فيلم روز♦ سينماي جهان
شواليه سياه با نزديک شدن به مرز 400 ميليون دلار فروش مي رود که پديده اکران سال شود و بعيد به نظر مي رسد رقباي تازه واردي چون تندر حاره اي با 65 ميليون دلار فروش در دو هفته، پاين اپل اکسپرس با 73 ميليون دلار در سه هفته، ماماميا! با 124 ميليون دلار در 8 هفته يا آينه ها با 20 ميليون دلار در 2 هفته رقيبي جدي براي برگردان کريستوفر نولان از مخلوق باب کين باشند. اين هفته به سراغ چند رقيب شواليه سياه-اغلب در ژانر کمدي- رفته ايم که سخت مشتاق بهره برداري از آخرين روزهاي پر ثمر اکران تابستان هستند....
معرفي فيلم هاي روز سينماي جهان
اسمارت را بگيريد Get Smart
کارگردان: پيتر سگال. فيلمنامه: تام جي. استل، مت امبر بر اساس شخصيت هاي خلق شده توسط مل بروکس، باک هنري. موسيقي: تره ور رابين. مدير فيلمبرداري: دين سملر. تدوين: ريچارد پيرسون. طراح صحنه: واين تامس. بازيگران: استيو کارل[مکسول اسمارت]، آن هاتاوي[مامور 99]، دواين جانسون[مامور 23]، آلن آرکين[رئيس]، ترنس استمپ[زيگفريد]، تري کروز[مامور 91]، ديويد کوچنر[لارابي]، جيمز کان[رئيس جمهور]، بيل موري[مامور 13]، پاتريک واربرتون[هايمي]، ماسي اوکا[بروس]. 110 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد آنونس طلايي براي اصيل ترين تيزر از مراسم آنونس طلايي، برنده جايزه بهترين فيلم کمدي تابستان از مراسم انتخاب نوجوانان.
مکسول اسمارت که به عنوان تحليل گر در سازمان جاسوسي ايالات متحده موسوم به کنترل کار مي کند. وظيفه کنترل مقابله با سازماني تروريستي به نام کائوس است که موفق شده بعد از حمله به فرماندهي کنترل نام تمام مامورين اجرايي کنترل در سرتاسر دنيا را به دست آورده و شروع به کشتن يکايک آنها نموده است. رياست کنترل براي خنثي کردن عمليات کائوس، مکسول اسمارت را که هميشه در آرزوي ورود به حيطه اجرايي و تبديل شدن به ماموري مانند شماره 23 بوده، با عنوان تازه مامور شماره 86 براي اين کار برمي گزيند. رئيس براي کمک به اسمارت که تجربه عملي زيادي ندارد، مامور شماره 99 زيبارو را- جراحي پلاستيک اخير باعث مخفي ماندن هويتش شده- به سمت دستياري وي انتخاب کرده و بعد از آموزشي کوتاه و مسلح کردن او به سلاح هاي فوق پيشرفته او را راهي ماموريت مي کند. اسمارت و 86 که ردي از زيگفريد سرکرده کائوس در روسيه يافته اند، تصميم مي گيرند تا مانع از دستيابي او به بمب اتمي شوند. اما بي دست و پايي و بي تجربگي اسمارت باعث مي شود تا عمليات موفق آميز نبوده و حتي رئيس و شماره 99 به او بدگمان شده و او را زنداني کنند. زيگفريد نيز که بمب را به چنگ آورده، دولت آمريکا را تهديد مي کند در صورتي که 200 ميليارد دلار باج به وي نپردازد، لس آنجلس را نابود خواهد کرد. معاون رئيس جمهور اين تهديد را جدي نمي گيرد، اما 99 به همراه 23 سعي مي کنند تا به رئيس جمهور نزديک شده و او را نجات دهند. اسمارت نيز که در اين فاصله از زندان گريخته به محل معهود مي رود تا نقشه زيگفريد را خنثي و بيگناهي خويش را اثبات کند. کاري به زودي وي را رودر روي اسطوره زندگيش شماره 23 قرار مي دهد....
چرا بايد ديد؟
پيتر سگال متولد 1962 فارغ التحصيل مدرسه سينما و تلويزيون جنوب کاليفرنياست. از سال هاي پاياني دهه 1980 در سمت تهيه کنندگي و کارگرداني تلويزيوشن شروع به کار کرده و گاه در برابر دوربين هم ظاهر شده و تجربه کمي هم در مقام نويسنده دارد. اولين فيلم سينمايي اش را حتما به ياد داريد: اسلحه بدون غلاف 33 و يک سوم-توهين نهايي که پايان بخش ماجراهاي بي دست و پا ترين پليس دنيا بود. اغلب فيلم هاي وي مايه هاي کمدي دارند و تجربه هاي مشترکي با آدام سندلر و ادي مورفي داشته(پروفسور نخاله 2، کنترل عصبانيت، 50 قرار ملاقات اول و طولاني ترين زمين بازي) که توفيق نسبي تجاري را نصيب وي کرده اند. در واقع مي شود او را يکي از موفق ترين کارگردان ها در کار با سندلر دانست که اين بار به سراغ پديده تازه کمدي آمريکايي-استيو کارل/باکره 40 ساله- رفته است تا با تکيه بر دستاوردهاي قابل اطمينان استادي چون مل بروکس شاهد موفقيت و پول را محکم در آغوش بکشد. اتحاد ميمنت اثر اين دو در پشت صحنه نيز با حضور در مقام تهيه کننده اجرايي استجکام بيشتري پيدا کرده، اما خود فيلم چطور؟
خيلي ها دوست دارند فراموش کنند که سنت دست انداختن و هجويه سازي از نوع فيلم ترسناک خود را مديون کمدين بزرگي چون مل بروکس است که در دهه 1970 با فيلم هاي شاخصي چون زين هاي شعله ور، سينماي صامت، ترس از ارتفاع، فرانکشتين جوان و بعدها توپ هاي فضايي، رابين هود: مرداني با شلوارهاي تنگ و دراکولا: مرده و دوست داشتن آن نام خود را به عنوان ابداع کننده خوش قريحه اين نوع و تنها ادامه دهنده جدي آن مطرح کرد. تا جايي که چند فيلم ديگر کارنامه اش مانند بوي گند زندگي، تهيه کننده ها، دوازده صندلي و تاريخ جهان را نيز تحت الشعاع خود قرار داد. اينها را گفتم تا بدانيد که اسمارت را بگيريد از سريال کمدي خلق شده توسط او در فاصله سال هاي 1965 تا 1970 اقتباس شده است. اسمارت را بگيريد که در 138 قسمت 30دقيقه اي توليد شده، هجويه جانانه بروکس و همکارش باک هنري بر موج رو به گسترش فيلم هاي جاسوسي[تحت تاثير پديده جيمز باند] بود. وقتي سريال تمام شد، مکسول اسمارت به پرده نقره اي هم راه يافت. بمب لختي در سال 1980 يک شکست کامل در گيشه را رقم زد و ناچار در 1989 به فيلم تلويزيوني بر اساس اين شخصيت قناعت شد. و اينک در سال 2008 همزمان دو فيلم يکي براي پخش روي دي وي دي(Get Smart's Bruce and Lloyd: Out of Control) و ديگري با صرف 80 ميليون دلار براي نمايش در سينما توليد شده است.
اسمارت را بگيريد که تا اين لحظه نزديک به 130 ميليون دلار در گيشه به چنگ آورده، برگردان امروزتر شخصيت هاي سريال با استفاده از حفظ پيرنگ اصلي توسط فيلمنامه نويس هايي است که تجربيات تلويزيوني شان بر کارهاي سينمايي آن دو مي چربد. تمامي مولف ها و شوخي هايي که براي تماشاگر امروزي شايد به دليل نديدن برخي فيلم هاي سري باند-از جمله جاسوسي که دوستم داشت و ماه شکن که شخصيت مزدور گردن کلفت زيگفريد از روي نقش منفي اين دو فيلم به نام Jaws با بازي ريچارد کيل گرفته شده- حفظ شده و کمي ديرهنگام به نظر مي آيد. احتمالاً تماشاگر نوجوان که مخاطب اصلي اين گونه فيلم هاست آن را بدون هر گونه پيش زمينه ذهني و با لذت کمتري مي پذيرد، چيزي که در مقايسه با انواع مبتذل تر آن مثل فيلم ترسناک به دليل وجود حافظه سينمايي نزديک به تاريخ روز عکس آن رخ مي دهد. برخورد منتقدان آشنا به تاريخ سينما و تلويزيون نيز با فيلم سگال متوسط بوده و آن بيشتر فيلم براي استيو کارل ارزيابي کرده اند. يعني انتخاب نقشي مناسب قد و قواره کمدين کوتاه قد آمريکايي که قرار است جاي بزرگان اين رشته را بگيرد. بي توجه به اين امر که اکثريت آن کمدين ها با تکيه بر اصالت و توانايي هاي خود به شهرت و موفقيت رسيدند نه با نقيضه سازي!
تا امروز هجويه ها و نقيضه هاي زيادي بر جيمز باند ساخته شده و سريال اسمارت را بگيريد يکي از بهترين ها بود[در سينما مي شود به آستين پاورز اشاره کرد، شايد به همين خاطر بود که فيلمنامه اين يکي هم ابتدا آستين پاورز 4 نام داشت]، اما نمي توانم همين را درباره برگردان سينمايي آن نيز بگويم. البته فيلم با توجه به به روز شدن قصه و در واقع ابزارمندتر شدن اسمارت و فيلم(بدل کاري و جلوه هاي ويژه يعني!) و حضور چهره هايي که به خودي خود باعث جذب تماشاگر مي شوند[مانند آلن آرکين و ترنس استمپ هستند که در نقش هاي خود به خوبي جا افتاده اند]، ديدني است. اما در برخي دقايق متوجه خواهيد شد که اکشن بر کمدي چربيده و تبديل به همان چيزي شده که در کنار پيرنگ عاشقانه فيلم مي شود آن را مقلد باند لقب داد.
با اين حال اطمينان دارم شما هم با شوخي هايي مثل وزن کم کردن اسمارت و هراس وي از بازگشت چربي ها خواهيد خنديد!
ژانر: اکشن، کمدي، مهيج.
با ديو آشنا شويد Meet Dave
کارگردان: برايان رابينز. فيلمنامه: راب گرينبرگ، بيل کوربت. موسيقي: جان دبني. مدير فيلمبرداري: جي. کلارک متيس. تدوين: ند باستيل. طراح صحنه: کلاي اي. گريفيث. بازيگران: ادي مورفي[ديو مينگ چنگ/فرمانده]، اليزابت بنکز[جينا موريسون]، گابريله يونيون[شماره 3-افسر فرهنگي]، اسکات کان[افسر دولي]، اد هلمز[شماره 2-جانشين فرماندهي]، کوين هارت[شماره 17]، مايک اومالي[افسر ناکس]، پت کيلبين[شماره 4-افسر حراستي]، جودا فرايدلندر[مهندس]، مارک بلوکاس[مارک رودس]. 90 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: Starship Dave. نامزد بهترين فيلم کمدي تابستاني از مراسم انتخاب نوجوانان.
يک فضاپيماي پژوهشي از سياره نيل در نيويورک و مقابل مجسمه آزادي به زمين برخورد مي کند. منتها اين فضاپيما شکل معمول سفاين فضايي را ندارد و دقيقا به شکل و اندازه يک مرد سياه پوست- دقيقاً مشابه با فرمانده سفينه- ساخته شده است. داخل اين سفينه گروهي از فضانوردان کنترل اعضاي بدن اين انسان/ سفينه را بر عهده دارند. آنها در جست و جوي قلوه سنگي هستند که مدتي قبل به زمين سقوط کرده و به دست پسربچه اي به نام جاش موريسون افتاده است. وقتي انسان/سفينه براي انجام ماموريت خود به راه مي افتد، هنگام عبور از خيابان با اتومبيل جينا مادر جاش برخورد کرده و همين امر باعث آشنايي آنها مي شود. انسان/سفينه خود را به وي ديو مينگ چنگ معرفي کرده و به آپارتمان او راه مي يايد. ولي جاش طي دعوايي با قلدر مدرسه سنگ را از دست داده و مدتي زمان براي باز پس گيري ان لازم است. در حالي که انرژي انسان/سفينه رو به اتمام است و فضانوردان داخل آن در معرض تاثير گرفتن از فرهنگ زميني ها هستند. چيزي که به مقام جانشين فرمانده انسان/سفينه خوش نمي آيد و در صدد به دست گرفتن قدرت و عزل فرمانده فعلي از موقعيت خويش است...
چرا بايد ديد؟
دوستداران ژانر علمي تخيلي حتماً يکي از کلاسيک هاي اين گونه به نام سفر شگفت انگيز(1966) ساخته ريچارد فلايشر را به خاطر دارند که گروهي دانشمند براي نجات ديپلماتي برجسته توسط دستگاهي پيشرفته کوچک شده و درون زيردريايي ميکروسکوپي به درون جريان خون وي تزريق مي شدند. اين سفر در داخل بدن آدمي و سرک کشيدن به زواياي مختلف آن از درون هنوز به خودي خود بديع هست. ايده اي که بعدها متناوباً در فيلم ها تکرار شد و به ژانرهاي ديگر نيز راه يافت. نمونه انيميشن آن اُسمز جونز(2001) را که به ياد داريد؟
گذر اين ايده به ژانر کمدي هم افتاد و فيلم هايي مانند فضاي دروني(1987) جو دانته ساخته شد و حالا اين سوژه به چنگ يکي از بازيگر/کمدين هاي آمريکايي افتاده که دچار نارسيسم مفرطي است و علاقه اي حيرت انگيز به تکثير وجود خود دارد و گاه آن را تا حد يک الگو ارتقاء مي دهد. بله، منظورم ادي مورفي است که اين بار اندام خود را به شکل سازواره اي در حد يک سفينه ايده آل درآورده و خود نيز به شکل مينياتوري درون آن جاي گرفته است. بله، يک ادي مورفي درون يک ادي مورفي ديگر!!!
بديهي است اگر از طرفداران وي و نوع کمدي اش باشيد، فيلم را عالي، خنده دار و شايد مناسب خانواده هم ارزيابي کنيد و ايده بالا را نبوغ آميز بدانيد. ايده اي که 60 ميليون دلار براي عينيت بخشيدن به آن صرف شده و هنوز از بازگشت آن خبر موثقي در دست نيست تا تهيه کنندگان و سرمايه گذارانش را از نگراني نجات دهد!
سکان دار اين انسان/سفينه... ببخشيد نوار متحرک مردي است موسوم به برايان رابينز که 45 سالي از عمرش مي گذرد و بچه بروکلين، نيويورک است. در دهه 1980 با بازيگري آغاز کرده و بعدها تهيه کننده، نويسنده و کارگرداني را هم به مشاغل خود افزوده است. سابقه معقولي در تلويزيون دارد(تهيه کننده سريال محبوب اسمال ويل) و همين موقعيت را در سينما براي تهيه فيلم هاي وزرشي چون مربي کارتر و بيس بال(2001) –همچنين کارگرداني-کسب کرده است. اما از وقتي روي صندلي کارگرداني نشسته چيز دندان گيري براي دوستدارن فيلم هاي غير ورزشي نتوانسته فراهم کند. کمدي هاي ساده پسندانه اي چون سگ پشمالو(2006) نهايتا فيلم هايي براي وقت گذراني بي خطر خانوادگي تلقي و بعد به راحتي فراموش شده اند. سال گذشته که با ادي مورفي به هنگان ساخت نوربيت عقد اخوت بست، خيلي ها تصور مي کنند حاصل اين همکاري براي هر دو طرف مترادف با موفقيت بيشتر هنري خواهد بود. اما در نهايت و بعد از گذشت يک سال و ظهور دومين ميوه همکاري اين جنابان معلوم شد که اين بچه بروکلين تبديل به کارچرخان پروژه هاي پول ساز مورفي شده که چند سالي است فقط و فقط نوجوان ها را هدف گرفته و به هيچ وجه قادر به خنداندن افراد بالغ نيست!
با ديو آشنا شويد نمونه اي از تکثيرهاي تاسف انگيز مورفي در دهه گذشته است که قدرت بازيگري او را روز به روز به قهقرا مي برد. فراموش نکنيم همين سال قبل بود که اسکار بازي در دختران رويا نصيب شد آن هم براي نقشي که هيچ نشاني از کمدي در آن نبود. با اين حال فيلم مي تواند براي نوجوان هاي حدود ده سال جذاب باشد و دستمايه خيالبافي هاي روزانه و شبانه شان گردد. تاسف آور است که کودکان امروز بايد به جاي خواندن کتاب هاي ژول ورن يا آرتور سي کلارک و آيزاک آسيموف وقت خود را براي ديدن چنين فيلم هايي صرف کنند!ژانر: کمدي، علمي تخيلي.
وال-ئي WALL•E
کارگردان: اندرو استانتون. فيلمنامه: اندرو استانتون، جيم ريردان بر اساس داستاني از استانتون و پيتر داکتر. موسيقي: تامس نيومن. تدوين: استيون شيفر. طراح صحنه: رالف اگلستون. بازيگران(فقط صدا): بن برت[وال-ئي/ام. او]، اليزا نايت[ايو]، جف گارلين[فرمانده]، فرد ويلارد[شلباي فورترايت-رئيس BnL]، مک اين تالک[اتو]، جان راتزنبرگر[جان]، کتي ناجيمي[مري]، سيگورني ويور[کامپيوتر سفينه]. 98 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: WALL-E. نامزد بهترين فيلم کمدي تابستاني از مراسم انتخاب نوجوانان.
قرن بيست و دوم. ابر شرکت Buy n Large که کنترل اقتصادي و سياسي کره زمين را به دست گرفته، بعد از پوشانيده شدن سطح تمامي سياره از زباله هاي به جا مانده از فراورده هاي همين شرکت، سفينه اي را با تعدادي از انسان ها روانه فضا کرده تا زيستگاهي مناسب بيابند. چون زباله ها باعث شده تا رويش گياه در سطح زمين از ميان رفته و ادامه حيات روي آن غير ممکن شود. تنها موجودات باقيمانده روي زمين زباله جمع کن هاي مکانيکي بودند که همگي يکي بعد از ديگري از کار افتاده اند و تنها يکي از آنها که هوشمندتر از بقيه به نظر مي رسد، با تعمير خود نجات يافته و به کار خود که جمع آوري و فشرده کردن زباله هاست ادامه مي دهد. اين روبات زباله جمع کن وال-ئي نام دارد و روزهاي يکنواختي را در تنهايي سپري مي کند. تنها مونس او يک سوسک و اشياي يافته شده از ميان زباله ها هستند که وال-ئي آنها را چون گنجينه اي در مخفي گاه خود گرد آورده است. تا اينکه يک روز به گياهي که تازه سر از خاک بيرون آورده برخورد کرده و آن را به مجموعه اشياي خود اضافه مي کند. مدتي کوتاه بعد سفينه اي به زمين نشسته و روبات فوق مدرن و مونثي به نام ايو را در آنجا رها مي کند. وال-ئي که ابتدا از قدرت تخريب ايو ترسيده، اندک اندک خود را به او نزديک کرده و دوستي او را به دست مي آورد. اما زماني که ايو را به مخفي گاه خود برده و گياه را به او نشان مي دهد، اتفاقي غريب مي افتد. سفينه بازگشته و ايو را با خود مي برد. اما وال-ئي که شيفته ايو شده، حاضر به از دست دادن وي نيست و خود را به سفينه چسبانده و راهي فضا مي شود...
چرا بايد ديد؟
اندرو کريستوفر استانتون جونيور متولد 1965 بوستون، ماساچوست است. در 1987 از CalArts فارغ التحصيل شده و از 1990 به پيکسار پيوسته و انيماتور دوم شرکت و نهمين کارمند آن است. مي نويسد، تهيه و کارگرداني مي کند و گاه نيز صدايش را به شخصيت هاي کارتوني قرض مي دهد. مهم ترين فيلم کارنامه اش يافتن نيمو[نويسنده و کارگردان] است که مي شود گفت اينک بايستي وال-ئي را بهم به آن افزود. البته نوشتن فيلمنامه هاي داستان اسباب بازي، زندگي يک حشره[همکار کارگردان] و کمپاني هيولاها را نيز نبايد فراموش کرد.
وال-ئي ظاهر يک محصول اعجبا انگيز ديگر از کمپاني پيکسار دارد و همين طور هم هست. اما آنچه اهميت دارد درون و برون قصه است که در قالبي پرماجرا به بحران زيست محيطي بزرگي اشاره دارد که يک روز مي تواند گريبان گير جامعه مصرفي ما شود. با چنين نگرشي فيلم يک بيانيه اکولوژيستي است که طرفداران اين نهضت و مخصوصاً ال گور را شاد خواهد کرد. اما حقيقت اين است که تناقض هايي چند در ساختار قصه وجود دارد که بايد به آنها اشاره کرد. وال-ئي مولود همين سيستم زباله ساز است و يک روبات که تنها چشمانش به او هويتي کم و بيش انساني مي بخشد. او بر خلاف هر روباتي که تاکنون مي شناختيد عشق را نيز تجربه مي کند چون عشق تنها مرهم درد تنهايي اوست. پس مي بينيد که او تنهايي را نيز حس مي کند و به دنبال راه جهت گريز از آن است. چنين اتفاقي نيز بر اساس نظريات دانشمندان و نويسندگان داستان هاي علمي تخيلي در آينده به واسطه توليد روبات هاي داراي مغز پوزيترونيک محقق خواهد شد. اما همين امر باعث يک دگرگوني در ژانر علمي تخيلي نيز مي شود. علم و دانشي که رفاه و در نتيجه مصرف روزافزون و زباله سازي را براي بشر به ارمغان آورده و او را وادار به ترک تنها زيستگاهش کرده، در نقش کامپيوتر سفينه-نوعي کشتي نوح مدرن- مايل به نجات و در واقع بازگشت او به زمين نيست. و يک روباط بايد به همين انسان هاي بازمانده که اسير دست ماشين ها شده اند، درس محبت و عشق و حتي جنگيدن بدهد تا بر ماشين هاي سلطه جو غلبه کنند!
اگر اين تناقض را نديده بگيرم که کار راحتي هم نيست، وال-ئي يکي از بهترين انيميشن هاي تاريخ سينما و يکي از گران ترين هايشان(180 ميليون دلار بودجه) نيز مي تواند محسوب شود. چون جدا از پيام انساني اش از جهت ساختاري نيز در حد يک معجزه تکنيکي در سينميا انيميشن است. مخصوصاً اگر بدانيد که سال ها قبل و به همراه داستان اسباب بازي فيلمنامه اوليه آن نوشته شده و سال هاي گذشته صرف پرورندان آن و حتي صبر کردن براي رسيدن به تکنيک هاي برتر شده تا ساخت آن عملي شود.
وال-ئي روي نکات بسيار مهمي که پيامد تولد چنين جامعه صد در صد مصرفي هستند، انگشت مي گذارد. چاقي نوع بشر که اکنون در جوامع پيشرفته کاملاً محسوس است و فرجام کم تحرکي و استفاده از غذاهاي حاضري و پر کالري و شورشي همانند آنچه در فيلم مي بينيد لازم است تا به اين روند خاتمه داده شود. از اين ديدگاه وال-ئي انيميشن جسورانه اي هم هست که طغيان در برابر اين گونه دستاوردهاي تکنولوژيک را نيز تبليغ مي کند. از طرفي انگشت بر زواياي پنهان جوامع غربي هم مي گذارد. ايو بر خلاف وال/ئي ويرانگر است و کامپيوتر سلطه جوي سفينه نيز مذکر است. اينها نشانگان چيزي است که من آن را خستگي مردها از نقش تاريخي خود و واگذاري آن به زن ها نام مي دهم. چيزي که در سايه فمينيسم تبديل به چيزي شده که زن سالاري مطلق نام دارد و بايد مذکرها دوباره به اين موجودات لطيف عشق و محبت و مهرباني را بياموزند. در برخي موارد نيز بايد مانند فرمانده سيفنه آن را از کار بيندازند. با چنين تعبيري فيلم وال-ئي زنگ خطري براي جوامع غربي نيز هست، چون خوشبختانه هنوز اين پديده در شرق گسترش زيادي نيافته و بعيد نيز که يک روز غرب به شرق به مثابه تنها گريزگاه خود بنگرد.
و تمامي اينها در کنار رشد و قدرت يابي رو به اوج کمپاني ها و در واقع ابرکمپاني هاي چند مليتي که شما را به خريد و خريد و مصرف بيشتر تشويق مي کنند و يک روز شما را زير تلي از نکبت تنها خواهند گذاشت. شايد آن روز کسي مانند مدير کمپاني Buy n Large يافت نشود که کشتي نوحي تازه براي من و شما طرح کند و يادآور اين نکته نيز باشد که بالاخره يک روز بايد به خانه بازگشت و آنجا را از کثافات زدود. پس تا دير نشده، زمين مان تنها زيستگاه مان را دريابيم. اين کار امروز من و شماست!
شايد اگر وال-ئي حرف هايش را در قالبي واقع گراتر و جدي تر مي گفت، پذيرش آن سخت بود. اما در قالب فعلي خيلي راحت-مثل همه آب نبات هاي احساسات عمو ديزني- به دل مي نشيند. وال- ئي به عنوان يک فيلم از نظر روايت مي تواند به خاطر پيرنگ عاشقانه اش کليشه اي ارزيابي شود، اما يقين دارم بزرگسال ها هم مي تواند آن را با لذت تا پايان فيلم تماشا کنند، البته اگر از تم تنهايي نيمه اول فيلم دچار ناراحتي نشوند!ژانر: انيميشن، ماجرايي، کمدي، خانوادگي، عاشقانه، علمي تخيلي.
پاين اپل اکسپرس Pineapple Express
کارگردان: ديويد گوردون گرين. فيلمنامه: ست روگن، اوان گولدبرگ بر اساس داستاني از جاد آپتاو، ست روگن، اوان گولدبرگ. موسيقي: گريم ريول. مدير فيلمبرداري: تيم اُر. تدوين: کريگ آلپرت. طراح صحنه: کريس ال. اسپلمن. بازيگران: ست روگن[ديل دنتون]، جيمز فرانکو[سول سيلور]، دني آر. مک برايد[رد]، کوين کوريگان[بودلوفسکي]، کريگ رابينسون[متيسون]، گري کول[تد جونز]، روزي پرز[کارول-پليس مونث]، اد بگلي جونيور[رابرت اندرسون]، نورا دان\شانون اندرسون]، امبر هيرد[انجي اندرسون]، جو لو تروگيلو[آقاي ادواردز]، ارتور ناپيونتک[کلارک]. 110 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد جايزه بهترين آنونس کمدي از مراسم آنونس طلايي.
ديل دنتون توزيع کننده خرده پاي مواد مخدر بعد از ديدار دوست دخترش آنجي و پذيرش اينکه شام را بايد با والدين وي صرف کند، به سراغ دوستش سول سيلور و در عين حال منبع اصلي تامين مواد مخدر خود مي رود. سول به او محموله اي تازه اي از حشيش معروف به پاين اپل اکسپرس داده و ديل براي توزيع آن به راه مي افتد. اما در اولين مقصد شاهد به قتل رسيدن مردي آسيايي توسط پليسي مونث و يکي از خطرناک ترين قاچاق چيان مواد مخدر شهر شده و هراسان از محل مي گريزد. اما ته سيگار به جا مانده از او که حاوي پاين اپل اکسپرس است، وي را دست يافتني مي کند. چون ديل در مراجعه به منزل سول مي فهمد اين ماده تنها در اختيار سول بوده و به زودي آدم کش ها به سر وقت شان خواهند آمد. ديل و سول مي گريزند، اما خيلي زود خود را در ميان درگيري دو گروه از قاچاق چيان يافته و مجبور مي شوند براي نجات جان خود از هر چه دارند مايه بگذارند. ولي اينها نبايد مانع از آن شود که ديل به قرار شام خود دير برسد...
چرا بايد ديد؟
برايم اصلاً تعجب آور نيست که فيلم هايي با شخصيت محوري معتادان شيرين زبان در کشور ما-قهرمان بلامنازع اين رشته آتقي خودمان با بازي جواد گلپايگاني است- يا از نوع بد دهن آمريکايي آن به فروش هايي آنچناني دست يابد. با چنين وضعيتي بديهي است که کسي پيدا شود و 25 ميليون دلار بي زبان روي چنين پروژه اي سرمايه گذاري کند. چون پاين اپل اکسپرس به عنوان نمونه اين فيلم ها موفق شده بيش از سه برابر بودجه اش را در دو هفته اول نمايش اش به چنگ آورد. باز هم حرجي بر اين آدم ها نيست اگر قصدشان تخطئه اين مواد باشد و بالطبع کسب حلال، اما زماني که مانند فيلم فعلي تبديل به يکي از سنگ بناهاي زير ژانري به اسم stoner film شود که بي اغراق فيلمي در ستايش حشيش و توهم هاي ناشي از مصرف آن است، چه بايد گفت؟
ديويد گوردون گرين متولد 1975 ليتل راک، آرکانزاس است. در دانشکده هنر کاروليناي شمالي درس خوانده و از آغاز قرن جديد با نوشتن فيلمنامه و ساختن شان قدم به دنياي سينما گذاشته است. هر سه فيلم پيشين وي درام هايي خوش ساخت بودند و باعث مطرح شدن نامش در جشنواره سندنس شدند. جوايز متعدد و ريز و درشتي هم گرفتند که باعث شده تا راجر ابرت او را يکي از شاعران سينما بنامد!!! و مثل من بعد از ساخته شدن آب زيپويي مثل پاين اپل اکسپرس به دست او متعجب و متحير شود.
پاين اپل اکسپرس فرزند خلف پدراني مانند Far Out Man(1990) ساخته ويليام لوستيگ است که همان زمان از گذاشتن نامش پاي فيلمي که شعار تبليغاتي اش No Brain, No Pain بود. نمونه مستند هم براي اين گونه ساخته شد که سال قبل به نمايش در آمد و سوپر نشئه ام کن نام داشت و تلويحاً حشيش و تاثيرات آن را ستايش مي کند. به همين خاطر تماشاي اين فيلم تجربه بدي است، چون نه از مهارت هاي کارگردانش در آن نشان مي يابي و نه از درامي جدي که شخصيت ها درگيرش باشند. تنها اتفاق وقوف سه شخصيت اصلي به ارزش رفاقت و جايگاه يکديگر در زندگي هم است که در ميان هياهوي فيلم گم مي شود. و از همه بدتر فيلم داعيه اکشن بودن نيز دارد، در حالي که تا بعد از گذشت يک سوم فيلم و وقوع جنايت ريتم فيلم به شدت کسل کننده است و بعد از آن نيز به زنجيره اي از حوادث ابلهانه تبديل مي شود. فقط کافي است بوسه پليس مونث و رئيس قاچاقچيان را در صحنه درگيري نهايي ببيند تا به عمق پوچي پاين اپل اکسپرس پي ببريد.
اين فيلم ادامه گرايش هاليوود به ساخت فيل هاي نوجوان پسند با حضور هر هنرپيشه تازه کاري است که موفق به پول در آوردن در اولين فيلمش شده باشد. نمونه اش همين جناب ست روگن که فيلمنامه نويس فيلم نيز هست و مدتي پيش خيلي بد را روي پرده داشت. اما نمي شود از بدي فيلم گفت و از تاثير تهيه کننده اش جاد آپتاو که نويسنده قصه فيلم نيز هست و علاقه مفرطي به داستان هاي دوستي ميان مردها دارد، سخن نگفت. باعث تاسف است که گرين با اين افراد هم جرم شده است، جرمي که فروش خوب فيلم نيز لکه آن را از کارنامه اش پاک نخواهد کرد!
فيلم در يک جمله تقديس بي بند و باري، لذت طلبي، و گريز از عرف رايج و اخلاقيات متعارف و پسنديده است.چنين فيلم هايي به نظر من تماشاگر را دچار آشفتگي روحي و اغتشش فکري کند. تصويري که فيلم از زندگي جوانان پسندانه ارائه مي کند فريبکارانه و غير واقعي است. البته شايد براي بسياري اين سوال پيش آيد که چرا چنين فيلم هاي دروغيني در گيشه پاسخ خوبي مي گيرند؟ پاسخ ساده است: چنين آثاري وجوهي کاملاً هرج و مرج طلبانه دارند که با روحيات پرخاشجويانه و لذت طلبانه جوان غربي امروز مطابقت دارد!ژانر: کمدي، جنايي، مهيج.
خط آهن سيبري/ترانس سايبريا Transsiberian
کارگردان: براد اندرسون. فيلمنامه: براد اندرسون، ويل کانروي. موسيقي: آلفونسو ويلالونگا. مدير فيلمبرداري: خاوي خيمه نز. تدوين: خائومه مارتي. طراح صحنه: آلن بينه. بازيگران: وودي هارلسون[روي]، اميلي مورتيمر[جسي]، کيت مارا[ابي]، اواردو نوريه گا[کارلوس]، تامس کرچمان[کولژاک]، بن کينگزلي[گرينکو]. 111 دقيقه. محصول 2008 انگلستان، آلمان، اسپانيا، ليتوانيا.
زوجي آمريکايي به نام هاي روي و جسي که براي گردش به چين رفته اند، براي بازگشت مسير راه آهن پکن به مسکو را برمي گزينند. در ميان راه اجباراً با زوجي ديگر به نام هاي کارلوس و ابي هم کوپه مي شوند. رفتار اين دو کمي مشکوک است و ظاهر دو دوست عادي را ندارند. اما روي به اين موضوع بي توجه است و اميلي نيز حرکت هاي کارلوس را که در جهت اغواي اوست، ناديده مي گيرد. در ميان راه بازرس پليسي به نام گرينکو-مامور دايره مبارزه با مواد مخدر- نيز سوار قطار مي شود و ظاهراً در راه رفتن به سميناري در مسکو است. بعد از رسيدن به ايستگاهي ميان راه دو زوج براي استراحت و تازه کردن هوا پياده شده و پس از گردشي کوتاه، زماني که قطار به حرکت در مي آيد روي از آن جا مي ماند. در ايستگاه بعد جسي پياده شده و تصميم مي گيرد تا رسيدن روي در آنجا منتظر وي بماند. کارلوس و ابي نيز به او مي پيوندد و اتاقي در هتل مي گيرند. فرداي آن روز براي وقت کشي کارلوس از جسي مي خواهد تا به ديدار از کليسايي قديمي بروند. در آنجا کارلوس قصد همخوابگي با جسي را مي کند و جسي او را به قتل مي رساند. پس از گريز نيز زماني که روي از راه مي رسد، به سرعت سوار قطار شده و تصميم به فراموش کردن ماجرا مي گيرد. اما گرينگو با طرح سوال هايي پيچده از او نشان مي دهد که از چيزهايي باخبر است و اينکه ساک کارلوس که اشتباهاً نزد وي جا مانده، پر از مواد مخدر است. جسي تحت فشار سرانجام چيزهايي به گرينکو مي گويد و ساک را تسليم مي کند. اما گرينگو و دستيارش کولژاک واگني از قطار را به همراه لوکوموتيو جدا کرده و روي و جسي را به مکاني دورافتاده مي برند. در آنجا زوج آمريکايي با ابي که شکنجه شده روبرو مي شوند و گرينکو از جسي مي خواهد تا محل مخفي کردن پول هايي را که کارلوس از يک تبهکار بزرگ دزديده، به وي نشان دهد. چيزي که جسي حاضر به افشاي آن نيست، چون پول ها در کنار جسد کارولس قرار دارد....
چرا بايد ديد؟
براد اندرسون زاده 1964 کانکتيکات آمريکاست. از بودوين کالج برانزويک در رشته مردم شناسي و زبان روسي فارغ التحصيل شده و بعدها در لندن و سپس بنياد فيلم و ويديوي بوستون سينما خوانده است. در 1995 با نوشتن، فيلمبرداري و کارگرداني فيلم سياره هيولاهاي فرانکشتين شروع به فيلمسازي کرد. در 1998 با کمدي/درام/عاشقانه ايستگاه بعدي سرزمين عجايب در جشنواره سندنس خوش درخشيد و اين واقعه را دو سال بعد با حادثه خوش تکرار کرد. در سال 2001 جلسه نهم را در گونه ترسناک و مهيج ساخت که در مقايسه با ديگر فيلم هاي معاصرش در اين ژانر، فيلمي خوش ساخت تر و سنجيده تر بود تا جايي که جايزه بهترين کارگرداني را از جشنواره کاتالونيا ربود و نامزد جايزه بهترين فيلم از هيمن جشنواره شد. شاه بيت کارنامه اش تا امروز فيلم مکانيک (2004) با شرکت کريستين بيل است سيل ستايش منتقدان و جوايز را به سويش سرازير کرد. يک درام رازآميز جنايي پيچيده که بي اختيار بيننده را به تحسين از کارگرداني و بازي هنرپيشه اصلي اش وارد مي کرد. اما 4 سال از آن روزهاي خوش با ساختن اپيزودهايي از سريال هاي تلويزيوني گذشته و ظاهراً اندرسون دچار خستگي شده است. نه خسته از آفرينش که از تکرار ملال و کليشه هاي هميشگي اين سريال ها و متاسفانه به دام همان کليشه ها در سينما نيز افتاده است.
خط آهن سيبري يا سريع السير سيبري همان طور که از نامش بلافاصله به ذهن هر سينما دوستي متبادر مي شود، فيلمي ديرهنگام و متعلق به زماني است که چنين اسم هايي مي توانست نويدبخش هيجان و ماجرا براي بيينده سينما باشد. يعني دهه 1970 و نمونه الگويي آن قتل در قطار سريع السير شرق و فيلم هايي که نام شان به Express ختم مي شد. ترانس سايبريا نيز مانند نياي خود جذابيت اوليه اش را خط آهني مشهور و افسانه اي مي گيرد که شرق دور را با عبور از مغولستان و روسيه به اروپا وصل مي کند. فقط کافي است با الگوهاي قديمي سينماي تريلر/مهيج آشنا و بانو ناپديد مي شود هيچکاک را ديده باشيد که طرح قصه و چيدمان حوادث و نحوه درگير شدن افراد با ماجرا برايتان کسل کننده و تکراري بيايد و حتي بازيگر کهنه کاري چون کينگزلي نيز با لهجه روسي خود نتواند شما را وادار به تماشاي بقيه آن کند. تنها تاثيري که فيلم يم تواند بر افراد ساده لوح بگذارد بيگانه هراسي است و دوري جستن از هر غريبه اي در وطل مسافرت که نمي تواند دستاوردي جدي براي هيچ فيلم باشد. مقايسه کنيد کار اندرسون را با نياي وي آلفرد هيچکاک که فيلم سرتاسر از مولفه هاي وي انباشته شده، اما فاقد موتور محرکه لازم است. نه مک گافين مورد نظر استاد-که فيلم هايش امروز کند و کسل کننده به نظر مي آيند- بلکه تعريف درست شخصيت ها و وادار کردن تماشاگر به همدلي با آنها!
بازيگران همگي از نوريه گا تا هارلسون و کينگزلي تا کرچمان به هدر رفته اند و درامي که بايد ميان جسي و روي شکل بگيرد، عملاً کليشه مرد ابله و زن مرموز و زرنگ آمريکايي را به ذهن ها متبادر مي کند. باعث تاسف است که کسي مانند اندرسون با بودجه اي سه برابر هزينه توليد مکانيک فيلم تازه اي بسازد که حتي يک سوم جذابيت هاي آن را نداشته باشد، چه برسد به سه برابر آن!!!ژانر: جنايي، درام، مهيج.
تندر حاره اي Tropic Thunder
کارگردان: بن استيلر. فيلمنامه: بن استيلر، جاستين تروکس، اتن کوهن بر اساس داستاني از استيلر و تروکس. موسيقي: تئودور شاپيرو. مدير فيلمبرداري: جان تال. تدوين: گرگ هيدن. طراح صحنه: جف مان. بازيگران: بن استيلر[تاگ اسپيدمن]، رابرت داوني جونيور[کرک لازاروس]، جک بلک[جف "فتز" پورتنوي]، نيک نولتي[جان "فور ليف" تايبک]، استيو کوگان[دمين کاکبورن]، دني مک برايد[کودي آندروود]، جي باروشل[کوين سندوسکي]، براندون تي. جکسون[آلپا چينو]، بيل هدر[راب اسلولوم]، متيو مک کاناهي[ريک "پکر" پک]، تام کروز[ لس گراسمن]، براندون سو هو[تران]، رجي لي[بايونگ]، تريو تران[تران]. 107 دقيقه. محصول 2008 آمريکا، آلمان. برنده جايزه آنونس طلايي بهترين فيلم کمدي از مراسم آنونس طلايي.
هنگام ساختن فيلمي بر اساس خاطرات سرباز کهنه کار ويتنام به نام فور ليف تايبک، با شرکت بازيگر فيلم هاي اکشن تاگ اسپيدمن- کرک لازاروس، پنج بار برنده جايزه اسکار- رپ خواني به نام آلپا چينو-کمديني معتاد و چاق موسوم به جف فتز پورتنوي و کوين سندوسکي بر اثر اشتباه مسئول جلوه هاي ويژه اي انفجاري 4 ميليون دلاري صحنه را قبل از اتمام فيلمبرداري نابود مي کند. اين واقعه که فيلمبرداري را دچار وقفه شديد مي کند، بازتاب رسوايي آميزي در رسانه ها يافته و فيلم را که تندر حاره اي نام دارد به گران ترين فيلم جنگي تاريخ سينما که هرگز ساخته نشد معروف مي کند. کارگردان تازه کار فيلم دمين کاکبورن که از طرف مدير کمپاني لس گراسمن تحت فشار قرار دارد، تحت تلقين هاي تايبک تصميم مي گيرد با کمک بازيگران اصلي و مسئول جلوه هاي ويژه خودش با کمک دوربين ويديويي سر و ته فيلم را هم بياورد. وقتي هليکوپتر هنرپيشه ها را در ميان جنگل فرود آورده و مسئول جلوه هاي ويژه و تابيک در آن دور مي شوند، ديمين بر اثر انفجاري واقعي تکه تکه مي شود. بازيگران و مخصوصاً اسپيمن که تصور مي کنند اين انفجار جزئي از برنامه کارگردان است، آن را شوخي گرفته و تصميم به حرکت مطابق برنامه وي مي گيرند. غافل از اينکه در ميان جنگل گروهي قاچاق چي خطرناک و تا بن دندان مسلح مواد مخدر از آمدن شان خبردار شده و چنين مي پندارند که با گروهي از مامورين مبارزه با مواد مخدر روبرو هستند. بعد از درگيري کوتاهي با قاچاقچيان و طي مقداري از مسير مشخص شده، بازيگران با هم مشاجره کرده و اکثريت تصميم به بازگشت مي گيرند. اما اسپيدمن خواستار ادامه نقشه است و به چنگ قاچاقچيان مي افتد. در اردوپاه قاچاق چيان مشخص مي شود که رهبر آنها کودکي خشن به نام تران و بقيه افرادش شيفته يکي از فيلم هاي اسپيدمن و نقش او در آن فيلم –سيمپل جک- هستند. ولي اين مانع از آن نمي شود تا باجي هنگفت از کمپاني در ازاي وي درخواست نکنند. چيزي که گراسمن هرگز به آن تن نمي دهد و از دوست و وکيل اسپيدمن نيز مي خواهد تا با گرفتن رشوه همه چيز را فراموش کند. به نظر مي رسد تنها راه براي نجات اسپيدمن درگير شدن بازيگران يک فيلم جنگي در نبردي واقعي با قاچاقچيان بي رحم باشد، آن هم با فشنگ هاي مشقي...
چرا بايد ديد؟
بن استيلر کمدين محبوب من نيست. اصولاً کمتر کمدين امروزي توانسته جاي بزرگاني چون چاپلين که سهل است حتي جري لوئيس را برايم پر کند. اما در اين وانفسا مي شود به همين ها دل خوش کرد و شاکر بود که گاه افرادي مانند استيو مارتين با بارقه هايي از نبوغ هم يافت مي شوند.
بنجامين ادوارد استيلر 43 و نيويورکي است. فرزند کمدين قديمي جري استيلر و آن ميراي بازيگر، از نامش هم پيداست که يهودي است و اين را داشته باشيد تا بعد!
در دانشگاه UCLA درس خوانده و از نيمه دهه 1970 شروه به بازي در فيلم هاي تلويزيوني کرده است. نمايش اختصاصي اش با موفقيت روبرو شده و خيلي زود براي ايفاي نقش هاي کوچک به سينما نيز[امپراطوري خورشيد(1987)اسپيلبرگ] راه يافته است. اما شهرتش به عنوان کمدين را مديون فيلم مري چشه؟!(1998) ساخته برادران فارلي است که براي دو بازيگر-کامرون دياز و مت ديلون- ديگرش نيز پلکان ترقي بود. در سال هاي گذشته فيلم هاي کمدي ملاقات با والدين، ملاقات با فاکرها، حفظ ايمان و دوبلکس بر شهرت وي افزوده و با شروع به نوشتن فيلمنامه و کارگرداني معروفيتي مضاعف به عنوان مولف نيز يافته است. سيم کش، زولندر و خانواده سلطنتي تاننبام منعلق به اين بخش از کارنامه او هستند. اما درباره يهودي بودنش گفته بودم، صبر کنيد. شخصاً فيلم لاس زدن با فاجعه (1996) او را که ساخته ديويد اُ. راسل است به دليل بازيش با همين فرهنگ يهودي و احاطه اش به ريزه کاري هاي ان بيشتر مي پسندم و البته به نظر بعضي ها فيلم زيادي جهودي است!
بگذريم. تندر حاره اي که نام خود را به شوخي ازرعد حاره اي/ Tropic Lightningلقب لشگر 25 پياده نظام آمريکا در ويتنام گرفته، تا امروز شايد کامل ترين و بهترين کار او باشد. فيلم که با بودجه 92 ميلون دلار ساخته شده و در هفته اول نمايش خود 36 ميليون دلار به دست آورده، يک هجويه تمام عيار نه از فيلم هاي ويتنامي و آن جنگ ده هزار روزه بلکه شوخي با اليور استون و موج دوم فيلم هاي ويتنامي است که با جوخه او شروع شد و در تندر حاره اي فراوان به آن ارجاع داده مي شود[البته اين امر مانع از ارجاع به نمونه هاي دهه هشتادي چون رمبو نمي شود]. واضح است که شخصيت تايبک نيز به نوعي خود اليور استون است که خاطراتش با وجود پر فروش بودن جعلي هم هست، همان طور که چنگک هايي که به جاي دستان از دست رفته اش در انتهاي بازو هايش حمل مي کند. يعني همه آن فيلم ها ادايي بيش نيست، مخصوصاً لحظه اوج جوخه -مرگ قهرمان فيلم با بازواني گشوده شده رو به آسمان- که اسپيدمن دو بار آن را در فيلم تکرار مي کند.
تندر حاره اي از سويي نقيضه اي بر فيلم هاي قديمي تر نيز هست. آخر زمان کاپولا و هزينه اي که صرف توليدش شد. تاخيرهاي وحشتنک ميان فيلمبرداري و.... که شرح آنها را در مستند مشهور دل تاريکي مي توانيد ببينيد و نشان از پوست کلفتي بعضي کارگردان ها در ساخت اسطوره هاي ويتنامي شان دارد. بن استيلر با اين اسطوره ها درمي افتد و کاري را با آن سينما انجام مي دهد که نزديک به 4 دهه قبل رابرت آلتمن با خود جنگ ويتنام در فيلم MASH انجام داده بود. اگر براي او خود ويتنام کابوس بود، براي استيلر ساختن فيلم درباره ويتنام درون سيستم هاليوود با مديراني چون گراسمن يک کابوس است. بيهوده نيست که او از بت خود تام کروز که اکنون يکي از قارون هاي هاليوود است، براي بازي در اين نقش دعوت کرده است. يا شوخي اش با اسامي ال پاچينو و انتخاب بازيگري استراليايي سفيدپوست جهت ايفاي نقش گروهبان ليچارگوي سياه پوست که مدام از رپ خوان سياه پوست گروه طعنه مي شود که : برار ما کي ايجوري حرف نيمي زنيم!(غلط املايي نيست، مثلا لهجه کاکاسياهي !)
توصيه مي کنم تندر حاره اي نه فقط به عنوان هجويه اي بر فيلم هاي ويتنامي، بلکه به عنوان شلاقي بر پيکر سيستم هاليوود-از بازيگران، مدير برنامه ها، مديران کمپاني ها، کارگردان ها، فيلمنامه نوس ها، رپ خوان ها، مراسم اسکار و هر چه فکرش را بکنيد- تماشا کنيد که سخت دلچسب است، چون خود استيلر نيز در مصاحبه اي گفته که جنگ را کار خنده داري نمي داند!
يک نکته طنزآميز ديگر: وجود آنونسي جعلي در ابتداي فيلم با شرکت توبي مگواير و کرک لازاروس، پنج بار برنده جايزه اسکار[رابرت داوني جونيور] با نام کوچه دوزخ است که از قرائن بايد داستاني از همجنس بازي ميان کشيش ها را روايت کند!
پديده اي که به شدت در حال نضج گيري است و قرار است به نام حضرت استادي جناب تارانتينو ثبت شود که در ابتداي فيلم آخرش چند نمونه از اين آنونس هاي جعلي را کاشته بود!ژانر: اکشن، کمدي.
آينه ها Mirrors
کارگردان: الکساندر آجا. فيلمنامه: الکساندر آجا، گرگوري لواسور بر اساس فيلم کرده اي درون آينه نوشته و ساخته سونگ-هو کيم. موسيقي: خاوير ناوارت. مدير فيلمبرداري: ماکسيم الکساندر. تدوين: باکستر. طراح صحنه: جوزف نه مک سوم. بازيگران: کيفر ساترلند[بن کارسون]، پائولا پاتون[ايمي کارسون]، کامرون بويس[مايکل کارسون]، اريکا گلاک[ديزي کارسون]، ايمي اسمارت[آنجلا کارسون]، مري بث پيل[آنا ايسکر]، جان شارپنل[لورنزو ساپيلي]، جيسون فلمينگ[لري بايرن]، تيم آهرن[دکتر موريس]. 110 دقيقه. محصول 2008 آمريکا، روماني. نام ديگر: Into the Mirror.
بن کارسون کارآگاه پليس، پس از شليک به يک افسر پليس ديگر از کار معلق شده و رابطه اي از هم گسيخته نيز با همسرش ايمي دارد. او که با خواهرش زندگي مي کند کاري به عنوان نگهبان شب در يک ساختمان مخروبه مي پذيرد. ساختماني که قبلاً بيمارستاني رواني بوده و سال ها پيش به دنبال وقوع يک جنايت دچار حريق شده است. گري لويس نگهبان شب قبلي نيز بدون اطلاع دادن به مافوق هايش بر سر کار حاضر نشده است و از گفته هاي نگهبان روز ساختمان پيداست که مجذوب آينه هاي بزرگ بنا شده و مرتب آنها را تميز مي کرده است. بن در اولين شب کشيک خود شاهد وقوع اتفاق هايي عجيب پيرامون آينه ها مي شود و تحقيقاتش راه به جايي نمي برد. شب بعد حوادث بيشتري رخ مي دهند و بن دچار توهم در روزهاي آتي مي شود. تا اينکه خبر مي رسد نگهبان پيشين به وضع دلخراشي به زندگي خود خاتمه داده است. مدت کوتاهي بعد بن بسته اي توسط پست دريافت مي کند که نگهبان پيشين قبل از مرگش براي او پست کرده و محتوي بريده جرايدي درباره پيشينه ساختمان است. بن تصميم مي گيرد در اين باره تحقيقاتي غير رسمي را آغاز کند و از اين به سراغ همسرش که در اداره پزشکي قانوني کار مي کند، مي رود. ايمي ابتدا حرف هاي او را درباره آينه ها و نقش شان در مرگ گري لويس نمي پذيرد. حتي زماني که بن کشف مي کند هدف بعدي ارواح خبيث درون آينه او و خانواده اش-ايمي و دو کودکش- هستند، از پذيرش اين موضوع ابا مي کند. اما کشته شدن فجيع خواهر بن همه چيز را عوض مي کند و ايمي از او مي خواهد تا هر طور شده جان فرزندان شان را نجات دهد. سرنخ هاييي که بن يافته او را به زني به نام آنا اسه کر در يک صومعه راهنمايي مي کند. زني که در کودکي از بيماران آسايشگاه رواني بوده و مورد آزمايش هاي عجيب قرار گرفته است. ولي آنا که اينک ارامش را در صومعه يافته، حاضر نيست به راحتي آن را براي نجات ديگري به خطر بيندازد...
چرا بايد ديد؟
بازسازي 35 ميليون دلاري و نه چندان وفادارانه فيلم ترسناک کره اي درون آينه ها به دست يکي از کارگردان هايي که تازه به هاليوود راه يافته و براي پس دادن امتحان راهي بهتر براي ساختن نسخه آمريکايي فيلم هاي موفق ترسناک شرقي پيش پاي او وجود ندارد. الکساندر ژوآن آجا که متولد 1978 پاريس، فرزند الکساندر آرکادي کارگردان- که احتملاً فيلم سرقت او را با شرکت ژان پل بلموندو ديده ايد- و ماري ژو ژوان منتقد سينماي فرانسه است[خيلي مشتاقم نظر مادرش را درباره فيلم عزيزدردانه اش بدانم]. الکساندر با ليلا مراکشي فيلمساز مراکشي مشهور ازدواج و از 1997 با فيلم کوتاه بر فراز رنگين کمان[نامزد نخل طلاي بهترين فيلم کوتاه از جشنواره کن] شروع به فيلمسازي کرده است. نام او براي دوستداران ژانرهاي فانتزي و اکشن نا آشنا نيست. موفق ترين فيلم او به نام تنش فوق العاده[2003] در جشنواره کاتالونيا جايزه بهترين کارگرداني و جايزه بزرگ فيلم هاي فانتزي اروپايي را به چنگ آورد. تپه ها چشم دارند سومين فيلم بلند او و اولين فيلمي بود که در آمريکا کارگرداني کرد و با استقبال مناسب بيننده هاي نوجوان تشنه خون و هيجان راه براي وي هموار شد تا دومين بازسازي گران قيمت خود را به دست گيرد. نشريات سينمايي آمريکا او را جزو کارگردان هاي خوش آتيه اين گونه و در کنار نيل مارشال، دارن لين بوسمن، گرگ مک لين، الي راث، جيمز ون، لي وانل و راب زامبي قرار مي دهند.
آجا که در کنار سه نفر نقش تهيه کننده فيلم را نيز بر عهده دارد، همچون فيلم پيشين توانسته با تکيه بر جلوه هاي ويژه پيشرفته برگرداني خوش ساخت و موفق عرضه کند. مي گويم تاکيد بر جلوه هاي ويژه چون غير از کيفر ساترلند که در سينما بازيگر درجه يکي هم حساب نمي شود[نقش جک بائر در سريال بي نظير 24 از اين قاعده مستثني است و ته رنگي از آن در شخصيت بن کارسون نيز وجود دارد]، هنرپيشه مطرح ديگري در فيلم حضور ندارد.
خوشبختانه پيرنگ داستان از وجوهي منطقي برخوردار است و اين بار کارآگاهي حرفه اي در راس تحقيقات وجود دارد. همين باعث مي شود آن را باور پذير تر و منطقي تر از ديگر فيلم هاي روي پرده مانند موميايي و هل بوي/پسر جهنمي بيابيم و شايد همين نقطه قوت آن در نزد تماشاگر ساده دل آمريکايي ضعفش باشد! چون هرگز موفق به کسب درآمد اين دو فيلم نخواهد شد، اما مايه سرشکستگي سرمايه گذران خود را هم فراهم نخواهد کرد. چون بي ترديد يکي بهترين بازسازي هاي هاليوودي از فيلم ترسناک شرقي و يکي از منسجم ترين کارهاي آجا است، و البته اصالت تنش فوق العاده را ندارد.
آينه ها با وجود بهره بردن از کليشه هاي ژانر متعلق به آن دسته از فيلم هايي است که به دليل کاربرد درست و به اندازه شان قابل پذيرش و تماشاست[از بنايي متروک و فاقد برق با گذشته اي هراس آور تا شخصيتي دچار ناراحتي روحي و در حال استعمال دارو و دچار مشکل ارتباطي يا اعضاي خانواده اش]. هيچ صحنه اي بيش از اندازه لازم کش داده نمي شود، ريتم فيلم تند بوده و ضرباهنگي منطقي در کل فيلم حاکم شده است. شروع خوب فيلم و از همه مهم تر پايان غم انگيز قهرمان داستان به رغم نجات همسر و فرزندانش، تماشاگر را بيش از ديگر نمونه هاي اين موج با خود همراه مي کند و انگشت روي چيزي مي گذارد که مي تواند اصلي درست در اين ژانر باشد: اهريمن از اعمال ما زاده مي شود.ساترلند خود را از نظر فيزيکي و احساسي کاملاً در خدمت فيلمنامه قرار داده و دل نگراني هاي يک پدر را به خوبي منتقل و تماشاگر را با خود همراه مي کند. تنها نقطه ضعف فيلم، تصميم هاي غلط ايمي همسر بن در طول فيلم است که چنين اتفاق هايي از سوي همسر يک پليس و پزشک قانوني نپذيرفتني و نامحتمل است. فيلم نمايش خصوصي براي منتقدان نداشته و عموما نقدهايي نه چندان مثبت بر آن نوشته اند. اما اين حرف ها براي دوستداران هراس و هيجان که نان و آب نمي شود؟!ژانر: ترسناک، مهيج.
سريال روز♦ تلويزيون
ساخت مجموعه هايي با محوريت جنگ و تبعات آن مدت هاست که در دستور کار مديران توليد سيما قرار گرفته است. اين روند به کليشه شدن پيرنگ ها و نخ نما قصه ها نزد تماشاگر انجاميده و تنها کسي که کوشيده نگاهي تازه و کمي متفاوت به اين مقوله بيندازد، ابراهيم حاتمي کياست. کسي که در سال هاي اخير براي ساخت هر اثر تازه با مشکلات عديده اي نيز مواجه شده، اما با اين وجود خاک سبز وي هنوز تازه ترين و متفاوت سريال در اين گونه به شمار مي رود. چيزي که ودادي هم کوشيده با هويت به آن دست پيدا کرده و دريچه تازه اي به اين موضوع باز کند. تلاشي که متاسفانه به شعارزدگي منتهي شده و بيان واقعيت تلخ جنگ وتبعات آن را ناديده انگاشته است....
هويت
نويسنده و کارگردان: مهدي ودادي. موسيقي: رضا عطار. مدير فيلمبرداري: فرشاد گل سفيدي. تدوين: علي همراز. طراح صحنه: عباس حاجي درويش. بازيگران: حسن جوهرچي[رضا]، مهدي اميني خواه[اکبر]، علي طالب لو[علي]، فلورنظري[شيدا]، محسن اصلاني، گلاره عباسي[ليلا]، اميرگلدسته، مهدي ميرکاظمي، مهدي شاه محمدي، طلا محمودي، شهنازخزائي، محسن خرمدره، مهري اميرحسيني، مرجان سپهري، مجيد سعيدي. 16 قسمت 45 دقيقه اي. محصول گروه فيلم وسريال شبکه سوم سيما.
داستان زندگي سه دوست صميمي و هم سنگر در دوران دفاع مقدس که پس از گذشت سال ها بعد از جنگ هر يک به شغلي مشغولند و طي اتفاقي بر سر راه يکديگر قرار مي گيرند.
درام اجتماعي با پس زمينه جنگ
نويسنده محوريت قصه خود را برمثلثي بنا نهاده است که درهريک ازضلع هاي آن يک دوست قراردارد. رضا مسئول گرداني ست که اينک پس ازگذشت سال ها ازجنگ، حجره اي دربازاربراي خود دست وپا کرده است. علي دوست صميمي او پس ازگذشت سال هاي متمادي از جنگ بر اثراستشمام مواد شيميايي به بيماري سختي دچارشده است. اما اکبر نفر سوم اين جمع به دليل جدا شدن از همسرش و مشکلات خانوادگي به يک خلافکار حرفه اي تبديل شده است. رضا پس از اينکه از وضعيت جسمي علي باخبر مي شود، تمام هزينه هاي درماني علي را براي رفتن وي به خارج از کشور متقبل مي شود. رضا، به دليل مشغله کاري، مسئوليت بردن علي به خارج را به اکبر مي سپارد، غافل از اينکه اکبر پس از مطلع شدن از مبلغ چک ناپديد مي شود و حال علي رو به وخامت مي رود اما...
نويسنده به خوبي از چنين تمهيدي استفاده کرده است و اتفاقات را در کنار يکديگر طراحي کرده است. اطلاعات درباره شخصيت ها به صورت جزء به جزء براي مخاطب بازگو مي شود و نوع نگارش ديالوگ ها به گونه اي است که در انتهاي هر جمله پاسخ روشني در ارتباط با اتفاق مورد نظر و نتيجه نهايي رويداد نمايان نمي شود. بنابراين مخاطب ناچاراست که براي باخبرشدن از ادامه سرنوشت شخصيت ها اتفاقات را پيگيري کند. درواقع نويسنده استفاده درست و مناسبي ازکشمکش تصاعدي مي کند، هرچه از زمان داستان مي گذرد طرح اصلي داستان گسترش مي يابد و مخاطب با کنارهم قراردادن افراد و اتفاقات به سوي تکميل شدن پازل قصه نزديک ترمي شود.
شايد تنها ايرادي که مي توان به نويسنده اثرگرفت، پرداخت شخصيت هاي فرعي داستان است. به عنوان مثال درمعرفي شخصيت فريده که دختردانشجوي رضاست، هيچ اطلاعات جزئي ازشخصيت او به مخاطب داده نمي شود و تماشاگر تنها پرخاشگربودن او را مي بيند، بدون اينکه دليل چنين رفتاري را بداند. کارگردان اثر نسبت به نويسنده يک گام عقب تر است، زيرا دکوپاژي او از قصه، دکوپاژي خطي، ساده و بدون خلاقيت است. قاب بندي ها ودادي دوتايي و درنهايت سه تايي است. درصورتي که يک کارگردان خلاق و جسورازسکانس- پلان ها و ترکيب بندي هاي پيچيده براي بهترشدن جلوه هاي بصري کارش استفاده مي کند.
ايراد ديگري که درکارگرداني نمود مشهودي دارد، نحوه ميزانسن اثراست. نحوه قرار گرفتن بازيگران نسبت به اشياء در صحنه، طراحي حرکت براي بازيگران و نحوه تبادل ديالوگ ها ميان بازيگران از نکات بسيارمهمي است که کارگردان کمترين توجه را به آنها کرده است. به عنوان مثال وقتي رضا براي ديدن علي به خانه او مي رود، با توجه به رابطه اي که ميان اين دو دوست است بايد ارتباط نزديک تر و فاصله نزديک تري نسبت به يکديگرداشته باشند. اما اين نکته از سوي کارگردان رعايت نمي شود و همين امرباعث برداشت نماهاي اضافي مي شود که براي مخاطب کسالت بار است.
انتخاب بازيگران اثر با تضادي فاحش رودرروست. حسن جوهرچي در نقش رضا بازي باورپذير ومتفاوتي از خود ارائه مي دهد. اما مهدي اميني خواه با تمام تلاشي که از خود نشان مي دهد، نمي تواند از پس شخصيت اکبر بربيايد. در واقع او بيشتر تحليل اثر را بازي مي کند تا شخصيت را، علي طالب لو هم درنقش علي بازي کند و يکنواختي از خود ارائه مي دهد. شخصيت علي از آن دسته کاراکترهايي است که اگر بازيگرخلاقي آن را بازي مي کرد تاثيرمثبتي بر روند حرکتي سريال و داستان مي گذاشت. "هويت" درامي اجتماعي با پس زمينه جنگ است که اگردر روند انتخاب عوامل با تأمل بيشتري پيش مي رفت، مي توانست به مجموعه اي قابل اعتنا تبديل شود.
فيلم روز/ گفت و گو ♦ سينماي ايران
امير شهاب رضويان متولد سال 1344 همدان و فارغ التحصيل کارشناسي ارشد انيميشن از دانشگاه هنر است. فيلمسازي را از سال 1359 با ساخت فيلم هاي کوتاه شروع کرده و تا کنون حدود 33 فيلم کوتاه و مستند را کارگرداني کرده است. او 3 فيلم بلند سفر مردان خاکستري، تهران ساعت 7 صبح و ميناي شهر خاموش را در کارنامه دار، که آخري بعد از چند سال تاخير و حواشي فروان سرانجام روانه پرده سينماها شده است...کس 2
ميناي شهر خاموش
تهيه کننده و کارگردان : امير شهاب رضويان. نويسنده: رضويان، امير فرخ منش. مدير فيلمبرداري: داريوش عياري،محمدرضا سکوت وکلاوس بوش دسانتوس. موسيقي: داريوش تقي پور. تدوين: فرامرز هوتهم. بازيگران: عزت الله انتظامي، شهباز نوشير، صابر ابرو مهران رجبي.
دکتر پارسا براي يک عمل مهم به ايران مي آيد. او در ايران ياد عشق قديمي خود مي افتد و به همراه پيرمردي به نام قناتي و پسر راننده اي راهي بم مي شوند. دکتر در آنجا نمي تواند عشق گمشده خود را بيابد اما متوجه مي شود با قناتي رابطه اي بسيار نزديک تر ازآن چيزي که فکر مي کرده داشته است. دکتر عشق خود را نمي يابد اما در مورد سرزمينش به باورهايي تازه مي رسد.
ريشه ها ما را مي خواند
امير شهاب رضويان متعلق به سينماگران نسل دوم بعد از انقلاب است. او در کنار تحصيلات سينما را به شکل تجربي نيز آموخته است. دو فيلم اولش سفر مردان خاکستري و تهران ساعت هفت صبح به دليل روايت مدرن و داستان هاي خاص نتوانست به اکران مناسبي دست يابد. ميناي شهر خاموش با اين دو فيلم يکسره متفاوت است. فيلم داستاني کاملا کلاسيک دارد و از حضور بازيگر پرقدرتي همچون عزت الله انتظامي سود جسته است. اما به دليل شوخي که در يکي از فصل هاي فيلم با احمدي نژاد کرده بود از همان زمان نمايش در جشنواره با غضب رو به رو شد و هم اکنون نيز در وضعيت بسيار بدي به نمايش عمومي در آمده است.
فيلم ميناي شهر خاموش يک اثر شريف و فرهنگي درباره آب و خاک و مهر به وطن است. رضويان در اين فيلم سفري را از شهر هامبورگ آلمان آغاز و آن را تا تهران و بعد بم ادامه مي دهد. در طول اين سفر که رضويان بسيار خوب از کهن الگوهاي روايتي در آن سود مي جويد ما شاهد آدمي هستيم که کاملا دچار تحول مي شود.
فيلم از منظر بصري در فضايي کاملا سرد تصوير مي شود. رضويان توانسته به مدد فيلترهاي کاهش نور در هامبورگ سردي فضا و زندگي دکتر را به خوبي درکادر دوربين خود به تصوير بکشد. در اين بخش عمده تمرکز فيلم بر شخصيت دکتر است و بنابراين درحالي که فيلمساز مي توانسته از جاذبه هاي تصويري شهري مثل هامبورگ استفاده کند اما تمام کادرها را بسته طراحي کرده تا تمرکز مخاطب تماشاگر از دکتر دور نشود.
اين پلان هاي بسته زماني که به تهران هم مي آييم همچنان حفظ مي شود. چند شخصيت ديگر به نام هاي بهرامي و قناتي نيز به داستان افزوده مي شوند. در اينجا رضويان سه نسل متفاوت را کنار هم قرار مي دهد. باز هم کادرهاي بسته همچنان ما را به اين سو مي خواند تا شخصيت ها را بيشتر بشناسيم.
اما زماني که سفر به سمت بم شروع مي شود گرافيک و جنس لحظات متفاوت مي شود. نماها اندک اندک از بسته به مديوم و بعد تر لانگ شات تغيير مي يابد. بر همين اساس ريتم فيلم هم کند تر مي شود. حالا تم نهايي فيلم از منظر تصويري نيز شکل مي گيرد. سه نسل متفاوت در فيلم به شکل عمده کنار هم ديده مي شوند. جغرافيا نيز خود در اين ميان به يک شخصيت مجزا بدل شده و چون چتري اين سه نسل را در ميان مي گيرد. قناتي که پير تر است داستان خود را براي دکتر از نسل ميانه بيان مي کند و آن دو در مي يابند چقدر نکات تفاهم دارند. قناتي در گذشته مي خواسته با مادر دکتر ازدواج کند که پدر دکتر از راه مي رسد و به جاي اينکه دختر را براي قناتي خواستگاري کند براي خود خواستگاري مي کند و به اين ترتيب قناتي تا دوران پيري اين درد را در دل نهفته مي دارد. دکتر هم از نسل ميانه نمي تواند ميناي گمشده خود را بيابد. اما بهرامي جوان هم که در ابتداي راه قرار دارد، دلبسته دختري است که براي رسيدن به او مشکلات فراواني بر سر راه دارد. شايد او هم دستخوش همان امتداد تاريخي شود و به عشقش نرسد.
البته رضويان ازاين حرمان در عشق دستاويزي شيرين تر را براي روايت برمي گزيند. در انتهاي داستان دکتر سر خود را روي شانه قناتي مي گذارد و با او به آرامش مي رسد. گويا همين درد مشترک انها را به آرامش مي رساند. در يکي از فصول فيلم قناتي و دکتر داخل يکي از قنات هاي کوير مي روند. آنها به عمق ريشه ها مي روند و قناتي براي اولين بار داستان خود را براي دکتر بازگو مي کند. اين لوکيشن بسيار نمادين است. گويا قناتي قصد دارد دکتر را به ريشه هايش که شايد به نظر مي رسد خشک شده نزديک کند.
امير شهاب رضويان در فيلم ميناي شهر خاموش از فضايي که در آثار کوتاه و تجربي اش نيز به دست آورده در اين فيلم به خوبي اسفاده مي کند. او به هيچ وجه به سانتيمانتاليسم نزديک نمي شود. فيلم قابليت احساسات گرايي صرف را دارد که رضويان با درايت از آن دوري مي جويد.
گفت وگو با اميرشهاب رضويان، كارگردان ميناي شهر خاموششانسي كه از احمدينژاد گرفته شد
اين هم از اتفاقهاي جالبي است كه تنها در ايران ميتوان سراغش را گرفت. فيلمي در يك جشنواره دولتي مورد تقدير واقع ميشود، اما بعد همان دولت مقابل اكران فيلم ميايستد. خدا به كارگردان اين فيلم، كه اميرشهاب رضويان باشد، طول عمر بدهد. آنقدر صبر كرد كه عاقبت مجوز نمايش فيلم خود را گرفت. ميناي شهر خاموش سومين فيلم بلند رضويان است كه دست بر قضا در جشنواره بيستوپنجم فيلم فجر بدجوري درخشيد، آنقدر كه هيات داوران را متقاعد كرد سيمرغ بلورين بهترين كارگرداني را به او بدهند، اما ظاهرا سيمرغ هميشه خوششانسي نميآورد. از آنجا كه پاي بحثهاي سياسي به ميان آمد ديگر كاري از سيمرغ هم ساخته نبود تا اميرشهاب رضويان بماند و فيلمي كه اجازه اكران نداشت.
اين داستان همينطوري ادامه پيدا كرد تا يك سال و نيم بعد كه امروز باشد و حالا فيلم ميناي شهر خاموش با حذف يكيدو صحنه، به سينماهاي ايران راه يافته است. هرچند كه متن اين فيلم از حاشيههاي آن بسيار درخشانتر است، اما نميشد به اين حاشيهها نپرداخت. بنابراين خواننده روزنامه احتمالا ما را ميبخشد كه مدام از حاشيه به متن و از متن به حاشيه پريدهايم. گفتوگو با اميرشهاب رضويان را ميخوانيد.
شايد دوست داشته باشيد اين گفتوگو را با سوالي درباره كيفيت فيلم شروع كنيم، مثل هر كارگرداني كه در شرايط طبيعي فيلم ميسازد و منتظر بازخوردهاي آن ميماند. اما اينجا ايران است، با قواعد و پيچيدگيهاي خاص خودش. پيشبيني ميكرديد كه يك سال و نيم منتظر نمايش عمومي بمانيد؟ پيشبيني چنين وضعيتي چندان سخت نيست. وقتي كه گروهي با ساخت فيلمهاي كممايه دارند سليقه مخاطب را تنزل ميدهند و پرده سينماها در سيطره فيلمهاي درجه 3 است كه روي فيلمفارسيهاي قبل از انقلاب را هم سفيد كرده، رسيدن به اين نتيجه منطقي، طبيعي است. آنقدر در اين سالها فيلمهاي اصطلاحا دختر و پسري توليد شده و به راحتي نمايش داده ميشود كه ديگر نمايش فيلمهايي از جنس فيلم من را بايد يك استثنا به شمار آورد. اگر براي سينما كاركردهايي همچون تفريح و سرگرمي، فرهنگسازي و تعهد اجتماعي قائل باشيم، طي 10 سال گذشته بيشتر به بخش تفريحي آن پرداخته شده، آن هم از نوع سخيف و مبتذلش.
به هر حال با اين وضعيت و نبودن يك برنامه منظم نمايش براي فيلمهايي كه با اين قافله همراه نيستند، طبيعي است كه اكران ميناي شهر خاموش يك سال و نيم بعد از درخشش در جشنواره بيستوپنجم فجر صورت بگيرد، آن هم با تعداد كم سينما! خلاصه اينكه هر نوع اتفاقي كه اين روزها ميافتد، بهرغم غيرقابل پيشبيني بودن آن، پذيرفتني است.
<strong>اما به نظر ميرسد مسائل ديگري باعث شد فيلم تا امروز امكان نمايش عمومي پيدا نكند، مسائلي كه شايد سياسي باشد. حتي گفته شد فيلم به نوعي آقاي احمدينژاد را زير سوال برده است و...</strong>همه ماجرا از اين سكانس فيلم شروع شد: دكتر پارسا در هتل، تلويزيون نگاه ميكند، در يك شبكه آقاي احمدينژاد در حال سخنراني درباره توانمندي صلحآميز هستهاي است، در كانال بعدي تلويزيون، پلاني از فيلم گلادياتور نمايش داده ميشود كه يكي از شخصيتها به ميدان شهر رم و ورود سزار اشاره ميكند و ميگويد: مثل يك قهرمان فاتح وارد رم ميشود. حالا مگر كجا را فتح كرده؟ ديگري پاسخ ميدهد: جوان است، بايد به او فرصت داد، شايد بتواند كاري انجام بدهد.
جالب اينكه هنگام ساخته شدن اين فيلم، هنوز سالگرد رياستجمهوري آقاي احمدينژاد هم نرسيده بود و اين تعبير از نظر من يك نگاه عادلانه به كسي بود كه با پيامهاي دوستانه براي هنرمندان و مردم عادي وارد كارزار شده بود و بايد به او فرصت داده ميشد كه بتواند به ايدههايش جامه عمل بپوشاند و من بدبينانه به ورود وي به ميدان نگاه نكرده بودم. اما از آنجا كه تفكرات دايي جان ناپلئوني و نظريه توطئه در تحليل سادهترين سكانسهاي يك فيلم سينمايي هم حضور دارد، هيچ كس برخورد دوستانه فيلم با رئيسجمهور را آن گونه كه من ساخته بودم تفسير نكرد و از اين سكانس ساده، آنقدر تفسير سياسي بيرون آمد كه به تاخير شش ماهه براي دريافت پروانه نمايش فيلم منجر شد و بالاخره عقلاي قوم كه خودشان هم با اين تفسيرها موافق نبودند، توصيه كردند تصوير رئيسجمهور از فيلم حذف شود و من هم پذيرفتم و متاسفم فيلمي كه سعي داشت به گونهاي منصفانه به اين مقطع زماني نگاه كند، اينگونه مورد هجوم قرار گرفت. آقاي احمدينژاد نهايتا بعد از دو دوره رياست جمهوري در جايي ديگر مشغول به كار خواهند شد و نسلهاي بعد رئيسجمهورهاي ديگري را خواهند شناخت، اما فيلم من بارها و بارها ديده ميشود و معرف دورهاي مهم از تاريخ ايران خواهد بود. متاسفانه اين شانس از فيلم من و آقاي احمدينژاد گرفته شد.
امروز كه بعد از سالها تصوير آقاي سيدمحمد خاتمي را در فيلم بوي كافور، عطر ياس ميبينم، دلم براي فيلمم ميسوزد كه چگونه بيرحمانه مورد هجوم قرار گرفت. تصوير سخنراني آقاي خاتمي در آن فيلم و سوالهايي كه فيلم مطرح ميكرد، بسيار بدتر از فيلم من، ميتوانست تفسير شود اما در آن مقطع چنين سوءتعبيرهايي اتفاق نيفتاد و بوي كافور، عطر ياس به راحتي راهي پرده سينماها شد.
<strong>پس ظاهرا آقاي جواد شمقدري برنده بازي شد. به هر حال او بود كه اولينبار فيلم شما را به اين شكل سياسي تفسير كرد و بعد هم وزارت ارشاد جلوي اكران آن را گرفت.</strong>من نميدانم آقاي شمقدري ارشاد را متقاعد كردند يا نه، اما بعد از يك سال و نيم سكوت، اميدوارم كه دوستان منتقد اين فيلم دوباره به سينما بروند و با نگاهي غيرسياسي به فيلم نگاه كنند و به ياد بياورند كه برخوردهاي ايشان علاوه بر تاخير در نمايش اين فيلم، ضرر مالي قابل توجهي هم به من زد و اميدوارم با وجدان آگاه و متعهدي كه دارند فيلم را مجددا تحليل كنند. هر فيلمي اگر در خط فكري ما نيست قرار نيست عليه ما باشد!
من بهرغم دلگيريام از آقاي شمقدري به عنوان يك همصنف، نه به عنوان مشاور رئيسجمهور، براي ايشان كارت دعوت شب افتتاحيه فيلم را فرستادم و اميدوار بودم به سينما فلسطين بيايند. قدما گفتهاند هزار دوست كم است و يك دشمن بسيار.
<strong>در اين مدت كه درگير نمايش عمومي و پخش فيلم بوديد، بر شما و فيلم چه گذشت؟</strong>چندان راحت نبود. بدهكاريهاي فيلم را پرداختم، براي نمايش عمومي آن تلاش كردم، به پخشكنندهها مراجعه كردم و در نهايت، پس از يك سال و نيم فيلم توانست شانس نمايش عمومي پيدا كند. ترجيح ميدهم زياد ناله نكنم و از معضلات غيرمعقولي كه در عرصه توليد و پخش وجود دارد، صحبت نكنم.
<strong>در هر صورت انصاف هم نيست كه محتوا و داستان فيلم شما تحتالشعاع حاشيهها قرار گيرد. اگر اجازه بدهيد، به روزهاي قبل از ساخت اين فيلم برگرديم، روزهايي كه فيلمنامه ميناي شهر خاموش را مينوشتيد. هميشه همكاري آدمها در نوشتن يك متن برايم جالب بودهاست. به نظرم نوشتن كاري است انفرادي تا جمعي. چگونه سه نفري فيلمنامه ميناي شهر خاموش را نوشتيد؟</strong>در ابتدا بگويم فيلمنامهنويسي يك كار انفرادي نيست و اگر در ايران بيشتر اوقات فيلمنامه به صورت انفرادي نوشته ميشود، دليلش ناهمخواني ما ايرانيها با كار گروهي است، نه مزيت اين نوع فيلمنامهنويسي. در چند سال گذشته ديدهام گروههاي فيلمنامهنويس زيادي شروع به كار كردهاند؛ مدرسه فيلمنامهنويسي حوزه، شاگردان فرهاد توحيدي و همكاران پيمان قاسمخاني و سروش صحت، كارهاي خوبي ارائه دادهاند. اما تجربه شخصي من؛ تهران ساعت 7 صبح را كه ميخواستم بسازم، يك طرح كلي اپيزوديك نوشته بودم كه آن را به مجيد اسلامي دادم و متاسفانه اين همكاري برايم چندان عاقبت خوشي نداشت. اسلامي كار خودش را ميكرد و فيلمنامه را ميآورد و اين احساس را داشت كه كاري بدون عيب ارائه داده است و من كارگردان بايد هرچه را كه او نوشته، اجرا كنم. در نهايت فيلم كه ساختهشد، بهرغم قولوقرارهايي كه داشتيم با بولتن جشنواره فيلمهاي اجتماعي آبادان 13811) گفتوگو كرد و از اينكه فيلمنامهاش در ساخت تغيير كرده، گله كرد و پس از آن فيلمنامه را كه البته بيشتر ديالوگ بود تا شرح صحنه، در مجله هفت چاپ كرد كه از فيلم ساخته شده برائت جويد. به هر ترتيب هنوز هم معتقدم فيلم از فيلمنامه بهتر بود. بعد از اين تجربه، به باور قديمي خودم رسيدم كه بايد در لحظهلحظه كارم حضور داشته باشم و به هيچوجه اختيار هيچ بخش از نگارش يا اجراي فيلمنامه و فيلم را به دست كسي نسپارم. پس اين بار از اولين مراحل نگارش فيلمنامه، خودم حضور داشتم.
قصه اوليه كاملا متفاوت با فيلمي بود كه سه سال بعد ساخته شد. حدود آذرماه 1382 نوشتن فيلمنامه را با محمد فرخمنش آغاز كرديم و بعد از آماده شدن طرح اوليه، من به هامبورگ رفتم و با آرمين هوفمان، دوست فيلمنامهنويس آلمانيام كه در بخش گسترش فيلمنامه يك شركت فيلمسازي آلماني كار ميكند، مشغول پرداخت فيلمنامه شديم. تجربه بسيار خوبي بود. حدود دو ماه در هامبورگ كار كرديم و اولين نسخه فيلمنامه به زبان انگليسي آماده شد. آرمين ايران را نميشناخت و با جزئيات ماجرا كاري نداشت، اما به قواعد فيلمنامهنويسي كاملا آشنا بود و ساختار كلي فيلمنامه را مرتب تحليل ميكرد و اين توانايي او بسيار به فيلمنامه حسي من كمك كرد كه شكل كلاسيك پيدا كند.
<strong>آيا قصه اصلي را خودتان نوشته بوديد؟</strong>تم اوليه داستان از من بود. آمدن دكتر پارسا به ايران و مواجههاش با قناتي پيشنهاد فرخمنش بود و بعد از آن مجموعه جزئيات را كلا خودم به فيلمنامه اضافه كردم.
<strong>هر داستاننويسي شگردي براي نوشتن داستان دارد. يكي داستان را شروع ميكند، بيآنكه بداند در آن لحظه چه پاياني براي آن رقم خواهد خورد. يكي هم نقطه آغاز و پايان داستان را ميداند، آگاه است از كجا شروع ميكند و به كجا ميرسد، اما خطوط فرعي داستان را حين پيشرفت در كار ترسيم ميكند. شما چگونه اين فيلمنامه را نوشتيد؟</strong>من ابتدا خلاصه داستان را نوشتم، يعني ميدانستم كه آغاز و پايان قصه كجاست. بعد از آن خلاصه سكانسها را نوشتم و بعد به شرح سكانس و ديالوگنويسي پرداختم. داستان اوليه در طول دو سال بسيار تغيير كرد و در اين تغييرات آقاي عزتالله انتظامي هم بسيار موثر بود. استاد انتظامي ساختار كلاسيك فيلمنامه را خوب ميشناسد و نظراتي كه ميداد بيشتر اوقات صحيح بود و به تصحيح فيلمنامه كمك ميكرد.
پايان فيلمنامه مهمترين بخشي بود كه تغيير كرد. در نسخههاي ابتدايي قرار بود قناتي بميرد و پس از آن دكتر پارسا كمكم كشف كند كه پيرمرد را دوست داشته است.
<strong>حالا كه صحبت از آقاي انتظامي شد، دوباره از متن خارج شويم. يكي دو هفته قبل از نمايش عمومي فيلم، ايشان از بهانههاي ارشاد براي تعويق اكران فيلم انتقاد كرد. يادم نميآيد آقاي انتظامي تاكنون اينچنين صريح موضع گرفته باشد. نظرتان در اينباره چيست؟</strong>استاد انتظامي، فيلم را دوست دارد و در لحظه لحظه توليد فيلم تا امروز حضور داشته است. ايشان احساس كرد كه برخوردهاي ناعادلانهاي با اين فيلم شده است. پس در شب افتتاحيه و پس از آن در يك برنامه راديويي نسبت به كمتوجهيهايي كه به اين فيلم شده بود، موضع گرفتند. از بزرگواري اين پير خوشنام هميشه سپاسگزار بودهام. و در عين حال از مساعدت آقاي جعفريجلوه، اربابي، ميرزايي و شوراي صنفي اكران براي پخش بهتر فيلم تشكر ميكنم و از آقاي مجتبي مشيري و دوستان صدا و سيما كه در جهت معرفي بهتر فيلم مساعدت كردند ممنون هستم.
<strong>باز برگرديم به متن. گفتيد كه در طرح اوليه قرار بود آقاي قناتي بميرد. خيلي كليشهاي و سوزناك نميشد؟</strong>بله سوزناك ميشد. اما حتي اگر آن نسخه فيلمنامه را هم ميساختم، در دام يك ملودرام خانوادگي نيمههندي نيمه فيلمفارسي نميافتادم.
<strong>دكتر پارسا پس از 33 سال به ايران بازميگردد، وقتي كه تصور ميكند هيچ كسي را در ايران ندارد، اما شما دو بهانه براي اين بازگشت در اختيارش قرار دادهايد؛ يكي جدايي از همسرش و ديگري جراحي يك جانباز. از اين بهانهها صحبت كنيد.</strong>كمابيش از ايرانياني كه سالهاي طولاني در خارج مقيم بودهاند و به ايران برگشتهاند، سوال كردهام كه در چه شرايطي ايرانيها بيشتر به بازگشت تمايل دارند و دريافتم كه در شرايط بحراني، مثل طلاق، مشكلات خانوادگي، بيماري صعبالعلاج يا هنگام مرگ، خيليها دوست دارند به وطنشان برگردند و دنبال بهانه يا امكاني براي بازگشت ميگردند. دكتر پارسا هم از همسرش جدا شده و از او دعوت شده كه براي جراحي قلب يك جانباز به ايران بيايد، پس قبول ميكند و راهي سفر ميشود؛ سفري كه خودش هم نميداند چگونه پيش خواهد رفت. انگار مام وطن قرار است چيزي به او بدهد و او را به آگاهي برساند.
<strong>قبول دارم بهانه خوبي است، اما بحث جراحي آن جانباز چطور؟ اشاره به جنگ در اين فيلم چه لزومي دارد؟ يا شايد بهتر باشد اينگونه بپرسم، چه عواملي باعث شد حين نوشتن فيلمنامه به ياد جنگ بيفتيد و در فيلم خود جايي براي آن در نظر بگيريد؟</strong>جنگ يكي از وقايع بسيار مهم تاريخ يكصد ساله اخير ما است و تاثيرات بسيار مهمي در جامعه ايران بعد از انقلاب داشته است. من هم دورهاي از زندگيام را در جنگ گذراندهام و به صورت مستقيم در دو عمليات جنگي حضور داشتهام پس طبيعي است كه احساسي متفاوت از ديگر سينماگران، نسبت به جنگ داشته باشم و از زاويهاي متفاوت به يك بازمانده جنگ نگاه كنم. جالب است كه در كنار سوءتعبيرهاي عجيب و غريبي كه نسبت به فيلم وجود داشت، در بولتن داخلي يكي از نيروهاي مسلح، تحليلي در مورد فيلم چاپ شده بود كه نويسنده در آن از تصوير مسيحگونهاي كه من از يك جانباز ارائه داده بودم، تمجيد كرده بود.
<strong>بعد ميرسيم به قناتي كه نقش او را آقاي عزتالله انتظامي بازي ميكند؛ گرچه به نظر ميرسد دكتر پارسا شخصيت اصلي داستان است، اما تصور ميكنم كليديترين شخصيت همان قناتي باشد، اوست كه داستان را روايت ميكند و دكتر پارسا بيشتر نظارهگر و شنونده است. اينطور نيست؟</strong>فيلم 3 شخصيت محوري دارد؛ قناتي، پارسا و بهرامي و هر يك بخشي از بار پيشبرد قصه را به دوش ميكشند و از اين بين، قناتي بيشترين كاركرد را دارد و اوست كه به صورت غيرمستقيم، دو نفر ديگر را كه نماينده نسلهاي بعد از خودش هستند، هدايت ميكند.
<strong>شخصيت بهرامي (صابر ابر) چطور؟ آيا اين شخصيت مكملي براي داستانهاي قناتي و پارسا نيست، شخصيتي كه شنونده است يا اگر كنشي دارد بايد در جهت تكميل روايت آن دو ديگر باشد؟ شما كاركرد ديگري براي او قائل هستيد؟</strong>بهرامي نماينده نسل سوم فيلم است. شخصيت مكمل داستان هم هست. درست ميگوييد اما شنونده صرف نيست. او هم كاركرد خودش را دارد. بخشي از اطلاعرسانيها به وسيله او صورت ميگيرد و در عين حال طنزهاي فيلم بيشتر به واسطه حضور او ايجاد ميشود.
<strong>در آخر ميرسيم به بم، شهر ويرانشدهاي كه روزگاري مايه فخر ما بود. دوست دارم از بم بگوييد. از اول شروع كنيد، از اينكه بم را به عنوان لوكيشن خود انتخاب كرديد، از تجربياتتان در اين شهر و...</strong>سال 77 و 82، در مجموع دو بار به بم سفر كرده بودم. ارگ بم را دوست داشتم و از ارگ تعداد زيادي عكس با قطع بزرگ گرفته بودم. خاطرههاي خوبي از اين شهر داشتم و ميناي شهر خاموش اداي دين من است به شهري كه دوستش ميداشتم و البته دارم.
<strong>در هر صورت شما و گروه تان براي ساخت اين فيلم مدتي را در بم گذرانديد. آنچه در بم ويرانشده توجهتان را بيشتر از هر چيزي جلب كرد، چه بود؟</strong>اميد به زندگي و مردمي كه داشتند دوباره يك كهنشهر را احيا ميكردند.
گزارش ♦ تلويزيون
در روزهايي که سيما با سياست توليد فيلم هاي نود دقيقه اي و سريال هاي بلند تاريخي، قدم به راه رقابت با سينما گذاشته و اغلب بازيگران تئاتر هم از اين روند استقبال مناسبي کرده اند، بهزاد فراهاني مجوز ساخت و توليد اولين مجموعه تلويزيوني خود را در سمت کارگردان دريافت کرده و آن را با شرکت بازيگران مطرح سينما و تئاتر قبل و بعد از انقلاب جلوي دوربين برده است. گزارش اختصاصي ما از توليد اين سريال را مي خوانيد...
گزارش روز از اولين سريال فراهانيبهمن مفيد در حماسه آرد
فيلمبرداري سريال "حماسه آرد" به کارگرداني بهزاد فراهاني در يکي از روستاهاي اطراف زنجان آغازشد. به گزارش خبرنگار روز از تهران در اولين سکانس هاي اين سريال که در روستاي"حلب"واقع در بيست کيلومتري زنجان فيلمبرداري مي شود، گوهرخيرانديش و فهيمه رحيم نيا(همسرفراهاني)به ايفاي نقش پرداختند.
داستان اين سريال مربوط به دوره سلطنت رضاشاه و همزمان با حمله قزاق ها به ايران است. نيروهاي قزاق در روستا با قحطي مواجه مي شوند و براي دسترسي به آذوقه مجبور به تهيه آرد هستند. اما اهالي روستا به شدت در برابر آنها مقاومت مي کنند.
فيلمبرداري اين سريال تاريخي تا پايان آبان ماه سال جاري ادامه دارد و نوبت پخش آن با توافق قبلي، اسفند ماه خواهد بود. قرار است بازيگران ديگري از چهره هاي شاخص سينما و تئاتر به جمع گروه بپيوندند. رضا کيانيان، گوهرخيرانديش، فهيمه رحيم نيا سياوش چراغي پور، نقي سيف اللهي، عزيزهنرآموز و اردشير رستمي از جمله بازيگران اين پروژه تلويزيوني هستند.
مهم ترين نکته در انتخاب بازيگران حضور بهمن مفيد، بازيگر سال هاي قبل از انقلاب در اين سريال است. مفيد که مجوز بازي در تلويزيون جمهوري اسلامي ايران را به تازگي از وزارت ارشاد و صدا و سيما دريافت کرده است پس از يک عمل جراحي مختصر زانو در آمريکا بلافاصله به زنجان رفته و کارخود را در اولين سريالي که فراهاني آن را کارگرداني کرده، آغاز مي کند.
فراهاني علاوه بر بازي و کارگرداني هنري اين مجموعه 10قسمتي، نويسندگي آن را نيز بر عهده دارد. کارگردان تلويزيوني سريال "حماسه آرد" علي شوقيان و تهيه کننده آن امير سيدزاده است. ملک جهان خزاعي به عنوان طراح صحنه، بيژن محتشم مسئوليت گريم و اسحاق خانزادي نيز مسئوليت صدابرداري مجموعه را بر عهده دارند.
لازم به ذکر است احتمال دارد با پيشنهاد اردشير رستمي (بازيگر سريال) نام مجموعه از"حماسه آرد" به "حماسه نان" تغيير پيدا کند.
نگاه ♦ سينماي ايران
حضور گلشيفته فراهاني در فيلمي از ريدلي اسکات و جنجال هاي پيراموني، بهانه اي شد براي يک نگاه اجمالي به حضور موفق بازيگران ايراني در سينماي هاليوود وتلاش شان براي جهاني شدن.
بابک مستوفيروياي ممنوع بازيگران ايراني
حضور بازيگران ايراني در فيلم هاي بين المللي، البته آرزوي هر بازيگري است و از هر جنبه موفقيتي براي سينماي ايران. حضور بين المللي فيلم هاي ايراني در جشنواره هاي بين المللي طي بيست سال گذشته، سينماي ايران را در جهان مطرح کرد و حتي نخل طلاي جشنواره کن و نامزدي بهترين فيلم خارجي در جوايز اسکار را براي سينماي ايران به ارمغان آورد، اما اين نوع سينماي خاص ايران يا اصطلاحا جشنواره پسند، نوع سينمايي بود که غالبا با نابازيگران و بازيگران غير حرفه اي کار مي شد و عملا اين امکان را که بازيگران ايراني بتوانند در سطح جهاني مطرح شوند، فراهم نکرد. نام چند سينماگر تحسين شده ايراني را در نشريات و کتاب هايي سينمايي فرنگي به راحتي مي توان يافت، اما نام هيچ بازيگر ايراني هيچ گاه در اين سطح مطرح نشد، چرا که جهان، سينماي ايران را نه بخاطر حرفه اي بودن، بلکه بخاطر غير حرفه اي بودنش تحسين مي کرد.
در نتيجه روياي جهاني شدن براي بازيگران سينماي ايران هميشه در حد يک رويا باقي ماند. نيکي کريمي که خيلي زود در سينماي ايران ستاره شد و حتي به خاطر بازيگري اش در يکي دو جشنواره قاره آسيا هم جوايزي گرفت، فقط زماني به جشنواره هاي جهاني بزرگ تر راه يافت و حتي به عنوان داور شرکت کرد که جامه فيلمسازي پوشيد و يکي دو فيلمش به طور نسبي با اقبال جشنواره ها روبرو شد.
البته موارد استثنايي در بازيگران سينماي ايران وجود دارد که به سطح جهاني راه يافتند و مورد استقبال هم قرار گرفتند، اما اين بازيگران متاسفانه ديگر ارتباطي با "سينماي ايران" ندارند و بازيگران مهاجر محسوب مي شوند.
شهره آغداشلو که در سينماي پيش از انقلاب به عنوان ستاره سينماي روشنفکري در فيلم هايي چون گزارش[کيارستمي]، شطرنج باد[اصلاني] و سوته دلان[حاتمي] مطرح و به عنوان بازيگري بسيار جذاب، با توانايي هاي ستايش برانگيز تحسين شد، با وقوع انقلاب مهاجرت کرد و از پس دهه ها تلاش براي ادامه راهش، بالاخره در لس آنجلس، در سينماي هاليوود راهي براي خود باز کرد و در چند فيلم هنري و تجاري مهم بازي کرد. حاصل اين تلاش، بزرگ ترين افتخار ثبت شده براي يک بازيگر سينماي ايران است: نامزدي براي دريافت اسکار بهترين بازيگر نقش مکمل براي فيلم "خانه اي از شن و مه".
سوسن تسليمي هم که گاه به حق بهترين بازيگر سينماي ايران ناميده مي شود، پس از مهاجرت به سوئد، با فراگيري زبان سوئدي، به طور حرفه اي در تئاتر، تلويزيون و سينماي سوئد به کار پرداخت و به يکي از مطرح ترين چهره هاي هنري اين کشور تبديل شد.
بهروز وثوقي از ديگر چهره هاي سينماي ايران است که تلاش کرد در هاليوود مطرح شود. وثوقي که محبوب ترين بازيگر سينماي جدي تر پيش از انقلاب محسوب مي شد، اولين حضور چشمگير بازيگري ايراني در توليدي بين المللي را رقم زد. وثوقي در فيلم "کاروان ها" ساخته جيمز فارگو-1978- در يکي از نقش هاي اصلي فيلم در کنار آنتوني کوئين،جنيفر اونيل و جوزف کاتن ظاهر شد و اين موفقيت بزرگي براي بازيگري در سينماي ايران بود.
پس از انقلاب و مهاجرت وثوقي، او همواره سعي کرد که در فيلم هاي آمريکايي جايي براي خود باز کند، تا حدي هم موفق شد و شايع است که با همه استوديوهاي معروف هاليوود در ارتباط است، اما هيچ گاه فرصت بازي در نقش مهمي را در يک فيلم تجاري يا هنري مطرح در هاليوود به دست نياورد و تنها در چند سريال تلويزيوني و فيلم ناموفق ايفاي نقش کرد.
با گذشت سي سال از عمر انقلاب ايران و پرورش نسلي ديگر از جوانان ايراني در خارج از کشور آبا و اجدادي شان، بازيگران جواني تربيت شدند که نيمه ايراني محسوب مي شوند و برخي شان توانستند موفقيت هاي کوچکي هم در سينماي هاليوود داشته باشند.
اما حضور همايون ارشادي در فيلم پرفروش و مطرح "بادبادک باز" بر اساس رمان خالد حسيني، ورق ديگري بود در اين زمينه: بزرگ ترين حضور يک بازيگر فعال در سينماي ايران در فيلمي بين المللي. قصه فيلم که در افغانستان مي گذشت، اين امکان را به ارشادي داده بود که در يکي از نقش هاي مهم و کليدي فيلم ايفاي نقش کند.
حضور او در اين فيلم هيچ اعتراضي را از سوي مقامات مسئول ايراني به دنبال نداشت و ارشادي بنا به گفته ها قرارداد ديگري را براي بازي در فيلمي هاليوودي امضا کرده است.
اما خبر شوکه کننده و حيرت انگيزي که به تازگي و همراه با تيزر فيلم پخش شد، بازي گلشيفته فراهاني در فيلم تازه ريدلي اسکات با عنوان "مجموعه دروغ ها" ست که در ماه اکتبر اکران خواهد شد. فيلم درباره يک روزنامه نگار سابق و مامور سي آي اي است که به دنبال تروريستي به نام سليمان است و گلشيفته فراهاني نقش دختري را بازي مي کند که سليمان عاشق اوست. نکته جالب همبازي شدن گلشيفته با سوپر ستاره اي چون لئوناردو دي کاپريو ست که ظاهراً همين امر حساسيت ها را نسبت به اين حضور بيشتر کرد.
اين قطعا اولين بار است که فيلمساز مطرحي در حد ريدلي اسکات از بازيگري ساکن ايران استفاده مي کند و قطعا نخستين باري است که يک بازيگر ايراني در کنار ستاره اي در حد شهرت و محبوبيت دي کاپريو بازي مي کند. خبر البته خوشحال کننده است، اما مسئولان وزارت ارشاد به جاي استقبال از در بزرگي که بر روي بازيگران ايراني باز شده و مي تواند حضور آنها را در سينماي بين المللي تثبيت کند، بر خلاف قانون اساسي و آزادي هاي شخصي هر فرد، گلشيفته فراهاني را ممنوع الخروج و از سفر او به هاليوود براي کارهاي تازه جلوگيري کرده اند. هرچند اين امر از وزارت ارشادي تحت امر معاون سردبير روزنامه اي چون کيهان، بعيد هم به نظر نمي رسيد، اما جلوگيري از موفقيت بازيگري چون گلشيفته فراهاني در سينماي جهان، نه تنها خيانتي در حق اين بازيگر جوان و خوش آتيه سينماي ايران است، بلکه خيانت بزرگي در حق سينماي ايران هم هست که از باز شدن صفحه بزرگي براي بين المللي شدن اين سينما جلوگيري مي کند و ترجيح مي دهد سينما را در حد بومي و تبليغي ايدئولوژيک براي نظام محدود کند.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
کورش نريماني فارغ التحصيل کارشناسي ارشد رشته نمايش است و تاکنون در نمايش هاي بسياري به عنوان نويسنده، کارگردان و بازيگر حضور داشته است. نريماني به دليل نگارش و کارگرداني آثار متفاوت از فعالان و تاثير گزاران عرصه نمايش در چند سال اخير بوده است. شب هاي آوينيون، والس مرده شوران، شوايک و دن کاميلو از نمايش هاي مطرح او بوده اند. نريماني اين روز ها نمايش هتل پلازا را روي صحنه دارد.
هتل پلازا
کارگردان: کورش نريماني. نويسنده: نيل سايمون .ترجمه: شهرام زرگر. طراح صحنه: منوچهر شجاع. بازيگران: سيامک صفري، فريده سپاه منصور، کورش نريماني و پانته آ حميد خاني.
ميمسي درست در شب مراسم عروسياش در هتل پلازا، خود را در توالت اتاقي حبس کرده و پدر و مادرش هر کاري ميکنند نميتوانند او را بيرون بياورند و در پايان او تنها با يک کلمه "بيخيالش" داماد از توالت خارج ميشود و پدر را با همه پريشانيها و تلاشهايي که تا به حال انجام داده بود تنها ميگذارد. ميمسي به آينده و سرانجام زندگي فکر ميکند و به واسطه همين مسئله به ظاهر مهم خودش را حبس ميکند. پدر و مادر او هم با همه سختيها و مشکلاتي که در زندگي متحمل شدهاند با اين مسئله مهم درگير ميشوند و در پايان همه چيز با يک رفتار ساده و يک کلام غير مهم و معمولي تمام ميشود: بيخيالش!
اعتراف در هتل
کورش نريماني را با نمايش هاي طنزي به ياد مي آوريم که توانسته مخاطبان بسياري را به سالن بکشاند. البته طنزي را که او انتخاب مي کند به هيچ وجه نسبتي با لوده بازي ندارد و بر مبناي علمي و اصولي طراحي مي شود. البته اگر نخواهيم به سال هاي خيلي دور برويم نمايش هاي دن کاميلو و شوايک را به ياد بياوريم که بسيار مورد توجه قرار گرفتند.
نريماني نسبت خوبي هم با ادبيات دارد و نمايشنامه نويسي ايران و خارجي را به خوبي مي شناسد. بنابراين انتخاب متني از نيل سايمون توسط او نمي تواند انتخابي بوده باشد. اگرچه سايمون نمايشنامه نويس؛ نريماني را تا حد زيادي از فضاي مورد علاقه اش دور کرده و او را به فضايي جدي تر نزديک مي کند.
بن مايه نمايش هتل پلازا بر پايه تم انتخاب پايه ريزي شده است. اينکه چگونه شرايط مي توانند موجبات تصميم گيري را در يک فرد تغيير دهند. پدر ميميسي بسيار تلاش مي کند تا ازدواجي آبرومند را براي دخترش پايه ريزي کند در صورتي که دختر براي اين ازدواج دچار ترديد شده است. پدر در اين ميان نه براي دختر که براي برنامه ريزي هاي خود تلاش مي کند. در نهايت هم که دختر از داماد مي شنود که مي تواند بي خيالش شود زندان ساختگي خود را ترک مي کند. تلنگر اصلي به داستان نمايش از همين جا زده مي شود.
نريماني بسيار ساده اين مفاهيم نهفته در نمايش را به تماشاگر خود انتقال مي دهد. نمايش اين امکان را به کارگردان مي دهد تا برنامه ريزي هاي پيچيده اي را براي تصوير سازي برگزيند. اما نريماني در يک صحنه ثابت داستان خود را پيش مي برد. ما در نمايش با يک موقعيت مرکزي رو به رو هستيم. دخترکي که خود را در توالت حبس کرده است. موقعيت هاي ديگر نيز با توجه به همين موقعيت اصلي پايه ريزي مي شود. اما نريماني هيچ يک ازآنها را بيش از حد برجسته نمي کند و تماشاگر به راحتي داستان اصلي را پي گيري مي کند.
علاوه بر موقعيت که در اين نمايش به دليل ماهيتي متناقض طنز را پديد مي آورد ديالوگ ها نيز مي توانند اندکي تماشاگر را بخندانند. البته اين تاکيد بر گويش بيش از کارگردان از سوي بازيگران به نمايش تحميل مي شود. سيامک صفري در اين نمايش نيز همچون باقي کارهايي که بازي مي کند بسيار کلمات را غلو شده و نمايشي بيان مي کند چون مي داند دراين راستا مي تواند خنده موفقي را از تماشاگر اخذ کند. اما با توجه به اينکه نريماني جز موقعيت ها قصد نداشته از راه ديگري تماشاگرش را بخنداند در اين راه نمايش را دچار تناقض در لحن مي کند.
طراحي صحنه نمايش هم تناقض دراماتيک فضا را دوچندان مي کند. ما با رنگ قالب قرمز در صحنه رو به رو هستيم که اين رنگ بر گرماي فضا مي افزايد. در حالي که فضاي داستان تماشاگر را بيشتر به سمت سردي مي برد و در نهايت هم خنده اي تلخ را بر لبان او نقش مي زند. اين رنگ قرمز بيشتر بر ناموزون بودن محيط دارد. نيازي که در يک کار کمدي از منظر تصويري بسيار لازم به نظر مي رسد و نريماني به همراه طراح صحنه اش آن را طراحي مي کنند.تضاد نسل ها و نحوه نگرش انها به زندگي از ديگر نکاتي است که در زندگي مورد تاکيد قرار مي گيرد. دختر جوان در ظاهر به سادگي فکر مي کند که عشق مي تواند آن سادگي را برايش به ارمغان آورد اما در کنار او پدر را مي بينيم که اين رابطه ساده را سرشار از کسب منفعت مي بيند.
شخصيت داماد نيز در اين نمايش تقريبا جا پاي پدر مي گذرد. بنابراين دختر زندگي ساده آينده اش را نيز همچون پدرو مادرش مي بيند. شرايط مرد سالار نمايش نيل سايمون زندگي زن نمايش را در نهايت شبيه به آنچه مي کند که مردها مي انديشند. بنابراين مي بينيم که حتي بار بيشتر بازي در صحنه بردوش سيامک صفري است. او در بازي خود نيز همه چيز را تحت سيطره دارد و بازيگران ديگر زير بازي او تقريبا ديده نمي شوند. کورش نريماني همچنان اگرچه تا حدودي از نمايش هاي پيشين خود فاصله مي گيرد، اما نشان مي دهد تماشاگر را به خوبي مي شناسد و نوسان احساسي او را مي داند.
گفت وگو♦ تئاتر ايران
پاي صحبت دو نام بزرگ ادبيات نمايشي کشورمان از دو نسل مختلف نشسته ايم: خسرو حکيم رابط که به ندرت سکوت خود را مي شکند و لي زماني که تن به گفت و گو مي دهد متين،با طراوات و با زباني منحصر به فرد سخن مي گويد و دکتر بهزاد قادري که ترجمه آثار کلاسيک و مدرن ادبيات نمايشي و تهيه و تنظيم ده ها مقاله نمايشي را برعهده داشته و از پرکاران اين رشته در سال ها اخير به شمار مي رود.....
گفت و گو با خسرو حکيم رابطممنوعيت همه جايي است
<strong>به نظر شما هنر نمايشنامه نويسي در ايران در چه دوره اي به شکوفايي مي رسد؟</strong>نمايشنامه نويسي هنري است وارداتي و درعين حال هنري است زنده و زبان دار و حتي زبان دراز. به همين دليل هيچ گاه مورد حمايت فرمانروايان لب دوز نبوده و نخواهد بود. پس نمي توان ازآغاز چشم انتظار کارهايي کارستان بود. پلکاني است که از عرش تا فرش بايد قدر شناس همه آنها بود که بر اين نردبان قدم گذاشتند. از آخوندزاده تا مقدم، ساعدي، نعلبنديان ... تا امروز. تا امروزي که همچون کشتزاري از گذشته است و سرانجام آنچه که ماندگار است و اثر گذار نهالي است که هم اينان کاشته اند.
<strong>ماندگاري را چطور تعريف مي کنيد؟</strong>در کار هنر هيچ قاعده اي نيست. آثار هنري به تعداد هنرمندان مي تواند مشخصه خاص داشته باشند. اما با قيد احتياط يک نکته را شايد بتوان گفت و آن اثرگذاري است.
<strong>مثال بزنيد.</strong>آنچه که در اين لحظه و در يک گوشه دنيا مساله و قابل طرح است چه بسا در گوشه اي ديگر تفريح و تفنن باشد.علت هم اين است که اين حرکت جزيي است از کل. از هويت اقليمي و انساني به هويت و اقليم انسان. بسته به اينکه نگاه هنرمند به جهان اطرافش چگونه باشد و آن روز است که نشانه اي از اثر گذاري پديد مي آيد.
<strong>نظرتان درمورد مقوله نقد چيست.آيا ما اصلا نقد داريم؟</strong>نقد همزاد و همپاي هنر است و در بهترين صورت خود نيز هنري است. متاسفانه اما در اين روزگار پاي اين همزاد بسيار تنگ است. صرف نظر از موارد نادر. قصه قصه قرض دادن نان است يا خوردن آن به نرخ روز.اجازه بدهيد در مورد اينها نه از سر ترس که به حکمت شرم، نامي به ميان نيايد.
<strong>شما دوره اي را در راديو سرکرده ايد. آيا کار در راديو هيچ اثري بر نثر شما وارد نکرده است؟</strong>رسيدن به توانايي خلق تصوير در راديو به مراتب سخت تر از کار کردن در تئاتر و سينما است. نوشتن براي راديو درحقيقت ميداني است براي کشف زباني که تا به حال به آن گمان نبرده اي و کمتر تجربه و به سامان دادي.
<strong>نمايشنامه نويسان جوان ما امروزه نااميد از کار کردن در پشت ديوارهاي اين دژ باقي مانده اند. شما براي آنها توصيه اي داريد؟</strong>امروزه ديگر هيچ ديواري نه آنقدر بلند است و نه آنقدر بي روزنه. بايد ببينيم که جهان را چگونه مي بينيم و تاملات ما نسبت به آن چيست. از پايين با چشم قورباغه و وحشت بار و هراس آور و يا از بالا، کوچک، مضحک و قابل ترحم.
<strong>به نظرتان کساني وجود دارند که آن نگاه اول را به جوانان تحميل کنند؟</strong>بله هستند. به هرحال مي توان انتخاب کرد.اما اين توقع که در بر هرگذرنده اي باز باشد و همه راه ها بر همه رهگذران گشوده از نظر تاريخي و منطقي نيز شايد توقع به جايي نباشد.
<strong>اساسا نظرتان در مورد ممنوعيت هاي بعضا بي سرانجام و بي ريشه چيست؟</strong>همه جا کم يا بيش و به نوعي و با معيارهايي ممنوعيت هايي است. من در نمايشنامه اي يک عمو تراب داشتم که مي گقت "هميشه يک راهي هست که بنشينيم وفکر کنيم ."آن عمو تراب متعلق به سي و شش سال پيش بود .اينک زمانه عوض شده است، دنيا عوض شده است، خود ما هم عوض شده ايم. من برمي گردم به چند قرن پيش عمو تراب و مي گويم:
تو پاي به راه درنه و هيچ مپرسخود راه بگويدت که چون بايد رفتهنرمند به شرط هنرمند بودن به هرحال راه خود را خواهد گشود.
گفت و گو با دکتر بهزاد قادري<strong>ساختار تکراري ندارم</strong>
دکتر بهزاد قادري متولد سال 1331 شهرستان زاهدان و ليسانس زبان وادبيات انگليسي، فوق ليسانس ادبيات آمريکا و دکتراي ادبيات نمايشي قرن نوزدهم و سه دهه 1990/1960 در بريتانيا است. قادري ترجمه آثاري چون مرغابي وحشي،خاندان چن چي، پرگنت، اسم من آرام است، نخستين آدم و تهيه و تنظيم ده ها مقاله نمايشي را برعهده داشته و از پرکاران اين رشته در سال ها اخير به شمار مي رود.....
<strong>به نظر شما براي ترجمه يک اثر از آثار نويسنده، لازم است که مترجم تمام آثار آن نويسنده را بشناسد؟ به نظر هايدگر هرنوع فهميدني همراه است با نوعي پرخاش، هجوم، حمله. يا به عبارتي شبيخون زدن به متن. من اصلا فکر مي کنم کتاب خواندن هم نوعي ترجمه است. يعني قبول اينکه پا به درون يک زندان بگذارم. من وارد زندان فلان نويسنده مي شوم ولي خواندن يعني تلاش براي شکستن ديوارهاي اين زندان.حالا اين شکستن چطور پيش مي آيد؟ اگر ندانيم فلان خطابه در فلان متن نويسنده در چه زمان و با چه بينشي شکل گرفته است، گفتمان هاي نهفته آن در چيست و اينها در انتخاب واژه از سوي فاکنر چه تاثيري داشته، اگر ندانيم اين خطابه پيش از کدام اثر و پس از کدام اثر آمده است و باز اگر ندانيم در ساختار اين متن چه وسواسي به خرج رفته است گمان نکنم در ترجمه آن موفق باشيم. از طرفي بايد بگويم که مترجم نوکر نويسنده نيست اما از طرفي از هايدگر نقل کردم که براي فهميدن نويسنده بايد به او هجوم برد. هجوم بردن به متن يعني پژوهش درباره عناصر فرامتني و درون متني که به متن هيات کنوني اش را داده است.
<strong>شما اکثر نمايشنامه هاي ايبسن را به فارسي ترجمه کرده ايد. درترجمه آثار او به چه مشکلاتي برخورديد؟</strong>مشکل اين است که از انگليسي به فارسي ترجمه مي کنيم.به نظرم اگرمي خواهيم از متون انگليسي براي ترجمه آثار به فارسي استفاده کنيم بهتر است هرتعداد اثر ترجمه شده از ايبسن به انگليسي هست را پيش رويمان بگذاريم.جاهايي که شبيه هم هستند که خب مشکلي نيست اما جاهايي که متفاوتند احتمالا خبري است.اين تنش ميان متون مي تواند براي ما پر معني باشد. آن وقت اينها را بايد به عنوان لحظات حساس بشکافيم تا شايد بتوانيم لايه هاي پنهاني متن را دريابيم.
<strong>چي شد که 5 نمايشنامه را با آقاي آقا عباسي به صورت مشترک ترجمه کرديد؟</strong>سابقه آشنايي من با آقا عباسي برمي گردد به دهه شصت. دنيال بهانه اي براي رفت و آمد مي گشتيم. ايشان زبان انگليسي مي خواندند و کارگرداني هم مي کردند. بنابراين اين بهترين بهانه براي دوستي بود. چون خيلي خوب بود که يک پاي ترجمه کارگردان تئاتر هم باشد و روي آواها و مسائل ديگر مي توانستيم به توافق برسيم. به اين ترتيب اولين نمايشنامه اي را که ترجمه کرديم مرغابي و حشي بود. شبانه روز وقت مان را گرفت و بالاخره آن را تمام کرديم.
<strong>در مورد تجربه هاي دو نفره برايمان بگوييد.</strong>همه ما وقتي به صورت انفرادي هم کار مي کنيم سايه اي داريم که براي نقد خودمان تعقيب مان مي کند. آن سايه براي من آقا عباسي بود و براي او من. اين نعمت بزرگي براي يک مترجم است که دوست مترجمش با بي رحمانه ترين حالت کارش را نقد و بررسي کند.
<strong>در کتاب هاي نمايشنامه که مترجم چاپ مي کند در شروع مترجم توضيحي، مقاله اي، نقبي مي زند که با اين بيان هويت اثر تقريبا روشن مي شود. شما با اين کار موافقيد؟</strong>شخصا دوست دارم نظرم در رابطه با اثر در جاي ديگري بيايد.ولي اگر چنين هم شود اين ترس وجود دارد که آن محو شود. خودم دوست دارم متوني که مي خوانم بي حاشيه باشند تا خودم با آنها کلنجار بروم.
<strong>ترجمه نمايشنامه هاي ديگران را هم مي خوانيد؟</strong>اخيرا خيلي کم مي خوانم.مگر اينکه موردي پيش بيايد ببينم اصول فتي کار چگونه رعايت شده است.
<strong>منظورم اين است که آيا نسبت به آثار ترجمه شده حرف و حديث نقد هم داريد؟</strong>من يک نظر کلي درباره آثارترجمه شده دردهه هاي قبل دارم. مي بينم اين آثار بي آنکه ويرايش شوند دوباره چاپ مي شوند. اگر مترجمي تجديد چاپش اثرش توام با تجديد نظر باشد خيلي علاقمند مي شوم اين کارها را بررسي کنم.
<strong>به عنوان يک مترجم تعريف شما از تئاتر چيست؟</strong>فکر مي کنم به عنوان يک مترجم برايم مهم بوده است که که هرکاري را که براي ترجمه انتخاب مي کنم از نظر فنون صحنه، صورت و ساختار تکراري نباشد.
نگاه ♦ کتاب
مرگ يک روشنفکر، عنوان واپسين قصه از مجموعه قصه هاي کوتاهي است که در کتابي با همين عنوان، و توسط نشر ورجاوند در تهران به چاپ رسيده است. نويسنده اين قصه ها محمد عبدي است که سالها به عنوان منتقد فيلم، فعاليت داشته است. نخستين قصه از اين مجموعه، "مثل هميشه" نام دارد که مي توان آن را معرفي گونه اي دانست بر سبک کاري نويسنده و صد البته دنياي ذهني او.
درست بر خلاف هميشه
مرگ يک روشنفکر، عنوان واپسين قصه از مجموعه قصه هاي کوتاهي است که در کتابي با همين عنوان، و توسط نشر ورجاوند در تهران به چاپ رسيده است. نويسنده اين قصه ها محمد عبدي است که سالها به عنوان منتقد فيلم، فعاليت داشته است. نخستين قصه از اين مجموعه، " مثل هميشه " نام دارد که مي توان آن را معرفي گونه اي دانست بر سبک کاري نويسنده و صد البته دنياي ذهني او.
قصه در واقع از زبان نگاهي روايت مي شود که بر کاراکتر اول، محيط است، نگاهي همچون چشم دوربين در سينما اما با زبان راوي. زبان روايت شدن تمامي اتفاقات، زبان قصه است و نه الزاماً فيلم نامه. چنان که با زبان قصه، اعمال و رفتار و بيش از هر چيز، عادت هاي قهرمان قصه عيان مي شود.عادت هاي ساده و کارهايي هميشگي که از پس تکرار از معنا تهي شده اند.
قصه ها همگي در مدت زمان کوتاهي( نسبت به زندگي) اتفاق مي افتند و در هيچ يک اتفاقي غير منتظره و غير قابل پيش بيني رخ نمي دهد. در جملگي ماجرا ها يک برش عرضي از زماني که [به ظاهر] طولي امتداد مي يابد، جدا شده است و به زبان قصه در آمده است. سبکي که شباهت زيادي، به ترفند قصه گويي بزرگاني چون کارور و سلينجر دارد. در اين ميانه اما قصه نخست از باقي قصه ها ممتاز است، چرا که نخستين ضربه رواني که ناشي از آن معماي کلان سوال معروف است،درست در همان ابتدا بر ذهن خواننده وارد مي شود. هويت! و ترديد هميشگي بشر در دادن پاسخي مناسب به اين معماي پير.
کاراکتر اول قصه مثل هميشه، از خواب بيدار مي شود، مثل هميشه دست و رويش را مي شويد و درست مثل هميشه صبحانه اش را آماده مي کند و... سر آخر، باز هم درست مثل هميشه، به مادرش زنگ مي زند. نخستين چالش قصه، درست از همين مکالمه تلفني آغاز مي شود، يعني زماني که مادر، صداي او را نمي تواند بشناسد، اين بار اما، درست بر خلاف هميشه... در واقع جملگي وقايع روزمره، که انسان بي تقاوت و دقت از کنارشان مي گذرد، زماني براي نخستين بار در زندگي فرد آغاز مي شوند و بعد بي وقفه تکرار مي شوند، اين بحران هويت و يا درست تر بگوييم: " ترديد هويت"، نيز درست از همان قصه اول آغاز مي شود و بعد به انواع و اقسام گونه گون در تمامي قصه ها ادامه مي يابد، تا جايي که اين نشناختن و به ياد نياوردن ديگران و تفاوت هويت فردي و هويت اجتماعي، رفته رفته، خود به يک عادت ديگر بدل مي شود.
ادامه قصه ها در واقع تا حدودي مي تواند باقي ماجرا باشد و قصه هاي به ظاهر مجزا را تبديل به فصول به هم پيوسته يک رمان کند. زيرا در واقع همان قهرمان اولين قصه، در موقعيت هاي جدا و در تقابل با بي هويتي، عکس العمل هاي متفاوتي نشان مي دهد.
قهرمان قصه اول(بهروز قانمي) که غير از خودش هيچ کس ديگري به يادش نمي آورد، در راه برطرف کردن اين نقصان، دست به هر تجربه ديگري مي زند، از مراجعه به روانشناس گرفته تا تغيير شغل، از زن بارگي تا تجربه دوباره کودکي، از دست خالي روانه کردن الهه مرگ تا.... تا مرگ اختياري. تا نيست شدن در آتشي که مولانا براي همگانش دعا مي کرد.
نويسنده کتاب، سعي کرده است " شک کردن " را به تمامي حوزه هاي زندگي وارد کند و از همان دستمايه نخست براي سرک کشيدن به ديگر زواياي زندگي نيز بهره بگيرد، تا خواننده را به سرزميني رهنمون شود که در آن نمي توان در باره هيچ موضوعي با اطمينان سخن گفت. شک بردن به همه چيز، هماني که لازمه هر ذهن آزاد انديش است.
نکته ديگر بعد اجتماعي اين قصص است و تاثير پذيري کلام از محيط اجتماعي و فراواني اصطلاحات خياباني در کتاب. " الاغ حال من خوب نيست يا حال تو؟ مي زنم تو سرت ها..."،
"... از بچه يکي دو ساله گرفته تا پيرمرد نود ساله. مي خورند و مي خندند، کِيف مي کنند که زنده اند." از اين نمونه ها در کتاب زياد است، سادگي و رواني جملات در کنار اصطلاحات آشنا به ذهن، باعث شده است تا باور و پذيرش آنها ساده تر صورت گيرد.
قصه آخر، در واقع قصه مکمل است و علت اخير از علل تامه که چيزي نيست جز اختيار و اراده آدمي، زماني که قضا را تغيير مي دهد و چرخ را مطابق ميلش مي چرخاند، آن زمان که اگر به ميل و اراده خويش، زندگي را نزيد، لا اقل به خواست خود مي ميرد و زندگي و قصه را توامان پايان مي دهد.
واپسين قصه اين مجموعه، که گويا قصه برگزيده نويسنده هم باشد (شايد به دليل يکي بودن نام اين قصه و عنوان کتاب)، "مرگ يک روشنفکر" نام دارد که چنان باقي قصه ها به واقع کوتاه است و تنها به همان موضوعي که خاص قصه است اشاره دارد و باز هم چنان ديگر قصه ها از زياده گويي و خلط مطلب به دور مانده است.
مگر نه آنکه سکه نشسته به " خط " از شير نشان دارد و سکه نشسته به " شير " از خط؟ مگر نه آنکه زندگي از مرگ در خود دارد و مرگ از زندگاني؟ شايد تنها آزاد انديشان، غايت نهايي اين مرگ را دريابند، همين است که نويسنده، کارکتري را که در تمامي قصه ها(جز قصه اول) بي نام و نشان مانده بود را " روشنفکر " نام مي نهد، چنان که يونگ به ميگوئل سرانو مي گويد: " تنها شعرا مي توانند کلام من را درک کنند."
مرگ يک روشنفکر را اگر نتوانيم مرگي "در باور" بناميم لااقل مرگي است " با باور" که در آن قهرمان قصه( شايد بهروز غانمي ) که در پي يافتن هويتش بود و به دنياي بيرون به کل بي اعتنا، با باورهايش و آنچه در زندگي اميدش مي ناميد وداع مي کند و راهي ديار مرگ مي شود. چيدمان جملاتي که نويسنده از ميان خيل جملات قصار، براي وداع کاراکترش انتخاب کرده است هم، خود موضوعي است در خور توجه:
"خدايان بدبختي را براي انسان ها مي بافند، نا نسل هاي آينده دستمايه اي براي آواز خواندن داشته باشند."، " دلتنگي من بزرگ تر از آن است که به ديدار چراغي دلشاد شوم"، " خدايان، مرا همچون خدايي داوري نکنيد، بلکه همچون انساني که اقيانوس او را در هم شکسته است " و...
از اين جملات مي توان به چند نکته مهم دسترسي پيدا کرد هم مي توان شناخت بهتري از بهروز غانمي به دست آورد و هم به درک بهتري از دنياي ذهني نويسنده رسيد و سر آخر اين فضاي جامعه روشنفکري ايران، در سال هاي واپسين دهه هفتاد است که خود را از پس کلام، بر خواننده عيان مي کند. شايد هم "مرگ يک روشنفکر"، حديث تلخ "مرگ روشنفکري" باشد، در يک جامعه ناسالم و تابو زده.
کتاب روز♦ کتاب
فرهنگ سياسي در امثال و حكم فارسي
نويسنده: علي اكبر عباسيان256 ص، تهران: نشر اختران، 1387، چاپ اول
نگريستن به فرهنگ سياسي در پرتو امثال و حكم، گام نهادن به قلمرو ذهني جامعه سنتي است؛ جامعه اي با مثل ها و حكمت هايي كه حجم عظيمي از حوادث و كشاكش هاي زندگي را در فشرده ترين قالب ها در خود جاي داده و با بهره گيري از كمترين واژه ها، جهت گيري احساسي، ادراكي و ارزشي مردم را درباره رويدادهاي مشترك تاريخي و اجتماعي به خوبي نشان مي دهد. در پژوهش حاضر، انعكاس فرهنگ سياسي جامعه ايراني در آيينه امثال و حكم فارسي بررسي شده است.
<strong>يادداشت هاي سندبادنامه</strong>
تاليف: علي محمد هنر367 ص، تهران: بنياد موقوفات دكتر محمود افشار، 1386، چاپ اول
«سند باد نامه» از جمله داستان هاي قديمي هندي است كه ظاهرا در دوره ساساني به زبان پهلوي، و بعدها از پهلوي به سرياني و از سرياني به يوناني ترجمه شده است. در دوره پس از اسلام، «رودكي» اين داستان را منظوم كرد كه متاسفانه تقريبا چيزي از آن به جا نمانده است. هم چنين در اين دوره «عميد ابوالفوارس» داستان «سندبادنامه» را به نثر فارسي برگرداند. سرانجام در قرن ششم ه. ق، «ظهيري سمرقندي» به پيروي از شيوه «نصرالله منشي» درترجمه «كليله و دمنه» به زبان فارسي، تحريري ديگر از اين اثر به زبان و نثر فارسي ساخته و پرداخته كرد. كتاب حاضر، مجموعه اي از يادداشت هاي نويسنده درباره «سندبادنامه» به روايت «ظهيري سمرقندي» است. اين يادداشت ها كه با مقدمه مفصلي در معرفي اصل و منشاء «سندبادنامه» و ويژگي هاي نثر و سبك «ظهيري سمرقندي» در برگردان اين اثر به فارسي آغاز مي شود، در حقيقت راهنمايي براي مطالعه «سندبادنامه» محسوب مي شود؛ راهنمايي كه با ارائه شرح و توضيحات درباره ابيات، امثال و لغات اين داستان، كار مطالعه آن را براي پژوهشگران آسان تر مي كند.
<strong>تئاتر ايران در گذر زمان: كارگاه نمايش از آغاز تا پايان</strong> نويسنده: ستاره خرم زاده اصفهانيمقدمه: فرهاد ناظر زاده كرماني744ص، تهران: انتشارات افراز، 1387، چاپ اول
اين كتاب، جلد سوم از مجموعه «تئاتر ايران در گذر زمان» است. اين جلد به بررسي شكل گيري «كارگاه نمايش» و فعاليت ها و تحولات آن در فاصله سال هاي 1348 تا 1357 خورشيدي مي پردازد. «كارگاه نمايش» كه وابسته به تلويزيون ملي ايران بود، فعاليت هاي خود را در اسفند 1348 آغاز كرد. شكل گيري اين مؤسسه يكي از نتايج برگزاري جشن هنر شيراز در آن سال ها بود. عناوين مباحث اصلي كتاب عبارتنداز: «موقعيت تئاتر در تهران: 1300 تا 1357 شمسي»، «جشن هنر شيراز»، «شكل گيري كارگاه نمايش و روند فعاليت هاي آن»، «گروه هاي متشكل در كارگاه نمايش»، «كارگاه نمايش و جشن هنر شيراز»، «تئاتر چهارسو»، «فهرست الفبايي نمايش هاي اجرا شده كارگاه نمايش و تئاتر چهارسو» و«فعاليت هاي انتشاراتي كارگاه نمايش».
<strong>دهخدا در افق روشنفكري ايران</strong>
نويسنده: حجت الله اصيل128 ص، تهران: انتشارات كوير، 1387، چاپ اول
هسته اصلي انديشه مشروطه خواهي فلسفه ترقي بود؛ فلسفه اي كه دگرگوني هاي بنيادين را در نظام حكومتي و حقوق و آزادي هاي اساسي مردم و روابط اجتماعي – اقتصادي جهت مي داد. «علي اكبر دهخدا» يكي از برجسته ترين روشنفكران و انديشمندان عصر مشروطيت بود كه ديدگاه هاي مترقي خود را به زبان طنز و جدي، در مقالات گوناگون باز مي گفت. او نه تنها بنيادگذار طنز سياسي – اجتماعي در ايران معاصر بود بلكه انديشه هاي مترقي او در سياست و اقتصاد، جايگاه او را به عنوان متفكري پيشگام و مردمي تثبيت كرد. كتاب حاضر، پژوهشي است در ساحت هاي گوناگون انديشه «دهخدا»؛ پژوهشي كه خواننده را با وجه روشنفكرانه انديشه اين اديب و پژوهشگر مترقي آشنا مي كند.
<strong>فرهنگ كلمات هماهنگ</strong>
نويسنده: يونس حاجي قره چپق768ص، تبريز: نشر اختر، 1387، چاپ اول
اين كتاب، يك فرهنگ فارسي به فارسي است؛ با اين ويژگي كه كلمات هماهنگ در آن پشت سر هم آمده اند. در حقيقت مجموعه 22809 واژه اي كه در اين فرهنگ گردآوري شده، بر خلاف تمام فرهنگ هاي رايج فارسي كه بر اساس حروف الفباي فارسي تنظيم شده اند، بر اساس آهنگ و قافيه كنار هم قرار گرفته اند. مثلا كلمات «سبقت»، «دقت»، «رقت»، «مفارقت» و... در اين فرهنگ به دنبال هم آمده اند. «فرهنگ كلمات هماهنگ» با واژه هايي كه آخر آنها حرف «الف» است آغاز مي شود ( مانند با، ابا، بابا) و با واژه هايي كه به حرف «ي» ختم مي شوند (مانند زناشويي، آبشويي، دستشويي، اتوشويي) پايان مي يابد.
<strong>فرهنگ تطبيقي ضرب المثل هاي تركي آذري</strong>
نويسنده: علي پورامن224 ص، تبريز: نشر اختر، 1386، چاپ اول
اين كتاب مجموعه اي از ضرب المثل هاي زبان تركي آذري، همراه با ترجمه فارسي و كاربرد آنهاست. در هر مورد، واژگان مهم و ضروري ضرب المثل توضيح داده شده و در صورت لزوم اين واژگان به لحاظ ريشه شناسي بررسي گرديده است. علاوه بر معادل هاي فارسي، در مواردي، برابرهاي عربي و گاه تالشي و گيلكي نيز براي ضرب المثل ها ارائه شده است.
<strong>خاطرات مردم شناسان ايران</strong>
به كوشش: ژيلا مشيري303 ص، تهران: نشر افكار، 1386، چاپ اول
مردم شناس، از گوشه اي به گوشه ديگر سفر مي كند تا به حقيقت در سيماي انساني اش دست يابد. او از آيين ها، افسانه ها، اسطوره ها و ترانه هاي مردم سرزمين خويش مي گويد. سال هاي طولاني است كه مردم شناسان ايراني رخت سفر بر تن كرده و به ديدار مردم ايران در دورترين روستاها و شهرهاي كشورمان مي روند. در كتاب حاضر، آنان از خاطرات سفرهاي خود و ديدار مردم ايران سخن مي گويند؛ از دغدغه ها و دردها، شادي ها و شيريني هاي زندگي مردم، از آيين هاي شگفت آور و باورهاي ديرين سال. با خواندن اين كتاب، با زندگي، فرهنگ و آداب و رسوم مردم ايران از زوايه اي ديگر آشنا خواهيم شد.
<strong>فرهنگ واژگان گويش هاي ايران</strong>
نويسنده: غلامرضا آذرلي760 ص، تهران: نشر هزار، 1387، چاپ اول
پهنه فرهنگي ايران يا آنچه «ايران فرهنگي» ناميده مي شود، بر خاستگاه و زيستگاه يكي از بزرگترين خانواده هاي زباني جهان، يعني خانواده زبان هاي ايراني است. در كتاب حاضر، گنجينه اي از واژگان ايراني گردآوري شده است، گنجينه اي كه دستاورد سفرهاي نويسنده به مناطق گوناگون ايران و هم چنين بررسي واژه نامه هاي گويش هاي بومي ايران است. اين واژگان را كه بخشي از فرهنگ گفتاري (شفاهي) گويش هاي تيره هاي گوناگون آريايي است، مي توان براي هر چه غني تر كردن زبان ملي ايران, يعني زبان فارسي، به كار گرفت. مطالعه اين فرهنگ نشان مي دهد كه در گويش هاي گوناگون مردم ايران، واژگان زيادي را مي توان يافت كه مشتركند و به يك معني به كار مي روند، هم چنين واژگاني را كه شباهت بسيار به برخي از واژگان زبان هاي اروپايي دارند.
<strong>فيروزآبادي در مجلس چهاردهم</strong>
به كوشش: پروين منصوري272 ص، تهران: انتشارات خجسته، 1387، چاپ اول
اين كتاب، مشروح سخنان «حاج سيد رضا فيروز آبادي» در مجلس چهاردهم است كه بر اساس مشروح مذاكرات مجلس چهاردهم، نوشته و تاليف شده است. «فيروز آبادي»، نماينده مجلس شوراي ملي در دوره هاي سوم، ششم، هفتم و چهاردهم، مردي ميهن پرست و آگاه به امور سياسي و اقتصادي بود. او يكي از فعالان سياسي در دوران نهضت ملي ايران در فاصله سال هاي 1330 تا 1332 و هم چنين از مهم ترين پشتيبانان كوشش هاي ميهن دوستانه ايرانيان در جريان حوادث سال هاي 1339 و 1340 به شمار مي آيد. «فيروز آبادي» انساني آگاه و متعهد و خيرخواه بود. تاسيس بيمارستان فيروز آبادي در شهر ري، نمونه اي از اقدامات انسان دوستانه اين شخصيت برجسته سياسي ايران معاصر است.
<strong>البته واضح و مبرهن است که...</strong>
نويسنده: ضياء موحدتهران: انتشارات نيلوفر، 1387، چاپ اول
به تازگي نشر نيلوفر کتابي از ضياء موحد منتشر کرده با عنوان "البته واضح و مبرهن است که..." که رساله اي درباره مقاله نويسي است. اين کتاب دو بخش دارد که در بخش نخست آن موحد درباره موضوع مناسب و پرفايده، تعريف صحيح مقاله و ساختار کلي آن، روش هاي مقاله نويسي، مرحله هاي آماده سازي مقاله و نکته هايي درباره هر بخش آن نوشته است. در بخش نخست همچنين موحد مقاله اي کوتاه نوشته تحت عنوان "آيا ما مقاله نويس هم داريم؟" که خواندن آن خالي از لطف نيست.
در بخش دوم اين کتاب، انواع مقاله مثل مقاله روايي، توصيفي، تعريفي و... شرح داده شده و همچنين فهرستي از نمودارها، واژه نامه هاي انگليسي به فارسي و فارسي به انگليسي، فهرست اعلام، کتاب ها و مقالات و کتاب شناسي نيز به چاپ رسيده است.
موحد در بخش نخست اين کتاب نوشته است؛ "هدف من از اين نوشته به دست دادن قاعده هايي براي نوشتن مقاله هايي که در کنار شعر و داستان اثر هنري شناخته مي شوند، نيست. اين نوع نوشتن قاعده هاي معيني ندارد، ياددادني نيست. اما اگر بگوييم در همه انواع مقاله ها، حتي مقاله هاي هنري اصل هايي هست که بايد رعايت کرد، اغراق نکرده ايم. از اين گذشته مقاله هاي علمي، تحقيقي و فلسفي را هم مي توان با رعايت اصل ها و دستورهايي، رغبت انگيز و خواندني کرد و دست کم اينکه آنها را از نقص هاي چشمگيري که دامنگير اغلب مقاله هاي فارسي است در امان داشت. هدف از اين نوشته همين است." نثر خواندني و روان اين کتاب به علاقه مندان مقاله نويسي کمک مي کند تا به راحتي اين کتاب آموزنده را بخوانند و از آن استفاده کنند.
<strong>مثلاً برادرم</strong>
نويسنده: اووه تيمترجمه: سيد محمود حسيني زادتهران: انتشارات افق، 1387، چاپ اول
مثلاً برادرم، يکي از مهم ترين کتاب هايي است که در اين چند سال گذشته در آلمان نوشته شده است؛ هم از جنبه ادبي و هم تاريخي. اووه تيم از آن دست نويسندگاني است که سعي مي کنند واقعيت را بدون توجيه و جبهه گيري بيان کنند؛ تيم در اين کتاب سرگذشت برادرش را بيان مي کند؛ برادري که در نوزده سالگي داوطلب خدمت در شاخه نظامي اس اس مي شود و در بيمارستاني صحرايي در اوکراين مي ميرد. اووه تيم بعد از مرگ مادرش تصميم مي گيرد به اين سرگذشت بپردازد. او با تحليل نامه ها و دفتر يادداشت هاي روزانه برادرش سعي مي کند به انگيزه هاي برادرش در رفتن به جبهه پي ببرد و در عين حال سرگذشت بازماندگان جنگ را بازمي گويد. نتيجه کار نگاهي است بسيار شخصي و خصوصي به خانواده يي آلماني که تصويري است از بسياري از خانواده هاي امروز.
به گفته مترجم، نثر اووه تيم در اين کتاب، نثر ويژه اي است. جمله ها کوتاه، ساده، بدون شرح و بسط اضافي و در موارد بسياري بدون فعل. زمان ها در "مثلاً برادرم" درهم شده و گاه در بين چند جمله در زمان گذشته، جمله اي در زمان حال مي آيد. آثار اين نويسنده امروزه در مدارس آلمان مطالعه و بررسي مي شوند و تاکنون جوايز متعددي مثل "توکان" و "موندولو" را از آن خود کرده اند. "مثلاً برادرم" در سال 2003 نوشته شده است و نشر افق با ناشر اصلي اين کتاب براي خريد امتياز انتشار ترجمه فارسي آن طبق قانون کپي رايت به توافق رسيد و "مثلاً برادرم" امسال با برگردان سيد محمود حسيني زاد منتشر شد.
<strong>گوشواره انيس</strong>
نويسنده: حميرا قادريتهران: نشر روزگار، 1387، چاپ اول
گوشواره انيس مجموعه داستاني از حميرا قادري است که در سال 83 با داستان "باز اگر باران مي باريد" برگزيده مسابقه داستان نويسي صادق هدايت شد. اين مجموعه داستان که نشر روزگار آن را منتشر کرده است، 11 داستان دارد که به زبان افغاني نوشته شده و اغلب اتفاق هاي آن نيز در افغانستان مي افتد. داستان هايي که راوي رنج هاي مردم افغانستان در زمان حضور طالبان در اين کشور هستند. در بسياري از داستان هاي اين مجموعه قادري از مشکلات زنان و دختران مي نويسد و سختي هايي که به خاطر حضور طالبان مي کشيدند که داستان "گوشواره انيس" با همين مضمون يکي از بهترين داستان هاي اين مجموعه است. حميرا قادري متولد 1358 در کابل، از سال 79 براي ادامه تحصيل به ايران آمد و دوره ليسانس و فوق ليسانس خود را در رشته زبان و ادبيات فارسي گذراند. خواندن اين مجموعه به مخاطباني که به اين گونه داستان هاي بومي علاقه دارند، توصيه مي شود.
<strong>تازه هاي مطبوعات</strong>
<strong>هنر پارسي</strong>
سيزدهمين شماره دوماهنامه بين المللي "هنر پارسي" به يادبود خسرو شکيبايي منتشر شد. "هنر پارسي" نشريه اي است بين المللي درزمينه هنر و مسايل مربوط به ايرانگردي، سينما، تئاتر، موسيقي،عکاسي، معماري، هنر هاي تجسمي، ادبيات و هنرهاي سنتي که به دو زبان فارسي و انگليسي منتشر و به نقد و تحليل و بررسي هنر ايران زمين مي پردازد.
"هنر پارسي" در اين شماره با چند عنوان بخش ادبي خود را تکميل کرده است. "ويژه خليج فارس" که در سرفصل اين بخش قرار دارد با مقاله اي از جمشيد ارجمند با عنوان "جستاري از پارسي بودن خليج فارس" آغاز شده است.بخش نقد ادبي اين نشريه نيز با نقد دو کتاب پي گرفته شده است. "سفر با ماه" عنوان نقدي است که بر مجموعه داستان "ماه سربي" نوشته ماهزاده اميري توسط پونه بريراني نوشته است. "مردي که گورش پيدا شد" نوشته ديگري است به قلم آزار ايلخچويي و نقدي است بر داستان" مردي که گورش گم شد " نوشته حافظ خياوي.
در بخش داستان نيز دو داستان "کلاه گيس" نوشته ناهيد طباطبايي و "ژنرال روي تپه ايستاد" اثر هانريش بل با ترجمه حميد زرگر باشي آورده شده است و در بخش نقد داستان نيز همين داستان از نگاه مترجم با عنوان "مسيحي که به هيچ کليسايي راه نداشت" به نقد کشيده شده است.
"شهر تاريخي حريره، نگين در خاک خفته جزيره کيش" نوشته علي خاکسار، "خراب شدن چرخ گاري بقال سرکوچه " نوشته سيد محمود حسيني زاد، چند شعر کوتاه از مهگامه پروانه، به ياد خسرو شکيبايي، "يک روز از زندگي زن معاصر ايراني" نوشته زاون قوکاسيان از جمله مطالب خواندني اين نشريه هستند. شماره سيزدهم دوماهنامه "هنر پارسي" در 92 صفحه منتشر شده است.
<strong>هنر موسيقي</strong>
عنوان سرمقاله تازه ترين شماره ماهنامه هنر موسيقي "موسيقي آفرينش" است وعلاوه بر اخبارحوزه موسيقي،مقاله خسرو جعفرزاده که مروري است بر مقاله "هنر سينه به سينه و خط موسيقي " نوشته پري برکشلي،بخش دوم از گفتگوي دکتر ساسان سپنتا و حسن کسايي با عنوان "موسيقي ايران، دغدغه هاي امروز" و همچنين بخش پاياني گفتگو با افشن يداللهي ترانه سرا با عنوان " بزک کرد آسمون، رنگين کمون شد" به چاپ رسيده است.در بخش ديگري از اين ماهنامه گفتگويي با کريم صالح عظيمي با عنوان "اجراي آواز ايراني به شيوه هاي مختلف" انجام شده است.
گزارش ويژه اين ماهنامه به اجراي اپراي "کوزي فن توته" اثر موزارت در فرانسه اختصاص دارد اپرايي که توسط عباس کيارستمي کارگرداني شد.
چشم انداز صنعت موسيقي ايران که به بررسي توليد انبوه سازهاي سنتي اختصاص دارد يادداشتي بر کنسرت سهيل نفيسي، آسيب شناسي اجتماعي کنسرت هاي ارکستر سمفونيک تهران از ديگر مطالب اين ماهنامه است.
<strong>قال و مقال</strong>
شماره دوم دوره جديد نشريه "قال و مقال" بهچاپ رسيد؛ قدرت، زبان، من مردانه دكارتي و زن، كلانفضا و آخرين پستمدرن، آيا نظام آموزشي دانشگاه پيام نور...؟، از مرگ مؤلف تا قتل مؤلف، جايگاه زن در شعر و انديشه احمد شاملو و نزار قباني، بيربال حلال مشكلات، درخت ممنوع، رنگهاي آبي و قهوه اي دلگير اما پر از زندگي، جريانشناسي ادبيات دهه هفتاد، و هنرهاي تجسمي، عكاسي امروز، از مطالب منتشرشده در "قال و مقال" به قلم افرادي همچون: مسعود احمدي، بهمن بازرگاني، حميد احمدي، داريوش معمار و... هستند.
فرخنده حاجيزاده - صاحبامتياز، مديرمسؤول و سردبير "قال و مقال" - در سرمقاله اين شماره نوشته است: قال و مقال تأكيد بر تعريفي خاص از نقد ادبي دارد؛ گرچه اين تأكيد به هيچرو به منظور نفي شيوههاي ديگر نقد ادبي نيست. اين تكيه فقط به دليل كارآيي مشخص اين تعريف در ارتباط با هدف مورد نظر است. هرچند پيدا كردن اصولي كه توانايي كامل دريافت واقعيت هر اثر را داشته باشد، ساده نيست؛ از اينرو ميتوان ديدگاههاي متفاوت و گاه حتا متضاد داشت. اينكه قال و مقال در اين حوزه به توفيقي نسبي دست پيدا كند يا...؟ اما كوشش اصلي آن در جهت بررسي آثاري جدي است كه كمتر مورد توجه قرار گرفتهاند و خواسته يا ناخواسته به حاشيه رانده شدهاند و طبيعي است كه اولويت با آثار داستاني است.
<strong>باستانپژوهي</strong>
چهارمين شماره دوره جديد دوفصلنامه "باستانپژوهي" به صورت خصوصي و با مديرمسؤولي و سردبيري شهرام زارع در زمينه "ايرانشناسي، باستانشناسي و ميراث فرهنگي ايران" انتشار يافت. ميراث فرهنگي و گردشگري، باستانشناسي و تاريخ، هنر و تاريخ هنر، و موزه و موزهداري از بخش مختلف اين نشريهاند.
از جمله مهمترين مطالب اين شماره، مقالهاي است به قلم مسعود آذرنوش که به کشف "نقش برجسته شاهپور يکم ساساني در شمال شرق افغانستان" و نيز معرفي شهري از همين دوره در شرق ترکيه ميپردازد. از ديگر مطالب اين شماره، بويژه براي کساني که چندان علاقهاي به دنبال کردن مطالب تخصصي ندارند، به پروندهاي درباره ميراث فرهنگي خوزستان ميتوان اشاره کرد.
در اين شماره همچنين دو مقاله به زبان انگليسي توسط پروفسور پيير فرانچسکو کالييري و تورج دريايي منتشر شده است.
"باستانپژوهي" هر شش ماه يکبار و به صورت فارسي - انگليسي منتشر ميشود.
سووشون ♦ هزار و يک شب
.در هر شماره ابتدا داستاني را مي خوانيد، سپس نگاهي به آن و در پايان يادداشتي در باره زندگي و آثار نويسنده. داستان برگزيده اين شماره به داستان کوتاه "شکلات عمر انسان را طولاني مي کند" از مجموعه ي "چرت کوتاه"، نوشته ليلي دقيق اختصاص دارد.
♦ داستان
شکلات عمر انسان را طولاني مي کند
هوا از يکي از سوراخ هاي دماغم بالا نمي آمد؛ انگار آدامس جويده شده گير کرده بود توش. انگشت اشاره ام را فشار دادم به آن سوراخي که گرفته نبود و نفسم را دادم بيرون. چند بار اين کار را کردم. فايده نداشت. آدامس را از دماغم کشيدم بيرون اما يکدفعه از يک جايي قطع شد. حالا يک تکه آدامس کش آمده توي دستم بود و بقيه اش مانده بود آن بالا، وسط استخوان دماغم. ديگر دستم بهش نمي رسيد. سخت نفس مي کشيدم. فکر کردم چطور رفته آن تو؟! شايد از حلقم! نفسم بالا نمي آمد؛ از خواب بيدار شدم. يکي از سوراخ هاي دماغم کيپ شده بود. نصف تنم از لحاف افتاده بود بيرون.
با خودم فکر کردم، به جز وقت هايي که شوهرم خواب است و سر لحاف با هم کش مکش داريم، هيچ اختلاف ديگري نداريم. صداهايي از بيرون مي آمد؛ مثل ناله ي يک نوزاد. دستم را گذاشتم روي شکمم، بچه يي چهار ماهه توش بود. يادم افتاد که هميشه صداي ناله ي گربه را با صداي بچه ي آدم اشتباه مي گيرم. لحاف را زدم کنار و نشستم لب تخت. انگار دو تا گربه براي هم ناله مي کردند. گلويم خشک و دهانم تلخ يود. بلند شدم. زير پام چيزي خش خش کرد. روزنامه هاي شوهرم همه جا هستند. تمام روزنامه ها را مي خواند. روزنامه هاي صبح و عصر، ورزشي و سياسي. هر وقت مي آيد کارش روزنامه خواندن است. من هم روزنامه باطله ها را جمع مي کنم توي کمد زير ظرف شويي. وقتي غذا مي خوريم يکي شان را در مي آورم و جاي سفره پهن مي کنم روي ميز آشپزخانه. يعد ازغذا با آشغال ها مي اندازمش دور. موقع غذا خوردن هم هميشه چشم شوهرم به نوشته هاي روزنامه است. تازگي ها هم چشم من خط ها را دنبال مي کند. به همين خاطر اگر يادم بماند، روزنامه ي ورزشي را سفره مي کنم.
از جلو ميز توالت رد شدم. بلوز و شلوار خواب تنم بود. اين لباس را چند سال قبل از ازدواج خريده بودم. روي بلوز و شلوار عکس چند جور خرگوش با رنگ ها و خط و خال هاي جورواجور است. هر وقت مي پوشمش شوهرم مي گه: "هه! شبيه بچه کوچولوها شدي."
موهام را جمع کردم و با کش بستم پشت سرم. نک و نال گربه ها بالا گرفته بود. رفتم پشت پنجره ي اتاق. يک گربه ي سياه سياه بود. تازگي ها ديده بودمش که مي پلکد اين دور و برها. آن يکي گربه معلوم نبود. رفتم پشت پنجره ي آشپزخانه. حالا ماده گربه ي سياه و سفيد خانه ي مان را هم مي ديدم. پنجره را باز کردم و تکه نان دم دستم را پرت کردم طرفشان. فايده نداشت. زل زده بودند به هم و صدا درمي آوردند. پنجره را بستم. يخچال را باز کردم. با بطري، آب را سر کشيدم. چشمم افتاد به شامي هايي که مادر شوهرم آورده بود. ما رفت و آمد زيادي نداريم. فقط مامانم و گاهي هم مادر شوهرم، وقتي از رفتن ما به خانه شان نااميد مي شوند، سري به ما مي زنند. کسي کاري به کارم ندارد و شوهرم سر ماه حقوقش را مي دهد دستم و من با حساب و کتاب خرجش مي کنم.شوهرم صبح زود بيدار مي شود و مي رود سر کار. خودش صبحانه اش را درست مي کند و مي خورد. اول ازدواجمان قبل از اينکه از خانه برود بيرون، بالاي سرم خم مي شد و لپم را ماچ مي کرد و مي گفت: " من رفتم."
اما يکي دو بار که ديرش شده بود همين طوري لباس پوشيد و رفت. کم کم اين عادت هم از سرش افتاد.صبح که از خواب بيدار مي شوم چند تکه گوشت کبابي از فريزر مي گذارم بيرون. اهل غذا درست کردن نيستم، براي شوهرم هم فرقي نمي کند. وقتي مي رسد خانه معمولا چيزي خورده ام. خودش روي گاز گوشت ها را کباب مي کند. يک کم از ترشي هايي که مادرش فصل به فصل برايمان مي آورد، بر مي دارد و غذايش را ايستاده مي خورد. آخرش هم مي گويد: "دستت درد نکنه."من هم مي گويم: "نوش جان."شوهرم غروب ها که روزنامه مي خواند من هم مي نشينم پاي تلويزيون. بعضي وقت ها از کنار ورزنامه نگاهم مي کند و مي پرسد: "چيزي شده؟" آن وقت مي فهمم باز رفته ام توي فکر و قيافه ام عبوس شده. لبخند مي زنم، مي گويم: "نه!"بعدش مي گويد : "بخند!"من هم مي خندم.در اين چهار سالي که ازدواج کرده ايم، نه من و نه شوهرم حرف بچه دار شدن را پيش نکشيد و کنايه هاي اين و آن را هم زير سبيلي رد مي کرديم تا اينکه توي تخمدان هام چند تا کيست گنده سبز شد و دکتر گفت يا بايد جراحي کنم يا باردار شوم. ما هم راه دوم را انتخاب کرديم. تازه گي ها اگر عکس بامزه اي از بچه کوچک ها پيدا کند، نشانم مي دهد و مي گويد: "نگاه کن! ببين چقدر با نمکه!"شوهرم براي هديه تولد پارسالم فلوتم را داده بود سرويس. يک جمله هم داده بود روش کنده بودند؛ يکي از همان جمله هاي معروف بين خودمان را. مي خواست اين طوري مرا تشويق به تمرين هاي روزانه کند. اما دستم به کار نرفت که نرفت. از وقتي ازدواج کرده ام دست ودلم به فلوت زدن نمي رود. قبل از ازدواج يک قطعه ي ساده و کوتاه باخ را اجرا کرده بودم و با ضبط صوت ضبطش کرده بودم. اتفاقا بد از آب درنيامده بود. بعد از ازدواج هديه اش دادم به شوهرم و ده ثانيه ي اول آن قطعه، موزيک پيام گير تلفن خانه مان شد. اين فکر شوهرم بود. صداي شوهرم روي نوار مي گويد: "لطفا بعد از شنيدن موزيک، پيغام خود را بگذاريد." توي نوار، روي کلمه ي موزيک تکيه مي کند. اگر کسي پشت خط ماجراي موزيک را نداند، مخصوصا اگر از همکارهاش هم باشد مي گويد: "کار فيروزه ست. قشنگ زده، نه؟!"توي آشپزخانه چشمم خورد به عکسي که از يکي از همين روزنامه ها بريده بودم و چسبانده بودمش زير پريز برق. يادم مي آيد وقتي عکس را مي بريدم، زير عکس نوشته بود: برنده ي جايزه ي عکس سال 1995. عکس يکي از همان بچه هاي آفريقايي لاغر و مردني که نشسته روي خاک ها و يک لاشخور دو قدم آنطرف تر منتظر مرگش است. مادر شوهرم دفعه ي اول که عکس را ديد گفت: "آخي! حيوونکي!" برگشتم توي اتاق خواب. خُروپُف شوهرم بلند شده بود. نشستم لب تخت. روزنامه يي زير پام خش خش کرد. برش داشتم. عکس يکي از آن بچه هاي سرخ و سفيد و با نمک بود. دور دهان بچه لکه بود و زيرش نوشته بود: " شکلات عمر انسان را طولاني مي کند." چراغ خواب را خاموش کردم. کِش سرم را باز کردم و دراز کشيدم سر جايم. لحاف را کشيدم طرف خودم. شوهرم سفت آن را گرفته بود. دماغم هنوز کيپ بود. کورمال کورمال جعبه ي دستمال کاغذي را روي ميز کنار تختم پيدا کردم و دستمالي کشيدم بيرون و فين کردم. شوهرم جا به جا شد، کمي سرش را بلند کرد و گفت: "چيزي شده؟!:لخاف را محکم کشيدم و گفتم: "چيزي نيست. دماغم کيپ شده."
♦ نگاه
چرت کوتاه مانند اغلب مجموعه داستان هاي سال هاي اخيرکه توسط نويسندگان زن ايراني نوشته شده، بيشتر از هرچيز دغدغه ي مسائل زنان را دارد. همه ي قهرمانان داستانهاي اين مجموعه زناني هستند كه در حضور خود مخاطب را به سمت اين واقعيت هدايت مي کنند که در اجتماع زنانه ي داستان ها، تجربه ها و باورهايي زنانه در انتظار آنهاست. تجربه ها و باورهاي زناني که دوشادوش مردان کار مي کنند و در اين داستان ها فاقد شخصيت هايي منفعل مي باشند که به راحتي قرباني شرايط تحميلي جامعه بر آن ها خواهند بود. آغاز شدن هريک از داستان هاي اين مجموعه بر مبناي روايت کردن يک زن، يا زن بودن شخصيت اصلي داستان نشانه ي اين کشش در اولين مجوعه داستان ليلي دقيق است. در چرت کوتاه، "دقيق" طراح مسايل و دغدغه هاي زنانه ايت، بي آن كه داستان ها را به سمت و سوي احساساتيگري بکشاند و در کنار آن معضلات و دغدغه هاي ديگر اقشار جامعه نيز فرموش نمي شود.
بيشتر داستان هاي مجموعه چرت کوتاه در زمينه ي اجتماع و بحث هاي روان شناختي انسان ها و مناسبات جاري بين آنها جريان دارد. چرت کوتاه شامل ۸ داستان كوتاه است. البته يكى از داستان ها نسبت به بقيه بلندتر است و حوادث آن هم در حدود ۶۰ سال قبل اتفاق مى افتد. بقيه داستان ها به مسائل امروز جامعه ايراني مي پردازند. شخصيت هاي هر يک از داستان هاي اين مجموعه در عين دارا بودن ويژگي ها و مختصات خاص خودشان به نظر مي رسد به نوعي با يکديگر در ارتباط هستند.
"شکلات عمر انسان را طولاني مي کند"، يکي از داستان هاي اين محموعه است. راوي، زن حوان بارداري است که در چهارمين سال زندگي مشترک با شوهرش روايتگر رنج و اندوه يا شادي و هيجان نيست. او زندگي اي را روايت مي کند که در يکنواختي، بي هيچ گونه ملال و اندوهي سپري مي شود. زندگي اي که در آن: " جز وقت هايي که شوهرم خواب است و سر لحاف با هم کش مکش داريم، هيچ اختلاف ديگري نداريم."
حالت هاي مشخص و يکنواخت روحي در راوي به گونه اي ايت که گويي مخاطب صرفا با بازگويي خاطرات شخصي يك نفر روبرو است، بدون آنكه مشخص شده باشد چه سمت و سويي را دنبال مي كند يا بتوان درونمايه خاصي را از دل آن بيرون كشيد.
دقيق در اين داستان نيز مانند ساير داستان هاي اين مجموعه، طنزي ظريف هم دارد: "با خودم فكر كردم به جز وقتهايي كه شوهرم خواب است و سر لحاف با هم كش مكش داريم، هيچ اختلاف ديگري نداريم...."
♦ در باره نويسنده
ليلى دقيق متولد ۱۳۵۱ در تهران و داراى ليسانس شيمى است. اين مجموعه داستان اولين اثر منتشر شده از ليلي دقيق است. اين کتاب نامزد دريافت جايزه ادبي در جوايز ادبي سال 85 بوده است.
گزارش ♦ چهار فصل
همايون شجريان براي اولين بار بدون حضور پدرش در تهران به روي صحنه رفت. اولين اجراي مستقل همايون شجريان در حالي برگزار مي شود که تور کنسرت مستقل وي به همراه گروه دستان در اروپا به تازگي پايان يافته است. گزارش همکار ما از تهران درباره شب آغازين کنسرت همايون شجريان و گروه دستان را مي خوانيد...
همايون به همراه دستان
اولين شب اجراي کنسرت همايون شجريان به همراهي گروه دستان در تالار بزرگ وزارت کشور با تاخيري 40 دقيقه اي آغاز شد. بعد از اين تاخير همايون شجريان به همراه گروه دستان که متشکل از نوازندگاني چون، حسين بهروزي نيا " بربط "، حميد متبسم " تار"، سعيد فرج پوري " کمانچه"، پژمان حدادي " تنبک "، " دايره"، " بم دايره "، بهنام ساماني " دف، کوزه و دايره" بودند به روي صحنه آمدند.
بعد از اداي احترام به تماشاچيان همايون شجريان به پايين سن آمد و پدرش محمد رضا شجريان را درآغوش کشيد. اجرا با تصنيف عاشقانه در مايه دشتي از ساخته هاي حميد متبسم آغاز و سپس همايون با بربط بهروزي نيا به ساز و آواز پرداخت. اين بخش عنوان قيژک کولي را داشت که با اجراي قطعه اي بي کلام مستانه، ساز و آواز کمند زلف از حافظ، تصنيف قيژک کولي براساس اشعاري از شفيعي کدکني به آهنگسازي حميد متبسم اجرا شد. بخش اول کنسرت با تصنيف زهي عشق از مولانا و با تشويق هاي پياپي تماشاگران به پايان رسيد. همايون شجريان با اين اجرا درس خود را در پي چند سال آموزش نزد پدر که در طول اجرا در مقابلش نشسته بود، پس داد.
بخش دوم با آنتراکت 45 دقيقه اي با عنوان خورشيد آرزو در مايه بيات اصفهان وبا آهنگسازي سعيد فرج پوري آغاز و گروه قطعه بي کلام اشتياق، ساز و آواز خورشيد آرزو از ساخته هاي همايون شجريان براساس اشعاري از فريدون مشيري، تصنيف چين زلف از اشعار نيشابوري ساز و آواز عشق پاک از فريدون مشيري، تصنيف اسرار عشق از حافظ، ساز و آواز دلشده از عراقي و تصنيف وطن از سياوش کسرائي را اجرا کردند.
همايون شجريان در اين اجرا با انتقال تمامي تکنيک هاي آوازي که از پدرش آموخته بود به همگان نشان داد که راه پدرش را ادامه داده و مي دهد. بعد از اجراي بخش دوم که پايان برنامه بود، گروه به درخواست مخاطبان دوباره براي اجراي قطعه پاياني به صحنه آمدند و برخلاف تصور همه همايون به خاطر اداي احترام به پدرش قطعه مرغ سحر را خواند که با استقبال بسيار زياد مخاطبان روبرو شد. از نکات جالبي که در اين کنسرت به چشم خورد و از مسائل و مشکلات جدي برگزاري کنسرت در ايران است، راه افتادن بازار سياه بليط است. قيمت بليط هاي پايه کنسرت همايون که برگزاري آن را شرکت دل آواز برعهده داشت 25000 تومان بود. اين درحالي است که در بيرون سالن اين قيمت در بازار سياه به 100000 تومان هم رسيد. به نظر مي رسد حل چنين معضلي همچنان گريبان گير عرصه موسيقي کشور باشد.
نکته ديگر کيفيت صداي پخش شده در سالن برگزاري کنسرت بود. سالن وزارت کشور گنجايشي 2500 نفر را دارد، اما گروه اجرايي تنها به پوشش صدايي بخش هايي از سالن پرداخته بودند و در برخي از نقاط سالن صدا به وضوح شنيده نمي شد و کيفيت صدا بسيار تنزل پيدا مي کرد.
نکته بسيار مهم ديگري که به هيچ وجه از سوي برگزار کنندگان کنسرت رعايت نشد، اطلاع رساني درست به تماشاگران بود. تماشاگران وقتي از ورودي اصلي وارد سالن انتظار شدند " البته بعد از بازرسي بدني !! " هيچ برنامه اي از سوي راهنمايان تالار و برگزارکنندگان براي پخش کردن بروشور اجراي برنامه و ترتيب آن طراحي نشده بود و مخاطبان سردرگم و بدون اطلاع از ترتيب اجراي برنامه وارد سالن اجرا شدند. " البته ناگفته نماند که در داخل سالن مشخص شد که تعداد معدودي بروشور ميان تماشاگران پخش شده است".
در مجموع کنسرت همايون شجريان به همراه گروه دستان نقطه عطفي در کارنامه کاري همايون شجريان به شمار مي آيد و نويد آينده اي درخشان براي او و موسيقي سنتي کشورمان مي دهد. کنسرت همايون و گروه دستان سه شب ادامه خواهد يافت.
همايون شجريان متولد ارديبهشت 1354 تهران است. زير نظر محمدرضا شجريان، ناصر فرهنگفر، جمشيد محبي، اردشير کامکار به فراگيري موسيقي پرداخته و فعاليت جدي خود را از سال 70 در کنسرت هاي خارج از کشور در گروه آوا آغاز کرده است. در سال 1378 شروع به هم خواني با پدر خود در کنسرت ها نمود و اولين آلبوم خود را در سال 1382 با نام " نسيم وصل" وارد بازار موسيقي کرد که با استقبال فراواني مواجه شد. وي در سال 83 دو آلبوم ديگر به نام هاي " ناشکيبا" و " شوق دوست " و در سال 1384 آلبوم " نقش خيال" را روانه بازار نمود که مانند آثار قبلي او با استقبال خوبي روبرو شد. آخرين آلبوم همايون " با ستاره ها " نام دارد که شامل مجموعه اي از تصنيف ها به آهنگسازي محمد جواد ضرابيان است که در سال 85 وارد بازار شده است.
شواليه سياه با نزديک شدن به مرز 400 ميليون دلار فروش مي رود که پديده اکران سال شود و بعيد به نظر مي رسد رقباي تازه واردي چون تندر حاره اي با 65 ميليون دلار فروش در دو هفته، پاين اپل اکسپرس با 73 ميليون دلار در سه هفته، ماماميا! با 124 ميليون دلار در 8 هفته يا آينه ها با 20 ميليون دلار در 2 هفته رقيبي جدي براي برگردان کريستوفر نولان از مخلوق باب کين باشند. اين هفته به سراغ چند رقيب شواليه سياه-اغلب در ژانر کمدي- رفته ايم که سخت مشتاق بهره برداري از آخرين روزهاي پر ثمر اکران تابستان هستند....
معرفي فيلم هاي روز سينماي جهان
اسمارت را بگيريد Get Smart
کارگردان: پيتر سگال. فيلمنامه: تام جي. استل، مت امبر بر اساس شخصيت هاي خلق شده توسط مل بروکس، باک هنري. موسيقي: تره ور رابين. مدير فيلمبرداري: دين سملر. تدوين: ريچارد پيرسون. طراح صحنه: واين تامس. بازيگران: استيو کارل[مکسول اسمارت]، آن هاتاوي[مامور 99]، دواين جانسون[مامور 23]، آلن آرکين[رئيس]، ترنس استمپ[زيگفريد]، تري کروز[مامور 91]، ديويد کوچنر[لارابي]، جيمز کان[رئيس جمهور]، بيل موري[مامور 13]، پاتريک واربرتون[هايمي]، ماسي اوکا[بروس]. 110 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد آنونس طلايي براي اصيل ترين تيزر از مراسم آنونس طلايي، برنده جايزه بهترين فيلم کمدي تابستان از مراسم انتخاب نوجوانان.
مکسول اسمارت که به عنوان تحليل گر در سازمان جاسوسي ايالات متحده موسوم به کنترل کار مي کند. وظيفه کنترل مقابله با سازماني تروريستي به نام کائوس است که موفق شده بعد از حمله به فرماندهي کنترل نام تمام مامورين اجرايي کنترل در سرتاسر دنيا را به دست آورده و شروع به کشتن يکايک آنها نموده است. رياست کنترل براي خنثي کردن عمليات کائوس، مکسول اسمارت را که هميشه در آرزوي ورود به حيطه اجرايي و تبديل شدن به ماموري مانند شماره 23 بوده، با عنوان تازه مامور شماره 86 براي اين کار برمي گزيند. رئيس براي کمک به اسمارت که تجربه عملي زيادي ندارد، مامور شماره 99 زيبارو را- جراحي پلاستيک اخير باعث مخفي ماندن هويتش شده- به سمت دستياري وي انتخاب کرده و بعد از آموزشي کوتاه و مسلح کردن او به سلاح هاي فوق پيشرفته او را راهي ماموريت مي کند. اسمارت و 86 که ردي از زيگفريد سرکرده کائوس در روسيه يافته اند، تصميم مي گيرند تا مانع از دستيابي او به بمب اتمي شوند. اما بي دست و پايي و بي تجربگي اسمارت باعث مي شود تا عمليات موفق آميز نبوده و حتي رئيس و شماره 99 به او بدگمان شده و او را زنداني کنند. زيگفريد نيز که بمب را به چنگ آورده، دولت آمريکا را تهديد مي کند در صورتي که 200 ميليارد دلار باج به وي نپردازد، لس آنجلس را نابود خواهد کرد. معاون رئيس جمهور اين تهديد را جدي نمي گيرد، اما 99 به همراه 23 سعي مي کنند تا به رئيس جمهور نزديک شده و او را نجات دهند. اسمارت نيز که در اين فاصله از زندان گريخته به محل معهود مي رود تا نقشه زيگفريد را خنثي و بيگناهي خويش را اثبات کند. کاري به زودي وي را رودر روي اسطوره زندگيش شماره 23 قرار مي دهد....
چرا بايد ديد؟
پيتر سگال متولد 1962 فارغ التحصيل مدرسه سينما و تلويزيون جنوب کاليفرنياست. از سال هاي پاياني دهه 1980 در سمت تهيه کنندگي و کارگرداني تلويزيوشن شروع به کار کرده و گاه در برابر دوربين هم ظاهر شده و تجربه کمي هم در مقام نويسنده دارد. اولين فيلم سينمايي اش را حتما به ياد داريد: اسلحه بدون غلاف 33 و يک سوم-توهين نهايي که پايان بخش ماجراهاي بي دست و پا ترين پليس دنيا بود. اغلب فيلم هاي وي مايه هاي کمدي دارند و تجربه هاي مشترکي با آدام سندلر و ادي مورفي داشته(پروفسور نخاله 2، کنترل عصبانيت، 50 قرار ملاقات اول و طولاني ترين زمين بازي) که توفيق نسبي تجاري را نصيب وي کرده اند. در واقع مي شود او را يکي از موفق ترين کارگردان ها در کار با سندلر دانست که اين بار به سراغ پديده تازه کمدي آمريکايي-استيو کارل/باکره 40 ساله- رفته است تا با تکيه بر دستاوردهاي قابل اطمينان استادي چون مل بروکس شاهد موفقيت و پول را محکم در آغوش بکشد. اتحاد ميمنت اثر اين دو در پشت صحنه نيز با حضور در مقام تهيه کننده اجرايي استجکام بيشتري پيدا کرده، اما خود فيلم چطور؟
خيلي ها دوست دارند فراموش کنند که سنت دست انداختن و هجويه سازي از نوع فيلم ترسناک خود را مديون کمدين بزرگي چون مل بروکس است که در دهه 1970 با فيلم هاي شاخصي چون زين هاي شعله ور، سينماي صامت، ترس از ارتفاع، فرانکشتين جوان و بعدها توپ هاي فضايي، رابين هود: مرداني با شلوارهاي تنگ و دراکولا: مرده و دوست داشتن آن نام خود را به عنوان ابداع کننده خوش قريحه اين نوع و تنها ادامه دهنده جدي آن مطرح کرد. تا جايي که چند فيلم ديگر کارنامه اش مانند بوي گند زندگي، تهيه کننده ها، دوازده صندلي و تاريخ جهان را نيز تحت الشعاع خود قرار داد. اينها را گفتم تا بدانيد که اسمارت را بگيريد از سريال کمدي خلق شده توسط او در فاصله سال هاي 1965 تا 1970 اقتباس شده است. اسمارت را بگيريد که در 138 قسمت 30دقيقه اي توليد شده، هجويه جانانه بروکس و همکارش باک هنري بر موج رو به گسترش فيلم هاي جاسوسي[تحت تاثير پديده جيمز باند] بود. وقتي سريال تمام شد، مکسول اسمارت به پرده نقره اي هم راه يافت. بمب لختي در سال 1980 يک شکست کامل در گيشه را رقم زد و ناچار در 1989 به فيلم تلويزيوني بر اساس اين شخصيت قناعت شد. و اينک در سال 2008 همزمان دو فيلم يکي براي پخش روي دي وي دي(Get Smart's Bruce and Lloyd: Out of Control) و ديگري با صرف 80 ميليون دلار براي نمايش در سينما توليد شده است.
اسمارت را بگيريد که تا اين لحظه نزديک به 130 ميليون دلار در گيشه به چنگ آورده، برگردان امروزتر شخصيت هاي سريال با استفاده از حفظ پيرنگ اصلي توسط فيلمنامه نويس هايي است که تجربيات تلويزيوني شان بر کارهاي سينمايي آن دو مي چربد. تمامي مولف ها و شوخي هايي که براي تماشاگر امروزي شايد به دليل نديدن برخي فيلم هاي سري باند-از جمله جاسوسي که دوستم داشت و ماه شکن که شخصيت مزدور گردن کلفت زيگفريد از روي نقش منفي اين دو فيلم به نام Jaws با بازي ريچارد کيل گرفته شده- حفظ شده و کمي ديرهنگام به نظر مي آيد. احتمالاً تماشاگر نوجوان که مخاطب اصلي اين گونه فيلم هاست آن را بدون هر گونه پيش زمينه ذهني و با لذت کمتري مي پذيرد، چيزي که در مقايسه با انواع مبتذل تر آن مثل فيلم ترسناک به دليل وجود حافظه سينمايي نزديک به تاريخ روز عکس آن رخ مي دهد. برخورد منتقدان آشنا به تاريخ سينما و تلويزيون نيز با فيلم سگال متوسط بوده و آن بيشتر فيلم براي استيو کارل ارزيابي کرده اند. يعني انتخاب نقشي مناسب قد و قواره کمدين کوتاه قد آمريکايي که قرار است جاي بزرگان اين رشته را بگيرد. بي توجه به اين امر که اکثريت آن کمدين ها با تکيه بر اصالت و توانايي هاي خود به شهرت و موفقيت رسيدند نه با نقيضه سازي!
تا امروز هجويه ها و نقيضه هاي زيادي بر جيمز باند ساخته شده و سريال اسمارت را بگيريد يکي از بهترين ها بود[در سينما مي شود به آستين پاورز اشاره کرد، شايد به همين خاطر بود که فيلمنامه اين يکي هم ابتدا آستين پاورز 4 نام داشت]، اما نمي توانم همين را درباره برگردان سينمايي آن نيز بگويم. البته فيلم با توجه به به روز شدن قصه و در واقع ابزارمندتر شدن اسمارت و فيلم(بدل کاري و جلوه هاي ويژه يعني!) و حضور چهره هايي که به خودي خود باعث جذب تماشاگر مي شوند[مانند آلن آرکين و ترنس استمپ هستند که در نقش هاي خود به خوبي جا افتاده اند]، ديدني است. اما در برخي دقايق متوجه خواهيد شد که اکشن بر کمدي چربيده و تبديل به همان چيزي شده که در کنار پيرنگ عاشقانه فيلم مي شود آن را مقلد باند لقب داد.
با اين حال اطمينان دارم شما هم با شوخي هايي مثل وزن کم کردن اسمارت و هراس وي از بازگشت چربي ها خواهيد خنديد!
ژانر: اکشن، کمدي، مهيج.
با ديو آشنا شويد Meet Dave
کارگردان: برايان رابينز. فيلمنامه: راب گرينبرگ، بيل کوربت. موسيقي: جان دبني. مدير فيلمبرداري: جي. کلارک متيس. تدوين: ند باستيل. طراح صحنه: کلاي اي. گريفيث. بازيگران: ادي مورفي[ديو مينگ چنگ/فرمانده]، اليزابت بنکز[جينا موريسون]، گابريله يونيون[شماره 3-افسر فرهنگي]، اسکات کان[افسر دولي]، اد هلمز[شماره 2-جانشين فرماندهي]، کوين هارت[شماره 17]، مايک اومالي[افسر ناکس]، پت کيلبين[شماره 4-افسر حراستي]، جودا فرايدلندر[مهندس]، مارک بلوکاس[مارک رودس]. 90 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: Starship Dave. نامزد بهترين فيلم کمدي تابستاني از مراسم انتخاب نوجوانان.
يک فضاپيماي پژوهشي از سياره نيل در نيويورک و مقابل مجسمه آزادي به زمين برخورد مي کند. منتها اين فضاپيما شکل معمول سفاين فضايي را ندارد و دقيقا به شکل و اندازه يک مرد سياه پوست- دقيقاً مشابه با فرمانده سفينه- ساخته شده است. داخل اين سفينه گروهي از فضانوردان کنترل اعضاي بدن اين انسان/ سفينه را بر عهده دارند. آنها در جست و جوي قلوه سنگي هستند که مدتي قبل به زمين سقوط کرده و به دست پسربچه اي به نام جاش موريسون افتاده است. وقتي انسان/سفينه براي انجام ماموريت خود به راه مي افتد، هنگام عبور از خيابان با اتومبيل جينا مادر جاش برخورد کرده و همين امر باعث آشنايي آنها مي شود. انسان/سفينه خود را به وي ديو مينگ چنگ معرفي کرده و به آپارتمان او راه مي يايد. ولي جاش طي دعوايي با قلدر مدرسه سنگ را از دست داده و مدتي زمان براي باز پس گيري ان لازم است. در حالي که انرژي انسان/سفينه رو به اتمام است و فضانوردان داخل آن در معرض تاثير گرفتن از فرهنگ زميني ها هستند. چيزي که به مقام جانشين فرمانده انسان/سفينه خوش نمي آيد و در صدد به دست گرفتن قدرت و عزل فرمانده فعلي از موقعيت خويش است...
چرا بايد ديد؟
دوستداران ژانر علمي تخيلي حتماً يکي از کلاسيک هاي اين گونه به نام سفر شگفت انگيز(1966) ساخته ريچارد فلايشر را به خاطر دارند که گروهي دانشمند براي نجات ديپلماتي برجسته توسط دستگاهي پيشرفته کوچک شده و درون زيردريايي ميکروسکوپي به درون جريان خون وي تزريق مي شدند. اين سفر در داخل بدن آدمي و سرک کشيدن به زواياي مختلف آن از درون هنوز به خودي خود بديع هست. ايده اي که بعدها متناوباً در فيلم ها تکرار شد و به ژانرهاي ديگر نيز راه يافت. نمونه انيميشن آن اُسمز جونز(2001) را که به ياد داريد؟
گذر اين ايده به ژانر کمدي هم افتاد و فيلم هايي مانند فضاي دروني(1987) جو دانته ساخته شد و حالا اين سوژه به چنگ يکي از بازيگر/کمدين هاي آمريکايي افتاده که دچار نارسيسم مفرطي است و علاقه اي حيرت انگيز به تکثير وجود خود دارد و گاه آن را تا حد يک الگو ارتقاء مي دهد. بله، منظورم ادي مورفي است که اين بار اندام خود را به شکل سازواره اي در حد يک سفينه ايده آل درآورده و خود نيز به شکل مينياتوري درون آن جاي گرفته است. بله، يک ادي مورفي درون يک ادي مورفي ديگر!!!
بديهي است اگر از طرفداران وي و نوع کمدي اش باشيد، فيلم را عالي، خنده دار و شايد مناسب خانواده هم ارزيابي کنيد و ايده بالا را نبوغ آميز بدانيد. ايده اي که 60 ميليون دلار براي عينيت بخشيدن به آن صرف شده و هنوز از بازگشت آن خبر موثقي در دست نيست تا تهيه کنندگان و سرمايه گذارانش را از نگراني نجات دهد!
سکان دار اين انسان/سفينه... ببخشيد نوار متحرک مردي است موسوم به برايان رابينز که 45 سالي از عمرش مي گذرد و بچه بروکلين، نيويورک است. در دهه 1980 با بازيگري آغاز کرده و بعدها تهيه کننده، نويسنده و کارگرداني را هم به مشاغل خود افزوده است. سابقه معقولي در تلويزيون دارد(تهيه کننده سريال محبوب اسمال ويل) و همين موقعيت را در سينما براي تهيه فيلم هاي وزرشي چون مربي کارتر و بيس بال(2001) –همچنين کارگرداني-کسب کرده است. اما از وقتي روي صندلي کارگرداني نشسته چيز دندان گيري براي دوستدارن فيلم هاي غير ورزشي نتوانسته فراهم کند. کمدي هاي ساده پسندانه اي چون سگ پشمالو(2006) نهايتا فيلم هايي براي وقت گذراني بي خطر خانوادگي تلقي و بعد به راحتي فراموش شده اند. سال گذشته که با ادي مورفي به هنگان ساخت نوربيت عقد اخوت بست، خيلي ها تصور مي کنند حاصل اين همکاري براي هر دو طرف مترادف با موفقيت بيشتر هنري خواهد بود. اما در نهايت و بعد از گذشت يک سال و ظهور دومين ميوه همکاري اين جنابان معلوم شد که اين بچه بروکلين تبديل به کارچرخان پروژه هاي پول ساز مورفي شده که چند سالي است فقط و فقط نوجوان ها را هدف گرفته و به هيچ وجه قادر به خنداندن افراد بالغ نيست!
با ديو آشنا شويد نمونه اي از تکثيرهاي تاسف انگيز مورفي در دهه گذشته است که قدرت بازيگري او را روز به روز به قهقرا مي برد. فراموش نکنيم همين سال قبل بود که اسکار بازي در دختران رويا نصيب شد آن هم براي نقشي که هيچ نشاني از کمدي در آن نبود. با اين حال فيلم مي تواند براي نوجوان هاي حدود ده سال جذاب باشد و دستمايه خيالبافي هاي روزانه و شبانه شان گردد. تاسف آور است که کودکان امروز بايد به جاي خواندن کتاب هاي ژول ورن يا آرتور سي کلارک و آيزاک آسيموف وقت خود را براي ديدن چنين فيلم هايي صرف کنند!ژانر: کمدي، علمي تخيلي.
وال-ئي WALL•E
کارگردان: اندرو استانتون. فيلمنامه: اندرو استانتون، جيم ريردان بر اساس داستاني از استانتون و پيتر داکتر. موسيقي: تامس نيومن. تدوين: استيون شيفر. طراح صحنه: رالف اگلستون. بازيگران(فقط صدا): بن برت[وال-ئي/ام. او]، اليزا نايت[ايو]، جف گارلين[فرمانده]، فرد ويلارد[شلباي فورترايت-رئيس BnL]، مک اين تالک[اتو]، جان راتزنبرگر[جان]، کتي ناجيمي[مري]، سيگورني ويور[کامپيوتر سفينه]. 98 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: WALL-E. نامزد بهترين فيلم کمدي تابستاني از مراسم انتخاب نوجوانان.
قرن بيست و دوم. ابر شرکت Buy n Large که کنترل اقتصادي و سياسي کره زمين را به دست گرفته، بعد از پوشانيده شدن سطح تمامي سياره از زباله هاي به جا مانده از فراورده هاي همين شرکت، سفينه اي را با تعدادي از انسان ها روانه فضا کرده تا زيستگاهي مناسب بيابند. چون زباله ها باعث شده تا رويش گياه در سطح زمين از ميان رفته و ادامه حيات روي آن غير ممکن شود. تنها موجودات باقيمانده روي زمين زباله جمع کن هاي مکانيکي بودند که همگي يکي بعد از ديگري از کار افتاده اند و تنها يکي از آنها که هوشمندتر از بقيه به نظر مي رسد، با تعمير خود نجات يافته و به کار خود که جمع آوري و فشرده کردن زباله هاست ادامه مي دهد. اين روبات زباله جمع کن وال-ئي نام دارد و روزهاي يکنواختي را در تنهايي سپري مي کند. تنها مونس او يک سوسک و اشياي يافته شده از ميان زباله ها هستند که وال-ئي آنها را چون گنجينه اي در مخفي گاه خود گرد آورده است. تا اينکه يک روز به گياهي که تازه سر از خاک بيرون آورده برخورد کرده و آن را به مجموعه اشياي خود اضافه مي کند. مدتي کوتاه بعد سفينه اي به زمين نشسته و روبات فوق مدرن و مونثي به نام ايو را در آنجا رها مي کند. وال-ئي که ابتدا از قدرت تخريب ايو ترسيده، اندک اندک خود را به او نزديک کرده و دوستي او را به دست مي آورد. اما زماني که ايو را به مخفي گاه خود برده و گياه را به او نشان مي دهد، اتفاقي غريب مي افتد. سفينه بازگشته و ايو را با خود مي برد. اما وال-ئي که شيفته ايو شده، حاضر به از دست دادن وي نيست و خود را به سفينه چسبانده و راهي فضا مي شود...
چرا بايد ديد؟
اندرو کريستوفر استانتون جونيور متولد 1965 بوستون، ماساچوست است. در 1987 از CalArts فارغ التحصيل شده و از 1990 به پيکسار پيوسته و انيماتور دوم شرکت و نهمين کارمند آن است. مي نويسد، تهيه و کارگرداني مي کند و گاه نيز صدايش را به شخصيت هاي کارتوني قرض مي دهد. مهم ترين فيلم کارنامه اش يافتن نيمو[نويسنده و کارگردان] است که مي شود گفت اينک بايستي وال-ئي را بهم به آن افزود. البته نوشتن فيلمنامه هاي داستان اسباب بازي، زندگي يک حشره[همکار کارگردان] و کمپاني هيولاها را نيز نبايد فراموش کرد.
وال-ئي ظاهر يک محصول اعجبا انگيز ديگر از کمپاني پيکسار دارد و همين طور هم هست. اما آنچه اهميت دارد درون و برون قصه است که در قالبي پرماجرا به بحران زيست محيطي بزرگي اشاره دارد که يک روز مي تواند گريبان گير جامعه مصرفي ما شود. با چنين نگرشي فيلم يک بيانيه اکولوژيستي است که طرفداران اين نهضت و مخصوصاً ال گور را شاد خواهد کرد. اما حقيقت اين است که تناقض هايي چند در ساختار قصه وجود دارد که بايد به آنها اشاره کرد. وال-ئي مولود همين سيستم زباله ساز است و يک روبات که تنها چشمانش به او هويتي کم و بيش انساني مي بخشد. او بر خلاف هر روباتي که تاکنون مي شناختيد عشق را نيز تجربه مي کند چون عشق تنها مرهم درد تنهايي اوست. پس مي بينيد که او تنهايي را نيز حس مي کند و به دنبال راه جهت گريز از آن است. چنين اتفاقي نيز بر اساس نظريات دانشمندان و نويسندگان داستان هاي علمي تخيلي در آينده به واسطه توليد روبات هاي داراي مغز پوزيترونيک محقق خواهد شد. اما همين امر باعث يک دگرگوني در ژانر علمي تخيلي نيز مي شود. علم و دانشي که رفاه و در نتيجه مصرف روزافزون و زباله سازي را براي بشر به ارمغان آورده و او را وادار به ترک تنها زيستگاهش کرده، در نقش کامپيوتر سفينه-نوعي کشتي نوح مدرن- مايل به نجات و در واقع بازگشت او به زمين نيست. و يک روباط بايد به همين انسان هاي بازمانده که اسير دست ماشين ها شده اند، درس محبت و عشق و حتي جنگيدن بدهد تا بر ماشين هاي سلطه جو غلبه کنند!
اگر اين تناقض را نديده بگيرم که کار راحتي هم نيست، وال-ئي يکي از بهترين انيميشن هاي تاريخ سينما و يکي از گران ترين هايشان(180 ميليون دلار بودجه) نيز مي تواند محسوب شود. چون جدا از پيام انساني اش از جهت ساختاري نيز در حد يک معجزه تکنيکي در سينميا انيميشن است. مخصوصاً اگر بدانيد که سال ها قبل و به همراه داستان اسباب بازي فيلمنامه اوليه آن نوشته شده و سال هاي گذشته صرف پرورندان آن و حتي صبر کردن براي رسيدن به تکنيک هاي برتر شده تا ساخت آن عملي شود.
وال-ئي روي نکات بسيار مهمي که پيامد تولد چنين جامعه صد در صد مصرفي هستند، انگشت مي گذارد. چاقي نوع بشر که اکنون در جوامع پيشرفته کاملاً محسوس است و فرجام کم تحرکي و استفاده از غذاهاي حاضري و پر کالري و شورشي همانند آنچه در فيلم مي بينيد لازم است تا به اين روند خاتمه داده شود. از اين ديدگاه وال-ئي انيميشن جسورانه اي هم هست که طغيان در برابر اين گونه دستاوردهاي تکنولوژيک را نيز تبليغ مي کند. از طرفي انگشت بر زواياي پنهان جوامع غربي هم مي گذارد. ايو بر خلاف وال/ئي ويرانگر است و کامپيوتر سلطه جوي سفينه نيز مذکر است. اينها نشانگان چيزي است که من آن را خستگي مردها از نقش تاريخي خود و واگذاري آن به زن ها نام مي دهم. چيزي که در سايه فمينيسم تبديل به چيزي شده که زن سالاري مطلق نام دارد و بايد مذکرها دوباره به اين موجودات لطيف عشق و محبت و مهرباني را بياموزند. در برخي موارد نيز بايد مانند فرمانده سيفنه آن را از کار بيندازند. با چنين تعبيري فيلم وال-ئي زنگ خطري براي جوامع غربي نيز هست، چون خوشبختانه هنوز اين پديده در شرق گسترش زيادي نيافته و بعيد نيز که يک روز غرب به شرق به مثابه تنها گريزگاه خود بنگرد.
و تمامي اينها در کنار رشد و قدرت يابي رو به اوج کمپاني ها و در واقع ابرکمپاني هاي چند مليتي که شما را به خريد و خريد و مصرف بيشتر تشويق مي کنند و يک روز شما را زير تلي از نکبت تنها خواهند گذاشت. شايد آن روز کسي مانند مدير کمپاني Buy n Large يافت نشود که کشتي نوحي تازه براي من و شما طرح کند و يادآور اين نکته نيز باشد که بالاخره يک روز بايد به خانه بازگشت و آنجا را از کثافات زدود. پس تا دير نشده، زمين مان تنها زيستگاه مان را دريابيم. اين کار امروز من و شماست!
شايد اگر وال-ئي حرف هايش را در قالبي واقع گراتر و جدي تر مي گفت، پذيرش آن سخت بود. اما در قالب فعلي خيلي راحت-مثل همه آب نبات هاي احساسات عمو ديزني- به دل مي نشيند. وال- ئي به عنوان يک فيلم از نظر روايت مي تواند به خاطر پيرنگ عاشقانه اش کليشه اي ارزيابي شود، اما يقين دارم بزرگسال ها هم مي تواند آن را با لذت تا پايان فيلم تماشا کنند، البته اگر از تم تنهايي نيمه اول فيلم دچار ناراحتي نشوند!ژانر: انيميشن، ماجرايي، کمدي، خانوادگي، عاشقانه، علمي تخيلي.
پاين اپل اکسپرس Pineapple Express
کارگردان: ديويد گوردون گرين. فيلمنامه: ست روگن، اوان گولدبرگ بر اساس داستاني از جاد آپتاو، ست روگن، اوان گولدبرگ. موسيقي: گريم ريول. مدير فيلمبرداري: تيم اُر. تدوين: کريگ آلپرت. طراح صحنه: کريس ال. اسپلمن. بازيگران: ست روگن[ديل دنتون]، جيمز فرانکو[سول سيلور]، دني آر. مک برايد[رد]، کوين کوريگان[بودلوفسکي]، کريگ رابينسون[متيسون]، گري کول[تد جونز]، روزي پرز[کارول-پليس مونث]، اد بگلي جونيور[رابرت اندرسون]، نورا دان\شانون اندرسون]، امبر هيرد[انجي اندرسون]، جو لو تروگيلو[آقاي ادواردز]، ارتور ناپيونتک[کلارک]. 110 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد جايزه بهترين آنونس کمدي از مراسم آنونس طلايي.
ديل دنتون توزيع کننده خرده پاي مواد مخدر بعد از ديدار دوست دخترش آنجي و پذيرش اينکه شام را بايد با والدين وي صرف کند، به سراغ دوستش سول سيلور و در عين حال منبع اصلي تامين مواد مخدر خود مي رود. سول به او محموله اي تازه اي از حشيش معروف به پاين اپل اکسپرس داده و ديل براي توزيع آن به راه مي افتد. اما در اولين مقصد شاهد به قتل رسيدن مردي آسيايي توسط پليسي مونث و يکي از خطرناک ترين قاچاق چيان مواد مخدر شهر شده و هراسان از محل مي گريزد. اما ته سيگار به جا مانده از او که حاوي پاين اپل اکسپرس است، وي را دست يافتني مي کند. چون ديل در مراجعه به منزل سول مي فهمد اين ماده تنها در اختيار سول بوده و به زودي آدم کش ها به سر وقت شان خواهند آمد. ديل و سول مي گريزند، اما خيلي زود خود را در ميان درگيري دو گروه از قاچاق چيان يافته و مجبور مي شوند براي نجات جان خود از هر چه دارند مايه بگذارند. ولي اينها نبايد مانع از آن شود که ديل به قرار شام خود دير برسد...
چرا بايد ديد؟
برايم اصلاً تعجب آور نيست که فيلم هايي با شخصيت محوري معتادان شيرين زبان در کشور ما-قهرمان بلامنازع اين رشته آتقي خودمان با بازي جواد گلپايگاني است- يا از نوع بد دهن آمريکايي آن به فروش هايي آنچناني دست يابد. با چنين وضعيتي بديهي است که کسي پيدا شود و 25 ميليون دلار بي زبان روي چنين پروژه اي سرمايه گذاري کند. چون پاين اپل اکسپرس به عنوان نمونه اين فيلم ها موفق شده بيش از سه برابر بودجه اش را در دو هفته اول نمايش اش به چنگ آورد. باز هم حرجي بر اين آدم ها نيست اگر قصدشان تخطئه اين مواد باشد و بالطبع کسب حلال، اما زماني که مانند فيلم فعلي تبديل به يکي از سنگ بناهاي زير ژانري به اسم stoner film شود که بي اغراق فيلمي در ستايش حشيش و توهم هاي ناشي از مصرف آن است، چه بايد گفت؟
ديويد گوردون گرين متولد 1975 ليتل راک، آرکانزاس است. در دانشکده هنر کاروليناي شمالي درس خوانده و از آغاز قرن جديد با نوشتن فيلمنامه و ساختن شان قدم به دنياي سينما گذاشته است. هر سه فيلم پيشين وي درام هايي خوش ساخت بودند و باعث مطرح شدن نامش در جشنواره سندنس شدند. جوايز متعدد و ريز و درشتي هم گرفتند که باعث شده تا راجر ابرت او را يکي از شاعران سينما بنامد!!! و مثل من بعد از ساخته شدن آب زيپويي مثل پاين اپل اکسپرس به دست او متعجب و متحير شود.
پاين اپل اکسپرس فرزند خلف پدراني مانند Far Out Man(1990) ساخته ويليام لوستيگ است که همان زمان از گذاشتن نامش پاي فيلمي که شعار تبليغاتي اش No Brain, No Pain بود. نمونه مستند هم براي اين گونه ساخته شد که سال قبل به نمايش در آمد و سوپر نشئه ام کن نام داشت و تلويحاً حشيش و تاثيرات آن را ستايش مي کند. به همين خاطر تماشاي اين فيلم تجربه بدي است، چون نه از مهارت هاي کارگردانش در آن نشان مي يابي و نه از درامي جدي که شخصيت ها درگيرش باشند. تنها اتفاق وقوف سه شخصيت اصلي به ارزش رفاقت و جايگاه يکديگر در زندگي هم است که در ميان هياهوي فيلم گم مي شود. و از همه بدتر فيلم داعيه اکشن بودن نيز دارد، در حالي که تا بعد از گذشت يک سوم فيلم و وقوع جنايت ريتم فيلم به شدت کسل کننده است و بعد از آن نيز به زنجيره اي از حوادث ابلهانه تبديل مي شود. فقط کافي است بوسه پليس مونث و رئيس قاچاقچيان را در صحنه درگيري نهايي ببيند تا به عمق پوچي پاين اپل اکسپرس پي ببريد.
اين فيلم ادامه گرايش هاليوود به ساخت فيل هاي نوجوان پسند با حضور هر هنرپيشه تازه کاري است که موفق به پول در آوردن در اولين فيلمش شده باشد. نمونه اش همين جناب ست روگن که فيلمنامه نويس فيلم نيز هست و مدتي پيش خيلي بد را روي پرده داشت. اما نمي شود از بدي فيلم گفت و از تاثير تهيه کننده اش جاد آپتاو که نويسنده قصه فيلم نيز هست و علاقه مفرطي به داستان هاي دوستي ميان مردها دارد، سخن نگفت. باعث تاسف است که گرين با اين افراد هم جرم شده است، جرمي که فروش خوب فيلم نيز لکه آن را از کارنامه اش پاک نخواهد کرد!
فيلم در يک جمله تقديس بي بند و باري، لذت طلبي، و گريز از عرف رايج و اخلاقيات متعارف و پسنديده است.چنين فيلم هايي به نظر من تماشاگر را دچار آشفتگي روحي و اغتشش فکري کند. تصويري که فيلم از زندگي جوانان پسندانه ارائه مي کند فريبکارانه و غير واقعي است. البته شايد براي بسياري اين سوال پيش آيد که چرا چنين فيلم هاي دروغيني در گيشه پاسخ خوبي مي گيرند؟ پاسخ ساده است: چنين آثاري وجوهي کاملاً هرج و مرج طلبانه دارند که با روحيات پرخاشجويانه و لذت طلبانه جوان غربي امروز مطابقت دارد!ژانر: کمدي، جنايي، مهيج.
خط آهن سيبري/ترانس سايبريا Transsiberian
کارگردان: براد اندرسون. فيلمنامه: براد اندرسون، ويل کانروي. موسيقي: آلفونسو ويلالونگا. مدير فيلمبرداري: خاوي خيمه نز. تدوين: خائومه مارتي. طراح صحنه: آلن بينه. بازيگران: وودي هارلسون[روي]، اميلي مورتيمر[جسي]، کيت مارا[ابي]، اواردو نوريه گا[کارلوس]، تامس کرچمان[کولژاک]، بن کينگزلي[گرينکو]. 111 دقيقه. محصول 2008 انگلستان، آلمان، اسپانيا، ليتوانيا.
زوجي آمريکايي به نام هاي روي و جسي که براي گردش به چين رفته اند، براي بازگشت مسير راه آهن پکن به مسکو را برمي گزينند. در ميان راه اجباراً با زوجي ديگر به نام هاي کارلوس و ابي هم کوپه مي شوند. رفتار اين دو کمي مشکوک است و ظاهر دو دوست عادي را ندارند. اما روي به اين موضوع بي توجه است و اميلي نيز حرکت هاي کارلوس را که در جهت اغواي اوست، ناديده مي گيرد. در ميان راه بازرس پليسي به نام گرينکو-مامور دايره مبارزه با مواد مخدر- نيز سوار قطار مي شود و ظاهراً در راه رفتن به سميناري در مسکو است. بعد از رسيدن به ايستگاهي ميان راه دو زوج براي استراحت و تازه کردن هوا پياده شده و پس از گردشي کوتاه، زماني که قطار به حرکت در مي آيد روي از آن جا مي ماند. در ايستگاه بعد جسي پياده شده و تصميم مي گيرد تا رسيدن روي در آنجا منتظر وي بماند. کارلوس و ابي نيز به او مي پيوندد و اتاقي در هتل مي گيرند. فرداي آن روز براي وقت کشي کارلوس از جسي مي خواهد تا به ديدار از کليسايي قديمي بروند. در آنجا کارلوس قصد همخوابگي با جسي را مي کند و جسي او را به قتل مي رساند. پس از گريز نيز زماني که روي از راه مي رسد، به سرعت سوار قطار شده و تصميم به فراموش کردن ماجرا مي گيرد. اما گرينگو با طرح سوال هايي پيچده از او نشان مي دهد که از چيزهايي باخبر است و اينکه ساک کارلوس که اشتباهاً نزد وي جا مانده، پر از مواد مخدر است. جسي تحت فشار سرانجام چيزهايي به گرينکو مي گويد و ساک را تسليم مي کند. اما گرينگو و دستيارش کولژاک واگني از قطار را به همراه لوکوموتيو جدا کرده و روي و جسي را به مکاني دورافتاده مي برند. در آنجا زوج آمريکايي با ابي که شکنجه شده روبرو مي شوند و گرينکو از جسي مي خواهد تا محل مخفي کردن پول هايي را که کارلوس از يک تبهکار بزرگ دزديده، به وي نشان دهد. چيزي که جسي حاضر به افشاي آن نيست، چون پول ها در کنار جسد کارولس قرار دارد....
چرا بايد ديد؟
براد اندرسون زاده 1964 کانکتيکات آمريکاست. از بودوين کالج برانزويک در رشته مردم شناسي و زبان روسي فارغ التحصيل شده و بعدها در لندن و سپس بنياد فيلم و ويديوي بوستون سينما خوانده است. در 1995 با نوشتن، فيلمبرداري و کارگرداني فيلم سياره هيولاهاي فرانکشتين شروع به فيلمسازي کرد. در 1998 با کمدي/درام/عاشقانه ايستگاه بعدي سرزمين عجايب در جشنواره سندنس خوش درخشيد و اين واقعه را دو سال بعد با حادثه خوش تکرار کرد. در سال 2001 جلسه نهم را در گونه ترسناک و مهيج ساخت که در مقايسه با ديگر فيلم هاي معاصرش در اين ژانر، فيلمي خوش ساخت تر و سنجيده تر بود تا جايي که جايزه بهترين کارگرداني را از جشنواره کاتالونيا ربود و نامزد جايزه بهترين فيلم از هيمن جشنواره شد. شاه بيت کارنامه اش تا امروز فيلم مکانيک (2004) با شرکت کريستين بيل است سيل ستايش منتقدان و جوايز را به سويش سرازير کرد. يک درام رازآميز جنايي پيچيده که بي اختيار بيننده را به تحسين از کارگرداني و بازي هنرپيشه اصلي اش وارد مي کرد. اما 4 سال از آن روزهاي خوش با ساختن اپيزودهايي از سريال هاي تلويزيوني گذشته و ظاهراً اندرسون دچار خستگي شده است. نه خسته از آفرينش که از تکرار ملال و کليشه هاي هميشگي اين سريال ها و متاسفانه به دام همان کليشه ها در سينما نيز افتاده است.
خط آهن سيبري يا سريع السير سيبري همان طور که از نامش بلافاصله به ذهن هر سينما دوستي متبادر مي شود، فيلمي ديرهنگام و متعلق به زماني است که چنين اسم هايي مي توانست نويدبخش هيجان و ماجرا براي بيينده سينما باشد. يعني دهه 1970 و نمونه الگويي آن قتل در قطار سريع السير شرق و فيلم هايي که نام شان به Express ختم مي شد. ترانس سايبريا نيز مانند نياي خود جذابيت اوليه اش را خط آهني مشهور و افسانه اي مي گيرد که شرق دور را با عبور از مغولستان و روسيه به اروپا وصل مي کند. فقط کافي است با الگوهاي قديمي سينماي تريلر/مهيج آشنا و بانو ناپديد مي شود هيچکاک را ديده باشيد که طرح قصه و چيدمان حوادث و نحوه درگير شدن افراد با ماجرا برايتان کسل کننده و تکراري بيايد و حتي بازيگر کهنه کاري چون کينگزلي نيز با لهجه روسي خود نتواند شما را وادار به تماشاي بقيه آن کند. تنها تاثيري که فيلم يم تواند بر افراد ساده لوح بگذارد بيگانه هراسي است و دوري جستن از هر غريبه اي در وطل مسافرت که نمي تواند دستاوردي جدي براي هيچ فيلم باشد. مقايسه کنيد کار اندرسون را با نياي وي آلفرد هيچکاک که فيلم سرتاسر از مولفه هاي وي انباشته شده، اما فاقد موتور محرکه لازم است. نه مک گافين مورد نظر استاد-که فيلم هايش امروز کند و کسل کننده به نظر مي آيند- بلکه تعريف درست شخصيت ها و وادار کردن تماشاگر به همدلي با آنها!
بازيگران همگي از نوريه گا تا هارلسون و کينگزلي تا کرچمان به هدر رفته اند و درامي که بايد ميان جسي و روي شکل بگيرد، عملاً کليشه مرد ابله و زن مرموز و زرنگ آمريکايي را به ذهن ها متبادر مي کند. باعث تاسف است که کسي مانند اندرسون با بودجه اي سه برابر هزينه توليد مکانيک فيلم تازه اي بسازد که حتي يک سوم جذابيت هاي آن را نداشته باشد، چه برسد به سه برابر آن!!!ژانر: جنايي، درام، مهيج.
تندر حاره اي Tropic Thunder
کارگردان: بن استيلر. فيلمنامه: بن استيلر، جاستين تروکس، اتن کوهن بر اساس داستاني از استيلر و تروکس. موسيقي: تئودور شاپيرو. مدير فيلمبرداري: جان تال. تدوين: گرگ هيدن. طراح صحنه: جف مان. بازيگران: بن استيلر[تاگ اسپيدمن]، رابرت داوني جونيور[کرک لازاروس]، جک بلک[جف "فتز" پورتنوي]، نيک نولتي[جان "فور ليف" تايبک]، استيو کوگان[دمين کاکبورن]، دني مک برايد[کودي آندروود]، جي باروشل[کوين سندوسکي]، براندون تي. جکسون[آلپا چينو]، بيل هدر[راب اسلولوم]، متيو مک کاناهي[ريک "پکر" پک]، تام کروز[ لس گراسمن]، براندون سو هو[تران]، رجي لي[بايونگ]، تريو تران[تران]. 107 دقيقه. محصول 2008 آمريکا، آلمان. برنده جايزه آنونس طلايي بهترين فيلم کمدي از مراسم آنونس طلايي.
هنگام ساختن فيلمي بر اساس خاطرات سرباز کهنه کار ويتنام به نام فور ليف تايبک، با شرکت بازيگر فيلم هاي اکشن تاگ اسپيدمن- کرک لازاروس، پنج بار برنده جايزه اسکار- رپ خواني به نام آلپا چينو-کمديني معتاد و چاق موسوم به جف فتز پورتنوي و کوين سندوسکي بر اثر اشتباه مسئول جلوه هاي ويژه اي انفجاري 4 ميليون دلاري صحنه را قبل از اتمام فيلمبرداري نابود مي کند. اين واقعه که فيلمبرداري را دچار وقفه شديد مي کند، بازتاب رسوايي آميزي در رسانه ها يافته و فيلم را که تندر حاره اي نام دارد به گران ترين فيلم جنگي تاريخ سينما که هرگز ساخته نشد معروف مي کند. کارگردان تازه کار فيلم دمين کاکبورن که از طرف مدير کمپاني لس گراسمن تحت فشار قرار دارد، تحت تلقين هاي تايبک تصميم مي گيرد با کمک بازيگران اصلي و مسئول جلوه هاي ويژه خودش با کمک دوربين ويديويي سر و ته فيلم را هم بياورد. وقتي هليکوپتر هنرپيشه ها را در ميان جنگل فرود آورده و مسئول جلوه هاي ويژه و تابيک در آن دور مي شوند، ديمين بر اثر انفجاري واقعي تکه تکه مي شود. بازيگران و مخصوصاً اسپيمن که تصور مي کنند اين انفجار جزئي از برنامه کارگردان است، آن را شوخي گرفته و تصميم به حرکت مطابق برنامه وي مي گيرند. غافل از اينکه در ميان جنگل گروهي قاچاق چي خطرناک و تا بن دندان مسلح مواد مخدر از آمدن شان خبردار شده و چنين مي پندارند که با گروهي از مامورين مبارزه با مواد مخدر روبرو هستند. بعد از درگيري کوتاهي با قاچاقچيان و طي مقداري از مسير مشخص شده، بازيگران با هم مشاجره کرده و اکثريت تصميم به بازگشت مي گيرند. اما اسپيدمن خواستار ادامه نقشه است و به چنگ قاچاقچيان مي افتد. در اردوپاه قاچاق چيان مشخص مي شود که رهبر آنها کودکي خشن به نام تران و بقيه افرادش شيفته يکي از فيلم هاي اسپيدمن و نقش او در آن فيلم –سيمپل جک- هستند. ولي اين مانع از آن نمي شود تا باجي هنگفت از کمپاني در ازاي وي درخواست نکنند. چيزي که گراسمن هرگز به آن تن نمي دهد و از دوست و وکيل اسپيدمن نيز مي خواهد تا با گرفتن رشوه همه چيز را فراموش کند. به نظر مي رسد تنها راه براي نجات اسپيدمن درگير شدن بازيگران يک فيلم جنگي در نبردي واقعي با قاچاقچيان بي رحم باشد، آن هم با فشنگ هاي مشقي...
چرا بايد ديد؟
بن استيلر کمدين محبوب من نيست. اصولاً کمتر کمدين امروزي توانسته جاي بزرگاني چون چاپلين که سهل است حتي جري لوئيس را برايم پر کند. اما در اين وانفسا مي شود به همين ها دل خوش کرد و شاکر بود که گاه افرادي مانند استيو مارتين با بارقه هايي از نبوغ هم يافت مي شوند.
بنجامين ادوارد استيلر 43 و نيويورکي است. فرزند کمدين قديمي جري استيلر و آن ميراي بازيگر، از نامش هم پيداست که يهودي است و اين را داشته باشيد تا بعد!
در دانشگاه UCLA درس خوانده و از نيمه دهه 1970 شروه به بازي در فيلم هاي تلويزيوني کرده است. نمايش اختصاصي اش با موفقيت روبرو شده و خيلي زود براي ايفاي نقش هاي کوچک به سينما نيز[امپراطوري خورشيد(1987)اسپيلبرگ] راه يافته است. اما شهرتش به عنوان کمدين را مديون فيلم مري چشه؟!(1998) ساخته برادران فارلي است که براي دو بازيگر-کامرون دياز و مت ديلون- ديگرش نيز پلکان ترقي بود. در سال هاي گذشته فيلم هاي کمدي ملاقات با والدين، ملاقات با فاکرها، حفظ ايمان و دوبلکس بر شهرت وي افزوده و با شروع به نوشتن فيلمنامه و کارگرداني معروفيتي مضاعف به عنوان مولف نيز يافته است. سيم کش، زولندر و خانواده سلطنتي تاننبام منعلق به اين بخش از کارنامه او هستند. اما درباره يهودي بودنش گفته بودم، صبر کنيد. شخصاً فيلم لاس زدن با فاجعه (1996) او را که ساخته ديويد اُ. راسل است به دليل بازيش با همين فرهنگ يهودي و احاطه اش به ريزه کاري هاي ان بيشتر مي پسندم و البته به نظر بعضي ها فيلم زيادي جهودي است!
بگذريم. تندر حاره اي که نام خود را به شوخي ازرعد حاره اي/ Tropic Lightningلقب لشگر 25 پياده نظام آمريکا در ويتنام گرفته، تا امروز شايد کامل ترين و بهترين کار او باشد. فيلم که با بودجه 92 ميلون دلار ساخته شده و در هفته اول نمايش خود 36 ميليون دلار به دست آورده، يک هجويه تمام عيار نه از فيلم هاي ويتنامي و آن جنگ ده هزار روزه بلکه شوخي با اليور استون و موج دوم فيلم هاي ويتنامي است که با جوخه او شروع شد و در تندر حاره اي فراوان به آن ارجاع داده مي شود[البته اين امر مانع از ارجاع به نمونه هاي دهه هشتادي چون رمبو نمي شود]. واضح است که شخصيت تايبک نيز به نوعي خود اليور استون است که خاطراتش با وجود پر فروش بودن جعلي هم هست، همان طور که چنگک هايي که به جاي دستان از دست رفته اش در انتهاي بازو هايش حمل مي کند. يعني همه آن فيلم ها ادايي بيش نيست، مخصوصاً لحظه اوج جوخه -مرگ قهرمان فيلم با بازواني گشوده شده رو به آسمان- که اسپيدمن دو بار آن را در فيلم تکرار مي کند.
تندر حاره اي از سويي نقيضه اي بر فيلم هاي قديمي تر نيز هست. آخر زمان کاپولا و هزينه اي که صرف توليدش شد. تاخيرهاي وحشتنک ميان فيلمبرداري و.... که شرح آنها را در مستند مشهور دل تاريکي مي توانيد ببينيد و نشان از پوست کلفتي بعضي کارگردان ها در ساخت اسطوره هاي ويتنامي شان دارد. بن استيلر با اين اسطوره ها درمي افتد و کاري را با آن سينما انجام مي دهد که نزديک به 4 دهه قبل رابرت آلتمن با خود جنگ ويتنام در فيلم MASH انجام داده بود. اگر براي او خود ويتنام کابوس بود، براي استيلر ساختن فيلم درباره ويتنام درون سيستم هاليوود با مديراني چون گراسمن يک کابوس است. بيهوده نيست که او از بت خود تام کروز که اکنون يکي از قارون هاي هاليوود است، براي بازي در اين نقش دعوت کرده است. يا شوخي اش با اسامي ال پاچينو و انتخاب بازيگري استراليايي سفيدپوست جهت ايفاي نقش گروهبان ليچارگوي سياه پوست که مدام از رپ خوان سياه پوست گروه طعنه مي شود که : برار ما کي ايجوري حرف نيمي زنيم!(غلط املايي نيست، مثلا لهجه کاکاسياهي !)
توصيه مي کنم تندر حاره اي نه فقط به عنوان هجويه اي بر فيلم هاي ويتنامي، بلکه به عنوان شلاقي بر پيکر سيستم هاليوود-از بازيگران، مدير برنامه ها، مديران کمپاني ها، کارگردان ها، فيلمنامه نوس ها، رپ خوان ها، مراسم اسکار و هر چه فکرش را بکنيد- تماشا کنيد که سخت دلچسب است، چون خود استيلر نيز در مصاحبه اي گفته که جنگ را کار خنده داري نمي داند!
يک نکته طنزآميز ديگر: وجود آنونسي جعلي در ابتداي فيلم با شرکت توبي مگواير و کرک لازاروس، پنج بار برنده جايزه اسکار[رابرت داوني جونيور] با نام کوچه دوزخ است که از قرائن بايد داستاني از همجنس بازي ميان کشيش ها را روايت کند!
پديده اي که به شدت در حال نضج گيري است و قرار است به نام حضرت استادي جناب تارانتينو ثبت شود که در ابتداي فيلم آخرش چند نمونه از اين آنونس هاي جعلي را کاشته بود!ژانر: اکشن، کمدي.
آينه ها Mirrors
کارگردان: الکساندر آجا. فيلمنامه: الکساندر آجا، گرگوري لواسور بر اساس فيلم کرده اي درون آينه نوشته و ساخته سونگ-هو کيم. موسيقي: خاوير ناوارت. مدير فيلمبرداري: ماکسيم الکساندر. تدوين: باکستر. طراح صحنه: جوزف نه مک سوم. بازيگران: کيفر ساترلند[بن کارسون]، پائولا پاتون[ايمي کارسون]، کامرون بويس[مايکل کارسون]، اريکا گلاک[ديزي کارسون]، ايمي اسمارت[آنجلا کارسون]، مري بث پيل[آنا ايسکر]، جان شارپنل[لورنزو ساپيلي]، جيسون فلمينگ[لري بايرن]، تيم آهرن[دکتر موريس]. 110 دقيقه. محصول 2008 آمريکا، روماني. نام ديگر: Into the Mirror.
بن کارسون کارآگاه پليس، پس از شليک به يک افسر پليس ديگر از کار معلق شده و رابطه اي از هم گسيخته نيز با همسرش ايمي دارد. او که با خواهرش زندگي مي کند کاري به عنوان نگهبان شب در يک ساختمان مخروبه مي پذيرد. ساختماني که قبلاً بيمارستاني رواني بوده و سال ها پيش به دنبال وقوع يک جنايت دچار حريق شده است. گري لويس نگهبان شب قبلي نيز بدون اطلاع دادن به مافوق هايش بر سر کار حاضر نشده است و از گفته هاي نگهبان روز ساختمان پيداست که مجذوب آينه هاي بزرگ بنا شده و مرتب آنها را تميز مي کرده است. بن در اولين شب کشيک خود شاهد وقوع اتفاق هايي عجيب پيرامون آينه ها مي شود و تحقيقاتش راه به جايي نمي برد. شب بعد حوادث بيشتري رخ مي دهند و بن دچار توهم در روزهاي آتي مي شود. تا اينکه خبر مي رسد نگهبان پيشين به وضع دلخراشي به زندگي خود خاتمه داده است. مدت کوتاهي بعد بن بسته اي توسط پست دريافت مي کند که نگهبان پيشين قبل از مرگش براي او پست کرده و محتوي بريده جرايدي درباره پيشينه ساختمان است. بن تصميم مي گيرد در اين باره تحقيقاتي غير رسمي را آغاز کند و از اين به سراغ همسرش که در اداره پزشکي قانوني کار مي کند، مي رود. ايمي ابتدا حرف هاي او را درباره آينه ها و نقش شان در مرگ گري لويس نمي پذيرد. حتي زماني که بن کشف مي کند هدف بعدي ارواح خبيث درون آينه او و خانواده اش-ايمي و دو کودکش- هستند، از پذيرش اين موضوع ابا مي کند. اما کشته شدن فجيع خواهر بن همه چيز را عوض مي کند و ايمي از او مي خواهد تا هر طور شده جان فرزندان شان را نجات دهد. سرنخ هاييي که بن يافته او را به زني به نام آنا اسه کر در يک صومعه راهنمايي مي کند. زني که در کودکي از بيماران آسايشگاه رواني بوده و مورد آزمايش هاي عجيب قرار گرفته است. ولي آنا که اينک ارامش را در صومعه يافته، حاضر نيست به راحتي آن را براي نجات ديگري به خطر بيندازد...
چرا بايد ديد؟
بازسازي 35 ميليون دلاري و نه چندان وفادارانه فيلم ترسناک کره اي درون آينه ها به دست يکي از کارگردان هايي که تازه به هاليوود راه يافته و براي پس دادن امتحان راهي بهتر براي ساختن نسخه آمريکايي فيلم هاي موفق ترسناک شرقي پيش پاي او وجود ندارد. الکساندر ژوآن آجا که متولد 1978 پاريس، فرزند الکساندر آرکادي کارگردان- که احتملاً فيلم سرقت او را با شرکت ژان پل بلموندو ديده ايد- و ماري ژو ژوان منتقد سينماي فرانسه است[خيلي مشتاقم نظر مادرش را درباره فيلم عزيزدردانه اش بدانم]. الکساندر با ليلا مراکشي فيلمساز مراکشي مشهور ازدواج و از 1997 با فيلم کوتاه بر فراز رنگين کمان[نامزد نخل طلاي بهترين فيلم کوتاه از جشنواره کن] شروع به فيلمسازي کرده است. نام او براي دوستداران ژانرهاي فانتزي و اکشن نا آشنا نيست. موفق ترين فيلم او به نام تنش فوق العاده[2003] در جشنواره کاتالونيا جايزه بهترين کارگرداني و جايزه بزرگ فيلم هاي فانتزي اروپايي را به چنگ آورد. تپه ها چشم دارند سومين فيلم بلند او و اولين فيلمي بود که در آمريکا کارگرداني کرد و با استقبال مناسب بيننده هاي نوجوان تشنه خون و هيجان راه براي وي هموار شد تا دومين بازسازي گران قيمت خود را به دست گيرد. نشريات سينمايي آمريکا او را جزو کارگردان هاي خوش آتيه اين گونه و در کنار نيل مارشال، دارن لين بوسمن، گرگ مک لين، الي راث، جيمز ون، لي وانل و راب زامبي قرار مي دهند.
آجا که در کنار سه نفر نقش تهيه کننده فيلم را نيز بر عهده دارد، همچون فيلم پيشين توانسته با تکيه بر جلوه هاي ويژه پيشرفته برگرداني خوش ساخت و موفق عرضه کند. مي گويم تاکيد بر جلوه هاي ويژه چون غير از کيفر ساترلند که در سينما بازيگر درجه يکي هم حساب نمي شود[نقش جک بائر در سريال بي نظير 24 از اين قاعده مستثني است و ته رنگي از آن در شخصيت بن کارسون نيز وجود دارد]، هنرپيشه مطرح ديگري در فيلم حضور ندارد.
خوشبختانه پيرنگ داستان از وجوهي منطقي برخوردار است و اين بار کارآگاهي حرفه اي در راس تحقيقات وجود دارد. همين باعث مي شود آن را باور پذير تر و منطقي تر از ديگر فيلم هاي روي پرده مانند موميايي و هل بوي/پسر جهنمي بيابيم و شايد همين نقطه قوت آن در نزد تماشاگر ساده دل آمريکايي ضعفش باشد! چون هرگز موفق به کسب درآمد اين دو فيلم نخواهد شد، اما مايه سرشکستگي سرمايه گذران خود را هم فراهم نخواهد کرد. چون بي ترديد يکي بهترين بازسازي هاي هاليوودي از فيلم ترسناک شرقي و يکي از منسجم ترين کارهاي آجا است، و البته اصالت تنش فوق العاده را ندارد.
آينه ها با وجود بهره بردن از کليشه هاي ژانر متعلق به آن دسته از فيلم هايي است که به دليل کاربرد درست و به اندازه شان قابل پذيرش و تماشاست[از بنايي متروک و فاقد برق با گذشته اي هراس آور تا شخصيتي دچار ناراحتي روحي و در حال استعمال دارو و دچار مشکل ارتباطي يا اعضاي خانواده اش]. هيچ صحنه اي بيش از اندازه لازم کش داده نمي شود، ريتم فيلم تند بوده و ضرباهنگي منطقي در کل فيلم حاکم شده است. شروع خوب فيلم و از همه مهم تر پايان غم انگيز قهرمان داستان به رغم نجات همسر و فرزندانش، تماشاگر را بيش از ديگر نمونه هاي اين موج با خود همراه مي کند و انگشت روي چيزي مي گذارد که مي تواند اصلي درست در اين ژانر باشد: اهريمن از اعمال ما زاده مي شود.ساترلند خود را از نظر فيزيکي و احساسي کاملاً در خدمت فيلمنامه قرار داده و دل نگراني هاي يک پدر را به خوبي منتقل و تماشاگر را با خود همراه مي کند. تنها نقطه ضعف فيلم، تصميم هاي غلط ايمي همسر بن در طول فيلم است که چنين اتفاق هايي از سوي همسر يک پليس و پزشک قانوني نپذيرفتني و نامحتمل است. فيلم نمايش خصوصي براي منتقدان نداشته و عموما نقدهايي نه چندان مثبت بر آن نوشته اند. اما اين حرف ها براي دوستداران هراس و هيجان که نان و آب نمي شود؟!ژانر: ترسناک، مهيج.
سريال روز♦ تلويزيون
ساخت مجموعه هايي با محوريت جنگ و تبعات آن مدت هاست که در دستور کار مديران توليد سيما قرار گرفته است. اين روند به کليشه شدن پيرنگ ها و نخ نما قصه ها نزد تماشاگر انجاميده و تنها کسي که کوشيده نگاهي تازه و کمي متفاوت به اين مقوله بيندازد، ابراهيم حاتمي کياست. کسي که در سال هاي اخير براي ساخت هر اثر تازه با مشکلات عديده اي نيز مواجه شده، اما با اين وجود خاک سبز وي هنوز تازه ترين و متفاوت سريال در اين گونه به شمار مي رود. چيزي که ودادي هم کوشيده با هويت به آن دست پيدا کرده و دريچه تازه اي به اين موضوع باز کند. تلاشي که متاسفانه به شعارزدگي منتهي شده و بيان واقعيت تلخ جنگ وتبعات آن را ناديده انگاشته است....
هويت
نويسنده و کارگردان: مهدي ودادي. موسيقي: رضا عطار. مدير فيلمبرداري: فرشاد گل سفيدي. تدوين: علي همراز. طراح صحنه: عباس حاجي درويش. بازيگران: حسن جوهرچي[رضا]، مهدي اميني خواه[اکبر]، علي طالب لو[علي]، فلورنظري[شيدا]، محسن اصلاني، گلاره عباسي[ليلا]، اميرگلدسته، مهدي ميرکاظمي، مهدي شاه محمدي، طلا محمودي، شهنازخزائي، محسن خرمدره، مهري اميرحسيني، مرجان سپهري، مجيد سعيدي. 16 قسمت 45 دقيقه اي. محصول گروه فيلم وسريال شبکه سوم سيما.
داستان زندگي سه دوست صميمي و هم سنگر در دوران دفاع مقدس که پس از گذشت سال ها بعد از جنگ هر يک به شغلي مشغولند و طي اتفاقي بر سر راه يکديگر قرار مي گيرند.
درام اجتماعي با پس زمينه جنگ
نويسنده محوريت قصه خود را برمثلثي بنا نهاده است که درهريک ازضلع هاي آن يک دوست قراردارد. رضا مسئول گرداني ست که اينک پس ازگذشت سال ها ازجنگ، حجره اي دربازاربراي خود دست وپا کرده است. علي دوست صميمي او پس ازگذشت سال هاي متمادي از جنگ بر اثراستشمام مواد شيميايي به بيماري سختي دچارشده است. اما اکبر نفر سوم اين جمع به دليل جدا شدن از همسرش و مشکلات خانوادگي به يک خلافکار حرفه اي تبديل شده است. رضا پس از اينکه از وضعيت جسمي علي باخبر مي شود، تمام هزينه هاي درماني علي را براي رفتن وي به خارج از کشور متقبل مي شود. رضا، به دليل مشغله کاري، مسئوليت بردن علي به خارج را به اکبر مي سپارد، غافل از اينکه اکبر پس از مطلع شدن از مبلغ چک ناپديد مي شود و حال علي رو به وخامت مي رود اما...
نويسنده به خوبي از چنين تمهيدي استفاده کرده است و اتفاقات را در کنار يکديگر طراحي کرده است. اطلاعات درباره شخصيت ها به صورت جزء به جزء براي مخاطب بازگو مي شود و نوع نگارش ديالوگ ها به گونه اي است که در انتهاي هر جمله پاسخ روشني در ارتباط با اتفاق مورد نظر و نتيجه نهايي رويداد نمايان نمي شود. بنابراين مخاطب ناچاراست که براي باخبرشدن از ادامه سرنوشت شخصيت ها اتفاقات را پيگيري کند. درواقع نويسنده استفاده درست و مناسبي ازکشمکش تصاعدي مي کند، هرچه از زمان داستان مي گذرد طرح اصلي داستان گسترش مي يابد و مخاطب با کنارهم قراردادن افراد و اتفاقات به سوي تکميل شدن پازل قصه نزديک ترمي شود.
شايد تنها ايرادي که مي توان به نويسنده اثرگرفت، پرداخت شخصيت هاي فرعي داستان است. به عنوان مثال درمعرفي شخصيت فريده که دختردانشجوي رضاست، هيچ اطلاعات جزئي ازشخصيت او به مخاطب داده نمي شود و تماشاگر تنها پرخاشگربودن او را مي بيند، بدون اينکه دليل چنين رفتاري را بداند. کارگردان اثر نسبت به نويسنده يک گام عقب تر است، زيرا دکوپاژي او از قصه، دکوپاژي خطي، ساده و بدون خلاقيت است. قاب بندي ها ودادي دوتايي و درنهايت سه تايي است. درصورتي که يک کارگردان خلاق و جسورازسکانس- پلان ها و ترکيب بندي هاي پيچيده براي بهترشدن جلوه هاي بصري کارش استفاده مي کند.
ايراد ديگري که درکارگرداني نمود مشهودي دارد، نحوه ميزانسن اثراست. نحوه قرار گرفتن بازيگران نسبت به اشياء در صحنه، طراحي حرکت براي بازيگران و نحوه تبادل ديالوگ ها ميان بازيگران از نکات بسيارمهمي است که کارگردان کمترين توجه را به آنها کرده است. به عنوان مثال وقتي رضا براي ديدن علي به خانه او مي رود، با توجه به رابطه اي که ميان اين دو دوست است بايد ارتباط نزديک تر و فاصله نزديک تري نسبت به يکديگرداشته باشند. اما اين نکته از سوي کارگردان رعايت نمي شود و همين امرباعث برداشت نماهاي اضافي مي شود که براي مخاطب کسالت بار است.
انتخاب بازيگران اثر با تضادي فاحش رودرروست. حسن جوهرچي در نقش رضا بازي باورپذير ومتفاوتي از خود ارائه مي دهد. اما مهدي اميني خواه با تمام تلاشي که از خود نشان مي دهد، نمي تواند از پس شخصيت اکبر بربيايد. در واقع او بيشتر تحليل اثر را بازي مي کند تا شخصيت را، علي طالب لو هم درنقش علي بازي کند و يکنواختي از خود ارائه مي دهد. شخصيت علي از آن دسته کاراکترهايي است که اگر بازيگرخلاقي آن را بازي مي کرد تاثيرمثبتي بر روند حرکتي سريال و داستان مي گذاشت. "هويت" درامي اجتماعي با پس زمينه جنگ است که اگردر روند انتخاب عوامل با تأمل بيشتري پيش مي رفت، مي توانست به مجموعه اي قابل اعتنا تبديل شود.
فيلم روز/ گفت و گو ♦ سينماي ايران
امير شهاب رضويان متولد سال 1344 همدان و فارغ التحصيل کارشناسي ارشد انيميشن از دانشگاه هنر است. فيلمسازي را از سال 1359 با ساخت فيلم هاي کوتاه شروع کرده و تا کنون حدود 33 فيلم کوتاه و مستند را کارگرداني کرده است. او 3 فيلم بلند سفر مردان خاکستري، تهران ساعت 7 صبح و ميناي شهر خاموش را در کارنامه دار، که آخري بعد از چند سال تاخير و حواشي فروان سرانجام روانه پرده سينماها شده است...کس 2
ميناي شهر خاموش
تهيه کننده و کارگردان : امير شهاب رضويان. نويسنده: رضويان، امير فرخ منش. مدير فيلمبرداري: داريوش عياري،محمدرضا سکوت وکلاوس بوش دسانتوس. موسيقي: داريوش تقي پور. تدوين: فرامرز هوتهم. بازيگران: عزت الله انتظامي، شهباز نوشير، صابر ابرو مهران رجبي.
دکتر پارسا براي يک عمل مهم به ايران مي آيد. او در ايران ياد عشق قديمي خود مي افتد و به همراه پيرمردي به نام قناتي و پسر راننده اي راهي بم مي شوند. دکتر در آنجا نمي تواند عشق گمشده خود را بيابد اما متوجه مي شود با قناتي رابطه اي بسيار نزديک تر ازآن چيزي که فکر مي کرده داشته است. دکتر عشق خود را نمي يابد اما در مورد سرزمينش به باورهايي تازه مي رسد.
ريشه ها ما را مي خواند
امير شهاب رضويان متعلق به سينماگران نسل دوم بعد از انقلاب است. او در کنار تحصيلات سينما را به شکل تجربي نيز آموخته است. دو فيلم اولش سفر مردان خاکستري و تهران ساعت هفت صبح به دليل روايت مدرن و داستان هاي خاص نتوانست به اکران مناسبي دست يابد. ميناي شهر خاموش با اين دو فيلم يکسره متفاوت است. فيلم داستاني کاملا کلاسيک دارد و از حضور بازيگر پرقدرتي همچون عزت الله انتظامي سود جسته است. اما به دليل شوخي که در يکي از فصل هاي فيلم با احمدي نژاد کرده بود از همان زمان نمايش در جشنواره با غضب رو به رو شد و هم اکنون نيز در وضعيت بسيار بدي به نمايش عمومي در آمده است.
فيلم ميناي شهر خاموش يک اثر شريف و فرهنگي درباره آب و خاک و مهر به وطن است. رضويان در اين فيلم سفري را از شهر هامبورگ آلمان آغاز و آن را تا تهران و بعد بم ادامه مي دهد. در طول اين سفر که رضويان بسيار خوب از کهن الگوهاي روايتي در آن سود مي جويد ما شاهد آدمي هستيم که کاملا دچار تحول مي شود.
فيلم از منظر بصري در فضايي کاملا سرد تصوير مي شود. رضويان توانسته به مدد فيلترهاي کاهش نور در هامبورگ سردي فضا و زندگي دکتر را به خوبي درکادر دوربين خود به تصوير بکشد. در اين بخش عمده تمرکز فيلم بر شخصيت دکتر است و بنابراين درحالي که فيلمساز مي توانسته از جاذبه هاي تصويري شهري مثل هامبورگ استفاده کند اما تمام کادرها را بسته طراحي کرده تا تمرکز مخاطب تماشاگر از دکتر دور نشود.
اين پلان هاي بسته زماني که به تهران هم مي آييم همچنان حفظ مي شود. چند شخصيت ديگر به نام هاي بهرامي و قناتي نيز به داستان افزوده مي شوند. در اينجا رضويان سه نسل متفاوت را کنار هم قرار مي دهد. باز هم کادرهاي بسته همچنان ما را به اين سو مي خواند تا شخصيت ها را بيشتر بشناسيم.
اما زماني که سفر به سمت بم شروع مي شود گرافيک و جنس لحظات متفاوت مي شود. نماها اندک اندک از بسته به مديوم و بعد تر لانگ شات تغيير مي يابد. بر همين اساس ريتم فيلم هم کند تر مي شود. حالا تم نهايي فيلم از منظر تصويري نيز شکل مي گيرد. سه نسل متفاوت در فيلم به شکل عمده کنار هم ديده مي شوند. جغرافيا نيز خود در اين ميان به يک شخصيت مجزا بدل شده و چون چتري اين سه نسل را در ميان مي گيرد. قناتي که پير تر است داستان خود را براي دکتر از نسل ميانه بيان مي کند و آن دو در مي يابند چقدر نکات تفاهم دارند. قناتي در گذشته مي خواسته با مادر دکتر ازدواج کند که پدر دکتر از راه مي رسد و به جاي اينکه دختر را براي قناتي خواستگاري کند براي خود خواستگاري مي کند و به اين ترتيب قناتي تا دوران پيري اين درد را در دل نهفته مي دارد. دکتر هم از نسل ميانه نمي تواند ميناي گمشده خود را بيابد. اما بهرامي جوان هم که در ابتداي راه قرار دارد، دلبسته دختري است که براي رسيدن به او مشکلات فراواني بر سر راه دارد. شايد او هم دستخوش همان امتداد تاريخي شود و به عشقش نرسد.
البته رضويان ازاين حرمان در عشق دستاويزي شيرين تر را براي روايت برمي گزيند. در انتهاي داستان دکتر سر خود را روي شانه قناتي مي گذارد و با او به آرامش مي رسد. گويا همين درد مشترک انها را به آرامش مي رساند. در يکي از فصول فيلم قناتي و دکتر داخل يکي از قنات هاي کوير مي روند. آنها به عمق ريشه ها مي روند و قناتي براي اولين بار داستان خود را براي دکتر بازگو مي کند. اين لوکيشن بسيار نمادين است. گويا قناتي قصد دارد دکتر را به ريشه هايش که شايد به نظر مي رسد خشک شده نزديک کند.
امير شهاب رضويان در فيلم ميناي شهر خاموش از فضايي که در آثار کوتاه و تجربي اش نيز به دست آورده در اين فيلم به خوبي اسفاده مي کند. او به هيچ وجه به سانتيمانتاليسم نزديک نمي شود. فيلم قابليت احساسات گرايي صرف را دارد که رضويان با درايت از آن دوري مي جويد.
گفت وگو با اميرشهاب رضويان، كارگردان ميناي شهر خاموششانسي كه از احمدينژاد گرفته شد
اين هم از اتفاقهاي جالبي است كه تنها در ايران ميتوان سراغش را گرفت. فيلمي در يك جشنواره دولتي مورد تقدير واقع ميشود، اما بعد همان دولت مقابل اكران فيلم ميايستد. خدا به كارگردان اين فيلم، كه اميرشهاب رضويان باشد، طول عمر بدهد. آنقدر صبر كرد كه عاقبت مجوز نمايش فيلم خود را گرفت. ميناي شهر خاموش سومين فيلم بلند رضويان است كه دست بر قضا در جشنواره بيستوپنجم فيلم فجر بدجوري درخشيد، آنقدر كه هيات داوران را متقاعد كرد سيمرغ بلورين بهترين كارگرداني را به او بدهند، اما ظاهرا سيمرغ هميشه خوششانسي نميآورد. از آنجا كه پاي بحثهاي سياسي به ميان آمد ديگر كاري از سيمرغ هم ساخته نبود تا اميرشهاب رضويان بماند و فيلمي كه اجازه اكران نداشت.
اين داستان همينطوري ادامه پيدا كرد تا يك سال و نيم بعد كه امروز باشد و حالا فيلم ميناي شهر خاموش با حذف يكيدو صحنه، به سينماهاي ايران راه يافته است. هرچند كه متن اين فيلم از حاشيههاي آن بسيار درخشانتر است، اما نميشد به اين حاشيهها نپرداخت. بنابراين خواننده روزنامه احتمالا ما را ميبخشد كه مدام از حاشيه به متن و از متن به حاشيه پريدهايم. گفتوگو با اميرشهاب رضويان را ميخوانيد.
شايد دوست داشته باشيد اين گفتوگو را با سوالي درباره كيفيت فيلم شروع كنيم، مثل هر كارگرداني كه در شرايط طبيعي فيلم ميسازد و منتظر بازخوردهاي آن ميماند. اما اينجا ايران است، با قواعد و پيچيدگيهاي خاص خودش. پيشبيني ميكرديد كه يك سال و نيم منتظر نمايش عمومي بمانيد؟ پيشبيني چنين وضعيتي چندان سخت نيست. وقتي كه گروهي با ساخت فيلمهاي كممايه دارند سليقه مخاطب را تنزل ميدهند و پرده سينماها در سيطره فيلمهاي درجه 3 است كه روي فيلمفارسيهاي قبل از انقلاب را هم سفيد كرده، رسيدن به اين نتيجه منطقي، طبيعي است. آنقدر در اين سالها فيلمهاي اصطلاحا دختر و پسري توليد شده و به راحتي نمايش داده ميشود كه ديگر نمايش فيلمهايي از جنس فيلم من را بايد يك استثنا به شمار آورد. اگر براي سينما كاركردهايي همچون تفريح و سرگرمي، فرهنگسازي و تعهد اجتماعي قائل باشيم، طي 10 سال گذشته بيشتر به بخش تفريحي آن پرداخته شده، آن هم از نوع سخيف و مبتذلش.
به هر حال با اين وضعيت و نبودن يك برنامه منظم نمايش براي فيلمهايي كه با اين قافله همراه نيستند، طبيعي است كه اكران ميناي شهر خاموش يك سال و نيم بعد از درخشش در جشنواره بيستوپنجم فجر صورت بگيرد، آن هم با تعداد كم سينما! خلاصه اينكه هر نوع اتفاقي كه اين روزها ميافتد، بهرغم غيرقابل پيشبيني بودن آن، پذيرفتني است.
<strong>اما به نظر ميرسد مسائل ديگري باعث شد فيلم تا امروز امكان نمايش عمومي پيدا نكند، مسائلي كه شايد سياسي باشد. حتي گفته شد فيلم به نوعي آقاي احمدينژاد را زير سوال برده است و...</strong>همه ماجرا از اين سكانس فيلم شروع شد: دكتر پارسا در هتل، تلويزيون نگاه ميكند، در يك شبكه آقاي احمدينژاد در حال سخنراني درباره توانمندي صلحآميز هستهاي است، در كانال بعدي تلويزيون، پلاني از فيلم گلادياتور نمايش داده ميشود كه يكي از شخصيتها به ميدان شهر رم و ورود سزار اشاره ميكند و ميگويد: مثل يك قهرمان فاتح وارد رم ميشود. حالا مگر كجا را فتح كرده؟ ديگري پاسخ ميدهد: جوان است، بايد به او فرصت داد، شايد بتواند كاري انجام بدهد.
جالب اينكه هنگام ساخته شدن اين فيلم، هنوز سالگرد رياستجمهوري آقاي احمدينژاد هم نرسيده بود و اين تعبير از نظر من يك نگاه عادلانه به كسي بود كه با پيامهاي دوستانه براي هنرمندان و مردم عادي وارد كارزار شده بود و بايد به او فرصت داده ميشد كه بتواند به ايدههايش جامه عمل بپوشاند و من بدبينانه به ورود وي به ميدان نگاه نكرده بودم. اما از آنجا كه تفكرات دايي جان ناپلئوني و نظريه توطئه در تحليل سادهترين سكانسهاي يك فيلم سينمايي هم حضور دارد، هيچ كس برخورد دوستانه فيلم با رئيسجمهور را آن گونه كه من ساخته بودم تفسير نكرد و از اين سكانس ساده، آنقدر تفسير سياسي بيرون آمد كه به تاخير شش ماهه براي دريافت پروانه نمايش فيلم منجر شد و بالاخره عقلاي قوم كه خودشان هم با اين تفسيرها موافق نبودند، توصيه كردند تصوير رئيسجمهور از فيلم حذف شود و من هم پذيرفتم و متاسفم فيلمي كه سعي داشت به گونهاي منصفانه به اين مقطع زماني نگاه كند، اينگونه مورد هجوم قرار گرفت. آقاي احمدينژاد نهايتا بعد از دو دوره رياست جمهوري در جايي ديگر مشغول به كار خواهند شد و نسلهاي بعد رئيسجمهورهاي ديگري را خواهند شناخت، اما فيلم من بارها و بارها ديده ميشود و معرف دورهاي مهم از تاريخ ايران خواهد بود. متاسفانه اين شانس از فيلم من و آقاي احمدينژاد گرفته شد.
امروز كه بعد از سالها تصوير آقاي سيدمحمد خاتمي را در فيلم بوي كافور، عطر ياس ميبينم، دلم براي فيلمم ميسوزد كه چگونه بيرحمانه مورد هجوم قرار گرفت. تصوير سخنراني آقاي خاتمي در آن فيلم و سوالهايي كه فيلم مطرح ميكرد، بسيار بدتر از فيلم من، ميتوانست تفسير شود اما در آن مقطع چنين سوءتعبيرهايي اتفاق نيفتاد و بوي كافور، عطر ياس به راحتي راهي پرده سينماها شد.
<strong>پس ظاهرا آقاي جواد شمقدري برنده بازي شد. به هر حال او بود كه اولينبار فيلم شما را به اين شكل سياسي تفسير كرد و بعد هم وزارت ارشاد جلوي اكران آن را گرفت.</strong>من نميدانم آقاي شمقدري ارشاد را متقاعد كردند يا نه، اما بعد از يك سال و نيم سكوت، اميدوارم كه دوستان منتقد اين فيلم دوباره به سينما بروند و با نگاهي غيرسياسي به فيلم نگاه كنند و به ياد بياورند كه برخوردهاي ايشان علاوه بر تاخير در نمايش اين فيلم، ضرر مالي قابل توجهي هم به من زد و اميدوارم با وجدان آگاه و متعهدي كه دارند فيلم را مجددا تحليل كنند. هر فيلمي اگر در خط فكري ما نيست قرار نيست عليه ما باشد!
من بهرغم دلگيريام از آقاي شمقدري به عنوان يك همصنف، نه به عنوان مشاور رئيسجمهور، براي ايشان كارت دعوت شب افتتاحيه فيلم را فرستادم و اميدوار بودم به سينما فلسطين بيايند. قدما گفتهاند هزار دوست كم است و يك دشمن بسيار.
<strong>در اين مدت كه درگير نمايش عمومي و پخش فيلم بوديد، بر شما و فيلم چه گذشت؟</strong>چندان راحت نبود. بدهكاريهاي فيلم را پرداختم، براي نمايش عمومي آن تلاش كردم، به پخشكنندهها مراجعه كردم و در نهايت، پس از يك سال و نيم فيلم توانست شانس نمايش عمومي پيدا كند. ترجيح ميدهم زياد ناله نكنم و از معضلات غيرمعقولي كه در عرصه توليد و پخش وجود دارد، صحبت نكنم.
<strong>در هر صورت انصاف هم نيست كه محتوا و داستان فيلم شما تحتالشعاع حاشيهها قرار گيرد. اگر اجازه بدهيد، به روزهاي قبل از ساخت اين فيلم برگرديم، روزهايي كه فيلمنامه ميناي شهر خاموش را مينوشتيد. هميشه همكاري آدمها در نوشتن يك متن برايم جالب بودهاست. به نظرم نوشتن كاري است انفرادي تا جمعي. چگونه سه نفري فيلمنامه ميناي شهر خاموش را نوشتيد؟</strong>در ابتدا بگويم فيلمنامهنويسي يك كار انفرادي نيست و اگر در ايران بيشتر اوقات فيلمنامه به صورت انفرادي نوشته ميشود، دليلش ناهمخواني ما ايرانيها با كار گروهي است، نه مزيت اين نوع فيلمنامهنويسي. در چند سال گذشته ديدهام گروههاي فيلمنامهنويس زيادي شروع به كار كردهاند؛ مدرسه فيلمنامهنويسي حوزه، شاگردان فرهاد توحيدي و همكاران پيمان قاسمخاني و سروش صحت، كارهاي خوبي ارائه دادهاند. اما تجربه شخصي من؛ تهران ساعت 7 صبح را كه ميخواستم بسازم، يك طرح كلي اپيزوديك نوشته بودم كه آن را به مجيد اسلامي دادم و متاسفانه اين همكاري برايم چندان عاقبت خوشي نداشت. اسلامي كار خودش را ميكرد و فيلمنامه را ميآورد و اين احساس را داشت كه كاري بدون عيب ارائه داده است و من كارگردان بايد هرچه را كه او نوشته، اجرا كنم. در نهايت فيلم كه ساختهشد، بهرغم قولوقرارهايي كه داشتيم با بولتن جشنواره فيلمهاي اجتماعي آبادان 13811) گفتوگو كرد و از اينكه فيلمنامهاش در ساخت تغيير كرده، گله كرد و پس از آن فيلمنامه را كه البته بيشتر ديالوگ بود تا شرح صحنه، در مجله هفت چاپ كرد كه از فيلم ساخته شده برائت جويد. به هر ترتيب هنوز هم معتقدم فيلم از فيلمنامه بهتر بود. بعد از اين تجربه، به باور قديمي خودم رسيدم كه بايد در لحظهلحظه كارم حضور داشته باشم و به هيچوجه اختيار هيچ بخش از نگارش يا اجراي فيلمنامه و فيلم را به دست كسي نسپارم. پس اين بار از اولين مراحل نگارش فيلمنامه، خودم حضور داشتم.
قصه اوليه كاملا متفاوت با فيلمي بود كه سه سال بعد ساخته شد. حدود آذرماه 1382 نوشتن فيلمنامه را با محمد فرخمنش آغاز كرديم و بعد از آماده شدن طرح اوليه، من به هامبورگ رفتم و با آرمين هوفمان، دوست فيلمنامهنويس آلمانيام كه در بخش گسترش فيلمنامه يك شركت فيلمسازي آلماني كار ميكند، مشغول پرداخت فيلمنامه شديم. تجربه بسيار خوبي بود. حدود دو ماه در هامبورگ كار كرديم و اولين نسخه فيلمنامه به زبان انگليسي آماده شد. آرمين ايران را نميشناخت و با جزئيات ماجرا كاري نداشت، اما به قواعد فيلمنامهنويسي كاملا آشنا بود و ساختار كلي فيلمنامه را مرتب تحليل ميكرد و اين توانايي او بسيار به فيلمنامه حسي من كمك كرد كه شكل كلاسيك پيدا كند.
<strong>آيا قصه اصلي را خودتان نوشته بوديد؟</strong>تم اوليه داستان از من بود. آمدن دكتر پارسا به ايران و مواجههاش با قناتي پيشنهاد فرخمنش بود و بعد از آن مجموعه جزئيات را كلا خودم به فيلمنامه اضافه كردم.
<strong>هر داستاننويسي شگردي براي نوشتن داستان دارد. يكي داستان را شروع ميكند، بيآنكه بداند در آن لحظه چه پاياني براي آن رقم خواهد خورد. يكي هم نقطه آغاز و پايان داستان را ميداند، آگاه است از كجا شروع ميكند و به كجا ميرسد، اما خطوط فرعي داستان را حين پيشرفت در كار ترسيم ميكند. شما چگونه اين فيلمنامه را نوشتيد؟</strong>من ابتدا خلاصه داستان را نوشتم، يعني ميدانستم كه آغاز و پايان قصه كجاست. بعد از آن خلاصه سكانسها را نوشتم و بعد به شرح سكانس و ديالوگنويسي پرداختم. داستان اوليه در طول دو سال بسيار تغيير كرد و در اين تغييرات آقاي عزتالله انتظامي هم بسيار موثر بود. استاد انتظامي ساختار كلاسيك فيلمنامه را خوب ميشناسد و نظراتي كه ميداد بيشتر اوقات صحيح بود و به تصحيح فيلمنامه كمك ميكرد.
پايان فيلمنامه مهمترين بخشي بود كه تغيير كرد. در نسخههاي ابتدايي قرار بود قناتي بميرد و پس از آن دكتر پارسا كمكم كشف كند كه پيرمرد را دوست داشته است.
<strong>حالا كه صحبت از آقاي انتظامي شد، دوباره از متن خارج شويم. يكي دو هفته قبل از نمايش عمومي فيلم، ايشان از بهانههاي ارشاد براي تعويق اكران فيلم انتقاد كرد. يادم نميآيد آقاي انتظامي تاكنون اينچنين صريح موضع گرفته باشد. نظرتان در اينباره چيست؟</strong>استاد انتظامي، فيلم را دوست دارد و در لحظه لحظه توليد فيلم تا امروز حضور داشته است. ايشان احساس كرد كه برخوردهاي ناعادلانهاي با اين فيلم شده است. پس در شب افتتاحيه و پس از آن در يك برنامه راديويي نسبت به كمتوجهيهايي كه به اين فيلم شده بود، موضع گرفتند. از بزرگواري اين پير خوشنام هميشه سپاسگزار بودهام. و در عين حال از مساعدت آقاي جعفريجلوه، اربابي، ميرزايي و شوراي صنفي اكران براي پخش بهتر فيلم تشكر ميكنم و از آقاي مجتبي مشيري و دوستان صدا و سيما كه در جهت معرفي بهتر فيلم مساعدت كردند ممنون هستم.
<strong>باز برگرديم به متن. گفتيد كه در طرح اوليه قرار بود آقاي قناتي بميرد. خيلي كليشهاي و سوزناك نميشد؟</strong>بله سوزناك ميشد. اما حتي اگر آن نسخه فيلمنامه را هم ميساختم، در دام يك ملودرام خانوادگي نيمههندي نيمه فيلمفارسي نميافتادم.
<strong>دكتر پارسا پس از 33 سال به ايران بازميگردد، وقتي كه تصور ميكند هيچ كسي را در ايران ندارد، اما شما دو بهانه براي اين بازگشت در اختيارش قرار دادهايد؛ يكي جدايي از همسرش و ديگري جراحي يك جانباز. از اين بهانهها صحبت كنيد.</strong>كمابيش از ايرانياني كه سالهاي طولاني در خارج مقيم بودهاند و به ايران برگشتهاند، سوال كردهام كه در چه شرايطي ايرانيها بيشتر به بازگشت تمايل دارند و دريافتم كه در شرايط بحراني، مثل طلاق، مشكلات خانوادگي، بيماري صعبالعلاج يا هنگام مرگ، خيليها دوست دارند به وطنشان برگردند و دنبال بهانه يا امكاني براي بازگشت ميگردند. دكتر پارسا هم از همسرش جدا شده و از او دعوت شده كه براي جراحي قلب يك جانباز به ايران بيايد، پس قبول ميكند و راهي سفر ميشود؛ سفري كه خودش هم نميداند چگونه پيش خواهد رفت. انگار مام وطن قرار است چيزي به او بدهد و او را به آگاهي برساند.
<strong>قبول دارم بهانه خوبي است، اما بحث جراحي آن جانباز چطور؟ اشاره به جنگ در اين فيلم چه لزومي دارد؟ يا شايد بهتر باشد اينگونه بپرسم، چه عواملي باعث شد حين نوشتن فيلمنامه به ياد جنگ بيفتيد و در فيلم خود جايي براي آن در نظر بگيريد؟</strong>جنگ يكي از وقايع بسيار مهم تاريخ يكصد ساله اخير ما است و تاثيرات بسيار مهمي در جامعه ايران بعد از انقلاب داشته است. من هم دورهاي از زندگيام را در جنگ گذراندهام و به صورت مستقيم در دو عمليات جنگي حضور داشتهام پس طبيعي است كه احساسي متفاوت از ديگر سينماگران، نسبت به جنگ داشته باشم و از زاويهاي متفاوت به يك بازمانده جنگ نگاه كنم. جالب است كه در كنار سوءتعبيرهاي عجيب و غريبي كه نسبت به فيلم وجود داشت، در بولتن داخلي يكي از نيروهاي مسلح، تحليلي در مورد فيلم چاپ شده بود كه نويسنده در آن از تصوير مسيحگونهاي كه من از يك جانباز ارائه داده بودم، تمجيد كرده بود.
<strong>بعد ميرسيم به قناتي كه نقش او را آقاي عزتالله انتظامي بازي ميكند؛ گرچه به نظر ميرسد دكتر پارسا شخصيت اصلي داستان است، اما تصور ميكنم كليديترين شخصيت همان قناتي باشد، اوست كه داستان را روايت ميكند و دكتر پارسا بيشتر نظارهگر و شنونده است. اينطور نيست؟</strong>فيلم 3 شخصيت محوري دارد؛ قناتي، پارسا و بهرامي و هر يك بخشي از بار پيشبرد قصه را به دوش ميكشند و از اين بين، قناتي بيشترين كاركرد را دارد و اوست كه به صورت غيرمستقيم، دو نفر ديگر را كه نماينده نسلهاي بعد از خودش هستند، هدايت ميكند.
<strong>شخصيت بهرامي (صابر ابر) چطور؟ آيا اين شخصيت مكملي براي داستانهاي قناتي و پارسا نيست، شخصيتي كه شنونده است يا اگر كنشي دارد بايد در جهت تكميل روايت آن دو ديگر باشد؟ شما كاركرد ديگري براي او قائل هستيد؟</strong>بهرامي نماينده نسل سوم فيلم است. شخصيت مكمل داستان هم هست. درست ميگوييد اما شنونده صرف نيست. او هم كاركرد خودش را دارد. بخشي از اطلاعرسانيها به وسيله او صورت ميگيرد و در عين حال طنزهاي فيلم بيشتر به واسطه حضور او ايجاد ميشود.
<strong>در آخر ميرسيم به بم، شهر ويرانشدهاي كه روزگاري مايه فخر ما بود. دوست دارم از بم بگوييد. از اول شروع كنيد، از اينكه بم را به عنوان لوكيشن خود انتخاب كرديد، از تجربياتتان در اين شهر و...</strong>سال 77 و 82، در مجموع دو بار به بم سفر كرده بودم. ارگ بم را دوست داشتم و از ارگ تعداد زيادي عكس با قطع بزرگ گرفته بودم. خاطرههاي خوبي از اين شهر داشتم و ميناي شهر خاموش اداي دين من است به شهري كه دوستش ميداشتم و البته دارم.
<strong>در هر صورت شما و گروه تان براي ساخت اين فيلم مدتي را در بم گذرانديد. آنچه در بم ويرانشده توجهتان را بيشتر از هر چيزي جلب كرد، چه بود؟</strong>اميد به زندگي و مردمي كه داشتند دوباره يك كهنشهر را احيا ميكردند.
گزارش ♦ تلويزيون
در روزهايي که سيما با سياست توليد فيلم هاي نود دقيقه اي و سريال هاي بلند تاريخي، قدم به راه رقابت با سينما گذاشته و اغلب بازيگران تئاتر هم از اين روند استقبال مناسبي کرده اند، بهزاد فراهاني مجوز ساخت و توليد اولين مجموعه تلويزيوني خود را در سمت کارگردان دريافت کرده و آن را با شرکت بازيگران مطرح سينما و تئاتر قبل و بعد از انقلاب جلوي دوربين برده است. گزارش اختصاصي ما از توليد اين سريال را مي خوانيد...
گزارش روز از اولين سريال فراهانيبهمن مفيد در حماسه آرد
فيلمبرداري سريال "حماسه آرد" به کارگرداني بهزاد فراهاني در يکي از روستاهاي اطراف زنجان آغازشد. به گزارش خبرنگار روز از تهران در اولين سکانس هاي اين سريال که در روستاي"حلب"واقع در بيست کيلومتري زنجان فيلمبرداري مي شود، گوهرخيرانديش و فهيمه رحيم نيا(همسرفراهاني)به ايفاي نقش پرداختند.
داستان اين سريال مربوط به دوره سلطنت رضاشاه و همزمان با حمله قزاق ها به ايران است. نيروهاي قزاق در روستا با قحطي مواجه مي شوند و براي دسترسي به آذوقه مجبور به تهيه آرد هستند. اما اهالي روستا به شدت در برابر آنها مقاومت مي کنند.
فيلمبرداري اين سريال تاريخي تا پايان آبان ماه سال جاري ادامه دارد و نوبت پخش آن با توافق قبلي، اسفند ماه خواهد بود. قرار است بازيگران ديگري از چهره هاي شاخص سينما و تئاتر به جمع گروه بپيوندند. رضا کيانيان، گوهرخيرانديش، فهيمه رحيم نيا سياوش چراغي پور، نقي سيف اللهي، عزيزهنرآموز و اردشير رستمي از جمله بازيگران اين پروژه تلويزيوني هستند.
مهم ترين نکته در انتخاب بازيگران حضور بهمن مفيد، بازيگر سال هاي قبل از انقلاب در اين سريال است. مفيد که مجوز بازي در تلويزيون جمهوري اسلامي ايران را به تازگي از وزارت ارشاد و صدا و سيما دريافت کرده است پس از يک عمل جراحي مختصر زانو در آمريکا بلافاصله به زنجان رفته و کارخود را در اولين سريالي که فراهاني آن را کارگرداني کرده، آغاز مي کند.
فراهاني علاوه بر بازي و کارگرداني هنري اين مجموعه 10قسمتي، نويسندگي آن را نيز بر عهده دارد. کارگردان تلويزيوني سريال "حماسه آرد" علي شوقيان و تهيه کننده آن امير سيدزاده است. ملک جهان خزاعي به عنوان طراح صحنه، بيژن محتشم مسئوليت گريم و اسحاق خانزادي نيز مسئوليت صدابرداري مجموعه را بر عهده دارند.
لازم به ذکر است احتمال دارد با پيشنهاد اردشير رستمي (بازيگر سريال) نام مجموعه از"حماسه آرد" به "حماسه نان" تغيير پيدا کند.
نگاه ♦ سينماي ايران
حضور گلشيفته فراهاني در فيلمي از ريدلي اسکات و جنجال هاي پيراموني، بهانه اي شد براي يک نگاه اجمالي به حضور موفق بازيگران ايراني در سينماي هاليوود وتلاش شان براي جهاني شدن.
بابک مستوفيروياي ممنوع بازيگران ايراني
حضور بازيگران ايراني در فيلم هاي بين المللي، البته آرزوي هر بازيگري است و از هر جنبه موفقيتي براي سينماي ايران. حضور بين المللي فيلم هاي ايراني در جشنواره هاي بين المللي طي بيست سال گذشته، سينماي ايران را در جهان مطرح کرد و حتي نخل طلاي جشنواره کن و نامزدي بهترين فيلم خارجي در جوايز اسکار را براي سينماي ايران به ارمغان آورد، اما اين نوع سينماي خاص ايران يا اصطلاحا جشنواره پسند، نوع سينمايي بود که غالبا با نابازيگران و بازيگران غير حرفه اي کار مي شد و عملا اين امکان را که بازيگران ايراني بتوانند در سطح جهاني مطرح شوند، فراهم نکرد. نام چند سينماگر تحسين شده ايراني را در نشريات و کتاب هايي سينمايي فرنگي به راحتي مي توان يافت، اما نام هيچ بازيگر ايراني هيچ گاه در اين سطح مطرح نشد، چرا که جهان، سينماي ايران را نه بخاطر حرفه اي بودن، بلکه بخاطر غير حرفه اي بودنش تحسين مي کرد.
در نتيجه روياي جهاني شدن براي بازيگران سينماي ايران هميشه در حد يک رويا باقي ماند. نيکي کريمي که خيلي زود در سينماي ايران ستاره شد و حتي به خاطر بازيگري اش در يکي دو جشنواره قاره آسيا هم جوايزي گرفت، فقط زماني به جشنواره هاي جهاني بزرگ تر راه يافت و حتي به عنوان داور شرکت کرد که جامه فيلمسازي پوشيد و يکي دو فيلمش به طور نسبي با اقبال جشنواره ها روبرو شد.
البته موارد استثنايي در بازيگران سينماي ايران وجود دارد که به سطح جهاني راه يافتند و مورد استقبال هم قرار گرفتند، اما اين بازيگران متاسفانه ديگر ارتباطي با "سينماي ايران" ندارند و بازيگران مهاجر محسوب مي شوند.
شهره آغداشلو که در سينماي پيش از انقلاب به عنوان ستاره سينماي روشنفکري در فيلم هايي چون گزارش[کيارستمي]، شطرنج باد[اصلاني] و سوته دلان[حاتمي] مطرح و به عنوان بازيگري بسيار جذاب، با توانايي هاي ستايش برانگيز تحسين شد، با وقوع انقلاب مهاجرت کرد و از پس دهه ها تلاش براي ادامه راهش، بالاخره در لس آنجلس، در سينماي هاليوود راهي براي خود باز کرد و در چند فيلم هنري و تجاري مهم بازي کرد. حاصل اين تلاش، بزرگ ترين افتخار ثبت شده براي يک بازيگر سينماي ايران است: نامزدي براي دريافت اسکار بهترين بازيگر نقش مکمل براي فيلم "خانه اي از شن و مه".
سوسن تسليمي هم که گاه به حق بهترين بازيگر سينماي ايران ناميده مي شود، پس از مهاجرت به سوئد، با فراگيري زبان سوئدي، به طور حرفه اي در تئاتر، تلويزيون و سينماي سوئد به کار پرداخت و به يکي از مطرح ترين چهره هاي هنري اين کشور تبديل شد.
بهروز وثوقي از ديگر چهره هاي سينماي ايران است که تلاش کرد در هاليوود مطرح شود. وثوقي که محبوب ترين بازيگر سينماي جدي تر پيش از انقلاب محسوب مي شد، اولين حضور چشمگير بازيگري ايراني در توليدي بين المللي را رقم زد. وثوقي در فيلم "کاروان ها" ساخته جيمز فارگو-1978- در يکي از نقش هاي اصلي فيلم در کنار آنتوني کوئين،جنيفر اونيل و جوزف کاتن ظاهر شد و اين موفقيت بزرگي براي بازيگري در سينماي ايران بود.
پس از انقلاب و مهاجرت وثوقي، او همواره سعي کرد که در فيلم هاي آمريکايي جايي براي خود باز کند، تا حدي هم موفق شد و شايع است که با همه استوديوهاي معروف هاليوود در ارتباط است، اما هيچ گاه فرصت بازي در نقش مهمي را در يک فيلم تجاري يا هنري مطرح در هاليوود به دست نياورد و تنها در چند سريال تلويزيوني و فيلم ناموفق ايفاي نقش کرد.
با گذشت سي سال از عمر انقلاب ايران و پرورش نسلي ديگر از جوانان ايراني در خارج از کشور آبا و اجدادي شان، بازيگران جواني تربيت شدند که نيمه ايراني محسوب مي شوند و برخي شان توانستند موفقيت هاي کوچکي هم در سينماي هاليوود داشته باشند.
اما حضور همايون ارشادي در فيلم پرفروش و مطرح "بادبادک باز" بر اساس رمان خالد حسيني، ورق ديگري بود در اين زمينه: بزرگ ترين حضور يک بازيگر فعال در سينماي ايران در فيلمي بين المللي. قصه فيلم که در افغانستان مي گذشت، اين امکان را به ارشادي داده بود که در يکي از نقش هاي مهم و کليدي فيلم ايفاي نقش کند.
حضور او در اين فيلم هيچ اعتراضي را از سوي مقامات مسئول ايراني به دنبال نداشت و ارشادي بنا به گفته ها قرارداد ديگري را براي بازي در فيلمي هاليوودي امضا کرده است.
اما خبر شوکه کننده و حيرت انگيزي که به تازگي و همراه با تيزر فيلم پخش شد، بازي گلشيفته فراهاني در فيلم تازه ريدلي اسکات با عنوان "مجموعه دروغ ها" ست که در ماه اکتبر اکران خواهد شد. فيلم درباره يک روزنامه نگار سابق و مامور سي آي اي است که به دنبال تروريستي به نام سليمان است و گلشيفته فراهاني نقش دختري را بازي مي کند که سليمان عاشق اوست. نکته جالب همبازي شدن گلشيفته با سوپر ستاره اي چون لئوناردو دي کاپريو ست که ظاهراً همين امر حساسيت ها را نسبت به اين حضور بيشتر کرد.
اين قطعا اولين بار است که فيلمساز مطرحي در حد ريدلي اسکات از بازيگري ساکن ايران استفاده مي کند و قطعا نخستين باري است که يک بازيگر ايراني در کنار ستاره اي در حد شهرت و محبوبيت دي کاپريو بازي مي کند. خبر البته خوشحال کننده است، اما مسئولان وزارت ارشاد به جاي استقبال از در بزرگي که بر روي بازيگران ايراني باز شده و مي تواند حضور آنها را در سينماي بين المللي تثبيت کند، بر خلاف قانون اساسي و آزادي هاي شخصي هر فرد، گلشيفته فراهاني را ممنوع الخروج و از سفر او به هاليوود براي کارهاي تازه جلوگيري کرده اند. هرچند اين امر از وزارت ارشادي تحت امر معاون سردبير روزنامه اي چون کيهان، بعيد هم به نظر نمي رسيد، اما جلوگيري از موفقيت بازيگري چون گلشيفته فراهاني در سينماي جهان، نه تنها خيانتي در حق اين بازيگر جوان و خوش آتيه سينماي ايران است، بلکه خيانت بزرگي در حق سينماي ايران هم هست که از باز شدن صفحه بزرگي براي بين المللي شدن اين سينما جلوگيري مي کند و ترجيح مي دهد سينما را در حد بومي و تبليغي ايدئولوژيک براي نظام محدود کند.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
کورش نريماني فارغ التحصيل کارشناسي ارشد رشته نمايش است و تاکنون در نمايش هاي بسياري به عنوان نويسنده، کارگردان و بازيگر حضور داشته است. نريماني به دليل نگارش و کارگرداني آثار متفاوت از فعالان و تاثير گزاران عرصه نمايش در چند سال اخير بوده است. شب هاي آوينيون، والس مرده شوران، شوايک و دن کاميلو از نمايش هاي مطرح او بوده اند. نريماني اين روز ها نمايش هتل پلازا را روي صحنه دارد.
هتل پلازا
کارگردان: کورش نريماني. نويسنده: نيل سايمون .ترجمه: شهرام زرگر. طراح صحنه: منوچهر شجاع. بازيگران: سيامک صفري، فريده سپاه منصور، کورش نريماني و پانته آ حميد خاني.
ميمسي درست در شب مراسم عروسياش در هتل پلازا، خود را در توالت اتاقي حبس کرده و پدر و مادرش هر کاري ميکنند نميتوانند او را بيرون بياورند و در پايان او تنها با يک کلمه "بيخيالش" داماد از توالت خارج ميشود و پدر را با همه پريشانيها و تلاشهايي که تا به حال انجام داده بود تنها ميگذارد. ميمسي به آينده و سرانجام زندگي فکر ميکند و به واسطه همين مسئله به ظاهر مهم خودش را حبس ميکند. پدر و مادر او هم با همه سختيها و مشکلاتي که در زندگي متحمل شدهاند با اين مسئله مهم درگير ميشوند و در پايان همه چيز با يک رفتار ساده و يک کلام غير مهم و معمولي تمام ميشود: بيخيالش!
اعتراف در هتل
کورش نريماني را با نمايش هاي طنزي به ياد مي آوريم که توانسته مخاطبان بسياري را به سالن بکشاند. البته طنزي را که او انتخاب مي کند به هيچ وجه نسبتي با لوده بازي ندارد و بر مبناي علمي و اصولي طراحي مي شود. البته اگر نخواهيم به سال هاي خيلي دور برويم نمايش هاي دن کاميلو و شوايک را به ياد بياوريم که بسيار مورد توجه قرار گرفتند.
نريماني نسبت خوبي هم با ادبيات دارد و نمايشنامه نويسي ايران و خارجي را به خوبي مي شناسد. بنابراين انتخاب متني از نيل سايمون توسط او نمي تواند انتخابي بوده باشد. اگرچه سايمون نمايشنامه نويس؛ نريماني را تا حد زيادي از فضاي مورد علاقه اش دور کرده و او را به فضايي جدي تر نزديک مي کند.
بن مايه نمايش هتل پلازا بر پايه تم انتخاب پايه ريزي شده است. اينکه چگونه شرايط مي توانند موجبات تصميم گيري را در يک فرد تغيير دهند. پدر ميميسي بسيار تلاش مي کند تا ازدواجي آبرومند را براي دخترش پايه ريزي کند در صورتي که دختر براي اين ازدواج دچار ترديد شده است. پدر در اين ميان نه براي دختر که براي برنامه ريزي هاي خود تلاش مي کند. در نهايت هم که دختر از داماد مي شنود که مي تواند بي خيالش شود زندان ساختگي خود را ترک مي کند. تلنگر اصلي به داستان نمايش از همين جا زده مي شود.
نريماني بسيار ساده اين مفاهيم نهفته در نمايش را به تماشاگر خود انتقال مي دهد. نمايش اين امکان را به کارگردان مي دهد تا برنامه ريزي هاي پيچيده اي را براي تصوير سازي برگزيند. اما نريماني در يک صحنه ثابت داستان خود را پيش مي برد. ما در نمايش با يک موقعيت مرکزي رو به رو هستيم. دخترکي که خود را در توالت حبس کرده است. موقعيت هاي ديگر نيز با توجه به همين موقعيت اصلي پايه ريزي مي شود. اما نريماني هيچ يک ازآنها را بيش از حد برجسته نمي کند و تماشاگر به راحتي داستان اصلي را پي گيري مي کند.
علاوه بر موقعيت که در اين نمايش به دليل ماهيتي متناقض طنز را پديد مي آورد ديالوگ ها نيز مي توانند اندکي تماشاگر را بخندانند. البته اين تاکيد بر گويش بيش از کارگردان از سوي بازيگران به نمايش تحميل مي شود. سيامک صفري در اين نمايش نيز همچون باقي کارهايي که بازي مي کند بسيار کلمات را غلو شده و نمايشي بيان مي کند چون مي داند دراين راستا مي تواند خنده موفقي را از تماشاگر اخذ کند. اما با توجه به اينکه نريماني جز موقعيت ها قصد نداشته از راه ديگري تماشاگرش را بخنداند در اين راه نمايش را دچار تناقض در لحن مي کند.
طراحي صحنه نمايش هم تناقض دراماتيک فضا را دوچندان مي کند. ما با رنگ قالب قرمز در صحنه رو به رو هستيم که اين رنگ بر گرماي فضا مي افزايد. در حالي که فضاي داستان تماشاگر را بيشتر به سمت سردي مي برد و در نهايت هم خنده اي تلخ را بر لبان او نقش مي زند. اين رنگ قرمز بيشتر بر ناموزون بودن محيط دارد. نيازي که در يک کار کمدي از منظر تصويري بسيار لازم به نظر مي رسد و نريماني به همراه طراح صحنه اش آن را طراحي مي کنند.تضاد نسل ها و نحوه نگرش انها به زندگي از ديگر نکاتي است که در زندگي مورد تاکيد قرار مي گيرد. دختر جوان در ظاهر به سادگي فکر مي کند که عشق مي تواند آن سادگي را برايش به ارمغان آورد اما در کنار او پدر را مي بينيم که اين رابطه ساده را سرشار از کسب منفعت مي بيند.
شخصيت داماد نيز در اين نمايش تقريبا جا پاي پدر مي گذرد. بنابراين دختر زندگي ساده آينده اش را نيز همچون پدرو مادرش مي بيند. شرايط مرد سالار نمايش نيل سايمون زندگي زن نمايش را در نهايت شبيه به آنچه مي کند که مردها مي انديشند. بنابراين مي بينيم که حتي بار بيشتر بازي در صحنه بردوش سيامک صفري است. او در بازي خود نيز همه چيز را تحت سيطره دارد و بازيگران ديگر زير بازي او تقريبا ديده نمي شوند. کورش نريماني همچنان اگرچه تا حدودي از نمايش هاي پيشين خود فاصله مي گيرد، اما نشان مي دهد تماشاگر را به خوبي مي شناسد و نوسان احساسي او را مي داند.
گفت وگو♦ تئاتر ايران
پاي صحبت دو نام بزرگ ادبيات نمايشي کشورمان از دو نسل مختلف نشسته ايم: خسرو حکيم رابط که به ندرت سکوت خود را مي شکند و لي زماني که تن به گفت و گو مي دهد متين،با طراوات و با زباني منحصر به فرد سخن مي گويد و دکتر بهزاد قادري که ترجمه آثار کلاسيک و مدرن ادبيات نمايشي و تهيه و تنظيم ده ها مقاله نمايشي را برعهده داشته و از پرکاران اين رشته در سال ها اخير به شمار مي رود.....
گفت و گو با خسرو حکيم رابطممنوعيت همه جايي است
<strong>به نظر شما هنر نمايشنامه نويسي در ايران در چه دوره اي به شکوفايي مي رسد؟</strong>نمايشنامه نويسي هنري است وارداتي و درعين حال هنري است زنده و زبان دار و حتي زبان دراز. به همين دليل هيچ گاه مورد حمايت فرمانروايان لب دوز نبوده و نخواهد بود. پس نمي توان ازآغاز چشم انتظار کارهايي کارستان بود. پلکاني است که از عرش تا فرش بايد قدر شناس همه آنها بود که بر اين نردبان قدم گذاشتند. از آخوندزاده تا مقدم، ساعدي، نعلبنديان ... تا امروز. تا امروزي که همچون کشتزاري از گذشته است و سرانجام آنچه که ماندگار است و اثر گذار نهالي است که هم اينان کاشته اند.
<strong>ماندگاري را چطور تعريف مي کنيد؟</strong>در کار هنر هيچ قاعده اي نيست. آثار هنري به تعداد هنرمندان مي تواند مشخصه خاص داشته باشند. اما با قيد احتياط يک نکته را شايد بتوان گفت و آن اثرگذاري است.
<strong>مثال بزنيد.</strong>آنچه که در اين لحظه و در يک گوشه دنيا مساله و قابل طرح است چه بسا در گوشه اي ديگر تفريح و تفنن باشد.علت هم اين است که اين حرکت جزيي است از کل. از هويت اقليمي و انساني به هويت و اقليم انسان. بسته به اينکه نگاه هنرمند به جهان اطرافش چگونه باشد و آن روز است که نشانه اي از اثر گذاري پديد مي آيد.
<strong>نظرتان درمورد مقوله نقد چيست.آيا ما اصلا نقد داريم؟</strong>نقد همزاد و همپاي هنر است و در بهترين صورت خود نيز هنري است. متاسفانه اما در اين روزگار پاي اين همزاد بسيار تنگ است. صرف نظر از موارد نادر. قصه قصه قرض دادن نان است يا خوردن آن به نرخ روز.اجازه بدهيد در مورد اينها نه از سر ترس که به حکمت شرم، نامي به ميان نيايد.
<strong>شما دوره اي را در راديو سرکرده ايد. آيا کار در راديو هيچ اثري بر نثر شما وارد نکرده است؟</strong>رسيدن به توانايي خلق تصوير در راديو به مراتب سخت تر از کار کردن در تئاتر و سينما است. نوشتن براي راديو درحقيقت ميداني است براي کشف زباني که تا به حال به آن گمان نبرده اي و کمتر تجربه و به سامان دادي.
<strong>نمايشنامه نويسان جوان ما امروزه نااميد از کار کردن در پشت ديوارهاي اين دژ باقي مانده اند. شما براي آنها توصيه اي داريد؟</strong>امروزه ديگر هيچ ديواري نه آنقدر بلند است و نه آنقدر بي روزنه. بايد ببينيم که جهان را چگونه مي بينيم و تاملات ما نسبت به آن چيست. از پايين با چشم قورباغه و وحشت بار و هراس آور و يا از بالا، کوچک، مضحک و قابل ترحم.
<strong>به نظرتان کساني وجود دارند که آن نگاه اول را به جوانان تحميل کنند؟</strong>بله هستند. به هرحال مي توان انتخاب کرد.اما اين توقع که در بر هرگذرنده اي باز باشد و همه راه ها بر همه رهگذران گشوده از نظر تاريخي و منطقي نيز شايد توقع به جايي نباشد.
<strong>اساسا نظرتان در مورد ممنوعيت هاي بعضا بي سرانجام و بي ريشه چيست؟</strong>همه جا کم يا بيش و به نوعي و با معيارهايي ممنوعيت هايي است. من در نمايشنامه اي يک عمو تراب داشتم که مي گقت "هميشه يک راهي هست که بنشينيم وفکر کنيم ."آن عمو تراب متعلق به سي و شش سال پيش بود .اينک زمانه عوض شده است، دنيا عوض شده است، خود ما هم عوض شده ايم. من برمي گردم به چند قرن پيش عمو تراب و مي گويم:
تو پاي به راه درنه و هيچ مپرسخود راه بگويدت که چون بايد رفتهنرمند به شرط هنرمند بودن به هرحال راه خود را خواهد گشود.
گفت و گو با دکتر بهزاد قادري<strong>ساختار تکراري ندارم</strong>
دکتر بهزاد قادري متولد سال 1331 شهرستان زاهدان و ليسانس زبان وادبيات انگليسي، فوق ليسانس ادبيات آمريکا و دکتراي ادبيات نمايشي قرن نوزدهم و سه دهه 1990/1960 در بريتانيا است. قادري ترجمه آثاري چون مرغابي وحشي،خاندان چن چي، پرگنت، اسم من آرام است، نخستين آدم و تهيه و تنظيم ده ها مقاله نمايشي را برعهده داشته و از پرکاران اين رشته در سال ها اخير به شمار مي رود.....
<strong>به نظر شما براي ترجمه يک اثر از آثار نويسنده، لازم است که مترجم تمام آثار آن نويسنده را بشناسد؟ به نظر هايدگر هرنوع فهميدني همراه است با نوعي پرخاش، هجوم، حمله. يا به عبارتي شبيخون زدن به متن. من اصلا فکر مي کنم کتاب خواندن هم نوعي ترجمه است. يعني قبول اينکه پا به درون يک زندان بگذارم. من وارد زندان فلان نويسنده مي شوم ولي خواندن يعني تلاش براي شکستن ديوارهاي اين زندان.حالا اين شکستن چطور پيش مي آيد؟ اگر ندانيم فلان خطابه در فلان متن نويسنده در چه زمان و با چه بينشي شکل گرفته است، گفتمان هاي نهفته آن در چيست و اينها در انتخاب واژه از سوي فاکنر چه تاثيري داشته، اگر ندانيم اين خطابه پيش از کدام اثر و پس از کدام اثر آمده است و باز اگر ندانيم در ساختار اين متن چه وسواسي به خرج رفته است گمان نکنم در ترجمه آن موفق باشيم. از طرفي بايد بگويم که مترجم نوکر نويسنده نيست اما از طرفي از هايدگر نقل کردم که براي فهميدن نويسنده بايد به او هجوم برد. هجوم بردن به متن يعني پژوهش درباره عناصر فرامتني و درون متني که به متن هيات کنوني اش را داده است.
<strong>شما اکثر نمايشنامه هاي ايبسن را به فارسي ترجمه کرده ايد. درترجمه آثار او به چه مشکلاتي برخورديد؟</strong>مشکل اين است که از انگليسي به فارسي ترجمه مي کنيم.به نظرم اگرمي خواهيم از متون انگليسي براي ترجمه آثار به فارسي استفاده کنيم بهتر است هرتعداد اثر ترجمه شده از ايبسن به انگليسي هست را پيش رويمان بگذاريم.جاهايي که شبيه هم هستند که خب مشکلي نيست اما جاهايي که متفاوتند احتمالا خبري است.اين تنش ميان متون مي تواند براي ما پر معني باشد. آن وقت اينها را بايد به عنوان لحظات حساس بشکافيم تا شايد بتوانيم لايه هاي پنهاني متن را دريابيم.
<strong>چي شد که 5 نمايشنامه را با آقاي آقا عباسي به صورت مشترک ترجمه کرديد؟</strong>سابقه آشنايي من با آقا عباسي برمي گردد به دهه شصت. دنيال بهانه اي براي رفت و آمد مي گشتيم. ايشان زبان انگليسي مي خواندند و کارگرداني هم مي کردند. بنابراين اين بهترين بهانه براي دوستي بود. چون خيلي خوب بود که يک پاي ترجمه کارگردان تئاتر هم باشد و روي آواها و مسائل ديگر مي توانستيم به توافق برسيم. به اين ترتيب اولين نمايشنامه اي را که ترجمه کرديم مرغابي و حشي بود. شبانه روز وقت مان را گرفت و بالاخره آن را تمام کرديم.
<strong>در مورد تجربه هاي دو نفره برايمان بگوييد.</strong>همه ما وقتي به صورت انفرادي هم کار مي کنيم سايه اي داريم که براي نقد خودمان تعقيب مان مي کند. آن سايه براي من آقا عباسي بود و براي او من. اين نعمت بزرگي براي يک مترجم است که دوست مترجمش با بي رحمانه ترين حالت کارش را نقد و بررسي کند.
<strong>در کتاب هاي نمايشنامه که مترجم چاپ مي کند در شروع مترجم توضيحي، مقاله اي، نقبي مي زند که با اين بيان هويت اثر تقريبا روشن مي شود. شما با اين کار موافقيد؟</strong>شخصا دوست دارم نظرم در رابطه با اثر در جاي ديگري بيايد.ولي اگر چنين هم شود اين ترس وجود دارد که آن محو شود. خودم دوست دارم متوني که مي خوانم بي حاشيه باشند تا خودم با آنها کلنجار بروم.
<strong>ترجمه نمايشنامه هاي ديگران را هم مي خوانيد؟</strong>اخيرا خيلي کم مي خوانم.مگر اينکه موردي پيش بيايد ببينم اصول فتي کار چگونه رعايت شده است.
<strong>منظورم اين است که آيا نسبت به آثار ترجمه شده حرف و حديث نقد هم داريد؟</strong>من يک نظر کلي درباره آثارترجمه شده دردهه هاي قبل دارم. مي بينم اين آثار بي آنکه ويرايش شوند دوباره چاپ مي شوند. اگر مترجمي تجديد چاپش اثرش توام با تجديد نظر باشد خيلي علاقمند مي شوم اين کارها را بررسي کنم.
<strong>به عنوان يک مترجم تعريف شما از تئاتر چيست؟</strong>فکر مي کنم به عنوان يک مترجم برايم مهم بوده است که که هرکاري را که براي ترجمه انتخاب مي کنم از نظر فنون صحنه، صورت و ساختار تکراري نباشد.
نگاه ♦ کتاب
مرگ يک روشنفکر، عنوان واپسين قصه از مجموعه قصه هاي کوتاهي است که در کتابي با همين عنوان، و توسط نشر ورجاوند در تهران به چاپ رسيده است. نويسنده اين قصه ها محمد عبدي است که سالها به عنوان منتقد فيلم، فعاليت داشته است. نخستين قصه از اين مجموعه، "مثل هميشه" نام دارد که مي توان آن را معرفي گونه اي دانست بر سبک کاري نويسنده و صد البته دنياي ذهني او.
درست بر خلاف هميشه
مرگ يک روشنفکر، عنوان واپسين قصه از مجموعه قصه هاي کوتاهي است که در کتابي با همين عنوان، و توسط نشر ورجاوند در تهران به چاپ رسيده است. نويسنده اين قصه ها محمد عبدي است که سالها به عنوان منتقد فيلم، فعاليت داشته است. نخستين قصه از اين مجموعه، " مثل هميشه " نام دارد که مي توان آن را معرفي گونه اي دانست بر سبک کاري نويسنده و صد البته دنياي ذهني او.
قصه در واقع از زبان نگاهي روايت مي شود که بر کاراکتر اول، محيط است، نگاهي همچون چشم دوربين در سينما اما با زبان راوي. زبان روايت شدن تمامي اتفاقات، زبان قصه است و نه الزاماً فيلم نامه. چنان که با زبان قصه، اعمال و رفتار و بيش از هر چيز، عادت هاي قهرمان قصه عيان مي شود.عادت هاي ساده و کارهايي هميشگي که از پس تکرار از معنا تهي شده اند.
قصه ها همگي در مدت زمان کوتاهي( نسبت به زندگي) اتفاق مي افتند و در هيچ يک اتفاقي غير منتظره و غير قابل پيش بيني رخ نمي دهد. در جملگي ماجرا ها يک برش عرضي از زماني که [به ظاهر] طولي امتداد مي يابد، جدا شده است و به زبان قصه در آمده است. سبکي که شباهت زيادي، به ترفند قصه گويي بزرگاني چون کارور و سلينجر دارد. در اين ميانه اما قصه نخست از باقي قصه ها ممتاز است، چرا که نخستين ضربه رواني که ناشي از آن معماي کلان سوال معروف است،درست در همان ابتدا بر ذهن خواننده وارد مي شود. هويت! و ترديد هميشگي بشر در دادن پاسخي مناسب به اين معماي پير.
کاراکتر اول قصه مثل هميشه، از خواب بيدار مي شود، مثل هميشه دست و رويش را مي شويد و درست مثل هميشه صبحانه اش را آماده مي کند و... سر آخر، باز هم درست مثل هميشه، به مادرش زنگ مي زند. نخستين چالش قصه، درست از همين مکالمه تلفني آغاز مي شود، يعني زماني که مادر، صداي او را نمي تواند بشناسد، اين بار اما، درست بر خلاف هميشه... در واقع جملگي وقايع روزمره، که انسان بي تقاوت و دقت از کنارشان مي گذرد، زماني براي نخستين بار در زندگي فرد آغاز مي شوند و بعد بي وقفه تکرار مي شوند، اين بحران هويت و يا درست تر بگوييم: " ترديد هويت"، نيز درست از همان قصه اول آغاز مي شود و بعد به انواع و اقسام گونه گون در تمامي قصه ها ادامه مي يابد، تا جايي که اين نشناختن و به ياد نياوردن ديگران و تفاوت هويت فردي و هويت اجتماعي، رفته رفته، خود به يک عادت ديگر بدل مي شود.
ادامه قصه ها در واقع تا حدودي مي تواند باقي ماجرا باشد و قصه هاي به ظاهر مجزا را تبديل به فصول به هم پيوسته يک رمان کند. زيرا در واقع همان قهرمان اولين قصه، در موقعيت هاي جدا و در تقابل با بي هويتي، عکس العمل هاي متفاوتي نشان مي دهد.
قهرمان قصه اول(بهروز قانمي) که غير از خودش هيچ کس ديگري به يادش نمي آورد، در راه برطرف کردن اين نقصان، دست به هر تجربه ديگري مي زند، از مراجعه به روانشناس گرفته تا تغيير شغل، از زن بارگي تا تجربه دوباره کودکي، از دست خالي روانه کردن الهه مرگ تا.... تا مرگ اختياري. تا نيست شدن در آتشي که مولانا براي همگانش دعا مي کرد.
نويسنده کتاب، سعي کرده است " شک کردن " را به تمامي حوزه هاي زندگي وارد کند و از همان دستمايه نخست براي سرک کشيدن به ديگر زواياي زندگي نيز بهره بگيرد، تا خواننده را به سرزميني رهنمون شود که در آن نمي توان در باره هيچ موضوعي با اطمينان سخن گفت. شک بردن به همه چيز، هماني که لازمه هر ذهن آزاد انديش است.
نکته ديگر بعد اجتماعي اين قصص است و تاثير پذيري کلام از محيط اجتماعي و فراواني اصطلاحات خياباني در کتاب. " الاغ حال من خوب نيست يا حال تو؟ مي زنم تو سرت ها..."،
"... از بچه يکي دو ساله گرفته تا پيرمرد نود ساله. مي خورند و مي خندند، کِيف مي کنند که زنده اند." از اين نمونه ها در کتاب زياد است، سادگي و رواني جملات در کنار اصطلاحات آشنا به ذهن، باعث شده است تا باور و پذيرش آنها ساده تر صورت گيرد.
قصه آخر، در واقع قصه مکمل است و علت اخير از علل تامه که چيزي نيست جز اختيار و اراده آدمي، زماني که قضا را تغيير مي دهد و چرخ را مطابق ميلش مي چرخاند، آن زمان که اگر به ميل و اراده خويش، زندگي را نزيد، لا اقل به خواست خود مي ميرد و زندگي و قصه را توامان پايان مي دهد.
واپسين قصه اين مجموعه، که گويا قصه برگزيده نويسنده هم باشد (شايد به دليل يکي بودن نام اين قصه و عنوان کتاب)، "مرگ يک روشنفکر" نام دارد که چنان باقي قصه ها به واقع کوتاه است و تنها به همان موضوعي که خاص قصه است اشاره دارد و باز هم چنان ديگر قصه ها از زياده گويي و خلط مطلب به دور مانده است.
مگر نه آنکه سکه نشسته به " خط " از شير نشان دارد و سکه نشسته به " شير " از خط؟ مگر نه آنکه زندگي از مرگ در خود دارد و مرگ از زندگاني؟ شايد تنها آزاد انديشان، غايت نهايي اين مرگ را دريابند، همين است که نويسنده، کارکتري را که در تمامي قصه ها(جز قصه اول) بي نام و نشان مانده بود را " روشنفکر " نام مي نهد، چنان که يونگ به ميگوئل سرانو مي گويد: " تنها شعرا مي توانند کلام من را درک کنند."
مرگ يک روشنفکر را اگر نتوانيم مرگي "در باور" بناميم لااقل مرگي است " با باور" که در آن قهرمان قصه( شايد بهروز غانمي ) که در پي يافتن هويتش بود و به دنياي بيرون به کل بي اعتنا، با باورهايش و آنچه در زندگي اميدش مي ناميد وداع مي کند و راهي ديار مرگ مي شود. چيدمان جملاتي که نويسنده از ميان خيل جملات قصار، براي وداع کاراکترش انتخاب کرده است هم، خود موضوعي است در خور توجه:
"خدايان بدبختي را براي انسان ها مي بافند، نا نسل هاي آينده دستمايه اي براي آواز خواندن داشته باشند."، " دلتنگي من بزرگ تر از آن است که به ديدار چراغي دلشاد شوم"، " خدايان، مرا همچون خدايي داوري نکنيد، بلکه همچون انساني که اقيانوس او را در هم شکسته است " و...
از اين جملات مي توان به چند نکته مهم دسترسي پيدا کرد هم مي توان شناخت بهتري از بهروز غانمي به دست آورد و هم به درک بهتري از دنياي ذهني نويسنده رسيد و سر آخر اين فضاي جامعه روشنفکري ايران، در سال هاي واپسين دهه هفتاد است که خود را از پس کلام، بر خواننده عيان مي کند. شايد هم "مرگ يک روشنفکر"، حديث تلخ "مرگ روشنفکري" باشد، در يک جامعه ناسالم و تابو زده.
کتاب روز♦ کتاب
فرهنگ سياسي در امثال و حكم فارسي
نويسنده: علي اكبر عباسيان256 ص، تهران: نشر اختران، 1387، چاپ اول
نگريستن به فرهنگ سياسي در پرتو امثال و حكم، گام نهادن به قلمرو ذهني جامعه سنتي است؛ جامعه اي با مثل ها و حكمت هايي كه حجم عظيمي از حوادث و كشاكش هاي زندگي را در فشرده ترين قالب ها در خود جاي داده و با بهره گيري از كمترين واژه ها، جهت گيري احساسي، ادراكي و ارزشي مردم را درباره رويدادهاي مشترك تاريخي و اجتماعي به خوبي نشان مي دهد. در پژوهش حاضر، انعكاس فرهنگ سياسي جامعه ايراني در آيينه امثال و حكم فارسي بررسي شده است.
<strong>يادداشت هاي سندبادنامه</strong>
تاليف: علي محمد هنر367 ص، تهران: بنياد موقوفات دكتر محمود افشار، 1386، چاپ اول
«سند باد نامه» از جمله داستان هاي قديمي هندي است كه ظاهرا در دوره ساساني به زبان پهلوي، و بعدها از پهلوي به سرياني و از سرياني به يوناني ترجمه شده است. در دوره پس از اسلام، «رودكي» اين داستان را منظوم كرد كه متاسفانه تقريبا چيزي از آن به جا نمانده است. هم چنين در اين دوره «عميد ابوالفوارس» داستان «سندبادنامه» را به نثر فارسي برگرداند. سرانجام در قرن ششم ه. ق، «ظهيري سمرقندي» به پيروي از شيوه «نصرالله منشي» درترجمه «كليله و دمنه» به زبان فارسي، تحريري ديگر از اين اثر به زبان و نثر فارسي ساخته و پرداخته كرد. كتاب حاضر، مجموعه اي از يادداشت هاي نويسنده درباره «سندبادنامه» به روايت «ظهيري سمرقندي» است. اين يادداشت ها كه با مقدمه مفصلي در معرفي اصل و منشاء «سندبادنامه» و ويژگي هاي نثر و سبك «ظهيري سمرقندي» در برگردان اين اثر به فارسي آغاز مي شود، در حقيقت راهنمايي براي مطالعه «سندبادنامه» محسوب مي شود؛ راهنمايي كه با ارائه شرح و توضيحات درباره ابيات، امثال و لغات اين داستان، كار مطالعه آن را براي پژوهشگران آسان تر مي كند.
<strong>تئاتر ايران در گذر زمان: كارگاه نمايش از آغاز تا پايان</strong> نويسنده: ستاره خرم زاده اصفهانيمقدمه: فرهاد ناظر زاده كرماني744ص، تهران: انتشارات افراز، 1387، چاپ اول
اين كتاب، جلد سوم از مجموعه «تئاتر ايران در گذر زمان» است. اين جلد به بررسي شكل گيري «كارگاه نمايش» و فعاليت ها و تحولات آن در فاصله سال هاي 1348 تا 1357 خورشيدي مي پردازد. «كارگاه نمايش» كه وابسته به تلويزيون ملي ايران بود، فعاليت هاي خود را در اسفند 1348 آغاز كرد. شكل گيري اين مؤسسه يكي از نتايج برگزاري جشن هنر شيراز در آن سال ها بود. عناوين مباحث اصلي كتاب عبارتنداز: «موقعيت تئاتر در تهران: 1300 تا 1357 شمسي»، «جشن هنر شيراز»، «شكل گيري كارگاه نمايش و روند فعاليت هاي آن»، «گروه هاي متشكل در كارگاه نمايش»، «كارگاه نمايش و جشن هنر شيراز»، «تئاتر چهارسو»، «فهرست الفبايي نمايش هاي اجرا شده كارگاه نمايش و تئاتر چهارسو» و«فعاليت هاي انتشاراتي كارگاه نمايش».
<strong>دهخدا در افق روشنفكري ايران</strong>
نويسنده: حجت الله اصيل128 ص، تهران: انتشارات كوير، 1387، چاپ اول
هسته اصلي انديشه مشروطه خواهي فلسفه ترقي بود؛ فلسفه اي كه دگرگوني هاي بنيادين را در نظام حكومتي و حقوق و آزادي هاي اساسي مردم و روابط اجتماعي – اقتصادي جهت مي داد. «علي اكبر دهخدا» يكي از برجسته ترين روشنفكران و انديشمندان عصر مشروطيت بود كه ديدگاه هاي مترقي خود را به زبان طنز و جدي، در مقالات گوناگون باز مي گفت. او نه تنها بنيادگذار طنز سياسي – اجتماعي در ايران معاصر بود بلكه انديشه هاي مترقي او در سياست و اقتصاد، جايگاه او را به عنوان متفكري پيشگام و مردمي تثبيت كرد. كتاب حاضر، پژوهشي است در ساحت هاي گوناگون انديشه «دهخدا»؛ پژوهشي كه خواننده را با وجه روشنفكرانه انديشه اين اديب و پژوهشگر مترقي آشنا مي كند.
<strong>فرهنگ كلمات هماهنگ</strong>
نويسنده: يونس حاجي قره چپق768ص، تبريز: نشر اختر، 1387، چاپ اول
اين كتاب، يك فرهنگ فارسي به فارسي است؛ با اين ويژگي كه كلمات هماهنگ در آن پشت سر هم آمده اند. در حقيقت مجموعه 22809 واژه اي كه در اين فرهنگ گردآوري شده، بر خلاف تمام فرهنگ هاي رايج فارسي كه بر اساس حروف الفباي فارسي تنظيم شده اند، بر اساس آهنگ و قافيه كنار هم قرار گرفته اند. مثلا كلمات «سبقت»، «دقت»، «رقت»، «مفارقت» و... در اين فرهنگ به دنبال هم آمده اند. «فرهنگ كلمات هماهنگ» با واژه هايي كه آخر آنها حرف «الف» است آغاز مي شود ( مانند با، ابا، بابا) و با واژه هايي كه به حرف «ي» ختم مي شوند (مانند زناشويي، آبشويي، دستشويي، اتوشويي) پايان مي يابد.
<strong>فرهنگ تطبيقي ضرب المثل هاي تركي آذري</strong>
نويسنده: علي پورامن224 ص، تبريز: نشر اختر، 1386، چاپ اول
اين كتاب مجموعه اي از ضرب المثل هاي زبان تركي آذري، همراه با ترجمه فارسي و كاربرد آنهاست. در هر مورد، واژگان مهم و ضروري ضرب المثل توضيح داده شده و در صورت لزوم اين واژگان به لحاظ ريشه شناسي بررسي گرديده است. علاوه بر معادل هاي فارسي، در مواردي، برابرهاي عربي و گاه تالشي و گيلكي نيز براي ضرب المثل ها ارائه شده است.
<strong>خاطرات مردم شناسان ايران</strong>
به كوشش: ژيلا مشيري303 ص، تهران: نشر افكار، 1386، چاپ اول
مردم شناس، از گوشه اي به گوشه ديگر سفر مي كند تا به حقيقت در سيماي انساني اش دست يابد. او از آيين ها، افسانه ها، اسطوره ها و ترانه هاي مردم سرزمين خويش مي گويد. سال هاي طولاني است كه مردم شناسان ايراني رخت سفر بر تن كرده و به ديدار مردم ايران در دورترين روستاها و شهرهاي كشورمان مي روند. در كتاب حاضر، آنان از خاطرات سفرهاي خود و ديدار مردم ايران سخن مي گويند؛ از دغدغه ها و دردها، شادي ها و شيريني هاي زندگي مردم، از آيين هاي شگفت آور و باورهاي ديرين سال. با خواندن اين كتاب، با زندگي، فرهنگ و آداب و رسوم مردم ايران از زوايه اي ديگر آشنا خواهيم شد.
<strong>فرهنگ واژگان گويش هاي ايران</strong>
نويسنده: غلامرضا آذرلي760 ص، تهران: نشر هزار، 1387، چاپ اول
پهنه فرهنگي ايران يا آنچه «ايران فرهنگي» ناميده مي شود، بر خاستگاه و زيستگاه يكي از بزرگترين خانواده هاي زباني جهان، يعني خانواده زبان هاي ايراني است. در كتاب حاضر، گنجينه اي از واژگان ايراني گردآوري شده است، گنجينه اي كه دستاورد سفرهاي نويسنده به مناطق گوناگون ايران و هم چنين بررسي واژه نامه هاي گويش هاي بومي ايران است. اين واژگان را كه بخشي از فرهنگ گفتاري (شفاهي) گويش هاي تيره هاي گوناگون آريايي است، مي توان براي هر چه غني تر كردن زبان ملي ايران, يعني زبان فارسي، به كار گرفت. مطالعه اين فرهنگ نشان مي دهد كه در گويش هاي گوناگون مردم ايران، واژگان زيادي را مي توان يافت كه مشتركند و به يك معني به كار مي روند، هم چنين واژگاني را كه شباهت بسيار به برخي از واژگان زبان هاي اروپايي دارند.
<strong>فيروزآبادي در مجلس چهاردهم</strong>
به كوشش: پروين منصوري272 ص، تهران: انتشارات خجسته، 1387، چاپ اول
اين كتاب، مشروح سخنان «حاج سيد رضا فيروز آبادي» در مجلس چهاردهم است كه بر اساس مشروح مذاكرات مجلس چهاردهم، نوشته و تاليف شده است. «فيروز آبادي»، نماينده مجلس شوراي ملي در دوره هاي سوم، ششم، هفتم و چهاردهم، مردي ميهن پرست و آگاه به امور سياسي و اقتصادي بود. او يكي از فعالان سياسي در دوران نهضت ملي ايران در فاصله سال هاي 1330 تا 1332 و هم چنين از مهم ترين پشتيبانان كوشش هاي ميهن دوستانه ايرانيان در جريان حوادث سال هاي 1339 و 1340 به شمار مي آيد. «فيروز آبادي» انساني آگاه و متعهد و خيرخواه بود. تاسيس بيمارستان فيروز آبادي در شهر ري، نمونه اي از اقدامات انسان دوستانه اين شخصيت برجسته سياسي ايران معاصر است.
<strong>البته واضح و مبرهن است که...</strong>
نويسنده: ضياء موحدتهران: انتشارات نيلوفر، 1387، چاپ اول
به تازگي نشر نيلوفر کتابي از ضياء موحد منتشر کرده با عنوان "البته واضح و مبرهن است که..." که رساله اي درباره مقاله نويسي است. اين کتاب دو بخش دارد که در بخش نخست آن موحد درباره موضوع مناسب و پرفايده، تعريف صحيح مقاله و ساختار کلي آن، روش هاي مقاله نويسي، مرحله هاي آماده سازي مقاله و نکته هايي درباره هر بخش آن نوشته است. در بخش نخست همچنين موحد مقاله اي کوتاه نوشته تحت عنوان "آيا ما مقاله نويس هم داريم؟" که خواندن آن خالي از لطف نيست.
در بخش دوم اين کتاب، انواع مقاله مثل مقاله روايي، توصيفي، تعريفي و... شرح داده شده و همچنين فهرستي از نمودارها، واژه نامه هاي انگليسي به فارسي و فارسي به انگليسي، فهرست اعلام، کتاب ها و مقالات و کتاب شناسي نيز به چاپ رسيده است.
موحد در بخش نخست اين کتاب نوشته است؛ "هدف من از اين نوشته به دست دادن قاعده هايي براي نوشتن مقاله هايي که در کنار شعر و داستان اثر هنري شناخته مي شوند، نيست. اين نوع نوشتن قاعده هاي معيني ندارد، ياددادني نيست. اما اگر بگوييم در همه انواع مقاله ها، حتي مقاله هاي هنري اصل هايي هست که بايد رعايت کرد، اغراق نکرده ايم. از اين گذشته مقاله هاي علمي، تحقيقي و فلسفي را هم مي توان با رعايت اصل ها و دستورهايي، رغبت انگيز و خواندني کرد و دست کم اينکه آنها را از نقص هاي چشمگيري که دامنگير اغلب مقاله هاي فارسي است در امان داشت. هدف از اين نوشته همين است." نثر خواندني و روان اين کتاب به علاقه مندان مقاله نويسي کمک مي کند تا به راحتي اين کتاب آموزنده را بخوانند و از آن استفاده کنند.
<strong>مثلاً برادرم</strong>
نويسنده: اووه تيمترجمه: سيد محمود حسيني زادتهران: انتشارات افق، 1387، چاپ اول
مثلاً برادرم، يکي از مهم ترين کتاب هايي است که در اين چند سال گذشته در آلمان نوشته شده است؛ هم از جنبه ادبي و هم تاريخي. اووه تيم از آن دست نويسندگاني است که سعي مي کنند واقعيت را بدون توجيه و جبهه گيري بيان کنند؛ تيم در اين کتاب سرگذشت برادرش را بيان مي کند؛ برادري که در نوزده سالگي داوطلب خدمت در شاخه نظامي اس اس مي شود و در بيمارستاني صحرايي در اوکراين مي ميرد. اووه تيم بعد از مرگ مادرش تصميم مي گيرد به اين سرگذشت بپردازد. او با تحليل نامه ها و دفتر يادداشت هاي روزانه برادرش سعي مي کند به انگيزه هاي برادرش در رفتن به جبهه پي ببرد و در عين حال سرگذشت بازماندگان جنگ را بازمي گويد. نتيجه کار نگاهي است بسيار شخصي و خصوصي به خانواده يي آلماني که تصويري است از بسياري از خانواده هاي امروز.
به گفته مترجم، نثر اووه تيم در اين کتاب، نثر ويژه اي است. جمله ها کوتاه، ساده، بدون شرح و بسط اضافي و در موارد بسياري بدون فعل. زمان ها در "مثلاً برادرم" درهم شده و گاه در بين چند جمله در زمان گذشته، جمله اي در زمان حال مي آيد. آثار اين نويسنده امروزه در مدارس آلمان مطالعه و بررسي مي شوند و تاکنون جوايز متعددي مثل "توکان" و "موندولو" را از آن خود کرده اند. "مثلاً برادرم" در سال 2003 نوشته شده است و نشر افق با ناشر اصلي اين کتاب براي خريد امتياز انتشار ترجمه فارسي آن طبق قانون کپي رايت به توافق رسيد و "مثلاً برادرم" امسال با برگردان سيد محمود حسيني زاد منتشر شد.
<strong>گوشواره انيس</strong>
نويسنده: حميرا قادريتهران: نشر روزگار، 1387، چاپ اول
گوشواره انيس مجموعه داستاني از حميرا قادري است که در سال 83 با داستان "باز اگر باران مي باريد" برگزيده مسابقه داستان نويسي صادق هدايت شد. اين مجموعه داستان که نشر روزگار آن را منتشر کرده است، 11 داستان دارد که به زبان افغاني نوشته شده و اغلب اتفاق هاي آن نيز در افغانستان مي افتد. داستان هايي که راوي رنج هاي مردم افغانستان در زمان حضور طالبان در اين کشور هستند. در بسياري از داستان هاي اين مجموعه قادري از مشکلات زنان و دختران مي نويسد و سختي هايي که به خاطر حضور طالبان مي کشيدند که داستان "گوشواره انيس" با همين مضمون يکي از بهترين داستان هاي اين مجموعه است. حميرا قادري متولد 1358 در کابل، از سال 79 براي ادامه تحصيل به ايران آمد و دوره ليسانس و فوق ليسانس خود را در رشته زبان و ادبيات فارسي گذراند. خواندن اين مجموعه به مخاطباني که به اين گونه داستان هاي بومي علاقه دارند، توصيه مي شود.
<strong>تازه هاي مطبوعات</strong>
<strong>هنر پارسي</strong>
سيزدهمين شماره دوماهنامه بين المللي "هنر پارسي" به يادبود خسرو شکيبايي منتشر شد. "هنر پارسي" نشريه اي است بين المللي درزمينه هنر و مسايل مربوط به ايرانگردي، سينما، تئاتر، موسيقي،عکاسي، معماري، هنر هاي تجسمي، ادبيات و هنرهاي سنتي که به دو زبان فارسي و انگليسي منتشر و به نقد و تحليل و بررسي هنر ايران زمين مي پردازد.
"هنر پارسي" در اين شماره با چند عنوان بخش ادبي خود را تکميل کرده است. "ويژه خليج فارس" که در سرفصل اين بخش قرار دارد با مقاله اي از جمشيد ارجمند با عنوان "جستاري از پارسي بودن خليج فارس" آغاز شده است.بخش نقد ادبي اين نشريه نيز با نقد دو کتاب پي گرفته شده است. "سفر با ماه" عنوان نقدي است که بر مجموعه داستان "ماه سربي" نوشته ماهزاده اميري توسط پونه بريراني نوشته است. "مردي که گورش پيدا شد" نوشته ديگري است به قلم آزار ايلخچويي و نقدي است بر داستان" مردي که گورش گم شد " نوشته حافظ خياوي.
در بخش داستان نيز دو داستان "کلاه گيس" نوشته ناهيد طباطبايي و "ژنرال روي تپه ايستاد" اثر هانريش بل با ترجمه حميد زرگر باشي آورده شده است و در بخش نقد داستان نيز همين داستان از نگاه مترجم با عنوان "مسيحي که به هيچ کليسايي راه نداشت" به نقد کشيده شده است.
"شهر تاريخي حريره، نگين در خاک خفته جزيره کيش" نوشته علي خاکسار، "خراب شدن چرخ گاري بقال سرکوچه " نوشته سيد محمود حسيني زاد، چند شعر کوتاه از مهگامه پروانه، به ياد خسرو شکيبايي، "يک روز از زندگي زن معاصر ايراني" نوشته زاون قوکاسيان از جمله مطالب خواندني اين نشريه هستند. شماره سيزدهم دوماهنامه "هنر پارسي" در 92 صفحه منتشر شده است.
<strong>هنر موسيقي</strong>
عنوان سرمقاله تازه ترين شماره ماهنامه هنر موسيقي "موسيقي آفرينش" است وعلاوه بر اخبارحوزه موسيقي،مقاله خسرو جعفرزاده که مروري است بر مقاله "هنر سينه به سينه و خط موسيقي " نوشته پري برکشلي،بخش دوم از گفتگوي دکتر ساسان سپنتا و حسن کسايي با عنوان "موسيقي ايران، دغدغه هاي امروز" و همچنين بخش پاياني گفتگو با افشن يداللهي ترانه سرا با عنوان " بزک کرد آسمون، رنگين کمون شد" به چاپ رسيده است.در بخش ديگري از اين ماهنامه گفتگويي با کريم صالح عظيمي با عنوان "اجراي آواز ايراني به شيوه هاي مختلف" انجام شده است.
گزارش ويژه اين ماهنامه به اجراي اپراي "کوزي فن توته" اثر موزارت در فرانسه اختصاص دارد اپرايي که توسط عباس کيارستمي کارگرداني شد.
چشم انداز صنعت موسيقي ايران که به بررسي توليد انبوه سازهاي سنتي اختصاص دارد يادداشتي بر کنسرت سهيل نفيسي، آسيب شناسي اجتماعي کنسرت هاي ارکستر سمفونيک تهران از ديگر مطالب اين ماهنامه است.
<strong>قال و مقال</strong>
شماره دوم دوره جديد نشريه "قال و مقال" بهچاپ رسيد؛ قدرت، زبان، من مردانه دكارتي و زن، كلانفضا و آخرين پستمدرن، آيا نظام آموزشي دانشگاه پيام نور...؟، از مرگ مؤلف تا قتل مؤلف، جايگاه زن در شعر و انديشه احمد شاملو و نزار قباني، بيربال حلال مشكلات، درخت ممنوع، رنگهاي آبي و قهوه اي دلگير اما پر از زندگي، جريانشناسي ادبيات دهه هفتاد، و هنرهاي تجسمي، عكاسي امروز، از مطالب منتشرشده در "قال و مقال" به قلم افرادي همچون: مسعود احمدي، بهمن بازرگاني، حميد احمدي، داريوش معمار و... هستند.
فرخنده حاجيزاده - صاحبامتياز، مديرمسؤول و سردبير "قال و مقال" - در سرمقاله اين شماره نوشته است: قال و مقال تأكيد بر تعريفي خاص از نقد ادبي دارد؛ گرچه اين تأكيد به هيچرو به منظور نفي شيوههاي ديگر نقد ادبي نيست. اين تكيه فقط به دليل كارآيي مشخص اين تعريف در ارتباط با هدف مورد نظر است. هرچند پيدا كردن اصولي كه توانايي كامل دريافت واقعيت هر اثر را داشته باشد، ساده نيست؛ از اينرو ميتوان ديدگاههاي متفاوت و گاه حتا متضاد داشت. اينكه قال و مقال در اين حوزه به توفيقي نسبي دست پيدا كند يا...؟ اما كوشش اصلي آن در جهت بررسي آثاري جدي است كه كمتر مورد توجه قرار گرفتهاند و خواسته يا ناخواسته به حاشيه رانده شدهاند و طبيعي است كه اولويت با آثار داستاني است.
<strong>باستانپژوهي</strong>
چهارمين شماره دوره جديد دوفصلنامه "باستانپژوهي" به صورت خصوصي و با مديرمسؤولي و سردبيري شهرام زارع در زمينه "ايرانشناسي، باستانشناسي و ميراث فرهنگي ايران" انتشار يافت. ميراث فرهنگي و گردشگري، باستانشناسي و تاريخ، هنر و تاريخ هنر، و موزه و موزهداري از بخش مختلف اين نشريهاند.
از جمله مهمترين مطالب اين شماره، مقالهاي است به قلم مسعود آذرنوش که به کشف "نقش برجسته شاهپور يکم ساساني در شمال شرق افغانستان" و نيز معرفي شهري از همين دوره در شرق ترکيه ميپردازد. از ديگر مطالب اين شماره، بويژه براي کساني که چندان علاقهاي به دنبال کردن مطالب تخصصي ندارند، به پروندهاي درباره ميراث فرهنگي خوزستان ميتوان اشاره کرد.
در اين شماره همچنين دو مقاله به زبان انگليسي توسط پروفسور پيير فرانچسکو کالييري و تورج دريايي منتشر شده است.
"باستانپژوهي" هر شش ماه يکبار و به صورت فارسي - انگليسي منتشر ميشود.
سووشون ♦ هزار و يک شب
.در هر شماره ابتدا داستاني را مي خوانيد، سپس نگاهي به آن و در پايان يادداشتي در باره زندگي و آثار نويسنده. داستان برگزيده اين شماره به داستان کوتاه "شکلات عمر انسان را طولاني مي کند" از مجموعه ي "چرت کوتاه"، نوشته ليلي دقيق اختصاص دارد.
♦ داستان
شکلات عمر انسان را طولاني مي کند
هوا از يکي از سوراخ هاي دماغم بالا نمي آمد؛ انگار آدامس جويده شده گير کرده بود توش. انگشت اشاره ام را فشار دادم به آن سوراخي که گرفته نبود و نفسم را دادم بيرون. چند بار اين کار را کردم. فايده نداشت. آدامس را از دماغم کشيدم بيرون اما يکدفعه از يک جايي قطع شد. حالا يک تکه آدامس کش آمده توي دستم بود و بقيه اش مانده بود آن بالا، وسط استخوان دماغم. ديگر دستم بهش نمي رسيد. سخت نفس مي کشيدم. فکر کردم چطور رفته آن تو؟! شايد از حلقم! نفسم بالا نمي آمد؛ از خواب بيدار شدم. يکي از سوراخ هاي دماغم کيپ شده بود. نصف تنم از لحاف افتاده بود بيرون.
با خودم فکر کردم، به جز وقت هايي که شوهرم خواب است و سر لحاف با هم کش مکش داريم، هيچ اختلاف ديگري نداريم. صداهايي از بيرون مي آمد؛ مثل ناله ي يک نوزاد. دستم را گذاشتم روي شکمم، بچه يي چهار ماهه توش بود. يادم افتاد که هميشه صداي ناله ي گربه را با صداي بچه ي آدم اشتباه مي گيرم. لحاف را زدم کنار و نشستم لب تخت. انگار دو تا گربه براي هم ناله مي کردند. گلويم خشک و دهانم تلخ يود. بلند شدم. زير پام چيزي خش خش کرد. روزنامه هاي شوهرم همه جا هستند. تمام روزنامه ها را مي خواند. روزنامه هاي صبح و عصر، ورزشي و سياسي. هر وقت مي آيد کارش روزنامه خواندن است. من هم روزنامه باطله ها را جمع مي کنم توي کمد زير ظرف شويي. وقتي غذا مي خوريم يکي شان را در مي آورم و جاي سفره پهن مي کنم روي ميز آشپزخانه. يعد ازغذا با آشغال ها مي اندازمش دور. موقع غذا خوردن هم هميشه چشم شوهرم به نوشته هاي روزنامه است. تازگي ها هم چشم من خط ها را دنبال مي کند. به همين خاطر اگر يادم بماند، روزنامه ي ورزشي را سفره مي کنم.
از جلو ميز توالت رد شدم. بلوز و شلوار خواب تنم بود. اين لباس را چند سال قبل از ازدواج خريده بودم. روي بلوز و شلوار عکس چند جور خرگوش با رنگ ها و خط و خال هاي جورواجور است. هر وقت مي پوشمش شوهرم مي گه: "هه! شبيه بچه کوچولوها شدي."
موهام را جمع کردم و با کش بستم پشت سرم. نک و نال گربه ها بالا گرفته بود. رفتم پشت پنجره ي اتاق. يک گربه ي سياه سياه بود. تازگي ها ديده بودمش که مي پلکد اين دور و برها. آن يکي گربه معلوم نبود. رفتم پشت پنجره ي آشپزخانه. حالا ماده گربه ي سياه و سفيد خانه ي مان را هم مي ديدم. پنجره را باز کردم و تکه نان دم دستم را پرت کردم طرفشان. فايده نداشت. زل زده بودند به هم و صدا درمي آوردند. پنجره را بستم. يخچال را باز کردم. با بطري، آب را سر کشيدم. چشمم افتاد به شامي هايي که مادر شوهرم آورده بود. ما رفت و آمد زيادي نداريم. فقط مامانم و گاهي هم مادر شوهرم، وقتي از رفتن ما به خانه شان نااميد مي شوند، سري به ما مي زنند. کسي کاري به کارم ندارد و شوهرم سر ماه حقوقش را مي دهد دستم و من با حساب و کتاب خرجش مي کنم.شوهرم صبح زود بيدار مي شود و مي رود سر کار. خودش صبحانه اش را درست مي کند و مي خورد. اول ازدواجمان قبل از اينکه از خانه برود بيرون، بالاي سرم خم مي شد و لپم را ماچ مي کرد و مي گفت: " من رفتم."
اما يکي دو بار که ديرش شده بود همين طوري لباس پوشيد و رفت. کم کم اين عادت هم از سرش افتاد.صبح که از خواب بيدار مي شوم چند تکه گوشت کبابي از فريزر مي گذارم بيرون. اهل غذا درست کردن نيستم، براي شوهرم هم فرقي نمي کند. وقتي مي رسد خانه معمولا چيزي خورده ام. خودش روي گاز گوشت ها را کباب مي کند. يک کم از ترشي هايي که مادرش فصل به فصل برايمان مي آورد، بر مي دارد و غذايش را ايستاده مي خورد. آخرش هم مي گويد: "دستت درد نکنه."من هم مي گويم: "نوش جان."شوهرم غروب ها که روزنامه مي خواند من هم مي نشينم پاي تلويزيون. بعضي وقت ها از کنار ورزنامه نگاهم مي کند و مي پرسد: "چيزي شده؟" آن وقت مي فهمم باز رفته ام توي فکر و قيافه ام عبوس شده. لبخند مي زنم، مي گويم: "نه!"بعدش مي گويد : "بخند!"من هم مي خندم.در اين چهار سالي که ازدواج کرده ايم، نه من و نه شوهرم حرف بچه دار شدن را پيش نکشيد و کنايه هاي اين و آن را هم زير سبيلي رد مي کرديم تا اينکه توي تخمدان هام چند تا کيست گنده سبز شد و دکتر گفت يا بايد جراحي کنم يا باردار شوم. ما هم راه دوم را انتخاب کرديم. تازه گي ها اگر عکس بامزه اي از بچه کوچک ها پيدا کند، نشانم مي دهد و مي گويد: "نگاه کن! ببين چقدر با نمکه!"شوهرم براي هديه تولد پارسالم فلوتم را داده بود سرويس. يک جمله هم داده بود روش کنده بودند؛ يکي از همان جمله هاي معروف بين خودمان را. مي خواست اين طوري مرا تشويق به تمرين هاي روزانه کند. اما دستم به کار نرفت که نرفت. از وقتي ازدواج کرده ام دست ودلم به فلوت زدن نمي رود. قبل از ازدواج يک قطعه ي ساده و کوتاه باخ را اجرا کرده بودم و با ضبط صوت ضبطش کرده بودم. اتفاقا بد از آب درنيامده بود. بعد از ازدواج هديه اش دادم به شوهرم و ده ثانيه ي اول آن قطعه، موزيک پيام گير تلفن خانه مان شد. اين فکر شوهرم بود. صداي شوهرم روي نوار مي گويد: "لطفا بعد از شنيدن موزيک، پيغام خود را بگذاريد." توي نوار، روي کلمه ي موزيک تکيه مي کند. اگر کسي پشت خط ماجراي موزيک را نداند، مخصوصا اگر از همکارهاش هم باشد مي گويد: "کار فيروزه ست. قشنگ زده، نه؟!"توي آشپزخانه چشمم خورد به عکسي که از يکي از همين روزنامه ها بريده بودم و چسبانده بودمش زير پريز برق. يادم مي آيد وقتي عکس را مي بريدم، زير عکس نوشته بود: برنده ي جايزه ي عکس سال 1995. عکس يکي از همان بچه هاي آفريقايي لاغر و مردني که نشسته روي خاک ها و يک لاشخور دو قدم آنطرف تر منتظر مرگش است. مادر شوهرم دفعه ي اول که عکس را ديد گفت: "آخي! حيوونکي!" برگشتم توي اتاق خواب. خُروپُف شوهرم بلند شده بود. نشستم لب تخت. روزنامه يي زير پام خش خش کرد. برش داشتم. عکس يکي از آن بچه هاي سرخ و سفيد و با نمک بود. دور دهان بچه لکه بود و زيرش نوشته بود: " شکلات عمر انسان را طولاني مي کند." چراغ خواب را خاموش کردم. کِش سرم را باز کردم و دراز کشيدم سر جايم. لحاف را کشيدم طرف خودم. شوهرم سفت آن را گرفته بود. دماغم هنوز کيپ بود. کورمال کورمال جعبه ي دستمال کاغذي را روي ميز کنار تختم پيدا کردم و دستمالي کشيدم بيرون و فين کردم. شوهرم جا به جا شد، کمي سرش را بلند کرد و گفت: "چيزي شده؟!:لخاف را محکم کشيدم و گفتم: "چيزي نيست. دماغم کيپ شده."
♦ نگاه
چرت کوتاه مانند اغلب مجموعه داستان هاي سال هاي اخيرکه توسط نويسندگان زن ايراني نوشته شده، بيشتر از هرچيز دغدغه ي مسائل زنان را دارد. همه ي قهرمانان داستانهاي اين مجموعه زناني هستند كه در حضور خود مخاطب را به سمت اين واقعيت هدايت مي کنند که در اجتماع زنانه ي داستان ها، تجربه ها و باورهايي زنانه در انتظار آنهاست. تجربه ها و باورهاي زناني که دوشادوش مردان کار مي کنند و در اين داستان ها فاقد شخصيت هايي منفعل مي باشند که به راحتي قرباني شرايط تحميلي جامعه بر آن ها خواهند بود. آغاز شدن هريک از داستان هاي اين مجموعه بر مبناي روايت کردن يک زن، يا زن بودن شخصيت اصلي داستان نشانه ي اين کشش در اولين مجوعه داستان ليلي دقيق است. در چرت کوتاه، "دقيق" طراح مسايل و دغدغه هاي زنانه ايت، بي آن كه داستان ها را به سمت و سوي احساساتيگري بکشاند و در کنار آن معضلات و دغدغه هاي ديگر اقشار جامعه نيز فرموش نمي شود.
بيشتر داستان هاي مجموعه چرت کوتاه در زمينه ي اجتماع و بحث هاي روان شناختي انسان ها و مناسبات جاري بين آنها جريان دارد. چرت کوتاه شامل ۸ داستان كوتاه است. البته يكى از داستان ها نسبت به بقيه بلندتر است و حوادث آن هم در حدود ۶۰ سال قبل اتفاق مى افتد. بقيه داستان ها به مسائل امروز جامعه ايراني مي پردازند. شخصيت هاي هر يک از داستان هاي اين مجموعه در عين دارا بودن ويژگي ها و مختصات خاص خودشان به نظر مي رسد به نوعي با يکديگر در ارتباط هستند.
"شکلات عمر انسان را طولاني مي کند"، يکي از داستان هاي اين محموعه است. راوي، زن حوان بارداري است که در چهارمين سال زندگي مشترک با شوهرش روايتگر رنج و اندوه يا شادي و هيجان نيست. او زندگي اي را روايت مي کند که در يکنواختي، بي هيچ گونه ملال و اندوهي سپري مي شود. زندگي اي که در آن: " جز وقت هايي که شوهرم خواب است و سر لحاف با هم کش مکش داريم، هيچ اختلاف ديگري نداريم."
حالت هاي مشخص و يکنواخت روحي در راوي به گونه اي ايت که گويي مخاطب صرفا با بازگويي خاطرات شخصي يك نفر روبرو است، بدون آنكه مشخص شده باشد چه سمت و سويي را دنبال مي كند يا بتوان درونمايه خاصي را از دل آن بيرون كشيد.
دقيق در اين داستان نيز مانند ساير داستان هاي اين مجموعه، طنزي ظريف هم دارد: "با خودم فكر كردم به جز وقتهايي كه شوهرم خواب است و سر لحاف با هم كش مكش داريم، هيچ اختلاف ديگري نداريم...."
♦ در باره نويسنده
ليلى دقيق متولد ۱۳۵۱ در تهران و داراى ليسانس شيمى است. اين مجموعه داستان اولين اثر منتشر شده از ليلي دقيق است. اين کتاب نامزد دريافت جايزه ادبي در جوايز ادبي سال 85 بوده است.
گزارش ♦ چهار فصل
همايون شجريان براي اولين بار بدون حضور پدرش در تهران به روي صحنه رفت. اولين اجراي مستقل همايون شجريان در حالي برگزار مي شود که تور کنسرت مستقل وي به همراه گروه دستان در اروپا به تازگي پايان يافته است. گزارش همکار ما از تهران درباره شب آغازين کنسرت همايون شجريان و گروه دستان را مي خوانيد...
همايون به همراه دستان
اولين شب اجراي کنسرت همايون شجريان به همراهي گروه دستان در تالار بزرگ وزارت کشور با تاخيري 40 دقيقه اي آغاز شد. بعد از اين تاخير همايون شجريان به همراه گروه دستان که متشکل از نوازندگاني چون، حسين بهروزي نيا " بربط "، حميد متبسم " تار"، سعيد فرج پوري " کمانچه"، پژمان حدادي " تنبک "، " دايره"، " بم دايره "، بهنام ساماني " دف، کوزه و دايره" بودند به روي صحنه آمدند.
بعد از اداي احترام به تماشاچيان همايون شجريان به پايين سن آمد و پدرش محمد رضا شجريان را درآغوش کشيد. اجرا با تصنيف عاشقانه در مايه دشتي از ساخته هاي حميد متبسم آغاز و سپس همايون با بربط بهروزي نيا به ساز و آواز پرداخت. اين بخش عنوان قيژک کولي را داشت که با اجراي قطعه اي بي کلام مستانه، ساز و آواز کمند زلف از حافظ، تصنيف قيژک کولي براساس اشعاري از شفيعي کدکني به آهنگسازي حميد متبسم اجرا شد. بخش اول کنسرت با تصنيف زهي عشق از مولانا و با تشويق هاي پياپي تماشاگران به پايان رسيد. همايون شجريان با اين اجرا درس خود را در پي چند سال آموزش نزد پدر که در طول اجرا در مقابلش نشسته بود، پس داد.
بخش دوم با آنتراکت 45 دقيقه اي با عنوان خورشيد آرزو در مايه بيات اصفهان وبا آهنگسازي سعيد فرج پوري آغاز و گروه قطعه بي کلام اشتياق، ساز و آواز خورشيد آرزو از ساخته هاي همايون شجريان براساس اشعاري از فريدون مشيري، تصنيف چين زلف از اشعار نيشابوري ساز و آواز عشق پاک از فريدون مشيري، تصنيف اسرار عشق از حافظ، ساز و آواز دلشده از عراقي و تصنيف وطن از سياوش کسرائي را اجرا کردند.
همايون شجريان در اين اجرا با انتقال تمامي تکنيک هاي آوازي که از پدرش آموخته بود به همگان نشان داد که راه پدرش را ادامه داده و مي دهد. بعد از اجراي بخش دوم که پايان برنامه بود، گروه به درخواست مخاطبان دوباره براي اجراي قطعه پاياني به صحنه آمدند و برخلاف تصور همه همايون به خاطر اداي احترام به پدرش قطعه مرغ سحر را خواند که با استقبال بسيار زياد مخاطبان روبرو شد. از نکات جالبي که در اين کنسرت به چشم خورد و از مسائل و مشکلات جدي برگزاري کنسرت در ايران است، راه افتادن بازار سياه بليط است. قيمت بليط هاي پايه کنسرت همايون که برگزاري آن را شرکت دل آواز برعهده داشت 25000 تومان بود. اين درحالي است که در بيرون سالن اين قيمت در بازار سياه به 100000 تومان هم رسيد. به نظر مي رسد حل چنين معضلي همچنان گريبان گير عرصه موسيقي کشور باشد.
نکته ديگر کيفيت صداي پخش شده در سالن برگزاري کنسرت بود. سالن وزارت کشور گنجايشي 2500 نفر را دارد، اما گروه اجرايي تنها به پوشش صدايي بخش هايي از سالن پرداخته بودند و در برخي از نقاط سالن صدا به وضوح شنيده نمي شد و کيفيت صدا بسيار تنزل پيدا مي کرد.
نکته بسيار مهم ديگري که به هيچ وجه از سوي برگزار کنندگان کنسرت رعايت نشد، اطلاع رساني درست به تماشاگران بود. تماشاگران وقتي از ورودي اصلي وارد سالن انتظار شدند " البته بعد از بازرسي بدني !! " هيچ برنامه اي از سوي راهنمايان تالار و برگزارکنندگان براي پخش کردن بروشور اجراي برنامه و ترتيب آن طراحي نشده بود و مخاطبان سردرگم و بدون اطلاع از ترتيب اجراي برنامه وارد سالن اجرا شدند. " البته ناگفته نماند که در داخل سالن مشخص شد که تعداد معدودي بروشور ميان تماشاگران پخش شده است".
در مجموع کنسرت همايون شجريان به همراه گروه دستان نقطه عطفي در کارنامه کاري همايون شجريان به شمار مي آيد و نويد آينده اي درخشان براي او و موسيقي سنتي کشورمان مي دهد. کنسرت همايون و گروه دستان سه شب ادامه خواهد يافت.
همايون شجريان متولد ارديبهشت 1354 تهران است. زير نظر محمدرضا شجريان، ناصر فرهنگفر، جمشيد محبي، اردشير کامکار به فراگيري موسيقي پرداخته و فعاليت جدي خود را از سال 70 در کنسرت هاي خارج از کشور در گروه آوا آغاز کرده است. در سال 1378 شروع به هم خواني با پدر خود در کنسرت ها نمود و اولين آلبوم خود را در سال 1382 با نام " نسيم وصل" وارد بازار موسيقي کرد که با استقبال فراواني مواجه شد. وي در سال 83 دو آلبوم ديگر به نام هاي " ناشکيبا" و " شوق دوست " و در سال 1384 آلبوم " نقش خيال" را روانه بازار نمود که مانند آثار قبلي او با استقبال خوبي روبرو شد. آخرين آلبوم همايون " با ستاره ها " نام دارد که شامل مجموعه اي از تصنيف ها به آهنگسازي محمد جواد ضرابيان است که در سال 85 وارد بازار شده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر