چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶

فيلم روز♦ سينماي جهان

با نزديک تر شده به 24 فوريه 2008 هيجان سينما دوستان سراسر دنيا فزوني مي گيرد. همه منتظرند تا نام برندگان ‏خوشبخت هشتادمين دوره مراسم اسکار از زبان همکاران شان اعلام شود. مراسمي که در برگزاري آن هنوز محل شک ‏و ترديد است و امکان دارد تا به سرنوشت مراسم گولدن گلاب دچار شود. از هفته گذشته شروع به معرفي فيلم هايي ‏کرديم که در ميان نامزدهاي اصلي اسکار هشتادم قرار داشتند. اين هفته نيز با معرفي 7 فيلم ديگر به استقبال بزرگ ‏ترين جشن سينمايي دنيا رفته ايم..‏
‏<‏strong‏>فيلم هاي روز سينماي جهان<‏‎/strong‏>‏



<‏strong‏>خون روان خواهد شد ‏There Will Be Blood‎
کارگردان: پل تامس اندرسون. فيلمنامه: پل تامس اندرسون بر اساس داستاني از اپتن سينکلر. موسيقي: جاني گرين وود. ‏مدير فيلمبرداري: رابرت الزويت. تدوين: ديلن تيچنور. طراح صحنه: جک فيسک. بازيگران: دانيل دي-لويس[دانيل ‏پلينويو]، پل دانو[الاي ساندي]، کوين جي. اوکانر[هنري]، کياران هيندز[فلچر]، ديلان فريزير[اچ. دابليو. پلينويو]، ‏سيدني مک آليستر[مري ساندي]، ديويد ويليس[ايبل ساندي]، ديويد وارشاوفسکي[اچ. ام. تيلفورد]، کالتون ‏وودوارد[ويليام بندي]، کولين فوي[مري ساندي بزرگسال]، راسل هاروارد[اچ. دبليوي بزرگسال]. 158 دقيقه. محصول ‏‏2007 آمريکا. نام ديگر: ‏Oil!‎‏. نامزد جايزه اسکار بهترين طراحي صحنه-بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-تدوين-تدوين ‏صدا- بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اول مرد-بهترين فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بهترين تدوين از انجمن تدوينگران ‏فيلم آمريکا، نامزد جايزه بهترين فيلمبرداري از انجمن فيلمبرداران آمريکا، نامزد بهترين طراحي صحنه از اتحاديه ‏طراحان صحنه، نامزد جايزه بافتا براي بهترين فيلمبرداري-بهترين کارگرداني-بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش اول ‏مرد-بهترين موسيقي-بهترين فيلمنامه اقتباسي-بهترين صدابرداري-بهترين بازيگر مرد نقش مکمل/دانو و بهترين ‏طراحي صحنه، نامزد حزس طلاي جشنواره برلين، برنده جايزه بهترين بازيگر نقش اول مرد-بهترين موسيقي و نامزد ‏جايزه بهترين فيلم از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر مرد از انجمن منتقدان فيلم مرکز ‏اوهايو، برنده جايزه بهترين بازيگر و نامزد جوايز بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-موسيقي-فيلمنامه اقتباسي و بهترين ‏فيلم از مراسم انجمن منتقدان سينمايي شيکاگو، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي دالاس ‏فورت ورث، نامزد جايزه بهترين کارگرداني از اتحاديه کارگردان هاي آمريکا، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم ‏انجمن منتقدان سينمايي فلوريدا، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين بازيگر نقش اول مرد و نامزد گولدن گلاب بهترين ‏فيلم، برنده جايزه بهترين فيلم از انجمن منتقدان کانزاس سيتي، نامزد جايزه بهترين بازيگر-کارگرداني-بهترين فيلم و ‏بهترين فيلمنامه نويس از انجمن منتقدان فيلم لندن، برنده جايزه بهترين بازيگر-کارگرداني-بهترين طراحي صحنه و ‏بهترين فيلم از مراسم انجمن منتقدان سينمايي لس آنجلس، برنده جايزه بهترين بازيگر-بهترين فيلمبرداري-بهترين ‏کارگرداني وبهترين فيلم از مراسم انجمن ملي منتقدان سينمايي، برنده جايزه بهترين بازيگر-بهترين فيلمبرداري از ‏مراسم انجمن منتقدان سينمايي نيويورک، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي فونيکس، نامزد ‏جايزه بهترين فيلمبرداري از مراسم ساتلايت، برنده جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن بازيگران سينما، برنده جايزه ‏بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان سينمايي ساوت وسترن، نامزد جايزه بهترين فيلمنامه اقتباسي از مراسم اتحاديه ‏نويسندگان آمريکا. ‏
سال 1898، نيومکزيکو. دانيل پلينويو در معدن نقره خود سرگرم کار است. اما زماني که رگه اي از نقره مي يابد، در ‏پي سانحه اي پايش مي شکند و مجبور مي شود تا سينه خيز به شهر برود. او چند کارگر اجير کرده و با خود به معدن ‏مي برد. يکي از کارگران با خود کودک بي مادري همراه دارد. کار روي رگه نقره، تصادفاً منجر به کشف نفت مي ‏شود و پلينويو را از يک صاحب معدن تبديل به مردي داراي چاه نفت مي کند. هنگام حفاري پدر کودک در پي سانحه ‏اي کشته مي شود و پلينويو بچه را به فرزندي پذيرفته و تام اچ. دابليو. را به او مي دهد. 9 سال بعد پلينويو هر چند ‏فردي موفق اما هنوز ثروتمند خرده پا است. تا اين که يک شب پسر جواني به نام پل ساندي به محل کار وي آمده و ‏نشاني منطقه اي نفت خيز در يک ملک خصوصي در کاليفرنيا را به وي مي فروشد. پلينويو و اچ. دبليو. به آنجا مي ‏روند و زمين را در ازاي 10 هزار دلار از ايبل-پدر پل- خريداري مي کنند. اما ايلاي برادر دو قلوي پل تنها به شرط ‏ساختن يک کليسا زمين را قابل واگذاري مي دادند. ايلاي واعظي جوان ولي پر طرفدار است و از اين راه قصد دارد تا ‏نفوذ خود را گسترش دهد. اما پلينويو اين شرط را رد مي کند. پس از استقرار کارگران و شروع حفاري، پلينويو متوجه ‏مي شود که انتقال نفت خام به دليل نبود خط آهن در محل بسيار گران تمام خواهد شد. تنها راه خريداري زمين هاي ‏اطراف و کشيدن لوله است. اما يکي از زمين داران به نام باندي حاضر به واگذاري مزرعه خويش نيست. مزاحمت ‏هاي ايلاي نيز مزيد بر علت شده و رابطه اي طوفاني ميان او و پلينويو برقرار است و کشته شدن کارگري حين حفاري ‏بر دامنه اختلافات آنها دامن مي زند. بالاخره چاه به نفت مي رسد، ولي انفجار گاز باعث مي شود تا اچ. دبليو کر شود. ‏مدتي بعد مردي به نام هنري که خود را بردار پلينويو اعلام مي کند بر در خانه وي ظاهر مي شود. اما دردسر واقعي با ‏از راه رسيدن پيشنهادي مبني بر خريد زمين و چاه هاي نفت وي به قيمت 1 ميليون دلار از سوي ديگر ثروتمندان منطقه ‏آغاز مي شود....‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
پل تامس اندرسون متولد 1970 کاليفرنياست. در 18 سالگي با فيلم داستان ديرک ديگلر-يک مستند ساختگي درباره يک ‏بازيگر فيلم هاي پورنو- توجه منتقدان را به خود جلب کرد. قصه اين فيلم چند سال بعد گسترش يافت و تبديل به شب ‏هاي عياشي شد و اندرسون را به اوج قله هاي موفقيت رساند. اما تا قبل از آن روز فيلم کوتاهي به نام سيگار و قهوه و ‏اولين فيلم بلندش را به نام سيدني يا جفت چهار ساخت. جفت چهار با وجود سوژه تازه اش در زمان نمايش خود توجه ‏زيادي جلب نکرد، اما شب هاي عياشي و سپس ماگنوليا نشان داد که اندرسون فيلمسازي گران قدر و وارث کارگردان ‏هايي چون افولس، رنوار، تروفو، اسکورسيزي، فليني، ولز، برسون و... است که در هر سه فيلم انگشت بر روي تباهي ‏نسل دهه 1980 و 90 آمريکا گذاشته و تم اصلي هر سه فيلمش خانواده جايگزين است. شب هاي عياشي و ماگنوليا ‏براي وي جوايز فراوان، ستايش منتقدان و نامزدي اسکار بهترين فيلمنامه و کارگرداني را به دنبال آورد. اما فيلم ‏Punch-Drunk Love‏ در سال 2002 با وجود مقبوليت اش در ميان بسياري از منتقدان، از کارهاي پيشين وي به ‏شدت دور بود. اينک پس از شش سال وقفه پنجمين فيلم بلند وي به نمايش در آمده و موفق به کسب نامزد چندين اسکار ‏شده است. البته اندرسون در اين سال ها به شدت سرگرم ساختن فيلم هاي کوتاه ويديوي يا تلويزيوني بوده، اما مي توان ‏تمامي آنها را تجديد قوا براي ساخت يک شاهکار حماسي به نام خون روان خواهد شد ارزيابي کرد.‏
اين شاهکار حماسي درباره حرص و آز آدمي بر خلاف تصور فقط با 25 ميليون دلار ساخته شده و تا اين لحظه ‏نتوانسته در گيشه موفقيت زيادي کسب کند. فيلم اقتباسي کاملاً آزاد و حتي غير وفادارانه به از کتاب سينکلر است. قصه ‏اي ظاهراً درباره يک جوينده ثروت، کسي مانند جويندگان طلاي قرن نوزدهم آمريکا که در ابتداي قرن تصادفاً تبديل به ‏جوينده نفت مي شود. اشتباه نکنيد، اين فقط پوسته ظاهري فيلمي است که دو شخصيت محوري دارد. يکي پلينويو و ‏ديگري واعظي شياد به نام ايلاي ساندي که هر دو به نوعي قرباني طمع خويش مي شوند. البته ديگران هم قرباني ‏حرص آنها خواهند شد. اندرسون اين بار بر فروپاشي انسان ها در پروسه ثروت و ايمان دست گذاشته و مطالعه اي ‏موردي در تاريخ معاصر آمريکا را به تصوير کشيده است. اين همان روياي آمريکايي است که حرص و باورهاي غلط ‏آن را به نابودي مي کشاند. يک گنج هاي سي يرا مادره به روزتر که شخصيتي چون دراکولا وار در راس آن قرار ‏دارد. مردي که ثروت را براي گريز از ديگر انسان ها مي خواهد!‏
خون روان خواهد شد در مقايسه با ديگر نامزدهاي اصلي اسکار فيلمي باشکوه تر، قوي تر و ماندگارتري است. يک ‏همشهري کين ديگر که بايد از سوي اعضاي آکادمي به آن دقت شود! از بازي دانيل دي لوئيس، فيلمبرداري الزويت و ‏موسيقي جاني گرين هر چه بگويم، کافي نخواهد بود. فقط توصيه مي کنم آن را چند بار ببينيد. ‏ژانر: درام. ‏







<‏strong‏>جونو ‏Juno‎
کارگردان: جيسون ريتمن. فيلمنامه: ديابلو کودي. موسيقي: مت مسينا. مدير فيلمبرداري: اريک استيلبرگ. تدوين: دينا ‏ئي. گلاوبرمن. طراح صحنه: استيو سيکلد. بازيگران: الن پيج[جونو مک گاف]، مايکل سرا[پاولي بليکر]، جنيفر ‏گارنر[ونيسا لورينگ]، جيسون بيتمن[مارک لورينگ]، آليسون جني[برن مک گاف]، جي. کي. سايمونز[م کمک گافه، ‏اليويا ثريلباي[لي]. 96 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، کانادا، مجارستان. نامزد جايزه اسکار بهترين کارگرداني-بهترين ‏فيلم-بهترين بازيگر نقش اصلي زن و بهترين فيلمنامه اصيل، نامزد جايزه بهترين تدوين از انجمن تدوينگران آمريکا، ‏نامزد جايزه بافتا براي بهترين بازيگر نقش اصلي زن و بهترين فيلمنامه، برنده جايزه بهترين فيلم به انتخاب تماشاگران ‏و نامزد 4 جايزه ديگر از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اول و بهترين فيلمنامه از ‏انجمن منتقدان فيلم اوهايو، ، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اول-بهترين فيلمنامه- بازيگر خوش آتيه/سرا از مراسم ‏انجمن منتقدان فيلم شيکاگو، برنده جايزه بهترين فيلمنامه از مراسم انجمن منتقدان فيلم دالاس فورت ورث، برنده جايزه ‏بهترين بازيگر نقش اول زن-بهترين فيلمنامه و جايزه پالين کيل از مراسم انجمن منتقدان فيلم فلوريدا، برنده جايزه ويژه ‏داوران جوان و نامزد جايزه بزرگ بهترين فيلم از جشنواره گيخون، نامزد گولدن گلاب بهترين فيلم-بهترين بازيگر نقش ‏اول زن و بهترين فيلمنامه و....‏
جونو دانش آموز دبيرستاني بعد از مدتي دوستي با پاولي بليکر-يک از هم مدرسه هاي و عضو تيم دوي ميداني- تصميم ‏مي گيرد تا اولين تجربه جنسي اش را با وي صورت دهد. اين تجربه منجر به حاملگي وي مي شود. جونو پس از ‏مشورت با دوستش لي و مراجعه ناموفق براي سقط فرزند ناخواسته، تصميم مي گيرد تا کودک را به دنيا آورده و سپس ‏آن را در اختيار زوجي قرار دهد که قادر به بچه دار شدن نيستند. پس از مدتي زوج مارک و ونيسا لورينگ را پيدا مي ‏کنند. زوجي مرفه که از بچه دار شدن نوميد شده و به نظر مي رسد بهترين گزينه باشند. بعد از ملاقات و امضاي ورقه ‏هاي قانوني پدر جونو مادرخوانده اش شروع به مراقبت از وي مي کنند. اما با نزديک شدن به زمان به دنيا آمدن کودک ‏همه چيز به هم مي ريزد.‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
راجر ايبرت و چند منتقد ديگر با ديدن اين فيلم کوچک، جمع و جور و کمدي ميان خيل فيلم درام به شدت سر ذوق آمده ‏و ستايش هاي فراواني نصيب آن کرده اند. اتفاقي که در ميان اعضاي آکادمي اسکار هم تکرار شده و جونو را به يکي ‏از 5 نامزد اصلي مراسم امسال تبديل کرده است. اما فارغ از اين هياهوها جونو يک فيلم متوسط رو به بالا است. يکي ‏کمدي درام با فيلمنامه اي قابل قبول که موضوع آن بر تمامي فيلم سايه افکنده و ديدگاه هاي تماشاگران و منتقدان را تحت ‏تاثير قرارداده است. البته توفيق تجاري اين فيلم کم هزينه[7 و نيم ميليون دلار بودجه در برابر 87 ميليون در آمد] نيز ‏در اين روند بي تاثير نبوده است. ‏
موضوع بارداري ناخواسته در ميان نوجوان ها و سرنوشت کودکان محصول روابط جنسي خارج از قراردادهاي ‏مرسوم اجتماعي، چند دهه اي است که ذهن دولتمردان و روانشناسان اجتماعي را به خود مشغول کرده است. طبيعي ‏است در کشوري چون آمريکا که هنوز بسيار از مردم مخالف سقط جنين هستند، از ميان بردن ثمره چنين همخوابگي ‏هاي گناه محسوب مي شود و خيلي ها مانند جونو تشويق به تولد فرزندشان مي شوند. البته همه اين جوانان پدر و مادر ‏فهميم و بامزه اي چون والدين او ندارند يا لاقل دوستي شفيق چون لي. اما مشکل اينجاست که جونو در خود آمادگي ‏نگهداري از کودک را نمي يابد، ولي مارک نيز بعدها با وجود رسيدن به سومين دهه عمرش در خود آمادگي لازم را ‏حس نمي کند. ببخشيد پس تکليف اين همه بچه بي صاحب چي مي شود؟!‏
پيشنهاد کارگردان و فيلمنامه نويس بروز علاقه و احساس مسئوليت نزد جونو نسبت به فرزند و حضور مفيد ونيسا است ‏و اين که در پايان باز هم جونو و پائولي در کنار هم قرار گرفته اند. اما اين بار با درکي بيشتر نسبت به قبل و قبول ‏مسئوليت. بازهم جاي شکرش باقي است. اما آن چه فيلم را ديدني مي کند تنها بازي يا فيلمنامه آن نيست. تيتراژ به شدت ‏ديدني و حاشيه صوتي آن که پر از ترانه هاي روز و نوجوان پسند است، نقشي بزرگ در توفيق فيلم دارد.‏
جيسون ريتمن متولد 1977 مونترال و فرزند ايوان ريتمن کارگردان است. از 21 سالگي با فيلم ‏Operation‏ شروع به ‏فيلمسازي کرده و با فيلم قبلي خود ا اين که سيگارمي کشيد متشکريم به شهرت رسيده است. ‏ژانر: کمدي، درام، عاشقانه. ‏





<‏strong‏>در دره الاه ‏In the Valley of Elah‎
کارگردان: پل هاگيس. فيلمنامه: پل هاگيس بر اساس داستاني از مارک بوآل و خودش. موسيقي: مارک ايشام. مدير ‏فيلمبرداري: راجر ديکينز. تدوين: جو فرانسيس. طراح صحنه: لارنس بنت. بازيگران: تامي لي جونز[هنک ديرفيلد]، ‏چارليز ترون[کارآگاه اميلي سندرز]، جيسون پاتريک[ستوان کيرکلندر]، سوزان ساراندون[جوآن ديرفيلد]، جيمز ‏فرانکو[گروهبان دن کارنللي]، بري کوربين[آرنولد بيکمن]، جاش برولين[رئيس پليس بوخوالد]، فرانسس فيشر]ايوي]، ‏وس چاتام[سرجوخه استيو پنينگ]. 121 و 124 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نام ديگر: ‏Death and Dishonor‏. ‏نامزد جايزه اسکار بهترين بازيگر مرد نقش اول، نامزد جايزه بهترين بازيگر از مراسم انجمن منتقدان فيلم لندن، نامزد ‏جايزه بهترين بازيگر از مراسم ساتلايت، نامزد جايزه شير طلايي و برنده جايزه از ‏SIGNIS‏ از جشنواره فيلم ونيز. ‏
هنک ديرفيلد کهنه سرباز جنگ ويتنام پيامي از طرف ارتش مبني بر بازگشت پسرش از عراق و سپس ناپديد شدنش ‏دريافت مي کند. هنک که يکي ديگر از پسرانش را سال ها قبل از دست داده، اين بار براي يافتن دومي عازم محل ‏خدمت وي مي شود. در آنجا با مراجعه به بخش گمشدگان اداره پليس متوجه مي شود که تشکيلات پليس قادر به کمک به ‏او نيست، چون تحقيقات در مورد پرسنل نظامي فقط بر عهده ارتش است. اما اصرار او و اينکه نظامي ها در حال ‏مخفي کردن چيزي هستند، توجه کارآگاه اميلي سندرز را جلب مي کند. پس از يافته شدن جسد تکه تکه شده مايک ‏ديرفيلد ارتش با اعلام اينکه جسد در محدوده منطقه نظامي يافته شده، پرونده را از دست سندرز خارج مي کند. اما ‏پرس و جو از افراد محلي توسط هنک ديرفيلد که موفق شده موبايل پسرش را از کمدي وسايل وي در پايگاه کش برود، ‏او را به سوي سرنخ هايي هولناک درباره چگونگي مرگ پسرش راهنمايي مي کند... ‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
پل هاگيس فيلمنامه نويس و کارگردان برجسته اي است. متولد 1953 اونتاريو که دو سال متمادي براي فيلمنامه تصادف ‏و تيکه ميليون دلاري جايزه اسکار را به دست آورد. داراي سابقه اي طولاني و مثبت در تلويزيون که توقع منتقد و ‏تماشاگر را بالا مي برد. ولي اين بار در دره الاه براي تماشاگر چندان جذاب نبوده و پرداختن هاگيس به موضوعي به ‏روز چون جنگ عراق و پيامدهاي آن که قرار است جاي ويتنام را در سينماي آمريکا بگيرد، فقط مورد پسند منتقدان ‏قرار گرفته است. ‏
فيلم که نام خود را از دره الاه يا دره ‏Terebinth‏ [اشاره به محل نبرد داود و گوليات در کتاب مقدس که در فيلم نيز ‏قصه آن توسط ديرفيلد براي فرزند سندرز روايت مي شود] گرفته، بر خلاف تصور رايج ميان هيئت انتخاب فيلمخارجي ‏جشنواره فجر امسال اثري در رد يا نکوهش جنگ عراق نيست. بلکه به نوعي يکسان پنداشتن نبرد داود با گوليات و ‏عراق با آمريکا است. تنها کاري که ديرفيلد انجام مي دهد جست و جو براي يافتن پسر خويش[کاري مثل جان وين در ‏جويندگان يا جورج سي اسکات در فيلم پورنو] و بعدها قاتلين او است نه محکوميت جنگ در عراق، جايي که فرزندش ‏براي گسترش دموکراسي در آنجا جنگيده است. هاگيس از ديدگاهي انتقادي به يک جنگ در حال وقوع مي پردازد و ‏همچون ديرفيلد عقيده دارد سربازاني که در اين نبرد شرکت کرده اند مستحق مراقبت بيشتري هستند تا پس لرزه هاي ‏اين جنگ روان شان را بيش از اين آزار ندهند. والدين اين سربازان نيز مستحق برخورد بهتري از سوي نظاميان ارشد ‏هستند. تنها نکته مثبت در دره الاه اين است: جنگ جهنم است!‏
نکته تازه اي نيست، اما هاگيس آن را در پوشش تازه اي به خورد تماشاگر امروز مي دهد. در دره الاه فيلمي احساساتي ‏نيست. قصد سوء استفاده از احساس تماشاگر را هم ندارد که نقطه قوت فيلم محسوب مي شود. اما سر و ته آويزان کردن ‏پرچم آمريکا به نشانه بودن وخيم بودن وضعيت از سوي ديرفيلد-کاري که در ابتداي فيلم به تصحيح آن برخاسته بود- ‏علامتي چالش برانگيز است. در دره الاه يک درام جنايي فوق العاده خوب، اما کم تحرک[قابل توجه کساني که دنبال ‏هيجان هستند] درباره سرگشتگي انسان هاي درگير جنگ و اينکه گاه توانايي روبرو شدن با حقيقت مهم تر از کشف آن ‏است. مطمئناً عراق ويتنام نيست، پس چند سالي منتظر مي مانيم تا فيلم هاي ديگري هم در اين باره ساخته شوند. بازي ‏تامي لي جونز ويژگي اصلي فيلم است و لايق اسکار بهترين بازيگر...‏ژانر: جنايي، درام، راز آميز، مهيج. ‏





<‏strong‏>دور از او ‏Away from Her‎
کارگردان: سارا پولي. فيلمنامه: سارا پولي بر اساس داستان کوتاهي از آليس مونرو. موسيقي: جاناتان گولداسميت. مدير ‏فيلمبرداري: لوک مون پليه. تدوين: ديويد وارنزباي. طراح صحنه: کاتلين کلايمي. بازيگران: جولي کريستي[فيونا ‏اندرسون]، گوردون پينسنت[گرانت اندرسون]، اوليمپيا دوکاکيس[ماريان]، مايکل مورفي[اوبريه، کريستين ‏تامسون[کريستي]، آلبرتا واتسون[دکتر فيشر]. 110 دقيقه. محصول 2006 کانادا. نامزد اسکار بهترين بازيگر نقش ‏اصلي زن وبهترين فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بافتا براي بهترين بازيگر زن نقش اصلي، برنده جايزه بهترين بازيگر ‏زن نقش اصلي از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه بهترين بازيگر زن نقش اصلي از مراسم انجمن منتقدان ‏دالاس فوت ورث، برنده جايزه بهترين فيلمنامه و کارگرداني از مراسم انجمن منتقدان اوهايو، برنده جايزه بهترين فيلم از ‏اتحاديه کارگردانان کانادا، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين بازيگر نقش اصلي زن، برنده جايزه تماشاگران جشنواره ‏پورتلند، برنده جايزه تماشاگران جشنواره ساراسوتا و...‏
‏ فيوناو گرانت زوج اهل اونتاريو نزديک به 40 سال است که با هم ازدواج کرده اند. اما اينک در آستانه سالخوردگي ‏ابري به نام فراموشکاري هر از گاهي فيونا يا علائم اوليه آلزايمر بر سر زندگي آرام آنان سايه انداخته است. پس از ‏حوادثي مانند گمشدن فيونا، آنها تصميم مي گيرند تا فيونا در اسايشگاهي تحت مراقبت قرار گيرد. اين اولين بار است که ‏پس از چند دهه اين دو نفر از هم دور شده و از ديدار همديگر محروم مي شوند. چون آسايشگاه ملاقات با بستگان در ‏‏30 روز را ممنوع کرده تا بيمار بتواند خود را با محيط تازه منطبق کند. وقتي گرانت پس از اين مدت با فيونا ديدار مي ‏کند، در کمال تعحب متوجه مي شود که فيونا نه تنها او را از ياد برده، بلکه علاقه و محبت خود را نيز به مرد ديگري به ‏نام اوبري -‏‎ ‎بيماري لال و اسير صندلي چرخدار در همان آسايشگاه- منتقل کرده است. با افزايش فاصله عاطفي ميان اين ‏زوج، گرانت به زودي درمي يابد بايد ميان عشق خود به فيونا يا ايثار به خاطر سعادت وي يکي را انتخاب کند...‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
سارا پولي متولد 1979 تورنتو را بيشتر به عنوان بازيگر مي شناسيم. بازيگري که از کودکي شروع به بازي در فيلم ها ‏کرده و با آثار هال هارتلي و آتوم اگويان درخشيده، و محبوب کارگردان هاي مستقل و منتقدان سخت گير است. او تا ‏امروز 5 فيلم کوتاه کارگرداني کرده و دور از او اولين فيلم بلند وي در مقام نويسنده و کارگردان محسوب مي شود. ‏بديهي است رسيدن به نامزدي جوايز اصلي اسکار قدم بزرگي براي يک فيلم کوچک تقريباً 3 ميليون دلاري است. آن ‏هم با داستاني که فارغ از جذابيت هاي معمول و غمگنانه درباره زني پا به سن گذاشته حافظه خود را هر لحظه بيشتر از ‏دست مي دهد و شوهر وفادارش عشق خود را در معرض ناپديد شده مي يابد. ‏
فيلم بر اساس داستاني از آليس مونرو متولد 1931 اونتاريو ساخته شده است و بر خلاف تصور بسياري از منتقدان ‏وطني که فيلم کنعان را اولين اقتباس از داستان هاي وي مي دانند، بايد بگويم تا اين لحظه 6 فيلم سينمايي و تلويزيوني بر ‏اساس قصه هاي وي ساخته است که اولين آنها دره اوتاوا و آخرين آنها دور از او نام دارد. سارا پولي در مصاحبه اي ‏گفته که اولين نسخه فيلمنامه را در 12 سالگي و هنگام بازي در يک سريال و اختصاصاً براي جولي کريستي نوشته ‏است. که اگر چنين باشد بايد بگويم انتخابي شايسته بوده و خانم کريستي در 66 سالگي توانسته شاه نقشي ديگر به ‏کارنامه هنري خود بيفزايد.البته داستان هاي ديگري با مضموني مشابه در سال هاي گذشته شاهد بوده ايم، مانند دفتر ‏خاطرات[2004، نيک کاساوتيس] که در آن مردي مي کوشيد تا خاطرات عشق پر شورشان را به ياد همسرش که دچار ‏فراموشي شده و در آسايشگاهي مقيم بود، بياورد. اما دور از او حديث عاشقانه اي است که پس از سال ها زندگي ‏مشترک نياز به فداکاري بزرگي براي حفظ آن احساس مي شود. در زمانه اي که ساختن فيلم درباره ميان سالان مخاطره ‏برانگيز است، شهامت سارا پولي 29 ساله براي توليد فيلمي با قهرمان هايي سالخورده ستودني است. شايد دور از او در ‏مصاف با فيلم هاي بزرگ تري چون خون روان خواهد شد يا پيرمردها وطني ندارند، قافيه را به آنها ببازد. اما چه باک، ‏لطافت و زيبايي اين فيلم اول فراموش نخواهد شد. يادآور اثر ارزشمند پل کاکس به نام معصوميت[2000] و مطالعه اي ‏صميمانه درباره ازدواج هايي که سال ها دوام يافته اند[امري نه چندان متعارف در غرب امروز] با زوجي در راس ‏درام که هنوز بعد از 4 دهه زندگي جذابيت خود را براي يکديگر حفظ کرده اند[فيونا: ناراحت نباش، من فقط دارم ‏حافظه ام را از دست مي دهم]. ‏ژانر: درام، عاشقانه. ‏






<‏strong‏>ناقوس غواصي و پروانه ‏Le Scaphandre et le papillon‎
کارگردان: جولين شنابل. فيلمنامه: رونالد هاروود بر اساس داستاني از ژان دومينيک بائوبي. موسيقي: پل کانته لون. ‏مدير فيلمبرداري: يانوش کامينسکي. تدوين: ژوليت ولفلينگ. طراح صحنه: مايکل اريک، لوران اوت. بازيگران: ماتيو ‏آمالريس[ژان دومينيک بوبي]، امانوئل سينيه[سلين دسمولن]، ماري ژوزه کروز[هنريت دوران]، آن کونسيني[کلود]، ‏پاتريک شسنه[دکتر له پاژ]، نيلز ارشتروپ[روسن]، اولتاز لوپز گارمنديا[ماري لوپز]، ژان پي ير کسل[پدر لوسين]، ‏ماريان هنز[ژوزفين]، مکس فون سيدو[پاپينو]. 112 دقيقه. محصول 2007 فرانسه، آمريکا. نام ديگر: ‏The Diving ‎Bell and the Butterfly‏. نامزد اسکار بهترين فيلمبرداري-کارگرداني-تدوين و فيلمنامه اقتباسي، نامزد جايزه بافتاي ‏بهترين فيلم خارجي و بهترين فيلمنامه، برنده جايزه بهترين فيلمبرداري-کارگرداني و بهترين فيلم خارجي از مراسم ‏انجمن منتقدان بوستون، برنده جايزه بهترين فيلم خارجي از مراسم انجمن منتقدان رسانه ها، برنده جايزه طلاي بهترين ‏فيلمبرداري از مراسم ‏Camerimage، برنده جايزه بهترين کارگرداني-جايزه تکنيک براي کامينسکي و نامزد نخل طلا ‏از جشنواره کن، نامزد 7 جايزه اصلي از مراسم سزار، برنده جايزه گولدن گلاب بهترين کارگرداني-بهترين فيلم ‏خارجي و نامزد جايزه بهترين فيلمنامه و...‏
ژان دومينيک بوبي 43 ساله، سردبير يکي از مشهورترين مجلات مد دنيا-‏‎ Elle‎‏- زندگي مرفه و شادي را مي گذراند. ‏اما در 8 دسامبر 1995 ناگهان قرباني يکي از نادرترين بيماري هاي دنيا مي شود. بوبي کنترل تمامي عضلات خود به ‏استثناي پلک چشم چپ را از دست داده و فلج مي شود. چشم و مغر وي کار مي کند، اما ظاهراً راهي براي ارتباط با ‏دنياي پيرامون وجود ندارد. تا اينکه هنريت درمانگر وي شروع به آموزش الفباي خاص ابداعي اش به وي مي کند، تا با ‏بوبي بتواند با کمک پلک چشم چپ خود با ديگران ارتباط برقرار کند. اين کار 14 ماه به طول مي انجامد و بوبي تلاش ‏مي کند تا از اين طريق داستان زندگي خويش را اندک اندک-با کمک يک دستيار- به نگارش در آورد. ‏






<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
يقين دارم بسياري از سينما دوستان، فيلم هايي خوبي درباره عظمت اراده و روح آدمي ديده اند. نمونه هاي دم دستي مثل ‏پرواز بر فراز آسمان ها[لوئيس گيلبرت] درباره داگلاس بادر که با وجود از دست دادن پاهاي خود توانست بهترين ‏خلبان جنگنده بريتانيا در دوران جنگ جهاني دوم شود، هنوز فراموش نشده اند. اما حکايت مردي موفق از هر نظر که ‏در اوج کارنامه شغلي خويش به سر مي برد و ناگهان خود را همچون غواصي گرفتار در ناقوس غواصي مي بيند که ‏اجازه صحبت، تماس و هر گونه رابطه اي با دنياي پيرامون را از وي سلب کرده است، چيز ديگري است. او پروانه اي ‏است که ياد مي گيرد افسوس خوردن به حال خويش را رها کرده و با دو چيزي که به غير از آن چشم چپ برايش به ‏جاي مانده، يعني قدرت تخيل و خاطرات اش آواز قوي خود را سر دهد. بوبي با استفاده از همين عناصر کتاب زندگي ‏نامه اش با نام ناقوس غواصي و پروانه را تاليف مي کند و فقط دو روزپس از انتشار آن در سال 1997 فوت مي کند. ‏جولين شنابل متولد 1951 بروکلين، از نقاشان مشهور نو اکسپرسيونيت آمريکاست که از 1996 با ساختن فيلم بسکوايت ‏‏-درباره نقاشي جوان به نام ژان ميشل بسکوايت- شروع به فيلمسازي کرد. فيلم جوايزي گرفت و مورد توجه منتقدان نيز ‏واقع شد، اما دومين فيلمش به نام پيش از آن شب فرا رسد[2000] با شرکت خاوير باردم در نقش شاعر و نويسنده ‏همجنسگراي کوبايي رينالدينو آره ناس او را به عنوان مولفي اصيل به جهانيان شناساند. ناقوس غواصي و پروانه ‏سومين فيلم اوست که با فاصله 7 سال از دومين فيلمش به نمايش در آمده و بار ديگر زندگي يک هنرمند را به تصوير ‏کشيده است. فيلمبرداري فوق العاده بديع کامينسکي که اغلب از نقطه ديد بوبي صورت گرفته از نقاط قوت اثر محسوب ‏مي شود. رقيبي سرسخت براي ديگر نامزدهاي امسال مراسم اسکار که بيرون کردنش از ميدان کار ساده اي نيست!‏ژانر: درام، زندگي نامه. ‏






<‏strong‏>مغول ‏Монгол‎
کارگردان: سرگئي بودروف. فيلمنامه: عارف عليف، سرگئي بودروف. موسيقي: توماش کاته لينن. مدير فيلمبرداري: ‏روگيه اشتوفرز، سرگئي تروفيموف. تدوين: والديس اسکارسدوتير، زاخ اشتينبرگ. طراح صحنه: داشي نامداکوف. ‏بازيگران: تادانوبو آسانو[تموچين]، هونگلي سون[جاموکا]، خولان چولون[بورته]، اودنيام اودسورن[تموچين جوان]، ‏آماربولد توينبايار[جاموکاي جوان]، بايارتستسگ اردنبات[بورته جوان]، آمادو مامادکوف[تارگوتاي]، با سن[اسوگي]، ‏بو رن[تايچار]. 120 دقيقه. محصول 2007 آلمان، قزاقستان، روسيه، مغولستان. نام ديگر: ‏Mongol‏. نامزد اسکار ‏بهترين فيلم خارجي، برنده جايزه عقاب طلايي بهترين طراحي لباس/کارين لوهر و بهترين تدوين صدا/استفان کونکن ‏مراسم آکادمي روسيه. ‏
تموجين فرزند يکي از خان هاي مغول، پس از نامزد کردن دخترکي به نام بورته شاهد قتل پدرش اسوگي و تاراج ثروت ‏وي مي شود. تموچين که به اسارت تارگوتاي در آمده، چند سال بعد موفق به فرار مي شود و تصميم مي گيرد تا با ‏دشمنان خود جنگيده و مقام خاني را به چنگ آورد. او که بورته را نيز فراموش نکرده، به سراغ وي مي رود. پس از ‏بازگشت به همراه بورته، بار ديگر دشمنان بر او تاخته و اين بار بورته را نيز از چنگ وي خارج مي کنند.‏‎ ‎تموچين ‏ناچار به سراغ تنها دوستش جاموکا مي رود تا با کمک وي بورته را نجات دهد. جاموکاي و افرادش به تموچين در ‏رهانيدن بورته از دست مرکيت ها کمک مي کنند. اما رفتار سخاوتمندانه تموچين در تقسيم غنايم با افراد، سبب مي شود ‏تا آنها جاموکاي را رها و با تموچين همراه شوند. مدتي بعد تموچين بار ديگر اسير و زنداني مي شود. اين بار بورته که ‏توسط راهبي پير از محل وي آگاه شده، براي رهانيدن وي عازم مي شود.‏‎ ‎تموچين با کمک بورته از زندان مي گريزد، ‏و اين بار تنها نقشه اي که در سر دارد متحد کردن قوم مغول و دستيابي به کشورهاي بسيار است...‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
فيلم با ضرب المثلي مغولي آغاز مي شود: هرگز از يک توله متنفر نباش، چون ممکن است بچه يک ببر باشد. ‏جان کلام سازندگان مغول يا آخرين نسخه سينماي زندگي نامه چنگيزخان نيز گويا همين ضرب المثل بوده و تصميم به ‏ساخت فيلم حماسي و باشکوه از زندگي اين مرد داشته اند. فراموش نکنيم که طولاني قصه درباره اين شخصيت ‏خونخوار تاريخي نيز در دوره استيلاي استالين توسط واسيلي يان روسي نوشته شده - چنگيزخان[1939]، باتو[1941] ‏و به سوي آخرين دريا[1954]- که قرار بوده همچون چنگيزخان دنيا را فتح کند. بي شباهت هم نبودند چون هر دو بر ‏اساس ياساي خويش هر کاري را فقط با مرگ پاداش مي دادند!‏
از دو نسخه سينمايي زندگي نامه چنگيز[تا جايي که من به ياد دارم] با شرکت جان وين!!! و عمر شريف!! مي گذرم که ‏هر دو جزو بدترين فيلم هاي سازندگانشان هستند. متاسفانه فيلم 1998 ساي فو و ليسي ماي-محصول چين و مغولستان، ‏برنده 8 جايزه معتبر- را هم نديده ام. تنها فيلم نزديک به واقعيت، سريالي دهه هشتادي بود که از تلويزيون ايران هم به ‏نمايش در آمد و مانند همين يکي مي خواست چنگيزخان را به چنگيزجان تبديل کند. خان زاده بخت برگشته اي که پدر و ‏محبوب را از دست داده و براي باز پس گرفتن همسر و سروري پدر تصمي به جنگيدن مي گيرد. سرنوشتي پر از ‏نامردي و خيانت و بدبختي که مي تواند با کمک حس همذات پنداري از اين شخصيت، خونخواري نازنين و محق بسازد. ‏تنها تفاوت مجموعه قبلي و فيلم فعلي در ابعاد آنهاست. مغول با سرمايه اي 20 ميليون دلاري ساخته شده و قرار است ‏اولين بخش از يک سه گانه باشد. فيلمي که از سوي قزاقستان[چرا مغولستان نه ؟!] به آکادمي ارائه شده و هر چند در از ‏شانس زيادي برخوار نيست، اما محصولي عطيم است که مي تواند براي سينماي آن کشور اعتبار به همراه آورد. ‏
بايد اعتراف کنم که چنگيزخان بر خلاف تصور ما که تاريخ کشورمان مملو از روايت هاي خونريزي مغولان است، از ‏سوي مردم بسياري کشورها و حتي مورخين شان يک فاتح و مردي بزرگ قلمداد مي شود. شخصيتي کاريزماتيک مانند ‏هيتلر که هنوز دوستداران بسيار دارد. بديهي است زندگي نامه او به عنوان قصه اي که به دفعات روايت نشده و هنوز ‏تازگي خود را حفظ کرده، مورد توجه فيلمسازان قرار گيرد. سرگئي بودروف در اولين بخش از تريلوژي خود تنها به ‏دوره جواني و آغاز شکل گيري امپراطوري مغول پرداخته است. فيلم در قزاقستان و چين فيلمبرداري شده و پر از ‏صحنه هاي چشمگير نبرد است و از تموچين قهرماني منصف و همسر نواز تصوير مي کند. او اولين مغولي است که به ‏خاطر يک زن جنگ مي کند. اگر مدتي است فيلمي حماسي و بزرگ نديده ايد، مغول همه چيز دارد. فراموش کنيد که ‏اين مرد بعدها موسس امپراطوري هزار ساله اي مي شود که نيمي از جهان را زير فرمان خود داشته و خون هاي ‏زيادي مي ريزد. مغول تاکنون در کشورهاي اندکي از جمله روسيه[نزديک به يک 8 ميليون دلار در آمد] به نمايش در ‏آمده، اما نامزدي اسکار بهترين فيلم خارجي راه را براي پخش جهاني آن باز خواهد کرد.‏
سرگئي ولاديميروويچ بودروف متولد 1948 خاباروفسک از فيلمسازان مشهور روسيه و دنياست که از ميانه دهه ‏‏1970 به کارگرداني اشتغال دارد. معروف ترين فيلم هاي او آزادي بهشت است[1989]، اسير قفقازي[1996]، ‏Running Free ‎‏[1999] و بوسه خرس[2002] است. ‏ژانر: درام، تاريخي. ‏






<‏strong‏>موج سواري ‏Surf's Up‎
کارگردان: اش برانون، کريس باک. فيلمنامه: دان رايمر، اش برانون، کريس باک، کريستوفر جنکينز بر اساس داستاني ‏از کريستوفر جنکينز، کريستين دارن، ليزا آداريو، جو سيراکيوز. موسيقي: مايکائيل دانا. مدير فيلمبرداري: آندرس ‏مارتينز. تدوين: ايوان بيلانسيو، نانسي فرازن. طراح صحنه: پل لاسين. بازيگران[فقط صدا]: شيا بابيوف[کودي ‏ماوريک]، جف بريجز[بيگ زي/گيک]، زويي دشانل[لني آليکاي]، جان هدر[جو مرغه]، جيمز وودز[رجي]، ديريش ‏بادر[تانک اوانز]، برايان پوسهن[گلن ماوريک]، دانا لبن[ادنا ماوريک]، ريد باک[آرنولد]، ريس الوو[کيت]، ماريو ‏کانتون[ميکي آبرومووريتز]، کلي اسليتر[کلي]، راب ماچادو[راب]. 85 دقيقه. محصول 2007 آمريکا. نامزد جايزه ‏اسکار بهترين فيلم انيميشن بلند، نامزد 9 جايزه آني، نامزد 4 جايزه از مراسم اتحاديه طراحان جلوه هاي ويژه بصري. ‏
پنگوئني به نام کودي ماوريک اهل شيورپول قطب جنوب که شيفته بيگ زي قهرمان مشهور موج سواري است، به ‏همراه دوستش جو مرغه به جزيره پن گو مي رود تا در مسابقاتي که به يادبود وي ترتيب داده شده، شرکت کند. بيگ ‏زي سال ها قبل در حين مسابقه اي با صخره ها برخورد کرده و ناپديد شده شده است. کودي جوان قصد دارد در مهم ‏ترين مسابقه موج سواري دنيا برنده شود، اما فاقد مهارت کافي براي رويارويي با م.ج هاي سهمگين جزيره پن گو است. ‏بزرگ ترين مدعي قهرماني پنگوئني درشت اندام به نام اوانز ملقب به تانک است و کودي را بون هيچ زحمتي در اولين ‏مراحل مسابقه از ميدان به درمي کند. تا اينکه دست تقدير پنگوئني به نام گيک را سرراه وي قرار مي دهد. پنگوئني که ‏دور از همه در ميان جنگل زندگي مي کند و درس هاي او در زمينه موج سواري و زندگي به کودي کمک مي کند تا در ‏مسابقه برنده شود.‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
شخصاً از ديدن نام انيميشن موج سواري در کنار پرسپوليس و راتاتوي حيرت کردم. اگر اين دو فيلم و يا سيمپسون ها: ‏نسخه سينمايي را ديده باشبد، به راحتي تفاوت هاي مضموني و کيفي ميان آنها را درخواهيد يافت. موج سواري يک ‏محصول کاملاً آمريکايي است که براي نوجوان ها ساخته شده و ستايشگر ورزشي صد در صد آمريکايي است. تنها ‏نکته اي که سبب راه يافتن آن به ميان نامزدهاي اسکار امسال شده، استفاده بديع آن از روش ‏CGI‏ است که در سال هاي ‏اخير شاهد به کارگيري آن در چند فيلم ديگر نيز بوده ايم. سازندگان تازه کار فيلم-کريس باک تنها يک فيلم[تارزان] و ‏اش برنون نيز دستيار کارگرداني داستان اسباب بازي 2 را در کارنامه اش دارد- کوشيده اند از ابتداي فيلم آن را مشابه ‏يک گزارش مستند از کار درآورند و از شوخي با رقباي سال هاي پيشين مانند پاهاي شاد در سکانس اول[اشاره به اينکه ‏پنگوئن فيلم فعلي مي تواند آواز بخواند يا برقصد] غافل نبوده اند. لحن فيلم با دوربين روي دست[در يک فيلم انيميشن! ‏جل الخالق!] در راستاي قهرمان پردازي و اسطوره سازي هاي معاصر هاليوودي است و توانسته برخي را با شوخي ‏هاي خود جذب کند. با قصه اي درباره جوانکي مجذوب يک افسانه که با کمک همين آدم خود تبديل به افسانه تازه اي ‏مي شود و انتقال تجربيات و حس ورزشکارنه و اخلاقيات و غيره و ذالک... البته فروش زير 60 ميليون دلار آن چندان ‏آش دهان سوزي نيست و در مقايسه با راتاتوي يا سيمپسون ها شکست محسوب مي شود، با اين حال مي تواند افراد ‏صاحب ذوق و سليقه متوسط را سر کيف بياورد. غير محتمل ترين برنده اسکار امسال!‏ژانر: انيميشن، کمدي، خانوادگي، ورزشي. ‏

































گفت وگو ♦ تلويزيون


]
با نزديک شدن به نيمه بهمن ماه، همچون سال هاي گذشته پخش مجموعه هاي تلويزيوني مناسبتي از شبکه هاي مختلف ‏سيما آغاز مي شود. اما مجموعه هاي موفقي که در ماه هاي اخير پخش شده اند و يا هنوز در حال پخش هستند، ‏طرفداران خود دارند. سريال هايي چون ساعت شني، مار و پله و... که برخي نيز جنجال آفرين بوده اند. با بازيگران ‏چند مجموعه موفق تلويزيوني گپ زده ايم..‏

گفت و گو با عبدالرضا اکبري‎‎رودربايستي هاي يک پليس‎‎
عبدالرضا اکبري را بيشتر با نقش هاي پليسي مي شناسيم. بازيگري که شهرت خود را مديون سريال "باغ گيلاس" ‏است. به بهانه پخش سريال"مار و پله" از شبکه 5 و بازي متفاوت او در اين مجموعه با وي در تهران گپ زده ايم..‏
‏<‏strong‏>در حال حاضر مشغول بازي درسريال "خون مردگي"‏‎ ‎به کارگرداني جواد مزدآبادي هستيد. از اين کار و ‏نقشي که در آن بازي مي کنيد صحبت کنيد.<‏‎/strong‏>‏اين سريال يک مجموعه 13 قسمتي است که براي پخش در ماه محرم توليد مي شود. نقشي که من در اين سريال دارم ‏يک سرگرد پليس است. موضوع قصه هم اجتماعي و مربوط به جوانان است که به موادمخدر و اعتياد گرايش پيدا مي ‏کنند. چهل در صد از کار تا به امروز فيلمبرداري شده است‏‎.‎
‏<‏strong‏>سرگردي که شما در اين سريال ايفاگر آن هستيد چقدر با ديگر نقش هايتان متفاوت است؟<‏‎/strong‏>‏پليس هايي که من بازي کرده ام شمايل هاي گوناگوني داشته است. مثلا در"روز شيطان" پليس يک جور بود و ‏در"قانون"جور ديگر... با اين حال در اين سريال چيز خاصي را براي اين پليس پيدا کرده ام و ويژگي آن اين است که با ‏زيرکي و ظرافت سعي دارد تا يک سرنخ به دست بياورد‎.‎
‏<‏strong‏>برويم سراغ "مار و پله" که الان از تلويزيون پخش مي شود‏‎.‎‏<‏‎/strong‏>‏اين نقش هم جزو کارهاي متفاوتي است که من در تلويزيون انجام داده ام. اين شخصيت به شدت از خود من فاصله دارد. ‏داراي صحنه هاي بسيار زياد بازي در بازي است که با تغيير صدا و تيپ انجام مي شود. اين آدم يک کلاهبردار است و ‏هر بار با يک تيپ جديد وارد مي شود‏‎.‎
‏<‏strong‏>تفاوت اين شخصيت با نقش هايي که از عبدالرضا اکبري ديده ايم درهمين طنز بودن آن است؟<‏‎/strong‏>‏بله. هنگام پيشنهاد اين کار به من خودم هم تعجب کردم که با توجه به سابقه من چطور کارگردان اين نقش را به من داد. ‏گفتم مگر از بازي من از قبل شناخت داشتي؟ من در صحنه تئاتر از اين دست بازي ها داشته ام که البته دوستان به ‏خاطر نمي آوردند. اما يوسفي کارگردان کار گفت که احساس مي کند من مي توانم اين نقش را بازي کنم‏‎.‎
‏<‏strong‏>با توجه به فانتزي هاي اين شخصيت به نظر شما بهتر نبود که با شکل و شمايلي کاملاً متفاوت با ديگر نقش ‏هاي جدي شما، دراين مجموعه ديده مي شديد؟<‏‎/strong‏>‏اتفاقاً روي اين مساله هم صحبت شد. البته اگر يادتان باشد در قسمت هاي اوليه با يک سبيل خاص کار را شروع کرديم ‏که پيشنهاد خودمن بود. بعد در ادامه يوسفي به من گفت که اين کاراکتر قرار است در ادامه تغيير قيافه بدهد. به گفته ‏همين شخصيت يعني شاهرخ برزين او عاشق بازي است و دوست دارد هر بار در ارتباط با آدم هاي مختلف با چهره ‏متنوعي حضور پيدا کند و حتي با تغيير صدا و قيافه با آدم ها روبرو شود. او دوست دارد با اين کارها راهي به وجود ‏آورد تا هويتش هيچ وقت مشخص نشود‎.‎
‏<‏strong‏>با توجه به آناتومي خاص شما فکرمي کنيد مي توانيد در نقش هاي طنز موفق باشيد؟<‏‎/strong‏>‏من عمدتاً به کارهاي طنز و هرکاري که باعث خوشحالي مردم شود علاقمندم. اين شادي هم نشات گرفته از دوره اي ‏است که من تئاتر کار مي کردم. من اهميت و ارزش خاصي براي بازيگران طنز قائل هستم و معتقدم کار کساني که ‏مردم را مي خنداند بسيارسخت است. به لحاظ اينکه خنداندن به مراتب مشکل تر از گرياندن است بالاخص براي ما ‏شرقي ها. جامعه اي که هشت سال جنگ کرده و لحظات جنگ و اندوه را پشت سر گذاشته نياز به ساخت اين جنس ‏کارها دارد. به همين دليل اگرباز هم از اين دست کارها به من پيشنهاد شود حتما مي پذيرم‎.‎
‏<‏strong‏>و فکر مي کنيد چقدر در اين ژانر موفق مي شويد؟<‏‎/strong‏>‏من به عنوان بازيگر مجبور هستم تا براي فرار از کليشه با راهنمايي هاي کارگردانان نقش هاي متفاوت بازي کنم ولي ‏به هرحال طنز و کمدي قواعد خاص به خود را دارد. بسياري از بازيگران به واسطه صورت نمکين و شيريني که دارند ‏اين کار را انجام مي دهند. البته که داشتن اين نوع از صورت در کار طنز هم لازم است. من نمي توانم در مورد خودم ‏نظر بدهم. البته در کشور ما کمدين هاي خوبي بوده اند که کارهاي بسيار خوبي را اجرا کرده اند که اتفاقاً ماندگارهم شده ‏اند‎.‎
‏<‏strong‏>من فکر مي کنم شما در انتخاب نقش هايتان در مواجهه با کارگردان ها در رودربايستي قرارمي گيريد و ‏اغلب پيشنهادات را به همين دليل مي پذيريد. درست است؟<‏‎/strong‏>‏بله. ما هنرمندان همه در يک خانواده هستيم و همين مساله سبب مي شود تا من پيشنهاد يکي از اعضاي خانواده را به ‏سختي رد کنم. واقعاً در کارنامه من کارهايي وجود دارد که بعد از بازي پشيمان شده ام. البته اين شيوه کار کردن معمولاً ‏خوب از کار در نمي آيد و درست نيست‎.‎
‏<‏strong‏>مهم ترين بازي شما از نظر خودتان؟<‏‎/strong‏>‏من همه کارهايم را براي خودم مهم مي دانم به دليل اينکه زحمت زيادي براي آنها کشيده ام. چيزي که جالب است اين ‏است که من بعضي از کارهايم را دوست دارم که به کلي شکست خورده. شماري از کارهايي را هم که در هنگام پخش ‏موفق بوده را به صورت فردي اصلاً دوست ندارم‏‎.‎

گفت و گو با نگين صدق گويا‏<‏strong‏>تمرکز بر يک کار<‏‎/strong‏>‏
نگين صدق گويا را براي اولين بار در يک کار تاريخي ديديم. بازيگر شخصيت " ساره" در فيلم سينمايي و مجموعه ‏تلويزيوني "ابراهيم خليل ا..." در گفتگويي که با ما داشت از کم و کيف حضورش در اين مجموعه تلويزيوني و فعاليت ‏هاي اخيرش سخن گفت. جالب است بدانيد نگين صدق گويا چندين کار تلويزيوني و سينمايي از جمله " شکرتلخ" (احمد ‏کاوري)، "خواستگار محترم" ( داود موثقي)، "پرونده شاهين" ( علي عبدالعلي زاده)، "روابط" ( ايرج کريمي)، " ‏عروس زندان" (پرند زاهدي)، "زائر" (مسعود آب پرور) و... را در نوبت پخش و اکران دارد.‏
‏<‏strong‏>خانم صدق گويا کماکان مشغول بازي در فيلم "دوست داشتن را هجي کن" به کارگرداني ابراهيم فروزش ‏هستيد؟ از نقشي که در اين کار داريد، صحبت کنيد.<‏‎/strong‏>‏بله، من فعلا با ايشان همکاري دارم. نقش يک مادر را بازي مي کنم که فرزند معلولي دارد و در مقاطع سني مختلف اين ‏بچه را مي بينيم. اتفاقاتي در طول اين داستان براي اين مادر و فرزند ديگرش که از وجود اين برادر معلول خجالت مي ‏کشد رخ مي دهد که اجازه بدهيد بيشتر توضيح ندهم. ‏
‏<‏strong‏>شما قبل از ابراهيم خليل ا... سابقه بازي تاريخي نداشتيد؟<‏‎/strong‏>‏خير، ابراهيم خليل ا... اولين حضور من دريک مجموعه تاريخي است که البته همانطورکه مي دانيد اين کار سينمايي بود ‏و به چهار- پنج قسمت تلويزيوني هم تبديل شده است. ‏
‏<‏strong‏>از بازي دريک کار تاريخي هراسي نداشتيد؟ با توجه به اينکه اولين تجربه شما در اين عرصه ‏بود.<‏‎/strong‏>‏نه، براي چه بايد مي ترسيدم. به هرحال هر کار مشکلات خاص خودش را در زمان اجراي نقش دارد. آثار تاريخي تنها ‏مشکلش يا بهتر بگويم تفاوتش با کار امروزي اين است که بازيگر شخصيتي را ايفا مي کند که تعريف و ما به ازاي ‏بيروني داشته است و خصوصيات خاصي هم دارد که قاعدتا حتي المقدور بايد توسط بازيگر با مطالعه بدست آيد و در ‏بازي اش لحاظ شود. شايد نقش هاي ديگر و امروزي را هر کس بازي کند، با توجه به ديدگاه خودش متفاوت از آب در ‏بيايد. به هرحال با مشکل خاصي در اجراي اين نقش مواجه نبودم و خدا را شکر آقاي ورزي هم رضايت داشتند. ‏
‏<‏strong‏>از صدا گذاري و دوبله نقش ها راضي هستيد؟ به عنوان يک بازيگر چقدر با صدا گذاري بعد از صحنه ‏موافق هستيد؟<‏‎/strong‏>‏به هرحال دوبلورهاي بسيار خوب، حرفه اي و به نامي در اين کار گويندگي کردند، اما بايد بگويم يک مقدار الان ديگر ‏براي تماشاگر هم اذيت کننده باشد يک بازيگر را با صداي ديگري در کار ببيند، چون بيشتر کارها صداي سر صحنه ‏دارد. فکر مي کنم اگر اين کار هم صداي سر صحنه داشت، به مراتب به لحاظ کيفي بهتر بود، اما کار تاريخي است و ‏شرايط خاص خودش را دارد. ‏
‏<‏strong‏>از نحوه هدايت بازيگران توسط کارگردان بگوييد. آيا کارگردان در هدايت بازيگرانش موفق ‏بود؟<‏‎/strong‏>‏آقاي ورزي کارگردان بسيار خوبي بودند. با بازيگران کار در مورد نقش ها صحبت مي کردند، تحليل نقش ها را ‏داشتيم، نظرات بچه ها را گوش مي دادند و هر کجا که برايشان قابل قبول بود استفاده مي کردند و هر جا هم که نه، ‏بازيگر را مجاب مي کردند. در کل از آن دسته کارگرداناني نيستند که با تعصب روي نظر خودشان بمانند. ‏
‏<‏strong‏>به نظر شما ابراهيم خليل ا... در سينما بيشتر مخاطب خود را پيدا کرد يا در پخش تلويزيوني؟<‏‎/strong‏>‏حقيقت را اگر بخواهيد، بايد بگويم جدا از اين کار که خودم درآن حضور داشتم، معمولا کارهاي تاريخي در تلويزيون ‏جذابيت بيشتري نسبت به سينما دارد. چون تلويزيون طور ديگري اوقات بيننده را پر مي کند، الان کمتر کسي را مي ‏بينيم که براي يک کار تاريخي و براي ديدن فيلمي که داستان آن را مي داند و از زمان حضورش در مدرسه آن را ‏شنيده، به سينما برود. فکر مي کنم پخش تلويزيوني صد در صد موفق تراست. ‏
‏<‏strong‏>اگر از ابراهيم خليل ا... و شخصيت ساره که شما ايفاگر آن بوديد، ناگفته اي باقي ماند؟<‏‎/strong‏>‏تنها چيزي که بايد بگويم اين است که اميدوارم اين فيلم و يا مجموعه تلويزيوني براي تماشاگر قابل قبول بوده باشد. با ‏توجه به امکانات و زمان کمي که ما در اختيار داشتيم. چون همانطورکه مي دانيد کارهاي تاريخي معمولا زمان زيادي ‏نيار دارند، درحالي که تصويربرداري اين کار فقط پنجاه روز طول کشيد. اميدوارم هم عموم مردم وهم دست اندرکاران ‏از ديدن اين کار راضي باشند. ‏
‏<‏strong‏>پيشنهاد جديد براي بازي داشته ايد؟<‏‎/strong‏>‏بله، چند پيشنهاد داشتم، اما اصولا وقتي که سر کار هستم، نمي توانم قول کار ديگري را بدهم. کما اينکه براي الان هم ‏انجام مي دهم دو ماه صحبت شده بود و چند روز ديگر اين دو ماه به پايان مي رسد و هنوز30 درصد از کار مانده ‏است. به همين دليل ترجيح مي دهم تا روزهاي پاياني اين کار روي هيچ پيشنهادي فکر نکنم. ‏
‎ ‎






















گفت وگو♦ سينماي جهان


‏برادران مينه سوتايي کوئن با هر فيلم خود بر مقام و موقعيت خود در ميان فيلمسازان امروز دنيا افزوده اند. و اينک ‏آخرين فيلم آنها- پيرمردها وطني ندارند، يکي از 5 مدعي اسکار امسال که اميدهاي زيادي به آن بسته شده- نيز مي رود ‏تا تبديل به کلاسيک مدرن شود. برادران کوئن در کارنامه 20 سال فيلمسازي خود، تنها زير 12 فيلم امضاي خود را ‏انداخته اند. اما بدون شک هيچ کدام از آن فيلم ها به اندازه پيرمردها وطني ندارند مورد توجه همزمان منتقدان و ‏تماشاگران نبوده است. از اين رو آخرين مصاحبه با اين دو برادر هنرمند درباره اقتباس شان از نوشته کورمک مک ‏کورتي را براي شما انتخاب و ترجمه کرده ايم...‏
‏گفت و گو با برادران کوئن‏<‏strong‏>ما فيلم هاي کوچک مي سازيم<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>چرا اين کتاب؟<‏‎/strong‏>‏
جوئل: راستش را بخواهيد اين کتاب را ما انتخاب نکرديم. اسکات رودين که حقوق برگردان سينمايي قصه را خريده ‏بود، حدود يک سال قبل آن را براي ما فرستاد. پرسيد که آيا قصه براي ما جذاب هست يا نه، ما هم قصه را خوانديم. ‏البته قبلاً هم قصه هاي ديگري از کورمک مک کارتي را با لذت خوانده بوديم. از اين يکي هم خوش مان آمد. فقط بايد ‏بگويم فکر اين که از روي آن يک فيلم بسازيم، ما را خيلي به هيجان آورد.‏
‏<‏strong‏>روايت غير خطي کتاب را عمداً از فيلم حذف کرديد؟<‏‎/strong‏>‏جوئل: آگاهانه نبود. فقط سعي مي کرديم کتاب را به فيلم تبديل کنيم. مسئله انتخاب روش درست روايت کردن بود. اين ‏که واقعاً چطور مي شود اين کتاب را به فيلم برگرداند.‏
‏<‏strong‏>فيلمبرداري در نيويورک چه حسي داشت؟<‏‎/strong‏>‏ايتن: متفاوت بود. ما در نيويورک زندگي مي کنيم، اما قبلاً هيچ فيلمي در آنجا نساخته بوديم. نصف شب ها براي ‏خوابيدن به خانه برنگشته بوديم. تجربه جالبي بود.‏

‏<‏strong‏>سختي هاي کار در اين شهر چيست؟<‏‎/strong‏>‏جوئل: قبلاً هم با ستاره هاي بزرگ کار کرده بوديم، اما اين بار در محيط شهري نبود. به همين خاطر کمي فرق داشت. ‏و همان طوري که ايتن گفت، قبلاً براي ساختن فيلم به جاهاي دوري مي رفتيم. در طول اين دوره کاري به نوعي مطلقه ‏حساب مي شوي. ‏
‏<‏strong‏>خوب، چرا فيلم را در نيومکزيکو ساختيد؟<‏‎/strong‏>‏جوئل: ارزاني.‏ايتن: به خاطر مسائل مالي. مي دانيد قصه در غرب تگزاس اتفاق مي افتد. دو هفته در مارفا فيلمبرداري کرديم. چشم ‏اندازهاي خاص تگزاس را مي توانيد ببينيد، چون که نيومکزيکو لوکيشن هاي بي نظيري در اختيارتان قرار مي دهد. از ‏طرف ديگر نيومکزيکو با وجود اين که غرب تگزاس نبود، ولي چيزهايي به ما عرضه مي کرد که در آنجا نمي ‏توانستيم پيدا کنيم. حتي چيزهايي را که نمي توانستيم در فلمينگتون يا نيوجرسي فيلمبرداري کنيم، در آنجا گرفتيم. ‏
‏<‏strong‏>هنرورها را چطور پيدا کرديد؟<‏‎/strong‏>‏جوئل: اغلب بازيگرها از لس آنجلس يا نيويورک آمدند. در حقيقت تعدادشان خيلي هم زياد نبود. هنرورها عموماً از ‏اهالي نيومکزيکو يا تگزاس بودند. راستش مي توانم بگويم که تگزاس محيط مناسبي براي بازيگرها دارد. ‏

‏<‏strong‏>جاش برولين گفته که در فيلمبرداري آزمايشي مورد پسند شما قرار نگرفته بود؟<‏‎/strong‏>‏جوئل: بله، ولي بايد بگويم او يک دروغگوي مشهور است. اين سوال خوبي است. خاوير قبل از جاش براي گروه ‏بازيگران انتخاب شده بود. تامي و خاوير خيلي زود به گروه ملحق شدند. تامي اولين نفر بود، راستش ليست کوتاهي از ‏آدم هايي که بتوانند از پس اين کار بر بيايند، در دست داستيم. او يکي از بهترين بازيگران دوره خودش است. ‏ايتن: اگر تامي اين را بشنود، خيلي خوشحال مي شود. به او پيشنهاد بازي در اين نقش را کرديم چون لعنتي واقعاً پير ‏است. ‏
جوئل: راستش اينه که به خاطر اين موضوع حتي يک روز فيلمبرداري را تعطيل کرديم. به من گفته بود: "من فقط 59 ‏سالمه". خاوير آدم کمي پيچيده تري است. اگر يک روز شانس اين را داشته باشي که خاوير باردم را در فيلمي ‏کارگرداني کني، بايد اين کار را بکني. بازيگر فوق العاده اي است. ولي مشکل اين بود که در گروه بازيگرها خاوير ‏باردم و تامي لي جونز را داشتيم، ولي فقط يک قصه درباره اين سه نفر وجود داشت و بايد در فيلم به يک اندازه سهم ‏مي داشتند. براي حل اين مشکل بايد بازيگري پيدا مي کرديم که تعادل را ميان اين دو نفر برقرار کند. با آدم هاي زيادي ‏ملاقات کرديم اما تا وقتي که جاش را پيدا نکرديم، راضي نشديم.‏
‏<‏strong‏><‏strong‏>آرايش موي خاوير را شما انتخاب کرديد يا پيشنهاد خودش بود؟<‏‎/strong‏>‏جوئل: نه او پيشنهاد نکرد. اما وقتي اين موضوع را با او در ميان گذاشتيم، خوشش آمد.‏ايتن: در واقع طراحي لباس ها و چهره پردازي به عنوان نشانه هاي يک دوره، محصول يک تحقيق اساسي درباره نوع ‏زندگي در يک مقطع زماني خاص است، يعني تگزاس دهه 1980. عکس هاي آرشيوي زيادي مربوط به مکان ها و ‏زمان هاي مختلف را تماشا کرديم. مسئولين گروه طراحي لباس عکس هاي آدمي را پيدا کردند که در سال 1979 در ‏يک بار گرفته شده بود. آرايش مو و لباس هاي ترسناکي داشت. کمي بيشتر دقيق شديم و ديديم که يارو عين جنايتکار ‏هاي رواني ديده مي شود. خاوير هم خوشش آمد. ‏

‏<‏strong‏>نحوه همکاري تان با راجر ديکينز مدير فيلمبرداري چطور بود؟<‏‎/strong‏>‏ايتن: استوري بورد داشتيم؟ آره. راجر حتي يک دونه هم نکشيد. به خاطر محدوديت زماني از روي استوري بورد يک ‏طرح کلي تهيه کرديم. دوباره با او روي آنها کار کرديم و بعد شروع به فيلمبرداي کرديم. درباره اين که فيلم بايد در کل ‏چطور بايد ديده شود، مرتبا با او بحث مي کرديم، ولي وقتي شروع به فيلمبراري مي کرديم همه اينها را فراموش مي ‏شد. همه چيزهايي که درباره آنها به تصميم هاي قطعي رسيده بويدم، فراموش مي کرديم. روز به روز و صحنه به ‏صحنه فيلمبرداري مي کرديم.‏
‏<‏strong‏>نقدها را دنبال مي کنيد؟<‏‎/strong‏>‏ايتن: فيلم به فيلم فرق مي کند. فيلم هاي کوچک هميشه بيشتر به نقدهاي مثبت احتياج دارند. ما هم فيلم هاي کوچک مي ‏سازيم. و بله، نقدها مفيد هستند. ‏


















پيام رهنما و مهدي کيانيان

]
با نزديک شدن به نيمه بهمن ماه، همچون سال هاي گذشته پخش مجموعه هاي تلويزيوني مناسبتي از شبکه هاي مختلف ‏سيما آغاز مي شود. اما مجموعه هاي موفقي که در ماه هاي اخير پخش شده اند و يا هنوز در حال پخش هستند، ‏طرفداران خود دارند. سريال هايي چون ساعت شني، مار و پله و... که برخي نيز جنجال آفرين بوده اند. با بازيگران ‏چند مجموعه موفق تلويزيوني گپ زده ايم.. ‏
‏گفت و گو با عليرضا کمالي نژاد‏‏<‏strong‏>پشيمان نيستم !!<‏‎/strong‏>‏
عليرضا کمالي نژاد از بازيگران جواني ست که حضور و موقعيت خود را با سريال پر طرفدار " نرگس" تثبيت کرد. ‏او هم اکنون در فيلم سينمايي ملک سليمان به کارگرداني شهريار بحراني مشغول بازي است و چندي پيش سريال " گل ‏بارون زده " با بازي او از شبکه سوم پخش شد. به همين بهانه با او گفت و گويي انجام داده ايم. ‏
‏<‏strong‏>گل بارون زده هم تمام شد، اول از کاري صحبت کنيد که درحال حاضر مشغول آن هستيد تا برويم سراغ ‏اصل مطلب، گريم فعلي تان مربوط به چه کاري ست؟<‏‎/strong‏>‏الان مشغول بازي در فيلم ملک سليمان به نويسندگي و کارگرداني شهريار بحراني هستم. که البته از چهاردهم مهر ‏جلوي دوربين رفتم. جالب است بدانيد اين اولين فيلمي است که براساس استانداردهاي جهاني کار مي شود. ‏
‏<‏strong‏>برويم سراغ گل بارون زده و نظراتي که پيرامون اين سريال از گوشه و کنار شنيده شد و حتما به گوش شما ‏هم رسيد؟<‏‎/strong‏>‏بله، خيلي از اين کار انتقاد شد. ‏
‏<‏strong‏>و چقدر با آن موافق بوديد؟<‏‎/strong‏>‏با بخشي از اين انتقادات موافق بودم و با يکسري از صحبت هايي هم که شد موافق نيستم. يک سري انتقادات درست ‏است و فکر مي کنم يکسري ديگر، بيرون گود نشستن و گفتن لنگش کن است... ‏
‏<‏strong‏>براي کداميک از انتقاداتي که مي شنيدي، توجيه داري يا...<‏‎/strong‏>‏ببينيد، مثلاً اين سريال را با سريال هايي که همزمان با آن پخش مي شد، مقايسه مي کردند که من به جرات مي توانم ‏بگويم بودجه گل بارون زده يک پنجم يا حتي کمتر از آن مجموعه ها بود. ‏
‏<‏strong‏>معتقد هستيد که کيفيت اين کار به بودجه اش هم بر مي گردد؟<‏‎/strong‏>‏فکر مي کنم خوب است تيتراژ يک کار را تا به آخر ببينيم. وقتي که مشخص است اين کار سفارش شبکه آفتاب " استان ‏مرکزي" است، مي توانيم متوجه بشويم که اين کار محصول يک شبکه استاني با يک بودجه مشخص و تعريف خاص ‏خودش هست. ‏
‏<‏strong‏>به نظر شما فيلمنامه و در اصل بن و مايه اين مجموعه تلويزيوني از سطح خوبي به لحاظ نوشتاري و ‏داستاني برخوردار بود؟<‏‎/strong‏>‏به نظر من فيلمنامه و حتي شخصيت ها مقداري نمک و فلفل کم داشت. به هرحال شخصيت ها هستند که داستان را به هم ‏وصل مي کنند و گرنه شما مي توانيد يک داستان بخوانيد به نام گل بارون زده، خود آقاي رنجبر هم به اين مسئله واقف ‏هستند. من فکر مي کنم اين متن يک اثر متوسط روبه خوب بود. که البته داستاني کليشه اي داشت. ببينيد براي يک ‏بازيگر هنگام انتخاب يک کار دو چيز مهم است يکي فيلمنامه و ديگري سازنده، اما خيلي کارها هم بوده که متن خوبي ‏داشته، اما نتيجه آن چيزي که فکر مي کردي از آب در نيامده است. اين مسئله در سينما هم اتفاق مي افتد. ‏
‏<‏strong‏>به هرحال فرصت خوبي بود براي عليرضا کمالي نژاد تا در يک نقش محوري خودش را نشان ‏بدهد.<‏‎/strong‏>‏بله، هم يک نقش محوري بود وهم اينکه قرارگرفتن در کنار بسياري از افراد با تجربه براي من بسيار مفيد بود. من ‏بازي در کنار خانم ثريا قاسمي را براي دومين بار تجربه کردم، قبلا دوباره زندگي را در کنار ايشان بازي کردم. من ‏معتقد هستم که بازيگر سر هر کاري مي رود حتي اگر هيچ چيزي نداشته باشد محفل خوبي براي يادگيري است. در کنار ‏داود رشيدي، رضا بابک و جمشيد جهانزاده بودن به اعتقاد من براي هر بازيگر جواني غنيمت است. ‏
‏<‏strong‏>از بازي خودت در اين کار راضي بودي، به آنچه مي خواستي دست پيدا کردي؟<‏‎/strong‏>‏الان نمي توانم پاسخ اين سوال تان را بدهم. شايد يک سال ديگر بتوانم پاسخ اين سوال تان را بدهم وقتي که کار جلوي ‏چشم است نمي توان به نقايص و نقاط قوت کارت پي ببري. بايد از کار فاصله بگيري تا بتواني در موردش قضاوت ‏کني، چون مطمئناً عقيده و نظري که زمان توليد داشتم در زمان پخش نداشتم و آن نظر با عقيده يک سال ديگر من هم ‏بسيار متفاوت خواهد بود. اما در کل نظر تماشاگر عام "تاکيد مي کنم تماشاگر عام نه اهل فن" اين بوده که ارتباط ‏برقرار شده است. ‏
‏<‏strong‏>و نا گفته هاي گل بارون زده...<‏‎/strong‏>‏من فکر مي کنم عباس رنجبر تمام تلاش خودش را کرد، ما هم نبايد توقع معجزه داشته باشيم چون به هرحال هر کاري ‏نياز به بودجه اي دارد. من از تمام بازيگران با تجربه و جوان اين کار ياد گرفتم و تجربه به دست آوردم. نظر منتقد هم ‏براي من مهم است. اما در کل از اينکه در سريال گل بارون زده حضور داشتم پشيمان نيستم. ‏

گفت و گوبا مهراوه شريفي نيا‏<‏strong‏>همه، همه چيز را برعکس فهميده اند!!<‏‎/strong‏>‏
نمايش سريال "ساعت شني" با اقبال بينندگان و بروز جنجال هاي فراوان همراه بود. با اغلب بازيگران اين مجموعه در ‏شماره هاي قبل گفت و گو کرديم، اما بازيگر يکي از شخصيت هاي اصلي- مهشيد- آن زمان در دسترس نبود. با توجه ‏به اهميت نقش مهشيد که عمده بار داستان بر دوش وي قرار دارد-از مشکلات اجاره رحم گرفته تا فقر و نداري و بي ‏خانماني زنان-با ايفاگر نقش وي "مهراوه شريفي نيا"‏‎ ‎گفت و گو کرده ايم. ‏
‏<‏strong‏>براي بازي در شخصيت مهشيد از جانب پدر دعوت به کار شديد؟<‏‎/strong‏>‏هم از طرف پدرم وهم از طرف آقاي بهراميان انتخاب شدم. ‏
‏<‏strong‏>جذابيت هايي که سريال "ساعت شني" براي شما داشت چه بود؟<‏‎/strong‏>‏قصه "ساعت شني" يک قصه پر از گشودن چشم انسان ها بود. داستان هايي را در کنار هم داشت که باعث مي شد ‏انسان ها با چشم بازتر به مسائل جامعه نگاه کنند. من خيلي خوشحال بودم از اينکه قرار است سريالي ساخته شود که ‏درآن به مسئله اي مي پردازد که تا به حال در جامعه ما مسکوت مانده است. از اجاره دادن رحم تا مشکلات زنان بي ‏سرپرست، فقير، بي خانمان و همه اينها. اينکه دريک سريال به همه اين مشکلات پرداخته شود و راه حل هم براي آنها ‏داده شود و از همه مهم تر با يک ديد مثبت به اين مشکلات نگاه شود براي من جذابيت داشت. ‏
‏<‏strong‏>از زماني که با فيلمنامه و شخصيت مهشيد آشنا شديد تا زماني که مقابل دوربين بهراميان بازي تان را آغاز ‏کرديد، پرداخت شخصيتي براي شما چگونه صورت گرفت؟<‏‎/strong‏>‏از زمان عقد قرارداد تا شروع فيلمبرداري من حدود 10 روز فرصت داشتم تا با مهشيد آشنا شوم. متاسفانه فقط متن 10 ‏قسمت اول سريال آماده بود و بقيه به مرور در حين تصويربرداري به دست ما رسيد. من براي رسيدن به شخصيت ‏مهشيد دو بخش را در نظر گرفتم. يکي مشخصات ظاهري مهشيد تند و عاميانه حرف زدن و به کار نبردن کلمات ادبي، ‏تند راه رفتن، زود کارکردن و افتادگي بدني بود. به اضافه نگاه مطيع در برابر زهره و ماهرخ و نگاه قدرتمند و با ‏صلابت در برخورد با خانواده اش. براي رسيدن به خصائص دروني او هزار بار متن را خواندم و خودم را در شرايط ‏فرضي زندگي مهشيد تجسم کردم و تلاش کردم به مدت 8 ماه که در هيچ لحظه اي از نوع زيستن مهشيد غافل نشوم و ‏مهراوه هيچ راهي در او پيدا نکند. ‏
‏<‏strong‏>بهراميان در اين راه چقدر موثر واقع بود؟<‏‎/strong‏>‏بسيار بسيار زياد. آقاي بهراميان انسان بسيار با شعور و کارگردان توانايي است. در طول کار ايشان در هيچ لحظه اي ‏از بازي بازيگرانش غافل نبود و کوچک ترين اشکالات و ريزه کاري ها را به ما گوشزد مي کرد و وقتي همه چيز ‏خوب پيش مي رفت با تشکرهاي پرانرژي و لبخندهايش به استقبال بازيگر مي آمد. او هميشه با صبر و حوصله به ‏سوال هاي من پاسخ مي داد و اعتماد به نفس مرا احيا مي کرد. از پيشنهادهاي خوب استقبال مي کرد و هر جا که متوجه ‏نقص تکنيکي يا کاستي حسي در من مي شد مستقيم و غيرمستقيم مرا در جهت رفع آن هدايت مي کرد. ‏
‏<‏strong‏>به نظر شما چقدر مميزي ها در طول داستان اثر داشته است؟<‏‎/strong‏>‏خيلي خيلي خيلي.... اين سئوال قلبم را پر از غصه کرد. متاسفانه روز به روز هم سانسور و زمان پخش نامناسب لطمه ‏بيشتري به سريال مي زند. اولين بار وقتي در قسمت نهم ديدم تمام صحنه هاي که مهشيد به خاطر وجود بچه از پدرش ‏کتک مفصلي مي خورد حذف شده بغض کردم... چقدر در اين سکانس ها من کتک خورده بودم، چقدر به در و ديوار ‏کوبيده شدم... و از همه اين سکانس ها فقط يک سکانس گريه باقي مانده بود با يک صورت متورم که دليلش هم معلوم ‏نبود... ! و تازه از قسمت نهم بود که سانسور واقعي شروع شد. صحنه هاي خانه قناري نصف شدن، کتک خوردن مجدد ‏من در بازگشت من به خانه پدرم حذف شد... تمام قصه شعله و دستشويي عمومي حاصل دو شب زحمت و خوابيدن من ‏در دستشويي پارک قيطريه بود که حذف شد... که چقدر بازي در اين سکانس ها را دوست داشتم و برايشان زحمت ‏کشيده بودم. وقتي به همين راحتي حاصل زحمات شما قيچي مي شود نمي دانم ديگر چه انگيزه اي مي ماند. در هر حال ‏متاسفانه اين سريال به شدت حساسيت برانگيز شده و نمي دانم چرا همه، همه چيز را برعکس فهميده اند. سريال به اين ‏آموزندگي و آگاه کننده را مخالف با اهداف جامعه مي دانند. ‏
‏<‏strong‏>در بعضي سريال ها ما شاهديم که مجموعه از ريتم کند رنج مي برد ولي اين سريال بيش از حد با ريتم تند ‏مواجه است...<‏‎/strong‏>‏بله قبول دارم و به نظر من اين نقطه قوت سريال است. ‏
‏<‏strong‏>شايد مميزي هاي بيش از حد باعث اين روند شده، طوري که در بعضي قسمت ها ماجراهاي ماهرخ بيش از ‏حد به نمايش درمي آيد و در بعضي قسمت ها زياد بازي ندارد...<‏‎/strong‏>‏اين را صد در صد قبول دارم. وقتي در اثر مميزي، قسمت هايي از قصه به طور کامل حذف مي شود به طوري که سه ‏قسمت را در يک قسمت پخش مي کنند، به ناچار اتفاقات در فاصله زمان کمتري به هم متصل مي شود که اين مسئله ‏گذر زمان کافي براي رخداد وقايع را از بين مي برد و باعث سردرگمي بيننده و از دست رفتن سير منطقي قصه گاهي ‏نيز تأکيد غير ضروري بر مسائل ساده مي شود. متاسفانه اين مميزي ها نه تنها سکانس هاي حذف شده بلکه به قسمت ‏هاي حذف نشده هم لطمه زده و باعث شده تا حس درست به مخاطب منتقل نشود. ‏
‏<‏strong‏>کمي از کارها و پيشنهادهاي جديدتان بگوييد...<‏‎/strong‏>‏آخرين کارم بازي در تله فيلم سيروس مقدم بود که تجربه بسيار خوبي بود. همچنين در اولين کار پرند زاهدي با نام ‏‏"عروس زندان" ايفاي نقش کردم که نقشم نيز در آنجا جالب و متفاوت بود. ‏

گفت وگو‎ ‎با مريم خدارحمي‏<‏strong‏>در کنار حرفه اي ها<‏‎/strong‏>‏
مريم خدارحمي متولد1362، يکي از بازيگران جوان مجموعه "يک وجب خاک" است. او پيش از اين مجموعه در ‏توليدات سيماي اصفهان چون "گلهاي شمعداني"، "نقش جهان" و... بازي داشته است. مجموعه هاي پاي پياده، سايه اي ‏در تاريکي، خانه شش در و تله فيلم سفر به برج حمود از ديگر کارهاي او به شمار مي آيد. ‏
‏<‏strong‏>همکاري شما با مجموعه "يک وجب خاک" چگونه شکل گرفت؟<‏‎/strong‏>‏من پيش از اين در مجموعه "پاي پياده" به کارگرداني اصغر توسلي و نهيه کنندگي بهروز مفيد بازي داشته ام، اما ‏حضورم، حضور کم رنگي بود و ضبط کار هم در اصفهان انجام شد. تا اينکه براي ضبط اين پروژه آقاي مفيد با من ‏تماس گرفتند و گفتند به تهران مي آيي؟‎ ‎من هم با کمال ميل پذيرفتم. ‏
‏<‏strong‏>با توجه به اينکه فقط چند قسمت ابتدايي کار در مورد شخصيت هاي داستان نوشته شده بود، از چگونگي ‏شکل گيري کاراکتر "آرام" برايمان بگوييد.<‏‎/strong‏>‏بله، زماني که من با پروژه قرار داد بستم، فيلمنامه به طور کامل آماده نبود. فقط چهار قسمت ابتدايي آن نوشته شده بود. ‏من هم به دليل اينکه بازيگران پيشکسوت و اساتيد تلويزيون قرار است با من همکاري کنند بدون اينکه متن را دراختيار ‏داشته باشم پذيرفتم با دوستان و بزرگواران همکاري کنم. ‏
‏<‏strong‏>به نظر رسيد بيشتر تعاملات بازيگري شما با برزو ارجمند و همتي بود؟<‏‎/strong‏>‏بله. اغلب بده بستان هاي بازي با اين دو دوست من بود. آنها در ارائه بهتر نقش کمک هاي زيادي به من کردند. ‏
‏<‏strong‏>درباره نحوه هدايت علي عبدالعلي زاده به عنوان کارگردان سريال توضيح دهيد؟<‏‎/strong‏>‏به نظر من ايشان کارگردان بسيار خوبي هستند. مي دانيد که همزمان با پخش کار ما قسمتهاي آتي را هم ضبط مي ‏کرديم. اين مساله استرس و فشار را بر عوامل دوچندان مي کند. ايشان کارگردان بسيار آرام و صبوري هستند و در ‏هنگام ضبط فقط به ما انرژي مثبت مي دادند. من با ايشان بسيار راحت بودم و هميشه به کنترل جو آرام پشت صحنه ‏توسط ايشان دقت مي کردم. ‏
‏<‏strong‏>گويا بخش هاي پاياني سريال توسط کارگرداني ديگر ساخته شد. نمي ترسيديد اين تغييري در ساختار بازي ‏شما به وجود آورد؟<‏‎/strong‏>‏خير. به نظرم هر دو کارگردان اثر به کارشان بسيار مسلط بودند و آقاي باباپور هم با علم قبلي و مطالعات انجام شده ‏برروي بازي بازيگران به عنوان کارگردان بر مجموعه سوار شد. ‏
‏<‏strong‏>در صحبت هايتان گفتيد در مجموعه اي ديگري هم بازي داشتيد که توليد آنها بيشتر در اصفهان شکل گرفته ‏است اما با بازي در اين پروژه بيشتر به بينندگان شناسانده مي شويد.<‏‎/strong‏>‏صد درصد به خصوص اينکه کار مناسبي ماه رمضان بود و شبکه سوم با برد مخاطبي که دارد نقش به سزايي براي ‏شناساندن بازيگر به مردم دارد. ‏
‏<‏strong‏>پس اينکه قبول کرديد در اين سريال بازي کنيد به ديده شدن هم در اين سريال مربوط مي شود.<‏‎/strong‏> بله قبول دارم اين عامل را هم در پذيرفتن نقش "آرام" مدنظر داشتم. ‏
‏<‏strong‏>به نظر مي آيد ته لهجه اصفهاني هم داريد. اين را درکار چگونه کنترل کرديد؟<‏‎/strong‏>‏اين ته لهجه مشکلي برايم به وجود نمي آورد. زماني که بخواهم حسي بگيرم و صحبتي کنم آن را به طور کامل کنترل ‏مي کنم و به همين ميزان اگر لازم باشد در کاري به طور کامل لهجه اصفهاني را اجرا مي کنم. ‏
‏<‏strong‏>از تجربه کار مناسبي با اين شرايط فيلمبرداري راضي بوديد؟<‏‎/strong‏>‏تجربه بسيار سختي بود. با اينکه کار من به نسبت ساده تر از ديگران بود اما مي ديدم که چه تلاش و زحمتي براي توليد ‏چنين کاري لازم است. فکر مي کنم عمده دليلي که از بازيگران حرفه اي زيادي استفاده کردند اين بود که اتلاف زمان ‏کمتري را درپي داشته باشند. من هم بازيگر حرفه اي نيستم اما بايد تمام تلاشم را مي کردم تا خودم را به سطح آنها ‏برسانم. به لحاظ اقامت در تهران هم اصلا به من فشار نمي آمد چون در رفت و آمد در بين تهران اصفهان بودم و هستم. ‏
‏<‏strong‏>در اصفهان استقبال مخاطبان از سريال شما چگونه بود؟<‏‎/strong‏>‏مردم خيلي از کار خوششان آمد. چون تنها کار طنز امسال "يک وجب خاک" بود. طبيعتاً مردم با کار ارتباط بيشتري ‏برقرار کردند به دليل اينکه بلافاصله پس از افطار هم روي آنتن مي رفت. در اصفهان دوستان هم مرا تشويق مي کنند ‏که بهترين را انتخاب کردي. ‏
‏<‏strong‏>فکر مي کني درآينده اتفاقات بهتري هم برايت بيفتد؟<‏‎/strong‏>‏بله حتما. من تمام تلاش خودم را مي کنم و باور کنيد لحظه اي از کار خودم غافل نيستم. هميشه به اين اميدوارم که بتوانم ‏در آينده بازيهاي بهتري را داشته باشم تا مورد توجه مردم عزيزم قرارگيرد.

























کتاب روز♦ کتاب






‎‎زن آزاري در قصه ها و تاريخ‎‎

شكوفه تقينشر باران، سوئد، چاپ اول 1386‏
کتاب زن‌آزاري در قصه‌ها و تاريخ يک اثر پزوهشي به‌قلم شکوفه تقي است که به‌وسيله نشر باران در ‏استکهلم چاپ و منتشر شده است.‏
تاريخ، قصه‌هاي عاميانه، آداب و رسوم اجتماعي و باورهاي مذهبي نشان مي‌دهند که زن همواره با خشونت ‏مورد تحقير و آزار قرار گرفته است. تاريخ مي‌گويد زنان در بسياري از نقاط جهان به‌جرم زن به‌دنيا آمدن، ‏زنده به‌گور شده‌اند. تاريخ مجازات‌هاي مذهبي و اجتماعي مي‌گويد اگر مردي از زنش، دخترش، مادرش و ‏خواهرش کوچک‌ترين خلافي ببيند يا بشنود که احتمالا جنبه‌ جنسي داشته باشد، مرد اجازه دارد زن را مثله ‏کند، بي‌آن‌که مجازاتي برايش وجود داشته باشد. ‏
قصه‌هاي عاميانه مي‌گويد اگر زني نازا بوده يا براي مرد فرزند پسر نمي‌آورده، مرد اجازه داشته او را ‏نيمه‌شب در سرما و تاريکي از خانه بيرون يا در سياه‌چالي زنداني کند. زن تنها روزي از آن گور دست‌ساز ‏بيرون مي‌آمده که مردي ديگر به‌طور مثال پسرش به عرصه‌ وجود مي‌رسيده و وسيله‌ خلاصي او را فراهم ‏مي‌کرده است.‏
آداب و رسوم نشان مي‌دهند که در مراسم عروسي، مرد، زن را تحت عنوان مهريه و يا شيربها مي‌خريده و ‏هنوز هم مي‌خرد. همان آداب و رسوم در نقطه‌اي از جهان مي‌گويد مرد بايد با چوب بر سر عروسش بکوبد و ‏يا به بالاي بام برود تا زن از زير پايش رد شود. ‏
قوانين اجتماعي و مذهبي در بعضي جوامع مي‌گويد زن براي برآورد نياز جنسي مرد هر چقدر هم کودک ‏باشد، رسيده و بالغ محسوب مي‌شود و براي برخورداري از حقوق مالي و ساير حقوق انساني، هرچقدر هم ‏توانا و خردمند باشد، هنوز ناقص‌العقل به‌حساب مي‌آيد. ‏
در بسياري از متون مذهبي در تاكيد بر دو اصل در رابطه با زنان اتفاق نظر وجود دارد: يك، زن بالقوه ‏داراي نيروي جنسي مخرب و شيطاني است و دو: فاقد قوه‌ عقلاني است. به‌همين دليل است كه در اغلب متون ‏سفارش مي‌شود كه مرد مي‌بايست امكان هشياري قدرت جنسي را در زن چنان تحقير و لگدكوب كند كه اين ‏نيرو در زن مجال سربلند كردن نيابد و ديگر اين‌که بهدليل فقدان عقل و امكان گول خوردن، او را دائم زير ‏‏سلطه و نفوذ خود داشته باشد.‏
به‌عقيده‌ شکوفه تقي، «پشت هر خشونتي که ابراز مي‌شود ترسي دروني و پشت هر تحقيري که به‌کسي روا ‏داشته مي‌شود حسادت و احساس خودکم‌بيني نهفته است و اگر تاريخ بشر پر از خشونت و تحقير نسبت به‌زن ‏است در واقع گواه ترس مردها از زن‌ها و احساس خودکم‌بيني‌شان در برابر زنان است.»‏
در اين کتاب تاکيد مي شود آن‌چه از ديد قوانين مذهبي و اجتماعي پاره اي جوامع، درباره‌ زنان، ضد ارزش و ‏کفرآميز به‌شمار مي‌آمده، در دوره اي ديگر تبديل به باوري قدسي شده است. تنها بازي قدرت و تلقي مردانه ‏از آن بوده که قدسي را به شيطاني و به عکس بدل کرده است. ‏کتاب زن‌آزاري در قصه‌ها و تاريخ، نه‌تنها به‌سابقه اين ديوانگاري در قصه ها، تاريخ، متون مذهبي، آداب و ‏رسوم مي‌پردازد بلکه علل آن را نيز مورد بررسي قرار مي‌دهد. هم چنين مي کوشد نشان دهد ضعف مردان ‏در رابطه با تسلط بر قواي جنسي سبب خداانگاري خود و ديوانگاري زن شده است.‏
نويسنده کتاب را در دو بخش تنظيم کرده است. هدف بخش اول که در هشت فصل تنظيم شده اين است که ‏سابقه بيماري زن آزاري را نشان دهد و دلايل تاريخي و اجتماعي آن را ريشه‌يابي کند. نگارنده در فصول اول ‏و دوم به حقوقي که جامعه و قانون تحت عنوان صاحب نخستين دختر به‌مرد سپرده است مي پردازد و عواقب ‏تخطي از آن و يا تجاوز به آن را شرح مي‌دهد. هم چنين مي‌کوشد نشان دهد چگونه متون مذهبي در کنار ‏فرهنگ شفاهي آن مجازات ها را توجيه مي کنند. در فصل سوم در مورد باکره‌گي و دلايل اهميت آن از ديد ‏مردان بحث مي شود. ‏
فصل چهارم به‌قاعدگي و ارتباط آن با ديوانگاري زن اختصاص دارد. در اين فصل مطرح مي شود که چگونه ‏و چرا يک نماد واحد در رابطه با زنان در يک دوره، رمزي قدسي و در زماني ديگر به‌رمزي شيطاني مبدل ‏شده است. ‏
موضوع فصل پنجم، هشياري جنسي زن و عواقب و مجازات‌هاي مربوط به آن است. هم چنين نشان داده مي ‏شود نماد مار در ارتباط با مرد صورتي قدسي و در رابطه با زن تصويري شيطاني پيدا مي کند. نگارنده در ‏فصل ششم نه تنها شکار و دزديدن زنان را به عنوان يک رسم بررسي مي کند که به‌ريشه‌يابي آن مي پردازد. ‏ضمن آن که سعي مي کند نشان دهد بين نحوه امرار معاش و برخورد مالکانه با زن ارتباطي مستقيم وجود ‏دارد.‏
هدف فصل هفتم نشان دادن تأثير فقه و متون مذهبي بر فرهنگ شفاهي است. هم چنين نشان داده مي شود که ‏وجود تاريخي زنان نامي يا مادران درستکار انکار شده تا بتوان زنان را موجوداتي احمق و خيانتکار معرفي ‏کرد و به اين ترتيب در اعمال تسلط بر ايشان تمهيد کم‌تري به‌کار برد. ‏
موضوع فصل هشتم، رفتار عرف جامعه به‌صورت عام و رفتار شوهر به‌صورت خاص با زن در رابطه با ‏باروري و فرزندآوري است.‏
بخش دوم اين دفتر به پنج فصل تقسيم مي شود و موضوع آن نشان دادن توانايي هاي زنان است که در تاريخ ‏و قصه ها گاه بسيار بي اهميت قلمداد شده و گاه کاملاً انکار شده است. ‏
فصل اول از بخش دوم به زنان و حکومت اختصاص دارد. اين فصل به‌حضور زنان در تاريخ، اسطوره و ‏قصه هاي ايراني و انتظار مردان مي‌پردازد. موضوع فصل دوم زنان روحاني يا حتي جادوگر است که ‏علي‌رغم توانايي هاي فراوان گمنام مانده اند. فصل سوم به زنان سپاهي مي پردازد که در لباس مردان خدمت ‏مي کرده اند. فصل چهارم به‌زنان و هنر اختصاص دارد. اين فصل به زنان معروف و گمنامي مي پردازد که ‏با هنرشان حضوري در قصه ها يا فرهنگ شفاهي ندارند اما در تاريخ و سفرنامه ها به وجودشان اشاره شده ‏است. ‏
موضوع فصل پنجم زناني است که از راه جاسوسي و تن فروشي امرار معاش مي کرده اند. از آن جمله اند ‏پيرزنان جاسوس و دلاله گان.‏




<‏strong‏>جرايد فارسي اسلامبول<‏‎/strong‏>‏
‏246 ص، تهران: بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، 1386، چاپ اول
اين كتاب، جلد چهارم از مجموعه «جريان شناسي تحليلي جرايد فارسي» است. اين مجلد به بررسي و معرفي ‏نشريات فارسي زبان اسلامبول، در اواخر دوره قاجار و عصر مشروطيت اختصاص دارد. نشريات فارسي ‏چاپ اسلامبول، در تاريخ سياسي، فكري و ادبي معاصر ايران از اهميت ويژه اي برخوردارند و تاثير بزرگي ‏در زمينه هاي مختلف بر جاي نهادند. عناوين بعضي از مقالات كتاب و نويسندگان آنها عبارتنداز: «آشنايي با ‏جرايد فارسي اسلامبول/زينب شكوري»، «تاسيس و تحولات روزنامه اختر/عبدالحسين نوايي»، «نخستين ‏گزارش نويسي جنگي در مطبوعات ايراني/م. طاري»، «اختر و نسوان/مسعود كوهستاني نژاد»، «تاثير ‏روزنامه اختر بر پديده قانون خواهي در انقلاب مشروطيت/مسلم عباسي». بخشي از كتاب نيز به گفتگوي ‏مفصلي با «رحيم رئيس نيا» با موضوع «پيشگامي اختر در روزنامه نگاري ملي و مردمي ايران» اختصاص ‏دارد. اين مجموعه با گزيده هايي از جرايد فارسي اسلامبول مانند «روزنامه سروش»، «مجله پارس» و ‏‏«روزنامه شمس» به پايان مي رسد. ‏




<‏strong‏>نقش اصفهان در تحول شعر فارسي<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: اسحاق طغياني اسفرجاني‏354 ص، اصفهان: انتشارات دانشگاه اصفهان، 1386، چاپ اول
اصفهان و شاعران آن، از قرن ششم هجري به بعد، تاثير چشمگيري در عرصه ادبيات فارسي داشته اند. در ‏دوره صفويه كه اصفهان به پايتختي برگزيده شد، شاهد شكل گيري سبك خاصي در شعر فارسي در اين شهر ‏هستيم كه به سبك اصفهاني مشهور است. در دوره هاي بعد نيز، اصفهان و مجمع هاي ادبي آن در ايجاد سبك ‏معروف به «سبك بازگشت ادبي» نقشي مهم و تعيين كننده داشتند. در كتاب «نقش اصفهان در تحول شعر ‏فارسي»، نويسنده ضمن معرفي ويژگي هاي اصفهان در زمينه هاي گوناگون و هم چنين معرفي شخصيت ‏هاي برجسته علمي، فرهنگي و ادبي آن از گذشته هاي دور تاكنون، نقش اين شهر تاريخي و فرهنگي در روند ‏تحول شعر فارسي را بررسي كرده است. ‏




<‏strong‏>و ديگران<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: محبوبه ميرقديري‏216 ص، تهران‌: انتشارات روشنگران و مطالعات زنان، 1386، چاپ چهارم
اين رمان زيبا و خواندني، برنده جايزه «مهرگان ادب»، به عنوان رمان برگزيده سال 1385 است. راوي آن ‏زني است كه براي انجام عمل جراحي زنانه در بيمارستاني بستري است. او سال ها پيش، مخفيانه با مردي ‏متاهل دوستي و رابطه مي گيرد؛ مردي كه اكنون سال ها از مرگش مي گذرد. راوي به طور اتفاقي، ‏‏«زينت»، همسر مرد محبوب در گذشته اش را در بيمارستان مي بيند و با پرس و جو از پرستاران و خدمه ‏بيمارستان در مي يابد كه «بهار»، دختر «زينت»، آبستن است. ديدن «بهار» و‌ «زينت» كه راوي را نمي ‏شناسند، براي زن، يادآور «آن مرد» و شيريني ها و بيشتر تلخي هاي گذشته است. سرتاسر رمان به صورت ‏تك گويي دروني روايت مي شود؛ تك گويي كه از لحاظ بازده زماني، يك روز پيش و چند روز پس از عمل ‏جراحي راوي را در بر مي گيرد. زن در درون خود، گاه «آن مرد» و گاه‌ «ريحانه» دوست دوران كودكي ‏اش و بيش از همه «زينت» را مخاطب قرار مي دهد و از اين طريق، روابط پنهاني خود با شوهر «زينت»، ‏شادي هاي زودگذر، دلهره هاي طولاني، حسادت ها، عقده ها و گاه خاطرات دوران كودكي اش را باز مي ‏گويد. ‏






<‏strong‏>آقاجان شازده<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: شهلا سلطاني‏264 ص، تهران: انتشارات فرزان روز، 1385، چاپ دوم
اين كتاب، نوعي خاطره گويي در قالب اتوبيوگرافي است. بازآفريني گذشته خانوادگي بدون پيش داوري، ‏نمايش دقيق آداب و رسوم و باورها و اخلاقيات اشراف ايران، روايت دلنشين و تا حدي برخوردار از زيبايي ‏شناسي ادبي، و گرايش هاي بازگشت به زادبوم از طرف زني فرهيخته و پرورش يافته در فرهنگ غرب، از ‏ويژگي هاي كتاب «آقاجان شازده» است. نويسنده اين خاطرات كه از يك خانواده معروف و قديمي است، با ‏پيگيري هاي پدربزرگش، «آقاجان شازده»، در نوجواني (دهه 50 ميلادي) به انگلستان و بعدها به سويس مي ‏رود تا زير نظر نويسنده نامدار «سيد محمد علي جمالزاه» به «تحصيلات عاليه» بپردازد. و اما «آقاجان ‏شازده» يا «معتمدالدوله»، پسر دردانه «ظل السلطان»، فرزند ارشد «ناصرالدين شاه» بود. «آقاجان شازده» ‏به تحصيل فرزندان و نوه هاي خود توجه زيادي نشان مي داد و تا حد استبداد راي، آنها را به اجراي فرامين ‏آموزشي خود وا مي داشت. نكته هاي طنزآميز و شوخ طبعي راوي كتاب، آن را خواندني كرده است. نقل ‏خاطره كتك خوردن پدر نويسنده از دست زنان برهنه درون حمام و يا تغيير شكل پيشخدمت و راننده‌ «آقاجان ‏شازده» پس از مرگ، نمونه هايي از توانايي داستان پردازي نويسنده است. ‏






<‏strong‏>سرچشمه هاي مضامين شعر امروز ايران<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: ولي الله دروديان‏320 ص، تهران: نشر ني، 1385، چاپ اول
تا آنجا كه مي دانيم هنوز پژوهشي مستقل و كامل درباره تاثير ترجمه شعر و نثر غربي بر شعر و نثر معاصر ‏فارسي انجام نشده است. در يك نگاه كلي مي توان گفت كه تمامي شاعران مطرح دوران مشروطيت به انگيزه ‏نوجويي و نفس زدن در هواي تازه و رهايي از بن بست تلقيد و تكرار كه شعر دوران قاجار به آن مبتلا بود، ‏به ترجمه هاي شعر و ادبيات غربي كه در نشريه هاي اين دوران به فراواني آمده، عنايت داشته اند. بعضي از ‏آنان نيز كه خود، زبان هاي فرانسه يا انگليسي را مي دانستند، محتملا از متن هاي اصلي بهره برده اند. در ‏كتاب «سرچشمه هاي مضامين شعر امروز ايران»، آثاري از شاعراني كه متاثر از شعرا و ادباي مغرب ‏زمين بوده اند، بررسي شده است. «پروين اعتصامي»، «دهخدا»، «شهريار»، «مهدي اخوان ثالث»، «اديب ‏الممالك فراهاني»، «محمد تقي بهار»، «رهي معيري»، «نيما يوشيج»، «ايرج ميرزا» و «نسيم شمال»، از ‏جمله شاعراني هستند كه تاثير پذيري آنها از ادبيات غرب، با ذكر و بررسي نمونه هايي از آثارشان، نشان ‏داده شده است. ‏






<‏strong‏>اين آتش نهفته: تاثير مهرپرستي بر حافظ شيرازي<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: فاطمه ملك زادهبا پيشگفتاري از: عليقلي محمودي بختياري‏524 ص، تهران: نشر هزار، 1386، چاپ اول
در اين كتاب، نويسنده ابتدا به ريشه ها و سرچشمه هاي آيين مهر و تاثير آن بر عقايد مذهبي ايرانيان و هنديان ‏مي پردازد. سپس چگونگي گسترش اين آيين در غرب و تاثير آن بر اديان غربي را بررسي مي كند. بخش ‏اصلي كتاب اما به تاثير مهر و مهرپرستي بر عرفان و تصوف ايران و بازتاب آن در ادبيات فارسي و به ‏خصوص شعر «حافظ» اختصاص دارد. در اين بخش، نويسنده ضمن بررسي تاثير آيين مهر در انديشه ‏‏«سهروردي» و «حافظ»، تجلي و حضور برخي از نمادهاي اين آيين در شعر «حافظ» را نشان مي دهد؛ ‏نمادهايي مانند «مغ»، «پيرمغان»، «مغبچه»، «پير»، «خرابات»، «پيمان»، «مي»، «جام»، «رند» و... كه ‏به دفعات در ديوان «حافظ» تكرار مي شوند. ‏







<‏strong‏>رساله كاتب كرماني<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: ناشناستصحيح و تحشيه: محمد ابراهيم باستاني پاريزي‏358 ص، تهران: نشر علم، 1386، چاپ اول
اين كتاب، رساله اي است كه در زمان حكومت «علينقي ميرزا ركن الدوله» پسر «محمد تقي ميرزا ركن ‏الدوله» - برادر ناصرالدين شاه – بر كرمان نوشته شده است و گزارشي ارزشمند از مهم ترين وقايع اجتماعي ‏و سياسي اين منطقه در سال هاي بحراني 1322 و 1323 ه. ق (يك يا دو سال قبل از انقلاب مشروطه) به ‏دست مي دهد. نويسنده كتاب كه ناشناس است، احتمالا از شاهزادگان قاجاري و شايد هم يك روحاني بوده ‏است. در زمان حكومت يك ساله «علينقي ميرزا ركن الدوله» بر كرمان كه با كم تجربگي و ناپختگي او همراه ‏بود، حوادث مهمي در اين شهر روي داد كه مهم ترين آن، واقعه دعواي شيخي و بالاسري و قضيه چوب زدن ‏و فلك كردن «آيت الله حاج ميرزا محمد رضا» بود. بسياري از مورخان نظير «ناظم الاسلام كرماني»، مسئله ‏شيخيه و بالاسريه در كرمان و چوب خوردن «حاج ميرزا محمد رضا» را از عوامل موثر در تهييج ‏روحانيون مركز و ولايات براي اصرار در به دست آوردن فرمان مشروطيت مي دانند. رساله حاضر درباره ‏اين حوادث، هر چند بي غرض نيست و از ديدگاهي خاص نوشته شده، اما به هر حال دقيق ترين گزارش ‏مربوط به آن وقايع است. ‏








<‏strong‏>مصطلحات عرفاني و مفاهيم برجسته در زبان عطار: جلد اول<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: دكتر سهيلا صارمي‏609 ص، تهران: پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، 1386، ‌چاپ دوم
موضوع اين كتاب كه جلد اول از يك مجموعه دو جلدي است، زبان تصوف در آثار «عطار» است. مواردي ‏كه در اين مجموعه مورد شرح و بررسي قرار گرفته عبارت است از: 1- اصطلاحات مسلم صوفيه، هم چون ‏عشق، معرفت، توكل، رضا و...2- مفاهيمي كه اصطلاح درجه دوم به شمار مي روند و صوفيه آنها را در ‏كنار اصطلاحات مسلم به كار برده اند و براي آنها تعريف هايي نيز آورده اند، مانند: بخل، حسد، كبر و... 3- ‏مفاهيمي كه شايد اصطلاح به شمار نمي آيند اما «عطار» تاكيد بسيار بر آنها دارد و غالبا از بسامد بالايي در ‏آثار او برخوردارند، مانند: درد، اندوه، غم و...4- كهن الگوها و نمادهاي عرفاني كه به سختي مي توان ‏معنايي واحد براي آنها در نظر گرفت و غالبا با استناد به تركيبات فرعي شان مي توان معناي احتمالي آنها را ‏قوت بخشيد مانند: آب، آتش، دريا و... گفتني است كه اين پژوهش در محدوده آثار مسلم «عطار» يعني ‏‏«اسرارنامه»، «الهي نامه»، «تذكره الاولياء»، «ديوان اشعار»، «مختارنامه»، «مصيبت نامه» و‌«منطق ‏الطير» انجام شده است. شرح اصطلاح ها و مفهوم هاي عرفاني، ابتدا از زبان «عطار»- چنانچه معنايي به ‏دست داده باشد - و سپس از زبان مشايخي كه شرح حال آنها در «تذكرة الاولياء» آمده و بعد از آن، از منابع ‏كهن صوفيه مانند «اسرار التوحيد»، «رساله قشيريه»، «صد ميدان» و «كشف المحجوب»، نقل شده است. ‏







<‏strong‏>فرهنگ سياسي ايران<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: محمود سريع القلم‏298 ص، تهران: پژوهشكده مطالعات فرهنگي و اجتماعي، 1386، چاپ اول
در اين پژوهش، رابطه متقابل دو حوزه «فرهنگ» و «سياست» در جامعه ايران بررسي مي شود. كانون ‏بحث نويسنده، تحول فرهنگي و تحول در نظام باورها در مسير مدنيت و عقلانيت است. او با بررسي مواردي ‏چون بي توجهي به اهداف جمعي و نارسايي هاي گسترده در توجه به مسايل كلان ملي در فرهنگ سياسي ما، ‏به طرح سوالات زير و تلاش براي يافتن پاسخ آنها دست مي زند: 1- چرا تفاهم در ميان ايرانيان به سختي به ‏دست مي آيد و وقتي تفاهمي حاصل شد، بسيار ناپايدار است؟ 2- چرا ايرانيان به فرد وفادارند و كمتر به تشكل ‏ها، مجموعه هاي بزرگ صنعتي، كل كشور و افق هاي آينده مي انديشند؟ 3- چرا خود انتقادي در ميان ‏ايرانيان رسم نيست و آنان به تناسب ها، درجه بندي ها، مرحله بندي ها، متدلوژي شناخت خود و ديگران كم ‏توجهند؟ او به اين نتيجه مي رسد كه «فرهنگ سياسي به معناي مفاهيمي كه به طور ناخودآگاه ميان مردم و ‏دولت از يك سو و مردم و دولت با نظام بين المللي از سوي ديگر وجود دارد، هنوز در ايران پايه هاي غير ‏علمي دارد و در جهت دست يابي به مجموعه اهداف جمعي در قالب يك نظم اجتماعي قاعده مند و عقلاني ‏متحول نشده است.» در حقيقت پژوهشي حاضر، ابزاري مقدماتي است براي شناخت عميق تر مسايل توسعه ‏در ايران؛ ابزاري كه مي توان آن را صورت نظري و ميداني و انديشه اي دانست كه در سال 1345 ‏خورشيدي به وسيله «محمد علي جمالزاده» در كتاب «خلقيات ما ايرانيان» مطرح شد. ‏
‏ ‏‏ ‏




















ياد ياران♦ چهار فصل

‏.‏در سالگرد خاموشي سراينده " آرش" چه هديه اي گرانبهاتر از تفسيري که رحمان هاتفي( حيدر مهرگان) بر شعر ‏سياوش نوشت. ‏
‎‎بحثي در ديالکتيک منظومه آرش کمانگير‎‎
رحمان هاتفي‏ ‏شاعران بزرگ در عين حال برترين مورخان زمانه اند. آنجا که تاريخ نويسان متوقف مي شوند، شاعران آغاز مي کنند. ‏تاريخ، روايت انسان در درون طبيعت است، شعر اما سير و سلوک تاريخ در درون انسان است. چنين است ديالکتيک ‏شعر و تاريخ که از دو نقطه مقابل راه مي افتند و در وجود انسان يکديگر را ملاقات مي کنند.‏
چه مورخي بهتر از حافظ تا از روح دوران خود عصاره ساخت و زندگي را آنچنان عميق و آکنده از ظرافت حفر کرد؟ ‏حافظ هم چهره انسان مجرد و هم چهره هاي پر شمار انسان مشخص زمانه خود را با بلاغت نيرومندي تصوير کرد. از ‏يک سو در وجود «شاه محتسب» و «صوفيان رياکار» و «زاهدان عبوس خم شکن» که «لاف صلاح» مي زدند، ‏‏«ناراستي کار» و «غدر اهل روزگار» را روي دايره ريخت و در روشنائي تلخ «آتشي که در خرقه سالوس» افکند، ‏بطالت و عبث محيط بي رحم خود را ثبت کرد، و از ديگر سو در هيأت قلندري «آزاد از هر چه رنگ تعلق پذيرد» و ‏بهانه «خراباتي گري» عليه تعصب و خرافه و افسانه پرستي، به شورش و شبيخون رندانه اي دست زد و صورتي ‏آرماني بر فراز همه اين صورتک ها، از «انسان حداکثر» دوره خود نشان داد. او در «طامات» و «شطيحاتي» که ‏تلقيات قشري آن را کفرآميز و وعاظ السلاطين و «ريزه خواران» «درشت مدعا» غرقه در ارتدادي خون آلود مي ‏يافتند، جنگ بي پرواي تن به تن با «مدعيان» و «نامحرمان» را به سطح فلسفي و تجريدي خيره کننده اي تعالي داد، که ‏نه فقط روز، که روزگار را شخم زد. ‏
معجون جادويي حافظ با اين خواص، در قطب ديگر سوداها، عشق ها، تمنيات و آرزو هاي خاکستر شده انسان فرزنه ‏اي که در خانه خويش بيگانه است، زوال تاريخ موريانه خورده اي را که در حال تخمير و انحطاط باطني بود و انسان ‏اسير در اين تاريخ و لهيده در زير آوار آن را تعبير کرد. بدين سان شعر جغرافياي انسان عصر شد و طول و عرض ‏جان و نهان اين انسان را در مرمر خود حجاري کرد.‏
چنين شعري در رنگين کماني از حس و لفظ و تجربه قوام يافته، در وجود سعدي «نماينده کامل يک شهر فئودالي ‏ايران» در سده هاي ميانه را معرفي مي کند و در طرح ساده و عاميانه «موش و گربه»ي عبيد زاکاني خود نمايي ‏مذهبي و ماهيت قدرت هاي ضد مردمي را به مسخره مي گيرد و با کشاندن هزل تا سطح «ذم اجتماعي زور مندان» ‏جدي ترين واقعيت هاي جامعه را برهنه مي کند.‏
شعري با اين سرشت، فقط روايت گر ساده، و دوره گردي در يک گوشه تاريخ نيست، نيرويي معنوي است که به ميزان ‏درک شدن و جذب شدن، به نيروي مادي مبدل مي شود و در تغيير تاريخ به کار مي آيد. او هم حديث کننده وفادار تاريخ ‏و هم ويرانگر حديث خويش است، هم در ويراني تاريخ شرکت مي کند و هم در آفرينش دو باره آن، او سايه نازدودني ‏انسان، شعائر، و رنج هاي او در روي زمين است و مي تواند ملاک استحقاق او هم باشد. رد پاي اين غول بي عضله در ‏ميهن ما با شعر رودکي که زير سقف سربي و کوتاه زمانه خود عدالت مفقود شده را استغاثه مي کرد و نوميدانه آن را از ‏خداوند گاراني که «نمي دانند، اما مي توانند» مي طلبيد، آغاز مي شود و تا دفتر شعرهاي سياوش کسرائي ادامه مي ‏يابد. کسرائي آخرين وارث اين سلاله رنج و دهشت و مژده است، بي آن که از همزاداني همتاي خود – و نه به عرض ‏شانه هاي خود- بي نصيب باشد. او شاعر تاريخ است، اما نه فقط تاريخي که روي داده است، بلکه شاعر آن تاريخي که ‏بايد روي دهد.‏
هگل جوان در نامه اي به شلينگ گفته بود: «انتشار انديشه هايي بر اين پايه که هر چيز چگونه بايد باشد، از سستي و ‏کاهلي آنهايي که مي خواهند همه چيز را همان گونه که هست بپذيرند، مي کاهد.»‏
اين است نيرويي که در تلاقي واقعيت با آرزو، در تلاقي تاريخ آن گونه که هست و آن گونه که بايد باشد، آزاد مي شود. ‏هنر بر شالوده شناخت زير و بم و دم و بازدم تاريخ موجود مي تواند به استقبال تاريخ آرماني برود و خود در جاي ‏نيرويي از نيروهاي اين آرمان بنشيند.‏
سراينده آرش رو به چنين آرمان و تاريخي دارد.‏
در سرزمين من به همان اندازه که شعر گفتن آسان است، شاعر بودن دشوار است. کسرايي شاعر ماندگار چنين ‏سرزميني است. مي توان شعر او را دوست نداشت، اما در آنجا که پاي وقوف بر ظرايف اين مردم و اين ميهن، در اين ‏برهه دير مکشوف در ميان است، آنجا که روانشناسي «زيبايي» مطرح است و هنر ملي ما سخن مي گويد، نمي توان از ‏شعر او بي نياز ماند.‏
‏«دوست داشتن» و «نياز» با هم غريبه نيستند.‏
اوکتاويوپاز شاعر نامي مکزيک مي گويد: «شعر همچون ثمره همراهي و برخورد نيمه هاي تاريک و روشن وجود ‏انسان است».‏
اما حقيقت اين است که شعر در عين حال که چنين است و پيش از آن که چنين باشد، ثمره همراهي و برخورد انسان و ‏تاريخ است. و عنصر حماسي شعر حتي در غنايي ترين تغزل – در ديالک تيک اين پيوند نهفته است. ‏‎ ‎‎‎واژه مسلحي‎ ‎که به سوي کودتا‏‎ ‎شليک شد!‏‎ ‎
در شعر کسرايي انسان عام (انسان زميني) و انسان خاص (انسان سرزميني) در همراهي با واقعيت و گريز از واقعيت، ‏لحظه اي از تقدير تاريخ برکنار نيستند. و اين همان جوهري است که شعر کسرايي را با وجود آن که جنبه هايي از آن از ‏برخي سروده هاي ديگر شاعران هموطن معاصر او نارس تر و کاهل تر است، در تماميت خود بر همه اين شعرها ‏مزيت مي دهد. به ويژه آن که اين شعر هم در جمال بيروني و هم در کمال دروني، مدام خود را پس مي زند، افق هايش ‏را جا به جا و فراخ مي کند و از خويش فراتر مي رود. اين خصيصه در عين حال که به خودي خود براي شعر نشانه ‏يک زندگي دروني منزه و تندرست است، در عين حال که استعداد شعر را براي خلاقيت و کسب جواز زنده ماندن و ‏روينده ماندن نشان مي دهد، در عين حال که برهان بستگي و پيوستگي آن با جان جهان و روان کوچه و خيابان و دشت ‏و کوه و صحرا است، در قياس با جوانمرگي اکثر شاعران نام آور اين ديار، يخبندان و رخوت غم انگيز قريحه شاعرانه ‏آنها و حتي سير قهقرايي اين از نفس افتادگان، برجستگي بيشتري مي بايد. من درست در برابر ارتعاش هاي هيجان ‏انگيز اين تعالي و ذکاوت که در شعور شعر حل شده، و نه دليل شور آن، بلکه دليل ايمان آن شده است، به عنوان يک ‏خواننده شيفته شعر، همواره کرنش کرده ام. با اين باور، امروز که به منظومه معروف «آرش کمانگير» باز مي گردم، ‏احساس مي کنم که آفريننده «آرش» خود از اين آفريده فاصله زيادي گرفته است. «آرش» که در عهد خود چون نگين ‏درشتي نه تنها بر انگشتر شعر کسرايي، بلکه در معدن شعر معاصر مي درخشيد، امروز فقط يکي از شعرهاي پرشمار ‏خوب کسرايي است، و تازه از جنبه استه تيک، شايد از برخي اعضاي خانواده خود کوتاه قدتر باشد. اين واقعيت ‏دستاويزي به آنهايي مي دهد که معتقدند دوره آرش گذشته است و از اين دعوي نتيجه مي گيرند که بايد آرش را چون ‏جزيي از گذشته، به گذشتگان وا گذاشت.‏
در اين سخن سر سوزني تازگي نيست. مدعيان نفي کهنگي، از ميان کپک ها و کرم خوردگي هاي روزهاي بختک ‏ديکتاتوري شاه، نفس مي کشند. در آن روزها هم منتقدهاي جنب مکان که در رنگين نامه هايي که خاصيت آدامس هاي ‏آمريکايي را داشتند، پرسه مي زدند، آرش را به گناه پيوند با «گذشته» و به مثابه «بازمانده اي از يک نژاد منقرض» ‏تحقير مي کردند. اين «گذشته» درخور کفن و دفن، همان ايام گستاخي توده ها و شور کارزار و اعتلاي جنبش بود و ‏آرش به راستي اين «کابوس» را در خاطر حساس «فاتحان» زنده مي کرد. آرش به خونخواهي آمده بود و خواب خوش ‏آنهايي را که خيال مي کردند از درياي خون خلق به عافيت گذشته اند، آشفته مي کرد. منتقدان محترمي که به اين دست ‏هاي غرقه به خون «هنرمندانه» ليس مي زدند، و سهمي از غنيمت گوشت مردم را مي خواستند، به اين شبح گريخته از ‏گور نهيب مي زدند:‏
‏- به اعماق تاريکي ها برگرد. هيکل نخراشيده تو قالب ها و فرم هاي معطر را لگدمال مي کند...‏
مجله معروفي که تيول يک گله از اين منتقدان نابغه بود و «فروغ فرخزاد» آن را با خطاب «مجله 5 ريالي آنچناني» ‏لايق «زنبيل کاغذهاي باطله» شمرد(مجله فردوسي)، سراينده آرش را «رأس مثلث مرگ» لقب داد، اما توطئه سکوت ‏در باره آرش را چون روزه اي مقدس حفظ کرد. منتقدي که سرآمد آن قماشي بود که مس را به جاي طلا سکه مي ‏زدند(رضا براهني)، به روي «هنري از نوع آرش» قداره کشيد و «فستيوال» نشيني ها و «جشن هنر» باف ها از سر ‏بزرگواري نصيحت کردند که: «هنر نه به «گذشته»، بلکه به «آينده» بايد رو کند و خود را به غرقاب هاي هيجان انگيز ‏و معمايي روزهايي که هنوز فرا نرسيده بسپارد.»‏
و اين «هنر آينده» را در تشنج هاي افليجي که تنها نشانه حيات او بوالهوسي هاي هذيان آميز بود و خود بيشتر از ملک ‏الموت، از «آينده» مي گريخت، به نمايش گذاشتند.‏
حرف هاي کهنه، با خلعت هاي تازه، در برابر آرش صف آرائي مي کنند. اما راستي را که «جنايت» آرش اگر نه هويت ‏و نيت او، تاريخ ولادت او باشد، نخست بايد ديوان حافظ و دفتر مولوي و فردوسي و خيام و عطار و ناصرخسرو را در ‏موزه و در ميان عتيقه ها گذاشت، به عکس ما شاهديم که هر چه زمان بر اين ديوان ها و دفترها مي گذرد، شفافيت آن ‏ها فزوني مي گيرد و نياز به اين گنج ها و مانده ها بيشتر احساس مي شود. و به موازات اين نياز، کند و کاو دو باره و ‏چند باره اين آثار آهنگ تندتري مي يابد و رجعت به سوي آن ها با ولع و هدف مندي جدي تري، سير تکرار مي پيمايد. ‏باز گشت به گذشته، در صورتي که اين گذشته مقصد نباشد، لازمه شناخت امروز و پي بردن به فرداست. ريشه ‏‏«اکنون» در «ديروز» است، و «آرش» نه يک راه طي شده، بل حماسه ناتمامي است که در سر هر پيچ تاريخ، ايفاگر ‏نقش خونين خويش را انتظار مي کشد. کسرايي در رگ هاي خسرو روزبه، سرود اسطوره اي آرش کمانگير را شنيد و ‏شناخت، اما آرش با مرگ روزبه تمام نشد، از اين مرگ تغذيه کرد و زير باران اين خون رويين شد و در زير خاکستر ‏اين جسد، چشمه آب حيات را يافت. آرش کسرايي اينک در کوچه و زير بازارچه پرسه مي زند و اگر احيانا با روزبه و ‏يا حتي خالق خود روبرو شود، چه بسا آن ها را به جا نياورد. از همان لحظه که آواز تنديسي که برايش تراشيده بودند ‏گريخت، چهره خود را گم کرد، اما قلبش را نه. و راز بي مرگي آرش نيز همين است. آنهايي که با قيافه اخم آلود از ‏آرش کسرايي روي بر مي گردانند، تنها برج عاج نشين هايي نيستند که در خلوت صومعه ذهن خود براي «هنر ‏خالص» و «فرم ناب» ورد و دعا مي خوانند، چنين مخلوق هنري البته همان قدر حقيقي است و همان قدر در زندگي ‏واقعي قابل تصور است که افسانه هاي جن و پري تغبير پذير است. اما جز اين باور کنندگان سراب، کساني هم دانسته و ‏از سر تعمد، لاف مي زنند که:‏
‏- هنر واقعي ربطي به شعار ندارد. بگذار «آرش» ها تقليد هنر را در بيآورند. با اين شعارها، بر دامن کبرياش ننشيند ‏گرد.‏همان طور که وقت آن رسيده که آرش بي دغدغه سفره دل را بگشايد و رمز خود را با سازندگان و سرايندگان خود در ‏ميان بگذارد، وقت آن نيز رسيده است که با اين پيامبران نامرسل و گل آلود کنندگان آب هاي زلال، تسويه حساب شود. ‏آقايان! اگر منظور شما از شعار، وجود انديشه خام و عريان در يک اثر هنري است، ما هم با چنين هنري، کم ترين سر ‏توافق نداريم. پله خانف در ارتباط با اين بي بضاعتي بود که هشدار مي داد: «وجود انديشه هاي برهنه و تبليغاتي در ‏يک اثر ادبي زيان آور است.»‏
او برآن بود که «ادبيات، هنر تصويرهاست» و با اين ملاک دست رد به سينه مدعياني مي زد که بي مايگي خود را در ‏طنين و تلولوء کلمات مرصع و شعارهاي داغ تصنعي لاپوشي مي کردند، اما صافي اين معيار، آرش را معطل نگه نمي ‏دارد. برعکس، آرش آئينه کاري ظريف و رازناکي است که کنه پيام شاعر را در تصاوير تو در تو نقش هاي تعميم پذير ‏خود نهفته است. بهترين اثبات اين دعوي، عجز شما در درک دقايق، استعاره ها و کناياتي است که زلالي و سادگي آن ‏در آرش، شما را از آنها غافل و در سطح، سرگرداني کرده است. اما اگر حاشاي شما انگيزه فقر معنوي تان نيست، ‏همين جبهه گيري و اعلام جنگ به آرش و گنج هاي او، همين تلاش شسته روفته و بزک شده براي دفن معني و پيام ‏دروني آرش، خود برهان حقانيت هنري اوست.‏
در حالت ديگر، اگر مراد شما از «شعر شعاري» نه آبکي بودن، نه سستي استخوان و سردي خون آن، نه تصنعي بودن ‏و برهنگي عنصر انديشگي آن، بلکه سياسي بودن آن است، در اين صورت تشخيص شما کاملا صائب است. آرش با ‏تمام نسوج و تا بن مو و دندانش سياسي است، و شايد بيش از آن سياسي است که يک شعار گستاخ و مهاجم در تظاهرات ‏خياباني، يا يک خطابه پرشور پارلماني، سياسي است. و اين سياسي بودن نه تنها باعث سرافکندگي آرش نيست، که ‏غرور و ثروت او و جواز او براي عبور از زير طاق نصرت تاريخ است. کبوتر کانت که تصور مي کرد اگر اين ‏هوايي که مزاحم بال هاي اوست وجود نداشت، بهتر مي توانست بپرد، غافل بود که مقاومت هوا، براي تکيۀ بال هاي او ‏ضروري است. سرشت سياسي از فرهنگ هنر هنگامي قابل حذف است که بتوان وجود طبيعي هوا را از پرواز کبوتر ‏حذف کرد. و اين جبر تا زماني که انسان خود را در تابوت بگذارد و تاريخ به ماقبل تاريخ بدل شود، دوام خواهد داشت.‏
از ما بهتراني که بوي سياست در يک اثر هنري مشامشان را مي آزارد، اغلب خود را به کوچه علي چپ مي زنند که ‏در سراسر تاريخ جوامع طبقاتي، محض نمونه حتي روي يک اثر، به عنوان آفرينشي مبري از هر شائبه سياسي نمي ‏توان انگشت گذاشت. هنر در تحليل نهايي، نوعي جهان بيني است و مستقل بودن از هر نوع جهان بيني، به معني امکان ‏زيستن در جامعه، اما مستقل بودن از آن است.‏
ما در جبهه هنر بيش از آنچه با آثاري که به سبک مقاله سياسي و اعلان پديد مي آيند، مبارزه مي کنيم، با اين تردستي ‏مي ستيزيم که وانمود مي کند گويا سياست چيزي است و هنر چيز ديگر، و واي بر آن که بخواهد ديوار مقدس بين اين ‏دو را فرو بريزد. ما خواستار وقوف آگاهانه هنرمند به وحدت سياست و هنر، وحدت شکل و مضمون، وحدت اراده آزاد ‏هنرمند و خلاقيت هنري هستيم و از اين خاستگاه، آنجا که زايمان طبيعي قريحه اقتضا کند، نه تنها شعار، حتي طناب دار ‏و باروت و زهر و دشنام و دندان کروچه را از هنر دريغ نمي کنيم. اين محدوديت نيست، محدود کردن محدوديت است. ‏سفارش و تحميل نيست، مخالفت با آن استبدادي است که از لفظ «شعار» ساطوري براي تهديد هنري که جرات مي کند ‏به مسائل بنيادين زندگي و مبارزه نزديک شود، مي سازد.‏
اين نوع پرهيز و تهديد در باطن خود هيچ مخالفتي با شعار و عنصر سياسي هنر ندارد، برعکس او براي القاي سياست ‏و شعار دلخواه خود، با نوعي شعار و نوعي سياست در هنر قهر است. مفاهيم و لغت ها خود ميدان کارزارند. همزادف ‏شاعر شوروي در مهلکه اين رزم خاموش است که مي سرايد:‏
‏«يک واژه به سادگي يک واژه نيست، ‏يا نفرين است، يا دعا، ‏يا زيبائي است، يا تاريخ، ‏يا پلشتي است، يا شکوفه، ‏يا دروغ است، يا حقيقت، ‏يا روشني است، يا ظلمات»‏
‏«آرش» سياوش کسرايي، واژه مسلحي است در اين ميدان. و بزرگ ترين فضيلت او، اقرار صريح او به خويش است.‏
‎‎اين مرواريد از اعماق توده سر برآورد‎‎
اينک بازگشت به آرش، بيست و سه سال پس از ولادت او در شعر کسرايي، نه به معني نفي شعرها و سال هاي بعد از ‏او، که اداي ديني است به کسرايي و بيش از او به خود آرش، که با همه شهرتش، در همه اين سال ها تا حد زيادي ‏غريب مانده است. اين غربت و مهجوري به همان اندازه که در فضاي کابوسي استبداد بديهي مي نمود، در شرايط پس ‏از انقلاب، غير طبيعي و نارواست، انقلاب خود بر شانه «آرش» ها به سر منزل رسيد، و مغبون خواهد ماند اگر سراغ ‏آرش را نگيرد و رد پاي او را گم کند.‏
آرش که بود؟ اين تندر از پيشاني کدام کوه سرزد؟ چرا آمد؟ چه کسي خرقه اسطوره به دوش او انداخت؟ کدام سينه او را ‏آرزو کرد؟
شاعر، نخستين پرسش ها را در برابر تاريخ مي گذارد، اما نخستين پاسخ را خود مي دهد: اين آب از لاي انگشتان ‏زمخت مورخان مي گريزد. من شبح آرش را نمي خواهم، قلب او را مي خواهم، با همه خوني که در آن فواره مي زند...‏به اين ترتيب آرش کسرايي از کالبدي که مورخان براي آن مقبره و ضريح ساخته اند، جدا مي شود. پيکري با اين همه ‏شادابي و جهش و انفجار، موميايي بردار نيست. شاعر با خود مي گويد: ‏
‏- من آرش ديگري مي خواهم. آرشي که در افق هاي ذهن من اسب مي تازد، زوبين مي اندازد، و برق شمشيرش چشم ‏ها را ذوب مي کند، در يک تابوت تاريخي نمي گنجد. حتي از کاسه مرگ سرريز مي شود. پهلواني او در يال و کوپال و ‏نفير رجزهايش نيست، تن او از باد است، اما در رگ هايش به اندازه همه نسل ها خون واقعي مي جوشد. سرشت او ‏افسانه اي است، اما حقيقت او پشت هر افسانه اي را مي شکند.‏
اين چنين مخلوقي را با کدام ابزار و از چه مايه و ماده اي مي توان استخراج کرد؟ از نقطه برخورد تاريخ با ضد تاريخ، ‏از خمير مايه واقعيت و خيال...‏شاعر آستين ها را بالا مي زند و دست به کار مي شود. به مورخ اشاره مي کند که:‏‏- تو کنار برو‏‏- اما به تاريخ مي گويد:‏‏- تو سخن بگو.‏
بدين سان «عمو نوروز» به مثابه نمادي از سنت ها و تجسم اسطوره اي تاريخ، داستان را آغاز مي کند. شاعر اصرار ‏دارد که از زبان عمو نوروز «قصه» سر دهد. هم انتخاب عمو نوروز تعمدي است و هم نام «قصه» که در جاي حماسه ‏نشسته است. قصه، پاي بند به واقعيت آن گونه که وجود دارد نيست، در قصه تخيل است که عنان را در دست دارد، اما ‏قصه خود زادگاهي جز واقعيت و سينه مردم نمي شناسد. شاعر با اطلاق نام قصه به ماجراي آرش، پيشاپيش خود را از ‏زره تنگي که پيشينيان برتن آرش کرده اند، خلاص مي کند:‏
‏- من زره ديگري براي او نمي بافم. او را از قيد زره زمان و مکان رها مي کنم. آرش حقيقي سرزميني نيست، زميني ‏است، در گذشته تمام نشده، در آينده تکرار مي شود...‏
محتوي داستان تعيين شد. گوينده آن هم. اما مخاطب و شنونده کيست؟ پيش از آن که قهرمان با تقدير خود گلاويز شود، ‏چشم ها و گوش هايي بايد او را همراهي کنند. شاعر گوشه اي از راز خلقت خود را در اين انتخاب بيرون مي ريزد. ‏مخاطب قصه، کودکان عمو نوروزاند، تمثيلي از نسلي که فردا از ميان دست هاي آنها مي رويد، اين ها آينده اند که بايد ‏بر روي شانه هاي آرش بايستند. اما از سر تصادف، کلبه عمو نوروز، ميزبان مهمانان ناخوانده اي مي شود: ره گم ‏کرده اي، سرگشته در ميان «کولاک دل آشفته و دمسرد». او از نشان «رد پاها»يي که «روي جاده لغزان» و برف آلود ‏افتاده و «چراغ کلبه که از دور سوسو» مي زند و «پيام» مي دهد، راه را مي يابد. «رد پاها روي جاده لغزان» کنايه اي ‏شاعرانه از قدم هايي است که پيش از ما راه هاي خطر را کوبيده و گشوده اند. اين «راه» هيچ وقت از رونده خالي نبوده ‏است. و «سوسوي پيام چراغ کلبه» اميدي است که تا حرکت و جست و جو هست، هست.‏
‏«ره گم کرده» که تا پايان منظومه هيچ خطي از صورت او روشن نمي شود، و چهره بي نقش و سفيدش، تداعي همه راه ‏گم کردگان و از نفس افتادگان راه هاست، ناگهان در کنار آتش دلچسب درون کلبه با «آرش» سينه به سينه مي شود و تا ‏به خود بيايد دست سوزان و پهلواني او را در دست هاي يخ کرده خود مي يابد. او در سرگذشتي که عمو نوروز نقل مي ‏کند، مقصد گمشده را مي تواند بيابد. آرش اين راه و اين مقصد است.‏
حماسه آرش با مناجات گونه اي در توصيف و ستايش طبيعت و انسان شروع مي شود. واژه ها در حالتي از جذبه و ‏سماع، به پاي کوبي مي پردازند، از خود بي خود مي شوند، به زيبايي سجده مي برند و در حالتي از شيدايي، برکت ‏زيبايي را در خوشه هاي سرشار «زندگي» درو مي کنند:‏
‏«گفته بودم زندگي زيباستگفته و ناگفته، اي بس نکته ها کاينجاست ‏آسمان باز ‏آفتاب زر ‏باغ هاي گل ‏دشت هاي بي در و پيکر
سر برون آوردن گل از درون برف ‏تاب نرم رقص ماهي در بلور آب ‏بوي خاک عطر باران خورده و کهسار ‏خواب گندم زارها در چشمه مهتاب» ‏
آيا اين نيايشي در محراب طبيعت و زيبائي خالص است؟ همان طور که بازارف دانشمند گفت:‏‏«طبيعت نه يک معبد، بل کارگاهي است که هر انساني در آن با کاري درگير است»‏
سرود و ستايش طبيعت، در ادامه خود به «زيبايي» و «کار» مي رسد. مگر نه اين که «کار، سرچشمه احساس زيبايي ‏است» و «قوانين زيبايي در مرحله نخست تابع «کار مادي» يعني آن بخش از فعاليت هاي بشري است که متوجه شکل ‏دادن به ماده» به منظور برآوردن نيازهاي حياتي اوست؟ اگر به بيان چخوف «احساس زيبايي در انسان حدود و ثغوري ‏نمي شناسد» از آنجاست که طبيعت و ماده نامتناهي است. و کار که گرهگاه انسان و طبيعت است، آغاز و فرجام ندارد. ‏پيوند طبيعت و زندگي، وحدت کار و زيبايي، در منظومه کسرايي نه فقط از ادراکي ژرف، از غريزه اي نيرومند مي ‏تراود:‏
‏«کار کردن، کار کردن، ‏آرميدن، ‏چشم انداز بيابان هاي خشک و تشنه را ديدن، ‏جرعه هايي از سبوي تازه آب پاک نوشيدن، ‏گوسفندان را سحرگاهان به سوي کوه راندن‏همنفس با بلبلان کوهي آواره خواندن ‏در تله افتاده آهو بچگان را شير دادننيمروز خستگي را در پناه دره ماندن»‏
طبيعت معبد نيست، اما زندگي چرا. «زندگي آتشگهي ديرنده پا برجاست». زندگي در عرف کسرايي و آرش مقدس ‏است: و براي دفاع از حرمت و تلوءلوء اين روان و معني است که آرش به يک نياز بدل مي شود، از بطن ضرورت ‏مي زايد و با نثار کامل و بي نقص خود به اين نياز و ضرورت جواب مي دهد. آرش، پرومته نيست، اما نگهبان آتشي ‏است که نبض حيات را گرم نگه مي دارد و خون را در ميان نسوج و مويرگ ها گلگون مي کند.‏
‏«اگر «آتشگه» خاموش شود؟ ‏اين «گناه» را کدام نسل به دوش خواهد کشيد؟
‏«زندگي را شعله بايد بر فروزندهشعله ها را هيمه سوزندهجنگلي هستي تو، اي انسان» ‏
از گوشت و استخوان و آرزوهايت بايد براي اين آتشگه هيزم بسازي، ‏
‏«ورنه خاموش است و خاموشي گناه ماست»‏
داستان آرش داستان هنگامه اي است که اين آتشگاه رو به خاموشي مي رود. آرش ميوه درختي است که خود در ‏خاموشي مي رويد. او اما کليد ظلمات هم هست. آنچه او را پرورده، با او نفي مي شود.‏سراينده آرش، زايش و رويش آرش را در آن «ضد»ي مي يابد که بايد خود «ضد» خود را به بار آورد. به کلام هگل ‏‏«خفاش مينروا، شامگاهان به پرواز در مي آيد» آرش دژخيم نيست، آرش دژخيم دژخيم است.‏
‏«روزگار تلخ و تاري بود.‏بخت ما چون روي بدخواهان ما تيرهدشمنان بر جان ما چيره ‏
غيرت اندر بندهاي بندگي پيچان ‏عشق در بيماري دلمردگي بي جان»‏
اين کدام فصل ستروني است که «صحنه گلگشت ها گم شده» و «در شبستان هاي خاموشي» «از گل انديشه» تنها يک ‏عطر مي تراود: «فراموشي». «باغ هاي آرزو بي برگ» است و «آسمان اشک ها پربار». ‏
‏«گرم رو آزادگان دربندروسپي نامردمان در کار» ‏
آيا اين همان فصلي نيست که حافظ از «ناراستي کار» و «غدر اهل روزگار» ش مي نالد و مسعود سعد از عمق ملال ‏حصار زهر مارش؟ همان فصلي نيست که حراجگاهش سعدي را به کار گل مي گمارند و حسنک وزير را بر «اسب ‏چوبين» مي نشانند، چراغ ديدگان رودکي را به باد مي دهند و سر سياوش را در طشت زرين مي گذارند؟ همان فصلي ‏نيست که اراني آن را چون شوکران سر مي کشد و روزبه بر گرده زندگي خود پا مي گذارد تا خود را از زير بختک آن ‏بيرون بکشد؟‏«آرش» کسرايي در سرپيچ اين فصل است که از «آرش» مورخان جدا مي شود:‏‏«مقصد من پايتخت تاريخ است. امواج و دوران ها زير پاي سرنوشت منند. از هم جدا شويم...»‏آرش مورخان در زمين و زمان خاص ميخکوب شده است. روايات اوستايي چهره او را بر آسمان ها ترسيم کرده اند و ‏او را «خداوند تير شتابنده» خوانده اند. آرش آسماني به روايت آسمان از «اسفندارمذ» ايزد زمين کماني مي گيرد که تير ‏سحرآميز آن دور پرواز است؛ «لکن هر آن که آن را بيفکند، به جاي بميرد» «آرش با اين آگاهي تن به مرگ در داد و ‏تير «اسفندارمذ» را براي سعه و بسط مرز ايران بيفکند». «مجمل التواريخ» بر آن است که آرش «اين تير را به صنعت ‏و حکمت راست کرده بود» مشيرالدوله پيرنيا در «تاريخ ايران باستان» داستان آرش را به تفصيل ديگري آراسته است:‏
منوچهر در آخر دوره حکمراني خويش، از جنگ با فرمانرواي توران، افراسياب ناگزير گرديد. نخست غلبه افراسياب ‏را بود و منوچهر به مازندران پناهيد، سپس برآن نهادند که دلاوري ايراني تيري گشاد دهد و بدانجا که تير فرود آيد، ‏مرز ايران و توران باشد. آرش نام، پهلوان ايراني، از قله دماوند تيري بيفکند که از بامداد تا نيمروز برفت و به کنار ‏جيحون فرود آمد و جيحون حد شناخته شد.‏
هيچ يک از اين روايت ها و چهره ها، بر آرش کسرايي تطبيق نمي کند. گوهر اين آفرينش سخت متفاوت است:‏
‏1- آرش کسرايي نه مشيت تقدير، ضرورت تاريخ است. او ريشه در زمين دارد و در سخت ترين لايه هاي زمين، يعني ‏در تبار رنج و کار:‏
‏«مجوئيدم نسب، ‏فرزند رنج و کارگريزان چون شهاب از شب ‏چو روز آماده ديدار»‏
طغيان عليه تقدير موجود در خور جان هايي است که ساختن تقدير ديگري از آن ها بر مي آيد. اين نبوغ و باروري در ‏‏«کار» آرميده است. «کار» شورشي عليه جهان موجود است تا جهان ديگري پديد آيد. «کار» به طبيعت يورش مي برد، ‏آن را مي کوبد، خم مي کند، در هم مي پيچد، مي شکند، تا دو باره خلق کند. کار، مسيح بي دريغ است، به ماده جان مي ‏دهد، طبيعت را به شهر و خانه مي آورد و با دست هاي چاک خورده، گهواره «زيبايي» را تکان مي دهد.‏
انتخاب فرزندي از سلاله «کار» تصادفي نيست. آرش همان نيرويي است که طبيعت را به تاريخ مبدل کرده است. او ‏برده اي است که نسل در نسل در بازار فروخته شده، دهقاني است که پرده داغ خورده و حراج شده را در زير پوست ‏خود پناه داده و کارگري است که هر صبح چون يک پرده نوين در کارخانه فروخته شده و فردا دو باره به دنبال مشتري ‏خويش همه جا پرسه زده است. او از تبار «رنج» و «کار» است. و از او بر مي آيد که رنج مردم را با قلب رنجديده ‏خود عوض کند.‏
انتخاب فرزندي از اين تبار، دعوت مردم واقعي به حمايت از مردم واقعي است. رسالت آرش را نه سراينده آن، تاريخ ‏به عهده او گذاشته است.‏
‏2- آرش کسرايي در دوره منوچهر و افراسياب محبوس نيست، او در زمان جاري است، قامت او سقف «گذشته» و ‏ديوارهاي ميدان رزم ايران و توران را مي شکند. در همان حال که در قله دماوند به سوي جيحون تير مي افکند، سايه ‏او در زير گام هاي روزبه تا سحرگاهان تيرباران مي دود. اين آرش، تناسخي مادي و قابل رؤيت است، که از کالبد ‏افسانه در سرگذشت روزبه مي ريزد و از درون گور روزبه، زندگي حزب او را در آغوش مي کشد و سرانجام در جسم ‏واژه ها خود نيرو و هجوم مي شود و در زندان ها و شکنجه گاه ها، در غربت و تبعيد، در برگ ريزان ايمان و کسوف ‏عشق و زيبايي، با سرود و فلز بر مي خيزد، لبخند مي زند، نوازش مي کند، دلداري مي دهد، مرهم مي گذارد و ‏جسارت و استقامت مي بخشد. اين آرش، هنوز راه مي رود و آواز مي خواند، نه فقط با دهان افسانه، نه فقط با پاهاي ‏روزبه، نه فقط در شبح و خاطره مردگان، بلکه در خرقه شعر، منظومه آرش خود اينک آرش زنده اي است.‏
‏3- آرش کسرايي سرداري يکه و پهلواني تصادفي نيست. او نه نجاتبخش، که نجات است. او جان ميليون ها در تن واحد ‏است، عليرغم «آرش» برخي سرايندگان معاصر و مثلا آرش اثيري «مهرداد اوستا» فرستاده «سروش» نيست، ‏رستاخيز مردم است، از درگاه «امشاسپندان» نيامده، از اعماق توده ها و از نهاني ترين آمال آن ها سرچشمه گرفته ‏است:‏
‏«خلق چون بحري بر آشفته‏به جوش آمد، ‏خروشان شد، ‏به موج افتاد، ‏برش بگرفت و مردي چون صدف ‏از سينه بيرون داد:‏‏- منم آرش»‏
مرواريد کسرايي از صدف خلق بيرون مي آيد. او تجسم معجزه خلق است. در بلندترين قله البرز خود را در رؤياهايش ‏آتش مي زند و خاکسترش را که اکسير زندگي است، بر سر شهر پژمرده مي پاشد، در باد و نور منتشر مي شود و در ‏سرمشق خود از يک نيروي معنوي به يک نيروي مادي فرا مي رويد. در زوال جسم او پيروزي، بر افراسياب به بار ‏مي آيد. زندگي از پستان مرگ مي نوشد. فناي آرش، بقاي اوست.‏
‏4- آرش، قهرمان قالبي و تحميلي نيست. هيچ چيز تصنعي ندارد. او را به ريخته گر و نجار و شاعر سفارش نداده اند. ‏خودش آمده است. از کجا؟ چگونه؟
آرش «پيک اميد» «هزاران چشم گويا و لب خاموش» است.‏راه او از خلال «دعاي مادران» و «قدرت عشق و وفاي دختران» و «سرود بي کلام غم» مردان مي گذرد. مردم او را ‏با لب هاي سوزان ترين آرزوي خود آه کشيده اند. او تکه تن خود آن هاست. او را ساخته اند تا به مسلخ بفرستند.‏
لحظه هايي هست که بايد همه چيز را داد تا همه چيز را نجات بخشيد. اينک آن «لحظه ستاره گون» است. براي گران ‏ترين نعمت، گران ترين قيمت را مطالبه مي کنند. تاريخ مي گويد:‏‏- نذرت را به تمام ادا کن. چيزي کم تر از همه آنچه که داري نمي خواهم.‏اما مردم دو دل اند. هم مي خواهند و هم نمي توانند. «عقل» آرش را مي دهد، «قلب» او را پس مي گيرد:‏
‏«هزاران دست لرزان و دل پر جوشگهي مي گيردم، گه پيش مي راند»‏
اين وسواس و وسوسه، عين زندگي است‏‏- بودن يا نبودن. مساله اينست.‏نه، نه «وسوسه اين است»‏آرش وسوسه ماست. حتي بي دريغ ترين جان ها، از حسرت و وسوسه خالي نيستند. مطلقي وجود ندارد...‏
‎‎آرش روح اعجاز آفرين ملت ايران است‎‎
‏5- آرش، تخيل واقعيت و واقعيت تخيل است. از پندار مي آيد، اما چنان واقعي است که واقعيت را تغيير مي دهد. در ‏واقعيت تجسم مي يابد، ولي در هاله اي از حماسه و تخيل و آرزو. و در همين هاله، از واقعيت فراتر مي رود. اين ‏شبحي است که در لبه واقعيت و خيال پرسه مي زند و در عقيم ترين فصول تاريخ با جمجمه اي سنگين شده از سودا به ‏ملاقات زندگي مي رود.‏
آرش در افسانه هنگامي به ميدان مي آيد که ميهن مغلوب در زير سم ستوران افراسياب تکه پاره مي شود. «آرش ‏کماندار» خود آخرين تير ترکش ميهني است که در صحنه کارزار شکست خورده، اما زانو نمي زند:‏‏- شکست ما پيروزي دشمن نيست، پيروزي دشمن شکسته شدن ماست.‏
او سمبل روح خار آئين ملتي است که هرگاه به اعجاز خود پي مي برد، هيچ نيرويي، هر قدر هم بي شمار، قادر به ‏تسخير آن نيست. آرش در افسانه، جبران شکست است.‏آرش کسرايي نيز در فضايي پا به ميدان گذاشت که ميهن در بهت و يأس ناشي از غلبه کودتا و برگريزان گل هاي ‏سرخ، طلسم شده بود:‏
‏«ترس بود و بال هاي مرگ، ‏کس نمي جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ، ‏سنگر آزادگان خاموش، ‏خيمه گاه دشمنان پرجوش»‏
افراسياس اسطوره، جاي خود را به افراسياب معاصر داده بود. آرش اسطوره با گام هاي روزبه از دامنه البرز بالا مي ‏رفت. «منظومه آرش» خود نيز در اين ميدان سهمي داشت. او وصيت نامه آرش معاصر را بايد ابلاغ کرد.‏روزبه کمر بسته بود تا با تحقير مرگ، فاتحان را تحقير کند، تا با شکستن ابهت مرگ، طلسم افراسياب را باطل کند. ‏کسرايي از حنجره او فرياد مي کشيد:‏
‏«به نيرويي که دارد زندگي در چشم و در لبخند، ‏نقاب از چهره ترس آفرين مرگ خواهم کند»‏
شعر کسرايي در آن کسوف و کابوس اجتماعي به لبخند مي گفت تا دوباره بر لب ها جرئت جرقه زند. آرش «پيک اميد» ‏‏«هزاران چشم گويا و لب خاموش» بود، و واژه هاي کسرايي که در اين خون باصفا وضو گرفته بودند، اعتماد توده را ‏به او باز پس مي داد. روحيه شکست، تلخ تر از خود شکست است. وقتي انتخاب زندگي موقوف مي شود، انتخاب ‏مرگ، خود آزادي است.‏منظومه آرش، اثبات اين گونه آزادي است.‏
‏6- آرش کسرايي در حالي که توان افسانه اي دارد، «شهاب تيز رو تيراو» «باد فرمانبر او» و صاعقه در عضلاتش ‏خفته است، به شدت انساني است. در متن ضعف ها و عواطف انساني او اعجاز او برجستگي مأنوسي مي يابد. مرد ‏حماسه «سپاهي مرد» ساده اي است، از سلاله «کار» و به همين دليل با «رنج» آشناست: ‏
‏«منم فرزند رنج و کار»‏
و «رنج» ضعف آدمي و انساني ترين غريزه و استعداد اوست. او با رگ و ريشه اش به زندگي بسته است. نيايش او در ‏پاي «قله هاي سرکش خاموش» که «پيشاني به تندرهاي سهم انگيز مي سايند» و «از باد سحرگاهان، پرچم» مي ‏افرازند. و «بر ايوان شب، چشم انداز رؤيايي» مي گسترند، تشنگي او به «جوشان چشمه خورشيد»، ولع او به زيبايي، ‏سرود او براي «جامه اي که اندر رزم پوشندش» و «باده اي که اندر فتح نوشندش» و نشانه هاي شور و کشش او به ‏سوي زندگي و مظاهر و مزه هاي رنگين آن ست. از اعماق اين دوست داشتن حريصانه و پهلواني است که مي نالد:‏
‏«دلم از مرگ بيزار است»‏
‏«آرش» چنان خالص و بي انتها زندگي را دوست دارد که براي آن مي تواند بميرد. مردن، عليه مرگ. اين است نذر ‏عاشفان زندگي: ‏
‏«ولي آندم که ز اندوهان روان زندگي تار است‏ولي آندم که نيکي و بدي را گاهِ پيکار است.‏فرو رفتن به کام مرگ شيرين است»‏
قدرت آرش در ضعف اوست. عشق او از نفرت اوست.‏



قا ب ♦ چهارفصل

کارتون مطبوعاتي آمريکايي، عمدتاً صريح و بي پيچ و خم است و مشتري محوري را مثل ساير مشاغل خدماتي ‏سرلوحه کار دارد. آنچه را در اختيار مخاطب مي گذارد که او مي فهمد، دوست دارد ببيند، از آن لذت مي برد و سرگرم ‏اش مي کند. پس با اين تفاصيل، سبک کار "سال استين برگ" را چگونه مي شود در سنت کارتون مطبوعاتي آمريکا ‏تعريف کرد؟ او از کجا به اين شيوه متفاوت و بديع که بر تصوير متکي است تا گفتگو، رسيده؟
‏درباره سال استين برگ ‏‎‎استثنائي در سنت کارتون آمريکا‎‎
کارتون مطبوعاتي آمريکايي، عمدتاً صريح و بي پيچ و خم است و مشتري محوري را مثل ساير مشاغل خدماتي ‏سرلوحه کار دارد. آنچه را در اختيار مخاطب مي گذارد که او مي فهمد، دوست دارد ببيند، از آن لذت مي برد و سرگرم ‏اش مي کند. پس با اين تفاصيل، سبک کار "سال استين برگ" را چگونه مي شود در سنت کارتون مطبوعاتي آمريکا ‏تعريف کرد؟ او از کجا به اين شيوه متفاوت و بديع که بر تصوير متکي است تا گفتگو، رسيده؟ پاسخ چندان سخت ‏نيست؛ او اصلاً رومانيايي است!‏

‏"سال استين برگ" متولد 1914 شهر "رامينکو سارات" روماني، يک سال از دوران جواني اش را در دانشگاه ‏بخارست به تحصيل فلسفه گذراند، سپس به ايتاليا رفت تا در دانشگاه پلي تکنيک ميلان، معماري بخواند. در طول سال ‏هاي اقامت در ميلان، استين برگ به طور حرفه اي با نشريه طنز "برتولدو" همکاري مي کرد و به طراحي کارتون و ‏تصويرسازي مشغول بود. سال 1940 او از دانشگاه ميلان فارغ التحصيل شد اين مصادف با تصويب قوانين ضد يهود ‏توسط دولت فاشيستي ايتاليا بود، استين برگ يهودي ايتاليا را ترک کرد و يک سال تمام در جمهوري دومنيکن به انتظار ‏گذراند تا بتواند ويزاي ورود به ايالات متحده آمريکا را دريافت کند البته در اين مدت چندان بيکار نبود و کارتون هاي ‏اش را براي ناشران خارجي مي فرستاد. سال 1942 مجله نيويورکر حامي مالي استين برگ شد تا او بتواند پا به خاک ‏آمريکا بگذارد، اين شروع همکاري طولاني و موفقيت آميز کارتونيست رومانيايي و مجله معتبر نيويورکي بود. ‏گردانندگان نيويورکر چه عامل خوشايند مخاطبان آمريکايي در کارتون هاي استين برگ ديده بودند که او را چنان ‏حمايت کردند؟ ‏

شيوه کار استين برگ تلفيقي از سنت کارتون روشنفکرانه اروپايي و روزنامه نگاري آمريکايي است. او انديشه را نه ‏چنان غامض - به سبک ميهائسکو، کاردون و توپور- به تصوير مي کشد و نه به دام ساده انگاري و روزمرگي مي ‏افتد. استين برگ انديشه را نرم و راحت به تصوير مي آورد. در بهترين آثار کارتون اش در دهه 1970 خط هايي ساده ‏و روان کليت اثر را مي سازند و اين سادگي باعث ارتباطي نزديک و صميمانه با مخاطب مي شود بي آن که او را ‏مرعوب قدرت نمايي تکنيکي کند. شيوه ميني ماليستي استين برگ همانقدر که خوشايند مردم بود بزرگان هم دوره ‏همچنين نسل بعد کارتون اروپا و آمريکا را تحت تأثير قرار داد، از بُسک و شاگال تا شل سيلورستاين که بارها به ‏تأثيرپذيري اش از استاد رومانيايي اشاره کرد.‏

استين برگ 85 روي جلد و 1200 تصويرسازي براي نيويورکر خلق کرد و منظر تازه اي بر هنر کارتون فراروي ‏مخاطبان آمريکايي گشود و تحسين فراوان محافل هنري را برانگيخت. با وجود انديشه مداري و تآکيد بر تصوير که از ‏سنت کارتون اروپايي بعد از جنگ جهاني دوم مي آيد استين برگ هرگز از اجتماع نبريد و دچار ذهنيت گرايي افراطي ‏نشد.‏
معروف ترين روي جلدي که براي نيويورکر کشيد (29 مارس 1976) کارتوني اجتماعي بود با عنوان "منظري به دنيا ‏از خيابان نهم" که اشاره اي هجوآلود به نگاه خودمحورانه مخاطبان نيويورکي نسبت به جهان داشت. اين تصويرسازي ‏منبع الهام آثار بسياري پس از خود شد از جمله پوستر فيلم "مسکو در هادسن" ساخته پل مازورسکي در 1984 که ‏نيويورکر به خاطر نقض حقوق مؤلف و استفاده بي اجازه از ايده استين برگ عليه کمپاني کلمبيا پيکچرز شکايتي تنظيم ‏کرد.‏
استين برگ سال 1999 درگذشت هرچند هنوز حضورش را در خطوط پرطراوت کارتون هاي اش مي توان زنده و ‏موثر احساس کرد.‏


















جشنواره ♦ نگاه

‏فيلم عاشقانه باد درعلفزار مي پيچد؛ آخرين قسمت از سه گانه خسرو معصومي درباره تقابل انسان با طبيعت و ‏جدال وي با تقدير جايگزين فيلم آواز گنجشک ها در بخش مسابقه سينماي بين الملل جشنواره فجر شد. ‏

‎‎باد درعلفزار مي پيچد‎‎
نويسنده فيلمنامه و كارگردان: خسرو معصومي. مديرفيلمبرداري: نادر معصومي. موسيقي متن: ناصر ‏شكرايي. طراح صحنه و لباس: هومن معصومي. تهيه كننده: فتح الله جعفري جوزاني. بازيگران: الناز ‏شاكردوست، حسين عابديني، محمدرضا ناجي. 100 دقيقه‏
پدر شوكا به دليل مشكلات مالي رضايت مي دهد دخترش به عقد پسري عقب افتاده در آيد. اين درحالي است ‏كه پسر دل در گروي شاگرد خياط روستا دارد. خانواده پسر عقب مانده شوكا را داخل درختي حبس مي كنند. ‏اما پسر معلول شاگرد خياط را خبر مي كند و او شوكا را نجات مي دهد و با هم به شهر مي روند.‏
‎‎عشق و تقدير‎‎
خسرو معصومي با فيلم باد در علفزار مي پيچد سه گانه خود را به پايان رستد. سه گانه اي كه مبناي انديشه آن ‏بر تقابل انسان با طبيعت وجدال او با تقدير مي پردازد. پاياني نه چندان شيرين و حتي تا حد زيادي تلخ ‏مشخصه شكست انسان از طبيعت در فيلم هاي پيشين وي بود. اما در اين فيلم با تمام مرارت ها و تلخي ها، ‏انسان با نيروي عشق بر طبيعت و تقدير پيروز مي شود. نماي پاياني فيلم مي تواند شاهد مثالي براي اين ادعا ‏باشد. شوكا و جليل در انتها دل به جاده مي سپارند و زميني را كه سرشار از يخ و برف است به زير مي ‏كشند.‏
فيلم تمام قواي تماتيك خود را به نيروي پنهان عشق ميان جليل و شوكا مي گذارد. اما پيرنگ داستان به گونه ‏اي طراحي شده كه اين انرژي در ساير داستانك هاي فيلم به هدر مي رود. به گفته اي ديگر داستان هايي ‏همانند چوب دزدي و فقر پدر شوكا تا آنجا پيش مي رود كه تماشاگر آنچنان كه بايد در عشق دو شخصيت ‏اصلي فيلم غرق نمي شود. اين چند پارگي داستان ديگر خصلت هاي دراماتيك داستان را نيز خدشه دار مي ‏كند. علت و معلولي كه توسط نويسنده براي روايت در نظر گرفته مي شود با سرنوشت دو شخصيت اصلي ‏فيلم گره خورده و تماشاگر دوست دارد تادر اين ميان به انتظاراتش در داستان پاسخ داده شود. ‏

اما فارغ از اين نكات فيلمنامه اي ساختار تصويري فيلم از انسجامي قابل قبول پيروي مي كند. تصاويري كه ‏مي توانسته كارت پستالي باشد و تماشاگر را فارغ از داستان به خود مشغول دارد؛ كاملا دراماتيك ظاهر مي ‏شود و مي تواند در خدمت داستان قرار گيرد. ‏
مي توان دراين مورد به صحنه هايي اشاره كرد كه شخصيت ها در لانگ شات ديده مي شوند و سلطه طبيعت ‏بر آنها آن چنان واضح است كه گويا هرلحظه شخصيت ها را به كام خود خواهد كشيد. يا صحنه هايي كه برف ‏جنگل را سپيد كرده فيلمساز حصاري گرافيكي را براي شخصيت هايش پديد مي آورد كه اين حصار زندگي ‏آنان را در بر مي گيرد. ‏
معصومي در ساخته تازه خود و براي پايان كارش از بازيگران حرفه اي بيشتري استفاده كرده و انتخاب الناز ‏شاكردوست از سوي او به نوعي نشان از جسارت كارگردان در انتخاب بازيگر دارد. شاكردوست بيشتر ‏بازيگر فيلم هاي تجاري است و تماشاگر فيلم هاي فرهنگي كمي سخت وي را در چنين نقشي باور مي كند. ‏نقشي كه بخشي از آن در سكوت مي گذرد و بازيگر تنها از طريق چشم و چهره حس هود را به مخاطب القا ‏مي كند. بازهم در اين ميان نمي توان نقش فضا را از نظر دور داشت. سرما چهره بازيگر را منقبض مي كند ‏و اين انقباض نوعي رنج را در چهره او به نمايش مي گذارد كه اين رنج نشان از جدال او با سرنوشت و شوم ‏بختي اش دارد.‏
جدال انسان با طبيعت تاكنون از جانب بسياري از اهل ادب و هنر مورد توجه قرار گرفته است. نمونه بارزش ‏کتاب پيرمرد و دريا نوشته ارنست همينگوي و فيلم هايي است که بر اساس آن ساخته شده اند. در اكثر موارد ‏اين جدال ها جنبه بيروني پيدا مي كند يعني هنرمند حتي با اغراق در حركات طبيعت مظلوم بودن انسان را ‏بيش از پيش نمايش مي دهد. اما با اينكه قصد مقايسه اي بين معصومي و همينگوي در ميان نيست، مي توان ‏گفت كه معصومي توانسته تمام اين مشخصات را به عناصري دروني بدل كند. ‏
البته در داستان هاي معصومي هم اين خشونت در قالب داستان چوب فروشان و دعواهاي آنها خود را نمايان ‏مي سازد ولي در كل فيلمساز مي كوشد بيشتر در قالبي دروني داستان خود را پيش ببرد.‏

هیچ نظری موجود نیست: