شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

فيلم روز♦ سينماي ايران

‏10 رقمي آخرين ساخته همايون اسعديان در تهران به نمايش عمومي در آمده است. نگاهي داريم به اين فيلم.‏

‎‎‏10 رقمي‎‎
تهيه کننده وکارگردان: همايون اسعديان. نويسنده فيلمنامه: عليرضا محمودي. مدير تصويربرداري: شهريار اسدي. ‏موسيقي: حميدرضا صدري. بازيگران: جواد رضويان، بهاره رهنما، بهنوش بختياري، مهران رجبي، رضا فيض ‏نوروزي.‏
فيروز 13 که دزدي خرده پا و بد شانس است ‏‎ روزي فرشي را مي دزد که خود اين فرش گران قيمت از موزه ملي ‏فرش ربوده شده است. فيروز براي تعيين قيمت فرش به مال خر مراجعه مي کند اما در دست تبهکاران اسير مي شود. ‏او به موزه مي رود تا شرايط را مزمزه کند که با دختري ساده لوح آشنا مي شود که کارشناس فرش است. در ادامه با ‏حوادثي که براي فرش رخ مي دهد به موزه ملي و جاي اصلي خود باز مي گردد.‏
‎‎يک فيلم تلويزيوني در سالن سينما‎‎
همايون اسعديان سينما را با عکاسي و دستياري کارگردان شروع کرد و هم اکنون عضو شوراي مرکزي کانون ‏کارگردانان سينما و رئيس شوراي صنفي نمايش است. او چند فيلم سينمايي ساخته که به جز آخر بازي نتوانسته آنچنان ‏که بايد براي او کارنامه قابل توجهي دست و پا کند. ‏
اما اين کارگردان بد شانس در سينما چند مجموعه تلوزيوني ساخته که بسيار در بين ديگر آثار توليد شده قابل توجه ‏هستند. بچه هاي خيابان و همين اواخر راه بي پايان توانستند با مخاطبان ارتباطي دوسويه برقرار کند. ‏
اسعديان همواره به مسائل اجتماعي توجه ويژه اي داشته است و شايد فيلم هايش را نيز بتوان در اين شکل سينمايي رد ‏گيري کرد. اما اين فيلم آخري يعني 10 رقمي به شدت براي کارنامه اسعديان سيري تنزلي را به همراه دارد. اين فيلم ‏يک قسمت از سه گانه اي است که با همکاري موزه فرش براي پخش از تلويزيون ساخته شده است.‏
‏اين تله فيلم ها نيز مشخصاتي ويژه دارند که 10 رقمي نيز از آنها مستثني نيست. اول اينکه همه آنها با بودجه اي اندک ‏توليد مي شود. دوم اينکه براي آنها سرمايه زماني مناسبي صرف نمي شود. همه تلاش مي کنندکار از مرحله پيش توليد ‏تا نمايش در حداقل زمان ممکن صورت پذيرد. بنابراين وسواسي هم در کار نيست و همه چيز به نوعي سرهم بندي شده ‏است. اين فيلم ها يکبار از صفحه کوچک تلويزيون پخش شده و بعد به فراموشي سپرده مي شوند. ‏
اما برخي کارگردان ها با کمال جسارت اين فيلم ها را به کپي هاي سينمايي تبديل کرده و در سينما در معرض ديد ‏تماشاگران قرار مي دهند. کاري که در سينما به مدت طولاني نمايش داده مي شود خود را در معرض قضاوت هم قرار ‏مي دهد. اسعديان مي توانست در کمال آرامش کار خود را انجام دهد و با يک بار نمايش فيلمش از سيما آهسته از کنار ‏آن عبور کند. اما او چون رئيس شوراي صنفي است به راحتي از اين عنوان حقوقي خود استفاده کرده و فيلمش را خارج ‏از نوبت روي پرده مي فرستد. ‏
فيلم 10 رقمي کاري کمدي است. متکي بر قواعد روايتي فيلمفارسي و همسو با ديگر فيلم هايي که هم اکنون براي فتح ‏گيشه ها روي پرده هستند. کارگردان تمامي چهره هاي طنز هاي نود شبي تلويزيوني را در اين فيلم دور هم جمع کرده و ‏داستاني را روايت مي کند که هيچ پايه و اساس منطقي ندارد.‏
طنز ها و صحنه هايي که قرار است تماشاگر را بخندانند آنقدر کش دار هستند که در کليت فيلم گم مي شوند. از سوي ‏ديگر اجراي اين صحنه هاي طنز آميز نيز بسيار سردستي است. به طور مثال فيروز دختر علاقمند به فرش را به قهوه ‏خانه اي مي برد که با او در باره ازدواج صحبت کند. همه مشتريان اين قهوه خانه نشسته اند و به انها گوش مي دهند. ‏اين ايده آنقدر تکراري و نخ نماست که تماشاگر هيچ واکنشي به آن نشان نمي دهد و عملا آنچه به عنوان ظرفيت خنداندن ‏فيلم از سوي نويسنده و کارگردان در فيلم گنجانده شده از بين مي رود.‏

‏ پلان ها به هيچ وجه براي قاب سينما و پرده بزرگ طراحي نشده اند و از نظر رواني پس از مدتي تماشاگر را آزار مي ‏دهند. اکثر نماها تخت هستند و کارگردان تنها از روي صفحات فيلمنامه عکس گرفته است. به طور مثال ما در زمان ‏بسيار طولاني داخل لوکيشني هستيم که منزل خواهر فيروز است. پلان ها در اين محل آنقدر تکراري هستند که تماشاگر ‏را خسته مي کنند. کارگردان به هيچ وجه سعي نکرده حتي با طمانينه اثرش را دکوپاژ کند که جزو وظايف اوليه يک ‏کارگردان است.‏
اگرچه براي اين کارگردان ها نوشتارهاي سينمايي درباره فيلم هايشان برايشان اهميت ندارد چون خود مي دانند چه کرده ‏اند و چه بلايي را بر سر سينماي ايران مي آورند. اما به هرحال اگر به اين نکته قائل باشيم که منتقد پل ميان کار و ‏مخاطب است. شايد به مدد اين نوشته ها بتوانيم ذره اي آشکار کنيم که چه بر سر سينماي ايران مي آيد. سينمايي که تمام ‏افتخارات خود را پشت درهاي بسته گذاشته و تنها تبديل به شعبه دوم تلويزيون شده است.‏










سريال روز♦ تلويزيون
‏مجموعه "ترانه مادري" درشب هاي متوالي هفته به نمايش در آمد. به نظر مي رسد اين اقدام با وجود گزينش ساعت ‏نامناسب تا اين لحظه با واکنش مثبت مخاطبان روبرو شده است.‏

‎‎ترانه مادري‎‎
کارگردان: حسين سهيلي زاده. نويسنده: مسعود بهبهاني نيا، علي اکبربابا لو. مديرتصويربرداري: محمد افسري. ‏موسيقي: حميد رضا صدري. تدوين: امين عابدي.طراح صحنه و لباس: حسين عالي نژاد. بازيگران: دانيال ‏حکيمي[فرخ]، هما روستا[مادرجون]، فاطمه گودرزي[فرخنده]، الهام پاوه نژاد[همسرفرخ]، مينا لاکاني، محمد حاتمي، ‏محمد عمراني، حسين سحرخيز، بيتا سحرخيز، سياوش خيرابي[پويا]، بهروزناجي[بهرام]، علي طباطبايي. تهيه کننده: ‏ايرج محمدي، مهران مهام. محصول: شبکه سوم سيما ‏
فرخنده که با پسرش ، پويا درشهرستان به تنهايي زندگي مي کند پس ازقبول شدن پسرش دردانشگاه، به تهران ومنزل ‏پدري اش نقل مکان مي کند. احساس مادرانه ي فرخنده براي پسرش دردانشگاه مشکل سازمي شود؛ فرخ هم دراين ميان ‏به فکرنقشه اي ست که فرخنده راازپسرش دورکند تا به خانه پدري که ارثيه اوست ، برسد اما... ‏
‎‎اراده جمعي همراه با سالاد خلاقيت‎‎
نويسنده جهان داستاني اثرش را برامکاني بنا مي نهد که کاملا ازجنبه اي رئاليستيک برخوردار است. در واقع او با اين ‏که داستاني تکراري را نقل مي کند اما از زاويه اي مخاطب را وارد جهان داستاني مي کند که او ديگر درگير کليشه ‏هاي رايج نمي شود. رويکردي که نويسنده به احساس مادرانه يک مادر دارد بسيار جذاب و خلاقانه است. او مادري را ‏به تصويرمي کشد که با مهرباني ها و احساسات بيش از حد و اغراق شده خود باعث به هم خوردن تعادل زندگي پسرش ‏مي شود. نويسنده با طرح چنين پيش فرضي از سوي مادر جهان داستاني اش، نقبي به امنيت جامعه بيرون از خانه و ‏خانواده ها مي زند. در واقع مادر پويا بخش اعظم نگراني و دغدغه هايش، نا امني و حال و هواي نامساعد بيرون خانه ‏است. زيرا وقتي که فرزندش در خانه حضور دارد ديگر خبري از آن نگراني ها و دلواپسي ها نيست. ‏

عنصر ديگري که نويسنده به درستي از آن استفاده کرده است شخصيت پردازي است. شخصيت ها يکباره به معرفي ‏خود نمي پردازند و تصويري تک بعدي از خود ارائه نمي دهند، بلکه نويسنده به تناسب بخش ها و قسمت هاي داستان ‏بخشي از خصلت ها و ويژگي هاي شخصيت را نمايان ساخته است. اين معرفي و گزينش خصوصيت شخصيت ها هم ‏در ظاهر و هم در رفتار آنها منعکس شده است. به عنوان مثال : شخصيت پويا که پسري با هوش و زيرک در زمينه ‏درسي است و شناخت چنداني ازقراردادهاي رفتاري جوانان هم سن و سالش در بيرون از خانه ندارد وقتي با پسرعمه ‏اش بهرام در دانشگاه هم کلام مي شود، مخاطب در بخش بعدي داستان، تغيير قابل محسوسي در نوع نگاه و رفتار او ‏مشاهده مي کند. او حتي در ارتباط با دختري که در دانشگاه تنديس او را شکسته است، برخوردي متفاوت اتخاذ مي کند. ‏اين تکنيک و روند تغييري تنها براي شخصيت پويا اتفاق نمي افتد، بلکه در ديگرشخصيت ها هم مي توان به چنين ‏نکاتي اشاره کرد. ‏
در بخش کارگرداني هم، سهيلي زاده به تحليل جامع و کاملي ازچنين تغيير و تحولي درشخصيت ها رسيده است. او در ‏واقع با استفاده از عناصر تصويري خلاء هاي موجود در متن نوشتاري را کامل مي کند. دکوپاژ اثر هم تلفيقي ست از ‏تقطيع ساده و متقاطع، در واقع سهيلي زاده با تجزيه فضاي داستاني به دو فضا، متناسب با اين دو فضا دکوپاژش را ‏انجام داده است. زماني که روايت در خانه پويا و مادرش در جريان است ما با نماهايي ساده و ريتمي روان در چيدمان ‏پلان ها رودرروييم، اما وقتي روايت در شرکت فرخ و برج در دست احداث او جريان دارد، ما با نماها و پلاني زاويه ‏دار و ريتمي تند و التهاب آور روبرو هستيم. ‏

نکته قابل تأمل ديگردر کارگرداني سهيلي زاده انتخاب درست بازيگران براي نقش هاست. فاطمه گودرزي درنقش ‏فرخنده، به خوبي تصويرگر مادري حساس و نکته سنج است، گودرزي چهره متفاوتي از خود در اين مجموعه ارائه ‏داده است. هما روستا هم در نقش مادرخانواده، پس از دوري نسبتا طولاني از تلويزيون، بازي قابل قبولي ازخود ارائه ‏مي دهد. نکته قابل ذکر در بازيگري، بازي روان و جذاب دو بازيگري ست که نقش پويا و بهرام را بازي مي کنند. ‏هدايت صحيح کارگردان و هوشمندي اين دوبازيگر، ارتباط قابل باوري ميان مخاطبان و اين دو شخصيت بوجود آورده ‏است. ‏
‏"ترانه مادري" بيش از آنکه متکي به يک عنصر و فرد باشد، نتيجه اراده جمعي و خلاقانه گروهي ست که به درستي ‏در کنار هم قرار گرفته اند.‏
وقتي از زماني موضوع تلاش هاي براي دستيابي به انرژي هسته اي تبديل به بحث روز مجامع بين المللي شد، ارگان ‏ها و سازمان هاي داخلي نيز به تبعيت از سياست روز دولت به حمايت هاي عملي و نظري از آن پرداختند. حمايتي که ‏احساسات گرايي و فرصت طلبي بيشتر بر آن غالب بود تا تعقل...‏
يکي از مهم ترين سازمان ها در اين روند، صدا و سيما بود که به سبک و سياق 3 دهه گذشته هنر را به ابزاري براي ‏تبليغ قدرت و تحريف واقعيت تبديل کرد و همزمان دست به توليد چندين پروژه پر هزينه زد. مجموعه "آينه هاي نشکن" ‏که قبلاً با نام " فتانه " شناخته مي شد، پس ازاتمام توليدش بلافاصله وارد چرخه پخش شد و همان طور که انتظار مي ‏رفت اولين نکته قابل توجه سريال نگاه بدبينانه و يکسويه نويسنده و کارگردان آن به دخالت جوامع بيت المللي به اين امر ‏است. ‏

‎‎آيينه هاي نشکن‏‎‎
کارگردان: سعيد سلطاني. نويسنده : عليرضا مسعودي. تهيه کننده: عليرضا جلالي، حميد آخوندي. طراح صحنه و لباس: ‏فروزان جليلي فر. موسيقي: سعيد ذهني. تدوين: بابک رضا خاني. مديرتصويربرداري: روح ا... اديب. بازيگران: ثريا ‏قاسمي، علي قربان زاده[مسعود]، صبا کمالي[سيمين]، مجيد مشيري[خسرو]، جمشيد شاه محمدي[پدرسيمين]، عاطفه ‏رضوي[مليحه]، قاسم زارع[محمود] و آزيتا حاجيان. محصول : شبکه دوم سيما.‏
مسعود که قصد ازدواج با سيمين را دارد، در جستجوي کاري است تا خرج مراسم عروسي اش را تأمين کند. اما محمود ‏برادر او که با گروه جاسوسي غرب در ارتباط است و درسازمان انرژي اتمي مشغول به کاراست، از او دعوت به ‏کارمي کند. سيمين قصد مهاجرت به خارج از کشور را دارد. مسعود قرارداد کاري خود را با سازمان به امضاء مي ‏رساند اما... ‏
‎‎پارادوکس ميان فرم ومحتوا!‏‎ ‎
موقعيت داستان از سوي نويسنده حول زندگي مسعود و سيمين پي ريزي شده است. روايت زندگي اين دو جوان بهانه اي ‏مي شود تا مخاطب با داستان اصلي که ماجراي هسته اي ايران و گروه جاسوسي غرب است، مواجه شوند. سيرحوادث ‏داستان و چيدمان اتفاقات از سوي نويسنده به خوبي شکل گرفته است، اما نکته مهمي که باعث از هم گسيختگي اين روند ‏مي شود، طراحي شخصيت ها و رويدادها از سوي نويسنده است.‏
‏"هر نويسنده اي مجازاست از تخيل خود براي خلق اثرش سود جويد، ولي اگرنويسنده اي باعث تحريف واقعيتي شود که ‏در جامعه جاري است، به هنر خيانت کرده است." نمونه بارز اين نکته، شخصيت زني است که به صورت آن لاين ‏ارتباط سيمين و دوستش را از اروپا زير نظر دارد. دليل منطقي چنين عملي از سوي نويسنده در روند داستان اصلي ‏روشن و مشخص نيست. زيرا شخصيت سيمين هيچ ارتباطي با موضوع هسته اي مطرح شده، ندارد. ‏
نکته ديگري که نويسنده کمتر اجازه پرداختن به آن را داشته، نوع فعاليت هايي است که افراد شاغل در سازمان انرژي ‏اتمي دارند. درواقع داستان اصلي يک طرفه و يکسويه پيش مي رود، نويسنده تصوير واضح و شفافي از داخل سازمان ‏ارائه نمي دهد و اين نکته براي مخاطب به عنوان نقطه مبهمي باقي مي ماند. ‏

در بخش کارگرداني، سلطاني استفاده مناسبي از ابزارخود مي کند. نماها متناسب با موضوع ها و مکان ها انتخاب و ‏دکوپاژشده اند. اثر از ريتم مناسبي برخورداراست. نکته اي که کارگردان کمتر به آن توجه کرده، فضاسازي رويدادها ‏در داستان، توسط شخصيت هاي فرعي است. در واقع شخصيت هاي فرعي کاملا در تضاد با رويداد عمل مي کنند و به ‏جاي آنکه به حال و هواي صحنه ها کمک کنند، با بازي اغراق شده و ناشيانه خود ضربه مهلکي برسکانس هاي اصلي ‏داستان وارد مي آورند. البته سلطاني اين ضعف را تا حدي با استفاده از سکانس – پلان هايي که از شخصيت هاي ‏اصلي اش گرفته است، بر طرف کرده است. ‏
عنصر ديگري که سلطاني درارتباط با شخصيت هاي اصلي از آن خوب و به جا استفاده کرده، طراحي حرکات و ‏ميزانسن هايي است که او به شخصيت هاي اصلي داده است. از شخصيت ها حرکات و اعمالي سرمي زند که منطق ‏روايي داستان ايجاب مي کند. لباس، عنصر ديگري است که کارگردان به خوبي ازآن استفاده مي کند. رنگ وبافت لباس ‏ها متناسب با روحيات شخصيت ها انتخاب شده است. ‏
‏"آيينه هاي نشکن" در ساختارتصويري اش دچارهارموني مناسبي است، اما در ساحت متن و محتوا دچار ايرادهاي ‏اساسي و مهمي است که باعث پارادوکسي مي شود که جز سردرگمي تماشاگر نتيجه ديگري دربرندارد.‏



نمايش روز♦ تئاتر ايران
دکتر قطب الدين صادقي در اين سال ها که کار نمايش کرده کوشيده بيشتر توجه خود را به سوي داستان هاي ايراني ‏معطوف دارد و از همين رو در کنار اجراهايي از سوفکل، آنوي و شکسپير کارهايي را هم از بهرام بيضايي و متون ‏کهن ايراني اجرا کرده است. نمايش يادگار زريران با همين نگاه اکنون روي صحنه است.‏

‎‎يادگار زريران‎‎
نويسنده و کارگردان: قطب الدين صادقي. طراح صحنه: فريبرز قربان زاده. طراح لباس:ادنا زينليان. موسيقي: احسان ‏تارخ. بازيگران: مصطفي عبداللهي، ناصر آشوري، اشکان جنابي، کاظم هژيرآزاد، اسماعيل بختياري، ‌عباد نظري، ‏حسين توکلي، خشايار خليليان، پيمان قاسم‌زاده، حسين اميدي، محسن دين محمد، سهيل حسن‌زاده، کرامت رودساز، علي ‏فرجام فر، رضا مقصودي، بهراد خاکي‌نژاد، علي عليزاده، حميدرضا محمدي و داريوش حق‌دوست.‏
ايران در روزگاري دور کشوري سرسبز است که دشمنان به آن چشم طمع دارند. گروهي از بيگانگان به ايران حمله مي ‏کنند و يک سردار ايراني يک تنه بسياري از آنها را مي کشد. اما خود نيز کشته مي شود و تنها فرزندش وظيفه ادامه راه ‏پدر را بر عهده مي گيرد. اين کودک مجبور مي شود از روزگار نوجواني شمشير پدر را در دست بگيرد و داستان به ‏ظاهر در 24 ساعت روايتگر زندگي اين پسر است. اما در همين زمان پسر بزرگ مي شود. او ابتدا به جواني برازنده و ‏در ادامه به مردي بايسته تبديل مي شود.‏
‎‎کهن الگوهاي ايراني‎‎
دکتر قطب الدين صادقي که چند سال پيش نمايش عادل ها کار آلبر کامو را روي صحنه برد نتوانست نمايش ديگري را ‏اجرا کند. او کاري را هم براي جشنواره چند دوره پيش انجام داد که اثري ايراني نوشته خودش بود ولي اين نمايش براي ‏اجراي عمومي توقيف و عملا باعث شد چندين سال صادقي از عالم نمايش دور شود. ‏
صادقي در تمام سال هايي که نمايش اجرا کرده توجهي ويژه به متون کهن ايراني داشته است و نمايش هايي همانند مويه ‏جم و سحوري کارهايي هستند که هم از منظر تکنيکي پيشنهاد هاي تازه اي داشتند و هم از نظر متن آثار مستحکمي به ‏شمار مي آمدند. يادگار زريران هم نمايشنامه اي بود که صادقي از مدت ها پيش خيال اجراي آن را در سر مي پروراند. ‏کاري که به سلحشوري سرداران ايراني مي پردازد و در نهايت تم پاسداري از وطن را بيان مي کند.‏صادقي در اين نمايش داستاني را درباره يکي از سرداران ايراني به نام زرير روايت مي کند که به دست مکر دشمنان ‏کشته مي شود. ‏

صادقي براي روايت داستانش و تبديل متن ادبي به قالبي دراماتيک يکي از قهرمان هاي اصلي داستان به نام بستور را ‏به عنوان راوي نمايش خود انتخاب مي کند. بعد در راستاي شخصيت پردازي که از او انجام مي دهد تماشاگر را در پي ‏گيري داستان با تفکرات او همراه مي سازد. نويسنده دراين شکل روايت کار قابل تاملي انجام مي دهد زيرا روايت و ‏شخصيت پردازي در راستاي يکديگر و توامان انجام مي گيرد. اين عمل تعليقي را هم براي تماشاگر بوجود مي آورد که ‏داستان را با توجه به باستاني بودن آن با علاقه بيشتري دنبال کند.‏
از سويي ديگر داستان روايتي معکوس دارد. يعني روايت از انتها به ابتدا سامان مي گيرد. اين مسئله هم به کارگردان ‏کمک مي کند که بخش هايي را که از نظر دراماتيک داراي ارزش هستند به تماشاگر ارئه کرده و قسمت هايي را که ‏فاقد بار لازم براي نمايش هستند را حذف کند. ‏
اما در اجراي تئاتريکال داستان قهرمان و اسطوره ايراني هم صادقي تمام تلاش خود را به کار مي گيرد تا بتواند از ‏اجزايي تصويري براي داستان خود بهره گيرد. از همين رو از عمق ميدان سالن چهارسو حداکثر استفاده را انجام مي ‏دهد. او فضا را تقريبا تهي مي کند تا بتواند خيل بسيار بازيگران خود را در قالب نيرو هاي نظامي دوست و دشمن در ‏آن جاي دهد. تمام صف آرايي هايي که صورت مي گيرد با توجه به فضاي تئاتري قابل باور و با شکوه است. ‏

از سوي ديگر شيوه اجرايي کهن نمايش او را ياري رسانده تا بتواند به ايجاد فضايي همخوان با کليت کار دست يابد. ‏نحوه اداي جملات توسط بازيگران نيز به اين باور پذيري کمکي بسيار مي کند.‏
البته توسل به فضايي کهن از سويي ديگر مي تواند از نظر ريتم به ملال تماشاگر بينجامد. زيرا تماشاگر امروز با توجه ‏به اجراي نمايش هايي با زبان معاصر و آميخته به طنز چندان عادت رو يارويي با نمايش هاي کهن را ندارد. اما ‏صادقي اين نقصان احتمالي را با تصوير سازي هاي دقيق و عدم تکرار و کش دادن صحنه ها جبران مي کند.‏
صادقي در اين سال ها که به مدد نوع نگرش وزارت ارشاد مبني بر مذهبي کردن نمايش بسيار کوشيده تا درامي را ‏روي صحنه خلق کند که مبنا و معيار آن داستاني ايراني است. داستاني که سعي دارد تا حس کشور دوستي را در ‏مخاطبانش تقويت کند. سردار ايراني مي ميرد اما فرزندش پرچم او را در دست مي گيرد تا اين آب و خاک به يغما ‏نرود. از اين رو کار اين کارگردان قابل تامل و دوست داشتني است.‏











سووشون
. داستان برگزيده اين شماره به داستان کوتاه "يکي همين نزديکي ها" از مجموعه عشق روي ‏چاکراي دوم، نوشته ناتاشا اميري اختصاص دارد که اخيراً چاپ دوم آن منتشر شده است.‏

‏♦ داستان‎‎يکي همين نزديکي ها‏‎‎
از پياده رو مي‌گذرم كه يك نفر جلويم را مي‌گيرد. در فكرم و لحظه‌اي طول مي‌كشد تا متوجه پلك‌هاي متورم دختر بشوم. ‏با انگشت تارهاي آشفته مو را زير روسري زردش مي برد كه لبه‌هايش كج و كوله شده است. با هر كلمه‌اي كه به زبان ‏مي آورد ناله‌اي گره مي‌خورد. حتي به لكنت مي‌افتد. چيزي نمي فهمم فقط از ظاهرش پيداست نبايد گدا باشد. مي‌خواهم ‏از كنارش رد شوم كه باز سد راهم مي‌شود: "با... با مادرم قهرم شده. اينو... اينو مي‌دي بهش؟" گل خطمي توي دستش ‏را تكان مي‌دهد.‏مي‌گويم: "ببخشيد!"‏راه كه مي‌افتم، دست روي شانه‌ام مي‌گذارد: "جون هر كي دوست داري." بوي دهان آدم‌هاي ناشتا از ميان لب‌هايش ‏بيرون مي‌آيد.‏‏- به من ربطي نداره خانم.‏فشار انگشت‌هايش بيشتر مي‌شود.: "هيشكي رو ندارم." با چشم‌هاي خيس از اشك اصرار مي‌كند: "تو رو خدا... تورو ‏خدا..."‏با اين كه پيشنهادش احمقانه است اما چند لحظه مكث مي‌كنم: "خونه‌ات كجاست؟"‏كوچه بن بستي را نشان مي‌دهد كه سر آن ايستاده‌ايم. خط‌هاي دور لب و چشم هايش حالتي از نگراني دارد و شاخه گل ‏خطمي كه پيداست از باغچه‌اي آن را كنده، تنها چيزي است كه اصلا نمي‌توان تصور كرد توي دستش باشد. رهگذرها ‏سر بر مي‌گردانند و فروشنده لوازم خانگي به تماشا ايستاده است. آستين مانتو را از روي ساعت مچي‌ام كنار مي‌زنم: يك ‏ربع به يك است. بي‌كارم و دليلي ندارد همراهش نروم. يك بار زنبيل پير زني را تا در خانه آش بردم و يك بار هم در ‏اتوبوس جايم را به زني بچه به بغل دادم. اما فرصت نمي‌كنم به دلشوره‌اي ميدان بدهم كه به خاطر آشفتگي‌اش حس ‏مي‌كنم يا اين كه چه اتفاقي ميان او و مادرش افتاده يا چي بايد بگويم. مچ دستم را مي‌گيرد و دنبال خودش در طول كوچه ‏مي‌كشاند. تقريبا دارد مي‌دود زير لب حرف‌هايي مي‌زند. پايم به يك قوطي مي‌گيرد و سكندري مي‌خورم. بند كيف از ‏شانه به آرنجم پرت مي‌شود. قبل از اين كه بفهمم چه اتفاقي دارد مي‌افتد، در آهني ته كوچه را باز مي‌كند. توي هشتي ‏هولم مي‌دهد و در را مي بندد.‏جاي انگشت‌هايش دور مچم تير مي‌كشد. صداي چرخيدن كليد توي قفل بلند مي‌شود. بوي عرق همراه بوي ديگري كه ‏نمي‌شناسم، سوراخ‌هاي بيني‌ام را پر مي‌كند. گيج و منگ متوجه برق چشم كسي و خس خس نفس‌هايش در تاريكي ‏مي‌شوم. قلبم تند مي‌كوبد. خيلي ديرتر از وقتي كه بايد مي‌گفتم: "اين كارها يعني چي؟" لب‌ها را به هم مي‌زنم اما صدايم ‏را نمي‌شنوم.‏آن كه در تاريكي ايستاده است روبه حياط كوچكي راه مي‌افتد. زن كوتاه قدي است كه بغل ران‌هاي برجسته‌اش از دو ‏طرف دامن سياه بيرون زده و زيرش پيژامه گُل‌دار پوشيده. با قدم‌هايي آهسته دم‌پايي‌هاي لاستيكي‌اش را شلق شلق روي ‏زمين مي‌كشد. جلوي تشت پلاستيكي مي‌نشيند و رختي را چنگ مي‌زند.‏قلاب در را جلو و عقب مي‌برم، چفت را مي‌كشم ما باز نمي‌شود. مي‌گويم: «دختر خانم؟» هيچ صدايي نمي آيد. چند بار ‏كف دستم را به آن مي‌زنم: "دختر؟" صدايي نيست. با لگد به آن مي‌كوبم و فرياد مي‌كشم: "اين در چرا قفله؟"‏فكر مي‌كنم ذهنم دارد تصاويري غير واقعي مي‌سازد، مثل وقت‌هايي كه در تاكسي چرت مي‌زنم و با صداي بوقي ‏مي‌فهمم تصور موج‌هاي دريا يا خش‌خش برگ‌ها زير پايم فقط خواب و خيال بوده است. اما اگر اين طور باشد نبايد همه ‏چيز اين قدر واضح و روشن به نظر بيايد تا حتي بتوانم لكه‌هاي روي روسري سياه پشت‌گردن گره زده‌اش را ببينم يا ‏گوشواره فيروزه آويزان از خاج گوش‌هايش يا حباب‌هاي كف معلق توي هوا...‏بوي فاضلاب از اتاقك مستراح گوشه حياط مي‌آيد. در چند قدمي‌اش مي‌ايستم و صدا مي‌زنم: "خانم؟"‏وقت چنگ زدن رخت هن‌وهن مي‌كند. ابروهاي كلفت و پيوسته‌اي دارد صورتش پر از لك است و موهاي سياه بلندي ‏بالاي لب و روي چانه‌اش روييده اما كم سن و سال به نظر نمي‌آيد.‏‏- اين جا چه خبره؟ اون دختره گفت...‏انگار اصلا صدايم را نمي‌شنود. بلند مي‌شود و رخت را محكم مي‌چلاند، آبش روي دامنش مي‌ريزد. بعد تكانش مي‌دهد. ‏چند قطره به صورتم پاشيده مي‌شود. زيرپوش كهنه‌اي است كه تور يقه‌اش جابه‌جا شكافته شده. آن را روي بند كنار ‏شورتي با خشتك زرد پهن مي‌كند و گيره مي‌زند. - خانم؟‏مي‌خندد و چند چين عميق گوشه چشم‌هايش جا باز مي‌كند. يكي از دندان‌هاي جلويش افتاده و بقيه كج و كوله و سياه است.‏نمي‌دانم چه كار بايد بكنم. خانه‌هاي دو طرف حياط متروك است، قسمتي از سقف شان ريخته، دودكش‌هايشان كج شده و ‏چارچوب پنجره‌هايشان از جا درآمده. بر مي‌گردم و به هشتي تاريك نگاه مي‌كنم. ساختمان‌هاي كوچه هيچ كدام مشرف ‏نيست.‏حالا غش‌غش مي خندد و خم و راست مي شود. كف دست را محكم روي زانو مي‌كوبد مثل اين كه بخواهد خودش را ‏بزند.‏‏- مي‌شنوين چي مي‌گم؟اشك از چشم‌هايش مي‌ريزد و صورتش كش مي‌آيد. چشم‌هايش گشاد مي‌شود. حالت خنده ندارد اما صداهايي شبيه خنده از ‏دهان بازمانده‌اش بيرون مي‌آيد.‏‏- خانم درو باز كنيد و گرنه داد مي‌زنم!‏خنده‌اش تمام مي‌شود. زبانش را دور لب‌ها مي‌چرخاند و مي‌گويد: "تا حالا با كسي خوابيدي؟" چند لحظه ساكت مي‌شود ‏و بعد پشت چشم نازك مي‌كند: "منه مي‌گوي؟... اووه!"‏خيره نگاهش مي‌كنم.‏سرش را انگار بي‌اراده تكان مي‌دهد: "ها... كسي بودم واسه خودم مّثه ماه."‏داد مي‌زنم: "در و باز كن وگرنه..."‏‏- و گرنه چي؟... و گرنه چي‌چي؟توي مردمك‌هايش چيز ترسناكي است كه تكانم مي‌دهد. ولي قبل از اين كه حركتي بكنم بازويم را محكم مي‌گيرد. تقلا ‏مي‌كنم. كف دستم را روي تخت سينه‌اش مي‌گذارم و خودم را رو به در مي‌كشم اما رهايم نمي‌كند. پايم سر مي‌خورد. با ‏زانو زمين مي‌خورم و از ته دل جيغ مي‌زنم. كشان كشان رو به اتاق مي‌بردم و مي‌گويد: "گُه... گُه..." بزاق دهانش به ‏صورتم مي‌پاشد.‏پايم به تشت مي‌گيرد، آفتابه و قوطي پودر را دمر مي‌كند. به رخت چرك‌ها و لبه حوض چنگ مي‌زنم. زير بغل مانتويم ‏جر مي‌خورد و باز فرياد مي‌زنم. حتما كسي بايد صدايم را بشنود. بند كيفم را مي‌گيرم. مي‌خواهم آن را به صورتش ‏بكوبم كه از دستم مي‌كشد و بالا مي‌بردش. چشم‌هايش دارد از حدقه بيرون مي‌زند و دندان روي لب فشار مي‌دهد. با ‏دست سرم را مي‌پوشانم. صداي به هم خوردن وسايل توي كيف را مي‌شنوم. با هر ضربه كه به بدنم مي كوبد بيشتر توي ‏خودم مچاله مي‌شوم. باورم نمي‌شود اين اتفاق دارد براي من مي‌افتد.‏چشم كه باز مي كنم، توي كيف را مي گردد. پّره‌هاي بيني پهنش باز و بسته مي‌شود و قطره عرقي روي شقيقه‌اش ليز ‏مي‌خورد. كيف پولم را باز مي‌كند و عكس توي آن را جلويم مي‌گيرد: "اين كيته؟"‏صورت استخواني مادر بزرگم از ميان چادر سياه پيداست. با اين كه هر روز پول از آن در مي‌آورم اما مدت‌هاست ‏ديگر نمي بينمش. سال ها از مرگش مي‌گذرد. يك دفعه حس مي‌كنم من هم به دست اين زن ديوانه خواهم مرد. به خاطر ‏يك لحظه حماقت. بدون دليل و به همين مسخرگي.‏دامنش را بالا مي‌برد و اسكناس‌ها را توي جيب پيژامه مي‌چپاند. كيف را بر مي‌گرداند. رژ لب، بادبزن، سكه و خرده ‏بيسكويت زمين مي‌ريزد. در قوطي پودر مي‌شكند. هر كدام را برمي‌دارد. يك پك را مي‌بندد و با چشم ديگر از نزديك ‏نگاه مي‌كند. شيشه عطر را تكان مي‌دهد و بدون اين كه درش را بر دارد جلوي بيني مي‌گيرد: "از اينه واسم خريد بود... ‏خيلي همديگه يه دوّس داشتيم." عينك قاب بنفش را از جلد چرمي بيرون مي‌آورد و به چشم مي‌زند: "نه برده بود ‏گندم‌زار، لاي خوشه‌ها... اين قدّه خوب بود... همون جا دختركيم رو برداشت." گوشه لب‌هايش كف مي‌كند.‏دلم مي‌خواهد از هوش بروم تا همه‌جا تاريك شود و ديگر چيزي نفهمم، بعد كه پلك باز كنم جاي ديگري باشم و همه چيز ‏از يادم رفته باشد يا حس كنم دروغ بوده با فوقش يك شوخي... اما تمام وجودم چشم شده و به ناخن‌هاي از ته جويده‌اش ‏خيره مانده كه جلوي صورتم گرفته، انگار بخواهد پنجول به صورتم بكشد. سرم را به سدي موزاييك‌ها مي‌چسبانم.‏لب‌ها را جمع مي‌كند: "هوو... هوو... ترسيدي؟... هوو" عينك را از چشم بر مي‌دارد و چند لحظه به آن خيره مي‌شود: ‏‏"آخ ليلاي بي‌حيا... آي چّش دريده... دزدكي ديد مي‌زدي؟" عينك را پرت مي‌كند. با دو دست محكم شانه‌هايم را مي‌گيرد ‏و با يك حركت بلند مي‌كند. كنارگوشم مي‌گويد: "آي... آي..."‏بايد فرياد بكشم. بايد فرار كنم. اما يك لنگه كفشم درآمده است و لنگ لنگان و بي‌اراده همراهش مي‌روم. سرم به ‏چهارچوب در مي‌خورد. گيج و منگ روي زيلوي كف زمين دمر مي‌افتم. تمامِ بدنم درد مي‌كند. نمي توانم نفس بكشم. ‏شايد فروشنده لوازم خانگي وقتي ببيند... اما چه طور مي تواند حدس بزند كه... بر مي‌گردم و نفس عميقي مي‌كشم... ‏خانواده‌ام حتما وقتي ببينند دير كرده‌ام اول به دوستانم تلفن مي‌كنند شب كه بشود به پليس خبر مي‌دهند اما از كجا مي ‏فهمند كه... مي‌نشينم. بوي عجيبي مي‌آيد. رخت خوابي گوشه اتاق پهن و لحافش مچاله شده است. بالايش، عكس مجله‌اي ‏به ديوار دود گرفته، چسبيده است، كنارهايش پاره شده و زني را با كلاه لبه‌دار و مژه مصنوعي نشان مي‌دهد كه گذشت ‏زمان صورتش را زرد كرده. زيرش درشت نوشته خواننده مشهور نسل نو.‏قابلمه كوچكي را از روي چراغ پيك‌نيكي زمين مي‌گذارد. دم كني چرك را بر مي‌دارد و بخار از رويش بلند مي‌شود. ‏زبانش ميان لب‌ها مانده است. چند قاشق از برنج شفته را توي بشقابي حلبي مي‌ريزد و تخم مرغي خام رويش مي‌شكند. ‏پوست‌هايش را ليس مي‌زند و گوشه‌اي پرت مي‌كند. جلويم مي‌نشيند. يك پايش را دراز مي‌كند، كف آن حنا بسته و ترك ‏ترك است. لقمه‌اي را با انگشت‌ها ورز مي دهد: "فكّ كردي نونه خشكه گاوداري سّق مي‌زنم؟" آن را به دهان مي‌گذارد ‏و دانه‌اي برنج كج لب‌هايش مي‌ماند: "بيريزم برات؟"‏حالت تهوع دارم، بيش از ملچ‌ملوچ جويدن، از زشتي‌اش. زشتي كه مثل چسب به بدن و صورتش چسبيده و هيچ راهي ‏براي كندنش نيست. آن قدر خطرناك به نظر مي‌آيد كه يادت مي‌رود در نگاه اول ساده و احمق فرضش كرده بودي. ‏همين يك ساعت پيش بود كه كلاس زبان ثبت نام كردم. قيمت بلوزي را از بوتيك پرسيدم.‏لقمه را قورت مي‌دهد: "هيكلش مثه گاوميش... شونه‌ها، آه!" دست‌ها را از دو طرف باز مي‌كند.‏همه چيز مثل روزهايي بود كه مي‌آمدند تا بدون پيش آمد بدي فقط بگذرند. اما حالا مسافرت آخر هفته‌ام، مهماني شب ‏چهارشنبه و كنسرت موسيقي به م مي‌خورد...‏‏- حّظ مي‌كردم نيگاش كنم. يه دستي صد خروار يونجه مي‌برد بالا سرش... بعد اومد دستمه گرّف. منه برد طويله. سرمه ‏گذوشت رو پالون خر...‏‏... چون چند قدم مانده به ايستگاه تاكسي آن دختر جلويم را گرفت تا نتوانم روي تختم راحت و آسوده دراز بكشم و براي ‏وقت گذراني به دوستانم تلفن كنم و... لقمه را حسابي توي بشقاب مي‌چرخاند تا با سفيده تخم مرغ قاطي شود: "جوغه در ‏مي‌رّف واسش... دامنم گرّف به تاپاله گاو. گفتم: آخ جون."‏جاي ضربه‌ها درد مي‌كند. با خودم مي‌گويم چه قدر سر هر مساله كوچكي اعصابم به هم مي‌ريخت و حالا همه چيز دارد ‏تمام مي‌شود، بي‌خود و بي‌دليل.‏وقت جويدن عنبيه‌هايش به هم نزديك مي‌شود: "بعد اون ليلاي دريده... آتيشكي بي‌حيا..." يك دفعه با مشت به سينه‌اش ‏مي‌كوبد و به سقف نگاه مي‌‌كند: "آخ الهي جّز جيگر بزني... ايشاللّه عروسيت عزا بشه... چي داشتي ايكبيري؟"‏اما نبايد همين طور بنشينم و منگ و كرخت نگاهش كنم. بايد بلند شوم و قبل از اين كه بتواند تكان بخورد قابله، چراغ ‏پيك‌نيكي يا هر چي دم دستم مي‌آيد را به سرش بكوبم. بالش رختخوابش را آن قدر روي صورتش نگه دارم تا خفه شود.‏با دهان پر مي‌خندد: "نفت ريختم رو لباس عروسش... همچي آتيش گرف كه دلم خنك شد... مگه منه چيم بود كه..."‏دست‌هايم را دور گردن كلفتش حلقه مي‌كنم و آن قدر فشار مي‌دهم تا زبانش در بيايد. آينه بالاي طاقچه را روي دماغش ‏خرد مي‌كنم و بعد... كليد...‏‏- اون اكبر آقاي پدرسگ آوردم تهرون... مگه منه كلفت بودم؟كليد در...‏‏- پير زنه گُه... آق‌زاده خانوم... همچي كون مي‌جنبوند تو همين خونه. جيگرم رو الف داغ كرد... منه جيگرم خنك شد ‏فك انداخت!‏وقتي از هشتي به حياط مي‌رفت. توي دستش نبود. شايد در تاريكي به ميخي از ديوار آويزان كرده يا زير گلداني چيزي ‏گذاشه بود يا توي جيب پيژامه...‏سكسکه كرد: "منه بايد لگن زيرش مي‌ذاشتم؟... تو باديه لوبياش فين كردم." كليدي را مي‌بينم كه با سنجاق قفلي از سينه ‏بلوز چروكش آويزان شده است.‏‏- موها ته رنگ كرد؟‏انگشت‌هايش را يكي يكي توي دهان مي‌برد و ميك مي‌زند. به موهاي مش كرده‌ام زل زده است. متوجه مي‌شوم شال ‏قرمزم وقت كشمكش در حياط افتاده است. بايد همين حالا تصميم بگيرم كه زبانش را لاي دندان افتاده‌اش مي‌كند، ‏صداهايي چندش آور در مي‌آورد و از سنگيني غذا لخت شده است. اگر غافلگير بشود نمي‌تواند...‏بلند مي‌شود. قابلمه و ظرف را گوشه‌اي مي گذارد. با پرده چركمرده‌اي كه بين دو اتاق آويزان است دست‌هايش را پاك ‏مي‌كند. متوجه برس، اسپري، لوازم آرايش و چيزهاي ديگري مي‌شوم كه پشت آن روي هم تلمبار شده‌اند. مطمئنم هر ‏كدام روزي به كسي تعلق داشت و حالا... حالا... نمي‌توانم حدس بزنم چه كار خواهد كرد ممكن است ظرف‌ها را بشويد، ‏جارو بزند يا به طرفم حمله كند و دوباره...‏اما بي مقدمه قر مي‌دهد و دست‌ها را توي هوا مي‌چرخاند. باسن بزرگش را تكان تكان مي‌دهد و زير لب مي‌گويد: "تيش، ‏تيش". سينه‌هاي آويزانش را مي لرزاند. دور خودش مي‌گردد و غش غش مي‌خندد. صورتش سرخ شده است و نفس ‏نفس مي‌زند. خودش را به چپ و راست تاب مي‌دهد. زيلو زير انگشت‌هاي بزرگ پايش جمع مي‌شود. رقص‌كنان و ‏بشكن زنان بقچه‌اي را از بالاي رختخوابش بر مي دارد و بر مي‌گردد جلويم مي‌نشيند.‏ديگر نمي‌توانم تحمل كنم. بايد با پاشنه همان كفشي كه پايم است به دهانش بكوبم. حتي مي‌توانم صداي خرد شدن ‏دندان‌هايش را هم بشنوم. بعد سنجاق قفلي را با كليد چنگ مي‌زنم...‏نفس هايش هنوز آرام نگرفته است. با دندان گره بقچه را باز مي‌كند. تويش شانه چوبي دندانه شكسته، روشور، چند ‏النگوي كج و كوله، يك كيسه حنا و قوطي و از اين است. هر كدام را بر مي‌دارد. يك پلك را مي‌بندد و با چشم ديگر از ‏نزديك نگاه مي كند. با خودش پچ‌پچ مي‌كند.‏بايد كاري بكنم... اما به سردي ديوار تكيه داده‌ام. بي‌حس و حالم شانه و کمرم درد مي‌كند معده‌ام تير مي‌كشد و جرأت ‏تكان خوردن ندارم.‏‏- آق‌زاده خانم. هه!... چي واسم گذوشت جز تنبون و همين گوشواره گوشم؟ ‏لحظه‌اي به فكرم مي‌رسد شايد پيرزني را كه حرفش را مي‌زند، كشته باشد. روسري را مي‌بينم كه دور گردني چروكيده ‏بسته مي‌شود و انگشت‌هاي رگ زده پيرزن چنگ مي‌شود. يا سايه گوشت كوبي كه روي تصوير زن خواننده بالا و پاين ‏مي‌رود. دست و پايم سست مي‌شود. با خودم مي گويم: "پس ديگه تمام شد."‏‏- شكل عنتري... شكل گُه.‏دارد با چشم‌هاي ورقلمبيده‌اش نگاهم مي‌كند طوري كه با تمام بدن تكان مي‌خورم و خودم را رو به ديوار مي‌كشم. يك ‏دفعه مويم را چنگ مي‌زند و بالا مي برد. نيم خيز مي‌شوم و با هر دو دست، انگشت‌هايش را مي‌گيرم اما ناخن‌هايم توي ‏آن فرو نمي‌رود. انگار نمي‌تواند. مثل جانوري در تله افتاده فرياد مي‌كشم تا سرم را به جلو و عقب تكان دهد و مويم را ‏از ريشه بكند.‏وقتي رهايم مي‌كند تارهاي مش كرده مويم زمين ريخته است. گريان و بريده بريده التماس مي‌كنم: "ولم... كن... ‏توروخدا... ولم... كن!"‏بيني‌اش خس خس صدا مي‌دهد: "منه مثل تو بودم تازه پودر و ماتيك نمي‌زدم... موهامه رنگ نمي‌كردم."‏انگار به جاي مو چيزي از وجودم را كنده باشد، آن قدر لبم را ميان دندان‌ها فشار مي‌دهم كه مزه خون را حس كنم. فكر ‏مي‌كنم چرا من؟ بين اين همه آدم چرا ن؟ ‏‏- چيت بيشتر از منه؟هق هق گريه مي‌كنم.‏‏- همه تون دريده و بي‌حيايين... جلوتونه واجبي مي‌كشين...‏‏- بذار برم... تورو خدا.‏داد مي‌زند: "ابرو باريك مي‌كنين، كرم مي زنين چرب و چيلي... بعد مي‌گوين.» صدايش را نازك مي كند: "به خدا با ‏هيشكي نبودم دّس مرد بهم نخورده! سر را روي گردن تاب مي‌دهد: آره جون خودتون!"‏‏- بذار برم.‏‏- تو هم مي‌ري لاي لنگ ننه مرده شورت... مگه بقيه نرفتن؟ مگه منه گفته بوديم يه سليطه ديگه رو بيندازن تو اين ‏خراب شده؟با كف دست به دهان مي‌كوبد: "آ! آ! لال شم." يك دفعه مي‌خندد: "ها! اولش گفتم آ!" قاه قاه مي‌خندد: "ها!... انگاري ‏دنبالشون كرده بودم؟ مي‌ترسيدن دسم بهشون برسه... آخ اگه مي‌رسيد...!"‏ريشه موهايم مي‌سوزد اما اشكم بند آمده است. اگر بقيه توانستند بيرون بروند چرا من نتوانم؟ فقط نگاهش مي‌كنم و ‏لب‌هايم از نفرت جمع مي‌شود. از هيچ كس به اندازه او متنفر نيستم. كساني كه به من بد كرده‌اند حتما دليلي داشتند اما ‏نمي‌دانم آن حس رضايت غريب چشم‌هايش به خاطر چيست؟‏- آخ... اون وخ خشتك رو سرشون مي‌كشيدم... بي‌حياهاي دريده... يكي مي‌گف مي‌ره بهونه مي‌آره پاش دررفته خونه‌اش ‏اين جاّس... اون يكي مي‌گف مي‌گم اين جا سيا بازي دارن، همچي خوشم اومد اكبر آقا يه دفه برده بودم.‏ياد روزي مي افتم كه تو سالن تاريك سينماني ني آب ميوه‌ام شكست. از ناچاري خودكار را در آوردم و با كپسول آن...‏‏- اون گُه با چشم مثل وزغش مي‌گفّ مي‌رم دووار.. نمي‌دونم چي بود! پول خارجكي... واست مي‌آرم... خيلي شونم ‏دُمشون گذاشتن رو كولشون و ديگه...‏تازه دارم متوجه مي‌شوم آن بوي ناشناخته بوي مرداب است كه از منافذ پوستش بيرون مي‌زند. خودم را سوار قايقي ‏مي‌بينم كه به سرعت از ميان ني هاي بلند و لاله‌هاي قد كشيده صورتي مرداب انزلي رد مي‌شوم. كف سفيدي پشت قايق ‏مارپيچ كشيده. از ته دل مي‌خندم و جيغ مي‌كشم و بوي لجن...‏‏- تو خيابون به دختره مي‌گمم خانم تو رو خدا آدرسمه گم كردم... مي‌گويه آجان خبر مي‌كنم‌ها! منه از آجان مي‌ترسونه؟ ‏تف كردم رو موهاش. مّثه پشم بُز دو تا بافته بود از زير روسري انداخته بود بيرون... عنتر همچي جيغ كشيد... چادرمه ‏گرفم زير بغلم مثه سگ گله دويدم...‏لجن... فكر مي‌كنم توي مرداب افتاده‌ام... از ميان برگ‌هاي پهن كه حاشيه بعضي هايشان سوخته و رويشان قطره‌هاي ‏درشت شبنم و قورباغه نشستند، خزه ها و ساقه بلند لاله‌ها پايين مي‌روم و مي‌بينم برگ‌هاي لوله‌شده دارند لالا مي روند ‏و اين لجن سياه است كه پايم را مي‌بلعد... مي‌توانم دايره خورشيد، ته قايق و ستارة هاي پوسته آهكي مرداب را از زير ‏آب ببينم كه دور مي‌شوند...‏‏- بعد يه دفه ديگه گفّم آي باجي تو رو به اين سوي چراغ خونمه گم كردم... دختره گفّ آخي طفلكي! اول نمي خواس بياد ‏تو...‏چهره دختري كه گل خطمي دستش بود جلوي چشمم مي‌آيد. تازه متوجه مي‌شوم خط‌هاي صورتش نه حالتي ازنگراني كه ‏از ترس داشت. مي توانست فرار كند از مردم يا پليس كمك بخواهد يا...‏بلند مي‌شود و دو شاخه سماور حلبي را توي پريز برق فرو مي‌كند. كمي چاي از قوطي زنگ زده توي قوري مي‌ريزد و ‏پرهاي چسبيده به انگشتش را ليس مي‌زند.‏تمام حركاتش را زير نظر دارم، اخم كرده و چشم‌هايش تنگ شده است مثل اين كه بخواهد چيزي را به ياد بياورد. آرام ‏به بقچه نزديك مي‌شود و چند لحظه ساكت نگاهم مي‌كند. لب‌هايش از لبخندي بدون خنده كش مي‌آيد: "بودي؟ ها؟ با كسي ‏بودي؟"‏مي گويم: "آره!"‏خنده از صورتش مي‌پرد اما دهانش هنوز بازمانده است.‏چيزي تو سرم تكان مي‌خورد، پوستة اي كهنه پاره مي‌شود و خاطراتي خاك گرفته از ميانش سرريز مي‌كند. انگار پايم ‏را به لجن مي كوبم و از ميانش با تقلاي دست‌ها راه باز مي‌كنم. راه حلي مثل كپسول خودكار. صدايم خفه و دو رگه بلند ‏مي‌شود: "اما من بودم كه داشم سرش كلاه مي‌گذاشتم."‏زانوهايش انگار تحمل وزنش را ندارد و مي‌نشيند. خط‌هاي پيشاني‌اش عميق مي‌شود و سرخي صورتش جايش را به ‏رنگي زرد مي‌دهد مثل عكس روي ديوار. حالتي دارد كه به هر كس بگويم كتكم زده، مويم را كنده و از آن بدتر مجبورم ‏كرده التماسش را بكنم، امكان ندارد باور كند. فكر مي‌كنم نبايد خيلي سخت باشد و صدايم را در ناباوري مي‌شنوم: چه ‏خر بودم آن وقت‌ها... براي چيزي جون مي‌كندم كه اصلا ارزش نداشت... مي‌فهمي؟"‏برو برنگاهم مي‌كند.‏چند بار سرفه مي‌كنم اما خش صدايم از بين نمي‌رود: "لابد تا حالا و هيچ مهموني نبودي كه رقص نور داشته باشد و يه ‏نجار سفيد بدبو رو هم دم به ساعت ول بدهند تا به سرفه بيفتي اما باز وسط سن برقصي و به پسري كه پشت جاز نشسته ‏و اداي شوهاي خارجي رو در مي‌آره بخندي..."‏سر تكان مي‌دهد، با ترديد يا از روي عادت يا اين كه بگو... باز هم بگو. مطمئنم تمام حرفهايم را نمي‌فهمد اما مي‌تواند ‏همه چيز را، حتي چيزهايي را كه به عمرش نديده جلوي چشم مجسم كند.‏‏- نبودي؟... حتي واسه كلفتي تا ته ظرف‌هاي بيف استروگانف و خوراك قارچ و زبان را بليسي؟منتظرم از لحن تحقير آميزم از كوره در برود حتي آرنجم را بالا مي‌آورم ولي فقط پلك‌ها را چند بار به هم مي‌زند، مثل ‏اين كه چيزي توي چشمش رفته باشد.‏‏- تو يكي از همين جاها بود كه سيگار بهم تعارف كرد. گفتم نمي‌كشم. خواست با هم برقصيم، رد كردم. اول با خجالت ‏حرف مي‌زديم، بعد با احتياط، آخر سر هم...‏سعي مي‌كنم به درد معده‌ام توجه نكنم. دردي كه از يك نقطه شروع مي‌شود و به تمام اعضاي بدنم مي‌رسد. چند نفس ‏عميق مي‌كشم. اما ديگر اصلا نمي‌فهمم كلمات چه طور به زبانم مي‌آيد: "رفته بودم ديزين اسكي، رستوران برگ سبز، ‏رسيتال پيانوي خواهر عوضي‌اش... به خيالش اولين مرديه كه طرفم شده... چرا؟ چون مي‌خواست اين طوري باور كنه ‏و منم كمكش مي‌كردم.. چون احمقه... چون همه‌شون احمقن!"‏اين دقيقا همان چيزي است كه سال‌ها سعي مي‌كردم به آن فكر نكنم اما حالا متوجه مي‌شوم دلايلم درست است. به ‏خصوص درباره زني كه وقتي مي‌خواستم دمپايي نگين داري را بخرم كه فروشنده فقط يك جفت از آن را داشت، پانصد ‏تومان بيشتر روي پيشخوان گذاشت و توي كيف چپاندش. اصلا پول‌دار به نظر نمي‌رسيد اما با آن ابروهاي برنداشته ‏كلفت و سبيل بالاي لبش دختر ترشيده عقده‌اي بود كه مي خواست به هر قيمتي شده چيزي را به دست بياورد كه من ‏انتخاب كرده بودم. صدايم مي‌لرزد: "اگه يكي از دوستانم... يعني دشمنام لو نداده بود آن قدر خرش كرده بودم تا هر ‏كاري برام بكنه!"‏پلك چشمش مي‌پرد. شبيه دختر روستاهاي دور افاده‌اي شده كه تغار شير روي سر مي‌گذارند، دامن چين دار مي‌پوشند و ‏با ديدن ماشين شهري‌ها، گوشه سربند را روي صورت‌هاي سرخ از خجالت شان مي‌كشند. اصلا برايم اهميت ندارد چرا ‏كارش به اينجا كشيده است. فكر هم كه مي‌كنم مي‌بينم حق‌اش است. حقش. دارم داد مي‌زنم: "مثلا مي‌خواست از چنگم ‏درش بياره... ولي گور پدرش! چون ارزشش رو نداشت... مي‌فهمي؟ برود به درك!"‏نفس نفس مي‌زنم انگار كيلومترها دويده باشم. با تير كشيدن معده‌ام سعي مي‌كنم به خودم مسلط شوم. از تجسم كاري كه ‏مي‌خواهم بكنم قلبم تند مي‌كوبد. فكر مي‌كنم الان وقتش است همين حالا كه مات و منگ مانده. آرام دستم را جلو مي‌برم و ‏انگشت‌هايم را مي‌بينم كه به رعشه افتاده است: يكي شون... يكي شون مي‌گفت با زني ازدواج... ازدواج نمي‌كنه كه ‏مي‌دونه واقعا عاشقشه.»‏مي‌توانم قطره‌هاي عرقي را حس كنم كه روي پيشاني‌ام جوانه مي‌زند. انگشتم نرسيده به پيراهنش خشك مي‌شود. بعيد ‏نيست دوباره... چند بار آب دهانم را قورت مي‌دهم: "تقصير... تقصير خودشون هم نيست. مي‌دوني؟ مثل بچه هايي..." ‏آرام سنجاق قفلي را فشار مي‌دهم: "بچه‌هايي كه دست و پاي مارمولك... اووف..." از گرماي بدنش كه مثل اجاق ‏مي‌ماند، دستم را عقب مي‌كشم. چند لحظه مكث مي‌كنم. بي‌حركت و بهت زده است. آن قدر نزديكش شده‌ام تا نفس‌هاي ‏بدبويش را حس كنم. قلبم تندتر مي‌زند. بار ديگر سنجاق را فشار مي‌دهم: "آره، دست و پاي مارمولك رو مي‌برن. فكر ‏مي كنن دارن جراحي‌اش مي‌كنن». تقلا مي‌كنم. حتي لحظه‌اي دستم به بدنش مي‌خورد و بلوزش كشيده مي‌شود: "ولي ‏دارن شكنجه‌اش مي‌دن."‏تكان نمي‌خورد. حتي پلك هم نمي‌زند. انگار اصلا آن جا نيست. مي‌گويم: "فقط يه چيز مهمه!"‏كليد توي دستم مي‌افتد. شبيه معمايي كه جوابش به خاطر سادگي به فكر نمي‌رسد. باورم نمي‌شود. بيشتر از اين كه به ‏جاي هر واكنش، اشك توي چشم‌هايش جمع مي‌شود. لازم نيست ديگر چيزي بگويم كافي است تا در حياط يك نفس بدوم ‏بدون اين كه به پشت سر نگاه كنم، اما نمي توانم. لب هاي خشكم را به هم مي‌زنم: "وقتي مارو اذيت مي‌كنن بيشتر ‏دوستشون داريم". تمام خاطرات به سرم هجوم آورده‌اند: چنگال‌ كه توي قاچ گوجه فرنگي سرخ فرو مي‌رود و به ‏لب‌هاي او كه موي سياه سبيلش روي آن را پوشانده، نزديك مي‌شود، فشار انگشت‌هايش دور انگشت‌هايم، "باور كن فقط ‏تو!"، بچه‌ها توي پارك فوتبال بازي مي‌كنند و با هر گل هورا مي‌كشند، فضله كبوتري روي روسري‌ام مي‌ريزد، ‏مي‌گويم "كثافت!"، با دستمال كاغذي آن را پاك مي‌كند و بعد دزدكي ديد مي‌زند تا كسي متوجه ما نباشد. روسري‌ام را ‏كنار مي‌زند و لاله گوشم را مي‌كشد. مي‌گويم: "ازت متنفرم عزيزم!"، نفس‌هاي داغش گوشم را مي‌سوزاند: "منم ازت ‏متنفرم عزيزم!" مي‌خنديم، توپ بچه‌ها از ميانمان رد مي‌شود... بايد بلند شوم بايد تا به خودش نيامده بلند شوم. از تمام ‏شان متنفرم از آن‌ها كه ظاهر متشخصي دارند بيشتر چون با كسي كه مي‌دانند عاشقشان است... بايد تكاني به خودم بدهم ‏بايد... از آن‌هايي هم كه فكر مي‌كنند جراح‌اند اما سلاخ... بايد تا در حياط يك نفس... اما نمي‌توانم، انگار فلج شده باشم.‏نمي‌فهمم چه قدر مي‌گذرد، پنج دقيقه، ده دقيقه يا يك ثانيه كه دستش را بالا مي برد تا سرش را بخاراند. روسري‌اش كنار ‏مي‌رود. از ديدن كله بي‌مويش يكه مي خورم. تنها چند تار موي حنابسته سرخ جا مانده است با لكه‌هاي شيري رنگ ‏روي پوست كدرش. مثل نقش و نگار لردهاي ته فنجان قهوه، مي‌شود تمام زندگيش را از روي شكل هاي نامنظم آن ‏خواند.‏بدون اين كه نگاهم را از او بردارم، بلند مي‌شوم و لنگه كفشم را در مي‌آورم. عقب عقب تا در مي‌روم. هنوز جلوي بقچه ‏باز شده، در برابر عكس زن خواننده، در اتاق كثيف به هم ريخته و سماوري كه جوش آمده، نشسته است. قوز كرده و ‏سينه‌هاي بزرگش به زمين رسيده است. چند كلمه بي‌معني كه از لب و لوچه آويزان بيرون مي‌آيد با نفس‌هاي تندش تكه ‏تكه مي‌شود: "ليلا... آ... ده... عرو... چي گ‍...."‏كفش ديگرم را بر مي‌دارم اما متوجه تارهاي مويي مي‌شوم كه به جورابم چسبيده است، طلايي، بلوند تيره، شرابي، ‏نقره‌اي، بلوطي... چندشم مي‌شود. درشان مي‌آورم و گوشه‌اي پرتشان مي‌كنم. كفش‌ها را مي‌پوشم. اما تار موهاي ديگري ‏را مي‌بينم كه از درز مانتو و شلوارم آويزان است. طلايي، بلند تيره، شرابي، نقره‌اي، بلوطي...‏شال قرمزم را كه مثل جنازه وسط حياط افتاده است، بر مي‌دارم، بوي خاك گرفته. حالم به هم مي‌خورد. رو به پاشويه ‏حوض مي‌دوم. با بوي پيژامه و بلوزهاي چرك مچاله‌اش چند عق خشك مي‌زنم. اشك از چشم‌هايم مي‌ريزد. نبايد يك ‏لحظه را هم از دست بدهم... اما... اما به گل‌هاي خطمي كنار حوض خيره شده‌ام كه توي يك وجب خاك قد كشيده‌اند. يكي ‏از شاخه‌هايش كنده شده. لحظات اول اصلا متوجهش نشده بودم... بايد عجله كنم ممكن است دوباره بخواهد... آن گل‌هاي ‏شيپوري درشت و سرخ و برگ‌هاي سبز پهنش اصلا انگار مال آنجا نيست. مي‌شود در باغچه ديگري تجسمي كرد، ‏هرجا غير از اينجا... بايد... با ديدن لجن و خزه حوض باز دلم آشوب مي‌شود. بزاق كش‌داري از گوشه لبم مي ريزد... ‏اگر بيرون بيايد شايد نتوانم...‏با پشت دست دهانم را پاك مي‌كنم. تلوخوران كيفم را بر مي‌دارم و وسايلم را تويش مي‌ريزم. به غير از شيشه عطر كه ‏نمي دانم چرا نمي خواهم دست به آن بزنم و عينك قاب بنفش كه به نظرم بي‌قواره و زشت مي‌آيد. نگاهم روي عكس ‏مادر بزرگم لحظه‌اي مكث مي‌كند. مثل اين كه قبل از مردن مرده باشد. هيچ وقت علاقه‌اي به او نداشم و آن عكس فقط آن ‏جا بود تا يادم بيندازد كسي كه روزي بوده، روزي ممكن است نباشد به همين راحتي. ولي حالا ديگر خيلي... بايد پاره ‏كنم و بريزمش دور...‏دستم موقع بستن زيپ كيف با شنيدن صداي كت و كلفتش خشك مي‌شود: «فقط بوگو چه طوريه؟»‏جرأت نمي‌كنم نگاهش كنم. حتما با آن هيكل از ريخت افتاده و داغ روي سرش در چهارچوب ايستاده است و نمي‌شود ‏پيش‌بيني كرد مي‌خواهد چه كار كند. ‏‏- با مرد بودنه مي‌گم...‏از لرز صدايش معلوم است بغض كرده. اما نمي‌خواهم برگردم تا بفهمم خنده‌اش شايد تاسف آورتر از گريه‌اش باشد. ‏حتما بايد اين طور باشد تا اگر روزي در خيابان ببينمش آن قدر دلم بسوزد تا سكه‌اي كف دستش بگذارم. بدون نگاه ‏كردن هم مي‌بينمش. زيپ را تا ته مي‌كشم و مي‌گويم: "نمي‌داني!"‏حياط ‌كش مي‌آيد و قدم‌هايم كند مي‌شود. انگار هزار سال طول مي‌كشد تا به تاريكي هشتي برسم. مي‌ترسم به پشت سر ‏نگاه كنم، شايد قدم به قدم آمده و منتظر است برگردم تا... نمي‌توانم كليد را توي قفل فرو ببرم. دستم مي‌لرزد. عرق از نك ‏بيني‌ام مي‌چكد. يك لحظه به فكرم مي‌رسد شايد كليد اصلا مال اين در نيست. مثلا صندوق، انبار يا... اما با صداي باز ‏شدن قفل، نفسم كه در سينه حبس شده بيرون مي‌آيد. قدم به كوچه مي‌گذارم كه هوايش از جنس هواي آن خانه نيست. در ‏را محكم مي‌بندم. بعد از چند لحظه به آن نگاه مي‌كنم، نه پلاك دارد نه زنگ نه كلون و رنگ سبزش پوست پوست شده ‏است. گوش به آن مي‌چسبانم، هيچ صدايي نمي‌آيد. سرم گيج مي‌رود و بي‌اراده راه مي افتم به قوطي حلبي افتاده وسط ‏كوچه لگد مي‌زنم. چراغ ديواري را كه سرپوش فلزي دارد در هيچ كوچه ديگري از شهر نديده‌ام. از آن محله‌هايي است ‏كه به زودي خرابش مي‌كنند تا ساختمان‌هاي چند طبقه بسازند. اما ديگر بايد فراموشش كنم، مثل خط خوردگي روي ‏نوشته هاي دفتر خاطراتم. همان‌هايي كه بعد از سال‌ها مجبور شدم به ياد بياورم هيچ وقت فراموش شان نكرده بودم.‏سر كوچه مي‌رسم. كركره مغازه لوازم خانگي تا نيمه پايين كشيده شده و خيابان خلوت است. با اين حال صداي چرخ تك ‏و توك ماشيني كه مي‌گذرد، بال زدن كلاغ و سرفه گوشم را كر مي‌كند. كلافه‌ام و سعي مي‌كنم به خاطر بياورم قبل از ‏اين اتفاق به چه چيزي فكر مي‌كردم اما هيچ يادم نمي‌آيد. حتي اين كه چند شنبه، چندم ماه، از چه سالي است. چون ‏صحنه‌هاي بالا بردن كيف، ملچ ملوچ جويدن، موهاي كنده‌ام، زن خواننده مثل ضربه‌هاي پشت سر هم چكش به كاسه ‏سرم كوبيده مي‌شود. از واكنش رهگذرها حدس مي‌زنم موهايم آشفته از زير شال بيرون آمده و سياهي ريمل زير چشمم ‏ريخته است. آرام قدم بر مي‌دارم انگار قرار نيست به جايي برسم. برسم كه چي بشود؟ به دوستاني زنگ بزنم كه سر ‏چيزهايي كه خنده‌دار نيست ساعت‌ها مي‌خندند؟ يا با كساني مسافرت كنم و در مهماني‌هايشان شركت كنم كه ازشان ‏متنفرم يا به كنسرت بروم و ببينم مردم احمق براي خواننده‌اي يقه چاك مي‌كنند... و اصلا برايشان اهميتي ندارد همين ‏دور و برها يكي چه بلايي سرم آورده است. چرا من؟ چرا نه يكي از آن‌ها؟حال عجيبي دارم شبيه عزاداري بي‌مرده، لكه‌اي كه هميشه روي پيراهن باقي مي‌ماند با حس نفهميدني ديوانه‌اي بدون ‏خاطره كه خاطره‌هاي بقيه را مي‌دزدد تا دوام بياورد... نمي‌دانم ديگر چه حسي... ريشه موهايم مي‌سوزد و تمام بدنم درد ‏مي‌كند. با شنيدن صداي تلق تلق كفش‌هاي بنددار دختري، يك دفعه متوجه مي‌شوم توي چهره دختر گل خطمي به دست ‏غير از نگراني و ترس چيز ديگري هم بود كه به دلشوره‌ام انداخته بود.‏سنگفرش پياده رو را هسته ميوه، طلق شكلات، ته سيگار، بليط پاره، تف و پوست تخمه پوشانده است. نمي‌دانم چه مرگم ‏شده است و مور مورم مي‌شود. تلق تلق كفش‌هاي دختر از كنارم مي‌گذرد. مي‌گويم: خانم؟

‏♦ نگاه‏
‎‎جسارت در بن بست‎‎تازه ترين مجموعه داستان «ناتاشا اميري» با عنوان «عشق روي چاکراي دوم»، طبق معمول کتاب هاي نويسندگان زن ‏در اين سال ها، قصه هايي است در مورد زناني بيشتر از طبقه متوسط شهرنشين - به جز يکي دو مورد استثنا که در ‏آنها زني از طبقه پايين اجتماع هم در داستان حضور دارد - که در زندگي روابط پر تنشي را با شوهر يا مردهاي زندگي ‏شان از سر گذرانده اند يا مي گذرانند. ساخت سخت محافظه کارانه قصه هاي اين مجموعه به حريم نسبتاً امني براي ‏زنان بيشتر منفعل و آسيب پذير اين قصه ها بدل شده و بحران اين زنان در چارچوب اين حريم طرح مي شود. حريمي ‏که مردهاي بي چهره و يک شکل قصه ها را به آن راهي نيست و حق حرکت در اعماق ذهن و روح آشفته و زخم ‏خورده زنان اين قصه ها تنها منحصر به کساني است که جواز ورود به اين حريم را دريافت کرده اند و به قول معروف ‏از خودي ها به شمار مي آيند. براي همين است که انگار بعد از خواندن چند قصه اين طور به نظر مي رسد که زنان ‏تمام اين قصه ها همه از يک خانواده اند و همه دچار سرنوشت ها و رفتارهايي کم و بيش مشابه و اين البته چندان ربطي ‏ندارد به عمومي شدن خصلت هاي فردي در قصه ها و عام شدن امر خاص در آن چرا که در مجموعه «عشق روي ‏چاکراي دوم» و مجموعه هايي از اين دست که در اين سال ها فراوان خوانده ايم امر خاص تنها در پيوند دروني و ‏معنايي خود قصه ها با يکديگر و در اين محدوده نه چندان فراخ است که عمومي مي شود نه در نسبت با دنياي بيرون و ‏اين مشکل بيش از هر چيز در شيوه خلق موقعيت هاي داستاني خود را نشان مي دهد. موقعيت هايي سخت بي ارتباط با ‏واقعيت که گفتن اين هم که شايد بغل گوش مان چنين چيزهايي اتفاق مي افتد و مشکل از ما است که نمي بينيم، مشکل ‏اصلي اين قصه ها را حل نمي کند چرا که صرف اتفاق افتادن يک چيز، آن را در قصه توجيه نمي کند بلکه چگونگي ‏تبديل يک واقعه اجتماعي به شکل ادبي و در واقع تداوم واقعيت در زبان و تبديل مکانيسم يک اتفاق به مکانيسم ادبي ‏روايت همان اتفاق است که واقعيت را به ادبيات تبديل مي کند و در غير اين صورت، واقعيت هر چقدر هم که بحراني ‏باشد در قصه يي که نتواند اين بحران را در شکل دروني کند به امري صرفاً خيال پردازانه و فانتزي بدل مي شود و ‏توجه واقع گرايانه به جزئيات هم نمي تواند اين بيرون ماندن واقعيت از زبان و شکل و تبديل شدنش به امري صرفاً ‏خيالي را لاپوشاني کند.‏
‎‎مردها همه مثل هم هستند‎‎اولين قصه مجموعه، با عنوان «آن که شبيه تو نيست» حکايت آشناي خيانت است. دوست دوران مدرسه راوي اکنون ‏زني است شوهردار با چهره اي کاملاً متفاوت از سال هاي مدرسه. چهره يي که زن مي کوشد با بزک کردنش، نقص ‏هاي آن را لاپوشاني کند. زن، در زندگي خانوادگي اش دچار بحران است. شوهرش به او خيانت مي کند. زن از يک سو ‏مي خواهد مچ شوهرش را بگيرد و از سوي ديگر مدام اين مچ گيري را عقب مي اندازد. او همان قدر از رودررو شدن ‏با اين واقعيت که شوهرش به او خيانت مي کند، مي ترسد که از روبه رو شدن با نقص هاي جسمي اش. شوهر اين زن، ‏مردي است که «سبيل چهارگوش» دارد و «لحن عاميانه» و «شکم بزرگ» که روشن ماندن گوشي موبايلش خيانتش را ‏لو داده است هر چند به قول راوي «نگاهش هيز» نيست و «آدم بدي به نظر» نمي آيد و اين تنها لطفي است که راوي در ‏حق اين شوهر يک بعدي بي شکل روا مي دارد. مردهاي باقي قصه ها هم کم و بيش همين طورند؛ يک بعدي، ‏خودخواه، بي رحم و خيانت پيشه که کم مانده بدجنسي در چشمان شان هم برق بزند. مردهاي قصه «من به توان تو»، ‏‏«ويرگول»، «عشق روي چاکراي دوم» و «با تشديد روي جيم» هم با قدري اختلافات سطحي از اساس شبيه همان مرد ‏قصه اول هستند، هر چند در هرکدام از اين مردها يک خصلت بد، پررنگ تر است اما همه تک بعدي اند و پيچيدگي ها ‏و تناقض هاي دروني يک شخصيت زنده را ندارند. مرد قصه عشق روي چاکراي دوم، دکتري شياد و بدچشم است که ‏مي کوشد از زني که مستاجر او است سوءاستفاده کند. شوهر پري در قصه «من به توان تو» مردي است بي ادب که ‏رفتارش با پري و خانواده اش رفتاري زننده و تحقيرآميز است. مردهاي قصه «هاروت و ماروت» همگي جانورهايي ‏هستند که شهوت جلوي چشم هايشان را گرفته است. در تمام اين قصه ها تمرکز تنها روي يکي از وجوه سرشت مردانه ‏است و به همين دليل است که مي گويم مردها هرگز با مجموع تناقض هاي رفتاري شان به حريم ساختاري قصه ها راه ‏نمي يابند. البته در اين بين همان طور که قبلاً گفتم قصه «با تشديد روي جيم» به خاطر حضور پدر راوي، يک استثنا ‏است. هرچند نويسنده سردستي از کنار اين شخصيت که قدري با ديگر مردهاي قصه ها متفاوت است، گذشته و او را در ‏چند جمله خلاصه کرده است. پدر راوي در اين قصه سال ها راز گذشته مادر را در دل نگه داشته. وقت مشاجره او تنها ‏سکوت مي کند و مهره هاي شطرنج به هم ريخته را دوباره مي چيند و سال ها بعد ناگهان منفجر مي شود و راز بدکاره ‏بودن مادر را براي دخترش افشا مي کند و اين راز زندگي دختر را به هم مي ريزد. «با تشديد روي جيم» قصه يي است ‏که در آن بحران و دوپارگي تا حدي در زبان نيز اتفاق افتاده و زبان را دچار تنشي هرچند اندک کرده است.‏
‎‎بحران زنانه در شکلي محافظه کارانه‏‎‎
اما هرچه مردها با شکل هاي قراردادي و کليشه يي شان بيرون از ساختار و شکل قصه هاي مجموعه «عشق روي ‏چاکراي دوم» مانده اند، نويسنده و پرداختن به بحران و آشفتگي هاي دروني زنان قصه هايش تا آنجا که توانسته جسارت ‏به خرج داده است و گاهي حتي از مرزهايي که برخي نويسندگان پشت آنها توقف مي کردند و جلوتر نمي رفتند گذشته ‏است هرچند اين جسارت، در چارچوب شکل روايي محافظه کارانه قصه ها، در هم شکسته است. از نمونه هاي موفق ‏اما حرام شده اين جسارت، حرکت در اعماق ذهن راوي قصه «من به توان تو» و شخصيت مادر، در قصه «با تشديد ‏روي جيم» است.‏
راوي «من به توان تو»، راوي زخم خورده اي است که به تلافي اين زخم و براي فراموشي آن خود را به عمد آلت ‏دست ديگران قرار مي دهد. اما روابطش با هيچ کس «يکي دو ماه بيشتر» دوام نمي آورد. او يک روز توي آينه خود را ‏به شکل «دختري موسرخ که کک و مک گونه هايش را پوشانده» مي بيند. اين دختر هميشه با راوي است و نمود روح ‏دوپاره و پرتنش او. اما همين حضور دوپارگي به شکل دختري موسرخ که هميشه به راوي چسبيده است، تنش دختري ‏در آستانه جنون را در چارچوب يک قرارداد بارها به کار رفته داستاني، بي رمق کرده و زبان را از آغشته شدن به اين ‏تنش و جنون، دور نگه داشته است. نويسنده در عين تلاش براي نزديک شدن به عمق تنش، کوشيده است بر روايت آن ‏کنترل داشته باشد و همين کنترل محافظه کارانه، روايت را از تکه تکه شدن و شکاف برداشتن حفظ کرده و اجازه نداده ‏است شکل و زبان قصه ها، عمق بحران را آشکار کنند. اينجاست که جسارت راوي به بن بست فرم مي خورد و حرام ‏مي شود. شايد بتوان گفت اين جسارت بيشترين ضربه را از نحوه روايت و همچنين موقعيت هاي داستاني خورده است ‏که پتانسيل دروني پذيرش آن را نداشته اند و آن را به شدت پس زده اند. گويا جسارت در ميانه راه با هراسي مواجه شده ‏که مستقيماً با موقعيت بيروني قصه ها مرتبط است. هراسي که از بيرون در ناخودآگاه قصه ها رخنه کرده و آنها را از ‏پيشروي بيشتر در روح و جسم شخصيت ها و زباني کردن اين پيشروي جسورانه بازداشته است.‏
‎‎پشت نقاب تاريخ‎‎
جست وجو در حاشيه هاي پنهان مانده تاريخ رسمي، رويدادهاي جزيي که در پشت حوادث بزرگ تاريخي پنهان شده ‏اند، تقابل تاريخ و واقعيت و حضور عنصري فرا واقعي و ماوراءالطبيعي، مضمون هايي است که در سه قصه «غم ‏ميان بادهاي موسمي»، «به چهل روايت دخترانه» و «هاروت و ماروت» به آنها پرداخته شده است. مضمون هايي که ‏البته جديد نيستند و نمونه هايشان اتفاقاً در رمان ايراني فراوان است. «به چهل روايت دخترانه» آشکارترين شکل ‏درآميختن تاريخ و افسانه و همچنين تقابل تاريخ با دغدغه ها و بحران هاي زندگي معاصر و در عين حال گره خوردن ‏اين دو به يکديگر است. بهترين جاي قصه آنجاست که آشکار مي شود دو استاد رقيب، جدل بر سر فرضيه يي تاريخي ‏را بهانه تسويه حساب هاي شخصي شان قرار داده اند و همين موضوع، اقتدار دانشگاهي شان را درهم مي شکند. گرچه ‏در اين قصه هم فرم و نحوه روايت، عمق شکاف اين اقتدار درهم شکسته را آشکار نمي کند. بحران دانشجويان اين ‏قصه، شکل دخترانه تري از بحران زنان به ظاهر جا افتاده يي است که بحران شان را در پس نقاب خشک استادي پنهان ‏کرده اند اما آنجا که نقاب ها مي افتد فرم قصه، دستپاچه و عجولانه جاي شان را مي گيرد و چهره هاي از نقاب بيرون ‏افتاده را مي پوشاند. قصه «هاروت و ماروت» با تمام قصه هاي مجموعه «عشق روي چاکراي دوم» متفاوت است. ‏بنيان اين قصه، حکايت معروف دو فرشته اي است که به عذاب الهي دچار و در چاه بابل گرفتار شدند. جهان اين قصه، ‏بر خلاف ديگر قصه هاي اين مجموعه، کاملاً مردانه است، گرچه در اين قصه هم مردها همان طور تک بعدي هستند. ‏قصه، فضايي کابوس وار دارد که آن را از فضاي ديگر قصه هاي مجموعه متمايز مي کند هرچند مضمون آن بيشتر ‏شبيه حکايت هايي با نتيجه اخلاقي است. ‏

‏♦ در باره نويسنده‎‎ناتاشا اميري : جوايز ادبي‎‎
داستان نويس، متولد 17 شهريور سال 1349است. وي داستان نويسي را از سال 74 بعد از آشنايي با غزاله عليزاده ‏شروع کرد. اولين مجموعه داستان او با نام " هولا... هولا" سال 80 ‏
برنده اول داستان اولي‌هاي خانه داستان شد و نامزد جوايز بنياد گلشيري و يلدا نيز بود. تك داستان "ما سكوت" برنده ‏اول جايزه سراسري مجله عصر پنج شنبه شد و تك داستان "آن كه شبيه تو نيست" برنده داستان مردمي سايت سخن صد ‏سالگي صادق هدايت. از وي رمان "با من به جهنم بيا" توسط نشر افق منتشر شده است و به تازگي نيز مجموعه داستان ‏کوتاه "عشق روي چاکراي دوم" توسط نشر ققنوس پس از جرح و تعديل هاي زياد مجوز چاپ گرفت و روانه ي بازار ‏کتاب شد.‏











کتاب روز♦ کتاب

‏‏<‏strong‏>ره آورد 83<‏‎/strong‏>‏
هشتاد و سومين شماره رهاورد، فصلنامه آزاد انديشان ويژه تابستان 1387 منتشر شد. پيشگفتار اين شماره پربارنوشته ‏شعله شمس شهباز صاحب امتياز و مدير مسئول نشريه در باره سي و پنجمين سال انتشار ايرانيکا است.‏در فصل ادب، هنر، دين، فلسفه چندمقاله خواندني ديده مي شود از جمله مطلب " نگاهي به وضعيت زنان در ايران از ‏دريچه رمان طوبي و معناي شب" نوشته لاله قهرمان.‏
در بخش ايران در گذرگاه تاريخ، ادامه مقاله بسيار زيباي دکتر همايون کاتوزيان آمده است که زندگي سيدحسن تقي زاده ‏را در سه دوره بر مي رسد. دو مقاله از هما ناطق، همراه با چندين مطلب ديگر اين بخش را کامل مي کند.‏
در بخش هاي ديگر که يادها و خاطره ها و نقد ومعرفي کتاب نام دارد، مطالب خواندني متعدد آمده است از جمله نقد ‏هشيارانه داريوش آشوري بر کتاب " تبار شناسي روشنفکري ما" نوشته دکتر محمدملکي.‏
ره آورد که توسط زنده ياد حسن شهباز بنيان گذاشته شده است، اکنون زير نظر شعله شهباز منتشر مي شود. مهدي سر ‏رشته داري و دکتر ماندانا زنديان شوراي ويراستاران آن هستند و اين اساتيد شوراي مشاورين علمي وفرهنگي اش را ‏تشکيل مي دهند: دکتر ژانت آفاري، مهندس عبدالحميد اشراق، دکتر محمد توکلي طرق، دکتر جلال خالقي مطلق، دکتر ‏تورج دريائي، دکتر نسرين رحيميه، دکتر همايون کاتوزيان. طراحي ره آورد را هم فرح فرخ به انجام مي رساند.‏
ره آورد مانند همه نشريات فرهنگي از طريق اشتراک مي تواند به حيات خود ادامه بدهد. عاشقان فرهنگ و هنر ايران ‏مي توانند با مراجعه باسايت اينترنتي ره آورد(‏www.rahavard.com‏) مشترک نشريه آزاد انديشان ايران شوند.‏




<‏strong‏>روان شناسي نخبگان سياسي ايران<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: ماروين زونيسترجمه: پرويز صالحي، سليمان امين زاده، زهرا لبادي‏639 ص، تهران: انتشارات چاپخش، 1387، چاپ اول
فرضيه اصلي كه اين كتاب بر مبناي آن قرار گرفته است آن است كه در جوامعي كه فرآيندهاي سياسي آن درون ‏ساختارهاي رسمي دولت كمتر نهادينه شده است، نگرش و رفتار افراد پرقدرت، راهنماي قابل اعتمادي براي تغيير ‏سياسي محسوب مي شود. بر مبناي چنين فرضيه اي است كه نويسنده كتاب، روند رشد و توسعه سياسي در ايران را از ‏طريق تحليل نخبگان سياسي آن بررسي كرده است. مفهوم نخبگان سياسي آن چنان كه در اين بررسي مورد استفاده قرار ‏گرفته، يك مفهوم تجربي، رفتاري است. در حقيقت، نخبگان سياسي به مثابه افرادي از اعضاي جامعه ايران، يا ملت ‏ايران تعريف شده اند كه در مقايسه با ساير اعضاي جامعه ايراني، هم از نظر سياسي فعال تر و هم از قدرت سياسي ‏بيشتري برخوردار بوده اند. عناوين مباحث اصلي كتاب عبارتنداز: «شاه ايران و تركيب نخبگان سياسي»، «شاه ايران ‏و نخبگان مخالف»، «شاه ايران و نخبگان»، «رويكردي تاريخي درباره ماهيت نخبگان در جامعه ايران»، «تحليلي ‏درباره زمينه اجتماعي نخبگان سياسي معاصر»، «جهت گيري نخبگان سياسي» و «نتايج جهت گيري نخبگان». ‏




<‏strong‏>خنياگري و موسيقي در ايران<‏‎/strong‏>‏
نوسنده: سكندر امان اللهي بهاروند‏‏224 ص، تهران: انتشارات آرون، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، وضعيت خنياگري و موسيقي در جامعه ايران، از دوران هخامنشيان تا انقلاب اسلامي، به گونه اي ‏مختصر و مفيد بررسي شده است. بخش پاياني كتاب نيز به موضوع خنياگري و موسيقي در جامعه سنتي لرستان مي ‏پردازد. عناوين مباحث اصلي كتاب عبارتنداز: «مفهوم خنياگري»، «قلمرو خنياگري و موسيقي»، «خنياگري و موسيقي ‏در ايران»، «خنياگري و موسيقي از دوره عباسيان تا صفويه»، «موسيقي نظري از دوره عباسيان تا صفويه»، ‏‏«خنياگري و موسيقي در دوره صفويه»، «خنياگري و موسيقي در دوره افشاريه و زنديه»، «خنياگري و موسيقي در ‏دوره قاجار»، «خنياگري و موسيقي در دوره پهلوي»، ‌«خنياگري و خنياگران در جوامع روستايي و عشايري جنوب و ‏جنوب غرب ايران» و «نقش خنياگري و موسيقي در جامعه ايران». ‏




<‏strong‏>نگاهي به بخش اساطيري شاهنامه فردوسي از دريچه آئين كشورداري<‏‎/strong‏>‏
پژوهش و نگارش: قباد ميزاني‏334 ص، تهران: نشر پانيذ، 1387، چاپ اول
در بخش اساطيري «شاهنامه»، روابط اجتماعي به ويژه آئين كشورداري و تقابل بين نيروهاي اجتماعي و به تبع آن ‏نحوه برخورد بين شاهان و پهلوانان، از يك قانون مندي كلي پيروي مي كند. اين بخش از «شاهنامه»، از يك سو عرصه ‏نمايش با شكوه ترين داستان هاي دراماتيك و تجلي نبوغ «فردوسي» و حكمت اوست، از سوي ديگر نشان دهنده مسير ‏حركت اقوام ايراني از دوران زندگي ساده و كوه نشيني اوليه، تا تشكيل امپراطوري عظيم دوران «كاووس» و ‏‏«كيخسرو» و «گشتاسب» با روابط اجتماعي و اداري پيچيده است. در كتاب حاضر، موضوع اخير يعني سمت و سوي ‏حركت جامعه ايراني در داستان هاي اساطيري «شاهنامه» و قانون مند بودن و انطباق آن بر مسير كلي تاريخ واقعي، ‏بررسي شده است. نويسنده در قالب پنج دوره (از آغاز پادشاهاي «كيومرث» تا پايان پادشاهي «دارا»)، مسير حركت ‏آئين كشورداري در «شاهنامه» را پي مي گيرد، نقش پهلوانان و شاهان و مردم را در اين حركت نشان مي دهد، و ‏تصويري از مباني فرهنگي و اخلاقي حاكم بر جامعه را – كه به دنبال تغيير شرايط اقتصادي - اجتماعي دگرگون مي ‏شود – ارائه مي كند. ‏




<‏strong‏>زبان فارسي معيار<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: ناصرقلي سارلي‏378 ص، تهران: انتشارات هرمس، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، روند معيارسازي زبان فارسي بررسي شده است. اگر بخواهيم مسير تاريخي معيار شدن زبان فارسي را ‏بررسي كنيم و ناگزير براي اين تاريخ، مبنايي براي دوره بندي بيابيم، نقطه عطفي بهتر از مشروطه نخواهيم يافت. از ‏اين رو نويسنده كتاب «زبان فارسي معيار»، بحث خود را دو دوره يعني «پيش از مشروطه» و «پس از مشروطه» پي ‏گرفته است. او نشان مي دهد كه در دوره پيش از مشروطه، معيار سازي زبان فارسي بيشتر به شكل طبيعي و خود ‏انگيخته صورت گرفته است. در مقابل، معيار سازي پس از مشروطه، آگاهانه تر و با درك مسائل اجتماعي و سياسي ‏مرتبط با زبان تحقق يافته است. فصل اول كتاب به تنوع و دگرگوني زباني مي پردازد. شناخت بيشتر و بهتر اين دو ‏پديده طبيعي زباني از آن جهت اهميت دارد كه معيارسازي زبان در شكل سختگيرانه خود قصد دارد مانعي بر سر راه ‏آنها ايجاد كند يا دست كم آن دو را تحت كنترل درآورد. در فصل دوم، مباحثي درباره زبان معيار و مسائل مرتبط زباني ‏و اجتماعي مطرح مي شود. موضوع فصل سوم، معيار سازي زبان و نظريه مرتبط با آن و به ويژه مراحل معيار سازي ‏است. در فصل هاي چهارم و پنجم، روند معيار سازي زبان فارسي در دوره هاي پيش و پس از مشروطيت بررسي مي ‏شود. ‏




<‏strong‏>آشپزي سنتي و محلي ايران<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: رقيه صفري‏328 ص، تهران: انتشارات زرقلم، 1387، چاپ اول
در سرزمين ايران كه در هر منطقه اي از آن، طبيعت و آب و هواي خاصي حاكم است، فرهنگ آشپزي و غذايي ‏كهنسال و ارزشمندي وجود دارد. اين فرهنگ كه در بسياري از مناطق ايران، رفته رفته به فراموشي سپرده مي شود، ‏حاصل تلاش، تجربه و شناخت نسل هاي گذشته سرزمين ماست. در كتاب حاضر، روش تهيه و پختن غذاهاي سنتي و ‏محلي ايران كه بسياري از آنها از قرن ها پيش در مناطق گوناگون ايران تهيه و خورده مي شده، آموزش داده شده است. ‏با خواندن اين كتاب، خواننده با انواع آبگوشت، آش، خورش، كباب، كوفته، دلمه، حلوا، مربا، ترشي و شربت، از ‏شهرها و استان هاي گوناگون ايران آشنا مي شود. ‏



<‏strong‏>برنامه حكومتي فدائيان اسلام<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: سيد مجتبي نواب صفويبه اهتمام: سيد محمود ميردامادي‏158 ص، تهران: انتشارات بنياد بعثت، 1386، چاپ اول
اين كتاب كه از اسناد مهم نهضت اسلامي در ايران معاصر به شمار مي رود، برنامه حكومتي جمعيت فدائيان اسلام ‏است. اين برنامه در اوايل دهه 1320 خورشيدي به وسيله «سيد مجتبي نواب صفوي» براي اداره يك مملكت مسلمان بر ‏اساس قوانين اسلامي تدوين شده و شامل بخش هاي گوناگوني مربوط به سياست، اقتصاد، فرهنگ و دين است. ‏



<‏strong‏>حزب سوسياليست و انتقال حكومت از قاجار به پهلوي<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: سيد كمال الدين طباطبايي‏241 ص، تهران: انتشارات زيبا، 1387، چاپ اول
حزب سوسياليست در نخستين سال هاي پس از پايان جنگ جهاني اول به وسيله برخي از رهبران دو حزب بزرگ و ‏قديمي ايران، يعني حزب«دمكرات» و حزب«اعتداليون» به وجود آمد. تعدادي از اعضاي عالي رتبه اين حزب، ‏مهاجريني بودند كه در زمان جنگ جهاني اول دولت ملي موقت را تشكيل داده، و به تدريج به ايران بازگشتند. در كتاب ‏حاضر، نقش مهم و تاثير گذار اين حزب – به عنوان يكي از احزابي كه در طول مجالس چهارم و پنجم فعاليت داشت – ‏بررسي شده و عملكرد حزب سوسياليست در حوادث و جريان هاي مربوط به انتقال حكومت از قاجار به پهلوي ارزيابي ‏گرديده است. در اين بررسي محورهاي زير مورد توجه قرار گرفته است: 1- جريان سوسيال دمكراسي تا قبل از تشكيل ‏مجلس چهارم، 2- زمينه ها و فعاليت هايي كه منجر به شكل گيري حزب سوسياليست شد، 3- با توجه به اين كه بيشتر ‏اعضاي حزب سوسياليست را دموكرات هاي سابق تشكيل مي دادند، اين حزب تا چه حد تلاش نمود خواسته هاي گذشته ‏و فعلي خود را مطرح و دنبال كند؟، 4- عملكرد حزب سوسياليست در تحولات سياسي دوره چهارم مجلس شوراي ملي ‏و مواضع اين حزب نسبت به جناح هاي داخلي صاحب قدرت، 5- اقدامات و مواضع حزب در طول دوره پنجم مجلس و ‏نقش اين حزب در قضيه جمهوري و تغيير سلطنت، 6- نوع و ميزان رابطه حزب سوسياليست با دولت شوروي و گروه ‏هاي داخلي تحت حمايت شوروي. ‏




<‏strong‏>زن ايراني و عصر روشنگري<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: نازلي اسكندري نژاد‏‏182 ص، تهران: انتشارات زيبا، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، نقش و فعاليت زنان ايراني در عرصه هاي گوناگون اجتماعي و فرهنگي در اواخر دوره قاجار و مقارن با ‏عصر مشروطيت، نقد و بررسي شده است. در اين بررسي، فعاليت زنان ايراني در حوزه روزنامه نگاري و نشريات، ‏جايگاه ويژه اي دارد. عناوين پاره اي از مباحث كتاب عبارتنداز: «زنان ايران در عصر قاجار»، «زن و ازدواج»، ‏‏«زن واقتصاد جامه»، «مشغوليت هاي زنان و حيثيت اجتماعي آنان در جامعه»، «فعاليت هاي فرهنگي زنان»، ‏‏«فعاليت هاي هنري زنان»، «ورود زنان به عرصه فعاليت هاي سياسي»، «نقش زنان در نهضت مشروطه»، «زنان ‏روزنامه نگار»، «تاريخ مطابع در ايران»، «علل و چگونگي انتشار نخستين نشريه هاي مختص زنان در عصر ‏مشروطه» و «معرفي روزنامه هاي زنان و شرح حال زنان روزنامه نگار». ‏



<‏strong‏>دو سال با بوميان كيش<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: رجبعلي مختارپور‏‏703 ص، تهران: انتشارات ورجاوند، 1387، چاپ اول
اين كتاب، پژوهشي است ارزشمند درباره جغرافياي طبيعي، اماكن عمومي، معماري، زندگي اجتماعي و فرهنگ مردم ‏جزيره كيش. در حقيقت اين پژوهش، تصويري جامع از جنبه هاي مختلف زندگي مادي، معنوي، اجتماعي و اعتقادات ‏بوميان اين جزيره در اختيار علاقمندان قرار مي دهد. كتاب «دو سال با بوميان كيش» كه عنوان پژوهش برگزيده سال ‏‏1379 را به خود اختصاص داده، شامل شش «گفتار» با اين عناوين است: 1- زندگي مادي، 2- زندگي معنوي، 3- هنر ‏و ادبيات توده مردم، 4- زندگي اسرار آميز، 5- اعتقادات مردم، 6- زندگي اجتماعي. بخش «زندگي مادي»، شامل ‏مباحث زير است: آب و هوا، آبادي ها، ساختمان ها و اماكن عمومي، نقاط تاريخي و ديدني، ارتباطات و حمل و نقل، ‏معماري، پوشاك، آرايش و پيرايش، خوردني ها و آشاميدني ها، دامداري، صيد مرواريد، ماهيگيري، صيد پرونده و ‏صنايع دستي. در بخش «زندگي معنوي»، موضوعاتي چون دانش توده، جانور شناسي، اوزان و مقادير و موجودات ‏افسانه اي بررسي مي شود. بخش «هنر و ادبيات توده مردم» به موسيقي و ادبيات توده مردم مي پردازد. در ساير بخش ‏ها مسائلي هم چون جادوگري، اعتقادات و خرافات، جشن هاي ديني و مذهبي، آداب و مراسم ديني و زندگي زناشويي و ‏خانوادگي در جزيره كيش مورد بحث قرار مي گيرد.‏




<‏strong‏>جنبش دانشجويي در آمريکا<‏‎/strong‏>‏
رويدادها و قطعاتي از دهه 60‏گردآوري و ترجمه: نادر فتوره چي‏170 ص، تهران: موسسه فرهنگي "رخداد نو" با همکاري انتشارات صبا، 1387، چاپ: اول
جنبش دانشجويي در آمريکا- رويدادها و قطعاتي از دهه 60 با پيشگفتاري از اميد مهرگان و شش مقاله شامل شيکاگو ‏‏68: رويدادنگاري، بيانيه پورت هارون، آنچه مي خواهيم، آنچه باور داريم/ مانيفست بلک پنترز، دوتا، سه تا، ...خيلي ‏دانشگاه کلمبيا/ تام هايدن، انقلاب به سوي جامعه آزاد/ ابي هافمن، مانيفست هيپيزم/ جري روبين، انعکاس گذشته در ‏جنبش دانشجويي عملگرا/ ابي هافمن و يک گفت و گو با با تام هايدن در قالب هفتمين کتاب از مجموعه "کتاب هاي ‏کوچک گام نو" منتشر شده است. اين مجموعه پس از جدايي سهام انتشارات گام نو از موسسه رخداد نو، با همکاري ‏انتشارات فرهنگ صبا منتشر مي شود. ديگر کتاب هاي اين مجموعه تفکر نوکانتي: حلقه مفقوده نظريه انتقادي، مکتب ‏فرانکفورت و جامعه شناسي معرفت، عليه ايده آليسم، گئورگ لوکاچ در انقلاب مجارستان، در باب اقتدار، الاهيات ‏هستند.‏

هیچ نظری موجود نیست: