شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۶

گفت و گو♦ سينماي جهان



بي اغراق مي توان گفت که موج تازه اي در سينماي کشورهاي اسکانديناوي در حال اوج گرفتن است. در چند سال ‏اخير شاهد ظهور کارگردان هاي جوان و با استعدادي چون داگور کاري و پر فلاي از اين خطه بوده ايم.‏‎ ‎‏ يواخيم ترير ‏يکي از آنهاست که " روز" پاي حرف هايش نشسته است. ‏

گفت و گو با يواخيم ترير‎‎در حسرت رنج...‏‎ ‎
نمايش دوباره نوازي در جشنواره هاي کارلووي واري، تورنتو و استانبول به همراه اهداي جوايزي پر اهميت به آن که ‏اولين فيلم بلند کارگردان جوانش به شمار مي رود، بار ديگر خبر از ظهور فيلمسازي تازه و اميد بخش به نام يواخيم ‏ترير در اين قسمت جهان داشت. بديهي است که يافتن اطلاعات درباره پيشينه يک فيلمساز کار اولي حتي روي اينترنت ‏کار راحتي نيست و اغلب منابع رسمي نيز ناقص هستند. در اين گونه موارد بهترين راه مراجعه به خود شخص است و ‏با استفاده از همين روش و گفتگويي تلفني با ترير بود که مشخص شد؛ غير از دو فيلم کوتاهي که از او در جشنواره ها ‏به نمايش در آمده، چهار فيلم ديگر و انبوهي فيلم تبليغاتي ساخته و اين که دور بار نيز قهرمان مسابقات ملي اسکيت ‏بورد کشورش بوده....‏
يواخيم ترير متولد 1974 نروژ است. از 1995 با ساختن فيلم کوتاه استراتژي مرگبار شروع به فيلمسازي کرده و تا ‏قبل از فارغ التحصيل شدن از مدرسه ملي سينما و تلويزيون انگلستان در سال 2000 سه فيلم کوتاه ديگر به نام هاي ‏The Transpararency of Evil، گذرنامه و ‏Pietá‏ را نوشته و کارگرداني کرده است. در سال 2001 با نمايش فيلم ‏Still‏ در جشنواره ميلان و دريافت جايزه تماشاگران شناخته شد و يک سال بعد با فيلم مراقب توانست جايزه بهترين فيلم ‏کوتاه جشنواره ادينبورو و مراسم فيلم هاي اروپايي را دريافت کند. مراقب داستان مردي بود که در طول ساعت کاري ‏ناگهان به خانه اش بازمي گردد تا لباس هايش را تعويض کند و در پارکينگ زير زميني آپارتمانش با اتومبيلي شعله ور ‏که جسد مردي در آن قرار دارد، مواجه مي شود. سپس روي پله ها نوار ويديويي پيدا مي کند که شامل تصاوير مردي ‏است که همچون روزهاي ديگر، صورتش را اصلاح کرده، لباس مي پوشد و بعد آنها را آغشته به بنزين کرده و خود را ‏داخل اتومبيلش به آتش مي کشد. مراقب نمايش تلاش هاي مرد دوم براي درک علت خودکشي مرد ديگر بود و توانست ‏در 30 جشنواره بين المللي شرکت کرده و در جشنواره آماندا نيز نامزد بهترين فيلم کوتاه شود. ترير که در انگلستان و ‏نروژ[براي شرکت مولاند فيلم] تعداد زيادي فيلم تبليغاتي ساخته، سال گذشته اولين فيلم بلند خود به نام دوباره نوازي را ‏کارگرداني کرد که در جشنواره هاي متعددي به نمايش در آمد و جايزه بهترين فيلم جشنواره استانبول را نيز به چنگ ‏آورد.‏
‎‎دوباره نوازي به شکلي طنز آميز نمايشگر وضعيت نسل جواني است که اسير رمانتيسم شده و به نظر مي ‏رسد که اصلي ترين مشکل آنها ديدگاه کلبي مسلکانه ناشي از احساس از پيش ساخته شدن همه چيزست. آيا موقع ساخت ‏فيلم چنين فکري داشتيد؟‎ ‎دوباره نوازي در خيلي از کشورها به عنوان داستان يک نسل ارزيابي شد. من فيلم هايم را با يک تم از پيش تعيين شده ‏نمي سازم. ولي شرايطي که در آن قرار دارم خواه ناخواه تم هاي مشخصي را به من تحميل مي کند. من هم وقتي به سن ‏شخصيت هاي همين فيلم بودم، نگاه به شدت بدبينانه و تمسخر آميزي به دنياي پيرامونم خودم داشتم. ولي شخصيت هاي ‏دوباره نوازي به نسل جديدتري تعلق دارند، به نوعي حسرت جديت را دارند و مي خواهند از دست نگاه طعنه آميزشان ‏رها بشوند. اين موضوع به سن و سال ارتباط دارد. در آغاز دوره 20 سالگي نوعي جستجوي هويت را تجربه مي کنيد. ‏من هم دوست داشتم شخصيت هايم درباره اين راه ها سوال هايي مطرح کنند.‏

‎‎در فيلم يکي از شخصيت ها مي گويد:‏‎ ‎‏"موسيقي طعنه آميز پانک خيلي زود به يک تجارت متظاهرانه تبديل ‏شد". رابطه اين شخصيت ها با فرهنگ پانک را چگونه مي بينيد؟‎ ‎پانک در زندگي من تاثير زيادي داشت. ولي فقط پانک و ايده زيرپا گذاشتن اصول نبود. مثلاً از جاز هم تاثير زيادي ‏گرفتم. مي توانم آن را نوعي تلاش براي کنار هم گذاشتن کهنه و نو اسم بدهم. کمي شبيه موج نوي فرانسه... شوخ طبعي ‏روايي فيلم هاي موج نو فرانسوي را خيلي دوست دارم. از طرف ديگر در اسکانديناوي واقعاً وضعيت سياسي که منجر ‏به پديد آمدن نسلي عاصي بشود، وجود ندارد. پانک فرهنگي بود که حتي در برابر رمانتيسم هيپي گري و نسل 1968 ‏هم نگاهي انتقاد آميز داشت. اما درون آن يک نگاه تحليلي خوش بينانه هم وجود دارد. براي من پانک يک سبک رفتاري ‏است. نوعي مقابله با سيستم، حتي اگر اين سيستم به افراد عاصي تعلق داشته باشد....‏
‎‎فيلم همزمان با داستان يک نسل، به پرتگاه ميان اسطوره پيرامون زندگي نويسندگان و هنرمندان و زندگي ‏روزمره شان هم مي پردازد...‏‎ ‎بله، با اسطوره نويسندگان بزرگ از نوجواني به جواني مي رسي و هيچ کس به تو از ساعت هاي طولاني که بدون ‏نوشتن کلمه اي در حال نگاه کردن به آسمان سپري مي کنند، حرفي نمي زند. جوان هاي فيلم مرتباً از خود مي پرسند:‏‎ ‎‏"آيا داستاني براي گفتن دارم؟". نروژ کشور امن و بسيار مرفهي است، دوست داشتم با اين موضوع هم تسويه حساب ‏کنم. راستش کمي مثل اريک؛ او هم براي درک و توضيح خودش به نوعي حسرت رنج و بدبختي را مي کشد. فکر مي ‏کند زندگي تازه اش به عنوان يک نويسنده با رفتار سبکسرانه دوستانش همخواني نخواهد داشت. شخصاً فکر مي کنم ‏درون انسان تناقض هاي زيادي مي تواند پنهان شده باشد. چيز متفاوتي نيستي، اما من هم وقتي جوان بودم فکر مي کردم ‏چيز متفاوتي خواهم شد...‏

‎‎در فيلم شخصيت هاي اصلي نسبت به جنس مخالف بسته عمل مي کنند، گروهي از مردها که زن ها را ناديده ‏مي گيرند. به نظر شما اين شخصيت ها دشمن زن ها هستند؟‎ ‎چنين نگاه عامي نمي تواند درست باشد، چون شخصيت ها با هم تفاوت دارند. مثلاً پورنو لارس نقش يک دشمن زن ها ‏را بازي مي کند، چون بسيار بد گمان است. نزديک شدن فيليپ به زن ها و عشق بر خلاف بقيه بسيار به جا است. ‏اريک کمتر مترقي است و داشتن يک ارتباط حتي او را مي ترساند. نروژ در زمينه حقوق زنان کشور بسيار پيشرفته ‏اي است. در مورد بعضي چيزها به خاطر پيشرفته بودن شان مي شود به راحتي شوخي کرد. اين به نظر من اتفاق ‏خوبي است. اما اين که فيلم نگاهي خصمانه به زن ها داشته باشد را قبول نمي کنم. ‏
‎‎اريک به رابطه خود خاتمه مي دهد تا به نوشتن ادامه بدهد، ولي فيليپ به رابطه اش با کاري ادامه مي دهد و ‏تصميم مي گيرد تا نويسندگي را رها کند. در فيلم هم گفت و گويي هست که به ناساگاري زن ها با نوشتن اشاره مي ‏کند...‏‎ ‎شايد به خاطر اين باشد که هنوز تجربه زيادي ندارد. يکي از منابع الهام فيلم قصه کوتاهي از هنري جيمز به نام درس ‏مهارت است که در 1888 نوشته شده است. قصه اي درباره حال و هوا و تناقض هاي موجود ميان زندگي يک هنرمند ‏و زندگي بورژوازي... امروزه هر کس مي خواهد همه چيز داشته باشد. هنرمند بودن، خانواده تشکيل دادن، ثروتمند ‏شدن....ولي بايد ميان اين چيزها دست به انتخاب زد، براي خلق يک چيز بايد فداکاري کرد و از خير بقيه چيزها گذشت. ‏فيلم درباره اين چيزهاست. گفتن اين که همه فيلم درباره رابطه بين زن ها و مردهاست، کمي خطاست. فيلم تلاش مي ‏کند تا نگاهي انتقادي به زندگي مصرفي بورژوازي را به نمايش بگذارد.‏

‎‎اما اريک هم يک زندگي بورژوايي دارد...‏‎ ‎البته، مثلاً هنوز با مادرش زندگي مي کند. اما ذهن اش مغشوش است، از وضعيتي که در آن قرار دارد راضي نيست.‏
‎‎دست کم وضعيت خودش را زير سوال مي برد.‏‎ ‎دقيقاً. اريک يک شخصيت منفعل است. خيلي ها فيلم را به خاطر منفعل تر بودن شخصيت کاري زير سوال بردند. از ‏اين رو مردهاي فيلم هم منفعل هستند... منفعل و سر در گم، شخصيت هايي که وضعيت مشخصي ندارند را دوست دارم. ‏اين فيلم روايت دراماتيک و درگيري کلاسيک را رد مي کند، بلکه نوعي برخورد پنهاني ميان شخصيت ها وجود دارد. ‏مارگريت دوراس گفته بود که فمينسم در ادبيات، ارجحيت دادن به زماني ديگر، روايتي ديگر، و قصه اي ديگر است. ‏مثلاً فقط سکس نيست، بلکه نگاه به زماني در وراي کارهاي بزرگ مرد است. اين نوع نگاه خيلي برايم جذاب است. با ‏اين نوع روايت ها خيلي خوب ارتباط برقرار مي کنم. به نقد نحوه نمايش کلاسيک مرد اهميت مي دهم. و طبيعي است ‏که دوباره نوازي فيلمي درباره مردهاست. فکر نمي کنم پاسخ دادن به چنين سوال هايي کار راحتي باشد.‏

‎‎در فيلم مشکلات رفتاري فيليپ از نظر آسيب شناسي به شکلي واضح عنوان نمي شود. آيا عمداً اين موضوع ‏را نامشخص گذاشتيد؟‎ ‎فيلمنامه را به همراه اسکيل ووگت نوشتيم که دوست مشترکي مبتلا به ‏schizoaffective‏ داريم. به همين خاطر با ‏مسائلي از اين دست خوب آشنا هستيم. نه مي خواستيم شخصيتي کاملاً خيالي بسيازيم، نه دوست داشتيم فيلمي بسيازيم که ‏ناراحتي هاي رواني را از ديدگاه اجتماعي تحليل کند. ناراحتي رواني براي ما استعاره اي از فقدان هويت و جستجو به ‏دنبال آن است. خيلي ها فکر مي کنند که وان گوگ چون ديوانه بود، هنرمند بزرگي بود. اما وقتي زندگي نامه اش را ‏بخوانيد مي فهمند که اين يک تراژدي وحشتناک است. باورهاي هنري زيادي وجود دارد که جنون را لازمه نبوغ هنري ‏مي دانند. ما مي خواستيم چنين کليشه هايي را نابود کنيم.‏
‎‎استفاده از فلاش بک و تدوين سريع، ساختار فيلم را به کمي پيچيده کرده. وقتي درباره ويژگي هاي فرمي آن ‏داشتيد تصميم مي گرفتيد چه چيزهايي را بيشتر در نظر گرفتيد؟‎ ‎در واقع اين يک ترجيح نبود. از اولين مراحل کار همراه با پيشرفت فيلمنامه ويژگي هاي فرمي نيز شروع به نشان دادن ‏خودش مي کند. اما در اين فيلم، مي خواستيم سبکي را انتخاب کنيم که به عنوان آينه شخصيت ها عمل کند. اين جوان ‏هايي که در آغاز دوران 20 سالگي هستند و درباره مسئله اي بسيار جدي حرف مي زنند يا از کتابي که خوانده اند، بعد ‏شروع به صحبت درباره دختر خوشگلي مي کنند که از کنارشان رد مي شود. از اين شاخه به آن شاخه مي پرند... فيلم ‏هم چنين روايت و ساختار اپيزوديکي دارد. اين روش فقط براي فاصله گذاري بين تماشاگر و فيلم نيست، بلکه براي ‏سوق دادن آنها به سوي نوعي تفکر و ديدن دنيا از آن استفاده کردم.‏

‎‎در پايان فيلم-‏‎ ‎درست مثل صداي رواي که از ابتدا حضور دارد- تاکيد مي شود که همه اينها بر اساس ‏فيلمنامه اي بوده و چنين حسي را منتقل مي کند که اين پايان هرگز به صورت واقعي اتفاق نيفتاده است. به نظر شما اين ‏حس‎ ‎‏"چه فرقي مي کند مگر؟" نوعي ديدگاه بدبينانه نسبت به زندگي را در خود پنهان نمي کند؟‏‎ ‎مي خواستيم فيلم پايان بازي داشته باشد. چون ترجيح مي دهم به جاي مورد داوري قرار گرفتن، مورد سوال قرار ‏بگيرم. مي خواستيم هم پاياني باز و هم احساس برانگيز براي تماشاگر فراهم کنيم، تا وقتي از سالن سينما بيرون مي ‏روند به فکر کردن درباره آن ادامه بدهند. بعضي آدم ها پايان فيلم را خيلي بدبينانه ارزيابي مي کنند، و برخي هم خيلي ‏اميدوارانه... در پايان فيلم اريک در پاسخ به سوال چي شد به جاي استفاده از کلماتي چون شد يا کرد ترجيح مي دهد از ‏فعل هايي مثل مي تواند باشد يا مي توانست بکند، استفاده کند. کساني هستند که مي گويند اين حوادث واقعاً اتفاق افتاد و ‏بر عکس افرادي هم وجود دارند که آن را نامعلوم مي دانند. انسان ها برخوردهاي متفاوتي مي کنند و من هن جنين ‏چيزي را براي يک فيلم مي پسندم.‏
‎‎در ابتداي فيلم وقتي دو شخصيت اصلي دست نوشته هايشان را به صندوق پست مي اندازند، از خودشان مي ‏پرسند:‏‎ ‎‏"آيا واقعاً مي خواهم اين نوشته ها را در معرض ديد دنيا قرار بدهم؟". آيا اين سوالي است که شما هم از خودتان ‏پرسيده باشيد؟‎ ‎بله، هميشه‎ ‎‏[مي خندد]. فکر نمي کنم بشود از اين سوال فرار کرد. مرتباً از خودتان مي پرسيد:‏‎ ‎‏"من چيکار دارم مي ‏کنم؟" و تا زماني که فيلم به تماشاگر عرضه بشود به آن ادامه مي دهيد. به نظر من يکي از بهترين ويژگي هاي ‏فيلمسازي هم همين است. در حال حاضر مشغول نوشتن فيلمنامه دومين فيلم خودم هستم و اين سوال را هر روز از خودم ‏مي پرسم. ‏

هیچ نظری موجود نیست: