[سميون]، سينيد کيوزاک[هلن]، يرژي اسکوليموسکي[استپان]، دانالد استامپتر[يوري]، يوسف آلتين[اکرم]، مينا ئي. مينا[عظيم]، تاتيانا ماسلاني[تاتيانا]. 100 و 96 دقيقه. محصول 2007 انگلستان، کانادا، آمريکا. نام ديگر: Promesses de l'ombre. برنده جايزه انتخاب تماشاگران از جشنواره تورنتو.
لندن، زمان حال. مامايي به نام آنا خيترووا در آستانه کريسمس فرزند دختر روس 14 ساله اي به نام تاتيانا را به دنيا مي آورد. دخترک مي ميرد و تنها چيزي که از خود به جا مي گذارد يک دفتر يادداشت است. دفترچه آنا را به رستوراني به نام ترانس سيريان راهنمايي مي کند که توسط پيرمردي به نام سميون اداره مي شود. آنابا يک کپي از يادداشت هاي دختر جوان نزد او مي رود و سميون قول مي دهد تا نوشته ها را براي وي ترجمه کند. ولي همزمان آنا درمي يابد که خانواده سميون جزئي از يک تشکيلات تبهکاري به نام Vory V Zakone هستند و اين دفترچه مدرکي عليه آنهاست. سپس سميون نزد آنا رفته و از او مي خواهد تا نسخه اصلي خاطرات تاتيانا را به وي بدهد، در غير اين صورت کودک را از ميان خواهد برد. آنا دفترچه را به نيکلاي راننده سميون مي دهد. مردي که قرار است تا عضو جديد تشکيلات باشد و دوست نزديک کيريل پسر سميون است. کيريل که به تازگي رقيبي چچني را به قتل رسانده، ضامن نيکلاي نزد تشکيلات است چون وفاداري اش را مشاهده کرده است. سميون نيکلاي را براي خالکوبي نشان مخصوص تشکيلات به يک حمام سونا مي فرستد، اما معلوم مي شود که اين کار در واقع تله اي بوده تا نيکلاي به جاي کيريل توسط برادران تبهکار مقتول چچني به قتل برسد. ولي نيکلاي موفق مي شود که آن دو را کشته و با وجود زخم هاي مهلکي که برداشته، نجات پيدا کند. در ادامه مشخص مي شود که نيکلاي مامور نفوذي پليس بوده و با هدف فروپاشي تشکيلات وارد اين جمع شده است. او که از ماجراي دفترچه تاتيانا باخبر است و مي داند اين مدرک مي تواند سميون را به اتهام تجاوز به دختري نوجوان راهي زندان کند، تصميم به استفاده از آن مي گيرد. اما کيريل به بيمارستان رفته و کودک را مي ربايد تا مدرک اصلي جنايت سميون را نابود کند. آنا و نيکلاي او را تا ساحل تيمز تعقيب مي کنند، اما کيريل قادر به آب انداختن نوزاد نيست و او را به دستان نيکلاي و آنا مي سپارد. در پايان فيلم مي بينم که آنا کودک را که اينک نيکلاي ناميده مي شود به فرزندي قبول کرده و نيکلاي راننده نيز در راس تشکيلات Vory V Zakone قرار دارد....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
بي اغراق بايد گفت که ديويد کراننبرگ 64 ساله به اوج پختگي و خلاقيت هنري کارنامه اش رسيده و هر فيلمش نسبت به کار قبلي جا افتاده تر و عميق تر مي شود. ديگر از صحنه هاي خونبار-و مشمئز کننده- فيلم هاي اوليه کمتر نشاني به چشم مي خورد، اما خشونت به عنوان تم اصلي کارهاي وي چهره اي هولناک تر يافته است. کراننبرگ رفته رفته از پيرنگ هاي فانتزي يا علمي تخيلي نيز فاصله مي گيرد و رفته رفته پلشتي هاي دناي معاصر پيرامون را زير ذره بين قرار مي دهد. اين به روز تر شدن اتفاق فرخنده اي است که در دو فيلم آخر وي يک سرگذشت خشونت بار[در گويش رايج پليس آمريکا به فردي که داراي سابقه اعمال خشونت بوده، گفته مي شود] و قول شرقي به عينه شاهد بوده ايم. عوامل بصري مشابهي نيز در هر دو فيلم وجود دارند، از جمله سيماي اد هريس-در فيلم قبلي- و ويگو مورتينسون-در فيلم فعلي- يا نقش خانواده در درام شخصيت ها و حضور جنايت سازمان يافته در زندگي روزمره که رفته رفته به عنوان امري عادي در آمده است. دوري کراننبرگ از قراردادهاي گونه فيلم هاي ترسناک با اولين سکانس فيلم- صحنه هاي کشته شدن مرد چچني توسط اکرم و عظيم يا در خون غلطيدن تاتيانا در فروشگاه- مشخص مي شود. گويي به اين باور رسيده که واقعيت مي تواند هراسناک تر از تخيل باشد. لندني که او در آستانه کريسمس ترسيم مي کند شهري تيره و تار و خفقان گرفته است که زير سلطه مافياي روسي قرار دارد. چيزي مثل خانواده ويتو کورلئونه پدرخوانده با اين تفاوت که سنت هاي مردسالارانه در ساختار آن بيشتر به چشم مي خورد. همه چيز در برابر پس زمينه هايي تيره-همچون اغلب فيلم هاي پيشين وي- رخ مي دهد. گويي سياهي جزئي از وجود شخصيت ها و بخش مهمي از فضا است. تعليق موجود در فيلم نيز از حوادث آن چناني-جز صحنه درگيري نيکلاي در حمام که نوع خود بسيار تماشايي نيز هست- بلکه از مهابت روابط ميان آدم ها ساخته مي شود و بدون شک بازي آرمين مولر اشتال سهمي عمده در اين مهم دارد. نمي شود معرفي اين فيلم بدون اشاره به بازي مورتينسون- که براي يافتن لهجه روسي/اوکرايني اش به سيبري سفر کرده و مطالعه زيادي درباره تبهکارارن روسي انجام داده-کرد. اوج بازي او در صحنه هايي است که با آنا گفت و گو مي کند و زماني که آنا از او درباره گمشدن عمويش پس از ترجمه دست نوشته هاي تاتيانا سوال مي کند-چون تنها کسي که از ماجرا خبردار اوست- چنين مي گويد:"حال عموت خوبه، اون الان توي ادينبوره، در يه هتل 5 ستاره. من دستور داشتم اونو با بفرستم به بهشت با يک گلوله در مغزش… در عوض من يک بليت درجه يک اسکاتلند بهش دادم. او هم که آدم با تجربه اي بود، همه چيز را فهميد…تبعيد يا مرگ.
قول شرقي [اولين فيلمي که کراننبرگ در خارج از کانادا کارگرداني کرده] با سرمايه اي معادل 25 ميليون پوند توليد شده و در هفته هاي اول نمايش خود در آمريکا توانسته نزديک به 15 ميليون دلار به چنگ آورد که يقيناً اين ميزان افزوده خواهد شد و نشان از استقبال تماشاگران دارد. از نکات جالب توجه فيلم براي عشاق سينما بازي يرژي اسکوليموسکي کارگردان برجسته لهستاني[ که از سال 1991 تاکنون فيلم تازه اي نساخته] در نقش استپان عموي روس تبار آنا است. ژانر: جنايي، درام، مهيج.
<strong>دو روز در پاريس 2 Days in Paris
نويسنده و کارگردان: ژولي دلپي. موسيقي: ژولي دلپي. مدير فيلمبرداري: لوبومير باچف. تدوين: ژولي دلپي. طراح صحنه: باربارا مارک. بازيگران: ژولي دلپي[ماريون]، آدام گولدبرگ[جک]، دانيل بروئل[لوکاس]، آلبر دلپي[ژينو، پدر ماريون]، ماري پي يه[آنا]، آلکسيا لانديو[رز]، آدان خودوروسکي[ماتيو]، الکساندر ناهون[مانو]. 96 دقيقه. محصول 2007 فرانسه، آلمان. نام ديگر: Deux jours à Paris، 2 Tage Paris. برنده جايزه Coup de Coeur از جشنواره بين المللي فيلم هاي عاشقانه مون.
زوجي نيويورکي- ماريون عکاس فرانسوي تبار و جک دکوراتور داخلي آمريکايي- تصميم مي گيرند تا با سفري در اروپا رابطه عاشقانه خود را جاني تازه ببخشند. سفرشان به ونيز سرانجام خوشي پيدا نمي کنند و آن دو تصميم مي گيرند تا بخت شان را در پاريس بيازمايند. اما ترکيب والدين ماريون که نمي توانند انگليسي حرف بزنند و دوست پسر عياش سابق وي- يا بهتر بگوييم دوستان مرد سابق! ماريون و رفتار مشکوکش- جک را به طرف عکاسي از بناهاي تاريخي پاريس سوق مي دهد. و همين ها حکم بنزين بر آتش را دارد و رابطه آنها را بيشتر از سابق تخريب مي کند. آيا اين دو نفر موفق به نجات رابطه خود خواهند شد؟ آيا بار ديگر با هم عشق بازي خواهند کرد؟ يا...<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
والدين ژولي دلپي متولد 1969 پاريس در کار نمايش بودند و خودش از 14 سالگي با بازي در فيلم کارآگاه ژان لوک گودار وارد سينما شد. بعد ها نقش هاي زيادي در محصولات اروپايي و امريکايي بازي کرد و براي ما ايراني ها با فيلم سفيد کيسلوفسکي تبديل به چهره اي آشنا و هنرپيشه توانا گرديد. ولي تقريباً کمتر کسي مي دانست که او در زمينه سينما در دانشگاه نيويورک درس خوانده و فيلمي پايان نامه اي هم به نام Blah Blah Blah/چرت و پرت در 1995 ساخته که در جشنواره سندنس نيز به نمايش در آمده است. براي اطلاع دوستداران وي بايد بگويم که ايشان نه فقط نويسندگي و کارگرداني کرده، بلکه تهيه کننده، آهنگساز، آوازخوان، دستيار فيلمبردار و انتخاب کننده بازيگر نيز بوده است. ابتدا به نظر مي رسد که خواسته هر کاري را امتحان کند و از شاخه اي به شاخه ديگر پريده، اما هدف اصلي اش کار در رشته نمايش و کسب تجربه هاي بيشتر بوده که در سه فيلمي که بعد از چرت و پرت کارگرداني کرده، کاملاً مشهود است. اما عمده موفقيتش به خاطر بازي خوبش در فيلم هايي مثل Homo Faber، Mauvais sang، La Passion Béatrice و اين اواخر محبوبيت زيادي براي فيلم پيش از غروب کسب کرده که در نوشتن فيلمنامه آن نيز با لينکليتر همکاري کرده است.
دو روز در پاريس يک فيلم کوچک و در واقع شخصي و دوستانه است که او و يار غارش آدام گولدبرگ ساخته اند و ژولپي در نقش يک فيلمساز مولف همه کارهاي عمده آن از جمله تهيه کنندگي اش را نيز بر عهده گرفته است. دو رو در پاريس به اختلاف هاي رفتاري آمريکايي و اروپايي ها-مخصوصاً فرانسوي ها- مي پردازد و نگاه دو انسان متفاوت به مقوله سکس را تصوير مي کند. براي جک نيمه يهودي رفتار خانواده ماريون و خودش مي تواند بسيار بي بندوبارانه باشد و از سويي بازيتاب بيگانه هراسي آمريکايي که حريم شخصي و محدود خانه را دور از اغيار مي خواهد. همين آدم مي تواند ادبيات فرانسه را دوست داشته باشد، ولي در ديدار از پاريس تنها قبري که زيارت مي کند، گور جيم موريسون خواننده گروه دورز است. همين اسم بعدها باعث مشکلاتي برايش مي شود و حتي زماني که مادر ماريون در پي توضيح اين مسئله برمي آيد که چرا پدر ماريون از شنيدن نام جيم موريسون برآشفته شده، به آشفتگي ذهني وي دامن مي زند. چون مادر ماريون نيز در جواني با موريسون رابطه داشته و جک به اين نتيجه مي رسد که:
- مادرش هم مثل خودش هرجايي است....جالب اين که نقش والدين ماريون را نيز پدر و مادر واقعي دلپي[آلبر دلپي و ماري پي يه] بازي کرده اند. دلپي از شوخي با خود و ضعف بينايي اش نيز ابا نکرده-در اولين صحنه هاي فيلم نماي نقظه نظر ماريون را از مي بينيم که انگار از پشت شيشه اي کثيف و گل اندود فيلمبرداري شده- و در صحنه اي به جک که عينک را از چشمان او برمي دارد، مي گويد:"تو را نمي بينم. امکان داره تصور کنم که دارم با گريگوري پک عشقبازي مي کنم!"
دو روز در پاريس مي تواند براي عشاق اين شهر نيز چهره ديگري از آن را به نمايش بگذارد، جايي که جک آن را جهنمي مي يابد که امکان برقراري ارتباط يا ديگران تقريباً سخت است و عرق ميهن پرستي فرانسوي مي تواند تبديل به نژاد پرستي وحشتناکي گردد[مانند صحنه مشاجره ماريون و راننده تاکسي]. براي کساني نيز که تا امروز دلپي را به عنوان بازيگر مي شناختند، ديدن توانايي هاي او در ساخت يک کمدي عاشقانه مدرن جذاب خواهد بود!ژانر: کمدي، درام، عاشقانه.
<strong>ژاکوي جذاب/ژاکو لا کروکوان Jacquou le croquant
کارگردان: لوران بوتونا. موسيقي: لوران بوتونا. مدير فيلمبرداري: اليويه کوکو. تدوين: استن کوله. طراح صحنه: کريستين مارتي. بازيگران: گاسپار اوليل[ژاکو]، ماري ژوزه کروز[مادر ژاکو]، آلبر دوپونتل[پدر ژاکو]، ژوسلن کوئيويرن[کنت نانساک]، چکي کاريو[شواليه]، مالک زيدي[توفو]، اليويه گورمه[کشيش]، بويانا پانيچ[گاليو]، ژوديت ديويس[لينا]. 140 دقيقه. محصول 2007 فرانسه.
سال 1850. ژاکو پسري 9 ساله و تيزهوش زندگي شادمانه اي با والدين فقيرش دارد، کساني که در املاک کنت نانساک مورد استثمار قرار دارند. اما به زودي رفتار کنت بي رحم باعث مي شود تا ابتدا پدر ژاکو زنداني و بعد کشته شود و سپس مادرش بر اثر بيخانماني و سرما بميرد. تا اين که شبي زمستاني کشيشي روستايي ژاکوي برهنه و در حال يخ زدن را يافته و به خانه خود مي برد. ژاکو نزد کشيش مانده و به عنوان دستيار وي خدمت مي کند. شواليه نجيب زاده اي از دوستان کشيش نيز به او نظر لطف دارد. سال ها بعد، ژاکو که جواني 20 ساله شده، مصمم است تا از کنت نانساک انتقام بگيرد. اما در اين فاصله دل به دوست دوران کودکي اش لينا نيز باخته و همه او را به دوري از کنت تشويق مي کنند. اما بازگشت ناگهاني کنت و دخترش گاليو در روز مسابقه رقص ساليانه به آتش اختلافات دامن مي زند. گاليو که در کودکي توسط ژاکو از مرگ نجات يافته، قصد دارد دل وي را تصاحب کند. اما ژاکو او را از خود مي راند و کنت نيز در مسابقه رقص از او شکست مي خورد. اما شادماني آنها ديري نمي يابد، چون عمال کنت ژاکو را دزديده و در چاه قصر مي افکنند. شواليه حکم تفتيش خانه کنت را مي گيرد، اما جستجوها بي فايده است. سرانجام ژاکو موفق مي شود به سختي خود را از چاه بالا کشيده و از انبار اسلحه قصر سر در آورد. حال هدف او شوراندن دقانان عليه کنت ظالم و گرفتن انتقام است. شورشيان پيروز شده و قصر کنت به آتش کشيده مي شود. اما اين کار به منزله درگيري شورشيان با قانون و ديوانيان است. ژاکو و دوستانش دستگير مي شوند و به نظر مي رسد پاياني تلخ همچون پدر ژاکو در انتظارشان است. اما گاليو دختر کنت در دادگاه حاضر شده و بر ظلم پدرش، همچنين نجات خود به دست ژاکو در جريان شورش صحه مي گذارد. بعد از محاکمه گاليو کشور را ترک مي کند و ژاکو به همراه عروسش لينا زندگي تازه اي را در روستاي بدون ارباب آغاز مي کنند.<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
اگر دل تان براي ديدن يک فيلم فاخر، عظيم و کلاسيک نما تنگ شده، ژاکوي جذاب بهترين ها را در اختيارتان مي گذارد. و اگر به داستان ها و فيلم هاي اين چنيني فرانسوي علاقمند باشيد و طرفدار الکساندر دوما و حتي بينوايان ويکتور هوگو که چه بهتر!!!
ژاکوي جذاب يک داستان با تمامي ويژگي هاي يک فيلم پر ماجرا از نبرد ميان روستايي تهيدست و ارباب ظالم است که مثلثي عشقي نيز به آن افزوده شده و همچون تابلويي از رنگ و موسيقي پرداخته شده است. يکي ديگر از همان محصولات عظيمي که سينماي فرانسه قصد دارد تا با اتکا به آنها صنعت سينماي کشورش را رونق داده و فرانسويان را به ديدن محصولات بومي ترغيب کند. و اگر چنين فيلم هايي بتوانند به بازارهاي خارجي نيز راه يافته و درآمدي کسب کنند که بشود آنها را به پيکر سينماي ملي تزريق کرد، به زيارت دو کار انجام شده است!
فيلم بر اساس رمان مشهور و پر فروش اوژن له رو ساخته شده که در سال 1969 دستمايه ساخت ميني سريالي موفق بوده، اما فيلم بوتونا عملاً محصولي دو پاره است. يک ساعت اول فيلم که دوران کودکي ژاکو را به تصوير مي کشد عملاً جذاب تر و پر کشش تر از نيمه دوم آن است که اعمال قهرمانانه و مثلث عشقي ژاکو-لينا-گاليو و درگيري هاي آنان را نشان مي دهد. بزرگ ترين مشکل فيلم لقمه گلوگيري به نام گاسپار اوليل است که با توجه به فيزيک صورت، بازي سرد و پيشينه حضورش در نقش قاتلي چون هانيبال لکتر[که در آن فيلم هم وصله ناجوري بود] نمي تواند همدلي تماشاگر چندان جلب کند. چنين خبطي براي فيلمي که بايد قهرمان آن به خاطر نامش هم که شده بايد به قول ظرفا تيکه اي باشد، سرآغاز افت فيلم است. از طرف ديگر بازي وي در برابر کهنه کاراني چون گورمه و کاريو خالي از هر گونه تازگي است و بازيگر نقش کنت نانساک نيز با وجود فيزيک خوبش نقشي کليشه اي از چنين جانوري را بازي مي کند. اما نقطه قوت فيلم: طراحي صحنه و لباس، موسيقي، بازي لئو لوگران در نقش کودکي ژاکو، تدوين و فيلمبرداري زيباي آن است که در صحنه دوئل کنت و ژاکو به وسيله رقص به اوج مي رسد. هر چند بوتونا تمامي تلاش خود را کرده تا فيلمي يکدست و پر کشش بسازد.
لوران بوتونا متولد 1961 پاريس، فيلمبردار، آهنگساز، تهيه کننده، تدوينگر، نويسنده و کارگردان است. از سال 1980 با ساختن Ballade de la féconductrice وارد سينما شده، اما عمده شهرت و موفقيت خود را مديون کليپ هايي است که براي گروه ABBA ساخته و فيلم هايي تلويزيوني موفقي چون Mylène Farmer: Live à Bercy نيز در کارنامه دارد.ژانر: ماجرا، درام.
<strong>جينداباين Jindabyne
کارگردان: ري لارنس. فيلمنامه: بئاتريکس کريستين بر اساس داستان کوتاه "So Much Water So Close to Home" از ريموند کارور. موسيقي: پل کلي، دان لاسکومب. مدير فيلمبرداري: ديويد ويليامسون. تدوين: کارل سادراستن. طراح صحنه: مارگوت ويلسون. بازيگران: لورا ليني[کلر]، گابريل بايرن[استوارت]، دبرا لي فورنس[جاد]، جان هاوارد[کارل]، لي پورسل[کارمل]، استليوس ياکه ميس[روکو]، سايمون استون[بيلي]، شون ريس وميس[تام]، اوا لازارو[کايلين کالاندريا]، بتي لوکاس[ونيسا]. 123 دقيقه. محصول 2006 استراليا. نامزد 9 جايزه از انستيتوي فيلم استراليا، برنده جايزه ويژه داوران جشنواره فيلم هاي پليسي کنياک، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش مکمل/دبرا لي فورنس-بهترين فيلمبرداري، کارگرداني، فيلمنامه اقتباسي و نامزد جايزه بهترين بازيگر مرد نقس مکمل/جان هاوارد-بهترين بازيگر زن/لورا ليني، بهترين فيلم و موسيقي از انجمن منتقدان سينمايي استراليا، نامزد 4 جايزه از مراسم IF، برنده جايزه بهترين فيلمنامه و جايزه فيپرشي بهترين فيلم از جشنواره استکهلم، برنده جايزه بهترين بازيگر زن/لورا ليني و بهترين موسيقي و نامزد صدف طلايي جشنواره والادوليد.
استوارت کين ايرلندي تبار که در شهر کوچک جينداباين استراليا زندگي مي کند، در سفري به قصد ماهيگيري به همراه سه نفر ديگر جسد دختر جواني را در رودخانه پيدا مي کنند. آنها به جاي بازگشت فوري به شهر، ماهيگيري را ادامه داده و فرداي آن روز، در بازگشت به شهر واقعه هولناکي را که شاهد بوده اند گزارش مي دهند. کلر، همسر بيمار استوارت که از رفتار شوهرش آگاه شده، دچار ناراحتي گشته و اعتقاد و علاقه اش به وي سست مي شود. سپس مي کوشد تا به خانواده دختر قرباني کمک کند. اما رفته رفته زندگي خانوادگي خودش با مادرشوهرش، استوارت و پسر جوان شان دچار عدم تعادل مي شود....<strong>چرا بايد ديد؟
داستاني در يک زناشويي و يک قتل، وقايعي که مي تواند زندگي چندين انسان را از اين رو به آن بگرداند. اما قرار نيست اين بار به دنبال يافتن قاتل يا انگيزه هاي او باشيم. آن چه مهم تر است تاثير اين جنايت بر زندگي کساني است که در آن حوالي زندگي مي کنند. جايي که به خودي خود نه فقط محلي جذاب، بلکه راز آميز نيز هست.
شهري که امروز به نام جينداباين شناخته مي شود در 1967 ساخته شده و شهر قديمي جينداباين به خاطر احداث بزرگ ترين درياچه مصنوعي جهان در آن منطقه به زير آب رفته است. [يک موضوع دبش براي ترسناک سازان که از ويرانه هاي شهر زير آب و کليساهاي قديمي موجود در شهر جديد و قديم مي توانند ده ها قصه بيرون بکشند!]. اما داستان ريموند کارور و ترانه اي که بر الهام از قصه ساخته شده، موقعيتي ديگر براي ري لارنس فراهم کرده است.
ري لارنس متولد 1948 استراليا نويسنده و کارگردان کم کاري است که از اواسط دهه 1980 تا امروز فقط سه فيلم بلند کارگرداني کرده است. فيلم اولش سعادت در 1985 توانست در مراسم انستيتوي فيلم استراليا برنده جايزه بهترين کارگرداني شود و به نامزدي نخل طلاي جشنواره کن نائل شود. اما لارنس دومين فيلمش Lantana را 16 سال بعد مقابل دوربين برد. Lantana اولين طبع آزمايي او در ژانر پليسي بود، اما موفقيت شگفتي براي وي به دنبال آورد. کسب 32 جايزه معتبر از جشنواره هاي بين المللي از جمله جشنواره فيلم هاي پليسي کنياک نشان از ظهور استعدادي درخشان در اين ژانر داشت. و اينک پس از 5 سال با دومين فيلمش در همين ژانر که مانند فيلم دومش نام خود را از يک شهر گرفته، بازگشته است.
جينداباين از نظر خلق هيجان و تنش شايد به پاي فيلم دوم وي نرسد، اما تاکيد لارنس بر روانشناسي افراد درگير ماجرا و از همه مهم ترکلر و استوارت کين و درامي که در اطراف قتل دختري جوان شکل مي گيرد، بسيار چشمگير و تماشايي است.
همچون فيلم قبلي صحبت بر سر انتخاب هاي اخلاقي[نه قانوني!] شخصيت هاي قصه است و همچنين حفظ وحدت خانوادگي که مي تواند هر فاجعه اي را قابل تحمل کند. اما زير جنبه هاي پنهان شخصيت ها درپي واقعه اي که حتي دخالتي در وقوع آن ندارند، بروز پيدا کرده و زندگي را بر آنان سخت مي کند. چنين تمي مي تواند در نگاهي کلي نوعي ديدگاه اجتماعي سياسي به فيلم و کارگردانش اعطا کند که نهايت بلندپروازي هر فيلمسازي است. لارنس به خوبي به اين مهم دست مي يابد و با پرهيز از هيجانات کاذب توجه تماشاگر را در چشم اندازهاي لخت استراليا و اطراف شهر جينداباين به کاراکترهاي سرگشته خود جذب مي کند. البته شايد براي تماشاگري که به دنبال فيلم متعارف پليسي است، معرفي جورج[پيرمرد قاتل] در سکانس آغازين و ريتم کند فيلم اندکي ملال آور باشد. اما قول مي دهم اگر کمي حوصله به خرج دهيد درامي به شدت قوي را نظاره خواهيد کرد که قتل فقط استارت موتور آن است!ژانر: جنايي، درام، راز آميز، مهيج.
<strong>نينا فريسک Nina Frisk
نويسنده و کارگردان: ماريا بلوم. موسيقي: آندرس نيگارد. مدير فيلمبرداري: گوران هالبرگ. تدوين: پترا آهلين، مايکل لسچيلوسکي، آندرياس نيلسون. طراح صحنه: ژوزفين اسبرگ. بازيگران: سوفيا هلين[نينا فريسک]، سون اهلستروم[لينوس]، آنا ماريا پاپه[ماريکا]، گونيلا نايروس[جيل]، اوربان الده[کريستر]، دانيل گوتشنهيلن[مارکوس]، ميکائي آلسبرگ[پدر ماريکآ]، يوهان اهن[گونار]، گونل فرد[ماري لوئيز]، ماتس رودال[خلبان]، يانيکه گروت[همسر خلبان]، آنيا لوندگره[مادر ماريکا]، اينگه لوندگره[مادربزرگ ماريکا]، لوکاس لوگران[ينس]. 83 دقيقه. محصول 2007 سوئد.
نينا فريسک مهماندار هواپيماست. او هميشه لبخند به لب دارد و به نظر مي رسد از پرواز و روابط عاشقانه اش با همکاران مذکرش- از جمله خلباني متاهل- لذت مي برد. اما در پشت صورت خندان نينا آرزوي داشتن يک خانواده پنهان شده است. ولي او خواستار زندگي همچون برادرش لينوس نيست که که با همسر متوقعش ماريکا و فرزندان شان در محله اي اعيان نشين زندگي مي کنند. از طرف ديگر جيل مادر نينا و لينوس، که با يک الکلي بيکار به نام کريستر زندگي مي کنند مخل آسايش فرزندان بزرگ سال خويش است و مرتباً به وسيله تلفن مزاحم آنان مي شود. تا اين که سر و کله مارکوس در اطراف نينا پيدا مي شود و همه چيز رنگ ديگري به خود مي گيرد. مارکوس مردي بيوه است که از پسر کوچکش نگهداري مي کند. اين دو عاشق يکديگر مي شوند. اما روح همسر مرده مارکوس و خانواده نابهنجار نينا ادامه اين رابطه را دچار مخاطره مي کند....<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
برش هايي از زندگي يک مهماندار سوئدي هواپيما که زيباست و همچون زنان خطه اسکانديناوي پس از مدتي خوشگذراني آرزو به دل تشکيل خانواده است. براي کساني که سينماي سوئد را با فيلم هاي خشک و جدي امثال برگمن شناخته اند، يقيناً تماشاي نينا فريسک زنگ تفريحي وجد آور خواهد بود. چون قالب کمدي عاشقانه آن در تلفيق با ساختاري معقول به وحدتي زيبا رسيده است. صحنه هاي هوايي که به مثابه نقطه گذاري سينمايي در طول فيلم به کار رفته، حکم جدا کننده برش هاي متفاوت زندگي نينا را دارد. او دوست دارد تا خانواده اي براي خود داشته باشد، اما ساختار خانواده مادر و برادر را نمي پسندد. پدر شوهر الکلي و مفت خورش کريستر شايد ظاهراً آزار دهنده تر از ماريکا باشد. اما ماريکا نيز به سهم خود سوهان روح برادري است که در چنگ زندگي بورژوازي امثال وي اسير شده و حتي رابطه جنسي منظمي هم با وي ندارد.[در فيلم اشاره مي شود که آن دو سه ماه است با همديگر نخوابيده اند]. چنين وقايعي در زندگي سوئدي هايي که عادت کرده ايم در فيلم هاي برگمن همواره آنها را در حال مکاشفه از طريق سکس ببينيم، غريب است. نينا هر چند با خلبان هاي همکار نرد عشق مي بازد، اما همه اين روابط بي پايه است. او بيهوده دل به مارکوس مي دهد و بهترين فرصت شغلي اش را فداي بودن با وي مي کند. اما مارکوس با شوکي که با خبر سفر شش ماهه اش بههند به او-و ما- وارد مي کند، هم نينا و هم ما را به جايي بازمي گرداند که سفرمان را با نينا آغاز کرده بوديم. در پايان فيلم نينا و برادرش همچون سکانس آغازين، درون اتومبيلي نشسته اند و در دل مي کنند. نينا به شدت سرخورده، اما لينوس او را تشويق مي کند که خود را نبازد و از رابطه اش با مارکوس به عنوان يک تجربه گران قيمت درس بگيرد. نينا مي داند که زندگي خانوادگي مي تواند جهنم باشد، اما وقتي در جهنم تنها نباشي باز هم روزنه اميد هست.
از نکات قوت فيلم دو سکانس بسيار تماشايي آن است. ابتدا صحنه اي که نينا در عالم خيال دور ميز غذاخوري و افراد فاميل مي چرخد و بار دوم افکت صوتي و تصويري سقوط هواپيما که بر روي چهره وي هنگام شنيدن خبر مارکوس مبني بر ترک وي...
ماريا مارگرتا بلوم متولد 1971 استکهلم از فيلمنامه نويسان، نمايشنامه نويسان، آهنگساز و کارگردان برجسته سوئدي است که تا امروز بخت آشنايي با وي نصيب نشده بود. او بعد از سابقه اي درخشان در تئاتر و دريافت جوايزي ارزنده با ساخت فيلم Dalecarlians در 2004 پا به عالم سينما گذاشت. اين فيلم که در جشنواره فيلم هاي اروپايي بروکسل نامزد جايزه طلا بود، براي وي دو جايزه از جشنواره Guldbagge و جشنواره فيلم هاي نورديک لوبک به ارمغان آورد. نينا فريسک دومين فيلم اوست. ژانر: کمدي.
<strong>دوباره نوازي Reprise
کارگردان: يواخيم ترير. فيلمنامه: يواخيم ترير، اسکيل ووگت. موسيقي: اولا فلوتوم، کنوت شرينر. مدير فيلمبرداري: ياکوب ايهره. تدوين: اليويه بوگ کوته. طراح صحنه: راجر روزنبرگ. بازيگران: اندرس دانيلسن لي[فيليپ]، اسپن کلومان هوينر[اريک]، ويکتوريا واينگه[کاري]، هنريک الوستاد[هنينگ]، کريستين روبک[لارس]، اود ماگنوس ويليامسون[مورتن]، ربکا کاري يورد[يوهانه]، هنريک مستاد[يان ايويند]، پال اشتوکا[گير]، سيگموند سيورود[استن اگيل دال]، توربيورن هار[ماتياس ورگلاند]، تونه دانيلسن[اينگر، مادر فيليپ]، اليزابت ساند[هانه، مادر اريکا]،. 105 دقيقه. محصول 2006 نروژ. برنده جايزه لاله طلايي بهترين فيلم از جشنواره استانبول، برنده جايزه بهترين کارگرداني، جايزه دن کيشوت و نامزد گوي کريستال جشنواره کارلووي واري، برنده جايزه ديسکاوري از جشنواره تورنتو، نامزد 4 جايزه از جشنواره آماندا.
اريک و فيليپ سعي دارند تا نويسندگي پيشه کنند. نوشته هاي اريک به خاطر فقدان استعداد توسط ناشري رد مي شود. اما دست نوشته هاي فيليپ قبول شده و عملاً مرد جوان يک شبه تبديل به نامي بزرگ در صحنه ادبيات نروژ مي شود. شش ماه بعد، اريک و دوستانش به ملاقات فيليپ - که در آسايشگاهي رواني بستري شده- مي روند تا او را بعد از دوره درماني طولاني به خانه بازگردانند. اينک نوشتن آخرين چيزي است که به مغز فيليپ خطور مي کند، اما اريک هنوز علاقه اش به کار ادبي را حفظ کرده و سعي دارد دوستش را نيز ترغيب به نوشتن نمايد…<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
اميدبخش ترين فيلم اول سينماي اسکانديناوي در دهه اخير و نويد دهنده ظهور فيلمسازي بسيار خوش قريحه که با وجود آموزش در انگلستان بيشتر دل بسته سينماي موج نوي فرانسه و کارگردان هايي چون فرانسوا تروفو و ژان لوک گودار است. دوباره نوازي فيلمي قدرتمند درباره رفاقت هاي مردانه، جنون و خلاقيت است. اما از عشق و اندوه نيز نيز چشم پوشي نمي کند و سهمي شايسته در زندگي شخصيت هاي جوانش به اين دو مي دهد. فيلم قصه بلندپروازي دو جوان است و شکست هاي آنان، اما يواخيم ترير در اولين سکانس فيلم به ما مي گويد که اين قصه اي محتمل است. شايد اتفاق افتاده يا بيفتد و شايد هم نه...
سبک روايي و بصري ترير نروژي نيست يا لااقل به سينماي کشورهاي اسکانديناوي شباهتي ندارد. پر تحرک و پر ضرباهنگ است. غني و متمايز و در عين حال موقر است. شايد نمونه چنين فيلم هايي را فقط در سينماي فرانسه بشود يافت که به روابط ميان هنرمندان و نقش قدرت خلاقه شان در تلاقي با زندگي شخصي يا وزمره مي پردازد. در عين حال دوباره نوازي کالبدشکافي رفتاري يک نسل است. نسلي که خواستار تجربي تازه وراي هر چيز موجود است. نسلي که مي پندارد هر چه در زير اين آسمان وجود دارد، کهنه است و تکراري... با اين حال خود نيز مجبور مي شود به تکرار رو آورد. معمايي که در پشت اين تکرار نهفته شايد بتواند به شناخت ديگران و خود و حتي ادامه زندگي سبب شود. مانند کاري که فيليپ مي کند و بعد از بيرون آمدن از آسايشگاه بار ديگر بليطي به مقصد پاريس براي خود و کاري مي خرد. آن هم در همان روزي که سال قبلش به سفر رفته بودند.
دوباره نوازي ماجراي آنتوان دوانل هاي نروزي است. اريک و فيليپ مانند آنتوان و دوستش هستند که مي خواهند با شيطنت دنياي اطراف خود را کشف کنند. فيليپ اين شيطنت را دو بار با قبول مخاطره شمارش معکوس و بستن چشم هايش مي آزمايد. بار اول عشق کاري را مي خواهد و بار دوم سوار دوچرخه است. او به دنبال چيست؟
نقطه مقابل وي اريک است که از رابطه با جنس مخالف مي گريزد تا خود را وقف نويسندگي کند. او بر خلاف دوستش قريحه و نبوغي سرشار ندارد، اما با سخت کوشي و ممارست نويسنده مي شود و خود را به محافل ادبي مي قبولاند. اما زماني که با بت خود-استن اگيل دال نويسنده- روبرو مي شود، از وي نصيحيتي مبني بر پرهيز از شاعرانگي در نثر مي گيرد. کاراکتري که بر اساس شخصيتي واقعي شکل گرفته: تور اولون[1995-1953] شاعر مشهور نروژي که يکي از برجسته ترين چهره هاي ادبي پس از جنگ نروژ بود و از مهم ترين نويسندگان دهه هاي 1980 و 90، تحت تاثير برتون و جنبش سورئاليسم و به شدت مستقل که در 1995 به زندگي خود خاتمه داد. همان کاري که استن اگيل دال مي کند و دو قهرمان فيلم را مبهوت بر جاي مي گذارد.
دوباره نوازي آوايي خوش از سرزمين هاي بي آفتاب است. نويدبخش طلوع سينمايي تازه که طليعه هايش با فيلم هاي پر فلاي و داگور کاري قبلاً چشمان مان را نوازش داده بود. جاني تازه در رگ هاي سينمايي که با نهضت دوگما 95 درخششي کوتاه داشت، اما يقيناً آينده متعلق به جواناني خوش ذوق چون ترير است که يک يک از راه مي رسند.براي آشنايي بيشتر با يواخيم ترير و اين فيلم به مصاحبه اختصاصي روز با وي در همين شماره مراجعه کنيد.[Reprise اصطلاحي در موسيقي به معناي ارجاع و اشاره به آلبومي ديگر يا بازخواني است].ژانر: درام.
<strong>معما The Riddle
نويسنده و کارگردان: برندان فولي. موسيقي: گراهام اسليک. مدير فيلمبرداري: مارک موريارتي. تدوين: راس برادلي. طراح صحنه: مايکل کين. بازيگران: ويني جونز[مايک ساليوان]، درک جيکابي[ولگرد/چارلز ديکنز]، ونيسا ردگريو[روبرتا اليوت]، جيسون فلمينگ[دان رابرتز]، پي دي موريارتي[ويليس/پاسبان فردريک]، جولي کاکس[کيت مريل]، مل اسميت[پروفسور کرانشاو]، ورا دي[سدي ميلر]، مارک آسانته[دواين]. 116 دقيقه. محصول 2007 انگلستان.
مايک ساليوان گزارشگر ورزشي جاه طلب لندني قصد دارد تا با کمک کيت سخنگوي مطبوعاتي پليس شهرتي به عنوان يک خبرنگار جنايي کسب کند. پيدا شدن جسدي در ساحل تيمز همه چيز را در اختيارش مي گذارد، اما افسر تحقيق پرونده و مافوق هاي ساليوان چندان به تعقيب اين پرونده علاقه ندارند. همزمان دست نوشته کتابي از چارلز ديکنز به نام "معما" در ميخانه اي کنار رود تيمز يافت مي شود. پس از کشف اين دست نوشته قتل هاي ديگري نيز به وقوع مي پييوندد. ساليوان که احساس مي کند حل معماي کتاب با قتل هاي امروزي در ارتباط است، سعي مي کند با کمک ولگردي اسرار آميز و کيت آن را حل کند. اما به زودي پاي ويليس کاراگاهي حريص، روبرتا اليوت ناشري خودستا و دان رابرتز رئيس بي رحم يک شرکت ساختمان سازي نيز به ماجرا کشيده مي شود....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
برندان فولي نويسنده، تهيه کننده و کارگردان است. در بلفاست بزرگ شده و فيلمنامه هاي متعددي براي کمپاني هاي انگليسي، کانادايي، آمريکايي، تايلند و آفريقاي جنوبي نوشته است. اما سال قبل بود که با ساختن فيلمنامه اي از خودش به نام Johnny Was به جرگه کارگردان ها پيوست و قصد دارد تا بعد از نمايش معما فيلم ديگري به اسم Bog Bodies در ژانر ترسناک را مقابل دوربين ببرد. اما سخن بر سر فيلم فعلي است که با سرمايه اي 5 ميليون دلاري ساخته شده و پخشي موفق در انگلستان داشته است[فقط 300 هزار کپي دي وي دي آن به ضميمه روزنامه The Mail on Sunday فروخته شد]. Johnny Was نيز نمايش موفقي در آمريکا و کانادا داشت و شش جايزه نيز از جشنواره هاي آنجا دريافت کرد. اما بعيد است که چنين موفقيتي در انتظار معما باشد، چون هيچ معمايي در پشت موفقيت فيلم وجود ندارد!
تنها بايد کاردان بود و فيلمنامه خوب داشت و عواملي مطمئن و حرفه اي که گويا به استثناي اولي همگي در اختيار فولي بود، و همين باعث شده تا حاصل کار اش دهان سوزي نباشد. قصه به خودي خود براي کساني که شيفته ادبيات پليسي هستند، جذاب است. مخصوصاً اگر قصه ناتمام ديکنز به نام راز ادوين درود را خوانده باشند. يعني اولين طبع آزمايي ديکنز در ژانر پليسي که بعدها ديگران کوشيدند پاياني براي آن بنويسند. از طرف ديگر حضور بازيگراني قدرتمند چون ردگريو جيکابي در کناز ويني جونز و جيسون فلمينگ که متعلق به نسل جديد بازيگران انگليسي هستند و از دل فيلم هاي گاي ريچي بيرون آمده اند، به خودي خود مي تواند نويد بخش تماشاي فيلم پر کشش باشد.
اما تلاش فولي براي تلفيق قصه اي چون حس ششم با قنداق، ضامن و دو لوله تازه شليک شده تفنگ نتيجه اي خيلي خوب به بار نمي آورد. فيلمسازهاي بسياري کوشيده اند تا به در جريان اصلي فيلمسازي-به قول ايراني ها فيلمسازي بدنه!- موفقيت کسب کرده و تماشاگر را مبهوت هوش و استعداد خود کنند. اما نبايد فراموش کرد که اين کار فقط در سايه پلات پر پيچ و خم يا بازيگران اسم و رسم دار و.... به دست نمي آيد. آن چه که مي تواند هر کارگرداني را به موفقيت نزديک کند تعادل در روايت است. چيزي که فيلم فولي فاقد آن است و در تلفيق رئاليسم و فانتزي و به شکلي نامعقول پديده هاي فوق طبيعي به آن نائل نشده است!
با اين حال اگر به بازي هنرپيشگان کارکشته اي چون جيکابي[مثل هميشه اينجا نيز در دو نقش درخشيده] يا ردگريو علاقمنديد فرصت تماشاي معما را از دست ندهيد!ژانر: درام، مهيج.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر