فيلم روز♦ سينماي جهان
هفته گذشته با شگفتي برنده شدن فيلم برزيلي جوخه برگزيده آغاز شد، با اهداي جوايز سزار ادامه يافت و با پخش جوايز هشتادمين دوره اسکار به اوج رسيد. پر جايزه ترين هفته سينمايي سال جديد ميلادي را در حالي به پايان برديم که پرده سينماهاي دنيا در تسخير فيلم هايي به ياد ماندني بود. اما شگفتي سازان تنها فرانسوي ها يا آمريکايي ها نبودند. نگاهي انداخته ايم به هفت فيلم شاخص اکران در هفته گذشته...
<strong>فيلم هاي روز سينماي جهان</strong>
<strong>جوخه برگزيده Tropa de Elite</strong>
کارگردان: خوزه پاديلا. فيلمنامه: خوزه پاديلا، بروئيلو مانتوواني، رودريگو پيمنتل بر اساس کتاب جوخه برگزيده نوشته آندره باتيستا و لوييز ادواردو سوارس. موسيقي: پدرو بروفمان. مدير فيلمبرداري: لولا کاروالو. تدوين: دانيل رزنده. طراح صحنه: توله پيک. بازيگران: واگنر مورا[سروان ناسيمنتو]، کايو خونکويرا[نتو]، آندره راميرو[آندره ماتياس]، ميلهم کورتاز[سروان فابيو]، ماريا ريبيرو[روسانه]، فرناندا ماچادو[ماريا]، فابيو لاگو[بايانو]، فرناندا د فريتاس[روبرتا]، پائولو ويله لا[ادو]، مارچلو واله[سروان اليويرا]، مارچلو اسکورل[سرهنگ اوتاويو]، اندره مائورو[رودريگز]، پائولو هاميلتون[سولدادو پائولو]، رافايل د آويلا[خوخا]، امرسون گومز[خاوچو]، پاتريک سانتوس[تينهو]. 118 و 114 دقيقه. محصول 2007 برزيل. نام ديگر: Elite Squad. برنده خرس طلاي جشنواره برلين. برنده جايزه بهترين کارگرداني و بهترين تدوين از جشنواره سائو پائولو.
سال 1997، پيش از سفر پاپ به ريو دو ژانيرو، سروان ناسيمنتو از جوخه ويژه پليس[BOPE] ماموريت مي يابد تا محله نزديک سکونت پاپ را از شر قاچاق چي ها و و فروشندگان مواد مخدر پاک کند. سروان قصد دارد شخص ديگري را يافته و به جاي خود منصوب کند. چون همسرش آبستن است و خود نيز تصميم گرفته تا به آموزش افراد تازه کار بپردازد. همزمان نتو و ماتياس-دو دوست آرمان گرا- به نيروي پليس مي پيونند و تصميم دارند تا پليس هايي آبرومند شده و با جنايتکاران مبارزه کنند. اما آن چه در دستگاه پليس مي بينند فقط فساد و ديوان سالاري احمقانه است و از اين رو تصميم مي گيرند تا به BOPE ملحق شوند. در طول ماه هاي بعد، زندگي ناسيمنتو، نتو و ماتياس در طول دوره سخت آموزش و سپس جنگ عليه تبه کاران به هم گره مي خورد. ناسيمنتو ابتدا باور دارد که نتو مي تواند جانشين خوبي براي او باشد، اما رفتار شتاب زده و نسنجيده نتو او را منصرف مي کند. مدتي بعد ناسيمنتو به اين تيجه مي رسد که ماتياس باهوش انتخاب بهتري است، اما ماتياس بايد قبل از انتقال مسئوليت ثابت کند که هنوز عاري از احساس نشده و قلب دارد....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
خوزه پاديلا تهيه کننده، مستندساز برزيلي در سال 2002 با اولين فيلمش اتوبوس شماره 174 [بر اساس واقعه گروگانگيري فاجعه بار در ريو دو ژانيرو] ورودي خيره کننده به عالم سينما را تجربه کرد. دريافت 10 جايزه معتبر براي اين مستند تکان دهنده دورخيز براي ساخت اولين فيلم داستاني اش جوخه برگزيده بود. اما ميان دو فيلم 5 سال فاصله افتاد و پاديلا در اين مدت تنها يک مستند تلويزيوني ديگر به نام گاوچران هاي ناپديد شده برزيلي ساخت که توجه زيادي جلب نکرد. اما فيلمنامه متعددي نوشت که توسط ديگران ساخته شد و گاه در مقام تهيه کننده نيز فيلم هاي قابلي توليد کرد. جوخه برگزيده که با هزينه 4 ميليون دلار توليد شده، تا اين لحظه نزديک به 10 ميليون دلار در برزيل در آمد داشته و بيش از 2 ميليون نفر آن را در سينما تماشا کرده اند که رقمي بسيار قابل توجه براي سينماي اين کشور محسوب مي شود. اين اتفاق در حالي افتاده که سه ماه قبل از اکران رسمي آن نسخه هاي غير قانوني فيلم دست به دست گشته و پر فروش ترين دي وي دي بازار قاچاق نيز بوده است.
جوخه برگزيده شايد در نگاه اول فيلمي درباره پليس قدرتمند برزيل با افسراني رمبو صفت باشد که به خاطر نيت هاي خوب دست به خشونت مي زنند، اما چنين نيست. فيلم گران قيمت ترين محصول سينماي برزيل است و با توجه به سابقه کارگردانش آن را بايد جدي گرفت. چيزي که از همان نماهاي روي دست ابتداي فيلم که ادرنالين خون تماشاگر را بالا مي برد، مي توان پي برد. فيلم دو شخصيت مرکزي دارد: ناسيمنتو که راوي فيلم نيز هست و درگير ميان وظايف همسري و در آستانه پدر شدن که از شغل پر استرس خود و روش هايي چون شکنجه کردن براي مبارزه با تبهکاران به تنگ آمده است. و ديگري ماتياس که حقوق خوانده و از ديدن اين همه فساد در دستگاه پليس منزجر شده است.
فيلم بر اساس کتاب دو سروان سابق BOPE ساخته شده و تمامي وقايع موجود در آن از جمله خشونت روزمره، اعتياد، رياکاري و فساد در دستگاه پليس واقعي است که فيلم را تا حد يک سند ديداري شنيداري ارتقاء مي دهد. پاديلا براي شدت بخشيدن به وجوه مستندگونه اثر آن را با شيوه هاي اين گونه فيلم ها ساخته از کاربرد نور و رنگ تا دوربين روي دست در تمام فيلم و همه اينها براي رسيدن به اين حرف که فاصله ميان دو جبهه چقدر است. ايا روش هاي فاشيستي BOPE کمتر از رفتار قاچاقچيان تا بن دندان مسلح خشونت آميز است؟ و براي رسيدن به يک شهر "تميز" چقدر بايد هزينه داد؟ژانر: اکشن، درام، جنايي.
<strong>با شيطان دست بده Shake Hands with the Devil</strong>
کارگردان: راجر اسپاتيس وود. فيلمنامه: مايکل داناوان بر اساس کتاب رومئو دالر. موسيقي: ديويد هيرشفلدر. مدير فيلمبرداري: ميروسلاو باژاک. تدوين:مايکل آرکاند، لويي مارتن پارادي. طراح صحنه: ليندسي هرمر-بل. بازيگران: روي دوپوآ[ژنرال رومئو دالر]، دبرا کار اونگر[اما بيکر]، جيمز گالاندرز[سرگرد برنت بيردزلي]، اوديل کاتسي گاکيره[نخست وزير آگاته]، اوئن لباکنگ سژک[ژنرال هنري آنيديهو]، ژان هيو آنگلاد[برنار کوشنر]، مايکل مونگيو[لوک مارشال]. 112 دقيقه. محصول 2007 کانادا. برنده جايزه بهترين بازيگر/روي دوپوآ از جشنواره فيلم آتلانتيک، نامزد 12 جايزه از مراسم جني، برنده جايزه تماشاگران و بهترين فيلم کانادايي از سادبري سينه فست.
خاطرات ژنرال رومئو دالر کانادايي تبار فرمانده نيروهاي سازمان ملل در روآندا به هنگام نسل کشي بزرگ سال 1994 در آن کشور.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
راجر اسپاتيس وود متولد 1945 اتاوا از استان اونتاريوي کاناداست. در بريتانيا بزرگ شده، اما همه او را فيلمسازي آمريکايي مي شناسند. از دهه 1970 با تدوينگر وارد عالم سينما شده و تعدادي فيلم قابل توجه تلويزيوني نيز کارگرداني کرده است. اولين فيلمش قطار وحشت محصول مشترک کانادا و آمريکا بود و از آن زمان تاکنون اغلب فيلم هايي که ساخته، توليد آمريکا محسوب مي شوند. اسپاتيس وود با زير آتش-يکي از بهترين فيلم هاي تاريخ سينما با محوريت خبرنگار جنگي- در 1983 براي اولين بار در ميان منتقدان دنيا شناخته مي شود و از آن زمان تا حال امضاي خود را پاي فيلم هاي متفاوت و اکثراً پولساز چون شليک به قصد کشتن، روز ششم، هميشه فردايي هست[از سري جيمز باند] و اين اواخر Ripley Under Ground انداخته است. بي تعارف بايد گفت که تمامي اين فيلم ها هر چند حرفه اي و خوش ساخت هستند، اما هرگز از نظر جديت و ساختار به پاي دو فيلم اوليه او تعقيب دي. بي. کوپر و زير آتش نمي رسند. شايد بتوان با شيطان دست بده را پس از دو دهه بازگشت به همان حال و هواي زير آتش دانست.
با شيطان دست بده فيلمي گران قيمت براي سينماي کانادا است. هزينه 11 ميليون دلاري آن نيز تنها با يک هدف تامين شده و آن نقش اين کشور در حمايت از حقوق بشر در دهه هاي اخير است. اما فيلم فاقد تحرک اثري چون هتل روآندا است. البته به همان اندازه تلخ و ناراحت کننده است که از کارگرداني تا حدي قابل قبول و بازي ها بسيار خوب آن[البته غير از دوپوآ که چهره اي سنگي اش ازارنده است] نشات مي گيرد.
فيلم در واقع نمايش تک نفر دالر است و اسپاتيس وود نيز روي اعمال و رفتار وي بيشتر زوم کرده است. دالر مردي شجاع، صادق و يک انسان دوست واقعي است. او از نمايش ضعف ها و احساسات خود واهمه ندارد، اما به موقع شجاعت خود را براي نجات جان انسان هاي بيگناه درگير نسل کشي بيهوده را نيز به نمايش گداشته و عمل خود را از يک مخاطره شخصي فراتر مي برد. فيلم با دقتي مستندگونه و قدرتمندانه شروع نسل کشي و ناتواني دالر در جلوگيري آن را تصوير مي کند، و به نظر مي رسد که هنوز حرف هاي زيادي درباره فاجعه رواندا براي گفتن وجود داشته باشد!با شيطان دست بده شايد به اندازه هميشه فردايي هست، سرگرم کننده نباشد که اصلاً با اين هدف نيز ساخته نشده است. با اين حال مي تواند خاطره خوش زير آتش را براي دوستداران اسپاتيس وود تجديد کند. حتي اگر به همان قدرت نباشد!ژانر: تاريخي.
<strong>غير قابل انتشار/سانسور شده Redacted</strong>
نويسنده و کارگردان: برايان د پالما. مدير فيلمبرداري: جاناتان کليف. تدوين: بيل پنکاو. طراح صحنه: فيليپ بارکر. بازيگران: پاتريک کارول[رنو فليک]، راب دويني[مک کوي]، ايزي دياز[آنخل سالازار]، مايک فيگه روا[گروهبان جيم واسکز]، تاي جونز[سرگروهبان سوييت]، کل اونيل [گيب بليکس]، دانيل استوارت شرمن [بي. بي. راش]، پل اوبراين[پدر بارتون]. 90 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، کانادا. نامزد ريل طلايي بهترين تدوين صدا از انجمن تدوينگران صدا آمريکا، برنده جايزه شير نقره اي بهترين کارگرداني و جايزه فيلم بلند ديجيتالي و نامزد شير طلايي جشنواره ونيز.
يک جوخه از سربازان آمريکايي در نزديکي سامرا. آنخل سالازار به شکل تفنني از اعضاي جوخه فيلم مي گيرد. او آرزو دارد تا پس از خروج از ارتش وارد دانشکده سينمايي کاليفرنياي جنوبي شود. از طريق فيلم هاي او با ديگر اعضاي گروه آشنا مي شويم. سرگروهبان سوييت که به افرادش دستور مي دهد تا از معاشرت با بچه هاي عراقي خودداري کنند، چون آنها چشم و گوش شورشي ها محسوب مي شوند. رنو فليک متعصب، بي. بي. راش چاق و چله و مک کوي وکيل که مرتبا در حال خواندن رمان است. پس از حادثه اي در پست بازرسي که منجر به کشته شدن زني عرب و باردار بر اثر تيراندازي دو نفر از سربازان آمريکايي مي شود، افراد محلي تصميم به انتقام مي گيرند. خشونت بالا مي گيرد و دو سرباز نيز بقيه جوخه را وادار مي کنند تا دست به عمليات خصوص و انتقام جويانه اي بزنند. سالازار نيز که دوربين را در کلاه خودش جاسازي کرده از تجاوز آنها به دختر پانزده ساله عراقي و سپس قتل او و خانواده اش فيلم مي گيرد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
برايان راسل د پالماي 68 ساله زاده نيوجرسي از فيلمسازاني است که با فيلم هاي مستقل شروع کرده و حالا از کارگردان هاي مشهور آمريکا به شمار مي رود. از توفيق اوليه اش در 1973 با فيلم خواهران تا سانسور شده راه زيادي پيموده، با فيلمنامه نويسان معتبري چون پل شرايدر، جان فريس و اليور استون کار کرده، يکي از بهترين اقتباس ها را از داستان هاي استون کينگ[کري] کارگرداني کرده و فيلم پر فروشي چون تسخير ناپذيرها را از فيلمنامه ديويد ممت ساخته است. ارادت غريبي به هيچکاک دارد، از Split screen بسيار استفاده مي کند و برداشت هاي بلندش به عنوان نمونه در شيوه کارليتو در تاريخ سينما جايگاهي خاص دارند. اما خودش بارها گفته که "سينما هميشه دروغ مي گويد، آن هم 24 دفعه در ثانيه". بنابراين ديدن فيلمي چون سانسور شده که قصد دارد نگاهي مستندگونه و از زواياي مختلف به حادثه اي واحد را عرضه کند، در حکم نوعي نقيضه است.
شايد همين ويژگي آن باعث شده تا تماشاگر آمريکايي دوستدار فيلم هاي د پالما به آن پشت کند. البته شکست تجاري فيلم کم هزينه چون سانسور شده[تنها 5 ميليون دلار بودجه] نمي تواند لطمه اي به کارنامه استاد وارد کند که جوايزي هم پشت قباله اش دارد. با اين وجود بايد اعتراف کنم که شخصاً ترجيه مي دهم يک مستند واقعي را تماشا کنم تا يک مستندنمايي خسته کننده که بسياري آن را انتقاد آميز نيز خوانده اند. در حالي که د پالما چندان دل نگران عراقي ها نيست. تنها ايده ممکن در نزد او و بسياري فيلمسازان ليبرال آمريکايي نيش زدن به دولت است که مانع پخش اخبار به شکل سانسور نشده هستند. اين يعني اصرار بر اصلاح سيستم و بس! کاري که اليور استون سرآمد آن است. فيلم چندان به عمق حوادث نمي رود. همه چيز چون گزارش هاي خبري يا فيلم هاي خانگي در سطح باقي مي ماند، در حالي که د پالما نيز از دستکاري در حقيقت[مخصوصاً عکس هاي پاياني فيلم] براي تاثير گذاري بيشتر روي گردان نيست. اين هم يک دليل ديگر براي اثبات حرف خود او درباره دروغ گويي سينما و اين که حقيقت اولين تلفات هر جنگي است!ژانر: جنايي، درام، جنگي.
<strong>معشوقه قديمي Une vieille maîtresse</strong>
کارگردان: کاترين بريا. فيلمنامه: کاترين بريا بر اساس داستاني از ژول-آمده باربي د اوره وي. موسيقي: انتخابي. مدير فيلمبرداري: يورگوس آروانيتيس. تدوين: پاسکال شاوانس. طراح صحنه: فرانسوا-رنو لابارت. بازيگران: آسيا آرجنتو[وليني]، فوآد آيت عاتو[رينو د ماريني]، روکسان ماسکيدا[هرمنگارد]، کلود ساروت[مارکيز د فرس]، يولاند مورو[کنتس د آرته]، ميشل لونسدال[ويکنت د پروني]. 115 و 104 دقيقه. محصول 2007 فرانسه، ايتاليا. نام ديگر: The Last Mistress، An Old Mistress. نامزد نخل طلاي جشنواره کن.
پاريس، فوريه 1835. ويکنت د پروني و کنتس د آرته سالخورده اوقات شان را با هم مي گذرانند. عمده تفريح آنها غذا خوردن و حرف زدن درباره روابط رفتارهاي آدمي است که در اعيان و اشراف پاريسي متجلي مي شود. سوژه صحبت آنها اين بار اشراف زاده جواني به نام رينو د ماريني است که با زني اسپانيايي و هوسباز به نام وليني نزديک به يک دهه رابطه داشته است. د ماريني اينک با دختر اشراف زاده و خوب پرورش يافته به نام هرمنگارد نامزد شده و قصد دارد تا با او ازدوج کند. اما وليني تصميم ندارد تا معشوق را با هرمنگارد معصوم تقسيم کند. هر چند د ماريني نيز ظاهراً قصد جدايي از وي را دارد. مادربزرگ هرمنگارد براي اطيمنان يافتن از آينده نوه اش از د ماريني مي خواهند تا تمامي روابط خود با وليني را در طول ده سال گذشته براي وي تعريف کند. د ماريني مي پذيرد و در پايان مي گويد که ديگر عشقي به وليني ندارد. او و هرمنگارد پس از ازدواج در خانه اي ساحلي اقامت مي کنند، اما به زودي سر و کله وليني نيز در اطراف پيدا مي شود، در حالي که هرمنگارد ابستن است...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
کاترين برياي 60 ساله اينک پس از 3 دهه فيلمسازي و ساختن 12 فيلم جنجالي ترين کارگردان زن سينماي فرانسه به شمار مي رود. برخي جسارت او را در طرح مضامين جنسي مي ستايند، بعضي نيز آنها را خوش ندارند و با دادن لقب فيلم هاي هرزه نگارانه تقبيح مي کنند. اما موافق و مخالف اذعان دارند که فيلم هاي بريا اصالتي دارند که آنها را از آثار مشابه متمايزمي کند. فيلم هاي اين زن پاريسي غريب تا امروز بارها و بارها تکان هاي شديدي به پيکر سينماي فرانسه وارد کرده، اما به نظر مي رسد اين يکي از شدت و حدت فيلم هاي قبلي وي اندکي دور است. گول نامزدي نخل طلاي آن را نيز نبايد خورد که گاه فرانسوي هاي ناسيوناليست براي تعادل بخشيدن به جدول نامزدهاي اين جايزه کمي هم به فيلمسازان وطني ميدان مي دهند[و در همين حد هم باقي مي مانند!].
بريا که در 17 سالگي با رمان نويسي آغاز کرده، به سرعت –پس از بازي در نقشي کوتاه در آخرين تانگو در پاريس- به فيلمسازي رو آورده است. اما اولين فيلمش يک دختر جوان واقعي 23 سال بعد امکان نمايش يافته که خود نشان دهنده جسارت او در طرح برخي مسائل و شکستن تابوها است. منتقدان او را به خاطر ابداع و نمايش راه هايي تازه براي درک جنسيت زنانه[گاه دور از عرف و هنجار]، پا به سن گذاشتن و خانواده توام با صراحتي نامتعارف در قالب درام هاي غمگنانه مي ستايند. مهم ترين و ستايش شده ترين فيلم کارنامه او براي خواهرم/دختر چاق[2001] و بدنام ترين شان رومانس ايکس[1999] و ادامه آن آناتومي جهنم[2004] که در آنها از بازيگر معروف فيلم هاي پورنوگرافي[روکو زيفردي] استفاده کرده است.
معشوقه قديمي بر خلاف فيلم هاي قبلي بريا از گره هاي داستاني اندکي برخوردار است. سبک ايستاي آن و کوشش در رسيدن به سبکي فاخر و لايق داستاني قرن نوزدهمي باعث شده تا فيلم حالت رمان هاي –کمي تا قسمتي- الکساندر دوما يا ميشل زواگو را به خود بگيرد. شخصيت وليني بازتاب دوباره تمامي زن هاي فيلم هاي قبلي برياست. تنها د ماريني جوان خوش سيماست که اين بار اسير هوس هاي حيواني او شده و نقش مخربي ندارد. وليني يک زن مردخوار کامل است با تمامي رفتارهاي رواني شخصيت هاي اثار بريا که مي تواند براي دقايقي بيننده را جذب و مانند د ماريني اسير خود کند. اما بعد از مدت کوتاهي دمدمي مزاج بودن، عشق ورزي هاي او در مکان هاي غريب[از جمله صحنه سوزاندن جسد فرزندش] و حتي رابطه اش با نديمه خود سبب دلزدگي مي شود. معشوقه قديمي بي تعارف يک شکست در کارنامه اين مدرس فميس است، و اي کاش لااقل درجا زدن بود! ژانر: درام.
<strong>بي نقص Flawless</strong>
کارگردان: مايکل رادفورد. فيلمنامه: ادوارد اندرسون. موسيقي: استيون واربک. مدير فيلمبرداري: ريچارد کريترکس. تدوين: پيتر بويل. طراح صحنه: سوفي بکر. بازيگران: مايکل کين[آقاي هابز]، دمي مور[لورا کويين]، لامبرت ويلسون[فينچ]، جاس آکلند[سر ميليتون اشتنکرافت]، ناتانيل پارکر[اولي]، ديويد هنري[سر ادموند گاتفريد]، نيکلاس جونز[جميسون]، جاناتان آريس[بويل]، سايمون دي[بولند]، کنستانتين گرگوري[ديميتريف]، درن نسبيت[سينکلر]، بن رايتون[برايان]، کوآن ويليس[لويس]. 100 و 108 دقيقه. محصول 2007 انگلستان.
دهه 1960 لندن. لورا کوئين از کارمندان بالا رتبه کمپاني لاندن دايموند است. لورا خود را وقف کارش کرده تا بتواند روزي به عنوان اولين مدير ارشد زن اين کمپاني بزرگ منصوب شود. پس از بروز بحران بر اثر مرگ چند صد معدنچي در معادن الماس آفريقاي جنوبي و احتمال افشاي روابط کمپاني با روس ها، موقعيت کمپاني به خطر مي افتد. کوئين ايده اي براي بيرون رفتن شرکت از اين بحران به سر ميليتون اشتنکرافت رئيس کمپاني ارائه مي دهد، اما خيلي زود توسط هابز نظافت چي ساختمان مطلع مي شود که مديران بالادست در صدد اخراج وي هستند. هابز به او مي گويد که نقشه اي براي سرقت از شرکت دارد و حال که او نيز در شرف اخراج قرار گرفته، بهتر است تا با وي همکاري کرده و انتقام خود را از کمپاني بگيرد. نقشه هابز بسيار دقيق و حساب شده است و هدف تنها سرقت مقدار اندکي الماس است. کوئين رمز گاوصندوق اصلي کمپاني را به دست مي آورد، اما قبل از روز موعود پديده تازه اي- دوربين مدار بسته- در ساختمان به کار گرفته مي شود که نقشه را دچار مخاطره مي کند. با اين وجود هابز مصمم است تا با استفاده از نقطه کور و زمان ميان چرخيدن دوربين ها کار خود را صورت دهد. سرقت با موفقيت انجام مي شود، اما فرداي آن روز وقتي کوئين به کمپاني قدم مي گذارد، آگاه مي شود که بيش از يک تن الماس به سرقت رفته است. کاري که به نظر مي آيد از عهده پيرمردي چون هابز خارج باشد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
مايکل رادفورد متولد 1946 دهلي نو است. در دانشگاه آکسفورد درس خوانده و مدتي نيز به عنوان معلم کار کرده است. بعدها در مدرسه ملي سينما و تلويزيون انگلستان تحصيل کرده و با ساختن فيلم هاي مستند به فيلمسازي روي آورده است. در 1983 براي اولين منتقدان با فيلم مکاني ديگر، زماني ديگر نامش را شنيدند. يک سال بعد با فيلم 1984 که بر اساس کتاب جورج اورول ساخته بود، موفق به دريافت جايزه لاله طلايي جشنواره استانبول و جايزه بهترين فيلم از مراسم ايونينگ استاندارد بريتيش فيلم شد. شهرت جهاني يک دهه بعد با فيلم پستچي[درباره داستان عاشقانه يک پستچي ايتاليايي که از زبان پابلوي نرودا شاعر تبعيدي روايت مي شد] نصيب وي شد. اما در طول يک دهه و خرده اي که از آن فيلم مي گذرد، هنوز اثر قابل ديگري به کارنامه اش افزوده نشده است. آخرين فيلم به نمايش در آمده از وي اقتباسي متوسط از تاجر ونيزي[با شرکت آل پاچينو و جرمي ايرونز] ويليام شکسپير سه سال قبل اکران شد.
اما فيلم 20 ميليون دلاري بي نقص که هر چند از نظر ساختار-مخصوصاً سکانس سرقت- واقعاً بي عيب و نقص است، اما تماشاگر آشنا با فيلم هاي اين ژانر را بلافاصله به ياد فيلم هاي دهه 1970 مي اندازد. و اين يعني شکست!
بي نقص براي رادفورد يک گام بزرگ به پس است. فيلم متعلق به زمانه ما نيست و فقط پيرنگ هاي کم رنگي چون تلاش کويين براي رسيدن به مقام اولين مدير زن از افاضات فمينيستي روز ريشه گرفته يا اقدامات خيرخواهانه اش براي ريشه کني سرطان و غيره... در کنار اينها فيلم هيچ ندارد. هر چند مايکل کين کوشيده تا تقش خود را با دقت و وسواسي چشمگير ايفا کرده و شاه بيت موضوع يعني هدفش از سرقت الماس ها[گرفتن انتقام همسر متوفايش از شرکت بيمه] را تا دقايق پاياني مخفي و جذاب نگاه دارد، اما به قول آمريکايي ها فيلم در زمان و مکان اشتباهي ساخته است. فيلمنامه حاوي پيرنگ هاي ديگري از جمله تمايل فينچ به کوئين نيز هست که هرگز سرانجامي شايسته پيدا نمي کند، که اگر چنين مي شد بر شور و هيجان فيلم مي افزود و توان لامبرت ويلسون را نيز بيشتر به کار مي گرفت. فيلم در شکل فعلي اش کهنه نما و ساخت آن غير لازم به نظر مي ايد. کاش رادفورد براي خلق شاه بيت ديگري در کارنامه اش تا دير نشده، اقدامي جدي صورت دهد! ژانر: درام، جنايي.
<strong>بلک پيمپرنل/پامچال سياه The Black Pimpernel</strong>
کارگردان: اولف هولتبرگ، آسا فارينگر. فيلمنامه: باب فاس. موسيقي: ياکوب گروث. مدير فيلمبرداري: ديرک بروئل. تدوين: ليف اکسل کيلدسن. طراح صحنه: پيتر گرانت. بازيگران: مايکل نايکويست[هارالد ادلشتام]، لومي کاوازوس[آنا کنتره راس]، کيت دل کاستيلو[کونسوئلو فوئنتس]، ليزا ورليندر[سوزان]، کارستن نورگارد[وينتر]، دانيل خيمه نز کاچو[ريکاردو فوئنتس]، پاتريک برگين[سناتور ديويس]. 95 و 100 دقيقه. محصول 2007 سوئد، فنلاند، مکزيک، دانمارک. نام ديگر: Svarta Nejlikan.
دهه 1970. هارالد ادلشتان به سمت سفير سوئد در شيلي منصوب مي شود. مدت کوتاهي بعد، نظاميان بر عليه دولت قانوني سالوادور آلنده کودتا کرده و او را از ميان برمي دارند. موج دستگيري ها، شکنجه ها و اعدام در کشور گسترده مي شود. ادلستام که در دوران جنگ جهاني نيز به خاطر خصلت هاي انسان دوستانه اش به مبارزان کمک کرده، بلافاصله شروع به پناه دادن انسان ها در سفارت خانه و فرستادن آنها تحت عنوان پناهنده به سوئد مي کند. اولين اقدام بزرگ او در حمايت از حريم سفارت کوبا و کارمندان آن که مورد حمله افسران پينوشه قرار گرفته اند، سبب مي شود تا با نظامي هاي عالي رتبه درگير شود. او که همزمان عاشق کونسوئلو دختر انقلابي يکي از کودتاچي ها شده، به او در کارهايش کمک مي کند. اما وقتي از پدر وي مي خواهد تا تعدادي از دستگير شدگان را زير عنوان افراد تحت حمايت دولت سوئد از استاديوم آزاد کند، موقعيت پدر کونسوئلو به خطر افتاده و توسط همقطارانش در برابر چشمان ادلشتام کشته مي شود. ادلشتام تهديد مي شود، اما به فعاليت خود ادامه داده و هر روز بر دامنه آن مي افزايد. تا اينکه خبر مي رسد کونسوئلو مورد اصابت گلوله نظاميان قرار گرفته و بايد تحت عمل جراحي قرار بگيرد. ادلشتام او را به بيمارستان مي رساند، اما بعد از عمل ارتشي ها سر رسيده و با تهديد به مرگ، کونسوئلو را از دست ادلشتام خارج مي کنند. ادلشتام در مصاحبه مطيوعاتي پرده از رفتارهاي ضد انساني حکومت پينوشه برداشته و دولت او را متهم به نقض قوانين بين المللي مي کند. پس از اين کار دولت سوئد او را احضار مي کند، ولي قبل از خروج از شيلي کونسوئلو نيز به وي مي پيوندد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
از اولف هولتبرگ تقريبا هيچ نمي دانم جز اين که از نيمه دوم دهه 1970 به فيلمسازي اشتغال دارد و بلک پيمپرنل ششمين فيلم اوست. ميان نمايش هر کدام از اين فيلم ها فاصله زماني قابل توجهي وجود دارد که شايد از ناشي از کم کاري صنعت سينماي سوئد يا خود هولتبرگ باشد. به هر رو ميان اين فيلم و اثر قبلي فيلمساز- دختر پوما[شير کوهي]که هولتبرگ شهرت خود را مديون همين فيلم است- 13 سال فاصله وجود دارد که مدتي طولاني است. وي دختر پوما و بلک پيمپرنل را با کمک آسا فارينگر نوشته و کارگرداني کرده است.
فيلم درباره بخشي از زندگي هارالد ادلشتام[1989-1913] ديپلمات سوئدي است که در دوران جنگ جهاني دوم به خاطر کمک به فراراعضاي نهضت مقاومت نروژ لقب Black Pimpernel[باالهام از اسکارلت پيمپرنل قهرمان نمايشنامه و قصه اي به همين نام اثر بارونس اُرکزي که در دوران انقلاب فرانسه مي گذشت] دريافت کرد[اين لقب به نلسون ماندلا نيز براي مبارزات ضد تبعيض نژادي اش اعطا شده است]. ادلشتام در طول دوران سفارتش در شيلي موفق شد تا بيش از 1300 انسان را با استفاده از قدرت و مصونيت سياسي خود نجات دهد. بديهي است با ديدن فيلم يا خواندن خلاصه داستان آن بلافاصله اسکار شيندلر به ذهن تان خطور مي کند، اما بايد بگويم ادلشتام در مقايسه با فردسودجويي چون شيندلر کارخانه دار اصولاً انسان وارسته تر و بشر دوستي واقعي است. به همين خاطر کسي مثل اسپيلبرگ يهودي به سراغ قصه زندگي وي نمي رود و در نهايت سازمان عفو بين الملل با کمک دولت سوئد براي ارج گذاشتن به کوشش هاي وي چنين فيلمي را تهيه مي کند. فيلمي درباره اينکه چگونه يک مرد مي تواند بر زندگي ديگران و تاريخ تاثير مثبت بگذارد و سرنوشت بسياري را تغيير دهد. فيلم هر چند در ستايش ادلشتام است، اما از نمايش ضعف هاي وي نيز ابايي ندارد. کابوس هاي او از دوران جنگ، عشق از دست داده اي که پس از دو دهه هنوز به دنبال آن است، يا پا پس کشيدنش هنگامي که لوله هفت تير بر پيشاني اش گذاشته مي شود از او چهره يک قهرمان راستين و پذيرفتني تر را مي سازد. او يک مدافع واقعي حقوق بشر است با تمامي قدرت و ضعف هاي يک بشر، او براي عدالت مبارزه مي کتد و حاضر به پرداخت هر بهايي است.
بلک پيمپرنل/پامچال سياه[متاسفانه موفق به يافتن نام دقيق گل پيمپرنل در فارسي نشدم، فقط دانستم که به خانواده پامچال تعلق دارد] با هزينه 5 ميليون دلار توليد شده و از بازي خوب نايکويست[آخرين بار در فيلم همچون بودن در بهشت زيارتش کرديم] بهره مند است. تماشاي اين فيلم در زمانه اي که حقوق بشر تنها وسيله اي براي کسب شهرت خيلي هاست، لازم و ضروري است! ژانر: درام، تاريخي، عاشقانه، مهيج.
<strong>جيب بر ها Ladrones</strong>
کارگردان: خايمه مارکز. فيلمنامه: خوآن ايبانيز، انريکه مارکز بر اساس داستاين از انريکه لوپز لاويگنه. موسيقي: فدريکو يوسيد. مدير فيلمبرداري: ديويد آزکانو. تدوين: ايوان آله دو. طراح صحنه: خوآن بوتلا. بازيگران: خوآن خوزه بالاستا[الکس]، ماريا والورده[سارا]، پاتريک بوشو[عتيقه فروش]، ماريا بالاستروس[آنا]، کارلوس کانيوسکي[پلوکوئرو]، اريک پروبانزا[خورخه]. 105 دقيقه. محصول 2007 اسپانيا. نام ديگر: Thieves. نامزد جايزه بهترين بازيگر مرد/خوآن خوزه بالستا و بهترني فيلمبرداري از انجمن منتقدان فيلم اسپانيا، برنده جايزه C.I.C.A.E. و نامزد يوزپلنگ طلايي جشنواره لوکارنو، برنده جايزه ويژه داوران و نامزد جايزخ طلايي جشنواره مالاگا.
الکس فرزند آناي جيب بر پس از مدتي طولاني از يتيم خانه آزاد مي شود و بلافاصله براي کار در يک ارايشگاه استخدام مي شود. الکس پس از مراجعه به منزل مادرش درمي يابد که آنجا را به خاطر بدهکاري به صاحبخانه ترک کرده است. پس از دادن بدهي صاحبخانه در آنجا مستقر و شروع به جست و جو براي يافتن مادرش مي کند. يک روز هنگام خريد در فروشگاهي بزرگ متوجه سرقت يک سي دي توسط يک دختر شده و سبب نجات وي مي شود. با تعقيب دختر مي فهمد که متعلق به خانواده اي تقريبا مرفه بوده و سارا نام دارد. به نظر مي رسد که سارا به جنون سرقت براي دستيابي به هيجان مبتلا است. بنابر اين الکس که فريفته او شده، سعي مي کند به وي نزديک شود. ابتدا سارا مقاومت مي کند، اما پيشنهاد الکس مبني بر آموزش جيب بري او را وسوسه مي کند. همکاري اين دو نفر براي هر دو خوشايند است تا اينکه عتيقه فروسي که اموال دزدي را از الکس مي خرد و از محل زندگي آنا نيز خبر دارد، در ازاي دادن آدرس وي از وي مي خواهد تا کيف پول فردي متشخص را بدزد. اما الکس و سارا هنگام سرقت به دام مي افتند. پليس بعد از بازجويي به دليل ارتکاب اولين جرم آن دو را ازاد مي کند، اما سارا ديگر مايل به ادامه همکاري با الکس و ديدار با او نيست. الکس به سراغ مال خر رفته و بعد از اصرار فراوان موفق مي شود مادرش را در يک روسپي خانه سطح بالا بيابد. الکس که به شدت از سقوط مادر سرخورده شده، پس از ملاقات با سارا در مترو از او نيز جدا مي شود و هنگام خروج از مترو بر اثر زخم چاقو از پا در مي آيد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
خايمه مارکز اولاريگا با نوشتن فيلمنامه خداحافظ کوسه[کارلوس سوآرز]، شب سلاطين[ميگوئل باردم] و غار[ادوارد کورتز] آغاز کرد. با ساختن دو فيلم کوتاه باز و بهشت گمشده[برنده جايزه بزرگ جشنواره اوپسالا و جايزه بهترين فيلم کوتاه جشنواره ملبورن] شروع به کارگرداني کرد و جيب برها[يا دزدها] اولين فيلم بلند وي به شمار مي رود که در جشنواره هاي متعددي به نمايش درآمده و مورد ستايش منتقدان نيز قرار گرفته است.
جيب برها يک غافلگيري تمام عيار است. قصه کشف عشق توسط پسري که از ده سالگي عشق مادر را از دست داده و اينک در نوجواني در صدد يافتن اوست. و زماني که او را مي يابد جز اندوه نصيبش نمي شود. شايد به همين خاطر است که سارا را نيز رها مي کند و دانسته به سوي مرگ مي رود. جيب برها فيلمي شاعرانه، مهيج و عاشقانه است که تنها مي توان در سينماي اسپانيا نمونه هاي آن را يافت. مارکز با اولين فيلم خود ثابت مي کند که قادر به روايت داستاني اين چنين ظريف و پر از پيرنگ هاي ريز و درشت است که هر کدام مي تواند دستمايه فيلمي ديگر شوند. ديالوگ هاي اندک، برداشت هاي بلند و انتخاب بازيگراني که بلافاصله همذات پنداري تماشاگر را جلب مي کنند، از نقاط قوت فيلم است. بدون شک خوآن خوزه بالاستا در آينده تبديل به متد يمن سينماي اسپانيا خواهد شد. کاري که او با ميميک صورت و حرکات دست هايش مي کند، بسياري از بازيگران قادر نيستند با تمام وجود و ديالوگ هاي قوي انجام دهند. فقط يک جمله: "فرصت تماشاي اين فيلم را از دست ندهيد!"ژانر: درام.
فيلم روز♦ سينماي ايران
سرانجام پس از 3 سال تاخير هفتمين فيلم بلند محمد علي نجفي در گروه سينمايي استقلال به نمايش در آمد. محمدعلي نجفي در نشست مطبوعاتي فيلم در جشنواره بيست و چهارم از زاگرس- كه فراز و فرودهاي كاري، بومي و عاطفي گروهي از مهندسين سدسازي را در پروژه "كارون 3" روايت مي کند- و ابداع مديوم تازه اي در سينما با اين فيلم سخن گفته و نگراني خود را تاثيرگذاري فيلم بر مخاطب اعلام کرده بود. و اينک پاسخ خود را با فروش 3 و نيم ميليون توماني فيلم گرفته است....
زاگرس
تهيه کننده و کارگردان: محمدعلي نجفي. فيلمنامه: شادمهر راستين-گروه تحقيق و طراح اوليه: اصغر هاشمي، فريدون جيراني، جلال الدين دري، صالح نجفي. موسيقي: سارا نجفي. مدير فيلمبرداري: حسن کريمي. تدوين: مصطفي خرقه پوش. طراح صحنه و لباس: محسن شاه ابراهيمي. بازيگران: رضا کيانيان[مهندس کيهاني]، مريلا زارعي[مهندس زندي]، کيهان ملکي[مهندس صولت]، قاسم زارع، رعنا آزادي ور، بابک حميديان، سهراب سليمي، بهرام ابراهيمي و علي نصيريان[خان بختياري].
مهندسان مشغول تكميل و راه اندازي سد و نيروگاه كارون 3 هستند. مهندس کيهاني كه به تازگي مديريت پروژه را بر عهده گرفته است مي كوشد تغييراتي در شيوه مديريت كارگاه ها بدهد تا بازده كار بالا برود. او در اين پروژه با خانم مهندس زندي برخورد مي كند. 20 سال پيش هنگامه زندي نامزد كيهاني بوده و به دليل شرايط خاص روز، مهندس كيهاني همه چيز را رها كرده و به جبهه رفته است و حالا آنها با هم روبرو شده اند. هنگامه زندي به دليل حضور مهندس كيهاني قصد ترك كار و رفتن به تهران مي كند، اما مهندس كيهاني مي كوشد او را به ماندن ترغيب كند. از طرفي پيشرفت كار با دو مانع جدي روبروست: اعتراض مردم بومي به تغييرات ناگهاني شيوه زندگي شان و عقب بودن كار نيروگاه نسبت به زمان بندي كل كار... براي مشكل نخست مهندس كيهاني از يكي از مهندسان محلي كمك مي گيرد و براي مشكل دوم مهندس صولت همسر سابق هنگامه زندي را به کارگاه دعوت مي کند. در نهايت با تمام کارشکني ها پروژه راس زمان مقرر گشايش مي يابد.
عظمت برباد رفته
محمدعلي نجفي متولد 1324 اصفهان، داراي مدرك كارشناسي ارشد شهرسازي و معماري از دانشگاه ملي است. وي فعاليت هنري را با نمايش "سربداران" در حسينيه ارشاد آغاز كرد و بعد ها بر همين اساس يکي از بزرگ ترين مجموعه هاي تلويزيوني را ساخت. وي کار خود را پس از تاسيس "آيت فيلم" با همكاري انجمن اسلامي مهندسين در سال 1356 كارگرداني فيلم "جنگ اطهر" در سال 1358 آغاز كرد. گزارش يک قتل، پرستار شب، زمين آسماني و..... فيلم هايي است که نجفي مقابل دوربين برده است.
محمد علي نجفي آن چنان که در عرصه تلويزيون موفق بوده، نتوانسته کارهاي قابل قبولي را در سينما جلوي دوربين ببرد. برخي ساخته هاي او در دهه 60 همانند گزارش يک قتل توانست بعد از کار عظيم سربداران در سيما براي او جايگاهي در سينما پديد آورد، اما بعد ها اين اتفاق آن چنان که بايد تکرار نشد. نجفي از آن دسته سينماگراني به شمار مي آيد که کار در سينما را با حرکت هاي سياسي و ايدئولوژيک آغاز کرد و جزو مديران نخستين سينمايي ايران پس از انقلاب نيز محسوب مي شود. بعد ها که تمامي فيلمسازان هم انديش او دچار تغيير و تحول شدند، نجفي ميان چندگانگي باقي ماند. از يک سو دوست دارد با توجه به مقتضيات روز براي مخاطب خود، داستاني حرفه اي را تعريف کند و از سوي ديگر پاي از عقايد مذهبي خود نيز پس نکشد.
زاگرس حاصل همين چنگانگي است. فيلم 3 سال پيش ساخته شده است. کاري که ساخت آن از سوي وزارت نيرو به نجفي پيشنهاد شد و قرار بود نمايشگر عظمت ساخت سد کارون 3 باشد. هزينه گزافي نيز صرف توليد فيلم شد. اما حاصل کار نه تنها منتقدان که حتي مردم عادي را هم راضي نکرد. اشکال از آنجا شروع شد که فيلمنامه چند دست بين نويسندگان مختلف گشت و هربار داستانکي جديد به داستان هاي آن اضافه شد. نجفي براي اينکه فيلم را از انگ سفارشي بودن برهاند، آنقدر فيلمنامه را پر از حواشي کرده که تقريباً مسئله اصلي ميان اين داستانک ها مدفون شد.
از سوي ديگر نجفي نتوانست به جز بازيگران اصلي فيلم يعني کيانيان، زارعي و نصيريان بازيگران مناسب اين پروژه را براي نقش هاي فرعي انتخاب کند. بنابراين در بيشتر صحنه ها بار اصلي بازي ها روي دوش اين سه نفر است و توزيع مناسبي در اين راستا صورت نمي گيرد. ريتم فيلم از همين جا دستخوش ملال مي شود و تماشاگر در مواجهه با داستاني که بايد سرشار از حرکت و هيجان باشد دچار کسالت مي شود. چنين فيلم هايي در سينماي هاليوود داراي الگوي معيني هستند، اما نجفي آنقدر در رابطه عاطفي بين شخصيت ها غرق مي شود که رعايت الگوهاي لازم تقريباً به فراموشي سپرده مي شود. نيمي از داستان به مرور عشق گذشته کيهاني و زندي مي گذرد. نيمه ديگر هم به ميانجي گري کيهاني براي حل اختلاف ميان صولت و زندي. در اين بين تنها چند بار آنها به کارگاه ساخت سد مي روند و آن را بازبيني مي کنند. با توجه به اينکه نجفي بودجه قابل توجهي نيز در اختيار داشته حداقل با چند حادثه زايي مي توانست در يک نگاه ساده فيلم خود را هيجان انگيزتر کند. داستان عاطفي ميان شخصيت هاي فيلم مي توانست در تهران و در فضايي آپارتماني نيز رخ دهد.
از سوي ديگر انتخاب کريمي به عنوان فيلمبردار نيز براي اين پروژه کاري اشتباه بوده است. نجفي مناظري در اختيار داشته که مي توانسته از آنها به خوبي براي خلق چشم انداز هاي زيبا بهره گيرد. اما در فيلم به هيچ وجه از عظمت تصويري خبري نيست. حتي ابهت خود سد مي توانست دستمايه خوبي براي خلق تصاوير ماندگار باشد که عملا چنين نمي شود و کار در حد چند نماي ساده باقي مي ماند.
حال اگر بخواهيم تمام هدف ساخت فيلم را به فراموشي بسپاريم و فيلم را در حد مثلث عشقي پديد آمده نيز مورد بررسي قرار دهيم نيز با ضعف هاي مختلفي رو به رو مي شويم. داستان اين مثلث عشقي تا نيمه هاي داستان آغاز نمي شود. يعني تماشاگر از جايي با داستان رو به رو مي شود که پاي صولت به داستان باز شده و اين اتفاق تقريبا از نيمه هاي فيلم رخ مي دهد. همين مسئله سبب مي شود شناختي را که تماشاگر با روحيات کيهاني و زندي داشته نسبت به صولت نداشته باشد و با توجه به عدم توانايي کيهان ملکي براي ايفاي اين نقش عملا کفه ترازو به نفع کيانيان و زارعي سنگين تر مي شود. با توجه به پيشرفت کار سد و سنگيني حضور خان بختياري براي مقابله با ساخت اين سد، صولت نه تنها مورد پرداخت لازم قرار نمي گيرد که از دست مي رود.
ساخت فيلم هاي سفارشي در تمام دنيا امري مرسوم است. همه نيز مي کوشند به شکل غير مستقيم آن را نمايش دهند مانند فيلم هايي که سينماگران جهان درباره ماشين BMW ساختند و امروز به عنوان يک بسته آموزشي در دانشکده هاي سينمايي مورد تدريس قرار مي گيرد. اما نجفي در اين کار نه توان پاي بندي به وعده اش به سفارش دهندگان را داشته و نه قدرت ان که تماشاگر عام را سرگرم کند...
نمايش روز♦ تئاتر ايران
نادر برهاني مرند متولد 1349، فوق ليسانس رشته نمايش و جزو کارگردان هايي است که در سال 76 و تولد دوباره تئاتر به همراه محمد ياراحمدي و کورش نريماني گروه تئاتر معاصر را بنا نهاد. برهاني مرند تاکنون نمايش هاي زيادي را نوشته و کارگرداني کرده است. اما استقبال فراوان از اجراي وي از نمايش مرگ فروشنده آرتور ميلر در سال گذشته سبب شد تا امسال به سراغ نمايش مرغابي وحشي هنريک ايبسن برود...
مرغابي وحشي
نويسنده: هنريک ايبسن. کارگردان: نادربرهاني مرند. موسيقي: امير قرباني. طراح صحنه: منوچهر شجاع. بازيگران: سيما مبارکشاهي[هدويک]، هومن برق نورد[يلمر]، ايوب آقاخاني[گريگرز]، کاظم هژيرآزاد[هاکون]، سيامک صفري[اکدال]، الهام پاوه نژاد[جينا]، علاء محسني[ رلينگ]، فرزين محدث[مولويک].
گريگرز پس از اينکه نتوانسته به وصال جينا، خدمتکار مادرش برسد و با علم اينکه پدرش با اين زن رابطه داشته، شهر خود را ترک مي کند. او اينک پس از 15 سال بازگشته و مي فهمد پدرش پس از رفتن او مقدمات ازدواج جينا را با يلمر تدارک ديده است. حال يلمر و جينا دختري 15 ساله دارند که او را هدويک مي نامند. گريگرز با تمام قوا از جينا انتقام مي گيرد. او راز پدرش و جينا را به هلمر مي گويد و يلمر دچار جنون مي شود. گريگرز چند سال بعد از عذاب وجدان خود را مي کشد و در حالي که جينا زودتر به زندگي خود خاتمه داده است.
تقدير محتوم
در اوايل نمايش مرگ دستفروش فصلي وجود دارد که نادر برهاني مرند آن فصل را به خوبي تصوير مي کند. جينا و هدويک کنار صندلي يلمر نشسته اند و او براي آنها فلوت مي زند. اين صحنه رويايي با ورود گريگرز ناگهان برهم مي خورد. جينا از جاي خود بلند مي شود و با نگاهي آميخته با ترس که به گريگرز مي افکند از صندلي يلمر دور مي شود. کارگردان در اين صحنه به خوبي کليت نمايش را در قالب يک صحنه نمايان مي سازد. جمعي که متفرق مي شود تم اصلي نمايشنامه هنريک ايبسن است.
گريگرز پس از 15 سال آمده که پرده از حقايق بردارد و هر چند حقيقت رخ مي نمايد، اما خود گريگرز را تا ژرفناي پستي تنزل مي دهد. گريگرز دوست داشتني ناگهان به گرگي بد طينت تبديل مي شود که زندگي جينا، هدويک و يلمر را از هم مي درد.
ايبسن در نمايشنامه هاي خود نگاهي کاملاً همدلانه به زندگي زن هايي دارد که در قرباني مردسالاري جامعه مي شوند و در بر اثر تصميم ناگهاني مردها تمام ارزش هاي انساني خود را از دست مي دهند. نمونه بارز تر اين مثال نمايشنامه هاي خانه عروسک و هداگابلر هستند که ايبسن در آنها به تمامي موقعيت زن را در برابر مردان به تصوير مي کشد. در نمايشنامه مرغابي وحشي نيز اين مسئله نمودي آشکار دارد اما برهاني مرند در بازخواني و دراماتورژي کار کوشيده تا اين اضمحلال را در قالبي کلي تر به خانواده تسري دهد.
اکدال پير که سيامک صفري استادانه نقش او را بازي مي کند، در خانواده يلمر نمايشگر سرخوشي است. سرخوشي که کمي هم از دنياي عقلاني خارج مي نمايد. او تمام فقر خانواده را پس شوخي هايش پنهان مي کند. در سوي ديگر خانواده گريگرز قرار دارند که دائم در صدد برهم زدن آسايش خانواده اکدال هستند. پدر گريگرز به پدر اکتال پيله مي کند و سعي دارد با تخريب شخصيت او به خانواده انها تعدي کند. درصورتي که سال ها قبل در ارتباطي که با جينا داشته اين تعدي صورت گرفته است.
در اين سو نيز جينا در تمام اين سال ها سعي کرده گذشته را فراموش کند و براي همسر و دخترش زندگي بي دغدغه اي را فراهم بياورد. اما بازهم زماني که مردان تباني مي کنند تمام تلاش هاي جينا يکسره برباد مي رود. هيچ شخصيتي نيز حاضر نمي شود کمي از اين تلاش ها را به ياد بياورد و به يکباره تيشه بر بنيان همه چيز مي زند. براي جينا هم که با تمامي تلاش ها نتوانسته از تقدير خود بگريزد راهي نمي ماند مگر اينکه با خيالي راحت ماشه را بکشد و زندگي اش را به پايان برساند.
برهاني مرند در طراحي اين نمايش چندان شخصيت ها را در فضاهاي متعدد فيزيکي قرار نمي دهد. بلکه سعي مي کند همه حوادث را در محور خانه اکتال گرد آورد تا قوام و بعد ها اضمحلال مورد نظر در اين اثر بيشتر خود را به رخ تماشاگر بکشد. البته در همين راستا بيشتر گرفتار نمايشنامه مي ماند. ايده هاي اجرايي بسياري که در نمايش مرگ فروشنده وجود داشت اينجا جاي خود را به پاي بندي به نمايشنامه ايبسن مي دهد.
تنها عاملي که اندکي به اجراي کار استقلال مي بخشد جنس بازي بازيگران است. اگرچه الهام پاوه نژاد انتخاب مناسبي براي جينا نيست، اما در برخي صحنه ها بازي جذابي را به نمايش مي گذارد. از جمله زماني که مي داند يلمر همه چيز را فهميده و تا صبح منتظر يلمر بيدار مي نشيند. بي خوابي و آشفتگي او در حالي که تنها چند لحظه پيش سرخوش و پر حرکت بود، بسيار قابل تامل است. ايوب آقاخاني هم اگر چه سعي مي کند ماهيت گريگرز را يکباره آشکار نسازد اما در برخي لحظان آن را لو مي دهد. علا محسني و فرزين محدث هم تمام قدرت بازي شان را به طور يکسان در کل کار پخش مي کنند که نقش دوم هايي جذاب از خود به يادگار مي گذارند. يلمرهم با بازي هومن برق نورد به يکباره از سرخوشي کودکانه به دنيايي ديگر پرتاب مي شود که جاي تحسين دارد. اين اتفاق در مورد کاظم هژير آزاد هم رخ مي دهد و اما گل سرسبد بازيگران اين نمايش سيامک صفري است که در کل کار نقش تسکين دهنده کميک کار را برعهده دارد. او مي کوشد با طنزي تلخ در برخي صحنه ها سنگيني نمايش را سبک تر کند تا تماشاگر زير با فشار روحي قابليت تفکر نيز داشته باشد.
گفت وگو♦ تئاتر ايران
نمايش "غولتشن ها" نوشته کارلو گولدوني به کارگرداني حميد پورآذري در سالن سايه تئاتر شهر به اجرا درآمد و به عنوان يکي از نادر نمايش هاي خوب جشنواره شناخته شد. روايت زندگي دوخانواده که مي خواهند براساس رسوم گذشته فرزندان خود را بي آنکه اجازه ديدن يکديگر را داشته باشند، به عقد هم درآورند. گفت و گويي با کارگردان اين نمايش ترتيب داده ايم که مي خوانيد.
گفت و گو با حميد پورآذرياگر همه مردان و زنان دنيا کارگردان بودند...
"غولتشن ها: نمايش طنزي است از يک نويسنده ايتاليايي که کارگرداني ايراني با گروه خود آن را به اجرا در آورده است. اين نمايش روايت زندگي دو خانواده است که مي خواهند بر اساس رسوم گذشته فرزندان خود را بي آنکه اجازه ديدن يکديگر را داشته باشند، به عقد هم درآورند. يک کمدي موفق با حفظ سنت هاي خود يعني کمديا دل آرته که در آن گروهي از مردان خشن و بد رفتارمعروف به غولتشن با سخت گيري هايي که در مورد خانواده خود به خرج مي دهند، استهزاء قرار مي گيرند. غولتشن ها به قاعده حرکت مي کند و هدف با ذهنيت برخي افراد جامعه فعلي ما همخواني دارد و مي تواند تاثيرات لازم را دربرخي متعصبان بگذارد.
<strong>آيا دغدغه شما از اجراي اين نمايش مسائلي است که درمورد روابط زن ها وشوهرها مطرح مي شود؟</strong>(مي خندد) اين دغدغه همه مردان تمام دنياست. اگر همه مردان و زنان دنيا کارگردان بودند شايد يکي از نمايش هايي را که کار مي کردند همين بود."غولتشن ها" در واقع نگاهي کاريکاتور وار به زندگي و ارتباطات خانوادگي است و داراي زواياي هيجان انگيز بسيار زيادي که همه چيز را براي مخاطبين به وجد مي آورد.
<strong>آيا از نتايج تمرين ها راضي هستيد؟</strong>هيچ کارگرداني از نتيجه نهايي خود راضي نخواهد بود. اين نمايشنامه از جمله کارهاي بسيار سخت است که کارگرداني آن هم شجاعت مي خواهد. ابتدا از اين کار مي ترسيدم، اما کم کم تصميم گرفتم و اجرا کردم. فکر مي کنم با تمرين هاي بيشتر مي شود کاري بهتر را آماده کرد.
<strong>در نمايش تان بازيگران خوب و زيادي بودند. در پرداخت دستمزدها مشکلي نداشتيد؟</strong>اين مشکلات که به نظر هيچ وقت در تئاتر ما تمامي ندارد، اما همه مي دانند که همه گروه ها به صورت کمک هزينه نمايش را به صحنه بردند و ما هم همين کار را کرديم. اگر بخواهيم به اميد حل اين مشکلات باشيم که هيچ وقت نبايد کار کرد.
<strong>در ارائه بازي ها به نظر مردان بهتر از زنان عمل کردند.</strong>شايد اينطور باشد که شما مي گوييد. اما بازيگران زن من داراي توانمندي هاي بالقوه اي هستند که عدم استفاده احتمالي آن به عهده من کارگردان است.
<strong>آيا انتخاب سالن اجرا به عهده خود گروه بود يا خير؟</strong>نه. اين مساله به همه گروه ها از طرف کميته داوران و کارشناسان پيشنهاد مي شد.
<strong>دراجراي تان سانسور هم وجود داشت؟</strong>درهرکاري يک سري مسائلي هستند که گروه دوست دارند آن را بيان کنند که بعدها جلوي بيان آن گرفته مي شود. بله، اين ماجرا درمورد نمايش ما هم صدق مي کرد و مجبور شديم بعضي از ميزانسن ها و حرکات را حذف کنيم.
<strong>نظرتان در مورد اين دوره از جشنواره تئاتر فجر چيست؟</strong>معتقدم با به وجودآمدن بخش هاي متنوع فرصت حضور جوانان وحتي غير تئاتري ها بيشتر مي شود و از اين طريق تئاترموفق مي شود نيروهاي خلاق و با استعداد بيشتري را کشف کند. البته اين شيوه برگزاري نقص هايي را هم با خود دارد و آن نبود امکان استفاده از شرايط و تجهيزات لازم براي هنرمندان و حتي تماشاگران خواهد بود. به هرحال در اين جشنواره است که از کاستي ها مطلع و بايد براي سال هاي بعد در رفع آن چند برابر تلاش شود.
نيم نگاه ♦ سينماي ايران
تعداد فيلمهاي با محوريت زنان در جشنواره فيلم فجر امسال بيش از سالهاي گذشته است. اگر بخواهيم آماري نسبي بدهيم بايد بگوييم نيمي از فيلمهاي بخش سوداي سيمرغ بيست و ششمين جشنوارهي فيلم فجر با محوريت زنان ساخته شدهاند. اما از فيلمسازان شناخته شده زن- رخشان بنياعتماد، پوران درخشنده، تهمينه ميلاني و منيژه حكمت- خبري نيست و اغلب اين فيلم ها را مردها کارگرداني کرده اند.
اندر حكايات زنان جشنواره...
زماني كه ليست فيلمهاي حاضر در جشنواره را دريافت كردم، زير و رويش كردم براي يافتن نام يك كارگردان مطرح زن. نتيجه اين جستجو تنها رسيدن به نام پريسا بختآور بود كه با سريال تلويزيوني "من يك مستأجرم" به عنوان كارگرداني توانا شناخته شدهبود و اين بار با فيلم "دايره زنگي" كه آن هم در بخش نگاه اول و غيررقابتي پذيرفته شدهبود در جشنواره حضور داشت. اگرچه از گوشه و كنار شنيده بوديم اين فيلم، فيلم خوبي از آب درآمده است و به دليل موضوع متفاوت و استفاده از بازيگران مطرح سينما حرفهاي زيادي براي گفتن دارد اما بايد به نظر هيأت نظارت بر جشنواره احترام ميگذاشتيم، پس رضايت اجباري داديم به ديدن اين فيلم در بخش غيررقابتي!
"دايره زنگي" پس از پشت سر گذاشتن اصلاحيههاي متعدد و يك بار به نمايش درآمدن در يكي از سانسهاي سينما فلسطين كه با استقبال خوب مردم رو به رو شد با اصلاحيههاي جديدي مواجه شد. در نهايت به لطف مميزيها از جشنواره بيرون كشيده شد و پريسا بختآور نيز به جمع كارگردانان زن مطرح غائب در جشنواره از جمله رخشان بنياعتماد، پوران درخشنده، تهمينه ميلاني و منيژه حكمت پيوست.
دايره زنگي
اما كافي است كمي دقيق شويم تا ببينيم تعداد فيلمهايي با محوريت زنان در جشنواره امسال بيش از سالهاي گذشته است. اگر بخواهيم آماري نسبي بدهيم بايد بگوييم بيش از نصف فيلمهاي بخش سوداي سيمرغ بيست و ششمين جشنواره فيلم فجر با محوريت زنان ساخته شدهاند.
براي اثبات اين سخن ميتوانيم فيلمهايي كه در ادامهي اين مطلب معرفي ميشوند را بررسي كنيم:1. بهترين فيلمي كه با محوريت زنان در جشنواره امسال حضور داشت "به همين سادگي" به كارگرداني "سيد رضا ميركريمي" بود. فيلمي كه حرف نداشت و حرفهاي بسياري داشت!ميركريمي در اين فيلم به سادگي و زيبايي تمام، يك روزمرگي زنانه را با تمام جزئياتش به تصوير ميكشد كه قرار نيست هيچ اتفاق خاصي در آن رخ دهد. روزي كه مثل روزهاي ديگر است براي زني كه مانند زنهاي ديگر است.هنگامه قاضياني در اين فيلم خود را به عنوان بازيگري توانا نشان داد و سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن را از آن خود كرد.
ديوار
2. فيلم "ديوار" ساخته محمدعلي طالبي درباره دختري است كه پس از فوت پدر و شكستن پاي برادرش تبديل به نانآور خانواده شده و مجبور ميشود براي تأمين هزينههاي زندگي، حرفه پدر يعني موتورسواري بر روي ديوار مرگ را ادامه دهد. نقش اين دختر را گلشيفته فراهاني بازي ميكند. گلشيفته به خاطر بازياش در اين فيلم نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن شد. طالبي در "ديوار" كوشيدهاست تا بگويد جنسيت، در آدمها و قابليتهايشان چندان مؤثر نيست.
3. فيلم "خواب زمستاني" به كارگرداني سيامك شايقي هم ماجراي سه خواهر از سه نسل مختلف است كه فاطمه معتمدآريا، لادن مستوفي و پگاه آهنگراني ايفاگران نقش آن سه خواهرند كه هر كدام به فراخور موقعيت، داستان فيلم را پيش ميبرند.
4. فيلم پر سر و صداي "كنعان" سومين اثر ماني حقيقي در كسوت كارگرداني هم با محوريت دو زن يعني ترانه عليدوستي در نقش مينا و افسانه بايگان در نقش خواهر مينا "آذر" پيش ميرود. در اين فيلم ترانه عليدوستي با ايفاي نقشي متفاوت يك بار ديگر نشان ميدهد كه بازيگر توانايي است. كافي است پيشزمينهاي را كه از اين بازيگر داريد براي 100 دقيقه كنار بگذاريد تا به باوري كه كارگردان ميخواسته، برسيد. افسانه بايگان نيز به خاطر بازي قابل قبولي كه در اين فيلم ارائه كرد، نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر زن نقش مكمل شد.
5. فيلم "آتش سبز" به كارگرداني محمدرضا اصلاني سرگذشت افسانهاي دختري است كه در كودكي، سروش ازدواجش را با يك مرد مرده ميشنود. اين فيلم روايتهاي هفتگانه از تاريخ گذشته ماست كه تا حدودي امروزي شدهاست. ايفاگران نقش زنان اين فيلم "پگاه آهنگراني" و "مهتاب كرامتي" هستند.
6. فيلم "هميشه پاي يك زن در ميان است" به كارگرداني كمال تبريزي اگرچه اثري است كه مردم را ميخنداند اما مشكلاتي را هم كه بر سر راه زنان وجود دارد، نشان ميدهد. در اين فيلم از حضور "مهران مديري" به عنوان مردي زنستيز استفاده شده كه به واسطه بازي در اين نقش نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر مرد نقش مكمل شد. بازيگر نقش اول زن اين فيلم نيز "گلشيفته فراهاني" است كه يك بار ديگر به واسطه حضورش در اين فيلم نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن شد.
فرزند خاک
7. و اما فيلم "فرزند خاك" به كارگرداني محمدعلي باشهآهنگر زني را به تصوير ميكشد كه در جستجوي جنازه شوهرش راه در مسيري ميگذارد كه در آن مسير با زنهاي ديگر و مشكلات و رنجهاي آنان آشنا ميشود."مهتاب نصيرپور" با بازي متفاوتش در اين فيلم، سيمرغ بلورين بهترين بازيگر زن نقش مكمل را از آن خود كرد.
در فيلمهاي ديگري از جمله "باد در علفزار ميپيچد" به كارگرداني خسرو معصومي و "در ميان ابرها" به كارگرداني روحالله حجازي كه ايفاگر نقش اول زن در هر دو فيلم الناز شاكردوست است و تعدادي ديگر از فيلمها به زنان توجه شدهاست كه محوريت زنان در اين فيلمها كمرنگتر است.
"الناز شاكردوست" به واسطه حضور درخشانش در فيلم "باد در علفزار ميپيچد" نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن شد.
از جمله فيلمهاي ديگري كه با محوريت موضوع زنان ساخته شدهبودند و امكان نمايش شان در جشنواره فراهم نشد ميتوانيم به "زن دوم" به كارگرداني سيروس الوند و "سه زن" به كارگرداني منيژه حكمت اشاره كنيم.
نگاه♦ کتاب
فرهاد پيربال در قصه هايش همان قدر از فرم هاي مرسوم فاصله گرفته است که در زندگي شخصي اش. وي پس از جنگ عراق، به ايران پناهنده شد و بعد به سوريه رفت، اما اتوريته سنت در شرق را تاب نياورد و پس از زندگي در شرق، به دانمارک، ايتاليا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آميزش حس شرقي و عقل غربي پيربال قصه هايي است که " جان" انسان را مخاطب قرار مي دهد. فرهاد پيربال مفاهيم ساده و تکراري از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترين قالب ممکن ريخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دياري مي برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتي از آن جا نداشته است...
از عشق به لامارتين، تا پرستش سيب زميني
فرهاد پيربال در قصه هايش همان قدر از فرم هاي مرسوم فاصله گرفته است که در زندگي شخصي اش. وي پس از جنگ عراق، به ايران پناهنده شد و بعد به سوريه رفت، اما اتوريته سنت در شرق را تاب نياورد و پس از زندگي در شرق، به دانمارک، ايتاليا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آميزش حس شرقي و عقل غربي پيربال قصه هايي است که "جان" انسان را مخاطب قرار مي دهد. ناگفته عيان است که آن دسته از قصه هايي که از جوهر انسان مي گويند، در دام مرزهاي زبان و جغرافيا، گرفتار نمي شوند و آن دسته ديگر که از دغدغه هاي زبان و فرهنگ و آداب و رسوم يک اقليم خاص حکايت مي کنند، تنها براي مردمان همان مرز بوم جذابيت و ماندگاري دارند.
اما حال که اين دنياي بي مرز، سير طبيعي روزگاران را به هم ريخته است، "جذابيت" دانستن احوالات اقوام مختلف به يک "ضرورت" بدل شده است.
فرهاد پيربال همان مفاهيم ساده و تکراري از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترين قالب ممکن ريخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دياري مي برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتي از آن جا نداشته است.
مجموعه قصه هاي پير بال که با عنوان لامارتين از کردي به فارسي برگردانده و چاپ شده است عيناً ترجمه تمام قصه هايي است که در زبان اصلي با نام سيب زميني خورها منتشر شده است.[ البته با استناد به گفته ناشر]
اولين قصه از اين مجموعه، حاشيه هاي اروپا نام دارد که قصه پسر پناهنده کردي است که سفري را از کپنهاگ به سکاگن در شمال دانمارک، آغاز کرده است، سفري که با دودلي شروع شده است و ادامه مي يابد. پسر در اولين بازجويي از خويش، مي گويد: "چرا که نه؟ هدفم از اين سفر مهم تر و واجب تر است، نواختن دروازه هاي بهشت است و پايان دادن به لحظات کشنده. نجات دادن سرنوشت و زندگي يک انسان. شايد هم دو انسان."
روي کلمه انسان، نشاني دارد که خواننده را به پانويس حواله مي دهد، و در پانويس، چنين نوشته شده است: قهرمان اين داستان، که اسمش کردو است، هجده سال پيش، زماني که در شهر خودش (خانقين) بود، يک رمان روسي خوانده بود، در مورد شاهزاده اي که دچار تنهايي و انزوا شده بود. آن جوان تنها نمي دانست چگونه تنهايي خودش را پر کند و چگونه از جهنم تنها نشيني و تنهايي خود را نجات دهد...
چنين است که شخصيت قهرمان قصه در حاشيه شکل مي گيرد، همانند زندگي واقعي جوان که در حاشيه جريان دارد، حاشيه هاي اروپا.
کردو در طول راه، يک همسفر هم دارد، يک پيرزن دانمارکي که در صندلي روبه روي کردو نشسته است.پيرزن که رسم الخط عربي نمي داند، يادداشت هاي کردو را نقاشي مي پندارد و بيان همين پندار، سر آغاز گفتگويي است که از خط و طرح شروع مي شود، به مليت و زبان مي رسد و سپس چنين ادامه مي يابد:: بله، از ديدنت خوشحالم، خانوم اسمم کردو است.: برگيت. من، خبر شماها را تنها توي روزنامه خوندم.: ببخشيد. اسم سرکار؟: برگيت.پانويس بعدي از نام برگيت سخن مي گويد، " کردو با شنيدن اسم برگيت کمي سکوت کرد. بعد در دلش بي توجه به پيرزن گفت: اسم قشنگيهمعلوم بود پيرزن دلش را به اين احساس کردو گرم کرده، گفت: لطف داريد.پيرزن قدري سکوت کرد. ميان شرم و احساس رضايت مندي خودش مانده بود و به بيرون نگاه مي کرد.پانويس از حادثه اي روايت مي کند. حادثه اي که در حاشيه يک برخورد اتفاق افتاده است. برخوردي که در حاشيه يک زندگي حادث شده است و زندگي اي که در حاشيه در جريان است. در حاشيه هاي اروپا.در ادامه، قصه با کلام و گفتگوي آن دو ادامه پيدا مي کند و جملاتي که غالباً از فرق دنياي شرق و غرب مي گويند. و گهگاه متن به دنياي ذهني آن دو سرک مي کشد و با بيان يک سري مونولوگ کوتاه از دغدغه فردي شخصيت ها مي گويد، که کلام دو نفره را به قضاوت نشسته اند.
"خب او هم کردو، کردوي سيبيلو، خون گرم و خوش تيپ بود... که حالا نزديک دو سال مي شد که با هيچ زن و دختري نزديک نشده و سينه اي را نبوييده است... پوسيد بس که از تنهايي و بي کسي و بي دوستي، مردانگي اش را در سوراخ تشک هاي تا شده فرو کرد، دوستانش با پيرزن هاي پنجاه شصت ساله زندگي مي کنن در حالي که از او اين کار هم بر نمي آيد."
فرهاد پيربال
قصه آن قدر روان است، که روح و روان خواننده را همراه خود مي کند و اعتقاداتش را به چالش مي کشد. در ادامه ماجرا، معلوم مي شود، کردو براي آشنايي با دختر جواني که عکس و مشخصاتش را در صفحه دوست يابي روزنامه، چاپ کرده است، رنج سفري دراز بر خود هموار کرده است و در تمام طول راه نيمي از حواسش متوجه خيال حک شده بر کاغذ است و نيمي ديگر به کلام پيرزن که از هنر مي گويد و از ادبيات و جامعه غرب.
انزواي ناخواسته و درد تنهايي بشر، آنقدر عميق است که انسان براي رهايي از آن دست نياز به سوي آگهي و روزنامه، دراز مي کند. اين موضوع آنقدر پيچيده است و آنقدر حرف براي گفتن دارد که خود مي تواند به تنهايي سوژه يک رمان يا يک فيلم بلند سينمايي باشد. ( کاري که اريک رومر در قصه هاي پاييز، انجام داد.)
در انتهاي قصه، آن گاه که قطار به مقصد مي رسد و سفر به اتمام مي رسد، معلوم مي شود که پيرزن، اکنون همان عکسي است که سالها پيش در جواني گرفته شده است و کردو هم در يافتن دوست و همراه، هم سرنوشت ديگر دوستان پناهنده اش شده است.
: اما تو عکس دختر جواني را توي اعلان زده بودي: آن عکس مال زمان جواني ام بود. عمداً اين کار را کردم: چرا؟: اگر اين کار را نکرده بودم تو پيشم مي آمدي؟!!پاراگراف پاياني قصه چنين است:
"... نزديک به دو سال در کپنهاگ در تنهايي و بي کسي متعفن شدم و بو گرفتم... هيچي نباشه، به خاطر يادگيري زبان... تمام شد... باهاش زندگي مي کنم." آخرين پانويس قصه، نوشته اي است که در اشاره به اين جملات مشق شده است."" کردو در کپنهاگ بليت برگشت را هم گرفته بود. آهسته بليط را از جيبش در آورد و پاره کرد."حاشيه آخر در باره بازگشتن است. بازگشتني که زماني هدف بود و بليطي که وسيله رسيدن به هدف. سفري که روزي در حاشيه بود، به متن مي آيد و بازگشتي که زماني، هدف بود و در متن قرار داشت، به حاشيه تبعيد مي شود، حاشيه هاي زندگي در فرهنگي جديد. حاشيه هاي اروپا.
ديگر قصه قدرتمند اين مجموعه قصه سيب زميني خورهاست که اتفاقاً قصه برگزيده نويسنده است. هرچند که در ايران، ناشر نام مانوس " لامارتين" را تجاري تر انگاشته است و کتاب را با اين نام( که از يکي ديگر از قصه هاي اين مجموعه مي آيد) به چاپ رسانيده است.
سيب زميني خورها از شق دوم مهاجرت مي گويد يعني سفر به سرزميني که روزي از آن دل کنده بودي. روح قصه با کلامي از ح. ق. کويي، خود را به خواننده مي نماياند.
"اگر برگردي، انگار که دوباره سفر مي کني از وطن و مي روي به شهر جابولقا."
فريدون جوان، که قهرمان قصه است، سيزده سال قبل به خاطر شيوع طاعون در روستاي زادگاهش، آنجا را ترک کرد و حال که طاعون از آن روستا، رخت بسته، فريدون هم بعد از سيزده سال در به دري و خانه به دوشي به روستاي خودش برگشته بود!!!
حال که فريدون دوباره با مردم روستا، مواجه شده است، هيچ نمي داند که در اين سيزده سال چه بر آنان گذشته است و اين طاعون چه بر سر سلامت روح و روان شان آورده؟
"... هم زمان با شيوع طاعون، آرام آرام خوردني ها از چشم مردم افتاده بود... مردم فقط سيب زميني مي خوردند، براي کشت و زرع هم فقط سيب زميني مي کاشتند...آب سيب زميني مي خوردند. کسي که مايه دار تر بود و حال و روز بهتري داشت، شربت سيب زميني مي نوشيد... مردم بيشتر پوشاک خودشان را از پوست سيب زميني تامين مي کردند، تصاوير سيب زميني هاي جورواجور را بر در و ديوارهاي خانه ها و قهوه خانه ها آويخته بودند. فطريه و زکات شان هم همان سيب زميني بود... حتي وقتي کسي از آنها مي مرد، او را با آب سيب زميني غسل مي دادند..."
سيب زميني، اکنون براي مردم روستا، يک بت ذهني است. بتي که به تدريج در زندگي و روان مردم رخنه کرده است و حال کس را ياراي جنگيدن با اين صنم، نيست.
زماني که فريدون از اين ديار کوچ کرده بود، سيب زميني همان قدر در آنجا حرمت داشت که در ديگر نقاط جهان، اما شيوع طاعون در شهر، جايگاه سيب زميني را به مرتبه " تقدس" ارتقا داده بود.
سيب زميني در قصه فرهاد پيربال کنايه از تمامي بت هايي است که در انديشه بشر خانه دارند. بتهايي که تنها در آن جايگاه( باورهاي قومي) صاحب ارزش اند. ارزشي عرضي که روزي به يک شي يا يک کهن الگو عارض مي شود و روزي هم از آن زايل مي شود.
همين صور خيالي و باور هاي ذهني هستند که فرهنگ خاص يک منطقه را شکل مي دهند. اما شيوه مواجهه و پذيرش اين اصنام براي شخصي که از محيطي ديگر آمده و هيچ معرفتي نسبت به آنان ندارد موضوعي است قابل بحث، که اتفاقا موضوع اصلي و سنگ بناي ساختمان قصه سيب زميني خورها ست.
فريدون که براي دوست و فاميل طلا و جواهر به سوغات آورده است، از سوي همه دوستان رانده مي شود که چرا طلا؟ مگر در ولايت غرب سيب زميني پيدا نمي شود که فريدون برايمان طلا و جواهر آورده است؟ مگر ما لياقت يک سيب زميني کوچک نداشتيم که فريدون برايمان طلا و جواهر پيشکش آورده است؟...
همين است که فريدون باز هم تنها مي شود، اما اين بار در خانه. با طاعوني کشنده تر از طاعون اول، که روح و جان هم ولايتي هايش را در اسير خود کرده است.
سيزده قصه ديگر اين مجموعه هم همگي با فرمي مدرن و محتواي "سفر" نوشته شده اند و جملگي از احوالات و مشکلات زندگي پناهندگي و غربت مي گويند.
- فرهاد پيربال متولد 1961 هولر-اربيل عراق است. زبان و ادبيات کردي را در دانشگاه صلاح الدين اربيل خواند و در 1986 عراق را به مقصد فرانسه ترک کرد. در دانشگاه سوربن ادبيات کردي و مطالعات ايراني خواند. او پس از بازگشت به کردستان عراق در مرکز فرهنگي شرفخان بدليسي مستقر شده است.
گپ♦ هزار و يکشب
به تازگي رمان "کافکا در ساحل" نوشته هاروکي موراکامي نويسنده ژاپني- نامزد نوبل ادبيات- با سه ترجمه در ايران منتشر شده است. در گفت و گويي که ترجمه آن را خواهيد خوانيد، موراکامي در باره «کافکا در ساحل» و مرز بين خيال و واقعيت در داستان هايش صحبت کرده است...
گفت و گو با هاروکي موراکامي
روياها در دنياي من واقعي هستند
هاروکي موراکامي نويسنده و مترجم ژاپني در 12 ژانويه1949 در کيوتو به دنيا آمد. پدرش فرزند راهبي بودايي و مادرش دختر يک تاجر اهل اوزاکا بود. دوران کودکي را در شهر کوبه گذراند و از همين دوران پس از آشنايي با ادبيات و موسيقي غربي شيفته آنها شد. در نوجواني پس از خواندن آثار مهم ادبيات غربي مانند کتاب هاي وونه گات و براتيگان تصميم گرفت تا نويسنده شود. سپس در رشته تئاتر در دانشگاه واسه داي توکيو درس خواند. در آنجا با همسرش يوکو آشنا شد و اولين شغلش را به دست آورد. در محل کارش يکي از شخصيت هاي اولين کتابش-تورو واتانابه- را کشف کرد که در کتاب چوب نروژي به خوانندگان معرفي شد. قبل از اتمام تحصيل يک بار جاز تاسيس کرد و تا 8 سال بعد آن را اداره نمود. علاقه مفرط وي به موسيقي کلاسيک غربي بعدها در عنوان هاي سه کتاب او که با الهام از قطعات شومان، روسيني و موتزارت انتخاب شده بود، متجلي شد. اولين کتابش چوب نروژي نيز نامش را از ترانه بيتلز گرفته بود و دو کتاب ديگرش نيز بعدها نام خود را از ترانه گروه استيو ميلر[Dance, Dance, Dance] و نات کينگ کول[South of the Border, West of the Sun] به امانت گرفتند.
موراکامي در سال ۱۹۹۱ به پرينستون نقل مکان کرد و در دانشگاه پرينستون به تدريس پرداخت. در سال ۱۹۹۳ به شهر سانتا آنا در ايالت کاليفرنيا رفت و در دانشگاه هاوارد تفت به تدريس مشغول شد. او در سال ۱۹۹۶ جايزه يوميوري را گرفت و در سال ۱۹۹۷ رمان زيرزميني را منتشر کرد. در سال ۲۰۰۱ به ژاپن بازگشت و اکنون در توکيو زندگي مي کند.
هاروکي موراکامي اينک از معروف ترين نويسندگان امروز ادبيات ژاپن و جهان به شمار مي رود. آثار او به سي و چهار زبان ترجمه شده و در ميان جوايز بيشماري که دريافت کرده، بايد از جايزه ادبي بسيار با ارزش يوميوري نام برد که برندگان پيشين آن افرادي چون يوکيو ميشيما، کنزابورو و اوئه و کوبو آبه بودهاند.
"کافکا در ساحل" دهمين رمان موراکامي است که پس از نوشتن آن نامزد نوبل ادبيات شد. در گفت و گويي که ترجمه آن را خواهيد خواند، موراکامي در باره "کافکا در ساحل" و مرز بين خيال و واقعيت در داستان هايش صحبت کرده است.
چه چيزي باعث شد اسطوره اوديپ را اساس روايت خودتان قرار دهيد؟ آيا پيش از آنکه شروع به نوشتن کتاب کنيد اين طرح در ذهن شما بود يا در طول نوشتن رمان به اين ايده دست پيدا کرديد؟
اسطوره اوديپ تنها يکي از منابع الهام من براي نوشتن اين رمان بود. و الزاما نمي توان آن را به عنوان هسته اصلي رمان در نظر گرفت. از هنگامي که شروع به نوشتن کردم در نظر داشتم رمان درباره پسر 15 ساله اي باشد که از پدر شيطاني خود و نفرين اوديپ گونه ي او فرار مي کند و عازم سفري براي يافتن مادرش مي شود. به طور طبيعي اين تم به افسانه اوديپ بر مي گردد. اما همان طور که گفتم من از ابتدا اين اسطوره را در ذهن نداشتم. شايد بتوان اسطوره ها را، تم اصلي تمام داستان ها دانست. وقتي ما داستاني مي نويسيم مي توان به نوعي آن را به تمامي اسطوره مرتبط کرد. اسطوره ها مثل درياهايي هستند که همه داستان ها را در خودشان جاي مي دهند. به استثناي "چوب نروژي" داستان هاي شما به خصوص داستان اخيرتان بسيار انتزاعي هستند. چه چيز شما را به اين سبک نوشتن سوق مي دهد؟ همانطور که شما گفتيد "چوب نروژي" تنها نوشته من است که به سبک رئاليستي نوشته شده. البته من آگاهانه اين کار را انجام دادم. به اين دليل ساده که مي خواستم به خودم اثبات کنم، قادر به نوشتن رماني صد در صد رئاليستي هم هستم و فکر مي کنم اين تجربه در آينده مي تواند براي من مفيد باشد. من اعتماد به نفس لازم را براي نوشتن، به اين سبک پيدا کرده ام. و البته اين تجربه سخت، ولي شيريني براي من بود. نوشتن رمان هايي از اين دست به من اين امکان را مي دهد تا در بيداري، رويا ببينم. به من اين توانايي را مي دهد تا ادامه روياي ديروز را ببينم. کاري که در زندگي عادي و معمولي امکان انجامش نيست و البته اين براي من راهي است تا خودم را بهتر بشناسم. پس تا زماني که من اين روياها را به شکل عيني مي بينم، اينها خيالبافي نيستند. روياها در دنياي من واقعي هستند.
يک جستجوي کوتاه در گوگل، نشان مي دهد که بسياري از طرفداران شما در امريکا مشتاقانه در انتظار رمان بعدي شما هستند. به عنوان يک رمان نويس ژاپني فکر مي کنيد چرا رمان شما چنين تاثير عميقي بر خوانندگان داشته است؟ تصور مي کنم وقتي روياهاي خودم را با خواننده ها تقسيم مي کنم آن ها هم از خواندن داستان هاي من لذت مي برند. و اين مساله بسيار شگفت انگيز است. من قبلا گفتم که اسطوره ها تم اصلي همه داستان ها هستند. و اگر من بتوانم نوعي "منبع الهام" باشم- البته از نوع مدرن آن- اين مساله بسيار مرا خوشحال مي کند.
شما فکر مي کنيد چه جنبه هايي از فرهنگ ژاپني در داستان هاي شما هست که خواننده مي تواند با خواندن داستان هاي شما با آن ها آشنا شود؟ وقتي من داستاني مي نويسم تمامي اطلاعات موجود را مدنظر قرار مي دهم. اين اطلاعات ممکن است ژاپني يا غربي باشد؛ من هيچ تفاوتي بين اين دو قائل نيستم. من نمي توانم اين مساله را تصور کنم که خوانندگان امريکايي چگونه به اين قضيه واکنش نشان مي دهند. اما فکر مي کنم اگر داستان جذاب باشد مهم نيست که شما در جزييات دقت لازم را داشته باشيد. براي مثال من اطلاعات زيادي درباره لندن قرن نوزده ندارم اما از خواندن آثار ديکنز لذت مي برم.
قبل از اينکه "پست مدرنيسم" تبديل به اصطلاح مد روز شود، "فرانتس کافکا" وضعيت خاص عصر جديد و محدوديت هاي آن را در داستان هايش توصيف کرده بود. شما هم به همين دليل نام قهرمان داستان تان را کافکا گذاشتيد؟ بدون توجه به اين مساله که "کافکا" يکي از نويسنده هاي مورد علاقه من است من تصور نمي کنم داستان هاي من يا شخصيت هاي آن، مستقيما از آثار کافکا تاثير گرفته باشند. منظور من اين است که جهان داستاني "کافکا" به نهايت کمال خود رسيده است که ادامه آن مي تواند نه تنها بي نتيجه بلکه خطرناک باشد. آن چه درباره کار خودم مي بينم اين است که داستان هايي به شيوه خودم مي نويسم که تفاوت هاي زيادي با داستان هاي کافکا دارد.شايد عقيده عده اي اين باشد که اين داستان نوعي تجليل از کافکا باشد. اگر بخواهم صادقانه صحبت کنم، بايد بگويم که نمي دانم پست مدرنيسم دقيقا چه مي گويد. اما احساس مي کنم که کارهاي من کمي متفاوت از ساير کارهاست. به هر حال مايل هستم نويسنده اي متفاوت باشم. دوست دارم نويسنده اي باشم که داستان ها را متفاوت از نويسنده هاي ديگر روايت مي کند.
در کتاب اخيرتان شما خواننده را به داستاني ارجاع مي دهيد که در آن يک گروه از بچه ها در حال گردش به همراه معلم شان دچار حادثه اي عجيب مي شوند و قسمتي از حافظه شان را که مربوط به همان دوره بيهوشي مي شود از دست مي دهند. آيا اين قبيل اتفاقات، مستندات تاريخي دارند؟ يا اينکه جزو تجربيات شخصي شما به شمار مي آيد؟ مايل نيستم در اين زمينه صحبت کنم.
"ناکاتا"، ديگر شخصيت اصلي داستان، قرباني دوست داشتني است که بعد از حادثه اي مرموز در 9 سالگي اش به موجودي متفاوت از اطرافيانش تبديل مي شود. اين شخصيت چطور خلق شد؟ هميشه براي من آدم هايي که از جامعه جدا افتاده اند و در انزوا زندگي مي کنند جذاب بوده اند. بسياري از شخصيت هاي "کافکا در ساحل" همين طور هستند. يا اينکه حداقل در نگاه اول اينطور به نظر مي رسند. "ناکاتا" بارز ترين خصوصيات اين تيپ شخصيتي را دارد. چرا من چنين شخصيتي خلق کردم؟ شايد به اين خاطر باشد که او را دوست داشتم. اين داستان بلندي است. و نويسنده بايد حداقل يک شخصيت غير معمول و دوست داشتني درآن داشته باشد.
گربه ها متناوباً در داستان شما ظاهر مي شوند و نقش هاي خاص و به يادماندني دارند. از جمله توضيح جزييات شکار آنها توسط يک مجسمه ساز ديوانه. چرا گربه ها تا اين حد براي داستان ها و شخصيت هاي داستان تان مهم هستند؟ شايد به اين دليل که من شخصا گربه ها را دوست دارم. از زمان کودکي هميشه چند گربه اطراف من بوده اند. اما، نه. فکر نمي کنم گربه ها نماد چيزي در اين داستان باشند.
شخصيت اصلي رمان شما- کافکا- شعري به نام کافکا در ساحل را که متن يک ترانه است مي شنود و مي خواهد بداند زني که اين شعر را نوشته معني آن را مي داند يا نه. شخصيت ديگر داستان- اوشيما- به او مي گويد، اين مساله اهميت ندارد چرا که سمبوليسم و معنا دو چيز مجزا از هم هستند. از آنجا که نام کتاب شما و نام اين شعر يکي است، آيا اين شعر قرار است درباره کتاب شما چيزي بگويد؟ آيا اين مساله مي تواند نشانه وجود معاني عميق تري در داستان شما باشد؟ من چيز زيادي درباره سمبوليسم نمي دانم. من در استفاده از استعاره و تشبيه، مهارت بيشتري دارم. در واقع من، خودم هم معناي اين شعر را نمي دانم. پس حتي نمي دانم که نام کتاب چه معناي خاصي مي تواند داشته باشد. شايد راحت تر اين است که تصور کنيم شخصي اين شعر را گفته و سپس، آن را همراه آهنگي خوانده است.
شنيده ايم که ناشر ژاپني کتاب وب سايتي درست کرده است که به خوانندگان کمک مي کند معناي کتاب را بهتر درک کنند. براي کساني که زبان ژاپني را نمي دانند مي توانيد تعدادي از "رازها"ي اين کتاب را بگوييد؟ سه ماه پس از راه افتادن اين وب سايت من هشت هزار سوال از خواننده ها دريافت کردم. که شخصا به هزار و دويست سوال جواب دادم. کاري که سخت بود اما براي من لذت زيادي داشت. در طول اين مدت متوجه شدم که چندين و چند برداشت مختلف مي توان از اين کتاب کرد. شايد اين مساله خوشايند نباشد اما واقعيت دارد. مي دانم که مردم وقت کمي دارند. اما پيشنهاد مي کنم کساني که وقت دارند اين کتاب را بيشتر از يک بار بخوانند. شايد بسياري از نقاط ابهام بعد از چند بار خواندن روشن شود. خود من براي بازنويسي بيش از دوازده بار اين کتاب را خواندم و هر بار بيشتر از بار قبل ابهاماتي که داشتم برطرف مي شد.
"کافکا در ساحل" رمز و رازهاي زيادي دارد. اما هيچ راه حل مشخصي براي آنها ارائه نمي کند. به جاي آن چندين احتمال ممکن را پيش روي خواننده قرار مي دهد. و به اين ترتيب جواب هر سوال براي خواننده هاي مختلف متفاوت است. به بيان ديگر راه حل ها تابع خوانندگان است. شايد توضيح اين مساله سخت باشد. اما اين دقيقا همان چيزي است که مدنظر من بود.
تمام شخصيت هاي شما چه در اين داستان و چه در کتاب هاي گذشته اشتياق زيادي نسبت به موسيقي جاز، کلاسيک و راک نشان مي دهند. خود شما به چه نوع موسيقي علاقه داريد؟ موسيقي بخش جدايي ناپذير زندگي من است. وقتي مشغول نوشتن داستان مي شوم، حتما بايد به موسيقي هم گوش کنم. (شايد مثل گربه ها). موسيقي باعث مي شود تصوراتم تقويت شوند. معمولا موقع نوشتن به موسيقي هاي باروک، باخ، تلمان و چيز هاي شبيه اين گوش مي دهم.
به عنوان نويسنده اي که ترجمه کتاب تان خوانده شده است، مي توانيد کمي درباره مشخصات ترجمه خوب صحبت کنيد؟ من بسياري از متون امريکايي را به ژاپني ترجمه کرده ام و فکر مي کنم چيزي که يک مترجم و يک ترجمه خوب را مي سازد داشتن اطلاعات کافي است به همراه يک ديد روشن نسبت به زبان و احساس علاقه نسبت به کاري که در حال ترجمه آن است. اگر يکي از اين عناصر در کار نباشد ترجمه ارزش خودش را از دست مي دهد. من به دلال خاصي به ندرت کتاب هاي قبلي خودم را مي خوانم( کتاب هاي قبلي به زبان ژاپني). اما معمولا ترجمه انگليسي همان کتاب ها را مطالعه مي کنم و در بسياري از موارد از لحن و زبان ترجمه ها لذت زيادي مي برم.
قا ب ♦ چهارفصل
وقتي صحبت از کميک استريپ آسياي جنوب شرقي مي شود اولين چيزي که به ذهن هر فرد علاقه مند مي رسد "مانگا" ي ژاپني است. ژانري پرتحرک و سرشار از خشونت، سکس و تخيلات ماليخوليايي با کاراکترهاي کليشه اي که هيچ شباهتي به ژاپني ها يا ديگر زردپوست ها ندارند و بيشتر نژاد سفيد اروپايي و آمريکايي را به ياد مي آورند. اما در کنار انبوه طراحان پيرو سنت غالب و تأثير گذار مانگاي ژاپني، يک هنرمند، از کشوري کوچک تر در همان منطقه، به سبکي ساده، متفاوت و کاملاً شخصي به طراحي کارتون و کميک استريپ مشغول است.
درباره "لت"بومي ترين کارتونيست آسياي جنوب شرقي
وقتي صحبت از کميک استريپ آسياي جنوب شرقي مي شود اولين چيزي که به ذهن هر فرد علاقه مند مي رسد "مانگا" ي ژاپني است. ژانري پرتحرک و سرشار از خشونت، سکس و تخيلات ماليخوليايي با کاراکترهاي کليشه اي که هيچ شباهتي به ژاپني ها يا ديگر زردپوست ها ندارند و بيشتر نژاد سفيد اروپايي و آمريکايي را به ياد مي آورند. اما در کنار انبوه طراحان پيرو سنت غالب و تأثير گذار مانگاي ژاپني، يک هنرمند، از کشوري کوچک تر در همان منطقه، به سبکي ساده، متفاوت و کاملاً شخصي به طراحي کارتون و کميک استريپ مشغول است.
"محمد نور بن خالد" که بيشتر به لقب "لَت" LAT معروف است، سال 1951 در روستاي کوچک "کوتا بارو" از ايالت "پرَک" کشور مالزي به دنيا آمد. از همان کودکي استعداد فوق العاده خود را در طراحي و روايتگري کميک استريپ به نمايش گذاشت و وقتي نَُه ساله شد اين توانايي ذاتي، بر درآمد خانواده فقيراش افزود. شش سال بيشتر نداشت که اولين کتاب کميک واقعي او با عنوان Tiga Sekawan -داستان همراهي سه دوست براي دستگيري چند دزد- در دبستاني از منطقه "ايپوه" منتشر شد و ناشر، مبلغ 25 رينگت (واحد پول مالزي) بابت دستمزد به هنرمند کوچک پرداخت. کمي بعد دستمزد او بابت کارش به ماهي 100 رينگت رسيد.
سال 1968 در سن هفده سالگي "لت" به پايتخت کشور، يعني "کوآلالامپور" نقل مکان کرد تا کارتونيست حرفه اي شود. مدتي بعد به عنوان گزارشگر بخش جنايي در روزنامه "نيو استريت تايمز" مشغول به کار شد و کمي طول کشيد تا جايگاه اصلي اش را به عنوان کارتونيست ثابت اين روزنامه بيابد. اولين کتاب کميک استريپ مهم "لت" به نام "بچه کمپونگ" سال 1979 به چاپ رسيد و هزاران نسخه آن ظرف سه ماه به فروش رفت. "بچه کمپونگ" روايت مصور خاطرات خود هنرمند از دوران کودکي در روستاي کوچک زادگاه اش بود. اين کتاب، شهرت "لت" را به فراسوي مرزهاي کشورش گسترش داد و يک ناشر فرانسوي ترجمه فرانسه آن را منتشر کرد. سال 2006 نسخه انگليسي "بچه کمپونگ" در آمريکا به چاپ رسيد و کمپاني معروف "نيکل ادئون" بر اساس آن، سريال انيميشني محبوبي ساخت که بر شهرت جهاني "لت" افزود. "پسر شهري" کتاب کميک ديگري از "لت" بود که اکتبر 2007 در آمريکا منتشر شد.
بر خلاف مانگاهاي ژاپني، کميک هاي "لت" به شدت بومي، واقعگرا و با هويت هستند. مي توان مالزي را همانطور که بوده و هست همراه با ساکنان اش-نژاد هاي چيني و هندي و مالايي- در کارهاي او ديد. دقت او در ترسيم جزئيات زندگي روزمره در کتاب هايي مانند "پسر شهري " يا "مت سام" شگفت انگيز و کم نظير است. خيابان ها، ساختمان ها، مغازه ها، مردان و زناني که در گرماي استوايي مالزي شُل و بي حال راه مي روند، بچه هايي که شيطنت کنان در پياده روها مي دوند، دستفروشاني که مي خواهند جنس هاي شان را به رهگذران بيندازند، "لت" ريزترين جزئيات زندگي مالزي دهه 60 و 70را مانند دوربين ضبط کرده و بر کاغذ آورده است. او مثل همتايان ژاپني خود سعي ندارد نژاد خود را زيباتر يا اروپايي تر از آنچه که هستند نشان دهد، از کشيدن دماغ کوچک و سه شاخه، صورت پهن و چشمان ريز هموطنان اش هم ابايي ندارد. خبري از تخيلات لجام گسيخته و هيولاهاي فضايي و ساکنان کرات ديگر در آثار او نيست. کميک هاي او به سادگي نمايشگر نگاه او به زندگي و فرهنگ مالايي ها است، منتقدانه، عاشقانه و البته شوخ طبعانه، همراه با نوستالژي نسبت به معصوميت دوران کودکي و نوجواني اش.
شايد "لت" توانمندي تکنيکي طراحان مانگاها را نداشته باشد اما همين نگاه اجتماعي ريزبينانه، او را متشخص کرده و از خيل هنرمندان تکنيک زده اما بي هويت منطقه "آسياي جنوب شرقي" متمايز ساخته است.
گزارش♦ چهار فصل
نمايشگاه عکس "چشم درون" روز سه شنبه 30 بهمن در محل موزه هنر هاي معاصر تهران افتتاح شد. نمايشگاه عکس "چشم درون" به دليل وسعت پوشش محتوايي و معنايي عکس هاي ارائه شده، همچنين مکان برگزاري آن بزرگ ترين نمايشگاه عکاسي محسوب مي شود که امسال بخش هاي متنوعي را نيز شامل مي شود. گزارش ويژه همکارمان را در اين زمينه مي خوانيد....
گزارشي از نمايشگاه عکس "چشم درون"همچون در يک آينه
بزرگ ترين نمايشگاه عکس امسال با نام "چشم درون" روز سه شنبه 30 بهمن در محل موزه هنر هاي معاصر تهران افتتاح شد. مهم ترين ويژگي نمايشگاه امسال وسعت پوشش محتوايي و معنايي عکس هاي ارائه شده، همچنين مکان برگزاري آن است. مجموعه عکس هاي به نمايش در آمده در نمايشگاه از ميان عکس هاي گنجينه دائمي هنر هاي معاصر تهران و همچنين آثاري از عکاسان ايراني فعال در حوزه هاي مختلف و مجموعه اي از عکس هاي ريکاردو زيپولي عکاس و ايران شناس ايتاليايي انتخاب شده است.
در اين دوره از نمايشگاه، 6 نكوداشت در بخش هاي مختلف در نظر گرفته شده که شامل موارد زير است:
يک ميهمان: ريکاردو زيپولي متولد 1952 پراتوي ايتاليا . مدرس زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه کافوسکاري ونيز. آثار تحقيقي و ادبي او بيشتر در خصوص مسايل تاريخي و سبک شناسي در حوزه ادبيات فارسي متمرکز است. زيپولي در عرصه ترجمه نيز فعال بوده و آثاري را از شعراي سبک هندي به خصوص بيدل دهلوي به زبان ايتاليايي برگردانده است. از نمايشگاه هايي که او تا به امروز برگزار کرده ميتوان به اين موارد اشاره کرد : انستيتوي هنرهاي معاصر/ لندن 1976 . چهاردهمين بينال هنري سان پائولو / برزيل 1977 . گالري راه ابريشم تهران 2005 .
يک شهر: بم . مجموعه آثاري از محمد رضا جوادي، معمار و عکاس. پژوهش گر و مدرس معماري در دانشکده هاي معماري ايران و برگزار کننده نمايشگاه هاي مختلف داخلي و خارجي از جمله : بورژ / فرانسه، اکسپوي بين الملل آشي / ژاپن 2005، نمايشگاه گروهي باغ ايراني / ايتاليا 2005، جشن هنر مدرن / موزه هنر هاي معاصر تهران 1384، باغ ايراني / موزه هنر هاي معاصر تهران 1383، رقص زمين / گالري صبا تهران 1383 . بم 1383 .
يک پيشگام: نيکل فريدني ( 1314 – 1386 ). عکاسي که نيم قرن از عمرش را در عکاسي از طبعيت، آثار تاريخي، مردم مناطق مختلف ايران از جمله ابيانه، و ... سپري کرده است . فريدني همچنين 15 سال در شرکت نفت به عنوان عکاس هوايي فعاليت نموده و 40 سال به صورت حرفه اي در صنعت ظهور و چاپ عکس حضور داشت. او همچنين عنوان دکتراي افتخاري عکاسي را در سال 1382 از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي کسب کرده و عضو انجمن عکاسان دوستدار ميراث فرهنگي و گردش گري ايران نيز بوده است. از جمله نمايشگاه هايي که اين هنرمند در طور عمر پربارش برگزار کرده مي توان به اين موارد اشاره کرد. نمايشگاه انفرادي در شهرداري تورنتو 1360، اولين نمايشگاه انفرادي در خانه عکاسان ايران 1381، نمايشگاه نفرادي در نگار خانه لاله 1382، سه نمايشگاه در گالري نيکول 1383-84 . کتاب هاي منتشر شده از اين هنرمند عبارتند از ايران 1369، فرش ايران ( چاپ ژاپن ) 1369، گيلان 1377، ايران ( دوجلدي سياه و سفيد – رنگي ) 1381، اصفهان 1374، چشم انداز هاي ايران 1380 / ايران 1382 .
يک نگاه: مجيد کور رنگ بهشتي متولد 1346 اصفهان فارغ اتحصيل نقاشي از دانشگاه آزاد اسلامي. از نمايشگاه هايي که از اين هنرمند تا به امروز برگزار شده عبارت است از : خانه عکاسان ايران 1377 . گالري افرند 1378. خانه عکاسان ايران 1378، مجتمع فرهنگي هنري تهران 1379 . گالري برگ تهران 1380 . گالري کلاسيک اصفهان 1384. حوزه هنري اصفهان 1383. نمايشگاه گروهي نگاه ايراني / فرانسه 2005. نمايشگاه گروهي سيار نقره ايراني / ايالات متحده آمريکا 2008 – 2004 . نمايشگاه گروهي / ونيز ايتاليا 2007 . از اين هنرمند دو کتاب با نام هاي وسعت بي واژه و از نقش و نگار در و ديوار شکسته نيز منتشر شده است .
يک مجموعه: گنجينه عکس هاي عکاسان خارجي موزه هنر هاي معاصر تهران. منتخبي از آثار ويليام فوکس تالبوت / نادار / آگوست ساندر / آلفرد استيگليتز / آنسل آدامز / جوليا مارگرت کامرون / ادوارد استايخن / لويس هايگن / مارگرت بورکت – وايت / من ري / واکر اوانز .
يک تاريخ : عکاسي ايراني . نگاهي به عکاسي ايران از دوره قاجار تاامروز، با آثاري از حدود 200 عکاس ايراني.
دو روز پيش از افتتاح نمايش گاه چشم درون، متوليان برگزاري نمايشگاه در کنفرانس خبري به تشريح چگونگي برگزاري آن پرداختند. در اين نشست ريكاردو زيپولي (عكاس ميهمان از كشور ايتاليا)، دكتر حبيب الله صادقي (مدير كل دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و سرپرست موزه هنرهاي معاصر تهران)، سيف الله صمديان (دبير نمايشگاه چشم درون)، به سوالات خبر نگاران پاسخ داند .
سيف الله صمديان درباره چگونگي شكل گيري اين نمايشگاه و هم چنين انتخاب عنوان "چشم درون" براي اين نمايشگاه گفت: "در واقع حضور آقاي ريكاردو زيپولي، بهانه ما از برگزاري اين نمايشگاه شد. ايشان طي ارتباطي كه از طريق سفارت ايتاليا و بخش رايزني بين الملل موزه هنرهاي معاصر تهران برقرار كردند، خواستار برپايي نمايشگاهي از عكس هايشان در ايران بودند. عكس هاي ايشان نگارخانه هاي A2 و B2 موزه را پر مي كرد و براي 8 نگارخانه ديگر موزه، تصميم گرفتيم از عكس هاي ديگر عكاسان ايراني استفاده كنيم. نام نمايشگاه را به خاطر نوع نگاه آقاي زيپولي كه نگاهي شاعرانه و حسي است، چشم درون گذاشتيم."
در ادامه اين جلسه، ريكاردو زيپولي نيز درباره كشور ايران، عكس هاي حاضر در اين نمايشگاه صحبت كرد و گفت: "تا سال 2004 هيچ عكسي از ونيز نگرفتم. چون به عقيده من ونيز آن قدر زيباست كه عكاس نمي تواند در اين عكس ها دستي ببرد و از آنجا كه به نظر من عكاسي حاصل رابطه بين عكاس و واقعيت است، عكاس بايد در واقعيت دخالت كند، كه در مورد ونيز نمي شد اين كار را انجام داد. تا اين كه در نوامبر سال 2004 من در ميداني در شهر ونيز، به هنگام گذركردن، در شيشه يك پنجره انعكاس برجي را ديدم كه شبيه صورت بود. برايم خيلي عجيب بود و من از اين پنجره عكس گرفتم و وقتي چاپ كردم خيلي خوشم آمد و از آن زمان به بعد، به دنبال انعكاس تصاوير در شيشه پنجره ها بودم."
وي همچنين درباره انتخاب ابياتي از بيدل دهلوي براي بيان احساس عکس هايش گفت: "بيدل از بزرگ ترين شاعران فارسي زبان سبك هندي و از مشكل ترين شعراست كه من خيلي دوستش دارم. حدود 50 تا از غزل هايش را ترجمه كردم، هنگامي كه روي اشعار بيدل كار مي كردم ابياتي را مي ديدم كه در آن كلمه آيينه بود. در واقع من راجع به اين ابيات تحقيق مي كنم و معتقدم اين توجه به انعكاس در پنجره ها را مديون بيدل هستم. به عقيده من بين اين دو در مفهوم ارتباط مستقيم وجود دارد. ارتباط ونيز با شرق از گذشته معروف بوده است. نكته جالب توجه اين است كه آيينه شيشه اي كه بيدل درباره آن شعر مي گويد، در دوره رنسانس است كه شيشه در ونيز توليد و از آن جا به همه جا صادر مي شده است. در پايان بايد بگويم كه اين نمايشگاه دعوتي است براي ديدار غيرمعمولي از ونيز و نمونه اي از نمايش هماهنگي تمدن كشور است. ونيز و بيدل، ايتاليا و ايران، غرب و شرق، در زماني كه اين دو تمدن به عنوان دو تمدن متمايز معرفي مي شوند كه در واقع اين طور نيست."
در پايان حبيب الله صادقي، از حضور آقاي زيپولي و همكاري سفارت ايتاليا تشكر كرد و افزود: "همكاري بين شرق و غرب، همكاري ديرينه اي بوده و ما تاثير متقابل فرهنگ ها را از ديرباز داشته ايم. من از اين كه مي بينم، مردم و ملت ايتاليا از همكاري با ايران ياد مي كنند، خوشحال مي شوم."
مراسم افتتاحيه اين نمايشگاه نيز در روز سه شنبه 30 بهمن در سالن اجتماعات موزه هنر هاي معاصر تهران با استقبال فراوان مردم، سفيران كشورهاي مختلف و هنرمندان و عكاسان پيشكسوت و جوان نيز برگزار شد. سخنرانان اين مراسم سيف الله صمديان، دکتر حبيب الله صادقي، سفير ايتاليا و ريکاردو زيپولي به تشريح ديدگاه هاي خود در خصوص اين نمايشگاه پرداختند. سپس حاضرين به همراه ديگر هنرمندان به گالري مربوطه مراجعه کرده و از بخش هاي مختلف نمايشگاه باز ديد به عمل آوردند. عباس كيارستمي، نيكي كريمي، فاطمه معتمدآريا از جمله هنرمندان سينما بودند که در مراسم افتتاحيه حضور داشتند .
عباس کيارستمي در خصوص عکس هاي ريکاردو زيپولي در مقدمه کتاب "ونيز در ها و پنجره ها" مي گويد: ريکاردو زيپولي را با عکس هايش از ايران شناختم . عکس هايي که بيشتر از همه از عکس هاي مربوط به ايران دوست دارم. بدون شک نگاه من به طبيعت ايران متاثر از عکس هاي ريکاردو زيپولي است. وقتي هم که دوربينش ونيز را نشانه مي گيرد انگار قلب من را نشانه گرفته. با نعکاس هاي جادويي واقعيت در فضاهايي سرشار از شعر و گرافيک، حس و هندسه که ونيز قديم را از ونيز امروز عبور مي دهد.
اين نمايشگاه تا پايان فروردين ماه سال آينده در محل موزه هنر هاي معصر تهران، خيابان کارگر، پارک لاله برقرار است .
♦ چهار فصل
شايد شما هم نخستين بار باشد که نام "وانشا" را مي خوانيد و مي شنويد و به احتمال زياد کنجکاو شده ايد که اين نام که آهنگي زيبا دارد به چه معناست؟ "وانشا" اسمي کمياب و ناشناخته به معني "دوباره کاشتن" است که بر دختري از خطه سرسبز شاليکاران نهاده شده است. و اينک اين دختر يکي از نقاشان مشهور ايراني ساکن فرانسه است. اما کار و افکارش در اين شهر توقف نکرده است....
گفت و گو با وانشا رودبارکيآن چيز ديگر
وانشا ابراهيمي رودبارکي در سال 1966 در رشت به دنيا آمده، در طبيعت زيباي شمال کودکي و نوجواني را گذرانده و بعد در دانشگاه گيلان فوق ليسانس رياضيات گرفته و بعد از دو نمايشگاه يکي در گالري "نقش و قلم" در رشت و دومي در گالري "ماني" تهران سال 1991 به پاريس رفته و از آن زمان تاکنون در آنجا زندگي مي کند. يادگيري نقاشي را در کلاسهاي نقاشي گالري "نقش و قلم" رشت شروع کرده و هنوز هم مشغول آموختن است. از زماني که از ايران مهاجرت کرده تاکنون بيش از بيست نمايشگاه در فرانسه، اسپانيا، سوئيس، ايتاليا و آمريکا داشته است. او درباره آخرين نمايشگاه هايش چنين مي گويد:
"آخرين نمايشگاه ها عبارت بودند از دو نمايشگاه بطور همزمان در شهر فلورانس ايتاليا. اولي، بينال بين المللي فلورانس( ۱-۹ دسامبر ۲۰۰۷)، که البته اين سومين بار متوالي بود که در آن شرکت مي کردم. در اين نمايشگاه حدود ۸۰۰ هنرمند نقاش، مجسمه ساز، عکاس وغيره که همگي آنان توسط هيئت ژوري گزيده شده بودند، از کشورهاي مختلف دنيا حضور داشتند، و من به عنوان هنرمند ايراني، با تابلوي "واقعيت او" در اين بينال شرکت کردم. دومين نمايشگاه در گالري" سانترو استوريکو" (۱-۱۱ دسامبر۲۰۰۷) در مرکز شهر فلورانس برگزار شد. در اين نمايشگاه انفرادي، من ۱۸ تابلو از آخرين کارهايم را به نمايش گذاشتم. اين نمايشگاه با حضور چندين منتقد هنري شهر فلورانس، و روزنامه نگاران و خبرنگار تلويزيوني توسکان، گشايش يافت. من بدين وسيله مجددا از استقبال گرم ملاقات کنندگان و به خصوص هموطنان ايراني خود سپاسگزاري مي کنم."
آيا نگاه به هنر در کشور هاي گوناگون با يکديگر فرق دارد؟ و اگر بله چرا؟</strong>نگاه به هنر، و اصولا اهميت دادن به هنر، بنا به فرهنگ هر جامعه در کشورهاي گوناگون، متفاوت است. هنر به عنوان يک عنصر اساسي و زيربنايي از فرهنگ، بنا به نيازهاي آن جامعه، تاريخ آن و استعدادهاي دروني مردم آن، شکل پيدا کرده و رشد مي کند. اين بديهي است که در کشورهاي داراي يک فرهنگ غني، مثل ايران، هنر ريشه دارتر است، و امکان برقراري رابطه با يک موضوع هنري در اين کشورها راحت تر صورت مي گيرد.
<strong>با اين همه در کارهاي شما در عين رنگ ايراني، نگاه و ديدن، چيز ديگري است.</strong>آن چيز ديگر در واقع همان احساسي هست که من به توسط تابلوهايم به بيننده انتقال مي دهم، و بايد هم همين طور باشد، چرا که در واقع هدف من به هيچ وجه شبيه سازي نيست، بلکه هدف من بيان کردن روح و فضاي غالب بر موضوع است.
<strong>به نظر شما چه تفاوتي مي تواند بين دو نقاش ايراني در داخل و خارج از کشورشان باشد؟</strong>از نظر زير بنايي، نه چندان متفاوت، ولي از نظر پرداخت کار، معمولا هنرمند ايراني خارج از خاک وطن اين امکان را دارد که به دگرگوني و نو آوري هاي ديگر کشورها دسترسي پيدا کند و دانش خود را از اين نظر افزايش دهد و در واقع در جريان تحولات هنري ديگر فرهنگ ها قرار بگيرد. اين داده ها ميتوانند به گونه اي روي پرداخت کار او اثر گذاشته و نتيجه کار معاصر تر بشود. البته اين به اين معني نيست که حتما نتيجه کار بهتر بشود! ولي آنچه که مسلم است جابجايي هاي جغرافيايي اين امکان را به هنرمند مي دهد تا مختصات خودش را بهتر بشناسد و بتواند شناخت واقعي تري از خودش و هنرش داشته باشد.
<strong>تحول فرهنگي، مثلا در نقاشي را باور داريد؟ و اگر بله، به نظر شما در ايران چگونه بوده است؟</strong>البته هر چه فرهنگ تحول پيدا کند، بر هنر اثر مي کند، و نقاشي که يک کار هنريست، تحول پيدا خواهد کرد. و اما در ايران متاسفانه چون هدف مسئولين و گردانندگان کشور به هيج وجه فرهنگ ايراني نيست، و حتي بر عکس آنها نهايت سعي خود را در ريشه کن کردن و نابودي فرهنگ ايراني مي کنند، بنابر اين هنرمندان ايراني در داخل کشور که با مشکلات بسيار زيادي دست در گريبانند، نهايت سعي خود را براي ماندن هنر خود بکار مي برند و تا ميتوانند هنر خود را با وضعيت روز هماهنگ مي کنند، و چون وضعيت روز با هويت تاريخي- فرهنگي هنرمند ايراني، که به آن عشق مي ورزد و افتخار مي کند، سازگاري ندارد، بنا براين، هنرمندان ايراني داخل کشور در يکي از سخت ترين دوران تحول، يعني درد کشيدن قرار گرفته اند. من خودم را با آنها کاملا همدرد احساس مي کنم و اميدوارم که بتوانيم از اين تجربيات تلخ براي تحولات آينده وطن گرامي مان استفاده کنيم.
<strong>برگرديم به کارهاي شما، محيط زندگي تان تا چه حد در کارهايتان اثر داشته؟ و چرا؟</strong>فراوان. اصولا يک هنرمند به مانند يک عکس برگردان عمل مي کند و از بدو تولد محيط پيرامون تاثير قابل ملاحظه اي روي او مي گذارد، يعني کليه شرايط، جغرافيايي، محيطي، اجتماعي، تاريخي، رويدادها، اشخاص و غيره، که با او در ارتباط بوده اند مي توانند به طور نسبي، بنا به ساختار شخصيتي هر هنرمند، تاثيراتي روي او بگذارند، و من به هيچ وجه جدا از اين اصل نيستم.
<strong>هر بار که تابلوئي را تمام مي کنيد اثر متعلق به گذشته شماست؟ ويا حرفي براي آينده دارد؟</strong>گذشته من از آينده ام جدا نيست. تنها با شناخت از گذشته است که فرد مي تواند به طور نسبي خود را بشناسد و براي آينده اش تصميم بگيرد. زماني که يک تابلو را تمام مي کنم، آن تابلو، حرف همان روز من است. معمولاً ما حرفهايمان را هر روز عوض نمي کنيم، بلکه هر روز بنا به دانش بيشتري که آموختيم و تجربياتي که کسب کرديم، حرف مان را به گونه ديگري ميزنيم. ولي حرف، همان حرف است.
<strong>اگر هنر را شيوه اي از گفتن بدانيم مثل نوشتن، موسيقي، ويا تئاتر آيا گهگاه نقاشي همه آنها نيست؟</strong>اين موضوع کاملا نسبي است. نقاشي بنا به نقاط ديد متفاوت، از بينندگان متفاوت، ميتواند، گاهي شعر باشد، گاهي موسيقي باشد و گاهي حتي بيشتر، به همان گونه که موسيقي يا شعرهم ميتوانند گاهي نقاشي باشند و گاهي حتي بيشتر. اين همان نقطه قدرت هنر است که در واقع برد هنرنيز ميباشد. برد هنررا به سختي ميتوان تخمين زد.
هفته گذشته با شگفتي برنده شدن فيلم برزيلي جوخه برگزيده آغاز شد، با اهداي جوايز سزار ادامه يافت و با پخش جوايز هشتادمين دوره اسکار به اوج رسيد. پر جايزه ترين هفته سينمايي سال جديد ميلادي را در حالي به پايان برديم که پرده سينماهاي دنيا در تسخير فيلم هايي به ياد ماندني بود. اما شگفتي سازان تنها فرانسوي ها يا آمريکايي ها نبودند. نگاهي انداخته ايم به هفت فيلم شاخص اکران در هفته گذشته...
<strong>فيلم هاي روز سينماي جهان</strong>
<strong>جوخه برگزيده Tropa de Elite</strong>
کارگردان: خوزه پاديلا. فيلمنامه: خوزه پاديلا، بروئيلو مانتوواني، رودريگو پيمنتل بر اساس کتاب جوخه برگزيده نوشته آندره باتيستا و لوييز ادواردو سوارس. موسيقي: پدرو بروفمان. مدير فيلمبرداري: لولا کاروالو. تدوين: دانيل رزنده. طراح صحنه: توله پيک. بازيگران: واگنر مورا[سروان ناسيمنتو]، کايو خونکويرا[نتو]، آندره راميرو[آندره ماتياس]، ميلهم کورتاز[سروان فابيو]، ماريا ريبيرو[روسانه]، فرناندا ماچادو[ماريا]، فابيو لاگو[بايانو]، فرناندا د فريتاس[روبرتا]، پائولو ويله لا[ادو]، مارچلو واله[سروان اليويرا]، مارچلو اسکورل[سرهنگ اوتاويو]، اندره مائورو[رودريگز]، پائولو هاميلتون[سولدادو پائولو]، رافايل د آويلا[خوخا]، امرسون گومز[خاوچو]، پاتريک سانتوس[تينهو]. 118 و 114 دقيقه. محصول 2007 برزيل. نام ديگر: Elite Squad. برنده خرس طلاي جشنواره برلين. برنده جايزه بهترين کارگرداني و بهترين تدوين از جشنواره سائو پائولو.
سال 1997، پيش از سفر پاپ به ريو دو ژانيرو، سروان ناسيمنتو از جوخه ويژه پليس[BOPE] ماموريت مي يابد تا محله نزديک سکونت پاپ را از شر قاچاق چي ها و و فروشندگان مواد مخدر پاک کند. سروان قصد دارد شخص ديگري را يافته و به جاي خود منصوب کند. چون همسرش آبستن است و خود نيز تصميم گرفته تا به آموزش افراد تازه کار بپردازد. همزمان نتو و ماتياس-دو دوست آرمان گرا- به نيروي پليس مي پيونند و تصميم دارند تا پليس هايي آبرومند شده و با جنايتکاران مبارزه کنند. اما آن چه در دستگاه پليس مي بينند فقط فساد و ديوان سالاري احمقانه است و از اين رو تصميم مي گيرند تا به BOPE ملحق شوند. در طول ماه هاي بعد، زندگي ناسيمنتو، نتو و ماتياس در طول دوره سخت آموزش و سپس جنگ عليه تبه کاران به هم گره مي خورد. ناسيمنتو ابتدا باور دارد که نتو مي تواند جانشين خوبي براي او باشد، اما رفتار شتاب زده و نسنجيده نتو او را منصرف مي کند. مدتي بعد ناسيمنتو به اين تيجه مي رسد که ماتياس باهوش انتخاب بهتري است، اما ماتياس بايد قبل از انتقال مسئوليت ثابت کند که هنوز عاري از احساس نشده و قلب دارد....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
خوزه پاديلا تهيه کننده، مستندساز برزيلي در سال 2002 با اولين فيلمش اتوبوس شماره 174 [بر اساس واقعه گروگانگيري فاجعه بار در ريو دو ژانيرو] ورودي خيره کننده به عالم سينما را تجربه کرد. دريافت 10 جايزه معتبر براي اين مستند تکان دهنده دورخيز براي ساخت اولين فيلم داستاني اش جوخه برگزيده بود. اما ميان دو فيلم 5 سال فاصله افتاد و پاديلا در اين مدت تنها يک مستند تلويزيوني ديگر به نام گاوچران هاي ناپديد شده برزيلي ساخت که توجه زيادي جلب نکرد. اما فيلمنامه متعددي نوشت که توسط ديگران ساخته شد و گاه در مقام تهيه کننده نيز فيلم هاي قابلي توليد کرد. جوخه برگزيده که با هزينه 4 ميليون دلار توليد شده، تا اين لحظه نزديک به 10 ميليون دلار در برزيل در آمد داشته و بيش از 2 ميليون نفر آن را در سينما تماشا کرده اند که رقمي بسيار قابل توجه براي سينماي اين کشور محسوب مي شود. اين اتفاق در حالي افتاده که سه ماه قبل از اکران رسمي آن نسخه هاي غير قانوني فيلم دست به دست گشته و پر فروش ترين دي وي دي بازار قاچاق نيز بوده است.
جوخه برگزيده شايد در نگاه اول فيلمي درباره پليس قدرتمند برزيل با افسراني رمبو صفت باشد که به خاطر نيت هاي خوب دست به خشونت مي زنند، اما چنين نيست. فيلم گران قيمت ترين محصول سينماي برزيل است و با توجه به سابقه کارگردانش آن را بايد جدي گرفت. چيزي که از همان نماهاي روي دست ابتداي فيلم که ادرنالين خون تماشاگر را بالا مي برد، مي توان پي برد. فيلم دو شخصيت مرکزي دارد: ناسيمنتو که راوي فيلم نيز هست و درگير ميان وظايف همسري و در آستانه پدر شدن که از شغل پر استرس خود و روش هايي چون شکنجه کردن براي مبارزه با تبهکاران به تنگ آمده است. و ديگري ماتياس که حقوق خوانده و از ديدن اين همه فساد در دستگاه پليس منزجر شده است.
فيلم بر اساس کتاب دو سروان سابق BOPE ساخته شده و تمامي وقايع موجود در آن از جمله خشونت روزمره، اعتياد، رياکاري و فساد در دستگاه پليس واقعي است که فيلم را تا حد يک سند ديداري شنيداري ارتقاء مي دهد. پاديلا براي شدت بخشيدن به وجوه مستندگونه اثر آن را با شيوه هاي اين گونه فيلم ها ساخته از کاربرد نور و رنگ تا دوربين روي دست در تمام فيلم و همه اينها براي رسيدن به اين حرف که فاصله ميان دو جبهه چقدر است. ايا روش هاي فاشيستي BOPE کمتر از رفتار قاچاقچيان تا بن دندان مسلح خشونت آميز است؟ و براي رسيدن به يک شهر "تميز" چقدر بايد هزينه داد؟ژانر: اکشن، درام، جنايي.
<strong>با شيطان دست بده Shake Hands with the Devil</strong>
کارگردان: راجر اسپاتيس وود. فيلمنامه: مايکل داناوان بر اساس کتاب رومئو دالر. موسيقي: ديويد هيرشفلدر. مدير فيلمبرداري: ميروسلاو باژاک. تدوين:مايکل آرکاند، لويي مارتن پارادي. طراح صحنه: ليندسي هرمر-بل. بازيگران: روي دوپوآ[ژنرال رومئو دالر]، دبرا کار اونگر[اما بيکر]، جيمز گالاندرز[سرگرد برنت بيردزلي]، اوديل کاتسي گاکيره[نخست وزير آگاته]، اوئن لباکنگ سژک[ژنرال هنري آنيديهو]، ژان هيو آنگلاد[برنار کوشنر]، مايکل مونگيو[لوک مارشال]. 112 دقيقه. محصول 2007 کانادا. برنده جايزه بهترين بازيگر/روي دوپوآ از جشنواره فيلم آتلانتيک، نامزد 12 جايزه از مراسم جني، برنده جايزه تماشاگران و بهترين فيلم کانادايي از سادبري سينه فست.
خاطرات ژنرال رومئو دالر کانادايي تبار فرمانده نيروهاي سازمان ملل در روآندا به هنگام نسل کشي بزرگ سال 1994 در آن کشور.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
راجر اسپاتيس وود متولد 1945 اتاوا از استان اونتاريوي کاناداست. در بريتانيا بزرگ شده، اما همه او را فيلمسازي آمريکايي مي شناسند. از دهه 1970 با تدوينگر وارد عالم سينما شده و تعدادي فيلم قابل توجه تلويزيوني نيز کارگرداني کرده است. اولين فيلمش قطار وحشت محصول مشترک کانادا و آمريکا بود و از آن زمان تاکنون اغلب فيلم هايي که ساخته، توليد آمريکا محسوب مي شوند. اسپاتيس وود با زير آتش-يکي از بهترين فيلم هاي تاريخ سينما با محوريت خبرنگار جنگي- در 1983 براي اولين بار در ميان منتقدان دنيا شناخته مي شود و از آن زمان تا حال امضاي خود را پاي فيلم هاي متفاوت و اکثراً پولساز چون شليک به قصد کشتن، روز ششم، هميشه فردايي هست[از سري جيمز باند] و اين اواخر Ripley Under Ground انداخته است. بي تعارف بايد گفت که تمامي اين فيلم ها هر چند حرفه اي و خوش ساخت هستند، اما هرگز از نظر جديت و ساختار به پاي دو فيلم اوليه او تعقيب دي. بي. کوپر و زير آتش نمي رسند. شايد بتوان با شيطان دست بده را پس از دو دهه بازگشت به همان حال و هواي زير آتش دانست.
با شيطان دست بده فيلمي گران قيمت براي سينماي کانادا است. هزينه 11 ميليون دلاري آن نيز تنها با يک هدف تامين شده و آن نقش اين کشور در حمايت از حقوق بشر در دهه هاي اخير است. اما فيلم فاقد تحرک اثري چون هتل روآندا است. البته به همان اندازه تلخ و ناراحت کننده است که از کارگرداني تا حدي قابل قبول و بازي ها بسيار خوب آن[البته غير از دوپوآ که چهره اي سنگي اش ازارنده است] نشات مي گيرد.
فيلم در واقع نمايش تک نفر دالر است و اسپاتيس وود نيز روي اعمال و رفتار وي بيشتر زوم کرده است. دالر مردي شجاع، صادق و يک انسان دوست واقعي است. او از نمايش ضعف ها و احساسات خود واهمه ندارد، اما به موقع شجاعت خود را براي نجات جان انسان هاي بيگناه درگير نسل کشي بيهوده را نيز به نمايش گداشته و عمل خود را از يک مخاطره شخصي فراتر مي برد. فيلم با دقتي مستندگونه و قدرتمندانه شروع نسل کشي و ناتواني دالر در جلوگيري آن را تصوير مي کند، و به نظر مي رسد که هنوز حرف هاي زيادي درباره فاجعه رواندا براي گفتن وجود داشته باشد!با شيطان دست بده شايد به اندازه هميشه فردايي هست، سرگرم کننده نباشد که اصلاً با اين هدف نيز ساخته نشده است. با اين حال مي تواند خاطره خوش زير آتش را براي دوستداران اسپاتيس وود تجديد کند. حتي اگر به همان قدرت نباشد!ژانر: تاريخي.
<strong>غير قابل انتشار/سانسور شده Redacted</strong>
نويسنده و کارگردان: برايان د پالما. مدير فيلمبرداري: جاناتان کليف. تدوين: بيل پنکاو. طراح صحنه: فيليپ بارکر. بازيگران: پاتريک کارول[رنو فليک]، راب دويني[مک کوي]، ايزي دياز[آنخل سالازار]، مايک فيگه روا[گروهبان جيم واسکز]، تاي جونز[سرگروهبان سوييت]، کل اونيل [گيب بليکس]، دانيل استوارت شرمن [بي. بي. راش]، پل اوبراين[پدر بارتون]. 90 دقيقه. محصول 2007 آمريکا، کانادا. نامزد ريل طلايي بهترين تدوين صدا از انجمن تدوينگران صدا آمريکا، برنده جايزه شير نقره اي بهترين کارگرداني و جايزه فيلم بلند ديجيتالي و نامزد شير طلايي جشنواره ونيز.
يک جوخه از سربازان آمريکايي در نزديکي سامرا. آنخل سالازار به شکل تفنني از اعضاي جوخه فيلم مي گيرد. او آرزو دارد تا پس از خروج از ارتش وارد دانشکده سينمايي کاليفرنياي جنوبي شود. از طريق فيلم هاي او با ديگر اعضاي گروه آشنا مي شويم. سرگروهبان سوييت که به افرادش دستور مي دهد تا از معاشرت با بچه هاي عراقي خودداري کنند، چون آنها چشم و گوش شورشي ها محسوب مي شوند. رنو فليک متعصب، بي. بي. راش چاق و چله و مک کوي وکيل که مرتبا در حال خواندن رمان است. پس از حادثه اي در پست بازرسي که منجر به کشته شدن زني عرب و باردار بر اثر تيراندازي دو نفر از سربازان آمريکايي مي شود، افراد محلي تصميم به انتقام مي گيرند. خشونت بالا مي گيرد و دو سرباز نيز بقيه جوخه را وادار مي کنند تا دست به عمليات خصوص و انتقام جويانه اي بزنند. سالازار نيز که دوربين را در کلاه خودش جاسازي کرده از تجاوز آنها به دختر پانزده ساله عراقي و سپس قتل او و خانواده اش فيلم مي گيرد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
برايان راسل د پالماي 68 ساله زاده نيوجرسي از فيلمسازاني است که با فيلم هاي مستقل شروع کرده و حالا از کارگردان هاي مشهور آمريکا به شمار مي رود. از توفيق اوليه اش در 1973 با فيلم خواهران تا سانسور شده راه زيادي پيموده، با فيلمنامه نويسان معتبري چون پل شرايدر، جان فريس و اليور استون کار کرده، يکي از بهترين اقتباس ها را از داستان هاي استون کينگ[کري] کارگرداني کرده و فيلم پر فروشي چون تسخير ناپذيرها را از فيلمنامه ديويد ممت ساخته است. ارادت غريبي به هيچکاک دارد، از Split screen بسيار استفاده مي کند و برداشت هاي بلندش به عنوان نمونه در شيوه کارليتو در تاريخ سينما جايگاهي خاص دارند. اما خودش بارها گفته که "سينما هميشه دروغ مي گويد، آن هم 24 دفعه در ثانيه". بنابراين ديدن فيلمي چون سانسور شده که قصد دارد نگاهي مستندگونه و از زواياي مختلف به حادثه اي واحد را عرضه کند، در حکم نوعي نقيضه است.
شايد همين ويژگي آن باعث شده تا تماشاگر آمريکايي دوستدار فيلم هاي د پالما به آن پشت کند. البته شکست تجاري فيلم کم هزينه چون سانسور شده[تنها 5 ميليون دلار بودجه] نمي تواند لطمه اي به کارنامه استاد وارد کند که جوايزي هم پشت قباله اش دارد. با اين وجود بايد اعتراف کنم که شخصاً ترجيه مي دهم يک مستند واقعي را تماشا کنم تا يک مستندنمايي خسته کننده که بسياري آن را انتقاد آميز نيز خوانده اند. در حالي که د پالما چندان دل نگران عراقي ها نيست. تنها ايده ممکن در نزد او و بسياري فيلمسازان ليبرال آمريکايي نيش زدن به دولت است که مانع پخش اخبار به شکل سانسور نشده هستند. اين يعني اصرار بر اصلاح سيستم و بس! کاري که اليور استون سرآمد آن است. فيلم چندان به عمق حوادث نمي رود. همه چيز چون گزارش هاي خبري يا فيلم هاي خانگي در سطح باقي مي ماند، در حالي که د پالما نيز از دستکاري در حقيقت[مخصوصاً عکس هاي پاياني فيلم] براي تاثير گذاري بيشتر روي گردان نيست. اين هم يک دليل ديگر براي اثبات حرف خود او درباره دروغ گويي سينما و اين که حقيقت اولين تلفات هر جنگي است!ژانر: جنايي، درام، جنگي.
<strong>معشوقه قديمي Une vieille maîtresse</strong>
کارگردان: کاترين بريا. فيلمنامه: کاترين بريا بر اساس داستاني از ژول-آمده باربي د اوره وي. موسيقي: انتخابي. مدير فيلمبرداري: يورگوس آروانيتيس. تدوين: پاسکال شاوانس. طراح صحنه: فرانسوا-رنو لابارت. بازيگران: آسيا آرجنتو[وليني]، فوآد آيت عاتو[رينو د ماريني]، روکسان ماسکيدا[هرمنگارد]، کلود ساروت[مارکيز د فرس]، يولاند مورو[کنتس د آرته]، ميشل لونسدال[ويکنت د پروني]. 115 و 104 دقيقه. محصول 2007 فرانسه، ايتاليا. نام ديگر: The Last Mistress، An Old Mistress. نامزد نخل طلاي جشنواره کن.
پاريس، فوريه 1835. ويکنت د پروني و کنتس د آرته سالخورده اوقات شان را با هم مي گذرانند. عمده تفريح آنها غذا خوردن و حرف زدن درباره روابط رفتارهاي آدمي است که در اعيان و اشراف پاريسي متجلي مي شود. سوژه صحبت آنها اين بار اشراف زاده جواني به نام رينو د ماريني است که با زني اسپانيايي و هوسباز به نام وليني نزديک به يک دهه رابطه داشته است. د ماريني اينک با دختر اشراف زاده و خوب پرورش يافته به نام هرمنگارد نامزد شده و قصد دارد تا با او ازدوج کند. اما وليني تصميم ندارد تا معشوق را با هرمنگارد معصوم تقسيم کند. هر چند د ماريني نيز ظاهراً قصد جدايي از وي را دارد. مادربزرگ هرمنگارد براي اطيمنان يافتن از آينده نوه اش از د ماريني مي خواهند تا تمامي روابط خود با وليني را در طول ده سال گذشته براي وي تعريف کند. د ماريني مي پذيرد و در پايان مي گويد که ديگر عشقي به وليني ندارد. او و هرمنگارد پس از ازدواج در خانه اي ساحلي اقامت مي کنند، اما به زودي سر و کله وليني نيز در اطراف پيدا مي شود، در حالي که هرمنگارد ابستن است...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
کاترين برياي 60 ساله اينک پس از 3 دهه فيلمسازي و ساختن 12 فيلم جنجالي ترين کارگردان زن سينماي فرانسه به شمار مي رود. برخي جسارت او را در طرح مضامين جنسي مي ستايند، بعضي نيز آنها را خوش ندارند و با دادن لقب فيلم هاي هرزه نگارانه تقبيح مي کنند. اما موافق و مخالف اذعان دارند که فيلم هاي بريا اصالتي دارند که آنها را از آثار مشابه متمايزمي کند. فيلم هاي اين زن پاريسي غريب تا امروز بارها و بارها تکان هاي شديدي به پيکر سينماي فرانسه وارد کرده، اما به نظر مي رسد اين يکي از شدت و حدت فيلم هاي قبلي وي اندکي دور است. گول نامزدي نخل طلاي آن را نيز نبايد خورد که گاه فرانسوي هاي ناسيوناليست براي تعادل بخشيدن به جدول نامزدهاي اين جايزه کمي هم به فيلمسازان وطني ميدان مي دهند[و در همين حد هم باقي مي مانند!].
بريا که در 17 سالگي با رمان نويسي آغاز کرده، به سرعت –پس از بازي در نقشي کوتاه در آخرين تانگو در پاريس- به فيلمسازي رو آورده است. اما اولين فيلمش يک دختر جوان واقعي 23 سال بعد امکان نمايش يافته که خود نشان دهنده جسارت او در طرح برخي مسائل و شکستن تابوها است. منتقدان او را به خاطر ابداع و نمايش راه هايي تازه براي درک جنسيت زنانه[گاه دور از عرف و هنجار]، پا به سن گذاشتن و خانواده توام با صراحتي نامتعارف در قالب درام هاي غمگنانه مي ستايند. مهم ترين و ستايش شده ترين فيلم کارنامه او براي خواهرم/دختر چاق[2001] و بدنام ترين شان رومانس ايکس[1999] و ادامه آن آناتومي جهنم[2004] که در آنها از بازيگر معروف فيلم هاي پورنوگرافي[روکو زيفردي] استفاده کرده است.
معشوقه قديمي بر خلاف فيلم هاي قبلي بريا از گره هاي داستاني اندکي برخوردار است. سبک ايستاي آن و کوشش در رسيدن به سبکي فاخر و لايق داستاني قرن نوزدهمي باعث شده تا فيلم حالت رمان هاي –کمي تا قسمتي- الکساندر دوما يا ميشل زواگو را به خود بگيرد. شخصيت وليني بازتاب دوباره تمامي زن هاي فيلم هاي قبلي برياست. تنها د ماريني جوان خوش سيماست که اين بار اسير هوس هاي حيواني او شده و نقش مخربي ندارد. وليني يک زن مردخوار کامل است با تمامي رفتارهاي رواني شخصيت هاي اثار بريا که مي تواند براي دقايقي بيننده را جذب و مانند د ماريني اسير خود کند. اما بعد از مدت کوتاهي دمدمي مزاج بودن، عشق ورزي هاي او در مکان هاي غريب[از جمله صحنه سوزاندن جسد فرزندش] و حتي رابطه اش با نديمه خود سبب دلزدگي مي شود. معشوقه قديمي بي تعارف يک شکست در کارنامه اين مدرس فميس است، و اي کاش لااقل درجا زدن بود! ژانر: درام.
<strong>بي نقص Flawless</strong>
کارگردان: مايکل رادفورد. فيلمنامه: ادوارد اندرسون. موسيقي: استيون واربک. مدير فيلمبرداري: ريچارد کريترکس. تدوين: پيتر بويل. طراح صحنه: سوفي بکر. بازيگران: مايکل کين[آقاي هابز]، دمي مور[لورا کويين]، لامبرت ويلسون[فينچ]، جاس آکلند[سر ميليتون اشتنکرافت]، ناتانيل پارکر[اولي]، ديويد هنري[سر ادموند گاتفريد]، نيکلاس جونز[جميسون]، جاناتان آريس[بويل]، سايمون دي[بولند]، کنستانتين گرگوري[ديميتريف]، درن نسبيت[سينکلر]، بن رايتون[برايان]، کوآن ويليس[لويس]. 100 و 108 دقيقه. محصول 2007 انگلستان.
دهه 1960 لندن. لورا کوئين از کارمندان بالا رتبه کمپاني لاندن دايموند است. لورا خود را وقف کارش کرده تا بتواند روزي به عنوان اولين مدير ارشد زن اين کمپاني بزرگ منصوب شود. پس از بروز بحران بر اثر مرگ چند صد معدنچي در معادن الماس آفريقاي جنوبي و احتمال افشاي روابط کمپاني با روس ها، موقعيت کمپاني به خطر مي افتد. کوئين ايده اي براي بيرون رفتن شرکت از اين بحران به سر ميليتون اشتنکرافت رئيس کمپاني ارائه مي دهد، اما خيلي زود توسط هابز نظافت چي ساختمان مطلع مي شود که مديران بالادست در صدد اخراج وي هستند. هابز به او مي گويد که نقشه اي براي سرقت از شرکت دارد و حال که او نيز در شرف اخراج قرار گرفته، بهتر است تا با وي همکاري کرده و انتقام خود را از کمپاني بگيرد. نقشه هابز بسيار دقيق و حساب شده است و هدف تنها سرقت مقدار اندکي الماس است. کوئين رمز گاوصندوق اصلي کمپاني را به دست مي آورد، اما قبل از روز موعود پديده تازه اي- دوربين مدار بسته- در ساختمان به کار گرفته مي شود که نقشه را دچار مخاطره مي کند. با اين وجود هابز مصمم است تا با استفاده از نقطه کور و زمان ميان چرخيدن دوربين ها کار خود را صورت دهد. سرقت با موفقيت انجام مي شود، اما فرداي آن روز وقتي کوئين به کمپاني قدم مي گذارد، آگاه مي شود که بيش از يک تن الماس به سرقت رفته است. کاري که به نظر مي آيد از عهده پيرمردي چون هابز خارج باشد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
مايکل رادفورد متولد 1946 دهلي نو است. در دانشگاه آکسفورد درس خوانده و مدتي نيز به عنوان معلم کار کرده است. بعدها در مدرسه ملي سينما و تلويزيون انگلستان تحصيل کرده و با ساختن فيلم هاي مستند به فيلمسازي روي آورده است. در 1983 براي اولين منتقدان با فيلم مکاني ديگر، زماني ديگر نامش را شنيدند. يک سال بعد با فيلم 1984 که بر اساس کتاب جورج اورول ساخته بود، موفق به دريافت جايزه لاله طلايي جشنواره استانبول و جايزه بهترين فيلم از مراسم ايونينگ استاندارد بريتيش فيلم شد. شهرت جهاني يک دهه بعد با فيلم پستچي[درباره داستان عاشقانه يک پستچي ايتاليايي که از زبان پابلوي نرودا شاعر تبعيدي روايت مي شد] نصيب وي شد. اما در طول يک دهه و خرده اي که از آن فيلم مي گذرد، هنوز اثر قابل ديگري به کارنامه اش افزوده نشده است. آخرين فيلم به نمايش در آمده از وي اقتباسي متوسط از تاجر ونيزي[با شرکت آل پاچينو و جرمي ايرونز] ويليام شکسپير سه سال قبل اکران شد.
اما فيلم 20 ميليون دلاري بي نقص که هر چند از نظر ساختار-مخصوصاً سکانس سرقت- واقعاً بي عيب و نقص است، اما تماشاگر آشنا با فيلم هاي اين ژانر را بلافاصله به ياد فيلم هاي دهه 1970 مي اندازد. و اين يعني شکست!
بي نقص براي رادفورد يک گام بزرگ به پس است. فيلم متعلق به زمانه ما نيست و فقط پيرنگ هاي کم رنگي چون تلاش کويين براي رسيدن به مقام اولين مدير زن از افاضات فمينيستي روز ريشه گرفته يا اقدامات خيرخواهانه اش براي ريشه کني سرطان و غيره... در کنار اينها فيلم هيچ ندارد. هر چند مايکل کين کوشيده تا تقش خود را با دقت و وسواسي چشمگير ايفا کرده و شاه بيت موضوع يعني هدفش از سرقت الماس ها[گرفتن انتقام همسر متوفايش از شرکت بيمه] را تا دقايق پاياني مخفي و جذاب نگاه دارد، اما به قول آمريکايي ها فيلم در زمان و مکان اشتباهي ساخته است. فيلمنامه حاوي پيرنگ هاي ديگري از جمله تمايل فينچ به کوئين نيز هست که هرگز سرانجامي شايسته پيدا نمي کند، که اگر چنين مي شد بر شور و هيجان فيلم مي افزود و توان لامبرت ويلسون را نيز بيشتر به کار مي گرفت. فيلم در شکل فعلي اش کهنه نما و ساخت آن غير لازم به نظر مي ايد. کاش رادفورد براي خلق شاه بيت ديگري در کارنامه اش تا دير نشده، اقدامي جدي صورت دهد! ژانر: درام، جنايي.
<strong>بلک پيمپرنل/پامچال سياه The Black Pimpernel</strong>
کارگردان: اولف هولتبرگ، آسا فارينگر. فيلمنامه: باب فاس. موسيقي: ياکوب گروث. مدير فيلمبرداري: ديرک بروئل. تدوين: ليف اکسل کيلدسن. طراح صحنه: پيتر گرانت. بازيگران: مايکل نايکويست[هارالد ادلشتام]، لومي کاوازوس[آنا کنتره راس]، کيت دل کاستيلو[کونسوئلو فوئنتس]، ليزا ورليندر[سوزان]، کارستن نورگارد[وينتر]، دانيل خيمه نز کاچو[ريکاردو فوئنتس]، پاتريک برگين[سناتور ديويس]. 95 و 100 دقيقه. محصول 2007 سوئد، فنلاند، مکزيک، دانمارک. نام ديگر: Svarta Nejlikan.
دهه 1970. هارالد ادلشتان به سمت سفير سوئد در شيلي منصوب مي شود. مدت کوتاهي بعد، نظاميان بر عليه دولت قانوني سالوادور آلنده کودتا کرده و او را از ميان برمي دارند. موج دستگيري ها، شکنجه ها و اعدام در کشور گسترده مي شود. ادلستام که در دوران جنگ جهاني نيز به خاطر خصلت هاي انسان دوستانه اش به مبارزان کمک کرده، بلافاصله شروع به پناه دادن انسان ها در سفارت خانه و فرستادن آنها تحت عنوان پناهنده به سوئد مي کند. اولين اقدام بزرگ او در حمايت از حريم سفارت کوبا و کارمندان آن که مورد حمله افسران پينوشه قرار گرفته اند، سبب مي شود تا با نظامي هاي عالي رتبه درگير شود. او که همزمان عاشق کونسوئلو دختر انقلابي يکي از کودتاچي ها شده، به او در کارهايش کمک مي کند. اما وقتي از پدر وي مي خواهد تا تعدادي از دستگير شدگان را زير عنوان افراد تحت حمايت دولت سوئد از استاديوم آزاد کند، موقعيت پدر کونسوئلو به خطر افتاده و توسط همقطارانش در برابر چشمان ادلشتام کشته مي شود. ادلشتام تهديد مي شود، اما به فعاليت خود ادامه داده و هر روز بر دامنه آن مي افزايد. تا اينکه خبر مي رسد کونسوئلو مورد اصابت گلوله نظاميان قرار گرفته و بايد تحت عمل جراحي قرار بگيرد. ادلشتام او را به بيمارستان مي رساند، اما بعد از عمل ارتشي ها سر رسيده و با تهديد به مرگ، کونسوئلو را از دست ادلشتام خارج مي کنند. ادلشتام در مصاحبه مطيوعاتي پرده از رفتارهاي ضد انساني حکومت پينوشه برداشته و دولت او را متهم به نقض قوانين بين المللي مي کند. پس از اين کار دولت سوئد او را احضار مي کند، ولي قبل از خروج از شيلي کونسوئلو نيز به وي مي پيوندد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
از اولف هولتبرگ تقريبا هيچ نمي دانم جز اين که از نيمه دوم دهه 1970 به فيلمسازي اشتغال دارد و بلک پيمپرنل ششمين فيلم اوست. ميان نمايش هر کدام از اين فيلم ها فاصله زماني قابل توجهي وجود دارد که شايد از ناشي از کم کاري صنعت سينماي سوئد يا خود هولتبرگ باشد. به هر رو ميان اين فيلم و اثر قبلي فيلمساز- دختر پوما[شير کوهي]که هولتبرگ شهرت خود را مديون همين فيلم است- 13 سال فاصله وجود دارد که مدتي طولاني است. وي دختر پوما و بلک پيمپرنل را با کمک آسا فارينگر نوشته و کارگرداني کرده است.
فيلم درباره بخشي از زندگي هارالد ادلشتام[1989-1913] ديپلمات سوئدي است که در دوران جنگ جهاني دوم به خاطر کمک به فراراعضاي نهضت مقاومت نروژ لقب Black Pimpernel[باالهام از اسکارلت پيمپرنل قهرمان نمايشنامه و قصه اي به همين نام اثر بارونس اُرکزي که در دوران انقلاب فرانسه مي گذشت] دريافت کرد[اين لقب به نلسون ماندلا نيز براي مبارزات ضد تبعيض نژادي اش اعطا شده است]. ادلشتام در طول دوران سفارتش در شيلي موفق شد تا بيش از 1300 انسان را با استفاده از قدرت و مصونيت سياسي خود نجات دهد. بديهي است با ديدن فيلم يا خواندن خلاصه داستان آن بلافاصله اسکار شيندلر به ذهن تان خطور مي کند، اما بايد بگويم ادلشتام در مقايسه با فردسودجويي چون شيندلر کارخانه دار اصولاً انسان وارسته تر و بشر دوستي واقعي است. به همين خاطر کسي مثل اسپيلبرگ يهودي به سراغ قصه زندگي وي نمي رود و در نهايت سازمان عفو بين الملل با کمک دولت سوئد براي ارج گذاشتن به کوشش هاي وي چنين فيلمي را تهيه مي کند. فيلمي درباره اينکه چگونه يک مرد مي تواند بر زندگي ديگران و تاريخ تاثير مثبت بگذارد و سرنوشت بسياري را تغيير دهد. فيلم هر چند در ستايش ادلشتام است، اما از نمايش ضعف هاي وي نيز ابايي ندارد. کابوس هاي او از دوران جنگ، عشق از دست داده اي که پس از دو دهه هنوز به دنبال آن است، يا پا پس کشيدنش هنگامي که لوله هفت تير بر پيشاني اش گذاشته مي شود از او چهره يک قهرمان راستين و پذيرفتني تر را مي سازد. او يک مدافع واقعي حقوق بشر است با تمامي قدرت و ضعف هاي يک بشر، او براي عدالت مبارزه مي کتد و حاضر به پرداخت هر بهايي است.
بلک پيمپرنل/پامچال سياه[متاسفانه موفق به يافتن نام دقيق گل پيمپرنل در فارسي نشدم، فقط دانستم که به خانواده پامچال تعلق دارد] با هزينه 5 ميليون دلار توليد شده و از بازي خوب نايکويست[آخرين بار در فيلم همچون بودن در بهشت زيارتش کرديم] بهره مند است. تماشاي اين فيلم در زمانه اي که حقوق بشر تنها وسيله اي براي کسب شهرت خيلي هاست، لازم و ضروري است! ژانر: درام، تاريخي، عاشقانه، مهيج.
<strong>جيب بر ها Ladrones</strong>
کارگردان: خايمه مارکز. فيلمنامه: خوآن ايبانيز، انريکه مارکز بر اساس داستاين از انريکه لوپز لاويگنه. موسيقي: فدريکو يوسيد. مدير فيلمبرداري: ديويد آزکانو. تدوين: ايوان آله دو. طراح صحنه: خوآن بوتلا. بازيگران: خوآن خوزه بالاستا[الکس]، ماريا والورده[سارا]، پاتريک بوشو[عتيقه فروش]، ماريا بالاستروس[آنا]، کارلوس کانيوسکي[پلوکوئرو]، اريک پروبانزا[خورخه]. 105 دقيقه. محصول 2007 اسپانيا. نام ديگر: Thieves. نامزد جايزه بهترين بازيگر مرد/خوآن خوزه بالستا و بهترني فيلمبرداري از انجمن منتقدان فيلم اسپانيا، برنده جايزه C.I.C.A.E. و نامزد يوزپلنگ طلايي جشنواره لوکارنو، برنده جايزه ويژه داوران و نامزد جايزخ طلايي جشنواره مالاگا.
الکس فرزند آناي جيب بر پس از مدتي طولاني از يتيم خانه آزاد مي شود و بلافاصله براي کار در يک ارايشگاه استخدام مي شود. الکس پس از مراجعه به منزل مادرش درمي يابد که آنجا را به خاطر بدهکاري به صاحبخانه ترک کرده است. پس از دادن بدهي صاحبخانه در آنجا مستقر و شروع به جست و جو براي يافتن مادرش مي کند. يک روز هنگام خريد در فروشگاهي بزرگ متوجه سرقت يک سي دي توسط يک دختر شده و سبب نجات وي مي شود. با تعقيب دختر مي فهمد که متعلق به خانواده اي تقريبا مرفه بوده و سارا نام دارد. به نظر مي رسد که سارا به جنون سرقت براي دستيابي به هيجان مبتلا است. بنابر اين الکس که فريفته او شده، سعي مي کند به وي نزديک شود. ابتدا سارا مقاومت مي کند، اما پيشنهاد الکس مبني بر آموزش جيب بري او را وسوسه مي کند. همکاري اين دو نفر براي هر دو خوشايند است تا اينکه عتيقه فروسي که اموال دزدي را از الکس مي خرد و از محل زندگي آنا نيز خبر دارد، در ازاي دادن آدرس وي از وي مي خواهد تا کيف پول فردي متشخص را بدزد. اما الکس و سارا هنگام سرقت به دام مي افتند. پليس بعد از بازجويي به دليل ارتکاب اولين جرم آن دو را ازاد مي کند، اما سارا ديگر مايل به ادامه همکاري با الکس و ديدار با او نيست. الکس به سراغ مال خر رفته و بعد از اصرار فراوان موفق مي شود مادرش را در يک روسپي خانه سطح بالا بيابد. الکس که به شدت از سقوط مادر سرخورده شده، پس از ملاقات با سارا در مترو از او نيز جدا مي شود و هنگام خروج از مترو بر اثر زخم چاقو از پا در مي آيد.
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
خايمه مارکز اولاريگا با نوشتن فيلمنامه خداحافظ کوسه[کارلوس سوآرز]، شب سلاطين[ميگوئل باردم] و غار[ادوارد کورتز] آغاز کرد. با ساختن دو فيلم کوتاه باز و بهشت گمشده[برنده جايزه بزرگ جشنواره اوپسالا و جايزه بهترين فيلم کوتاه جشنواره ملبورن] شروع به کارگرداني کرد و جيب برها[يا دزدها] اولين فيلم بلند وي به شمار مي رود که در جشنواره هاي متعددي به نمايش درآمده و مورد ستايش منتقدان نيز قرار گرفته است.
جيب برها يک غافلگيري تمام عيار است. قصه کشف عشق توسط پسري که از ده سالگي عشق مادر را از دست داده و اينک در نوجواني در صدد يافتن اوست. و زماني که او را مي يابد جز اندوه نصيبش نمي شود. شايد به همين خاطر است که سارا را نيز رها مي کند و دانسته به سوي مرگ مي رود. جيب برها فيلمي شاعرانه، مهيج و عاشقانه است که تنها مي توان در سينماي اسپانيا نمونه هاي آن را يافت. مارکز با اولين فيلم خود ثابت مي کند که قادر به روايت داستاني اين چنين ظريف و پر از پيرنگ هاي ريز و درشت است که هر کدام مي تواند دستمايه فيلمي ديگر شوند. ديالوگ هاي اندک، برداشت هاي بلند و انتخاب بازيگراني که بلافاصله همذات پنداري تماشاگر را جلب مي کنند، از نقاط قوت فيلم است. بدون شک خوآن خوزه بالاستا در آينده تبديل به متد يمن سينماي اسپانيا خواهد شد. کاري که او با ميميک صورت و حرکات دست هايش مي کند، بسياري از بازيگران قادر نيستند با تمام وجود و ديالوگ هاي قوي انجام دهند. فقط يک جمله: "فرصت تماشاي اين فيلم را از دست ندهيد!"ژانر: درام.
فيلم روز♦ سينماي ايران
سرانجام پس از 3 سال تاخير هفتمين فيلم بلند محمد علي نجفي در گروه سينمايي استقلال به نمايش در آمد. محمدعلي نجفي در نشست مطبوعاتي فيلم در جشنواره بيست و چهارم از زاگرس- كه فراز و فرودهاي كاري، بومي و عاطفي گروهي از مهندسين سدسازي را در پروژه "كارون 3" روايت مي کند- و ابداع مديوم تازه اي در سينما با اين فيلم سخن گفته و نگراني خود را تاثيرگذاري فيلم بر مخاطب اعلام کرده بود. و اينک پاسخ خود را با فروش 3 و نيم ميليون توماني فيلم گرفته است....
زاگرس
تهيه کننده و کارگردان: محمدعلي نجفي. فيلمنامه: شادمهر راستين-گروه تحقيق و طراح اوليه: اصغر هاشمي، فريدون جيراني، جلال الدين دري، صالح نجفي. موسيقي: سارا نجفي. مدير فيلمبرداري: حسن کريمي. تدوين: مصطفي خرقه پوش. طراح صحنه و لباس: محسن شاه ابراهيمي. بازيگران: رضا کيانيان[مهندس کيهاني]، مريلا زارعي[مهندس زندي]، کيهان ملکي[مهندس صولت]، قاسم زارع، رعنا آزادي ور، بابک حميديان، سهراب سليمي، بهرام ابراهيمي و علي نصيريان[خان بختياري].
مهندسان مشغول تكميل و راه اندازي سد و نيروگاه كارون 3 هستند. مهندس کيهاني كه به تازگي مديريت پروژه را بر عهده گرفته است مي كوشد تغييراتي در شيوه مديريت كارگاه ها بدهد تا بازده كار بالا برود. او در اين پروژه با خانم مهندس زندي برخورد مي كند. 20 سال پيش هنگامه زندي نامزد كيهاني بوده و به دليل شرايط خاص روز، مهندس كيهاني همه چيز را رها كرده و به جبهه رفته است و حالا آنها با هم روبرو شده اند. هنگامه زندي به دليل حضور مهندس كيهاني قصد ترك كار و رفتن به تهران مي كند، اما مهندس كيهاني مي كوشد او را به ماندن ترغيب كند. از طرفي پيشرفت كار با دو مانع جدي روبروست: اعتراض مردم بومي به تغييرات ناگهاني شيوه زندگي شان و عقب بودن كار نيروگاه نسبت به زمان بندي كل كار... براي مشكل نخست مهندس كيهاني از يكي از مهندسان محلي كمك مي گيرد و براي مشكل دوم مهندس صولت همسر سابق هنگامه زندي را به کارگاه دعوت مي کند. در نهايت با تمام کارشکني ها پروژه راس زمان مقرر گشايش مي يابد.
عظمت برباد رفته
محمدعلي نجفي متولد 1324 اصفهان، داراي مدرك كارشناسي ارشد شهرسازي و معماري از دانشگاه ملي است. وي فعاليت هنري را با نمايش "سربداران" در حسينيه ارشاد آغاز كرد و بعد ها بر همين اساس يکي از بزرگ ترين مجموعه هاي تلويزيوني را ساخت. وي کار خود را پس از تاسيس "آيت فيلم" با همكاري انجمن اسلامي مهندسين در سال 1356 كارگرداني فيلم "جنگ اطهر" در سال 1358 آغاز كرد. گزارش يک قتل، پرستار شب، زمين آسماني و..... فيلم هايي است که نجفي مقابل دوربين برده است.
محمد علي نجفي آن چنان که در عرصه تلويزيون موفق بوده، نتوانسته کارهاي قابل قبولي را در سينما جلوي دوربين ببرد. برخي ساخته هاي او در دهه 60 همانند گزارش يک قتل توانست بعد از کار عظيم سربداران در سيما براي او جايگاهي در سينما پديد آورد، اما بعد ها اين اتفاق آن چنان که بايد تکرار نشد. نجفي از آن دسته سينماگراني به شمار مي آيد که کار در سينما را با حرکت هاي سياسي و ايدئولوژيک آغاز کرد و جزو مديران نخستين سينمايي ايران پس از انقلاب نيز محسوب مي شود. بعد ها که تمامي فيلمسازان هم انديش او دچار تغيير و تحول شدند، نجفي ميان چندگانگي باقي ماند. از يک سو دوست دارد با توجه به مقتضيات روز براي مخاطب خود، داستاني حرفه اي را تعريف کند و از سوي ديگر پاي از عقايد مذهبي خود نيز پس نکشد.
زاگرس حاصل همين چنگانگي است. فيلم 3 سال پيش ساخته شده است. کاري که ساخت آن از سوي وزارت نيرو به نجفي پيشنهاد شد و قرار بود نمايشگر عظمت ساخت سد کارون 3 باشد. هزينه گزافي نيز صرف توليد فيلم شد. اما حاصل کار نه تنها منتقدان که حتي مردم عادي را هم راضي نکرد. اشکال از آنجا شروع شد که فيلمنامه چند دست بين نويسندگان مختلف گشت و هربار داستانکي جديد به داستان هاي آن اضافه شد. نجفي براي اينکه فيلم را از انگ سفارشي بودن برهاند، آنقدر فيلمنامه را پر از حواشي کرده که تقريباً مسئله اصلي ميان اين داستانک ها مدفون شد.
از سوي ديگر نجفي نتوانست به جز بازيگران اصلي فيلم يعني کيانيان، زارعي و نصيريان بازيگران مناسب اين پروژه را براي نقش هاي فرعي انتخاب کند. بنابراين در بيشتر صحنه ها بار اصلي بازي ها روي دوش اين سه نفر است و توزيع مناسبي در اين راستا صورت نمي گيرد. ريتم فيلم از همين جا دستخوش ملال مي شود و تماشاگر در مواجهه با داستاني که بايد سرشار از حرکت و هيجان باشد دچار کسالت مي شود. چنين فيلم هايي در سينماي هاليوود داراي الگوي معيني هستند، اما نجفي آنقدر در رابطه عاطفي بين شخصيت ها غرق مي شود که رعايت الگوهاي لازم تقريباً به فراموشي سپرده مي شود. نيمي از داستان به مرور عشق گذشته کيهاني و زندي مي گذرد. نيمه ديگر هم به ميانجي گري کيهاني براي حل اختلاف ميان صولت و زندي. در اين بين تنها چند بار آنها به کارگاه ساخت سد مي روند و آن را بازبيني مي کنند. با توجه به اينکه نجفي بودجه قابل توجهي نيز در اختيار داشته حداقل با چند حادثه زايي مي توانست در يک نگاه ساده فيلم خود را هيجان انگيزتر کند. داستان عاطفي ميان شخصيت هاي فيلم مي توانست در تهران و در فضايي آپارتماني نيز رخ دهد.
از سوي ديگر انتخاب کريمي به عنوان فيلمبردار نيز براي اين پروژه کاري اشتباه بوده است. نجفي مناظري در اختيار داشته که مي توانسته از آنها به خوبي براي خلق چشم انداز هاي زيبا بهره گيرد. اما در فيلم به هيچ وجه از عظمت تصويري خبري نيست. حتي ابهت خود سد مي توانست دستمايه خوبي براي خلق تصاوير ماندگار باشد که عملا چنين نمي شود و کار در حد چند نماي ساده باقي مي ماند.
حال اگر بخواهيم تمام هدف ساخت فيلم را به فراموشي بسپاريم و فيلم را در حد مثلث عشقي پديد آمده نيز مورد بررسي قرار دهيم نيز با ضعف هاي مختلفي رو به رو مي شويم. داستان اين مثلث عشقي تا نيمه هاي داستان آغاز نمي شود. يعني تماشاگر از جايي با داستان رو به رو مي شود که پاي صولت به داستان باز شده و اين اتفاق تقريبا از نيمه هاي فيلم رخ مي دهد. همين مسئله سبب مي شود شناختي را که تماشاگر با روحيات کيهاني و زندي داشته نسبت به صولت نداشته باشد و با توجه به عدم توانايي کيهان ملکي براي ايفاي اين نقش عملا کفه ترازو به نفع کيانيان و زارعي سنگين تر مي شود. با توجه به پيشرفت کار سد و سنگيني حضور خان بختياري براي مقابله با ساخت اين سد، صولت نه تنها مورد پرداخت لازم قرار نمي گيرد که از دست مي رود.
ساخت فيلم هاي سفارشي در تمام دنيا امري مرسوم است. همه نيز مي کوشند به شکل غير مستقيم آن را نمايش دهند مانند فيلم هايي که سينماگران جهان درباره ماشين BMW ساختند و امروز به عنوان يک بسته آموزشي در دانشکده هاي سينمايي مورد تدريس قرار مي گيرد. اما نجفي در اين کار نه توان پاي بندي به وعده اش به سفارش دهندگان را داشته و نه قدرت ان که تماشاگر عام را سرگرم کند...
نمايش روز♦ تئاتر ايران
نادر برهاني مرند متولد 1349، فوق ليسانس رشته نمايش و جزو کارگردان هايي است که در سال 76 و تولد دوباره تئاتر به همراه محمد ياراحمدي و کورش نريماني گروه تئاتر معاصر را بنا نهاد. برهاني مرند تاکنون نمايش هاي زيادي را نوشته و کارگرداني کرده است. اما استقبال فراوان از اجراي وي از نمايش مرگ فروشنده آرتور ميلر در سال گذشته سبب شد تا امسال به سراغ نمايش مرغابي وحشي هنريک ايبسن برود...
مرغابي وحشي
نويسنده: هنريک ايبسن. کارگردان: نادربرهاني مرند. موسيقي: امير قرباني. طراح صحنه: منوچهر شجاع. بازيگران: سيما مبارکشاهي[هدويک]، هومن برق نورد[يلمر]، ايوب آقاخاني[گريگرز]، کاظم هژيرآزاد[هاکون]، سيامک صفري[اکدال]، الهام پاوه نژاد[جينا]، علاء محسني[ رلينگ]، فرزين محدث[مولويک].
گريگرز پس از اينکه نتوانسته به وصال جينا، خدمتکار مادرش برسد و با علم اينکه پدرش با اين زن رابطه داشته، شهر خود را ترک مي کند. او اينک پس از 15 سال بازگشته و مي فهمد پدرش پس از رفتن او مقدمات ازدواج جينا را با يلمر تدارک ديده است. حال يلمر و جينا دختري 15 ساله دارند که او را هدويک مي نامند. گريگرز با تمام قوا از جينا انتقام مي گيرد. او راز پدرش و جينا را به هلمر مي گويد و يلمر دچار جنون مي شود. گريگرز چند سال بعد از عذاب وجدان خود را مي کشد و در حالي که جينا زودتر به زندگي خود خاتمه داده است.
تقدير محتوم
در اوايل نمايش مرگ دستفروش فصلي وجود دارد که نادر برهاني مرند آن فصل را به خوبي تصوير مي کند. جينا و هدويک کنار صندلي يلمر نشسته اند و او براي آنها فلوت مي زند. اين صحنه رويايي با ورود گريگرز ناگهان برهم مي خورد. جينا از جاي خود بلند مي شود و با نگاهي آميخته با ترس که به گريگرز مي افکند از صندلي يلمر دور مي شود. کارگردان در اين صحنه به خوبي کليت نمايش را در قالب يک صحنه نمايان مي سازد. جمعي که متفرق مي شود تم اصلي نمايشنامه هنريک ايبسن است.
گريگرز پس از 15 سال آمده که پرده از حقايق بردارد و هر چند حقيقت رخ مي نمايد، اما خود گريگرز را تا ژرفناي پستي تنزل مي دهد. گريگرز دوست داشتني ناگهان به گرگي بد طينت تبديل مي شود که زندگي جينا، هدويک و يلمر را از هم مي درد.
ايبسن در نمايشنامه هاي خود نگاهي کاملاً همدلانه به زندگي زن هايي دارد که در قرباني مردسالاري جامعه مي شوند و در بر اثر تصميم ناگهاني مردها تمام ارزش هاي انساني خود را از دست مي دهند. نمونه بارز تر اين مثال نمايشنامه هاي خانه عروسک و هداگابلر هستند که ايبسن در آنها به تمامي موقعيت زن را در برابر مردان به تصوير مي کشد. در نمايشنامه مرغابي وحشي نيز اين مسئله نمودي آشکار دارد اما برهاني مرند در بازخواني و دراماتورژي کار کوشيده تا اين اضمحلال را در قالبي کلي تر به خانواده تسري دهد.
اکدال پير که سيامک صفري استادانه نقش او را بازي مي کند، در خانواده يلمر نمايشگر سرخوشي است. سرخوشي که کمي هم از دنياي عقلاني خارج مي نمايد. او تمام فقر خانواده را پس شوخي هايش پنهان مي کند. در سوي ديگر خانواده گريگرز قرار دارند که دائم در صدد برهم زدن آسايش خانواده اکدال هستند. پدر گريگرز به پدر اکتال پيله مي کند و سعي دارد با تخريب شخصيت او به خانواده انها تعدي کند. درصورتي که سال ها قبل در ارتباطي که با جينا داشته اين تعدي صورت گرفته است.
در اين سو نيز جينا در تمام اين سال ها سعي کرده گذشته را فراموش کند و براي همسر و دخترش زندگي بي دغدغه اي را فراهم بياورد. اما بازهم زماني که مردان تباني مي کنند تمام تلاش هاي جينا يکسره برباد مي رود. هيچ شخصيتي نيز حاضر نمي شود کمي از اين تلاش ها را به ياد بياورد و به يکباره تيشه بر بنيان همه چيز مي زند. براي جينا هم که با تمامي تلاش ها نتوانسته از تقدير خود بگريزد راهي نمي ماند مگر اينکه با خيالي راحت ماشه را بکشد و زندگي اش را به پايان برساند.
برهاني مرند در طراحي اين نمايش چندان شخصيت ها را در فضاهاي متعدد فيزيکي قرار نمي دهد. بلکه سعي مي کند همه حوادث را در محور خانه اکتال گرد آورد تا قوام و بعد ها اضمحلال مورد نظر در اين اثر بيشتر خود را به رخ تماشاگر بکشد. البته در همين راستا بيشتر گرفتار نمايشنامه مي ماند. ايده هاي اجرايي بسياري که در نمايش مرگ فروشنده وجود داشت اينجا جاي خود را به پاي بندي به نمايشنامه ايبسن مي دهد.
تنها عاملي که اندکي به اجراي کار استقلال مي بخشد جنس بازي بازيگران است. اگرچه الهام پاوه نژاد انتخاب مناسبي براي جينا نيست، اما در برخي صحنه ها بازي جذابي را به نمايش مي گذارد. از جمله زماني که مي داند يلمر همه چيز را فهميده و تا صبح منتظر يلمر بيدار مي نشيند. بي خوابي و آشفتگي او در حالي که تنها چند لحظه پيش سرخوش و پر حرکت بود، بسيار قابل تامل است. ايوب آقاخاني هم اگر چه سعي مي کند ماهيت گريگرز را يکباره آشکار نسازد اما در برخي لحظان آن را لو مي دهد. علا محسني و فرزين محدث هم تمام قدرت بازي شان را به طور يکسان در کل کار پخش مي کنند که نقش دوم هايي جذاب از خود به يادگار مي گذارند. يلمرهم با بازي هومن برق نورد به يکباره از سرخوشي کودکانه به دنيايي ديگر پرتاب مي شود که جاي تحسين دارد. اين اتفاق در مورد کاظم هژير آزاد هم رخ مي دهد و اما گل سرسبد بازيگران اين نمايش سيامک صفري است که در کل کار نقش تسکين دهنده کميک کار را برعهده دارد. او مي کوشد با طنزي تلخ در برخي صحنه ها سنگيني نمايش را سبک تر کند تا تماشاگر زير با فشار روحي قابليت تفکر نيز داشته باشد.
گفت وگو♦ تئاتر ايران
نمايش "غولتشن ها" نوشته کارلو گولدوني به کارگرداني حميد پورآذري در سالن سايه تئاتر شهر به اجرا درآمد و به عنوان يکي از نادر نمايش هاي خوب جشنواره شناخته شد. روايت زندگي دوخانواده که مي خواهند براساس رسوم گذشته فرزندان خود را بي آنکه اجازه ديدن يکديگر را داشته باشند، به عقد هم درآورند. گفت و گويي با کارگردان اين نمايش ترتيب داده ايم که مي خوانيد.
گفت و گو با حميد پورآذرياگر همه مردان و زنان دنيا کارگردان بودند...
"غولتشن ها: نمايش طنزي است از يک نويسنده ايتاليايي که کارگرداني ايراني با گروه خود آن را به اجرا در آورده است. اين نمايش روايت زندگي دو خانواده است که مي خواهند بر اساس رسوم گذشته فرزندان خود را بي آنکه اجازه ديدن يکديگر را داشته باشند، به عقد هم درآورند. يک کمدي موفق با حفظ سنت هاي خود يعني کمديا دل آرته که در آن گروهي از مردان خشن و بد رفتارمعروف به غولتشن با سخت گيري هايي که در مورد خانواده خود به خرج مي دهند، استهزاء قرار مي گيرند. غولتشن ها به قاعده حرکت مي کند و هدف با ذهنيت برخي افراد جامعه فعلي ما همخواني دارد و مي تواند تاثيرات لازم را دربرخي متعصبان بگذارد.
<strong>آيا دغدغه شما از اجراي اين نمايش مسائلي است که درمورد روابط زن ها وشوهرها مطرح مي شود؟</strong>(مي خندد) اين دغدغه همه مردان تمام دنياست. اگر همه مردان و زنان دنيا کارگردان بودند شايد يکي از نمايش هايي را که کار مي کردند همين بود."غولتشن ها" در واقع نگاهي کاريکاتور وار به زندگي و ارتباطات خانوادگي است و داراي زواياي هيجان انگيز بسيار زيادي که همه چيز را براي مخاطبين به وجد مي آورد.
<strong>آيا از نتايج تمرين ها راضي هستيد؟</strong>هيچ کارگرداني از نتيجه نهايي خود راضي نخواهد بود. اين نمايشنامه از جمله کارهاي بسيار سخت است که کارگرداني آن هم شجاعت مي خواهد. ابتدا از اين کار مي ترسيدم، اما کم کم تصميم گرفتم و اجرا کردم. فکر مي کنم با تمرين هاي بيشتر مي شود کاري بهتر را آماده کرد.
<strong>در نمايش تان بازيگران خوب و زيادي بودند. در پرداخت دستمزدها مشکلي نداشتيد؟</strong>اين مشکلات که به نظر هيچ وقت در تئاتر ما تمامي ندارد، اما همه مي دانند که همه گروه ها به صورت کمک هزينه نمايش را به صحنه بردند و ما هم همين کار را کرديم. اگر بخواهيم به اميد حل اين مشکلات باشيم که هيچ وقت نبايد کار کرد.
<strong>در ارائه بازي ها به نظر مردان بهتر از زنان عمل کردند.</strong>شايد اينطور باشد که شما مي گوييد. اما بازيگران زن من داراي توانمندي هاي بالقوه اي هستند که عدم استفاده احتمالي آن به عهده من کارگردان است.
<strong>آيا انتخاب سالن اجرا به عهده خود گروه بود يا خير؟</strong>نه. اين مساله به همه گروه ها از طرف کميته داوران و کارشناسان پيشنهاد مي شد.
<strong>دراجراي تان سانسور هم وجود داشت؟</strong>درهرکاري يک سري مسائلي هستند که گروه دوست دارند آن را بيان کنند که بعدها جلوي بيان آن گرفته مي شود. بله، اين ماجرا درمورد نمايش ما هم صدق مي کرد و مجبور شديم بعضي از ميزانسن ها و حرکات را حذف کنيم.
<strong>نظرتان در مورد اين دوره از جشنواره تئاتر فجر چيست؟</strong>معتقدم با به وجودآمدن بخش هاي متنوع فرصت حضور جوانان وحتي غير تئاتري ها بيشتر مي شود و از اين طريق تئاترموفق مي شود نيروهاي خلاق و با استعداد بيشتري را کشف کند. البته اين شيوه برگزاري نقص هايي را هم با خود دارد و آن نبود امکان استفاده از شرايط و تجهيزات لازم براي هنرمندان و حتي تماشاگران خواهد بود. به هرحال در اين جشنواره است که از کاستي ها مطلع و بايد براي سال هاي بعد در رفع آن چند برابر تلاش شود.
نيم نگاه ♦ سينماي ايران
تعداد فيلمهاي با محوريت زنان در جشنواره فيلم فجر امسال بيش از سالهاي گذشته است. اگر بخواهيم آماري نسبي بدهيم بايد بگوييم نيمي از فيلمهاي بخش سوداي سيمرغ بيست و ششمين جشنوارهي فيلم فجر با محوريت زنان ساخته شدهاند. اما از فيلمسازان شناخته شده زن- رخشان بنياعتماد، پوران درخشنده، تهمينه ميلاني و منيژه حكمت- خبري نيست و اغلب اين فيلم ها را مردها کارگرداني کرده اند.
اندر حكايات زنان جشنواره...
زماني كه ليست فيلمهاي حاضر در جشنواره را دريافت كردم، زير و رويش كردم براي يافتن نام يك كارگردان مطرح زن. نتيجه اين جستجو تنها رسيدن به نام پريسا بختآور بود كه با سريال تلويزيوني "من يك مستأجرم" به عنوان كارگرداني توانا شناخته شدهبود و اين بار با فيلم "دايره زنگي" كه آن هم در بخش نگاه اول و غيررقابتي پذيرفته شدهبود در جشنواره حضور داشت. اگرچه از گوشه و كنار شنيده بوديم اين فيلم، فيلم خوبي از آب درآمده است و به دليل موضوع متفاوت و استفاده از بازيگران مطرح سينما حرفهاي زيادي براي گفتن دارد اما بايد به نظر هيأت نظارت بر جشنواره احترام ميگذاشتيم، پس رضايت اجباري داديم به ديدن اين فيلم در بخش غيررقابتي!
"دايره زنگي" پس از پشت سر گذاشتن اصلاحيههاي متعدد و يك بار به نمايش درآمدن در يكي از سانسهاي سينما فلسطين كه با استقبال خوب مردم رو به رو شد با اصلاحيههاي جديدي مواجه شد. در نهايت به لطف مميزيها از جشنواره بيرون كشيده شد و پريسا بختآور نيز به جمع كارگردانان زن مطرح غائب در جشنواره از جمله رخشان بنياعتماد، پوران درخشنده، تهمينه ميلاني و منيژه حكمت پيوست.
دايره زنگي
اما كافي است كمي دقيق شويم تا ببينيم تعداد فيلمهايي با محوريت زنان در جشنواره امسال بيش از سالهاي گذشته است. اگر بخواهيم آماري نسبي بدهيم بايد بگوييم بيش از نصف فيلمهاي بخش سوداي سيمرغ بيست و ششمين جشنواره فيلم فجر با محوريت زنان ساخته شدهاند.
براي اثبات اين سخن ميتوانيم فيلمهايي كه در ادامهي اين مطلب معرفي ميشوند را بررسي كنيم:1. بهترين فيلمي كه با محوريت زنان در جشنواره امسال حضور داشت "به همين سادگي" به كارگرداني "سيد رضا ميركريمي" بود. فيلمي كه حرف نداشت و حرفهاي بسياري داشت!ميركريمي در اين فيلم به سادگي و زيبايي تمام، يك روزمرگي زنانه را با تمام جزئياتش به تصوير ميكشد كه قرار نيست هيچ اتفاق خاصي در آن رخ دهد. روزي كه مثل روزهاي ديگر است براي زني كه مانند زنهاي ديگر است.هنگامه قاضياني در اين فيلم خود را به عنوان بازيگري توانا نشان داد و سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن را از آن خود كرد.
ديوار
2. فيلم "ديوار" ساخته محمدعلي طالبي درباره دختري است كه پس از فوت پدر و شكستن پاي برادرش تبديل به نانآور خانواده شده و مجبور ميشود براي تأمين هزينههاي زندگي، حرفه پدر يعني موتورسواري بر روي ديوار مرگ را ادامه دهد. نقش اين دختر را گلشيفته فراهاني بازي ميكند. گلشيفته به خاطر بازياش در اين فيلم نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن شد. طالبي در "ديوار" كوشيدهاست تا بگويد جنسيت، در آدمها و قابليتهايشان چندان مؤثر نيست.
3. فيلم "خواب زمستاني" به كارگرداني سيامك شايقي هم ماجراي سه خواهر از سه نسل مختلف است كه فاطمه معتمدآريا، لادن مستوفي و پگاه آهنگراني ايفاگران نقش آن سه خواهرند كه هر كدام به فراخور موقعيت، داستان فيلم را پيش ميبرند.
4. فيلم پر سر و صداي "كنعان" سومين اثر ماني حقيقي در كسوت كارگرداني هم با محوريت دو زن يعني ترانه عليدوستي در نقش مينا و افسانه بايگان در نقش خواهر مينا "آذر" پيش ميرود. در اين فيلم ترانه عليدوستي با ايفاي نقشي متفاوت يك بار ديگر نشان ميدهد كه بازيگر توانايي است. كافي است پيشزمينهاي را كه از اين بازيگر داريد براي 100 دقيقه كنار بگذاريد تا به باوري كه كارگردان ميخواسته، برسيد. افسانه بايگان نيز به خاطر بازي قابل قبولي كه در اين فيلم ارائه كرد، نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر زن نقش مكمل شد.
5. فيلم "آتش سبز" به كارگرداني محمدرضا اصلاني سرگذشت افسانهاي دختري است كه در كودكي، سروش ازدواجش را با يك مرد مرده ميشنود. اين فيلم روايتهاي هفتگانه از تاريخ گذشته ماست كه تا حدودي امروزي شدهاست. ايفاگران نقش زنان اين فيلم "پگاه آهنگراني" و "مهتاب كرامتي" هستند.
6. فيلم "هميشه پاي يك زن در ميان است" به كارگرداني كمال تبريزي اگرچه اثري است كه مردم را ميخنداند اما مشكلاتي را هم كه بر سر راه زنان وجود دارد، نشان ميدهد. در اين فيلم از حضور "مهران مديري" به عنوان مردي زنستيز استفاده شده كه به واسطه بازي در اين نقش نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر مرد نقش مكمل شد. بازيگر نقش اول زن اين فيلم نيز "گلشيفته فراهاني" است كه يك بار ديگر به واسطه حضورش در اين فيلم نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن شد.
فرزند خاک
7. و اما فيلم "فرزند خاك" به كارگرداني محمدعلي باشهآهنگر زني را به تصوير ميكشد كه در جستجوي جنازه شوهرش راه در مسيري ميگذارد كه در آن مسير با زنهاي ديگر و مشكلات و رنجهاي آنان آشنا ميشود."مهتاب نصيرپور" با بازي متفاوتش در اين فيلم، سيمرغ بلورين بهترين بازيگر زن نقش مكمل را از آن خود كرد.
در فيلمهاي ديگري از جمله "باد در علفزار ميپيچد" به كارگرداني خسرو معصومي و "در ميان ابرها" به كارگرداني روحالله حجازي كه ايفاگر نقش اول زن در هر دو فيلم الناز شاكردوست است و تعدادي ديگر از فيلمها به زنان توجه شدهاست كه محوريت زنان در اين فيلمها كمرنگتر است.
"الناز شاكردوست" به واسطه حضور درخشانش در فيلم "باد در علفزار ميپيچد" نامزد دريافت سيمرغ بلورين بهترين بازيگر نقش اول زن شد.
از جمله فيلمهاي ديگري كه با محوريت موضوع زنان ساخته شدهبودند و امكان نمايش شان در جشنواره فراهم نشد ميتوانيم به "زن دوم" به كارگرداني سيروس الوند و "سه زن" به كارگرداني منيژه حكمت اشاره كنيم.
نگاه♦ کتاب
فرهاد پيربال در قصه هايش همان قدر از فرم هاي مرسوم فاصله گرفته است که در زندگي شخصي اش. وي پس از جنگ عراق، به ايران پناهنده شد و بعد به سوريه رفت، اما اتوريته سنت در شرق را تاب نياورد و پس از زندگي در شرق، به دانمارک، ايتاليا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آميزش حس شرقي و عقل غربي پيربال قصه هايي است که " جان" انسان را مخاطب قرار مي دهد. فرهاد پيربال مفاهيم ساده و تکراري از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترين قالب ممکن ريخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دياري مي برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتي از آن جا نداشته است...
از عشق به لامارتين، تا پرستش سيب زميني
فرهاد پيربال در قصه هايش همان قدر از فرم هاي مرسوم فاصله گرفته است که در زندگي شخصي اش. وي پس از جنگ عراق، به ايران پناهنده شد و بعد به سوريه رفت، اما اتوريته سنت در شرق را تاب نياورد و پس از زندگي در شرق، به دانمارک، ايتاليا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آميزش حس شرقي و عقل غربي پيربال قصه هايي است که "جان" انسان را مخاطب قرار مي دهد. ناگفته عيان است که آن دسته از قصه هايي که از جوهر انسان مي گويند، در دام مرزهاي زبان و جغرافيا، گرفتار نمي شوند و آن دسته ديگر که از دغدغه هاي زبان و فرهنگ و آداب و رسوم يک اقليم خاص حکايت مي کنند، تنها براي مردمان همان مرز بوم جذابيت و ماندگاري دارند.
اما حال که اين دنياي بي مرز، سير طبيعي روزگاران را به هم ريخته است، "جذابيت" دانستن احوالات اقوام مختلف به يک "ضرورت" بدل شده است.
فرهاد پيربال همان مفاهيم ساده و تکراري از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترين قالب ممکن ريخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دياري مي برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتي از آن جا نداشته است.
مجموعه قصه هاي پير بال که با عنوان لامارتين از کردي به فارسي برگردانده و چاپ شده است عيناً ترجمه تمام قصه هايي است که در زبان اصلي با نام سيب زميني خورها منتشر شده است.[ البته با استناد به گفته ناشر]
اولين قصه از اين مجموعه، حاشيه هاي اروپا نام دارد که قصه پسر پناهنده کردي است که سفري را از کپنهاگ به سکاگن در شمال دانمارک، آغاز کرده است، سفري که با دودلي شروع شده است و ادامه مي يابد. پسر در اولين بازجويي از خويش، مي گويد: "چرا که نه؟ هدفم از اين سفر مهم تر و واجب تر است، نواختن دروازه هاي بهشت است و پايان دادن به لحظات کشنده. نجات دادن سرنوشت و زندگي يک انسان. شايد هم دو انسان."
روي کلمه انسان، نشاني دارد که خواننده را به پانويس حواله مي دهد، و در پانويس، چنين نوشته شده است: قهرمان اين داستان، که اسمش کردو است، هجده سال پيش، زماني که در شهر خودش (خانقين) بود، يک رمان روسي خوانده بود، در مورد شاهزاده اي که دچار تنهايي و انزوا شده بود. آن جوان تنها نمي دانست چگونه تنهايي خودش را پر کند و چگونه از جهنم تنها نشيني و تنهايي خود را نجات دهد...
چنين است که شخصيت قهرمان قصه در حاشيه شکل مي گيرد، همانند زندگي واقعي جوان که در حاشيه جريان دارد، حاشيه هاي اروپا.
کردو در طول راه، يک همسفر هم دارد، يک پيرزن دانمارکي که در صندلي روبه روي کردو نشسته است.پيرزن که رسم الخط عربي نمي داند، يادداشت هاي کردو را نقاشي مي پندارد و بيان همين پندار، سر آغاز گفتگويي است که از خط و طرح شروع مي شود، به مليت و زبان مي رسد و سپس چنين ادامه مي يابد:: بله، از ديدنت خوشحالم، خانوم اسمم کردو است.: برگيت. من، خبر شماها را تنها توي روزنامه خوندم.: ببخشيد. اسم سرکار؟: برگيت.پانويس بعدي از نام برگيت سخن مي گويد، " کردو با شنيدن اسم برگيت کمي سکوت کرد. بعد در دلش بي توجه به پيرزن گفت: اسم قشنگيهمعلوم بود پيرزن دلش را به اين احساس کردو گرم کرده، گفت: لطف داريد.پيرزن قدري سکوت کرد. ميان شرم و احساس رضايت مندي خودش مانده بود و به بيرون نگاه مي کرد.پانويس از حادثه اي روايت مي کند. حادثه اي که در حاشيه يک برخورد اتفاق افتاده است. برخوردي که در حاشيه يک زندگي حادث شده است و زندگي اي که در حاشيه در جريان است. در حاشيه هاي اروپا.در ادامه، قصه با کلام و گفتگوي آن دو ادامه پيدا مي کند و جملاتي که غالباً از فرق دنياي شرق و غرب مي گويند. و گهگاه متن به دنياي ذهني آن دو سرک مي کشد و با بيان يک سري مونولوگ کوتاه از دغدغه فردي شخصيت ها مي گويد، که کلام دو نفره را به قضاوت نشسته اند.
"خب او هم کردو، کردوي سيبيلو، خون گرم و خوش تيپ بود... که حالا نزديک دو سال مي شد که با هيچ زن و دختري نزديک نشده و سينه اي را نبوييده است... پوسيد بس که از تنهايي و بي کسي و بي دوستي، مردانگي اش را در سوراخ تشک هاي تا شده فرو کرد، دوستانش با پيرزن هاي پنجاه شصت ساله زندگي مي کنن در حالي که از او اين کار هم بر نمي آيد."
فرهاد پيربال
قصه آن قدر روان است، که روح و روان خواننده را همراه خود مي کند و اعتقاداتش را به چالش مي کشد. در ادامه ماجرا، معلوم مي شود، کردو براي آشنايي با دختر جواني که عکس و مشخصاتش را در صفحه دوست يابي روزنامه، چاپ کرده است، رنج سفري دراز بر خود هموار کرده است و در تمام طول راه نيمي از حواسش متوجه خيال حک شده بر کاغذ است و نيمي ديگر به کلام پيرزن که از هنر مي گويد و از ادبيات و جامعه غرب.
انزواي ناخواسته و درد تنهايي بشر، آنقدر عميق است که انسان براي رهايي از آن دست نياز به سوي آگهي و روزنامه، دراز مي کند. اين موضوع آنقدر پيچيده است و آنقدر حرف براي گفتن دارد که خود مي تواند به تنهايي سوژه يک رمان يا يک فيلم بلند سينمايي باشد. ( کاري که اريک رومر در قصه هاي پاييز، انجام داد.)
در انتهاي قصه، آن گاه که قطار به مقصد مي رسد و سفر به اتمام مي رسد، معلوم مي شود که پيرزن، اکنون همان عکسي است که سالها پيش در جواني گرفته شده است و کردو هم در يافتن دوست و همراه، هم سرنوشت ديگر دوستان پناهنده اش شده است.
: اما تو عکس دختر جواني را توي اعلان زده بودي: آن عکس مال زمان جواني ام بود. عمداً اين کار را کردم: چرا؟: اگر اين کار را نکرده بودم تو پيشم مي آمدي؟!!پاراگراف پاياني قصه چنين است:
"... نزديک به دو سال در کپنهاگ در تنهايي و بي کسي متعفن شدم و بو گرفتم... هيچي نباشه، به خاطر يادگيري زبان... تمام شد... باهاش زندگي مي کنم." آخرين پانويس قصه، نوشته اي است که در اشاره به اين جملات مشق شده است."" کردو در کپنهاگ بليت برگشت را هم گرفته بود. آهسته بليط را از جيبش در آورد و پاره کرد."حاشيه آخر در باره بازگشتن است. بازگشتني که زماني هدف بود و بليطي که وسيله رسيدن به هدف. سفري که روزي در حاشيه بود، به متن مي آيد و بازگشتي که زماني، هدف بود و در متن قرار داشت، به حاشيه تبعيد مي شود، حاشيه هاي زندگي در فرهنگي جديد. حاشيه هاي اروپا.
ديگر قصه قدرتمند اين مجموعه قصه سيب زميني خورهاست که اتفاقاً قصه برگزيده نويسنده است. هرچند که در ايران، ناشر نام مانوس " لامارتين" را تجاري تر انگاشته است و کتاب را با اين نام( که از يکي ديگر از قصه هاي اين مجموعه مي آيد) به چاپ رسانيده است.
سيب زميني خورها از شق دوم مهاجرت مي گويد يعني سفر به سرزميني که روزي از آن دل کنده بودي. روح قصه با کلامي از ح. ق. کويي، خود را به خواننده مي نماياند.
"اگر برگردي، انگار که دوباره سفر مي کني از وطن و مي روي به شهر جابولقا."
فريدون جوان، که قهرمان قصه است، سيزده سال قبل به خاطر شيوع طاعون در روستاي زادگاهش، آنجا را ترک کرد و حال که طاعون از آن روستا، رخت بسته، فريدون هم بعد از سيزده سال در به دري و خانه به دوشي به روستاي خودش برگشته بود!!!
حال که فريدون دوباره با مردم روستا، مواجه شده است، هيچ نمي داند که در اين سيزده سال چه بر آنان گذشته است و اين طاعون چه بر سر سلامت روح و روان شان آورده؟
"... هم زمان با شيوع طاعون، آرام آرام خوردني ها از چشم مردم افتاده بود... مردم فقط سيب زميني مي خوردند، براي کشت و زرع هم فقط سيب زميني مي کاشتند...آب سيب زميني مي خوردند. کسي که مايه دار تر بود و حال و روز بهتري داشت، شربت سيب زميني مي نوشيد... مردم بيشتر پوشاک خودشان را از پوست سيب زميني تامين مي کردند، تصاوير سيب زميني هاي جورواجور را بر در و ديوارهاي خانه ها و قهوه خانه ها آويخته بودند. فطريه و زکات شان هم همان سيب زميني بود... حتي وقتي کسي از آنها مي مرد، او را با آب سيب زميني غسل مي دادند..."
سيب زميني، اکنون براي مردم روستا، يک بت ذهني است. بتي که به تدريج در زندگي و روان مردم رخنه کرده است و حال کس را ياراي جنگيدن با اين صنم، نيست.
زماني که فريدون از اين ديار کوچ کرده بود، سيب زميني همان قدر در آنجا حرمت داشت که در ديگر نقاط جهان، اما شيوع طاعون در شهر، جايگاه سيب زميني را به مرتبه " تقدس" ارتقا داده بود.
سيب زميني در قصه فرهاد پيربال کنايه از تمامي بت هايي است که در انديشه بشر خانه دارند. بتهايي که تنها در آن جايگاه( باورهاي قومي) صاحب ارزش اند. ارزشي عرضي که روزي به يک شي يا يک کهن الگو عارض مي شود و روزي هم از آن زايل مي شود.
همين صور خيالي و باور هاي ذهني هستند که فرهنگ خاص يک منطقه را شکل مي دهند. اما شيوه مواجهه و پذيرش اين اصنام براي شخصي که از محيطي ديگر آمده و هيچ معرفتي نسبت به آنان ندارد موضوعي است قابل بحث، که اتفاقا موضوع اصلي و سنگ بناي ساختمان قصه سيب زميني خورها ست.
فريدون که براي دوست و فاميل طلا و جواهر به سوغات آورده است، از سوي همه دوستان رانده مي شود که چرا طلا؟ مگر در ولايت غرب سيب زميني پيدا نمي شود که فريدون برايمان طلا و جواهر آورده است؟ مگر ما لياقت يک سيب زميني کوچک نداشتيم که فريدون برايمان طلا و جواهر پيشکش آورده است؟...
همين است که فريدون باز هم تنها مي شود، اما اين بار در خانه. با طاعوني کشنده تر از طاعون اول، که روح و جان هم ولايتي هايش را در اسير خود کرده است.
سيزده قصه ديگر اين مجموعه هم همگي با فرمي مدرن و محتواي "سفر" نوشته شده اند و جملگي از احوالات و مشکلات زندگي پناهندگي و غربت مي گويند.
- فرهاد پيربال متولد 1961 هولر-اربيل عراق است. زبان و ادبيات کردي را در دانشگاه صلاح الدين اربيل خواند و در 1986 عراق را به مقصد فرانسه ترک کرد. در دانشگاه سوربن ادبيات کردي و مطالعات ايراني خواند. او پس از بازگشت به کردستان عراق در مرکز فرهنگي شرفخان بدليسي مستقر شده است.
گپ♦ هزار و يکشب
به تازگي رمان "کافکا در ساحل" نوشته هاروکي موراکامي نويسنده ژاپني- نامزد نوبل ادبيات- با سه ترجمه در ايران منتشر شده است. در گفت و گويي که ترجمه آن را خواهيد خوانيد، موراکامي در باره «کافکا در ساحل» و مرز بين خيال و واقعيت در داستان هايش صحبت کرده است...
گفت و گو با هاروکي موراکامي
روياها در دنياي من واقعي هستند
هاروکي موراکامي نويسنده و مترجم ژاپني در 12 ژانويه1949 در کيوتو به دنيا آمد. پدرش فرزند راهبي بودايي و مادرش دختر يک تاجر اهل اوزاکا بود. دوران کودکي را در شهر کوبه گذراند و از همين دوران پس از آشنايي با ادبيات و موسيقي غربي شيفته آنها شد. در نوجواني پس از خواندن آثار مهم ادبيات غربي مانند کتاب هاي وونه گات و براتيگان تصميم گرفت تا نويسنده شود. سپس در رشته تئاتر در دانشگاه واسه داي توکيو درس خواند. در آنجا با همسرش يوکو آشنا شد و اولين شغلش را به دست آورد. در محل کارش يکي از شخصيت هاي اولين کتابش-تورو واتانابه- را کشف کرد که در کتاب چوب نروژي به خوانندگان معرفي شد. قبل از اتمام تحصيل يک بار جاز تاسيس کرد و تا 8 سال بعد آن را اداره نمود. علاقه مفرط وي به موسيقي کلاسيک غربي بعدها در عنوان هاي سه کتاب او که با الهام از قطعات شومان، روسيني و موتزارت انتخاب شده بود، متجلي شد. اولين کتابش چوب نروژي نيز نامش را از ترانه بيتلز گرفته بود و دو کتاب ديگرش نيز بعدها نام خود را از ترانه گروه استيو ميلر[Dance, Dance, Dance] و نات کينگ کول[South of the Border, West of the Sun] به امانت گرفتند.
موراکامي در سال ۱۹۹۱ به پرينستون نقل مکان کرد و در دانشگاه پرينستون به تدريس پرداخت. در سال ۱۹۹۳ به شهر سانتا آنا در ايالت کاليفرنيا رفت و در دانشگاه هاوارد تفت به تدريس مشغول شد. او در سال ۱۹۹۶ جايزه يوميوري را گرفت و در سال ۱۹۹۷ رمان زيرزميني را منتشر کرد. در سال ۲۰۰۱ به ژاپن بازگشت و اکنون در توکيو زندگي مي کند.
هاروکي موراکامي اينک از معروف ترين نويسندگان امروز ادبيات ژاپن و جهان به شمار مي رود. آثار او به سي و چهار زبان ترجمه شده و در ميان جوايز بيشماري که دريافت کرده، بايد از جايزه ادبي بسيار با ارزش يوميوري نام برد که برندگان پيشين آن افرادي چون يوکيو ميشيما، کنزابورو و اوئه و کوبو آبه بودهاند.
"کافکا در ساحل" دهمين رمان موراکامي است که پس از نوشتن آن نامزد نوبل ادبيات شد. در گفت و گويي که ترجمه آن را خواهيد خواند، موراکامي در باره "کافکا در ساحل" و مرز بين خيال و واقعيت در داستان هايش صحبت کرده است.
چه چيزي باعث شد اسطوره اوديپ را اساس روايت خودتان قرار دهيد؟ آيا پيش از آنکه شروع به نوشتن کتاب کنيد اين طرح در ذهن شما بود يا در طول نوشتن رمان به اين ايده دست پيدا کرديد؟
اسطوره اوديپ تنها يکي از منابع الهام من براي نوشتن اين رمان بود. و الزاما نمي توان آن را به عنوان هسته اصلي رمان در نظر گرفت. از هنگامي که شروع به نوشتن کردم در نظر داشتم رمان درباره پسر 15 ساله اي باشد که از پدر شيطاني خود و نفرين اوديپ گونه ي او فرار مي کند و عازم سفري براي يافتن مادرش مي شود. به طور طبيعي اين تم به افسانه اوديپ بر مي گردد. اما همان طور که گفتم من از ابتدا اين اسطوره را در ذهن نداشتم. شايد بتوان اسطوره ها را، تم اصلي تمام داستان ها دانست. وقتي ما داستاني مي نويسيم مي توان به نوعي آن را به تمامي اسطوره مرتبط کرد. اسطوره ها مثل درياهايي هستند که همه داستان ها را در خودشان جاي مي دهند. به استثناي "چوب نروژي" داستان هاي شما به خصوص داستان اخيرتان بسيار انتزاعي هستند. چه چيز شما را به اين سبک نوشتن سوق مي دهد؟ همانطور که شما گفتيد "چوب نروژي" تنها نوشته من است که به سبک رئاليستي نوشته شده. البته من آگاهانه اين کار را انجام دادم. به اين دليل ساده که مي خواستم به خودم اثبات کنم، قادر به نوشتن رماني صد در صد رئاليستي هم هستم و فکر مي کنم اين تجربه در آينده مي تواند براي من مفيد باشد. من اعتماد به نفس لازم را براي نوشتن، به اين سبک پيدا کرده ام. و البته اين تجربه سخت، ولي شيريني براي من بود. نوشتن رمان هايي از اين دست به من اين امکان را مي دهد تا در بيداري، رويا ببينم. به من اين توانايي را مي دهد تا ادامه روياي ديروز را ببينم. کاري که در زندگي عادي و معمولي امکان انجامش نيست و البته اين براي من راهي است تا خودم را بهتر بشناسم. پس تا زماني که من اين روياها را به شکل عيني مي بينم، اينها خيالبافي نيستند. روياها در دنياي من واقعي هستند.
يک جستجوي کوتاه در گوگل، نشان مي دهد که بسياري از طرفداران شما در امريکا مشتاقانه در انتظار رمان بعدي شما هستند. به عنوان يک رمان نويس ژاپني فکر مي کنيد چرا رمان شما چنين تاثير عميقي بر خوانندگان داشته است؟ تصور مي کنم وقتي روياهاي خودم را با خواننده ها تقسيم مي کنم آن ها هم از خواندن داستان هاي من لذت مي برند. و اين مساله بسيار شگفت انگيز است. من قبلا گفتم که اسطوره ها تم اصلي همه داستان ها هستند. و اگر من بتوانم نوعي "منبع الهام" باشم- البته از نوع مدرن آن- اين مساله بسيار مرا خوشحال مي کند.
شما فکر مي کنيد چه جنبه هايي از فرهنگ ژاپني در داستان هاي شما هست که خواننده مي تواند با خواندن داستان هاي شما با آن ها آشنا شود؟ وقتي من داستاني مي نويسم تمامي اطلاعات موجود را مدنظر قرار مي دهم. اين اطلاعات ممکن است ژاپني يا غربي باشد؛ من هيچ تفاوتي بين اين دو قائل نيستم. من نمي توانم اين مساله را تصور کنم که خوانندگان امريکايي چگونه به اين قضيه واکنش نشان مي دهند. اما فکر مي کنم اگر داستان جذاب باشد مهم نيست که شما در جزييات دقت لازم را داشته باشيد. براي مثال من اطلاعات زيادي درباره لندن قرن نوزده ندارم اما از خواندن آثار ديکنز لذت مي برم.
قبل از اينکه "پست مدرنيسم" تبديل به اصطلاح مد روز شود، "فرانتس کافکا" وضعيت خاص عصر جديد و محدوديت هاي آن را در داستان هايش توصيف کرده بود. شما هم به همين دليل نام قهرمان داستان تان را کافکا گذاشتيد؟ بدون توجه به اين مساله که "کافکا" يکي از نويسنده هاي مورد علاقه من است من تصور نمي کنم داستان هاي من يا شخصيت هاي آن، مستقيما از آثار کافکا تاثير گرفته باشند. منظور من اين است که جهان داستاني "کافکا" به نهايت کمال خود رسيده است که ادامه آن مي تواند نه تنها بي نتيجه بلکه خطرناک باشد. آن چه درباره کار خودم مي بينم اين است که داستان هايي به شيوه خودم مي نويسم که تفاوت هاي زيادي با داستان هاي کافکا دارد.شايد عقيده عده اي اين باشد که اين داستان نوعي تجليل از کافکا باشد. اگر بخواهم صادقانه صحبت کنم، بايد بگويم که نمي دانم پست مدرنيسم دقيقا چه مي گويد. اما احساس مي کنم که کارهاي من کمي متفاوت از ساير کارهاست. به هر حال مايل هستم نويسنده اي متفاوت باشم. دوست دارم نويسنده اي باشم که داستان ها را متفاوت از نويسنده هاي ديگر روايت مي کند.
در کتاب اخيرتان شما خواننده را به داستاني ارجاع مي دهيد که در آن يک گروه از بچه ها در حال گردش به همراه معلم شان دچار حادثه اي عجيب مي شوند و قسمتي از حافظه شان را که مربوط به همان دوره بيهوشي مي شود از دست مي دهند. آيا اين قبيل اتفاقات، مستندات تاريخي دارند؟ يا اينکه جزو تجربيات شخصي شما به شمار مي آيد؟ مايل نيستم در اين زمينه صحبت کنم.
"ناکاتا"، ديگر شخصيت اصلي داستان، قرباني دوست داشتني است که بعد از حادثه اي مرموز در 9 سالگي اش به موجودي متفاوت از اطرافيانش تبديل مي شود. اين شخصيت چطور خلق شد؟ هميشه براي من آدم هايي که از جامعه جدا افتاده اند و در انزوا زندگي مي کنند جذاب بوده اند. بسياري از شخصيت هاي "کافکا در ساحل" همين طور هستند. يا اينکه حداقل در نگاه اول اينطور به نظر مي رسند. "ناکاتا" بارز ترين خصوصيات اين تيپ شخصيتي را دارد. چرا من چنين شخصيتي خلق کردم؟ شايد به اين خاطر باشد که او را دوست داشتم. اين داستان بلندي است. و نويسنده بايد حداقل يک شخصيت غير معمول و دوست داشتني درآن داشته باشد.
گربه ها متناوباً در داستان شما ظاهر مي شوند و نقش هاي خاص و به يادماندني دارند. از جمله توضيح جزييات شکار آنها توسط يک مجسمه ساز ديوانه. چرا گربه ها تا اين حد براي داستان ها و شخصيت هاي داستان تان مهم هستند؟ شايد به اين دليل که من شخصا گربه ها را دوست دارم. از زمان کودکي هميشه چند گربه اطراف من بوده اند. اما، نه. فکر نمي کنم گربه ها نماد چيزي در اين داستان باشند.
شخصيت اصلي رمان شما- کافکا- شعري به نام کافکا در ساحل را که متن يک ترانه است مي شنود و مي خواهد بداند زني که اين شعر را نوشته معني آن را مي داند يا نه. شخصيت ديگر داستان- اوشيما- به او مي گويد، اين مساله اهميت ندارد چرا که سمبوليسم و معنا دو چيز مجزا از هم هستند. از آنجا که نام کتاب شما و نام اين شعر يکي است، آيا اين شعر قرار است درباره کتاب شما چيزي بگويد؟ آيا اين مساله مي تواند نشانه وجود معاني عميق تري در داستان شما باشد؟ من چيز زيادي درباره سمبوليسم نمي دانم. من در استفاده از استعاره و تشبيه، مهارت بيشتري دارم. در واقع من، خودم هم معناي اين شعر را نمي دانم. پس حتي نمي دانم که نام کتاب چه معناي خاصي مي تواند داشته باشد. شايد راحت تر اين است که تصور کنيم شخصي اين شعر را گفته و سپس، آن را همراه آهنگي خوانده است.
شنيده ايم که ناشر ژاپني کتاب وب سايتي درست کرده است که به خوانندگان کمک مي کند معناي کتاب را بهتر درک کنند. براي کساني که زبان ژاپني را نمي دانند مي توانيد تعدادي از "رازها"ي اين کتاب را بگوييد؟ سه ماه پس از راه افتادن اين وب سايت من هشت هزار سوال از خواننده ها دريافت کردم. که شخصا به هزار و دويست سوال جواب دادم. کاري که سخت بود اما براي من لذت زيادي داشت. در طول اين مدت متوجه شدم که چندين و چند برداشت مختلف مي توان از اين کتاب کرد. شايد اين مساله خوشايند نباشد اما واقعيت دارد. مي دانم که مردم وقت کمي دارند. اما پيشنهاد مي کنم کساني که وقت دارند اين کتاب را بيشتر از يک بار بخوانند. شايد بسياري از نقاط ابهام بعد از چند بار خواندن روشن شود. خود من براي بازنويسي بيش از دوازده بار اين کتاب را خواندم و هر بار بيشتر از بار قبل ابهاماتي که داشتم برطرف مي شد.
"کافکا در ساحل" رمز و رازهاي زيادي دارد. اما هيچ راه حل مشخصي براي آنها ارائه نمي کند. به جاي آن چندين احتمال ممکن را پيش روي خواننده قرار مي دهد. و به اين ترتيب جواب هر سوال براي خواننده هاي مختلف متفاوت است. به بيان ديگر راه حل ها تابع خوانندگان است. شايد توضيح اين مساله سخت باشد. اما اين دقيقا همان چيزي است که مدنظر من بود.
تمام شخصيت هاي شما چه در اين داستان و چه در کتاب هاي گذشته اشتياق زيادي نسبت به موسيقي جاز، کلاسيک و راک نشان مي دهند. خود شما به چه نوع موسيقي علاقه داريد؟ موسيقي بخش جدايي ناپذير زندگي من است. وقتي مشغول نوشتن داستان مي شوم، حتما بايد به موسيقي هم گوش کنم. (شايد مثل گربه ها). موسيقي باعث مي شود تصوراتم تقويت شوند. معمولا موقع نوشتن به موسيقي هاي باروک، باخ، تلمان و چيز هاي شبيه اين گوش مي دهم.
به عنوان نويسنده اي که ترجمه کتاب تان خوانده شده است، مي توانيد کمي درباره مشخصات ترجمه خوب صحبت کنيد؟ من بسياري از متون امريکايي را به ژاپني ترجمه کرده ام و فکر مي کنم چيزي که يک مترجم و يک ترجمه خوب را مي سازد داشتن اطلاعات کافي است به همراه يک ديد روشن نسبت به زبان و احساس علاقه نسبت به کاري که در حال ترجمه آن است. اگر يکي از اين عناصر در کار نباشد ترجمه ارزش خودش را از دست مي دهد. من به دلال خاصي به ندرت کتاب هاي قبلي خودم را مي خوانم( کتاب هاي قبلي به زبان ژاپني). اما معمولا ترجمه انگليسي همان کتاب ها را مطالعه مي کنم و در بسياري از موارد از لحن و زبان ترجمه ها لذت زيادي مي برم.
قا ب ♦ چهارفصل
وقتي صحبت از کميک استريپ آسياي جنوب شرقي مي شود اولين چيزي که به ذهن هر فرد علاقه مند مي رسد "مانگا" ي ژاپني است. ژانري پرتحرک و سرشار از خشونت، سکس و تخيلات ماليخوليايي با کاراکترهاي کليشه اي که هيچ شباهتي به ژاپني ها يا ديگر زردپوست ها ندارند و بيشتر نژاد سفيد اروپايي و آمريکايي را به ياد مي آورند. اما در کنار انبوه طراحان پيرو سنت غالب و تأثير گذار مانگاي ژاپني، يک هنرمند، از کشوري کوچک تر در همان منطقه، به سبکي ساده، متفاوت و کاملاً شخصي به طراحي کارتون و کميک استريپ مشغول است.
درباره "لت"بومي ترين کارتونيست آسياي جنوب شرقي
وقتي صحبت از کميک استريپ آسياي جنوب شرقي مي شود اولين چيزي که به ذهن هر فرد علاقه مند مي رسد "مانگا" ي ژاپني است. ژانري پرتحرک و سرشار از خشونت، سکس و تخيلات ماليخوليايي با کاراکترهاي کليشه اي که هيچ شباهتي به ژاپني ها يا ديگر زردپوست ها ندارند و بيشتر نژاد سفيد اروپايي و آمريکايي را به ياد مي آورند. اما در کنار انبوه طراحان پيرو سنت غالب و تأثير گذار مانگاي ژاپني، يک هنرمند، از کشوري کوچک تر در همان منطقه، به سبکي ساده، متفاوت و کاملاً شخصي به طراحي کارتون و کميک استريپ مشغول است.
"محمد نور بن خالد" که بيشتر به لقب "لَت" LAT معروف است، سال 1951 در روستاي کوچک "کوتا بارو" از ايالت "پرَک" کشور مالزي به دنيا آمد. از همان کودکي استعداد فوق العاده خود را در طراحي و روايتگري کميک استريپ به نمايش گذاشت و وقتي نَُه ساله شد اين توانايي ذاتي، بر درآمد خانواده فقيراش افزود. شش سال بيشتر نداشت که اولين کتاب کميک واقعي او با عنوان Tiga Sekawan -داستان همراهي سه دوست براي دستگيري چند دزد- در دبستاني از منطقه "ايپوه" منتشر شد و ناشر، مبلغ 25 رينگت (واحد پول مالزي) بابت دستمزد به هنرمند کوچک پرداخت. کمي بعد دستمزد او بابت کارش به ماهي 100 رينگت رسيد.
سال 1968 در سن هفده سالگي "لت" به پايتخت کشور، يعني "کوآلالامپور" نقل مکان کرد تا کارتونيست حرفه اي شود. مدتي بعد به عنوان گزارشگر بخش جنايي در روزنامه "نيو استريت تايمز" مشغول به کار شد و کمي طول کشيد تا جايگاه اصلي اش را به عنوان کارتونيست ثابت اين روزنامه بيابد. اولين کتاب کميک استريپ مهم "لت" به نام "بچه کمپونگ" سال 1979 به چاپ رسيد و هزاران نسخه آن ظرف سه ماه به فروش رفت. "بچه کمپونگ" روايت مصور خاطرات خود هنرمند از دوران کودکي در روستاي کوچک زادگاه اش بود. اين کتاب، شهرت "لت" را به فراسوي مرزهاي کشورش گسترش داد و يک ناشر فرانسوي ترجمه فرانسه آن را منتشر کرد. سال 2006 نسخه انگليسي "بچه کمپونگ" در آمريکا به چاپ رسيد و کمپاني معروف "نيکل ادئون" بر اساس آن، سريال انيميشني محبوبي ساخت که بر شهرت جهاني "لت" افزود. "پسر شهري" کتاب کميک ديگري از "لت" بود که اکتبر 2007 در آمريکا منتشر شد.
بر خلاف مانگاهاي ژاپني، کميک هاي "لت" به شدت بومي، واقعگرا و با هويت هستند. مي توان مالزي را همانطور که بوده و هست همراه با ساکنان اش-نژاد هاي چيني و هندي و مالايي- در کارهاي او ديد. دقت او در ترسيم جزئيات زندگي روزمره در کتاب هايي مانند "پسر شهري " يا "مت سام" شگفت انگيز و کم نظير است. خيابان ها، ساختمان ها، مغازه ها، مردان و زناني که در گرماي استوايي مالزي شُل و بي حال راه مي روند، بچه هايي که شيطنت کنان در پياده روها مي دوند، دستفروشاني که مي خواهند جنس هاي شان را به رهگذران بيندازند، "لت" ريزترين جزئيات زندگي مالزي دهه 60 و 70را مانند دوربين ضبط کرده و بر کاغذ آورده است. او مثل همتايان ژاپني خود سعي ندارد نژاد خود را زيباتر يا اروپايي تر از آنچه که هستند نشان دهد، از کشيدن دماغ کوچک و سه شاخه، صورت پهن و چشمان ريز هموطنان اش هم ابايي ندارد. خبري از تخيلات لجام گسيخته و هيولاهاي فضايي و ساکنان کرات ديگر در آثار او نيست. کميک هاي او به سادگي نمايشگر نگاه او به زندگي و فرهنگ مالايي ها است، منتقدانه، عاشقانه و البته شوخ طبعانه، همراه با نوستالژي نسبت به معصوميت دوران کودکي و نوجواني اش.
شايد "لت" توانمندي تکنيکي طراحان مانگاها را نداشته باشد اما همين نگاه اجتماعي ريزبينانه، او را متشخص کرده و از خيل هنرمندان تکنيک زده اما بي هويت منطقه "آسياي جنوب شرقي" متمايز ساخته است.
گزارش♦ چهار فصل
نمايشگاه عکس "چشم درون" روز سه شنبه 30 بهمن در محل موزه هنر هاي معاصر تهران افتتاح شد. نمايشگاه عکس "چشم درون" به دليل وسعت پوشش محتوايي و معنايي عکس هاي ارائه شده، همچنين مکان برگزاري آن بزرگ ترين نمايشگاه عکاسي محسوب مي شود که امسال بخش هاي متنوعي را نيز شامل مي شود. گزارش ويژه همکارمان را در اين زمينه مي خوانيد....
گزارشي از نمايشگاه عکس "چشم درون"همچون در يک آينه
بزرگ ترين نمايشگاه عکس امسال با نام "چشم درون" روز سه شنبه 30 بهمن در محل موزه هنر هاي معاصر تهران افتتاح شد. مهم ترين ويژگي نمايشگاه امسال وسعت پوشش محتوايي و معنايي عکس هاي ارائه شده، همچنين مکان برگزاري آن است. مجموعه عکس هاي به نمايش در آمده در نمايشگاه از ميان عکس هاي گنجينه دائمي هنر هاي معاصر تهران و همچنين آثاري از عکاسان ايراني فعال در حوزه هاي مختلف و مجموعه اي از عکس هاي ريکاردو زيپولي عکاس و ايران شناس ايتاليايي انتخاب شده است.
در اين دوره از نمايشگاه، 6 نكوداشت در بخش هاي مختلف در نظر گرفته شده که شامل موارد زير است:
يک ميهمان: ريکاردو زيپولي متولد 1952 پراتوي ايتاليا . مدرس زبان و ادبيات فارسي از دانشگاه کافوسکاري ونيز. آثار تحقيقي و ادبي او بيشتر در خصوص مسايل تاريخي و سبک شناسي در حوزه ادبيات فارسي متمرکز است. زيپولي در عرصه ترجمه نيز فعال بوده و آثاري را از شعراي سبک هندي به خصوص بيدل دهلوي به زبان ايتاليايي برگردانده است. از نمايشگاه هايي که او تا به امروز برگزار کرده ميتوان به اين موارد اشاره کرد : انستيتوي هنرهاي معاصر/ لندن 1976 . چهاردهمين بينال هنري سان پائولو / برزيل 1977 . گالري راه ابريشم تهران 2005 .
يک شهر: بم . مجموعه آثاري از محمد رضا جوادي، معمار و عکاس. پژوهش گر و مدرس معماري در دانشکده هاي معماري ايران و برگزار کننده نمايشگاه هاي مختلف داخلي و خارجي از جمله : بورژ / فرانسه، اکسپوي بين الملل آشي / ژاپن 2005، نمايشگاه گروهي باغ ايراني / ايتاليا 2005، جشن هنر مدرن / موزه هنر هاي معاصر تهران 1384، باغ ايراني / موزه هنر هاي معاصر تهران 1383، رقص زمين / گالري صبا تهران 1383 . بم 1383 .
يک پيشگام: نيکل فريدني ( 1314 – 1386 ). عکاسي که نيم قرن از عمرش را در عکاسي از طبعيت، آثار تاريخي، مردم مناطق مختلف ايران از جمله ابيانه، و ... سپري کرده است . فريدني همچنين 15 سال در شرکت نفت به عنوان عکاس هوايي فعاليت نموده و 40 سال به صورت حرفه اي در صنعت ظهور و چاپ عکس حضور داشت. او همچنين عنوان دکتراي افتخاري عکاسي را در سال 1382 از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي کسب کرده و عضو انجمن عکاسان دوستدار ميراث فرهنگي و گردش گري ايران نيز بوده است. از جمله نمايشگاه هايي که اين هنرمند در طور عمر پربارش برگزار کرده مي توان به اين موارد اشاره کرد. نمايشگاه انفرادي در شهرداري تورنتو 1360، اولين نمايشگاه انفرادي در خانه عکاسان ايران 1381، نمايشگاه نفرادي در نگار خانه لاله 1382، سه نمايشگاه در گالري نيکول 1383-84 . کتاب هاي منتشر شده از اين هنرمند عبارتند از ايران 1369، فرش ايران ( چاپ ژاپن ) 1369، گيلان 1377، ايران ( دوجلدي سياه و سفيد – رنگي ) 1381، اصفهان 1374، چشم انداز هاي ايران 1380 / ايران 1382 .
يک نگاه: مجيد کور رنگ بهشتي متولد 1346 اصفهان فارغ اتحصيل نقاشي از دانشگاه آزاد اسلامي. از نمايشگاه هايي که از اين هنرمند تا به امروز برگزار شده عبارت است از : خانه عکاسان ايران 1377 . گالري افرند 1378. خانه عکاسان ايران 1378، مجتمع فرهنگي هنري تهران 1379 . گالري برگ تهران 1380 . گالري کلاسيک اصفهان 1384. حوزه هنري اصفهان 1383. نمايشگاه گروهي نگاه ايراني / فرانسه 2005. نمايشگاه گروهي سيار نقره ايراني / ايالات متحده آمريکا 2008 – 2004 . نمايشگاه گروهي / ونيز ايتاليا 2007 . از اين هنرمند دو کتاب با نام هاي وسعت بي واژه و از نقش و نگار در و ديوار شکسته نيز منتشر شده است .
يک مجموعه: گنجينه عکس هاي عکاسان خارجي موزه هنر هاي معاصر تهران. منتخبي از آثار ويليام فوکس تالبوت / نادار / آگوست ساندر / آلفرد استيگليتز / آنسل آدامز / جوليا مارگرت کامرون / ادوارد استايخن / لويس هايگن / مارگرت بورکت – وايت / من ري / واکر اوانز .
يک تاريخ : عکاسي ايراني . نگاهي به عکاسي ايران از دوره قاجار تاامروز، با آثاري از حدود 200 عکاس ايراني.
دو روز پيش از افتتاح نمايش گاه چشم درون، متوليان برگزاري نمايشگاه در کنفرانس خبري به تشريح چگونگي برگزاري آن پرداختند. در اين نشست ريكاردو زيپولي (عكاس ميهمان از كشور ايتاليا)، دكتر حبيب الله صادقي (مدير كل دفتر امور هنرهاي تجسمي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و سرپرست موزه هنرهاي معاصر تهران)، سيف الله صمديان (دبير نمايشگاه چشم درون)، به سوالات خبر نگاران پاسخ داند .
سيف الله صمديان درباره چگونگي شكل گيري اين نمايشگاه و هم چنين انتخاب عنوان "چشم درون" براي اين نمايشگاه گفت: "در واقع حضور آقاي ريكاردو زيپولي، بهانه ما از برگزاري اين نمايشگاه شد. ايشان طي ارتباطي كه از طريق سفارت ايتاليا و بخش رايزني بين الملل موزه هنرهاي معاصر تهران برقرار كردند، خواستار برپايي نمايشگاهي از عكس هايشان در ايران بودند. عكس هاي ايشان نگارخانه هاي A2 و B2 موزه را پر مي كرد و براي 8 نگارخانه ديگر موزه، تصميم گرفتيم از عكس هاي ديگر عكاسان ايراني استفاده كنيم. نام نمايشگاه را به خاطر نوع نگاه آقاي زيپولي كه نگاهي شاعرانه و حسي است، چشم درون گذاشتيم."
در ادامه اين جلسه، ريكاردو زيپولي نيز درباره كشور ايران، عكس هاي حاضر در اين نمايشگاه صحبت كرد و گفت: "تا سال 2004 هيچ عكسي از ونيز نگرفتم. چون به عقيده من ونيز آن قدر زيباست كه عكاس نمي تواند در اين عكس ها دستي ببرد و از آنجا كه به نظر من عكاسي حاصل رابطه بين عكاس و واقعيت است، عكاس بايد در واقعيت دخالت كند، كه در مورد ونيز نمي شد اين كار را انجام داد. تا اين كه در نوامبر سال 2004 من در ميداني در شهر ونيز، به هنگام گذركردن، در شيشه يك پنجره انعكاس برجي را ديدم كه شبيه صورت بود. برايم خيلي عجيب بود و من از اين پنجره عكس گرفتم و وقتي چاپ كردم خيلي خوشم آمد و از آن زمان به بعد، به دنبال انعكاس تصاوير در شيشه پنجره ها بودم."
وي همچنين درباره انتخاب ابياتي از بيدل دهلوي براي بيان احساس عکس هايش گفت: "بيدل از بزرگ ترين شاعران فارسي زبان سبك هندي و از مشكل ترين شعراست كه من خيلي دوستش دارم. حدود 50 تا از غزل هايش را ترجمه كردم، هنگامي كه روي اشعار بيدل كار مي كردم ابياتي را مي ديدم كه در آن كلمه آيينه بود. در واقع من راجع به اين ابيات تحقيق مي كنم و معتقدم اين توجه به انعكاس در پنجره ها را مديون بيدل هستم. به عقيده من بين اين دو در مفهوم ارتباط مستقيم وجود دارد. ارتباط ونيز با شرق از گذشته معروف بوده است. نكته جالب توجه اين است كه آيينه شيشه اي كه بيدل درباره آن شعر مي گويد، در دوره رنسانس است كه شيشه در ونيز توليد و از آن جا به همه جا صادر مي شده است. در پايان بايد بگويم كه اين نمايشگاه دعوتي است براي ديدار غيرمعمولي از ونيز و نمونه اي از نمايش هماهنگي تمدن كشور است. ونيز و بيدل، ايتاليا و ايران، غرب و شرق، در زماني كه اين دو تمدن به عنوان دو تمدن متمايز معرفي مي شوند كه در واقع اين طور نيست."
در پايان حبيب الله صادقي، از حضور آقاي زيپولي و همكاري سفارت ايتاليا تشكر كرد و افزود: "همكاري بين شرق و غرب، همكاري ديرينه اي بوده و ما تاثير متقابل فرهنگ ها را از ديرباز داشته ايم. من از اين كه مي بينم، مردم و ملت ايتاليا از همكاري با ايران ياد مي كنند، خوشحال مي شوم."
مراسم افتتاحيه اين نمايشگاه نيز در روز سه شنبه 30 بهمن در سالن اجتماعات موزه هنر هاي معاصر تهران با استقبال فراوان مردم، سفيران كشورهاي مختلف و هنرمندان و عكاسان پيشكسوت و جوان نيز برگزار شد. سخنرانان اين مراسم سيف الله صمديان، دکتر حبيب الله صادقي، سفير ايتاليا و ريکاردو زيپولي به تشريح ديدگاه هاي خود در خصوص اين نمايشگاه پرداختند. سپس حاضرين به همراه ديگر هنرمندان به گالري مربوطه مراجعه کرده و از بخش هاي مختلف نمايشگاه باز ديد به عمل آوردند. عباس كيارستمي، نيكي كريمي، فاطمه معتمدآريا از جمله هنرمندان سينما بودند که در مراسم افتتاحيه حضور داشتند .
عباس کيارستمي در خصوص عکس هاي ريکاردو زيپولي در مقدمه کتاب "ونيز در ها و پنجره ها" مي گويد: ريکاردو زيپولي را با عکس هايش از ايران شناختم . عکس هايي که بيشتر از همه از عکس هاي مربوط به ايران دوست دارم. بدون شک نگاه من به طبيعت ايران متاثر از عکس هاي ريکاردو زيپولي است. وقتي هم که دوربينش ونيز را نشانه مي گيرد انگار قلب من را نشانه گرفته. با نعکاس هاي جادويي واقعيت در فضاهايي سرشار از شعر و گرافيک، حس و هندسه که ونيز قديم را از ونيز امروز عبور مي دهد.
اين نمايشگاه تا پايان فروردين ماه سال آينده در محل موزه هنر هاي معصر تهران، خيابان کارگر، پارک لاله برقرار است .
♦ چهار فصل
شايد شما هم نخستين بار باشد که نام "وانشا" را مي خوانيد و مي شنويد و به احتمال زياد کنجکاو شده ايد که اين نام که آهنگي زيبا دارد به چه معناست؟ "وانشا" اسمي کمياب و ناشناخته به معني "دوباره کاشتن" است که بر دختري از خطه سرسبز شاليکاران نهاده شده است. و اينک اين دختر يکي از نقاشان مشهور ايراني ساکن فرانسه است. اما کار و افکارش در اين شهر توقف نکرده است....
گفت و گو با وانشا رودبارکيآن چيز ديگر
وانشا ابراهيمي رودبارکي در سال 1966 در رشت به دنيا آمده، در طبيعت زيباي شمال کودکي و نوجواني را گذرانده و بعد در دانشگاه گيلان فوق ليسانس رياضيات گرفته و بعد از دو نمايشگاه يکي در گالري "نقش و قلم" در رشت و دومي در گالري "ماني" تهران سال 1991 به پاريس رفته و از آن زمان تاکنون در آنجا زندگي مي کند. يادگيري نقاشي را در کلاسهاي نقاشي گالري "نقش و قلم" رشت شروع کرده و هنوز هم مشغول آموختن است. از زماني که از ايران مهاجرت کرده تاکنون بيش از بيست نمايشگاه در فرانسه، اسپانيا، سوئيس، ايتاليا و آمريکا داشته است. او درباره آخرين نمايشگاه هايش چنين مي گويد:
"آخرين نمايشگاه ها عبارت بودند از دو نمايشگاه بطور همزمان در شهر فلورانس ايتاليا. اولي، بينال بين المللي فلورانس( ۱-۹ دسامبر ۲۰۰۷)، که البته اين سومين بار متوالي بود که در آن شرکت مي کردم. در اين نمايشگاه حدود ۸۰۰ هنرمند نقاش، مجسمه ساز، عکاس وغيره که همگي آنان توسط هيئت ژوري گزيده شده بودند، از کشورهاي مختلف دنيا حضور داشتند، و من به عنوان هنرمند ايراني، با تابلوي "واقعيت او" در اين بينال شرکت کردم. دومين نمايشگاه در گالري" سانترو استوريکو" (۱-۱۱ دسامبر۲۰۰۷) در مرکز شهر فلورانس برگزار شد. در اين نمايشگاه انفرادي، من ۱۸ تابلو از آخرين کارهايم را به نمايش گذاشتم. اين نمايشگاه با حضور چندين منتقد هنري شهر فلورانس، و روزنامه نگاران و خبرنگار تلويزيوني توسکان، گشايش يافت. من بدين وسيله مجددا از استقبال گرم ملاقات کنندگان و به خصوص هموطنان ايراني خود سپاسگزاري مي کنم."
آيا نگاه به هنر در کشور هاي گوناگون با يکديگر فرق دارد؟ و اگر بله چرا؟</strong>نگاه به هنر، و اصولا اهميت دادن به هنر، بنا به فرهنگ هر جامعه در کشورهاي گوناگون، متفاوت است. هنر به عنوان يک عنصر اساسي و زيربنايي از فرهنگ، بنا به نيازهاي آن جامعه، تاريخ آن و استعدادهاي دروني مردم آن، شکل پيدا کرده و رشد مي کند. اين بديهي است که در کشورهاي داراي يک فرهنگ غني، مثل ايران، هنر ريشه دارتر است، و امکان برقراري رابطه با يک موضوع هنري در اين کشورها راحت تر صورت مي گيرد.
<strong>با اين همه در کارهاي شما در عين رنگ ايراني، نگاه و ديدن، چيز ديگري است.</strong>آن چيز ديگر در واقع همان احساسي هست که من به توسط تابلوهايم به بيننده انتقال مي دهم، و بايد هم همين طور باشد، چرا که در واقع هدف من به هيچ وجه شبيه سازي نيست، بلکه هدف من بيان کردن روح و فضاي غالب بر موضوع است.
<strong>به نظر شما چه تفاوتي مي تواند بين دو نقاش ايراني در داخل و خارج از کشورشان باشد؟</strong>از نظر زير بنايي، نه چندان متفاوت، ولي از نظر پرداخت کار، معمولا هنرمند ايراني خارج از خاک وطن اين امکان را دارد که به دگرگوني و نو آوري هاي ديگر کشورها دسترسي پيدا کند و دانش خود را از اين نظر افزايش دهد و در واقع در جريان تحولات هنري ديگر فرهنگ ها قرار بگيرد. اين داده ها ميتوانند به گونه اي روي پرداخت کار او اثر گذاشته و نتيجه کار معاصر تر بشود. البته اين به اين معني نيست که حتما نتيجه کار بهتر بشود! ولي آنچه که مسلم است جابجايي هاي جغرافيايي اين امکان را به هنرمند مي دهد تا مختصات خودش را بهتر بشناسد و بتواند شناخت واقعي تري از خودش و هنرش داشته باشد.
<strong>تحول فرهنگي، مثلا در نقاشي را باور داريد؟ و اگر بله، به نظر شما در ايران چگونه بوده است؟</strong>البته هر چه فرهنگ تحول پيدا کند، بر هنر اثر مي کند، و نقاشي که يک کار هنريست، تحول پيدا خواهد کرد. و اما در ايران متاسفانه چون هدف مسئولين و گردانندگان کشور به هيج وجه فرهنگ ايراني نيست، و حتي بر عکس آنها نهايت سعي خود را در ريشه کن کردن و نابودي فرهنگ ايراني مي کنند، بنابر اين هنرمندان ايراني در داخل کشور که با مشکلات بسيار زيادي دست در گريبانند، نهايت سعي خود را براي ماندن هنر خود بکار مي برند و تا ميتوانند هنر خود را با وضعيت روز هماهنگ مي کنند، و چون وضعيت روز با هويت تاريخي- فرهنگي هنرمند ايراني، که به آن عشق مي ورزد و افتخار مي کند، سازگاري ندارد، بنا براين، هنرمندان ايراني داخل کشور در يکي از سخت ترين دوران تحول، يعني درد کشيدن قرار گرفته اند. من خودم را با آنها کاملا همدرد احساس مي کنم و اميدوارم که بتوانيم از اين تجربيات تلخ براي تحولات آينده وطن گرامي مان استفاده کنيم.
<strong>برگرديم به کارهاي شما، محيط زندگي تان تا چه حد در کارهايتان اثر داشته؟ و چرا؟</strong>فراوان. اصولا يک هنرمند به مانند يک عکس برگردان عمل مي کند و از بدو تولد محيط پيرامون تاثير قابل ملاحظه اي روي او مي گذارد، يعني کليه شرايط، جغرافيايي، محيطي، اجتماعي، تاريخي، رويدادها، اشخاص و غيره، که با او در ارتباط بوده اند مي توانند به طور نسبي، بنا به ساختار شخصيتي هر هنرمند، تاثيراتي روي او بگذارند، و من به هيچ وجه جدا از اين اصل نيستم.
<strong>هر بار که تابلوئي را تمام مي کنيد اثر متعلق به گذشته شماست؟ ويا حرفي براي آينده دارد؟</strong>گذشته من از آينده ام جدا نيست. تنها با شناخت از گذشته است که فرد مي تواند به طور نسبي خود را بشناسد و براي آينده اش تصميم بگيرد. زماني که يک تابلو را تمام مي کنم، آن تابلو، حرف همان روز من است. معمولاً ما حرفهايمان را هر روز عوض نمي کنيم، بلکه هر روز بنا به دانش بيشتري که آموختيم و تجربياتي که کسب کرديم، حرف مان را به گونه ديگري ميزنيم. ولي حرف، همان حرف است.
<strong>اگر هنر را شيوه اي از گفتن بدانيم مثل نوشتن، موسيقي، ويا تئاتر آيا گهگاه نقاشي همه آنها نيست؟</strong>اين موضوع کاملا نسبي است. نقاشي بنا به نقاط ديد متفاوت، از بينندگان متفاوت، ميتواند، گاهي شعر باشد، گاهي موسيقي باشد و گاهي حتي بيشتر، به همان گونه که موسيقي يا شعرهم ميتوانند گاهي نقاشي باشند و گاهي حتي بيشتر. اين همان نقطه قدرت هنر است که در واقع برد هنرنيز ميباشد. برد هنررا به سختي ميتوان تخمين زد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر