فيلم روز♦ سينماي جهان
با نزديک تر شده به 24 فوريه 2008 هيجان سينما دوستان سراسر دنيا فزوني مي گيرد. همه منتظرند تا نام برندگان خوشبخت هشتادمين دوره مراسم اسکار از زبان همکاران شان اعلام شود. مراسمي که در برگزاري آن هنوز محل شک و ترديد است و امکان دارد تا به سرنوشت مراسم گولدن گلاب دچار شود. از هفته گذشته شروع به معرفي فيلم هايي کرديم که در ميان نامزدهاي اصلي اسکار هشتادم قرار داشتند. اين هفته نيز با معرفي 7 فيلم ديگر به استقبال بزرگ ترين جشن سينمايي دنيا رفته ايم..
<strong>فيلم هاي روز سينماي جهان</strong>
<strong>خون روان خواهد شد There Will Be Blood
کارگردان: پل تامس اندرسون. فيلمنامه: پل تامس اندرسون بر اساس داستاني از اپتن سينکلر. موسيقي: جاني گرين وود. مدير فيلمبرداري: رابرت الزويت. تدوين: ديلن تيچنور. طراح صحنه: جک فيسک. بازيگران: دانيل دي-لويس[دانيل پلينويو]، پل دانو[الاي ساندي]، کوين جي. اوکانر[هنري]، کياران هيندز[فلچر]، ديلان فريزير[اچ. دابليو. پلينويو]، سيدني مک آليستر[مري ساندي]، ديويد ويليس[ايبل ساندي]، ديويد وارشاوفسکي[اچ. ام. تيلفورد]، کالتون وودوارد[ويليام بندي]، کولين فوي[مري ساندي بزرگسال]، راسل هاروارد[اچ. دبليوي بزرگسال]. 158 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: Oil!. نامزد جايزه اسکار بهترين طراحي صحنه-بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-تدوين-تدوين صدا- بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اول مرد-بهترين فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بهترين تدوين از انجمن تدوينگران فيلم آمريکا، نامزد جايزه بهترين فيلمبرداري از انجمن فيلمبرداران آمريکا، نامزد بهترين طراحي صحنه از اتحاديه طراحان صحنه، نامزد جايزه بافتا براي بهترين فيلمبرداري-بهترين کارگرداني-بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اول مرد-بهترين موسيقي-بهترين فيلمنامه اقتباسي-بهترين صدابرداري-بهترين بازيگر مرد نقش مکمل/دانو و بهترين طراحي صحنه، نامزد حزس طلاي جشنواره برلين، برنده جايزه بهترين بازيگر نقش اول مرد-بهترين موسيقي و نامزد جايزه بهترين فيلم از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر مرد از انجمن منتقدان فيلم مرکز اوهايو، برنده جايزه بهترين بازيگر و نامزد جوايز بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-موسيقي-فيلمنامه اقتباسي و بهترين فيلم از مراسم انجمن منتقدان سينمايي شيکاگو، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي دالاس فورت ورث، نامزد جايزه بهترين کارگرداني از اتحاديه کارگردان هاي آمريکا، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي فلوريدا، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين بازيگر نقش اول مرد و نامزد گولدن گلاب بهترين فيلم، برنده جايزه بهترين فيلم از انجمن منتقدان کانزاس سيتي، نامزد جايزه بهترين بازيگر-کارگرداني-بهترين فيلم و بهترين فيلمنامه نويس از انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين بازيگر-کارگرداني-بهترين طراحي صحنه و بهترين فيلم از مراسم انجمن منتقدان سينمايي لس آنجلس، برنده جايزه بهترين بازيگر-بهترين فيلمبرداري-بهترين کارگرداني وبهترين فيلم از مراسم انجمن ملي منتقدان سينمايي، برنده جايزه بهترين بازيگر-بهترين فيلمبرداري از مراسم انجمن منتقدان سينمايي نيويورک، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي فونيکس، نامزد جايزه بهترين فيلمبرداري از مراسم ساتلايت، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن بازيگران سينما، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي ساوت وسترن، نامزد جايزه بهترين فيلمنامه اقتباسي از مراسم اتحاديه نويسندگان آمريکا.
سال 1898، نيومکزيکو. دانيل پلينويو در معدن نقره خود سرگرم کار است. اما زماني که رگه اي از نقره مي يابد، در پي سانحه اي پايش مي شکند و مجبور مي شود تا سينه خيز به شهر برود. او چند کارگر اجير کرده و با خود به معدن مي برد. يکي از کارگران با خود کودک بي مادري همراه دارد. کار روي رگه نقره، تصادفاً منجر به کشف نفت مي شود و پلينويو را از يک صاحب معدن تبديل به مردي داراي چاه نفت مي کند. هنگام حفاري پدر کودک در پي سانحه اي کشته مي شود و پلينويو بچه را به فرزندي پذيرفته و تام اچ. دابليو. را به او مي دهد. 9 سال بعد پلينويو هر چند فردي موفق اما هنوز ثروتمند خرده پا است. تا اين که يک شب پسر جواني به نام پل ساندي به محل کار وي آمده و نشاني منطقه اي نفت خيز در يک ملک خصوصي در کاليفرنيا را به وي مي فروشد. پلينويو و اچ. دبليو. به آنجا مي روند و زمين را در ازاي 10 هزار دلار از ايبل-پدر پل- خريداري مي کنند. اما ايلاي برادر دو قلوي پل تنها به شرط ساختن يک کليسا زمين را قابل واگذاري مي دادند. ايلاي واعظي جوان ولي پر طرفدار است و از اين راه قصد دارد تا نفوذ خود را گسترش دهد. اما پلينويو اين شرط را رد مي کند. پس از استقرار کارگران و شروع حفاري، پلينويو متوجه مي شود که انتقال نفت خام به دليل نبود خط آهن در محل بسيار گران تمام خواهد شد. تنها راه خريداري زمين هاي اطراف و کشيدن لوله است. اما يکي از زمين داران به نام باندي حاضر به واگذاري مزرعه خويش نيست. مزاحمت هاي ايلاي نيز مزيد بر علت شده و رابطه اي طوفاني ميان او و پلينويو برقرار است و کشته شدن کارگري حين حفاري بر دامنه اختلافات آنها دامن مي زند. بالاخره چاه به نفت مي رسد، ولي انفجار گاز باعث مي شود تا اچ. دبليو کر شود. مدتي بعد مردي به نام هنري که خود را بردار پلينويو اعلام مي کند بر در خانه وي ظاهر مي شود. اما دردسر واقعي با از راه رسيدن پيشنهادي مبني بر خريد زمين و چاه هاي نفت وي به قيمت 1 ميليون دلار از سوي ديگر ثروتمندان منطقه آغاز مي شود....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
پل تامس اندرسون متولد 1970 کاليفرنياست. در 18 سالگي با فيلم داستان ديرک ديگلر-يک مستند ساختگي درباره يک بازيگر فيلم هاي پورنو- توجه منتقدان را به خود جلب کرد. قصه اين فيلم چند سال بعد گسترش يافت و تبديل به شب هاي عياشي شد و اندرسون را به اوج قله هاي موفقيت رساند. اما تا قبل از آن روز فيلم کوتاهي به نام سيگار و قهوه و اولين فيلم بلندش را به نام سيدني يا جفت چهار ساخت. جفت چهار با وجود سوژه تازه اش در زمان نمايش خود توجه زيادي جلب نکرد، اما شب هاي عياشي و سپس ماگنوليا نشان داد که اندرسون فيلمسازي گران قدر و وارث کارگردان هايي چون افولس، رنوار، تروفو، اسکورسيزي، فليني، ولز، برسون و... است که در هر سه فيلم انگشت بر روي تباهي نسل دهه 1980 و 90 آمريکا گذاشته و تم اصلي هر سه فيلمش خانواده جايگزين است. شب هاي عياشي و ماگنوليا براي وي جوايز فراوان، ستايش منتقدان و نامزدي اسکار بهترين فيلمنامه و کارگرداني را به دنبال آورد. اما فيلم Punch-Drunk Love در سال 2002 با وجود مقبوليت اش در ميان بسياري از منتقدان، از کارهاي پيشين وي به شدت دور بود. اينک پس از شش سال وقفه پنجمين فيلم بلند وي به نمايش در آمده و موفق به کسب نامزد چندين اسکار شده است. البته اندرسون در اين سال ها به شدت سرگرم ساختن فيلم هاي کوتاه ويديوي يا تلويزيوني بوده، اما مي توان تمامي آنها را تجديد قوا براي ساخت يک شاهکار حماسي به نام خون روان خواهد شد ارزيابي کرد.
اين شاهکار حماسي درباره حرص و آز آدمي بر خلاف تصور فقط با 25 ميليون دلار ساخته شده و تا اين لحظه نتوانسته در گيشه موفقيت زيادي کسب کند. فيلم اقتباسي کاملاً آزاد و حتي غير وفادارانه به از کتاب سينکلر است. قصه اي ظاهراً درباره يک جوينده ثروت، کسي مانند جويندگان طلاي قرن نوزدهم آمريکا که در ابتداي قرن تصادفاً تبديل به جوينده نفت مي شود. اشتباه نکنيد، اين فقط پوسته ظاهري فيلمي است که دو شخصيت محوري دارد. يکي پلينويو و ديگري واعظي شياد به نام ايلاي ساندي که هر دو به نوعي قرباني طمع خويش مي شوند. البته ديگران هم قرباني حرص آنها خواهند شد. اندرسون اين بار بر فروپاشي انسان ها در پروسه ثروت و ايمان دست گذاشته و مطالعه اي موردي در تاريخ معاصر آمريکا را به تصوير کشيده است. اين همان روياي آمريکايي است که حرص و باورهاي غلط آن را به نابودي مي کشاند. يک گنج هاي سي يرا مادره به روزتر که شخصيتي چون دراکولا وار در راس آن قرار دارد. مردي که ثروت را براي گريز از ديگر انسان ها مي خواهد!
خون روان خواهد شد در مقايسه با ديگر نامزدهاي اصلي اسکار فيلمي باشکوه تر، قوي تر و ماندگارتري است. يک همشهري کين ديگر که بايد از سوي اعضاي آکادمي به آن دقت شود! از بازي دانيل دي لوئيس، فيلمبرداري الزويت و موسيقي جاني گرين هر چه بگويم، کافي نخواهد بود. فقط توصيه مي کنم آن را چند بار ببينيد. ژانر: درام.
<strong>جونو Juno
کارگردان: جيسون ريتمن. فيلمنامه: ديابلو کودي. موسيقي: مت مسينا. مدير فيلمبرداري: اريک استيلبرگ. تدوين: دينا ئي. گلاوبرمن. طراح صحنه: استيو سيکلد. بازيگران: الن پيج[جونو مک گاف]، مايکل سرا[پاولي بليکر]، جنيفر گارنر[ونيسا لورينگ]، جيسون بيتمن[مارک لورينگ]، آليسون جني[برن مک گاف]، جي. کي. سايمونز[م کمک گافه، اليويا ثريلباي[لي]. 96 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، کانادا، مجارستان. نامزد جايزه اسکار بهترين کارگرداني-بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اصلي زن و بهترين فيلمنامه اصيل، نامزد جايزه بهترين تدوين از انجمن تدوينگران آمريکا، نامزد جايزه بافتا براي بهترين بازيگر نقش اصلي زن و بهترين فيلمنامه، برنده جايزه بهترين فيلم به انتخاب تماشاگران و نامزد 4 جايزه ديگر از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اول و بهترين فيلمنامه از انجمن منتقدان فيلم اوهايو، ، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اول-بهترين فيلمنامه- بازيگر خوش آتيه/سرا از مراسم انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، برنده جايزه بهترين فيلمنامه از مراسم انجمن منتقدان فيلم دالاس فورت ورث، برنده جايزه بهترين بازيگر نقش اول زن-بهترين فيلمنامه و جايزه پالين کيل از مراسم انجمن منتقدان فيلم فلوريدا، برنده جايزه ويژه داوران جوان و نامزد جايزه بزرگ بهترين فيلم از جشنواره گيخون، نامزد گولدن گلاب بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اول زن و بهترين فيلمنامه و....
جونو دانش آموز دبيرستاني بعد از مدتي دوستي با پاولي بليکر-يک از هم مدرسه هاي و عضو تيم دوي ميداني- تصميم مي گيرد تا اولين تجربه جنسي اش را با وي صورت دهد. اين تجربه منجر به حاملگي وي مي شود. جونو پس از مشورت با دوستش لي و مراجعه ناموفق براي سقط فرزند ناخواسته، تصميم مي گيرد تا کودک را به دنيا آورده و سپس آن را در اختيار زوجي قرار دهد که قادر به بچه دار شدن نيستند. پس از مدتي زوج مارک و ونيسا لورينگ را پيدا مي کنند. زوجي مرفه که از بچه دار شدن نوميد شده و به نظر مي رسد بهترين گزينه باشند. بعد از ملاقات و امضاي ورقه هاي قانوني پدر جونو مادرخوانده اش شروع به مراقبت از وي مي کنند. اما با نزديک شدن به زمان به دنيا آمدن کودک همه چيز به هم مي ريزد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
راجر ايبرت و چند منتقد ديگر با ديدن اين فيلم کوچک، جمع و جور و کمدي ميان خيل فيلم درام به شدت سر ذوق آمده و ستايش هاي فراواني نصيب آن کرده اند. اتفاقي که در ميان اعضاي آکادمي اسکار هم تکرار شده و جونو را به يکي از 5 نامزد اصلي مراسم امسال تبديل کرده است. اما فارغ از اين هياهوها جونو يک فيلم متوسط رو به بالا است. يکي کمدي درام با فيلمنامه اي قابل قبول که موضوع آن بر تمامي فيلم سايه افکنده و ديدگاه هاي تماشاگران و منتقدان را تحت تاثير قرارداده است. البته توفيق تجاري اين فيلم کم هزينه[7 و نيم ميليون دلار بودجه در برابر 87 ميليون در آمد] نيز در اين روند بي تاثير نبوده است.
موضوع بارداري ناخواسته در ميان نوجوان ها و سرنوشت کودکان محصول روابط جنسي خارج از قراردادهاي مرسوم اجتماعي، چند دهه اي است که ذهن دولتمردان و روانشناسان اجتماعي را به خود مشغول کرده است. طبيعي است در کشوري چون آمريکا که هنوز بسيار از مردم مخالف سقط جنين هستند، از ميان بردن ثمره چنين همخوابگي هاي گناه محسوب مي شود و خيلي ها مانند جونو تشويق به تولد فرزندشان مي شوند. البته همه اين جوانان پدر و مادر فهميم و بامزه اي چون والدين او ندارند يا لاقل دوستي شفيق چون لي. اما مشکل اينجاست که جونو در خود آمادگي نگهداري از کودک را نمي يابد، ولي مارک نيز بعدها با وجود رسيدن به سومين دهه عمرش در خود آمادگي لازم را حس نمي کند. ببخشيد پس تکليف اين همه بچه بي صاحب چي مي شود؟!
پيشنهاد کارگردان و فيلمنامه نويس بروز علاقه و احساس مسئوليت نزد جونو نسبت به فرزند و حضور مفيد ونيسا است و اين که در پايان باز هم جونو و پائولي در کنار هم قرار گرفته اند. اما اين بار با درکي بيشتر نسبت به قبل و قبول مسئوليت. بازهم جاي شکرش باقي است. اما آن چه فيلم را ديدني مي کند تنها بازي يا فيلمنامه آن نيست. تيتراژ به شدت ديدني و حاشيه صوتي آن که پر از ترانه هاي روز و نوجوان پسند است، نقشي بزرگ در توفيق فيلم دارد.
جيسون ريتمن متولد 1977 مونترال و فرزند ايوان ريتمن کارگردان است. از 21 سالگي با فيلم Operation شروع به فيلمسازي کرده و با فيلم قبلي خود ا اين که سيگارمي کشيد متشکريم به شهرت رسيده است. ژانر: کمدي، درام، عاشقانه.
<strong>در دره الاه In the Valley of Elah
کارگردان: پل هاگيس. فيلمنامه: پل هاگيس بر اساس داستاني از مارک بوآل و خودش. موسيقي: مارک ايشام. مدير فيلمبرداري: راجر ديکينز. تدوين: جو فرانسيس. طراح صحنه: لارنس بنت. بازيگران: تامي لي جونز[هنک ديرفيلد]، چارليز ترون[کارآگاه اميلي سندرز]، جيسون پاتريک[ستوان کيرکلندر]، سوزان ساراندون[جوآن ديرفيلد]، جيمز فرانکو[گروهبان دن کارنللي]، بري کوربين[آرنولد بيکمن]، جاش برولين[رئيس پليس بوخوالد]، فرانسس فيشر]ايوي]، وس چاتام[سرجوخه استيو پنينگ]. 121 و 124 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: Death and Dishonor. نامزد جايزه اسکار بهترين بازيگر مرد نقش اول، نامزد جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان فيلم لندن، نامزد جايزه بهترين بازيگر از مراسم ساتلايت، نامزد جايزه شير طلايي و برنده جايزه از SIGNIS از جشنواره فيلم ونيز.
هنک ديرفيلد کهنه سرباز جنگ ويتنام پيامي از طرف ارتش مبني بر بازگشت پسرش از عراق و سپس ناپديد شدنش دريافت مي کند. هنک که يکي ديگر از پسرانش را سال ها قبل از دست داده، اين بار براي يافتن دومي عازم محل خدمت وي مي شود. در آنجا با مراجعه به بخش گمشدگان اداره پليس متوجه مي شود که تشکيلات پليس قادر به کمک به او نيست، چون تحقيقات در مورد پرسنل نظامي فقط بر عهده ارتش است. اما اصرار او و اينکه نظامي ها در حال مخفي کردن چيزي هستند، توجه کارآگاه اميلي سندرز را جلب مي کند. پس از يافته شدن جسد تکه تکه شده مايک ديرفيلد ارتش با اعلام اينکه جسد در محدوده منطقه نظامي يافته شده، پرونده را از دست سندرز خارج مي کند. اما پرس و جو از افراد محلي توسط هنک ديرفيلد که موفق شده موبايل پسرش را از کمدي وسايل وي در پايگاه کش برود، او را به سوي سرنخ هايي هولناک درباره چگونگي مرگ پسرش راهنمايي مي کند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
پل هاگيس فيلمنامه نويس و کارگردان برجسته اي است. متولد 1953 اونتاريو که دو سال متمادي براي فيلمنامه تصادف و تيکه ميليون دلاري جايزه اسکار را به دست آورد. داراي سابقه اي طولاني و مثبت در تلويزيون که توقع منتقد و تماشاگر را بالا مي برد. ولي اين بار در دره الاه براي تماشاگر چندان جذاب نبوده و پرداختن هاگيس به موضوعي به روز چون جنگ عراق و پيامدهاي آن که قرار است جاي ويتنام را در سينماي آمريکا بگيرد، فقط مورد پسند منتقدان قرار گرفته است.
فيلم که نام خود را از دره الاه يا دره Terebinth [اشاره به محل نبرد داود و گوليات در کتاب مقدس که در فيلم نيز قصه آن توسط ديرفيلد براي فرزند سندرز روايت مي شود] گرفته، بر خلاف تصور رايج ميان هيئت انتخاب فيلمخارجي جشنواره فجر امسال اثري در رد يا نکوهش جنگ عراق نيست. بلکه به نوعي يکسان پنداشتن نبرد داود با گوليات و عراق با آمريکا است. تنها کاري که ديرفيلد انجام مي دهد جست و جو براي يافتن پسر خويش[کاري مثل جان وين در جويندگان يا جورج سي اسکات در فيلم پورنو] و بعدها قاتلين او است نه محکوميت جنگ در عراق، جايي که فرزندش براي گسترش دموکراسي در آنجا جنگيده است. هاگيس از ديدگاهي انتقادي به يک جنگ در حال وقوع مي پردازد و همچون ديرفيلد عقيده دارد سربازاني که در اين نبرد شرکت کرده اند مستحق مراقبت بيشتري هستند تا پس لرزه هاي اين جنگ روان شان را بيش از اين آزار ندهند. والدين اين سربازان نيز مستحق برخورد بهتري از سوي نظاميان ارشد هستند. تنها نکته مثبت در دره الاه اين است: جنگ جهنم است!
نکته تازه اي نيست، اما هاگيس آن را در پوشش تازه اي به خورد تماشاگر امروز مي دهد. در دره الاه فيلمي احساساتي نيست. قصد سوء استفاده از احساس تماشاگر را هم ندارد که نقطه قوت فيلم محسوب مي شود. اما سر و ته آويزان کردن پرچم آمريکا به نشانه بودن وخيم بودن وضعيت از سوي ديرفيلد-کاري که در ابتداي فيلم به تصحيح آن برخاسته بود- علامتي چالش برانگيز است. در دره الاه يک درام جنايي فوق العاده خوب، اما کم تحرک[قابل توجه کساني که دنبال هيجان هستند] درباره سرگشتگي انسان هاي درگير جنگ و اينکه گاه توانايي روبرو شدن با حقيقت مهم تر از کشف آن است. مطمئناً عراق ويتنام نيست، پس چند سالي منتظر مي مانيم تا فيلم هاي ديگري هم در اين باره ساخته شوند. بازي تامي لي جونز ويژگي اصلي فيلم است و لايق اسکار بهترين بازيگر...ژانر: جنايي، درام، راز آميز، مهيج.
<strong>دور از او Away from Her
کارگردان: سارا پولي. فيلمنامه: سارا پولي بر اساس داستان کوتاهي از آليس مونرو. موسيقي: جاناتان گولداسميت. مدير فيلمبرداري: لوک مون پليه. تدوين: ديويد وارنزباي. طراح صحنه: کاتلين کلايمي. بازيگران: جولي کريستي[فيونا اندرسون]، گوردون پينسنت[گرانت اندرسون]، اوليمپيا دوکاکيس[ماريان]، مايکل مورفي[اوبريه، کريستين تامسون[کريستي]، آلبرتا واتسون[دکتر فيشر]. 110 دقيقه. محصول 2006 کانادا. نامزد اسکار بهترين بازيگر نقش اصلي زن وبهترين فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بافتا براي بهترين بازيگر زن نقش اصلي، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اصلي از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اصلي از مراسم انجمن منتقدان دالاس فوت ورث، برنده جايزه بهترين فيلمنامه و کارگرداني از مراسم انجمن منتقدان اوهايو، برنده جايزه بهترين فيلم از اتحاديه کارگردانان کانادا، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين بازيگر نقش اصلي زن، برنده جايزه تماشاگران جشنواره پورتلند، برنده جايزه تماشاگران جشنواره ساراسوتا و...
فيوناو گرانت زوج اهل اونتاريو نزديک به 40 سال است که با هم ازدواج کرده اند. اما اينک در آستانه سالخوردگي ابري به نام فراموشکاري هر از گاهي فيونا يا علائم اوليه آلزايمر بر سر زندگي آرام آنان سايه انداخته است. پس از حوادثي مانند گمشدن فيونا، آنها تصميم مي گيرند تا فيونا در اسايشگاهي تحت مراقبت قرار گيرد. اين اولين بار است که پس از چند دهه اين دو نفر از هم دور شده و از ديدار همديگر محروم مي شوند. چون آسايشگاه ملاقات با بستگان در 30 روز را ممنوع کرده تا بيمار بتواند خود را با محيط تازه منطبق کند. وقتي گرانت پس از اين مدت با فيونا ديدار مي کند، در کمال تعحب متوجه مي شود که فيونا نه تنها او را از ياد برده، بلکه علاقه و محبت خود را نيز به مرد ديگري به نام اوبري - بيماري لال و اسير صندلي چرخدار در همان آسايشگاه- منتقل کرده است. با افزايش فاصله عاطفي ميان اين زوج، گرانت به زودي درمي يابد بايد ميان عشق خود به فيونا يا ايثار به خاطر سعادت وي يکي را انتخاب کند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
سارا پولي متولد 1979 تورنتو را بيشتر به عنوان بازيگر مي شناسيم. بازيگري که از کودکي شروع به بازي در فيلم ها کرده و با آثار هال هارتلي و آتوم اگويان درخشيده، و محبوب کارگردان هاي مستقل و منتقدان سخت گير است. او تا امروز 5 فيلم کوتاه کارگرداني کرده و دور از او اولين فيلم بلند وي در مقام نويسنده و کارگردان محسوب مي شود. بديهي است رسيدن به نامزدي جوايز اصلي اسکار قدم بزرگي براي يک فيلم کوچک تقريباً 3 ميليون دلاري است. آن هم با داستاني که فارغ از جذابيت هاي معمول و غمگنانه درباره زني پا به سن گذاشته حافظه خود را هر لحظه بيشتر از دست مي دهد و شوهر وفادارش عشق خود را در معرض ناپديد شده مي يابد.
فيلم بر اساس داستاني از آليس مونرو متولد 1931 اونتاريو ساخته شده است و بر خلاف تصور بسياري از منتقدان وطني که فيلم کنعان را اولين اقتباس از داستان هاي وي مي دانند، بايد بگويم تا اين لحظه 6 فيلم سينمايي و تلويزيوني بر اساس قصه هاي وي ساخته است که اولين آنها دره اوتاوا و آخرين آنها دور از او نام دارد. سارا پولي در مصاحبه اي گفته که اولين نسخه فيلمنامه را در 12 سالگي و هنگام بازي در يک سريال و اختصاصاً براي جولي کريستي نوشته است. که اگر چنين باشد بايد بگويم انتخابي شايسته بوده و خانم کريستي در 66 سالگي توانسته شاه نقشي ديگر به کارنامه هنري خود بيفزايد.البته داستان هاي ديگري با مضموني مشابه در سال هاي گذشته شاهد بوده ايم، مانند دفتر خاطرات[2004، نيک کاساوتيس] که در آن مردي مي کوشيد تا خاطرات عشق پر شورشان را به ياد همسرش که دچار فراموشي شده و در آسايشگاهي مقيم بود، بياورد. اما دور از او حديث عاشقانه اي است که پس از سال ها زندگي مشترک نياز به فداکاري بزرگي براي حفظ آن احساس مي شود. در زمانه اي که ساختن فيلم درباره ميان سالان مخاطره برانگيز است، شهامت سارا پولي 29 ساله براي توليد فيلمي با قهرمان هايي سالخورده ستودني است. شايد دور از او در مصاف با فيلم هاي بزرگ تري چون خون روان خواهد شد يا پيرمردها وطني ندارند، قافيه را به آنها ببازد. اما چه باک، لطافت و زيبايي اين فيلم اول فراموش نخواهد شد. يادآور اثر ارزشمند پل کاکس به نام معصوميت[2000] و مطالعه اي صميمانه درباره ازدواج هايي که سال ها دوام يافته اند[امري نه چندان متعارف در غرب امروز] با زوجي در راس درام که هنوز بعد از 4 دهه زندگي جذابيت خود را براي يکديگر حفظ کرده اند[فيونا: ناراحت نباش، من فقط دارم حافظه ام را از دست مي دهم]. ژانر: درام، عاشقانه.
<strong>ناقوس غواصي و پروانه Le Scaphandre et le papillon
کارگردان: جولين شنابل. فيلمنامه: رونالد هاروود بر اساس داستاني از ژان دومينيک بائوبي. موسيقي: پل کانته لون. مدير فيلمبرداري: يانوش کامينسکي. تدوين: ژوليت ولفلينگ. طراح صحنه: مايکل اريک، لوران اوت. بازيگران: ماتيو آمالريس[ژان دومينيک بوبي]، امانوئل سينيه[سلين دسمولن]، ماري ژوزه کروز[هنريت دوران]، آن کونسيني[کلود]، پاتريک شسنه[دکتر له پاژ]، نيلز ارشتروپ[روسن]، اولتاز لوپز گارمنديا[ماري لوپز]، ژان پي ير کسل[پدر لوسين]، ماريان هنز[ژوزفين]، مکس فون سيدو[پاپينو]. 112 دقيقه. محصول 2007 فرانسه، آمريکا. نام ديگر: The Diving Bell and the Butterfly. نامزد اسکار بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-تدوين و فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بافتاي بهترين فيلم خارجي و بهترين فيلمنامه، برنده جايزه بهترين فيلمبرداري-کارگرداني و بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدان بوستون، برنده جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه طلاي بهترين فيلمبرداري از مراسم Camerimage، برنده جايزه بهترين کارگرداني-جايزه تکنيک براي کامينسکي و نامزد نخل طلا از جشنواره کن، نامزد 7 جايزه اصلي از مراسم سزار، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين کارگرداني-بهترين فيلم خارجي و نامزد جايزه بهترين فيلمنامه و...
ژان دومينيک بوبي 43 ساله، سردبير يکي از مشهورترين مجلات مد دنيا- Elle- زندگي مرفه و شادي را مي گذراند. اما در 8 دسامبر 1995 ناگهان قرباني يکي از نادرترين بيماري هاي دنيا مي شود. بوبي کنترل تمامي عضلات خود به استثناي پلک چشم چپ را از دست داده و فلج مي شود. چشم و مغر وي کار مي کند، اما ظاهراً راهي براي ارتباط با دنياي پيرامون وجود ندارد. تا اينکه هنريت درمانگر وي شروع به آموزش الفباي خاص ابداعي اش به وي مي کند، تا با بوبي بتواند با کمک پلک چشم چپ خود با ديگران ارتباط برقرار کند. اين کار 14 ماه به طول مي انجامد و بوبي تلاش مي کند تا از اين طريق داستان زندگي خويش را اندک اندک-با کمک يک دستيار- به نگارش در آورد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
يقين دارم بسياري از سينما دوستان، فيلم هايي خوبي درباره عظمت اراده و روح آدمي ديده اند. نمونه هاي دم دستي مثل پرواز بر فراز آسمان ها[لوئيس گيلبرت] درباره داگلاس بادر که با وجود از دست دادن پاهاي خود توانست بهترين خلبان جنگنده بريتانيا در دوران جنگ جهاني دوم شود، هنوز فراموش نشده اند. اما حکايت مردي موفق از هر نظر که در اوج کارنامه شغلي خويش به سر مي برد و ناگهان خود را همچون غواصي گرفتار در ناقوس غواصي مي بيند که اجازه صحبت، تماس و هر گونه رابطه اي با دنياي پيرامون را از وي سلب کرده است، چيز ديگري است. او پروانه اي است که ياد مي گيرد افسوس خوردن به حال خويش را رها کرده و با دو چيزي که به غير از آن چشم چپ برايش به جاي مانده، يعني قدرت تخيل و خاطرات اش آواز قوي خود را سر دهد. بوبي با استفاده از همين عناصر کتاب زندگي نامه اش با نام ناقوس غواصي و پروانه را تاليف مي کند و فقط دو روزپس از انتشار آن در سال 1997 فوت مي کند. جولين شنابل متولد 1951 بروکلين، از نقاشان مشهور نو اکسپرسيونيت آمريکاست که از 1996 با ساختن فيلم بسکوايت -درباره نقاشي جوان به نام ژان ميشل بسکوايت- شروع به فيلمسازي کرد. فيلم جوايزي گرفت و مورد توجه منتقدان نيز واقع شد، اما دومين فيلمش به نام پيش از آن شب فرا رسد[2000] با شرکت خاوير باردم در نقش شاعر و نويسنده همجنسگراي کوبايي رينالدينو آره ناس او را به عنوان مولفي اصيل به جهانيان شناساند. ناقوس غواصي و پروانه سومين فيلم اوست که با فاصله 7 سال از دومين فيلمش به نمايش در آمده و بار ديگر زندگي يک هنرمند را به تصوير کشيده است. فيلمبرداري فوق العاده بديع کامينسکي که اغلب از نقطه ديد بوبي صورت گرفته از نقاط قوت اثر محسوب مي شود. رقيبي سرسخت براي ديگر نامزدهاي امسال مراسم اسکار که بيرون کردنش از ميدان کار ساده اي نيست!ژانر: درام، زندگي نامه.
<strong>مغول Монгол
کارگردان: سرگئي بودروف. فيلمنامه: عارف عليف، سرگئي بودروف. موسيقي: توماش کاته لينن. مدير فيلمبرداري: روگيه اشتوفرز، سرگئي تروفيموف. تدوين: والديس اسکارسدوتير، زاخ اشتينبرگ. طراح صحنه: داشي نامداکوف. بازيگران: تادانوبو آسانو[تموچين]، هونگلي سون[جاموکا]، خولان چولون[بورته]، اودنيام اودسورن[تموچين جوان]، آماربولد توينبايار[جاموکاي جوان]، بايارتستسگ اردنبات[بورته جوان]، آمادو مامادکوف[تارگوتاي]، با سن[اسوگي]، بو رن[تايچار]. 120 دقيقه. محصول 2007 آلمان، قزاقستان، روسيه، مغولستان. نام ديگر: Mongol. نامزد اسکار بهترين فيلم خارجي، برنده جايزه عقاب طلايي بهترين طراحي لباس/کارين لوهر و بهترين تدوين صدا/استفان کونکن مراسم آکادمي روسيه.
تموجين فرزند يکي از خان هاي مغول، پس از نامزد کردن دخترکي به نام بورته شاهد قتل پدرش اسوگي و تاراج ثروت وي مي شود. تموچين که به اسارت تارگوتاي در آمده، چند سال بعد موفق به فرار مي شود و تصميم مي گيرد تا با دشمنان خود جنگيده و مقام خاني را به چنگ آورد. او که بورته را نيز فراموش نکرده، به سراغ وي مي رود. پس از بازگشت به همراه بورته، بار ديگر دشمنان بر او تاخته و اين بار بورته را نيز از چنگ وي خارج مي کنند. تموچين ناچار به سراغ تنها دوستش جاموکا مي رود تا با کمک وي بورته را نجات دهد. جاموکاي و افرادش به تموچين در رهانيدن بورته از دست مرکيت ها کمک مي کنند. اما رفتار سخاوتمندانه تموچين در تقسيم غنايم با افراد، سبب مي شود تا آنها جاموکاي را رها و با تموچين همراه شوند. مدتي بعد تموچين بار ديگر اسير و زنداني مي شود. اين بار بورته که توسط راهبي پير از محل وي آگاه شده، براي رهانيدن وي عازم مي شود. تموچين با کمک بورته از زندان مي گريزد، و اين بار تنها نقشه اي که در سر دارد متحد کردن قوم مغول و دستيابي به کشورهاي بسيار است...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
فيلم با ضرب المثلي مغولي آغاز مي شود: هرگز از يک توله متنفر نباش، چون ممکن است بچه يک ببر باشد. جان کلام سازندگان مغول يا آخرين نسخه سينماي زندگي نامه چنگيزخان نيز گويا همين ضرب المثل بوده و تصميم به ساخت فيلم حماسي و باشکوه از زندگي اين مرد داشته اند. فراموش نکنيم که طولاني قصه درباره اين شخصيت خونخوار تاريخي نيز در دوره استيلاي استالين توسط واسيلي يان روسي نوشته شده - چنگيزخان[1939]، باتو[1941] و به سوي آخرين دريا[1954]- که قرار بوده همچون چنگيزخان دنيا را فتح کند. بي شباهت هم نبودند چون هر دو بر اساس ياساي خويش هر کاري را فقط با مرگ پاداش مي دادند!
از دو نسخه سينمايي زندگي نامه چنگيز[تا جايي که من به ياد دارم] با شرکت جان وين!!! و عمر شريف!! مي گذرم که هر دو جزو بدترين فيلم هاي سازندگانشان هستند. متاسفانه فيلم 1998 ساي فو و ليسي ماي-محصول چين و مغولستان، برنده 8 جايزه معتبر- را هم نديده ام. تنها فيلم نزديک به واقعيت، سريالي دهه هشتادي بود که از تلويزيون ايران هم به نمايش در آمد و مانند همين يکي مي خواست چنگيزخان را به چنگيزجان تبديل کند. خان زاده بخت برگشته اي که پدر و محبوب را از دست داده و براي باز پس گرفتن همسر و سروري پدر تصمي به جنگيدن مي گيرد. سرنوشتي پر از نامردي و خيانت و بدبختي که مي تواند با کمک حس همذات پنداري از اين شخصيت، خونخواري نازنين و محق بسازد. تنها تفاوت مجموعه قبلي و فيلم فعلي در ابعاد آنهاست. مغول با سرمايه اي 20 ميليون دلاري ساخته شده و قرار است اولين بخش از يک سه گانه باشد. فيلمي که از سوي قزاقستان[چرا مغولستان نه ؟!] به آکادمي ارائه شده و هر چند در از شانس زيادي برخوار نيست، اما محصولي عطيم است که مي تواند براي سينماي آن کشور اعتبار به همراه آورد.
بايد اعتراف کنم که چنگيزخان بر خلاف تصور ما که تاريخ کشورمان مملو از روايت هاي خونريزي مغولان است، از سوي مردم بسياري کشورها و حتي مورخين شان يک فاتح و مردي بزرگ قلمداد مي شود. شخصيتي کاريزماتيک مانند هيتلر که هنوز دوستداران بسيار دارد. بديهي است زندگي نامه او به عنوان قصه اي که به دفعات روايت نشده و هنوز تازگي خود را حفظ کرده، مورد توجه فيلمسازان قرار گيرد. سرگئي بودروف در اولين بخش از تريلوژي خود تنها به دوره جواني و آغاز شکل گيري امپراطوري مغول پرداخته است. فيلم در قزاقستان و چين فيلمبرداري شده و پر از صحنه هاي چشمگير نبرد است و از تموچين قهرماني منصف و همسر نواز تصوير مي کند. او اولين مغولي است که به خاطر يک زن جنگ مي کند. اگر مدتي است فيلمي حماسي و بزرگ نديده ايد، مغول همه چيز دارد. فراموش کنيد که اين مرد بعدها موسس امپراطوري هزار ساله اي مي شود که نيمي از جهان را زير فرمان خود داشته و خون هاي زيادي مي ريزد. مغول تاکنون در کشورهاي اندکي از جمله روسيه[نزديک به يک 8 ميليون دلار در آمد] به نمايش در آمده، اما نامزدي اسکار بهترين فيلم خارجي راه را براي پخش جهاني آن باز خواهد کرد.
سرگئي ولاديميروويچ بودروف متولد 1948 خاباروفسک از فيلمسازان مشهور روسيه و دنياست که از ميانه دهه 1970 به کارگرداني اشتغال دارد. معروف ترين فيلم هاي او آزادي بهشت است[1989]، اسير قفقازي[1996]، Running Free [1999] و بوسه خرس[2002] است. ژانر: درام، تاريخي.
<strong>موج سواري Surf's Up
کارگردان: اش برانون، کريس باک. فيلمنامه: دان رايمر، اش برانون، کريس باک، کريستوفر جنکينز بر اساس داستاني از کريستوفر جنکينز، کريستين دارن، ليزا آداريو، جو سيراکيوز. موسيقي: مايکائيل دانا. مدير فيلمبرداري: آندرس مارتينز. تدوين: ايوان بيلانسيو، نانسي فرازن. طراح صحنه: پل لاسين. بازيگران[فقط صدا]: شيا بابيوف[کودي ماوريک]، جف بريجز[بيگ زي/گيک]، زويي دشانل[لني آليکاي]، جان هدر[جو مرغه]، جيمز وودز[رجي]، ديريش بادر[تانک اوانز]، برايان پوسهن[گلن ماوريک]، دانا لبن[ادنا ماوريک]، ريد باک[آرنولد]، ريس الوو[کيت]، ماريو کانتون[ميکي آبرومووريتز]، کلي اسليتر[کلي]، راب ماچادو[راب]. 85 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نامزد جايزه اسکار بهترين فيلم انيميشن بلند، نامزد 9 جايزه آني، نامزد 4 جايزه از مراسم اتحاديه طراحان جلوه هاي ويژه بصري.
پنگوئني به نام کودي ماوريک اهل شيورپول قطب جنوب که شيفته بيگ زي قهرمان مشهور موج سواري است، به همراه دوستش جو مرغه به جزيره پن گو مي رود تا در مسابقاتي که به يادبود وي ترتيب داده شده، شرکت کند. بيگ زي سال ها قبل در حين مسابقه اي با صخره ها برخورد کرده و ناپديد شده شده است. کودي جوان قصد دارد در مهم ترين مسابقه موج سواري دنيا برنده شود، اما فاقد مهارت کافي براي رويارويي با م.ج هاي سهمگين جزيره پن گو است. بزرگ ترين مدعي قهرماني پنگوئني درشت اندام به نام اوانز ملقب به تانک است و کودي را بون هيچ زحمتي در اولين مراحل مسابقه از ميدان به درمي کند. تا اينکه دست تقدير پنگوئني به نام گيک را سرراه وي قرار مي دهد. پنگوئني که دور از همه در ميان جنگل زندگي مي کند و درس هاي او در زمينه موج سواري و زندگي به کودي کمک مي کند تا در مسابقه برنده شود.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
شخصاً از ديدن نام انيميشن موج سواري در کنار پرسپوليس و راتاتوي حيرت کردم. اگر اين دو فيلم و يا سيمپسون ها: نسخه سينمايي را ديده باشبد، به راحتي تفاوت هاي مضموني و کيفي ميان آنها را درخواهيد يافت. موج سواري يک محصول کاملاً آمريکايي است که براي نوجوان ها ساخته شده و ستايشگر ورزشي صد در صد آمريکايي است. تنها نکته اي که سبب راه يافتن آن به ميان نامزدهاي اسکار امسال شده، استفاده بديع آن از روش CGI است که در سال هاي اخير شاهد به کارگيري آن در چند فيلم ديگر نيز بوده ايم. سازندگان تازه کار فيلم-کريس باک تنها يک فيلم[تارزان] و اش برنون نيز دستيار کارگرداني داستان اسباب بازي 2 را در کارنامه اش دارد- کوشيده اند از ابتداي فيلم آن را مشابه يک گزارش مستند از کار درآورند و از شوخي با رقباي سال هاي پيشين مانند پاهاي شاد در سکانس اول[اشاره به اينکه پنگوئن فيلم فعلي مي تواند آواز بخواند يا برقصد] غافل نبوده اند. لحن فيلم با دوربين روي دست[در يک فيلم انيميشن! جل الخالق!] در راستاي قهرمان پردازي و اسطوره سازي هاي معاصر هاليوودي است و توانسته برخي را با شوخي هاي خود جذب کند. با قصه اي درباره جوانکي مجذوب يک افسانه که با کمک همين آدم خود تبديل به افسانه تازه اي مي شود و انتقال تجربيات و حس ورزشکارنه و اخلاقيات و غيره و ذالک... البته فروش زير 60 ميليون دلار آن چندان آش دهان سوزي نيست و در مقايسه با راتاتوي يا سيمپسون ها شکست محسوب مي شود، با اين حال مي تواند افراد صاحب ذوق و سليقه متوسط را سر کيف بياورد. غير محتمل ترين برنده اسکار امسال!ژانر: انيميشن، کمدي، خانوادگي، ورزشي.
گفت وگو ♦ تلويزيون
]
با نزديک شدن به نيمه بهمن ماه، همچون سال هاي گذشته پخش مجموعه هاي تلويزيوني مناسبتي از شبکه هاي مختلف سيما آغاز مي شود. اما مجموعه هاي موفقي که در ماه هاي اخير پخش شده اند و يا هنوز در حال پخش هستند، طرفداران خود دارند. سريال هايي چون ساعت شني، مار و پله و... که برخي نيز جنجال آفرين بوده اند. با بازيگران چند مجموعه موفق تلويزيوني گپ زده ايم..
گفت و گو با عبدالرضا اکبريرودربايستي هاي يک پليس
عبدالرضا اکبري را بيشتر با نقش هاي پليسي مي شناسيم. بازيگري که شهرت خود را مديون سريال "باغ گيلاس" است. به بهانه پخش سريال"مار و پله" از شبکه 5 و بازي متفاوت او در اين مجموعه با وي در تهران گپ زده ايم..
<strong>در حال حاضر مشغول بازي درسريال "خون مردگي" به کارگرداني جواد مزدآبادي هستيد. از اين کار و نقشي که در آن بازي مي کنيد صحبت کنيد.</strong>اين سريال يک مجموعه 13 قسمتي است که براي پخش در ماه محرم توليد مي شود. نقشي که من در اين سريال دارم يک سرگرد پليس است. موضوع قصه هم اجتماعي و مربوط به جوانان است که به موادمخدر و اعتياد گرايش پيدا مي کنند. چهل در صد از کار تا به امروز فيلمبرداري شده است.
<strong>سرگردي که شما در اين سريال ايفاگر آن هستيد چقدر با ديگر نقش هايتان متفاوت است؟</strong>پليس هايي که من بازي کرده ام شمايل هاي گوناگوني داشته است. مثلا در"روز شيطان" پليس يک جور بود و در"قانون"جور ديگر... با اين حال در اين سريال چيز خاصي را براي اين پليس پيدا کرده ام و ويژگي آن اين است که با زيرکي و ظرافت سعي دارد تا يک سرنخ به دست بياورد.
<strong>برويم سراغ "مار و پله" که الان از تلويزيون پخش مي شود.</strong>اين نقش هم جزو کارهاي متفاوتي است که من در تلويزيون انجام داده ام. اين شخصيت به شدت از خود من فاصله دارد. داراي صحنه هاي بسيار زياد بازي در بازي است که با تغيير صدا و تيپ انجام مي شود. اين آدم يک کلاهبردار است و هر بار با يک تيپ جديد وارد مي شود.
<strong>تفاوت اين شخصيت با نقش هايي که از عبدالرضا اکبري ديده ايم درهمين طنز بودن آن است؟</strong>بله. هنگام پيشنهاد اين کار به من خودم هم تعجب کردم که با توجه به سابقه من چطور کارگردان اين نقش را به من داد. گفتم مگر از بازي من از قبل شناخت داشتي؟ من در صحنه تئاتر از اين دست بازي ها داشته ام که البته دوستان به خاطر نمي آوردند. اما يوسفي کارگردان کار گفت که احساس مي کند من مي توانم اين نقش را بازي کنم.
<strong>با توجه به فانتزي هاي اين شخصيت به نظر شما بهتر نبود که با شکل و شمايلي کاملاً متفاوت با ديگر نقش هاي جدي شما، دراين مجموعه ديده مي شديد؟</strong>اتفاقاً روي اين مساله هم صحبت شد. البته اگر يادتان باشد در قسمت هاي اوليه با يک سبيل خاص کار را شروع کرديم که پيشنهاد خودمن بود. بعد در ادامه يوسفي به من گفت که اين کاراکتر قرار است در ادامه تغيير قيافه بدهد. به گفته همين شخصيت يعني شاهرخ برزين او عاشق بازي است و دوست دارد هر بار در ارتباط با آدم هاي مختلف با چهره متنوعي حضور پيدا کند و حتي با تغيير صدا و قيافه با آدم ها روبرو شود. او دوست دارد با اين کارها راهي به وجود آورد تا هويتش هيچ وقت مشخص نشود.
<strong>با توجه به آناتومي خاص شما فکرمي کنيد مي توانيد در نقش هاي طنز موفق باشيد؟</strong>من عمدتاً به کارهاي طنز و هرکاري که باعث خوشحالي مردم شود علاقمندم. اين شادي هم نشات گرفته از دوره اي است که من تئاتر کار مي کردم. من اهميت و ارزش خاصي براي بازيگران طنز قائل هستم و معتقدم کار کساني که مردم را مي خنداند بسيارسخت است. به لحاظ اينکه خنداندن به مراتب مشکل تر از گرياندن است بالاخص براي ما شرقي ها. جامعه اي که هشت سال جنگ کرده و لحظات جنگ و اندوه را پشت سر گذاشته نياز به ساخت اين جنس کارها دارد. به همين دليل اگرباز هم از اين دست کارها به من پيشنهاد شود حتما مي پذيرم.
<strong>و فکر مي کنيد چقدر در اين ژانر موفق مي شويد؟</strong>من به عنوان بازيگر مجبور هستم تا براي فرار از کليشه با راهنمايي هاي کارگردانان نقش هاي متفاوت بازي کنم ولي به هرحال طنز و کمدي قواعد خاص به خود را دارد. بسياري از بازيگران به واسطه صورت نمکين و شيريني که دارند اين کار را انجام مي دهند. البته که داشتن اين نوع از صورت در کار طنز هم لازم است. من نمي توانم در مورد خودم نظر بدهم. البته در کشور ما کمدين هاي خوبي بوده اند که کارهاي بسيار خوبي را اجرا کرده اند که اتفاقاً ماندگارهم شده اند.
<strong>من فکر مي کنم شما در انتخاب نقش هايتان در مواجهه با کارگردان ها در رودربايستي قرارمي گيريد و اغلب پيشنهادات را به همين دليل مي پذيريد. درست است؟</strong>بله. ما هنرمندان همه در يک خانواده هستيم و همين مساله سبب مي شود تا من پيشنهاد يکي از اعضاي خانواده را به سختي رد کنم. واقعاً در کارنامه من کارهايي وجود دارد که بعد از بازي پشيمان شده ام. البته اين شيوه کار کردن معمولاً خوب از کار در نمي آيد و درست نيست.
<strong>مهم ترين بازي شما از نظر خودتان؟</strong>من همه کارهايم را براي خودم مهم مي دانم به دليل اينکه زحمت زيادي براي آنها کشيده ام. چيزي که جالب است اين است که من بعضي از کارهايم را دوست دارم که به کلي شکست خورده. شماري از کارهايي را هم که در هنگام پخش موفق بوده را به صورت فردي اصلاً دوست ندارم.
گفت و گو با نگين صدق گويا<strong>تمرکز بر يک کار</strong>
نگين صدق گويا را براي اولين بار در يک کار تاريخي ديديم. بازيگر شخصيت " ساره" در فيلم سينمايي و مجموعه تلويزيوني "ابراهيم خليل ا..." در گفتگويي که با ما داشت از کم و کيف حضورش در اين مجموعه تلويزيوني و فعاليت هاي اخيرش سخن گفت. جالب است بدانيد نگين صدق گويا چندين کار تلويزيوني و سينمايي از جمله " شکرتلخ" (احمد کاوري)، "خواستگار محترم" ( داود موثقي)، "پرونده شاهين" ( علي عبدالعلي زاده)، "روابط" ( ايرج کريمي)، " عروس زندان" (پرند زاهدي)، "زائر" (مسعود آب پرور) و... را در نوبت پخش و اکران دارد.
<strong>خانم صدق گويا کماکان مشغول بازي در فيلم "دوست داشتن را هجي کن" به کارگرداني ابراهيم فروزش هستيد؟ از نقشي که در اين کار داريد، صحبت کنيد.</strong>بله، من فعلا با ايشان همکاري دارم. نقش يک مادر را بازي مي کنم که فرزند معلولي دارد و در مقاطع سني مختلف اين بچه را مي بينيم. اتفاقاتي در طول اين داستان براي اين مادر و فرزند ديگرش که از وجود اين برادر معلول خجالت مي کشد رخ مي دهد که اجازه بدهيد بيشتر توضيح ندهم.
<strong>شما قبل از ابراهيم خليل ا... سابقه بازي تاريخي نداشتيد؟</strong>خير، ابراهيم خليل ا... اولين حضور من دريک مجموعه تاريخي است که البته همانطورکه مي دانيد اين کار سينمايي بود و به چهار- پنج قسمت تلويزيوني هم تبديل شده است.
<strong>از بازي دريک کار تاريخي هراسي نداشتيد؟ با توجه به اينکه اولين تجربه شما در اين عرصه بود.</strong>نه، براي چه بايد مي ترسيدم. به هرحال هر کار مشکلات خاص خودش را در زمان اجراي نقش دارد. آثار تاريخي تنها مشکلش يا بهتر بگويم تفاوتش با کار امروزي اين است که بازيگر شخصيتي را ايفا مي کند که تعريف و ما به ازاي بيروني داشته است و خصوصيات خاصي هم دارد که قاعدتا حتي المقدور بايد توسط بازيگر با مطالعه بدست آيد و در بازي اش لحاظ شود. شايد نقش هاي ديگر و امروزي را هر کس بازي کند، با توجه به ديدگاه خودش متفاوت از آب در بيايد. به هرحال با مشکل خاصي در اجراي اين نقش مواجه نبودم و خدا را شکر آقاي ورزي هم رضايت داشتند.
<strong>از صدا گذاري و دوبله نقش ها راضي هستيد؟ به عنوان يک بازيگر چقدر با صدا گذاري بعد از صحنه موافق هستيد؟</strong>به هرحال دوبلورهاي بسيار خوب، حرفه اي و به نامي در اين کار گويندگي کردند، اما بايد بگويم يک مقدار الان ديگر براي تماشاگر هم اذيت کننده باشد يک بازيگر را با صداي ديگري در کار ببيند، چون بيشتر کارها صداي سر صحنه دارد. فکر مي کنم اگر اين کار هم صداي سر صحنه داشت، به مراتب به لحاظ کيفي بهتر بود، اما کار تاريخي است و شرايط خاص خودش را دارد.
<strong>از نحوه هدايت بازيگران توسط کارگردان بگوييد. آيا کارگردان در هدايت بازيگرانش موفق بود؟</strong>آقاي ورزي کارگردان بسيار خوبي بودند. با بازيگران کار در مورد نقش ها صحبت مي کردند، تحليل نقش ها را داشتيم، نظرات بچه ها را گوش مي دادند و هر کجا که برايشان قابل قبول بود استفاده مي کردند و هر جا هم که نه، بازيگر را مجاب مي کردند. در کل از آن دسته کارگرداناني نيستند که با تعصب روي نظر خودشان بمانند.
<strong>به نظر شما ابراهيم خليل ا... در سينما بيشتر مخاطب خود را پيدا کرد يا در پخش تلويزيوني؟</strong>حقيقت را اگر بخواهيد، بايد بگويم جدا از اين کار که خودم درآن حضور داشتم، معمولا کارهاي تاريخي در تلويزيون جذابيت بيشتري نسبت به سينما دارد. چون تلويزيون طور ديگري اوقات بيننده را پر مي کند، الان کمتر کسي را مي بينيم که براي يک کار تاريخي و براي ديدن فيلمي که داستان آن را مي داند و از زمان حضورش در مدرسه آن را شنيده، به سينما برود. فکر مي کنم پخش تلويزيوني صد در صد موفق تراست.
<strong>اگر از ابراهيم خليل ا... و شخصيت ساره که شما ايفاگر آن بوديد، ناگفته اي باقي ماند؟</strong>تنها چيزي که بايد بگويم اين است که اميدوارم اين فيلم و يا مجموعه تلويزيوني براي تماشاگر قابل قبول بوده باشد. با توجه به امکانات و زمان کمي که ما در اختيار داشتيم. چون همانطورکه مي دانيد کارهاي تاريخي معمولا زمان زيادي نيار دارند، درحالي که تصويربرداري اين کار فقط پنجاه روز طول کشيد. اميدوارم هم عموم مردم وهم دست اندرکاران از ديدن اين کار راضي باشند.
<strong>پيشنهاد جديد براي بازي داشته ايد؟</strong>بله، چند پيشنهاد داشتم، اما اصولا وقتي که سر کار هستم، نمي توانم قول کار ديگري را بدهم. کما اينکه براي الان هم انجام مي دهم دو ماه صحبت شده بود و چند روز ديگر اين دو ماه به پايان مي رسد و هنوز30 درصد از کار مانده است. به همين دليل ترجيح مي دهم تا روزهاي پاياني اين کار روي هيچ پيشنهادي فکر نکنم.
گفت وگو♦ سينماي جهان
برادران مينه سوتايي کوئن با هر فيلم خود بر مقام و موقعيت خود در ميان فيلمسازان امروز دنيا افزوده اند. و اينک آخرين فيلم آنها- پيرمردها وطني ندارند، يکي از 5 مدعي اسکار امسال که اميدهاي زيادي به آن بسته شده- نيز مي رود تا تبديل به کلاسيک مدرن شود. برادران کوئن در کارنامه 20 سال فيلمسازي خود، تنها زير 12 فيلم امضاي خود را انداخته اند. اما بدون شک هيچ کدام از آن فيلم ها به اندازه پيرمردها وطني ندارند مورد توجه همزمان منتقدان و تماشاگران نبوده است. از اين رو آخرين مصاحبه با اين دو برادر هنرمند درباره اقتباس شان از نوشته کورمک مک کورتي را براي شما انتخاب و ترجمه کرده ايم...
گفت و گو با برادران کوئن<strong>ما فيلم هاي کوچک مي سازيم</strong>
<strong>چرا اين کتاب؟</strong>
جوئل: راستش را بخواهيد اين کتاب را ما انتخاب نکرديم. اسکات رودين که حقوق برگردان سينمايي قصه را خريده بود، حدود يک سال قبل آن را براي ما فرستاد. پرسيد که آيا قصه براي ما جذاب هست يا نه، ما هم قصه را خوانديم. البته قبلاً هم قصه هاي ديگري از کورمک مک کارتي را با لذت خوانده بوديم. از اين يکي هم خوش مان آمد. فقط بايد بگويم فکر اين که از روي آن يک فيلم بسازيم، ما را خيلي به هيجان آورد.
<strong>روايت غير خطي کتاب را عمداً از فيلم حذف کرديد؟</strong>جوئل: آگاهانه نبود. فقط سعي مي کرديم کتاب را به فيلم تبديل کنيم. مسئله انتخاب روش درست روايت کردن بود. اين که واقعاً چطور مي شود اين کتاب را به فيلم برگرداند.
<strong>فيلمبرداري در نيويورک چه حسي داشت؟</strong>ايتن: متفاوت بود. ما در نيويورک زندگي مي کنيم، اما قبلاً هيچ فيلمي در آنجا نساخته بوديم. نصف شب ها براي خوابيدن به خانه برنگشته بوديم. تجربه جالبي بود.
<strong>سختي هاي کار در اين شهر چيست؟</strong>جوئل: قبلاً هم با ستاره هاي بزرگ کار کرده بوديم، اما اين بار در محيط شهري نبود. به همين خاطر کمي فرق داشت. و همان طوري که ايتن گفت، قبلاً براي ساختن فيلم به جاهاي دوري مي رفتيم. در طول اين دوره کاري به نوعي مطلقه حساب مي شوي.
<strong>خوب، چرا فيلم را در نيومکزيکو ساختيد؟</strong>جوئل: ارزاني.ايتن: به خاطر مسائل مالي. مي دانيد قصه در غرب تگزاس اتفاق مي افتد. دو هفته در مارفا فيلمبرداري کرديم. چشم اندازهاي خاص تگزاس را مي توانيد ببينيد، چون که نيومکزيکو لوکيشن هاي بي نظيري در اختيارتان قرار مي دهد. از طرف ديگر نيومکزيکو با وجود اين که غرب تگزاس نبود، ولي چيزهايي به ما عرضه مي کرد که در آنجا نمي توانستيم پيدا کنيم. حتي چيزهايي را که نمي توانستيم در فلمينگتون يا نيوجرسي فيلمبرداري کنيم، در آنجا گرفتيم.
<strong>هنرورها را چطور پيدا کرديد؟</strong>جوئل: اغلب بازيگرها از لس آنجلس يا نيويورک آمدند. در حقيقت تعدادشان خيلي هم زياد نبود. هنرورها عموماً از اهالي نيومکزيکو يا تگزاس بودند. راستش مي توانم بگويم که تگزاس محيط مناسبي براي بازيگرها دارد.
<strong>جاش برولين گفته که در فيلمبرداري آزمايشي مورد پسند شما قرار نگرفته بود؟</strong>جوئل: بله، ولي بايد بگويم او يک دروغگوي مشهور است. اين سوال خوبي است. خاوير قبل از جاش براي گروه بازيگران انتخاب شده بود. تامي و خاوير خيلي زود به گروه ملحق شدند. تامي اولين نفر بود، راستش ليست کوتاهي از آدم هايي که بتوانند از پس اين کار بر بيايند، در دست داستيم. او يکي از بهترين بازيگران دوره خودش است. ايتن: اگر تامي اين را بشنود، خيلي خوشحال مي شود. به او پيشنهاد بازي در اين نقش را کرديم چون لعنتي واقعاً پير است.
جوئل: راستش اينه که به خاطر اين موضوع حتي يک روز فيلمبرداري را تعطيل کرديم. به من گفته بود: "من فقط 59 سالمه". خاوير آدم کمي پيچيده تري است. اگر يک روز شانس اين را داشته باشي که خاوير باردم را در فيلمي کارگرداني کني، بايد اين کار را بکني. بازيگر فوق العاده اي است. ولي مشکل اين بود که در گروه بازيگرها خاوير باردم و تامي لي جونز را داشتيم، ولي فقط يک قصه درباره اين سه نفر وجود داشت و بايد در فيلم به يک اندازه سهم مي داشتند. براي حل اين مشکل بايد بازيگري پيدا مي کرديم که تعادل را ميان اين دو نفر برقرار کند. با آدم هاي زيادي ملاقات کرديم اما تا وقتي که جاش را پيدا نکرديم، راضي نشديم.
<strong><strong>آرايش موي خاوير را شما انتخاب کرديد يا پيشنهاد خودش بود؟</strong>جوئل: نه او پيشنهاد نکرد. اما وقتي اين موضوع را با او در ميان گذاشتيم، خوشش آمد.ايتن: در واقع طراحي لباس ها و چهره پردازي به عنوان نشانه هاي يک دوره، محصول يک تحقيق اساسي درباره نوع زندگي در يک مقطع زماني خاص است، يعني تگزاس دهه 1980. عکس هاي آرشيوي زيادي مربوط به مکان ها و زمان هاي مختلف را تماشا کرديم. مسئولين گروه طراحي لباس عکس هاي آدمي را پيدا کردند که در سال 1979 در يک بار گرفته شده بود. آرايش مو و لباس هاي ترسناکي داشت. کمي بيشتر دقيق شديم و ديديم که يارو عين جنايتکار هاي رواني ديده مي شود. خاوير هم خوشش آمد.
<strong>نحوه همکاري تان با راجر ديکينز مدير فيلمبرداري چطور بود؟</strong>ايتن: استوري بورد داشتيم؟ آره. راجر حتي يک دونه هم نکشيد. به خاطر محدوديت زماني از روي استوري بورد يک طرح کلي تهيه کرديم. دوباره با او روي آنها کار کرديم و بعد شروع به فيلمبرداي کرديم. درباره اين که فيلم بايد در کل چطور بايد ديده شود، مرتبا با او بحث مي کرديم، ولي وقتي شروع به فيلمبراري مي کرديم همه اينها را فراموش مي شد. همه چيزهايي که درباره آنها به تصميم هاي قطعي رسيده بويدم، فراموش مي کرديم. روز به روز و صحنه به صحنه فيلمبرداري مي کرديم.
<strong>نقدها را دنبال مي کنيد؟</strong>ايتن: فيلم به فيلم فرق مي کند. فيلم هاي کوچک هميشه بيشتر به نقدهاي مثبت احتياج دارند. ما هم فيلم هاي کوچک مي سازيم. و بله، نقدها مفيد هستند.
پيام رهنما و مهدي کيانيان
]
با نزديک شدن به نيمه بهمن ماه، همچون سال هاي گذشته پخش مجموعه هاي تلويزيوني مناسبتي از شبکه هاي مختلف سيما آغاز مي شود. اما مجموعه هاي موفقي که در ماه هاي اخير پخش شده اند و يا هنوز در حال پخش هستند، طرفداران خود دارند. سريال هايي چون ساعت شني، مار و پله و... که برخي نيز جنجال آفرين بوده اند. با بازيگران چند مجموعه موفق تلويزيوني گپ زده ايم..
گفت و گو با عليرضا کمالي نژاد<strong>پشيمان نيستم !!</strong>
عليرضا کمالي نژاد از بازيگران جواني ست که حضور و موقعيت خود را با سريال پر طرفدار " نرگس" تثبيت کرد. او هم اکنون در فيلم سينمايي ملک سليمان به کارگرداني شهريار بحراني مشغول بازي است و چندي پيش سريال " گل بارون زده " با بازي او از شبکه سوم پخش شد. به همين بهانه با او گفت و گويي انجام داده ايم.
<strong>گل بارون زده هم تمام شد، اول از کاري صحبت کنيد که درحال حاضر مشغول آن هستيد تا برويم سراغ اصل مطلب، گريم فعلي تان مربوط به چه کاري ست؟</strong>الان مشغول بازي در فيلم ملک سليمان به نويسندگي و کارگرداني شهريار بحراني هستم. که البته از چهاردهم مهر جلوي دوربين رفتم. جالب است بدانيد اين اولين فيلمي است که براساس استانداردهاي جهاني کار مي شود.
<strong>برويم سراغ گل بارون زده و نظراتي که پيرامون اين سريال از گوشه و کنار شنيده شد و حتما به گوش شما هم رسيد؟</strong>بله، خيلي از اين کار انتقاد شد.
<strong>و چقدر با آن موافق بوديد؟</strong>با بخشي از اين انتقادات موافق بودم و با يکسري از صحبت هايي هم که شد موافق نيستم. يک سري انتقادات درست است و فکر مي کنم يکسري ديگر، بيرون گود نشستن و گفتن لنگش کن است...
<strong>براي کداميک از انتقاداتي که مي شنيدي، توجيه داري يا...</strong>ببينيد، مثلاً اين سريال را با سريال هايي که همزمان با آن پخش مي شد، مقايسه مي کردند که من به جرات مي توانم بگويم بودجه گل بارون زده يک پنجم يا حتي کمتر از آن مجموعه ها بود.
<strong>معتقد هستيد که کيفيت اين کار به بودجه اش هم بر مي گردد؟</strong>فکر مي کنم خوب است تيتراژ يک کار را تا به آخر ببينيم. وقتي که مشخص است اين کار سفارش شبکه آفتاب " استان مرکزي" است، مي توانيم متوجه بشويم که اين کار محصول يک شبکه استاني با يک بودجه مشخص و تعريف خاص خودش هست.
<strong>به نظر شما فيلمنامه و در اصل بن و مايه اين مجموعه تلويزيوني از سطح خوبي به لحاظ نوشتاري و داستاني برخوردار بود؟</strong>به نظر من فيلمنامه و حتي شخصيت ها مقداري نمک و فلفل کم داشت. به هرحال شخصيت ها هستند که داستان را به هم وصل مي کنند و گرنه شما مي توانيد يک داستان بخوانيد به نام گل بارون زده، خود آقاي رنجبر هم به اين مسئله واقف هستند. من فکر مي کنم اين متن يک اثر متوسط روبه خوب بود. که البته داستاني کليشه اي داشت. ببينيد براي يک بازيگر هنگام انتخاب يک کار دو چيز مهم است يکي فيلمنامه و ديگري سازنده، اما خيلي کارها هم بوده که متن خوبي داشته، اما نتيجه آن چيزي که فکر مي کردي از آب در نيامده است. اين مسئله در سينما هم اتفاق مي افتد.
<strong>به هرحال فرصت خوبي بود براي عليرضا کمالي نژاد تا در يک نقش محوري خودش را نشان بدهد.</strong>بله، هم يک نقش محوري بود وهم اينکه قرارگرفتن در کنار بسياري از افراد با تجربه براي من بسيار مفيد بود. من بازي در کنار خانم ثريا قاسمي را براي دومين بار تجربه کردم، قبلا دوباره زندگي را در کنار ايشان بازي کردم. من معتقد هستم که بازيگر سر هر کاري مي رود حتي اگر هيچ چيزي نداشته باشد محفل خوبي براي يادگيري است. در کنار داود رشيدي، رضا بابک و جمشيد جهانزاده بودن به اعتقاد من براي هر بازيگر جواني غنيمت است.
<strong>از بازي خودت در اين کار راضي بودي، به آنچه مي خواستي دست پيدا کردي؟</strong>الان نمي توانم پاسخ اين سوال تان را بدهم. شايد يک سال ديگر بتوانم پاسخ اين سوال تان را بدهم وقتي که کار جلوي چشم است نمي توان به نقايص و نقاط قوت کارت پي ببري. بايد از کار فاصله بگيري تا بتواني در موردش قضاوت کني، چون مطمئناً عقيده و نظري که زمان توليد داشتم در زمان پخش نداشتم و آن نظر با عقيده يک سال ديگر من هم بسيار متفاوت خواهد بود. اما در کل نظر تماشاگر عام "تاکيد مي کنم تماشاگر عام نه اهل فن" اين بوده که ارتباط برقرار شده است.
<strong>و نا گفته هاي گل بارون زده...</strong>من فکر مي کنم عباس رنجبر تمام تلاش خودش را کرد، ما هم نبايد توقع معجزه داشته باشيم چون به هرحال هر کاري نياز به بودجه اي دارد. من از تمام بازيگران با تجربه و جوان اين کار ياد گرفتم و تجربه به دست آوردم. نظر منتقد هم براي من مهم است. اما در کل از اينکه در سريال گل بارون زده حضور داشتم پشيمان نيستم.
گفت و گوبا مهراوه شريفي نيا<strong>همه، همه چيز را برعکس فهميده اند!!</strong>
نمايش سريال "ساعت شني" با اقبال بينندگان و بروز جنجال هاي فراوان همراه بود. با اغلب بازيگران اين مجموعه در شماره هاي قبل گفت و گو کرديم، اما بازيگر يکي از شخصيت هاي اصلي- مهشيد- آن زمان در دسترس نبود. با توجه به اهميت نقش مهشيد که عمده بار داستان بر دوش وي قرار دارد-از مشکلات اجاره رحم گرفته تا فقر و نداري و بي خانماني زنان-با ايفاگر نقش وي "مهراوه شريفي نيا" گفت و گو کرده ايم.
<strong>براي بازي در شخصيت مهشيد از جانب پدر دعوت به کار شديد؟</strong>هم از طرف پدرم وهم از طرف آقاي بهراميان انتخاب شدم.
<strong>جذابيت هايي که سريال "ساعت شني" براي شما داشت چه بود؟</strong>قصه "ساعت شني" يک قصه پر از گشودن چشم انسان ها بود. داستان هايي را در کنار هم داشت که باعث مي شد انسان ها با چشم بازتر به مسائل جامعه نگاه کنند. من خيلي خوشحال بودم از اينکه قرار است سريالي ساخته شود که درآن به مسئله اي مي پردازد که تا به حال در جامعه ما مسکوت مانده است. از اجاره دادن رحم تا مشکلات زنان بي سرپرست، فقير، بي خانمان و همه اينها. اينکه دريک سريال به همه اين مشکلات پرداخته شود و راه حل هم براي آنها داده شود و از همه مهم تر با يک ديد مثبت به اين مشکلات نگاه شود براي من جذابيت داشت.
<strong>از زماني که با فيلمنامه و شخصيت مهشيد آشنا شديد تا زماني که مقابل دوربين بهراميان بازي تان را آغاز کرديد، پرداخت شخصيتي براي شما چگونه صورت گرفت؟</strong>از زمان عقد قرارداد تا شروع فيلمبرداري من حدود 10 روز فرصت داشتم تا با مهشيد آشنا شوم. متاسفانه فقط متن 10 قسمت اول سريال آماده بود و بقيه به مرور در حين تصويربرداري به دست ما رسيد. من براي رسيدن به شخصيت مهشيد دو بخش را در نظر گرفتم. يکي مشخصات ظاهري مهشيد تند و عاميانه حرف زدن و به کار نبردن کلمات ادبي، تند راه رفتن، زود کارکردن و افتادگي بدني بود. به اضافه نگاه مطيع در برابر زهره و ماهرخ و نگاه قدرتمند و با صلابت در برخورد با خانواده اش. براي رسيدن به خصائص دروني او هزار بار متن را خواندم و خودم را در شرايط فرضي زندگي مهشيد تجسم کردم و تلاش کردم به مدت 8 ماه که در هيچ لحظه اي از نوع زيستن مهشيد غافل نشوم و مهراوه هيچ راهي در او پيدا نکند.
<strong>بهراميان در اين راه چقدر موثر واقع بود؟</strong>بسيار بسيار زياد. آقاي بهراميان انسان بسيار با شعور و کارگردان توانايي است. در طول کار ايشان در هيچ لحظه اي از بازي بازيگرانش غافل نبود و کوچک ترين اشکالات و ريزه کاري ها را به ما گوشزد مي کرد و وقتي همه چيز خوب پيش مي رفت با تشکرهاي پرانرژي و لبخندهايش به استقبال بازيگر مي آمد. او هميشه با صبر و حوصله به سوال هاي من پاسخ مي داد و اعتماد به نفس مرا احيا مي کرد. از پيشنهادهاي خوب استقبال مي کرد و هر جا که متوجه نقص تکنيکي يا کاستي حسي در من مي شد مستقيم و غيرمستقيم مرا در جهت رفع آن هدايت مي کرد.
<strong>به نظر شما چقدر مميزي ها در طول داستان اثر داشته است؟</strong>خيلي خيلي خيلي.... اين سئوال قلبم را پر از غصه کرد. متاسفانه روز به روز هم سانسور و زمان پخش نامناسب لطمه بيشتري به سريال مي زند. اولين بار وقتي در قسمت نهم ديدم تمام صحنه هاي که مهشيد به خاطر وجود بچه از پدرش کتک مفصلي مي خورد حذف شده بغض کردم... چقدر در اين سکانس ها من کتک خورده بودم، چقدر به در و ديوار کوبيده شدم... و از همه اين سکانس ها فقط يک سکانس گريه باقي مانده بود با يک صورت متورم که دليلش هم معلوم نبود... ! و تازه از قسمت نهم بود که سانسور واقعي شروع شد. صحنه هاي خانه قناري نصف شدن، کتک خوردن مجدد من در بازگشت من به خانه پدرم حذف شد... تمام قصه شعله و دستشويي عمومي حاصل دو شب زحمت و خوابيدن من در دستشويي پارک قيطريه بود که حذف شد... که چقدر بازي در اين سکانس ها را دوست داشتم و برايشان زحمت کشيده بودم. وقتي به همين راحتي حاصل زحمات شما قيچي مي شود نمي دانم ديگر چه انگيزه اي مي ماند. در هر حال متاسفانه اين سريال به شدت حساسيت برانگيز شده و نمي دانم چرا همه، همه چيز را برعکس فهميده اند. سريال به اين آموزندگي و آگاه کننده را مخالف با اهداف جامعه مي دانند.
<strong>در بعضي سريال ها ما شاهديم که مجموعه از ريتم کند رنج مي برد ولي اين سريال بيش از حد با ريتم تند مواجه است...</strong>بله قبول دارم و به نظر من اين نقطه قوت سريال است.
<strong>شايد مميزي هاي بيش از حد باعث اين روند شده، طوري که در بعضي قسمت ها ماجراهاي ماهرخ بيش از حد به نمايش درمي آيد و در بعضي قسمت ها زياد بازي ندارد...</strong>اين را صد در صد قبول دارم. وقتي در اثر مميزي، قسمت هايي از قصه به طور کامل حذف مي شود به طوري که سه قسمت را در يک قسمت پخش مي کنند، به ناچار اتفاقات در فاصله زمان کمتري به هم متصل مي شود که اين مسئله گذر زمان کافي براي رخداد وقايع را از بين مي برد و باعث سردرگمي بيننده و از دست رفتن سير منطقي قصه گاهي نيز تأکيد غير ضروري بر مسائل ساده مي شود. متاسفانه اين مميزي ها نه تنها سکانس هاي حذف شده بلکه به قسمت هاي حذف نشده هم لطمه زده و باعث شده تا حس درست به مخاطب منتقل نشود.
<strong>کمي از کارها و پيشنهادهاي جديدتان بگوييد...</strong>آخرين کارم بازي در تله فيلم سيروس مقدم بود که تجربه بسيار خوبي بود. همچنين در اولين کار پرند زاهدي با نام "عروس زندان" ايفاي نقش کردم که نقشم نيز در آنجا جالب و متفاوت بود.
گفت وگو با مريم خدارحمي<strong>در کنار حرفه اي ها</strong>
مريم خدارحمي متولد1362، يکي از بازيگران جوان مجموعه "يک وجب خاک" است. او پيش از اين مجموعه در توليدات سيماي اصفهان چون "گلهاي شمعداني"، "نقش جهان" و... بازي داشته است. مجموعه هاي پاي پياده، سايه اي در تاريکي، خانه شش در و تله فيلم سفر به برج حمود از ديگر کارهاي او به شمار مي آيد.
<strong>همکاري شما با مجموعه "يک وجب خاک" چگونه شکل گرفت؟</strong>من پيش از اين در مجموعه "پاي پياده" به کارگرداني اصغر توسلي و نهيه کنندگي بهروز مفيد بازي داشته ام، اما حضورم، حضور کم رنگي بود و ضبط کار هم در اصفهان انجام شد. تا اينکه براي ضبط اين پروژه آقاي مفيد با من تماس گرفتند و گفتند به تهران مي آيي؟ من هم با کمال ميل پذيرفتم.
<strong>با توجه به اينکه فقط چند قسمت ابتدايي کار در مورد شخصيت هاي داستان نوشته شده بود، از چگونگي شکل گيري کاراکتر "آرام" برايمان بگوييد.</strong>بله، زماني که من با پروژه قرار داد بستم، فيلمنامه به طور کامل آماده نبود. فقط چهار قسمت ابتدايي آن نوشته شده بود. من هم به دليل اينکه بازيگران پيشکسوت و اساتيد تلويزيون قرار است با من همکاري کنند بدون اينکه متن را دراختيار داشته باشم پذيرفتم با دوستان و بزرگواران همکاري کنم.
<strong>به نظر رسيد بيشتر تعاملات بازيگري شما با برزو ارجمند و همتي بود؟</strong>بله. اغلب بده بستان هاي بازي با اين دو دوست من بود. آنها در ارائه بهتر نقش کمک هاي زيادي به من کردند.
<strong>درباره نحوه هدايت علي عبدالعلي زاده به عنوان کارگردان سريال توضيح دهيد؟</strong>به نظر من ايشان کارگردان بسيار خوبي هستند. مي دانيد که همزمان با پخش کار ما قسمتهاي آتي را هم ضبط مي کرديم. اين مساله استرس و فشار را بر عوامل دوچندان مي کند. ايشان کارگردان بسيار آرام و صبوري هستند و در هنگام ضبط فقط به ما انرژي مثبت مي دادند. من با ايشان بسيار راحت بودم و هميشه به کنترل جو آرام پشت صحنه توسط ايشان دقت مي کردم.
<strong>گويا بخش هاي پاياني سريال توسط کارگرداني ديگر ساخته شد. نمي ترسيديد اين تغييري در ساختار بازي شما به وجود آورد؟</strong>خير. به نظرم هر دو کارگردان اثر به کارشان بسيار مسلط بودند و آقاي باباپور هم با علم قبلي و مطالعات انجام شده برروي بازي بازيگران به عنوان کارگردان بر مجموعه سوار شد.
<strong>در صحبت هايتان گفتيد در مجموعه اي ديگري هم بازي داشتيد که توليد آنها بيشتر در اصفهان شکل گرفته است اما با بازي در اين پروژه بيشتر به بينندگان شناسانده مي شويد.</strong>صد درصد به خصوص اينکه کار مناسبي ماه رمضان بود و شبکه سوم با برد مخاطبي که دارد نقش به سزايي براي شناساندن بازيگر به مردم دارد.
<strong>پس اينکه قبول کرديد در اين سريال بازي کنيد به ديده شدن هم در اين سريال مربوط مي شود.</strong> بله قبول دارم اين عامل را هم در پذيرفتن نقش "آرام" مدنظر داشتم.
<strong>به نظر مي آيد ته لهجه اصفهاني هم داريد. اين را درکار چگونه کنترل کرديد؟</strong>اين ته لهجه مشکلي برايم به وجود نمي آورد. زماني که بخواهم حسي بگيرم و صحبتي کنم آن را به طور کامل کنترل مي کنم و به همين ميزان اگر لازم باشد در کاري به طور کامل لهجه اصفهاني را اجرا مي کنم.
<strong>از تجربه کار مناسبي با اين شرايط فيلمبرداري راضي بوديد؟</strong>تجربه بسيار سختي بود. با اينکه کار من به نسبت ساده تر از ديگران بود اما مي ديدم که چه تلاش و زحمتي براي توليد چنين کاري لازم است. فکر مي کنم عمده دليلي که از بازيگران حرفه اي زيادي استفاده کردند اين بود که اتلاف زمان کمتري را درپي داشته باشند. من هم بازيگر حرفه اي نيستم اما بايد تمام تلاشم را مي کردم تا خودم را به سطح آنها برسانم. به لحاظ اقامت در تهران هم اصلا به من فشار نمي آمد چون در رفت و آمد در بين تهران اصفهان بودم و هستم.
<strong>در اصفهان استقبال مخاطبان از سريال شما چگونه بود؟</strong>مردم خيلي از کار خوششان آمد. چون تنها کار طنز امسال "يک وجب خاک" بود. طبيعتاً مردم با کار ارتباط بيشتري برقرار کردند به دليل اينکه بلافاصله پس از افطار هم روي آنتن مي رفت. در اصفهان دوستان هم مرا تشويق مي کنند که بهترين را انتخاب کردي.
<strong>فکر مي کني درآينده اتفاقات بهتري هم برايت بيفتد؟</strong>بله حتما. من تمام تلاش خودم را مي کنم و باور کنيد لحظه اي از کار خودم غافل نيستم. هميشه به اين اميدوارم که بتوانم در آينده بازيهاي بهتري را داشته باشم تا مورد توجه مردم عزيزم قرارگيرد.
کتاب روز♦ کتاب
زن آزاري در قصه ها و تاريخ
شكوفه تقينشر باران، سوئد، چاپ اول 1386
کتاب زنآزاري در قصهها و تاريخ يک اثر پزوهشي بهقلم شکوفه تقي است که بهوسيله نشر باران در استکهلم چاپ و منتشر شده است.
تاريخ، قصههاي عاميانه، آداب و رسوم اجتماعي و باورهاي مذهبي نشان ميدهند که زن همواره با خشونت مورد تحقير و آزار قرار گرفته است. تاريخ ميگويد زنان در بسياري از نقاط جهان بهجرم زن بهدنيا آمدن، زنده بهگور شدهاند. تاريخ مجازاتهاي مذهبي و اجتماعي ميگويد اگر مردي از زنش، دخترش، مادرش و خواهرش کوچکترين خلافي ببيند يا بشنود که احتمالا جنبه جنسي داشته باشد، مرد اجازه دارد زن را مثله کند، بيآنکه مجازاتي برايش وجود داشته باشد.
قصههاي عاميانه ميگويد اگر زني نازا بوده يا براي مرد فرزند پسر نميآورده، مرد اجازه داشته او را نيمهشب در سرما و تاريکي از خانه بيرون يا در سياهچالي زنداني کند. زن تنها روزي از آن گور دستساز بيرون ميآمده که مردي ديگر بهطور مثال پسرش به عرصه وجود ميرسيده و وسيله خلاصي او را فراهم ميکرده است.
آداب و رسوم نشان ميدهند که در مراسم عروسي، مرد، زن را تحت عنوان مهريه و يا شيربها ميخريده و هنوز هم ميخرد. همان آداب و رسوم در نقطهاي از جهان ميگويد مرد بايد با چوب بر سر عروسش بکوبد و يا به بالاي بام برود تا زن از زير پايش رد شود.
قوانين اجتماعي و مذهبي در بعضي جوامع ميگويد زن براي برآورد نياز جنسي مرد هر چقدر هم کودک باشد، رسيده و بالغ محسوب ميشود و براي برخورداري از حقوق مالي و ساير حقوق انساني، هرچقدر هم توانا و خردمند باشد، هنوز ناقصالعقل بهحساب ميآيد.
در بسياري از متون مذهبي در تاكيد بر دو اصل در رابطه با زنان اتفاق نظر وجود دارد: يك، زن بالقوه داراي نيروي جنسي مخرب و شيطاني است و دو: فاقد قوه عقلاني است. بههمين دليل است كه در اغلب متون سفارش ميشود كه مرد ميبايست امكان هشياري قدرت جنسي را در زن چنان تحقير و لگدكوب كند كه اين نيرو در زن مجال سربلند كردن نيابد و ديگر اينکه بهدليل فقدان عقل و امكان گول خوردن، او را دائم زير سلطه و نفوذ خود داشته باشد.
بهعقيده شکوفه تقي، «پشت هر خشونتي که ابراز ميشود ترسي دروني و پشت هر تحقيري که بهکسي روا داشته ميشود حسادت و احساس خودکمبيني نهفته است و اگر تاريخ بشر پر از خشونت و تحقير نسبت بهزن است در واقع گواه ترس مردها از زنها و احساس خودکمبينيشان در برابر زنان است.»
در اين کتاب تاکيد مي شود آنچه از ديد قوانين مذهبي و اجتماعي پاره اي جوامع، درباره زنان، ضد ارزش و کفرآميز بهشمار ميآمده، در دوره اي ديگر تبديل به باوري قدسي شده است. تنها بازي قدرت و تلقي مردانه از آن بوده که قدسي را به شيطاني و به عکس بدل کرده است. کتاب زنآزاري در قصهها و تاريخ، نهتنها بهسابقه اين ديوانگاري در قصه ها، تاريخ، متون مذهبي، آداب و رسوم ميپردازد بلکه علل آن را نيز مورد بررسي قرار ميدهد. هم چنين مي کوشد نشان دهد ضعف مردان در رابطه با تسلط بر قواي جنسي سبب خداانگاري خود و ديوانگاري زن شده است.
نويسنده کتاب را در دو بخش تنظيم کرده است. هدف بخش اول که در هشت فصل تنظيم شده اين است که سابقه بيماري زن آزاري را نشان دهد و دلايل تاريخي و اجتماعي آن را ريشهيابي کند. نگارنده در فصول اول و دوم به حقوقي که جامعه و قانون تحت عنوان صاحب نخستين دختر بهمرد سپرده است مي پردازد و عواقب تخطي از آن و يا تجاوز به آن را شرح ميدهد. هم چنين ميکوشد نشان دهد چگونه متون مذهبي در کنار فرهنگ شفاهي آن مجازات ها را توجيه مي کنند. در فصل سوم در مورد باکرهگي و دلايل اهميت آن از ديد مردان بحث مي شود.
فصل چهارم بهقاعدگي و ارتباط آن با ديوانگاري زن اختصاص دارد. در اين فصل مطرح مي شود که چگونه و چرا يک نماد واحد در رابطه با زنان در يک دوره، رمزي قدسي و در زماني ديگر بهرمزي شيطاني مبدل شده است.
موضوع فصل پنجم، هشياري جنسي زن و عواقب و مجازاتهاي مربوط به آن است. هم چنين نشان داده مي شود نماد مار در ارتباط با مرد صورتي قدسي و در رابطه با زن تصويري شيطاني پيدا مي کند. نگارنده در فصل ششم نه تنها شکار و دزديدن زنان را به عنوان يک رسم بررسي مي کند که بهريشهيابي آن مي پردازد. ضمن آن که سعي مي کند نشان دهد بين نحوه امرار معاش و برخورد مالکانه با زن ارتباطي مستقيم وجود دارد.
هدف فصل هفتم نشان دادن تأثير فقه و متون مذهبي بر فرهنگ شفاهي است. هم چنين نشان داده مي شود که وجود تاريخي زنان نامي يا مادران درستکار انکار شده تا بتوان زنان را موجوداتي احمق و خيانتکار معرفي کرد و به اين ترتيب در اعمال تسلط بر ايشان تمهيد کمتري بهکار برد.
موضوع فصل هشتم، رفتار عرف جامعه بهصورت عام و رفتار شوهر بهصورت خاص با زن در رابطه با باروري و فرزندآوري است.
بخش دوم اين دفتر به پنج فصل تقسيم مي شود و موضوع آن نشان دادن توانايي هاي زنان است که در تاريخ و قصه ها گاه بسيار بي اهميت قلمداد شده و گاه کاملاً انکار شده است.
فصل اول از بخش دوم به زنان و حکومت اختصاص دارد. اين فصل بهحضور زنان در تاريخ، اسطوره و قصه هاي ايراني و انتظار مردان ميپردازد. موضوع فصل دوم زنان روحاني يا حتي جادوگر است که عليرغم توانايي هاي فراوان گمنام مانده اند. فصل سوم به زنان سپاهي مي پردازد که در لباس مردان خدمت مي کرده اند. فصل چهارم بهزنان و هنر اختصاص دارد. اين فصل به زنان معروف و گمنامي مي پردازد که با هنرشان حضوري در قصه ها يا فرهنگ شفاهي ندارند اما در تاريخ و سفرنامه ها به وجودشان اشاره شده است.
موضوع فصل پنجم زناني است که از راه جاسوسي و تن فروشي امرار معاش مي کرده اند. از آن جمله اند پيرزنان جاسوس و دلاله گان.
<strong>جرايد فارسي اسلامبول</strong>
246 ص، تهران: بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، 1386، چاپ اول
اين كتاب، جلد چهارم از مجموعه «جريان شناسي تحليلي جرايد فارسي» است. اين مجلد به بررسي و معرفي نشريات فارسي زبان اسلامبول، در اواخر دوره قاجار و عصر مشروطيت اختصاص دارد. نشريات فارسي چاپ اسلامبول، در تاريخ سياسي، فكري و ادبي معاصر ايران از اهميت ويژه اي برخوردارند و تاثير بزرگي در زمينه هاي مختلف بر جاي نهادند. عناوين بعضي از مقالات كتاب و نويسندگان آنها عبارتنداز: «آشنايي با جرايد فارسي اسلامبول/زينب شكوري»، «تاسيس و تحولات روزنامه اختر/عبدالحسين نوايي»، «نخستين گزارش نويسي جنگي در مطبوعات ايراني/م. طاري»، «اختر و نسوان/مسعود كوهستاني نژاد»، «تاثير روزنامه اختر بر پديده قانون خواهي در انقلاب مشروطيت/مسلم عباسي». بخشي از كتاب نيز به گفتگوي مفصلي با «رحيم رئيس نيا» با موضوع «پيشگامي اختر در روزنامه نگاري ملي و مردمي ايران» اختصاص دارد. اين مجموعه با گزيده هايي از جرايد فارسي اسلامبول مانند «روزنامه سروش»، «مجله پارس» و «روزنامه شمس» به پايان مي رسد.
<strong>نقش اصفهان در تحول شعر فارسي</strong>
نويسنده: اسحاق طغياني اسفرجاني354 ص، اصفهان: انتشارات دانشگاه اصفهان، 1386، چاپ اول
اصفهان و شاعران آن، از قرن ششم هجري به بعد، تاثير چشمگيري در عرصه ادبيات فارسي داشته اند. در دوره صفويه كه اصفهان به پايتختي برگزيده شد، شاهد شكل گيري سبك خاصي در شعر فارسي در اين شهر هستيم كه به سبك اصفهاني مشهور است. در دوره هاي بعد نيز، اصفهان و مجمع هاي ادبي آن در ايجاد سبك معروف به «سبك بازگشت ادبي» نقشي مهم و تعيين كننده داشتند. در كتاب «نقش اصفهان در تحول شعر فارسي»، نويسنده ضمن معرفي ويژگي هاي اصفهان در زمينه هاي گوناگون و هم چنين معرفي شخصيت هاي برجسته علمي، فرهنگي و ادبي آن از گذشته هاي دور تاكنون، نقش اين شهر تاريخي و فرهنگي در روند تحول شعر فارسي را بررسي كرده است.
<strong>و ديگران</strong>
نويسنده: محبوبه ميرقديري216 ص، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1386، چاپ چهارم
اين رمان زيبا و خواندني، برنده جايزه «مهرگان ادب»، به عنوان رمان برگزيده سال 1385 است. راوي آن زني است كه براي انجام عمل جراحي زنانه در بيمارستاني بستري است. او سال ها پيش، مخفيانه با مردي متاهل دوستي و رابطه مي گيرد؛ مردي كه اكنون سال ها از مرگش مي گذرد. راوي به طور اتفاقي، «زينت»، همسر مرد محبوب در گذشته اش را در بيمارستان مي بيند و با پرس و جو از پرستاران و خدمه بيمارستان در مي يابد كه «بهار»، دختر «زينت»، آبستن است. ديدن «بهار» و «زينت» كه راوي را نمي شناسند، براي زن، يادآور «آن مرد» و شيريني ها و بيشتر تلخي هاي گذشته است. سرتاسر رمان به صورت تك گويي دروني روايت مي شود؛ تك گويي كه از لحاظ بازده زماني، يك روز پيش و چند روز پس از عمل جراحي راوي را در بر مي گيرد. زن در درون خود، گاه «آن مرد» و گاه «ريحانه» دوست دوران كودكي اش و بيش از همه «زينت» را مخاطب قرار مي دهد و از اين طريق، روابط پنهاني خود با شوهر «زينت»، شادي هاي زودگذر، دلهره هاي طولاني، حسادت ها، عقده ها و گاه خاطرات دوران كودكي اش را باز مي گويد.
<strong>آقاجان شازده</strong>
نويسنده: شهلا سلطاني264 ص، تهران: انتشارات فرزان روز، 1385، چاپ دوم
اين كتاب، نوعي خاطره گويي در قالب اتوبيوگرافي است. بازآفريني گذشته خانوادگي بدون پيش داوري، نمايش دقيق آداب و رسوم و باورها و اخلاقيات اشراف ايران، روايت دلنشين و تا حدي برخوردار از زيبايي شناسي ادبي، و گرايش هاي بازگشت به زادبوم از طرف زني فرهيخته و پرورش يافته در فرهنگ غرب، از ويژگي هاي كتاب «آقاجان شازده» است. نويسنده اين خاطرات كه از يك خانواده معروف و قديمي است، با پيگيري هاي پدربزرگش، «آقاجان شازده»، در نوجواني (دهه 50 ميلادي) به انگلستان و بعدها به سويس مي رود تا زير نظر نويسنده نامدار «سيد محمد علي جمالزاه» به «تحصيلات عاليه» بپردازد. و اما «آقاجان شازده» يا «معتمدالدوله»، پسر دردانه «ظل السلطان»، فرزند ارشد «ناصرالدين شاه» بود. «آقاجان شازده» به تحصيل فرزندان و نوه هاي خود توجه زيادي نشان مي داد و تا حد استبداد راي، آنها را به اجراي فرامين آموزشي خود وا مي داشت. نكته هاي طنزآميز و شوخ طبعي راوي كتاب، آن را خواندني كرده است. نقل خاطره كتك خوردن پدر نويسنده از دست زنان برهنه درون حمام و يا تغيير شكل پيشخدمت و راننده «آقاجان شازده» پس از مرگ، نمونه هايي از توانايي داستان پردازي نويسنده است.
<strong>سرچشمه هاي مضامين شعر امروز ايران</strong>
نويسنده: ولي الله دروديان320 ص، تهران: نشر ني، 1385، چاپ اول
تا آنجا كه مي دانيم هنوز پژوهشي مستقل و كامل درباره تاثير ترجمه شعر و نثر غربي بر شعر و نثر معاصر فارسي انجام نشده است. در يك نگاه كلي مي توان گفت كه تمامي شاعران مطرح دوران مشروطيت به انگيزه نوجويي و نفس زدن در هواي تازه و رهايي از بن بست تلقيد و تكرار كه شعر دوران قاجار به آن مبتلا بود، به ترجمه هاي شعر و ادبيات غربي كه در نشريه هاي اين دوران به فراواني آمده، عنايت داشته اند. بعضي از آنان نيز كه خود، زبان هاي فرانسه يا انگليسي را مي دانستند، محتملا از متن هاي اصلي بهره برده اند. در كتاب «سرچشمه هاي مضامين شعر امروز ايران»، آثاري از شاعراني كه متاثر از شعرا و ادباي مغرب زمين بوده اند، بررسي شده است. «پروين اعتصامي»، «دهخدا»، «شهريار»، «مهدي اخوان ثالث»، «اديب الممالك فراهاني»، «محمد تقي بهار»، «رهي معيري»، «نيما يوشيج»، «ايرج ميرزا» و «نسيم شمال»، از جمله شاعراني هستند كه تاثير پذيري آنها از ادبيات غرب، با ذكر و بررسي نمونه هايي از آثارشان، نشان داده شده است.
<strong>اين آتش نهفته: تاثير مهرپرستي بر حافظ شيرازي</strong>
نويسنده: فاطمه ملك زادهبا پيشگفتاري از: عليقلي محمودي بختياري524 ص، تهران: نشر هزار، 1386، چاپ اول
در اين كتاب، نويسنده ابتدا به ريشه ها و سرچشمه هاي آيين مهر و تاثير آن بر عقايد مذهبي ايرانيان و هنديان مي پردازد. سپس چگونگي گسترش اين آيين در غرب و تاثير آن بر اديان غربي را بررسي مي كند. بخش اصلي كتاب اما به تاثير مهر و مهرپرستي بر عرفان و تصوف ايران و بازتاب آن در ادبيات فارسي و به خصوص شعر «حافظ» اختصاص دارد. در اين بخش، نويسنده ضمن بررسي تاثير آيين مهر در انديشه «سهروردي» و «حافظ»، تجلي و حضور برخي از نمادهاي اين آيين در شعر «حافظ» را نشان مي دهد؛ نمادهايي مانند «مغ»، «پيرمغان»، «مغبچه»، «پير»، «خرابات»، «پيمان»، «مي»، «جام»، «رند» و... كه به دفعات در ديوان «حافظ» تكرار مي شوند.
<strong>رساله كاتب كرماني</strong>
نويسنده: ناشناستصحيح و تحشيه: محمد ابراهيم باستاني پاريزي358 ص، تهران: نشر علم، 1386، چاپ اول
اين كتاب، رساله اي است كه در زمان حكومت «علينقي ميرزا ركن الدوله» پسر «محمد تقي ميرزا ركن الدوله» - برادر ناصرالدين شاه – بر كرمان نوشته شده است و گزارشي ارزشمند از مهم ترين وقايع اجتماعي و سياسي اين منطقه در سال هاي بحراني 1322 و 1323 ه. ق (يك يا دو سال قبل از انقلاب مشروطه) به دست مي دهد. نويسنده كتاب كه ناشناس است، احتمالا از شاهزادگان قاجاري و شايد هم يك روحاني بوده است. در زمان حكومت يك ساله «علينقي ميرزا ركن الدوله» بر كرمان كه با كم تجربگي و ناپختگي او همراه بود، حوادث مهمي در اين شهر روي داد كه مهم ترين آن، واقعه دعواي شيخي و بالاسري و قضيه چوب زدن و فلك كردن «آيت الله حاج ميرزا محمد رضا» بود. بسياري از مورخان نظير «ناظم الاسلام كرماني»، مسئله شيخيه و بالاسريه در كرمان و چوب خوردن «حاج ميرزا محمد رضا» را از عوامل موثر در تهييج روحانيون مركز و ولايات براي اصرار در به دست آوردن فرمان مشروطيت مي دانند. رساله حاضر درباره اين حوادث، هر چند بي غرض نيست و از ديدگاهي خاص نوشته شده، اما به هر حال دقيق ترين گزارش مربوط به آن وقايع است.
<strong>مصطلحات عرفاني و مفاهيم برجسته در زبان عطار: جلد اول</strong>
نويسنده: دكتر سهيلا صارمي609 ص، تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1386، چاپ دوم
موضوع اين كتاب كه جلد اول از يك مجموعه دو جلدي است، زبان تصوف در آثار «عطار» است. مواردي كه در اين مجموعه مورد شرح و بررسي قرار گرفته عبارت است از: 1- اصطلاحات مسلم صوفيه، هم چون عشق، معرفت، توكل، رضا و...2- مفاهيمي كه اصطلاح درجه دوم به شمار مي روند و صوفيه آنها را در كنار اصطلاحات مسلم به كار برده اند و براي آنها تعريف هايي نيز آورده اند، مانند: بخل، حسد، كبر و... 3- مفاهيمي كه شايد اصطلاح به شمار نمي آيند اما «عطار» تاكيد بسيار بر آنها دارد و غالبا از بسامد بالايي در آثار او برخوردارند، مانند: درد، اندوه، غم و...4- كهن الگوها و نمادهاي عرفاني كه به سختي مي توان معنايي واحد براي آنها در نظر گرفت و غالبا با استناد به تركيبات فرعي شان مي توان معناي احتمالي آنها را قوت بخشيد مانند: آب، آتش، دريا و... گفتني است كه اين پژوهش در محدوده آثار مسلم «عطار» يعني «اسرارنامه»، «الهي نامه»، «تذكره الاولياء»، «ديوان اشعار»، «مختارنامه»، «مصيبت نامه» و«منطق الطير» انجام شده است. شرح اصطلاح ها و مفهوم هاي عرفاني، ابتدا از زبان «عطار»- چنانچه معنايي به دست داده باشد - و سپس از زبان مشايخي كه شرح حال آنها در «تذكرة الاولياء» آمده و بعد از آن، از منابع كهن صوفيه مانند «اسرار التوحيد»، «رساله قشيريه»، «صد ميدان» و «كشف المحجوب»، نقل شده است.
<strong>فرهنگ سياسي ايران</strong>
نويسنده: محمود سريع القلم298 ص، تهران: پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، 1386، چاپ اول
در اين پژوهش، رابطه متقابل دو حوزه «فرهنگ» و «سياست» در جامعه ايران بررسي مي شود. كانون بحث نويسنده، تحول فرهنگي و تحول در نظام باورها در مسير مدنيت و عقلانيت است. او با بررسي مواردي چون بي توجهي به اهداف جمعي و نارسايي هاي گسترده در توجه به مسايل كلان ملي در فرهنگ سياسي ما، به طرح سوالات زير و تلاش براي يافتن پاسخ آنها دست مي زند: 1- چرا تفاهم در ميان ايرانيان به سختي به دست مي آيد و وقتي تفاهمي حاصل شد، بسيار ناپايدار است؟ 2- چرا ايرانيان به فرد وفادارند و كمتر به تشكل ها، مجموعه هاي بزرگ صنعتي، كل كشور و افق هاي آينده مي انديشند؟ 3- چرا خود انتقادي در ميان ايرانيان رسم نيست و آنان به تناسب ها، درجه بندي ها، مرحله بندي ها، متدلوژي شناخت خود و ديگران كم توجهند؟ او به اين نتيجه مي رسد كه «فرهنگ سياسي به معناي مفاهيمي كه به طور ناخودآگاه ميان مردم و دولت از يك سو و مردم و دولت با نظام بين المللي از سوي ديگر وجود دارد، هنوز در ايران پايه هاي غير علمي دارد و در جهت دست يابي به مجموعه اهداف جمعي در قالب يك نظم اجتماعي قاعده مند و عقلاني متحول نشده است.» در حقيقت پژوهشي حاضر، ابزاري مقدماتي است براي شناخت عميق تر مسايل توسعه در ايران؛ ابزاري كه مي توان آن را صورت نظري و ميداني و انديشه اي دانست كه در سال 1345 خورشيدي به وسيله «محمد علي جمالزاده» در كتاب «خلقيات ما ايرانيان» مطرح شد.
ياد ياران♦ چهار فصل
.در سالگرد خاموشي سراينده " آرش" چه هديه اي گرانبهاتر از تفسيري که رحمان هاتفي( حيدر مهرگان) بر شعر سياوش نوشت.
بحثي در ديالکتيک منظومه آرش کمانگير
رحمان هاتفي شاعران بزرگ در عين حال برترين مورخان زمانه اند. آنجا که تاريخ نويسان متوقف مي شوند، شاعران آغاز مي کنند. تاريخ، روايت انسان در درون طبيعت است، شعر اما سير و سلوک تاريخ در درون انسان است. چنين است ديالکتيک شعر و تاريخ که از دو نقطه مقابل راه مي افتند و در وجود انسان يکديگر را ملاقات مي کنند.
چه مورخي بهتر از حافظ تا از روح دوران خود عصاره ساخت و زندگي را آنچنان عميق و آکنده از ظرافت حفر کرد؟ حافظ هم چهره انسان مجرد و هم چهره هاي پر شمار انسان مشخص زمانه خود را با بلاغت نيرومندي تصوير کرد. از يک سو در وجود «شاه محتسب» و «صوفيان رياکار» و «زاهدان عبوس خم شکن» که «لاف صلاح» مي زدند، «ناراستي کار» و «غدر اهل روزگار» را روي دايره ريخت و در روشنائي تلخ «آتشي که در خرقه سالوس» افکند، بطالت و عبث محيط بي رحم خود را ثبت کرد، و از ديگر سو در هيأت قلندري «آزاد از هر چه رنگ تعلق پذيرد» و بهانه «خراباتي گري» عليه تعصب و خرافه و افسانه پرستي، به شورش و شبيخون رندانه اي دست زد و صورتي آرماني بر فراز همه اين صورتک ها، از «انسان حداکثر» دوره خود نشان داد. او در «طامات» و «شطيحاتي» که تلقيات قشري آن را کفرآميز و وعاظ السلاطين و «ريزه خواران» «درشت مدعا» غرقه در ارتدادي خون آلود مي يافتند، جنگ بي پرواي تن به تن با «مدعيان» و «نامحرمان» را به سطح فلسفي و تجريدي خيره کننده اي تعالي داد، که نه فقط روز، که روزگار را شخم زد.
معجون جادويي حافظ با اين خواص، در قطب ديگر سوداها، عشق ها، تمنيات و آرزو هاي خاکستر شده انسان فرزنه اي که در خانه خويش بيگانه است، زوال تاريخ موريانه خورده اي را که در حال تخمير و انحطاط باطني بود و انسان اسير در اين تاريخ و لهيده در زير آوار آن را تعبير کرد. بدين سان شعر جغرافياي انسان عصر شد و طول و عرض جان و نهان اين انسان را در مرمر خود حجاري کرد.
چنين شعري در رنگين کماني از حس و لفظ و تجربه قوام يافته، در وجود سعدي «نماينده کامل يک شهر فئودالي ايران» در سده هاي ميانه را معرفي مي کند و در طرح ساده و عاميانه «موش و گربه»ي عبيد زاکاني خود نمايي مذهبي و ماهيت قدرت هاي ضد مردمي را به مسخره مي گيرد و با کشاندن هزل تا سطح «ذم اجتماعي زور مندان» جدي ترين واقعيت هاي جامعه را برهنه مي کند.
شعري با اين سرشت، فقط روايت گر ساده، و دوره گردي در يک گوشه تاريخ نيست، نيرويي معنوي است که به ميزان درک شدن و جذب شدن، به نيروي مادي مبدل مي شود و در تغيير تاريخ به کار مي آيد. او هم حديث کننده وفادار تاريخ و هم ويرانگر حديث خويش است، هم در ويراني تاريخ شرکت مي کند و هم در آفرينش دو باره آن، او سايه نازدودني انسان، شعائر، و رنج هاي او در روي زمين است و مي تواند ملاک استحقاق او هم باشد. رد پاي اين غول بي عضله در ميهن ما با شعر رودکي که زير سقف سربي و کوتاه زمانه خود عدالت مفقود شده را استغاثه مي کرد و نوميدانه آن را از خداوند گاراني که «نمي دانند، اما مي توانند» مي طلبيد، آغاز مي شود و تا دفتر شعرهاي سياوش کسرائي ادامه مي يابد. کسرائي آخرين وارث اين سلاله رنج و دهشت و مژده است، بي آن که از همزاداني همتاي خود – و نه به عرض شانه هاي خود- بي نصيب باشد. او شاعر تاريخ است، اما نه فقط تاريخي که روي داده است، بلکه شاعر آن تاريخي که بايد روي دهد.
هگل جوان در نامه اي به شلينگ گفته بود: «انتشار انديشه هايي بر اين پايه که هر چيز چگونه بايد باشد، از سستي و کاهلي آنهايي که مي خواهند همه چيز را همان گونه که هست بپذيرند، مي کاهد.»
اين است نيرويي که در تلاقي واقعيت با آرزو، در تلاقي تاريخ آن گونه که هست و آن گونه که بايد باشد، آزاد مي شود. هنر بر شالوده شناخت زير و بم و دم و بازدم تاريخ موجود مي تواند به استقبال تاريخ آرماني برود و خود در جاي نيرويي از نيروهاي اين آرمان بنشيند.
سراينده آرش رو به چنين آرمان و تاريخي دارد.
در سرزمين من به همان اندازه که شعر گفتن آسان است، شاعر بودن دشوار است. کسرايي شاعر ماندگار چنين سرزميني است. مي توان شعر او را دوست نداشت، اما در آنجا که پاي وقوف بر ظرايف اين مردم و اين ميهن، در اين برهه دير مکشوف در ميان است، آنجا که روانشناسي «زيبايي» مطرح است و هنر ملي ما سخن مي گويد، نمي توان از شعر او بي نياز ماند.
«دوست داشتن» و «نياز» با هم غريبه نيستند.
اوکتاويوپاز شاعر نامي مکزيک مي گويد: «شعر همچون ثمره همراهي و برخورد نيمه هاي تاريک و روشن وجود انسان است».
اما حقيقت اين است که شعر در عين حال که چنين است و پيش از آن که چنين باشد، ثمره همراهي و برخورد انسان و تاريخ است. و عنصر حماسي شعر حتي در غنايي ترين تغزل – در ديالک تيک اين پيوند نهفته است. واژه مسلحي که به سوي کودتا شليک شد!
در شعر کسرايي انسان عام (انسان زميني) و انسان خاص (انسان سرزميني) در همراهي با واقعيت و گريز از واقعيت، لحظه اي از تقدير تاريخ برکنار نيستند. و اين همان جوهري است که شعر کسرايي را با وجود آن که جنبه هايي از آن از برخي سروده هاي ديگر شاعران هموطن معاصر او نارس تر و کاهل تر است، در تماميت خود بر همه اين شعرها مزيت مي دهد. به ويژه آن که اين شعر هم در جمال بيروني و هم در کمال دروني، مدام خود را پس مي زند، افق هايش را جا به جا و فراخ مي کند و از خويش فراتر مي رود. اين خصيصه در عين حال که به خودي خود براي شعر نشانه يک زندگي دروني منزه و تندرست است، در عين حال که استعداد شعر را براي خلاقيت و کسب جواز زنده ماندن و روينده ماندن نشان مي دهد، در عين حال که برهان بستگي و پيوستگي آن با جان جهان و روان کوچه و خيابان و دشت و کوه و صحرا است، در قياس با جوانمرگي اکثر شاعران نام آور اين ديار، يخبندان و رخوت غم انگيز قريحه شاعرانه آنها و حتي سير قهقرايي اين از نفس افتادگان، برجستگي بيشتري مي بايد. من درست در برابر ارتعاش هاي هيجان انگيز اين تعالي و ذکاوت که در شعور شعر حل شده، و نه دليل شور آن، بلکه دليل ايمان آن شده است، به عنوان يک خواننده شيفته شعر، همواره کرنش کرده ام. با اين باور، امروز که به منظومه معروف «آرش کمانگير» باز مي گردم، احساس مي کنم که آفريننده «آرش» خود از اين آفريده فاصله زيادي گرفته است. «آرش» که در عهد خود چون نگين درشتي نه تنها بر انگشتر شعر کسرايي، بلکه در معدن شعر معاصر مي درخشيد، امروز فقط يکي از شعرهاي پرشمار خوب کسرايي است، و تازه از جنبه استه تيک، شايد از برخي اعضاي خانواده خود کوتاه قدتر باشد. اين واقعيت دستاويزي به آنهايي مي دهد که معتقدند دوره آرش گذشته است و از اين دعوي نتيجه مي گيرند که بايد آرش را چون جزيي از گذشته، به گذشتگان وا گذاشت.
در اين سخن سر سوزني تازگي نيست. مدعيان نفي کهنگي، از ميان کپک ها و کرم خوردگي هاي روزهاي بختک ديکتاتوري شاه، نفس مي کشند. در آن روزها هم منتقدهاي جنب مکان که در رنگين نامه هايي که خاصيت آدامس هاي آمريکايي را داشتند، پرسه مي زدند، آرش را به گناه پيوند با «گذشته» و به مثابه «بازمانده اي از يک نژاد منقرض» تحقير مي کردند. اين «گذشته» درخور کفن و دفن، همان ايام گستاخي توده ها و شور کارزار و اعتلاي جنبش بود و آرش به راستي اين «کابوس» را در خاطر حساس «فاتحان» زنده مي کرد. آرش به خونخواهي آمده بود و خواب خوش آنهايي را که خيال مي کردند از درياي خون خلق به عافيت گذشته اند، آشفته مي کرد. منتقدان محترمي که به اين دست هاي غرقه به خون «هنرمندانه» ليس مي زدند، و سهمي از غنيمت گوشت مردم را مي خواستند، به اين شبح گريخته از گور نهيب مي زدند:
- به اعماق تاريکي ها برگرد. هيکل نخراشيده تو قالب ها و فرم هاي معطر را لگدمال مي کند...
مجله معروفي که تيول يک گله از اين منتقدان نابغه بود و «فروغ فرخزاد» آن را با خطاب «مجله 5 ريالي آنچناني» لايق «زنبيل کاغذهاي باطله» شمرد(مجله فردوسي)، سراينده آرش را «رأس مثلث مرگ» لقب داد، اما توطئه سکوت در باره آرش را چون روزه اي مقدس حفظ کرد. منتقدي که سرآمد آن قماشي بود که مس را به جاي طلا سکه مي زدند(رضا براهني)، به روي «هنري از نوع آرش» قداره کشيد و «فستيوال» نشيني ها و «جشن هنر» باف ها از سر بزرگواري نصيحت کردند که: «هنر نه به «گذشته»، بلکه به «آينده» بايد رو کند و خود را به غرقاب هاي هيجان انگيز و معمايي روزهايي که هنوز فرا نرسيده بسپارد.»
و اين «هنر آينده» را در تشنج هاي افليجي که تنها نشانه حيات او بوالهوسي هاي هذيان آميز بود و خود بيشتر از ملک الموت، از «آينده» مي گريخت، به نمايش گذاشتند.
حرف هاي کهنه، با خلعت هاي تازه، در برابر آرش صف آرائي مي کنند. اما راستي را که «جنايت» آرش اگر نه هويت و نيت او، تاريخ ولادت او باشد، نخست بايد ديوان حافظ و دفتر مولوي و فردوسي و خيام و عطار و ناصرخسرو را در موزه و در ميان عتيقه ها گذاشت، به عکس ما شاهديم که هر چه زمان بر اين ديوان ها و دفترها مي گذرد، شفافيت آن ها فزوني مي گيرد و نياز به اين گنج ها و مانده ها بيشتر احساس مي شود. و به موازات اين نياز، کند و کاو دو باره و چند باره اين آثار آهنگ تندتري مي يابد و رجعت به سوي آن ها با ولع و هدف مندي جدي تري، سير تکرار مي پيمايد. باز گشت به گذشته، در صورتي که اين گذشته مقصد نباشد، لازمه شناخت امروز و پي بردن به فرداست. ريشه «اکنون» در «ديروز» است، و «آرش» نه يک راه طي شده، بل حماسه ناتمامي است که در سر هر پيچ تاريخ، ايفاگر نقش خونين خويش را انتظار مي کشد. کسرايي در رگ هاي خسرو روزبه، سرود اسطوره اي آرش کمانگير را شنيد و شناخت، اما آرش با مرگ روزبه تمام نشد، از اين مرگ تغذيه کرد و زير باران اين خون رويين شد و در زير خاکستر اين جسد، چشمه آب حيات را يافت. آرش کسرايي اينک در کوچه و زير بازارچه پرسه مي زند و اگر احيانا با روزبه و يا حتي خالق خود روبرو شود، چه بسا آن ها را به جا نياورد. از همان لحظه که آواز تنديسي که برايش تراشيده بودند گريخت، چهره خود را گم کرد، اما قلبش را نه. و راز بي مرگي آرش نيز همين است. آنهايي که با قيافه اخم آلود از آرش کسرايي روي بر مي گردانند، تنها برج عاج نشين هايي نيستند که در خلوت صومعه ذهن خود براي «هنر خالص» و «فرم ناب» ورد و دعا مي خوانند، چنين مخلوق هنري البته همان قدر حقيقي است و همان قدر در زندگي واقعي قابل تصور است که افسانه هاي جن و پري تغبير پذير است. اما جز اين باور کنندگان سراب، کساني هم دانسته و از سر تعمد، لاف مي زنند که:
- هنر واقعي ربطي به شعار ندارد. بگذار «آرش» ها تقليد هنر را در بيآورند. با اين شعارها، بر دامن کبرياش ننشيند گرد.همان طور که وقت آن رسيده که آرش بي دغدغه سفره دل را بگشايد و رمز خود را با سازندگان و سرايندگان خود در ميان بگذارد، وقت آن نيز رسيده است که با اين پيامبران نامرسل و گل آلود کنندگان آب هاي زلال، تسويه حساب شود. آقايان! اگر منظور شما از شعار، وجود انديشه خام و عريان در يک اثر هنري است، ما هم با چنين هنري، کم ترين سر توافق نداريم. پله خانف در ارتباط با اين بي بضاعتي بود که هشدار مي داد: «وجود انديشه هاي برهنه و تبليغاتي در يک اثر ادبي زيان آور است.»
او برآن بود که «ادبيات، هنر تصويرهاست» و با اين ملاک دست رد به سينه مدعياني مي زد که بي مايگي خود را در طنين و تلولوء کلمات مرصع و شعارهاي داغ تصنعي لاپوشي مي کردند، اما صافي اين معيار، آرش را معطل نگه نمي دارد. برعکس، آرش آئينه کاري ظريف و رازناکي است که کنه پيام شاعر را در تصاوير تو در تو نقش هاي تعميم پذير خود نهفته است. بهترين اثبات اين دعوي، عجز شما در درک دقايق، استعاره ها و کناياتي است که زلالي و سادگي آن در آرش، شما را از آنها غافل و در سطح، سرگرداني کرده است. اما اگر حاشاي شما انگيزه فقر معنوي تان نيست، همين جبهه گيري و اعلام جنگ به آرش و گنج هاي او، همين تلاش شسته روفته و بزک شده براي دفن معني و پيام دروني آرش، خود برهان حقانيت هنري اوست.
در حالت ديگر، اگر مراد شما از «شعر شعاري» نه آبکي بودن، نه سستي استخوان و سردي خون آن، نه تصنعي بودن و برهنگي عنصر انديشگي آن، بلکه سياسي بودن آن است، در اين صورت تشخيص شما کاملا صائب است. آرش با تمام نسوج و تا بن مو و دندانش سياسي است، و شايد بيش از آن سياسي است که يک شعار گستاخ و مهاجم در تظاهرات خياباني، يا يک خطابه پرشور پارلماني، سياسي است. و اين سياسي بودن نه تنها باعث سرافکندگي آرش نيست، که غرور و ثروت او و جواز او براي عبور از زير طاق نصرت تاريخ است. کبوتر کانت که تصور مي کرد اگر اين هوايي که مزاحم بال هاي اوست وجود نداشت، بهتر مي توانست بپرد، غافل بود که مقاومت هوا، براي تکيۀ بال هاي او ضروري است. سرشت سياسي از فرهنگ هنر هنگامي قابل حذف است که بتوان وجود طبيعي هوا را از پرواز کبوتر حذف کرد. و اين جبر تا زماني که انسان خود را در تابوت بگذارد و تاريخ به ماقبل تاريخ بدل شود، دوام خواهد داشت.
از ما بهتراني که بوي سياست در يک اثر هنري مشامشان را مي آزارد، اغلب خود را به کوچه علي چپ مي زنند که در سراسر تاريخ جوامع طبقاتي، محض نمونه حتي روي يک اثر، به عنوان آفرينشي مبري از هر شائبه سياسي نمي توان انگشت گذاشت. هنر در تحليل نهايي، نوعي جهان بيني است و مستقل بودن از هر نوع جهان بيني، به معني امکان زيستن در جامعه، اما مستقل بودن از آن است.
ما در جبهه هنر بيش از آنچه با آثاري که به سبک مقاله سياسي و اعلان پديد مي آيند، مبارزه مي کنيم، با اين تردستي مي ستيزيم که وانمود مي کند گويا سياست چيزي است و هنر چيز ديگر، و واي بر آن که بخواهد ديوار مقدس بين اين دو را فرو بريزد. ما خواستار وقوف آگاهانه هنرمند به وحدت سياست و هنر، وحدت شکل و مضمون، وحدت اراده آزاد هنرمند و خلاقيت هنري هستيم و از اين خاستگاه، آنجا که زايمان طبيعي قريحه اقتضا کند، نه تنها شعار، حتي طناب دار و باروت و زهر و دشنام و دندان کروچه را از هنر دريغ نمي کنيم. اين محدوديت نيست، محدود کردن محدوديت است. سفارش و تحميل نيست، مخالفت با آن استبدادي است که از لفظ «شعار» ساطوري براي تهديد هنري که جرات مي کند به مسائل بنيادين زندگي و مبارزه نزديک شود، مي سازد.
اين نوع پرهيز و تهديد در باطن خود هيچ مخالفتي با شعار و عنصر سياسي هنر ندارد، برعکس او براي القاي سياست و شعار دلخواه خود، با نوعي شعار و نوعي سياست در هنر قهر است. مفاهيم و لغت ها خود ميدان کارزارند. همزادف شاعر شوروي در مهلکه اين رزم خاموش است که مي سرايد:
«يک واژه به سادگي يک واژه نيست، يا نفرين است، يا دعا، يا زيبائي است، يا تاريخ، يا پلشتي است، يا شکوفه، يا دروغ است، يا حقيقت، يا روشني است، يا ظلمات»
«آرش» سياوش کسرايي، واژه مسلحي است در اين ميدان. و بزرگ ترين فضيلت او، اقرار صريح او به خويش است.
اين مرواريد از اعماق توده سر برآورد
اينک بازگشت به آرش، بيست و سه سال پس از ولادت او در شعر کسرايي، نه به معني نفي شعرها و سال هاي بعد از او، که اداي ديني است به کسرايي و بيش از او به خود آرش، که با همه شهرتش، در همه اين سال ها تا حد زيادي غريب مانده است. اين غربت و مهجوري به همان اندازه که در فضاي کابوسي استبداد بديهي مي نمود، در شرايط پس از انقلاب، غير طبيعي و نارواست، انقلاب خود بر شانه «آرش» ها به سر منزل رسيد، و مغبون خواهد ماند اگر سراغ آرش را نگيرد و رد پاي او را گم کند.
آرش که بود؟ اين تندر از پيشاني کدام کوه سرزد؟ چرا آمد؟ چه کسي خرقه اسطوره به دوش او انداخت؟ کدام سينه او را آرزو کرد؟
شاعر، نخستين پرسش ها را در برابر تاريخ مي گذارد، اما نخستين پاسخ را خود مي دهد: اين آب از لاي انگشتان زمخت مورخان مي گريزد. من شبح آرش را نمي خواهم، قلب او را مي خواهم، با همه خوني که در آن فواره مي زند...به اين ترتيب آرش کسرايي از کالبدي که مورخان براي آن مقبره و ضريح ساخته اند، جدا مي شود. پيکري با اين همه شادابي و جهش و انفجار، موميايي بردار نيست. شاعر با خود مي گويد:
- من آرش ديگري مي خواهم. آرشي که در افق هاي ذهن من اسب مي تازد، زوبين مي اندازد، و برق شمشيرش چشم ها را ذوب مي کند، در يک تابوت تاريخي نمي گنجد. حتي از کاسه مرگ سرريز مي شود. پهلواني او در يال و کوپال و نفير رجزهايش نيست، تن او از باد است، اما در رگ هايش به اندازه همه نسل ها خون واقعي مي جوشد. سرشت او افسانه اي است، اما حقيقت او پشت هر افسانه اي را مي شکند.
اين چنين مخلوقي را با کدام ابزار و از چه مايه و ماده اي مي توان استخراج کرد؟ از نقطه برخورد تاريخ با ضد تاريخ، از خمير مايه واقعيت و خيال...شاعر آستين ها را بالا مي زند و دست به کار مي شود. به مورخ اشاره مي کند که:- تو کنار برو- اما به تاريخ مي گويد:- تو سخن بگو.
بدين سان «عمو نوروز» به مثابه نمادي از سنت ها و تجسم اسطوره اي تاريخ، داستان را آغاز مي کند. شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز «قصه» سر دهد. هم انتخاب عمو نوروز تعمدي است و هم نام «قصه» که در جاي حماسه نشسته است. قصه، پاي بند به واقعيت آن گونه که وجود دارد نيست، در قصه تخيل است که عنان را در دست دارد، اما قصه خود زادگاهي جز واقعيت و سينه مردم نمي شناسد. شاعر با اطلاق نام قصه به ماجراي آرش، پيشاپيش خود را از زره تنگي که پيشينيان برتن آرش کرده اند، خلاص مي کند:
- من زره ديگري براي او نمي بافم. او را از قيد زره زمان و مکان رها مي کنم. آرش حقيقي سرزميني نيست، زميني است، در گذشته تمام نشده، در آينده تکرار مي شود...
محتوي داستان تعيين شد. گوينده آن هم. اما مخاطب و شنونده کيست؟ پيش از آن که قهرمان با تقدير خود گلاويز شود، چشم ها و گوش هايي بايد او را همراهي کنند. شاعر گوشه اي از راز خلقت خود را در اين انتخاب بيرون مي ريزد. مخاطب قصه، کودکان عمو نوروزاند، تمثيلي از نسلي که فردا از ميان دست هاي آنها مي رويد، اين ها آينده اند که بايد بر روي شانه هاي آرش بايستند. اما از سر تصادف، کلبه عمو نوروز، ميزبان مهمانان ناخوانده اي مي شود: ره گم کرده اي، سرگشته در ميان «کولاک دل آشفته و دمسرد». او از نشان «رد پاها»يي که «روي جاده لغزان» و برف آلود افتاده و «چراغ کلبه که از دور سوسو» مي زند و «پيام» مي دهد، راه را مي يابد. «رد پاها روي جاده لغزان» کنايه اي شاعرانه از قدم هايي است که پيش از ما راه هاي خطر را کوبيده و گشوده اند. اين «راه» هيچ وقت از رونده خالي نبوده است. و «سوسوي پيام چراغ کلبه» اميدي است که تا حرکت و جست و جو هست، هست.
«ره گم کرده» که تا پايان منظومه هيچ خطي از صورت او روشن نمي شود، و چهره بي نقش و سفيدش، تداعي همه راه گم کردگان و از نفس افتادگان راه هاست، ناگهان در کنار آتش دلچسب درون کلبه با «آرش» سينه به سينه مي شود و تا به خود بيايد دست سوزان و پهلواني او را در دست هاي يخ کرده خود مي يابد. او در سرگذشتي که عمو نوروز نقل مي کند، مقصد گمشده را مي تواند بيابد. آرش اين راه و اين مقصد است.
حماسه آرش با مناجات گونه اي در توصيف و ستايش طبيعت و انسان شروع مي شود. واژه ها در حالتي از جذبه و سماع، به پاي کوبي مي پردازند، از خود بي خود مي شوند، به زيبايي سجده مي برند و در حالتي از شيدايي، برکت زيبايي را در خوشه هاي سرشار «زندگي» درو مي کنند:
«گفته بودم زندگي زيباستگفته و ناگفته، اي بس نکته ها کاينجاست آسمان باز آفتاب زر باغ هاي گل دشت هاي بي در و پيکر
سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهي در بلور آب بوي خاک عطر باران خورده و کهسار خواب گندم زارها در چشمه مهتاب»
آيا اين نيايشي در محراب طبيعت و زيبائي خالص است؟ همان طور که بازارف دانشمند گفت:«طبيعت نه يک معبد، بل کارگاهي است که هر انساني در آن با کاري درگير است»
سرود و ستايش طبيعت، در ادامه خود به «زيبايي» و «کار» مي رسد. مگر نه اين که «کار، سرچشمه احساس زيبايي است» و «قوانين زيبايي در مرحله نخست تابع «کار مادي» يعني آن بخش از فعاليت هاي بشري است که متوجه شکل دادن به ماده» به منظور برآوردن نيازهاي حياتي اوست؟ اگر به بيان چخوف «احساس زيبايي در انسان حدود و ثغوري نمي شناسد» از آنجاست که طبيعت و ماده نامتناهي است. و کار که گرهگاه انسان و طبيعت است، آغاز و فرجام ندارد. پيوند طبيعت و زندگي، وحدت کار و زيبايي، در منظومه کسرايي نه فقط از ادراکي ژرف، از غريزه اي نيرومند مي تراود:
«کار کردن، کار کردن، آرميدن، چشم انداز بيابان هاي خشک و تشنه را ديدن، جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن، گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندنهمنفس با بلبلان کوهي آواره خواندن در تله افتاده آهو بچگان را شير دادننيمروز خستگي را در پناه دره ماندن»
طبيعت معبد نيست، اما زندگي چرا. «زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست». زندگي در عرف کسرايي و آرش مقدس است: و براي دفاع از حرمت و تلوءلوء اين روان و معني است که آرش به يک نياز بدل مي شود، از بطن ضرورت مي زايد و با نثار کامل و بي نقص خود به اين نياز و ضرورت جواب مي دهد. آرش، پرومته نيست، اما نگهبان آتشي است که نبض حيات را گرم نگه مي دارد و خون را در ميان نسوج و مويرگ ها گلگون مي کند.
«اگر «آتشگه» خاموش شود؟ اين «گناه» را کدام نسل به دوش خواهد کشيد؟
«زندگي را شعله بايد بر فروزندهشعله ها را هيمه سوزندهجنگلي هستي تو، اي انسان»
از گوشت و استخوان و آرزوهايت بايد براي اين آتشگه هيزم بسازي،
«ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست»
داستان آرش داستان هنگامه اي است که اين آتشگاه رو به خاموشي مي رود. آرش ميوه درختي است که خود در خاموشي مي رويد. او اما کليد ظلمات هم هست. آنچه او را پرورده، با او نفي مي شود.سراينده آرش، زايش و رويش آرش را در آن «ضد»ي مي يابد که بايد خود «ضد» خود را به بار آورد. به کلام هگل «خفاش مينروا، شامگاهان به پرواز در مي آيد» آرش دژخيم نيست، آرش دژخيم دژخيم است.
«روزگار تلخ و تاري بود.بخت ما چون روي بدخواهان ما تيرهدشمنان بر جان ما چيره
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان عشق در بيماري دلمردگي بي جان»
اين کدام فصل ستروني است که «صحنه گلگشت ها گم شده» و «در شبستان هاي خاموشي» «از گل انديشه» تنها يک عطر مي تراود: «فراموشي». «باغ هاي آرزو بي برگ» است و «آسمان اشک ها پربار».
«گرم رو آزادگان دربندروسپي نامردمان در کار»
آيا اين همان فصلي نيست که حافظ از «ناراستي کار» و «غدر اهل روزگار» ش مي نالد و مسعود سعد از عمق ملال حصار زهر مارش؟ همان فصلي نيست که حراجگاهش سعدي را به کار گل مي گمارند و حسنک وزير را بر «اسب چوبين» مي نشانند، چراغ ديدگان رودکي را به باد مي دهند و سر سياوش را در طشت زرين مي گذارند؟ همان فصلي نيست که اراني آن را چون شوکران سر مي کشد و روزبه بر گرده زندگي خود پا مي گذارد تا خود را از زير بختک آن بيرون بکشد؟«آرش» کسرايي در سرپيچ اين فصل است که از «آرش» مورخان جدا مي شود:«مقصد من پايتخت تاريخ است. امواج و دوران ها زير پاي سرنوشت منند. از هم جدا شويم...»آرش مورخان در زمين و زمان خاص ميخکوب شده است. روايات اوستايي چهره او را بر آسمان ها ترسيم کرده اند و او را «خداوند تير شتابنده» خوانده اند. آرش آسماني به روايت آسمان از «اسفندارمذ» ايزد زمين کماني مي گيرد که تير سحرآميز آن دور پرواز است؛ «لکن هر آن که آن را بيفکند، به جاي بميرد» «آرش با اين آگاهي تن به مرگ در داد و تير «اسفندارمذ» را براي سعه و بسط مرز ايران بيفکند». «مجمل التواريخ» بر آن است که آرش «اين تير را به صنعت و حکمت راست کرده بود» مشيرالدوله پيرنيا در «تاريخ ايران باستان» داستان آرش را به تفصيل ديگري آراسته است:
منوچهر در آخر دوره حکمراني خويش، از جنگ با فرمانرواي توران، افراسياب ناگزير گرديد. نخست غلبه افراسياب را بود و منوچهر به مازندران پناهيد، سپس برآن نهادند که دلاوري ايراني تيري گشاد دهد و بدانجا که تير فرود آيد، مرز ايران و توران باشد. آرش نام، پهلوان ايراني، از قله دماوند تيري بيفکند که از بامداد تا نيمروز برفت و به کنار جيحون فرود آمد و جيحون حد شناخته شد.
هيچ يک از اين روايت ها و چهره ها، بر آرش کسرايي تطبيق نمي کند. گوهر اين آفرينش سخت متفاوت است:
1- آرش کسرايي نه مشيت تقدير، ضرورت تاريخ است. او ريشه در زمين دارد و در سخت ترين لايه هاي زمين، يعني در تبار رنج و کار:
«مجوئيدم نسب، فرزند رنج و کارگريزان چون شهاب از شب چو روز آماده ديدار»
طغيان عليه تقدير موجود در خور جان هايي است که ساختن تقدير ديگري از آن ها بر مي آيد. اين نبوغ و باروري در «کار» آرميده است. «کار» شورشي عليه جهان موجود است تا جهان ديگري پديد آيد. «کار» به طبيعت يورش مي برد، آن را مي کوبد، خم مي کند، در هم مي پيچد، مي شکند، تا دو باره خلق کند. کار، مسيح بي دريغ است، به ماده جان مي دهد، طبيعت را به شهر و خانه مي آورد و با دست هاي چاک خورده، گهواره «زيبايي» را تکان مي دهد.
انتخاب فرزندي از سلاله «کار» تصادفي نيست. آرش همان نيرويي است که طبيعت را به تاريخ مبدل کرده است. او برده اي است که نسل در نسل در بازار فروخته شده، دهقاني است که پرده داغ خورده و حراج شده را در زير پوست خود پناه داده و کارگري است که هر صبح چون يک پرده نوين در کارخانه فروخته شده و فردا دو باره به دنبال مشتري خويش همه جا پرسه زده است. او از تبار «رنج» و «کار» است. و از او بر مي آيد که رنج مردم را با قلب رنجديده خود عوض کند.
انتخاب فرزندي از اين تبار، دعوت مردم واقعي به حمايت از مردم واقعي است. رسالت آرش را نه سراينده آن، تاريخ به عهده او گذاشته است.
2- آرش کسرايي در دوره منوچهر و افراسياب محبوس نيست، او در زمان جاري است، قامت او سقف «گذشته» و ديوارهاي ميدان رزم ايران و توران را مي شکند. در همان حال که در قله دماوند به سوي جيحون تير مي افکند، سايه او در زير گام هاي روزبه تا سحرگاهان تيرباران مي دود. اين آرش، تناسخي مادي و قابل رؤيت است، که از کالبد افسانه در سرگذشت روزبه مي ريزد و از درون گور روزبه، زندگي حزب او را در آغوش مي کشد و سرانجام در جسم واژه ها خود نيرو و هجوم مي شود و در زندان ها و شکنجه گاه ها، در غربت و تبعيد، در برگ ريزان ايمان و کسوف عشق و زيبايي، با سرود و فلز بر مي خيزد، لبخند مي زند، نوازش مي کند، دلداري مي دهد، مرهم مي گذارد و جسارت و استقامت مي بخشد. اين آرش، هنوز راه مي رود و آواز مي خواند، نه فقط با دهان افسانه، نه فقط با پاهاي روزبه، نه فقط در شبح و خاطره مردگان، بلکه در خرقه شعر، منظومه آرش خود اينک آرش زنده اي است.
3- آرش کسرايي سرداري يکه و پهلواني تصادفي نيست. او نه نجاتبخش، که نجات است. او جان ميليون ها در تن واحد است، عليرغم «آرش» برخي سرايندگان معاصر و مثلا آرش اثيري «مهرداد اوستا» فرستاده «سروش» نيست، رستاخيز مردم است، از درگاه «امشاسپندان» نيامده، از اعماق توده ها و از نهاني ترين آمال آن ها سرچشمه گرفته است:
«خلق چون بحري بر آشفتهبه جوش آمد، خروشان شد، به موج افتاد، برش بگرفت و مردي چون صدف از سينه بيرون داد:- منم آرش»
مرواريد کسرايي از صدف خلق بيرون مي آيد. او تجسم معجزه خلق است. در بلندترين قله البرز خود را در رؤياهايش آتش مي زند و خاکسترش را که اکسير زندگي است، بر سر شهر پژمرده مي پاشد، در باد و نور منتشر مي شود و در سرمشق خود از يک نيروي معنوي به يک نيروي مادي فرا مي رويد. در زوال جسم او پيروزي، بر افراسياب به بار مي آيد. زندگي از پستان مرگ مي نوشد. فناي آرش، بقاي اوست.
4- آرش، قهرمان قالبي و تحميلي نيست. هيچ چيز تصنعي ندارد. او را به ريخته گر و نجار و شاعر سفارش نداده اند. خودش آمده است. از کجا؟ چگونه؟
آرش «پيک اميد» «هزاران چشم گويا و لب خاموش» است.راه او از خلال «دعاي مادران» و «قدرت عشق و وفاي دختران» و «سرود بي کلام غم» مردان مي گذرد. مردم او را با لب هاي سوزان ترين آرزوي خود آه کشيده اند. او تکه تن خود آن هاست. او را ساخته اند تا به مسلخ بفرستند.
لحظه هايي هست که بايد همه چيز را داد تا همه چيز را نجات بخشيد. اينک آن «لحظه ستاره گون» است. براي گران ترين نعمت، گران ترين قيمت را مطالبه مي کنند. تاريخ مي گويد:- نذرت را به تمام ادا کن. چيزي کم تر از همه آنچه که داري نمي خواهم.اما مردم دو دل اند. هم مي خواهند و هم نمي توانند. «عقل» آرش را مي دهد، «قلب» او را پس مي گيرد:
«هزاران دست لرزان و دل پر جوشگهي مي گيردم، گه پيش مي راند»
اين وسواس و وسوسه، عين زندگي است- بودن يا نبودن. مساله اينست.نه، نه «وسوسه اين است»آرش وسوسه ماست. حتي بي دريغ ترين جان ها، از حسرت و وسوسه خالي نيستند. مطلقي وجود ندارد...
آرش روح اعجاز آفرين ملت ايران است
5- آرش، تخيل واقعيت و واقعيت تخيل است. از پندار مي آيد، اما چنان واقعي است که واقعيت را تغيير مي دهد. در واقعيت تجسم مي يابد، ولي در هاله اي از حماسه و تخيل و آرزو. و در همين هاله، از واقعيت فراتر مي رود. اين شبحي است که در لبه واقعيت و خيال پرسه مي زند و در عقيم ترين فصول تاريخ با جمجمه اي سنگين شده از سودا به ملاقات زندگي مي رود.
آرش در افسانه هنگامي به ميدان مي آيد که ميهن مغلوب در زير سم ستوران افراسياب تکه پاره مي شود. «آرش کماندار» خود آخرين تير ترکش ميهني است که در صحنه کارزار شکست خورده، اما زانو نمي زند:- شکست ما پيروزي دشمن نيست، پيروزي دشمن شکسته شدن ماست.
او سمبل روح خار آئين ملتي است که هرگاه به اعجاز خود پي مي برد، هيچ نيرويي، هر قدر هم بي شمار، قادر به تسخير آن نيست. آرش در افسانه، جبران شکست است.آرش کسرايي نيز در فضايي پا به ميدان گذاشت که ميهن در بهت و يأس ناشي از غلبه کودتا و برگريزان گل هاي سرخ، طلسم شده بود:
«ترس بود و بال هاي مرگ، کس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ، سنگر آزادگان خاموش، خيمه گاه دشمنان پرجوش»
افراسياس اسطوره، جاي خود را به افراسياب معاصر داده بود. آرش اسطوره با گام هاي روزبه از دامنه البرز بالا مي رفت. «منظومه آرش» خود نيز در اين ميدان سهمي داشت. او وصيت نامه آرش معاصر را بايد ابلاغ کرد.روزبه کمر بسته بود تا با تحقير مرگ، فاتحان را تحقير کند، تا با شکستن ابهت مرگ، طلسم افراسياب را باطل کند. کسرايي از حنجره او فرياد مي کشيد:
«به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند، نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم کند»
شعر کسرايي در آن کسوف و کابوس اجتماعي به لبخند مي گفت تا دوباره بر لب ها جرئت جرقه زند. آرش «پيک اميد» «هزاران چشم گويا و لب خاموش» بود، و واژه هاي کسرايي که در اين خون باصفا وضو گرفته بودند، اعتماد توده را به او باز پس مي داد. روحيه شکست، تلخ تر از خود شکست است. وقتي انتخاب زندگي موقوف مي شود، انتخاب مرگ، خود آزادي است.منظومه آرش، اثبات اين گونه آزادي است.
6- آرش کسرايي در حالي که توان افسانه اي دارد، «شهاب تيز رو تيراو» «باد فرمانبر او» و صاعقه در عضلاتش خفته است، به شدت انساني است. در متن ضعف ها و عواطف انساني او اعجاز او برجستگي مأنوسي مي يابد. مرد حماسه «سپاهي مرد» ساده اي است، از سلاله «کار» و به همين دليل با «رنج» آشناست:
«منم فرزند رنج و کار»
و «رنج» ضعف آدمي و انساني ترين غريزه و استعداد اوست. او با رگ و ريشه اش به زندگي بسته است. نيايش او در پاي «قله هاي سرکش خاموش» که «پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي سايند» و «از باد سحرگاهان، پرچم» مي افرازند. و «بر ايوان شب، چشم انداز رؤيايي» مي گسترند، تشنگي او به «جوشان چشمه خورشيد»، ولع او به زيبايي، سرود او براي «جامه اي که اندر رزم پوشندش» و «باده اي که اندر فتح نوشندش» و نشانه هاي شور و کشش او به سوي زندگي و مظاهر و مزه هاي رنگين آن ست. از اعماق اين دوست داشتن حريصانه و پهلواني است که مي نالد:
«دلم از مرگ بيزار است»
«آرش» چنان خالص و بي انتها زندگي را دوست دارد که براي آن مي تواند بميرد. مردن، عليه مرگ. اين است نذر عاشفان زندگي:
«ولي آندم که ز اندوهان روان زندگي تار استولي آندم که نيکي و بدي را گاهِ پيکار است.فرو رفتن به کام مرگ شيرين است»
قدرت آرش در ضعف اوست. عشق او از نفرت اوست.
قا ب ♦ چهارفصل
کارتون مطبوعاتي آمريکايي، عمدتاً صريح و بي پيچ و خم است و مشتري محوري را مثل ساير مشاغل خدماتي سرلوحه کار دارد. آنچه را در اختيار مخاطب مي گذارد که او مي فهمد، دوست دارد ببيند، از آن لذت مي برد و سرگرم اش مي کند. پس با اين تفاصيل، سبک کار "سال استين برگ" را چگونه مي شود در سنت کارتون مطبوعاتي آمريکا تعريف کرد؟ او از کجا به اين شيوه متفاوت و بديع که بر تصوير متکي است تا گفتگو، رسيده؟
درباره سال استين برگ استثنائي در سنت کارتون آمريکا
کارتون مطبوعاتي آمريکايي، عمدتاً صريح و بي پيچ و خم است و مشتري محوري را مثل ساير مشاغل خدماتي سرلوحه کار دارد. آنچه را در اختيار مخاطب مي گذارد که او مي فهمد، دوست دارد ببيند، از آن لذت مي برد و سرگرم اش مي کند. پس با اين تفاصيل، سبک کار "سال استين برگ" را چگونه مي شود در سنت کارتون مطبوعاتي آمريکا تعريف کرد؟ او از کجا به اين شيوه متفاوت و بديع که بر تصوير متکي است تا گفتگو، رسيده؟ پاسخ چندان سخت نيست؛ او اصلاً رومانيايي است!
"سال استين برگ" متولد 1914 شهر "رامينکو سارات" روماني، يک سال از دوران جواني اش را در دانشگاه بخارست به تحصيل فلسفه گذراند، سپس به ايتاليا رفت تا در دانشگاه پلي تکنيک ميلان، معماري بخواند. در طول سال هاي اقامت در ميلان، استين برگ به طور حرفه اي با نشريه طنز "برتولدو" همکاري مي کرد و به طراحي کارتون و تصويرسازي مشغول بود. سال 1940 او از دانشگاه ميلان فارغ التحصيل شد اين مصادف با تصويب قوانين ضد يهود توسط دولت فاشيستي ايتاليا بود، استين برگ يهودي ايتاليا را ترک کرد و يک سال تمام در جمهوري دومنيکن به انتظار گذراند تا بتواند ويزاي ورود به ايالات متحده آمريکا را دريافت کند البته در اين مدت چندان بيکار نبود و کارتون هاي اش را براي ناشران خارجي مي فرستاد. سال 1942 مجله نيويورکر حامي مالي استين برگ شد تا او بتواند پا به خاک آمريکا بگذارد، اين شروع همکاري طولاني و موفقيت آميز کارتونيست رومانيايي و مجله معتبر نيويورکي بود. گردانندگان نيويورکر چه عامل خوشايند مخاطبان آمريکايي در کارتون هاي استين برگ ديده بودند که او را چنان حمايت کردند؟
شيوه کار استين برگ تلفيقي از سنت کارتون روشنفکرانه اروپايي و روزنامه نگاري آمريکايي است. او انديشه را نه چنان غامض - به سبک ميهائسکو، کاردون و توپور- به تصوير مي کشد و نه به دام ساده انگاري و روزمرگي مي افتد. استين برگ انديشه را نرم و راحت به تصوير مي آورد. در بهترين آثار کارتون اش در دهه 1970 خط هايي ساده و روان کليت اثر را مي سازند و اين سادگي باعث ارتباطي نزديک و صميمانه با مخاطب مي شود بي آن که او را مرعوب قدرت نمايي تکنيکي کند. شيوه ميني ماليستي استين برگ همانقدر که خوشايند مردم بود بزرگان هم دوره همچنين نسل بعد کارتون اروپا و آمريکا را تحت تأثير قرار داد، از بُسک و شاگال تا شل سيلورستاين که بارها به تأثيرپذيري اش از استاد رومانيايي اشاره کرد.
استين برگ 85 روي جلد و 1200 تصويرسازي براي نيويورکر خلق کرد و منظر تازه اي بر هنر کارتون فراروي مخاطبان آمريکايي گشود و تحسين فراوان محافل هنري را برانگيخت. با وجود انديشه مداري و تآکيد بر تصوير که از سنت کارتون اروپايي بعد از جنگ جهاني دوم مي آيد استين برگ هرگز از اجتماع نبريد و دچار ذهنيت گرايي افراطي نشد.
معروف ترين روي جلدي که براي نيويورکر کشيد (29 مارس 1976) کارتوني اجتماعي بود با عنوان "منظري به دنيا از خيابان نهم" که اشاره اي هجوآلود به نگاه خودمحورانه مخاطبان نيويورکي نسبت به جهان داشت. اين تصويرسازي منبع الهام آثار بسياري پس از خود شد از جمله پوستر فيلم "مسکو در هادسن" ساخته پل مازورسکي در 1984 که نيويورکر به خاطر نقض حقوق مؤلف و استفاده بي اجازه از ايده استين برگ عليه کمپاني کلمبيا پيکچرز شکايتي تنظيم کرد.
استين برگ سال 1999 درگذشت هرچند هنوز حضورش را در خطوط پرطراوت کارتون هاي اش مي توان زنده و موثر احساس کرد.
جشنواره ♦ نگاه
فيلم عاشقانه باد درعلفزار مي پيچد؛ آخرين قسمت از سه گانه خسرو معصومي درباره تقابل انسان با طبيعت و جدال وي با تقدير جايگزين فيلم آواز گنجشک ها در بخش مسابقه سينماي بين الملل جشنواره فجر شد.
باد درعلفزار مي پيچد
نويسنده فيلمنامه و كارگردان: خسرو معصومي. مديرفيلمبرداري: نادر معصومي. موسيقي متن: ناصر شكرايي. طراح صحنه و لباس: هومن معصومي. تهيه كننده: فتح الله جعفري جوزاني. بازيگران: الناز شاكردوست، حسين عابديني، محمدرضا ناجي. 100 دقيقه
پدر شوكا به دليل مشكلات مالي رضايت مي دهد دخترش به عقد پسري عقب افتاده در آيد. اين درحالي است كه پسر دل در گروي شاگرد خياط روستا دارد. خانواده پسر عقب مانده شوكا را داخل درختي حبس مي كنند. اما پسر معلول شاگرد خياط را خبر مي كند و او شوكا را نجات مي دهد و با هم به شهر مي روند.
عشق و تقدير
خسرو معصومي با فيلم باد در علفزار مي پيچد سه گانه خود را به پايان رستد. سه گانه اي كه مبناي انديشه آن بر تقابل انسان با طبيعت وجدال او با تقدير مي پردازد. پاياني نه چندان شيرين و حتي تا حد زيادي تلخ مشخصه شكست انسان از طبيعت در فيلم هاي پيشين وي بود. اما در اين فيلم با تمام مرارت ها و تلخي ها، انسان با نيروي عشق بر طبيعت و تقدير پيروز مي شود. نماي پاياني فيلم مي تواند شاهد مثالي براي اين ادعا باشد. شوكا و جليل در انتها دل به جاده مي سپارند و زميني را كه سرشار از يخ و برف است به زير مي كشند.
فيلم تمام قواي تماتيك خود را به نيروي پنهان عشق ميان جليل و شوكا مي گذارد. اما پيرنگ داستان به گونه اي طراحي شده كه اين انرژي در ساير داستانك هاي فيلم به هدر مي رود. به گفته اي ديگر داستان هايي همانند چوب دزدي و فقر پدر شوكا تا آنجا پيش مي رود كه تماشاگر آنچنان كه بايد در عشق دو شخصيت اصلي فيلم غرق نمي شود. اين چند پارگي داستان ديگر خصلت هاي دراماتيك داستان را نيز خدشه دار مي كند. علت و معلولي كه توسط نويسنده براي روايت در نظر گرفته مي شود با سرنوشت دو شخصيت اصلي فيلم گره خورده و تماشاگر دوست دارد تادر اين ميان به انتظاراتش در داستان پاسخ داده شود.
اما فارغ از اين نكات فيلمنامه اي ساختار تصويري فيلم از انسجامي قابل قبول پيروي مي كند. تصاويري كه مي توانسته كارت پستالي باشد و تماشاگر را فارغ از داستان به خود مشغول دارد؛ كاملا دراماتيك ظاهر مي شود و مي تواند در خدمت داستان قرار گيرد.
مي توان دراين مورد به صحنه هايي اشاره كرد كه شخصيت ها در لانگ شات ديده مي شوند و سلطه طبيعت بر آنها آن چنان واضح است كه گويا هرلحظه شخصيت ها را به كام خود خواهد كشيد. يا صحنه هايي كه برف جنگل را سپيد كرده فيلمساز حصاري گرافيكي را براي شخصيت هايش پديد مي آورد كه اين حصار زندگي آنان را در بر مي گيرد.
معصومي در ساخته تازه خود و براي پايان كارش از بازيگران حرفه اي بيشتري استفاده كرده و انتخاب الناز شاكردوست از سوي او به نوعي نشان از جسارت كارگردان در انتخاب بازيگر دارد. شاكردوست بيشتر بازيگر فيلم هاي تجاري است و تماشاگر فيلم هاي فرهنگي كمي سخت وي را در چنين نقشي باور مي كند. نقشي كه بخشي از آن در سكوت مي گذرد و بازيگر تنها از طريق چشم و چهره حس هود را به مخاطب القا مي كند. بازهم در اين ميان نمي توان نقش فضا را از نظر دور داشت. سرما چهره بازيگر را منقبض مي كند و اين انقباض نوعي رنج را در چهره او به نمايش مي گذارد كه اين رنج نشان از جدال او با سرنوشت و شوم بختي اش دارد.
جدال انسان با طبيعت تاكنون از جانب بسياري از اهل ادب و هنر مورد توجه قرار گرفته است. نمونه بارزش کتاب پيرمرد و دريا نوشته ارنست همينگوي و فيلم هايي است که بر اساس آن ساخته شده اند. در اكثر موارد اين جدال ها جنبه بيروني پيدا مي كند يعني هنرمند حتي با اغراق در حركات طبيعت مظلوم بودن انسان را بيش از پيش نمايش مي دهد. اما با اينكه قصد مقايسه اي بين معصومي و همينگوي در ميان نيست، مي توان گفت كه معصومي توانسته تمام اين مشخصات را به عناصري دروني بدل كند.
البته در داستان هاي معصومي هم اين خشونت در قالب داستان چوب فروشان و دعواهاي آنها خود را نمايان مي سازد ولي در كل فيلمساز مي كوشد بيشتر در قالبي دروني داستان خود را پيش ببرد.
با نزديک تر شده به 24 فوريه 2008 هيجان سينما دوستان سراسر دنيا فزوني مي گيرد. همه منتظرند تا نام برندگان خوشبخت هشتادمين دوره مراسم اسکار از زبان همکاران شان اعلام شود. مراسمي که در برگزاري آن هنوز محل شک و ترديد است و امکان دارد تا به سرنوشت مراسم گولدن گلاب دچار شود. از هفته گذشته شروع به معرفي فيلم هايي کرديم که در ميان نامزدهاي اصلي اسکار هشتادم قرار داشتند. اين هفته نيز با معرفي 7 فيلم ديگر به استقبال بزرگ ترين جشن سينمايي دنيا رفته ايم..
<strong>فيلم هاي روز سينماي جهان</strong>
<strong>خون روان خواهد شد There Will Be Blood
کارگردان: پل تامس اندرسون. فيلمنامه: پل تامس اندرسون بر اساس داستاني از اپتن سينکلر. موسيقي: جاني گرين وود. مدير فيلمبرداري: رابرت الزويت. تدوين: ديلن تيچنور. طراح صحنه: جک فيسک. بازيگران: دانيل دي-لويس[دانيل پلينويو]، پل دانو[الاي ساندي]، کوين جي. اوکانر[هنري]، کياران هيندز[فلچر]، ديلان فريزير[اچ. دابليو. پلينويو]، سيدني مک آليستر[مري ساندي]، ديويد ويليس[ايبل ساندي]، ديويد وارشاوفسکي[اچ. ام. تيلفورد]، کالتون وودوارد[ويليام بندي]، کولين فوي[مري ساندي بزرگسال]، راسل هاروارد[اچ. دبليوي بزرگسال]. 158 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: Oil!. نامزد جايزه اسکار بهترين طراحي صحنه-بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-تدوين-تدوين صدا- بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اول مرد-بهترين فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بهترين تدوين از انجمن تدوينگران فيلم آمريکا، نامزد جايزه بهترين فيلمبرداري از انجمن فيلمبرداران آمريکا، نامزد بهترين طراحي صحنه از اتحاديه طراحان صحنه، نامزد جايزه بافتا براي بهترين فيلمبرداري-بهترين کارگرداني-بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اول مرد-بهترين موسيقي-بهترين فيلمنامه اقتباسي-بهترين صدابرداري-بهترين بازيگر مرد نقش مکمل/دانو و بهترين طراحي صحنه، نامزد حزس طلاي جشنواره برلين، برنده جايزه بهترين بازيگر نقش اول مرد-بهترين موسيقي و نامزد جايزه بهترين فيلم از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر مرد از انجمن منتقدان فيلم مرکز اوهايو، برنده جايزه بهترين بازيگر و نامزد جوايز بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-موسيقي-فيلمنامه اقتباسي و بهترين فيلم از مراسم انجمن منتقدان سينمايي شيکاگو، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي دالاس فورت ورث، نامزد جايزه بهترين کارگرداني از اتحاديه کارگردان هاي آمريکا، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي فلوريدا، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين بازيگر نقش اول مرد و نامزد گولدن گلاب بهترين فيلم، برنده جايزه بهترين فيلم از انجمن منتقدان کانزاس سيتي، نامزد جايزه بهترين بازيگر-کارگرداني-بهترين فيلم و بهترين فيلمنامه نويس از انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين بازيگر-کارگرداني-بهترين طراحي صحنه و بهترين فيلم از مراسم انجمن منتقدان سينمايي لس آنجلس، برنده جايزه بهترين بازيگر-بهترين فيلمبرداري-بهترين کارگرداني وبهترين فيلم از مراسم انجمن ملي منتقدان سينمايي، برنده جايزه بهترين بازيگر-بهترين فيلمبرداري از مراسم انجمن منتقدان سينمايي نيويورک، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي فونيکس، نامزد جايزه بهترين فيلمبرداري از مراسم ساتلايت، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن بازيگران سينما، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي ساوت وسترن، نامزد جايزه بهترين فيلمنامه اقتباسي از مراسم اتحاديه نويسندگان آمريکا.
سال 1898، نيومکزيکو. دانيل پلينويو در معدن نقره خود سرگرم کار است. اما زماني که رگه اي از نقره مي يابد، در پي سانحه اي پايش مي شکند و مجبور مي شود تا سينه خيز به شهر برود. او چند کارگر اجير کرده و با خود به معدن مي برد. يکي از کارگران با خود کودک بي مادري همراه دارد. کار روي رگه نقره، تصادفاً منجر به کشف نفت مي شود و پلينويو را از يک صاحب معدن تبديل به مردي داراي چاه نفت مي کند. هنگام حفاري پدر کودک در پي سانحه اي کشته مي شود و پلينويو بچه را به فرزندي پذيرفته و تام اچ. دابليو. را به او مي دهد. 9 سال بعد پلينويو هر چند فردي موفق اما هنوز ثروتمند خرده پا است. تا اين که يک شب پسر جواني به نام پل ساندي به محل کار وي آمده و نشاني منطقه اي نفت خيز در يک ملک خصوصي در کاليفرنيا را به وي مي فروشد. پلينويو و اچ. دبليو. به آنجا مي روند و زمين را در ازاي 10 هزار دلار از ايبل-پدر پل- خريداري مي کنند. اما ايلاي برادر دو قلوي پل تنها به شرط ساختن يک کليسا زمين را قابل واگذاري مي دادند. ايلاي واعظي جوان ولي پر طرفدار است و از اين راه قصد دارد تا نفوذ خود را گسترش دهد. اما پلينويو اين شرط را رد مي کند. پس از استقرار کارگران و شروع حفاري، پلينويو متوجه مي شود که انتقال نفت خام به دليل نبود خط آهن در محل بسيار گران تمام خواهد شد. تنها راه خريداري زمين هاي اطراف و کشيدن لوله است. اما يکي از زمين داران به نام باندي حاضر به واگذاري مزرعه خويش نيست. مزاحمت هاي ايلاي نيز مزيد بر علت شده و رابطه اي طوفاني ميان او و پلينويو برقرار است و کشته شدن کارگري حين حفاري بر دامنه اختلافات آنها دامن مي زند. بالاخره چاه به نفت مي رسد، ولي انفجار گاز باعث مي شود تا اچ. دبليو کر شود. مدتي بعد مردي به نام هنري که خود را بردار پلينويو اعلام مي کند بر در خانه وي ظاهر مي شود. اما دردسر واقعي با از راه رسيدن پيشنهادي مبني بر خريد زمين و چاه هاي نفت وي به قيمت 1 ميليون دلار از سوي ديگر ثروتمندان منطقه آغاز مي شود....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
پل تامس اندرسون متولد 1970 کاليفرنياست. در 18 سالگي با فيلم داستان ديرک ديگلر-يک مستند ساختگي درباره يک بازيگر فيلم هاي پورنو- توجه منتقدان را به خود جلب کرد. قصه اين فيلم چند سال بعد گسترش يافت و تبديل به شب هاي عياشي شد و اندرسون را به اوج قله هاي موفقيت رساند. اما تا قبل از آن روز فيلم کوتاهي به نام سيگار و قهوه و اولين فيلم بلندش را به نام سيدني يا جفت چهار ساخت. جفت چهار با وجود سوژه تازه اش در زمان نمايش خود توجه زيادي جلب نکرد، اما شب هاي عياشي و سپس ماگنوليا نشان داد که اندرسون فيلمسازي گران قدر و وارث کارگردان هايي چون افولس، رنوار، تروفو، اسکورسيزي، فليني، ولز، برسون و... است که در هر سه فيلم انگشت بر روي تباهي نسل دهه 1980 و 90 آمريکا گذاشته و تم اصلي هر سه فيلمش خانواده جايگزين است. شب هاي عياشي و ماگنوليا براي وي جوايز فراوان، ستايش منتقدان و نامزدي اسکار بهترين فيلمنامه و کارگرداني را به دنبال آورد. اما فيلم Punch-Drunk Love در سال 2002 با وجود مقبوليت اش در ميان بسياري از منتقدان، از کارهاي پيشين وي به شدت دور بود. اينک پس از شش سال وقفه پنجمين فيلم بلند وي به نمايش در آمده و موفق به کسب نامزد چندين اسکار شده است. البته اندرسون در اين سال ها به شدت سرگرم ساختن فيلم هاي کوتاه ويديوي يا تلويزيوني بوده، اما مي توان تمامي آنها را تجديد قوا براي ساخت يک شاهکار حماسي به نام خون روان خواهد شد ارزيابي کرد.
اين شاهکار حماسي درباره حرص و آز آدمي بر خلاف تصور فقط با 25 ميليون دلار ساخته شده و تا اين لحظه نتوانسته در گيشه موفقيت زيادي کسب کند. فيلم اقتباسي کاملاً آزاد و حتي غير وفادارانه به از کتاب سينکلر است. قصه اي ظاهراً درباره يک جوينده ثروت، کسي مانند جويندگان طلاي قرن نوزدهم آمريکا که در ابتداي قرن تصادفاً تبديل به جوينده نفت مي شود. اشتباه نکنيد، اين فقط پوسته ظاهري فيلمي است که دو شخصيت محوري دارد. يکي پلينويو و ديگري واعظي شياد به نام ايلاي ساندي که هر دو به نوعي قرباني طمع خويش مي شوند. البته ديگران هم قرباني حرص آنها خواهند شد. اندرسون اين بار بر فروپاشي انسان ها در پروسه ثروت و ايمان دست گذاشته و مطالعه اي موردي در تاريخ معاصر آمريکا را به تصوير کشيده است. اين همان روياي آمريکايي است که حرص و باورهاي غلط آن را به نابودي مي کشاند. يک گنج هاي سي يرا مادره به روزتر که شخصيتي چون دراکولا وار در راس آن قرار دارد. مردي که ثروت را براي گريز از ديگر انسان ها مي خواهد!
خون روان خواهد شد در مقايسه با ديگر نامزدهاي اصلي اسکار فيلمي باشکوه تر، قوي تر و ماندگارتري است. يک همشهري کين ديگر که بايد از سوي اعضاي آکادمي به آن دقت شود! از بازي دانيل دي لوئيس، فيلمبرداري الزويت و موسيقي جاني گرين هر چه بگويم، کافي نخواهد بود. فقط توصيه مي کنم آن را چند بار ببينيد. ژانر: درام.
<strong>جونو Juno
کارگردان: جيسون ريتمن. فيلمنامه: ديابلو کودي. موسيقي: مت مسينا. مدير فيلمبرداري: اريک استيلبرگ. تدوين: دينا ئي. گلاوبرمن. طراح صحنه: استيو سيکلد. بازيگران: الن پيج[جونو مک گاف]، مايکل سرا[پاولي بليکر]، جنيفر گارنر[ونيسا لورينگ]، جيسون بيتمن[مارک لورينگ]، آليسون جني[برن مک گاف]، جي. کي. سايمونز[م کمک گافه، اليويا ثريلباي[لي]. 96 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، کانادا، مجارستان. نامزد جايزه اسکار بهترين کارگرداني-بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اصلي زن و بهترين فيلمنامه اصيل، نامزد جايزه بهترين تدوين از انجمن تدوينگران آمريکا، نامزد جايزه بافتا براي بهترين بازيگر نقش اصلي زن و بهترين فيلمنامه، برنده جايزه بهترين فيلم به انتخاب تماشاگران و نامزد 4 جايزه ديگر از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اول و بهترين فيلمنامه از انجمن منتقدان فيلم اوهايو، ، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اول-بهترين فيلمنامه- بازيگر خوش آتيه/سرا از مراسم انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، برنده جايزه بهترين فيلمنامه از مراسم انجمن منتقدان فيلم دالاس فورت ورث، برنده جايزه بهترين بازيگر نقش اول زن-بهترين فيلمنامه و جايزه پالين کيل از مراسم انجمن منتقدان فيلم فلوريدا، برنده جايزه ويژه داوران جوان و نامزد جايزه بزرگ بهترين فيلم از جشنواره گيخون، نامزد گولدن گلاب بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اول زن و بهترين فيلمنامه و....
جونو دانش آموز دبيرستاني بعد از مدتي دوستي با پاولي بليکر-يک از هم مدرسه هاي و عضو تيم دوي ميداني- تصميم مي گيرد تا اولين تجربه جنسي اش را با وي صورت دهد. اين تجربه منجر به حاملگي وي مي شود. جونو پس از مشورت با دوستش لي و مراجعه ناموفق براي سقط فرزند ناخواسته، تصميم مي گيرد تا کودک را به دنيا آورده و سپس آن را در اختيار زوجي قرار دهد که قادر به بچه دار شدن نيستند. پس از مدتي زوج مارک و ونيسا لورينگ را پيدا مي کنند. زوجي مرفه که از بچه دار شدن نوميد شده و به نظر مي رسد بهترين گزينه باشند. بعد از ملاقات و امضاي ورقه هاي قانوني پدر جونو مادرخوانده اش شروع به مراقبت از وي مي کنند. اما با نزديک شدن به زمان به دنيا آمدن کودک همه چيز به هم مي ريزد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
راجر ايبرت و چند منتقد ديگر با ديدن اين فيلم کوچک، جمع و جور و کمدي ميان خيل فيلم درام به شدت سر ذوق آمده و ستايش هاي فراواني نصيب آن کرده اند. اتفاقي که در ميان اعضاي آکادمي اسکار هم تکرار شده و جونو را به يکي از 5 نامزد اصلي مراسم امسال تبديل کرده است. اما فارغ از اين هياهوها جونو يک فيلم متوسط رو به بالا است. يکي کمدي درام با فيلمنامه اي قابل قبول که موضوع آن بر تمامي فيلم سايه افکنده و ديدگاه هاي تماشاگران و منتقدان را تحت تاثير قرارداده است. البته توفيق تجاري اين فيلم کم هزينه[7 و نيم ميليون دلار بودجه در برابر 87 ميليون در آمد] نيز در اين روند بي تاثير نبوده است.
موضوع بارداري ناخواسته در ميان نوجوان ها و سرنوشت کودکان محصول روابط جنسي خارج از قراردادهاي مرسوم اجتماعي، چند دهه اي است که ذهن دولتمردان و روانشناسان اجتماعي را به خود مشغول کرده است. طبيعي است در کشوري چون آمريکا که هنوز بسيار از مردم مخالف سقط جنين هستند، از ميان بردن ثمره چنين همخوابگي هاي گناه محسوب مي شود و خيلي ها مانند جونو تشويق به تولد فرزندشان مي شوند. البته همه اين جوانان پدر و مادر فهميم و بامزه اي چون والدين او ندارند يا لاقل دوستي شفيق چون لي. اما مشکل اينجاست که جونو در خود آمادگي نگهداري از کودک را نمي يابد، ولي مارک نيز بعدها با وجود رسيدن به سومين دهه عمرش در خود آمادگي لازم را حس نمي کند. ببخشيد پس تکليف اين همه بچه بي صاحب چي مي شود؟!
پيشنهاد کارگردان و فيلمنامه نويس بروز علاقه و احساس مسئوليت نزد جونو نسبت به فرزند و حضور مفيد ونيسا است و اين که در پايان باز هم جونو و پائولي در کنار هم قرار گرفته اند. اما اين بار با درکي بيشتر نسبت به قبل و قبول مسئوليت. بازهم جاي شکرش باقي است. اما آن چه فيلم را ديدني مي کند تنها بازي يا فيلمنامه آن نيست. تيتراژ به شدت ديدني و حاشيه صوتي آن که پر از ترانه هاي روز و نوجوان پسند است، نقشي بزرگ در توفيق فيلم دارد.
جيسون ريتمن متولد 1977 مونترال و فرزند ايوان ريتمن کارگردان است. از 21 سالگي با فيلم Operation شروع به فيلمسازي کرده و با فيلم قبلي خود ا اين که سيگارمي کشيد متشکريم به شهرت رسيده است. ژانر: کمدي، درام، عاشقانه.
<strong>در دره الاه In the Valley of Elah
کارگردان: پل هاگيس. فيلمنامه: پل هاگيس بر اساس داستاني از مارک بوآل و خودش. موسيقي: مارک ايشام. مدير فيلمبرداري: راجر ديکينز. تدوين: جو فرانسيس. طراح صحنه: لارنس بنت. بازيگران: تامي لي جونز[هنک ديرفيلد]، چارليز ترون[کارآگاه اميلي سندرز]، جيسون پاتريک[ستوان کيرکلندر]، سوزان ساراندون[جوآن ديرفيلد]، جيمز فرانکو[گروهبان دن کارنللي]، بري کوربين[آرنولد بيکمن]، جاش برولين[رئيس پليس بوخوالد]، فرانسس فيشر]ايوي]، وس چاتام[سرجوخه استيو پنينگ]. 121 و 124 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: Death and Dishonor. نامزد جايزه اسکار بهترين بازيگر مرد نقش اول، نامزد جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان فيلم لندن، نامزد جايزه بهترين بازيگر از مراسم ساتلايت، نامزد جايزه شير طلايي و برنده جايزه از SIGNIS از جشنواره فيلم ونيز.
هنک ديرفيلد کهنه سرباز جنگ ويتنام پيامي از طرف ارتش مبني بر بازگشت پسرش از عراق و سپس ناپديد شدنش دريافت مي کند. هنک که يکي ديگر از پسرانش را سال ها قبل از دست داده، اين بار براي يافتن دومي عازم محل خدمت وي مي شود. در آنجا با مراجعه به بخش گمشدگان اداره پليس متوجه مي شود که تشکيلات پليس قادر به کمک به او نيست، چون تحقيقات در مورد پرسنل نظامي فقط بر عهده ارتش است. اما اصرار او و اينکه نظامي ها در حال مخفي کردن چيزي هستند، توجه کارآگاه اميلي سندرز را جلب مي کند. پس از يافته شدن جسد تکه تکه شده مايک ديرفيلد ارتش با اعلام اينکه جسد در محدوده منطقه نظامي يافته شده، پرونده را از دست سندرز خارج مي کند. اما پرس و جو از افراد محلي توسط هنک ديرفيلد که موفق شده موبايل پسرش را از کمدي وسايل وي در پايگاه کش برود، او را به سوي سرنخ هايي هولناک درباره چگونگي مرگ پسرش راهنمايي مي کند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
پل هاگيس فيلمنامه نويس و کارگردان برجسته اي است. متولد 1953 اونتاريو که دو سال متمادي براي فيلمنامه تصادف و تيکه ميليون دلاري جايزه اسکار را به دست آورد. داراي سابقه اي طولاني و مثبت در تلويزيون که توقع منتقد و تماشاگر را بالا مي برد. ولي اين بار در دره الاه براي تماشاگر چندان جذاب نبوده و پرداختن هاگيس به موضوعي به روز چون جنگ عراق و پيامدهاي آن که قرار است جاي ويتنام را در سينماي آمريکا بگيرد، فقط مورد پسند منتقدان قرار گرفته است.
فيلم که نام خود را از دره الاه يا دره Terebinth [اشاره به محل نبرد داود و گوليات در کتاب مقدس که در فيلم نيز قصه آن توسط ديرفيلد براي فرزند سندرز روايت مي شود] گرفته، بر خلاف تصور رايج ميان هيئت انتخاب فيلمخارجي جشنواره فجر امسال اثري در رد يا نکوهش جنگ عراق نيست. بلکه به نوعي يکسان پنداشتن نبرد داود با گوليات و عراق با آمريکا است. تنها کاري که ديرفيلد انجام مي دهد جست و جو براي يافتن پسر خويش[کاري مثل جان وين در جويندگان يا جورج سي اسکات در فيلم پورنو] و بعدها قاتلين او است نه محکوميت جنگ در عراق، جايي که فرزندش براي گسترش دموکراسي در آنجا جنگيده است. هاگيس از ديدگاهي انتقادي به يک جنگ در حال وقوع مي پردازد و همچون ديرفيلد عقيده دارد سربازاني که در اين نبرد شرکت کرده اند مستحق مراقبت بيشتري هستند تا پس لرزه هاي اين جنگ روان شان را بيش از اين آزار ندهند. والدين اين سربازان نيز مستحق برخورد بهتري از سوي نظاميان ارشد هستند. تنها نکته مثبت در دره الاه اين است: جنگ جهنم است!
نکته تازه اي نيست، اما هاگيس آن را در پوشش تازه اي به خورد تماشاگر امروز مي دهد. در دره الاه فيلمي احساساتي نيست. قصد سوء استفاده از احساس تماشاگر را هم ندارد که نقطه قوت فيلم محسوب مي شود. اما سر و ته آويزان کردن پرچم آمريکا به نشانه بودن وخيم بودن وضعيت از سوي ديرفيلد-کاري که در ابتداي فيلم به تصحيح آن برخاسته بود- علامتي چالش برانگيز است. در دره الاه يک درام جنايي فوق العاده خوب، اما کم تحرک[قابل توجه کساني که دنبال هيجان هستند] درباره سرگشتگي انسان هاي درگير جنگ و اينکه گاه توانايي روبرو شدن با حقيقت مهم تر از کشف آن است. مطمئناً عراق ويتنام نيست، پس چند سالي منتظر مي مانيم تا فيلم هاي ديگري هم در اين باره ساخته شوند. بازي تامي لي جونز ويژگي اصلي فيلم است و لايق اسکار بهترين بازيگر...ژانر: جنايي، درام، راز آميز، مهيج.
<strong>دور از او Away from Her
کارگردان: سارا پولي. فيلمنامه: سارا پولي بر اساس داستان کوتاهي از آليس مونرو. موسيقي: جاناتان گولداسميت. مدير فيلمبرداري: لوک مون پليه. تدوين: ديويد وارنزباي. طراح صحنه: کاتلين کلايمي. بازيگران: جولي کريستي[فيونا اندرسون]، گوردون پينسنت[گرانت اندرسون]، اوليمپيا دوکاکيس[ماريان]، مايکل مورفي[اوبريه، کريستين تامسون[کريستي]، آلبرتا واتسون[دکتر فيشر]. 110 دقيقه. محصول 2006 کانادا. نامزد اسکار بهترين بازيگر نقش اصلي زن وبهترين فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بافتا براي بهترين بازيگر زن نقش اصلي، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اصلي از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اصلي از مراسم انجمن منتقدان دالاس فوت ورث، برنده جايزه بهترين فيلمنامه و کارگرداني از مراسم انجمن منتقدان اوهايو، برنده جايزه بهترين فيلم از اتحاديه کارگردانان کانادا، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين بازيگر نقش اصلي زن، برنده جايزه تماشاگران جشنواره پورتلند، برنده جايزه تماشاگران جشنواره ساراسوتا و...
فيوناو گرانت زوج اهل اونتاريو نزديک به 40 سال است که با هم ازدواج کرده اند. اما اينک در آستانه سالخوردگي ابري به نام فراموشکاري هر از گاهي فيونا يا علائم اوليه آلزايمر بر سر زندگي آرام آنان سايه انداخته است. پس از حوادثي مانند گمشدن فيونا، آنها تصميم مي گيرند تا فيونا در اسايشگاهي تحت مراقبت قرار گيرد. اين اولين بار است که پس از چند دهه اين دو نفر از هم دور شده و از ديدار همديگر محروم مي شوند. چون آسايشگاه ملاقات با بستگان در 30 روز را ممنوع کرده تا بيمار بتواند خود را با محيط تازه منطبق کند. وقتي گرانت پس از اين مدت با فيونا ديدار مي کند، در کمال تعحب متوجه مي شود که فيونا نه تنها او را از ياد برده، بلکه علاقه و محبت خود را نيز به مرد ديگري به نام اوبري - بيماري لال و اسير صندلي چرخدار در همان آسايشگاه- منتقل کرده است. با افزايش فاصله عاطفي ميان اين زوج، گرانت به زودي درمي يابد بايد ميان عشق خود به فيونا يا ايثار به خاطر سعادت وي يکي را انتخاب کند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
سارا پولي متولد 1979 تورنتو را بيشتر به عنوان بازيگر مي شناسيم. بازيگري که از کودکي شروع به بازي در فيلم ها کرده و با آثار هال هارتلي و آتوم اگويان درخشيده، و محبوب کارگردان هاي مستقل و منتقدان سخت گير است. او تا امروز 5 فيلم کوتاه کارگرداني کرده و دور از او اولين فيلم بلند وي در مقام نويسنده و کارگردان محسوب مي شود. بديهي است رسيدن به نامزدي جوايز اصلي اسکار قدم بزرگي براي يک فيلم کوچک تقريباً 3 ميليون دلاري است. آن هم با داستاني که فارغ از جذابيت هاي معمول و غمگنانه درباره زني پا به سن گذاشته حافظه خود را هر لحظه بيشتر از دست مي دهد و شوهر وفادارش عشق خود را در معرض ناپديد شده مي يابد.
فيلم بر اساس داستاني از آليس مونرو متولد 1931 اونتاريو ساخته شده است و بر خلاف تصور بسياري از منتقدان وطني که فيلم کنعان را اولين اقتباس از داستان هاي وي مي دانند، بايد بگويم تا اين لحظه 6 فيلم سينمايي و تلويزيوني بر اساس قصه هاي وي ساخته است که اولين آنها دره اوتاوا و آخرين آنها دور از او نام دارد. سارا پولي در مصاحبه اي گفته که اولين نسخه فيلمنامه را در 12 سالگي و هنگام بازي در يک سريال و اختصاصاً براي جولي کريستي نوشته است. که اگر چنين باشد بايد بگويم انتخابي شايسته بوده و خانم کريستي در 66 سالگي توانسته شاه نقشي ديگر به کارنامه هنري خود بيفزايد.البته داستان هاي ديگري با مضموني مشابه در سال هاي گذشته شاهد بوده ايم، مانند دفتر خاطرات[2004، نيک کاساوتيس] که در آن مردي مي کوشيد تا خاطرات عشق پر شورشان را به ياد همسرش که دچار فراموشي شده و در آسايشگاهي مقيم بود، بياورد. اما دور از او حديث عاشقانه اي است که پس از سال ها زندگي مشترک نياز به فداکاري بزرگي براي حفظ آن احساس مي شود. در زمانه اي که ساختن فيلم درباره ميان سالان مخاطره برانگيز است، شهامت سارا پولي 29 ساله براي توليد فيلمي با قهرمان هايي سالخورده ستودني است. شايد دور از او در مصاف با فيلم هاي بزرگ تري چون خون روان خواهد شد يا پيرمردها وطني ندارند، قافيه را به آنها ببازد. اما چه باک، لطافت و زيبايي اين فيلم اول فراموش نخواهد شد. يادآور اثر ارزشمند پل کاکس به نام معصوميت[2000] و مطالعه اي صميمانه درباره ازدواج هايي که سال ها دوام يافته اند[امري نه چندان متعارف در غرب امروز] با زوجي در راس درام که هنوز بعد از 4 دهه زندگي جذابيت خود را براي يکديگر حفظ کرده اند[فيونا: ناراحت نباش، من فقط دارم حافظه ام را از دست مي دهم]. ژانر: درام، عاشقانه.
<strong>ناقوس غواصي و پروانه Le Scaphandre et le papillon
کارگردان: جولين شنابل. فيلمنامه: رونالد هاروود بر اساس داستاني از ژان دومينيک بائوبي. موسيقي: پل کانته لون. مدير فيلمبرداري: يانوش کامينسکي. تدوين: ژوليت ولفلينگ. طراح صحنه: مايکل اريک، لوران اوت. بازيگران: ماتيو آمالريس[ژان دومينيک بوبي]، امانوئل سينيه[سلين دسمولن]، ماري ژوزه کروز[هنريت دوران]، آن کونسيني[کلود]، پاتريک شسنه[دکتر له پاژ]، نيلز ارشتروپ[روسن]، اولتاز لوپز گارمنديا[ماري لوپز]، ژان پي ير کسل[پدر لوسين]، ماريان هنز[ژوزفين]، مکس فون سيدو[پاپينو]. 112 دقيقه. محصول 2007 فرانسه، آمريکا. نام ديگر: The Diving Bell and the Butterfly. نامزد اسکار بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-تدوين و فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بافتاي بهترين فيلم خارجي و بهترين فيلمنامه، برنده جايزه بهترين فيلمبرداري-کارگرداني و بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدان بوستون، برنده جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه طلاي بهترين فيلمبرداري از مراسم Camerimage، برنده جايزه بهترين کارگرداني-جايزه تکنيک براي کامينسکي و نامزد نخل طلا از جشنواره کن، نامزد 7 جايزه اصلي از مراسم سزار، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين کارگرداني-بهترين فيلم خارجي و نامزد جايزه بهترين فيلمنامه و...
ژان دومينيک بوبي 43 ساله، سردبير يکي از مشهورترين مجلات مد دنيا- Elle- زندگي مرفه و شادي را مي گذراند. اما در 8 دسامبر 1995 ناگهان قرباني يکي از نادرترين بيماري هاي دنيا مي شود. بوبي کنترل تمامي عضلات خود به استثناي پلک چشم چپ را از دست داده و فلج مي شود. چشم و مغر وي کار مي کند، اما ظاهراً راهي براي ارتباط با دنياي پيرامون وجود ندارد. تا اينکه هنريت درمانگر وي شروع به آموزش الفباي خاص ابداعي اش به وي مي کند، تا با بوبي بتواند با کمک پلک چشم چپ خود با ديگران ارتباط برقرار کند. اين کار 14 ماه به طول مي انجامد و بوبي تلاش مي کند تا از اين طريق داستان زندگي خويش را اندک اندک-با کمک يک دستيار- به نگارش در آورد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
يقين دارم بسياري از سينما دوستان، فيلم هايي خوبي درباره عظمت اراده و روح آدمي ديده اند. نمونه هاي دم دستي مثل پرواز بر فراز آسمان ها[لوئيس گيلبرت] درباره داگلاس بادر که با وجود از دست دادن پاهاي خود توانست بهترين خلبان جنگنده بريتانيا در دوران جنگ جهاني دوم شود، هنوز فراموش نشده اند. اما حکايت مردي موفق از هر نظر که در اوج کارنامه شغلي خويش به سر مي برد و ناگهان خود را همچون غواصي گرفتار در ناقوس غواصي مي بيند که اجازه صحبت، تماس و هر گونه رابطه اي با دنياي پيرامون را از وي سلب کرده است، چيز ديگري است. او پروانه اي است که ياد مي گيرد افسوس خوردن به حال خويش را رها کرده و با دو چيزي که به غير از آن چشم چپ برايش به جاي مانده، يعني قدرت تخيل و خاطرات اش آواز قوي خود را سر دهد. بوبي با استفاده از همين عناصر کتاب زندگي نامه اش با نام ناقوس غواصي و پروانه را تاليف مي کند و فقط دو روزپس از انتشار آن در سال 1997 فوت مي کند. جولين شنابل متولد 1951 بروکلين، از نقاشان مشهور نو اکسپرسيونيت آمريکاست که از 1996 با ساختن فيلم بسکوايت -درباره نقاشي جوان به نام ژان ميشل بسکوايت- شروع به فيلمسازي کرد. فيلم جوايزي گرفت و مورد توجه منتقدان نيز واقع شد، اما دومين فيلمش به نام پيش از آن شب فرا رسد[2000] با شرکت خاوير باردم در نقش شاعر و نويسنده همجنسگراي کوبايي رينالدينو آره ناس او را به عنوان مولفي اصيل به جهانيان شناساند. ناقوس غواصي و پروانه سومين فيلم اوست که با فاصله 7 سال از دومين فيلمش به نمايش در آمده و بار ديگر زندگي يک هنرمند را به تصوير کشيده است. فيلمبرداري فوق العاده بديع کامينسکي که اغلب از نقطه ديد بوبي صورت گرفته از نقاط قوت اثر محسوب مي شود. رقيبي سرسخت براي ديگر نامزدهاي امسال مراسم اسکار که بيرون کردنش از ميدان کار ساده اي نيست!ژانر: درام، زندگي نامه.
<strong>مغول Монгол
کارگردان: سرگئي بودروف. فيلمنامه: عارف عليف، سرگئي بودروف. موسيقي: توماش کاته لينن. مدير فيلمبرداري: روگيه اشتوفرز، سرگئي تروفيموف. تدوين: والديس اسکارسدوتير، زاخ اشتينبرگ. طراح صحنه: داشي نامداکوف. بازيگران: تادانوبو آسانو[تموچين]، هونگلي سون[جاموکا]، خولان چولون[بورته]، اودنيام اودسورن[تموچين جوان]، آماربولد توينبايار[جاموکاي جوان]، بايارتستسگ اردنبات[بورته جوان]، آمادو مامادکوف[تارگوتاي]، با سن[اسوگي]، بو رن[تايچار]. 120 دقيقه. محصول 2007 آلمان، قزاقستان، روسيه، مغولستان. نام ديگر: Mongol. نامزد اسکار بهترين فيلم خارجي، برنده جايزه عقاب طلايي بهترين طراحي لباس/کارين لوهر و بهترين تدوين صدا/استفان کونکن مراسم آکادمي روسيه.
تموجين فرزند يکي از خان هاي مغول، پس از نامزد کردن دخترکي به نام بورته شاهد قتل پدرش اسوگي و تاراج ثروت وي مي شود. تموچين که به اسارت تارگوتاي در آمده، چند سال بعد موفق به فرار مي شود و تصميم مي گيرد تا با دشمنان خود جنگيده و مقام خاني را به چنگ آورد. او که بورته را نيز فراموش نکرده، به سراغ وي مي رود. پس از بازگشت به همراه بورته، بار ديگر دشمنان بر او تاخته و اين بار بورته را نيز از چنگ وي خارج مي کنند. تموچين ناچار به سراغ تنها دوستش جاموکا مي رود تا با کمک وي بورته را نجات دهد. جاموکاي و افرادش به تموچين در رهانيدن بورته از دست مرکيت ها کمک مي کنند. اما رفتار سخاوتمندانه تموچين در تقسيم غنايم با افراد، سبب مي شود تا آنها جاموکاي را رها و با تموچين همراه شوند. مدتي بعد تموچين بار ديگر اسير و زنداني مي شود. اين بار بورته که توسط راهبي پير از محل وي آگاه شده، براي رهانيدن وي عازم مي شود. تموچين با کمک بورته از زندان مي گريزد، و اين بار تنها نقشه اي که در سر دارد متحد کردن قوم مغول و دستيابي به کشورهاي بسيار است...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
فيلم با ضرب المثلي مغولي آغاز مي شود: هرگز از يک توله متنفر نباش، چون ممکن است بچه يک ببر باشد. جان کلام سازندگان مغول يا آخرين نسخه سينماي زندگي نامه چنگيزخان نيز گويا همين ضرب المثل بوده و تصميم به ساخت فيلم حماسي و باشکوه از زندگي اين مرد داشته اند. فراموش نکنيم که طولاني قصه درباره اين شخصيت خونخوار تاريخي نيز در دوره استيلاي استالين توسط واسيلي يان روسي نوشته شده - چنگيزخان[1939]، باتو[1941] و به سوي آخرين دريا[1954]- که قرار بوده همچون چنگيزخان دنيا را فتح کند. بي شباهت هم نبودند چون هر دو بر اساس ياساي خويش هر کاري را فقط با مرگ پاداش مي دادند!
از دو نسخه سينمايي زندگي نامه چنگيز[تا جايي که من به ياد دارم] با شرکت جان وين!!! و عمر شريف!! مي گذرم که هر دو جزو بدترين فيلم هاي سازندگانشان هستند. متاسفانه فيلم 1998 ساي فو و ليسي ماي-محصول چين و مغولستان، برنده 8 جايزه معتبر- را هم نديده ام. تنها فيلم نزديک به واقعيت، سريالي دهه هشتادي بود که از تلويزيون ايران هم به نمايش در آمد و مانند همين يکي مي خواست چنگيزخان را به چنگيزجان تبديل کند. خان زاده بخت برگشته اي که پدر و محبوب را از دست داده و براي باز پس گرفتن همسر و سروري پدر تصمي به جنگيدن مي گيرد. سرنوشتي پر از نامردي و خيانت و بدبختي که مي تواند با کمک حس همذات پنداري از اين شخصيت، خونخواري نازنين و محق بسازد. تنها تفاوت مجموعه قبلي و فيلم فعلي در ابعاد آنهاست. مغول با سرمايه اي 20 ميليون دلاري ساخته شده و قرار است اولين بخش از يک سه گانه باشد. فيلمي که از سوي قزاقستان[چرا مغولستان نه ؟!] به آکادمي ارائه شده و هر چند در از شانس زيادي برخوار نيست، اما محصولي عطيم است که مي تواند براي سينماي آن کشور اعتبار به همراه آورد.
بايد اعتراف کنم که چنگيزخان بر خلاف تصور ما که تاريخ کشورمان مملو از روايت هاي خونريزي مغولان است، از سوي مردم بسياري کشورها و حتي مورخين شان يک فاتح و مردي بزرگ قلمداد مي شود. شخصيتي کاريزماتيک مانند هيتلر که هنوز دوستداران بسيار دارد. بديهي است زندگي نامه او به عنوان قصه اي که به دفعات روايت نشده و هنوز تازگي خود را حفظ کرده، مورد توجه فيلمسازان قرار گيرد. سرگئي بودروف در اولين بخش از تريلوژي خود تنها به دوره جواني و آغاز شکل گيري امپراطوري مغول پرداخته است. فيلم در قزاقستان و چين فيلمبرداري شده و پر از صحنه هاي چشمگير نبرد است و از تموچين قهرماني منصف و همسر نواز تصوير مي کند. او اولين مغولي است که به خاطر يک زن جنگ مي کند. اگر مدتي است فيلمي حماسي و بزرگ نديده ايد، مغول همه چيز دارد. فراموش کنيد که اين مرد بعدها موسس امپراطوري هزار ساله اي مي شود که نيمي از جهان را زير فرمان خود داشته و خون هاي زيادي مي ريزد. مغول تاکنون در کشورهاي اندکي از جمله روسيه[نزديک به يک 8 ميليون دلار در آمد] به نمايش در آمده، اما نامزدي اسکار بهترين فيلم خارجي راه را براي پخش جهاني آن باز خواهد کرد.
سرگئي ولاديميروويچ بودروف متولد 1948 خاباروفسک از فيلمسازان مشهور روسيه و دنياست که از ميانه دهه 1970 به کارگرداني اشتغال دارد. معروف ترين فيلم هاي او آزادي بهشت است[1989]، اسير قفقازي[1996]، Running Free [1999] و بوسه خرس[2002] است. ژانر: درام، تاريخي.
<strong>موج سواري Surf's Up
کارگردان: اش برانون، کريس باک. فيلمنامه: دان رايمر، اش برانون، کريس باک، کريستوفر جنکينز بر اساس داستاني از کريستوفر جنکينز، کريستين دارن، ليزا آداريو، جو سيراکيوز. موسيقي: مايکائيل دانا. مدير فيلمبرداري: آندرس مارتينز. تدوين: ايوان بيلانسيو، نانسي فرازن. طراح صحنه: پل لاسين. بازيگران[فقط صدا]: شيا بابيوف[کودي ماوريک]، جف بريجز[بيگ زي/گيک]، زويي دشانل[لني آليکاي]، جان هدر[جو مرغه]، جيمز وودز[رجي]، ديريش بادر[تانک اوانز]، برايان پوسهن[گلن ماوريک]، دانا لبن[ادنا ماوريک]، ريد باک[آرنولد]، ريس الوو[کيت]، ماريو کانتون[ميکي آبرومووريتز]، کلي اسليتر[کلي]، راب ماچادو[راب]. 85 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نامزد جايزه اسکار بهترين فيلم انيميشن بلند، نامزد 9 جايزه آني، نامزد 4 جايزه از مراسم اتحاديه طراحان جلوه هاي ويژه بصري.
پنگوئني به نام کودي ماوريک اهل شيورپول قطب جنوب که شيفته بيگ زي قهرمان مشهور موج سواري است، به همراه دوستش جو مرغه به جزيره پن گو مي رود تا در مسابقاتي که به يادبود وي ترتيب داده شده، شرکت کند. بيگ زي سال ها قبل در حين مسابقه اي با صخره ها برخورد کرده و ناپديد شده شده است. کودي جوان قصد دارد در مهم ترين مسابقه موج سواري دنيا برنده شود، اما فاقد مهارت کافي براي رويارويي با م.ج هاي سهمگين جزيره پن گو است. بزرگ ترين مدعي قهرماني پنگوئني درشت اندام به نام اوانز ملقب به تانک است و کودي را بون هيچ زحمتي در اولين مراحل مسابقه از ميدان به درمي کند. تا اينکه دست تقدير پنگوئني به نام گيک را سرراه وي قرار مي دهد. پنگوئني که دور از همه در ميان جنگل زندگي مي کند و درس هاي او در زمينه موج سواري و زندگي به کودي کمک مي کند تا در مسابقه برنده شود.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
شخصاً از ديدن نام انيميشن موج سواري در کنار پرسپوليس و راتاتوي حيرت کردم. اگر اين دو فيلم و يا سيمپسون ها: نسخه سينمايي را ديده باشبد، به راحتي تفاوت هاي مضموني و کيفي ميان آنها را درخواهيد يافت. موج سواري يک محصول کاملاً آمريکايي است که براي نوجوان ها ساخته شده و ستايشگر ورزشي صد در صد آمريکايي است. تنها نکته اي که سبب راه يافتن آن به ميان نامزدهاي اسکار امسال شده، استفاده بديع آن از روش CGI است که در سال هاي اخير شاهد به کارگيري آن در چند فيلم ديگر نيز بوده ايم. سازندگان تازه کار فيلم-کريس باک تنها يک فيلم[تارزان] و اش برنون نيز دستيار کارگرداني داستان اسباب بازي 2 را در کارنامه اش دارد- کوشيده اند از ابتداي فيلم آن را مشابه يک گزارش مستند از کار درآورند و از شوخي با رقباي سال هاي پيشين مانند پاهاي شاد در سکانس اول[اشاره به اينکه پنگوئن فيلم فعلي مي تواند آواز بخواند يا برقصد] غافل نبوده اند. لحن فيلم با دوربين روي دست[در يک فيلم انيميشن! جل الخالق!] در راستاي قهرمان پردازي و اسطوره سازي هاي معاصر هاليوودي است و توانسته برخي را با شوخي هاي خود جذب کند. با قصه اي درباره جوانکي مجذوب يک افسانه که با کمک همين آدم خود تبديل به افسانه تازه اي مي شود و انتقال تجربيات و حس ورزشکارنه و اخلاقيات و غيره و ذالک... البته فروش زير 60 ميليون دلار آن چندان آش دهان سوزي نيست و در مقايسه با راتاتوي يا سيمپسون ها شکست محسوب مي شود، با اين حال مي تواند افراد صاحب ذوق و سليقه متوسط را سر کيف بياورد. غير محتمل ترين برنده اسکار امسال!ژانر: انيميشن، کمدي، خانوادگي، ورزشي.
گفت وگو ♦ تلويزيون
]
با نزديک شدن به نيمه بهمن ماه، همچون سال هاي گذشته پخش مجموعه هاي تلويزيوني مناسبتي از شبکه هاي مختلف سيما آغاز مي شود. اما مجموعه هاي موفقي که در ماه هاي اخير پخش شده اند و يا هنوز در حال پخش هستند، طرفداران خود دارند. سريال هايي چون ساعت شني، مار و پله و... که برخي نيز جنجال آفرين بوده اند. با بازيگران چند مجموعه موفق تلويزيوني گپ زده ايم..
گفت و گو با عبدالرضا اکبريرودربايستي هاي يک پليس
عبدالرضا اکبري را بيشتر با نقش هاي پليسي مي شناسيم. بازيگري که شهرت خود را مديون سريال "باغ گيلاس" است. به بهانه پخش سريال"مار و پله" از شبکه 5 و بازي متفاوت او در اين مجموعه با وي در تهران گپ زده ايم..
<strong>در حال حاضر مشغول بازي درسريال "خون مردگي" به کارگرداني جواد مزدآبادي هستيد. از اين کار و نقشي که در آن بازي مي کنيد صحبت کنيد.</strong>اين سريال يک مجموعه 13 قسمتي است که براي پخش در ماه محرم توليد مي شود. نقشي که من در اين سريال دارم يک سرگرد پليس است. موضوع قصه هم اجتماعي و مربوط به جوانان است که به موادمخدر و اعتياد گرايش پيدا مي کنند. چهل در صد از کار تا به امروز فيلمبرداري شده است.
<strong>سرگردي که شما در اين سريال ايفاگر آن هستيد چقدر با ديگر نقش هايتان متفاوت است؟</strong>پليس هايي که من بازي کرده ام شمايل هاي گوناگوني داشته است. مثلا در"روز شيطان" پليس يک جور بود و در"قانون"جور ديگر... با اين حال در اين سريال چيز خاصي را براي اين پليس پيدا کرده ام و ويژگي آن اين است که با زيرکي و ظرافت سعي دارد تا يک سرنخ به دست بياورد.
<strong>برويم سراغ "مار و پله" که الان از تلويزيون پخش مي شود.</strong>اين نقش هم جزو کارهاي متفاوتي است که من در تلويزيون انجام داده ام. اين شخصيت به شدت از خود من فاصله دارد. داراي صحنه هاي بسيار زياد بازي در بازي است که با تغيير صدا و تيپ انجام مي شود. اين آدم يک کلاهبردار است و هر بار با يک تيپ جديد وارد مي شود.
<strong>تفاوت اين شخصيت با نقش هايي که از عبدالرضا اکبري ديده ايم درهمين طنز بودن آن است؟</strong>بله. هنگام پيشنهاد اين کار به من خودم هم تعجب کردم که با توجه به سابقه من چطور کارگردان اين نقش را به من داد. گفتم مگر از بازي من از قبل شناخت داشتي؟ من در صحنه تئاتر از اين دست بازي ها داشته ام که البته دوستان به خاطر نمي آوردند. اما يوسفي کارگردان کار گفت که احساس مي کند من مي توانم اين نقش را بازي کنم.
<strong>با توجه به فانتزي هاي اين شخصيت به نظر شما بهتر نبود که با شکل و شمايلي کاملاً متفاوت با ديگر نقش هاي جدي شما، دراين مجموعه ديده مي شديد؟</strong>اتفاقاً روي اين مساله هم صحبت شد. البته اگر يادتان باشد در قسمت هاي اوليه با يک سبيل خاص کار را شروع کرديم که پيشنهاد خودمن بود. بعد در ادامه يوسفي به من گفت که اين کاراکتر قرار است در ادامه تغيير قيافه بدهد. به گفته همين شخصيت يعني شاهرخ برزين او عاشق بازي است و دوست دارد هر بار در ارتباط با آدم هاي مختلف با چهره متنوعي حضور پيدا کند و حتي با تغيير صدا و قيافه با آدم ها روبرو شود. او دوست دارد با اين کارها راهي به وجود آورد تا هويتش هيچ وقت مشخص نشود.
<strong>با توجه به آناتومي خاص شما فکرمي کنيد مي توانيد در نقش هاي طنز موفق باشيد؟</strong>من عمدتاً به کارهاي طنز و هرکاري که باعث خوشحالي مردم شود علاقمندم. اين شادي هم نشات گرفته از دوره اي است که من تئاتر کار مي کردم. من اهميت و ارزش خاصي براي بازيگران طنز قائل هستم و معتقدم کار کساني که مردم را مي خنداند بسيارسخت است. به لحاظ اينکه خنداندن به مراتب مشکل تر از گرياندن است بالاخص براي ما شرقي ها. جامعه اي که هشت سال جنگ کرده و لحظات جنگ و اندوه را پشت سر گذاشته نياز به ساخت اين جنس کارها دارد. به همين دليل اگرباز هم از اين دست کارها به من پيشنهاد شود حتما مي پذيرم.
<strong>و فکر مي کنيد چقدر در اين ژانر موفق مي شويد؟</strong>من به عنوان بازيگر مجبور هستم تا براي فرار از کليشه با راهنمايي هاي کارگردانان نقش هاي متفاوت بازي کنم ولي به هرحال طنز و کمدي قواعد خاص به خود را دارد. بسياري از بازيگران به واسطه صورت نمکين و شيريني که دارند اين کار را انجام مي دهند. البته که داشتن اين نوع از صورت در کار طنز هم لازم است. من نمي توانم در مورد خودم نظر بدهم. البته در کشور ما کمدين هاي خوبي بوده اند که کارهاي بسيار خوبي را اجرا کرده اند که اتفاقاً ماندگارهم شده اند.
<strong>من فکر مي کنم شما در انتخاب نقش هايتان در مواجهه با کارگردان ها در رودربايستي قرارمي گيريد و اغلب پيشنهادات را به همين دليل مي پذيريد. درست است؟</strong>بله. ما هنرمندان همه در يک خانواده هستيم و همين مساله سبب مي شود تا من پيشنهاد يکي از اعضاي خانواده را به سختي رد کنم. واقعاً در کارنامه من کارهايي وجود دارد که بعد از بازي پشيمان شده ام. البته اين شيوه کار کردن معمولاً خوب از کار در نمي آيد و درست نيست.
<strong>مهم ترين بازي شما از نظر خودتان؟</strong>من همه کارهايم را براي خودم مهم مي دانم به دليل اينکه زحمت زيادي براي آنها کشيده ام. چيزي که جالب است اين است که من بعضي از کارهايم را دوست دارم که به کلي شکست خورده. شماري از کارهايي را هم که در هنگام پخش موفق بوده را به صورت فردي اصلاً دوست ندارم.
گفت و گو با نگين صدق گويا<strong>تمرکز بر يک کار</strong>
نگين صدق گويا را براي اولين بار در يک کار تاريخي ديديم. بازيگر شخصيت " ساره" در فيلم سينمايي و مجموعه تلويزيوني "ابراهيم خليل ا..." در گفتگويي که با ما داشت از کم و کيف حضورش در اين مجموعه تلويزيوني و فعاليت هاي اخيرش سخن گفت. جالب است بدانيد نگين صدق گويا چندين کار تلويزيوني و سينمايي از جمله " شکرتلخ" (احمد کاوري)، "خواستگار محترم" ( داود موثقي)، "پرونده شاهين" ( علي عبدالعلي زاده)، "روابط" ( ايرج کريمي)، " عروس زندان" (پرند زاهدي)، "زائر" (مسعود آب پرور) و... را در نوبت پخش و اکران دارد.
<strong>خانم صدق گويا کماکان مشغول بازي در فيلم "دوست داشتن را هجي کن" به کارگرداني ابراهيم فروزش هستيد؟ از نقشي که در اين کار داريد، صحبت کنيد.</strong>بله، من فعلا با ايشان همکاري دارم. نقش يک مادر را بازي مي کنم که فرزند معلولي دارد و در مقاطع سني مختلف اين بچه را مي بينيم. اتفاقاتي در طول اين داستان براي اين مادر و فرزند ديگرش که از وجود اين برادر معلول خجالت مي کشد رخ مي دهد که اجازه بدهيد بيشتر توضيح ندهم.
<strong>شما قبل از ابراهيم خليل ا... سابقه بازي تاريخي نداشتيد؟</strong>خير، ابراهيم خليل ا... اولين حضور من دريک مجموعه تاريخي است که البته همانطورکه مي دانيد اين کار سينمايي بود و به چهار- پنج قسمت تلويزيوني هم تبديل شده است.
<strong>از بازي دريک کار تاريخي هراسي نداشتيد؟ با توجه به اينکه اولين تجربه شما در اين عرصه بود.</strong>نه، براي چه بايد مي ترسيدم. به هرحال هر کار مشکلات خاص خودش را در زمان اجراي نقش دارد. آثار تاريخي تنها مشکلش يا بهتر بگويم تفاوتش با کار امروزي اين است که بازيگر شخصيتي را ايفا مي کند که تعريف و ما به ازاي بيروني داشته است و خصوصيات خاصي هم دارد که قاعدتا حتي المقدور بايد توسط بازيگر با مطالعه بدست آيد و در بازي اش لحاظ شود. شايد نقش هاي ديگر و امروزي را هر کس بازي کند، با توجه به ديدگاه خودش متفاوت از آب در بيايد. به هرحال با مشکل خاصي در اجراي اين نقش مواجه نبودم و خدا را شکر آقاي ورزي هم رضايت داشتند.
<strong>از صدا گذاري و دوبله نقش ها راضي هستيد؟ به عنوان يک بازيگر چقدر با صدا گذاري بعد از صحنه موافق هستيد؟</strong>به هرحال دوبلورهاي بسيار خوب، حرفه اي و به نامي در اين کار گويندگي کردند، اما بايد بگويم يک مقدار الان ديگر براي تماشاگر هم اذيت کننده باشد يک بازيگر را با صداي ديگري در کار ببيند، چون بيشتر کارها صداي سر صحنه دارد. فکر مي کنم اگر اين کار هم صداي سر صحنه داشت، به مراتب به لحاظ کيفي بهتر بود، اما کار تاريخي است و شرايط خاص خودش را دارد.
<strong>از نحوه هدايت بازيگران توسط کارگردان بگوييد. آيا کارگردان در هدايت بازيگرانش موفق بود؟</strong>آقاي ورزي کارگردان بسيار خوبي بودند. با بازيگران کار در مورد نقش ها صحبت مي کردند، تحليل نقش ها را داشتيم، نظرات بچه ها را گوش مي دادند و هر کجا که برايشان قابل قبول بود استفاده مي کردند و هر جا هم که نه، بازيگر را مجاب مي کردند. در کل از آن دسته کارگرداناني نيستند که با تعصب روي نظر خودشان بمانند.
<strong>به نظر شما ابراهيم خليل ا... در سينما بيشتر مخاطب خود را پيدا کرد يا در پخش تلويزيوني؟</strong>حقيقت را اگر بخواهيد، بايد بگويم جدا از اين کار که خودم درآن حضور داشتم، معمولا کارهاي تاريخي در تلويزيون جذابيت بيشتري نسبت به سينما دارد. چون تلويزيون طور ديگري اوقات بيننده را پر مي کند، الان کمتر کسي را مي بينيم که براي يک کار تاريخي و براي ديدن فيلمي که داستان آن را مي داند و از زمان حضورش در مدرسه آن را شنيده، به سينما برود. فکر مي کنم پخش تلويزيوني صد در صد موفق تراست.
<strong>اگر از ابراهيم خليل ا... و شخصيت ساره که شما ايفاگر آن بوديد، ناگفته اي باقي ماند؟</strong>تنها چيزي که بايد بگويم اين است که اميدوارم اين فيلم و يا مجموعه تلويزيوني براي تماشاگر قابل قبول بوده باشد. با توجه به امکانات و زمان کمي که ما در اختيار داشتيم. چون همانطورکه مي دانيد کارهاي تاريخي معمولا زمان زيادي نيار دارند، درحالي که تصويربرداري اين کار فقط پنجاه روز طول کشيد. اميدوارم هم عموم مردم وهم دست اندرکاران از ديدن اين کار راضي باشند.
<strong>پيشنهاد جديد براي بازي داشته ايد؟</strong>بله، چند پيشنهاد داشتم، اما اصولا وقتي که سر کار هستم، نمي توانم قول کار ديگري را بدهم. کما اينکه براي الان هم انجام مي دهم دو ماه صحبت شده بود و چند روز ديگر اين دو ماه به پايان مي رسد و هنوز30 درصد از کار مانده است. به همين دليل ترجيح مي دهم تا روزهاي پاياني اين کار روي هيچ پيشنهادي فکر نکنم.
گفت وگو♦ سينماي جهان
برادران مينه سوتايي کوئن با هر فيلم خود بر مقام و موقعيت خود در ميان فيلمسازان امروز دنيا افزوده اند. و اينک آخرين فيلم آنها- پيرمردها وطني ندارند، يکي از 5 مدعي اسکار امسال که اميدهاي زيادي به آن بسته شده- نيز مي رود تا تبديل به کلاسيک مدرن شود. برادران کوئن در کارنامه 20 سال فيلمسازي خود، تنها زير 12 فيلم امضاي خود را انداخته اند. اما بدون شک هيچ کدام از آن فيلم ها به اندازه پيرمردها وطني ندارند مورد توجه همزمان منتقدان و تماشاگران نبوده است. از اين رو آخرين مصاحبه با اين دو برادر هنرمند درباره اقتباس شان از نوشته کورمک مک کورتي را براي شما انتخاب و ترجمه کرده ايم...
گفت و گو با برادران کوئن<strong>ما فيلم هاي کوچک مي سازيم</strong>
<strong>چرا اين کتاب؟</strong>
جوئل: راستش را بخواهيد اين کتاب را ما انتخاب نکرديم. اسکات رودين که حقوق برگردان سينمايي قصه را خريده بود، حدود يک سال قبل آن را براي ما فرستاد. پرسيد که آيا قصه براي ما جذاب هست يا نه، ما هم قصه را خوانديم. البته قبلاً هم قصه هاي ديگري از کورمک مک کارتي را با لذت خوانده بوديم. از اين يکي هم خوش مان آمد. فقط بايد بگويم فکر اين که از روي آن يک فيلم بسازيم، ما را خيلي به هيجان آورد.
<strong>روايت غير خطي کتاب را عمداً از فيلم حذف کرديد؟</strong>جوئل: آگاهانه نبود. فقط سعي مي کرديم کتاب را به فيلم تبديل کنيم. مسئله انتخاب روش درست روايت کردن بود. اين که واقعاً چطور مي شود اين کتاب را به فيلم برگرداند.
<strong>فيلمبرداري در نيويورک چه حسي داشت؟</strong>ايتن: متفاوت بود. ما در نيويورک زندگي مي کنيم، اما قبلاً هيچ فيلمي در آنجا نساخته بوديم. نصف شب ها براي خوابيدن به خانه برنگشته بوديم. تجربه جالبي بود.
<strong>سختي هاي کار در اين شهر چيست؟</strong>جوئل: قبلاً هم با ستاره هاي بزرگ کار کرده بوديم، اما اين بار در محيط شهري نبود. به همين خاطر کمي فرق داشت. و همان طوري که ايتن گفت، قبلاً براي ساختن فيلم به جاهاي دوري مي رفتيم. در طول اين دوره کاري به نوعي مطلقه حساب مي شوي.
<strong>خوب، چرا فيلم را در نيومکزيکو ساختيد؟</strong>جوئل: ارزاني.ايتن: به خاطر مسائل مالي. مي دانيد قصه در غرب تگزاس اتفاق مي افتد. دو هفته در مارفا فيلمبرداري کرديم. چشم اندازهاي خاص تگزاس را مي توانيد ببينيد، چون که نيومکزيکو لوکيشن هاي بي نظيري در اختيارتان قرار مي دهد. از طرف ديگر نيومکزيکو با وجود اين که غرب تگزاس نبود، ولي چيزهايي به ما عرضه مي کرد که در آنجا نمي توانستيم پيدا کنيم. حتي چيزهايي را که نمي توانستيم در فلمينگتون يا نيوجرسي فيلمبرداري کنيم، در آنجا گرفتيم.
<strong>هنرورها را چطور پيدا کرديد؟</strong>جوئل: اغلب بازيگرها از لس آنجلس يا نيويورک آمدند. در حقيقت تعدادشان خيلي هم زياد نبود. هنرورها عموماً از اهالي نيومکزيکو يا تگزاس بودند. راستش مي توانم بگويم که تگزاس محيط مناسبي براي بازيگرها دارد.
<strong>جاش برولين گفته که در فيلمبرداري آزمايشي مورد پسند شما قرار نگرفته بود؟</strong>جوئل: بله، ولي بايد بگويم او يک دروغگوي مشهور است. اين سوال خوبي است. خاوير قبل از جاش براي گروه بازيگران انتخاب شده بود. تامي و خاوير خيلي زود به گروه ملحق شدند. تامي اولين نفر بود، راستش ليست کوتاهي از آدم هايي که بتوانند از پس اين کار بر بيايند، در دست داستيم. او يکي از بهترين بازيگران دوره خودش است. ايتن: اگر تامي اين را بشنود، خيلي خوشحال مي شود. به او پيشنهاد بازي در اين نقش را کرديم چون لعنتي واقعاً پير است.
جوئل: راستش اينه که به خاطر اين موضوع حتي يک روز فيلمبرداري را تعطيل کرديم. به من گفته بود: "من فقط 59 سالمه". خاوير آدم کمي پيچيده تري است. اگر يک روز شانس اين را داشته باشي که خاوير باردم را در فيلمي کارگرداني کني، بايد اين کار را بکني. بازيگر فوق العاده اي است. ولي مشکل اين بود که در گروه بازيگرها خاوير باردم و تامي لي جونز را داشتيم، ولي فقط يک قصه درباره اين سه نفر وجود داشت و بايد در فيلم به يک اندازه سهم مي داشتند. براي حل اين مشکل بايد بازيگري پيدا مي کرديم که تعادل را ميان اين دو نفر برقرار کند. با آدم هاي زيادي ملاقات کرديم اما تا وقتي که جاش را پيدا نکرديم، راضي نشديم.
<strong><strong>آرايش موي خاوير را شما انتخاب کرديد يا پيشنهاد خودش بود؟</strong>جوئل: نه او پيشنهاد نکرد. اما وقتي اين موضوع را با او در ميان گذاشتيم، خوشش آمد.ايتن: در واقع طراحي لباس ها و چهره پردازي به عنوان نشانه هاي يک دوره، محصول يک تحقيق اساسي درباره نوع زندگي در يک مقطع زماني خاص است، يعني تگزاس دهه 1980. عکس هاي آرشيوي زيادي مربوط به مکان ها و زمان هاي مختلف را تماشا کرديم. مسئولين گروه طراحي لباس عکس هاي آدمي را پيدا کردند که در سال 1979 در يک بار گرفته شده بود. آرايش مو و لباس هاي ترسناکي داشت. کمي بيشتر دقيق شديم و ديديم که يارو عين جنايتکار هاي رواني ديده مي شود. خاوير هم خوشش آمد.
<strong>نحوه همکاري تان با راجر ديکينز مدير فيلمبرداري چطور بود؟</strong>ايتن: استوري بورد داشتيم؟ آره. راجر حتي يک دونه هم نکشيد. به خاطر محدوديت زماني از روي استوري بورد يک طرح کلي تهيه کرديم. دوباره با او روي آنها کار کرديم و بعد شروع به فيلمبرداي کرديم. درباره اين که فيلم بايد در کل چطور بايد ديده شود، مرتبا با او بحث مي کرديم، ولي وقتي شروع به فيلمبراري مي کرديم همه اينها را فراموش مي شد. همه چيزهايي که درباره آنها به تصميم هاي قطعي رسيده بويدم، فراموش مي کرديم. روز به روز و صحنه به صحنه فيلمبرداري مي کرديم.
<strong>نقدها را دنبال مي کنيد؟</strong>ايتن: فيلم به فيلم فرق مي کند. فيلم هاي کوچک هميشه بيشتر به نقدهاي مثبت احتياج دارند. ما هم فيلم هاي کوچک مي سازيم. و بله، نقدها مفيد هستند.
پيام رهنما و مهدي کيانيان
]
با نزديک شدن به نيمه بهمن ماه، همچون سال هاي گذشته پخش مجموعه هاي تلويزيوني مناسبتي از شبکه هاي مختلف سيما آغاز مي شود. اما مجموعه هاي موفقي که در ماه هاي اخير پخش شده اند و يا هنوز در حال پخش هستند، طرفداران خود دارند. سريال هايي چون ساعت شني، مار و پله و... که برخي نيز جنجال آفرين بوده اند. با بازيگران چند مجموعه موفق تلويزيوني گپ زده ايم..
گفت و گو با عليرضا کمالي نژاد<strong>پشيمان نيستم !!</strong>
عليرضا کمالي نژاد از بازيگران جواني ست که حضور و موقعيت خود را با سريال پر طرفدار " نرگس" تثبيت کرد. او هم اکنون در فيلم سينمايي ملک سليمان به کارگرداني شهريار بحراني مشغول بازي است و چندي پيش سريال " گل بارون زده " با بازي او از شبکه سوم پخش شد. به همين بهانه با او گفت و گويي انجام داده ايم.
<strong>گل بارون زده هم تمام شد، اول از کاري صحبت کنيد که درحال حاضر مشغول آن هستيد تا برويم سراغ اصل مطلب، گريم فعلي تان مربوط به چه کاري ست؟</strong>الان مشغول بازي در فيلم ملک سليمان به نويسندگي و کارگرداني شهريار بحراني هستم. که البته از چهاردهم مهر جلوي دوربين رفتم. جالب است بدانيد اين اولين فيلمي است که براساس استانداردهاي جهاني کار مي شود.
<strong>برويم سراغ گل بارون زده و نظراتي که پيرامون اين سريال از گوشه و کنار شنيده شد و حتما به گوش شما هم رسيد؟</strong>بله، خيلي از اين کار انتقاد شد.
<strong>و چقدر با آن موافق بوديد؟</strong>با بخشي از اين انتقادات موافق بودم و با يکسري از صحبت هايي هم که شد موافق نيستم. يک سري انتقادات درست است و فکر مي کنم يکسري ديگر، بيرون گود نشستن و گفتن لنگش کن است...
<strong>براي کداميک از انتقاداتي که مي شنيدي، توجيه داري يا...</strong>ببينيد، مثلاً اين سريال را با سريال هايي که همزمان با آن پخش مي شد، مقايسه مي کردند که من به جرات مي توانم بگويم بودجه گل بارون زده يک پنجم يا حتي کمتر از آن مجموعه ها بود.
<strong>معتقد هستيد که کيفيت اين کار به بودجه اش هم بر مي گردد؟</strong>فکر مي کنم خوب است تيتراژ يک کار را تا به آخر ببينيم. وقتي که مشخص است اين کار سفارش شبکه آفتاب " استان مرکزي" است، مي توانيم متوجه بشويم که اين کار محصول يک شبکه استاني با يک بودجه مشخص و تعريف خاص خودش هست.
<strong>به نظر شما فيلمنامه و در اصل بن و مايه اين مجموعه تلويزيوني از سطح خوبي به لحاظ نوشتاري و داستاني برخوردار بود؟</strong>به نظر من فيلمنامه و حتي شخصيت ها مقداري نمک و فلفل کم داشت. به هرحال شخصيت ها هستند که داستان را به هم وصل مي کنند و گرنه شما مي توانيد يک داستان بخوانيد به نام گل بارون زده، خود آقاي رنجبر هم به اين مسئله واقف هستند. من فکر مي کنم اين متن يک اثر متوسط روبه خوب بود. که البته داستاني کليشه اي داشت. ببينيد براي يک بازيگر هنگام انتخاب يک کار دو چيز مهم است يکي فيلمنامه و ديگري سازنده، اما خيلي کارها هم بوده که متن خوبي داشته، اما نتيجه آن چيزي که فکر مي کردي از آب در نيامده است. اين مسئله در سينما هم اتفاق مي افتد.
<strong>به هرحال فرصت خوبي بود براي عليرضا کمالي نژاد تا در يک نقش محوري خودش را نشان بدهد.</strong>بله، هم يک نقش محوري بود وهم اينکه قرارگرفتن در کنار بسياري از افراد با تجربه براي من بسيار مفيد بود. من بازي در کنار خانم ثريا قاسمي را براي دومين بار تجربه کردم، قبلا دوباره زندگي را در کنار ايشان بازي کردم. من معتقد هستم که بازيگر سر هر کاري مي رود حتي اگر هيچ چيزي نداشته باشد محفل خوبي براي يادگيري است. در کنار داود رشيدي، رضا بابک و جمشيد جهانزاده بودن به اعتقاد من براي هر بازيگر جواني غنيمت است.
<strong>از بازي خودت در اين کار راضي بودي، به آنچه مي خواستي دست پيدا کردي؟</strong>الان نمي توانم پاسخ اين سوال تان را بدهم. شايد يک سال ديگر بتوانم پاسخ اين سوال تان را بدهم وقتي که کار جلوي چشم است نمي توان به نقايص و نقاط قوت کارت پي ببري. بايد از کار فاصله بگيري تا بتواني در موردش قضاوت کني، چون مطمئناً عقيده و نظري که زمان توليد داشتم در زمان پخش نداشتم و آن نظر با عقيده يک سال ديگر من هم بسيار متفاوت خواهد بود. اما در کل نظر تماشاگر عام "تاکيد مي کنم تماشاگر عام نه اهل فن" اين بوده که ارتباط برقرار شده است.
<strong>و نا گفته هاي گل بارون زده...</strong>من فکر مي کنم عباس رنجبر تمام تلاش خودش را کرد، ما هم نبايد توقع معجزه داشته باشيم چون به هرحال هر کاري نياز به بودجه اي دارد. من از تمام بازيگران با تجربه و جوان اين کار ياد گرفتم و تجربه به دست آوردم. نظر منتقد هم براي من مهم است. اما در کل از اينکه در سريال گل بارون زده حضور داشتم پشيمان نيستم.
گفت و گوبا مهراوه شريفي نيا<strong>همه، همه چيز را برعکس فهميده اند!!</strong>
نمايش سريال "ساعت شني" با اقبال بينندگان و بروز جنجال هاي فراوان همراه بود. با اغلب بازيگران اين مجموعه در شماره هاي قبل گفت و گو کرديم، اما بازيگر يکي از شخصيت هاي اصلي- مهشيد- آن زمان در دسترس نبود. با توجه به اهميت نقش مهشيد که عمده بار داستان بر دوش وي قرار دارد-از مشکلات اجاره رحم گرفته تا فقر و نداري و بي خانماني زنان-با ايفاگر نقش وي "مهراوه شريفي نيا" گفت و گو کرده ايم.
<strong>براي بازي در شخصيت مهشيد از جانب پدر دعوت به کار شديد؟</strong>هم از طرف پدرم وهم از طرف آقاي بهراميان انتخاب شدم.
<strong>جذابيت هايي که سريال "ساعت شني" براي شما داشت چه بود؟</strong>قصه "ساعت شني" يک قصه پر از گشودن چشم انسان ها بود. داستان هايي را در کنار هم داشت که باعث مي شد انسان ها با چشم بازتر به مسائل جامعه نگاه کنند. من خيلي خوشحال بودم از اينکه قرار است سريالي ساخته شود که درآن به مسئله اي مي پردازد که تا به حال در جامعه ما مسکوت مانده است. از اجاره دادن رحم تا مشکلات زنان بي سرپرست، فقير، بي خانمان و همه اينها. اينکه دريک سريال به همه اين مشکلات پرداخته شود و راه حل هم براي آنها داده شود و از همه مهم تر با يک ديد مثبت به اين مشکلات نگاه شود براي من جذابيت داشت.
<strong>از زماني که با فيلمنامه و شخصيت مهشيد آشنا شديد تا زماني که مقابل دوربين بهراميان بازي تان را آغاز کرديد، پرداخت شخصيتي براي شما چگونه صورت گرفت؟</strong>از زمان عقد قرارداد تا شروع فيلمبرداري من حدود 10 روز فرصت داشتم تا با مهشيد آشنا شوم. متاسفانه فقط متن 10 قسمت اول سريال آماده بود و بقيه به مرور در حين تصويربرداري به دست ما رسيد. من براي رسيدن به شخصيت مهشيد دو بخش را در نظر گرفتم. يکي مشخصات ظاهري مهشيد تند و عاميانه حرف زدن و به کار نبردن کلمات ادبي، تند راه رفتن، زود کارکردن و افتادگي بدني بود. به اضافه نگاه مطيع در برابر زهره و ماهرخ و نگاه قدرتمند و با صلابت در برخورد با خانواده اش. براي رسيدن به خصائص دروني او هزار بار متن را خواندم و خودم را در شرايط فرضي زندگي مهشيد تجسم کردم و تلاش کردم به مدت 8 ماه که در هيچ لحظه اي از نوع زيستن مهشيد غافل نشوم و مهراوه هيچ راهي در او پيدا نکند.
<strong>بهراميان در اين راه چقدر موثر واقع بود؟</strong>بسيار بسيار زياد. آقاي بهراميان انسان بسيار با شعور و کارگردان توانايي است. در طول کار ايشان در هيچ لحظه اي از بازي بازيگرانش غافل نبود و کوچک ترين اشکالات و ريزه کاري ها را به ما گوشزد مي کرد و وقتي همه چيز خوب پيش مي رفت با تشکرهاي پرانرژي و لبخندهايش به استقبال بازيگر مي آمد. او هميشه با صبر و حوصله به سوال هاي من پاسخ مي داد و اعتماد به نفس مرا احيا مي کرد. از پيشنهادهاي خوب استقبال مي کرد و هر جا که متوجه نقص تکنيکي يا کاستي حسي در من مي شد مستقيم و غيرمستقيم مرا در جهت رفع آن هدايت مي کرد.
<strong>به نظر شما چقدر مميزي ها در طول داستان اثر داشته است؟</strong>خيلي خيلي خيلي.... اين سئوال قلبم را پر از غصه کرد. متاسفانه روز به روز هم سانسور و زمان پخش نامناسب لطمه بيشتري به سريال مي زند. اولين بار وقتي در قسمت نهم ديدم تمام صحنه هاي که مهشيد به خاطر وجود بچه از پدرش کتک مفصلي مي خورد حذف شده بغض کردم... چقدر در اين سکانس ها من کتک خورده بودم، چقدر به در و ديوار کوبيده شدم... و از همه اين سکانس ها فقط يک سکانس گريه باقي مانده بود با يک صورت متورم که دليلش هم معلوم نبود... ! و تازه از قسمت نهم بود که سانسور واقعي شروع شد. صحنه هاي خانه قناري نصف شدن، کتک خوردن مجدد من در بازگشت من به خانه پدرم حذف شد... تمام قصه شعله و دستشويي عمومي حاصل دو شب زحمت و خوابيدن من در دستشويي پارک قيطريه بود که حذف شد... که چقدر بازي در اين سکانس ها را دوست داشتم و برايشان زحمت کشيده بودم. وقتي به همين راحتي حاصل زحمات شما قيچي مي شود نمي دانم ديگر چه انگيزه اي مي ماند. در هر حال متاسفانه اين سريال به شدت حساسيت برانگيز شده و نمي دانم چرا همه، همه چيز را برعکس فهميده اند. سريال به اين آموزندگي و آگاه کننده را مخالف با اهداف جامعه مي دانند.
<strong>در بعضي سريال ها ما شاهديم که مجموعه از ريتم کند رنج مي برد ولي اين سريال بيش از حد با ريتم تند مواجه است...</strong>بله قبول دارم و به نظر من اين نقطه قوت سريال است.
<strong>شايد مميزي هاي بيش از حد باعث اين روند شده، طوري که در بعضي قسمت ها ماجراهاي ماهرخ بيش از حد به نمايش درمي آيد و در بعضي قسمت ها زياد بازي ندارد...</strong>اين را صد در صد قبول دارم. وقتي در اثر مميزي، قسمت هايي از قصه به طور کامل حذف مي شود به طوري که سه قسمت را در يک قسمت پخش مي کنند، به ناچار اتفاقات در فاصله زمان کمتري به هم متصل مي شود که اين مسئله گذر زمان کافي براي رخداد وقايع را از بين مي برد و باعث سردرگمي بيننده و از دست رفتن سير منطقي قصه گاهي نيز تأکيد غير ضروري بر مسائل ساده مي شود. متاسفانه اين مميزي ها نه تنها سکانس هاي حذف شده بلکه به قسمت هاي حذف نشده هم لطمه زده و باعث شده تا حس درست به مخاطب منتقل نشود.
<strong>کمي از کارها و پيشنهادهاي جديدتان بگوييد...</strong>آخرين کارم بازي در تله فيلم سيروس مقدم بود که تجربه بسيار خوبي بود. همچنين در اولين کار پرند زاهدي با نام "عروس زندان" ايفاي نقش کردم که نقشم نيز در آنجا جالب و متفاوت بود.
گفت وگو با مريم خدارحمي<strong>در کنار حرفه اي ها</strong>
مريم خدارحمي متولد1362، يکي از بازيگران جوان مجموعه "يک وجب خاک" است. او پيش از اين مجموعه در توليدات سيماي اصفهان چون "گلهاي شمعداني"، "نقش جهان" و... بازي داشته است. مجموعه هاي پاي پياده، سايه اي در تاريکي، خانه شش در و تله فيلم سفر به برج حمود از ديگر کارهاي او به شمار مي آيد.
<strong>همکاري شما با مجموعه "يک وجب خاک" چگونه شکل گرفت؟</strong>من پيش از اين در مجموعه "پاي پياده" به کارگرداني اصغر توسلي و نهيه کنندگي بهروز مفيد بازي داشته ام، اما حضورم، حضور کم رنگي بود و ضبط کار هم در اصفهان انجام شد. تا اينکه براي ضبط اين پروژه آقاي مفيد با من تماس گرفتند و گفتند به تهران مي آيي؟ من هم با کمال ميل پذيرفتم.
<strong>با توجه به اينکه فقط چند قسمت ابتدايي کار در مورد شخصيت هاي داستان نوشته شده بود، از چگونگي شکل گيري کاراکتر "آرام" برايمان بگوييد.</strong>بله، زماني که من با پروژه قرار داد بستم، فيلمنامه به طور کامل آماده نبود. فقط چهار قسمت ابتدايي آن نوشته شده بود. من هم به دليل اينکه بازيگران پيشکسوت و اساتيد تلويزيون قرار است با من همکاري کنند بدون اينکه متن را دراختيار داشته باشم پذيرفتم با دوستان و بزرگواران همکاري کنم.
<strong>به نظر رسيد بيشتر تعاملات بازيگري شما با برزو ارجمند و همتي بود؟</strong>بله. اغلب بده بستان هاي بازي با اين دو دوست من بود. آنها در ارائه بهتر نقش کمک هاي زيادي به من کردند.
<strong>درباره نحوه هدايت علي عبدالعلي زاده به عنوان کارگردان سريال توضيح دهيد؟</strong>به نظر من ايشان کارگردان بسيار خوبي هستند. مي دانيد که همزمان با پخش کار ما قسمتهاي آتي را هم ضبط مي کرديم. اين مساله استرس و فشار را بر عوامل دوچندان مي کند. ايشان کارگردان بسيار آرام و صبوري هستند و در هنگام ضبط فقط به ما انرژي مثبت مي دادند. من با ايشان بسيار راحت بودم و هميشه به کنترل جو آرام پشت صحنه توسط ايشان دقت مي کردم.
<strong>گويا بخش هاي پاياني سريال توسط کارگرداني ديگر ساخته شد. نمي ترسيديد اين تغييري در ساختار بازي شما به وجود آورد؟</strong>خير. به نظرم هر دو کارگردان اثر به کارشان بسيار مسلط بودند و آقاي باباپور هم با علم قبلي و مطالعات انجام شده برروي بازي بازيگران به عنوان کارگردان بر مجموعه سوار شد.
<strong>در صحبت هايتان گفتيد در مجموعه اي ديگري هم بازي داشتيد که توليد آنها بيشتر در اصفهان شکل گرفته است اما با بازي در اين پروژه بيشتر به بينندگان شناسانده مي شويد.</strong>صد درصد به خصوص اينکه کار مناسبي ماه رمضان بود و شبکه سوم با برد مخاطبي که دارد نقش به سزايي براي شناساندن بازيگر به مردم دارد.
<strong>پس اينکه قبول کرديد در اين سريال بازي کنيد به ديده شدن هم در اين سريال مربوط مي شود.</strong> بله قبول دارم اين عامل را هم در پذيرفتن نقش "آرام" مدنظر داشتم.
<strong>به نظر مي آيد ته لهجه اصفهاني هم داريد. اين را درکار چگونه کنترل کرديد؟</strong>اين ته لهجه مشکلي برايم به وجود نمي آورد. زماني که بخواهم حسي بگيرم و صحبتي کنم آن را به طور کامل کنترل مي کنم و به همين ميزان اگر لازم باشد در کاري به طور کامل لهجه اصفهاني را اجرا مي کنم.
<strong>از تجربه کار مناسبي با اين شرايط فيلمبرداري راضي بوديد؟</strong>تجربه بسيار سختي بود. با اينکه کار من به نسبت ساده تر از ديگران بود اما مي ديدم که چه تلاش و زحمتي براي توليد چنين کاري لازم است. فکر مي کنم عمده دليلي که از بازيگران حرفه اي زيادي استفاده کردند اين بود که اتلاف زمان کمتري را درپي داشته باشند. من هم بازيگر حرفه اي نيستم اما بايد تمام تلاشم را مي کردم تا خودم را به سطح آنها برسانم. به لحاظ اقامت در تهران هم اصلا به من فشار نمي آمد چون در رفت و آمد در بين تهران اصفهان بودم و هستم.
<strong>در اصفهان استقبال مخاطبان از سريال شما چگونه بود؟</strong>مردم خيلي از کار خوششان آمد. چون تنها کار طنز امسال "يک وجب خاک" بود. طبيعتاً مردم با کار ارتباط بيشتري برقرار کردند به دليل اينکه بلافاصله پس از افطار هم روي آنتن مي رفت. در اصفهان دوستان هم مرا تشويق مي کنند که بهترين را انتخاب کردي.
<strong>فکر مي کني درآينده اتفاقات بهتري هم برايت بيفتد؟</strong>بله حتما. من تمام تلاش خودم را مي کنم و باور کنيد لحظه اي از کار خودم غافل نيستم. هميشه به اين اميدوارم که بتوانم در آينده بازيهاي بهتري را داشته باشم تا مورد توجه مردم عزيزم قرارگيرد.
کتاب روز♦ کتاب
زن آزاري در قصه ها و تاريخ
شكوفه تقينشر باران، سوئد، چاپ اول 1386
کتاب زنآزاري در قصهها و تاريخ يک اثر پزوهشي بهقلم شکوفه تقي است که بهوسيله نشر باران در استکهلم چاپ و منتشر شده است.
تاريخ، قصههاي عاميانه، آداب و رسوم اجتماعي و باورهاي مذهبي نشان ميدهند که زن همواره با خشونت مورد تحقير و آزار قرار گرفته است. تاريخ ميگويد زنان در بسياري از نقاط جهان بهجرم زن بهدنيا آمدن، زنده بهگور شدهاند. تاريخ مجازاتهاي مذهبي و اجتماعي ميگويد اگر مردي از زنش، دخترش، مادرش و خواهرش کوچکترين خلافي ببيند يا بشنود که احتمالا جنبه جنسي داشته باشد، مرد اجازه دارد زن را مثله کند، بيآنکه مجازاتي برايش وجود داشته باشد.
قصههاي عاميانه ميگويد اگر زني نازا بوده يا براي مرد فرزند پسر نميآورده، مرد اجازه داشته او را نيمهشب در سرما و تاريکي از خانه بيرون يا در سياهچالي زنداني کند. زن تنها روزي از آن گور دستساز بيرون ميآمده که مردي ديگر بهطور مثال پسرش به عرصه وجود ميرسيده و وسيله خلاصي او را فراهم ميکرده است.
آداب و رسوم نشان ميدهند که در مراسم عروسي، مرد، زن را تحت عنوان مهريه و يا شيربها ميخريده و هنوز هم ميخرد. همان آداب و رسوم در نقطهاي از جهان ميگويد مرد بايد با چوب بر سر عروسش بکوبد و يا به بالاي بام برود تا زن از زير پايش رد شود.
قوانين اجتماعي و مذهبي در بعضي جوامع ميگويد زن براي برآورد نياز جنسي مرد هر چقدر هم کودک باشد، رسيده و بالغ محسوب ميشود و براي برخورداري از حقوق مالي و ساير حقوق انساني، هرچقدر هم توانا و خردمند باشد، هنوز ناقصالعقل بهحساب ميآيد.
در بسياري از متون مذهبي در تاكيد بر دو اصل در رابطه با زنان اتفاق نظر وجود دارد: يك، زن بالقوه داراي نيروي جنسي مخرب و شيطاني است و دو: فاقد قوه عقلاني است. بههمين دليل است كه در اغلب متون سفارش ميشود كه مرد ميبايست امكان هشياري قدرت جنسي را در زن چنان تحقير و لگدكوب كند كه اين نيرو در زن مجال سربلند كردن نيابد و ديگر اينکه بهدليل فقدان عقل و امكان گول خوردن، او را دائم زير سلطه و نفوذ خود داشته باشد.
بهعقيده شکوفه تقي، «پشت هر خشونتي که ابراز ميشود ترسي دروني و پشت هر تحقيري که بهکسي روا داشته ميشود حسادت و احساس خودکمبيني نهفته است و اگر تاريخ بشر پر از خشونت و تحقير نسبت بهزن است در واقع گواه ترس مردها از زنها و احساس خودکمبينيشان در برابر زنان است.»
در اين کتاب تاکيد مي شود آنچه از ديد قوانين مذهبي و اجتماعي پاره اي جوامع، درباره زنان، ضد ارزش و کفرآميز بهشمار ميآمده، در دوره اي ديگر تبديل به باوري قدسي شده است. تنها بازي قدرت و تلقي مردانه از آن بوده که قدسي را به شيطاني و به عکس بدل کرده است. کتاب زنآزاري در قصهها و تاريخ، نهتنها بهسابقه اين ديوانگاري در قصه ها، تاريخ، متون مذهبي، آداب و رسوم ميپردازد بلکه علل آن را نيز مورد بررسي قرار ميدهد. هم چنين مي کوشد نشان دهد ضعف مردان در رابطه با تسلط بر قواي جنسي سبب خداانگاري خود و ديوانگاري زن شده است.
نويسنده کتاب را در دو بخش تنظيم کرده است. هدف بخش اول که در هشت فصل تنظيم شده اين است که سابقه بيماري زن آزاري را نشان دهد و دلايل تاريخي و اجتماعي آن را ريشهيابي کند. نگارنده در فصول اول و دوم به حقوقي که جامعه و قانون تحت عنوان صاحب نخستين دختر بهمرد سپرده است مي پردازد و عواقب تخطي از آن و يا تجاوز به آن را شرح ميدهد. هم چنين ميکوشد نشان دهد چگونه متون مذهبي در کنار فرهنگ شفاهي آن مجازات ها را توجيه مي کنند. در فصل سوم در مورد باکرهگي و دلايل اهميت آن از ديد مردان بحث مي شود.
فصل چهارم بهقاعدگي و ارتباط آن با ديوانگاري زن اختصاص دارد. در اين فصل مطرح مي شود که چگونه و چرا يک نماد واحد در رابطه با زنان در يک دوره، رمزي قدسي و در زماني ديگر بهرمزي شيطاني مبدل شده است.
موضوع فصل پنجم، هشياري جنسي زن و عواقب و مجازاتهاي مربوط به آن است. هم چنين نشان داده مي شود نماد مار در ارتباط با مرد صورتي قدسي و در رابطه با زن تصويري شيطاني پيدا مي کند. نگارنده در فصل ششم نه تنها شکار و دزديدن زنان را به عنوان يک رسم بررسي مي کند که بهريشهيابي آن مي پردازد. ضمن آن که سعي مي کند نشان دهد بين نحوه امرار معاش و برخورد مالکانه با زن ارتباطي مستقيم وجود دارد.
هدف فصل هفتم نشان دادن تأثير فقه و متون مذهبي بر فرهنگ شفاهي است. هم چنين نشان داده مي شود که وجود تاريخي زنان نامي يا مادران درستکار انکار شده تا بتوان زنان را موجوداتي احمق و خيانتکار معرفي کرد و به اين ترتيب در اعمال تسلط بر ايشان تمهيد کمتري بهکار برد.
موضوع فصل هشتم، رفتار عرف جامعه بهصورت عام و رفتار شوهر بهصورت خاص با زن در رابطه با باروري و فرزندآوري است.
بخش دوم اين دفتر به پنج فصل تقسيم مي شود و موضوع آن نشان دادن توانايي هاي زنان است که در تاريخ و قصه ها گاه بسيار بي اهميت قلمداد شده و گاه کاملاً انکار شده است.
فصل اول از بخش دوم به زنان و حکومت اختصاص دارد. اين فصل بهحضور زنان در تاريخ، اسطوره و قصه هاي ايراني و انتظار مردان ميپردازد. موضوع فصل دوم زنان روحاني يا حتي جادوگر است که عليرغم توانايي هاي فراوان گمنام مانده اند. فصل سوم به زنان سپاهي مي پردازد که در لباس مردان خدمت مي کرده اند. فصل چهارم بهزنان و هنر اختصاص دارد. اين فصل به زنان معروف و گمنامي مي پردازد که با هنرشان حضوري در قصه ها يا فرهنگ شفاهي ندارند اما در تاريخ و سفرنامه ها به وجودشان اشاره شده است.
موضوع فصل پنجم زناني است که از راه جاسوسي و تن فروشي امرار معاش مي کرده اند. از آن جمله اند پيرزنان جاسوس و دلاله گان.
<strong>جرايد فارسي اسلامبول</strong>
246 ص، تهران: بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، 1386، چاپ اول
اين كتاب، جلد چهارم از مجموعه «جريان شناسي تحليلي جرايد فارسي» است. اين مجلد به بررسي و معرفي نشريات فارسي زبان اسلامبول، در اواخر دوره قاجار و عصر مشروطيت اختصاص دارد. نشريات فارسي چاپ اسلامبول، در تاريخ سياسي، فكري و ادبي معاصر ايران از اهميت ويژه اي برخوردارند و تاثير بزرگي در زمينه هاي مختلف بر جاي نهادند. عناوين بعضي از مقالات كتاب و نويسندگان آنها عبارتنداز: «آشنايي با جرايد فارسي اسلامبول/زينب شكوري»، «تاسيس و تحولات روزنامه اختر/عبدالحسين نوايي»، «نخستين گزارش نويسي جنگي در مطبوعات ايراني/م. طاري»، «اختر و نسوان/مسعود كوهستاني نژاد»، «تاثير روزنامه اختر بر پديده قانون خواهي در انقلاب مشروطيت/مسلم عباسي». بخشي از كتاب نيز به گفتگوي مفصلي با «رحيم رئيس نيا» با موضوع «پيشگامي اختر در روزنامه نگاري ملي و مردمي ايران» اختصاص دارد. اين مجموعه با گزيده هايي از جرايد فارسي اسلامبول مانند «روزنامه سروش»، «مجله پارس» و «روزنامه شمس» به پايان مي رسد.
<strong>نقش اصفهان در تحول شعر فارسي</strong>
نويسنده: اسحاق طغياني اسفرجاني354 ص، اصفهان: انتشارات دانشگاه اصفهان، 1386، چاپ اول
اصفهان و شاعران آن، از قرن ششم هجري به بعد، تاثير چشمگيري در عرصه ادبيات فارسي داشته اند. در دوره صفويه كه اصفهان به پايتختي برگزيده شد، شاهد شكل گيري سبك خاصي در شعر فارسي در اين شهر هستيم كه به سبك اصفهاني مشهور است. در دوره هاي بعد نيز، اصفهان و مجمع هاي ادبي آن در ايجاد سبك معروف به «سبك بازگشت ادبي» نقشي مهم و تعيين كننده داشتند. در كتاب «نقش اصفهان در تحول شعر فارسي»، نويسنده ضمن معرفي ويژگي هاي اصفهان در زمينه هاي گوناگون و هم چنين معرفي شخصيت هاي برجسته علمي، فرهنگي و ادبي آن از گذشته هاي دور تاكنون، نقش اين شهر تاريخي و فرهنگي در روند تحول شعر فارسي را بررسي كرده است.
<strong>و ديگران</strong>
نويسنده: محبوبه ميرقديري216 ص، تهران: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1386، چاپ چهارم
اين رمان زيبا و خواندني، برنده جايزه «مهرگان ادب»، به عنوان رمان برگزيده سال 1385 است. راوي آن زني است كه براي انجام عمل جراحي زنانه در بيمارستاني بستري است. او سال ها پيش، مخفيانه با مردي متاهل دوستي و رابطه مي گيرد؛ مردي كه اكنون سال ها از مرگش مي گذرد. راوي به طور اتفاقي، «زينت»، همسر مرد محبوب در گذشته اش را در بيمارستان مي بيند و با پرس و جو از پرستاران و خدمه بيمارستان در مي يابد كه «بهار»، دختر «زينت»، آبستن است. ديدن «بهار» و «زينت» كه راوي را نمي شناسند، براي زن، يادآور «آن مرد» و شيريني ها و بيشتر تلخي هاي گذشته است. سرتاسر رمان به صورت تك گويي دروني روايت مي شود؛ تك گويي كه از لحاظ بازده زماني، يك روز پيش و چند روز پس از عمل جراحي راوي را در بر مي گيرد. زن در درون خود، گاه «آن مرد» و گاه «ريحانه» دوست دوران كودكي اش و بيش از همه «زينت» را مخاطب قرار مي دهد و از اين طريق، روابط پنهاني خود با شوهر «زينت»، شادي هاي زودگذر، دلهره هاي طولاني، حسادت ها، عقده ها و گاه خاطرات دوران كودكي اش را باز مي گويد.
<strong>آقاجان شازده</strong>
نويسنده: شهلا سلطاني264 ص، تهران: انتشارات فرزان روز، 1385، چاپ دوم
اين كتاب، نوعي خاطره گويي در قالب اتوبيوگرافي است. بازآفريني گذشته خانوادگي بدون پيش داوري، نمايش دقيق آداب و رسوم و باورها و اخلاقيات اشراف ايران، روايت دلنشين و تا حدي برخوردار از زيبايي شناسي ادبي، و گرايش هاي بازگشت به زادبوم از طرف زني فرهيخته و پرورش يافته در فرهنگ غرب، از ويژگي هاي كتاب «آقاجان شازده» است. نويسنده اين خاطرات كه از يك خانواده معروف و قديمي است، با پيگيري هاي پدربزرگش، «آقاجان شازده»، در نوجواني (دهه 50 ميلادي) به انگلستان و بعدها به سويس مي رود تا زير نظر نويسنده نامدار «سيد محمد علي جمالزاه» به «تحصيلات عاليه» بپردازد. و اما «آقاجان شازده» يا «معتمدالدوله»، پسر دردانه «ظل السلطان»، فرزند ارشد «ناصرالدين شاه» بود. «آقاجان شازده» به تحصيل فرزندان و نوه هاي خود توجه زيادي نشان مي داد و تا حد استبداد راي، آنها را به اجراي فرامين آموزشي خود وا مي داشت. نكته هاي طنزآميز و شوخ طبعي راوي كتاب، آن را خواندني كرده است. نقل خاطره كتك خوردن پدر نويسنده از دست زنان برهنه درون حمام و يا تغيير شكل پيشخدمت و راننده «آقاجان شازده» پس از مرگ، نمونه هايي از توانايي داستان پردازي نويسنده است.
<strong>سرچشمه هاي مضامين شعر امروز ايران</strong>
نويسنده: ولي الله دروديان320 ص، تهران: نشر ني، 1385، چاپ اول
تا آنجا كه مي دانيم هنوز پژوهشي مستقل و كامل درباره تاثير ترجمه شعر و نثر غربي بر شعر و نثر معاصر فارسي انجام نشده است. در يك نگاه كلي مي توان گفت كه تمامي شاعران مطرح دوران مشروطيت به انگيزه نوجويي و نفس زدن در هواي تازه و رهايي از بن بست تلقيد و تكرار كه شعر دوران قاجار به آن مبتلا بود، به ترجمه هاي شعر و ادبيات غربي كه در نشريه هاي اين دوران به فراواني آمده، عنايت داشته اند. بعضي از آنان نيز كه خود، زبان هاي فرانسه يا انگليسي را مي دانستند، محتملا از متن هاي اصلي بهره برده اند. در كتاب «سرچشمه هاي مضامين شعر امروز ايران»، آثاري از شاعراني كه متاثر از شعرا و ادباي مغرب زمين بوده اند، بررسي شده است. «پروين اعتصامي»، «دهخدا»، «شهريار»، «مهدي اخوان ثالث»، «اديب الممالك فراهاني»، «محمد تقي بهار»، «رهي معيري»، «نيما يوشيج»، «ايرج ميرزا» و «نسيم شمال»، از جمله شاعراني هستند كه تاثير پذيري آنها از ادبيات غرب، با ذكر و بررسي نمونه هايي از آثارشان، نشان داده شده است.
<strong>اين آتش نهفته: تاثير مهرپرستي بر حافظ شيرازي</strong>
نويسنده: فاطمه ملك زادهبا پيشگفتاري از: عليقلي محمودي بختياري524 ص، تهران: نشر هزار، 1386، چاپ اول
در اين كتاب، نويسنده ابتدا به ريشه ها و سرچشمه هاي آيين مهر و تاثير آن بر عقايد مذهبي ايرانيان و هنديان مي پردازد. سپس چگونگي گسترش اين آيين در غرب و تاثير آن بر اديان غربي را بررسي مي كند. بخش اصلي كتاب اما به تاثير مهر و مهرپرستي بر عرفان و تصوف ايران و بازتاب آن در ادبيات فارسي و به خصوص شعر «حافظ» اختصاص دارد. در اين بخش، نويسنده ضمن بررسي تاثير آيين مهر در انديشه «سهروردي» و «حافظ»، تجلي و حضور برخي از نمادهاي اين آيين در شعر «حافظ» را نشان مي دهد؛ نمادهايي مانند «مغ»، «پيرمغان»، «مغبچه»، «پير»، «خرابات»، «پيمان»، «مي»، «جام»، «رند» و... كه به دفعات در ديوان «حافظ» تكرار مي شوند.
<strong>رساله كاتب كرماني</strong>
نويسنده: ناشناستصحيح و تحشيه: محمد ابراهيم باستاني پاريزي358 ص، تهران: نشر علم، 1386، چاپ اول
اين كتاب، رساله اي است كه در زمان حكومت «علينقي ميرزا ركن الدوله» پسر «محمد تقي ميرزا ركن الدوله» - برادر ناصرالدين شاه – بر كرمان نوشته شده است و گزارشي ارزشمند از مهم ترين وقايع اجتماعي و سياسي اين منطقه در سال هاي بحراني 1322 و 1323 ه. ق (يك يا دو سال قبل از انقلاب مشروطه) به دست مي دهد. نويسنده كتاب كه ناشناس است، احتمالا از شاهزادگان قاجاري و شايد هم يك روحاني بوده است. در زمان حكومت يك ساله «علينقي ميرزا ركن الدوله» بر كرمان كه با كم تجربگي و ناپختگي او همراه بود، حوادث مهمي در اين شهر روي داد كه مهم ترين آن، واقعه دعواي شيخي و بالاسري و قضيه چوب زدن و فلك كردن «آيت الله حاج ميرزا محمد رضا» بود. بسياري از مورخان نظير «ناظم الاسلام كرماني»، مسئله شيخيه و بالاسريه در كرمان و چوب خوردن «حاج ميرزا محمد رضا» را از عوامل موثر در تهييج روحانيون مركز و ولايات براي اصرار در به دست آوردن فرمان مشروطيت مي دانند. رساله حاضر درباره اين حوادث، هر چند بي غرض نيست و از ديدگاهي خاص نوشته شده، اما به هر حال دقيق ترين گزارش مربوط به آن وقايع است.
<strong>مصطلحات عرفاني و مفاهيم برجسته در زبان عطار: جلد اول</strong>
نويسنده: دكتر سهيلا صارمي609 ص، تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1386، چاپ دوم
موضوع اين كتاب كه جلد اول از يك مجموعه دو جلدي است، زبان تصوف در آثار «عطار» است. مواردي كه در اين مجموعه مورد شرح و بررسي قرار گرفته عبارت است از: 1- اصطلاحات مسلم صوفيه، هم چون عشق، معرفت، توكل، رضا و...2- مفاهيمي كه اصطلاح درجه دوم به شمار مي روند و صوفيه آنها را در كنار اصطلاحات مسلم به كار برده اند و براي آنها تعريف هايي نيز آورده اند، مانند: بخل، حسد، كبر و... 3- مفاهيمي كه شايد اصطلاح به شمار نمي آيند اما «عطار» تاكيد بسيار بر آنها دارد و غالبا از بسامد بالايي در آثار او برخوردارند، مانند: درد، اندوه، غم و...4- كهن الگوها و نمادهاي عرفاني كه به سختي مي توان معنايي واحد براي آنها در نظر گرفت و غالبا با استناد به تركيبات فرعي شان مي توان معناي احتمالي آنها را قوت بخشيد مانند: آب، آتش، دريا و... گفتني است كه اين پژوهش در محدوده آثار مسلم «عطار» يعني «اسرارنامه»، «الهي نامه»، «تذكره الاولياء»، «ديوان اشعار»، «مختارنامه»، «مصيبت نامه» و«منطق الطير» انجام شده است. شرح اصطلاح ها و مفهوم هاي عرفاني، ابتدا از زبان «عطار»- چنانچه معنايي به دست داده باشد - و سپس از زبان مشايخي كه شرح حال آنها در «تذكرة الاولياء» آمده و بعد از آن، از منابع كهن صوفيه مانند «اسرار التوحيد»، «رساله قشيريه»، «صد ميدان» و «كشف المحجوب»، نقل شده است.
<strong>فرهنگ سياسي ايران</strong>
نويسنده: محمود سريع القلم298 ص، تهران: پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، 1386، چاپ اول
در اين پژوهش، رابطه متقابل دو حوزه «فرهنگ» و «سياست» در جامعه ايران بررسي مي شود. كانون بحث نويسنده، تحول فرهنگي و تحول در نظام باورها در مسير مدنيت و عقلانيت است. او با بررسي مواردي چون بي توجهي به اهداف جمعي و نارسايي هاي گسترده در توجه به مسايل كلان ملي در فرهنگ سياسي ما، به طرح سوالات زير و تلاش براي يافتن پاسخ آنها دست مي زند: 1- چرا تفاهم در ميان ايرانيان به سختي به دست مي آيد و وقتي تفاهمي حاصل شد، بسيار ناپايدار است؟ 2- چرا ايرانيان به فرد وفادارند و كمتر به تشكل ها، مجموعه هاي بزرگ صنعتي، كل كشور و افق هاي آينده مي انديشند؟ 3- چرا خود انتقادي در ميان ايرانيان رسم نيست و آنان به تناسب ها، درجه بندي ها، مرحله بندي ها، متدلوژي شناخت خود و ديگران كم توجهند؟ او به اين نتيجه مي رسد كه «فرهنگ سياسي به معناي مفاهيمي كه به طور ناخودآگاه ميان مردم و دولت از يك سو و مردم و دولت با نظام بين المللي از سوي ديگر وجود دارد، هنوز در ايران پايه هاي غير علمي دارد و در جهت دست يابي به مجموعه اهداف جمعي در قالب يك نظم اجتماعي قاعده مند و عقلاني متحول نشده است.» در حقيقت پژوهشي حاضر، ابزاري مقدماتي است براي شناخت عميق تر مسايل توسعه در ايران؛ ابزاري كه مي توان آن را صورت نظري و ميداني و انديشه اي دانست كه در سال 1345 خورشيدي به وسيله «محمد علي جمالزاده» در كتاب «خلقيات ما ايرانيان» مطرح شد.
ياد ياران♦ چهار فصل
.در سالگرد خاموشي سراينده " آرش" چه هديه اي گرانبهاتر از تفسيري که رحمان هاتفي( حيدر مهرگان) بر شعر سياوش نوشت.
بحثي در ديالکتيک منظومه آرش کمانگير
رحمان هاتفي شاعران بزرگ در عين حال برترين مورخان زمانه اند. آنجا که تاريخ نويسان متوقف مي شوند، شاعران آغاز مي کنند. تاريخ، روايت انسان در درون طبيعت است، شعر اما سير و سلوک تاريخ در درون انسان است. چنين است ديالکتيک شعر و تاريخ که از دو نقطه مقابل راه مي افتند و در وجود انسان يکديگر را ملاقات مي کنند.
چه مورخي بهتر از حافظ تا از روح دوران خود عصاره ساخت و زندگي را آنچنان عميق و آکنده از ظرافت حفر کرد؟ حافظ هم چهره انسان مجرد و هم چهره هاي پر شمار انسان مشخص زمانه خود را با بلاغت نيرومندي تصوير کرد. از يک سو در وجود «شاه محتسب» و «صوفيان رياکار» و «زاهدان عبوس خم شکن» که «لاف صلاح» مي زدند، «ناراستي کار» و «غدر اهل روزگار» را روي دايره ريخت و در روشنائي تلخ «آتشي که در خرقه سالوس» افکند، بطالت و عبث محيط بي رحم خود را ثبت کرد، و از ديگر سو در هيأت قلندري «آزاد از هر چه رنگ تعلق پذيرد» و بهانه «خراباتي گري» عليه تعصب و خرافه و افسانه پرستي، به شورش و شبيخون رندانه اي دست زد و صورتي آرماني بر فراز همه اين صورتک ها، از «انسان حداکثر» دوره خود نشان داد. او در «طامات» و «شطيحاتي» که تلقيات قشري آن را کفرآميز و وعاظ السلاطين و «ريزه خواران» «درشت مدعا» غرقه در ارتدادي خون آلود مي يافتند، جنگ بي پرواي تن به تن با «مدعيان» و «نامحرمان» را به سطح فلسفي و تجريدي خيره کننده اي تعالي داد، که نه فقط روز، که روزگار را شخم زد.
معجون جادويي حافظ با اين خواص، در قطب ديگر سوداها، عشق ها، تمنيات و آرزو هاي خاکستر شده انسان فرزنه اي که در خانه خويش بيگانه است، زوال تاريخ موريانه خورده اي را که در حال تخمير و انحطاط باطني بود و انسان اسير در اين تاريخ و لهيده در زير آوار آن را تعبير کرد. بدين سان شعر جغرافياي انسان عصر شد و طول و عرض جان و نهان اين انسان را در مرمر خود حجاري کرد.
چنين شعري در رنگين کماني از حس و لفظ و تجربه قوام يافته، در وجود سعدي «نماينده کامل يک شهر فئودالي ايران» در سده هاي ميانه را معرفي مي کند و در طرح ساده و عاميانه «موش و گربه»ي عبيد زاکاني خود نمايي مذهبي و ماهيت قدرت هاي ضد مردمي را به مسخره مي گيرد و با کشاندن هزل تا سطح «ذم اجتماعي زور مندان» جدي ترين واقعيت هاي جامعه را برهنه مي کند.
شعري با اين سرشت، فقط روايت گر ساده، و دوره گردي در يک گوشه تاريخ نيست، نيرويي معنوي است که به ميزان درک شدن و جذب شدن، به نيروي مادي مبدل مي شود و در تغيير تاريخ به کار مي آيد. او هم حديث کننده وفادار تاريخ و هم ويرانگر حديث خويش است، هم در ويراني تاريخ شرکت مي کند و هم در آفرينش دو باره آن، او سايه نازدودني انسان، شعائر، و رنج هاي او در روي زمين است و مي تواند ملاک استحقاق او هم باشد. رد پاي اين غول بي عضله در ميهن ما با شعر رودکي که زير سقف سربي و کوتاه زمانه خود عدالت مفقود شده را استغاثه مي کرد و نوميدانه آن را از خداوند گاراني که «نمي دانند، اما مي توانند» مي طلبيد، آغاز مي شود و تا دفتر شعرهاي سياوش کسرائي ادامه مي يابد. کسرائي آخرين وارث اين سلاله رنج و دهشت و مژده است، بي آن که از همزاداني همتاي خود – و نه به عرض شانه هاي خود- بي نصيب باشد. او شاعر تاريخ است، اما نه فقط تاريخي که روي داده است، بلکه شاعر آن تاريخي که بايد روي دهد.
هگل جوان در نامه اي به شلينگ گفته بود: «انتشار انديشه هايي بر اين پايه که هر چيز چگونه بايد باشد، از سستي و کاهلي آنهايي که مي خواهند همه چيز را همان گونه که هست بپذيرند، مي کاهد.»
اين است نيرويي که در تلاقي واقعيت با آرزو، در تلاقي تاريخ آن گونه که هست و آن گونه که بايد باشد، آزاد مي شود. هنر بر شالوده شناخت زير و بم و دم و بازدم تاريخ موجود مي تواند به استقبال تاريخ آرماني برود و خود در جاي نيرويي از نيروهاي اين آرمان بنشيند.
سراينده آرش رو به چنين آرمان و تاريخي دارد.
در سرزمين من به همان اندازه که شعر گفتن آسان است، شاعر بودن دشوار است. کسرايي شاعر ماندگار چنين سرزميني است. مي توان شعر او را دوست نداشت، اما در آنجا که پاي وقوف بر ظرايف اين مردم و اين ميهن، در اين برهه دير مکشوف در ميان است، آنجا که روانشناسي «زيبايي» مطرح است و هنر ملي ما سخن مي گويد، نمي توان از شعر او بي نياز ماند.
«دوست داشتن» و «نياز» با هم غريبه نيستند.
اوکتاويوپاز شاعر نامي مکزيک مي گويد: «شعر همچون ثمره همراهي و برخورد نيمه هاي تاريک و روشن وجود انسان است».
اما حقيقت اين است که شعر در عين حال که چنين است و پيش از آن که چنين باشد، ثمره همراهي و برخورد انسان و تاريخ است. و عنصر حماسي شعر حتي در غنايي ترين تغزل – در ديالک تيک اين پيوند نهفته است. واژه مسلحي که به سوي کودتا شليک شد!
در شعر کسرايي انسان عام (انسان زميني) و انسان خاص (انسان سرزميني) در همراهي با واقعيت و گريز از واقعيت، لحظه اي از تقدير تاريخ برکنار نيستند. و اين همان جوهري است که شعر کسرايي را با وجود آن که جنبه هايي از آن از برخي سروده هاي ديگر شاعران هموطن معاصر او نارس تر و کاهل تر است، در تماميت خود بر همه اين شعرها مزيت مي دهد. به ويژه آن که اين شعر هم در جمال بيروني و هم در کمال دروني، مدام خود را پس مي زند، افق هايش را جا به جا و فراخ مي کند و از خويش فراتر مي رود. اين خصيصه در عين حال که به خودي خود براي شعر نشانه يک زندگي دروني منزه و تندرست است، در عين حال که استعداد شعر را براي خلاقيت و کسب جواز زنده ماندن و روينده ماندن نشان مي دهد، در عين حال که برهان بستگي و پيوستگي آن با جان جهان و روان کوچه و خيابان و دشت و کوه و صحرا است، در قياس با جوانمرگي اکثر شاعران نام آور اين ديار، يخبندان و رخوت غم انگيز قريحه شاعرانه آنها و حتي سير قهقرايي اين از نفس افتادگان، برجستگي بيشتري مي بايد. من درست در برابر ارتعاش هاي هيجان انگيز اين تعالي و ذکاوت که در شعور شعر حل شده، و نه دليل شور آن، بلکه دليل ايمان آن شده است، به عنوان يک خواننده شيفته شعر، همواره کرنش کرده ام. با اين باور، امروز که به منظومه معروف «آرش کمانگير» باز مي گردم، احساس مي کنم که آفريننده «آرش» خود از اين آفريده فاصله زيادي گرفته است. «آرش» که در عهد خود چون نگين درشتي نه تنها بر انگشتر شعر کسرايي، بلکه در معدن شعر معاصر مي درخشيد، امروز فقط يکي از شعرهاي پرشمار خوب کسرايي است، و تازه از جنبه استه تيک، شايد از برخي اعضاي خانواده خود کوتاه قدتر باشد. اين واقعيت دستاويزي به آنهايي مي دهد که معتقدند دوره آرش گذشته است و از اين دعوي نتيجه مي گيرند که بايد آرش را چون جزيي از گذشته، به گذشتگان وا گذاشت.
در اين سخن سر سوزني تازگي نيست. مدعيان نفي کهنگي، از ميان کپک ها و کرم خوردگي هاي روزهاي بختک ديکتاتوري شاه، نفس مي کشند. در آن روزها هم منتقدهاي جنب مکان که در رنگين نامه هايي که خاصيت آدامس هاي آمريکايي را داشتند، پرسه مي زدند، آرش را به گناه پيوند با «گذشته» و به مثابه «بازمانده اي از يک نژاد منقرض» تحقير مي کردند. اين «گذشته» درخور کفن و دفن، همان ايام گستاخي توده ها و شور کارزار و اعتلاي جنبش بود و آرش به راستي اين «کابوس» را در خاطر حساس «فاتحان» زنده مي کرد. آرش به خونخواهي آمده بود و خواب خوش آنهايي را که خيال مي کردند از درياي خون خلق به عافيت گذشته اند، آشفته مي کرد. منتقدان محترمي که به اين دست هاي غرقه به خون «هنرمندانه» ليس مي زدند، و سهمي از غنيمت گوشت مردم را مي خواستند، به اين شبح گريخته از گور نهيب مي زدند:
- به اعماق تاريکي ها برگرد. هيکل نخراشيده تو قالب ها و فرم هاي معطر را لگدمال مي کند...
مجله معروفي که تيول يک گله از اين منتقدان نابغه بود و «فروغ فرخزاد» آن را با خطاب «مجله 5 ريالي آنچناني» لايق «زنبيل کاغذهاي باطله» شمرد(مجله فردوسي)، سراينده آرش را «رأس مثلث مرگ» لقب داد، اما توطئه سکوت در باره آرش را چون روزه اي مقدس حفظ کرد. منتقدي که سرآمد آن قماشي بود که مس را به جاي طلا سکه مي زدند(رضا براهني)، به روي «هنري از نوع آرش» قداره کشيد و «فستيوال» نشيني ها و «جشن هنر» باف ها از سر بزرگواري نصيحت کردند که: «هنر نه به «گذشته»، بلکه به «آينده» بايد رو کند و خود را به غرقاب هاي هيجان انگيز و معمايي روزهايي که هنوز فرا نرسيده بسپارد.»
و اين «هنر آينده» را در تشنج هاي افليجي که تنها نشانه حيات او بوالهوسي هاي هذيان آميز بود و خود بيشتر از ملک الموت، از «آينده» مي گريخت، به نمايش گذاشتند.
حرف هاي کهنه، با خلعت هاي تازه، در برابر آرش صف آرائي مي کنند. اما راستي را که «جنايت» آرش اگر نه هويت و نيت او، تاريخ ولادت او باشد، نخست بايد ديوان حافظ و دفتر مولوي و فردوسي و خيام و عطار و ناصرخسرو را در موزه و در ميان عتيقه ها گذاشت، به عکس ما شاهديم که هر چه زمان بر اين ديوان ها و دفترها مي گذرد، شفافيت آن ها فزوني مي گيرد و نياز به اين گنج ها و مانده ها بيشتر احساس مي شود. و به موازات اين نياز، کند و کاو دو باره و چند باره اين آثار آهنگ تندتري مي يابد و رجعت به سوي آن ها با ولع و هدف مندي جدي تري، سير تکرار مي پيمايد. باز گشت به گذشته، در صورتي که اين گذشته مقصد نباشد، لازمه شناخت امروز و پي بردن به فرداست. ريشه «اکنون» در «ديروز» است، و «آرش» نه يک راه طي شده، بل حماسه ناتمامي است که در سر هر پيچ تاريخ، ايفاگر نقش خونين خويش را انتظار مي کشد. کسرايي در رگ هاي خسرو روزبه، سرود اسطوره اي آرش کمانگير را شنيد و شناخت، اما آرش با مرگ روزبه تمام نشد، از اين مرگ تغذيه کرد و زير باران اين خون رويين شد و در زير خاکستر اين جسد، چشمه آب حيات را يافت. آرش کسرايي اينک در کوچه و زير بازارچه پرسه مي زند و اگر احيانا با روزبه و يا حتي خالق خود روبرو شود، چه بسا آن ها را به جا نياورد. از همان لحظه که آواز تنديسي که برايش تراشيده بودند گريخت، چهره خود را گم کرد، اما قلبش را نه. و راز بي مرگي آرش نيز همين است. آنهايي که با قيافه اخم آلود از آرش کسرايي روي بر مي گردانند، تنها برج عاج نشين هايي نيستند که در خلوت صومعه ذهن خود براي «هنر خالص» و «فرم ناب» ورد و دعا مي خوانند، چنين مخلوق هنري البته همان قدر حقيقي است و همان قدر در زندگي واقعي قابل تصور است که افسانه هاي جن و پري تغبير پذير است. اما جز اين باور کنندگان سراب، کساني هم دانسته و از سر تعمد، لاف مي زنند که:
- هنر واقعي ربطي به شعار ندارد. بگذار «آرش» ها تقليد هنر را در بيآورند. با اين شعارها، بر دامن کبرياش ننشيند گرد.همان طور که وقت آن رسيده که آرش بي دغدغه سفره دل را بگشايد و رمز خود را با سازندگان و سرايندگان خود در ميان بگذارد، وقت آن نيز رسيده است که با اين پيامبران نامرسل و گل آلود کنندگان آب هاي زلال، تسويه حساب شود. آقايان! اگر منظور شما از شعار، وجود انديشه خام و عريان در يک اثر هنري است، ما هم با چنين هنري، کم ترين سر توافق نداريم. پله خانف در ارتباط با اين بي بضاعتي بود که هشدار مي داد: «وجود انديشه هاي برهنه و تبليغاتي در يک اثر ادبي زيان آور است.»
او برآن بود که «ادبيات، هنر تصويرهاست» و با اين ملاک دست رد به سينه مدعياني مي زد که بي مايگي خود را در طنين و تلولوء کلمات مرصع و شعارهاي داغ تصنعي لاپوشي مي کردند، اما صافي اين معيار، آرش را معطل نگه نمي دارد. برعکس، آرش آئينه کاري ظريف و رازناکي است که کنه پيام شاعر را در تصاوير تو در تو نقش هاي تعميم پذير خود نهفته است. بهترين اثبات اين دعوي، عجز شما در درک دقايق، استعاره ها و کناياتي است که زلالي و سادگي آن در آرش، شما را از آنها غافل و در سطح، سرگرداني کرده است. اما اگر حاشاي شما انگيزه فقر معنوي تان نيست، همين جبهه گيري و اعلام جنگ به آرش و گنج هاي او، همين تلاش شسته روفته و بزک شده براي دفن معني و پيام دروني آرش، خود برهان حقانيت هنري اوست.
در حالت ديگر، اگر مراد شما از «شعر شعاري» نه آبکي بودن، نه سستي استخوان و سردي خون آن، نه تصنعي بودن و برهنگي عنصر انديشگي آن، بلکه سياسي بودن آن است، در اين صورت تشخيص شما کاملا صائب است. آرش با تمام نسوج و تا بن مو و دندانش سياسي است، و شايد بيش از آن سياسي است که يک شعار گستاخ و مهاجم در تظاهرات خياباني، يا يک خطابه پرشور پارلماني، سياسي است. و اين سياسي بودن نه تنها باعث سرافکندگي آرش نيست، که غرور و ثروت او و جواز او براي عبور از زير طاق نصرت تاريخ است. کبوتر کانت که تصور مي کرد اگر اين هوايي که مزاحم بال هاي اوست وجود نداشت، بهتر مي توانست بپرد، غافل بود که مقاومت هوا، براي تکيۀ بال هاي او ضروري است. سرشت سياسي از فرهنگ هنر هنگامي قابل حذف است که بتوان وجود طبيعي هوا را از پرواز کبوتر حذف کرد. و اين جبر تا زماني که انسان خود را در تابوت بگذارد و تاريخ به ماقبل تاريخ بدل شود، دوام خواهد داشت.
از ما بهتراني که بوي سياست در يک اثر هنري مشامشان را مي آزارد، اغلب خود را به کوچه علي چپ مي زنند که در سراسر تاريخ جوامع طبقاتي، محض نمونه حتي روي يک اثر، به عنوان آفرينشي مبري از هر شائبه سياسي نمي توان انگشت گذاشت. هنر در تحليل نهايي، نوعي جهان بيني است و مستقل بودن از هر نوع جهان بيني، به معني امکان زيستن در جامعه، اما مستقل بودن از آن است.
ما در جبهه هنر بيش از آنچه با آثاري که به سبک مقاله سياسي و اعلان پديد مي آيند، مبارزه مي کنيم، با اين تردستي مي ستيزيم که وانمود مي کند گويا سياست چيزي است و هنر چيز ديگر، و واي بر آن که بخواهد ديوار مقدس بين اين دو را فرو بريزد. ما خواستار وقوف آگاهانه هنرمند به وحدت سياست و هنر، وحدت شکل و مضمون، وحدت اراده آزاد هنرمند و خلاقيت هنري هستيم و از اين خاستگاه، آنجا که زايمان طبيعي قريحه اقتضا کند، نه تنها شعار، حتي طناب دار و باروت و زهر و دشنام و دندان کروچه را از هنر دريغ نمي کنيم. اين محدوديت نيست، محدود کردن محدوديت است. سفارش و تحميل نيست، مخالفت با آن استبدادي است که از لفظ «شعار» ساطوري براي تهديد هنري که جرات مي کند به مسائل بنيادين زندگي و مبارزه نزديک شود، مي سازد.
اين نوع پرهيز و تهديد در باطن خود هيچ مخالفتي با شعار و عنصر سياسي هنر ندارد، برعکس او براي القاي سياست و شعار دلخواه خود، با نوعي شعار و نوعي سياست در هنر قهر است. مفاهيم و لغت ها خود ميدان کارزارند. همزادف شاعر شوروي در مهلکه اين رزم خاموش است که مي سرايد:
«يک واژه به سادگي يک واژه نيست، يا نفرين است، يا دعا، يا زيبائي است، يا تاريخ، يا پلشتي است، يا شکوفه، يا دروغ است، يا حقيقت، يا روشني است، يا ظلمات»
«آرش» سياوش کسرايي، واژه مسلحي است در اين ميدان. و بزرگ ترين فضيلت او، اقرار صريح او به خويش است.
اين مرواريد از اعماق توده سر برآورد
اينک بازگشت به آرش، بيست و سه سال پس از ولادت او در شعر کسرايي، نه به معني نفي شعرها و سال هاي بعد از او، که اداي ديني است به کسرايي و بيش از او به خود آرش، که با همه شهرتش، در همه اين سال ها تا حد زيادي غريب مانده است. اين غربت و مهجوري به همان اندازه که در فضاي کابوسي استبداد بديهي مي نمود، در شرايط پس از انقلاب، غير طبيعي و نارواست، انقلاب خود بر شانه «آرش» ها به سر منزل رسيد، و مغبون خواهد ماند اگر سراغ آرش را نگيرد و رد پاي او را گم کند.
آرش که بود؟ اين تندر از پيشاني کدام کوه سرزد؟ چرا آمد؟ چه کسي خرقه اسطوره به دوش او انداخت؟ کدام سينه او را آرزو کرد؟
شاعر، نخستين پرسش ها را در برابر تاريخ مي گذارد، اما نخستين پاسخ را خود مي دهد: اين آب از لاي انگشتان زمخت مورخان مي گريزد. من شبح آرش را نمي خواهم، قلب او را مي خواهم، با همه خوني که در آن فواره مي زند...به اين ترتيب آرش کسرايي از کالبدي که مورخان براي آن مقبره و ضريح ساخته اند، جدا مي شود. پيکري با اين همه شادابي و جهش و انفجار، موميايي بردار نيست. شاعر با خود مي گويد:
- من آرش ديگري مي خواهم. آرشي که در افق هاي ذهن من اسب مي تازد، زوبين مي اندازد، و برق شمشيرش چشم ها را ذوب مي کند، در يک تابوت تاريخي نمي گنجد. حتي از کاسه مرگ سرريز مي شود. پهلواني او در يال و کوپال و نفير رجزهايش نيست، تن او از باد است، اما در رگ هايش به اندازه همه نسل ها خون واقعي مي جوشد. سرشت او افسانه اي است، اما حقيقت او پشت هر افسانه اي را مي شکند.
اين چنين مخلوقي را با کدام ابزار و از چه مايه و ماده اي مي توان استخراج کرد؟ از نقطه برخورد تاريخ با ضد تاريخ، از خمير مايه واقعيت و خيال...شاعر آستين ها را بالا مي زند و دست به کار مي شود. به مورخ اشاره مي کند که:- تو کنار برو- اما به تاريخ مي گويد:- تو سخن بگو.
بدين سان «عمو نوروز» به مثابه نمادي از سنت ها و تجسم اسطوره اي تاريخ، داستان را آغاز مي کند. شاعر اصرار دارد که از زبان عمو نوروز «قصه» سر دهد. هم انتخاب عمو نوروز تعمدي است و هم نام «قصه» که در جاي حماسه نشسته است. قصه، پاي بند به واقعيت آن گونه که وجود دارد نيست، در قصه تخيل است که عنان را در دست دارد، اما قصه خود زادگاهي جز واقعيت و سينه مردم نمي شناسد. شاعر با اطلاق نام قصه به ماجراي آرش، پيشاپيش خود را از زره تنگي که پيشينيان برتن آرش کرده اند، خلاص مي کند:
- من زره ديگري براي او نمي بافم. او را از قيد زره زمان و مکان رها مي کنم. آرش حقيقي سرزميني نيست، زميني است، در گذشته تمام نشده، در آينده تکرار مي شود...
محتوي داستان تعيين شد. گوينده آن هم. اما مخاطب و شنونده کيست؟ پيش از آن که قهرمان با تقدير خود گلاويز شود، چشم ها و گوش هايي بايد او را همراهي کنند. شاعر گوشه اي از راز خلقت خود را در اين انتخاب بيرون مي ريزد. مخاطب قصه، کودکان عمو نوروزاند، تمثيلي از نسلي که فردا از ميان دست هاي آنها مي رويد، اين ها آينده اند که بايد بر روي شانه هاي آرش بايستند. اما از سر تصادف، کلبه عمو نوروز، ميزبان مهمانان ناخوانده اي مي شود: ره گم کرده اي، سرگشته در ميان «کولاک دل آشفته و دمسرد». او از نشان «رد پاها»يي که «روي جاده لغزان» و برف آلود افتاده و «چراغ کلبه که از دور سوسو» مي زند و «پيام» مي دهد، راه را مي يابد. «رد پاها روي جاده لغزان» کنايه اي شاعرانه از قدم هايي است که پيش از ما راه هاي خطر را کوبيده و گشوده اند. اين «راه» هيچ وقت از رونده خالي نبوده است. و «سوسوي پيام چراغ کلبه» اميدي است که تا حرکت و جست و جو هست، هست.
«ره گم کرده» که تا پايان منظومه هيچ خطي از صورت او روشن نمي شود، و چهره بي نقش و سفيدش، تداعي همه راه گم کردگان و از نفس افتادگان راه هاست، ناگهان در کنار آتش دلچسب درون کلبه با «آرش» سينه به سينه مي شود و تا به خود بيايد دست سوزان و پهلواني او را در دست هاي يخ کرده خود مي يابد. او در سرگذشتي که عمو نوروز نقل مي کند، مقصد گمشده را مي تواند بيابد. آرش اين راه و اين مقصد است.
حماسه آرش با مناجات گونه اي در توصيف و ستايش طبيعت و انسان شروع مي شود. واژه ها در حالتي از جذبه و سماع، به پاي کوبي مي پردازند، از خود بي خود مي شوند، به زيبايي سجده مي برند و در حالتي از شيدايي، برکت زيبايي را در خوشه هاي سرشار «زندگي» درو مي کنند:
«گفته بودم زندگي زيباستگفته و ناگفته، اي بس نکته ها کاينجاست آسمان باز آفتاب زر باغ هاي گل دشت هاي بي در و پيکر
سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهي در بلور آب بوي خاک عطر باران خورده و کهسار خواب گندم زارها در چشمه مهتاب»
آيا اين نيايشي در محراب طبيعت و زيبائي خالص است؟ همان طور که بازارف دانشمند گفت:«طبيعت نه يک معبد، بل کارگاهي است که هر انساني در آن با کاري درگير است»
سرود و ستايش طبيعت، در ادامه خود به «زيبايي» و «کار» مي رسد. مگر نه اين که «کار، سرچشمه احساس زيبايي است» و «قوانين زيبايي در مرحله نخست تابع «کار مادي» يعني آن بخش از فعاليت هاي بشري است که متوجه شکل دادن به ماده» به منظور برآوردن نيازهاي حياتي اوست؟ اگر به بيان چخوف «احساس زيبايي در انسان حدود و ثغوري نمي شناسد» از آنجاست که طبيعت و ماده نامتناهي است. و کار که گرهگاه انسان و طبيعت است، آغاز و فرجام ندارد. پيوند طبيعت و زندگي، وحدت کار و زيبايي، در منظومه کسرايي نه فقط از ادراکي ژرف، از غريزه اي نيرومند مي تراود:
«کار کردن، کار کردن، آرميدن، چشم انداز بيابان هاي خشک و تشنه را ديدن، جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن، گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندنهمنفس با بلبلان کوهي آواره خواندن در تله افتاده آهو بچگان را شير دادننيمروز خستگي را در پناه دره ماندن»
طبيعت معبد نيست، اما زندگي چرا. «زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست». زندگي در عرف کسرايي و آرش مقدس است: و براي دفاع از حرمت و تلوءلوء اين روان و معني است که آرش به يک نياز بدل مي شود، از بطن ضرورت مي زايد و با نثار کامل و بي نقص خود به اين نياز و ضرورت جواب مي دهد. آرش، پرومته نيست، اما نگهبان آتشي است که نبض حيات را گرم نگه مي دارد و خون را در ميان نسوج و مويرگ ها گلگون مي کند.
«اگر «آتشگه» خاموش شود؟ اين «گناه» را کدام نسل به دوش خواهد کشيد؟
«زندگي را شعله بايد بر فروزندهشعله ها را هيمه سوزندهجنگلي هستي تو، اي انسان»
از گوشت و استخوان و آرزوهايت بايد براي اين آتشگه هيزم بسازي،
«ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست»
داستان آرش داستان هنگامه اي است که اين آتشگاه رو به خاموشي مي رود. آرش ميوه درختي است که خود در خاموشي مي رويد. او اما کليد ظلمات هم هست. آنچه او را پرورده، با او نفي مي شود.سراينده آرش، زايش و رويش آرش را در آن «ضد»ي مي يابد که بايد خود «ضد» خود را به بار آورد. به کلام هگل «خفاش مينروا، شامگاهان به پرواز در مي آيد» آرش دژخيم نيست، آرش دژخيم دژخيم است.
«روزگار تلخ و تاري بود.بخت ما چون روي بدخواهان ما تيرهدشمنان بر جان ما چيره
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان عشق در بيماري دلمردگي بي جان»
اين کدام فصل ستروني است که «صحنه گلگشت ها گم شده» و «در شبستان هاي خاموشي» «از گل انديشه» تنها يک عطر مي تراود: «فراموشي». «باغ هاي آرزو بي برگ» است و «آسمان اشک ها پربار».
«گرم رو آزادگان دربندروسپي نامردمان در کار»
آيا اين همان فصلي نيست که حافظ از «ناراستي کار» و «غدر اهل روزگار» ش مي نالد و مسعود سعد از عمق ملال حصار زهر مارش؟ همان فصلي نيست که حراجگاهش سعدي را به کار گل مي گمارند و حسنک وزير را بر «اسب چوبين» مي نشانند، چراغ ديدگان رودکي را به باد مي دهند و سر سياوش را در طشت زرين مي گذارند؟ همان فصلي نيست که اراني آن را چون شوکران سر مي کشد و روزبه بر گرده زندگي خود پا مي گذارد تا خود را از زير بختک آن بيرون بکشد؟«آرش» کسرايي در سرپيچ اين فصل است که از «آرش» مورخان جدا مي شود:«مقصد من پايتخت تاريخ است. امواج و دوران ها زير پاي سرنوشت منند. از هم جدا شويم...»آرش مورخان در زمين و زمان خاص ميخکوب شده است. روايات اوستايي چهره او را بر آسمان ها ترسيم کرده اند و او را «خداوند تير شتابنده» خوانده اند. آرش آسماني به روايت آسمان از «اسفندارمذ» ايزد زمين کماني مي گيرد که تير سحرآميز آن دور پرواز است؛ «لکن هر آن که آن را بيفکند، به جاي بميرد» «آرش با اين آگاهي تن به مرگ در داد و تير «اسفندارمذ» را براي سعه و بسط مرز ايران بيفکند». «مجمل التواريخ» بر آن است که آرش «اين تير را به صنعت و حکمت راست کرده بود» مشيرالدوله پيرنيا در «تاريخ ايران باستان» داستان آرش را به تفصيل ديگري آراسته است:
منوچهر در آخر دوره حکمراني خويش، از جنگ با فرمانرواي توران، افراسياب ناگزير گرديد. نخست غلبه افراسياب را بود و منوچهر به مازندران پناهيد، سپس برآن نهادند که دلاوري ايراني تيري گشاد دهد و بدانجا که تير فرود آيد، مرز ايران و توران باشد. آرش نام، پهلوان ايراني، از قله دماوند تيري بيفکند که از بامداد تا نيمروز برفت و به کنار جيحون فرود آمد و جيحون حد شناخته شد.
هيچ يک از اين روايت ها و چهره ها، بر آرش کسرايي تطبيق نمي کند. گوهر اين آفرينش سخت متفاوت است:
1- آرش کسرايي نه مشيت تقدير، ضرورت تاريخ است. او ريشه در زمين دارد و در سخت ترين لايه هاي زمين، يعني در تبار رنج و کار:
«مجوئيدم نسب، فرزند رنج و کارگريزان چون شهاب از شب چو روز آماده ديدار»
طغيان عليه تقدير موجود در خور جان هايي است که ساختن تقدير ديگري از آن ها بر مي آيد. اين نبوغ و باروري در «کار» آرميده است. «کار» شورشي عليه جهان موجود است تا جهان ديگري پديد آيد. «کار» به طبيعت يورش مي برد، آن را مي کوبد، خم مي کند، در هم مي پيچد، مي شکند، تا دو باره خلق کند. کار، مسيح بي دريغ است، به ماده جان مي دهد، طبيعت را به شهر و خانه مي آورد و با دست هاي چاک خورده، گهواره «زيبايي» را تکان مي دهد.
انتخاب فرزندي از سلاله «کار» تصادفي نيست. آرش همان نيرويي است که طبيعت را به تاريخ مبدل کرده است. او برده اي است که نسل در نسل در بازار فروخته شده، دهقاني است که پرده داغ خورده و حراج شده را در زير پوست خود پناه داده و کارگري است که هر صبح چون يک پرده نوين در کارخانه فروخته شده و فردا دو باره به دنبال مشتري خويش همه جا پرسه زده است. او از تبار «رنج» و «کار» است. و از او بر مي آيد که رنج مردم را با قلب رنجديده خود عوض کند.
انتخاب فرزندي از اين تبار، دعوت مردم واقعي به حمايت از مردم واقعي است. رسالت آرش را نه سراينده آن، تاريخ به عهده او گذاشته است.
2- آرش کسرايي در دوره منوچهر و افراسياب محبوس نيست، او در زمان جاري است، قامت او سقف «گذشته» و ديوارهاي ميدان رزم ايران و توران را مي شکند. در همان حال که در قله دماوند به سوي جيحون تير مي افکند، سايه او در زير گام هاي روزبه تا سحرگاهان تيرباران مي دود. اين آرش، تناسخي مادي و قابل رؤيت است، که از کالبد افسانه در سرگذشت روزبه مي ريزد و از درون گور روزبه، زندگي حزب او را در آغوش مي کشد و سرانجام در جسم واژه ها خود نيرو و هجوم مي شود و در زندان ها و شکنجه گاه ها، در غربت و تبعيد، در برگ ريزان ايمان و کسوف عشق و زيبايي، با سرود و فلز بر مي خيزد، لبخند مي زند، نوازش مي کند، دلداري مي دهد، مرهم مي گذارد و جسارت و استقامت مي بخشد. اين آرش، هنوز راه مي رود و آواز مي خواند، نه فقط با دهان افسانه، نه فقط با پاهاي روزبه، نه فقط در شبح و خاطره مردگان، بلکه در خرقه شعر، منظومه آرش خود اينک آرش زنده اي است.
3- آرش کسرايي سرداري يکه و پهلواني تصادفي نيست. او نه نجاتبخش، که نجات است. او جان ميليون ها در تن واحد است، عليرغم «آرش» برخي سرايندگان معاصر و مثلا آرش اثيري «مهرداد اوستا» فرستاده «سروش» نيست، رستاخيز مردم است، از درگاه «امشاسپندان» نيامده، از اعماق توده ها و از نهاني ترين آمال آن ها سرچشمه گرفته است:
«خلق چون بحري بر آشفتهبه جوش آمد، خروشان شد، به موج افتاد، برش بگرفت و مردي چون صدف از سينه بيرون داد:- منم آرش»
مرواريد کسرايي از صدف خلق بيرون مي آيد. او تجسم معجزه خلق است. در بلندترين قله البرز خود را در رؤياهايش آتش مي زند و خاکسترش را که اکسير زندگي است، بر سر شهر پژمرده مي پاشد، در باد و نور منتشر مي شود و در سرمشق خود از يک نيروي معنوي به يک نيروي مادي فرا مي رويد. در زوال جسم او پيروزي، بر افراسياب به بار مي آيد. زندگي از پستان مرگ مي نوشد. فناي آرش، بقاي اوست.
4- آرش، قهرمان قالبي و تحميلي نيست. هيچ چيز تصنعي ندارد. او را به ريخته گر و نجار و شاعر سفارش نداده اند. خودش آمده است. از کجا؟ چگونه؟
آرش «پيک اميد» «هزاران چشم گويا و لب خاموش» است.راه او از خلال «دعاي مادران» و «قدرت عشق و وفاي دختران» و «سرود بي کلام غم» مردان مي گذرد. مردم او را با لب هاي سوزان ترين آرزوي خود آه کشيده اند. او تکه تن خود آن هاست. او را ساخته اند تا به مسلخ بفرستند.
لحظه هايي هست که بايد همه چيز را داد تا همه چيز را نجات بخشيد. اينک آن «لحظه ستاره گون» است. براي گران ترين نعمت، گران ترين قيمت را مطالبه مي کنند. تاريخ مي گويد:- نذرت را به تمام ادا کن. چيزي کم تر از همه آنچه که داري نمي خواهم.اما مردم دو دل اند. هم مي خواهند و هم نمي توانند. «عقل» آرش را مي دهد، «قلب» او را پس مي گيرد:
«هزاران دست لرزان و دل پر جوشگهي مي گيردم، گه پيش مي راند»
اين وسواس و وسوسه، عين زندگي است- بودن يا نبودن. مساله اينست.نه، نه «وسوسه اين است»آرش وسوسه ماست. حتي بي دريغ ترين جان ها، از حسرت و وسوسه خالي نيستند. مطلقي وجود ندارد...
آرش روح اعجاز آفرين ملت ايران است
5- آرش، تخيل واقعيت و واقعيت تخيل است. از پندار مي آيد، اما چنان واقعي است که واقعيت را تغيير مي دهد. در واقعيت تجسم مي يابد، ولي در هاله اي از حماسه و تخيل و آرزو. و در همين هاله، از واقعيت فراتر مي رود. اين شبحي است که در لبه واقعيت و خيال پرسه مي زند و در عقيم ترين فصول تاريخ با جمجمه اي سنگين شده از سودا به ملاقات زندگي مي رود.
آرش در افسانه هنگامي به ميدان مي آيد که ميهن مغلوب در زير سم ستوران افراسياب تکه پاره مي شود. «آرش کماندار» خود آخرين تير ترکش ميهني است که در صحنه کارزار شکست خورده، اما زانو نمي زند:- شکست ما پيروزي دشمن نيست، پيروزي دشمن شکسته شدن ماست.
او سمبل روح خار آئين ملتي است که هرگاه به اعجاز خود پي مي برد، هيچ نيرويي، هر قدر هم بي شمار، قادر به تسخير آن نيست. آرش در افسانه، جبران شکست است.آرش کسرايي نيز در فضايي پا به ميدان گذاشت که ميهن در بهت و يأس ناشي از غلبه کودتا و برگريزان گل هاي سرخ، طلسم شده بود:
«ترس بود و بال هاي مرگ، کس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ، سنگر آزادگان خاموش، خيمه گاه دشمنان پرجوش»
افراسياس اسطوره، جاي خود را به افراسياب معاصر داده بود. آرش اسطوره با گام هاي روزبه از دامنه البرز بالا مي رفت. «منظومه آرش» خود نيز در اين ميدان سهمي داشت. او وصيت نامه آرش معاصر را بايد ابلاغ کرد.روزبه کمر بسته بود تا با تحقير مرگ، فاتحان را تحقير کند، تا با شکستن ابهت مرگ، طلسم افراسياب را باطل کند. کسرايي از حنجره او فرياد مي کشيد:
«به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند، نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم کند»
شعر کسرايي در آن کسوف و کابوس اجتماعي به لبخند مي گفت تا دوباره بر لب ها جرئت جرقه زند. آرش «پيک اميد» «هزاران چشم گويا و لب خاموش» بود، و واژه هاي کسرايي که در اين خون باصفا وضو گرفته بودند، اعتماد توده را به او باز پس مي داد. روحيه شکست، تلخ تر از خود شکست است. وقتي انتخاب زندگي موقوف مي شود، انتخاب مرگ، خود آزادي است.منظومه آرش، اثبات اين گونه آزادي است.
6- آرش کسرايي در حالي که توان افسانه اي دارد، «شهاب تيز رو تيراو» «باد فرمانبر او» و صاعقه در عضلاتش خفته است، به شدت انساني است. در متن ضعف ها و عواطف انساني او اعجاز او برجستگي مأنوسي مي يابد. مرد حماسه «سپاهي مرد» ساده اي است، از سلاله «کار» و به همين دليل با «رنج» آشناست:
«منم فرزند رنج و کار»
و «رنج» ضعف آدمي و انساني ترين غريزه و استعداد اوست. او با رگ و ريشه اش به زندگي بسته است. نيايش او در پاي «قله هاي سرکش خاموش» که «پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي سايند» و «از باد سحرگاهان، پرچم» مي افرازند. و «بر ايوان شب، چشم انداز رؤيايي» مي گسترند، تشنگي او به «جوشان چشمه خورشيد»، ولع او به زيبايي، سرود او براي «جامه اي که اندر رزم پوشندش» و «باده اي که اندر فتح نوشندش» و نشانه هاي شور و کشش او به سوي زندگي و مظاهر و مزه هاي رنگين آن ست. از اعماق اين دوست داشتن حريصانه و پهلواني است که مي نالد:
«دلم از مرگ بيزار است»
«آرش» چنان خالص و بي انتها زندگي را دوست دارد که براي آن مي تواند بميرد. مردن، عليه مرگ. اين است نذر عاشفان زندگي:
«ولي آندم که ز اندوهان روان زندگي تار استولي آندم که نيکي و بدي را گاهِ پيکار است.فرو رفتن به کام مرگ شيرين است»
قدرت آرش در ضعف اوست. عشق او از نفرت اوست.
قا ب ♦ چهارفصل
کارتون مطبوعاتي آمريکايي، عمدتاً صريح و بي پيچ و خم است و مشتري محوري را مثل ساير مشاغل خدماتي سرلوحه کار دارد. آنچه را در اختيار مخاطب مي گذارد که او مي فهمد، دوست دارد ببيند، از آن لذت مي برد و سرگرم اش مي کند. پس با اين تفاصيل، سبک کار "سال استين برگ" را چگونه مي شود در سنت کارتون مطبوعاتي آمريکا تعريف کرد؟ او از کجا به اين شيوه متفاوت و بديع که بر تصوير متکي است تا گفتگو، رسيده؟
درباره سال استين برگ استثنائي در سنت کارتون آمريکا
کارتون مطبوعاتي آمريکايي، عمدتاً صريح و بي پيچ و خم است و مشتري محوري را مثل ساير مشاغل خدماتي سرلوحه کار دارد. آنچه را در اختيار مخاطب مي گذارد که او مي فهمد، دوست دارد ببيند، از آن لذت مي برد و سرگرم اش مي کند. پس با اين تفاصيل، سبک کار "سال استين برگ" را چگونه مي شود در سنت کارتون مطبوعاتي آمريکا تعريف کرد؟ او از کجا به اين شيوه متفاوت و بديع که بر تصوير متکي است تا گفتگو، رسيده؟ پاسخ چندان سخت نيست؛ او اصلاً رومانيايي است!
"سال استين برگ" متولد 1914 شهر "رامينکو سارات" روماني، يک سال از دوران جواني اش را در دانشگاه بخارست به تحصيل فلسفه گذراند، سپس به ايتاليا رفت تا در دانشگاه پلي تکنيک ميلان، معماري بخواند. در طول سال هاي اقامت در ميلان، استين برگ به طور حرفه اي با نشريه طنز "برتولدو" همکاري مي کرد و به طراحي کارتون و تصويرسازي مشغول بود. سال 1940 او از دانشگاه ميلان فارغ التحصيل شد اين مصادف با تصويب قوانين ضد يهود توسط دولت فاشيستي ايتاليا بود، استين برگ يهودي ايتاليا را ترک کرد و يک سال تمام در جمهوري دومنيکن به انتظار گذراند تا بتواند ويزاي ورود به ايالات متحده آمريکا را دريافت کند البته در اين مدت چندان بيکار نبود و کارتون هاي اش را براي ناشران خارجي مي فرستاد. سال 1942 مجله نيويورکر حامي مالي استين برگ شد تا او بتواند پا به خاک آمريکا بگذارد، اين شروع همکاري طولاني و موفقيت آميز کارتونيست رومانيايي و مجله معتبر نيويورکي بود. گردانندگان نيويورکر چه عامل خوشايند مخاطبان آمريکايي در کارتون هاي استين برگ ديده بودند که او را چنان حمايت کردند؟
شيوه کار استين برگ تلفيقي از سنت کارتون روشنفکرانه اروپايي و روزنامه نگاري آمريکايي است. او انديشه را نه چنان غامض - به سبک ميهائسکو، کاردون و توپور- به تصوير مي کشد و نه به دام ساده انگاري و روزمرگي مي افتد. استين برگ انديشه را نرم و راحت به تصوير مي آورد. در بهترين آثار کارتون اش در دهه 1970 خط هايي ساده و روان کليت اثر را مي سازند و اين سادگي باعث ارتباطي نزديک و صميمانه با مخاطب مي شود بي آن که او را مرعوب قدرت نمايي تکنيکي کند. شيوه ميني ماليستي استين برگ همانقدر که خوشايند مردم بود بزرگان هم دوره همچنين نسل بعد کارتون اروپا و آمريکا را تحت تأثير قرار داد، از بُسک و شاگال تا شل سيلورستاين که بارها به تأثيرپذيري اش از استاد رومانيايي اشاره کرد.
استين برگ 85 روي جلد و 1200 تصويرسازي براي نيويورکر خلق کرد و منظر تازه اي بر هنر کارتون فراروي مخاطبان آمريکايي گشود و تحسين فراوان محافل هنري را برانگيخت. با وجود انديشه مداري و تآکيد بر تصوير که از سنت کارتون اروپايي بعد از جنگ جهاني دوم مي آيد استين برگ هرگز از اجتماع نبريد و دچار ذهنيت گرايي افراطي نشد.
معروف ترين روي جلدي که براي نيويورکر کشيد (29 مارس 1976) کارتوني اجتماعي بود با عنوان "منظري به دنيا از خيابان نهم" که اشاره اي هجوآلود به نگاه خودمحورانه مخاطبان نيويورکي نسبت به جهان داشت. اين تصويرسازي منبع الهام آثار بسياري پس از خود شد از جمله پوستر فيلم "مسکو در هادسن" ساخته پل مازورسکي در 1984 که نيويورکر به خاطر نقض حقوق مؤلف و استفاده بي اجازه از ايده استين برگ عليه کمپاني کلمبيا پيکچرز شکايتي تنظيم کرد.
استين برگ سال 1999 درگذشت هرچند هنوز حضورش را در خطوط پرطراوت کارتون هاي اش مي توان زنده و موثر احساس کرد.
جشنواره ♦ نگاه
فيلم عاشقانه باد درعلفزار مي پيچد؛ آخرين قسمت از سه گانه خسرو معصومي درباره تقابل انسان با طبيعت و جدال وي با تقدير جايگزين فيلم آواز گنجشک ها در بخش مسابقه سينماي بين الملل جشنواره فجر شد.
باد درعلفزار مي پيچد
نويسنده فيلمنامه و كارگردان: خسرو معصومي. مديرفيلمبرداري: نادر معصومي. موسيقي متن: ناصر شكرايي. طراح صحنه و لباس: هومن معصومي. تهيه كننده: فتح الله جعفري جوزاني. بازيگران: الناز شاكردوست، حسين عابديني، محمدرضا ناجي. 100 دقيقه
پدر شوكا به دليل مشكلات مالي رضايت مي دهد دخترش به عقد پسري عقب افتاده در آيد. اين درحالي است كه پسر دل در گروي شاگرد خياط روستا دارد. خانواده پسر عقب مانده شوكا را داخل درختي حبس مي كنند. اما پسر معلول شاگرد خياط را خبر مي كند و او شوكا را نجات مي دهد و با هم به شهر مي روند.
عشق و تقدير
خسرو معصومي با فيلم باد در علفزار مي پيچد سه گانه خود را به پايان رستد. سه گانه اي كه مبناي انديشه آن بر تقابل انسان با طبيعت وجدال او با تقدير مي پردازد. پاياني نه چندان شيرين و حتي تا حد زيادي تلخ مشخصه شكست انسان از طبيعت در فيلم هاي پيشين وي بود. اما در اين فيلم با تمام مرارت ها و تلخي ها، انسان با نيروي عشق بر طبيعت و تقدير پيروز مي شود. نماي پاياني فيلم مي تواند شاهد مثالي براي اين ادعا باشد. شوكا و جليل در انتها دل به جاده مي سپارند و زميني را كه سرشار از يخ و برف است به زير مي كشند.
فيلم تمام قواي تماتيك خود را به نيروي پنهان عشق ميان جليل و شوكا مي گذارد. اما پيرنگ داستان به گونه اي طراحي شده كه اين انرژي در ساير داستانك هاي فيلم به هدر مي رود. به گفته اي ديگر داستان هايي همانند چوب دزدي و فقر پدر شوكا تا آنجا پيش مي رود كه تماشاگر آنچنان كه بايد در عشق دو شخصيت اصلي فيلم غرق نمي شود. اين چند پارگي داستان ديگر خصلت هاي دراماتيك داستان را نيز خدشه دار مي كند. علت و معلولي كه توسط نويسنده براي روايت در نظر گرفته مي شود با سرنوشت دو شخصيت اصلي فيلم گره خورده و تماشاگر دوست دارد تادر اين ميان به انتظاراتش در داستان پاسخ داده شود.
اما فارغ از اين نكات فيلمنامه اي ساختار تصويري فيلم از انسجامي قابل قبول پيروي مي كند. تصاويري كه مي توانسته كارت پستالي باشد و تماشاگر را فارغ از داستان به خود مشغول دارد؛ كاملا دراماتيك ظاهر مي شود و مي تواند در خدمت داستان قرار گيرد.
مي توان دراين مورد به صحنه هايي اشاره كرد كه شخصيت ها در لانگ شات ديده مي شوند و سلطه طبيعت بر آنها آن چنان واضح است كه گويا هرلحظه شخصيت ها را به كام خود خواهد كشيد. يا صحنه هايي كه برف جنگل را سپيد كرده فيلمساز حصاري گرافيكي را براي شخصيت هايش پديد مي آورد كه اين حصار زندگي آنان را در بر مي گيرد.
معصومي در ساخته تازه خود و براي پايان كارش از بازيگران حرفه اي بيشتري استفاده كرده و انتخاب الناز شاكردوست از سوي او به نوعي نشان از جسارت كارگردان در انتخاب بازيگر دارد. شاكردوست بيشتر بازيگر فيلم هاي تجاري است و تماشاگر فيلم هاي فرهنگي كمي سخت وي را در چنين نقشي باور مي كند. نقشي كه بخشي از آن در سكوت مي گذرد و بازيگر تنها از طريق چشم و چهره حس هود را به مخاطب القا مي كند. بازهم در اين ميان نمي توان نقش فضا را از نظر دور داشت. سرما چهره بازيگر را منقبض مي كند و اين انقباض نوعي رنج را در چهره او به نمايش مي گذارد كه اين رنج نشان از جدال او با سرنوشت و شوم بختي اش دارد.
جدال انسان با طبيعت تاكنون از جانب بسياري از اهل ادب و هنر مورد توجه قرار گرفته است. نمونه بارزش کتاب پيرمرد و دريا نوشته ارنست همينگوي و فيلم هايي است که بر اساس آن ساخته شده اند. در اكثر موارد اين جدال ها جنبه بيروني پيدا مي كند يعني هنرمند حتي با اغراق در حركات طبيعت مظلوم بودن انسان را بيش از پيش نمايش مي دهد. اما با اينكه قصد مقايسه اي بين معصومي و همينگوي در ميان نيست، مي توان گفت كه معصومي توانسته تمام اين مشخصات را به عناصري دروني بدل كند.
البته در داستان هاي معصومي هم اين خشونت در قالب داستان چوب فروشان و دعواهاي آنها خود را نمايان مي سازد ولي در كل فيلمساز مي كوشد بيشتر در قالبي دروني داستان خود را پيش ببرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر