فيلم روز♦ سينماي جهان
داغ ترين تابستان قرن تازه در حال آغاز شدن است. پرده سينماهاي دنيا به تسخير چهارمين ماجراي اينديانا جونز و دومين قسمت از وقايع نامه نارنيا در آمده است. دو فيلمي که براي ربودن لقب پرفروش ترين فيلم تابستان 2008 رقابتي سخت با همديگر شروع کرده اند. با انتخاب هفت فيلم از ميان خيل آثاري که براي فتح گيشه ها دورخيز کرده اند، به استقبال تابستان داغ رفته ايم...
فيلم هاي روز سينماي جهان
اينديانا جونز و قلمرو جمجمه بلورين Indiana Jones and the Kingdom of the Crystal Skull
کارگردان: استيون اسپيلبرگ. فيلمنامه: ديويد کوئپ بر اساس داستاني از جورج لوکاس، جف ناتانسون و شخصيت هاي خلق شده توسط جورج لوکاس و فيليپ کافمن. موسيقي: جان ويليامز. مدير فيلمبرداري: يانوش کامينسکي. تدوين: مايکل کان. طراح صحنه: گاي دياس. بازيگران: هريسون فورد[اينديانا جونز]، کيت بلانشت[ايرينا اسپالکو]، کارن آلن[ماريون ريونوود]، شيا لا بئوف[مات ويليامز]، ري وينستون[مک جورج مک هال]، جان هارت[پروفسور اوکسلي]، جيم برادبنت[دين چارلز استنفورث]، ايگور جيکين[داوچنکو]، آلن ديل[ژنرال راس]. 124 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: Indiana Jones 4. نامزد جايزه بهترين فيلم تابستان از مراسم MTV.
سال 1957. سروان دکتر ايرينا اسپالکو فرماندهي گروهي از مامورين شوروي را برعهده دارد که به داخل پايگاه ارتش آمريکا در صحراي نوادا نفوذ کرده اند. آنها که اينديانا جونز را اسير کرده اند، از او مي خواهند تا در يافتن بقاياي شي ناشناخته پرنده اي که ده سال قبل در رازول سقوط کرده بود، به آنان کمک کند. جونز بعد از درک خيانت دوستش جورج مک هال با اکراه مي پذيرد، اما دست به فرار مي زند. بعد از بازجويي توسط FBI جونز بار ديگر به کالج بازمي گردد، اما برخوردش با پسري جوان به نام مات ويليامز بار ديگر او را به ميانه ماجرايي تازه پرتاب مي کند. ويليامز به او مي گويد که همکار قديمي اش پرفسور آکسلي بعد از کشف جمجمه اي بلورين در پرو ناپديد شده است. در پرو، جونز و مات کشف مي کنند که آکسلي در آسايشگاه رواني نگهداري مي شده تا اينکه سر و کله مامورين شوروي پيدا شده و او را مي دزدند. جونز در اتاق آکسلي سرنخ هايي درباره مقبره فرانسيسکو د اولاناي فاتح پيدا مي کند که در جستجوي آکاتور(يا الدورادو/سرزمين طلا)ناپديد شده بود. جونز به آنجا رفته و جمجمه بلوريني را پيدا مي کند که آکسلي در مقبره پنهان کرده است. اما به محض خروج از مقبره خود را بار ديگر در محاصره ايرينا و افرادش مي يابند. چون ايرينا باور دارد که جمجمه بلورين متعلق به انسان هاي فرازميني واجد قدرتي فرارواني است. اينديانا و مات در اردوگاه شوروي ها با پروفسور آکسلي و مادر مات برخورد مي کنند. و مادر مات کسي نيست جز محبوب سابق اينديانا جونز به نام ماريون ريونوود و خيلي زود مشخص مي شود که مات نيز پسر اينديانا است. اين چهار نفر به همراه مک هال مدتي بعد از چنگ ايرينا و افرادش مي گريزند و خود را به معبد آکاتور مي رسانند. اما بار ديگر مک هال مامورين روس را با به جا گذاشتن رد، به سوي معبد راهنمايي مي کند. بعد از ورود به معبد، جونز با استفاده از جمجمه موفق به باز کردن در مقبره مي شود. همزمان روس ها از راه مي رسند. داخل مقبره 13 اسکلت بلورين نشسته روي تخت وجود دارد که يکي از آنها فاقد جمجمه است. بعد از اينکه اسپالکو جمجمه گمشده را روي اسکلت قرار مي دهد، اسکلت ها شروع به يکي شدن مي کنند. جونز با ترجمه حرف هاي آکسلي که به زبان کهن ماياها حرف مي زند، به ايرينا مي گويد که بيگانه ها قرار است هديه اي بزرگ به آنها بدهند. اسپالکو آرزوي دانشي بي پايان دارد و اسکلت ها شروع به انتقال دانش به معز ايرينا مي کنند. همزمان دريچه اي به بعدي ديگر بر بالاي مقبره باز مي شود و آکسلي مي گويد که موجودات فرازميني قادر به سفر در بعدهاي ديگر هستند و در گذشته قوم مايا را با تکنولوژي پيشرفته آشنا کرده اند. ايرينا بعد از دريافت دانش بيش از توانش آتش گرفته و شروع به تبخير شدن مي کند و بقاياي او به درون دريچه کشيده مي شود. مقبره شروع به تخريب مي کند و اينديانا، مات، ماريون و آکسلي از آن خارج مي شوند. اما مک طماع جا مانده و او نيز به درون دريچه کشيده مي شود. با تخريب کامل معبد از زير آن بشقاب پرنده اي عظيم ظاهر شده و به فضا بازمي گردد. اينديانا نيز در بازگشت به خانه با ماريون ازدواج مي کند.
چرا بايد ديد؟
استيون اسپيلبرگ 62 ساله نامي بي نياز از معرفي براي هر سينما دوستي است. خيلي ها او را سرگرمي ساز بزرگي مي دانند که در کنار همرديف خود جورج لوکاس چهره سينماي دنيا را عوض کرده اند. اما اسپيلبرگ در کنار قصه هاي راز و خيال و سرگرم کننده اش، گاه دمي به خمره درام هاي جدي تر مانند رنگ ارغواني، امپراتوري خورشيد، فهرست شيندلر، آميستاد، اگر مي توانيد مرا بگيريد، ترمينال و مونيخ زده است تا تبحر خود را در کارگرداني اثبات کند. فيلم هايي که به شکلي روتر دغدغه هاي او را به نمايش گذاشته اند، هر چند اين اواخر فيلم هاي سرگرم کننده او نيز بار معنايي بيشتري يافته اند که مي توان از ميان آنها به هوش مصنوعي، گزارش اقليت و جنگ دنياها اشاره کرد. نگاهي به کارنامه فيلمسازي او کافي است تا هر کسي را به اعجاب بيفکند. بسياري از پرفروش ترين فيلم هاي تاريخ سينما را مي توان در آن يافت و فيلم هايي که بيش از صد جايزه بين المللي مانند جايزه اسکار، بافتا، سزار، ديويد دوناتللو، امي، اتحاديه کارگردان ها و گولدن گلاب برايش به ارمغان آورده اند. کارنامه اي شگفت انگيز که هر کسي را از دوست و دشمن مرعوب مي کند.
او نيز مانند قهرمان قصه اش-اينديانا جونز- مسن تر و عاقل تر شده است. شايد به همين خاطر است پس از نزديک به 19 سال و تعويض چندين فيلمنامه نويس، نوشتن فيلمنامه را به شخصي چون کوئپ سپرده است. کوئپ نيز با همکاري جورج لوکاس فيلمنامه پر از جزئيات و سرگرم کننده تدارک ديده تا لايق بازگشت يک اسطوره سينمايي باشد. اگر در دو فيلم قبلي سه گانه اينديانا جونز نازي ها به عنوان دشمني قوي در برابر قهرمان حضور داشتند، اين بار در گذر ايام جاي خود را به دشمني قدرتر داده اند: اتحاد جماهير شوروي که مانند سلف خود دشمني ايدئولوژيک نيز هست.
هر چند بعد از فروپاشي شوروي اين فيلم به نظر بسياري دير هنگام و در حکم چوب زدن به مرده را دارد، اما نبايد فراموش کرد که جهان تک قطبي امروز نتوانسته دشمني در خور قهرمانان سينمايي چون جيمز باند يا همين پروفسور جونز فراهم کند. بنابر اين چاره اي جز دست اندازي به گذشته نيست، که بهانه لازم با وقوع داستان در گذشته فراهم است. اما فراموش نبايد کرد که هنوز شبح کمونيسم و شرايطي که براي رونق مجدد اين تفکر در اروپا و ديگر کشورهاي نيا وجود دارد، بسياري از نظام هاي ايدئولوژيک و حتي غير را تهديد مي کند. چنين اتفاق نشان از قدرت اين ايدئولوژي دارد که حتي بعد از فروپاشي بزرگ ترين سمبل قرن بيستمي اش، براي برخي مايه نگراني است.[به قول يکي از ظرفا: هنوز مرده ما بر زنده شما سوار است!].
اسپيلبرگ فيلم را با بودجه اي متواضعانه-فقط 185 ميليون دلار!- ساخته و واقعاً براي خرج کردن هر دلار آن راهي مناسب يافته است. از گرد آوردن عوامل جلو و پشت دوربين فيلم هاي پيشين گرفته تا بازيگراني قدر چون کيت بلانشت و ري وينستون که خوني تازه در رگ هاي فيلم تزريق کرده اند. بدون شک ايرينا اسپالکو مي تواند با بسياري از شرآفرين هاي سري باند يا سينماي دوران جنگ سرد هماوردي کند. البته برخي نيز مانند جان هارت نقش چنداني در فيلم ندارند و حکم زينت المجالس را پيدا کرده اند که لازمه توليد فيلم هاي پر فروش است.
ايده بنيادي ديگري که کوئپ، لوکاس و اسپيلبرگ به فيلم افزوده اند، حضور اينديانا جونزي جوان تر و بازنشسته کردن هريسون فورد است که مژده بخش ادامه اين چهارگانه در سال هاي بعد است. اين کار مي تواند قدمي در تحقق بخشيدن به قرارداد اوليه آنها با پارامونت در دهه 1970 براي ساختن پنج فيلم بر اساس ماجراهاي اينديانا جونز باشد.
قلمرو جمجمه بلورين که حال و هوايي مانند کتاب هاي اريک فون دنيکن يافته، از نظر اجرا در اوج کمال است. فيلمنامه با ديالوگ هاي طنزآميزش، تيم بازيگري قدرتمند، موسيقي خاطره برانگيز ويليامز و فيلمبرداري فوق العاده کامينسکي و.... يک ضيافت بصري خيره کننده براي مشتاقان اين نوع فيلم هاست. فيلم که نمايش افتتاحيه آن در روز 18 مه در جشنواره کن تماشاگران بي شماري را به سالن کشاند، هم اکنون در 25 کشور جهان روي پرده سينماهاست و منتقدان-غير از طرفداران اردوگاه چپ- نيز نقدهاي ستايش آميزي درباره آن نوشته اند. فيلم بايد بيش از 400 ميليون دلار فروش کند تا کمپاني توليد کننده را به سود برساند، اتفاقي محتمل که شما هم مي توانيد با حضور در سينما براي خوش آمد گويي به اينديانا جونز سالخورده سهمي در آن داشته باشيد!ژانر: اکشن، ماجرا.
وقايع نامه نارنيا: شاهزاده کاسپين The Chronicles of Narnia: Prince Caspian
کارگردان: اندرو آدامسون. فيلمنامه: اندرو ادامسون، کريستوفر مارکوس، استفن مک فيلي بر اساس کتابي از سي. اس. لويس. موسيقي: هري گرگسون ويليامز. مدير فيلمبرداري: کارل والتر ليندنلاب. تدوين: سيم اوان جونز. طراح صحنه: راجر فورد. بازيگران: ويليام مازلي[پيتر پونيس]، آنا پاپلول[سوزان پونيس]، اسکندر کينس[ادموند پونيس]، جورجي هنلي[لوسي پونيس]، بن بارنز[شاهزاده کاسپين]، سرجيو کاستليتو[شاه ميراز]، ديمين آلکازار[لرد سوپسپين]، وينسنت گراس[دکتر کورنليوس]، آليسيا بوراچرو[ملکه پروناپريسميا]، ليان نيست[صداي اصلان]، پيتر دينکليج[ترامپکين]، پي ير فرانچسکو فاوينو[ژنرال گلوزل]. 147 و 144 دقيقه. محصول 2008 انگلستان، آمريکا. نامزد جايزه بهترين فيلم تابستان از مراسم MTV.
پيتر، سوزان، ادموند و لوسي يک سال بعد از اولين ماجرايشان در نارنيا، هنگام رفتن به مدرسه در ايستگاه متروي زيرزميني بار ديگر سر از نارنيا در مي آورند، چون يک نفر شيپور شاخي را به صدا در آورده است. اين فرد کسي نيست جز شاهزاده کاسپين جوان و وارث حقيقي تاج و تخت پدرش که بعد از مرگ وي، برادرش ميراز-عموي کاسپين- به جاي وي نشسته است. شاه ميراز خونخوار، بعد از تولد فرزند پسرش ديگر جايي براي کاسپين در قصر نمي بيند، از اين رو نقشه قتل وي را طرح و اجرا مي کند. اما دکتر کورنليوس، معلم شاهزاده، او را به موقع خبردار و سبب فرارش از قصر مي شود. کاسپين هنگام فرار با کوتوله ها برخورد کرده و ناچار شيپور را به صدا در مي آورد. حال بايد پيتر، سوزان، ادموند و لوسي ابتدا او را يافته و سپس براي بازپس گرفتن ميراث وي کوشش کنند. اما اين کار نياز به داشتن افراد و جنگ افزار دارد، چون ميراز با سپاه تا بن دندان مسلح خود قصد دارد تا بر آنها بتازد...
چرا بايد ديد؟
شاهزاده کاسپين از نظر کرونولوژيک چهارمين کتاب از مجموعه هفت جلدي وقايع نامه نارنيا نوشته کلايو استاپلس لويس(١٨٩٨-١٩٦٣) است که در دهه ١٩٥٠ منتشر شده و تا امروز به بيش از ٢٩ زبان زنده دنيا ترجمه و متجاوز از ١٠٠ ميليون نسخه به فروش رفته است. تا اين لحظه جلد اول اين مجموعه چهار بار و دو جلد ديگر به نام هاي صندلي نقره اي و شاهزاده کاسپين نيز هر کدام يک بار به صورت فيلم هاي تلويزيوني و سينمايي ساخته شده اند. شاهزاده کاسپين ساخته آدامسون دومين برگردان سينمايي اين قصه است که از نظر زماني حدود 100 سال بعد از ماجراهاي فيلم اول رخ مي دهد، در حالي که براي چهار عضو خانواده پونيس تنها يک سال گذشته است.
اندرو آدامسون با شرک وارد زندگي ما شد. در حالي که سال ها قبل با کار در زمينه جلوه هاي ويژه و دستيار فيلمبرداري شروع به تجربه اندوختن در سينما کرده بود. او متولد 1966 اوکلند، نيوزيلند است. بعد از کارگرداني دو قسمت از ماجراهاي شرک که توفيق تجاري و هنري عظيمي[دو بار نامزدي نخل طلا!!!] به دنبال داشتند، سه سال قبل اولين قسمت از مجموعه – جلدي وقايع نامه نارنيا را با نام شير، جادوگر و کمد کارگرداني کرد. تجربه موفق او در فيلم پيشين باعث شد تا دومين قسمت را با بودجه اي 200 ميلون دلاري امسال روانه بازار کند.
وقايع نامه نارنيا هم چون سه گانه تالکين- ارباب حلقه ها- زماني نوشته شده که يال و کوپال شير پير بريتانيا ريخته بود. آثاري که براي باز گرداندن شور سلطنت طلبي به مردم بريتانيا نوشته شده بودند و قرار بود تا درس شجاعت و جسارت و حمايت از ديگر اعضاي خانواده و کيان سلطنت را به کودکان بياموزند. از چنين ديدگاهي کتاب و فيلم اثري ارتجاعي و واپس گرايانه به شمار مي روند، اما هدف اصلي سازندگان فيلم فعلي تنها خلق دنيايي فانتزي و پريوار براي نوجوان ها به قصد کسب سود است!
فيلمي که يادآور روزهاي خوش در اوج کمپاني ديزني-زماني که بي رقيب مي تاخت- است و با دو صحنه آتش بازي در بالاي قصر ميراز تماشاگر مسن تر را بي اختيار به ياد عنوان بندي سريال دهه هفتادي دنياي شگفت انگيز والت ديزني مي اندازد و با همين قصد نيز ساخته شده است. آدامسون کوشيده تا فيلم را باشکوه تر از فيلم قبلي- با بيش از 1500 جلوه ويژه بصري- و حتي کتاب مورد اقتباس اش بسازد. البته کوشش هاي او بيشتر صرف ساخت فيلمي تيره تر از قسمت اول و حتي پسرانه تر شده که مي تواند بعضي تماشاگران را فراري دهد. البته فيلم در هفته اول نمايش خود 55 ميليون دلار به دست آورده که رقم خوبي محسوب مي شود و مژده بخش عايدي سه رقمي قابل توجهي است.
منتقدان برخورد خوبي با فيلم داشته اند و آن را واجد پيام هاي قابل قبول و مناسب براي بچه ها ارزيابي کرده اند. شما هم مي توانيد براي کشف صحت و سقم ادعاهاي آنان به همراه فرزندان خود سري به يکي از سالن هاي نمايش دهنده فيلم بزنيد!ژانر: ماجرايي، خانوادگي، فانتزي.
جنايات آکسفورد The Oxford Murders
کارگردان: الکس د لا ايگلسيا. فيلمنامه: خورخه گوئريکائچه واريا، الکس د لا ايگلسيا بر اساس داستاني از گيلرمو مارتينز. موسيقي: روکه بانيوس. مدير فيلمبرداري: کيکو د لا ريکا. تدوين: آلخاندرو لازارو، کريستينا پاستور. طراح صحنه: کريستينا کاسالي. بازيگران: اليجا وود[مارتين]، جان هارت[آرتور سلدوم]، لئونور واتلينگ[لورنا]، جولي کاکس[بث]، برن گورمن[پادوروف]، آنا مسي[خانم ايگلتون]، جيم کارتر[بازرس پترسون]، آلن ديويد[آقاي هيگينز]، دومينيک پينون[فرانک]. 107 دقيقه. محصول 2008 اسپانيا، فرانسه. نام ديگر: Crimes à Oxford، Oxford Crimes.
سال 1993. مارتين دانشجويي آمريکايي وارد دانشگاه آکسفورد مي شود. او قصد دارد تا در پروفسور سلدوم را به عنوان استاد راهنماي تز خود انتخاب کند. کسي که به خاطر دلبستگي بلندپروازانه اش به نظريات ويتگنشتاين درباره حقيقت شهرتي فراوان دارد. مارتين در يک جلسه سخنراني سلدوم درباره کتاب رساله منطقي فلسفي ويتگنشتاين شرکت مي کند. در اين جلسه سلدوم مي کوشد با استناد به نظريات ويتگنشتاين ثابت کند که امکان دسترسي به حقيقت ممکن نيست. مارتين در اعتراض به او مي گويد که ايمان دارد حقايق رياضي وجود دارند و همين باعث شکرآب شدن رابطه شکل نگرفته او و سلدوم مي شود. مدتي کوتاه بعد، سلدوم که به ملاقات صاحبخانه مارتين[خانم ايگلتون که به همراه دختر نوازده اش بث زندگي مي کند] رفته، او را مرده مي يابد. مارتين و سلدوم که همزمان در صحنه جنايت حضور يافته اند، توسط بازرس پترسون مورد بازجويي قرار مي گيرند. سلدوم به پليس مي گويد کاغذي دريافت کرده که در کنار نام دوست قديميش خانم ايگلتون جمله اولين نفر از يک سري نوشته شده بود. اما همين امر باعث مي شود تا خود به عنوان مظنوني که با استفاده از هوش سرشارش به قتل دست زده، شناخته شود. اما سلدوم قصد دارد تا با حدس زدن جنايت بعدي، خود را تبرئه کند. همزمان مارتين و دوست دخترش- پرستاري به نام لورنا- نيز شروع به تحقيق در اين رابطه مي کند. راه اين سه نفر خيلي زود به هم پيوند مي خورد، اما...
چرا بايد ديد؟
الکس[آلخاندرو] د لا ايگلسيا[مندوزا] متولد 1965 بيلبائو، اسپانيا است. کارگردان محبوبي است که کارهايش سبک و سياق فيلم هاي گيلرمو دل تورو را دارند، البته با کمي طنز که متاسفانه هنوز در پخش آمريکا يا جهاني به اقبالي مانند دل تورو دست نيافته اند. اما اين اتفاق از ارزش کار او نمي کاهد. اولين فيلم کوتاهش Mirindas asesinas در 1991 جوايز متعددي از جشنواره ها گرفت و اولين فيلم بلندش کمدي علم تخيلي عمل جهش يافتن/ Acción mutante سه جايزه گويا را به چنگ آورد. شهرت بين المللي با دومين فيلمش روز هيولا در 1995 به سراغش آمد. يک کمدي سورئاليستي و هراس آور که بيش از 15 جايزه نصيب او کرد. فيلم هاي بعدي او پرديتا دورانگو، مردن از خنده و ذخاير ملي نيز همگي رگه هاي برجسته از کمدي داشتند و موقعيت او را در سينماي کشورش به اوج رساندند. دومين موفقيت بين الملي او با هجويه اش بر سينماي وسترن به نام 800 گلوله در سال 2002 شکل گرفت. د لا ايگليسيا بعد از ساختن 'Crimen perfecto' در ايتاليا و کسب ستايش منتقدان به خاطر طنز سياهش به سراغ داستاني کاملاً جدي رفته است.
جنايات آکسفورد بر اساس داستاني ساخته شده که جوايز معتبري به دست آورده که رياضي دان آرژانتيني گيلرمو مارتينز آن را نوشته است. بنابر اين وجود ارجاع هاي فلسفي و رياضي در داستان مانند نظريات ويتگنشتاين يا تئوري فيبوناچي اتفاقي نيست. و همان طور که مارتينز کوشيده بود با روايت داستاني ظاهراً جنايي بحث قطعيت را پيش بکشد، د لا ايگلسيا نيز سعي کرده يک تريلر جنايي فلسفي/رياضي بسازد. د لا ايگلسيا با وجود بهره مند بودن از بودجه اي اندک در حدود 10 ميليون دلار و بعد از انصراف مايکل کين و جرمي آيرونز براي بازي در نقش سلدوم، بهترين فرد را برگزيده است. جان هارت شايد در سال هاي اخير کمتر در چنين اندازه هايي ظاهر شده بود و به جرات مي شود گفت که چکيده همه تجارب تئاتري و سينمايي خود را به شکلي خيره کننده-مخصوصاً در جلسه سخنراني اش درباره کتاب ويتگنشتاين- به نمايش مي گذارد.
جرات مي کنم و مي گويم ترکيب رياضيات و جنايت به فرجامي خيره کننده انجاميده که دکوپاژ حيرت انگيز د لا ايگلسيا با پلان هاي طولاني آن را زينت داده است. او به کمال روح اثر و همچنين تنها کتابي که لودويگ يوزف يوهان ويتگنشتاين در زمان حيات خود[به سال 1921] منتشر کرده بود را دريافته و آن را به فيلم انتقال داده است. مردي که باب هاي زيادي از جمله فلسفه رياضي، فلسفه زبان، فلسفه ذهن را در فلسفه گشود و کتاب رساله منطقي-فلسفي[Tractatus Logico-Philosophicus] او حاوي نظرياتش درباره دنيا، حقيقت، علم، اخلاق، دين، فلسفه، عرفان، زيان و تفکر است.
جنايات آکسفورد در يک کلام باز کننده در تازه اي در ساخت تريلرهاي جنايي است که آن را مديون منبع ارجاع خود و کار دقيق د لا ايگلسيا است. يک فيلم جنايي واقعاً بالغ به معناي دقيق کلمه که فيلم هاي بزرگ اين ژانر مانند هفت را نيز حقير جلوه مي دهد! دستاورد د لا ايگلسيا را مي ستايم و به احترامش از جا برمي خيزم. او لايق جايگاه رفيع تر از دل تورو در سينماي کشورش و دنياست و فيلمش ارزش نوشتن حتي يک تک نگاري مفصل را دارد. ژانر: جنايي، مهيج.
به هم ريخته/آنامورف Anamorph
کارگردان: هنري ميلر. فيلمنامه: هنري ميلر، تام فلن. موسيقي: رينهولد هيل، جاني کليمک. مدير فيلمبرداري: فرد مورفي. تدوين: جراود بريسون. طراح صحنه: جکسون د گوويا. بازيگران: ويلم دافو[استن]، اسکات اسپيدمن[کارل اوفنر]، پيتر استورمر[بلر کولت]، سليا دووال[سندي استريکلند]، جيمز ربهورن[لولين برينارد]، ايمي کارلسن[الکساندرا فردريکس]، يول وازکز[خورخه روئيز]، دان هاروي[قاتل]. 103 دقيقه. محصول 2007 آمريکا.
کارآگاه استن اوبري که پنج سال است فکر به دام انداختن قاتلي سريالي مشهور به عمو ادي او را گرفتار کرده، اکنون جرم شناسي تدريس مي کند. اما يافته شدن جسدي که به شکلي غريب در يک اتاق تاريک[Camera obscura] قرار داده شده، بار ديپر او را به صحنه بازمي گرداند. چون قاتل کار خود را به مثابه يک تابلو و اثر هنري ارزيابي و به شکلي بيمارگونه با دقت در جزئيات آنها را طراحي و اجرا مي کند. به زودي سرنخ هايي که استن يافته او را به سوي کسي که علاقه به آثار فرانسيس بيکن دارد و در تقليد از او دست به جنايت مي زند، رهنمون مي سازد. اين سرنخ ها بار ديگر او را به پرونده عمو ادي و دختري به نام سندي-يکي از هدف هاي گذشته عمو ادي که نجات يافته- مي رساند. استن بعد از کشف معماي آنامورفيک داخل صحنه جنايت/تابلوهاي قاتل مي پندارد سرانجام قبل از اين که يک بار ديگر دست ب جنايت بزند، موفق به دستگيري وي خواهد شد. اما...
چرا بايد ديد؟
لطفاً گول پيرنگ اصلي قصه را که به نظر آشنا مي آيد[کارآگاهي که در حسرت يافتن قاتلي سريالي مي سوزد و خود را در الکل غرق کرده] نخوريد. آنامورف يک تريلر مستقل، خوش ساخت و بسيار متفاوت تر از آني است که مي پنداريد. اين تفاوت را مديون پس زمينه اي است که انتخاب کرده و شما را وادار مي کند تا نقاشي و هنرهاي تجسمي را يک بار ديگر و اين بار با نگاهي دقيق تر کشف کنيد.
هنري اس. ميلر را-جدا از شباهت اسمي اش- تا اين لحظه نمي شناختم. در منابع موجود نيز غير از چيز جز نام چهار فيلم در کارنامه اش چيز ديگري ديده نمي شود. اولين آنها فيلم بلند کمدي Late Watch و دو ديگر فيلم هاي کوتاه آدم هاي جابزن/Quitters و حالا تو را به ياد مي آورم... هستند. همه اين فيلم ها کم و بيش موفق به جلب توجه منتقدان و داوران جشنواره هاي محلي شده اند و آنامورف دومين فيلم بلند کارنامه اوست. اگر مبناي قضاوت را همين فيلم فعلي بدانيم، بايد به خاطر نوشتن چنين فيلمنامه و کارگرداني دقيق آن به وي تبريک بگوييم.
البته اگر سريال بررسي محل جنايت/ CSI و قهرمان اصلي آن گريسام[با بازي ويليام پيترسون] را ديده باشيد، با چنين جزئياتي در فيلمنامه و قاتلين سريالي نابغه آن آشنايي داريد و پيرنگ اين فيلم نيز شايد برايتان چيز تازه اي نباشد. اما باورکنيد دقت ميلر و همکارش در استفاده از تاريخ هنرهاي تجسمي و اثار فرانسيس بيکن به حد وسواس شايسته تحسين است. او کوشيده تا از وراي روانشناسي قاتل و کارآگاه روح زمانه را دريابد. آنامورف يک تريلر روانشناختي است و مي کوشد تا حقيقت را چيزي پيچيده و بسته به زاويه ديد هر کس تعريف کند. از اين رو فضايي که او اطراف قهرمانش خلق مي کند کابوس گونه و حال و هوايي چون آثار ديويد لينچ يا فيلم جان مک ناوت[هنري: تصوير يک قاتل سريالي] دارد. پس لطفاً آن را با زودياک که برخي آن را حرف آخر در تريلرهاي جنايي مي دانند، يا فيلم هاي داريو آرجنتو مقايسه نکنيد. شايد پس زمينه حوادث فيلم واقعي نباشد، اما محصول خيال ميلر نيز ارزش تماشايش را دارد. ژانر: مهيج.
محافظت Rezerwat
کارگردان: لوکاش پالکووسکي. فيلمنامه: مارسين کواسني، لوکاش پالکووسکي. موسيقي: سباستين کرايووسکي. مدير فيلمبرداري: پاول سوبچيک. تدوين: پاول ويتچکي. طراح صحنه: يوآنا بيالوش. بازيگران: مارسين کواسني[مارسين ويلچينسکي]، سونيا بوهوسيه ويچ[هانکا ب.]، گرگور پالکووسکي[گرژ]، آرتور ژيورمان[آقاي رومن]، ويولتا آرلاک[کرايسا]، توماش کارولاک[رايسيک]، ماريوش درژک[ماره ک]، ميکولاي مولر[تاديوش پاکوژ عکاس]. 100 دقيقه. محصول 2007 لهستان. برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين تدوين، بهترين بازيگر زن نقش مکمل/سونيا بوهوسيه ويچ و جايزه منتقدان از مراسم فيلم لهستان.
مارسين، عکاسي جوان بعد از انتشار عکسي که او از پدر دوست دخترش گرفته، توسط وي بيرون انداخته مي شود. مارسين ناچار مي شود به آپارتماني کهنه و قديمي در منطقه پراگا در ورشو نقل مکان کند. جايي که محل زندگي پيرمردهاي مفلوک و الکلي و مردم فقيري است که در قلب پايتخت زندگي متفاوتي را مي گذرانند. صاحبخانه نيز که وارث مجموعه ساختماني شده، چندان دل خوشي از اين وضع ندارد. او براي بازسازي نياز به مدرک دارد تا اجازه تخريب ساختمان را دريافت کند. از اين رو مارسين را اجير مي کند تا در ازاي سه ماه کرايه، از ساختمان ها و مردم عکس بگيرد. مارسين شروع به عکاسي از ساختمان هاي رو به ويراني، مست ها، اوباش و بچه هايي مي کند که در خيابان ها مشغول بازي هستند. اما پسربچه شيطاني که از بدو ورود با شکستن آينه کمد موي دماغ مارسين شده، دوباره سر راه وي سبز و بالاخره يکي از دوربين ها او را سرقت مي کند. همزمان يکي از آشنايان مارسين که برگزار کننده نمايشگاه هاي عکاسي است، از او مي خواهد تا مجموعه عکسي از اين منطقه فراهم کند. مارسين که اينک هدفي والاتر يافته کار را با جديت بيشتر دنبال مي کند. اما اين امر باعث نمي شود که همسايه زيبايش هانکا ب. آرايشگر را که با يک اوباش زندگي مي کند، ناديده بگذارد. مارسين با گشت زدن و عکاسي در محله شيفته آنجا مي شود. اما عکس هايي که گرفته چندان چنگي به دل نمي زند. چون اهالي به وي اطمينان زيادي ندارند. تا اينکه دوباره با پسربچه سارق دوربين برخورد کرده و درمي يابد که عکس هاي گرفته شده توسط او نمايشگر لحظه هايي از زندگي مردم پراگا است که وي نتوانسته شکارشان کند...
چرا بايد ديد؟
لوکاش پالکووسکي متولد 1976 ورشو است. با دستيار کارگرداني آغاز کرده و در سال 2004 با ساختن فيلم کوتاه Nasza ulica شروع به کارگرداني کرده است. محافظت اولين فيلم بلند اوست که که بر اساس تجربيات مارسين کواسني بازيگر و فيلمنامه نويس آن ساخته شده و توانسته نظر مثبت منتقدان و مردم لهستان را به خود جلب کند.
محافظت برخلاف قالب کمدي اش يک درام معقول درباره حفظ ارزش هاي کهن، مکان ها و کشف لحظات گذراي زندگي از دريچه ويزور دوربين عکاسي است. فيلمي کم و بيش در ستايش از عکس و عکاسي که موفق مي شود نمايي کلي از زندگي هاي متفاوت در ورشوي امروز را نيز براي تماشاگر داخلي و خارجي تصوير کند.
مردم منطقه پراگا واقعاً در شرايطي اسف بار زندگي مي کنند که مسئولين و حتي خود مردم ورشو خوش ندارند آن را مشاهده کنند يا قدمي براي بهبود آن بردارند. در اين محله ها اوباشي گري بيداد مي کند و الکل تنها پناه بي پناهان است. در ميان پيرمردهايي که مقابل آپارتمان مارسين مي پلکند، جواني که هميشه زير چشم اش کبود است ديده مي شود و نقش پادوي گروه را نيز دارد. ديگر همسايگان مارسين نيز روزگار خوشي ندارند و حتي تعميرکاران ساختمان نيز دچار بي امنيتي شغلي هستند. حتي قلدر يا به قولي جوانمرد محله نيز که روايت مي کنند هانکا را از يک تجاوز نجات داده، سرگذشتي غم انگيز دارد. قلب محله در يک عکاسي کهنه و قديمي مي تپد که پيرمردي در آستانه کوري آن را اداره مي کند. اما با وجود ضعف در بينايي، چشمي بصير نه فقط در زمينه عکاسي، بلکه دنيا، مردم و گذشت زمان دارد. همين عکاسي در پايان به مارسين مي رسد. کسي که وقتي به محله آمد کلبي مسلک جوان بيش نبود، اما تحولي که بعد از آشنا شدن با اهالي محل به سراغ او آمد، قدرت ايستادگي در برابر آدم هاي بي تفاوت و سودپرستي چون خودش را داد.
مارسين در طول فيلم سالخوردگي، غم و اندوه و پريشاني و فقر را مي شناسد و از اين رهگذر دنياي پيرامونش و حتي دوستان و دشمنانش را کشف مي کند. او در پايان شهامت و آزادي روح و تن را يک جا به دست مي آورد، هر چند لحظات تلخي نيز تجربه مي کند. از دوست پسر لات هانکا مشت مي خورد، پيرمردهاي الکلي او را به خاطر دزديدن عکس هاي پسرک طرد مي کنند و خود هانکا نيز او را به دليل چاپ عکس هايش از دعواي شبانه اش با دوست پسر سابقش که مارسين مخفيانه گرفته، از خود مي راند. اما همه اين حوادث رگه اي از طنز دارند که باعث مي شود هرگز آزارنده نشوند و با اين حال تعادلي ميان کمدي و درام در فيلم وجود دارد که پايانش ساختگي ديده نشود. البته با کمي اغماض چون تحول قابل حدس مالک ساختمان و پذيرش گذشته اي که مي خواسته همواره از آن فرار کند، کمي کليشه اي است!
با اين حال توصيه مي کنم اين فيلم ساده و صميمي از سينماي امروز لهستان و نمونه اي تماشايي از کمدي محيطي را که بدون هر گونه عقده، شجاعانه و با آزادي کامل ساخته شده، از دست ندهيد!ژانر: کمدي.
مسلط/جن زده Musallat
کارگردان: آلپر مستچي. فيلمنامه: آلپر مستچي، گورآي ئولگو. موسيقي: رشيت ئوزداملا. مدير فيلمبرداري: فضا چالديران. تدوين: آلپر مستچي. طراح صحنه: ارول تاشتان. بازيگران: بوراک ئوزچيويت[سوات]، بيئکم کاراووس[نورجان]، کورتولوش شاکيرآغااوغلو[حاجي برهان]. 95 و 90 دقيقه. محصول 2007 ترکيه. نام ديگر: Haunted.
سوات و نورجان شديداً عاشق يکديگر هستند و اين عشق باعث غبطه اهالي روستاست. اين دو بالاخره تصميم به ازدواج مي گيرند، اما با اعلام اين تصميم بلايي عظيم بر زدگي آن دو مسلط مي شود. موجودي از دنيايي ديگر، به زودي باعث بروز حوادثي توضيح ناپذير در اطراف آن دو شده و زندگي زوج جوان را به مخاطره مي اندازد. ديگر نه زندگي و نه عشق شان مانند گذشته توام با آرامش نخواهد بود...
چرا بايد ديد؟
موج فيلم هاي ترسناک سينماي ترکيه کم کم در حال قوام يافتن و حرکت به سوي کمال است. اين کمال از دو وجه فني و داستاني برخوردار است که اولي در سايه جلوه هاي ويژه رايانه اي و دومي در مهارت روزافزون فيلمنامه نويس ها و کارگردان ها حاصل شده است. به همين خاطر مسلط در مقايسه با نمونه هاي چند سال اخير اين گونه در سينماي ترکيه، فيلم شسته رفته تر و کامل تري است.
وجود باورهاي ديني و گاه خرافي اسلامي در جامعه گرفتار ميان سنت و مدرنيته ترکيه شرايط مناسبي جهت خلق قصه هاي نو فراهم آورده است. آلپر مستچي از نسل جديد فيلمسازان ترکيه، کارش را با نوشتن مجموعه طنز "توجه، امکان دارد شاهان از توش دربياد" از تلويزيون آغاز کرده است. اين کار او را با شاهان گوکباکار آشنا شد که در سال 2006 بر اساس ايده او فيلمي ترسناک به نام ژن را تهيه کرد. آلپر که دستيار تهيه همين فيلم نيز بود، سال گذشته بعد از نوشتن فيلمنامه سريال هاي "واسه کاري لازمش دارم" و "مجيک نجمي" دست به کار ساختن مسلط شد. ظاهراً تجربه اولين فيلم ترسناک آن قدر موفقيت آميز بوده که او را نيز صاحب موقعيتي در جريان حمله فيلمسازان بدنه سينماي ترکيه به سوي ژانر ترسناک کند.
مسلط که نيمه اول آن در آلمان مي گذرد و با مرگ سوات در بازگشت به وطن تمام مي شود، در واقع طرح مسئله است و بر خلاف خلاصه داستان فوق که خطي مستقيم دارد، راهي ديگر براي روايت برگزيده که از مزاياي فيلمنامه محسوب و عنصر غافلگيري را تا لحظه گره گشايي پاياني آن حفظ مي کند.
به همين خاطر در مقايسه با داستان کم و بيش کليشه اي فيلم ژن که ايده آن توسط مستچي نوشته شده بود، در موقعيت بهتري قرار مي گيرد و عناصر اصيل و شرقي قابل توجهي [ايده جابجايي موجود غير انساني با سوات و رفتن به قالب او] را داراست.
با توجه به بافت مذهبي جامعه ترکيه نيز فيلم از زبان حاجي برهان روايت مي شود و جنبه اي هشدار دهنده دارد. البته براي کساني که هنوز به جن و جن گيري اعتقاد دارند يا ماورالطبيعه را شوخي نمي پندارند. مسلط با چنين پس زمينه اي يک فيلم ترسناک رازآميز و خوش ساخت است که قصه طولاني اش را به راحتي تعريف مي کند.بخش هاي فيلمبرداري شده در آلمان از نظر تصويري در جهت خلق دنياي ذهني سوات و تضاد ميان آن با دنياي واقعي قابل توجه است، اما تکرار همان عناصر در بخش ترکيه و حتي نيمه دوم فيلم تعجب آور است. هرچند يقين دارم که در تجربه بعدي مستچي براي از بين بردن چنين اشتباهات جزئي تلاش خواهد کرد، با اين حال مي توانيد اندکي گذشت به خرج بدهيد تا فيلمي ترسناک با رگه هاي از فانتزي اصيل شرقي تماشا کنيد!ژانر: ترسناک.
سه پادشاهي: تجديد حيات اژدها Saam gwok dzi gin lung se gap
کارگردان: دانيل لي. فيلمنامه: هو ليونگ لائو، دانيل لي بر اساس داستان"ماجراي عاشقانه سه پادشاه" اثر گوانژوانگ ليو. موسيقي: هنري لاي. مدير فيلمبرداري: توني چئونگ. تدوين: چئونگ کاي فه، تانگ مان تو. طراح صحنه: دانيل لي. بازيگران: اندي لائو[ژائو زيلونگ]، مگي کيو[کائو ينگ]، سامو هانگ[لو پينگ آن]، ونيسا وو[گوآن زينگ]، اندي اُن[دنگ ژيي]، تي لونگ[گوآن يو]، ديمين لائو[کائو کائو]، رونگوانگ يو[هان ده]، کوانزين پو[ژوگه ليانگ]، هوا يئوه[ليو بي]، چن ژي هويي[ژانگ فه ي]، تيمي هانگ[پسر هان ده]. 102 و 97 دقيقه. محصول 2008 چين، کره جنوبي، هنگ کنگ. نام ديگر: Three Kingdoms: Resurrection of the Dragon.
بعد از سقوط امپراطوري هان، چين ميان سه پادشاه تقسيم و کشور دستخوش جنگ داخلي شده است. قلمرو پادشاه وي در شمال که توسط کائو کائوي خبيث اداره مي شود، قلمرو پادشاهي وو در شرق که سردار سان کوآن در راس آن قرار دارد و ضعيف ترين قلمرو که شو ناميده شده و در غرب قرار دارد. اين قلمرو زير امر سردار ليو بي وارث خاندان هان قرار دارد. ژائو زيلونگ که براي ازادسازي زادگاهش چانگ شان به ارتش ليو بي پيوسته، خيلي زود به خاطر رشادتش از يک سرباز پياده به مقام ژنرالي مي رسد. همين امر راه او را از دوست و هم رزمش لو پينگ آن-با وجود حضور در جبهه اي واحد- را از هم دور مي کند. سال ها مي گذرد و چهار ژنرال ارشد ارتش ليو بي توسط کائو کائو کشته مي شوند. اينک تنها زيلونگ از پنج ژنرال ببرگونه ارتش ليو بي باقي مانده است. زيلونگ که يک بار در نبرد با کائو کائو از چنگ وي گريخته، اينک مجبور مي شود با نوه اش کائو ينگ رو در رو شود. جنگي نابرابر که فرجام آن چيزي جز مرگ زيلونگ نخواهد بود...
چرا بايد ديد؟
سه پادشاهي قصه اي واقعي با اندک رگه هايي از خيال و در حکم تاريخي ساختگي براي چيني ها است. يک محصول عظيم 25 ميلون دلاري براي سينماي چين که قرار است قسمت دومي هم به زودي توسط جان وو براي آن ساخته شود تا مقطهي از تاريخ اين کشور را بازگو کند. البته هدف از ساخت چنين محصولات پرخرجي بسيار واضح است و آن دستيابي به بازارهاي بين المللي براي سينماي کشوري است که تا مدتي پيش چيزي جز فيلم هاي مستقل و کم خرج و لاجرم فاقد سود تجاري عرضه نمي کرد.
خط اصلي قصه خيالي است، اما وقايع پس از فروپاشي امپراطوري هان تا مقطع اتحاد مجدد کشور و در واقع تجديد حيات اژدها توسط خاندان جي کم و بيش واقعي است. فيلم حالتي دوپاره دارد و از نظر روايي مي لنگد. مقاطعي مياني زندگي ژنرال زيلونگ حذف شده و تماشاگر بعد از پيروزي اوليه او بر کائو کائو ناگهان با زيلونگ پا به سن گذاشته روبرو مي شود که بايد به آخرين نبرد زندگيش بشتابد.
برخي شخصيت ها از جمله همسر زيلونگ و دلبستگي زيلونگ به زادگاهش در ميانه قصه فراموش و گاه دوباره در فيلم ظاهر نمي شوند. تم حسادت پينگ آن نيز چنان کمرنگ است که در دقايق پاياني فيلم زماني که اعتراف به راهنمايي سپاه کائو ينگ به معبد قديمي مي کند، تماشاگر نيز مانند زيلونگ هم باور ندارد و هم به راحتي او را مي بخشد. در حالي که اين تم قرار بوده دليل اصلي روايت قصه از سوي او به عنوان راوي و داناي کل و يکي از گره هاي دراماتيک فيلم باشد.
فيلم بر اساس داستاني پر فروش و همان طور که از نامش برمي آيد عاشقانه ساخته شده، اما اثري از رمانس در فيلم پيدا نمي کنيد. و برعکس آنچه بيشتر از همه به چشم مي خورد صحنه نبرد و رويارويي دو سپاه است که توسط يکي از کهنه کاران اين نوع، يعني سامو هانگ بازيگر نقش پينگ آن [که همراه با جکي چان در شکل گرفتن اين نوع سينما در هنگ کنگ نقشي بزرگ داشته] طراحي و کارگرداني شده است.
دانيل لي يا لي يان کونگ از نويسندگان و کارگردان هاي مشهور سينماي بدنه چين است. و بديهي است که تخصص اش ساخت فيلم هايي رزمي يا حماسي خاص اين منطقه باشد. او که کارش را در 1988 با طراحي صحنه فيلم امشب ستارگان بسيار باشکوه اند آغاز کرده، با دومين فيلمش نقاب سياه[با شرکت جت لي] براي ايراني ها نامي آشناست. فيلم قبلي او نيز با نام جوخه اژدها يکي از فيلم هاي پر فروش گونه خود بود، اما نهمين فيلم او سه پادشاه از هر جهت با آثار پيشين او تفاوت دارد و قادر به حفظ وجهه او نزد تماشاگر خوکرده به اين نوع فيلم ها نيست. توصيه مي کنم فيلم جنگ سالارها [2007] ساخته پيتر چان، واي مان ييپ يا قهرمان[جت لي] را دوباره ببينيد!ژانر: اکشن، درام، تاريخي، جنگي.
گزارش♦ سينماي جهان
جشنواره کن قرار است گزيده اي باشد از بهترين هاي سينماي جهان طي يک سال، که اما - و متاسفانه- تصوير دلنشيني از حرکت يک ساله سينماي جهان ترسيم نکرد و انبوهي حسرت و دريغ را براي "عشاق واقعي" سينما برجاي گذاشت، با اين سوال اساسي که آيا سينما مرده است؟
کن شصت و يکم: هياهوي بسيار براي هيچ
جشنواره کن قرار است گزيده اي باشد از بهترين هاي سينماي جهان طي يک سال، که اما - و متاسفانه- تصوير دلنشيني از حرکت يک ساله سينماي جهان ترسيم نکرد و انبوهي حسرت و دريغ را براي "عشاق واقعي" سينما برجاي گذاشت، با اين سوال اساسي که آيا سينما مرده است؟
همه چيز کن در ابعاد گسترده و مثال زدني است؛ از جمع بيش از 33 هزار ميهمان سالانه جشنواره، تا شهر ساحلي دوست داشتني که بوي سينما مي دهد، تا برق هزاران فلاشي که چهره معروف ترين ستاره هاي سينما را بر روي فرش هاي قرمز گسترده نوراني مي کند، و فيلمسازان بزرگي که نمي توانند انکار کنند که حضور در کن چقدر برايشان مهم و اساسي است، اما خوب که دقيق شوي مي بيني جشنواره کن هم يک "بازي بزرگ" است که در نهايت تنها چيزي که در آن چندان با اهميت نيست، خود "سينما" است!
سر در اصلي کاخ جشنواره: جشنواره شصت و يکم انتظارها را برآورده نکرد.
هيئت داوران جشنواره؛ انتخاب هاي اين هيئت تعجب همگان را بر انگيخت.
جشنواره کن جشني است براي سينما، اما در نهايت در کشوري که به روشنفکرترين کشور دنيا شهره است، مهم ترين واقعه سينمايي اش ربط چنداني به روشنفکري ندارد و بيشتر و بيشتر - امسال بيش از سال گذشته- تنها به يک "آئين" تبديل شده که حواشي آن بسيار مهم تر از اصل مي شود. در نتيجه در تمام جشنواره اي که قرار است بهترين فيلم هاي جهان را به نمايش بگذارد، حتي يک فيلم نمي توان يافت که شيفته ات کند و در تاريکي سينما، فارغ از هياهوي بيرون از سالن، اشکت را دربياورد و دوست داشته باشي مثل روايت آن بزرگ نقد نويسي ايران، در برابر پرده زانو بزني و سينما را ستايش کني...
مرجان ساتراپي، کارگردان ايراني فيلم پرسپوليس، يکي از داوران بود.
کوئنتين تارانتينو، يک کارگاه فيلمسازي برگزار کرد؛ با خل بازي هاي هميشگي.
اما نتيجه اين "بازي بزرگ" اين است که همه قاعده بازي را رعايت مي کنند و اين قاعده بازي حکم مي کند که فيلمي همچون "کلاس"- با عنوان فرانسوي" در ميان ديوارها"- که به يک فيلم کوچک تلويزيوني شعاري درباره مسئله آموزش نوجوانان فرانسه مي ماند و رنگ و بويي ندارد از "سينما"- شديدا متکي بر ديالوگ، همه چيز در سطح و بدون هيچ نوآوري- نخل طلاي بهترين فيلم جشنواره شصت و يکم کن را در ميان حيرت همگان از آن خود مي کند، بي آن که هيئت داوران در جلسه مطبوعاتي پس از مراسم پاياني، هيچ حرف مفيد يا دليل قابل توجهي براي دفاع از فيلم داشته باشند.["اين مساله روز دنياست"، "همه سيستم هاي آموزشي دنيا اين مشکلات را دارند"، "من مي خواهم اين فيلم را به مسئولان آموزشي مملکت خودم نشان دهم"...] متاسفم، تربيت سينمايي من، هيچ ربطي بين اين حرف ها و "سينما" که برايم در ميزانسن و تصوير و بيان ناب هنري خلاصه مي شود، نمي بيند.
استيون اسپيلبرگ با قسمت جديد اينديانا جونز در بخش خارج از مسابقه حضور داشت.
وونگ کار واي، اين بار با بازسازي نسخه اي از يک فيلم قديمي اش حضور داشت.
اين گونه است که نمي شود فهميد، چطور فيلم برادران داردن -"سکوت لورنا"- که اتفاقا از لحاظ تصوير و کارگرداني بسيار غني است و از حيث فيلمنامه نه چندان کامل، جايزه بهترين فيلمنامه را مي گيرد، يا فيلم سياسي تکراري ايتاليايي-"استاد"- درباره مافيا و قدرت- که نمونه اش را از دهه هفتاد تا به امروز ده ها بار ديده ايم- مورد توجه داوران قرار مي گيرد و فيلم ويم وندرس يا آرنو دپلشن- که هر چند کامل نيستند، اما در شهر کورها، غنيمت- به کل در فهرست مورد انتخاب داوران غايب هستند.
همين طور حضور فيلمي مانند "سرويس" در بخش مسابقه که با هر سليقه اي مردود است، يا "24 شهر"، فيلمي به شدت شعاري و معيوب، که اگر سازنده اش شير طلايي جشنواره ونيز را نبرده بود، فکر نمي کنم کسي جرات داشت آن را از بين بيش از 1800 فيلم ارسالي به کن، براي بخش مسابقه انتخاب کند.
ويم وندرس و بازيگران فيلم تازه اش در کن؛ وندرس اين بار نصيبي از جوايز نداشت.
ستارگان سهم عمده اي در رونق جشنواره کن داشتند؛ پنه لوپه کروز.
آيا واقعاً اين 22 فيلم نه چندان ديدني در بخش مسابقه، بهترين هاي سينماي جهان هستند و در ميان صدها عنوان ديگر، فيلم بهتري وجود نداشت؟ اين سوالي است که جوابش آسان نيست، اما ترجيح مي دهم که خوش بين باشم و فکر نکنم که اين جشنواره عصاره سينماست و آن را بيشتر حاصل مسائل جانبي يا کج سليقگي هيئت انتخاب بدانم تا مستقيم به اين نتيجه نرسم که سينما مرده است.
حتماً سينماي آمريکا فيلم هاي بهتري دارد از "دو عاشق"- يک فيلم رمانتيک معمولي و تکراري- و سينماي چين بهتر از فيلم کسالت بار "24 شهر"؛ و يادم هست که کمي آن طرف تر هنوز کيم کي دوک زنده است و فيلم مي سازد و سينما را دوباره از نو تعريف مي کند، گيرم که "فهم" فيلم ها و جهانش براي خبرنگاراني که با سوال هايشان در جلسات مطبوعاتي کن نشان مي دهند که هيچ بويي از سينما نبرده و مايه شرمندگي اند، آسان نيست و فيلم ديدني اش- "نفس"- همين سال گذشته در کن مهجور ماند و کسي نديدش، اما چه باک که سينماي واقعي را بايد جاي ديگري سراغ کرد؛ جايي فارغ از هياهو و برق فلاش ها و پاييون هايي که براي ورود به سينما ضروري است، و البته نگاه سطحي خبرنگاران و شبه منتقدان به سينما که هيچ وقت نمي تواني آنها را در سالن کوچک کناري اي ببيني که "لولا مونتز" را نشان مي دهد؛ کلاس درس سينمايي که مشتري چنداني ندارد.
تنها نماينده ايران، فيلم ترانه تنهايي تهران بود؛ سامان سالور و گروهش.
مردم مشتاق و کلاه هاي مجاني اينديانا جونز براي تبليغ.
گفت وگو♦ سينماي جهان
کيت بلانشت با فيلم اليزابت: عصر طلايي و آنجا نيستم بار ديگر مهر خود را بر کارنامه بازيگري زنان در سال 2007 کوبيد. او که سال ها قبل با بازي در نقش ملکه اليزابت ستايش منتقدان و تماشاگران سراسر جهان را برانگيخته بود، نزديک به يک دهه بعد مقطعي ديگر از زندگي اين زن بزرگ تاريخ انگلستان را روي پرده بازآفريني کرد و بار ديگر نامزد دريافت جايزه اسکار شد. تابستان امسال نيز با يک شگفتي ديگر از سوي بلانشت آغاز مي شود: بازي در نقش ايرينا اسپالکو جاسوسه خطرناک روسي در چهارمين قسمت از ماجراهاي اينديانا جونز که قدم بزرگ ديگري در کارنامه اين بازيگر/ستاره سينما و تئاتر است...
گفت و گو با کيت بلانشتبازيگري به مثابه کشف انسان
کاترين اليز بلانشت متولد 14 مه 1969 ملبورن، استراليا است. 174 سانتيمتر قد دارد. از انستيتوي ملي هنرهاي نمايشي استراليا در 1992 فارغ التحصيل شده و خيلي زود در عرصه تئاتر به شهرت رسيده است. منتقدان سينما در سال 1997 با فيلم اسکار و لوسيندا کشفش کردند، اما يک سال بعد بازي در نقش ملکه اليزابت اول در فيلمي از شکار کاپور از وي بازيگري با شهرت جهاني ساخت. با اين حال چند سال بعدي را به بازي در نقش هاي مکمل گذراند و در فيلم هايي چون يک شوهر ايده آل، آقاي ريپلي زيرک، مردي که گريست و موهبت بازي کرد. آغاز قرن تازه براي او دوره رسيدن به نقش هاي بزرگ در دل محصولات عظيمي چون ارباب حلقه ها[در نقش ملکه گالادريل]، نقش کاترين هپبورن در فيلم هوانورد[اولين اسکارش را براي همين نقش دريافت کرد] و سوزان در فيلم بابل بود. سال گذشته پس از نزديک به يک دهه؛ مقطعي ديگر از زندگي ملکه اليزابت را روي پرده بازآفريني کرد و بار ديگر نامزد دريافت جايزه اسکار شد. شگت انگيز اينکه در همين سال براي بازي در نقش باب ديلن در فيلم آنجا نيستم. نيز نامزد دريافت جايزه اسکار بهترين بازيگر نقش مکمل بود.
در اليزابت[1998] و اليزابت: عصر طلايي[2007]
آغاز تابستان امسال نيز با يک شگفتي ديگر از سوي بلانشت همراه است: بازي در نقش ايرينا اسپالکو جاسوسه خطرناک روسي در چهارمين قسمت از ماجراهاي اينديانا جونز که قدم بزرگ ديگري در کارنامه اين بازيگر/ستاره سينما و تئاتر است. زني که بر خلاف حضور پرشورش روي پرده زندگي به دور از هياهويي را با همسرش اندرو آپتون-نمايشنامه و فيلمنامه نويس و 3 فرزندش از ثمره اين ازدواج مي گذراند.
بلانشت تاکنون چهار بار نامزد جايزه اسکار و يک بار برنده آن، دوبار برنده جايزه بفتا، دوبار برنده جايزه گولدن گلاب و برنده جايزه بهترين بازيگر از جشنواره ونيز بوده است. او ده ها جايزه معتبر تئاتري و بيش از 50 جايزه سينمايي ديگر نيز در کارنامه خود دارد.
به نقش کاترين هپبورن در هوانورد
کارنامه بازيگري موفقي داريد و بعضي وقت ها هم از شما به عنوان ستاره اي زيبا نام برده مي شود. هرگز زيبا نبوده ام... ولي شايد صاحب تيپي ايده آل براي اين شغل باشم. راستش را بخواهيد چهره ام نيز هرگز چهره خاصي نبوده، يعني صورتي بي نهايت معمولي است که توجه کسي را جلب نمي کند. حتي موقعي بود که توي خيابان خيلي ها جلوي مرا مي گرفتند و مي گفتند "ما با هم هم مدرسه اي نبوديم؟" يا "چقدر به دختر خاله من شباهت داريد!". همان طور که مي بينيد شباهت زيادي به آدم هاي معمولي دارم. از طرف ديگر زيبا بودن هرگز برايم اهميت زيادي نداشته. در نقش هايي هم که بازي مي کنم تلاش نمي کنم تا جذاب ديده شوم. بزرگ ترين لطفي که مي توانيد به من بکنيد گفتن اين جمله است که: صاحب صورت و اندام يک بازيگر هستم.
چطور مي توانيد اين قدر راحت از نقشي به سراغ نقش ديگر-با وجود تفاوت هاي بسيار- رويد؟ خودتان را چطور بازيگري مي دانيد؟ بازيگري که از جهت فيزيکي به نقش نزديک مي شود يا بيشتر از راه تمرکز فکري؟دادن جواب کاملاً شفاف و روشن به سوال شما خيلي سخت است. مدتي قبل دوره اي تحت عنوان "بازيگر طبيعي" گذراندم. من راستش بازيگري هستم که در جهتي که غرايزم سوق مي دهند، گام برمي دارم. چون بعضي وقت ها احساس مي کنم که غرايزم بر منطق ام پيشي مي گيرند. کليد بعد روانشناختي کار هم عاشق نشدن و وابسته نشدن بيش از حد به نقشي است که بازي مي کنم. بازيگري که در نقش گم نمي شود، به راه غلط نمي رود، و بي قيد و شرط گرفتار نقش نمي شود. چون اين اتفاق، بسيار خطرناک است. اين که کدام نقش بيشتر برازنده شما بوده يا با کداميک بيشتر يکي شده ايد، تصميم با تماشاگر است.
در فيلم آنجا نيستم به نقش باب ديلان
در فيلم "آنجا نيستم." نقش باب ديلان، يعني يک مرد را بازي مي کنيد. آيا به نظر شما اين کار به عنوان يک بازيگر کمي دور از منطق نيست؟ البته. وقتي قبول کردم در فيلم تاد هاينس بازي کنم داشتم از ترس مي مردم. ولي ريسک کردن را دوست دارم. اين نقش چالش برانگيز براي من خيلي جذاب بود. تا وقتي به پايان کار برسم مرتباً با آن در چالش بودم. راستش در اين زندگينامه کاملاً دور از عرف رايج خيلي راحت بودم. به نظر من پروژه بسيار نوآورانه اي بود، چون بازيگران زيادي در نقش چهره هاي متفاوت باب ديلان به عنوان هنرمندي در حال تکامل بازي مي کردند.
برسيم به بازي در نقش يک مرد؛ اين کار هرگز به نظر من چيز غير ممکني نيامد. چون در دانشکده قد بلندم باعث شده بود تا بعد مذکر خودم را به نمايش بگذارم. ولي در نهايت چيزي که براي يک بازيگر اهميت دارد و جالب است، کشف انسان بدون اهميت دادن به جنسيت نقش و بدون سر خم کردن در برابر کليشه هاست.
اينکه بازيگري مثل شما خودش را منزوي کند، مخاطره برانگيز نيست؟ راستش اين کار حتي به ذهن من هم خطور نمي کند. سيستمي که امروز درون آن کار مي کنم و به شهرت رسيده ام، يک چيز جهاني است. به همين خاطر يک بازيگر بايد در همه جا حاضر باشد. از طرف ديگر من با وجود اينکه خيلي در آمريکا ديده مي شوم، هرگز در آنجا زندگي نکرده ام. اصل و نسب يک بازيگر عامل مهمي نيست. من بدون اينکه به اين موضوع اهميت بدهم، خودم را در اين عرصه پيدا کردم. راستش حتي با وجود نداشتن لهجه قابل توجه، چون کار را با بازي در نقش ملکه اليزابت و پوشيدن لباس هاي او شروع کردم، خيلي ها مرا اهل انگلستان تصور مي کنند.
در نقش ملکه گالاندريل در سه گانه ارباب حلقه ها
يک دهه است که با اندرو آپتون فيلمنامه نويس ازدواج کرده ايد. به نظر شما راز زندگي مشترک موفق و طولاني چيست؟ راز يک ازدواج موفق، شريک جرم بودن است. چون تنها کسي که مي توانم درباره کارم صحبت هاي عميق و جدي با او داشته باشم، شوهرم است. خيلي از زوج هاي هنرمند اين کار را قبول نمي کنند، ولي ما اين طور نيستيم. اندرو صاحب چنان شخصيت قوي و دست و دل بازي هست که با حفظ فاصله لازم به من توصيه و مشاوره بدهد. صاحب زندگي مشترکي هستيم و تولد فرزندان مان وابستگي ميان ما را بيش از پيش مستحکم کرده. مادر بودن نتوانست خيلي روي زندگي ام تاثير بگذارد، چون شوهرم هميشه در کنارم بود و اين تجربه تا زماني که با هم باشيم بيشتر اوج خواهد گرفت. به همين خاطر باز کردن چمدان هايم در سيدني و دل به کارهاي روزانه سپردن به همراه او را دوست دارم. بازگشت به ريشه هايم، مخصوصاً به جاي ديوانه وار رفتن از سر صحنه يک فيلم به يکي ديگر يا از يک کشور به کشوري ديگر، اين راهي است براي فکر کردن به يک زندگي مشترک طولاني.
در نقش ايرينا اسپالکو جاسوسه روسي در ماجراهاي اينديانا جونز و قلمرو جمجمه بلورين
مي دانيد چرا بازيگر شديد؟ چند دليل براي اين کار دارم. اين شغل را به خاطر رازآميز بودن و ابهام آن دوست دارم. موضوع ديگري هم هست، از وقتي بازيگر شده ام با ثبات تر هم شده ام.
به نظر شما همزمان بازيگر و ستاره بودن با هم تناقض ندارد؟ فکر نمي کنم يک ستاره هاليوودي باشم. بعضي وقت ها به من مي گويند " در راه ستاره شدن هستي" و اين حرف باعث تفريح من مي شود. ولي از ديدگاه حرفه اي؛ انتخاب هايي که مي کنم انتخاب هاي يک ستاره نيست. فيلمنامه هاي متفاوت هنوز مرا به خود جذب مي کنند و فکر کشف کردن ناشناخته ها مرا به هيجان مي آورد. حتي گفته مي شود که تمايل به بازي در نقش شخصيت هاي سرگشته دارم. هميشه به دنبال نقش آدم هاي مسئله دار، مجنون و منفي هستم. و برسيم به زندگي شخصي، چيزي ندارم که نويسندگان نشريات زرد و شايعه پردازها را ارضا کند. 10 سال است با يک مرد زندگي مي کنم و با اين گونه نشريات کاري ندارم. در زندگي من رسوايي وجود ندارد. به همين خاطر راحت دست از سر من برداشته اند و همين به من آرامش مي دهد. گمنام بودن بيشتر با من جور در مي آيد.
منبع: مجله مادام فيگارو
فيلم روز♦ سينماي ايران
منوچهر هادي متولد 1351 تهران است. پس از گرفتن ديپلم الکتروتکنيک وارد عرصه هنر شد و کارهاي مختلفي چون بازيگري، دستياري کارگرداني و تدارکات را آزمود. در 1385 اولين فيلمش تلاطم را ساخت و موفق شد تا در همين سال 4 تله فيلم ديگر به نام هاي آخرين روز ماه- تصادف- فرصت هاي فردا و کوچه محجوب، که خود هم نويسندگي و هم کارگرداني آن را بر عهده داشته بود، بسازد. قرنطينه اولين فيلم بلند سينمايي او هم اکنون بر پرده سينماهاي تهران است...
قرنطينه
کارگردان: منوچهر هادي. نويسنده: منوچهر هادي، سعيد دولتخاني. مدير فيلمبرداري: رضا رخشان. موسيقي متن: ناصر چشم آذر. تدوين: بهروز افخمي. تهيه کنده: محمد نشاط. بازيگران: حميد گودرزي، نيوشا ضيغمي، رضا عطاران، افسانه بايگان، رضا رويگري.
دون ژواني جوان دل به دختري مي بندد و تصميم به از دواج با او مي گيرد. دختر فقير و پسر پولدار است. پدر پسر با اين وصلت مخالفت مي کند. اما پسر با سماجت دختر را به دست مي آورد. روز آزمايش ازدواج آنها مي فهمند که دختر مبتلا به سرطان خون است. پدر پسر او را به جرم دزدي به زندان مي اندازد و دختر در بيمارستان بستري مي شود. دختر آنجا با زوجي بيمار اشنا مي شود که بسيار يکديگر را دوست دارند.
داستان تکراري
منوچهر هادي زحمات بسياري کشيد تا بتواند نخستين فيلم خود را جلوي دوربين ببرد. او کارش را از رانندگي در فيلم هاي مختلف سينمايي شروع کرد و جايگاه خود را ارتقاء داد تا در نهايت بر صندلي کارگرداني نشست.
فيلم قرنطينه داستاني تکراري دارد که هيچ نکته تازه اي را در آن نمي توان يافت. فيلم شبيه به ملودرام هاي دهه پنجاه است که در همان سال ها زوج فرزان دلجو و امير مجاهد به خوبي داستان هاي آن را باز گفته اند و پس از گذشت سي سال نکته تازه اي در اين گونه داستان ها يافت نمي شود. منوچهرهادي با توجه به اين داستان نخ نما مي کوشد موقعيت خود را در بدنه سينما تثبيت کند. او فرزند همين بدنه است و سيستم سينماي بدنه ايران حرکتي جز اين را نمي تواند از او قبول کند. بنابراين قضاوت درباره توانايي هاي او کمي دشوار مي شود.
فيلم قرنطينه بين آنچه مخاطب مي خواهد و چيزي که در ذهن کارگردان بوده دائم در نوسان است. فيلم در بخش هاي نخستين خود حسابي به تماشاگر باج مي دهد اما در پايان هادي سعي مي کند بخشي از دغدغه هاي شخصي اش را نيز به داستان وارد کند.
فيلمنامه قرنطينه هم به بيان داستاني تازه از يک خط تکراري پرداخته است. همزمان با اين فيلم تلافي ساخته سعيد اسدي روي پرده است که آن هم داستاني مشابه با قرنطينه را دنبال مي کند و تنها در برخي خطوط فرعي روايت با آن متمايز است.
قرنطينه با تکيه بر نمايش زندگي پسر و روابط عاطفي او داستان را آغاز مي کند. نقش اين پسر را حميد گودرزي ايفا مي کند و کارگردان سعي مي کند در مقدمه اين شخصيت را به خوبي معرفي کند. کد هايي در فيلم به تماشاگر داده شده که اين کدها کمک مي کند تا ما بتوانيم پسر را به لحاظ رفتاري بشناسيم. اما آن چنان که نويسندگان و کارگردان به پسر مي پردازند شخصيت دختر را مورد پرداخت قرار نمي دهند. در روايت تنها سعي شده دختر قرينه پسر باشد که اين مسئله در داستاني کلاسيک راه به جايي نمي برد.
پسر در مواجهه با دختر ناگهان تغيير رويه داده و به فردي سر به راه بدل مي شود و کشمکش هاي او با خانواده اش براي به دست آوردن دختر آغاز مي شود. حال بحراني لازم است تا داستان از اين آرامش و سکون به تزلزل برسد و داستان بيماري دختر و دزدي پسر در همين بين رخ مي نمايد. اما کارگردان نمي تواند داستان را در شکل تازه اش ادامه دهد و مجبور مي شود دو شخصيت تازه را به داستان اضافه کند که رضا عطاران و خاطره حاتمي نقش آنها را بازي مي کنند.
اين داستانک تازه که اندک اندک به داستان و جريان تازه اي در فيلم بدل مي شود کار را کاملا از مسير اوليه خارج کرده و اصولا موجب دوپارگي اثر مي شود. کارگردان با توجه به تلخ شدن فضاي داستانش مي کوشد از ملاحت هاي بازي عطاران که تماشاگر او را به عنوان يک بازيگر کمدي مي شناسد بهره بگيرد. اما ظاهراً نمي تواند آن گونه که بايد داستان را کنترل کند و فضا به شدت آشفته مي شود. در عين حايل اين دقيقاً زماني است که کارگردان سعي کرده کمي از مخاطب خود جلو بزند و داستان را در مسيري پيش ببرد که خود دوست مي دارد. حال تمام اين جمع اضداد را کنار هم قرار دهيد تا ببينيد به چه نتيجه اي مي رسيد.
داستان در بخش بيمارستان با اين توجيه که پسر در زندان است او را به فراموشي مي سپارد. تا اينکه حضور او در داستان لازم مي شود و مادر خوانده او فردين وار پا پيش مي گذارد و با قراردادن وثيقه پسر را از زندان آزاد مي کند. دراين ميان هيچ توجيه رفتاري هم براي نامادري پسر بيان نمي شود و حرکت او تنها به کارگردان کمک مي کند داستان پر دست اندازش را پيش ببرد و تماشاگر را هم مبهوت بگذارد.
منوچهرهادي دستيار کارگردان هايي همچون اصغر فرهادي بوده است. اما نمي تواند استقلال را در نگاهش رعايت کند مجبور مي شود تن به خواسته هاي تهيه کننده بدهد. او براي پيوستن به هم نسلانش مي بايست سريع تر به راهي برود که امثال فرهادي رفته اند. اگرنه توانايي هاي او همانند شهرام شاه حسيني با فيلم هايي همچون کلاغ پر و زن ها فرشته اند به تکرار فيلم فارسي مي رسد.
سريال روز♦ تلويزيون
خط شکن
نويسنده : سعيد دولتخاني. کارگردان: مسعود تکاور. تهيه کننده: دکترسيد منتظرالمهدي. طراح صحنه و لباس: کيوان ذوالفقاري. تدوين: رضا رجبي، کامران خالقي. مدير تصويربرداري: علي ملکي. موسيقي: محمد مهدي کورنگي. صدا بردار: احمد اردلان. مدير توليد: طاهره رجبي. بازيگران: حامد کميلي[ياشار]، مريم کاوياني[سارا]، يوسف تيموري[رضا]، مهدي اميني خواه[کامبيز]، اميد آهنگر، شهرام عبدلي، فريده دريامج، بهزاد رحيم خاني، عطيه غبيشاوي، شيوا خسرومهر، سيما مطلبي، علي عبادت طلب، سيد جواد هاشمي، رضا رويگري[پدر ياشار] و زنده ياد داوود اسدي. محصول شبکه تهران.
ياشارکه به تازگي از تحصيل فارغ شده است با دختري به نام سارا ازدواج مي کند. اما پدر ياشاربا اين وصلت به شدت مخالف است. پس از چند ماه مشخص مي شود که سارا با باندي کلاهبردار دست داشته و تمام ثروت ياشار از اين طريق برباد مي رود. پدر ياشارکه از اين اتفاق بسيار خشمگين شده است دختر را پيدا مي کند اما...
تسلط بر ابزار
گسترش جهان داستاني به خوبي توسط نويسنده طراحي شده است. قصه و مضمون اصلي اثر بر شکل گيري يک موقعيت استوار است. در واقع ما با شخصيت هايي " ياشار- سارا- رضا و.." مواجه هستيم که سازنده يک موقعيت دراماتيک هستند. پي ريزي قصه توسط نويسنده توسط عنصري که از آن ياد شد، انجام گرفته است.
تمهيد بسيار خوبي که نويسنده علاوه بر شخصيت ها از آن سود مي جويد تا موقعيت داستان شکل بگيرد، مکان رويدادها و مکان زندگي شخصيت ها است. در واقع در اينجا مکان علاوه بر کارکرد معمول خود، کارکردي نمادين از شخصيت ها را پيدا مي کند. خانه اي که ياشار و خانواده اش درآن زندگي مي کنند نمايانگر روحيات و طرزتفکر آنهاست. نوع چيدمان و طراحي اسباب و اثاثيه خانه هم همگي گوياي اين عامل هستند.
نکته ديگر نقطه اتصال رويدادها به يکديگر است. از معدود دفعاتي است که دريک مجموعه تلويزيوني، نويسنده اي اين چنين دقيق و تکنيکي نقاط اتصال و ديزالو قصه هاي فرعي را به درستي انتخاب کرده است. به عنوان مثال : صحنه درگيري ياشار با رضا زماني به اتمام مي رسد که نويسنده در لابلاي ديالوگ هاي آنها صحنه هاي رفتن پدر ياشار نزد سارا را گنجانده است. اين ديزالو نوشتاري به خوبي اتفاق مي افتد و مخاطب ناخواسته به موقعيت بعدي پرتاب مي شود.
دربخش کارگرداني، مسعود تکاور بسيار هوشمندانه از متن بهره مي جويد. او همزمان از دکوپاژي متقاطع و خطي بهره مي جويد. در فصل هاي تعقيب و گريز و فرار شخصيت ها ما با دکوپاژي متقاطع و در صحنه هاي داخلي با دکوپاژي خطي مواجه هستيم. انتخاب اين تمهيد از سوي او، کمک شاياني در روند ارتباط مخاطب با اثر مي کند. فضاسازي مناسب، تشخيص ريتم متناسب هر فصل، انتخاب نماهاي درست، هدايت درست بازيگران و... از نکات برجسته کارگرداني تکاور به شمار مي آيد. نکته ديگر، نوع چيدمان بازيگران در قاب است که توسط تکاور به خوبي انجام شده است. عنصر ديگري که تکاور به خوبي به آن توجه کرده و استفاده مناسبي از آن کرده است، نورپردازي متناسب با فضاهاي داخلي و خارجي ست. زماني که مخاطب بايد توجه اش بر شخصيتي معطوف شود و بر آن تاکيد کند تکاور برخلاف انتظار از نور تخت استفاده مي کند و اغراقي در تاکيد گذاري خود انجام نمي دهد. او اين نوع نورپردازي را با انتخاب ميزانسن دوربينش که به صورت تراولينگ " چرخشي" است تکميل مي کند. از اين دست تمهيدات به کرات در فصل بندي هاي داستان مشاهده مي شود.
در بخش بازيگري، بازيگران به درستي انتخاب شده اند. حامد کميلي در نقش ياشار بازي روان و قابل قبولي از خود بروز مي دهد. عدم وجود اغراق در حرکات و ميميک او از ويژگي هاي بارز بازيگري اوست. رضا رويگري هم بازي قدرتمند و مسلطي از خود به نمايش مي گذارد. شايد تنها ايرادي که مي توان به او گرفت انتخاب نقش هايش دريک قالب اتفاق مي افتد که اين براي هر بازيگري خطرناک است. يوسف تيموري و بهزاد رحيم خاني از معدود بازيگراني هستند که تلاشي براي ارائه متفاوت نقش نمي کنند. رحيم خاني که سال هاست در اين تيپ نقش ها مانده است. اما تيموري با تمام تلاشي که مي کند، نمي تواند در بيشترلحظات از ويژگي بازي طنز خود در نقش بکاهد که اين عامل در بعضي لحظات بر نقش آفريني اول طمه مي زند.
"خط شکن" اثري قابل دفاع و حرفه اي در کارنامه مسعود تکاور است و نويد کارگرداني را مي دهد که ديگر به پختگي لازم رسيده است و بر اصول و قواعد اين حرفه مسلط است.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
نمايش نقالي رومئو و ژوليت که در خانه نمايش روي صحنه رفته، مي کوشد با تلفيق شيوه هاي نمايشي ايراني و نمايشنامه اي غربي آميزه اي را روي به نمايش بگذارد که به همنشيني دو فرهنگ متفاوت مي انجامد. نگاهي داريم به اين نمايش..
نقالي رومئو و ژوليت
کارگردان: حسين جمالي. نويسنده: حسين جمالي بر اساس نمايشنامه رومئو و ژوليت نوشته ويليام شکسپير. بازيگر: مجيد رحمتي. همکاران اجرا: اردشير صالحپور، عليرضا سليمي، آرش غلام آزاد، غزاله کنعان پناه، شيما فراهاني، آريا تنابنده، گلي حسني، سيد حسن حسيني و...
نمايش با بيان عشق آتشين ميان رومئو و ژوليت در يک ميهماني بزرگ آغاز ميشود و سپس به فاش شدن اين عشق و کينه شديد ميان دو خانواده ميپردازد. درگيري هايي بين دو خانواده شکل ميگيرند که منجر به قتل ميشوند، قتلي غير عمد به دست رومئو و سپس تبعيد او و جدايي اين عاشق و معشوق.
در فراق يار
سکويي دايره وار در ميان صحنه قرار گرفته است. پشت سکو چهار پرده نصب شده که بر روي پرده سمت راست تصوير کاپولت بزرگ و بر روي پرده سمت چپ تصاوير مونتاگو و بر روي دو پرده مياني تصوير رومئو و ژوليت به چشم ميخورند.
نقال يا بازيگر اصلي نمايش با فضايي حماسي روايت را آغاز مي کند. او ابتدا با نقش خواني رومئو به صحنه مي آيد و هرگاه لازم باشد با دور زدن سکو به قالبي ديگر وارد شده و کار را ادامه مي دهد؛ عنصري که جمالي از فرم تعزيه به عاريت گرفته است.
يکي از وجوه نمايشنامه هاي کلاسيک فراگير بودن آنهاست. نمايشنامه هاي شکسپير اين قابليت را دارند تا به در هر زماني و هر کشوري فارغ از محل تولد خود نمايشنامه روي صحنه بروند و هربار حرفي تازه براي گفتن داشته باشند. رومئو و ژوليت هم جزو پنج تراژدي بزرگ اين نويسنده انگليسي است که در بيان تراژيک خود قرابت هايي را با ادبيات کهن ايران همانند داستان هاي فردوسي در شاهنامه بيان مي کنند. از همين روست که امروز فردوسي را بزرگت رين و اولين فيلمنامه نويس و نمايشنامه نويس ايراني به شمار مي آورند. عناصر نمايش هاي ايراني همچون نقالي و تعزيه نيز بر پايه بيان همين تراژدي ها استوار است. پس زماني که بازيگر نمايش مراسم نقالي رومئو و ژوليت با لحن حماسي به صحنه مي آيد با اينکه قصد دارد از يک اثر شناخته شده آشنايي زدايي کند، آن را مي پذيريم.
در نمايش مراسم نقالي.... اصل روايت بر پايه پرده خواني استوار شده است. اگرچه شيوه هاي ديگر نمايشي نيز به کمک کارگردان مي آيد اما اصل بر پرده خواني است. پرده خواني در نمايش هاي ايراني بر دو اصل استوار است. پرده خواني تزييني و پرده خواني طوماري. در شيوه نخست کارگردان تنها قصد دارد توجه تماشاگر را ازطريق پرده به داستان جلب کند اما در شيوه طوماري پرده نقشي مهم تر برعهده مي گيرد. در اين شکل پرده ها روايت را به پيش مي برند. شيوه اي که جمالي در نمايش خود به آن تمسک جسته پرده خواني تزييني است.
البته کار در ادامه که به ذکر مصيبت دلدادگي رومئو و ژوليت مي رسد از اين روش اجرايي دور و به تعزيه نزديک مي شود. در اينجا هم کارگردان کوشيده به مناسبات اجرايي تعزيه سخره آور نزديک شود. تعزيه اي که ذکر مصيبت آن به ائمه مربوط نمي شود و بيشتر براي قوم مخالف آنها به کار مي رفته است.
نکته جالب توجه در کار جمالي تغيير پرده هاي مختلف نمايش براي دستيابي به تکامل داستان و شکل گيري کامل درام است. در نمايشنامه شکسپير اصل بر پرورش حس بنا شده است. يعني تماشاگر بايد خود را در داستان غرق کند تا در انتها به پالايش و تخيله هيجاني برسد. اما نمايش ايراني نمايشي مبتني بر فاصله گذاري است. ما در طول اجرا مي دانيم به تماشاي نمايش نشسته ايم، اما همين قرار داد باعث مي شود ناخود اگاهمان را به کار بسپاريم. در طول تغيير صحنه ها هيچ نوري جابه جا نمي شود. هيچ دکور و آکسسواري هم تغيير نمي کند. تنها بازيگر با چرخشي پيرامون صحنه به فضايي تازه مي رسد. يعني در طول نمايش کارگردان دائم قراردادها را تعويض مي کند. تماشاگر هم با اين تغييرات همسو مي شود و آن را مي پذيرد.
در نمايش هاي ايراني اين چنيني، بازيگر نقشي اساسي برعهده دارد. در اين کار هم رحمتي يک تنه بار چندين شخصيت را بر دوش مي کشد. کارگردان کوشيده در بازنويسي کار شخصيت ها را به افراد محوري کاهش دهد. اما در بعضي صحنه ها چاره اي نيست و بازيگر بايد به شکل ناگهاني لحن خود را تغيير داده و به قالب چندين نفر فرو رود. با توجه به يکسان بودن نور و دکور صحنه هم قابليت هاي فيزيکي و بياني بسياري براي بازيگر لازم است تا فضاهايي چنين را خلق کند که رحمتي تا حد زيادي به اين مهم دست مي يابد.
نمايش مراسم نقالي رومئو و ژوليت مي تواند بستر مناسبي باشد براي همنشيني فرهنگ هاي مختلف. فرهنگ هايي که ريشه و بن مايه هاي تفکري يکساني دارند، اگرچه شيوه بياني آنها با يکديگر تفاوت مي کند. شايد با آميختن اين شيوه هاي بياني به رهيافت سومي برسيم که اين راه نمايانگر زبان جهاني امروز باشد.
گفت وگو♦ تئاتر ايران
"تبرئه شدگان"عنوان نمايشي از منيژه محامدي است که قراربود در آبان ماه سال گذشته در يکي از سالن هاي مجموعه تئاتر شهربه اجرا درآيد. با خانم محامدي در اين باره به گفتگو نشسته ايم....
گفت و گو با منيژه محامديتاوان پس مي دهيم
<strong>برنامه اجراي اين نمايش به چه شکلي بود؟</strong>طبق صحبت هايي که با ما از طرف مجموعه تئاتر شهر شده بود اعلام کردند که تا اول آبان مي توانيم نمايش خود را به روي صحنه ببريم. ولي با وضعيت حاکم تا مدت ها گروه ما دربلاتکليفي به سر مي برد. چندين بار تمرين ها قطع و دوباره از سر گرفته شد والان هم ما تاوان بي برنامگي هاي آقايان مسئول را در اجرا پس مي دهيم.
<strong>چطور؟</strong>به هرحال وقتي مدت هاي مديدي را درگير تمرين يک اثر مي شوي آن کار کم کم خاصيت و پختگي خود را ار دست مي دهد و تبديل به کاري بيات مي شود.اين اتفاق نه تنها براي ما که براي گروه هايي مثل آقاي دژاکام و بقيه هم افتاد.
<strong>دليل اين بي نظمي ها به زعم شما چيست؟</strong>بسته نشدن قرارداد اصلي با اداره کل هنرهاي نمايشي و فقط ارائه پيش نويس قرارداد به خاطر شرايط فعلي. اين يکي از دلايل مهم بلاتکليف بودن گروه ها است.
<strong>در مورد نمايشنامه و چگونگي ترجمه آن به زبان فارسي بگوييد.</strong>نمايشنامه "تبرئه شدگان" حاصل تحقيق درباره آدم هاي بي گناهي است که سال ها در زندان هاي امريکا زنداني بوده اند، اين نمايشنامه برگرفته از واقعيت اتفاقات سال هاي مختلف امريکاست. دو نويسنده آن درباره محکومان بي گناه تحقيق کرده اند و متن نوشته شده شامل 6 مصاحبه است. در ضمن آدم هاي نمايش هم اکنون زنده اند. من در ترجمه اين نمايشنامه قدري دست برده ام و کمي بازنويسي انجام داده ام چون کاراکترهاي داستان تنها در امريکا شناخته شده اند.
<strong>يعني در ترجمه، بازنويسي هم اتفاق افتاد؟</strong>بله. اين بازنويسي تنها در اين حد بوده که اطلاعات پشت جلد را به درون نمايشنامه آورده ام.
<strong>آيا در شيوه اجرايي به پيشنهادات نويسنده وفادار بوديد؟</strong>سعي کرده ام در اجرا از شيوه پيشنهادي متن فاصله بگيرم. به اين صورت که تصاوير ذهني شخصيت ها در بخش ديگري ديده مي شود و هر بازيگر ۷ يا ۸ نقش متفاوت را بازي مي کند. چون کار مستندگونه است عمل تئاتري در آن چندان زياد نيست.
<strong>آيا موقع ارائه متن و بازبيني کار سانسور هم اتفاق افتاد؟</strong>ابتدا همه گمان مي کردند اين يک نمايش سياسي است و مسائلي را بيان مي کند که نبايد.اما در عمل اين اتفاق نمي افتاد و به نظرم نه تنها اين نمايشنامه سياسي نيست بلکه يک واقعيت اجتماعي است و با مسائل به صورت رئاليستي برخورد مي کند.
<strong>به نظرتان پيام اين نمايش فرا مرزي است؟</strong>بله.اين اتفاق در همه جاي دنيا اتفاق مي افتد. انسان هاي زيادي هستند که امروزه بي گناه و بر اساس يک سوء تفاهم و اشتباه درزندان ها به سر مي برند وحتي عده زيادي در همان زندانهاي مخوف آماده پايان زندگي و مرگ کرده اند.
<strong>شيوه انتخاب بازيگران تان چگونه است؟</strong>معمولا در اغلب کارهايم از بازيگران گروه خودم استفاده مي کنم.خانم افشار پناه و آقاي اسکندري و...درمورد برخي از نقش هاست که به سراغ بازيگران خوب ديگر مي روم و تلاشم اين است که از دانشجويان و دوستاني که روي آنها شناخت دارم استفاده کنم. اين نمايش هم ترکيبي است از ميان گروه خودم و دانشجويان نمايش.
<strong>درمورد طراحي صحنه بگوييد.</strong>در طراحي صحنه قصدمان اين بود که با ايجاد دو فضاي مشخص شده از طريق ساخت و ساز يک بالکن زمان را در نمايش تقسيم کنيم تا اين صحنه در خدمت روايت کار باشد. با اسکلت هاي فلزي وکشيدن چند خط به مفهوم مورد نظر رسيديم.
<strong>بر خلاف بيشتر کارهاي قبلي تان اين نمايش را درسالن اصلي اجرا نکرديد؟</strong>خير. سالن اصلي بال هاي بزرگي دارد که اصلا در خدمت کار ما نبود و به شکل اجرايي و ارتباط مان با تماشاگران ضربه مي زند.از زمان شروع به کار به فکر سالن کوچک تري همچون سالن چهار سو بودم که جواب هم داد.
گپ♦ نمايش ايران
جمشيد مشايخي بازيگر از جمله بازيگران پيش کسوت تئاتر، سينما و تلويزيون و دانش آموخته اداره هنرهاي دراماتيک است. مشايخي علاوه بر حضور در فيلمهاي سينمايي چون قيصر، کمالالملک، شازده احتجاب و... مجموعههاي تلويزيوني متعدد در نمايشهايي چون مردههاي بيکفن و دفن، اميرارسلان نامدار، آوار، ننه انسي، افعي طلايي، بلبل سرگشته، آي بي کلاه، شب روي سنگفرش خيس و... بازي کرده است. با او در روزهايي که به تازگي از بستر بيماري برخاسته گپ زده ايم...
پاي حرف هاي جمشيد مشايخي<strong>تئاتر کم داريم</strong>
<strong>اگر اجازه بفرماييد پرسشهايم را گونهاي طرح کنم که اين گفت و گو نوعي بيان تاريخ شفاهي محسوب شود. موافقيد؟</strong>البته در اين خصوص مرتضي احمدي هنرمند پيشکسوت تئاتر که 10 سال هم از من بزرگ تر است با توجه به خاطراتي که از فعاليت در تئاترهاي لالهزار دارد کتابي را تهيه و منتشر کرده است. لالهزاري که بهترين بازيگران و کارگردانان تئاتر ايران در آنجا هنرنمايي ميکردند. در آن زمان من کودکي بودم که خانوادهام براي تماشاي تئاتر مرا به آنجا ميبردند.
من کار و هنرنمايي اين بزرگان را تماشا کردم و تحت تأثير قرار گرفتم و عاشق تئاتر شدم، يعني نهال عشق تئاتر را هنرمندان پيشکسوت با هنرنماييشان در دل من کاشتند. من برايشان احترام ويژهاي قائل هستم، اين در حالي است که بيشتر آنها روح شان پرواز کرده و ديگر جسم شان را نميبينيم ولي به ياد آنها هستيم.
جاي تأسف دارد که در آن زمان امکان فيلمبرداري از آثار هنرمندان پيشکسوت وجود نداشت تا اکنون بتوانيم هنرنماييشان را ببينيم و تا حدودي بتوان به کارهاي زيباي آنها پي برد. در آن زمان هنرمندان مورد بياعتنايي مردم بودند. به طور مثال اگر يک بازيگر تئاتر تصميم به ازدواج ميگرفت دختر به او نميدادند و يا اين که آنها را دلقک و مسخره ميدانستند، ولي هنرمندان ايستادگي کردند و توهين و نگاههاي زشت را به جان خريدند و دلسرد نشدند. آنان چراغ تئاتر را روشن نگه داشتند تا اين که به دوران ما رسيد.
دوران ما، به خصوص دوران بنده، اداره هنرهاي دراماتيک توسط دکتر مهدي فروغ تأسيس شد، که از تحصيلکردههاي انگلستان در رشته تئاتر بود و همکلاس سرلارنس اولويه بود. او با عشق بيحدي اداره تئاتر را به راه انداخت.
<strong>بنابراين اداره تئاتر فعلي همان اداره هنرهاي دراماتيک است؟</strong>در آن زمان اداره تئاتر جزو ادارات هنرهاي زيباي کل کشور بود که وابسته به وزارت آموزش و پرورش بود که در آن زمان وزارت فرهنگ نام داشت، بعدها از آموزش و پرورش جدا شد و سالها بعد وزارت فرهنگ و هنر نام گرفت که اداره تئاتر يکي از ادارات زيرمجموعه هنرهاي زيبا که وزارت فرهنگ و هنر نام گرفته بود، محسوب ميشد.
<strong>افراد تشکيلدهنده اداره تئاتر شامل چه کساني بود؟</strong>به خاطر دارم که دکتر مهدي فروغ علاقمند بود کساني در اداره تئاتر استخدام شوند که هيچ سابقه تئاتري نداشته باشند تا خود او آنها را تربيت کند.
<strong>اين موضوع دقيقاً به چه سالي بازميگردد؟</strong>دقيقاً سال 1336 بود که در همان سال من، رکنالدين خسروي و جميله شيخي که از شاگردان دکتر مهدي فروغ بوديم استخدام شديم و به همين شکل ديگر هنرمندان که امروز همگي آنها نامآور هستند جذب اداره تئاتر شدند. اداره تئاتر در آن زمان سالن اجراي نمايش نداشت و برنامههاي توليدي ما بيشتر در تلويزيون ثابت پاسال، شبکه دوم فعلي پخش ميشد. بعدها يک سالن کوچک در اداره تئاتر به وجود آمد که من مأمور شدم پرده آنجا را بگيرم و براي آنجا صندلي تهيه کنم. که پس از آماده شدن حدود 70 تا 80 تماشاگر گنجايش داشت.
<strong>مکان اين سالن دقيقاً کجا بود؟</strong>بين چهارراه مخبرالدوله و ميدان بهارستان که در آن زمان خيابان شاهآباد نام داشت و حدود 100 تا 150 متر مانده به ميدان بهارستان بود. وقتي وارد اداره تئاتر ميشديم يک حياط بزرگ ديده ميشد که در سمت چپ و مقابل دو ساختمان قرار داشت. زماني هم هنرمندان نقاش و مينياتوريست نيز در آنجا کار ميکردند و قسمتي از ساختمان در اختيار آنها بود. بعدها آنها نقل مکان کردند و تمام اين محوطه در اختيار اداره تئاتر قرار گرفت.
<strong>در اين سالن بيشتر چه نمايشهايي اجرا ميشد؟</strong>بيشتر پيسهاي ترجمه شده در حدود 40 يا 45 دقيقه اجرا ميشد، در هر ماه نيز چهار نمايشنامه در تلويزيون اجرا ميشد. بعدها در اين سالن پيسهاي تکپردهاي روي صحنه ميرفت. <strong>گويا سال 58 شما مدتي هم رياست اداره تئاتر را به عهده داشتيد؟</strong>بله. من سال 1358 به مدت 18 ماه رياست اداره برنامههاي تئاتر را به عهده داشتم. در آن زمان سالنهاي کوچکي در اداره تئاتر داشتيم که آنها را حتي در اختيار گروههاي نمايشي که عضو اداره هم نبودند قرار ميداديم.خدا رحمت کند آقاي عناصري را که در آن زمان معاون اداره تئاتر بودند. من از ايشان خواهش ميکردم که امکان حضور همه بچههاي تئاتر را در اداره تئاتر فراهم کند، چرا که اداره تئاتر متعلق به همه مملکت است و در عين حال هنرمندان در اداره تئاتر فعاليت ميکردند. به خيلي از گروههايي که از بيرون ميآمدند سالن ميداديم و حتي تماشاخانه سنگلج را نيز در اختيار چنين گروههايي قرار ميداديم.
<strong>يعني اين گروهها در اداره تئاتر صرفاً تمرين ميکردند و يا اجرا نيز داشتند؟</strong>خير، در همين سالنهاي کوچک اداره تئاتر اجرا ميکردند. <strong>يعني در همين پلاتوهايي که در حال حاضر صرفاً به تمرينات گروههاي نمايشي اختصاص دارد؟</strong>بله به ياد دارم آقاي زنجانپور عزيز به اتفاق آقاي بقايي يکي از پيسهاي رکنالدين خسروي را با دو پرسوناژ در يکي از همين سالنهاي اداره تئاتر قبل از انقلاب اجرا کرد.
<strong>در شبکه دو که فرموديد تئاتر به صورت زنده اجرا ميشده، در حقيقت تماشاگران به صورت زنده تئاتر ميديدند؟</strong>بله، اولاً ميزانسني که کارگردانها در اين نوع اجرا در نظر ميگرفتند ميزانسن صحنهاي بود، ولي ما صبح به تلويزيون ميرفتيم و با دوربين تمرين ميکرديم و شب تئاتر را اجرا ميکرديم. در حقيقت ميزانسني که در نظر گرفته ميشد تغيير کمي پيدا ميکرد. اين برنامه با سه دوربين از طريق تلويزيون پخش ميشد، اين در حالي بود که برنامه به طور زنده اجرا ميشد و کار خيلي مشکل بود چرا که هر اتفاقي که رخ ميداد راهي براي جبران آن نبود.
<strong>مثل تئاتر که به طور زنده اجرا ميشود.</strong>بله دقيقاً يک تئاتر صحنهاي بود که توسط دوربين به بينندگان تلويزيون انتقال پيدا ميکرد. البته به خاطر دارم که آقاي سمندريان اين شيوه را چندان قبول نداشت و من امروز به اين نتيجه رسيدهام که نظر ايشان درست بوده است. در واقع بعدها که در فيلمهاي سينمايي و سريالهاي تلويزيوني حضور پيدا کردم با ايشان همعقيده شدم؛ چرا که تئاتر بايد از ابتدا تا انتها اجرا شود و وقتي بين اجراي آن قطعي به وجود ميآيد مثل فيلم است و ارزش تئاتري خود را از دست ميدهد.اينها درسي است که ما از بزرگان گرفتهايم، استاد حميد سمندريان استاد بنده و مورد احترام من بوده و خواهند بود. من با ايشان در نمايشهايي مثل "مردههاي بيکفن و دفن" و "آندورا" همکاري داشتم که در اجراي اين دو پيس چيزهاي زيادي از ايشان آموختم و به نظر من يکي از بزرگ ترين کارگردانان مملکت ماست که بايد قدر ايشان را بدانيم.
به ياد دارم بهرام بيضايي وقتي براي اولين بار کارگرداني تئاتر کرد، دو پيس "ميراث" و "ضيافت" را کار کرد که من در "ميراث" هم بازي داشتم.
<strong>اين مربوط به چه سالي ميشود و در کجا اجرا شد؟</strong>اگر اشتباه نکنم اوايل دهه چهل بود و در تالار سنگلج اجرا شد. من در اين نمايش به همراه جمشيد لايق و محمود دولتآبادي که يکي از نويسندگان بزرگ اين مملکت است بازي ميکردم. در اين نمايش ما سه تن نقش سه برادر را بازي ميکرديم که يکي از کارهاي بسيار با ارزش و خوب بود که در خدمت آقاي بيضايي و اين هنرمندان بزرگ بودم.
<strong>اين هم حرکت خوبي بود. کاش ادامه پيدا ميکرد.</strong>منظورتان اين است که در تلويزيون تئاتر اجرا شود؟
<strong>بله، چون تله تئاترهايي که پخش ميشوند قبلاً ضبط شدهاند و در ضمن در چندين قسمت هم پخش ميشوند.</strong>به نظر من کمتر کسي اين تلهتئاترها را ميبيند. بيشتر اين آثار پيسهاي ترجمه شدهاند که با بيان خاص خود پخش ميشوند که فکر ميکنم براي مردم جذابيت ندارد. عظمت تئاتر را هم در تلويزيون نميتوان ديد. براي ديدن تئاتر واقعاً بايد در سالن تئاتر حضور پيدا کرد و روي صحنه آن را تماشا کرد. به نظر من ما تئاتر کم داريم، البته امسال در جنوب شهر حضور پيدا کردم و ديدم که شهرداري چند سالن درست کرده که باعث خوشحالي است اما براي شهري با وسعت تهران سالن تئاتر کم داريم. به خاطر دارم که حدود 42 سال قبل براي فستيوالي به پاريس رفته بودم که آقاي زفيرلي که بعدها کارگردان سينما شد نيز دو نمايش در آن فستيوال اجرا کرد. آن زمان در پاريس حدود 60 سالن تئاتر کوچک و بزرگ وجود داشت. بايد در نظر داشت که جمعيت تهران نسبت به سالهاي گذشته چندين برابر شده و ما نبايد به تئاترشهر و تئاتر سنگلج اکتفا کنيم. ما بايد در تمام نقاط تهران سالن تئاتر داشته باشيم، چرا که براي رسيدن از نقاط مختلف شهر به مجموعه تئاترشهر مردم با مشکل مواجه هستند.
فکر ميکنم عظمت تئاتر کمتر درک شده است. تئاتر برنامهاي است زنده و هنري واقعي است که بدون صنعت اجرا ميشود. برخلاف سينما که تلفيق هنر و صنعت است، تئاتر هنر خالص و اثرگذاري است.
در تئاتر، ما ادبيات دراماتيک داريم که بسيار مهم و با ارزش است و ميبينيم که سالها آثار شکسپير اجرا ميشود ولي هميشه نو است و تازگي دارد، مثل شاهنامه حکيم طوس، فردوسي که البته متأسفانه به سراغ آن نرفتيم در حالي که ميتوانستيم آثار شاهنامه را به صورت نمايشنامه اجرا کنيم.
<strong>اين امر مستلزم وجود درامنويسان فعال است.</strong>بله متأسفانه ما درامنويس کم داريم چرا که تشويق نميشوند. به خاطر دارم مرحوم اکبر رادي شايد يک يا دو سال براي آماده شدن يک نمايشنامه وقت صرف ميکرد و وقتي هم آنرا ميخريدند قيمت کمي براي آن ميپرداختند. در حالي که اگر کسي يک سناريو که به لحاظ هنري ارزش کمي دارد را آماده کند با قيمت بالايي خريداري ميشود. اکنون ميبينيم که نويسندگان بيشتر به سراغ فيلمنامهنويسي آمدهاند چون پول و شهرت بيشتري دارد، و البته اين اتفاق خوبي نيست.
<strong>به نظر شما اگر يک نمايش منحصر به 30 اجرا شود و در نقاط مختلف شهر هم روي صحنه برود نه تنها شرايط اجراهاي تئاتر بلکه شرايط نمايشنامهنويس مطلوبتر نميشود؟</strong>اين فکر بسيار خوبي است، به ياد دارم وقتي سال 1358 در سمت رياست اداره برنامههاي تئاتر خدمتگزار هنرمندان بودم، يکي از کارگردانها نمايشنامهاي از برتولت برشت را آماده اجرا کرد که تئاتر سنگلج را در اختيار او قرار داديم. اما ايشان گفتند که مسير تالار سنگلج براي خيليها مناسب نيست و به هر ترتيب ما تالار رودکي يعني تالار وحدت فعلي را در اختيارشان گذاشتيم و درست تفکر شما را در آن زمان پياده کرديم. يعني ما اگر در تهران 30 سالن تئاتر داشته باشيم لااقل ميشود در 15سالن آن يک نمايش را اجرا کرد.
البته بايد مسئولان را تشويق به اين کار کنيم، چرا که کشوري که تئاتر داشته باشد، از نظر فرهنگي در سطح بالايي خواهد بود. بايد شرايطي فراهم شود که تئاتر از دوران کودکي و در کودکستان آموزشي داده شود. مثلاً ميتوان از بزرگان تئاتر خواهش کرد که هر يک در ماه يک يا دوبار به کودکستانها مراجعه کنند و به بچهها درس تئاتر بدهند.
<strong>اگر اين طور باشد حتي کشف استعداد نيز ميتواند صورت گيرد؟</strong>بله، الان وقتي من با نوهام صحبت ميکنم، ميبينم که نسبت به زمان من که در سن او قرار داشتم تا چه اندازه باهوشتر است و دانش بيشتري دارد. بنابراين چنين استعدادي نبايد هرز برود.
به اعتقاد من اگر بتوانيم مجتمع مشخصي براي آموزش هنرهاي مختلف داشته باشيم اين امکان را فراهم ميکنيم که جوانها بنا به علاقه ذاتيشان هنر مورد نظرشان را فرا گيرند، البته بايد در نظر داشت که مثلاً جواني که در جنوب شهر زندگي ميکند به چنين مجتمعي دسترسي داشته باشد.
<strong>زماني که آقاي بهروز غريبپور فرهنگسراي بهمن را در کشتارگاه سابق ساختند در حقيقت براي جوانهاي جنوب شهر نيز محل فرهنگي آموزشي به وجود آمد، در حالي که ساير فرهنگسراهاي تهران چنين گستردگي آموزش هنري ندارند، پيشنهاد شما در اين ارتباط چيست؟</strong>به نظر من بايد از شهرداري خواست که چنين موقعيتي را فراهم آورد، همان طور که اکنون نيز چنين عملکردي دارد که بايد دست مريزاد نيز به آنها گفت. بايد در نظر داشت که يک سالن کنسرت با سالن تئاتر تفاوت دارد و شهرداري بايد از هنرمندان در زمينه ساخت سالن تئاتر مشاوره گيرد. سالن تئاتر سالني است که وقتي بازيگر در هر نقطه صحنه قرار ميگيرد صداي او مفهوم است. يادم ميآيد که اين اشکال در تئاترشهر وجود داشت.
<strong>منظورتان سالن اصلي مجموعه تئاترشهر است؟</strong>بله، در سالن اصلي مجموعه تئاترشهر کافي بود که بازيگر يک قدم جابجا شود تا در مفهوم بودن صداي او مشکل به وجود آيد. در حالي که بايد صداي بازيگر به گوش تمام تماشاگران يکنواخت برسد. اين نکته بسيار مهمي است و نيازمند يک آرشيتکت است که تئاترشناس است و بداند سالن تئاتر بايد از چه امکاناتي برخوردار باشد. بنابراين صرفاً ساخت يک سالن زيبا کافي نيست و بايد تماشاگران و هنرمندان راحت باشند. من اطمينان دارم که شهرداري نسبت به ساخت چنين سالنهاي تئاتري اقدام خواهد کرد و ما هم خواهش ميکنيم که به تئاتر هم توجه بيشتري داشته باشند چرا که حيف است که ما تئاتر نداشته باشيم.
<strong>و حرف آخر...</strong>زماني بود که ما در زمينه تئاتر فعاليت ميکرديم و ميديديم کساني که در سينما فعاليت دارند بيشتر مطرح هستند در حالي که بازيگر شاخصي نبودند. به هر حال يک هنرمند غصه ميخورد که با وجود زحمات زيادي که متحمل ميشود، فردي که از گرد راه رسيده و هنرمند نيست حالا در سينما فعاليت ميکند.
ميخواهم بگويم که نبايد غصه خورد، چرا که وقتي قبول داريد که تئاتر يک هنر است، بايد به هنردوستان متکي باشيد. بنابراين ديگر جاي غصه خوردن وجود ندارد. يک هنرمند تئاتر کاري ميکند که خود او ارزش آن را ميداند و از آن لذت ميبرد.
من نيز شايد در زمان جوانيام تحت تأثير قرار ميگرفتم که چرا وقتي ما اين قدر زحمت ميکشيم مثلاً نمايش "مردههاي بيکفن و دفن" آقاي سمندريان را بايد در انجمن ايران و فرانسه اجرا کنيم، در حالي که بازيگر يک فيلم فارسي بيشتر از ما مطرح بود. من اين تجربه را پيدا کردم که بايد به آن کار خوبي که انجام ميدهيم متکي باشم و اگر همه شناخت هنري ندارند به افرادي که شناخت هنري دارند بايد تکيه کرد.
بايد براي جوانها بستري فراهم کنيم که بتوانند عرض اندام کنند و غصه نخورند. من امروز نميتوانم به جوانها درس هنر بدهم اما درس اخلاق ميتوانم بدهم، چرا که من طي 74 سال زندگيام اشتباهاتي کردهام که حالا ميتوانم بگويم شما اشتباهات مرا تکرار نکنيد.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>آن گوشه دنج سمت چپ</strong>
نويسنده: مهدي ربي104 ص، تهران: نشر چشمه، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه اي از داستان هاي كوتاه يك نويسنده جوان اهوازي است. داستان هاي اين مجموعه، رنگ و شكل بومي دارند. نويسنده با دقت به جزئيات، آنها را آن چنان پررنگ كرده و در مقابل مخاطب قرار داده كه گويي آينه اي را در مقابل او گرفته است. در حقيقت او با طرح داستان هاي خالي از مفاهيم بزرگ، سعي در نمايش خلائي از آن ها را داشته و موضوع «اخلاق» را به عنوان محوري دروني در كل داستان هايش در قالب مجموعه اي از عملكردها به چالش كشيده است.
<strong>مردي كه گورش گم شد</strong>
نويسنده: حافظ خياوي96 ص، تهران: نشر چشمه، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه اي از داستان هاي كوتاه «حافظ خياوي»، نويسنده جوان و با استعداد اهل مشكين شهر است. اين داستان ها كه با نثري روان و زباني بي تكلف روايت مي شوند، هم رنگ ملايمي از بومي گري دارند، هم لذت گم شده داستان خواني را نصيب خواننده مي كنند. ترتيب و چيدمان آنها ساختارمند است و منطق قرارگيري شان در مجموعه، با منطق روايت داستان خطي، به شكل جالب توجهي منطبق مي شود. زبان شوخ و زنده نويسنده در همه داستان ها حضوري دل انگيز دارد.
<strong>مشاركت سياسي طبقه كارگر در ايران</strong>
نويسنده: افشين حبيب زاده200 ص، تهران: انتشارات كوير، 1387، چاپ اول
در اين كتاب پس از طرح موضوع، مفاهيم و مباني نظري بحث، وضعيت طبقه كارگر ايران از لحاظ اجتماعي، اقتصادي و سياسي در دوران قبل از انقلاب اسلامي و نقش اين طبقه در انقلاب بررسي شده است. سپس مشاركت سياسي طبقه كارگر در دوران پس از انقلاب تا سال 1384 (2005 ميلادي) مورد توجه قرار گرفته است. در اين بخش نويسنده نشان مي دهد كه چرا طبقه كارگر ايران در طول سال هاي پس از انقلاب نتوانست به يك نيروي سياسي مؤثر تبديل شود و عملا با گذشت زمان، مشاركت سياسي اش در اين دوره ضعيف تر شد. كتاب با بحثي درباره بي تفاوتي سياسي طبقه كارگر ايران در ده هاي اخير به پايان مي رسد.
<strong>فرهنگ واژه هاي تركي و مغولي در متون فارسي</strong>
نويسنده: عزيز دولت آبادي325 ص، تبريز: انتشارات دانشگاه تبريز، 1386، چاپ اول
تاريخ راه يافتن لغات تركي به زبان فارسي دري، به اواخر عهد سامانيان مي رسد. در اين دوره غلامان ترك به خدمت حكام ايراني درآمدند و در اثر اين ارتباط، رفته رفته واژه هاي تركي وارد زبان فارسي شد. در عهد غزنويان، سلجوقيان و خوارزمشاهيان، اين جريان شدت گرفت. از قرن هفتم هجري به بعد نيز به سبب حمله و استيلاي مغولان، تعدادي از واژه هاي مغولي وارد زبان فارسي شد. در فرهنگ حاضر، مجموعه اي از واژه هاي تركي و مغولي در متون فارسي گردآوري شده است. براي نشان دادن تلفظ صحيح، واژه هاي اين فرهنگ با حروف لاتين آوانگاري شده و علاوه بر آن به ريشه آنها اشاره گرديده است. «فرهنگ واژه هاي تركي و مغولي در متون فارسي» مجموعا شامل هزار و چهارصد و ده واژه است كه 1240 واژه آن، ماده اصلي و 170 واژه ديگر، ارجاعي است.
<strong>دو رساله و دو نامه از جلال آل احمد</strong>
به كوشش و مقدمه: سيد هادي خسرو شاهي113 ص، تهران: انتشارات اطلاعات، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه دو رساله (ترجمه و تاليف) و دو نامه از «جلال آل احمد» است. رساله «عزاداري هاي نامشروع»، ترجمه رساله «التنزيه لاعمال الشبيه» اثر آيت الله «سيد محسن امين عاملي» از علماي معروف لبنان است. اين رساله در سال 1322 خورشيدي به وسيله «جلال آل احمد» ترجمه و از سوي «انجمن اصلاح» در تهران منتشر شد. آيت الله «امين عاملي» در اين رساله، ضمن اعلام حرمت اعمالي مانند قمه زني كه «موجب آبرو ريزي و هتك حرمت دين مي شود»، نظرات فقهاي بزرگ حوزه نجف اشرف از جمله «ميرزاي قمي»، «ميرزاي شيرازي»، «سيد ابوالحسن اصفهان» و «كاشف العظاء» را در تحريم اين قبيل اعمال بيان كرده است. رساله دوم با عنوان «اسرائيل عامل امپرياليسم»، يك تحليل كوتاه درباره آخرين جنگ اعراب و اسرائيل است. دو نامه اي كه در اين مجموعه به چاپ رسيده يكي خطاب به آيت الله «خميني» و ديگري خطاب به اداره كنندگان «ماهنامه سوسياليسم» نوشته شده و مربوط به سال 1343 خورشيدي است.
<strong>شجرة الملوك: تاريخ منظوم سيستان</strong>
سروده: صبوري، ناصح، ظهيرتحقيق، تصحيح و توضيحات: منصور صفت گل477 ص، تهران: مركز پژوهشي ميراث مكتوب، 1387، چاپ اول
كتاب «شجرة الملوك»، تاريخ منظوم سيستان از كهن ترين روزگاران تا عهد فرمانروايي «ملك بهرام خان كياني»، معاصر با دوران پادشاهي «فتحعلي شاه قاجار» است. موضوع كتاب، تاريخ سياسي سيستان و تحولات فرمانروايان بومي آن است كه به «ملوك نيمروز» شهرت يافته اند. اين منظومه، توسط سه شاعر گمنام سيستاني در اواخر سده دوازدهم و اوايل سده سيزدهم هجري قمري، به نام هاي «صبوري»، «ناصح» و «ظهير» سروده شده است. به نظر مي آيد كه اين سه شاعر در دربارهاي محلي ملوك سيستان، منصب منشي گري و معلمي داشته اند. «شجرة الملوك» از آن رو اهميت دارد كه زواياي ناگفته تاريخ شرق ايران، يعني مناطق سيستان و خراسان، رويدادهاي منجر به سقوط صفويان و پيامد آن ها، فرمانروايي «ملك محمود سيستاني» و آخرين ملوك قدرتمند نيمروز در آستانه تجزيه سيستان در عهد قاجاريه در آن آمده است. چنين اطلاعاتي در هيچ يك از ديگر متون معاصر ديده نمي شود.
<strong>سرگذشت داستان نويسي ايران و تكوين عبرت آموز آن در ده قرن گذشته</strong>
نويسنده: تقي تقي پور 288 ص، تهران: انتشارات مگستان، 1386، چاپ اول
اين كتاب، درآمدي است بر بررسي وضعيت داستان نويسي در ايران معاصر. نويسنده كار خود را با بررسي آثار به جا مانده در زمينه داستان پردازي از دورترين ادوار تاريخ ايران آغاز مي كند. سپس به قرون اوليه اسلامي، يعني دوره آميزش زبان ادبي فارسي و عربي و تحولات داستان پردازي اين دوره مي پردازد و اين بررسي را تا دوران معاصر ادامه مي دهد. آنگاه داستان نويسي معاصر ايران، ويژگي ها و نقاط ضعف و قوتش را بررسي مي كند. نويسنده كه هدف او از نگارش اين كتاب، نشان دادن امكانات گسترده اي است كه ادبيات كلاسيك فارسي در اختيار داستان نويسان امروز ايران قرار مي دهد، در قالب مباحث گوناگون كتاب، خواننده را با گستره فرهنگ داستان نويسي و داستان سرايي ايران و غناي كم نظير آن آشنا مي كند.
<strong>بيست و پنج سال در ايران چه گذشت؟</strong>
(جلد هشتم)نويسنده: داوود علي بابائي532 ص، تهران: انتشارات اميد فردا، 1387، چاپ اول
اين كتاب، جلد هشتم از مجموعه «بيست و پنج سال در ايران چه گذشت؟» است كه گزارشي از حوادث سياسي و اجتماعي ايران در فاصله سال هاي 1357 تا 1382 خورشيدي به دست مي دهد. اين جلد شامل رويدادهايي است كه در ادامه رياست جمهوري «سيد علي خامنه اي» و نخست وزيري «مير حسين موسوي» در سال هاي 1361 و 1362 به وقوع پيوست. از مهم ترين حوادث اين دوره، ماجراي دستگيري سران «حزب توده» و اعترافات آنهاست كه در جلد هشتم اين مجموعه منعكس شده است.
<strong>فردوسي و شاهنامه از نگاه ديگر</strong>
نويسنده: سعيد وزيري286 ص، تهران: نشر ديگر، 1387، چاپ اول
هنگامي كه مرگ به سراغ «فردوسي» آمد، كج انديشي و تنگ نظري درباره او به قدري بود كه پيش نماز شهر توس بر جنازه اش نماز نگزارد؛ چرا كه باور داشت «فردوسي» عمر خود را به معرفي بي دينان و گبران بيهوده تلف كرده است. نزديك به سه قرن با فشار و ارعاب قدرتمندان در هيچ نوشته و مجلس رسمي از «شاهنامه» و «فردوسي» نامي برده نشد. اما به راستي چه حكمتي در «شاهنامه» است كه با حيات جامعه ايراني به حياتش ادامه داد و در ميان مردمان، دهان به دهان و سينه به سينه چرخيد؟ از ديرباز و از زمان خود «فردوسي» تا به امروز پيرامون زندگي او محتواي «شاهنامه» سخن سنجيده و نسنجيده در روايت هاي راست و ناراست بسيار بوده است. در كتاب حاضر كوشش شده است تا جاي ممكن، سنجيده ها از نسنجيده ها جدا، و «فردوسي» و «شاهنامه» واقعي تر معرفي شود. نويسنده با ديدي انتقادي و اتكاء به شواهد گوناگون تاريخي و ادبي، بسياري از اعتقادات رايج درباره اين شاعر بزرگ ايران و شاهكارش را به چالش مي كشد: [من بر اين باور هستم كه فردوسي شاعري است فرزانه كه دربار سلطان محمود را درك نكرده است. از سلطان محمود ستايشي نكرده است. شاهنامه را به وي تقديم نكرده است. بنابراين هجويه منسوب به فردوسي نيز از او نيست. دقيقي را هم به خواب نديده است و به طور قطع مي توان گفت كه: فردوسي شاهنامه را پيش از به سلطنت رسيدن سلطان محمود غزنوي به سامان رسانده است...]
<strong>حيات سياسي، فرهنگي و اجتماعي آخوند خراساني</strong>
به كوشش: محسن دريابيگي654 ص، تهران: موسسه تحقيقات و توسعه علوم انساني، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه گفتگوها و مصاحبه هايي است كه در آنها انديشه و آثار سياسي و اجتماعي يكي از علماي بزرگ عصر مشروطه، يعني «آخوند ملا كاظم خراساني» در سايه حوادث آن دوره بررسي شده است. او كه در فاصله سال هاي 1255 تا 1329 ه. ق مي زيست، بلندپايه ترين مجتهد حامي مشروطه است كه در دو بعد نظري و عملي در نهضت مشروطيت ايران منشاء اثر جدي بوده. مجموعه حاضر با شرحي از زندگي و شخصيت «آخوند خراساني» به قلم نوه او، «عبدالرضا كفايي»، آغاز مي شود. سپس متن مصاحبه با برخي از روحانيون و پژوهشگراني چون «عبدالحسين حائري» و «علينقي منزوي» مي آيد. در اين مصاحبه ها، پاره اي از انديشه هاي سياسي بديع «آخوند خراساني» كه در لا به لاي آثار فقهي و در متن تلگراف ها، لوايح و نامه هاي او به چشم مي خورد، بازگو مي گردد.
<strong>نشريات</strong>
<strong>اولين شماره نشريه "قال و مقال"</strong>
نخستين شماره نشريه ادبي، هنري، تحليلي، آموزشي"قال مقال" با هدف پرداختن به حوزه نقد ادبي، با مدير مسوولي "فرخنده حاجي زاده" به جمع نشريات ايران پيوست.
"حاجيزاده" در مقدمه اين شماره مينويسد:"...چون هر اثر ادبي، هنري واقعيت ويژه خود را ميسازد، در نتيجه بهترين شكل نقد، تحقيق، توضيح و بررسي است كه از طريق اثر و منطبق و منحصر با خود آن اثر صورت ميگيرد. قال و مقال تاكيد بر تعريفي خاص از نقد ادبي دارد. گرچه اين تاكيد به هيچ رو به منظور نفي شيوههاي ديگر نقد ادبي نيست. اين تكيه فقط به دليل كارآئي مشخص اين تعريف در ارتباط با هدف مورد نظر است. هرچند پيدا كردن اصولي كه توانايي كامل دريافت واقعيت هر اثر را داشته باشد ساده نيست. از اين رو ميتوان انديشه و ديدگاههاي متفاوت و گاه حتي متضاد داشت. اين كه "قالومقال" در اين حوزه به توفيقي نسبي دست پيدا كند يا...؟ اما كوشش اصلي آن در جهت بررسي آثاري جدي است كه كمتر مورد توجه قرار گرفتهاند و خواسته يا ناخواسته به حاشيه رانده شدهاند؛ و طبيعي است كه اولويت با آثار ايراني است."
در اين شماره از نشريه كه 232 صفحه را به خود اختصاص داده است، مطالب زير منتشر شده اند: سنت، تجدد و پسامدرنيسم در شعر فارسي/ رضابراهني، پارههاي ثبت نشدهي زبان / محمود دولتآبادي، عزاي عمومي اعلام كنيد!رادي مرده است / فرخنده حاجي زاده، پژواك شعر / عنايت سميعي، نقدي بر زندگي مطبوعات طنز بنويسيم؟ / سلي برسلين / عبدالحسين آذرنگ، توريست – منتقد و فضاي كثرت گرا / بهمن بازرگاني، اسطوره و زبان در كتاب مقدس / مشيت علايي، تحليلي پديدار شناختي از تاثير شعر و ادبيات داستان / اسماعيل يوردشاهيان، مينيماليسم، جان كيج و اسپكترال / گفتوگو با پيمان سلطاني، نقد فارسي و بوطيقاي ادبيات / رضا عامري، شرط مانيفست / مرتضا پورحاجي، نقد چيست؟ بازگشت جاودانهي اورفه... / خليل درمنكي، تلاشي براي تعبير جديد احساسها / رسول عبدالمحمدي، ميان متوني در تاريخ بيهقي / محمدمهدي دادخواه تهراني، من مسلمانم / فرزاد اقبال، حس مشترك / پژمان سلطاني.
<strong>"نافه": ويژهنامه شريعتي و ادبيات</strong>
نشريه "نافه" به مناسبت سي و يكمين سال درگذشت دكتر علي شريعتي (29 خردادماه)، ويژهنامه "شريعتي و ادبيات" را منتشر ميكند.
ناهيد توسلي - مديرمسؤول "نافه" - در اينباره گفت: ويژهنامه "شريعتي و ادبيات" را قرار بود سال گذشته منتشر كنيم؛ اما به علت اينكه نهاد كتابخانههاي عمومي از خريد حدود 700 نسخه از مجله ما تا اطلاع ثانوي خودداري كرد، به دليل مشكلات مالي نتوانستيم نشريه را درآوريم. يك شماره، شهريور سال گذشته چاپ كرديم، يك شماره، اسفند، و شماره 38 ويژه فروردين و ارديبهشتماه امسال را هم براي چاپ آماده ميكنيم.
او در ادامه درباره شريعتي متذكر شد: شريعتي در حوزه ادبيات و هنر كارهاي بسياري انجام داده؛ اما جامعه ما او را تنها به عنوان يك شخصيت مذهبي و سياسي شناخته است. من و خانوادهام به دليل آشنايي نزديك با او ميدانستيم كه شريعتي بيش از آنكه يك سياسي باشد، هنرمند است و حتا در كتاب "كوير"، به نظرم يك ژانر ويژه در ادبيات به وجود آورده است. به عقيده خودم، مقاله "در باغ سر آرتوار" حقيقتا يك داستان كوتاه پستمدرن است.
شماره سي و هشتم نشريه ادبي، فرهنگي و هنري "نافه" نيز با تغييراتي در عنوانبندي به زودي منتشر ميشود. در اين شماره، مقالههاي "تقابل و توازي در رسانه و ادبيات" از محمد بهارلو و "شبي در تونل زمان" به قلم پوران فرخزاد ارائه ميشود.
پنج داستان كوتاه، نگاهي به شخصيت و شخصيتپردازي در رمان "تهران مخوف"، "مشكل كيفي يا نزول هنري در شعر مدرن" و "مني كه نيستم" در بررسي مجموعه شعر "ساعت 10 صبح بود" احمدرضا احمدي، از ديگر مطالب اين شماره هستند.
همچنين شماره سي و هفتم "نافه" ويژه خرداد تا اسفند 86 چندي پيش منتشر شده است. "رمان پسامدرن و فيلم" (فيلم مكس) به قلم حسين پاينده، "مكر زنان هزار و يك شب" نوشته جواد اسحاقيان، نقد كتاب "خاطره دلبركان غمگين من" ماركز به قلم عطاءالله مهاجراني با عنوان "ما تماشاييان بستانيم"، بررسي مرز واقعيت و خيال در رمان "آئورا"ي كارلوس فوئنتس نوشته جلال فرزانه دهكردي، نوشتهاي در يادي از نازنين نظامشهيدي، نگاهي به شعرهاي عاشقانه نزار قباني به قلم مزدك پنجهاي و "ميدونين آتشي كيه" با ياد منوچهر آتشي، از جمله مطالب منتشرشده در اين نشريهاند.
داغ ترين تابستان قرن تازه در حال آغاز شدن است. پرده سينماهاي دنيا به تسخير چهارمين ماجراي اينديانا جونز و دومين قسمت از وقايع نامه نارنيا در آمده است. دو فيلمي که براي ربودن لقب پرفروش ترين فيلم تابستان 2008 رقابتي سخت با همديگر شروع کرده اند. با انتخاب هفت فيلم از ميان خيل آثاري که براي فتح گيشه ها دورخيز کرده اند، به استقبال تابستان داغ رفته ايم...
فيلم هاي روز سينماي جهان
اينديانا جونز و قلمرو جمجمه بلورين Indiana Jones and the Kingdom of the Crystal Skull
کارگردان: استيون اسپيلبرگ. فيلمنامه: ديويد کوئپ بر اساس داستاني از جورج لوکاس، جف ناتانسون و شخصيت هاي خلق شده توسط جورج لوکاس و فيليپ کافمن. موسيقي: جان ويليامز. مدير فيلمبرداري: يانوش کامينسکي. تدوين: مايکل کان. طراح صحنه: گاي دياس. بازيگران: هريسون فورد[اينديانا جونز]، کيت بلانشت[ايرينا اسپالکو]، کارن آلن[ماريون ريونوود]، شيا لا بئوف[مات ويليامز]، ري وينستون[مک جورج مک هال]، جان هارت[پروفسور اوکسلي]، جيم برادبنت[دين چارلز استنفورث]، ايگور جيکين[داوچنکو]، آلن ديل[ژنرال راس]. 124 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: Indiana Jones 4. نامزد جايزه بهترين فيلم تابستان از مراسم MTV.
سال 1957. سروان دکتر ايرينا اسپالکو فرماندهي گروهي از مامورين شوروي را برعهده دارد که به داخل پايگاه ارتش آمريکا در صحراي نوادا نفوذ کرده اند. آنها که اينديانا جونز را اسير کرده اند، از او مي خواهند تا در يافتن بقاياي شي ناشناخته پرنده اي که ده سال قبل در رازول سقوط کرده بود، به آنان کمک کند. جونز بعد از درک خيانت دوستش جورج مک هال با اکراه مي پذيرد، اما دست به فرار مي زند. بعد از بازجويي توسط FBI جونز بار ديگر به کالج بازمي گردد، اما برخوردش با پسري جوان به نام مات ويليامز بار ديگر او را به ميانه ماجرايي تازه پرتاب مي کند. ويليامز به او مي گويد که همکار قديمي اش پرفسور آکسلي بعد از کشف جمجمه اي بلورين در پرو ناپديد شده است. در پرو، جونز و مات کشف مي کنند که آکسلي در آسايشگاه رواني نگهداري مي شده تا اينکه سر و کله مامورين شوروي پيدا شده و او را مي دزدند. جونز در اتاق آکسلي سرنخ هايي درباره مقبره فرانسيسکو د اولاناي فاتح پيدا مي کند که در جستجوي آکاتور(يا الدورادو/سرزمين طلا)ناپديد شده بود. جونز به آنجا رفته و جمجمه بلوريني را پيدا مي کند که آکسلي در مقبره پنهان کرده است. اما به محض خروج از مقبره خود را بار ديگر در محاصره ايرينا و افرادش مي يابند. چون ايرينا باور دارد که جمجمه بلورين متعلق به انسان هاي فرازميني واجد قدرتي فرارواني است. اينديانا و مات در اردوگاه شوروي ها با پروفسور آکسلي و مادر مات برخورد مي کنند. و مادر مات کسي نيست جز محبوب سابق اينديانا جونز به نام ماريون ريونوود و خيلي زود مشخص مي شود که مات نيز پسر اينديانا است. اين چهار نفر به همراه مک هال مدتي بعد از چنگ ايرينا و افرادش مي گريزند و خود را به معبد آکاتور مي رسانند. اما بار ديگر مک هال مامورين روس را با به جا گذاشتن رد، به سوي معبد راهنمايي مي کند. بعد از ورود به معبد، جونز با استفاده از جمجمه موفق به باز کردن در مقبره مي شود. همزمان روس ها از راه مي رسند. داخل مقبره 13 اسکلت بلورين نشسته روي تخت وجود دارد که يکي از آنها فاقد جمجمه است. بعد از اينکه اسپالکو جمجمه گمشده را روي اسکلت قرار مي دهد، اسکلت ها شروع به يکي شدن مي کنند. جونز با ترجمه حرف هاي آکسلي که به زبان کهن ماياها حرف مي زند، به ايرينا مي گويد که بيگانه ها قرار است هديه اي بزرگ به آنها بدهند. اسپالکو آرزوي دانشي بي پايان دارد و اسکلت ها شروع به انتقال دانش به معز ايرينا مي کنند. همزمان دريچه اي به بعدي ديگر بر بالاي مقبره باز مي شود و آکسلي مي گويد که موجودات فرازميني قادر به سفر در بعدهاي ديگر هستند و در گذشته قوم مايا را با تکنولوژي پيشرفته آشنا کرده اند. ايرينا بعد از دريافت دانش بيش از توانش آتش گرفته و شروع به تبخير شدن مي کند و بقاياي او به درون دريچه کشيده مي شود. مقبره شروع به تخريب مي کند و اينديانا، مات، ماريون و آکسلي از آن خارج مي شوند. اما مک طماع جا مانده و او نيز به درون دريچه کشيده مي شود. با تخريب کامل معبد از زير آن بشقاب پرنده اي عظيم ظاهر شده و به فضا بازمي گردد. اينديانا نيز در بازگشت به خانه با ماريون ازدواج مي کند.
چرا بايد ديد؟
استيون اسپيلبرگ 62 ساله نامي بي نياز از معرفي براي هر سينما دوستي است. خيلي ها او را سرگرمي ساز بزرگي مي دانند که در کنار همرديف خود جورج لوکاس چهره سينماي دنيا را عوض کرده اند. اما اسپيلبرگ در کنار قصه هاي راز و خيال و سرگرم کننده اش، گاه دمي به خمره درام هاي جدي تر مانند رنگ ارغواني، امپراتوري خورشيد، فهرست شيندلر، آميستاد، اگر مي توانيد مرا بگيريد، ترمينال و مونيخ زده است تا تبحر خود را در کارگرداني اثبات کند. فيلم هايي که به شکلي روتر دغدغه هاي او را به نمايش گذاشته اند، هر چند اين اواخر فيلم هاي سرگرم کننده او نيز بار معنايي بيشتري يافته اند که مي توان از ميان آنها به هوش مصنوعي، گزارش اقليت و جنگ دنياها اشاره کرد. نگاهي به کارنامه فيلمسازي او کافي است تا هر کسي را به اعجاب بيفکند. بسياري از پرفروش ترين فيلم هاي تاريخ سينما را مي توان در آن يافت و فيلم هايي که بيش از صد جايزه بين المللي مانند جايزه اسکار، بافتا، سزار، ديويد دوناتللو، امي، اتحاديه کارگردان ها و گولدن گلاب برايش به ارمغان آورده اند. کارنامه اي شگفت انگيز که هر کسي را از دوست و دشمن مرعوب مي کند.
او نيز مانند قهرمان قصه اش-اينديانا جونز- مسن تر و عاقل تر شده است. شايد به همين خاطر است پس از نزديک به 19 سال و تعويض چندين فيلمنامه نويس، نوشتن فيلمنامه را به شخصي چون کوئپ سپرده است. کوئپ نيز با همکاري جورج لوکاس فيلمنامه پر از جزئيات و سرگرم کننده تدارک ديده تا لايق بازگشت يک اسطوره سينمايي باشد. اگر در دو فيلم قبلي سه گانه اينديانا جونز نازي ها به عنوان دشمني قوي در برابر قهرمان حضور داشتند، اين بار در گذر ايام جاي خود را به دشمني قدرتر داده اند: اتحاد جماهير شوروي که مانند سلف خود دشمني ايدئولوژيک نيز هست.
هر چند بعد از فروپاشي شوروي اين فيلم به نظر بسياري دير هنگام و در حکم چوب زدن به مرده را دارد، اما نبايد فراموش کرد که جهان تک قطبي امروز نتوانسته دشمني در خور قهرمانان سينمايي چون جيمز باند يا همين پروفسور جونز فراهم کند. بنابر اين چاره اي جز دست اندازي به گذشته نيست، که بهانه لازم با وقوع داستان در گذشته فراهم است. اما فراموش نبايد کرد که هنوز شبح کمونيسم و شرايطي که براي رونق مجدد اين تفکر در اروپا و ديگر کشورهاي نيا وجود دارد، بسياري از نظام هاي ايدئولوژيک و حتي غير را تهديد مي کند. چنين اتفاق نشان از قدرت اين ايدئولوژي دارد که حتي بعد از فروپاشي بزرگ ترين سمبل قرن بيستمي اش، براي برخي مايه نگراني است.[به قول يکي از ظرفا: هنوز مرده ما بر زنده شما سوار است!].
اسپيلبرگ فيلم را با بودجه اي متواضعانه-فقط 185 ميليون دلار!- ساخته و واقعاً براي خرج کردن هر دلار آن راهي مناسب يافته است. از گرد آوردن عوامل جلو و پشت دوربين فيلم هاي پيشين گرفته تا بازيگراني قدر چون کيت بلانشت و ري وينستون که خوني تازه در رگ هاي فيلم تزريق کرده اند. بدون شک ايرينا اسپالکو مي تواند با بسياري از شرآفرين هاي سري باند يا سينماي دوران جنگ سرد هماوردي کند. البته برخي نيز مانند جان هارت نقش چنداني در فيلم ندارند و حکم زينت المجالس را پيدا کرده اند که لازمه توليد فيلم هاي پر فروش است.
ايده بنيادي ديگري که کوئپ، لوکاس و اسپيلبرگ به فيلم افزوده اند، حضور اينديانا جونزي جوان تر و بازنشسته کردن هريسون فورد است که مژده بخش ادامه اين چهارگانه در سال هاي بعد است. اين کار مي تواند قدمي در تحقق بخشيدن به قرارداد اوليه آنها با پارامونت در دهه 1970 براي ساختن پنج فيلم بر اساس ماجراهاي اينديانا جونز باشد.
قلمرو جمجمه بلورين که حال و هوايي مانند کتاب هاي اريک فون دنيکن يافته، از نظر اجرا در اوج کمال است. فيلمنامه با ديالوگ هاي طنزآميزش، تيم بازيگري قدرتمند، موسيقي خاطره برانگيز ويليامز و فيلمبرداري فوق العاده کامينسکي و.... يک ضيافت بصري خيره کننده براي مشتاقان اين نوع فيلم هاست. فيلم که نمايش افتتاحيه آن در روز 18 مه در جشنواره کن تماشاگران بي شماري را به سالن کشاند، هم اکنون در 25 کشور جهان روي پرده سينماهاست و منتقدان-غير از طرفداران اردوگاه چپ- نيز نقدهاي ستايش آميزي درباره آن نوشته اند. فيلم بايد بيش از 400 ميليون دلار فروش کند تا کمپاني توليد کننده را به سود برساند، اتفاقي محتمل که شما هم مي توانيد با حضور در سينما براي خوش آمد گويي به اينديانا جونز سالخورده سهمي در آن داشته باشيد!ژانر: اکشن، ماجرا.
وقايع نامه نارنيا: شاهزاده کاسپين The Chronicles of Narnia: Prince Caspian
کارگردان: اندرو آدامسون. فيلمنامه: اندرو ادامسون، کريستوفر مارکوس، استفن مک فيلي بر اساس کتابي از سي. اس. لويس. موسيقي: هري گرگسون ويليامز. مدير فيلمبرداري: کارل والتر ليندنلاب. تدوين: سيم اوان جونز. طراح صحنه: راجر فورد. بازيگران: ويليام مازلي[پيتر پونيس]، آنا پاپلول[سوزان پونيس]، اسکندر کينس[ادموند پونيس]، جورجي هنلي[لوسي پونيس]، بن بارنز[شاهزاده کاسپين]، سرجيو کاستليتو[شاه ميراز]، ديمين آلکازار[لرد سوپسپين]، وينسنت گراس[دکتر کورنليوس]، آليسيا بوراچرو[ملکه پروناپريسميا]، ليان نيست[صداي اصلان]، پيتر دينکليج[ترامپکين]، پي ير فرانچسکو فاوينو[ژنرال گلوزل]. 147 و 144 دقيقه. محصول 2008 انگلستان، آمريکا. نامزد جايزه بهترين فيلم تابستان از مراسم MTV.
پيتر، سوزان، ادموند و لوسي يک سال بعد از اولين ماجرايشان در نارنيا، هنگام رفتن به مدرسه در ايستگاه متروي زيرزميني بار ديگر سر از نارنيا در مي آورند، چون يک نفر شيپور شاخي را به صدا در آورده است. اين فرد کسي نيست جز شاهزاده کاسپين جوان و وارث حقيقي تاج و تخت پدرش که بعد از مرگ وي، برادرش ميراز-عموي کاسپين- به جاي وي نشسته است. شاه ميراز خونخوار، بعد از تولد فرزند پسرش ديگر جايي براي کاسپين در قصر نمي بيند، از اين رو نقشه قتل وي را طرح و اجرا مي کند. اما دکتر کورنليوس، معلم شاهزاده، او را به موقع خبردار و سبب فرارش از قصر مي شود. کاسپين هنگام فرار با کوتوله ها برخورد کرده و ناچار شيپور را به صدا در مي آورد. حال بايد پيتر، سوزان، ادموند و لوسي ابتدا او را يافته و سپس براي بازپس گرفتن ميراث وي کوشش کنند. اما اين کار نياز به داشتن افراد و جنگ افزار دارد، چون ميراز با سپاه تا بن دندان مسلح خود قصد دارد تا بر آنها بتازد...
چرا بايد ديد؟
شاهزاده کاسپين از نظر کرونولوژيک چهارمين کتاب از مجموعه هفت جلدي وقايع نامه نارنيا نوشته کلايو استاپلس لويس(١٨٩٨-١٩٦٣) است که در دهه ١٩٥٠ منتشر شده و تا امروز به بيش از ٢٩ زبان زنده دنيا ترجمه و متجاوز از ١٠٠ ميليون نسخه به فروش رفته است. تا اين لحظه جلد اول اين مجموعه چهار بار و دو جلد ديگر به نام هاي صندلي نقره اي و شاهزاده کاسپين نيز هر کدام يک بار به صورت فيلم هاي تلويزيوني و سينمايي ساخته شده اند. شاهزاده کاسپين ساخته آدامسون دومين برگردان سينمايي اين قصه است که از نظر زماني حدود 100 سال بعد از ماجراهاي فيلم اول رخ مي دهد، در حالي که براي چهار عضو خانواده پونيس تنها يک سال گذشته است.
اندرو آدامسون با شرک وارد زندگي ما شد. در حالي که سال ها قبل با کار در زمينه جلوه هاي ويژه و دستيار فيلمبرداري شروع به تجربه اندوختن در سينما کرده بود. او متولد 1966 اوکلند، نيوزيلند است. بعد از کارگرداني دو قسمت از ماجراهاي شرک که توفيق تجاري و هنري عظيمي[دو بار نامزدي نخل طلا!!!] به دنبال داشتند، سه سال قبل اولين قسمت از مجموعه – جلدي وقايع نامه نارنيا را با نام شير، جادوگر و کمد کارگرداني کرد. تجربه موفق او در فيلم پيشين باعث شد تا دومين قسمت را با بودجه اي 200 ميلون دلاري امسال روانه بازار کند.
وقايع نامه نارنيا هم چون سه گانه تالکين- ارباب حلقه ها- زماني نوشته شده که يال و کوپال شير پير بريتانيا ريخته بود. آثاري که براي باز گرداندن شور سلطنت طلبي به مردم بريتانيا نوشته شده بودند و قرار بود تا درس شجاعت و جسارت و حمايت از ديگر اعضاي خانواده و کيان سلطنت را به کودکان بياموزند. از چنين ديدگاهي کتاب و فيلم اثري ارتجاعي و واپس گرايانه به شمار مي روند، اما هدف اصلي سازندگان فيلم فعلي تنها خلق دنيايي فانتزي و پريوار براي نوجوان ها به قصد کسب سود است!
فيلمي که يادآور روزهاي خوش در اوج کمپاني ديزني-زماني که بي رقيب مي تاخت- است و با دو صحنه آتش بازي در بالاي قصر ميراز تماشاگر مسن تر را بي اختيار به ياد عنوان بندي سريال دهه هفتادي دنياي شگفت انگيز والت ديزني مي اندازد و با همين قصد نيز ساخته شده است. آدامسون کوشيده تا فيلم را باشکوه تر از فيلم قبلي- با بيش از 1500 جلوه ويژه بصري- و حتي کتاب مورد اقتباس اش بسازد. البته کوشش هاي او بيشتر صرف ساخت فيلمي تيره تر از قسمت اول و حتي پسرانه تر شده که مي تواند بعضي تماشاگران را فراري دهد. البته فيلم در هفته اول نمايش خود 55 ميليون دلار به دست آورده که رقم خوبي محسوب مي شود و مژده بخش عايدي سه رقمي قابل توجهي است.
منتقدان برخورد خوبي با فيلم داشته اند و آن را واجد پيام هاي قابل قبول و مناسب براي بچه ها ارزيابي کرده اند. شما هم مي توانيد براي کشف صحت و سقم ادعاهاي آنان به همراه فرزندان خود سري به يکي از سالن هاي نمايش دهنده فيلم بزنيد!ژانر: ماجرايي، خانوادگي، فانتزي.
جنايات آکسفورد The Oxford Murders
کارگردان: الکس د لا ايگلسيا. فيلمنامه: خورخه گوئريکائچه واريا، الکس د لا ايگلسيا بر اساس داستاني از گيلرمو مارتينز. موسيقي: روکه بانيوس. مدير فيلمبرداري: کيکو د لا ريکا. تدوين: آلخاندرو لازارو، کريستينا پاستور. طراح صحنه: کريستينا کاسالي. بازيگران: اليجا وود[مارتين]، جان هارت[آرتور سلدوم]، لئونور واتلينگ[لورنا]، جولي کاکس[بث]، برن گورمن[پادوروف]، آنا مسي[خانم ايگلتون]، جيم کارتر[بازرس پترسون]، آلن ديويد[آقاي هيگينز]، دومينيک پينون[فرانک]. 107 دقيقه. محصول 2008 اسپانيا، فرانسه. نام ديگر: Crimes à Oxford، Oxford Crimes.
سال 1993. مارتين دانشجويي آمريکايي وارد دانشگاه آکسفورد مي شود. او قصد دارد تا در پروفسور سلدوم را به عنوان استاد راهنماي تز خود انتخاب کند. کسي که به خاطر دلبستگي بلندپروازانه اش به نظريات ويتگنشتاين درباره حقيقت شهرتي فراوان دارد. مارتين در يک جلسه سخنراني سلدوم درباره کتاب رساله منطقي فلسفي ويتگنشتاين شرکت مي کند. در اين جلسه سلدوم مي کوشد با استناد به نظريات ويتگنشتاين ثابت کند که امکان دسترسي به حقيقت ممکن نيست. مارتين در اعتراض به او مي گويد که ايمان دارد حقايق رياضي وجود دارند و همين باعث شکرآب شدن رابطه شکل نگرفته او و سلدوم مي شود. مدتي کوتاه بعد، سلدوم که به ملاقات صاحبخانه مارتين[خانم ايگلتون که به همراه دختر نوازده اش بث زندگي مي کند] رفته، او را مرده مي يابد. مارتين و سلدوم که همزمان در صحنه جنايت حضور يافته اند، توسط بازرس پترسون مورد بازجويي قرار مي گيرند. سلدوم به پليس مي گويد کاغذي دريافت کرده که در کنار نام دوست قديميش خانم ايگلتون جمله اولين نفر از يک سري نوشته شده بود. اما همين امر باعث مي شود تا خود به عنوان مظنوني که با استفاده از هوش سرشارش به قتل دست زده، شناخته شود. اما سلدوم قصد دارد تا با حدس زدن جنايت بعدي، خود را تبرئه کند. همزمان مارتين و دوست دخترش- پرستاري به نام لورنا- نيز شروع به تحقيق در اين رابطه مي کند. راه اين سه نفر خيلي زود به هم پيوند مي خورد، اما...
چرا بايد ديد؟
الکس[آلخاندرو] د لا ايگلسيا[مندوزا] متولد 1965 بيلبائو، اسپانيا است. کارگردان محبوبي است که کارهايش سبک و سياق فيلم هاي گيلرمو دل تورو را دارند، البته با کمي طنز که متاسفانه هنوز در پخش آمريکا يا جهاني به اقبالي مانند دل تورو دست نيافته اند. اما اين اتفاق از ارزش کار او نمي کاهد. اولين فيلم کوتاهش Mirindas asesinas در 1991 جوايز متعددي از جشنواره ها گرفت و اولين فيلم بلندش کمدي علم تخيلي عمل جهش يافتن/ Acción mutante سه جايزه گويا را به چنگ آورد. شهرت بين المللي با دومين فيلمش روز هيولا در 1995 به سراغش آمد. يک کمدي سورئاليستي و هراس آور که بيش از 15 جايزه نصيب او کرد. فيلم هاي بعدي او پرديتا دورانگو، مردن از خنده و ذخاير ملي نيز همگي رگه هاي برجسته از کمدي داشتند و موقعيت او را در سينماي کشورش به اوج رساندند. دومين موفقيت بين الملي او با هجويه اش بر سينماي وسترن به نام 800 گلوله در سال 2002 شکل گرفت. د لا ايگليسيا بعد از ساختن 'Crimen perfecto' در ايتاليا و کسب ستايش منتقدان به خاطر طنز سياهش به سراغ داستاني کاملاً جدي رفته است.
جنايات آکسفورد بر اساس داستاني ساخته شده که جوايز معتبري به دست آورده که رياضي دان آرژانتيني گيلرمو مارتينز آن را نوشته است. بنابر اين وجود ارجاع هاي فلسفي و رياضي در داستان مانند نظريات ويتگنشتاين يا تئوري فيبوناچي اتفاقي نيست. و همان طور که مارتينز کوشيده بود با روايت داستاني ظاهراً جنايي بحث قطعيت را پيش بکشد، د لا ايگلسيا نيز سعي کرده يک تريلر جنايي فلسفي/رياضي بسازد. د لا ايگلسيا با وجود بهره مند بودن از بودجه اي اندک در حدود 10 ميليون دلار و بعد از انصراف مايکل کين و جرمي آيرونز براي بازي در نقش سلدوم، بهترين فرد را برگزيده است. جان هارت شايد در سال هاي اخير کمتر در چنين اندازه هايي ظاهر شده بود و به جرات مي شود گفت که چکيده همه تجارب تئاتري و سينمايي خود را به شکلي خيره کننده-مخصوصاً در جلسه سخنراني اش درباره کتاب ويتگنشتاين- به نمايش مي گذارد.
جرات مي کنم و مي گويم ترکيب رياضيات و جنايت به فرجامي خيره کننده انجاميده که دکوپاژ حيرت انگيز د لا ايگلسيا با پلان هاي طولاني آن را زينت داده است. او به کمال روح اثر و همچنين تنها کتابي که لودويگ يوزف يوهان ويتگنشتاين در زمان حيات خود[به سال 1921] منتشر کرده بود را دريافته و آن را به فيلم انتقال داده است. مردي که باب هاي زيادي از جمله فلسفه رياضي، فلسفه زبان، فلسفه ذهن را در فلسفه گشود و کتاب رساله منطقي-فلسفي[Tractatus Logico-Philosophicus] او حاوي نظرياتش درباره دنيا، حقيقت، علم، اخلاق، دين، فلسفه، عرفان، زيان و تفکر است.
جنايات آکسفورد در يک کلام باز کننده در تازه اي در ساخت تريلرهاي جنايي است که آن را مديون منبع ارجاع خود و کار دقيق د لا ايگلسيا است. يک فيلم جنايي واقعاً بالغ به معناي دقيق کلمه که فيلم هاي بزرگ اين ژانر مانند هفت را نيز حقير جلوه مي دهد! دستاورد د لا ايگلسيا را مي ستايم و به احترامش از جا برمي خيزم. او لايق جايگاه رفيع تر از دل تورو در سينماي کشورش و دنياست و فيلمش ارزش نوشتن حتي يک تک نگاري مفصل را دارد. ژانر: جنايي، مهيج.
به هم ريخته/آنامورف Anamorph
کارگردان: هنري ميلر. فيلمنامه: هنري ميلر، تام فلن. موسيقي: رينهولد هيل، جاني کليمک. مدير فيلمبرداري: فرد مورفي. تدوين: جراود بريسون. طراح صحنه: جکسون د گوويا. بازيگران: ويلم دافو[استن]، اسکات اسپيدمن[کارل اوفنر]، پيتر استورمر[بلر کولت]، سليا دووال[سندي استريکلند]، جيمز ربهورن[لولين برينارد]، ايمي کارلسن[الکساندرا فردريکس]، يول وازکز[خورخه روئيز]، دان هاروي[قاتل]. 103 دقيقه. محصول 2007 آمريکا.
کارآگاه استن اوبري که پنج سال است فکر به دام انداختن قاتلي سريالي مشهور به عمو ادي او را گرفتار کرده، اکنون جرم شناسي تدريس مي کند. اما يافته شدن جسدي که به شکلي غريب در يک اتاق تاريک[Camera obscura] قرار داده شده، بار ديپر او را به صحنه بازمي گرداند. چون قاتل کار خود را به مثابه يک تابلو و اثر هنري ارزيابي و به شکلي بيمارگونه با دقت در جزئيات آنها را طراحي و اجرا مي کند. به زودي سرنخ هايي که استن يافته او را به سوي کسي که علاقه به آثار فرانسيس بيکن دارد و در تقليد از او دست به جنايت مي زند، رهنمون مي سازد. اين سرنخ ها بار ديگر او را به پرونده عمو ادي و دختري به نام سندي-يکي از هدف هاي گذشته عمو ادي که نجات يافته- مي رساند. استن بعد از کشف معماي آنامورفيک داخل صحنه جنايت/تابلوهاي قاتل مي پندارد سرانجام قبل از اين که يک بار ديگر دست ب جنايت بزند، موفق به دستگيري وي خواهد شد. اما...
چرا بايد ديد؟
لطفاً گول پيرنگ اصلي قصه را که به نظر آشنا مي آيد[کارآگاهي که در حسرت يافتن قاتلي سريالي مي سوزد و خود را در الکل غرق کرده] نخوريد. آنامورف يک تريلر مستقل، خوش ساخت و بسيار متفاوت تر از آني است که مي پنداريد. اين تفاوت را مديون پس زمينه اي است که انتخاب کرده و شما را وادار مي کند تا نقاشي و هنرهاي تجسمي را يک بار ديگر و اين بار با نگاهي دقيق تر کشف کنيد.
هنري اس. ميلر را-جدا از شباهت اسمي اش- تا اين لحظه نمي شناختم. در منابع موجود نيز غير از چيز جز نام چهار فيلم در کارنامه اش چيز ديگري ديده نمي شود. اولين آنها فيلم بلند کمدي Late Watch و دو ديگر فيلم هاي کوتاه آدم هاي جابزن/Quitters و حالا تو را به ياد مي آورم... هستند. همه اين فيلم ها کم و بيش موفق به جلب توجه منتقدان و داوران جشنواره هاي محلي شده اند و آنامورف دومين فيلم بلند کارنامه اوست. اگر مبناي قضاوت را همين فيلم فعلي بدانيم، بايد به خاطر نوشتن چنين فيلمنامه و کارگرداني دقيق آن به وي تبريک بگوييم.
البته اگر سريال بررسي محل جنايت/ CSI و قهرمان اصلي آن گريسام[با بازي ويليام پيترسون] را ديده باشيد، با چنين جزئياتي در فيلمنامه و قاتلين سريالي نابغه آن آشنايي داريد و پيرنگ اين فيلم نيز شايد برايتان چيز تازه اي نباشد. اما باورکنيد دقت ميلر و همکارش در استفاده از تاريخ هنرهاي تجسمي و اثار فرانسيس بيکن به حد وسواس شايسته تحسين است. او کوشيده تا از وراي روانشناسي قاتل و کارآگاه روح زمانه را دريابد. آنامورف يک تريلر روانشناختي است و مي کوشد تا حقيقت را چيزي پيچيده و بسته به زاويه ديد هر کس تعريف کند. از اين رو فضايي که او اطراف قهرمانش خلق مي کند کابوس گونه و حال و هوايي چون آثار ديويد لينچ يا فيلم جان مک ناوت[هنري: تصوير يک قاتل سريالي] دارد. پس لطفاً آن را با زودياک که برخي آن را حرف آخر در تريلرهاي جنايي مي دانند، يا فيلم هاي داريو آرجنتو مقايسه نکنيد. شايد پس زمينه حوادث فيلم واقعي نباشد، اما محصول خيال ميلر نيز ارزش تماشايش را دارد. ژانر: مهيج.
محافظت Rezerwat
کارگردان: لوکاش پالکووسکي. فيلمنامه: مارسين کواسني، لوکاش پالکووسکي. موسيقي: سباستين کرايووسکي. مدير فيلمبرداري: پاول سوبچيک. تدوين: پاول ويتچکي. طراح صحنه: يوآنا بيالوش. بازيگران: مارسين کواسني[مارسين ويلچينسکي]، سونيا بوهوسيه ويچ[هانکا ب.]، گرگور پالکووسکي[گرژ]، آرتور ژيورمان[آقاي رومن]، ويولتا آرلاک[کرايسا]، توماش کارولاک[رايسيک]، ماريوش درژک[ماره ک]، ميکولاي مولر[تاديوش پاکوژ عکاس]. 100 دقيقه. محصول 2007 لهستان. برنده جايزه بهترين کارگرداني، بهترين تدوين، بهترين بازيگر زن نقش مکمل/سونيا بوهوسيه ويچ و جايزه منتقدان از مراسم فيلم لهستان.
مارسين، عکاسي جوان بعد از انتشار عکسي که او از پدر دوست دخترش گرفته، توسط وي بيرون انداخته مي شود. مارسين ناچار مي شود به آپارتماني کهنه و قديمي در منطقه پراگا در ورشو نقل مکان کند. جايي که محل زندگي پيرمردهاي مفلوک و الکلي و مردم فقيري است که در قلب پايتخت زندگي متفاوتي را مي گذرانند. صاحبخانه نيز که وارث مجموعه ساختماني شده، چندان دل خوشي از اين وضع ندارد. او براي بازسازي نياز به مدرک دارد تا اجازه تخريب ساختمان را دريافت کند. از اين رو مارسين را اجير مي کند تا در ازاي سه ماه کرايه، از ساختمان ها و مردم عکس بگيرد. مارسين شروع به عکاسي از ساختمان هاي رو به ويراني، مست ها، اوباش و بچه هايي مي کند که در خيابان ها مشغول بازي هستند. اما پسربچه شيطاني که از بدو ورود با شکستن آينه کمد موي دماغ مارسين شده، دوباره سر راه وي سبز و بالاخره يکي از دوربين ها او را سرقت مي کند. همزمان يکي از آشنايان مارسين که برگزار کننده نمايشگاه هاي عکاسي است، از او مي خواهد تا مجموعه عکسي از اين منطقه فراهم کند. مارسين که اينک هدفي والاتر يافته کار را با جديت بيشتر دنبال مي کند. اما اين امر باعث نمي شود که همسايه زيبايش هانکا ب. آرايشگر را که با يک اوباش زندگي مي کند، ناديده بگذارد. مارسين با گشت زدن و عکاسي در محله شيفته آنجا مي شود. اما عکس هايي که گرفته چندان چنگي به دل نمي زند. چون اهالي به وي اطمينان زيادي ندارند. تا اينکه دوباره با پسربچه سارق دوربين برخورد کرده و درمي يابد که عکس هاي گرفته شده توسط او نمايشگر لحظه هايي از زندگي مردم پراگا است که وي نتوانسته شکارشان کند...
چرا بايد ديد؟
لوکاش پالکووسکي متولد 1976 ورشو است. با دستيار کارگرداني آغاز کرده و در سال 2004 با ساختن فيلم کوتاه Nasza ulica شروع به کارگرداني کرده است. محافظت اولين فيلم بلند اوست که که بر اساس تجربيات مارسين کواسني بازيگر و فيلمنامه نويس آن ساخته شده و توانسته نظر مثبت منتقدان و مردم لهستان را به خود جلب کند.
محافظت برخلاف قالب کمدي اش يک درام معقول درباره حفظ ارزش هاي کهن، مکان ها و کشف لحظات گذراي زندگي از دريچه ويزور دوربين عکاسي است. فيلمي کم و بيش در ستايش از عکس و عکاسي که موفق مي شود نمايي کلي از زندگي هاي متفاوت در ورشوي امروز را نيز براي تماشاگر داخلي و خارجي تصوير کند.
مردم منطقه پراگا واقعاً در شرايطي اسف بار زندگي مي کنند که مسئولين و حتي خود مردم ورشو خوش ندارند آن را مشاهده کنند يا قدمي براي بهبود آن بردارند. در اين محله ها اوباشي گري بيداد مي کند و الکل تنها پناه بي پناهان است. در ميان پيرمردهايي که مقابل آپارتمان مارسين مي پلکند، جواني که هميشه زير چشم اش کبود است ديده مي شود و نقش پادوي گروه را نيز دارد. ديگر همسايگان مارسين نيز روزگار خوشي ندارند و حتي تعميرکاران ساختمان نيز دچار بي امنيتي شغلي هستند. حتي قلدر يا به قولي جوانمرد محله نيز که روايت مي کنند هانکا را از يک تجاوز نجات داده، سرگذشتي غم انگيز دارد. قلب محله در يک عکاسي کهنه و قديمي مي تپد که پيرمردي در آستانه کوري آن را اداره مي کند. اما با وجود ضعف در بينايي، چشمي بصير نه فقط در زمينه عکاسي، بلکه دنيا، مردم و گذشت زمان دارد. همين عکاسي در پايان به مارسين مي رسد. کسي که وقتي به محله آمد کلبي مسلک جوان بيش نبود، اما تحولي که بعد از آشنا شدن با اهالي محل به سراغ او آمد، قدرت ايستادگي در برابر آدم هاي بي تفاوت و سودپرستي چون خودش را داد.
مارسين در طول فيلم سالخوردگي، غم و اندوه و پريشاني و فقر را مي شناسد و از اين رهگذر دنياي پيرامونش و حتي دوستان و دشمنانش را کشف مي کند. او در پايان شهامت و آزادي روح و تن را يک جا به دست مي آورد، هر چند لحظات تلخي نيز تجربه مي کند. از دوست پسر لات هانکا مشت مي خورد، پيرمردهاي الکلي او را به خاطر دزديدن عکس هاي پسرک طرد مي کنند و خود هانکا نيز او را به دليل چاپ عکس هايش از دعواي شبانه اش با دوست پسر سابقش که مارسين مخفيانه گرفته، از خود مي راند. اما همه اين حوادث رگه اي از طنز دارند که باعث مي شود هرگز آزارنده نشوند و با اين حال تعادلي ميان کمدي و درام در فيلم وجود دارد که پايانش ساختگي ديده نشود. البته با کمي اغماض چون تحول قابل حدس مالک ساختمان و پذيرش گذشته اي که مي خواسته همواره از آن فرار کند، کمي کليشه اي است!
با اين حال توصيه مي کنم اين فيلم ساده و صميمي از سينماي امروز لهستان و نمونه اي تماشايي از کمدي محيطي را که بدون هر گونه عقده، شجاعانه و با آزادي کامل ساخته شده، از دست ندهيد!ژانر: کمدي.
مسلط/جن زده Musallat
کارگردان: آلپر مستچي. فيلمنامه: آلپر مستچي، گورآي ئولگو. موسيقي: رشيت ئوزداملا. مدير فيلمبرداري: فضا چالديران. تدوين: آلپر مستچي. طراح صحنه: ارول تاشتان. بازيگران: بوراک ئوزچيويت[سوات]، بيئکم کاراووس[نورجان]، کورتولوش شاکيرآغااوغلو[حاجي برهان]. 95 و 90 دقيقه. محصول 2007 ترکيه. نام ديگر: Haunted.
سوات و نورجان شديداً عاشق يکديگر هستند و اين عشق باعث غبطه اهالي روستاست. اين دو بالاخره تصميم به ازدواج مي گيرند، اما با اعلام اين تصميم بلايي عظيم بر زدگي آن دو مسلط مي شود. موجودي از دنيايي ديگر، به زودي باعث بروز حوادثي توضيح ناپذير در اطراف آن دو شده و زندگي زوج جوان را به مخاطره مي اندازد. ديگر نه زندگي و نه عشق شان مانند گذشته توام با آرامش نخواهد بود...
چرا بايد ديد؟
موج فيلم هاي ترسناک سينماي ترکيه کم کم در حال قوام يافتن و حرکت به سوي کمال است. اين کمال از دو وجه فني و داستاني برخوردار است که اولي در سايه جلوه هاي ويژه رايانه اي و دومي در مهارت روزافزون فيلمنامه نويس ها و کارگردان ها حاصل شده است. به همين خاطر مسلط در مقايسه با نمونه هاي چند سال اخير اين گونه در سينماي ترکيه، فيلم شسته رفته تر و کامل تري است.
وجود باورهاي ديني و گاه خرافي اسلامي در جامعه گرفتار ميان سنت و مدرنيته ترکيه شرايط مناسبي جهت خلق قصه هاي نو فراهم آورده است. آلپر مستچي از نسل جديد فيلمسازان ترکيه، کارش را با نوشتن مجموعه طنز "توجه، امکان دارد شاهان از توش دربياد" از تلويزيون آغاز کرده است. اين کار او را با شاهان گوکباکار آشنا شد که در سال 2006 بر اساس ايده او فيلمي ترسناک به نام ژن را تهيه کرد. آلپر که دستيار تهيه همين فيلم نيز بود، سال گذشته بعد از نوشتن فيلمنامه سريال هاي "واسه کاري لازمش دارم" و "مجيک نجمي" دست به کار ساختن مسلط شد. ظاهراً تجربه اولين فيلم ترسناک آن قدر موفقيت آميز بوده که او را نيز صاحب موقعيتي در جريان حمله فيلمسازان بدنه سينماي ترکيه به سوي ژانر ترسناک کند.
مسلط که نيمه اول آن در آلمان مي گذرد و با مرگ سوات در بازگشت به وطن تمام مي شود، در واقع طرح مسئله است و بر خلاف خلاصه داستان فوق که خطي مستقيم دارد، راهي ديگر براي روايت برگزيده که از مزاياي فيلمنامه محسوب و عنصر غافلگيري را تا لحظه گره گشايي پاياني آن حفظ مي کند.
به همين خاطر در مقايسه با داستان کم و بيش کليشه اي فيلم ژن که ايده آن توسط مستچي نوشته شده بود، در موقعيت بهتري قرار مي گيرد و عناصر اصيل و شرقي قابل توجهي [ايده جابجايي موجود غير انساني با سوات و رفتن به قالب او] را داراست.
با توجه به بافت مذهبي جامعه ترکيه نيز فيلم از زبان حاجي برهان روايت مي شود و جنبه اي هشدار دهنده دارد. البته براي کساني که هنوز به جن و جن گيري اعتقاد دارند يا ماورالطبيعه را شوخي نمي پندارند. مسلط با چنين پس زمينه اي يک فيلم ترسناک رازآميز و خوش ساخت است که قصه طولاني اش را به راحتي تعريف مي کند.بخش هاي فيلمبرداري شده در آلمان از نظر تصويري در جهت خلق دنياي ذهني سوات و تضاد ميان آن با دنياي واقعي قابل توجه است، اما تکرار همان عناصر در بخش ترکيه و حتي نيمه دوم فيلم تعجب آور است. هرچند يقين دارم که در تجربه بعدي مستچي براي از بين بردن چنين اشتباهات جزئي تلاش خواهد کرد، با اين حال مي توانيد اندکي گذشت به خرج بدهيد تا فيلمي ترسناک با رگه هاي از فانتزي اصيل شرقي تماشا کنيد!ژانر: ترسناک.
سه پادشاهي: تجديد حيات اژدها Saam gwok dzi gin lung se gap
کارگردان: دانيل لي. فيلمنامه: هو ليونگ لائو، دانيل لي بر اساس داستان"ماجراي عاشقانه سه پادشاه" اثر گوانژوانگ ليو. موسيقي: هنري لاي. مدير فيلمبرداري: توني چئونگ. تدوين: چئونگ کاي فه، تانگ مان تو. طراح صحنه: دانيل لي. بازيگران: اندي لائو[ژائو زيلونگ]، مگي کيو[کائو ينگ]، سامو هانگ[لو پينگ آن]، ونيسا وو[گوآن زينگ]، اندي اُن[دنگ ژيي]، تي لونگ[گوآن يو]، ديمين لائو[کائو کائو]، رونگوانگ يو[هان ده]، کوانزين پو[ژوگه ليانگ]، هوا يئوه[ليو بي]، چن ژي هويي[ژانگ فه ي]، تيمي هانگ[پسر هان ده]. 102 و 97 دقيقه. محصول 2008 چين، کره جنوبي، هنگ کنگ. نام ديگر: Three Kingdoms: Resurrection of the Dragon.
بعد از سقوط امپراطوري هان، چين ميان سه پادشاه تقسيم و کشور دستخوش جنگ داخلي شده است. قلمرو پادشاه وي در شمال که توسط کائو کائوي خبيث اداره مي شود، قلمرو پادشاهي وو در شرق که سردار سان کوآن در راس آن قرار دارد و ضعيف ترين قلمرو که شو ناميده شده و در غرب قرار دارد. اين قلمرو زير امر سردار ليو بي وارث خاندان هان قرار دارد. ژائو زيلونگ که براي ازادسازي زادگاهش چانگ شان به ارتش ليو بي پيوسته، خيلي زود به خاطر رشادتش از يک سرباز پياده به مقام ژنرالي مي رسد. همين امر راه او را از دوست و هم رزمش لو پينگ آن-با وجود حضور در جبهه اي واحد- را از هم دور مي کند. سال ها مي گذرد و چهار ژنرال ارشد ارتش ليو بي توسط کائو کائو کشته مي شوند. اينک تنها زيلونگ از پنج ژنرال ببرگونه ارتش ليو بي باقي مانده است. زيلونگ که يک بار در نبرد با کائو کائو از چنگ وي گريخته، اينک مجبور مي شود با نوه اش کائو ينگ رو در رو شود. جنگي نابرابر که فرجام آن چيزي جز مرگ زيلونگ نخواهد بود...
چرا بايد ديد؟
سه پادشاهي قصه اي واقعي با اندک رگه هايي از خيال و در حکم تاريخي ساختگي براي چيني ها است. يک محصول عظيم 25 ميلون دلاري براي سينماي چين که قرار است قسمت دومي هم به زودي توسط جان وو براي آن ساخته شود تا مقطهي از تاريخ اين کشور را بازگو کند. البته هدف از ساخت چنين محصولات پرخرجي بسيار واضح است و آن دستيابي به بازارهاي بين المللي براي سينماي کشوري است که تا مدتي پيش چيزي جز فيلم هاي مستقل و کم خرج و لاجرم فاقد سود تجاري عرضه نمي کرد.
خط اصلي قصه خيالي است، اما وقايع پس از فروپاشي امپراطوري هان تا مقطع اتحاد مجدد کشور و در واقع تجديد حيات اژدها توسط خاندان جي کم و بيش واقعي است. فيلم حالتي دوپاره دارد و از نظر روايي مي لنگد. مقاطعي مياني زندگي ژنرال زيلونگ حذف شده و تماشاگر بعد از پيروزي اوليه او بر کائو کائو ناگهان با زيلونگ پا به سن گذاشته روبرو مي شود که بايد به آخرين نبرد زندگيش بشتابد.
برخي شخصيت ها از جمله همسر زيلونگ و دلبستگي زيلونگ به زادگاهش در ميانه قصه فراموش و گاه دوباره در فيلم ظاهر نمي شوند. تم حسادت پينگ آن نيز چنان کمرنگ است که در دقايق پاياني فيلم زماني که اعتراف به راهنمايي سپاه کائو ينگ به معبد قديمي مي کند، تماشاگر نيز مانند زيلونگ هم باور ندارد و هم به راحتي او را مي بخشد. در حالي که اين تم قرار بوده دليل اصلي روايت قصه از سوي او به عنوان راوي و داناي کل و يکي از گره هاي دراماتيک فيلم باشد.
فيلم بر اساس داستاني پر فروش و همان طور که از نامش برمي آيد عاشقانه ساخته شده، اما اثري از رمانس در فيلم پيدا نمي کنيد. و برعکس آنچه بيشتر از همه به چشم مي خورد صحنه نبرد و رويارويي دو سپاه است که توسط يکي از کهنه کاران اين نوع، يعني سامو هانگ بازيگر نقش پينگ آن [که همراه با جکي چان در شکل گرفتن اين نوع سينما در هنگ کنگ نقشي بزرگ داشته] طراحي و کارگرداني شده است.
دانيل لي يا لي يان کونگ از نويسندگان و کارگردان هاي مشهور سينماي بدنه چين است. و بديهي است که تخصص اش ساخت فيلم هايي رزمي يا حماسي خاص اين منطقه باشد. او که کارش را در 1988 با طراحي صحنه فيلم امشب ستارگان بسيار باشکوه اند آغاز کرده، با دومين فيلمش نقاب سياه[با شرکت جت لي] براي ايراني ها نامي آشناست. فيلم قبلي او نيز با نام جوخه اژدها يکي از فيلم هاي پر فروش گونه خود بود، اما نهمين فيلم او سه پادشاه از هر جهت با آثار پيشين او تفاوت دارد و قادر به حفظ وجهه او نزد تماشاگر خوکرده به اين نوع فيلم ها نيست. توصيه مي کنم فيلم جنگ سالارها [2007] ساخته پيتر چان، واي مان ييپ يا قهرمان[جت لي] را دوباره ببينيد!ژانر: اکشن، درام، تاريخي، جنگي.
گزارش♦ سينماي جهان
جشنواره کن قرار است گزيده اي باشد از بهترين هاي سينماي جهان طي يک سال، که اما - و متاسفانه- تصوير دلنشيني از حرکت يک ساله سينماي جهان ترسيم نکرد و انبوهي حسرت و دريغ را براي "عشاق واقعي" سينما برجاي گذاشت، با اين سوال اساسي که آيا سينما مرده است؟
کن شصت و يکم: هياهوي بسيار براي هيچ
جشنواره کن قرار است گزيده اي باشد از بهترين هاي سينماي جهان طي يک سال، که اما - و متاسفانه- تصوير دلنشيني از حرکت يک ساله سينماي جهان ترسيم نکرد و انبوهي حسرت و دريغ را براي "عشاق واقعي" سينما برجاي گذاشت، با اين سوال اساسي که آيا سينما مرده است؟
همه چيز کن در ابعاد گسترده و مثال زدني است؛ از جمع بيش از 33 هزار ميهمان سالانه جشنواره، تا شهر ساحلي دوست داشتني که بوي سينما مي دهد، تا برق هزاران فلاشي که چهره معروف ترين ستاره هاي سينما را بر روي فرش هاي قرمز گسترده نوراني مي کند، و فيلمسازان بزرگي که نمي توانند انکار کنند که حضور در کن چقدر برايشان مهم و اساسي است، اما خوب که دقيق شوي مي بيني جشنواره کن هم يک "بازي بزرگ" است که در نهايت تنها چيزي که در آن چندان با اهميت نيست، خود "سينما" است!
سر در اصلي کاخ جشنواره: جشنواره شصت و يکم انتظارها را برآورده نکرد.
هيئت داوران جشنواره؛ انتخاب هاي اين هيئت تعجب همگان را بر انگيخت.
جشنواره کن جشني است براي سينما، اما در نهايت در کشوري که به روشنفکرترين کشور دنيا شهره است، مهم ترين واقعه سينمايي اش ربط چنداني به روشنفکري ندارد و بيشتر و بيشتر - امسال بيش از سال گذشته- تنها به يک "آئين" تبديل شده که حواشي آن بسيار مهم تر از اصل مي شود. در نتيجه در تمام جشنواره اي که قرار است بهترين فيلم هاي جهان را به نمايش بگذارد، حتي يک فيلم نمي توان يافت که شيفته ات کند و در تاريکي سينما، فارغ از هياهوي بيرون از سالن، اشکت را دربياورد و دوست داشته باشي مثل روايت آن بزرگ نقد نويسي ايران، در برابر پرده زانو بزني و سينما را ستايش کني...
مرجان ساتراپي، کارگردان ايراني فيلم پرسپوليس، يکي از داوران بود.
کوئنتين تارانتينو، يک کارگاه فيلمسازي برگزار کرد؛ با خل بازي هاي هميشگي.
اما نتيجه اين "بازي بزرگ" اين است که همه قاعده بازي را رعايت مي کنند و اين قاعده بازي حکم مي کند که فيلمي همچون "کلاس"- با عنوان فرانسوي" در ميان ديوارها"- که به يک فيلم کوچک تلويزيوني شعاري درباره مسئله آموزش نوجوانان فرانسه مي ماند و رنگ و بويي ندارد از "سينما"- شديدا متکي بر ديالوگ، همه چيز در سطح و بدون هيچ نوآوري- نخل طلاي بهترين فيلم جشنواره شصت و يکم کن را در ميان حيرت همگان از آن خود مي کند، بي آن که هيئت داوران در جلسه مطبوعاتي پس از مراسم پاياني، هيچ حرف مفيد يا دليل قابل توجهي براي دفاع از فيلم داشته باشند.["اين مساله روز دنياست"، "همه سيستم هاي آموزشي دنيا اين مشکلات را دارند"، "من مي خواهم اين فيلم را به مسئولان آموزشي مملکت خودم نشان دهم"...] متاسفم، تربيت سينمايي من، هيچ ربطي بين اين حرف ها و "سينما" که برايم در ميزانسن و تصوير و بيان ناب هنري خلاصه مي شود، نمي بيند.
استيون اسپيلبرگ با قسمت جديد اينديانا جونز در بخش خارج از مسابقه حضور داشت.
وونگ کار واي، اين بار با بازسازي نسخه اي از يک فيلم قديمي اش حضور داشت.
اين گونه است که نمي شود فهميد، چطور فيلم برادران داردن -"سکوت لورنا"- که اتفاقا از لحاظ تصوير و کارگرداني بسيار غني است و از حيث فيلمنامه نه چندان کامل، جايزه بهترين فيلمنامه را مي گيرد، يا فيلم سياسي تکراري ايتاليايي-"استاد"- درباره مافيا و قدرت- که نمونه اش را از دهه هفتاد تا به امروز ده ها بار ديده ايم- مورد توجه داوران قرار مي گيرد و فيلم ويم وندرس يا آرنو دپلشن- که هر چند کامل نيستند، اما در شهر کورها، غنيمت- به کل در فهرست مورد انتخاب داوران غايب هستند.
همين طور حضور فيلمي مانند "سرويس" در بخش مسابقه که با هر سليقه اي مردود است، يا "24 شهر"، فيلمي به شدت شعاري و معيوب، که اگر سازنده اش شير طلايي جشنواره ونيز را نبرده بود، فکر نمي کنم کسي جرات داشت آن را از بين بيش از 1800 فيلم ارسالي به کن، براي بخش مسابقه انتخاب کند.
ويم وندرس و بازيگران فيلم تازه اش در کن؛ وندرس اين بار نصيبي از جوايز نداشت.
ستارگان سهم عمده اي در رونق جشنواره کن داشتند؛ پنه لوپه کروز.
آيا واقعاً اين 22 فيلم نه چندان ديدني در بخش مسابقه، بهترين هاي سينماي جهان هستند و در ميان صدها عنوان ديگر، فيلم بهتري وجود نداشت؟ اين سوالي است که جوابش آسان نيست، اما ترجيح مي دهم که خوش بين باشم و فکر نکنم که اين جشنواره عصاره سينماست و آن را بيشتر حاصل مسائل جانبي يا کج سليقگي هيئت انتخاب بدانم تا مستقيم به اين نتيجه نرسم که سينما مرده است.
حتماً سينماي آمريکا فيلم هاي بهتري دارد از "دو عاشق"- يک فيلم رمانتيک معمولي و تکراري- و سينماي چين بهتر از فيلم کسالت بار "24 شهر"؛ و يادم هست که کمي آن طرف تر هنوز کيم کي دوک زنده است و فيلم مي سازد و سينما را دوباره از نو تعريف مي کند، گيرم که "فهم" فيلم ها و جهانش براي خبرنگاراني که با سوال هايشان در جلسات مطبوعاتي کن نشان مي دهند که هيچ بويي از سينما نبرده و مايه شرمندگي اند، آسان نيست و فيلم ديدني اش- "نفس"- همين سال گذشته در کن مهجور ماند و کسي نديدش، اما چه باک که سينماي واقعي را بايد جاي ديگري سراغ کرد؛ جايي فارغ از هياهو و برق فلاش ها و پاييون هايي که براي ورود به سينما ضروري است، و البته نگاه سطحي خبرنگاران و شبه منتقدان به سينما که هيچ وقت نمي تواني آنها را در سالن کوچک کناري اي ببيني که "لولا مونتز" را نشان مي دهد؛ کلاس درس سينمايي که مشتري چنداني ندارد.
تنها نماينده ايران، فيلم ترانه تنهايي تهران بود؛ سامان سالور و گروهش.
مردم مشتاق و کلاه هاي مجاني اينديانا جونز براي تبليغ.
گفت وگو♦ سينماي جهان
کيت بلانشت با فيلم اليزابت: عصر طلايي و آنجا نيستم بار ديگر مهر خود را بر کارنامه بازيگري زنان در سال 2007 کوبيد. او که سال ها قبل با بازي در نقش ملکه اليزابت ستايش منتقدان و تماشاگران سراسر جهان را برانگيخته بود، نزديک به يک دهه بعد مقطعي ديگر از زندگي اين زن بزرگ تاريخ انگلستان را روي پرده بازآفريني کرد و بار ديگر نامزد دريافت جايزه اسکار شد. تابستان امسال نيز با يک شگفتي ديگر از سوي بلانشت آغاز مي شود: بازي در نقش ايرينا اسپالکو جاسوسه خطرناک روسي در چهارمين قسمت از ماجراهاي اينديانا جونز که قدم بزرگ ديگري در کارنامه اين بازيگر/ستاره سينما و تئاتر است...
گفت و گو با کيت بلانشتبازيگري به مثابه کشف انسان
کاترين اليز بلانشت متولد 14 مه 1969 ملبورن، استراليا است. 174 سانتيمتر قد دارد. از انستيتوي ملي هنرهاي نمايشي استراليا در 1992 فارغ التحصيل شده و خيلي زود در عرصه تئاتر به شهرت رسيده است. منتقدان سينما در سال 1997 با فيلم اسکار و لوسيندا کشفش کردند، اما يک سال بعد بازي در نقش ملکه اليزابت اول در فيلمي از شکار کاپور از وي بازيگري با شهرت جهاني ساخت. با اين حال چند سال بعدي را به بازي در نقش هاي مکمل گذراند و در فيلم هايي چون يک شوهر ايده آل، آقاي ريپلي زيرک، مردي که گريست و موهبت بازي کرد. آغاز قرن تازه براي او دوره رسيدن به نقش هاي بزرگ در دل محصولات عظيمي چون ارباب حلقه ها[در نقش ملکه گالادريل]، نقش کاترين هپبورن در فيلم هوانورد[اولين اسکارش را براي همين نقش دريافت کرد] و سوزان در فيلم بابل بود. سال گذشته پس از نزديک به يک دهه؛ مقطعي ديگر از زندگي ملکه اليزابت را روي پرده بازآفريني کرد و بار ديگر نامزد دريافت جايزه اسکار شد. شگت انگيز اينکه در همين سال براي بازي در نقش باب ديلن در فيلم آنجا نيستم. نيز نامزد دريافت جايزه اسکار بهترين بازيگر نقش مکمل بود.
در اليزابت[1998] و اليزابت: عصر طلايي[2007]
آغاز تابستان امسال نيز با يک شگفتي ديگر از سوي بلانشت همراه است: بازي در نقش ايرينا اسپالکو جاسوسه خطرناک روسي در چهارمين قسمت از ماجراهاي اينديانا جونز که قدم بزرگ ديگري در کارنامه اين بازيگر/ستاره سينما و تئاتر است. زني که بر خلاف حضور پرشورش روي پرده زندگي به دور از هياهويي را با همسرش اندرو آپتون-نمايشنامه و فيلمنامه نويس و 3 فرزندش از ثمره اين ازدواج مي گذراند.
بلانشت تاکنون چهار بار نامزد جايزه اسکار و يک بار برنده آن، دوبار برنده جايزه بفتا، دوبار برنده جايزه گولدن گلاب و برنده جايزه بهترين بازيگر از جشنواره ونيز بوده است. او ده ها جايزه معتبر تئاتري و بيش از 50 جايزه سينمايي ديگر نيز در کارنامه خود دارد.
به نقش کاترين هپبورن در هوانورد
کارنامه بازيگري موفقي داريد و بعضي وقت ها هم از شما به عنوان ستاره اي زيبا نام برده مي شود. هرگز زيبا نبوده ام... ولي شايد صاحب تيپي ايده آل براي اين شغل باشم. راستش را بخواهيد چهره ام نيز هرگز چهره خاصي نبوده، يعني صورتي بي نهايت معمولي است که توجه کسي را جلب نمي کند. حتي موقعي بود که توي خيابان خيلي ها جلوي مرا مي گرفتند و مي گفتند "ما با هم هم مدرسه اي نبوديم؟" يا "چقدر به دختر خاله من شباهت داريد!". همان طور که مي بينيد شباهت زيادي به آدم هاي معمولي دارم. از طرف ديگر زيبا بودن هرگز برايم اهميت زيادي نداشته. در نقش هايي هم که بازي مي کنم تلاش نمي کنم تا جذاب ديده شوم. بزرگ ترين لطفي که مي توانيد به من بکنيد گفتن اين جمله است که: صاحب صورت و اندام يک بازيگر هستم.
چطور مي توانيد اين قدر راحت از نقشي به سراغ نقش ديگر-با وجود تفاوت هاي بسيار- رويد؟ خودتان را چطور بازيگري مي دانيد؟ بازيگري که از جهت فيزيکي به نقش نزديک مي شود يا بيشتر از راه تمرکز فکري؟دادن جواب کاملاً شفاف و روشن به سوال شما خيلي سخت است. مدتي قبل دوره اي تحت عنوان "بازيگر طبيعي" گذراندم. من راستش بازيگري هستم که در جهتي که غرايزم سوق مي دهند، گام برمي دارم. چون بعضي وقت ها احساس مي کنم که غرايزم بر منطق ام پيشي مي گيرند. کليد بعد روانشناختي کار هم عاشق نشدن و وابسته نشدن بيش از حد به نقشي است که بازي مي کنم. بازيگري که در نقش گم نمي شود، به راه غلط نمي رود، و بي قيد و شرط گرفتار نقش نمي شود. چون اين اتفاق، بسيار خطرناک است. اين که کدام نقش بيشتر برازنده شما بوده يا با کداميک بيشتر يکي شده ايد، تصميم با تماشاگر است.
در فيلم آنجا نيستم به نقش باب ديلان
در فيلم "آنجا نيستم." نقش باب ديلان، يعني يک مرد را بازي مي کنيد. آيا به نظر شما اين کار به عنوان يک بازيگر کمي دور از منطق نيست؟ البته. وقتي قبول کردم در فيلم تاد هاينس بازي کنم داشتم از ترس مي مردم. ولي ريسک کردن را دوست دارم. اين نقش چالش برانگيز براي من خيلي جذاب بود. تا وقتي به پايان کار برسم مرتباً با آن در چالش بودم. راستش در اين زندگينامه کاملاً دور از عرف رايج خيلي راحت بودم. به نظر من پروژه بسيار نوآورانه اي بود، چون بازيگران زيادي در نقش چهره هاي متفاوت باب ديلان به عنوان هنرمندي در حال تکامل بازي مي کردند.
برسيم به بازي در نقش يک مرد؛ اين کار هرگز به نظر من چيز غير ممکني نيامد. چون در دانشکده قد بلندم باعث شده بود تا بعد مذکر خودم را به نمايش بگذارم. ولي در نهايت چيزي که براي يک بازيگر اهميت دارد و جالب است، کشف انسان بدون اهميت دادن به جنسيت نقش و بدون سر خم کردن در برابر کليشه هاست.
اينکه بازيگري مثل شما خودش را منزوي کند، مخاطره برانگيز نيست؟ راستش اين کار حتي به ذهن من هم خطور نمي کند. سيستمي که امروز درون آن کار مي کنم و به شهرت رسيده ام، يک چيز جهاني است. به همين خاطر يک بازيگر بايد در همه جا حاضر باشد. از طرف ديگر من با وجود اينکه خيلي در آمريکا ديده مي شوم، هرگز در آنجا زندگي نکرده ام. اصل و نسب يک بازيگر عامل مهمي نيست. من بدون اينکه به اين موضوع اهميت بدهم، خودم را در اين عرصه پيدا کردم. راستش حتي با وجود نداشتن لهجه قابل توجه، چون کار را با بازي در نقش ملکه اليزابت و پوشيدن لباس هاي او شروع کردم، خيلي ها مرا اهل انگلستان تصور مي کنند.
در نقش ملکه گالاندريل در سه گانه ارباب حلقه ها
يک دهه است که با اندرو آپتون فيلمنامه نويس ازدواج کرده ايد. به نظر شما راز زندگي مشترک موفق و طولاني چيست؟ راز يک ازدواج موفق، شريک جرم بودن است. چون تنها کسي که مي توانم درباره کارم صحبت هاي عميق و جدي با او داشته باشم، شوهرم است. خيلي از زوج هاي هنرمند اين کار را قبول نمي کنند، ولي ما اين طور نيستيم. اندرو صاحب چنان شخصيت قوي و دست و دل بازي هست که با حفظ فاصله لازم به من توصيه و مشاوره بدهد. صاحب زندگي مشترکي هستيم و تولد فرزندان مان وابستگي ميان ما را بيش از پيش مستحکم کرده. مادر بودن نتوانست خيلي روي زندگي ام تاثير بگذارد، چون شوهرم هميشه در کنارم بود و اين تجربه تا زماني که با هم باشيم بيشتر اوج خواهد گرفت. به همين خاطر باز کردن چمدان هايم در سيدني و دل به کارهاي روزانه سپردن به همراه او را دوست دارم. بازگشت به ريشه هايم، مخصوصاً به جاي ديوانه وار رفتن از سر صحنه يک فيلم به يکي ديگر يا از يک کشور به کشوري ديگر، اين راهي است براي فکر کردن به يک زندگي مشترک طولاني.
در نقش ايرينا اسپالکو جاسوسه روسي در ماجراهاي اينديانا جونز و قلمرو جمجمه بلورين
مي دانيد چرا بازيگر شديد؟ چند دليل براي اين کار دارم. اين شغل را به خاطر رازآميز بودن و ابهام آن دوست دارم. موضوع ديگري هم هست، از وقتي بازيگر شده ام با ثبات تر هم شده ام.
به نظر شما همزمان بازيگر و ستاره بودن با هم تناقض ندارد؟ فکر نمي کنم يک ستاره هاليوودي باشم. بعضي وقت ها به من مي گويند " در راه ستاره شدن هستي" و اين حرف باعث تفريح من مي شود. ولي از ديدگاه حرفه اي؛ انتخاب هايي که مي کنم انتخاب هاي يک ستاره نيست. فيلمنامه هاي متفاوت هنوز مرا به خود جذب مي کنند و فکر کشف کردن ناشناخته ها مرا به هيجان مي آورد. حتي گفته مي شود که تمايل به بازي در نقش شخصيت هاي سرگشته دارم. هميشه به دنبال نقش آدم هاي مسئله دار، مجنون و منفي هستم. و برسيم به زندگي شخصي، چيزي ندارم که نويسندگان نشريات زرد و شايعه پردازها را ارضا کند. 10 سال است با يک مرد زندگي مي کنم و با اين گونه نشريات کاري ندارم. در زندگي من رسوايي وجود ندارد. به همين خاطر راحت دست از سر من برداشته اند و همين به من آرامش مي دهد. گمنام بودن بيشتر با من جور در مي آيد.
منبع: مجله مادام فيگارو
فيلم روز♦ سينماي ايران
منوچهر هادي متولد 1351 تهران است. پس از گرفتن ديپلم الکتروتکنيک وارد عرصه هنر شد و کارهاي مختلفي چون بازيگري، دستياري کارگرداني و تدارکات را آزمود. در 1385 اولين فيلمش تلاطم را ساخت و موفق شد تا در همين سال 4 تله فيلم ديگر به نام هاي آخرين روز ماه- تصادف- فرصت هاي فردا و کوچه محجوب، که خود هم نويسندگي و هم کارگرداني آن را بر عهده داشته بود، بسازد. قرنطينه اولين فيلم بلند سينمايي او هم اکنون بر پرده سينماهاي تهران است...
قرنطينه
کارگردان: منوچهر هادي. نويسنده: منوچهر هادي، سعيد دولتخاني. مدير فيلمبرداري: رضا رخشان. موسيقي متن: ناصر چشم آذر. تدوين: بهروز افخمي. تهيه کنده: محمد نشاط. بازيگران: حميد گودرزي، نيوشا ضيغمي، رضا عطاران، افسانه بايگان، رضا رويگري.
دون ژواني جوان دل به دختري مي بندد و تصميم به از دواج با او مي گيرد. دختر فقير و پسر پولدار است. پدر پسر با اين وصلت مخالفت مي کند. اما پسر با سماجت دختر را به دست مي آورد. روز آزمايش ازدواج آنها مي فهمند که دختر مبتلا به سرطان خون است. پدر پسر او را به جرم دزدي به زندان مي اندازد و دختر در بيمارستان بستري مي شود. دختر آنجا با زوجي بيمار اشنا مي شود که بسيار يکديگر را دوست دارند.
داستان تکراري
منوچهر هادي زحمات بسياري کشيد تا بتواند نخستين فيلم خود را جلوي دوربين ببرد. او کارش را از رانندگي در فيلم هاي مختلف سينمايي شروع کرد و جايگاه خود را ارتقاء داد تا در نهايت بر صندلي کارگرداني نشست.
فيلم قرنطينه داستاني تکراري دارد که هيچ نکته تازه اي را در آن نمي توان يافت. فيلم شبيه به ملودرام هاي دهه پنجاه است که در همان سال ها زوج فرزان دلجو و امير مجاهد به خوبي داستان هاي آن را باز گفته اند و پس از گذشت سي سال نکته تازه اي در اين گونه داستان ها يافت نمي شود. منوچهرهادي با توجه به اين داستان نخ نما مي کوشد موقعيت خود را در بدنه سينما تثبيت کند. او فرزند همين بدنه است و سيستم سينماي بدنه ايران حرکتي جز اين را نمي تواند از او قبول کند. بنابراين قضاوت درباره توانايي هاي او کمي دشوار مي شود.
فيلم قرنطينه بين آنچه مخاطب مي خواهد و چيزي که در ذهن کارگردان بوده دائم در نوسان است. فيلم در بخش هاي نخستين خود حسابي به تماشاگر باج مي دهد اما در پايان هادي سعي مي کند بخشي از دغدغه هاي شخصي اش را نيز به داستان وارد کند.
فيلمنامه قرنطينه هم به بيان داستاني تازه از يک خط تکراري پرداخته است. همزمان با اين فيلم تلافي ساخته سعيد اسدي روي پرده است که آن هم داستاني مشابه با قرنطينه را دنبال مي کند و تنها در برخي خطوط فرعي روايت با آن متمايز است.
قرنطينه با تکيه بر نمايش زندگي پسر و روابط عاطفي او داستان را آغاز مي کند. نقش اين پسر را حميد گودرزي ايفا مي کند و کارگردان سعي مي کند در مقدمه اين شخصيت را به خوبي معرفي کند. کد هايي در فيلم به تماشاگر داده شده که اين کدها کمک مي کند تا ما بتوانيم پسر را به لحاظ رفتاري بشناسيم. اما آن چنان که نويسندگان و کارگردان به پسر مي پردازند شخصيت دختر را مورد پرداخت قرار نمي دهند. در روايت تنها سعي شده دختر قرينه پسر باشد که اين مسئله در داستاني کلاسيک راه به جايي نمي برد.
پسر در مواجهه با دختر ناگهان تغيير رويه داده و به فردي سر به راه بدل مي شود و کشمکش هاي او با خانواده اش براي به دست آوردن دختر آغاز مي شود. حال بحراني لازم است تا داستان از اين آرامش و سکون به تزلزل برسد و داستان بيماري دختر و دزدي پسر در همين بين رخ مي نمايد. اما کارگردان نمي تواند داستان را در شکل تازه اش ادامه دهد و مجبور مي شود دو شخصيت تازه را به داستان اضافه کند که رضا عطاران و خاطره حاتمي نقش آنها را بازي مي کنند.
اين داستانک تازه که اندک اندک به داستان و جريان تازه اي در فيلم بدل مي شود کار را کاملا از مسير اوليه خارج کرده و اصولا موجب دوپارگي اثر مي شود. کارگردان با توجه به تلخ شدن فضاي داستانش مي کوشد از ملاحت هاي بازي عطاران که تماشاگر او را به عنوان يک بازيگر کمدي مي شناسد بهره بگيرد. اما ظاهراً نمي تواند آن گونه که بايد داستان را کنترل کند و فضا به شدت آشفته مي شود. در عين حايل اين دقيقاً زماني است که کارگردان سعي کرده کمي از مخاطب خود جلو بزند و داستان را در مسيري پيش ببرد که خود دوست مي دارد. حال تمام اين جمع اضداد را کنار هم قرار دهيد تا ببينيد به چه نتيجه اي مي رسيد.
داستان در بخش بيمارستان با اين توجيه که پسر در زندان است او را به فراموشي مي سپارد. تا اينکه حضور او در داستان لازم مي شود و مادر خوانده او فردين وار پا پيش مي گذارد و با قراردادن وثيقه پسر را از زندان آزاد مي کند. دراين ميان هيچ توجيه رفتاري هم براي نامادري پسر بيان نمي شود و حرکت او تنها به کارگردان کمک مي کند داستان پر دست اندازش را پيش ببرد و تماشاگر را هم مبهوت بگذارد.
منوچهرهادي دستيار کارگردان هايي همچون اصغر فرهادي بوده است. اما نمي تواند استقلال را در نگاهش رعايت کند مجبور مي شود تن به خواسته هاي تهيه کننده بدهد. او براي پيوستن به هم نسلانش مي بايست سريع تر به راهي برود که امثال فرهادي رفته اند. اگرنه توانايي هاي او همانند شهرام شاه حسيني با فيلم هايي همچون کلاغ پر و زن ها فرشته اند به تکرار فيلم فارسي مي رسد.
سريال روز♦ تلويزيون
خط شکن
نويسنده : سعيد دولتخاني. کارگردان: مسعود تکاور. تهيه کننده: دکترسيد منتظرالمهدي. طراح صحنه و لباس: کيوان ذوالفقاري. تدوين: رضا رجبي، کامران خالقي. مدير تصويربرداري: علي ملکي. موسيقي: محمد مهدي کورنگي. صدا بردار: احمد اردلان. مدير توليد: طاهره رجبي. بازيگران: حامد کميلي[ياشار]، مريم کاوياني[سارا]، يوسف تيموري[رضا]، مهدي اميني خواه[کامبيز]، اميد آهنگر، شهرام عبدلي، فريده دريامج، بهزاد رحيم خاني، عطيه غبيشاوي، شيوا خسرومهر، سيما مطلبي، علي عبادت طلب، سيد جواد هاشمي، رضا رويگري[پدر ياشار] و زنده ياد داوود اسدي. محصول شبکه تهران.
ياشارکه به تازگي از تحصيل فارغ شده است با دختري به نام سارا ازدواج مي کند. اما پدر ياشاربا اين وصلت به شدت مخالف است. پس از چند ماه مشخص مي شود که سارا با باندي کلاهبردار دست داشته و تمام ثروت ياشار از اين طريق برباد مي رود. پدر ياشارکه از اين اتفاق بسيار خشمگين شده است دختر را پيدا مي کند اما...
تسلط بر ابزار
گسترش جهان داستاني به خوبي توسط نويسنده طراحي شده است. قصه و مضمون اصلي اثر بر شکل گيري يک موقعيت استوار است. در واقع ما با شخصيت هايي " ياشار- سارا- رضا و.." مواجه هستيم که سازنده يک موقعيت دراماتيک هستند. پي ريزي قصه توسط نويسنده توسط عنصري که از آن ياد شد، انجام گرفته است.
تمهيد بسيار خوبي که نويسنده علاوه بر شخصيت ها از آن سود مي جويد تا موقعيت داستان شکل بگيرد، مکان رويدادها و مکان زندگي شخصيت ها است. در واقع در اينجا مکان علاوه بر کارکرد معمول خود، کارکردي نمادين از شخصيت ها را پيدا مي کند. خانه اي که ياشار و خانواده اش درآن زندگي مي کنند نمايانگر روحيات و طرزتفکر آنهاست. نوع چيدمان و طراحي اسباب و اثاثيه خانه هم همگي گوياي اين عامل هستند.
نکته ديگر نقطه اتصال رويدادها به يکديگر است. از معدود دفعاتي است که دريک مجموعه تلويزيوني، نويسنده اي اين چنين دقيق و تکنيکي نقاط اتصال و ديزالو قصه هاي فرعي را به درستي انتخاب کرده است. به عنوان مثال : صحنه درگيري ياشار با رضا زماني به اتمام مي رسد که نويسنده در لابلاي ديالوگ هاي آنها صحنه هاي رفتن پدر ياشار نزد سارا را گنجانده است. اين ديزالو نوشتاري به خوبي اتفاق مي افتد و مخاطب ناخواسته به موقعيت بعدي پرتاب مي شود.
دربخش کارگرداني، مسعود تکاور بسيار هوشمندانه از متن بهره مي جويد. او همزمان از دکوپاژي متقاطع و خطي بهره مي جويد. در فصل هاي تعقيب و گريز و فرار شخصيت ها ما با دکوپاژي متقاطع و در صحنه هاي داخلي با دکوپاژي خطي مواجه هستيم. انتخاب اين تمهيد از سوي او، کمک شاياني در روند ارتباط مخاطب با اثر مي کند. فضاسازي مناسب، تشخيص ريتم متناسب هر فصل، انتخاب نماهاي درست، هدايت درست بازيگران و... از نکات برجسته کارگرداني تکاور به شمار مي آيد. نکته ديگر، نوع چيدمان بازيگران در قاب است که توسط تکاور به خوبي انجام شده است. عنصر ديگري که تکاور به خوبي به آن توجه کرده و استفاده مناسبي از آن کرده است، نورپردازي متناسب با فضاهاي داخلي و خارجي ست. زماني که مخاطب بايد توجه اش بر شخصيتي معطوف شود و بر آن تاکيد کند تکاور برخلاف انتظار از نور تخت استفاده مي کند و اغراقي در تاکيد گذاري خود انجام نمي دهد. او اين نوع نورپردازي را با انتخاب ميزانسن دوربينش که به صورت تراولينگ " چرخشي" است تکميل مي کند. از اين دست تمهيدات به کرات در فصل بندي هاي داستان مشاهده مي شود.
در بخش بازيگري، بازيگران به درستي انتخاب شده اند. حامد کميلي در نقش ياشار بازي روان و قابل قبولي از خود بروز مي دهد. عدم وجود اغراق در حرکات و ميميک او از ويژگي هاي بارز بازيگري اوست. رضا رويگري هم بازي قدرتمند و مسلطي از خود به نمايش مي گذارد. شايد تنها ايرادي که مي توان به او گرفت انتخاب نقش هايش دريک قالب اتفاق مي افتد که اين براي هر بازيگري خطرناک است. يوسف تيموري و بهزاد رحيم خاني از معدود بازيگراني هستند که تلاشي براي ارائه متفاوت نقش نمي کنند. رحيم خاني که سال هاست در اين تيپ نقش ها مانده است. اما تيموري با تمام تلاشي که مي کند، نمي تواند در بيشترلحظات از ويژگي بازي طنز خود در نقش بکاهد که اين عامل در بعضي لحظات بر نقش آفريني اول طمه مي زند.
"خط شکن" اثري قابل دفاع و حرفه اي در کارنامه مسعود تکاور است و نويد کارگرداني را مي دهد که ديگر به پختگي لازم رسيده است و بر اصول و قواعد اين حرفه مسلط است.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
نمايش نقالي رومئو و ژوليت که در خانه نمايش روي صحنه رفته، مي کوشد با تلفيق شيوه هاي نمايشي ايراني و نمايشنامه اي غربي آميزه اي را روي به نمايش بگذارد که به همنشيني دو فرهنگ متفاوت مي انجامد. نگاهي داريم به اين نمايش..
نقالي رومئو و ژوليت
کارگردان: حسين جمالي. نويسنده: حسين جمالي بر اساس نمايشنامه رومئو و ژوليت نوشته ويليام شکسپير. بازيگر: مجيد رحمتي. همکاران اجرا: اردشير صالحپور، عليرضا سليمي، آرش غلام آزاد، غزاله کنعان پناه، شيما فراهاني، آريا تنابنده، گلي حسني، سيد حسن حسيني و...
نمايش با بيان عشق آتشين ميان رومئو و ژوليت در يک ميهماني بزرگ آغاز ميشود و سپس به فاش شدن اين عشق و کينه شديد ميان دو خانواده ميپردازد. درگيري هايي بين دو خانواده شکل ميگيرند که منجر به قتل ميشوند، قتلي غير عمد به دست رومئو و سپس تبعيد او و جدايي اين عاشق و معشوق.
در فراق يار
سکويي دايره وار در ميان صحنه قرار گرفته است. پشت سکو چهار پرده نصب شده که بر روي پرده سمت راست تصوير کاپولت بزرگ و بر روي پرده سمت چپ تصاوير مونتاگو و بر روي دو پرده مياني تصوير رومئو و ژوليت به چشم ميخورند.
نقال يا بازيگر اصلي نمايش با فضايي حماسي روايت را آغاز مي کند. او ابتدا با نقش خواني رومئو به صحنه مي آيد و هرگاه لازم باشد با دور زدن سکو به قالبي ديگر وارد شده و کار را ادامه مي دهد؛ عنصري که جمالي از فرم تعزيه به عاريت گرفته است.
يکي از وجوه نمايشنامه هاي کلاسيک فراگير بودن آنهاست. نمايشنامه هاي شکسپير اين قابليت را دارند تا به در هر زماني و هر کشوري فارغ از محل تولد خود نمايشنامه روي صحنه بروند و هربار حرفي تازه براي گفتن داشته باشند. رومئو و ژوليت هم جزو پنج تراژدي بزرگ اين نويسنده انگليسي است که در بيان تراژيک خود قرابت هايي را با ادبيات کهن ايران همانند داستان هاي فردوسي در شاهنامه بيان مي کنند. از همين روست که امروز فردوسي را بزرگت رين و اولين فيلمنامه نويس و نمايشنامه نويس ايراني به شمار مي آورند. عناصر نمايش هاي ايراني همچون نقالي و تعزيه نيز بر پايه بيان همين تراژدي ها استوار است. پس زماني که بازيگر نمايش مراسم نقالي رومئو و ژوليت با لحن حماسي به صحنه مي آيد با اينکه قصد دارد از يک اثر شناخته شده آشنايي زدايي کند، آن را مي پذيريم.
در نمايش مراسم نقالي.... اصل روايت بر پايه پرده خواني استوار شده است. اگرچه شيوه هاي ديگر نمايشي نيز به کمک کارگردان مي آيد اما اصل بر پرده خواني است. پرده خواني در نمايش هاي ايراني بر دو اصل استوار است. پرده خواني تزييني و پرده خواني طوماري. در شيوه نخست کارگردان تنها قصد دارد توجه تماشاگر را ازطريق پرده به داستان جلب کند اما در شيوه طوماري پرده نقشي مهم تر برعهده مي گيرد. در اين شکل پرده ها روايت را به پيش مي برند. شيوه اي که جمالي در نمايش خود به آن تمسک جسته پرده خواني تزييني است.
البته کار در ادامه که به ذکر مصيبت دلدادگي رومئو و ژوليت مي رسد از اين روش اجرايي دور و به تعزيه نزديک مي شود. در اينجا هم کارگردان کوشيده به مناسبات اجرايي تعزيه سخره آور نزديک شود. تعزيه اي که ذکر مصيبت آن به ائمه مربوط نمي شود و بيشتر براي قوم مخالف آنها به کار مي رفته است.
نکته جالب توجه در کار جمالي تغيير پرده هاي مختلف نمايش براي دستيابي به تکامل داستان و شکل گيري کامل درام است. در نمايشنامه شکسپير اصل بر پرورش حس بنا شده است. يعني تماشاگر بايد خود را در داستان غرق کند تا در انتها به پالايش و تخيله هيجاني برسد. اما نمايش ايراني نمايشي مبتني بر فاصله گذاري است. ما در طول اجرا مي دانيم به تماشاي نمايش نشسته ايم، اما همين قرار داد باعث مي شود ناخود اگاهمان را به کار بسپاريم. در طول تغيير صحنه ها هيچ نوري جابه جا نمي شود. هيچ دکور و آکسسواري هم تغيير نمي کند. تنها بازيگر با چرخشي پيرامون صحنه به فضايي تازه مي رسد. يعني در طول نمايش کارگردان دائم قراردادها را تعويض مي کند. تماشاگر هم با اين تغييرات همسو مي شود و آن را مي پذيرد.
در نمايش هاي ايراني اين چنيني، بازيگر نقشي اساسي برعهده دارد. در اين کار هم رحمتي يک تنه بار چندين شخصيت را بر دوش مي کشد. کارگردان کوشيده در بازنويسي کار شخصيت ها را به افراد محوري کاهش دهد. اما در بعضي صحنه ها چاره اي نيست و بازيگر بايد به شکل ناگهاني لحن خود را تغيير داده و به قالب چندين نفر فرو رود. با توجه به يکسان بودن نور و دکور صحنه هم قابليت هاي فيزيکي و بياني بسياري براي بازيگر لازم است تا فضاهايي چنين را خلق کند که رحمتي تا حد زيادي به اين مهم دست مي يابد.
نمايش مراسم نقالي رومئو و ژوليت مي تواند بستر مناسبي باشد براي همنشيني فرهنگ هاي مختلف. فرهنگ هايي که ريشه و بن مايه هاي تفکري يکساني دارند، اگرچه شيوه بياني آنها با يکديگر تفاوت مي کند. شايد با آميختن اين شيوه هاي بياني به رهيافت سومي برسيم که اين راه نمايانگر زبان جهاني امروز باشد.
گفت وگو♦ تئاتر ايران
"تبرئه شدگان"عنوان نمايشي از منيژه محامدي است که قراربود در آبان ماه سال گذشته در يکي از سالن هاي مجموعه تئاتر شهربه اجرا درآيد. با خانم محامدي در اين باره به گفتگو نشسته ايم....
گفت و گو با منيژه محامديتاوان پس مي دهيم
<strong>برنامه اجراي اين نمايش به چه شکلي بود؟</strong>طبق صحبت هايي که با ما از طرف مجموعه تئاتر شهر شده بود اعلام کردند که تا اول آبان مي توانيم نمايش خود را به روي صحنه ببريم. ولي با وضعيت حاکم تا مدت ها گروه ما دربلاتکليفي به سر مي برد. چندين بار تمرين ها قطع و دوباره از سر گرفته شد والان هم ما تاوان بي برنامگي هاي آقايان مسئول را در اجرا پس مي دهيم.
<strong>چطور؟</strong>به هرحال وقتي مدت هاي مديدي را درگير تمرين يک اثر مي شوي آن کار کم کم خاصيت و پختگي خود را ار دست مي دهد و تبديل به کاري بيات مي شود.اين اتفاق نه تنها براي ما که براي گروه هايي مثل آقاي دژاکام و بقيه هم افتاد.
<strong>دليل اين بي نظمي ها به زعم شما چيست؟</strong>بسته نشدن قرارداد اصلي با اداره کل هنرهاي نمايشي و فقط ارائه پيش نويس قرارداد به خاطر شرايط فعلي. اين يکي از دلايل مهم بلاتکليف بودن گروه ها است.
<strong>در مورد نمايشنامه و چگونگي ترجمه آن به زبان فارسي بگوييد.</strong>نمايشنامه "تبرئه شدگان" حاصل تحقيق درباره آدم هاي بي گناهي است که سال ها در زندان هاي امريکا زنداني بوده اند، اين نمايشنامه برگرفته از واقعيت اتفاقات سال هاي مختلف امريکاست. دو نويسنده آن درباره محکومان بي گناه تحقيق کرده اند و متن نوشته شده شامل 6 مصاحبه است. در ضمن آدم هاي نمايش هم اکنون زنده اند. من در ترجمه اين نمايشنامه قدري دست برده ام و کمي بازنويسي انجام داده ام چون کاراکترهاي داستان تنها در امريکا شناخته شده اند.
<strong>يعني در ترجمه، بازنويسي هم اتفاق افتاد؟</strong>بله. اين بازنويسي تنها در اين حد بوده که اطلاعات پشت جلد را به درون نمايشنامه آورده ام.
<strong>آيا در شيوه اجرايي به پيشنهادات نويسنده وفادار بوديد؟</strong>سعي کرده ام در اجرا از شيوه پيشنهادي متن فاصله بگيرم. به اين صورت که تصاوير ذهني شخصيت ها در بخش ديگري ديده مي شود و هر بازيگر ۷ يا ۸ نقش متفاوت را بازي مي کند. چون کار مستندگونه است عمل تئاتري در آن چندان زياد نيست.
<strong>آيا موقع ارائه متن و بازبيني کار سانسور هم اتفاق افتاد؟</strong>ابتدا همه گمان مي کردند اين يک نمايش سياسي است و مسائلي را بيان مي کند که نبايد.اما در عمل اين اتفاق نمي افتاد و به نظرم نه تنها اين نمايشنامه سياسي نيست بلکه يک واقعيت اجتماعي است و با مسائل به صورت رئاليستي برخورد مي کند.
<strong>به نظرتان پيام اين نمايش فرا مرزي است؟</strong>بله.اين اتفاق در همه جاي دنيا اتفاق مي افتد. انسان هاي زيادي هستند که امروزه بي گناه و بر اساس يک سوء تفاهم و اشتباه درزندان ها به سر مي برند وحتي عده زيادي در همان زندانهاي مخوف آماده پايان زندگي و مرگ کرده اند.
<strong>شيوه انتخاب بازيگران تان چگونه است؟</strong>معمولا در اغلب کارهايم از بازيگران گروه خودم استفاده مي کنم.خانم افشار پناه و آقاي اسکندري و...درمورد برخي از نقش هاست که به سراغ بازيگران خوب ديگر مي روم و تلاشم اين است که از دانشجويان و دوستاني که روي آنها شناخت دارم استفاده کنم. اين نمايش هم ترکيبي است از ميان گروه خودم و دانشجويان نمايش.
<strong>درمورد طراحي صحنه بگوييد.</strong>در طراحي صحنه قصدمان اين بود که با ايجاد دو فضاي مشخص شده از طريق ساخت و ساز يک بالکن زمان را در نمايش تقسيم کنيم تا اين صحنه در خدمت روايت کار باشد. با اسکلت هاي فلزي وکشيدن چند خط به مفهوم مورد نظر رسيديم.
<strong>بر خلاف بيشتر کارهاي قبلي تان اين نمايش را درسالن اصلي اجرا نکرديد؟</strong>خير. سالن اصلي بال هاي بزرگي دارد که اصلا در خدمت کار ما نبود و به شکل اجرايي و ارتباط مان با تماشاگران ضربه مي زند.از زمان شروع به کار به فکر سالن کوچک تري همچون سالن چهار سو بودم که جواب هم داد.
گپ♦ نمايش ايران
جمشيد مشايخي بازيگر از جمله بازيگران پيش کسوت تئاتر، سينما و تلويزيون و دانش آموخته اداره هنرهاي دراماتيک است. مشايخي علاوه بر حضور در فيلمهاي سينمايي چون قيصر، کمالالملک، شازده احتجاب و... مجموعههاي تلويزيوني متعدد در نمايشهايي چون مردههاي بيکفن و دفن، اميرارسلان نامدار، آوار، ننه انسي، افعي طلايي، بلبل سرگشته، آي بي کلاه، شب روي سنگفرش خيس و... بازي کرده است. با او در روزهايي که به تازگي از بستر بيماري برخاسته گپ زده ايم...
پاي حرف هاي جمشيد مشايخي<strong>تئاتر کم داريم</strong>
<strong>اگر اجازه بفرماييد پرسشهايم را گونهاي طرح کنم که اين گفت و گو نوعي بيان تاريخ شفاهي محسوب شود. موافقيد؟</strong>البته در اين خصوص مرتضي احمدي هنرمند پيشکسوت تئاتر که 10 سال هم از من بزرگ تر است با توجه به خاطراتي که از فعاليت در تئاترهاي لالهزار دارد کتابي را تهيه و منتشر کرده است. لالهزاري که بهترين بازيگران و کارگردانان تئاتر ايران در آنجا هنرنمايي ميکردند. در آن زمان من کودکي بودم که خانوادهام براي تماشاي تئاتر مرا به آنجا ميبردند.
من کار و هنرنمايي اين بزرگان را تماشا کردم و تحت تأثير قرار گرفتم و عاشق تئاتر شدم، يعني نهال عشق تئاتر را هنرمندان پيشکسوت با هنرنماييشان در دل من کاشتند. من برايشان احترام ويژهاي قائل هستم، اين در حالي است که بيشتر آنها روح شان پرواز کرده و ديگر جسم شان را نميبينيم ولي به ياد آنها هستيم.
جاي تأسف دارد که در آن زمان امکان فيلمبرداري از آثار هنرمندان پيشکسوت وجود نداشت تا اکنون بتوانيم هنرنماييشان را ببينيم و تا حدودي بتوان به کارهاي زيباي آنها پي برد. در آن زمان هنرمندان مورد بياعتنايي مردم بودند. به طور مثال اگر يک بازيگر تئاتر تصميم به ازدواج ميگرفت دختر به او نميدادند و يا اين که آنها را دلقک و مسخره ميدانستند، ولي هنرمندان ايستادگي کردند و توهين و نگاههاي زشت را به جان خريدند و دلسرد نشدند. آنان چراغ تئاتر را روشن نگه داشتند تا اين که به دوران ما رسيد.
دوران ما، به خصوص دوران بنده، اداره هنرهاي دراماتيک توسط دکتر مهدي فروغ تأسيس شد، که از تحصيلکردههاي انگلستان در رشته تئاتر بود و همکلاس سرلارنس اولويه بود. او با عشق بيحدي اداره تئاتر را به راه انداخت.
<strong>بنابراين اداره تئاتر فعلي همان اداره هنرهاي دراماتيک است؟</strong>در آن زمان اداره تئاتر جزو ادارات هنرهاي زيباي کل کشور بود که وابسته به وزارت آموزش و پرورش بود که در آن زمان وزارت فرهنگ نام داشت، بعدها از آموزش و پرورش جدا شد و سالها بعد وزارت فرهنگ و هنر نام گرفت که اداره تئاتر يکي از ادارات زيرمجموعه هنرهاي زيبا که وزارت فرهنگ و هنر نام گرفته بود، محسوب ميشد.
<strong>افراد تشکيلدهنده اداره تئاتر شامل چه کساني بود؟</strong>به خاطر دارم که دکتر مهدي فروغ علاقمند بود کساني در اداره تئاتر استخدام شوند که هيچ سابقه تئاتري نداشته باشند تا خود او آنها را تربيت کند.
<strong>اين موضوع دقيقاً به چه سالي بازميگردد؟</strong>دقيقاً سال 1336 بود که در همان سال من، رکنالدين خسروي و جميله شيخي که از شاگردان دکتر مهدي فروغ بوديم استخدام شديم و به همين شکل ديگر هنرمندان که امروز همگي آنها نامآور هستند جذب اداره تئاتر شدند. اداره تئاتر در آن زمان سالن اجراي نمايش نداشت و برنامههاي توليدي ما بيشتر در تلويزيون ثابت پاسال، شبکه دوم فعلي پخش ميشد. بعدها يک سالن کوچک در اداره تئاتر به وجود آمد که من مأمور شدم پرده آنجا را بگيرم و براي آنجا صندلي تهيه کنم. که پس از آماده شدن حدود 70 تا 80 تماشاگر گنجايش داشت.
<strong>مکان اين سالن دقيقاً کجا بود؟</strong>بين چهارراه مخبرالدوله و ميدان بهارستان که در آن زمان خيابان شاهآباد نام داشت و حدود 100 تا 150 متر مانده به ميدان بهارستان بود. وقتي وارد اداره تئاتر ميشديم يک حياط بزرگ ديده ميشد که در سمت چپ و مقابل دو ساختمان قرار داشت. زماني هم هنرمندان نقاش و مينياتوريست نيز در آنجا کار ميکردند و قسمتي از ساختمان در اختيار آنها بود. بعدها آنها نقل مکان کردند و تمام اين محوطه در اختيار اداره تئاتر قرار گرفت.
<strong>در اين سالن بيشتر چه نمايشهايي اجرا ميشد؟</strong>بيشتر پيسهاي ترجمه شده در حدود 40 يا 45 دقيقه اجرا ميشد، در هر ماه نيز چهار نمايشنامه در تلويزيون اجرا ميشد. بعدها در اين سالن پيسهاي تکپردهاي روي صحنه ميرفت. <strong>گويا سال 58 شما مدتي هم رياست اداره تئاتر را به عهده داشتيد؟</strong>بله. من سال 1358 به مدت 18 ماه رياست اداره برنامههاي تئاتر را به عهده داشتم. در آن زمان سالنهاي کوچکي در اداره تئاتر داشتيم که آنها را حتي در اختيار گروههاي نمايشي که عضو اداره هم نبودند قرار ميداديم.خدا رحمت کند آقاي عناصري را که در آن زمان معاون اداره تئاتر بودند. من از ايشان خواهش ميکردم که امکان حضور همه بچههاي تئاتر را در اداره تئاتر فراهم کند، چرا که اداره تئاتر متعلق به همه مملکت است و در عين حال هنرمندان در اداره تئاتر فعاليت ميکردند. به خيلي از گروههايي که از بيرون ميآمدند سالن ميداديم و حتي تماشاخانه سنگلج را نيز در اختيار چنين گروههايي قرار ميداديم.
<strong>يعني اين گروهها در اداره تئاتر صرفاً تمرين ميکردند و يا اجرا نيز داشتند؟</strong>خير، در همين سالنهاي کوچک اداره تئاتر اجرا ميکردند. <strong>يعني در همين پلاتوهايي که در حال حاضر صرفاً به تمرينات گروههاي نمايشي اختصاص دارد؟</strong>بله به ياد دارم آقاي زنجانپور عزيز به اتفاق آقاي بقايي يکي از پيسهاي رکنالدين خسروي را با دو پرسوناژ در يکي از همين سالنهاي اداره تئاتر قبل از انقلاب اجرا کرد.
<strong>در شبکه دو که فرموديد تئاتر به صورت زنده اجرا ميشده، در حقيقت تماشاگران به صورت زنده تئاتر ميديدند؟</strong>بله، اولاً ميزانسني که کارگردانها در اين نوع اجرا در نظر ميگرفتند ميزانسن صحنهاي بود، ولي ما صبح به تلويزيون ميرفتيم و با دوربين تمرين ميکرديم و شب تئاتر را اجرا ميکرديم. در حقيقت ميزانسني که در نظر گرفته ميشد تغيير کمي پيدا ميکرد. اين برنامه با سه دوربين از طريق تلويزيون پخش ميشد، اين در حالي بود که برنامه به طور زنده اجرا ميشد و کار خيلي مشکل بود چرا که هر اتفاقي که رخ ميداد راهي براي جبران آن نبود.
<strong>مثل تئاتر که به طور زنده اجرا ميشود.</strong>بله دقيقاً يک تئاتر صحنهاي بود که توسط دوربين به بينندگان تلويزيون انتقال پيدا ميکرد. البته به خاطر دارم که آقاي سمندريان اين شيوه را چندان قبول نداشت و من امروز به اين نتيجه رسيدهام که نظر ايشان درست بوده است. در واقع بعدها که در فيلمهاي سينمايي و سريالهاي تلويزيوني حضور پيدا کردم با ايشان همعقيده شدم؛ چرا که تئاتر بايد از ابتدا تا انتها اجرا شود و وقتي بين اجراي آن قطعي به وجود ميآيد مثل فيلم است و ارزش تئاتري خود را از دست ميدهد.اينها درسي است که ما از بزرگان گرفتهايم، استاد حميد سمندريان استاد بنده و مورد احترام من بوده و خواهند بود. من با ايشان در نمايشهايي مثل "مردههاي بيکفن و دفن" و "آندورا" همکاري داشتم که در اجراي اين دو پيس چيزهاي زيادي از ايشان آموختم و به نظر من يکي از بزرگ ترين کارگردانان مملکت ماست که بايد قدر ايشان را بدانيم.
به ياد دارم بهرام بيضايي وقتي براي اولين بار کارگرداني تئاتر کرد، دو پيس "ميراث" و "ضيافت" را کار کرد که من در "ميراث" هم بازي داشتم.
<strong>اين مربوط به چه سالي ميشود و در کجا اجرا شد؟</strong>اگر اشتباه نکنم اوايل دهه چهل بود و در تالار سنگلج اجرا شد. من در اين نمايش به همراه جمشيد لايق و محمود دولتآبادي که يکي از نويسندگان بزرگ اين مملکت است بازي ميکردم. در اين نمايش ما سه تن نقش سه برادر را بازي ميکرديم که يکي از کارهاي بسيار با ارزش و خوب بود که در خدمت آقاي بيضايي و اين هنرمندان بزرگ بودم.
<strong>اين هم حرکت خوبي بود. کاش ادامه پيدا ميکرد.</strong>منظورتان اين است که در تلويزيون تئاتر اجرا شود؟
<strong>بله، چون تله تئاترهايي که پخش ميشوند قبلاً ضبط شدهاند و در ضمن در چندين قسمت هم پخش ميشوند.</strong>به نظر من کمتر کسي اين تلهتئاترها را ميبيند. بيشتر اين آثار پيسهاي ترجمه شدهاند که با بيان خاص خود پخش ميشوند که فکر ميکنم براي مردم جذابيت ندارد. عظمت تئاتر را هم در تلويزيون نميتوان ديد. براي ديدن تئاتر واقعاً بايد در سالن تئاتر حضور پيدا کرد و روي صحنه آن را تماشا کرد. به نظر من ما تئاتر کم داريم، البته امسال در جنوب شهر حضور پيدا کردم و ديدم که شهرداري چند سالن درست کرده که باعث خوشحالي است اما براي شهري با وسعت تهران سالن تئاتر کم داريم. به خاطر دارم که حدود 42 سال قبل براي فستيوالي به پاريس رفته بودم که آقاي زفيرلي که بعدها کارگردان سينما شد نيز دو نمايش در آن فستيوال اجرا کرد. آن زمان در پاريس حدود 60 سالن تئاتر کوچک و بزرگ وجود داشت. بايد در نظر داشت که جمعيت تهران نسبت به سالهاي گذشته چندين برابر شده و ما نبايد به تئاترشهر و تئاتر سنگلج اکتفا کنيم. ما بايد در تمام نقاط تهران سالن تئاتر داشته باشيم، چرا که براي رسيدن از نقاط مختلف شهر به مجموعه تئاترشهر مردم با مشکل مواجه هستند.
فکر ميکنم عظمت تئاتر کمتر درک شده است. تئاتر برنامهاي است زنده و هنري واقعي است که بدون صنعت اجرا ميشود. برخلاف سينما که تلفيق هنر و صنعت است، تئاتر هنر خالص و اثرگذاري است.
در تئاتر، ما ادبيات دراماتيک داريم که بسيار مهم و با ارزش است و ميبينيم که سالها آثار شکسپير اجرا ميشود ولي هميشه نو است و تازگي دارد، مثل شاهنامه حکيم طوس، فردوسي که البته متأسفانه به سراغ آن نرفتيم در حالي که ميتوانستيم آثار شاهنامه را به صورت نمايشنامه اجرا کنيم.
<strong>اين امر مستلزم وجود درامنويسان فعال است.</strong>بله متأسفانه ما درامنويس کم داريم چرا که تشويق نميشوند. به خاطر دارم مرحوم اکبر رادي شايد يک يا دو سال براي آماده شدن يک نمايشنامه وقت صرف ميکرد و وقتي هم آنرا ميخريدند قيمت کمي براي آن ميپرداختند. در حالي که اگر کسي يک سناريو که به لحاظ هنري ارزش کمي دارد را آماده کند با قيمت بالايي خريداري ميشود. اکنون ميبينيم که نويسندگان بيشتر به سراغ فيلمنامهنويسي آمدهاند چون پول و شهرت بيشتري دارد، و البته اين اتفاق خوبي نيست.
<strong>به نظر شما اگر يک نمايش منحصر به 30 اجرا شود و در نقاط مختلف شهر هم روي صحنه برود نه تنها شرايط اجراهاي تئاتر بلکه شرايط نمايشنامهنويس مطلوبتر نميشود؟</strong>اين فکر بسيار خوبي است، به ياد دارم وقتي سال 1358 در سمت رياست اداره برنامههاي تئاتر خدمتگزار هنرمندان بودم، يکي از کارگردانها نمايشنامهاي از برتولت برشت را آماده اجرا کرد که تئاتر سنگلج را در اختيار او قرار داديم. اما ايشان گفتند که مسير تالار سنگلج براي خيليها مناسب نيست و به هر ترتيب ما تالار رودکي يعني تالار وحدت فعلي را در اختيارشان گذاشتيم و درست تفکر شما را در آن زمان پياده کرديم. يعني ما اگر در تهران 30 سالن تئاتر داشته باشيم لااقل ميشود در 15سالن آن يک نمايش را اجرا کرد.
البته بايد مسئولان را تشويق به اين کار کنيم، چرا که کشوري که تئاتر داشته باشد، از نظر فرهنگي در سطح بالايي خواهد بود. بايد شرايطي فراهم شود که تئاتر از دوران کودکي و در کودکستان آموزشي داده شود. مثلاً ميتوان از بزرگان تئاتر خواهش کرد که هر يک در ماه يک يا دوبار به کودکستانها مراجعه کنند و به بچهها درس تئاتر بدهند.
<strong>اگر اين طور باشد حتي کشف استعداد نيز ميتواند صورت گيرد؟</strong>بله، الان وقتي من با نوهام صحبت ميکنم، ميبينم که نسبت به زمان من که در سن او قرار داشتم تا چه اندازه باهوشتر است و دانش بيشتري دارد. بنابراين چنين استعدادي نبايد هرز برود.
به اعتقاد من اگر بتوانيم مجتمع مشخصي براي آموزش هنرهاي مختلف داشته باشيم اين امکان را فراهم ميکنيم که جوانها بنا به علاقه ذاتيشان هنر مورد نظرشان را فرا گيرند، البته بايد در نظر داشت که مثلاً جواني که در جنوب شهر زندگي ميکند به چنين مجتمعي دسترسي داشته باشد.
<strong>زماني که آقاي بهروز غريبپور فرهنگسراي بهمن را در کشتارگاه سابق ساختند در حقيقت براي جوانهاي جنوب شهر نيز محل فرهنگي آموزشي به وجود آمد، در حالي که ساير فرهنگسراهاي تهران چنين گستردگي آموزش هنري ندارند، پيشنهاد شما در اين ارتباط چيست؟</strong>به نظر من بايد از شهرداري خواست که چنين موقعيتي را فراهم آورد، همان طور که اکنون نيز چنين عملکردي دارد که بايد دست مريزاد نيز به آنها گفت. بايد در نظر داشت که يک سالن کنسرت با سالن تئاتر تفاوت دارد و شهرداري بايد از هنرمندان در زمينه ساخت سالن تئاتر مشاوره گيرد. سالن تئاتر سالني است که وقتي بازيگر در هر نقطه صحنه قرار ميگيرد صداي او مفهوم است. يادم ميآيد که اين اشکال در تئاترشهر وجود داشت.
<strong>منظورتان سالن اصلي مجموعه تئاترشهر است؟</strong>بله، در سالن اصلي مجموعه تئاترشهر کافي بود که بازيگر يک قدم جابجا شود تا در مفهوم بودن صداي او مشکل به وجود آيد. در حالي که بايد صداي بازيگر به گوش تمام تماشاگران يکنواخت برسد. اين نکته بسيار مهمي است و نيازمند يک آرشيتکت است که تئاترشناس است و بداند سالن تئاتر بايد از چه امکاناتي برخوردار باشد. بنابراين صرفاً ساخت يک سالن زيبا کافي نيست و بايد تماشاگران و هنرمندان راحت باشند. من اطمينان دارم که شهرداري نسبت به ساخت چنين سالنهاي تئاتري اقدام خواهد کرد و ما هم خواهش ميکنيم که به تئاتر هم توجه بيشتري داشته باشند چرا که حيف است که ما تئاتر نداشته باشيم.
<strong>و حرف آخر...</strong>زماني بود که ما در زمينه تئاتر فعاليت ميکرديم و ميديديم کساني که در سينما فعاليت دارند بيشتر مطرح هستند در حالي که بازيگر شاخصي نبودند. به هر حال يک هنرمند غصه ميخورد که با وجود زحمات زيادي که متحمل ميشود، فردي که از گرد راه رسيده و هنرمند نيست حالا در سينما فعاليت ميکند.
ميخواهم بگويم که نبايد غصه خورد، چرا که وقتي قبول داريد که تئاتر يک هنر است، بايد به هنردوستان متکي باشيد. بنابراين ديگر جاي غصه خوردن وجود ندارد. يک هنرمند تئاتر کاري ميکند که خود او ارزش آن را ميداند و از آن لذت ميبرد.
من نيز شايد در زمان جوانيام تحت تأثير قرار ميگرفتم که چرا وقتي ما اين قدر زحمت ميکشيم مثلاً نمايش "مردههاي بيکفن و دفن" آقاي سمندريان را بايد در انجمن ايران و فرانسه اجرا کنيم، در حالي که بازيگر يک فيلم فارسي بيشتر از ما مطرح بود. من اين تجربه را پيدا کردم که بايد به آن کار خوبي که انجام ميدهيم متکي باشم و اگر همه شناخت هنري ندارند به افرادي که شناخت هنري دارند بايد تکيه کرد.
بايد براي جوانها بستري فراهم کنيم که بتوانند عرض اندام کنند و غصه نخورند. من امروز نميتوانم به جوانها درس هنر بدهم اما درس اخلاق ميتوانم بدهم، چرا که من طي 74 سال زندگيام اشتباهاتي کردهام که حالا ميتوانم بگويم شما اشتباهات مرا تکرار نکنيد.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>آن گوشه دنج سمت چپ</strong>
نويسنده: مهدي ربي104 ص، تهران: نشر چشمه، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه اي از داستان هاي كوتاه يك نويسنده جوان اهوازي است. داستان هاي اين مجموعه، رنگ و شكل بومي دارند. نويسنده با دقت به جزئيات، آنها را آن چنان پررنگ كرده و در مقابل مخاطب قرار داده كه گويي آينه اي را در مقابل او گرفته است. در حقيقت او با طرح داستان هاي خالي از مفاهيم بزرگ، سعي در نمايش خلائي از آن ها را داشته و موضوع «اخلاق» را به عنوان محوري دروني در كل داستان هايش در قالب مجموعه اي از عملكردها به چالش كشيده است.
<strong>مردي كه گورش گم شد</strong>
نويسنده: حافظ خياوي96 ص، تهران: نشر چشمه، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه اي از داستان هاي كوتاه «حافظ خياوي»، نويسنده جوان و با استعداد اهل مشكين شهر است. اين داستان ها كه با نثري روان و زباني بي تكلف روايت مي شوند، هم رنگ ملايمي از بومي گري دارند، هم لذت گم شده داستان خواني را نصيب خواننده مي كنند. ترتيب و چيدمان آنها ساختارمند است و منطق قرارگيري شان در مجموعه، با منطق روايت داستان خطي، به شكل جالب توجهي منطبق مي شود. زبان شوخ و زنده نويسنده در همه داستان ها حضوري دل انگيز دارد.
<strong>مشاركت سياسي طبقه كارگر در ايران</strong>
نويسنده: افشين حبيب زاده200 ص، تهران: انتشارات كوير، 1387، چاپ اول
در اين كتاب پس از طرح موضوع، مفاهيم و مباني نظري بحث، وضعيت طبقه كارگر ايران از لحاظ اجتماعي، اقتصادي و سياسي در دوران قبل از انقلاب اسلامي و نقش اين طبقه در انقلاب بررسي شده است. سپس مشاركت سياسي طبقه كارگر در دوران پس از انقلاب تا سال 1384 (2005 ميلادي) مورد توجه قرار گرفته است. در اين بخش نويسنده نشان مي دهد كه چرا طبقه كارگر ايران در طول سال هاي پس از انقلاب نتوانست به يك نيروي سياسي مؤثر تبديل شود و عملا با گذشت زمان، مشاركت سياسي اش در اين دوره ضعيف تر شد. كتاب با بحثي درباره بي تفاوتي سياسي طبقه كارگر ايران در ده هاي اخير به پايان مي رسد.
<strong>فرهنگ واژه هاي تركي و مغولي در متون فارسي</strong>
نويسنده: عزيز دولت آبادي325 ص، تبريز: انتشارات دانشگاه تبريز، 1386، چاپ اول
تاريخ راه يافتن لغات تركي به زبان فارسي دري، به اواخر عهد سامانيان مي رسد. در اين دوره غلامان ترك به خدمت حكام ايراني درآمدند و در اثر اين ارتباط، رفته رفته واژه هاي تركي وارد زبان فارسي شد. در عهد غزنويان، سلجوقيان و خوارزمشاهيان، اين جريان شدت گرفت. از قرن هفتم هجري به بعد نيز به سبب حمله و استيلاي مغولان، تعدادي از واژه هاي مغولي وارد زبان فارسي شد. در فرهنگ حاضر، مجموعه اي از واژه هاي تركي و مغولي در متون فارسي گردآوري شده است. براي نشان دادن تلفظ صحيح، واژه هاي اين فرهنگ با حروف لاتين آوانگاري شده و علاوه بر آن به ريشه آنها اشاره گرديده است. «فرهنگ واژه هاي تركي و مغولي در متون فارسي» مجموعا شامل هزار و چهارصد و ده واژه است كه 1240 واژه آن، ماده اصلي و 170 واژه ديگر، ارجاعي است.
<strong>دو رساله و دو نامه از جلال آل احمد</strong>
به كوشش و مقدمه: سيد هادي خسرو شاهي113 ص، تهران: انتشارات اطلاعات، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه دو رساله (ترجمه و تاليف) و دو نامه از «جلال آل احمد» است. رساله «عزاداري هاي نامشروع»، ترجمه رساله «التنزيه لاعمال الشبيه» اثر آيت الله «سيد محسن امين عاملي» از علماي معروف لبنان است. اين رساله در سال 1322 خورشيدي به وسيله «جلال آل احمد» ترجمه و از سوي «انجمن اصلاح» در تهران منتشر شد. آيت الله «امين عاملي» در اين رساله، ضمن اعلام حرمت اعمالي مانند قمه زني كه «موجب آبرو ريزي و هتك حرمت دين مي شود»، نظرات فقهاي بزرگ حوزه نجف اشرف از جمله «ميرزاي قمي»، «ميرزاي شيرازي»، «سيد ابوالحسن اصفهان» و «كاشف العظاء» را در تحريم اين قبيل اعمال بيان كرده است. رساله دوم با عنوان «اسرائيل عامل امپرياليسم»، يك تحليل كوتاه درباره آخرين جنگ اعراب و اسرائيل است. دو نامه اي كه در اين مجموعه به چاپ رسيده يكي خطاب به آيت الله «خميني» و ديگري خطاب به اداره كنندگان «ماهنامه سوسياليسم» نوشته شده و مربوط به سال 1343 خورشيدي است.
<strong>شجرة الملوك: تاريخ منظوم سيستان</strong>
سروده: صبوري، ناصح، ظهيرتحقيق، تصحيح و توضيحات: منصور صفت گل477 ص، تهران: مركز پژوهشي ميراث مكتوب، 1387، چاپ اول
كتاب «شجرة الملوك»، تاريخ منظوم سيستان از كهن ترين روزگاران تا عهد فرمانروايي «ملك بهرام خان كياني»، معاصر با دوران پادشاهي «فتحعلي شاه قاجار» است. موضوع كتاب، تاريخ سياسي سيستان و تحولات فرمانروايان بومي آن است كه به «ملوك نيمروز» شهرت يافته اند. اين منظومه، توسط سه شاعر گمنام سيستاني در اواخر سده دوازدهم و اوايل سده سيزدهم هجري قمري، به نام هاي «صبوري»، «ناصح» و «ظهير» سروده شده است. به نظر مي آيد كه اين سه شاعر در دربارهاي محلي ملوك سيستان، منصب منشي گري و معلمي داشته اند. «شجرة الملوك» از آن رو اهميت دارد كه زواياي ناگفته تاريخ شرق ايران، يعني مناطق سيستان و خراسان، رويدادهاي منجر به سقوط صفويان و پيامد آن ها، فرمانروايي «ملك محمود سيستاني» و آخرين ملوك قدرتمند نيمروز در آستانه تجزيه سيستان در عهد قاجاريه در آن آمده است. چنين اطلاعاتي در هيچ يك از ديگر متون معاصر ديده نمي شود.
<strong>سرگذشت داستان نويسي ايران و تكوين عبرت آموز آن در ده قرن گذشته</strong>
نويسنده: تقي تقي پور 288 ص، تهران: انتشارات مگستان، 1386، چاپ اول
اين كتاب، درآمدي است بر بررسي وضعيت داستان نويسي در ايران معاصر. نويسنده كار خود را با بررسي آثار به جا مانده در زمينه داستان پردازي از دورترين ادوار تاريخ ايران آغاز مي كند. سپس به قرون اوليه اسلامي، يعني دوره آميزش زبان ادبي فارسي و عربي و تحولات داستان پردازي اين دوره مي پردازد و اين بررسي را تا دوران معاصر ادامه مي دهد. آنگاه داستان نويسي معاصر ايران، ويژگي ها و نقاط ضعف و قوتش را بررسي مي كند. نويسنده كه هدف او از نگارش اين كتاب، نشان دادن امكانات گسترده اي است كه ادبيات كلاسيك فارسي در اختيار داستان نويسان امروز ايران قرار مي دهد، در قالب مباحث گوناگون كتاب، خواننده را با گستره فرهنگ داستان نويسي و داستان سرايي ايران و غناي كم نظير آن آشنا مي كند.
<strong>بيست و پنج سال در ايران چه گذشت؟</strong>
(جلد هشتم)نويسنده: داوود علي بابائي532 ص، تهران: انتشارات اميد فردا، 1387، چاپ اول
اين كتاب، جلد هشتم از مجموعه «بيست و پنج سال در ايران چه گذشت؟» است كه گزارشي از حوادث سياسي و اجتماعي ايران در فاصله سال هاي 1357 تا 1382 خورشيدي به دست مي دهد. اين جلد شامل رويدادهايي است كه در ادامه رياست جمهوري «سيد علي خامنه اي» و نخست وزيري «مير حسين موسوي» در سال هاي 1361 و 1362 به وقوع پيوست. از مهم ترين حوادث اين دوره، ماجراي دستگيري سران «حزب توده» و اعترافات آنهاست كه در جلد هشتم اين مجموعه منعكس شده است.
<strong>فردوسي و شاهنامه از نگاه ديگر</strong>
نويسنده: سعيد وزيري286 ص، تهران: نشر ديگر، 1387، چاپ اول
هنگامي كه مرگ به سراغ «فردوسي» آمد، كج انديشي و تنگ نظري درباره او به قدري بود كه پيش نماز شهر توس بر جنازه اش نماز نگزارد؛ چرا كه باور داشت «فردوسي» عمر خود را به معرفي بي دينان و گبران بيهوده تلف كرده است. نزديك به سه قرن با فشار و ارعاب قدرتمندان در هيچ نوشته و مجلس رسمي از «شاهنامه» و «فردوسي» نامي برده نشد. اما به راستي چه حكمتي در «شاهنامه» است كه با حيات جامعه ايراني به حياتش ادامه داد و در ميان مردمان، دهان به دهان و سينه به سينه چرخيد؟ از ديرباز و از زمان خود «فردوسي» تا به امروز پيرامون زندگي او محتواي «شاهنامه» سخن سنجيده و نسنجيده در روايت هاي راست و ناراست بسيار بوده است. در كتاب حاضر كوشش شده است تا جاي ممكن، سنجيده ها از نسنجيده ها جدا، و «فردوسي» و «شاهنامه» واقعي تر معرفي شود. نويسنده با ديدي انتقادي و اتكاء به شواهد گوناگون تاريخي و ادبي، بسياري از اعتقادات رايج درباره اين شاعر بزرگ ايران و شاهكارش را به چالش مي كشد: [من بر اين باور هستم كه فردوسي شاعري است فرزانه كه دربار سلطان محمود را درك نكرده است. از سلطان محمود ستايشي نكرده است. شاهنامه را به وي تقديم نكرده است. بنابراين هجويه منسوب به فردوسي نيز از او نيست. دقيقي را هم به خواب نديده است و به طور قطع مي توان گفت كه: فردوسي شاهنامه را پيش از به سلطنت رسيدن سلطان محمود غزنوي به سامان رسانده است...]
<strong>حيات سياسي، فرهنگي و اجتماعي آخوند خراساني</strong>
به كوشش: محسن دريابيگي654 ص، تهران: موسسه تحقيقات و توسعه علوم انساني، 1386، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه گفتگوها و مصاحبه هايي است كه در آنها انديشه و آثار سياسي و اجتماعي يكي از علماي بزرگ عصر مشروطه، يعني «آخوند ملا كاظم خراساني» در سايه حوادث آن دوره بررسي شده است. او كه در فاصله سال هاي 1255 تا 1329 ه. ق مي زيست، بلندپايه ترين مجتهد حامي مشروطه است كه در دو بعد نظري و عملي در نهضت مشروطيت ايران منشاء اثر جدي بوده. مجموعه حاضر با شرحي از زندگي و شخصيت «آخوند خراساني» به قلم نوه او، «عبدالرضا كفايي»، آغاز مي شود. سپس متن مصاحبه با برخي از روحانيون و پژوهشگراني چون «عبدالحسين حائري» و «علينقي منزوي» مي آيد. در اين مصاحبه ها، پاره اي از انديشه هاي سياسي بديع «آخوند خراساني» كه در لا به لاي آثار فقهي و در متن تلگراف ها، لوايح و نامه هاي او به چشم مي خورد، بازگو مي گردد.
<strong>نشريات</strong>
<strong>اولين شماره نشريه "قال و مقال"</strong>
نخستين شماره نشريه ادبي، هنري، تحليلي، آموزشي"قال مقال" با هدف پرداختن به حوزه نقد ادبي، با مدير مسوولي "فرخنده حاجي زاده" به جمع نشريات ايران پيوست.
"حاجيزاده" در مقدمه اين شماره مينويسد:"...چون هر اثر ادبي، هنري واقعيت ويژه خود را ميسازد، در نتيجه بهترين شكل نقد، تحقيق، توضيح و بررسي است كه از طريق اثر و منطبق و منحصر با خود آن اثر صورت ميگيرد. قال و مقال تاكيد بر تعريفي خاص از نقد ادبي دارد. گرچه اين تاكيد به هيچ رو به منظور نفي شيوههاي ديگر نقد ادبي نيست. اين تكيه فقط به دليل كارآئي مشخص اين تعريف در ارتباط با هدف مورد نظر است. هرچند پيدا كردن اصولي كه توانايي كامل دريافت واقعيت هر اثر را داشته باشد ساده نيست. از اين رو ميتوان انديشه و ديدگاههاي متفاوت و گاه حتي متضاد داشت. اين كه "قالومقال" در اين حوزه به توفيقي نسبي دست پيدا كند يا...؟ اما كوشش اصلي آن در جهت بررسي آثاري جدي است كه كمتر مورد توجه قرار گرفتهاند و خواسته يا ناخواسته به حاشيه رانده شدهاند؛ و طبيعي است كه اولويت با آثار ايراني است."
در اين شماره از نشريه كه 232 صفحه را به خود اختصاص داده است، مطالب زير منتشر شده اند: سنت، تجدد و پسامدرنيسم در شعر فارسي/ رضابراهني، پارههاي ثبت نشدهي زبان / محمود دولتآبادي، عزاي عمومي اعلام كنيد!رادي مرده است / فرخنده حاجي زاده، پژواك شعر / عنايت سميعي، نقدي بر زندگي مطبوعات طنز بنويسيم؟ / سلي برسلين / عبدالحسين آذرنگ، توريست – منتقد و فضاي كثرت گرا / بهمن بازرگاني، اسطوره و زبان در كتاب مقدس / مشيت علايي، تحليلي پديدار شناختي از تاثير شعر و ادبيات داستان / اسماعيل يوردشاهيان، مينيماليسم، جان كيج و اسپكترال / گفتوگو با پيمان سلطاني، نقد فارسي و بوطيقاي ادبيات / رضا عامري، شرط مانيفست / مرتضا پورحاجي، نقد چيست؟ بازگشت جاودانهي اورفه... / خليل درمنكي، تلاشي براي تعبير جديد احساسها / رسول عبدالمحمدي، ميان متوني در تاريخ بيهقي / محمدمهدي دادخواه تهراني، من مسلمانم / فرزاد اقبال، حس مشترك / پژمان سلطاني.
<strong>"نافه": ويژهنامه شريعتي و ادبيات</strong>
نشريه "نافه" به مناسبت سي و يكمين سال درگذشت دكتر علي شريعتي (29 خردادماه)، ويژهنامه "شريعتي و ادبيات" را منتشر ميكند.
ناهيد توسلي - مديرمسؤول "نافه" - در اينباره گفت: ويژهنامه "شريعتي و ادبيات" را قرار بود سال گذشته منتشر كنيم؛ اما به علت اينكه نهاد كتابخانههاي عمومي از خريد حدود 700 نسخه از مجله ما تا اطلاع ثانوي خودداري كرد، به دليل مشكلات مالي نتوانستيم نشريه را درآوريم. يك شماره، شهريور سال گذشته چاپ كرديم، يك شماره، اسفند، و شماره 38 ويژه فروردين و ارديبهشتماه امسال را هم براي چاپ آماده ميكنيم.
او در ادامه درباره شريعتي متذكر شد: شريعتي در حوزه ادبيات و هنر كارهاي بسياري انجام داده؛ اما جامعه ما او را تنها به عنوان يك شخصيت مذهبي و سياسي شناخته است. من و خانوادهام به دليل آشنايي نزديك با او ميدانستيم كه شريعتي بيش از آنكه يك سياسي باشد، هنرمند است و حتا در كتاب "كوير"، به نظرم يك ژانر ويژه در ادبيات به وجود آورده است. به عقيده خودم، مقاله "در باغ سر آرتوار" حقيقتا يك داستان كوتاه پستمدرن است.
شماره سي و هشتم نشريه ادبي، فرهنگي و هنري "نافه" نيز با تغييراتي در عنوانبندي به زودي منتشر ميشود. در اين شماره، مقالههاي "تقابل و توازي در رسانه و ادبيات" از محمد بهارلو و "شبي در تونل زمان" به قلم پوران فرخزاد ارائه ميشود.
پنج داستان كوتاه، نگاهي به شخصيت و شخصيتپردازي در رمان "تهران مخوف"، "مشكل كيفي يا نزول هنري در شعر مدرن" و "مني كه نيستم" در بررسي مجموعه شعر "ساعت 10 صبح بود" احمدرضا احمدي، از ديگر مطالب اين شماره هستند.
همچنين شماره سي و هفتم "نافه" ويژه خرداد تا اسفند 86 چندي پيش منتشر شده است. "رمان پسامدرن و فيلم" (فيلم مكس) به قلم حسين پاينده، "مكر زنان هزار و يك شب" نوشته جواد اسحاقيان، نقد كتاب "خاطره دلبركان غمگين من" ماركز به قلم عطاءالله مهاجراني با عنوان "ما تماشاييان بستانيم"، بررسي مرز واقعيت و خيال در رمان "آئورا"ي كارلوس فوئنتس نوشته جلال فرزانه دهكردي، نوشتهاي در يادي از نازنين نظامشهيدي، نگاهي به شعرهاي عاشقانه نزار قباني به قلم مزدك پنجهاي و "ميدونين آتشي كيه" با ياد منوچهر آتشي، از جمله مطالب منتشرشده در اين نشريهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر