سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

فيلم روز♦ سينماي جهان


هفته گذشته با شگفتي برنده شدن فيلم برزيلي جوخه برگزيده آغاز شد، با اهداي جوايز سزار ادامه يافت و با پخش جوايز ‏هشتادمين دوره اسکار به اوج رسيد. پر جايزه ترين هفته سينمايي سال جديد ميلادي را در حالي به پايان برديم که پرده ‏سينماهاي دنيا در تسخير فيلم هايي به ياد ماندني بود. اما شگفتي سازان تنها فرانسوي ها يا آمريکايي ها نبودند. نگاهي ‏انداخته ايم به هفت فيلم شاخص اکران در هفته گذشته...‏‏ ‏‏
<‏strong‏>فيلم هاي روز سينماي جهان<‏‎/strong‏>‏
‏‏

<‏strong‏>جوخه برگزيده ‏Tropa de Elite‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: خوزه پاديلا. فيلمنامه: خوزه پاديلا، بروئيلو مانتوواني، رودريگو پيمنتل بر اساس کتاب جوخه برگزيده نوشته ‏آندره باتيستا و لوييز ادواردو سوارس. موسيقي: پدرو بروفمان. مدير فيلمبرداري: لولا کاروالو. تدوين: دانيل رزنده. ‏طراح صحنه: توله پيک. بازيگران: واگنر مورا[سروان ناسيمنتو]، کايو خونکويرا[نتو]، آندره راميرو[آندره ماتياس]، ‏ميلهم کورتاز[سروان فابيو]، ماريا ريبيرو[روسانه]، فرناندا ماچادو[ماريا]، فابيو لاگو[بايانو]، فرناندا د ‏فريتاس[روبرتا]، پائولو ويله لا[ادو]، مارچلو واله[سروان اليويرا]، مارچلو اسکورل[سرهنگ اوتاويو]، اندره ‏مائورو[رودريگز]، پائولو هاميلتون[سولدادو پائولو]، رافايل د آويلا[خوخا]، امرسون گومز[خاوچو]، پاتريک ‏سانتوس[تينهو]. 118 و 114 دقيقه. محصول 2007 برزيل. نام ديگر: ‏Elite Squad‏. برنده خرس طلاي جشنواره ‏برلين. برنده جايزه بهترين کارگرداني و بهترين تدوين از جشنواره سائو پائولو. ‏
سال 1997، پيش از سفر پاپ به ريو دو ژانيرو، سروان ناسيمنتو از جوخه ويژه پليس[‏BOPE‏] ماموريت مي يابد تا ‏محله نزديک سکونت پاپ را از شر قاچاق چي ها و و فروشندگان مواد مخدر پاک کند. سروان قصد دارد شخص ‏ديگري را يافته و به جاي خود منصوب کند. چون همسرش آبستن است و خود نيز تصميم گرفته تا به آموزش افراد تازه ‏کار بپردازد. همزمان نتو و ماتياس-دو دوست آرمان گرا- به نيروي پليس مي پيونند و تصميم دارند تا پليس هايي ‏آبرومند شده و با جنايتکاران مبارزه کنند. اما آن چه در دستگاه پليس مي بينند فقط فساد و ديوان سالاري احمقانه است و ‏از اين رو تصميم مي گيرند تا به ‏BOPE‏ ملحق شوند. در طول ماه هاي بعد، زندگي ناسيمنتو، نتو و ماتياس در طول ‏دوره سخت آموزش و سپس جنگ عليه تبه کاران به هم گره مي خورد. ناسيمنتو ابتدا باور دارد که نتو مي تواند جانشين ‏خوبي براي او باشد، اما رفتار شتاب زده و نسنجيده نتو او را منصرف مي کند. مدتي بعد ناسيمنتو به اين تيجه مي رسد ‏که ماتياس باهوش انتخاب بهتري است، اما ماتياس بايد قبل از انتقال مسئوليت ثابت کند که هنوز عاري از احساس نشده ‏و قلب دارد....‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
خوزه پاديلا تهيه کننده، مستندساز برزيلي در سال 2002 با اولين فيلمش اتوبوس شماره 174 [بر اساس واقعه ‏گروگانگيري فاجعه بار در ريو دو ژانيرو] ورودي خيره کننده به عالم سينما را تجربه کرد. دريافت 10 جايزه معتبر ‏براي اين مستند تکان دهنده دورخيز براي ساخت اولين فيلم داستاني اش جوخه برگزيده بود. اما ميان دو فيلم 5 سال ‏فاصله افتاد و پاديلا در اين مدت تنها يک مستند تلويزيوني ديگر به نام گاوچران هاي ناپديد شده برزيلي ساخت که توجه ‏زيادي جلب نکرد. اما فيلمنامه متعددي نوشت که توسط ديگران ساخته شد و گاه در مقام تهيه کننده نيز فيلم هاي قابلي ‏توليد کرد. جوخه برگزيده که با هزينه 4 ميليون دلار توليد شده، تا اين لحظه نزديک به 10 ميليون دلار در برزيل در ‏آمد داشته و بيش از 2 ميليون نفر آن را در سينما تماشا کرده اند که رقمي بسيار قابل توجه براي سينماي اين کشور ‏محسوب مي شود. اين اتفاق در حالي افتاده که سه ماه قبل از اکران رسمي آن نسخه هاي غير قانوني فيلم دست به دست ‏گشته و پر فروش ترين دي وي دي بازار قاچاق نيز بوده است. ‏
جوخه برگزيده شايد در نگاه اول فيلمي درباره پليس قدرتمند برزيل با افسراني رمبو صفت باشد که به خاطر نيت هاي ‏خوب دست به خشونت مي زنند، اما چنين نيست. فيلم گران قيمت ترين محصول سينماي برزيل است و با توجه به سابقه ‏کارگردانش آن را بايد جدي گرفت. چيزي که از همان نماهاي روي دست ابتداي فيلم که ادرنالين خون تماشاگر را بالا ‏مي برد، مي توان پي برد. فيلم دو شخصيت مرکزي دارد: ناسيمنتو که راوي فيلم نيز هست و درگير ميان وظايف ‏همسري و در آستانه پدر شدن که از شغل پر استرس خود و روش هايي چون شکنجه کردن براي مبارزه با تبهکاران به ‏تنگ آمده است. و ديگري ماتياس که حقوق خوانده و از ديدن اين همه فساد در دستگاه پليس منزجر شده است. ‏
فيلم بر اساس کتاب دو سروان سابق ‏BOPE‏ ساخته شده و تمامي وقايع موجود در آن از جمله خشونت روزمره، اعتياد، ‏رياکاري و فساد در دستگاه پليس واقعي است که فيلم را تا حد يک سند ديداري شنيداري ارتقاء مي دهد. پاديلا براي ‏شدت بخشيدن به وجوه مستندگونه اثر آن را با شيوه هاي اين گونه فيلم ها ساخته از کاربرد نور و رنگ تا دوربين روي ‏دست در تمام فيلم و همه اينها براي رسيدن به اين حرف که فاصله ميان دو جبهه چقدر است. ايا روش هاي فاشيستي ‏BOPE‏ کمتر از رفتار قاچاقچيان تا بن دندان مسلح خشونت آميز است؟ و براي رسيدن به يک شهر "تميز" چقدر بايد ‏هزينه داد؟ژانر: اکشن، درام، جنايي. ‏





<‏strong‏>با شيطان دست بده ‏Shake Hands with the Devil‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: راجر اسپاتيس وود. فيلمنامه: مايکل داناوان بر اساس کتاب رومئو دالر. موسيقي: ديويد هيرشفلدر. مدير ‏فيلمبرداري: ميروسلاو باژاک. تدوين:مايکل آرکاند، لويي مارتن پارادي. طراح صحنه: ليندسي هرمر-بل. بازيگران: ‏روي دوپوآ[ژنرال رومئو دالر]، دبرا کار اونگر[اما بيکر]، جيمز گالاندرز[سرگرد برنت بيردزلي]، اوديل کاتسي ‏گاکيره[نخست وزير آگاته]، اوئن لباکنگ سژک[ژنرال هنري آنيديهو]، ژان هيو آنگلاد[برنار کوشنر]، مايکل ‏مونگيو[لوک مارشال]. 112 دقيقه. محصول 2007 کانادا. برنده جايزه بهترين بازيگر/روي دوپوآ از جشنواره فيلم ‏آتلانتيک، نامزد 12 جايزه از مراسم جني، برنده جايزه تماشاگران و بهترين فيلم کانادايي از سادبري سينه فست. ‏
خاطرات ژنرال رومئو دالر کانادايي تبار فرمانده نيروهاي سازمان ملل در روآندا به هنگام نسل کشي بزرگ سال ‏‏1994 در آن کشور.‏
‏<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
راجر اسپاتيس وود متولد 1945 اتاوا از استان اونتاريوي کاناداست. در بريتانيا بزرگ شده، اما همه او را فيلمسازي ‏آمريکايي مي شناسند. از دهه 1970 با تدوينگر وارد عالم سينما شده و تعدادي فيلم قابل توجه تلويزيوني نيز کارگرداني ‏کرده است. اولين فيلمش قطار وحشت محصول مشترک کانادا و آمريکا بود و از آن زمان تاکنون اغلب فيلم هايي که ‏ساخته، توليد آمريکا محسوب مي شوند. اسپاتيس وود با زير آتش-يکي از بهترين فيلم هاي تاريخ سينما با محوريت ‏خبرنگار جنگي- در 1983 براي اولين بار در ميان منتقدان دنيا شناخته مي شود و از آن زمان تا حال امضاي خود را ‏پاي فيلم هاي متفاوت و اکثراً پولساز چون شليک به قصد کشتن، روز ششم، هميشه فردايي هست[از سري جيمز باند] و ‏اين اواخر ‏Ripley Under Ground‏ انداخته است. بي تعارف بايد گفت که تمامي اين فيلم ها هر چند حرفه اي و خوش ‏ساخت هستند، اما هرگز از نظر جديت و ساختار به پاي دو فيلم اوليه او تعقيب دي. بي. کوپر و زير آتش نمي رسند. ‏شايد بتوان با شيطان دست بده را پس از دو دهه بازگشت به همان حال و هواي زير آتش دانست. ‏
با شيطان دست بده فيلمي گران قيمت براي سينماي کانادا است. هزينه 11 ميليون دلاري آن نيز تنها با يک هدف تامين ‏شده و آن نقش اين کشور در حمايت از حقوق بشر در دهه هاي اخير است. اما فيلم فاقد تحرک اثري چون هتل روآندا ‏است. البته به همان اندازه تلخ و ناراحت کننده است که از کارگرداني تا حدي قابل قبول و بازي ها بسيار خوب آن[البته ‏غير از دوپوآ که چهره اي سنگي اش ازارنده است] نشات مي گيرد. ‏
فيلم در واقع نمايش تک نفر دالر است و اسپاتيس وود نيز روي اعمال و رفتار وي بيشتر زوم کرده است. دالر مردي ‏شجاع، صادق و يک انسان دوست واقعي است. او از نمايش ضعف ها و احساسات خود واهمه ندارد، اما به موقع ‏شجاعت خود را براي نجات جان انسان هاي بيگناه درگير نسل کشي بيهوده را نيز به نمايش گداشته و عمل خود را از ‏يک مخاطره شخصي فراتر مي برد. فيلم با دقتي مستندگونه و قدرتمندانه شروع نسل کشي و ناتواني دالر در جلوگيري ‏آن را تصوير مي کند، و به نظر مي رسد که هنوز حرف هاي زيادي درباره فاجعه رواندا براي گفتن وجود داشته باشد!‏با شيطان دست بده شايد به اندازه هميشه فردايي هست، سرگرم کننده نباشد که اصلاً با اين هدف نيز ساخته نشده است. با ‏اين حال مي تواند خاطره خوش زير آتش را براي دوستداران اسپاتيس وود تجديد کند. حتي اگر به همان قدرت نباشد!‏ژانر: تاريخي. ‏

‏<‏strong‏>غير قابل انتشار/سانسور شده ‏Redacted‏<‏‎/strong‏>‏
نويسنده و کارگردان: برايان د پالما. مدير فيلمبرداري: جاناتان کليف. تدوين: بيل پنکاو. طراح صحنه: فيليپ بارکر. ‏بازيگران: پاتريک کارول[رنو فليک]، راب دويني[مک کوي]، ايزي دياز[آنخل سالازار]، مايک فيگه روا[گروهبان ‏جيم واسکز]، تاي جونز[سرگروهبان سوييت]، کل اونيل [گيب بليکس]، دانيل استوارت شرمن [بي. بي. راش]، پل ‏اوبراين[پدر بارتون]. 90 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، کانادا. نامزد ريل طلايي بهترين تدوين صدا از انجمن ‏تدوينگران صدا آمريکا، برنده جايزه شير نقره اي بهترين کارگرداني و جايزه فيلم بلند ديجيتالي و نامزد شير طلايي ‏جشنواره ونيز. ‏
يک جوخه از سربازان آمريکايي در نزديکي سامرا. آنخل سالازار به شکل تفنني از اعضاي جوخه فيلم مي گيرد. او ‏آرزو دارد تا پس از خروج از ارتش وارد دانشکده سينمايي کاليفرنياي جنوبي شود. از طريق فيلم هاي او با ديگر ‏اعضاي گروه آشنا مي شويم. سرگروهبان سوييت که به افرادش دستور مي دهد تا از معاشرت با بچه هاي عراقي ‏خودداري کنند، چون آنها چشم و گوش شورشي ها محسوب مي شوند. رنو فليک متعصب، بي. بي. راش چاق و چله و ‏مک کوي وکيل که مرتبا در حال خواندن رمان است. پس از حادثه اي در پست بازرسي که منجر به کشته شدن زني ‏عرب و باردار بر اثر تيراندازي دو نفر از سربازان آمريکايي مي شود، افراد محلي تصميم به انتقام مي گيرند. خشونت ‏بالا مي گيرد و دو سرباز نيز بقيه جوخه را وادار مي کنند تا دست به عمليات خصوص و انتقام جويانه اي بزنند. ‏سالازار نيز که دوربين را در کلاه خودش جاسازي کرده از تجاوز آنها به دختر پانزده ساله عراقي و سپس قتل او و ‏خانواده اش فيلم مي گيرد. ‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
برايان راسل د پالماي 68 ساله زاده نيوجرسي از فيلمسازاني است که با فيلم هاي مستقل شروع کرده و حالا از ‏کارگردان هاي مشهور آمريکا به شمار مي رود. از توفيق اوليه اش در 1973 با فيلم خواهران تا سانسور شده راه ‏زيادي پيموده، با فيلمنامه نويسان معتبري چون پل شرايدر، جان فريس و اليور استون کار کرده، يکي از بهترين اقتباس ‏ها را از داستان هاي استون کينگ[کري] کارگرداني کرده و فيلم پر فروشي چون تسخير ناپذيرها را از فيلمنامه ديويد ‏ممت ساخته است. ارادت غريبي به هيچکاک دارد، از ‏Split screen‏ بسيار استفاده مي کند و برداشت هاي بلندش به ‏عنوان نمونه در شيوه کارليتو در تاريخ سينما جايگاهي خاص دارند. اما خودش بارها گفته که "سينما هميشه دروغ مي ‏گويد، آن هم 24 دفعه در ثانيه". بنابراين ديدن فيلمي چون سانسور شده که قصد دارد نگاهي مستندگونه و از زواياي ‏مختلف به حادثه اي واحد را عرضه کند، در حکم نوعي نقيضه است. ‏
شايد همين ويژگي آن باعث شده تا تماشاگر آمريکايي دوستدار فيلم هاي د پالما به آن پشت کند. البته شکست تجاري فيلم ‏کم هزينه چون سانسور شده[تنها 5 ميليون دلار بودجه] نمي تواند لطمه اي به کارنامه استاد وارد کند که جوايزي هم ‏پشت قباله اش دارد. با اين وجود بايد اعتراف کنم که شخصاً ترجيه مي دهم يک مستند واقعي را تماشا کنم تا يک ‏مستندنمايي خسته کننده که بسياري آن را انتقاد آميز نيز خوانده اند. در حالي که د پالما چندان دل نگران عراقي ها ‏نيست. تنها ايده ممکن در نزد او و بسياري فيلمسازان ليبرال آمريکايي نيش زدن به دولت است که مانع پخش اخبار به ‏شکل سانسور نشده هستند. اين يعني اصرار بر اصلاح سيستم و بس! کاري که اليور استون سرآمد آن است. فيلم چندان ‏به عمق حوادث نمي رود. همه چيز چون گزارش هاي خبري يا فيلم هاي خانگي در سطح باقي مي ماند، در حالي که د ‏پالما نيز از دستکاري در حقيقت[مخصوصاً عکس هاي پاياني فيلم] براي تاثير گذاري بيشتر روي گردان نيست. اين هم ‏يک دليل ديگر براي اثبات حرف خود او درباره دروغ گويي سينما و اين که حقيقت اولين تلفات هر جنگي است!‏ژانر: جنايي، درام، جنگي. ‏





<‏strong‏>معشوقه قديمي ‏Une vieille maîtresse‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: کاترين بريا. فيلمنامه: کاترين بريا بر اساس داستاني از ژول-آمده باربي د اوره وي. موسيقي: انتخابي. مدير ‏فيلمبرداري: يورگوس آروانيتيس. تدوين: پاسکال شاوانس. طراح صحنه: فرانسوا-رنو لابارت. بازيگران: آسيا ‏آرجنتو[وليني]، فوآد آيت عاتو[رينو د ماريني]، روکسان ماسکيدا[هرمنگارد]، کلود ساروت[مارکيز د فرس]، يولاند ‏مورو[کنتس د آرته]، ميشل لونسدال[ويکنت د پروني]. 115 و 104 دقيقه. محصول 2007 فرانسه، ايتاليا. نام ديگر: ‏The Last Mistress، ‏An Old Mistress‏. نامزد نخل طلاي جشنواره کن. ‏
پاريس، فوريه 1835. ويکنت د پروني و کنتس د آرته سالخورده اوقات شان را با هم مي گذرانند. عمده تفريح آنها غذا ‏خوردن و حرف زدن درباره روابط رفتارهاي آدمي است که در اعيان و اشراف پاريسي متجلي مي شود. سوژه صحبت ‏آنها اين بار اشراف زاده جواني به نام رينو د ماريني است که با زني اسپانيايي و هوسباز به نام وليني نزديک به يک ‏دهه رابطه داشته است. د ماريني اينک با دختر اشراف زاده و خوب پرورش يافته به نام هرمنگارد نامزد شده و قصد ‏دارد تا با او ازدوج کند. اما وليني تصميم ندارد تا معشوق را با هرمنگارد معصوم تقسيم کند. هر چند د ماريني نيز ‏ظاهراً قصد جدايي از وي را دارد. مادربزرگ هرمنگارد براي اطيمنان يافتن از آينده نوه اش از د ماريني مي خواهند تا ‏تمامي روابط خود با وليني را در طول ده سال گذشته براي وي تعريف کند. د ماريني مي پذيرد و در پايان مي گويد که ‏ديگر عشقي به وليني ندارد. او و هرمنگارد پس از ازدواج در خانه اي ساحلي اقامت مي کنند، اما به زودي سر و کله ‏وليني نيز در اطراف پيدا مي شود، در حالي که هرمنگارد ابستن است...‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
کاترين برياي 60 ساله اينک پس از 3 دهه فيلمسازي و ساختن 12 فيلم جنجالي ترين کارگردان زن سينماي فرانسه به ‏شمار مي رود. برخي جسارت او را در طرح مضامين جنسي مي ستايند، بعضي نيز آنها را خوش ندارند و با دادن لقب ‏فيلم هاي هرزه نگارانه تقبيح مي کنند. اما موافق و مخالف اذعان دارند که فيلم هاي بريا اصالتي دارند که آنها را از آثار ‏مشابه متمايزمي کند. فيلم هاي اين زن پاريسي غريب تا امروز بارها و بارها تکان هاي شديدي به پيکر سينماي فرانسه ‏وارد کرده، اما به نظر مي رسد اين يکي از شدت و حدت فيلم هاي قبلي وي اندکي دور است. گول نامزدي نخل طلاي ‏آن را نيز نبايد خورد که گاه فرانسوي هاي ناسيوناليست براي تعادل بخشيدن به جدول نامزدهاي اين جايزه کمي هم به ‏فيلمسازان وطني ميدان مي دهند[و در همين حد هم باقي مي مانند!]. ‏
بريا که در 17 سالگي با رمان نويسي آغاز کرده، به سرعت –پس از بازي در نقشي کوتاه در آخرين تانگو در پاريس- ‏به فيلمسازي رو آورده است. اما اولين فيلمش يک دختر جوان واقعي 23 سال بعد امکان نمايش يافته که خود نشان دهنده ‏جسارت او در طرح برخي مسائل و شکستن تابوها است. منتقدان او را به خاطر ابداع و نمايش راه هايي تازه براي ‏درک جنسيت زنانه[گاه دور از عرف و هنجار]، پا به سن گذاشتن و خانواده توام با صراحتي نامتعارف در قالب درام ‏هاي غمگنانه مي ستايند. مهم ترين و ستايش شده ترين فيلم کارنامه او براي خواهرم/دختر چاق[2001] و بدنام ترين ‏شان رومانس ايکس[1999] و ادامه آن آناتومي جهنم[2004] که در آنها از بازيگر معروف فيلم هاي ‏پورنوگرافي[روکو زيفردي] استفاده کرده است. ‏
معشوقه قديمي بر خلاف فيلم هاي قبلي بريا از گره هاي داستاني اندکي برخوردار است. سبک ايستاي آن و کوشش در ‏رسيدن به سبکي فاخر و لايق داستاني قرن نوزدهمي باعث شده تا فيلم حالت رمان هاي –کمي تا قسمتي- الکساندر دوما ‏يا ميشل زواگو را به خود بگيرد. شخصيت وليني بازتاب دوباره تمامي زن هاي فيلم هاي قبلي برياست. تنها د ماريني ‏جوان خوش سيماست که اين بار اسير هوس هاي حيواني او شده و نقش مخربي ندارد. وليني يک زن مردخوار کامل ‏است با تمامي رفتارهاي رواني شخصيت هاي اثار بريا که مي تواند براي دقايقي بيننده را جذب و مانند د ماريني اسير ‏خود کند. اما بعد از مدت کوتاهي دمدمي مزاج بودن، عشق ورزي هاي او در مکان هاي غريب[از جمله صحنه ‏سوزاندن جسد فرزندش] و حتي رابطه اش با نديمه خود سبب دلزدگي مي شود. معشوقه قديمي بي تعارف يک شکست ‏در کارنامه اين مدرس فميس است، و اي کاش لااقل درجا زدن بود! ‏ژانر: درام. ‏





<‏strong‏>بي نقص ‏Flawless‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: مايکل رادفورد. فيلمنامه: ادوارد اندرسون. موسيقي: استيون واربک. مدير فيلمبرداري: ريچارد کريترکس. ‏تدوين: پيتر بويل. طراح صحنه: سوفي بکر. بازيگران: مايکل کين[آقاي هابز]، دمي مور[لورا کويين]، لامبرت ‏ويلسون[فينچ]، جاس آکلند[سر ميليتون اشتنکرافت]، ناتانيل پارکر[اولي]، ديويد هنري[سر ادموند گاتفريد]، نيکلاس ‏جونز[جميسون]، جاناتان آريس[بويل]، سايمون دي[بولند]، کنستانتين گرگوري[ديميتريف]، درن نسبيت[سينکلر]، بن ‏رايتون[برايان]، کوآن ويليس[لويس]. 100 و 108 دقيقه. محصول 2007 انگلستان. ‏
دهه 1960 لندن. لورا کوئين از کارمندان بالا رتبه کمپاني لاندن دايموند است. لورا خود را وقف کارش کرده تا بتواند ‏روزي به عنوان اولين مدير ارشد زن اين کمپاني بزرگ منصوب شود. پس از بروز بحران بر اثر مرگ چند صد ‏معدنچي در معادن الماس آفريقاي جنوبي و احتمال افشاي روابط کمپاني با روس ها، موقعيت کمپاني به خطر مي افتد. ‏کوئين ايده اي براي بيرون رفتن شرکت از اين بحران به سر ميليتون اشتنکرافت رئيس کمپاني ارائه مي دهد، اما خيلي ‏زود توسط هابز نظافت چي ساختمان مطلع مي شود که مديران بالادست در صدد اخراج وي هستند. هابز به او مي گويد ‏که نقشه اي براي سرقت از شرکت دارد و حال که او نيز در شرف اخراج قرار گرفته، بهتر است تا با وي همکاري ‏کرده و انتقام خود را از کمپاني بگيرد. نقشه هابز بسيار دقيق و حساب شده است و هدف تنها سرقت مقدار اندکي الماس ‏است. کوئين رمز گاوصندوق اصلي کمپاني را به دست مي آورد، اما قبل از روز موعود پديده تازه اي- دوربين مدار ‏بسته- در ساختمان به کار گرفته مي شود که نقشه را دچار مخاطره مي کند. با اين وجود هابز مصمم است تا با استفاده ‏از نقطه کور و زمان ميان چرخيدن دوربين ها کار خود را صورت دهد. سرقت با موفقيت انجام مي شود، اما فرداي آن ‏روز وقتي کوئين به کمپاني قدم مي گذارد، آگاه مي شود که بيش از يک تن الماس به سرقت رفته است. کاري که به نظر ‏مي آيد از عهده پيرمردي چون هابز خارج باشد...‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
مايکل رادفورد متولد 1946 دهلي نو است. در دانشگاه آکسفورد درس خوانده و مدتي نيز به عنوان معلم کار کرده ‏است. بعدها در مدرسه ملي سينما و تلويزيون انگلستان تحصيل کرده و با ساختن فيلم هاي مستند به فيلمسازي روي ‏آورده است. در 1983 براي اولين منتقدان با فيلم مکاني ديگر، زماني ديگر نامش را شنيدند. يک سال بعد با فيلم 1984 ‏که بر اساس کتاب جورج اورول ساخته بود، موفق به دريافت جايزه لاله طلايي جشنواره استانبول و جايزه بهترين فيلم ‏از مراسم ايونينگ استاندارد بريتيش فيلم شد. شهرت جهاني يک دهه بعد با فيلم پستچي[درباره داستان عاشقانه يک ‏پستچي ايتاليايي که از زبان پابلوي نرودا شاعر تبعيدي روايت مي شد] نصيب وي شد. اما در طول يک دهه و خرده اي ‏که از آن فيلم مي گذرد، هنوز اثر قابل ديگري به کارنامه اش افزوده نشده است. آخرين فيلم به نمايش در آمده از وي ‏اقتباسي متوسط از تاجر ونيزي[با شرکت آل پاچينو و جرمي ايرونز] ويليام شکسپير سه سال قبل اکران شد.‏
اما فيلم 20 ميليون دلاري بي نقص که هر چند از نظر ساختار-مخصوصاً سکانس سرقت- واقعاً بي عيب و نقص است، ‏اما تماشاگر آشنا با فيلم هاي اين ژانر را بلافاصله به ياد فيلم هاي دهه 1970 مي اندازد. و اين يعني شکست!‏
بي نقص براي رادفورد يک گام بزرگ به پس است. فيلم متعلق به زمانه ما نيست و فقط پيرنگ هاي کم رنگي چون ‏تلاش کويين براي رسيدن به مقام اولين مدير زن از افاضات فمينيستي روز ريشه گرفته يا اقدامات خيرخواهانه اش ‏براي ريشه کني سرطان و غيره... در کنار اينها فيلم هيچ ندارد. هر چند مايکل کين کوشيده تا تقش خود را با دقت و ‏وسواسي چشمگير ايفا کرده و شاه بيت موضوع يعني هدفش از سرقت الماس ها[گرفتن انتقام همسر متوفايش از شرکت ‏بيمه] را تا دقايق پاياني مخفي و جذاب نگاه دارد، اما به قول آمريکايي ها فيلم در زمان و مکان اشتباهي ساخته است. ‏فيلمنامه حاوي پيرنگ هاي ديگري از جمله تمايل فينچ به کوئين نيز هست که هرگز سرانجامي شايسته پيدا نمي کند، که ‏اگر چنين مي شد بر شور و هيجان فيلم مي افزود و توان لامبرت ويلسون را نيز بيشتر به کار مي گرفت. فيلم در شکل ‏فعلي اش کهنه نما و ساخت آن غير لازم به نظر مي ايد. کاش رادفورد براي خلق شاه بيت ديگري در کارنامه اش تا دير ‏نشده، اقدامي جدي صورت دهد! ‏ژانر: درام، جنايي. ‏





<‏strong‏>بلک پيمپرنل/پامچال سياه ‏The Black Pimpernel‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: اولف هولتبرگ، آسا فارينگر. فيلمنامه: باب فاس. موسيقي: ياکوب گروث. مدير فيلمبرداري: ديرک بروئل. ‏تدوين: ليف اکسل کيلدسن. طراح صحنه: پيتر گرانت. بازيگران: مايکل نايکويست[هارالد ادلشتام]، لومي کاوازوس[آنا ‏کنتره راس]، کيت دل کاستيلو[کونسوئلو فوئنتس]، ليزا ورليندر[سوزان]، کارستن نورگارد[وينتر]، دانيل خيمه نز ‏کاچو[ريکاردو فوئنتس]، پاتريک برگين[سناتور ديويس]. 95 و 100 دقيقه. محصول 2007 سوئد، فنلاند، مکزيک، ‏دانمارک. نام ديگر: ‏Svarta Nejlikan‏.‏
دهه 1970. هارالد ادلشتان به سمت سفير سوئد در شيلي منصوب مي شود. مدت کوتاهي بعد، نظاميان بر عليه دولت ‏قانوني سالوادور آلنده کودتا کرده و او را از ميان برمي دارند. موج دستگيري ها، شکنجه ها و اعدام در کشور گسترده ‏مي شود. ادلستام که در دوران جنگ جهاني نيز به خاطر خصلت هاي انسان دوستانه اش به مبارزان کمک کرده، ‏بلافاصله شروع به پناه دادن انسان ها در سفارت خانه و فرستادن آنها تحت عنوان پناهنده به سوئد مي کند. اولين اقدام ‏بزرگ او در حمايت از حريم سفارت کوبا و کارمندان آن که مورد حمله افسران پينوشه قرار گرفته اند، سبب مي شود تا ‏با نظامي هاي عالي رتبه درگير شود. او که همزمان عاشق کونسوئلو دختر انقلابي يکي از کودتاچي ها شده، به او در ‏کارهايش کمک مي کند. اما وقتي از پدر وي مي خواهد تا تعدادي از دستگير شدگان را زير عنوان افراد تحت حمايت ‏دولت سوئد از استاديوم آزاد کند، موقعيت پدر کونسوئلو به خطر افتاده و توسط همقطارانش در برابر چشمان ادلشتام ‏کشته مي شود. ادلشتام تهديد مي شود، اما به فعاليت خود ادامه داده و هر روز بر دامنه آن مي افزايد. تا اينکه خبر مي ‏رسد کونسوئلو مورد اصابت گلوله نظاميان قرار گرفته و بايد تحت عمل جراحي قرار بگيرد. ادلشتام او را به بيمارستان ‏مي رساند، اما بعد از عمل ارتشي ها سر رسيده و با تهديد به مرگ، کونسوئلو را از دست ادلشتام خارج مي کنند. ‏ادلشتام در مصاحبه مطيوعاتي پرده از رفتارهاي ضد انساني حکومت پينوشه برداشته و دولت او را متهم به نقض ‏قوانين بين المللي مي کند. پس از اين کار دولت سوئد او را احضار مي کند، ولي قبل از خروج از شيلي کونسوئلو نيز به ‏وي مي پيوندد. ‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
از اولف هولتبرگ تقريبا هيچ نمي دانم جز اين که از نيمه دوم دهه 1970 به فيلمسازي اشتغال دارد و بلک پيمپرنل ‏ششمين فيلم اوست. ميان نمايش هر کدام از اين فيلم ها فاصله زماني قابل توجهي وجود دارد که شايد از ناشي از کم ‏کاري صنعت سينماي سوئد يا خود هولتبرگ باشد. به هر رو ميان اين فيلم و اثر قبلي فيلمساز- دختر پوما[شير کوهي]که ‏هولتبرگ شهرت خود را مديون همين فيلم است- 13 سال فاصله وجود دارد که مدتي طولاني است. وي دختر پوما و ‏بلک پيمپرنل را با کمک آسا فارينگر نوشته و کارگرداني کرده است. ‏
فيلم درباره بخشي از زندگي هارالد ادلشتام[1989-1913] ديپلمات سوئدي است که در دوران جنگ جهاني دوم به ‏خاطر کمک به فراراعضاي نهضت مقاومت نروژ لقب ‏Black Pimpernel‏[باالهام از اسکارلت پيمپرنل قهرمان ‏نمايشنامه و قصه اي به همين نام اثر بارونس اُرکزي که در دوران انقلاب فرانسه مي گذشت] دريافت کرد[اين لقب به ‏نلسون ماندلا نيز براي مبارزات ضد تبعيض نژادي اش اعطا شده است]. ادلشتام در طول دوران سفارتش در شيلي ‏موفق شد تا بيش از 1300 انسان را با استفاده از قدرت و مصونيت سياسي خود نجات دهد. بديهي است با ديدن فيلم يا ‏خواندن خلاصه داستان آن بلافاصله اسکار شيندلر به ذهن تان خطور مي کند، اما بايد بگويم ادلشتام در مقايسه با ‏فردسودجويي چون شيندلر کارخانه دار اصولاً انسان وارسته تر و بشر دوستي واقعي است. به همين خاطر کسي مثل ‏اسپيلبرگ يهودي به سراغ قصه زندگي وي نمي رود و در نهايت سازمان عفو بين الملل با کمک دولت سوئد براي ارج ‏گذاشتن به کوشش هاي وي چنين فيلمي را تهيه مي کند. فيلمي درباره اينکه چگونه يک مرد مي تواند بر زندگي ديگران ‏و تاريخ تاثير مثبت بگذارد و سرنوشت بسياري را تغيير دهد. فيلم هر چند در ستايش ادلشتام است، اما از نمايش ضعف ‏هاي وي نيز ابايي ندارد. کابوس هاي او از دوران جنگ، عشق از دست داده اي که پس از دو دهه هنوز به دنبال آن ‏است، يا پا پس کشيدنش هنگامي که لوله هفت تير بر پيشاني اش گذاشته مي شود از او چهره يک قهرمان راستين و ‏پذيرفتني تر را مي سازد. او يک مدافع واقعي حقوق بشر است با تمامي قدرت و ضعف هاي يک بشر، او براي عدالت ‏مبارزه مي کتد و حاضر به پرداخت هر بهايي است.‏
بلک پيمپرنل/پامچال سياه[متاسفانه موفق به يافتن نام دقيق گل پيمپرنل در فارسي نشدم، فقط دانستم که به خانواده پامچال ‏تعلق دارد] با هزينه 5 ميليون دلار توليد شده و از بازي خوب نايکويست[آخرين بار در فيلم همچون بودن در بهشت ‏زيارتش کرديم] بهره مند است. تماشاي اين فيلم در زمانه اي که حقوق بشر تنها وسيله اي براي کسب شهرت خيلي ‏هاست، لازم و ضروري است! ‏ژانر: درام، تاريخي، عاشقانه، مهيج. ‏






<‏strong‏>جيب بر ها ‏Ladrones‏<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: خايمه مارکز. فيلمنامه: خوآن ايبانيز، انريکه مارکز بر اساس داستاين از انريکه لوپز لاويگنه. موسيقي: ‏فدريکو يوسيد. مدير فيلمبرداري: ديويد آزکانو. تدوين: ايوان آله دو. طراح صحنه: خوآن بوتلا. بازيگران: خوآن خوزه ‏بالاستا[الکس]، ماريا والورده[سارا]، پاتريک بوشو[عتيقه فروش]، ماريا بالاستروس[آنا]، کارلوس ‏کانيوسکي[پلوکوئرو]، اريک پروبانزا[خورخه]. 105 دقيقه. محصول 2007 اسپانيا. نام ديگر: ‏Thieves‏. نامزد جايزه ‏بهترين بازيگر مرد/خوآن خوزه بالستا و بهترني فيلمبرداري از انجمن منتقدان فيلم اسپانيا، برنده جايزه ‏C.I.C.A.E.‎‏ و ‏نامزد يوزپلنگ طلايي جشنواره لوکارنو، برنده جايزه ويژه داوران و نامزد جايزخ طلايي جشنواره مالاگا. ‏
الکس فرزند آناي جيب بر پس از مدتي طولاني از يتيم خانه آزاد مي شود و بلافاصله براي کار در يک ارايشگاه ‏استخدام مي شود. الکس پس از مراجعه به منزل مادرش درمي يابد که آنجا را به خاطر بدهکاري به صاحبخانه ترک ‏کرده است. پس از دادن بدهي صاحبخانه در آنجا مستقر و شروع به جست و جو براي يافتن مادرش مي کند. يک روز ‏هنگام خريد در فروشگاهي بزرگ متوجه سرقت يک سي دي توسط يک دختر شده و سبب نجات وي مي شود. با تعقيب ‏دختر مي فهمد که متعلق به خانواده اي تقريبا مرفه بوده و سارا نام دارد. به نظر مي رسد که سارا به جنون سرقت براي ‏دستيابي به هيجان مبتلا است. بنابر اين الکس که فريفته او شده، سعي مي کند به وي نزديک شود. ابتدا سارا مقاومت مي ‏کند، اما پيشنهاد الکس مبني بر آموزش جيب بري او را وسوسه مي کند. همکاري اين دو نفر براي هر دو خوشايند است ‏تا اينکه عتيقه فروسي که اموال دزدي را از الکس مي خرد و از محل زندگي آنا نيز خبر دارد، در ازاي دادن آدرس وي ‏از وي مي خواهد تا کيف پول فردي متشخص را بدزد. اما الکس و سارا هنگام سرقت به دام مي افتند. پليس بعد از ‏بازجويي به دليل ارتکاب اولين جرم آن دو را ازاد مي کند، اما سارا ديگر مايل به ادامه همکاري با الکس و ديدار با او ‏نيست. الکس به سراغ مال خر رفته و بعد از اصرار فراوان موفق مي شود مادرش را در يک روسپي خانه سطح بالا ‏بيابد. الکس که به شدت از سقوط مادر سرخورده شده، پس از ملاقات با سارا در مترو از او نيز جدا مي شود و هنگام ‏خروج از مترو بر اثر زخم چاقو از پا در مي آيد.‏




<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
خايمه مارکز اولاريگا با نوشتن فيلمنامه خداحافظ کوسه[کارلوس سوآرز]، شب سلاطين[ميگوئل باردم] و غار[ادوارد ‏کورتز] آغاز کرد. با ساختن دو فيلم کوتاه باز و بهشت گمشده[برنده جايزه بزرگ جشنواره اوپسالا و جايزه بهترين فيلم ‏کوتاه جشنواره ملبورن] شروع به کارگرداني کرد و جيب برها[يا دزدها] اولين فيلم بلند وي به شمار مي رود که در ‏جشنواره هاي متعددي به نمايش درآمده و مورد ستايش منتقدان نيز قرار گرفته است. ‏
جيب برها يک غافلگيري تمام عيار است. قصه کشف عشق توسط پسري که از ده سالگي عشق مادر را از دست داده و ‏اينک در نوجواني در صدد يافتن اوست. و زماني که او را مي يابد جز اندوه نصيبش نمي شود. شايد به همين خاطر ‏است که سارا را نيز رها مي کند و دانسته به سوي مرگ مي رود. جيب برها فيلمي شاعرانه، مهيج و عاشقانه است که ‏تنها مي توان در سينماي اسپانيا نمونه هاي آن را يافت. مارکز با اولين فيلم خود ثابت مي کند که قادر به روايت داستاني ‏اين چنين ظريف و پر از پيرنگ هاي ريز و درشت است که هر کدام مي تواند دستمايه فيلمي ديگر شوند. ديالوگ هاي ‏اندک، برداشت هاي بلند و انتخاب بازيگراني که بلافاصله همذات پنداري تماشاگر را جلب مي کنند، از نقاط قوت فيلم ‏است. بدون شک خوآن خوزه بالاستا در آينده تبديل به متد يمن سينماي اسپانيا خواهد شد. کاري که او با ميميک صورت ‏و حرکات دست هايش مي کند، بسياري از بازيگران قادر نيستند با تمام وجود و ديالوگ هاي قوي انجام دهند. فقط يک ‏جمله:‏‎ ‎‏"فرصت تماشاي اين فيلم را از دست ندهيد!"‏ژانر: درام. ‏




























فيلم روز♦ سينماي ايران


‏سرانجام پس از 3 سال تاخير هفتمين فيلم بلند محمد علي نجفي در گروه سينمايي استقلال به نمايش در آمد. محمدعلي ‏نجفي در نشست مطبوعاتي فيلم در جشنواره بيست ‌و چهارم از زاگرس- كه فراز و فرودهاي كاري، بومي و عاطفي ‏گروهي از مهندسين سدسازي را در پروژه "كارون 3" روايت مي کند- و ابداع مديوم تازه اي در سينما با اين فيلم سخن ‏گفته و نگراني خود را تاثيرگذاري فيلم بر مخاطب اعلام کرده بود. و اينک پاسخ خود را با فروش 3 و نيم ميليون ‏توماني فيلم گرفته است.... ‏
‏‎‎زاگرس‎‎
تهيه کننده و کارگردان: محمدعلي نجفي. فيلمنامه: شادمهر راستين-گروه تحقيق و طراح اوليه: اصغر هاشمي، فريدون ‏جيراني، جلال الدين دري، صالح نجفي. موسيقي: سارا نجفي. مدير فيلمبرداري: حسن کريمي. تدوين: مصطفي خرقه ‏پوش. طراح صحنه و لباس: محسن شاه ابراهيمي. بازيگران: رضا کيانيان[مهندس کيهاني]، مريلا زارعي[مهندس ‏زندي]، کيهان ملکي[مهندس صولت]، قاسم زارع، رعنا آزادي ور، بابک حميديان، سهراب سليمي، بهرام ابراهيمي و ‏علي نصيريان[خان بختياري].‏
مهندسان مشغول تكميل و راه اندازي سد و نيروگاه كارون 3 هستند. مهندس کيهاني كه به تازگي مديريت پروژه را بر ‏عهده گرفته است مي كوشد تغييراتي در شيوه مديريت كارگاه ها بدهد تا بازده كار بالا برود. او در اين پروژه با خانم ‏مهندس زندي برخورد مي كند. 20 سال پيش هنگامه زندي نامزد كيهاني بوده و به دليل شرايط خاص روز، مهندس ‏كيهاني همه چيز را رها كرده و به جبهه رفته است و حالا آنها با هم روبرو شده اند. هنگامه زندي به دليل حضور ‏مهندس كيهاني قصد ترك كار و رفتن به تهران مي كند، اما مهندس كيهاني مي كوشد او را به ماندن ترغيب كند. از ‏طرفي پيشرفت كار با دو مانع جدي روبروست: اعتراض مردم بومي به تغييرات ناگهاني شيوه زندگي شان و عقب بودن ‏كار نيروگاه نسبت به زمان بندي كل كار... براي مشكل نخست مهندس كيهاني از يكي از مهندسان محلي كمك مي گيرد ‏و براي مشكل دوم مهندس صولت همسر سابق هنگامه زندي را به کارگاه دعوت مي کند. در نهايت با تمام کارشکني ها ‏پروژه راس زمان مقرر گشايش مي يابد.‏
‎‎

عظمت برباد رفته‏‎‎
محمدعلي نجفي متولد 1324 اصفهان، داراي مدرك كارشناسي ارشد شهرسازي و معماري از دانشگاه ملي است. وي ‏فعاليت هنري را با نمايش "سربداران" در حسينيه ارشاد آغاز كرد و بعد ها بر همين اساس يکي از بزرگ ترين ‏مجموعه هاي تلويزيوني را ساخت. وي کار خود را پس از تاسيس "آيت فيلم" با همكاري انجمن اسلامي مهندسين در ‏سال 1356 كارگرداني فيلم "جنگ اطهر" در سال 1358 آغاز كرد. گزارش يک قتل، پرستار شب، زمين آسماني ‏و..... فيلم هايي است که نجفي مقابل دوربين برده است. ‏
محمد علي نجفي آن چنان که در عرصه تلويزيون موفق بوده، نتوانسته کارهاي قابل قبولي را در سينما جلوي دوربين ‏ببرد. برخي ساخته هاي او در دهه 60 همانند گزارش يک قتل توانست بعد از کار عظيم سربداران در سيما براي او ‏جايگاهي در سينما پديد آورد، اما بعد ها اين اتفاق آن چنان که بايد تکرار نشد. نجفي از آن دسته سينماگراني به شمار مي ‏آيد که کار در سينما را با حرکت هاي سياسي و ايدئولوژيک آغاز کرد و جزو مديران نخستين سينمايي ايران پس از ‏انقلاب نيز محسوب مي شود. بعد ها که تمامي فيلمسازان هم انديش او دچار تغيير و تحول شدند، نجفي ميان چندگانگي ‏باقي ماند. از يک سو دوست دارد با توجه به مقتضيات روز براي مخاطب خود، داستاني حرفه اي را تعريف کند و از ‏سوي ديگر پاي از عقايد مذهبي خود نيز پس نکشد.‏
زاگرس حاصل همين چنگانگي است. فيلم 3 سال پيش ساخته شده است. کاري که ساخت آن از سوي وزارت نيرو به ‏نجفي پيشنهاد شد و قرار بود نمايشگر عظمت ساخت سد کارون 3 باشد. هزينه گزافي نيز صرف توليد فيلم شد. اما ‏حاصل کار نه تنها منتقدان که حتي مردم عادي را هم راضي نکرد. اشکال از آنجا شروع شد که فيلمنامه چند دست بين ‏نويسندگان مختلف گشت و هربار داستانکي جديد به داستان هاي آن اضافه شد. نجفي براي اينکه فيلم را از انگ سفارشي ‏بودن برهاند، آنقدر فيلمنامه را پر از حواشي کرده که تقريباً مسئله اصلي ميان اين داستانک ها مدفون شد. ‏
‏از سوي ديگر نجفي نتوانست به جز بازيگران اصلي فيلم يعني کيانيان، زارعي و نصيريان بازيگران مناسب اين پروژه ‏را براي نقش هاي فرعي انتخاب کند. بنابراين در بيشتر صحنه ها بار اصلي بازي ها روي دوش اين سه نفر است و ‏توزيع مناسبي در اين راستا صورت نمي گيرد. ريتم فيلم از همين جا دستخوش ملال مي شود و تماشاگر در مواجهه با ‏داستاني که بايد سرشار از حرکت و هيجان باشد دچار کسالت مي شود. چنين فيلم هايي در سينماي هاليوود داراي الگوي ‏معيني هستند، اما نجفي آنقدر در رابطه عاطفي بين شخصيت ها غرق مي شود که رعايت الگوهاي لازم تقريباً به ‏فراموشي سپرده مي شود. نيمي از داستان به مرور عشق گذشته کيهاني و زندي مي گذرد. نيمه ديگر هم به ميانجي گري ‏کيهاني براي حل اختلاف ميان صولت و زندي. در اين بين تنها چند بار آنها به کارگاه ساخت سد مي روند و آن را ‏بازبيني مي کنند. با توجه به اينکه نجفي بودجه قابل توجهي نيز در اختيار داشته حداقل با چند حادثه زايي مي توانست در ‏يک نگاه ساده فيلم خود را هيجان انگيزتر کند. داستان عاطفي ميان شخصيت هاي فيلم مي توانست در تهران و در ‏فضايي آپارتماني نيز رخ دهد.‏

از سوي ديگر انتخاب کريمي به عنوان فيلمبردار نيز براي اين پروژه کاري اشتباه بوده است. نجفي مناظري در اختيار ‏داشته که مي توانسته از آنها به خوبي براي خلق چشم انداز هاي زيبا بهره گيرد. اما در فيلم به هيچ وجه از عظمت ‏تصويري خبري نيست. حتي ابهت خود سد مي توانست دستمايه خوبي براي خلق تصاوير ماندگار باشد که عملا چنين ‏نمي شود و کار در حد چند نماي ساده باقي مي ماند. ‏
حال اگر بخواهيم تمام هدف ساخت فيلم را به فراموشي بسپاريم و فيلم را در حد مثلث عشقي پديد آمده نيز مورد بررسي ‏قرار دهيم نيز با ضعف هاي مختلفي رو به رو مي شويم. داستان اين مثلث عشقي تا نيمه هاي داستان آغاز نمي شود. ‏يعني تماشاگر از جايي با داستان رو به رو مي شود که پاي صولت به داستان باز شده و اين اتفاق تقريبا از نيمه هاي فيلم ‏رخ مي دهد. همين مسئله سبب مي شود شناختي را که تماشاگر با روحيات کيهاني و زندي داشته نسبت به صولت نداشته ‏باشد و با توجه به عدم توانايي کيهان ملکي براي ايفاي اين نقش عملا کفه ترازو به نفع کيانيان و زارعي سنگين تر مي ‏شود. با توجه به پيشرفت کار سد و سنگيني حضور خان بختياري براي مقابله با ساخت اين سد، صولت نه تنها مورد ‏پرداخت لازم قرار نمي گيرد که از دست مي رود.‏
ساخت فيلم هاي سفارشي در تمام دنيا امري مرسوم است. همه نيز مي کوشند به شکل غير مستقيم آن را نمايش دهند ‏مانند فيلم هايي که سينماگران جهان درباره ماشين ‏BMW‏ ساختند و امروز به عنوان يک بسته آموزشي در دانشکده ‏هاي سينمايي مورد تدريس قرار مي گيرد. اما نجفي در اين کار نه توان پاي بندي به وعده اش به سفارش دهندگان را ‏داشته و نه قدرت ان که تماشاگر عام را سرگرم کند...‏





















نمايش روز♦ تئاتر ايران


نادر برهاني مرند متولد 1349، فوق ليسانس رشته نمايش و جزو کارگردان هايي است که در سال 76 و تولد ‏دوباره تئاتر به همراه محمد ياراحمدي و کورش نريماني گروه تئاتر معاصر را بنا نهاد. برهاني مرند تاکنون ‏نمايش هاي زيادي را نوشته و کارگرداني کرده است. اما استقبال فراوان از اجراي وي از نمايش مرگ فروشنده ‏آرتور ميلر در سال گذشته سبب شد تا امسال به سراغ نمايش مرغابي وحشي هنريک ايبسن برود...‏

‎‎


مرغابي وحشي‎‎
نويسنده: هنريک ايبسن. کارگردان: نادربرهاني مرند. موسيقي: امير قرباني. طراح صحنه: منوچهر شجاع. ‏بازيگران: سيما مبارکشاهي[هدويک]، هومن برق نورد[يلمر]، ايوب آقاخاني[گريگرز]، کاظم هژيرآزاد[هاکون]، ‏سيامک صفري[اکدال]، الهام پاوه نژاد[جينا]، علاء محسني[ رلينگ]، فرزين محدث[مولويک].‏
گريگرز پس از اينکه نتوانسته به وصال جينا، خدمتکار مادرش برسد و با علم اينکه پدرش با اين زن رابطه ‏داشته، شهر خود را ترک مي کند. او اينک پس از 15 سال بازگشته و مي فهمد پدرش پس از رفتن او مقدمات ‏ازدواج جينا را با يلمر تدارک ديده است. حال يلمر و جينا دختري 15 ساله دارند که او را هدويک مي نامند. ‏گريگرز با تمام قوا از جينا انتقام مي گيرد. او راز پدرش و جينا را به هلمر مي گويد و يلمر دچار جنون مي شود. ‏گريگرز چند سال بعد از عذاب وجدان خود را مي کشد و در حالي که جينا زودتر به زندگي خود خاتمه داده است.‏
‎‎

تقدير محتوم‏‎‎
در اوايل نمايش مرگ دستفروش فصلي وجود دارد که نادر برهاني مرند آن فصل را به خوبي تصوير مي کند. ‏جينا و هدويک کنار صندلي يلمر نشسته اند و او براي آنها فلوت مي زند. اين صحنه رويايي با ورود گريگرز ‏ناگهان برهم مي خورد. جينا از جاي خود بلند مي شود و با نگاهي آميخته با ترس که به گريگرز مي افکند از ‏صندلي يلمر دور مي شود. کارگردان در اين صحنه به خوبي کليت نمايش را در قالب يک صحنه نمايان مي سازد. ‏جمعي که متفرق مي شود تم اصلي نمايشنامه هنريک ايبسن است.‏
گريگرز پس از 15 سال آمده که پرده از حقايق بردارد و هر چند حقيقت رخ مي نمايد، اما خود گريگرز را تا ‏ژرفناي پستي تنزل مي دهد. گريگرز دوست داشتني ناگهان به گرگي بد طينت تبديل مي شود که زندگي جينا، ‏هدويک و يلمر را از هم مي درد. ‏
ايبسن در نمايشنامه هاي خود نگاهي کاملاً همدلانه به زندگي زن هايي دارد که در قرباني مردسالاري جامعه مي ‏شوند و در بر اثر تصميم ناگهاني مردها تمام ارزش هاي انساني خود را از دست مي دهند. نمونه بارز تر اين مثال ‏نمايشنامه هاي خانه عروسک و هداگابلر هستند که ايبسن در آنها به تمامي موقعيت زن را در برابر مردان به ‏تصوير مي کشد. در نمايشنامه مرغابي وحشي نيز اين مسئله نمودي آشکار دارد اما برهاني مرند در بازخواني و ‏دراماتورژي کار کوشيده تا اين اضمحلال را در قالبي کلي تر به خانواده تسري دهد. ‏

اکدال پير که سيامک صفري استادانه نقش او را بازي مي کند، در خانواده يلمر نمايشگر سرخوشي است. ‏سرخوشي که کمي هم از دنياي عقلاني خارج مي نمايد. او تمام فقر خانواده را پس شوخي هايش پنهان مي کند. در ‏سوي ديگر خانواده گريگرز قرار دارند که دائم در صدد برهم زدن آسايش خانواده اکدال هستند. پدر گريگرز به ‏پدر اکتال پيله مي کند و سعي دارد با تخريب شخصيت او به خانواده انها تعدي کند. درصورتي که سال ها قبل در ‏ارتباطي که با جينا داشته اين تعدي صورت گرفته است.‏
در اين سو نيز جينا در تمام اين سال ها سعي کرده گذشته را فراموش کند و براي همسر و دخترش زندگي بي ‏دغدغه اي را فراهم بياورد. اما بازهم زماني که مردان تباني مي کنند تمام تلاش هاي جينا يکسره برباد مي رود. ‏هيچ شخصيتي نيز حاضر نمي شود کمي از اين تلاش ها را به ياد بياورد و به يکباره تيشه بر بنيان همه چيز مي ‏زند. براي جينا هم که با تمامي تلاش ها نتوانسته از تقدير خود بگريزد راهي نمي ماند مگر اينکه با خيالي راحت ‏ماشه را بکشد و زندگي اش را به پايان برساند. ‏
برهاني مرند در طراحي اين نمايش چندان شخصيت ها را در فضاهاي متعدد فيزيکي قرار نمي دهد. بلکه سعي ‏مي کند همه حوادث را در محور خانه اکتال گرد آورد تا قوام و بعد ها اضمحلال مورد نظر در اين اثر بيشتر خود ‏را به رخ تماشاگر بکشد. البته در همين راستا بيشتر گرفتار نمايشنامه مي ماند. ايده هاي اجرايي بسياري که در ‏نمايش مرگ فروشنده وجود داشت اينجا جاي خود را به پاي بندي به نمايشنامه ايبسن مي دهد. ‏

تنها عاملي که اندکي به اجراي کار استقلال مي بخشد جنس بازي بازيگران است. اگرچه الهام پاوه نژاد انتخاب ‏مناسبي براي جينا نيست، اما در برخي صحنه ها بازي جذابي را به نمايش مي گذارد. از جمله زماني که مي داند ‏يلمر همه چيز را فهميده و تا صبح منتظر يلمر بيدار مي نشيند. بي خوابي و آشفتگي او در حالي که تنها چند لحظه ‏پيش سرخوش و پر حرکت بود، بسيار قابل تامل است. ايوب آقاخاني هم اگر چه سعي مي کند ماهيت گريگرز را ‏يکباره آشکار نسازد اما در برخي لحظان آن را لو مي دهد. علا محسني و فرزين محدث هم تمام قدرت بازي شان ‏را به طور يکسان در کل کار پخش مي کنند که نقش دوم هايي جذاب از خود به يادگار مي گذارند. يلمرهم با بازي ‏هومن برق نورد به يکباره از سرخوشي کودکانه به دنيايي ديگر پرتاب مي شود که جاي تحسين دارد. اين اتفاق در ‏مورد کاظم هژير آزاد هم رخ مي دهد و اما گل سرسبد بازيگران اين نمايش سيامک صفري است که در کل کار ‏نقش تسکين دهنده کميک کار را برعهده دارد. او مي کوشد با طنزي تلخ در برخي صحنه ها سنگيني نمايش را ‏سبک تر کند تا تماشاگر زير با فشار روحي قابليت تفکر نيز داشته باشد.‏



















گفت وگو♦ تئاتر ايران


‏‏نمايش "غولتشن ها" نوشته کارلو گولدوني به کارگرداني حميد پورآذري در سالن سايه تئاتر شهر به اجرا درآمد و ‏به عنوان يکي از نادر نمايش هاي خوب جشنواره شناخته شد. روايت زندگي دوخانواده که مي خواهند براساس ‏رسوم گذشته فرزندان خود را بي آنکه اجازه ديدن يکديگر را داشته باشند، به عقد هم درآورند. گفت و گويي با ‏کارگردان اين نمايش ترتيب داده ايم که مي خوانيد.‏

گفت و گو با حميد پورآذري‎‎اگر همه مردان و زنان دنيا کارگردان بودند.‏‎.‎‏.‏‎ ‎
‏"غولتشن ها: نمايش طنزي است از يک نويسنده ايتاليايي که کارگرداني ايراني با گروه خود آن را به اجرا در ‏آورده است. اين نمايش روايت زندگي دو خانواده است که مي خواهند بر اساس رسوم گذشته فرزندان خود را بي ‏آنکه اجازه ديدن يکديگر را داشته باشند، به عقد هم درآورند. يک کمدي موفق با حفظ سنت هاي خود يعني کمديا ‏دل آرته که در آن گروهي از مردان خشن و بد رفتارمعروف به غولتشن با سخت گيري هايي که در مورد خانواده ‏خود به خرج مي دهند، استهزاء قرار مي گيرند. غولتشن ها به قاعده حرکت مي کند و هدف با ذهنيت برخي افراد ‏جامعه فعلي ما همخواني دارد و مي تواند تاثيرات لازم را دربرخي متعصبان بگذارد.‏
‏<‏strong‏>آيا دغدغه شما از اجراي اين نمايش مسائلي است که درمورد روابط زن ها وشوهرها مطرح مي ‏شود؟<‏‎/strong‏>‏‏(مي خندد) اين دغدغه همه مردان تمام دنياست. اگر همه مردان و زنان دنيا کارگردان بودند شايد يکي از نمايش ‏هايي را که کار مي کردند همين بود."غولتشن ها" در واقع نگاهي کاريکاتور وار به زندگي و ارتباطات خانوادگي ‏است و داراي زواياي هيجان انگيز بسيار زيادي که همه چيز را براي مخاطبين به وجد مي آورد.‏

‏<‏strong‏>آيا از نتايج تمرين ها راضي هستيد؟<‏‎/strong‏>‏هيچ کارگرداني از نتيجه نهايي خود راضي نخواهد بود. اين نمايشنامه از جمله کارهاي بسيار سخت است که ‏کارگرداني آن هم شجاعت مي خواهد. ابتدا از اين کار مي ترسيدم، اما کم کم تصميم گرفتم و اجرا کردم. فکر مي ‏کنم با تمرين هاي بيشتر مي شود کاري بهتر را آماده کرد.‏
‏<‏strong‏>در نمايش تان بازيگران خوب و زيادي بودند. در پرداخت دستمزدها مشکلي نداشتيد؟<‏‎/strong‏>‏اين مشکلات که به نظر هيچ وقت در تئاتر ما تمامي ندارد، اما همه مي دانند که همه گروه ها به صورت کمک ‏هزينه نمايش را به صحنه بردند و ما هم همين کار را کرديم. اگر بخواهيم به اميد حل اين مشکلات باشيم که هيچ ‏وقت نبايد کار کرد.‏
‏<‏strong‏>در ارائه بازي ها به نظر مردان بهتر از زنان عمل کردند.<‏‎/strong‏>‏شايد اينطور باشد که شما مي گوييد. اما بازيگران زن من داراي توانمندي هاي بالقوه اي هستند که عدم استفاده ‏احتمالي آن به عهده من کارگردان است.‏
‏<‏strong‏>آيا انتخاب سالن اجرا به عهده خود گروه بود يا خير؟<‏‎/strong‏>‏نه. اين مساله به همه گروه ها از طرف کميته داوران و کارشناسان پيشنهاد مي شد.‏

‏<‏strong‏>دراجراي تان سانسور هم وجود داشت؟<‏‎/strong‏>‏درهرکاري يک سري مسائلي هستند که گروه دوست دارند آن را بيان کنند که بعدها جلوي بيان آن گرفته مي شود. ‏بله، اين ماجرا درمورد نمايش ما هم صدق مي کرد و مجبور شديم بعضي از ميزانسن ها و حرکات را حذف کنيم.‏
‏<‏strong‏>نظرتان در مورد اين دوره از جشنواره تئاتر فجر چيست؟<‏‎/strong‏>‏معتقدم با به وجودآمدن بخش هاي متنوع فرصت حضور جوانان وحتي غير تئاتري ها بيشتر مي شود و از اين ‏طريق تئاترموفق مي شود نيروهاي خلاق و با استعداد بيشتري را کشف کند. البته اين شيوه برگزاري نقص هايي ‏را هم با خود دارد و آن نبود امکان استفاده از شرايط و تجهيزات لازم براي هنرمندان و حتي تماشاگران خواهد ‏بود. به هرحال در اين جشنواره است که از کاستي ها مطلع و بايد براي سال هاي بعد در رفع آن چند برابر تلاش ‏شود.‏


















نيم نگاه‎ ‎‏♦ سينماي ايران


تعداد فيلم‌هاي با محوريت زنان در جشنواره‌ فيلم فجر امسال بيش از سال‌هاي گذشته است. اگر بخواهيم آماري نسبي ‏بدهيم بايد بگوييم نيمي از فيلم‌هاي بخش سوداي سيمرغ بيست و ششمين جشنواره‌ي فيلم فجر با محوريت زنان ساخته ‏شده‌اند. اما از فيلمسازان شناخته شده زن- رخشان بني‌اعتماد، پوران درخشنده، تهمينه ميلاني و منيژه حكمت- خبري ‏نيست و اغلب اين فيلم ها را مردها کارگرداني کرده اند.‏

‎‎

اندر حكايات زنان جشنواره...‏‎ ‎
زماني كه ليست فيلم‌هاي حاضر در جشنواره را دريافت كردم، زير و رويش كردم براي يافتن نام يك كارگردان مطرح ‏زن. نتيجه‌ اين جستجو تنها رسيدن به نام پريسا بخت‌آور بود كه با سريال تلويزيوني "من يك مستأجرم" به عنوان ‏كارگرداني توانا شناخته شده‌بود و اين بار با فيلم "دايره زنگي" كه آن هم در بخش نگاه اول و غيررقابتي پذيرفته شده‌بود ‏در جشنواره حضور داشت. اگرچه از گوشه و كنار شنيده بوديم اين فيلم، فيلم خوبي از آب درآمده ‌است و به دليل ‏موضوع متفاوت و استفاده از بازيگران مطرح سينما حرف‌هاي زيادي براي گفتن دارد اما بايد به نظر هيأت نظارت بر ‏جشنواره احترام مي‌گذاشتيم، پس رضايت اجباري داديم به ديدن اين فيلم در بخش غيررقابتي!‏
‏"دايره زنگي" پس از پشت سر گذاشتن اصلاحيه‌هاي متعدد و يك بار به نمايش درآمدن در يكي از سانس‌هاي سينما ‏فلسطين كه با استقبال خوب مردم رو به رو شد با اصلاحيه‌هاي جديدي مواجه شد. در نهايت به لطف مميزي‌ها از ‏جشنواره بيرون كشيده ‌شد و پريسا بخت‌آور نيز به جمع كارگردانان زن مطرح غائب در جشنواره از جمله رخشان ‏بني‌اعتماد، پوران درخشنده، تهمينه ميلاني و منيژه حكمت پيوست.‏

‎‎

دايره زنگي‎‎
اما كافي است كمي دقيق شويم تا ببينيم تعداد فيلم‌هايي با محوريت زنان در جشنواره‌ امسال بيش از سال‌هاي گذشته است. ‏اگر بخواهيم آماري نسبي بدهيم بايد بگوييم بيش از نصف فيلم‌هاي بخش سوداي سيمرغ بيست و ششمين جشنواره‌ فيلم ‏فجر با محوريت زنان ساخته شده‌اند.‏
براي اثبات اين سخن مي‌توانيم فيلم‌هايي كه در ادامه‌ي اين مطلب معرفي مي‌شوند را بررسي كنيم:‏‏1. بهترين فيلمي كه با محوريت زنان در جشنواره‌ امسال حضور داشت "به همين سادگي" به كارگرداني "سيد رضا ‏ميركريمي" بود. فيلمي كه حرف نداشت و حرف‌هاي بسياري داشت!‏ميركريمي در اين فيلم به سادگي و زيبايي تمام، يك روزمرگي زنانه را با تمام جزئياتش به تصوير مي‌كشد كه قرار ‏نيست هيچ اتفاق خاصي در آن رخ دهد. روزي كه مثل روزهاي ديگر است براي زني كه مانند زن‌هاي ديگر است.‏هنگامه قاضياني در اين فيلم خود را به عنوان بازيگري توانا نشان داد و سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن را ‏از آن خود كرد.‏

‎‎


ديوار‎‎
‏2. فيلم "ديوار" ساخته‌ محمدعلي طالبي درباره‌ دختري است كه پس از فوت پدر و شكستن پاي برادرش تبديل به نان‌آور ‏خانواده ‌شده و مجبور مي‌شود براي تأمين هزينه‌هاي زندگي، حرفه‌ پدر يعني موتورسواري بر روي ديوار مرگ را ‏ادامه دهد. نقش اين دختر را گلشيفته فراهاني بازي مي‌كند. گلشيفته به خاطر بازي‌اش در اين فيلم نامزد دريافت سيمرغ ‏بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن شد. طالبي در "ديوار" كوشيده‌است تا بگويد جنسيت، در آدم‌ها و قابليت‌هايشان ‏چندان مؤثر نيست.‏
‏3. فيلم "خواب زمستاني" به كارگرداني سيامك شايقي هم ماجراي سه خواهر از سه نسل مختلف است كه فاطمه ‏معتمدآريا، لادن مستوفي و پگاه آهنگراني ايفاگران نقش آن سه خواهرند كه هر كدام به فراخور موقعيت، داستان فيلم ‏را پيش مي‌برند.‏
‏4. فيلم پر سر و صداي "كنعان" سومين اثر ماني حقيقي در كسوت كارگرداني هم با محوريت دو زن يعني ترانه ‏عليدوستي در نقش مينا و افسانه بايگان در نقش خواهر مينا "آذر" پيش مي‌رود. در اين فيلم ترانه عليدوستي با ايفاي ‏نقشي متفاوت يك بار ديگر نشان مي‌دهد كه بازيگر توانايي است. كافي است پيش‌زمينه‌اي را كه از اين بازيگر داريد ‏براي 100 دقيقه كنار بگذاريد تا به باوري كه كارگردان مي‌خواسته، برسيد. افسانه بايگان نيز به خاطر بازي قابل ‏قبولي كه در اين فيلم ارائه كرد، نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر زن نقش مكمل شد.‏
‏5. فيلم "آتش سبز" به كارگرداني محمدرضا اصلاني سرگذشت افسانه‌اي دختري است كه در كودكي، سروش ‏ازدواجش را با يك مرد مرده مي‌شنود. اين فيلم روايت‌هاي هفت‌گانه از تاريخ گذشته‌ ماست كه تا حدودي امروزي ‏شده‌است. ايفاگران نقش زنان اين فيلم "پگاه آهنگراني" و "مهتاب كرامتي" هستند.‏
‏6. فيلم "هميشه پاي يك زن در ميان است" به كارگرداني كمال تبريزي اگرچه اثري است كه مردم را مي‌خنداند اما ‏مشكلاتي را هم كه بر سر راه زنان وجود دارد، نشان مي‌دهد. در اين فيلم از حضور "مهران مديري" به عنوان مردي ‏زن‌ستيز استفاده شده كه به واسطه‌ بازي در اين نقش نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر مرد نقش مكمل شد. ‏بازيگر نقش اول زن اين فيلم نيز "گلشيفته فراهاني" است كه يك بار ديگر به واسطه‌ حضورش در اين فيلم نامزد ‏دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن شد.‏

‎‎


فرزند خاک‎‎
‏7. و اما فيلم "فرزند خاك" به كارگرداني محمدعلي باشه‌آهنگر زني را به تصوير مي‌كشد كه در جستجوي جنازه‌ ‏شوهرش راه در مسيري مي‌گذارد كه در آن مسير با زن‌هاي ديگر و مشكلات و رنج‌هاي آنان آشنا مي‌شود.‏‏"مهتاب نصيرپور" با بازي متفاوتش در اين فيلم، سيمرغ بلورين بهترين بازيگر زن نقش مكمل را از آن خود كرد.‏
در فيلم‌هاي ديگري از جمله "باد در علفزار مي‌پيچد" به كارگرداني خسرو معصومي و "در ميان ابرها" به كارگرداني ‏روح‌الله حجازي كه ايفاگر نقش اول زن در هر دو فيلم الناز شاكردوست است و تعدادي ديگر از فيلم‌ها به زنان توجه ‏شده‌است كه محوريت زنان در اين فيلم‌ها كمرنگ‌تر است.‏
‏"الناز شاكردوست" به واسطه حضور درخشانش در فيلم "باد در علفزار مي‌پيچد" نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين ‏بازيگر نقش اول زن شد.‏
از جمله فيلم‌هاي ديگري كه با محوريت موضوع زنان ساخته شده‌بودند و امكان نمايش شان در جشنواره فراهم نشد ‏مي‌توانيم به "زن دوم" به كارگرداني سيروس الوند و "سه زن" به كارگرداني منيژه حكمت اشاره كنيم.‏

















نگاه♦ کتاب

فرهاد پيربال در قصه هايش همان قدر از فرم هاي مرسوم فاصله گرفته است که در زندگي شخصي اش. وي پس از ‏جنگ عراق، به ايران پناهنده شد و بعد به سوريه رفت، اما اتوريته سنت در شرق را تاب نياورد و پس از زندگي در ‏شرق، به دانمارک، ايتاليا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آميزش حس شرقي و عقل غربي پيربال قصه هايي ‏است که " جان" انسان را مخاطب قرار مي دهد. فرهاد پيربال مفاهيم ساده و تکراري از سفر و مهاجرت را، چنان در ‏بهترين قالب ممکن ريخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دياري مي برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها ‏هرگز معرفتي از آن جا نداشته است...‏

‎‎

از عشق به لامارتين، تا پرستش سيب زميني‎‎
فرهاد پيربال در قصه هايش همان قدر از فرم هاي مرسوم فاصله گرفته است که در زندگي شخصي اش. وي پس از ‏جنگ عراق، به ايران پناهنده شد و بعد به سوريه رفت، اما اتوريته سنت در شرق را تاب نياورد و پس از زندگي در ‏شرق، به دانمارک، ايتاليا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آميزش حس شرقي و عقل غربي پيربال قصه هايي ‏است که "جان" انسان را مخاطب قرار مي دهد. ناگفته عيان است که آن دسته از قصه هايي که از جوهر انسان مي ‏گويند، در دام مرزهاي زبان و جغرافيا، گرفتار نمي شوند و آن دسته ديگر که از دغدغه هاي زبان و فرهنگ و آداب و ‏رسوم يک اقليم خاص حکايت مي کنند، تنها براي مردمان همان مرز بوم جذابيت و ماندگاري دارند.‏
اما حال که اين دنياي بي مرز، سير طبيعي روزگاران را به هم ريخته است، "جذابيت" دانستن احوالات اقوام مختلف به ‏يک "ضرورت" بدل شده است. ‏
فرهاد پيربال همان مفاهيم ساده و تکراري از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترين قالب ممکن ريخته است که حاصل ‏کار، خواننده را با خود به دياري مي برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتي از آن جا نداشته است.‏
مجموعه قصه هاي پير بال که با عنوان لامارتين از کردي به فارسي برگردانده و چاپ شده است عيناً ترجمه تمام قصه ‏هايي است که در زبان اصلي با نام سيب زميني خورها منتشر شده است.[ البته با استناد به گفته ناشر]‏
اولين قصه از اين مجموعه، حاشيه هاي اروپا نام دارد که قصه پسر پناهنده کردي است که سفري را از کپنهاگ به ‏سکاگن در شمال دانمارک، آغاز کرده است، سفري که با دودلي شروع شده است و ادامه مي يابد. پسر در اولين ‏بازجويي از خويش، مي گويد: "چرا که نه؟ هدفم از اين سفر مهم تر و واجب تر است، نواختن دروازه هاي بهشت است ‏و پايان دادن به لحظات کشنده. نجات دادن سرنوشت و زندگي يک انسان. شايد هم دو انسان."‏
روي کلمه انسان، نشاني دارد که خواننده را به پانويس حواله مي دهد، و در پانويس، چنين نوشته شده است: قهرمان اين ‏داستان، که اسمش کردو است، هجده سال پيش، زماني که در شهر خودش (خانقين) بود، يک رمان روسي خوانده بود، ‏در مورد شاهزاده اي که دچار تنهايي و انزوا شده بود. آن جوان تنها نمي دانست چگونه تنهايي خودش را پر کند و ‏چگونه از جهنم تنها نشيني و تنهايي خود را نجات دهد...‏
چنين است که شخصيت قهرمان قصه در حاشيه شکل مي گيرد، همانند زندگي واقعي جوان که در حاشيه جريان دارد، ‏حاشيه هاي اروپا.‏
کردو در طول راه، يک همسفر هم دارد، يک پيرزن دانمارکي که در صندلي روبه روي کردو نشسته است.‏پيرزن که رسم الخط عربي نمي داند، يادداشت هاي کردو را نقاشي مي پندارد و بيان همين پندار، سر آغاز گفتگويي ‏است که از خط و طرح شروع مي شود، به مليت و زبان مي رسد و سپس چنين ادامه مي يابد:‏‏: بله، از ديدنت خوشحالم، خانوم اسمم کردو است.‏‏: برگيت. من، خبر شماها را تنها توي روزنامه خوندم.‏‏: ببخشيد. اسم سرکار؟‏: برگيت.‏پانويس بعدي از نام برگيت سخن مي گويد، " کردو با شنيدن اسم برگيت کمي سکوت کرد. بعد در دلش بي توجه به ‏پيرزن گفت: اسم قشنگيهمعلوم بود پيرزن دلش را به اين احساس کردو گرم کرده، گفت: لطف داريد.‏پيرزن قدري سکوت کرد. ميان شرم و احساس رضايت مندي خودش مانده بود و به بيرون نگاه مي کرد.‏پانويس از حادثه اي روايت مي کند. حادثه اي که در حاشيه يک برخورد اتفاق افتاده است. برخوردي که در حاشيه يک ‏زندگي حادث شده است و زندگي اي که در حاشيه در جريان است. در حاشيه هاي اروپا.‏در ادامه، قصه با کلام و گفتگوي آن دو ادامه پيدا مي کند و جملاتي که غالباً از فرق دنياي شرق و غرب مي گويند. و ‏گهگاه متن به دنياي ذهني آن دو سرک مي کشد و با بيان يک سري مونولوگ کوتاه از دغدغه فردي شخصيت ها مي ‏گويد، که کلام دو نفره را به قضاوت نشسته اند.‏
‏"خب او هم کردو، کردوي سيبيلو، خون گرم و خوش تيپ بود... که حالا نزديک دو سال مي شد که با هيچ زن و ‏دختري نزديک نشده و سينه اي را نبوييده است... پوسيد بس که از تنهايي و بي کسي و بي دوستي، مردانگي اش را در ‏سوراخ تشک هاي تا شده فرو کرد، دوستانش با پيرزن هاي پنجاه شصت ساله زندگي مي کنن در حالي که از او اين کار ‏هم بر نمي آيد." ‏
‎‎


فرهاد پيربال‎‎

قصه آن قدر روان است، که روح و روان خواننده را همراه خود مي کند و اعتقاداتش را به چالش مي کشد. در ادامه ‏ماجرا، معلوم مي شود، کردو براي آشنايي با دختر جواني که عکس و مشخصاتش را در صفحه دوست يابي روزنامه، ‏چاپ کرده است، رنج سفري دراز بر خود هموار کرده است و در تمام طول راه نيمي از حواسش متوجه خيال حک شده ‏بر کاغذ است و نيمي ديگر به کلام پيرزن که از هنر مي گويد و از ادبيات و جامعه غرب.‏
انزواي ناخواسته و درد تنهايي بشر، آنقدر عميق است که انسان براي رهايي از آن دست نياز به سوي آگهي و روزنامه، ‏دراز مي کند. اين موضوع آنقدر پيچيده است و آنقدر حرف براي گفتن دارد که خود مي تواند به تنهايي سوژه يک رمان ‏يا يک فيلم بلند سينمايي باشد. ( کاري که اريک رومر در قصه هاي پاييز، انجام داد.)‏
در انتهاي قصه، آن گاه که قطار به مقصد مي رسد و سفر به اتمام مي رسد، معلوم مي شود که پيرزن، اکنون همان ‏عکسي است که سالها پيش در جواني گرفته شده است و کردو هم در يافتن دوست و همراه، هم سرنوشت ديگر دوستان ‏پناهنده اش شده است.‏
‏: اما تو عکس دختر جواني را توي اعلان زده بودي‏: آن عکس مال زمان جواني ام بود. عمداً اين کار را کردم‏: چرا؟‏: اگر اين کار را نکرده بودم تو پيشم مي آمدي؟!!‏پاراگراف پاياني قصه چنين است:‏
‏"... نزديک به دو سال در کپنهاگ در تنهايي و بي کسي متعفن شدم و بو گرفتم... هيچي نباشه، به خاطر يادگيري ‏زبان... تمام شد... باهاش زندگي مي کنم." آخرين پانويس قصه، نوشته اي است که در اشاره به اين جملات مشق شده ‏است."‏‏" کردو در کپنهاگ بليت برگشت را هم گرفته بود. آهسته بليط را از جيبش در آورد و پاره کرد."‏حاشيه آخر در باره بازگشتن است. بازگشتني که زماني هدف بود و بليطي که وسيله رسيدن به هدف. ‏سفري که روزي در حاشيه بود، به متن مي آيد و بازگشتي که زماني، هدف بود و در متن قرار داشت، به حاشيه تبعيد ‏مي شود، حاشيه هاي زندگي در فرهنگي جديد. حاشيه هاي اروپا.‏
ديگر قصه قدرتمند اين مجموعه قصه سيب زميني خورهاست که اتفاقاً قصه برگزيده نويسنده است. هرچند که در ايران، ‏ناشر نام مانوس " لامارتين" را تجاري تر انگاشته است و کتاب را با اين نام( که از يکي ديگر از قصه هاي اين ‏مجموعه مي آيد) به چاپ رسانيده است.‏
سيب زميني خورها از شق دوم مهاجرت مي گويد يعني سفر به سرزميني که روزي از آن دل کنده بودي. روح قصه با ‏کلامي از ح. ق. کويي، خود را به خواننده مي نماياند.‏
‏"اگر برگردي، انگار که دوباره سفر مي کني از وطن و مي روي به شهر جابولقا."‏
فريدون جوان، که قهرمان قصه است، سيزده سال قبل به خاطر شيوع طاعون در روستاي زادگاهش، آنجا را ترک کرد ‏و حال که طاعون از آن روستا، رخت بسته، فريدون هم بعد از سيزده سال در به دري و خانه به دوشي به روستاي ‏خودش برگشته بود!!!‏
حال که فريدون دوباره با مردم روستا، مواجه شده است، هيچ نمي داند که در اين سيزده سال چه بر آنان گذشته است و ‏اين طاعون چه بر سر سلامت روح و روان شان آورده؟
‏"... هم زمان با شيوع طاعون، آرام آرام خوردني ها از چشم مردم افتاده بود... مردم فقط سيب زميني مي خوردند، ‏براي کشت و زرع هم فقط سيب زميني مي کاشتند...آب سيب زميني مي خوردند. کسي که مايه دار تر بود و حال و روز ‏بهتري داشت، شربت سيب زميني مي نوشيد... مردم بيشتر پوشاک خودشان را از پوست سيب زميني تامين مي کردند، ‏تصاوير سيب زميني هاي جورواجور را بر در و ديوارهاي خانه ها و قهوه خانه ها آويخته بودند. فطريه و زکات شان ‏هم همان سيب زميني بود... حتي وقتي کسي از آنها مي مرد، او را با آب سيب زميني غسل مي دادند..."‏
سيب زميني، اکنون براي مردم روستا، يک بت ذهني است. بتي که به تدريج در زندگي و روان مردم رخنه کرده است ‏و حال کس را ياراي جنگيدن با اين صنم، نيست.‏
زماني که فريدون از اين ديار کوچ کرده بود، سيب زميني همان قدر در آنجا حرمت داشت که در ديگر نقاط جهان، اما ‏شيوع طاعون در شهر، جايگاه سيب زميني را به مرتبه " تقدس" ارتقا داده بود.‏
سيب زميني در قصه فرهاد پيربال کنايه از تمامي بت هايي است که در انديشه بشر خانه دارند. بتهايي که تنها در آن ‏جايگاه( باورهاي قومي) صاحب ارزش اند. ارزشي عرضي که روزي به يک شي يا يک کهن الگو عارض مي شود و ‏روزي هم از آن زايل مي شود.‏
همين صور خيالي و باور هاي ذهني هستند که فرهنگ خاص يک منطقه را شکل مي دهند. اما شيوه مواجهه و پذيرش ‏اين اصنام براي شخصي که از محيطي ديگر آمده و هيچ معرفتي نسبت به آنان ندارد موضوعي است قابل بحث، که ‏اتفاقا موضوع اصلي و سنگ بناي ساختمان قصه سيب زميني خورها ست. ‏
فريدون که براي دوست و فاميل طلا و جواهر به سوغات آورده است، از سوي همه دوستان رانده مي شود که چرا طلا؟ ‏مگر در ولايت غرب سيب زميني پيدا نمي شود که فريدون برايمان طلا و جواهر آورده است؟ مگر ما لياقت يک سيب ‏زميني کوچک نداشتيم که فريدون برايمان طلا و جواهر پيشکش آورده است؟...‏
همين است که فريدون باز هم تنها مي شود، اما اين بار در خانه. با طاعوني کشنده تر از طاعون اول، که روح و جان ‏هم ولايتي هايش را در اسير خود کرده است.‏
سيزده قصه ديگر اين مجموعه هم همگي با فرمي مدرن و محتواي "سفر" نوشته شده اند و جملگي از احوالات و ‏مشکلات زندگي پناهندگي و غربت مي گويند. ‏
‏- فرهاد پيربال متولد 1961 هولر-اربيل عراق است. زبان و ادبيات کردي را در دانشگاه صلاح الدين اربيل خواند و در ‏‏1986 عراق را به مقصد فرانسه ترک کرد. در دانشگاه سوربن ادبيات کردي و مطالعات ايراني خواند. او پس از ‏بازگشت به کردستان عراق در مرکز فرهنگي شرفخان بدليسي مستقر شده است.‏





























گپ♦‏‎ ‎هزار و يکشب



به تازگي رمان "کافکا در ساحل" نوشته هاروکي موراکامي نويسنده ژاپني- نامزد نوبل ادبيات- با سه ترجمه در ايران ‏منتشر شده است. در گفت و گويي که ترجمه آن را خواهيد خوانيد، موراکامي در باره «کافکا در ساحل» و مرز بين ‏خيال و واقعيت در داستان هايش صحبت کرده است...‏

گفت و گو با هاروکي موراکامي‎‎

روياها در دنياي من واقعي هستند‏‎‎
هاروکي موراکامي نويسنده و مترجم ژاپني در 12 ژانويه1949 در کيوتو به دنيا آمد. پدرش فرزند راهبي بودايي و ‏مادرش دختر يک تاجر اهل اوزاکا بود. دوران کودکي را در شهر کوبه گذراند و از همين دوران پس از آشنايي با ‏ادبيات و موسيقي غربي شيفته آنها شد. در نوجواني پس از خواندن آثار مهم ادبيات غربي مانند کتاب هاي وونه گات و ‏براتيگان تصميم گرفت تا نويسنده شود. سپس در رشته تئاتر در دانشگاه واسه داي توکيو درس خواند. در آنجا با ‏همسرش يوکو آشنا شد و اولين شغلش را به دست آورد. در محل کارش يکي از شخصيت هاي اولين کتابش-تورو ‏واتانابه- را کشف کرد که در کتاب چوب نروژي به خوانندگان معرفي شد. قبل از اتمام تحصيل يک بار جاز تاسيس کرد ‏و تا 8 سال بعد آن را اداره نمود. علاقه مفرط وي به موسيقي کلاسيک غربي بعدها در عنوان هاي سه کتاب او که با ‏الهام از قطعات شومان، روسيني و موتزارت انتخاب شده بود، متجلي شد. اولين کتابش چوب نروژي نيز نامش را از ‏ترانه بيتلز گرفته بود و دو کتاب ديگرش نيز بعدها نام خود را از ترانه گروه استيو ميلر[‏Dance, Dance, Dance‏] و ‏نات کينگ کول[‏South of the Border, West of the Sun‏] به امانت گرفتند. ‏
موراکامي در سال ۱۹۹۱ به پرينستون نقل مکان کرد و در دانشگاه پرينستون به تدريس پرداخت. در سال ۱۹۹۳ به ‏شهر سانتا آنا در ايالت کاليفرنيا رفت و در دانشگاه هاوارد تفت به تدريس مشغول شد. او در سال ۱۹۹۶ جايزه ‏يوميوري را گرفت و در سال ۱۹۹۷ رمان زيرزميني را منتشر کرد. در سال ۲۰۰۱ به ژاپن بازگشت و اکنون در ‏توکيو زندگي مي کند.‏
هاروکي موراکامي اينک از معروف ترين نويسندگان امروز ادبيات ژاپن و جهان به شمار مي رود. آثار او به سي و ‏چهار زبان ترجمه شده و در ميان جوايز بي‌شماري که دريافت کرده، بايد از جايزه‌ ادبي بسيار با ارزش يوميوري نام ‏برد که برندگان پيشين آن افرادي چون يوکيو ميشيما، کنزابورو و اوئه و کوبو آبه بوده‌اند.‏
‏"کافکا در ساحل" دهمين رمان موراکامي است که پس از نوشتن آن نامزد نوبل ادبيات شد. در گفت و گويي که ترجمه ‏آن را خواهيد خواند، موراکامي در باره "کافکا در ساحل" و مرز بين خيال و واقعيت در داستان هايش صحبت کرده ‏است. ‏
‎‎چه چيزي باعث شد اسطوره اوديپ را اساس روايت خودتان قرار دهيد؟ آيا پيش از آنکه شروع به نوشتن ‏کتاب کنيد اين طرح در ذهن شما بود يا در طول نوشتن رمان به اين ايده دست پيدا کرديد؟‎ ‎
اسطوره اوديپ تنها يکي از منابع الهام من براي نوشتن اين رمان بود. و الزاما نمي توان آن را به عنوان هسته اصلي ‏رمان در نظر گرفت. از هنگامي که شروع به نوشتن کردم در نظر داشتم رمان درباره پسر 15 ساله اي باشد که از پدر ‏شيطاني خود و نفرين اوديپ گونه ي او فرار مي کند و عازم سفري براي يافتن مادرش مي شود. به طور طبيعي اين تم ‏به افسانه اوديپ بر مي گردد. اما همان طور که گفتم من از ابتدا اين اسطوره را در ذهن نداشتم. شايد بتوان اسطوره ها ‏را، تم اصلي تمام داستان ها دانست. وقتي ما داستاني مي نويسيم مي توان به نوعي آن را به تمامي اسطوره مرتبط کرد. ‏اسطوره ها مثل درياهايي هستند که همه داستان ها را در خودشان جاي مي دهند. ‏‏ ‏‎‎به استثناي "چوب نروژي" داستان هاي شما به خصوص داستان اخيرتان بسيار انتزاعي هستند. چه چيز شما ‏را به اين سبک نوشتن سوق مي دهد؟‏‎ ‎همانطور که شما گفتيد "چوب نروژي" تنها نوشته من است که به سبک رئاليستي نوشته شده. البته من آگاهانه اين کار را ‏انجام دادم. به اين دليل ساده که مي خواستم به خودم اثبات کنم، قادر به نوشتن رماني صد در صد رئاليستي هم هستم و ‏فکر مي کنم اين تجربه در آينده مي تواند براي من مفيد باشد. من اعتماد به نفس لازم را براي نوشتن، به اين سبک پيدا ‏کرده ام. و البته اين تجربه سخت، ولي شيريني براي من بود. نوشتن رمان هايي از اين دست به من اين امکان را مي ‏دهد تا در بيداري، رويا ببينم. به من اين توانايي را مي دهد تا ادامه روياي ديروز را ببينم. کاري که در زندگي عادي و ‏معمولي امکان انجامش نيست و البته اين براي من راهي است تا خودم را بهتر بشناسم. پس تا زماني که من اين روياها ‏را به شکل عيني مي بينم، اينها خيالبافي نيستند. روياها در دنياي من واقعي هستند. ‏
‎‎يک جستجوي کوتاه در گوگل، نشان مي دهد که بسياري از طرفداران شما در امريکا مشتاقانه در انتظار ‏رمان بعدي شما هستند. به عنوان يک رمان نويس ژاپني فکر مي کنيد چرا رمان شما چنين تاثير عميقي بر خوانندگان ‏داشته است؟‎ ‎تصور مي کنم وقتي روياهاي خودم را با خواننده ها تقسيم مي کنم آن ها هم از خواندن داستان هاي من لذت مي برند. و ‏اين مساله بسيار شگفت انگيز است. من قبلا گفتم که اسطوره ها تم اصلي همه داستان ها هستند. و اگر من بتوانم نوعي ‏‏"منبع الهام" باشم- البته از نوع مدرن آن- اين مساله بسيار مرا خوشحال مي کند. ‏
‎‎شما فکر مي کنيد چه جنبه هايي از فرهنگ ژاپني در داستان هاي شما هست که خواننده مي تواند با خواندن ‏داستان هاي شما با آن ها آشنا شود؟‎ ‎وقتي من داستاني مي نويسم تمامي اطلاعات موجود را مدنظر قرار مي دهم. اين اطلاعات ممکن است ژاپني يا غربي ‏باشد؛ من هيچ تفاوتي بين اين دو قائل نيستم. من نمي توانم اين مساله را تصور کنم که خوانندگان امريکايي چگونه به اين ‏قضيه واکنش نشان مي دهند. اما فکر مي کنم اگر داستان جذاب باشد مهم نيست که شما در جزييات دقت لازم را داشته ‏باشيد. براي مثال من اطلاعات زيادي درباره لندن قرن نوزده ندارم اما از خواندن آثار ديکنز لذت مي برم. ‏

‎‎قبل از اينکه "پست مدرنيسم" تبديل به اصطلاح مد روز شود، "فرانتس کافکا" وضعيت خاص عصر جديد و ‏محدوديت هاي آن را در داستان هايش توصيف کرده بود. شما هم به همين دليل نام قهرمان داستان تان را کافکا گذاشتيد؟‎ ‎‎‎بدون توجه به اين مساله که "کافکا" يکي از نويسنده هاي مورد علاقه من است من تصور نمي کنم داستان هاي من يا ‏شخصيت هاي آن، مستقيما از آثار کافکا تاثير گرفته باشند. منظور من اين است که جهان داستاني "کافکا" به نهايت ‏کمال خود رسيده است که ادامه آن مي تواند نه تنها بي نتيجه بلکه خطرناک باشد. آن چه درباره کار خودم مي بينم اين ‏است که داستان هايي به شيوه خودم مي نويسم که تفاوت هاي زيادي با داستان هاي کافکا دارد.شايد عقيده عده اي اين ‏باشد که اين داستان نوعي تجليل از کافکا باشد. اگر بخواهم صادقانه صحبت کنم، بايد بگويم که نمي دانم پست مدرنيسم ‏دقيقا چه مي گويد. اما احساس مي کنم که کارهاي من کمي متفاوت از ساير کارهاست. به هر حال مايل هستم نويسنده اي ‏متفاوت باشم. دوست دارم نويسنده اي باشم که داستان ها را متفاوت از نويسنده هاي ديگر روايت مي کند. ‏
‎‎در کتاب اخيرتان شما خواننده را به داستاني ارجاع مي دهيد که در آن يک گروه از بچه ها در حال گردش ‏به همراه معلم شان دچار حادثه اي عجيب مي شوند و قسمتي از حافظه شان را که مربوط به همان دوره بيهوشي مي ‏شود از دست مي دهند. آيا اين قبيل اتفاقات، مستندات تاريخي دارند؟ يا اينکه جزو تجربيات شخصي شما به شمار مي ‏آيد؟‎ ‎مايل نيستم در اين زمينه صحبت کنم. ‏
‎‎‏"ناکاتا"، ديگر شخصيت اصلي داستان، قرباني دوست داشتني است که بعد از حادثه اي مرموز در 9 سالگي ‏اش به موجودي متفاوت از اطرافيانش تبديل مي شود. اين شخصيت چطور خلق شد؟‏‎ ‎هميشه براي من آدم هايي که از جامعه جدا افتاده اند و در انزوا زندگي مي کنند جذاب بوده اند. بسياري از شخصيت ‏هاي "کافکا در ساحل" همين طور هستند. يا اينکه حداقل در نگاه اول اينطور به نظر مي رسند. "ناکاتا" بارز ترين ‏خصوصيات اين تيپ شخصيتي را دارد. چرا من چنين شخصيتي خلق کردم؟ شايد به اين خاطر باشد که او را دوست ‏داشتم. اين داستان بلندي است. و نويسنده بايد حداقل يک شخصيت غير معمول و دوست داشتني درآن داشته باشد. ‏
‎‎گربه ها متناوباً در داستان شما ظاهر مي شوند و نقش هاي خاص و به يادماندني دارند. از جمله توضيح ‏جزييات شکار آنها توسط يک مجسمه ساز ديوانه. چرا گربه ها تا اين حد براي داستان ها و شخصيت هاي داستان تان ‏مهم هستند؟‎ ‎شايد به اين دليل که من شخصا گربه ها را دوست دارم. از زمان کودکي هميشه چند گربه اطراف من بوده اند. اما، نه. ‏فکر نمي کنم گربه ها نماد چيزي در اين داستان باشند.‏
‎‎شخصيت اصلي رمان شما- کافکا- شعري به نام کافکا در ساحل را که متن يک ترانه است مي شنود و مي ‏خواهد بداند زني که اين شعر را نوشته معني آن را مي داند يا نه. شخصيت ديگر داستان- اوشيما- به او مي گويد، اين ‏مساله اهميت ندارد چرا که سمبوليسم و معنا دو چيز مجزا از هم هستند. از آنجا که نام کتاب شما و نام اين شعر يکي ‏است، آيا اين شعر قرار است درباره کتاب شما چيزي بگويد؟ آيا اين مساله مي تواند نشانه وجود معاني عميق تري در ‏داستان شما باشد؟‎ ‎من چيز زيادي درباره سمبوليسم نمي دانم. من در استفاده از استعاره و تشبيه، مهارت بيشتري دارم. در واقع من، خودم ‏هم معناي اين شعر را نمي دانم. پس حتي نمي دانم که نام کتاب چه معناي خاصي مي تواند داشته باشد. شايد راحت تر ‏اين است که تصور کنيم شخصي اين شعر را گفته و سپس، آن را همراه آهنگي خوانده است. ‏

‎‎شنيده ايم که ناشر ژاپني کتاب وب سايتي درست کرده است که به خوانندگان کمک مي کند معناي کتاب را ‏بهتر درک کنند. براي کساني که زبان ژاپني را نمي دانند مي توانيد تعدادي از "رازها"ي اين کتاب را بگوييد؟‎ ‎‎‎سه ماه پس از راه افتادن اين وب سايت من هشت هزار سوال از خواننده ها دريافت کردم. که شخصا به هزار و دويست ‏سوال جواب دادم. کاري که سخت بود اما براي من لذت زيادي داشت. در طول اين مدت متوجه شدم که چندين و چند ‏برداشت مختلف مي توان از اين کتاب کرد. شايد اين مساله خوشايند نباشد اما واقعيت دارد. مي دانم که مردم وقت کمي ‏دارند. اما پيشنهاد مي کنم کساني که وقت دارند اين کتاب را بيشتر از يک بار بخوانند. شايد بسياري از نقاط ابهام بعد از ‏چند بار خواندن روشن شود. خود من براي بازنويسي بيش از دوازده بار اين کتاب را خواندم و هر بار بيشتر از بار قبل ‏ابهاماتي که داشتم برطرف مي شد.‏
‏"کافکا در ساحل" رمز و رازهاي زيادي دارد. اما هيچ راه حل مشخصي براي آنها ارائه نمي کند. به جاي آن چندين ‏احتمال ممکن را پيش روي خواننده قرار مي دهد. و به اين ترتيب جواب هر سوال براي خواننده هاي مختلف متفاوت ‏است. به بيان ديگر راه حل ها تابع خوانندگان است. شايد توضيح اين مساله سخت باشد. اما اين دقيقا همان چيزي است ‏که مدنظر من بود.‏
‎‎تمام شخصيت هاي شما چه در اين داستان و چه در کتاب هاي گذشته اشتياق زيادي نسبت به موسيقي جاز، ‏کلاسيک و راک نشان مي دهند. خود شما به چه نوع موسيقي علاقه داريد؟‎ ‎موسيقي بخش جدايي ناپذير زندگي من است. وقتي مشغول نوشتن داستان مي شوم، حتما بايد به موسيقي هم گوش کنم. ‏‏(شايد مثل گربه ها). موسيقي باعث مي شود تصوراتم تقويت شوند. معمولا موقع نوشتن به موسيقي هاي باروک، باخ، ‏تلمان و چيز هاي شبيه اين گوش مي دهم.‏
‎‎به عنوان نويسنده اي که ترجمه کتاب تان خوانده شده است، مي توانيد کمي درباره مشخصات ترجمه خوب ‏صحبت کنيد؟‎ ‎من بسياري از متون امريکايي را به ژاپني ترجمه کرده ام و فکر مي کنم چيزي که يک مترجم و يک ترجمه خوب را ‏مي سازد داشتن اطلاعات کافي است به همراه يک ديد روشن نسبت به زبان و احساس علاقه نسبت به کاري که در حال ‏ترجمه آن است. اگر يکي از اين عناصر در کار نباشد ترجمه ارزش خودش را از دست مي دهد. من به دلال خاصي به ‏ندرت کتاب هاي قبلي خودم را مي خوانم( کتاب هاي قبلي به زبان ژاپني). اما معمولا ترجمه انگليسي همان کتاب ها را ‏مطالعه مي کنم و در بسياري از موارد از لحن و زبان ترجمه ها لذت زيادي مي برم. ‏





















قا ب ♦ چهارفصل

وقتي صحبت از کميک استريپ آسياي جنوب شرقي مي شود اولين چيزي که به ذهن هر فرد علاقه مند مي رسد ‏‏"مانگا" ي ژاپني است. ژانري پرتحرک و سرشار از خشونت، سکس و تخيلات ماليخوليايي با کاراکترهاي کليشه اي ‏که هيچ شباهتي به ژاپني ها يا ديگر زردپوست ها ندارند و بيشتر نژاد سفيد اروپايي و آمريکايي را به ياد مي آورند. اما ‏در کنار انبوه طراحان پيرو سنت غالب و تأثير گذار مانگاي ژاپني، يک هنرمند، از کشوري کوچک تر در همان ‏منطقه، به سبکي ساده، متفاوت و کاملاً شخصي به طراحي کارتون و کميک استريپ مشغول است.‏

‎‎درباره "لت"‏‎‎بومي ترين کارتونيست آسياي جنوب شرقي
وقتي صحبت از کميک استريپ آسياي جنوب شرقي مي شود اولين چيزي که به ذهن هر فرد علاقه مند مي رسد ‏‏"مانگا" ي ژاپني است. ژانري پرتحرک و سرشار از خشونت، سکس و تخيلات ماليخوليايي با کاراکترهاي کليشه اي ‏که هيچ شباهتي به ژاپني ها يا ديگر زردپوست ها ندارند و بيشتر نژاد سفيد اروپايي و آمريکايي را به ياد مي آورند. اما ‏در کنار انبوه طراحان پيرو سنت غالب و تأثير گذار مانگاي ژاپني، يک هنرمند، از کشوري کوچک تر در همان ‏منطقه، به سبکي ساده، متفاوت و کاملاً شخصي به طراحي کارتون و کميک استريپ مشغول است.‏
‏"محمد نور بن خالد" که بيشتر به لقب "لَت" ‏LAT‏ معروف است، سال 1951 در روستاي کوچک "کوتا بارو" از ‏ايالت "پرَک" کشور مالزي به دنيا آمد. از همان کودکي استعداد فوق العاده خود را در طراحي و روايتگري کميک ‏استريپ به نمايش گذاشت و وقتي نَُه ساله شد اين توانايي ذاتي، بر درآمد خانواده فقيراش افزود. شش سال بيشتر ‏نداشت که اولين کتاب کميک واقعي او با عنوان ‏Tiga Sekawan‏ -داستان همراهي سه دوست براي دستگيري چند ‏دزد- در دبستاني از منطقه "ايپوه" منتشر شد و ناشر، مبلغ 25 رينگت (واحد پول مالزي) بابت دستمزد به هنرمند ‏کوچک پرداخت. کمي بعد دستمزد او بابت کارش به ماهي 100 رينگت رسيد.‏

‏ سال 1968 در سن هفده سالگي "لت" به پايتخت کشور، يعني "کوآلالامپور" نقل مکان کرد تا کارتونيست حرفه اي ‏شود. مدتي بعد به عنوان گزارشگر بخش جنايي در روزنامه "نيو استريت تايمز" مشغول به کار شد و کمي طول کشيد ‏تا جايگاه اصلي اش را به عنوان کارتونيست ثابت اين روزنامه بيابد. اولين کتاب کميک استريپ مهم "لت" به نام "بچه ‏کمپونگ" سال 1979 به چاپ رسيد و هزاران نسخه آن ظرف سه ماه به فروش رفت. "بچه کمپونگ" روايت مصور ‏خاطرات خود هنرمند از دوران کودکي در روستاي کوچک زادگاه اش بود. اين کتاب، شهرت "لت" را به فراسوي ‏مرزهاي کشورش گسترش داد و يک ناشر فرانسوي ترجمه فرانسه آن را منتشر کرد. سال 2006 نسخه انگليسي "بچه ‏کمپونگ" در آمريکا به چاپ رسيد و کمپاني معروف "نيکل ادئون" بر اساس آن، سريال انيميشني محبوبي ساخت که ‏بر شهرت جهاني "لت" افزود. "پسر شهري" کتاب کميک ديگري از "لت" بود که اکتبر 2007 در آمريکا منتشر شد. ‏

بر خلاف مانگاهاي ژاپني، کميک هاي "لت" به شدت بومي، واقعگرا و با هويت هستند. مي توان مالزي را همانطور ‏که بوده و هست همراه با ساکنان اش-نژاد هاي چيني و هندي و مالايي- در کارهاي او ديد. دقت او در ترسيم جزئيات ‏زندگي روزمره در کتاب هايي مانند "پسر شهري " يا "مت سام" شگفت انگيز و کم نظير است. خيابان ها، ساختمان ها، ‏مغازه ها، مردان و زناني که در گرماي استوايي مالزي شُل و بي حال راه مي روند، بچه هايي که شيطنت کنان در پياده ‏روها مي دوند، دستفروشاني که مي خواهند جنس هاي شان را به رهگذران بيندازند، "لت" ريزترين جزئيات زندگي ‏مالزي دهه 60 و 70را مانند دوربين ضبط کرده و بر کاغذ آورده است. او مثل همتايان ژاپني خود سعي ندارد نژاد خود ‏را زيباتر يا اروپايي تر از آنچه که هستند نشان دهد، از کشيدن دماغ کوچک و سه شاخه، صورت پهن و چشمان ريز ‏هموطنان اش هم ابايي ندارد. خبري از تخيلات لجام گسيخته و هيولاهاي فضايي و ساکنان کرات ديگر در آثار او نيست. ‏کميک هاي او به سادگي نمايشگر نگاه او به زندگي و فرهنگ مالايي ها است، منتقدانه، عاشقانه و البته شوخ طبعانه، ‏همراه با نوستالژي نسبت به معصوميت دوران کودکي و نوجواني اش.‏
‏ شايد "لت" توانمندي تکنيکي طراحان مانگاها را نداشته باشد اما همين نگاه اجتماعي ريزبينانه، او را متشخص کرده و ‏از خيل هنرمندان تکنيک زده اما بي هويت منطقه "آسياي جنوب شرقي" متمايز ساخته است. ‏





































گزارش♦ چهار فصل


نمايشگاه عکس "چشم درون" روز سه شنبه 30 بهمن در محل موزه هنر هاي معاصر تهران افتتاح شد. نمايشگاه ‏عکس "چشم درون" به دليل وسعت پوشش محتوايي و معنايي عکس هاي ارائه شده، همچنين مکان برگزاري آن ‏بزرگ ترين نمايشگاه عکاسي محسوب مي شود که امسال بخش هاي متنوعي را نيز شامل مي شود. گزارش ويژه ‏همکارمان را در اين زمينه مي خوانيد.... ‏

گزارشي از نمايشگاه عکس "چشم درون"‏‎‎همچون در يک آينه‎‎
بزرگ ترين نمايشگاه عکس امسال با نام "چشم درون" روز سه شنبه 30 بهمن در محل موزه هنر هاي معاصر تهران ‏افتتاح شد. مهم ترين ويژگي نمايشگاه امسال وسعت پوشش محتوايي و معنايي عکس هاي ارائه شده، همچنين مکان ‏برگزاري آن است. مجموعه عکس هاي به نمايش در آمده در نمايشگاه از ميان عکس هاي گنجينه دائمي هنر هاي ‏معاصر تهران و همچنين آثاري از عکاسان ايراني فعال در حوزه هاي مختلف و مجموعه اي از عکس هاي ريکاردو ‏زيپولي عکاس و ايران شناس ايتاليايي انتخاب شده است. ‏
‏ در اين دوره از نمايشگاه، 6 نكوداشت در بخش هاي مختلف در نظر گرفته شده که شامل موارد زير است:‏

يک ميهمان: ريکاردو زيپولي متولد 1952 پراتوي ايتاليا . مدرس زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه کافوسکاري ونيز. ‏آثار تحقيقي و ادبي او بيشتر در خصوص مسايل تاريخي و سبک شناسي در حوزه ادبيات فارسي متمرکز است. زيپولي ‏در عرصه ترجمه نيز فعال بوده و آثاري را از شعراي سبک هندي به خصوص بيدل دهلوي به زبان ايتاليايي برگردانده ‏است. از نمايشگاه هايي که او تا به امروز برگزار کرده ميتوان به اين موارد اشاره کرد : انستيتوي هنرهاي معاصر/ ‏لندن 1976 . چهاردهمين بينال هنري سان پائولو / برزيل 1977 . گالري راه ابريشم تهران 2005 . ‏
يک شهر: بم . مجموعه آثاري از محمد رضا جوادي، معمار و عکاس. پژوهش گر و مدرس معماري در دانشکده هاي ‏معماري ايران و برگزار کننده نمايشگاه هاي مختلف داخلي و خارجي از جمله : بورژ / فرانسه، اکسپوي بين الملل آشي ‏‏/ ژاپن 2005، نمايشگاه گروهي باغ ايراني / ايتاليا 2005، جشن هنر مدرن / موزه هنر هاي معاصر تهران 1384، ‏باغ ايراني / موزه هنر هاي معاصر تهران 1383، رقص زمين / گالري صبا تهران 1383 . بم 1383 . ‏
يک پيشگام: نيکل فريدني ( 1314 – 1386 ). عکاسي که نيم قرن از عمرش را در عکاسي از طبعيت، آثار تاريخي، ‏مردم مناطق مختلف ايران از جمله ابيانه، و ... سپري کرده است . فريدني همچنين 15 سال در شرکت نفت به عنوان ‏عکاس هوايي فعاليت نموده و 40 سال به صورت حرفه اي در صنعت ظهور و چاپ عکس حضور داشت. او همچنين ‏عنوان دکتراي افتخاري عکاسي را در سال 1382 از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي کسب کرده و عضو انجمن ‏عکاسان دوستدار ميراث فرهنگي و گردش گري ايران نيز بوده است. از جمله نمايشگاه هايي که اين هنرمند در طور ‏عمر پربارش برگزار کرده مي توان به اين موارد اشاره کرد. نمايشگاه انفرادي در شهرداري تورنتو 1360، اولين ‏نمايشگاه انفرادي در خانه عکاسان ايران 1381، نمايشگاه نفرادي در نگار خانه لاله 1382، سه نمايشگاه در گالري ‏نيکول 1383-84 . کتاب هاي منتشر شده از اين هنرمند عبارتند از ايران 1369، فرش ايران ( چاپ ژاپن ) 1369، ‏گيلان 1377، ايران ( دوجلدي سياه و سفيد – رنگي ) 1381، اصفهان 1374، چشم انداز هاي ايران 1380 / ايران ‏‏1382 .‏
يک نگاه: مجيد کور رنگ بهشتي متولد 1346 اصفهان فارغ اتحصيل نقاشي از دانشگاه آزاد اسلامي. از نمايشگاه هايي ‏که از اين هنرمند تا به امروز برگزار شده عبارت است از : خانه عکاسان ايران 1377 . گالري افرند 1378. خانه ‏عکاسان ايران 1378، مجتمع فرهنگي هنري تهران 1379 . گالري برگ تهران 1380 . گالري کلاسيک اصفهان ‏‏1384. حوزه هنري اصفهان 1383. نمايشگاه گروهي نگاه ايراني / فرانسه 2005. نمايشگاه گروهي سيار نقره ايراني ‏‏/ ايالات متحده آمريکا 2008 – 2004 . نمايشگاه گروهي / ونيز ايتاليا 2007 . از اين هنرمند دو کتاب با نام هاي ‏وسعت بي واژه و از نقش و نگار در و ديوار شکسته نيز منتشر شده است . ‏‏
يک مجموعه: گنجينه عکس هاي عکاسان خارجي موزه هنر هاي معاصر تهران. منتخبي از آثار ويليام فوکس تالبوت / ‏نادار / آگوست ساندر / آلفرد استيگليتز / آنسل آدامز / جوليا مارگرت کامرون / ادوارد استايخن / لويس هايگن / ‏مارگرت بورکت – وايت / من ري / واکر اوانز .‏
يک تاريخ : عکاسي ايراني . نگاهي به عکاسي ايران از دوره قاجار تاامروز، با آثاري از حدود 200 عکاس ايراني.‏
دو روز پيش از افتتاح نمايش گاه چشم درون، متوليان برگزاري نمايشگاه در کنفرانس خبري به تشريح چگونگي ‏برگزاري آن پرداختند. در اين نشست ريكاردو زيپولي (عكاس ميهمان از كشور ايتاليا)، دكتر حبيب الله صادقي (مدير ‏كل دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و سرپرست موزه هنرهاي معاصر تهران)، سيف الله ‏صمديان (دبير نمايشگاه چشم درون)، به سوالات خبر نگاران پاسخ داند . ‏

سيف الله صمديان درباره چگونگي شكل گيري اين نمايشگاه و هم چنين انتخاب عنوان "چشم درون" براي اين نمايشگاه ‏گفت: "در واقع حضور آقاي ريكاردو زيپولي، بهانه ما از برگزاري اين نمايشگاه شد. ايشان طي ارتباطي كه از طريق ‏سفارت ايتاليا و بخش رايزني بين الملل موزه هنرهاي معاصر تهران برقرار كردند، خواستار برپايي نمايشگاهي از ‏عكس هايشان در ايران بودند. عكس هاي ايشان نگارخانه هاي ‏A2‎‏ و ‏B2‎‏ موزه را پر مي كرد و براي 8 نگارخانه ‏ديگر موزه، تصميم گرفتيم از عكس هاي ديگر عكاسان ايراني استفاده كنيم. نام نمايشگاه را به خاطر نوع نگاه آقاي ‏زيپولي كه نگاهي شاعرانه و حسي است، چشم درون گذاشتيم."‏
در ادامه اين جلسه، ريكاردو زيپولي نيز درباره كشور ايران، عكس هاي حاضر در اين نمايشگاه صحبت كرد و گفت: ‏‏"تا سال 2004 هيچ عكسي از ونيز نگرفتم. چون به عقيده من ونيز آن قدر زيباست كه عكاس نمي تواند در اين عكس ها ‏دستي ببرد و از آنجا كه به نظر من عكاسي حاصل رابطه بين عكاس و واقعيت است، عكاس بايد در واقعيت دخالت كند، ‏كه در مورد ونيز نمي شد اين كار را انجام داد. تا اين كه در نوامبر سال 2004 من در ميداني در شهر ونيز، به هنگام ‏گذركردن، در شيشه يك پنجره انعكاس برجي را ديدم كه شبيه صورت بود. برايم خيلي عجيب بود و من از اين پنجره ‏عكس گرفتم و وقتي چاپ كردم خيلي خوشم آمد و از آن زمان به بعد، به دنبال انعكاس تصاوير در شيشه پنجره ها ‏بودم."‏
وي همچنين درباره انتخاب ابياتي از بيدل دهلوي براي بيان احساس عکس هايش گفت: "بيدل از بزرگ ترين شاعران ‏فارسي زبان سبك هندي و از مشكل ترين شعراست كه من خيلي دوستش دارم. حدود 50 تا از غزل هايش را ترجمه ‏كردم، هنگامي كه روي اشعار بيدل كار مي كردم ابياتي را مي ديدم كه در آن كلمه آيينه بود. در واقع من راجع به اين ‏ابيات تحقيق مي كنم و معتقدم اين توجه به انعكاس در پنجره ها را مديون بيدل هستم. به عقيده من بين اين دو در مفهوم ‏ارتباط مستقيم وجود دارد. ارتباط ونيز با شرق از گذشته معروف بوده است. نكته جالب توجه اين است كه آيينه شيشه اي ‏كه بيدل درباره آن شعر مي گويد، در دوره رنسانس است كه شيشه در ونيز توليد و از آن جا به همه جا صادر مي شده ‏است. در پايان بايد بگويم كه اين نمايشگاه دعوتي است براي ديدار غيرمعمولي از ونيز و نمونه اي از نمايش هماهنگي ‏تمدن كشور است. ونيز و بيدل، ايتاليا و ايران، غرب و شرق، در زماني كه اين دو تمدن به عنوان دو تمدن متمايز ‏معرفي مي شوند كه در واقع اين طور نيست."‏
در پايان حبيب الله صادقي، از حضور آقاي زيپولي و همكاري سفارت ايتاليا تشكر كرد و افزود: "همكاري بين شرق و ‏غرب، همكاري ديرينه اي بوده و ما تاثير متقابل فرهنگ ها را از ديرباز داشته ايم. من از اين كه مي بينم، مردم و ملت ‏ايتاليا از همكاري با ايران ياد مي كنند، خوشحال مي شوم."‏

مراسم افتتاحيه اين نمايشگاه نيز در روز سه شنبه 30 بهمن در سالن اجتماعات موزه هنر هاي معاصر تهران با استقبال ‏فراوان مردم، سفيران كشورهاي مختلف و هنرمندان و عكاسان پيشكسوت و جوان نيز برگزار شد. سخنرانان اين مراسم ‏سيف الله صمديان، دکتر حبيب الله صادقي، سفير ايتاليا و ريکاردو زيپولي به تشريح ديدگاه هاي خود در خصوص اين ‏نمايشگاه پرداختند. سپس حاضرين به همراه ديگر هنرمندان به گالري مربوطه مراجعه کرده و از بخش هاي مختلف ‏نمايشگاه باز ديد به عمل آوردند. عباس كيارستمي، نيكي كريمي، فاطمه معتمدآريا از جمله هنرمندان سينما بودند که در ‏مراسم افتتاحيه حضور داشتند . ‏
عباس کيارستمي در خصوص عکس هاي ريکاردو زيپولي در مقدمه کتاب "ونيز در ها و پنجره ها" مي گويد: ريکاردو ‏زيپولي را با عکس هايش از ايران شناختم . عکس هايي که بيشتر از همه از عکس هاي مربوط به ايران دوست دارم. ‏بدون شک نگاه من به طبيعت ايران متاثر از عکس هاي ريکاردو زيپولي است. وقتي هم که دوربينش ونيز را نشانه مي ‏گيرد انگار قلب من را نشانه گرفته. با نعکاس هاي جادويي واقعيت در فضاهايي سرشار از شعر و گرافيک، حس و ‏هندسه که ونيز قديم را از ونيز امروز عبور مي دهد.‏
اين نمايشگاه تا پايان فروردين ماه سال آينده در محل موزه هنر هاي معصر تهران، خيابان کارگر، پارک لاله برقرار ‏است . ‏














♦ چهار فصل


‏شايد شما هم نخستين بار باشد که نام "وانشا" را مي خوانيد و مي شنويد و به احتمال زياد کنجکاو شده ايد که اين نام که ‏آهنگي زيبا دارد به چه معناست؟ "وانشا" اسمي کمياب و ناشناخته به معني "دوباره کاشتن" است که بر دختري از خطه ‏سرسبز شاليکاران نهاده شده است. و اينک اين دختر يکي از نقاشان مشهور ايراني ساکن فرانسه است. اما کار و ‏افکارش در اين شهر توقف نکرده است....‏

گفت و گو با وانشا رودبارکي‎‎آن چيز ديگر‎‎
وانشا ابراهيمي رودبارکي در سال 1966 در رشت به دنيا آمده، در طبيعت زيباي شمال کودکي و نوجواني را گذرانده ‏و بعد در دانشگاه گيلان فوق ليسانس رياضيات گرفته و بعد از دو نمايشگاه يکي در گالري "نقش و قلم" در رشت و ‏دومي در گالري "ماني" تهران سال 1991 به پاريس رفته و از آن زمان تاکنون در آنجا زندگي مي کند. يادگيري نقاشي ‏را در کلاسهاي نقاشي گالري "نقش و قلم" رشت شروع کرده و هنوز هم مشغول آموختن است. از زماني که از ايران ‏مهاجرت کرده تاکنون بيش از بيست نمايشگاه در فرانسه، اسپانيا، سوئيس، ايتاليا و آمريکا داشته است. او درباره آخرين ‏نمايشگاه هايش چنين مي گويد:‏
‏"آخرين نمايشگاه ها عبارت بودند از دو نمايشگاه بطور همزمان در شهر فلورانس ايتاليا. اولي، بينال بين المللي ‏فلورانس( ۱-۹ دسامبر ۲۰۰۷)، که البته اين سومين بار متوالي بود که در آن شرکت مي کردم. در اين نمايشگاه حدود ‏‏۸۰۰ هنرمند نقاش، مجسمه ساز، عکاس وغيره که همگي آنان توسط هيئت ژوري گزيده شده بودند، از کشورهاي ‏مختلف دنيا حضور داشتند، و من به عنوان هنرمند ايراني، با تابلوي "واقعيت او" در اين بينال شرکت کردم. دومين ‏نمايشگاه در گالري" سانترو استوريکو" (۱-۱۱ دسامبر۲۰۰۷) در مرکز شهر فلورانس برگزار شد. در اين نمايشگاه ‏انفرادي، من ۱۸ تابلو از آخرين کارهايم را به نمايش گذاشتم. اين نمايشگاه با حضور چندين منتقد هنري شهر فلورانس، ‏و روزنامه نگاران و خبرنگار تلويزيوني توسکان، گشايش يافت. من بدين وسيله مجددا از استقبال گرم ملاقات کنندگان ‏و به خصوص هموطنان ايراني خود سپاسگزاري مي کنم."‏

‎‎آيا نگاه به هنر در کشور هاي گوناگون با يکديگر فرق دارد؟ و اگر بله چرا؟<‏‎/strong‏>‏نگاه به هنر، و اصولا اهميت دادن به هنر، بنا به فرهنگ هر جامعه در کشورهاي گوناگون، متفاوت است. هنر به ‏عنوان يک عنصر اساسي و زيربنايي از فرهنگ، بنا به نيازهاي آن جامعه، تاريخ آن و استعدادهاي دروني مردم آن، ‏شکل پيدا کرده و رشد مي کند. اين بديهي است که در کشورهاي داراي يک فرهنگ غني، مثل ايران، هنر ريشه دارتر ‏است، و امکان برقراري رابطه با يک موضوع هنري در اين کشورها راحت تر صورت مي گيرد.‏
‏<‏strong‏>با اين همه در کارهاي شما در عين رنگ ايراني، نگاه و ديدن، چيز ديگري است.<‏‎/strong‏>‏آن چيز ديگر در واقع همان احساسي هست که من به توسط تابلوهايم به بيننده انتقال مي دهم، و بايد هم همين طور باشد، ‏چرا که در واقع هدف من به هيچ وجه شبيه سازي نيست، بلکه هدف من بيان کردن روح و فضاي غالب بر موضوع ‏است.‏

‏<‏strong‏>به نظر شما چه تفاوتي مي تواند بين دو نقاش ايراني در داخل و خارج از کشورشان باشد؟<‏‎/strong‏>‏از نظر زير بنايي، نه چندان متفاوت، ولي از نظر پرداخت کار، معمولا هنرمند ايراني خارج از خاک وطن اين امکان ‏را دارد که به دگرگوني و نو آوري هاي ديگر کشورها دسترسي پيدا کند و دانش خود را از اين نظر افزايش دهد و در ‏واقع در جريان تحولات هنري ديگر فرهنگ ها قرار بگيرد. اين داده ها ميتوانند به گونه اي روي پرداخت کار او اثر ‏گذاشته و نتيجه کار معاصر تر بشود. البته اين به اين معني نيست که حتما نتيجه کار بهتر بشود! ولي آنچه که مسلم است ‏جابجايي هاي جغرافيايي اين امکان را به هنرمند مي دهد تا مختصات خودش را بهتر بشناسد و بتواند شناخت واقعي ‏تري از خودش و هنرش داشته باشد. ‏
‏<‏strong‏>تحول فرهنگي، مثلا در نقاشي را باور داريد؟ و اگر بله، به نظر شما در ايران چگونه بوده ‏است؟<‏‎/strong‏>‏البته هر چه فرهنگ تحول پيدا کند، بر هنر اثر مي کند، و نقاشي که يک کار هنريست، تحول پيدا خواهد کرد. و اما در ‏ايران متاسفانه چون هدف مسئولين و گردانندگان کشور به هيج وجه فرهنگ ايراني نيست، و حتي بر عکس آنها نهايت ‏سعي خود را در ريشه کن کردن و نابودي فرهنگ ايراني مي کنند، بنابر اين هنرمندان ايراني در داخل کشور که با ‏مشکلات بسيار زيادي دست در گريبانند، نهايت سعي خود را براي ماندن هنر خود بکار مي برند و تا ميتوانند هنر خود ‏را با وضعيت روز هماهنگ مي کنند، و چون وضعيت روز با هويت تاريخي- فرهنگي هنرمند ايراني، که به آن عشق ‏مي ورزد و افتخار مي کند، سازگاري ندارد، بنا براين، هنرمندان ايراني داخل کشور در يکي از سخت ترين دوران ‏تحول، يعني درد کشيدن قرار گرفته اند. من خودم را با آنها کاملا همدرد احساس مي کنم و اميدوارم که بتوانيم از اين ‏تجربيات تلخ براي تحولات آينده وطن گرامي مان استفاده کنيم.‏
‏‏ ‏‏<‏strong‏>برگرديم به کارهاي شما، محيط زندگي تان تا چه حد در کارهايتان اثر داشته؟ و چرا؟<‏‎/strong‏>‏فراوان. اصولا يک هنرمند به مانند يک عکس برگردان عمل مي کند و از بدو تولد محيط پيرامون تاثير قابل ملاحظه ‏اي روي او مي گذارد، يعني کليه شرايط، جغرافيايي، محيطي، اجتماعي، تاريخي، رويدادها، اشخاص و غيره، که با او ‏در ارتباط بوده اند مي توانند به طور نسبي، بنا به ساختار شخصيتي هر هنرمند، تاثيراتي روي او بگذارند، و من به هيچ ‏وجه جدا از اين اصل نيستم.‏
‏<‏strong‏>هر بار که تابلوئي را تمام مي کنيد اثر متعلق به گذشته شماست؟ ويا حرفي براي آينده دارد؟<‏‎/strong‏>‏گذشته من از آينده ام جدا نيست. تنها با شناخت از گذشته است که فرد مي تواند به طور نسبي خود را بشناسد و براي ‏آينده اش تصميم بگيرد. زماني که يک تابلو را تمام مي کنم، آن تابلو، حرف همان روز من است. معمولاً ما حرفهايمان ‏را هر روز عوض نمي کنيم، بلکه هر روز بنا به دانش بيشتري که آموختيم و تجربياتي که کسب کرديم، حرف مان را ‏به گونه ديگري ميزنيم. ولي حرف، همان حرف است.‏
‏<‏strong‏>اگر هنر را شيوه اي از گفتن بدانيم مثل نوشتن، موسيقي، ويا تئاتر آيا گهگاه نقاشي همه آنها ‏نيست؟<‏‎/strong‏>‏اين موضوع کاملا نسبي است. نقاشي بنا به نقاط ديد متفاوت، از بينندگان متفاوت، ميتواند، گاهي شعر باشد، گاهي ‏موسيقي باشد و گاهي حتي بيشتر، به همان گونه که موسيقي يا شعرهم ميتوانند گاهي نقاشي باشند و گاهي حتي بيشتر. ‏اين همان نقطه قدرت هنر است که در واقع برد هنرنيز ميباشد. برد هنررا به سختي ميتوان تخمين زد.‏



هیچ نظری موجود نیست: