شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۷

روز ♦ سينماي جهان

مجموعه دروغ ها در حالي دومين هفته نمايش خود در آمريکاي شمالي را پشت سر گذاشت که همزمان در تهران نسخه ‏هاي غير قانوني آن با زيرنويس فارسي مشتريان فراواني يافته است. دليل اين استقبال گسترده فقط حضور يک بازيگر ‏محبوب ايراني در اين فيلم نيست، بلکه واکنش مقامات رسمي و خشم بچگانه آنها در برابر اين واقعه است که به خودي ‏خود بر آتش اشتياق هر ايراني دامن مي زند تا هر چه زودتر به تماشاي آن بنشينند...‏

‎‎مجموعه دروغ ها‎‎‏ ‏Body of Lies‏ ‏
کارگردان: رايدلي اسکات، فيلمنامه: ويليام موناهان براساس کتابي به همين نام نوشته ديويد ايگناتيوس، مدير ‏فيلمبرداري: الکساندر ويت، تدوين: پيترو اسکاليا، آهنگساز: مارک استرايتن فلد، بازيگران: لئوناردو دي کاپريو (راجر ‏فريس)، راسل کرو (اد هافمن)، گلشيفته فراهاني (عايشه)، مارک استرانگ (هاني سليم)، محصول: وارنر بروز ‏‏2008، 128 دقيقه.‏
‎‎ارزش گذاري:*(ضعيف)‏‎ ‎
راجر فريس مامور ‏CIA‏ در ماموريت خود در عراق زخمي شده و پس از بهبود به اردن اعزام مي شود تا يک شبکه ‏تروريستي خطرناک القاعده به رهبري السليم را منهدم کند، در اين راه از هاني، رئيس سازمان اطلاعات اردن، کمک ‏مي خواهد. راجر در حين تعقيب و گريز زخمي شده و به يک درمانگاه مي رود که و دلباخته عايشه پرستار آن درمانگاه ‏مي شود در همين حين اد هوفمن رئيس مستقيم او در ‏CIA‏ عملياتي موازي را براي انهدام مقر تروريست ها رهبري مي ‏کند. هاني که از اين اتفاقات برآشفته راجر را اخراج مي کند و راجر براي بازگشت به امان دست به توطئه ديگري مي ‏زند تا هاني را فريب دهد، در نهايت هاني نيز وانمود مي کند که عايشه توسط تروريستها ربوده شده است و هنگامي که ‏راجر براي ملاقات با تروريست ها به صحرا مي رود دستگير و شکنجه مي شود اما قبل از آنکه جلوي دوربين کشته ‏شود ماموران هاني سر مي رسند و او را نجات مي دهند، سرانجام راجر از ‏CIA‏ استعفاء مي دهد و به ملاقات عايشه ‏مي رود.‏
‎‎يک تيکه خاورميانه اي!‏‎‎
تازه ترين فيلم رايدلي اسکات در مجموع فيلم مايوس کننده اي است، در مقايسه با گنگستر آمريکايي يک عقب گرد کامل ‏و در مقايسه با سرنگوني بلاک هاک يک فيلم سردرگم به نظر مي رسد.‏
طبعا از رايدلي اسکات و هاليوود نمي توان انتظار داشت که در اين فيلم چهره واقعي تري از خاورميانه و يا حتي ‏تروريسم نشان بدهند اما به نظر مي رسد که وي همه تلاش اش را کرده است تا به خاورميانه حداقل از طريق پيوند ‏CIA‏ – فريس/ دختر عرب- عايشه نزديک شود.‏
فيلم البته همه کليشه اين گونه فيلم هاي ژانر جاسوسي يا ‏CIA‏ را هم در خود دارد: توطئه، ماموران جان برکف يا همان ‏سربازان گمنام اطلاعاتي، توطئه در توطئه و روساي دسيسه کار، عشقي به سرعت برق و باد و مقدار زيادي خشونت و ‏خون و خون ريزي و سر رسيدن سر بزنگاه.‏
با وجود اينکه نقطه کليدي فيلم عشق ميان فريس و عايشه بوده است اما اين رابطه به دلايل مختلف که احتمالا بخشي از ‏آن به محذورات خارج از فيلم مربوط مي شود اساسا شکل نمي گيرد در نتيجه کنش هاي بعدي از جمله رفتن فريس ‏براي ملاقات تروريستهايي که عايشه را ربوده اند به نظر غير منطقي مي رسد و به قول معروف در نمي آيد، آن هم ‏وقتي که مي دانيم وي اين کار را با تاييد و نظارت روساي خود انجام مي دهد يعني همان کساني که به وي حتي اجازه ‏ندادند همکارش را که همراه او در خودروي هدف قرار گرفته در عراق نجات دهد، حالا وي را به قرار ملاقات با ‏تروريستها براي نجات معشوقه ش مي فرستند، تمهيد پنهان شايد آن باشد که از اين طريق بتوانند ردي از رهبر شبکه به ‏دست بياورند که در عمل مغلوب مي شوند اما اين تمهيد نيز به خوبي جا نمي افتد.‏
طبعا فيلم، همان بي دقتي ها فراوان در فيلمنامه را هم دارد و تماشاگر صرفا براي تماشاي آن نبايد خود را درگير اين ‏تناقضات کند و مثلا وقتي مي بيند که در يک کافه ترکي، ترک ها روزنامه عربي را برعکس مي خوانند نبايد سخت ‏بگيرد!‏
بحث پاياني فريس با السليم رهبر شبکه القاعده در اردن بر سر استفاده از ترور در اسلام هم بيشتر پوزخند تماشاگري که ‏خود درگير اين مباحث است را برمي انگيزد.‏
ديالوگ هاي شعاري فيلم هم دست کمي از فيلمفارسي هاي جاسوسي خودمان ندارند، مثلا در جايي اد هافمن در حال ‏گفتگوي تلفني با فريس در پاسخ همسرش که داري چکار مي کني مي گويد: "دارم تمدن بشري را نجات مي دهم"، شما ‏قبلا مشابه همين شعار را از دهان بوش نشنيده بوديد؟ البته به احتمال زياد بوش يا سخنراني نويس ش هم خودش اين را ‏قبلا از يک فيلم هاليوودي شنيده بوده اند.‏
خاورميانه براي هاليوود همچنان جايي است که يا بايد بجنگي يا بايد عشقت را با خود برداري و ببري، همانطور که ‏عايشه کنايه زنان در حال فرو کردن آمپولي دردآور به دستش مي گويد: "پس آمدي اينجا يه تيکه بهتر گير بياري!" ‏کنايه به متاهل بودن فريس و توضيح ش مبني بر طلاق گرفتن.‏
اين همان نکته اي ست که شايد فيلم مي توانست بيشتر به عمق آن بپردازد وقتي که همه کساني که فريس با آنها رابطه ‏برقرار مي کند عاشق آمريکا و فرهنگ يا غذاي آمريکايي هستند و مي خواهند به آمريکا بروند از تروريستي که به آنها ‏در عراق اطلاعات مي دهد و سرانجام به دست فريس "اعدام" مي شود تا زنده به چنگ ساير اعضاي شبکه نيافتد تا ‏خواهر عايشه که بحث مضحکي در باره مشاور سياسي بودن فريس آغاز مي کند که با دو جمله قانع مي شود!‏
پس به اين ترتيب همه چيز رو به راه است، فقط بايد تعداد دستگاه هاي ردگيري جاسوسي را زيادتر کرد: خدا به آمريکا ‏برکت بدهد!‏

‎‎در باره کارگردان‎‎
رايدلي اسکات، متولد سي نوامبر 1937 در بريتانيا دوران دانشگاهي ش را با ورود به کالج وست هارتلپول در رشته ‏طراحي آغاز کرد و در سال 1962 از دانشگاه مشهور رويال کالج او آرت در لندن در رشته طراحي گرافيک فوق ‏ليسانس گرفت و براي تزش فيلم کوتاه سياه و سفيدي ساخت.‏
پس از آن براي کارآموزي وارد بي بي سي شد تا در محبوب ترين سريال پليسي آن زمان يعني خودروهاي زد به عنوان ‏طراح صحنه مشغول به کار شد. به زودي وارد کار کارگرداني تلويزيون شد و توانست بخشي از اپيزودهاي سريال ‏هاي محبوب را کارگرداني کند.‏اسکات در سال 1968 بي بي سي را ترک کرد و کمپاني فيلمسازي خودش را بنا نهاد که با کمک آلن پارکر، هيو ‏هادسن و هيو جانسون پا گرفت.‏نه سال بعد او اولين فيلمش دوئل کنندگان را ساخت که جايزه بهترين فيلم نخست يک کارگردان را از جشنواره کن ربود. ‏فيلم براساس داستاني کوتاهي از جوزف کنراد ساخته شد و در باره مخاصمه دو افسر گارد سواره نظام فرانسه در زمان ‏ناپلئون بود.‏شکست تجاري فيلم براي اسکات ضربه بزرگي به شمار آمد و در حالي که وي آماده کارگرداني فيلم ديگري براساس ‏يک اپرا مي شد به وي پيشنهاد کارگرداني فيلم بيگانه شد و وي آن را پذيرفت. فيلم هم با فروش فوق العاده در سال ‏‏1979 روبرو شد و هم نقدهاي تحسين برانگيز بسياري را در پي آورد که اغلب از فضا سازي و صحنه آرايهاي ‏درخشان و ملموس اسکات تمجيد کرده بودند.‏پس از آن روي ساخت فيلمي براساس داستان توده شن (که سرانجام به ديويد لينچ رسيد) کار کرد اما پس از يک سال ‏براي کار بر روي داستان ديگري که به فيلم تيغ نورد ‏Blade Runner‏ منتهي شد، پرداخت که با استقبال بسياري ‏روبرو شد و توجه منتقدان را به خود جلب کرد و با آنکه در گيشه فروش خوبي نداشت ولي سالها بعد توسط منتقدان به ‏عنوان يکي از مهم ترين فيلم هاي علمي- تخيلي قرن بيستم نام گرفت و فروش نسخه دي وي دي آن قابل توجه بوده است ‏وي خود از اين فيلم به عنوان "کامل ترين و شخصي ترين" فيلم خود ياد کرده است.‏پس از کارگرداني تبليغ تلويزيوني اپل مک کينتاش نخستين کامپيوتر شخصي جهان در سال 1984 با استفاده از تم ‏داستان 1984 جورج اورول که يکي از نمونه هاي درخشان تبليغات تلويزيوني به شمار مي رود، افسانه را ساخت، ‏فيلمي که اسکات در توليد آن با مشکلات بسياري روبرو شد. دو سال بعد درام پليسي کسي مرا مي پايد را کارگرداني ‏کرد که با بي توجهي منتقدان روبرو شد.‏در سال 1991 سرانجام رايدلي اسکات يکي از مشهورترين فيلم هاي تاريخ سينما يعني تلما ولوئيز را ساخت، داستان دو ‏زن که در مسير خود درگير ماجراهاي بسياري مي شوند و در نمايي مشهور که به اندازه نماي اختتاميه باني و کلايد ‏مشهور شده است سوار بر اتومبيل خود را به دره مي اندازند.‏تلما و لوئيز تحسين منتقدان و جايزه اسکار بهترين فيلمنامه را ربود، اسکات خود نامزد اسکار بهترين کارگرداني براي ‏همين فيلم شد.‏‏1492: فتح بهشت دومين همکاري اسکات و گروه ونجليس انتظار وي را براي موفقيت سريع را برآورده نکرد و وي ‏را چهار سال خانه نشين کرد.‏بازگشت موفقيت آميز رايدلي اسکات با فيلم گلادياتور در سال 2000 بارديگر توجه همگان را به سوي وي جلب کرد و ‏مهمترين جوايز اسکار، گلدن گلاب و بافتاي آن سال به جز کارگرداني را ربود و به فروش خيره کننده اي در گيشه ‏دست يافت.‏اسکات سپس هانيبال را کارگرداني کرد و در همان سال سرنگوني بلک هاک را ساخت که هر دو در مجموع فيلم هاي ‏خوش ساختي ارزيابي شده اند.‏پس از ‏Matchstick Men، فيلم حماسي امپراتوري بهشت را ساخت که همچون گلادياتور پيش زمينه اي تاريخي ‏داشت و به فروش خوبي دست يافت. يک سال خوب را سال بعد ساخت و در سال 2007 فيلم جنايي، گنگستر آمريکايي ‏ش با موفقيت بسيار اکران شد.‏در سال 2008، مجموعه دروغ هايش اکران شد و وي هم اکنون در حال کار بر روي چند پروژه از جمله رابين هود ‏است.‏

‏*در باره فيلم*‏
فيلم با بودجه هفتاد ميليون دلاري، پس از مخالفت دبي با فيلمبرداري، در مراکش و برخي از صحنه ها در واشنگتن ‏ساخته شد واز سپتامبر تا دسامبر به طول انجاميد.‏پس توليد فيلم حدود شش ماه به طول انجاميد و نخستين اکران عمومي فيلم در بخش خارج از مسابقه جشنواره ونيز ‏صورت گرفت. اکران فيلم از دو هفته پيش در ايالات متحده آغاز شده، اکران اروپايي فيلم از دو هفته آينده در برخي از ‏کشورهاي اروپايي اکران آغازخواهد شد.‏نسخه پرده اي فيلم هم اکنون با زيرنويس فارسي درتهران در بازار زيرزميني ويدئو مشتريان فراواني يافته است.‏اما فروش فيلم در اولين و دومين هفته اکران خود در آمريکا آن چنان که انتظار مي رفت از فروش خوبي برخوردار ‏نبوده است و تا کنون تنها به سي ميليون دلار فروش دست يافته است.‏روز گذشته لس آنجلس تايمز در گزارشي از تهران نوشت در حالي که فيلم هاي آمريکايي همزمان با اکران روي پرده ‏سر از بازار ويدئويي ايران درمي آورند، شور و علاقه بسياري براي تماشاي اين فيلم در بين ايرانيان به چشم مي خورد ‏زيرا در آن يک ستاره محبوب سينماي ايران نيز نقش آفريني کرده است.‏دستفروشان و فيلمي ها در خيابانهاي تهران زمزمه مي کنند: گلشيفته فراهاني و لئوناردو دي کاپريو با زيرنويس ‏فارسي!‏فيلم براساس کتابي به همين نام نوشته ديويد ايگناتيسيو، روزنامه نگار و داستان نويس آمريکايي که سالها در واشنگتن ‏پست مي نوشت، ساخته شده است اما تغييراتي در داستان داده شده است.‏ايگناتيسيو در دوران روزنامه نگاري اخبار و مطالب مرتبط با ‏CIA، وزارت دادگستري و خاورميانه را پوشش مي داد ‏و داستان هايش کم و بيش از شهرت خوبي برخوردارند.‏گفته مي شود اسکات پس از تبديل زن فرانسوي در داستان به يک زن عرب در فيلم، با برخي ملاحظات براي حضور ‏يک بازيگر ايراني موافقت کرده است.‏
مجموعه دروغ ها، هر چه که باشد نمايي است که هاليوود را در پايان دهه نخست قرن بيست و يکم به خاورميانه پيوند ‏مي دهد، نمايي که تلاش مي کند تا از قالب سازي سياه و سفيد دهه هشتاد و نود و اوايل دهه جاري در باره عرب ها، ‏خاورميانه ايها و حتي تروريست ها کمي فاصله بگيرد اما همچنان خاورميانه را اگرنه بخشي از محور شيطاني بلکه در ‏تلاطم تضادها و دگرديسي هاي خطرناکي جلوه بدهد که نظارت، کنترل و مهار آن تنها از عهده برادر بزرگتر يعني ‏همان عمو سام با همراهي سربازان گمنام ‏CIA‏ برمي آيد.‏









♦ سينماي جهان
‏‏"مجموعه دروغ ها" آخرين فيلم ريدلي اسکات، گواهي است بر قدرت پر ابهت فرهنگ عوام پسند دنياي غرب که قادر ‏است حتي سرسخت ترين و خونخوار ترين تبهکاران دنياي واقعي را به خوراکي براي اکشني سرگرم کننده، ساختگي و ‏بي روح بدل کند؟‎ ‎اي. او. اسکات نويسنده معروف نيو يورک تايمز به اين پرسش جواب مي دهد.‏

نقد فيلم مجموعه دروغ ها‎‎ستارگان مسلح به لهجه، در نبرد با تروريسم‎‎
‏"مجموعه دروغ ها" آخرين فيلم ريدلي اسکات سوالي را مطرح مي کند که زواياي پنهان دلهره آوري دارد. اگر بحث ‏تروريسم کسل کننده شده است آيا اين بدين معناست که تروريست ها پيروز شده اند؟ يا، بالعکس، آيا ملال طاقت فرساي ‏اين فيلم خبر خوبي براي ماست ؟ آيا گواهي است بر قدرت پر ابهت فرهنگ عوام پسند دنياي غرب که قادر است حتي ‏سرسخت ترين و خونخوار ترين تبهکاران دنياي واقعي را به خوراکي براي اکشني سرگرم کننده، ساختگي و بي روح ‏بدل کند؟
به نظر پاسخ دوم ملموس تر است، اما معماهاي ديگري در "مجموعه دروغ ها" وجود دارند که به سادگي پاسخي براي ‏آنها يافت نمي شود، معماهايي که ممکن است ذهن را از تفکري هشيارانه درباره شبه واقعيت هاي جغرافياي سياسي ‏دور سازد. مانند اينکه: چه بر سر لهجه دي کاپريو يا هيکل راسل کرو آمده است. دي کاپريو در نقش مامور کارآمد ‏CIA‏ به نام "راجر فريس" بار ديگر تعهد کامل به حرفه اش را با تسلط در به کار گيري لهجه هاي گوناگون نشان مي ‏دهد، پس از تقليد لهجه ساختگي آفريقايي ها در "الماس خونين" و لهجه آزار دهنده جنوب بوستن در "مردگان"، که با ‏پيچيدگي هاي آدمي مسن و مهربان که به راحتي در کاراکتر آقاي "کرو"ي اهل "کاروليناي جنوبي" قابل شناسايي است ‏همراه مي شود.‏
راسل کرو نقش مافوق "فريس" به نام "اد هافمن" بازي مي کند. او در حوالي واشنگتن زندگي مي کند و هيچ پس ‏زمينه اقليمي مشخصي ندارد تا لحن کشدار و عجيب غريب او را توجيه کند. گاه گاهي آقاي کرو از تغييرات گفتاري ‏بهره مي جويد که هر بازيگر استراليايي آن را حق خويش مي داند. کلمات را با چنان تاکيد تو‎ ‎دماغي ادا مي کند که اگر ‏خود جورج بوش نباشد بي شک جان استوارت است که ايفاگر نقش جورج بوش است. شايد اين تشابه دلالت بر همساني ‏رئيس جمهور و هافمن دارد. کسي که درباره خودش دچار ترديد نمي شود و نسبت به دو بار فکر کردن درباره درستي ‏کارهايش حساسيت دارد. اما به نظر مي رسد بر خلاف رئيس جمهور به آنها عمل مي کند.‏
کرو با شادماني شرورانه اي که از خود به نمايش مي گذارد خودش را به تجسم مادي نقش اش بدل مي کند. پدري تپل ‏مپل که ساکن حومه شهر است و دلبستگي تمسخر آميزش به جريانات روزمره خانه اش با رويا پردازي هاي حرفه اش ‏تضاد جالب توجهي دارد. هافمن به کمک گوشي/تلفن همراه خود نقشه هاي استادانه را رهبري و جدول ها را حل مي ‏کند و ابن درحالي است که امور خانه را به عنوان بزرگ تر خانواده انجام مي دهد. بچه ها را سوار ماشين مي کند، پسر ‏کوچکش را به حمام مي برد، به ديدن بازي فوتبال دخترش رفته و برايش کلوچه مي برد.‏
از پشت تلفن و يا در ديدارهاي غير منتظرانه اي که با فريس دارد هافمن هميشه در حال نزاع است. مشاجره اي که خود ‏در طي چند سخنراني کوتاه پايه هايش را بنا نهاد. اصل مطلب اين است که هيچ کس عاري از گناه نيست و هدف وسيله ‏را توجيه مي کند. نيرنگ شکنجه و قرباني کردن غير آمريکايي ها همگي در جنگي عليه "ال سليم" -رئيس شبکه اي که ‏حملات انتحاري را در سراسر اروپا سازمان مي دهد- که ابر جهادگري مخوف است بي مانع تلقي مي شود. پيامد هاي ‏ناخواسته و متناقض تدابير هافمن را فريس به دوش مي کشد. وي اعتبار و آبرويش را بر باد رفته، دوستانش را در ‏معرض از دست دادن و زندگي اش را در خطر مي بيند.‏

همه اينها اگر مجموعه دروغ ها- بر اساس فيلمنامه ويليام موناهان( مردگان) و بر اساس داستاني از "ديويد ايگناتيوس" ‏مقاله نويس واشنگتن پست- درون مايه و طرح داستان را روشن تر به نمايش مي گذاشت زيباتر جلوه مي کردند. داستان ‏ملغمه اي از ايده هاي خام و به عاريه گرفته است که بدون هيچ ظرافتي به هم وصله پينه شده و کاملا بي ارتباط در ‏کنار هم قرار گرفته اند. اسامي مکان ها مانند برق و باد به روي صحنه هجوم مي آورند-عمان،آمستردام،لانگلي- ‏اتومبيل هاي مرسدس و اس يو وي سياه رنگ براق با ترمز هاي گوشخراش به سمت خيابان هاي مملو از جمعيت در ‏حرکتند و يا در جاده هاي صحرايي خلوت گرد و خاک به پا مي کنند. هر از گاهي گلوله نارنجي رنگي از جايي شليک ‏مي شود. تمام جرئيات ماهواره هاي امنيتي در مرکز پرده به نمايش گذاشته مي شود.‏
در اردن فريس شيفته "عايشه" ( گلشيفته فراهاني) مي شود. پناهنده اي ايراني که پرستار است. کسي که ارتباط ‏اساسي کمي با حکايت داستان دارد حتي کمتر از آن ارتباطي که "ورا فارميگا " در مردگان با داستان داشت. دراماتيک ‏ترين - به جرات مي توانم بگويم شهوت انگيزترين- نقطه تمرکز مجموعه دروغ ها مثلث مردانه اي است که فريس ‏هافمن و هاني( مارک استرانگ)- رئيس سازمان جاسوسي اردن- تشکيل مي دهند. ‏
آقاي استرانگ- که در نقشي شبيه به اين اما قدرتمندتر در "سيريانا" ديده شده- پديده اي است که نرمشي مرموز دارد و ‏در عين خونسردي داراي قدرت نفوذي است. هاني فريس را "عزيزم" خطاب مي کند و علاقه اش نسبت به او خالصانه ‏تر از "هافمن" است. هافمن که تحت تاثير ايدئولوژي مخصوص خودش قرار دارد معمولا همکار جوانش را "رفيق" ‏صدا مي زند.‏
اگر به کشش هاي روانشناختي که اين سه نفر را به هم نزديک مي کند زمان و مکان بيشتري براي شکوفا شدن ‏اختصاص مي يافت مجموعه دروغ ها مي توانست غافلگيرانه ترين و هيجان انگيز ترين نمونه در ژانر خود باشد. اما ‏در عوض فقط اداي آن را در مي اورد که به موضوع مورد نظر مي پردازد- گفته اي آغازين آن شعري از " دبليو اچ ‏آودن" بود که بعد از 11 سپتامبر روي اينترنت پخش شد. نيم نگاهي به "‏‎ Gitmo‎‏ " و "‏Green Zone‏ ". ميز شام ‏درهم برهمي که به روي سياست خارجي آمريکا نيشخند مي زند، بدون اينکه حتي کلمه اي بر زبان بياورد. حرفه اي ‏بودن آقاي اسکات در هر سکانس و صحنه مثل هميشه به چشم مي خورد اما اين بار گويي به دور از هر گونه خوش ‏ذوقي، اعتقاد راسخ و يا حتي حس کنجکاوي است. ‏




















♦ سينماي جهان
‏گلشيفته فراهاني براي بازي در فيلم "مجموعه دروغ ها" سخت ترين شرايط را تحمل کرد و سرانجام مجبور به ترک ‏ميهن شد. اما نمايش فيلم د رآمريکا، تحسين اغلب منتقدان و جرايد را بدنبال داشت. به او لقب د ختري بالبخند ميليون ‏دلاري را دادند.‏

نگاه نشريات آمريکا به حضور گلشيفته فراهاني در فيلم مجموعه دروغ ها‏
‎‎دختري با لبخند ميليون دلاري‎‎
نقشي که گليشفته فراهاني در فيلم "مجموعه دروغ ها" بازي کرد اگرچه مورد انتقاد شديد محافل محافظه کار ايران از ‏جمله وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي ايران، آقاي صفار هرندي، قرار گرفت اما بازتاب گسترده اي در نشريات ايالات ‏متحده آمريکا داشت. بسياري از جرايد در اين کشور به مختصات حضور خانم فراهاني در آخرين فيلم ريدلي اسکات ‏کارگردان شهير هاليوود پرداخته اند، بعضي از آن ها به نفس حضور يک بازيگر ايراني در سينماي آمريکا اشاره ‏داشته اند و برخي ديگر نقش او در فيلم را مورد کنکاش قرار داده اند.‏
سايت سينمايي و پربيننده "هاليوود" در نقدي از فيلم در نگاه به بازي هنرپيشگان فيلم، گلشيفته را "زيبا" خطاب کرده ‏و ايفاي نقش او را "ظريف و بي مبالغه" دانسته است.‏
‏"بوستن گلوب " نحوه دلدادگي عايشه ( گلشيفته) و فريس (دي کاپريو) در فيلم را نقد و تاکيد مي کند قصد "ناچيز ‏شمردن " نقش فراهاني را ندارد اما شکل گيري رابطه عاشقانه وي با بازيگر مقابل را از ويژگي هاي فيلم هاي اين ‏چنيني مي داند. اشاره وي کليشه اي بودن نقش بازيگر ايراني است.‏
روزنامه ‏USA Today‏ نيز عقيده اي تقريبا مشابه با "بوستون گلوب" دارد. نويسنده معتقد است رابطه عايشه و فريس ‏به نوعي در فيلم "چپانده" شده تا از فرو رفتن فيلم در صحنه هاي تعقيب و گريز و تيراندازي ممانعت به عمل آيد.‏
نشريه هنري "ورايتي" ‏VARIETY‏ تقابل پرستار مسلمان با بازي فراهاني و مردي آمريکايي را بررسي کرده و ادعا ‏کرده که فيلم در نشان دادن دشواري هاي مفرط فرهنگي ميان آن دو "ملاحظه کارانه" عمل کرده است.‏
سايت ‏silhouette‏ در يادداشتي پيرامون فيلم "مجموعه دروغ ها" گلشيفته را يکي از "مشهورترين" بازيگران ايراني ‏خطاب کرده است که در بسياري از فيلم هاي مهم ايران در دهه اخير به ايفاي نقش پرداخته است.‏
New York Magazine‏ در ستون شايعات در کنار انتشار خبرهايي که پيرامون "سارا پيلين" (معاون سناتور مک ‏کين-کانديداي رسياست جمهوري)، کلينت ايستوود( کارگردان بزرگ آمريکايي) و "مدونا" ( ملکه پاپ موسيقي ‏آمريکا)، به حضور گلشيفته فراهاني نيز اشاره کرده است، اين مجله گلشيفته را بازيگر ايراني "کاملا زيبا و پر ‏جبروت" دانسته که ممکن است به خاطر بازي در فيلمي "با ارزش هاي منحط غربي" نتواند به ميهنش بازگردد.‏
يک نشريه نيويورکي ديگر، "نيويرک آبزرور" (‏The NewYork Observer‏) خبر مشابهي را منعکس کرد و نوشت: ‏ممکن است خانم فراهاني نتواند به ايران بازگردد.‏

اما در جنوب کاليفرنيا، روزنامه مطرح "لس آنجلس تايمز" در گزارشي نسبتا مفصل به ابعاد حضور "گلشيفته فراهاني" ‏در آمريکا پرداخت. اين روزنامه مي نويسد در حالي که "مجموعه دروغ ها" بر پرده نقره اي سينماهاي آمريکا اکران ‏مي شود در خيابان هاي تهران نيز "دي وي دي" هاي فيلم به صورت گسترده توزيع مي شود، نه به دليل آن که دختران ‏مي خواهد "دي کاپريو" و" کرو" را ببينند بلکه به خاطر حضور گليشفته، بازيگر " جوان و پر حرارت" ايراني در فيلم ‏است. لس آنجلس تايمز ادامه مي دهد، گليشفته بيست و پنج ساله هنرجوي سابق موسيقي با " لبخند ميليون دلاري" و ‏‏"خنده هايي سرخوش" تاکنون در کشورش هفده فيلم بازي کرده است.‏
نويسنده روزنامه لس آنجلسي با اشاره طنزآميز خاطرنشان مي کند که در تهران دختران با چادرهاي سياه که تمام بدن ‏شان را پوشانده در کنار دختراني با مانتوهاي تنگ و طناز و روسري هاي رنگارنگ؛ و پسران جوان در جين هاي آبي ‏در کنار آناني که کت شلوار هايي رسمي با پيراهن هاي سفيد -مخصوص به مذهبيون- پوشيده اند، همه به دنبال دي وي ‏دي فيلم هستند.‏
روزنامه معتبر "واشنگتن پست" نيز همچون "لس آنجلس تايمز" به تفصيل به حضور ستاره ايراني در فرش قرمز فيلم ‏در نيويورک پرداخت. اين روزنامه نوشت گليشفته با "لبخندي فراخ، لباس طراحي شده بدون آستين و موهاي مجعد و ‏برهنه" در آنجا حاضر بود. روزنامه پايتخت آمريکا همچنين ياد آوري مي کند که نخستين بار نيست که يک زن بلند ‏آوازه ايراني با سري برهنه عکس مي گيرد و پيش از اين شيرين عبادي ( برنده جايزه صلح نوبل) نيز در مراسم ‏دريافت جايزه اش روسري بر سر نداشت. اين نشريه در ادامه به جوايز متعدد سينمايي وي اشاره کرده و در ادامه ‏واکنش روزنامه کيهان چاپ تهران را مي آورد : " حضور فراهاني در نيويورک بدون روسري نتيجه يک دسيسه بوده ‏است" ‏
گلشيفته فراهاني در مراسم گشايش فيلم به روزنامه ‏New York Daily News‏ گفت به خاطر حضور در اين فيلم ‏مصائب و مشکلات بسياري را تجربه کرده است. ‏Daily News‏ از قول خانم فراهاني مي نويسد: "ماموران ايراني ‏گذرنامه ام را توقيف کردند، وزارت اطلاعات چندين بار مرا مورد بازجويي قرار داد و قاضي گفت ابتدا بايد فيلم را ‏ببينيم و بعد تصميم بگيريم که با شما چکار کنيم".‏
وب سايت سينمايي ‏Pop Critics‏ در اظهار نظري جالب توجه به خيل وسيع بازديدکنندگان سايت اشاره کرده است که ‏عاشق گلشيفته فراهاني هستند. نويسنده مي گويد با ديدن حجم عظيم نظرات درباره هنرپيشه ايراني تصميم گرفته است ‏به گذشته هنري وي نگاهي بيندازند. او مي نويسد گلشيفته بازيگري را از شش سالگي آغاز کرد اما نخستين فيلمش را ‏در چهارده سالگي بازي کرد که باعث شد به عنوان بهترين بازيگر زن فستيوال بين المللي فجر انتخاب شود. اين نشريه ‏الکترونيکي به تسلط گلشيفته به زبان هاي فرانسوي و انگليسي و همچنين نواختن پيانو و برخي ديگر از سازها اشاره ‏مي کند.‏






















جشنواره ♦ چهار فصل


جشنواره فيلم لندن چند سالي است که روي چندان خوشي به سينماي ايران نشان نمي دهد. اين در حالي است که پيشتر، ‏سينماي ايران حضور پر رنگي در اين فستيوال داشت و فيلمسازان مختلفي با فيلم هايشان در اين جشنواره حاضر شدند.‏جشنواره لندن هم به جشنواره هاي کن و برلين مي پيوندد؟

‎‎جشنواره لندن؛ حضور کم رمق سينماي ايران‎‎
جشنواره فيلم لندن که به "جشنواره جشنواره ها" شهره است و گزيده اي از فيلم هاي مختلف در جشنواره هاي گونه گون ‏جهان را در شهر پر شر و شور لندن، رو در روي مخاطبانش قرار مي دهد، چند سالي است که روي چندان خوشي به ‏سينماي ايران نشان نمي دهد. اين در حالي است که پيشتر، سينماي ايران حضور پر رنگي در اين فستيوال داشت و ‏فيلمسازان مختلفي با فيلم هايشان در اين جشنواره حاضر شدند.‏
علت کم توجهي فستيوال لندن را عده اي مربوط به دبير هنري جشنواره، ساندرا هپبورن مي دانند- که شايع است علاقه ‏اي به سينماي ايران ندارد- و عده اي مقصر را علي جعفر، مسئول بخش خاور ميانه مي دانند که بيشتر به فيلم هاي ‏عربي توجه نشان مي دهد و نه ايراني؛ و البته هيچ کدام از اين دو براي انتخاب فيلم به ايران نمي روند.‏
اما شايد عدم توجه جشنواره لندن علت مهمتري داشته باشد و آن افول سينماي جشنواره پسند ايران است. بي اعتنايي ‏آشکار جشنواره هايي چون کن و برلين در دو سه سال اخير، حکايت از واقعيتي دارد که به سادگي نمي توان از کنار آن ‏گذشت. در نتيجه جشنواره لندن که آينه اي است از جشنواره هاي ديگر، خودبخود به سينماي ايران کم توجه مي شود.‏
‎‎يک فيلم سهم سينماي ايران‎‎
در پنجاه و دومين دوره جشنواره لندن[15 تا 30 اکتبر]، سهم ايران تنها يک فيلم است: "ريسمان باز" ساخته مهرشاد ‏کارخاني که در دو سانس در يک روز به نمايش درآمد. فيلم نمايش مطبوعاتي هم نداشت و تنها يک بار ديگر در بخش ‏‏"صنعت" براي دست اندرکاران سينما به نمايش گذاشته شد.‏
فيلم اما بي شک از ادامه افول نوع سينماي جشنواره پسند ايران حکايت دارد که بيش و بيشتر به بن بست نزديک مي ‏شود. فيلم مشخصاً به قصد حضور در جشنواره هاي بين المللي ساخته شده و بيش از آن که نيم نگاهي به تماشاگر ايراني ‏داشته باشد، همه توجه اش را معطوف به زاويه ديد تماشاگران جشنواره هاي فرنگي مي کند. در نتيجه فيلم بيش از آن ‏که روايت قرص و محکمي داشته باشد، به تک نماهاي زيبا و نمايش صحنه هاي نامانوس و محيط هاي عجيب براي ‏تماشاگر غربي اکتفا مي کند. فيلم هر چند در لحظه هايي موفق و تاثيرگذار است، اما در نهايت نمي تواند چندپاره بودنش ‏را بپوشاند و تماشاگر را با خود همراه کند. نيمه اول فيلم با نمايش خشونت و چرکي فضاي يک کشتارگاه، و تنهايي دو ‏شخصيت داخل اين فضاي رقت انگيز، موفق تر است و مي تواند ما را اندکي با سرنوشت شخصيت هايش مانوس کند، ‏اما نيمه دوم کاملاً به فيلمي جاري در سطح براي نمايش تفاوت دنياي "فقير و پولدار" بدل مي شود.‏
رامين بحراني، فيلمساز ايراني الاصل ساکن نيويورک هم هر ساله با ساخت فيلمي کم خرج در جشنواره لندن شرکت مي ‏کند. اين بار فيلمش با عنوان "خداحافظ سولو" - که در بخش جنبي فستيوال کن هم به نمايش درآمد- ارتباط يک راننده ‏تاکسي با يک پيرمرد مسافر را اصل مي کند وبا تلخي به پايان مي برد. فيلم از لحاظ سبک و سياق شديدا به فيلم هاي ‏قبلي اين فيلمساز نزديک است، اما اين بار حداقل قاب ها پخته ترند و با کارگرداني بهتري روبرو هستيم. اما کماکان- و ‏در نهايت به مانند همه آثار قبلي اين فيلمساز جوان- نشان از سوء تفاهمي نسبت به سينما دارد که همه هم و غم فيلمساز ‏را صرف ساخت فيلمي با مختصات جشنواره اي مي کند، تا در گوشه اي به نمايش دربيايد و خيلي زود هم فراموش ‏شود.‏

‎‎جشنواره جشنواره ها‎‎
جشنواره لندن امسال به رغم بي رمقي، با نمايش 189 فيلم بلند و 108 فيلم کوتاه رکوردي از لحاظ تعداد فيلم براي خود ‏به ارمغان گذاشت. گزيده اي از سه جشنواره بزرگ کن، ونيز و برلين را به همراه مجموعه اي از فيلم هاي ديگر از ‏جشنواره هايي نظير ساندنس تا جشنواره هاي کوچک تر، مي توان ديد. اگر فيلم ها دندان گير نيستند- و گاه حتي غير ‏قابل تماشا- به گمانم مشکل را بيش از مساله انتخاب فيلم ها، بايد در بضاعت هنري اندک سينماي امروز دنيا جست و ‏جو کرد.‏
از جشنواره کن امسال، تقريبا مهمترين فيلم ها براي جشنواره لندن برگزيده شده اند: از "ويکي، کريستينا، بارسلونا" فيلم ‏گرم و عاشقانه وودي آلن که نشان مي دهد هنوز دود از کنده بلند مي شود، تا "يک قصه کريسمس" فيلمي شديدا ‏فرانسوي از آنو دپلشن که در روايت روابط انساني چشمگير است؛ از فيلم جمع و جور برادران داردن، "سکوت لورنا"، ‏تا فيلم پرسر و صدا اما کم مايه ايتاليايي "استاد"[پائولو سورنتينو]؛ از فيلم غير قابل تماشاي ژيا ژانکه، "24 شهر" تا ‏فيلم "کلاس درس"[لورن کانته]، که در حد يک نمايشنامه راديويي سطحي است که اما داوران سياست باز کن، نخل طلا ‏را دست و دلبازانه به آن اعطا کردند.‏
اما از ونيز امسال، يک فيلم نزديک به شاهکار هم انتخاب شده است: "ريچل ازدواج مي کند" ساخته جاناتان دمي. همه ‏چيزمهياست تا با يک سينماي واقعي روبرو باشيم. يک فيلم ضد قصه که تنها روابط يک دختر با خواهر و ساير اعضاي ‏خانواده اش را در شب عروسي خواهر تصوير مي کند، با دوربيني تام و کمال بر روي دست در تمام فيلم، و از بي تابي ‏هاي روحي انسان و مشکلات روابط انساني برايمان مي گويد.‏
فيلم هاي ديگري-عمدتاً آمريکايي- هم براي اولين بار به نمايش درآمدند، از جمله "دبليو" فيلم جنجالي اليور استون ‏درباره رئيس جمهور آمريکا، که پيش از ارزشي سينمايي-که مشکل مي توان براي آن فرض گرفت- از جامعه اي آزاد ‏با معناي واقعي دموکراسي حکايت دارد که در آن مي توان درباره رهبر يک جامعه که هنوز هم بر مسند قدرت است، ‏فيلمي اين چنين گستاخ و هرزه در ساخت و در اوج حماقت و بلاهت تصويرش کرد.‏‏ ‏‏ ‏














فيلم روز ♦ سينماي ايران
‏منيژه حکمت پس از زندان زنان فيلم سه زن را به عنوان دومين فيلم خود مقابل دوربين برده است. فيلمي زنانه که مي ‏کوشد از پرداختن به زندگي سه زن در سه مرحله سني به واکاوي مسائل مختلف اجتماعي بپردازد.‏

‎‎سه زن‎‎
کارگردان و تهيه کننده: منيژه حکمت. نويسنده: نغمه ثميني،منيژه حکمت و داريوش عياري. مدير فيلمبرداري: داريوش ‏عياري. طراح صحنه : سعيد آهنگراني. موسيقي متن: حيدر ساجدي. بازيگران: نيکي کريمي، پگاه آهنگراني، مريم ‏بوباني، رضا کيانيان، آتيلا پسياني، شاهرخ فروتنيان، بابک حميديان.‏
مينو، سرگردان در پي دخترش است كه درمي يابد ميراثي كهن را به يغما مي برند. در اين حين، مادرش نيز مي گريزد ‏و گم مي شود. اكنون سه زن دور از يكديگر، حرف ها، ترديدها و خيال هاي خود را در سفري در گذشته، حال و آينده ‏به تصوير مي كشند. ‏
‎‎هويت و زندگي‎‎
منيژه حکمت پيش از اين در فيلم زندان زنان نيز به مسئله نسل ها پرداخته بود. اما اين نگاه در سابق بيشتر سبک و ‏سياق اجتماعي داشت و سعي مي کرد با گذر ساليان به شرايط اجتماعي دوره مطرح شده در داستان نيز بپردازد. اما اين ‏بار چند گام از زندان زنان بيشتر برداشته است. حکمت در اين داستان به مسئله گمشدن اجتماعي هويت زن مي پردازد. ‏هويتي که از ديرباز به يغما رفته و ريشه هاي آن تا امروز کشيده شده است.‏
فيلم شروعي درخشان دارد. در ابتداي فيلم چند داستان مجزا با خط سيرهاي متفاوت در هم مي آميزد و در حالي که ‏نشانه هاي مورد نظر کارگردان را کامل مي کند تماشاگر را هم به عنوان مواجه با اثري داستان گو با خود همراه مي ‏کند.‏
پگاه دختر مينو از شهر به نوعي مي گريزد. او از راه راست خارج شده و به جاده خاکي مي زند. موبايلش را هم به ‏عنوان تنها عامل ارتباطي با گذشته خانوادگي اش دور مي اندازد تا بتواند به تنهايي دست به تجربه بزند. مادرش اما از ‏سه سو با مسائل دست به گريبان است. از يک سو بايد پگاه را بيابد و از سوي ديگر مانع فروش فرش عتيقه به ‏سودجويان شود و از سمتي ديگر فکري به حال مادر بيمارش کند. ‏

داستان تا اينجا مشکلي ندارد و حتي تبحر بيش از حد کارگردان را در چيدن ميزانسن ها و به کار گرفتن مستندگونه ‏دوربين به نمايش مي گذارد. صحنه ها در لوکيشن هايي که حضور تصوير در آنها به چند دقيقه محدود هم نمي رسد ‏بسيار درخشان است. حکمت در صحنه هاي بازار توانسته به مدد حضور بيش از حد مردم و تردد عابران معمولي ‏تصاويري باورپذير ثبت نمايد. در صحنه هاي کوچه و خيابان کارگردان بسيار موفق تر نسبت به ساخته پيشين خود عمل ‏مي کند. داسيتان تا جايي که مادر گم مي شود تقريبا همين روند را طي مي کند. چهره آشفته نيکي کريمي و صورت بي ‏حرکت و روح مادر نيز بر تعليق فضا مي افزايند. از ديگر سو کارگردان خيلي زود ذهنيت تماشاگر را هم در باره ‏عملکرد شخصيت اصلي فيلم به چالش مي کشد که اصولا او چگونه مي تواند راه صحيح را بر گزيند.‏
به اين ترتيب کارگردان بذر داستان خود را در فيلم مي کارد و در صحنه هاي بعدي شروع به درو کردن آن مي کند. اما ‏از دقايقي بعد از اينکه مادر گم مي شود روند قصه کمي تغيير مي کند. تاويل هاي کارگردان بيشتر مي شود. به نوعي ‏مي توان گفت که داستان از سمت پيرنگ به سمت شخصيت ها گرايش پيدا مي کند. تماشاگري که تاکنون داستان را ‏دنبال مي کرده حالا بايد با افت و خيز شخصيت ها رو به رو شود که اين خود گونه اي ديگر در روايت محسوب مي ‏شود.‏اگرچه در حين سفر اديسه وار مينو، پگاه و مادر با شخصيت هاي فرعي جذابي همانند دوستي که رضا کيانيان نقش او ‏را بازي مي کند رو به رو مي شويم اما اين ها نمي تواند به تنهايي بار ريتمي که در ابتدا برنامه ريزي شده بود را به ‏دوش بکشد.‏

‏ يکي از خصلت هاي فيلم پيرنگ توجه به ريتم تند است و در فيلم شخصيت چون ما با کنش و واکنش شخصيت ها رو به ‏رو مي شويم اندکي تامل بيشتر لازم است. بنابراين فيلم هرچه از دقايق نخستين خود فاصله مي گيرد در ريتم دچار ‏مشکل مي شود. البته نه اينکه اين ريتم اشتباه باشد، اما کارگردان چون تغيير لحن مي دهد تماشاگر را دچار تناقض مي ‏کند. اگر داستان از ابتدا بر پيرنگ متمرکز نبود و با شخصيت پردازي آغاز مي شد شايد داستان کمي متفاوت مي شد. ‏حکمت در تصوير پردازي لحني را که تماشاگر به آن عادت کرده بر هم مي زند.‏
اما فارغ از اين نگاه ساختاري کارگردان توانسته همنشيني مناسبي را در اجزاي بيان مضموني خود فراهم آورد. در ‏انتهاي داستان فيلم سه زن هرکدام از زن هاي داستان به بهاي تجربه اي که پشت سر مي گذارند به انچه گم کرده اند مي ‏رسند. اگرچه با توجه به ساختار بصري فيلم گويا اين خوشي مانايي ندارد اما در هر صورت داستان را به سامان مي ‏رساند.‏
حکمت در فيلم سه زن بر خلاف فيلم زندان زنان مسائلي را که قصد بيان دارد نه رو و مستقيم که در پوشش و لفافه اي ‏ظريف بيان مي کند. از اين رو تماشاگر هم در بسياري از لحظات بايد وارد فضاي داستان شود و در تاويل آن مشارکت ‏کند.‏



























نمايش روز♦ تئاتر ايران
آيدا کيخايي تئاتر را با بازيگري آغاز کرد و پس روخواني نمايش زمستان 66 در خانه هنرمندان تصميم گرفت که ‏نمايش خداحافظ را بر اساس متن محمد يعقوبي روي صحنه آورد. اين نمايش در تالار مولوي روي صحنه رفت و ‏خاطره خوش روزگاري نه چندان دور اما شيرين را براي مخاطب زنده کرد؛ روزهايي که تئاتر حرمت داشت...‏

‎‎خداحافظ‎‎
کارگردان: آيدا کيخايي. نويسنده: محمد يعقوبي. طراح صحنه و لباس: لادن سيدکنعاني. بازيگران: فهيمه امن زاده، ليلا ‏برخورداري، محمد عسگري، آرش عباسي، محمد زيگساري، فرانک کلانتر، رضا اخلاقي و آيلين کيخايي.‏
چند اپيزود که تمامي داستاني واحد را دنبال مي کنند و در تمامي اين اپيزود ها زن و مردي در حال جدا شدن از ‏يکديگرند.‏
‎‎بردي از يادم‎‎
با تماشاي نمايش خداحافظ خاطره روزگاري نه چندان دور اما شيرين براي مخاطب زنده مي شود. آيدا کيخايي در ‏نمايش خود دو اپيزود از نمايشنامه رقص کاغذپاره ها را انتخاب کرده که اين نمايش در روزهايي که تئاتر حرمت داشت ‏در تئاتر شهر اجرا شد. نمايشنامه اي که اگرچه اپيزوديک بود، اما نويسنده و کارگردان توانسته بود در هريک از اين ‏بخش ها به نوآوري و تازگي دست يابد.‏
کيخايي دو اپيزود از آن نمايشنامه را درکنار متن هاي تازه اي از يعقوبي قرار داده است. اين نويسنده اجتماع امروز را ‏خوب مي شناسد و نمايشنامه هايش قرابت بسياري با آدم هاي دوروبر ما دارد. داستان ها هم چندان براي ما غريبه نيستند ‏و گويا بارها آنها را به چشم ديده ايم و يا آنها را شنيده ايم. تنها نکته منفي در کارهاي نوشتاري يعقوبي وابستگي آشکار ‏و بسيار آنها به ملودرام است که گاهي فضا را به شدت رقت انگيز مي کند.‏
کيخايي نيز در اجراي اين نمايشنامه ها از دنياي متن فاصله نگرفته و سعي دارد براي نشاندن تماشاگر روي صندلي تنها ‏به بازي با احساسات او بسنده کند. يکي از تم هاي نمايشنامه هاي يعقوبي تکرار و بن بست است. آدم هاي او گويا دائم ‏در هراس از نابودي در اين بن بست خود را به اين سو وآن سو مي افکنند تا از اين موقعيت رهايي يابند. همين مسئله ‏تکرار را پديد مي آورد که البته چندان منحصر به نمايش يعقوبي نيست و در اکثر نوشته هاي پوچ گراي جهان جاي تامل ‏دارد.‏
در اين نمايش نيز ما با زندگي چهار زوج رو به رو هستيم که دائم دچار تکرار مي شوند. اين تکرار ها در جنس نگارش ‏ديالوگ ها و اکشن صحنه نيز خود را مي نماياند. اما آن گونه که يعقوبي آن را مد نظر داشته کيخايي نتوانسته در صحنه ‏و قالب ميزانسني صحيح به اجراي اين ايده ها بنشيند.‏
تکرار هاي دراماتيک در کار و بر صحنه تبديل به عناصري کسالت آميز شده است. از ديگر سو به نظر مي رسد که ‏شيوه چيدن اشياء روي صحنه نيز فضا را براي حرکت بازيگران تنگ مي کند و آنها نمي توانند آن طور که بايد حرکات ‏خود را انجام دهند. اي بسا کارگردان نيز مي توانست با کمي آزاد گذاشتن صحنه حرکت هاي متنوع تري را براي ‏بازيگران ايجاد مي کرد.‏

اما فارغ از اين مشکلات که به طور عمده به ميزانسن نمايش باز مي گردد کارگردان توانسته در جنس بازي سازي ها ‏به تصوير مناسبي در شخصيت پردازي دست پيدا کند. يکي از عواملي که اصولا فضاي اين چند اپيزود را از هم جدا ‏مي کند همين توجه و تاکيد بر بازي هاست. بازيگران به خوبي نقش آدم هاي سردرگم نمايشنامه را ايفا مي کنند. آنها ‏عموما در قسمت ابتدايي سن در حال حرکت هستند شايد بتوان گفت بخشي از اين مسئله به عدم تصوير پردازي ‏کارگردان باز گردد اما در هرحال اين محدوديت به اجرا در اوان سن به نوعي محدوديت شخصيت ها را هم در زندگي ‏ياد آوري مي کند. اين شخصيت ها هيچ يک آن گونه که بايد در مسير صحيح زندگي خود که اتفاقا شايد چندان هم دشوار ‏نباشد قرار نگرفته اند. آنها دائم خود را تکرار مي کنند تا شايد بتوانند به نقطه رهايي دست يابند. البته در همين راستا در ‏هايي که در گوشه هاي صحنه طراحي شده نيز بر ميل آنها برا فرار صحه مي گذارد و عسرت شخصيت ها را بيشتر ‏نمايان مي نمايد.‏
اجراي نمايشنامه هايي از جنس نوشتار هاي محمد يعقوبي کمي سوء تفاهم بر انگيز است. گاهي کارگردان به دليل حجم ‏ديالوگ ها فکر مي کند بايد عرصه را در اجرا تنها به کلام بسپارد. در صورتي که با کمي تامل ميان ديالوگ ها مي ‏توان در عين عدم کم توجهي به کلام به ساختار تصويري مناسبي هم دست يازيد. ‏
اين اتفاق تا حدود زيادي در نمايش خداحافظ نيز رخ مي دهد. حرکت زيادي در کار نيست و شخصيت ها بيشتر حالت ‏سکون دارند. آنها تنها سعي مي کنند ديالوگ ها را خوب بيان کنند در حالي که در بسياري از صحنه ها انتظار مي رود ‏انرژي خود را مضاعف بر آنچه که در کار مي بينيم رها کنند.‏
کيخايي در نخستين گام هاي کارگرداني است و به هرحال برخي مسائل نيز از راه تجربه براي کارگردان حاصل مي ‏شود که شايد اين نقاط پست و بلند در کارهاي بعدي او هموار شود.‏

گفت و گو با آيدا کيخايي‎‎کارگرداني يعني نگراني، استرس و جذابيت‎‎
نوشين جعفري
آيدا كيخايي متولد آذرماه سال 1353 فارغ‌التحصيل تئاتر از دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانش‌جوي ‏كارشناسي ارشد كارگرداني دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران است.او فعاليتش در تئاتر را از سال 1374 با بازي ‏در نمايش "چهارمين نامه" به کارگرداني مهدي مکاري آغاز کرد و پس از آن در نمايش هاي ستاره‌هاي كوچك ‏خاموشي (علي‌رضا اوليايي، 1376)، زيتون(شكوفه ماسوري، 1377 )، بر كرانه‌ باد (مينا ابراهيم‌زاده، 1377) و ‏خيش‌خانه (حسين كياني، 1378) به ايفاي نقش پرداخت.‏
دريافت ديپلم افتخار از پانزدهمين جشنواره‌ تئاتر فجر براي بازي در نمايش بر كرانه‌ باد (مينا ابراهيم‌زاده) در سال ‏‏1375، دريافت جايزه‌ دوم بازيگري از جشنواره‌ دانشجويي براي بازي در نمايش ستاره‌هاي كوچك خاموشي (علي‌رضا ‏اوليايي) در سال 1376، دريافت جايزه‌ اول بازيگري از جشنواره‌ دانشجويي براي بازي در نمايش زيتون (شكوفه ‏ماسوري) در سال 1377، دريافت جايزه‌ اول بازيگري از جشنواره‌ ايران زمين براي بازي در نمايش خيش‌خانه (حسين ‏كياني) در سال 1378 از جمله افتخارات ثبت شده در پرونده آيدا کيخايي است.‏
اما کيخايي در سال 1379 با "يک دقيقه سکوت" به کارگرداني محمد يعقوبي وارد مسير جديدي از دوران بازيگري ‏حرفه اي خود شد. قرمز و ديگران (1382)، گل‌هاي شمعداني (1383)، تنها راه ممكن (1384)، ماه در آب (1385) ‏و ماچيسمو (1387) از ديگر کارهاي مشترک يعقوبي و کيخايي در عرصه تئاتر هستند. وي اخيراً در نمايش "بيداري ‏خانه نسوان" به کارگرداني حسين کياني بازي کرد که بينندگان زيادي را به تئاتر شهر کشاند.‏
او که در سال 1383 در فيلم سينمايي "ما همه خوبيم" به کارگرداني بيژن ميرباقري بازي کرد در سريال هاي ‏تلويزيوني سلام زندگي (مسعود شا‌محمدي)، روزگار جواني (اصغر توسلي)، ايستگاه (منوچهر عسگري نسب)، دختران ‏‏(اصغر توسلي)، نوعروس (بيژن ميرباقري)، نيمكت (محمد رحمانيان)، و خدا عشق را آفريد (مسعود شامحمدي) نيز به ‏عنوان بازيگر حضور داشته است.‏
از ديگر کارهاي کيخايي در عرصه هنر بازي در تئاترهاي تلويزيوني تاجر ونيزي (تاجبخش فنائيان)، زمستان 66 ‏‏(محمد يعقوبي، 1384)، دل سگ (محمد يعقوبي، 1387)، كارگرداني فيلم كوتاه ماه عسل (بر اساس نمايش‌نامه‌اي به ‏همين نام نوشته محمد يعقوبي) و کارگرداني نمايشنامه خواني "زمستان 66" (نوشته محمد يعقوبي) است.‏
آيدا کيخايي نمايش "خداحافظ" را در يازدهمين جشنواره تئاتر دانشگاهي کارگرداني کرد و جايزه سوم کارگرداني را ‏بدست آورد. اين نمايش هم اکنون در تالار کوچک مولوي بر روي صحنه است.‏
‏"خداحافظ" از چهار‎ ‎اپيزود تشکيل شده که دو اپيزود نخست مربوط به نمايش "رقص کاغذ پاره ها" است که محمد‎ ‎يعقوبي پيش از اين آن را نوشته و اجرا کرده و دو اپيزود ديگر آن از نوشته هاي تازه‏‎ ‎اوست که پيرامون خداحافظي بين ‏زن و مرد نوشته شده و هر چهار اپيزود از اين مضمون‎ ‎برخوردارند."خداحافظ"، "روز دروغ"، "تو با همه فرق داري ‏خوشگل من" و "پيراهن روح" نام اپيزودهاي اين کار است که همه آن ها در يک مکان مشترک و زمان هاي مختلف ‏مي گذرد.فرانک کلانتر جايزه ي دوم بازيگري و ليلا برخورداري جايزه سوم بازيگري را از يازدهمين جشنواره تئاتر ‏دانشگاهي براي بازي در اين نمايش دريافت کردند.‏
‏<‏strong‏>شما از سال 80 تا 1387 فقط با محمد يعقوبي کار کرديد.<‏‎/strong‏>‏پارسال (سال 1386) يک کار با آقاي عليرضا اوليايي براي بخش چشم انداز جشنواره تئاتر فجر داشتم، ولي رد شد.‏
‏<‏strong‏>اما چرا در يک مقطع زماني فقط با محمد يعقوبي کار کرديد؟<‏‎/strong‏>‏بعد از اين‌كه در نمايش بيداري‌خانه‌ نسوان كار حسين كياني بازي كردم تازه فهميدم خيلي‌ها در طي اين سال‌ها گمان ‏مي‌كردند من فقط در نمايش‌هاي همسرم محمد يعقوبي بازي مي‌كنم. حرفي از قول من بين تئاتري‌ها رد و بدل مي‌شد ‏بي‌آن‌كه من آن حرف را زده باشم. چند نفر به من گفتند كه شنيده بودند من گفته‌ام دوست ندارم با هيچ کسي به غير از ‏محمد يعقوبي کار کنم. نمي‌دانم چه كساني اين حرف‌ها را درست كردند و قصدشان از اين شايعه‌پراكني‌ها چه بوده. در ‏طي اين‌سال‌ها اگر كار قابل قبولي به من پيشنهاد مي‌شد حتما مي‌پذيرفتم اما گويا اين شايعه ديگران را از پيشنهاد كار به ‏من منصرف مي‌كرد. به هر حال اميدوارم حضورم در نمايش بيداري‌خانه‌ نسوان كار حسين كياني براي هميشه اين ‏شايعه را برطرف كرده باشد. البته ممكن است از اين به بعد بگويند او فقط كارهاي همسرش را كارگرداني مي‌كند. بهتر ‏است از همين حالا جلوي اين شايعه را بگيرم. همين امسال من نمايش‌نامه‌اي از شهرام كرمي را براي شركت در ‏جشنواره‌ فجر و جشنواره‌ دانشگاهي دادم كه البته در جشنواره‌ فجر متن در مرحله‌ بازخواني رد شد.‏‏ ‏‏<‏strong‏>شما پيش از اين به عنوان بازيگر شناخته شده بودي، الآن آمدي خودت را در کارگرداني محک مي‌زني. اين ‏فقط به خاطر رشته‌اي است که تو در مقطع کارشناسي ارشد مي خواني يا نه. آن موقع هم که بازي مي کردي دلت مي ‏خواست کارگرداني را تجربه کني؟<‏‎/strong‏>‏من دوست داشتم به جز بازيگري کار ديگري هم در تئاتر انجام بدهم. البته نه صرفاً تئاتر. دو سال پيش يک فيلم کوتاه ‏ساختم به نام "ماه عسل" که در جشنواره بانوان نمايش داده شد و يکي از اپيزودهاي "رقص کاغذپاره‌ها" (نوشته محمد ‏يعقوبي) بود. بعد وقتي وارد دانشگاه شدم، رشته‌ کارگرداني را انتخاب کردم. دانشگاه در مقطع فوق ليسانس رشته‌ ‏بازيگري ندارد، کارگرداني دارد و ادبيات ‌نمايشي. من كارگرداني را براي ادامه‌ تحصيل انتخاب كردم. به محض اين‌كه ‏وارد دانشگاه شدم به فكر اين بودم كه در عرصه‌ کارگرداني با ايده‌هايي که هميشه داشتم، کاري بکنم. من اول مهر سال ‏‏86 وارد دانشگاه شدم و هفت مهر متن خداحافظ را به دبيرخانه‌ جشنواره‌ دانشگاهي دادم. ‏‏ ‏‏<‏strong‏>نمايشنامه "خداحافظ" چطور انتخاب شد؟ شما دو اپيزود را از رقص کاغذپاره ها انتخاب کرديد و دو اپيزود ‏ديگر را هم به آن اضافه کرديد و نمايشنامه "خداحافظ" شکل گرفت.<‏‎/strong‏>‏بله، دو تا اپيزود از نمايشنامه "رقص کاغذپاره ها" بود، يک اپيزود آخر هم بازنويسي شد. آن هم در کتاب "رقص ‏کاغذپاره ها" چاپ شده ولي آقاي محمد يعقوبي در زمان اجراي نمايش "رقص کاغذپاره‌ها" اين اپيزود را اجرا نكرد. ‏اپيزودي كه در نسخه‌ چاپي نمايش‌نامه اسمش هست: خداحافظ و در كار ما اسمش هست: پيراهن روح
‏<‏strong‏>چرا کار اپيزوديک؟<‏‎/strong‏>‏نمايش اپيزوديك اساسا نمايشي مدرن است. ما به ندرت مي‌توانيم در نمايش‌نامه‌هاي پيش از مدرنيسم كار اپيزوديك پيدا ‏كنيم. در ضمن برايم آماده‌ كردن قطعه‌هاي كوتاه نمايشي آسان‌تر بود. نگران بودم اگر من الآن بيايم به عنوان کار اولم ‏يک کاربلند که خط داستاني مشخص و طولاني دارد انتخاب كنم، به مشكل بربخورم. نگران بودم شايد چنين كاري نتواند ‏با مخاطب ارتباط برقرار کند يا به هر حال صادقانه بگويم شايد من نتوانم از پسش بر بيايم. ولي خاصيت كار اپيزوديك ‏اين است اگر تماشاچي با يک اپيزود ارتباط برقرار نکند ممكن است با اپيزود ديگر ارتباط برقرار كند. به هر حال ‏ارتباط با يكي از اپيزودها برقرار خواهد كرد. بايد خيلي سختگير باشد که با هيچ کدام از اپيزودها ارتباط برقرار نکند. ‏بالاخره ممکن است يکي از آن‌ها را دوست داشته باشد. به اين دليل بود که كار اپيزوديک انتخاب کرد. از آن دو اپيزود ‏اول هم خيلي خوشم مي‌آمد. اصلاً تصميم دارم حتماً يک فيلم کوتاه از روي اپيزود اول (خداحافظ) بسازم و اپيزود دوم ‏‏(روز دروغ) را هم خيلي دوست دارم. هميشه به آقاي يعقوبي مي گويم به نظر من (روز دروغ) يکي از بهترين ‏نمايش‌نامه‌هايت است. اپيزود سوم و چهارم هم كه براي اين کار نوشته و انتخاب شد. ولي اين نوع چينش اپيزودها در ‏كنار هم، و شروع و پاياني كه ديديد كار خودم است. از مجموعه‌ "رقص کاغذپاره ها" اين‌ها را انتخاب کردم. وقتي ‏تصميم گرفتم کار اپيزوديک اجرا كنم اين ها را خواندم، نمايش‌نامه‌ ديگر محمد يعقوبي قرمز و ديگران را خواندم، و ‏بالاخره اين چهار نمايش كوتاه را کنار هم چيدم و بعد به فكر اين افتادم كه خط ربطي برقرار کنم. ايده‌ شروع به ذهنم ‏رسيد. اين‌كه آدم‌هاي چهار اپيزود در شروع كار بيايند و لحظه‌اي از كار را بازي كند. از دري بيايند و از دري ديگر ‏بيرون بروند. بعد هم فكر كردم چه كار كنم كه پايانش معلوم باشد. رسيدم به اين ايده كه در پايان كار همه با هم در ‏سوئيت شماره 27، مكان مشترك اين اپيزودها حضور داشته باشند و باز هم لحظه‌اي از كار را كه ديگر تماشاچي ديده ‏است هم‌زمان با هم ببيند.‏

‏<‏strong‏>يک مقدار بيشتر درمورد ساختار "خداحافظ" توضيح بدهيد. توضيحاتي بيان کرديد. اين را جامع تر ‏کنيد.<‏‎/strong‏>‏اين چهار تا اپيزود خام بود. چهار تا اپيزود، که اصلاً دو تاي آن سال‌ها پيش در نمايش رقص كاغذپاره‌ها به كارگرداني ‏آقاي يعقوبي اجرا شده بود و به همين نام هم چاپ شده است. در نمايش‌نامه‌ رقص كاغذپاره‌ها مانند زمستان 66 يک مرد ‏نويسنده هست و همسرش كه صدايشان شنيده مي‌شود. مرد اين اپيزودها را نوشته است و زن دارد مي‌خواند و درباره‌ ‏آن‌ها نظر مي‌دهد. محمد يعقوبي در آغاز نمايش‌نامه‌ رقص كاغذپاره‌ها نوشته اگر كسي بخواهد اين اپيزودها را بدون ‏صداي مرد نويسنده و همسرش اجرا كند، نام مجموعه خداحافظ خواهد بود. وقتي من چند اپيزود را از داخل مجموعه‌ ‏رقص كاغذپاره‌ها انتخاب كردم در زمان تمرين حس كردم دو اپيزودي كه در كتاب رقص‌كاغذپاره‌ها به نام خداحافظ ‏چاپ شده است با وجود تلاش نويسنده براي متفاوت شد‌ن‌شان هنوز به شدت به هم شبيه‌اند. در هر دو نمايش‌نامه زني به ‏نام آهو هر بار از در اتاق خواب بيرون مي‌آمد و مي‌گفت خداحافظ. با رامين بگومگويي مي‌كرد و بعد از در سوئيت 27 ‏بيرون مي‌رفت. همان‌طور كه گفتم اين را خود آقاي يعقوبي هم اجرا نكرد. لابد به دليل همين شباهت حس مي‌كرد اجراي ‏هردو كار ضرورت ندارد. من هم دلم مي‌خواست هر دو نمايش را اجرا كنم هم از اين رفت و آمد زياد كه ويژگي ‏مشخص هر دو اپيزود بود خوشم نمي‌آمد. در واقع اين رفت و آمد مدام در قطعه‌ اول خداحافظ ديدني به نظر مي‌رسيد اما ‏در اپيزود دوم جالب به نظر نمي‌رسيد. در نتيجه رفت و آمد پي در پي را در خداحافظ دوم برداشتم. کار را آماده کرديم ‏و به آقاي يعقوبي نشان داديم. خوشش آمد. بعد آن را بر اساس کاري که ما کرديم بازنويسي کرد. نام قطعه و نام ‏شخصيت‌ها را عوض كرد. كوتاه‌ترش كرد. بعد من به اين فكر افتادم كه قبل از شروع كار لحظه‌هايي از هر اپيزود را ‏به تماشاچي نشام بدهم. در شروع هر زوج به نوبت وارد صحنه مي شوند وبيرون مي‌روند. بعد هر اپيزود را تماشاگر ‏مي‌بيند و در پايان هر چهار زوج با هم در صحنه حضور دارند. تماشاگر با ديدن آنان متوجه مي‌شود كه به پايان كار ‏نزديك شده است. اين قراردادي است كه از آغاز به نوعي تماشاچي با آن آشنا شده است و در پايان آن را مي‌پذيرد.‏‏ ‏‏<‏strong‏>شما در جشنواره تئاتر دانشگاهي "خداحافظ" را اجرا کرديد، حالا آمديد براي اجراي عمومي. آيا اين ‏اجراهاي شما تفاوتي با اجراي جشنواره اي آن دارد؟<‏‎/strong‏>‏مسلماً كار در جشنواره شتابزده و حاصل ده تا دوازده ساعت تمرين در سالن اجرا است. اما اجراي عمومي با آرامش و ‏طمأنينه و پذيرفتني‌تر از اجراي جشنواره است. بنابراين بازي‌ها روان‌تر و پخته‌تر است. يکي از موسيقي‌هاي كار هم در ‏اپيزود سوم که فرانک کلانتر با آن هم‌ آواز مي‌شد به دليل ايراداتي که گرفته شد عوض شده. چون صداي زن بود، گفتند ‏نباشد. البته اين موسيقي فعلي بهتر است و من الآن احساس مي کنم چه خوب شد که ايراد گرفتند. موسيقي قبلي حزني ‏داشت که شايد به فضاي کار من در آن اپيزود نمي خورد ولي اين مناسب است. ضمن اينکه سياوش ايماني که موسيقي ‏کار من را آن موقع انتخاب کرده بود وقتي به او گفتم اين اتفاق افتاده، خودش قطعه موسيقي جديد را در استوديو ساخت. ‏ما در بروشور نوشته بوديم انتخاب موسيقي: سياوش ايماني و حالا داريم همه‌ انتخاب‌ها را لاک مي‌گيريم. چون ديگر ‏کار خودش است. در مورد بازيگر هم يک تغيير داشتيم. جواد مولانيا الآن ايران نيست، انگلستان است و آرش عباسي ‏جاي او آمده است.‏
‏<‏strong‏>انتخاب بازيگران را خودتان انجام داديد؟<‏‎/strong‏>‏فهيمه امن‌زاده را که سال‌ها ست مي‌شناسمش و با هم در كارهاي آقاي يعقوبي هم‌بازي بوديم. ليلا برخورداري هم ‏همکلاسي دانشگاهم است. ولي بچه هاي ديگر را نمي‌شناختم، مثلاً رضا اخلاقي را فهيمه معرفي کرد. محمد عسکري و ‏محمد زيگساري را فرانک معرفي کرد. فرانک کلانتر خيلي کمکم کرد. در دوره‌ جشنواره هم به عنوان دستيارم بود، هم ‏بازيگر کارم. من دنبال بازيگر مي گشتم و دلم مي خواست از بين دانشجوها انتخاب شوند. ‏
‏<‏strong‏>چقدر از تجربيات محمد يعقوبي در اين کار کمک گرفتي؟<‏‎/strong‏>‏خيلي، تجربياتي که در واقع از کار با ايشان به دست آورده بودم.‏
‏<‏strong‏>اصلاً خودش کمکت مي کند؟<‏‎/strong‏>‏نه، اصلاً وقتش را ندارد. واقعاً وقت ندارد و اصلاً هم سر تمرين‌هاي ما نيامد. وقتي کار آماده شد، دو روز قبل از ‏بازبيني مرحله‌ اولمان آقاي يعقوبي کار را ديد. تا آن موقع اصلاً نديده بود. حتي من ايده‌هايي هم که به ذهنم رسيده بود و ‏در نمايش‌نامه نبود، اين‌ که اولش را اينجوري کنم، پايانش را اينجوري کنم، اين موسيقي را بگذارم، اينجا دارد آرايش ‏مي‌کند، اين حذف رفت و آمد‌ها، هيچ کدام از اين‌ها را به او نگفتم. چون آقاي يعقوبي وقتي يک چيزي را مي‌شنود ‏جذابيتش همان لحظه برايش از بين مي‌رود و ديگر ميلي به ديدن آن شايد نداشته باشد. به همين دليل من مجبور بودم همه ‏چيز را برايش خيلي بکر و تازه نگه دارم تا او بتواند نظر واقعي‌اش را بدهد. ولي از تجربياتش، از روش تمرينش، از ‏شيوه‌ کار با بازيگرش خيلي استفاده کردم. من خيلي انديشه و ايده او را قبول دارم. ولي اين که خودش در کار به من ‏کمک كرده، واقعاً نه. هم فرصت نداشت و هم خودم نخواستم. مي‌خواستم خودم اين کار را كارگرداني کنم. اگر قرار بود ‏او کار کند خب کار مي‌کرد ديگر. خودم يکي از اپيزودها را بازي مي کردم. دليل ديگري هم داشتم که نمي‌خواستم بازي ‏کنم. من در اپيزود آخر خيلي به مشکل برخوردم. دنبال بازيگر مي گشتم. بازيگر مي آمد و مي رفت. خيلي به هم ريخته ‏شد. مثلاً شيوا ابراهيمي بود که رفت سر فيلم ليالستاني و نتوانست بيايد. بعد ليلا مي خواست بيايد. در فاصله اينکه ليلا ‏بگويد مي تواند بيايد يا نه بچه ها گفتند خودت بازي کن. چرا خودت بازي نمي کني؟ گفتم من نمي خواهم بازي کنم. ‏آن‌قدر استرس دارم به عنوان کار اولم که دلم نمي خواهد بازي کنم. بعد همين طوري هم ممکن است هزار تا حرف در ‏بيايد که بگويند محمد يعقوبي کمکش کرده کما اينکه گفتند. من دقيقاً چند روز پيش با يکي از دوستانم صحبت مي‌کردم، ‏دوستم گفت مي‌گويند اين کار را آقاي يعقوبي كارگرداني كرده است. گفتم روي چه حسابي اين حرف‌ها را مي‌زنند؟ آقاي ‏يعقوبي مگر بيکار است بيايد در جشنواره‌ دانشجويي کار كند؟ خودش کار دارد، اين اتفاق براي چه بايد بيفتد؟ بعد هم ‏براي چي بايد او كار كند و من بگويم من کار کردم؟ مثلاً که چي بشود؟! نه، واقعاً خودم کار کردم و مطمئنم اگر او مي ‏خواست کار کند خيلي بهتر از اين کار مي‌کرد. چون او خيلي تجربه‌اش بيشتر از من است. او فقط به عنوان يک ‏تماشاچي کار را ديد. مسلما بعد از ديدن كار حرف‌هايي كه زد تاثير در بهتر شدن كارم داشت اما نظرهايي هم داشت كه ‏من موافق نبودم. ‏
‏<‏strong‏>طراحي صحنه در "خداحافظ" خيلي محدود است و ما در بروشور مي بينيم که زمان اتفاقاتي که در آن اتاق ‏مي افتد کاملاً با هم فرق مي کند. فکر نمي کني اگر روي نشان دادن زمان ها بيشتر کار مي‌کردي، نمايش بهتر و جذاب ‏تري مي شد؟<‏‎/strong‏>‏بله، چرا. دقيقاً من و خانم سيدکنعاني براي جشنواره به يک نتايجي رسيديم. اصلاً طرح خانم سيدکنعاني اين نبود. وقتي ‏در همان ابتدا خانم سيدکنعاني طرحش را آورد جفتمان هيجان زده شديم. به مرور فهميديم نمي شود. اصلاً در جشنواره ‏دانشجويي نمي‌شد. بودجه‌ خيلي اندکي به ما دادند، با اين وجود ما کلي از جيب خرج کرديم و اين شد. بعد دوباره موقع ‏اجراي عمومي به ما گفتند كمك هزينه‌اي پرداخت خواهد شد اما بعد از اجراي عمومي! به همين دليل ما آمديم همه چيز ‏را حذف کرديم. چون نمي‌توانستيم خيلي هزينه كنيم. حتي پنجره را هم بعد از دو اجرا برداشتم.‏
‏<‏strong‏>فکر مي کنم با برداشتن پنجره دست بچه ها براي حرکت خيلي بازتر شده.<‏‎/strong‏>‏بله. گفتيم فقط دو تا در، سه تا صندلي و يک مبل. اين ها را ديگر نمي شود حذف کرد. لازمشان داريم. واقعاً ما مجبور ‏بوديم به تناسب امکاناتمان کار کنيم. خانم سيدکنعاني هم طرحش روز اول به اين شکل نبود. زمان را خيلي مي خواستيم ‏تغيير بدهيم. مي خواستيم نور بدهيم، نور چراغ‌هاي نئون هتل را در پس زمينه داشته باشيم. بعد يک چيزهايي به تناسب ‏گذشت زمان عوض شود. ولي نشد. همه‌اش هم به دليل محدوديت هايي که وجود داشت بود و بعد ما ديديم اگر بخواهيم با ‏آن محدوديت‌ها ذهنتيت‌مان را عملي كنيم ممکن است چيز شسته‌رفته‌اي از کار در نيايد. پس بهتر است بعضي چيزها را ‏کاملاً حذف کنيم. يعني احساس کرديم خالي بودن بهتر از يک چيز زشت است که جواب ندهد. مي‌خواستيم سال‌هاي اين ‏اپيزودها خيلي از هم فاصله داشته باشند. يعني با خانم سيدکنعاني صحبتي کرديم و گفتيم که اصلاً بيايم يکي را ببريم دهه‌ ‏‏50، يکي دهه‌ 60، يکي دهه‌ 70، يکي هم الآن. مي‌خواستيم خيلي دکور را عوض کنيم. بعد نشان بدهيم اين هتل تغيير ‏کرده و... اين جور چيزها در ذهن ما بود ولي واقعاً امکاناتش را نداشتيم.‏
‏<‏strong‏>"خداحافظ" اولين تجربه کارگرداني شماست و تو پرونده خاص خودت را در بازيگري داري. اما مي ‏خواهم بدانم اين کارت را در چه جايگاهي مي بيني؟ دلت مي خواهد ادامه بدهي يا نه...<‏‎/strong‏>‏کارگرداني براي من از بازيگري خيلي سخت‌تر است. من حتي در کارهاي آقاي يعقوبي فقط بازيگر نيستم، يعني درست ‏است که اسماً بازيگرم، ولي به هر حال من با نويسنده و كارگردان آن كارها زير يك سقف زندگي مي‌كنم بنابراين ‏نگراني‌هاي او ناخودآگاه به من منتقل مي شود. ولي وقتي کار مال خود آدم است، خيلي استرس اش بيش‌تر است، ما ‏هشت ماه کار کرديم. شايد در اين هشت ماه فقط يک ماهش يعني پانزده روز عيد و پانزده روز در بين روزها تعطيل ‏بود. ما هشت ماه هفته‌اي دو جلسه، سه جلسه تمرين داشتيم، يعني هشت ماه نگراني و استرس. ولي با اين وجود براي ‏من جذابيت داشت. يعني من دوست دارم بازهم کارگرداني کنم. امسال هم براي فجر و جشنواره دانشگاهي متن دادم، که ‏فجر البته رد شد و هنوز جواب دانشگاهي را ندادند. ولي احساس مي کنم به عنوان تجربه‌ اولم کاري نيست که از بابتش ‏خجالت بکشم. البته در جاهايي فکر مي کنم که کاش مثلاً اينجايش را اينجوري کرده بودم، ولي الآن ديگر وارد اجرا ‏شده‌ايم. يعني چيزهايي به ذهنم مي رسد که نمي شود يک شبه، دو شبه تغييرش داد. اما مسلماً آدم تجربه‌هايش بيشتر ‏مي‌شود و کارهاي بهتري انجام مي دهد. يک نمايشنامه‌خواني دو سه هفته پيش داشتيم، نمايش "زمستان 66" که ‏کارگرداني کردم، حتي در آن زمان احساس مي کردم اين هشت ماه تجربه خيلي به من کمک كرده است.‏
‏<‏strong‏>با توجه به اينکه هم تجربه بازيگري داري و هم کارگرداني، وجه تمايز اين دو را در چه مي بيني؟ فکر مي ‏کني اگر روزي بخواهي بين بازيگري و کارگرداني يکي را انتخاب کني، کدام را انتخاب مي کني؟<‏‎/strong‏>‏سوال سختي است اما فکر کنم بازيگري را انتخاب مي کنم. چون به لحاظ روحي بيشتر تخليه‌ام مي‌کند. اگر من نويسنده ‏بودم، شايد نويسندگي را انتخاب مي کردم. ولي متأسفانه نويسنده نيستم. به نظرم بين تمام اين کارها، در نويسندگي آدم ‏بيشتر از همه رها و آزاد مي‌شود. ولي بين کارگرداني و بازيگري برايم سخت است انتخاب کنم. شايد الآن چيزي بگويم ‏و چند سال ديگر چيز ديگري بگويم، حتي شايد شش ماه ديگر نظرم يک چيز ديگر باشد. ولي همين الآن بازيگري را ‏انتخاب مي کنم.‏
‏<‏strong‏>ما امثال آقاي دکتر رفيعي را در عرصه تئاتر داريم که چند سالي است به دلايل خاص خودشان از تئاتر ‏فاصله گرفته اند فکر مي کني اين فاصله چه ضربه اي مي تواند به تئاتر ايران بزند و به خصوص جوانان اين عرصه. ‏وقتي اين بزرگان کار نکنند از تجربيات شان هم کمتر مي توان استفاده کرد.<‏‎/strong‏>‏خب مسلماً خيلي لطمه مي زند. من شنيدم آقاي دکتر رفيعي الآن دارد دوباره کار مي‌کند. خوشحالم. ما از ديدن كار اين ‏بزرگان كار ياد مي‌گيريم. مثلاً وقتي من کار "بازي استرينبرگ" را ديدم، خيلي شگفت زده شدم. از اين کار آقاي ‏سمندريان واقعاً لذت بردم. خيلي ياد گرفتم. من آن موقع دانشجو بودم، تازه داشتم کار مي کردم. احساس کردم چه اتفاقي، ‏چقدر خوب که ما اين را ديديم و هميشه به عنوان يکي از خاطرات لذتبخش زندگي ام از آن ياد مي کنم. ‏
‏<‏strong‏>شرايط فعلي تئاتر ايران را چطور ارزيابي مي کني؟<‏‎/strong‏>‏احساس مي‌کنم هر سال بدتر مي‌شود. چند وقت پيش داشتم به آقاي يعقوبي مي گفتم که تو فکر مي‌کني ما مي توانستيم ‏‏"ماه در آب" را الآن اجرا کنيم؟ "ماه در آب" در سال 85 به روي صحنه رفت و ديديم نه. واقعاً فکر نکنم بتوانيم. يعني ‏هر سال احساس مي کنم سواي شرايط مميزي، شرايط کاري هم سخت‌تر شده. الآن همه مي گويند كه شرايط سخت‌تر ‏شده، همه اش احساس مي کنم که موانع روز به روز بيشتر مي‌شود. اگرچه اين موانع همواره بوده ولي به لحاظ کيفي ‏فکر مي‌کنم سال هاي 76 تا 80 سال‌هاي طلايي بود. آن شرايط ديگر نيست. شور و حال آن سال‌ها هم ديگر نيست. ‏تعطيلي پارسال تئاتر شهر هم بي‌تاثير نبود. بله، بايد تئاتر شهر بازسازي مي شد، جايي که ايراد دارد بايد تعمير شود. ‏ولي آن تعطيلي خيلي تأثير منفي داشت. در آن شرايط يک انفعال، يک موج سرد در تئاتري‌ها به وجود آمد چون جاي ‏ديگري نبود كه تا پايان تعميرات جنب و جوش تئاتر شهر به آن‌جا منتقل شود. همه ما احساس خيلي بدي داشتيم. خيلي ‏سوت و کور بود. همه مي گفتند اصلاً تئاتر چه شد، کجاست؟!‏
‏<‏strong‏>براي جشنواره امسال چه برنامه اي داري؟<‏‎/strong‏>‏نمايشي که آقاي يعقوبي براي بخش چشم انداز جشنواره دادند، به اسم "خشکسالي و دروغ" پذيرفته شده که در آن يک ‏نقش دارم. اميدوارم در بازبيني هم قبول شود.‏














گفت و گو♦ تئاتر ايران
‏حسن معجوني بازيگري را ازتئاتر شروع کرده و با وجود پيشنهادات متنوعي که از سينما دارد همچنان در تئاتر مشغول ‏به کار است. بامعجوني دررابطه با نوع فعاليت هاي تئاتري وحمايت هاي دولتي تئاتربه گفتگو نشسته ايم.‏

‏<‏strong‏>بازيگري شغل خطرناکي است<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>به نظر شما جايگاه يک بازيگر درقبال کارگردان و کار با او در کجا مي تواند باشد؟<‏‎/strong‏>‏ببينيد کارگردان و بازيگر نقاط اشتراک بسياري زيادي درکار خويش دارند و هريک ازآنها تعاريف ويژه اي از کار ‏خود. بايد ديد ارتباطي که بين اين دو به وجود مي آيد چيست. به نظر من يک کارگردان بد مي تواند يک بازيگر خوب ‏را به اعماق چاه بفرستد و همين طور برعکس بازيگر بد کارگردان خوب را. بنابراين در تئاتر و روي صحنه حرف ‏اول و آخر از آن بازيگر است و اوست که به صحنه و نقش سر و شکل مي دهد.‏
‏<‏strong‏>آيا اين ضعف در قسمت آموزش بازيگري نيست؟<‏‎/strong‏>‏بله. بخش عمده مشکل همين است. مشکل اينجاست که ما درآموزش هايمان هم روش و متد خاصي نداريم و همه چيز به ‏پراکنده گويي ختم مي شود.‏
‏<‏strong‏>به نظر مي آيد الان چيزي که درمساله آموزش تئاتر ديده مي شودبيشتر مربوط به نگرش فردي افراد به اين ‏رويکرد است و برداشت هاي خصوصي و تجربي آنها.<‏‎/strong‏>‏بله. کساني که با يک کارگردان کار مي‌کنند،‌ در يک دوره داراي ويژگي‌هايي مي‌شوند. اين مشخص مي‌کند که او داراي ‏نگرشي است و بر اين اساس عده‌اي را تربيت کرده است همه اين‌ها به چشم مي‌آيد. ما آموزش درست نداريم در عين ‏حال سنت تئاتري هم نداريم، چون گروه در ايران وجود ندارد. اگر گروه باشد در اين مدام تمرين کردن چيزهايي بين ‏افراد يک گروه کشف مي‌شود که هميشه مي‌توانند آن را تازه کنند. بايد اين گروه باشد و همين طور حمايت از اين گروه.‏
‏<‏strong‏>خواسته شما به عنوان يک کارگردان از حمايت هايي که در مورد تئاتر وگروه آن مي گوييد چه مي تواند ‏باشد؟<‏‎/strong‏>‏گروه با حمايت مديران بايد در سال برنامه هاي خاص خود را داشته باشد و بر اساس آن همه کارهاي خود را انجام ‏دهد. اين نمي شود که افراد يک گروه در طول يک سال بيکار باشند تا براي کسب درآمد و تجربه سر از گروه هاي ‏ديگر در بياورند. اين چنين است که مقدمه از هم پاشي جمع آغاز مي شود.‏
‏<‏strong‏>شما و همکاران تان گروهي را تشکيل داده ايد که همراه با کار عملي در بخش آکادمي هم ديدگاه هاي خاصي ‏داريد.ف عاليت گروه "ليو"از چه زماني آغاز شد؟<‏‎/strong‏>‏فعاليت گروه ليو از سال 76 آغاز شده واز سال گذشته با هدف اجرايي شدن تئاترخصوصي شکل جديدتري به خود ‏گرفته است وعده اي که از سوي مديران تئاتر درسال هاي گذشته بارها عنوان شده اما هيچ وقت پيگيري نشده است.‏
‏<‏strong‏>گروه "ليو"به عنوان يک گروه حرفه اي در تئاترايران تا به حال چه تعدادي نمايش به صحنه برده و اگر ‏امکان دارد مجموع رقم دريافتي از مرکز را برايمان بگوييد.<‏‎/strong‏>‏تابه حال 12 نمايش را درتالارهاي متفاوت اجرا کرده ايم که تنها 5 نمايش قرارداد گيشه نبوده است. رقم مجموع ‏دريافتي ما براي اين تعداد نمايش 55 ميليون تومان بوده است.‏
‏<‏strong‏>بنابراين بازدهي مالي گروه چندان وضعيت مناسبي ندارد.<‏‎/strong‏>‏بله متاسفانه.اين درد اغلب گروه هاست. با اين وجود و با در نطر گرفتن اين نکته که گروه تئاتر ليو فعاليت چنداني در ‏عرصه اجراي عمومي در سال گذشته نداشته، تنها بازدهي مالي که داشتيم مربوط به ضبط تلويزيوني نمايش "خرس و ‏خواستگاري" بود که چندي پيش اجراي عمومي داشت و شبکه چهارم سيما آن را ضبط کرد.‏
‏<‏strong‏>شما از گروه هايي هستيد که معمولا نمايش هايي که توليد مي کنند به اجراي عمومي مي رسد؟<‏‎/strong‏>‏ما به هيچ عنوان مدعي نيستيم هر کاري که توليد کرديم بايد اجرا شود، اما حداقل خواستار مشخص شدن سرنوشت اين ‏توليدات از جانب مديران تئاتر هستيم. البته به اين موضوع هم رسيده‌ايم که برگزيده شدن در جشنواره و قول اجراي ‏عمومي نمايش‌ها يک وعده تزئيني است و اين اداره کل هنرهاي نمايشي است که تصميم مي‌گيرد چه نمايشي اجرا برود ‏يا نرود.‏
‏<‏strong‏>فکرمي کنيد مهم ترين مشکلات بازيگران ما درتئاتر امروزه چيست؟<‏‎/strong‏>‏بازيگري تئاتر بسيار شغل خطرناک و سختي است.با تمام سختي ها کمترين حمايت هاي مالي از آنها به عمل مي ‏آيد.براي پرداخت دستمزدها بدترين برخوردها شکل مي گيرد و درآخر پولي که رقم ناچيزي دارد با کسر ماليات ها به ‏بازيگر مي رسانند. البته ناگفته نماند که امروزه بخش هايي براي حمايت از بازيگران تئاتربه وجود آمده اند که بد نيستند ‏اما بسيار کم اند. يکي از دلايل کوچ تئاتري ها به سينما همين بحث پول است. هيچ نظام و قانون سر و شکل داري براي ‏سروسامان دادن اوضاع تدوين نمي شود.‏
‏<‏strong‏>با اين همه مشکلات عديده که انگار تمامي هم ندارد پس چگونه است که شما هنوز در تئاتر دوام آورديد و يا ‏اينکه بسيار ديگر درآن کار مي کنند؟<‏‎/strong‏>‏ببينيد بسيار هستند که تئاتر را براي خد محفلي براي گذران اقتصاد تبديل کرده اند و خوب هم اين کاررا بلدند و انجام مي ‏دهند. اما داستان براي امثال ما فرق مي کند. مگر مي شود که مثلا من الان شما را به کار ديگري دعوت کنم؟ اگر اين ‏شغل در پوست و روح تو غلطيده باشد نمي شود به سادگي تو را از آن راند. تئاتر با همه جذابيت هايش براي ما هم ‏همين مسئله را دارد.‏




















گفت وگو♦ تلويزيون

‏موج جوان گرايي دهه 1370 سبب راهيابي چهره هاي جديد به عرصه بازيگري در سريال ها شد. چهره هايي که ‏در مدتي کوتاه به بازيگراني حرفه اي و موفق در سينما تبديل شدند. حسن جوهرچي نيز با اين موج آمد، بعد از ‏موفقيت چشمگير سريال هاي در پناه تو و در قلب من شانس حضور در فيلم ضيافت مسعود کيميايي نصيب اش ‏شد. فيلمي که مي توانست سکوي پرتاب او باشد، اما جوهرچي نتوانست خود را در سينما تثبت کند و بار ديگر به ‏سوي تلويزيون بازگشت. به بهانه پخش آخرين کارش؛ سريال منظومه آتش از شبکه اول با وي گپ زده ايم...‏‏ ‏‏
گفت وگو با حسن جوهرچي‏<‏strong‏>برنامه ريزي لازمه موفقيت است<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>شما جزو بازيگراني هستيد که شروع خوبي داشتيد و انتظار مي رفت که جايگاهي مناسب در سينما ‏براي خود پيدا کنيد. اما چه شد که روند صعودي در کارنامه شما به يکباره متوقف شد؟<‏‎/strong‏>‏ببينيد، هرموفقيتي مستلزم يک برنامه ريزي بلند مدت و حساب شده است. اگرشما بدون هدف و برنامه ريزي ‏دست به انتخاب نقش ها بزنيد پس ازمدتي دچارفرسايش مي شويد. من فکرنمي کنم بعد از دو موفقيتي که در ‏تلويزيون داشتم، انتخاب بدي در سينما کرده باشم. اولين حضورمن در سينما به طور جدي حضور در کارآقاي ‏کيميايي بود و اين براي هر بازيگر فرصت مغتنمي است که درکار ايشان حضور داشته باشد. پس از حضور در ‏اين کار متأسفانه پيشنهاد هايي که شد هيچ کدام مناسب با شرايط من نبودند و من هم ترجيح دادم به هرپيشنهادي ‏پاسخ مثبت ندهم. بنابراين به طورطبيعي چند وقتي ازسينما فاصله گرفتم. ‏
‏<‏strong‏>يعني علت دوري شما، فقط به ضعف فيلمنامه ها بازمي گردد؟<‏‎/strong‏>‏يکي ازعلت ها، من نگفتم فقط فيلمنامه. در اکثر قريب به اتفاق فيلمنامه هايي که پس ازآن کار به من پيشنهاد شد ‏نقش ها شباهت زيادي به کاراکتري داشتند که در کار آقاي کيميايي بازي کرده بودم. اما ناگفته نماند، پروژه هايي ‏هم در اين ميان بودند که فيلمنامه خوبي داشتند ولي به خاطرعوامل غير حرفه اي که با آن پروژه همکاري مي ‏کردند، نپذيرفتم. ‏
‏<‏strong‏>اين گزيده کاري از سوي شما در تلويزيون هم مشاهده مي شود. شما در هر مجموعه اي حضورپيدا ‏نمي کنيد. و در اين چند ساله گذشته در مجموعه هايي بازي کرده ايد که اکثرا جزو آثارمحبوب تماشاگران بوده ‏اند.<‏‎/strong‏>‏براي من مديوم ها فرقي نمي کند. تازه وقتي قراراست براي تلويزيون بازي کنم، حساسيتم بيشتر مي شود. چون ‏تلويزيون از مخاطبان بيشتري برخورداراست. ‏
‏<‏strong‏>اما به نظر مي رسد که حضور شما در مجموعه " منظومه آتش" مغاير با اين گفته تان است. زيرا اين ‏اثر تا بدين جا توفيق چنداني در ميان مخاطبان نداشته است؟<‏‎/strong‏>‏تا حدي با نظرتان موافقم. البته مجموعه به نظر من از فيلمنامه خوبي برخورداراست. اما به دليل فشار شبکه بر ‏عوامل توليد براي هر چه زودتر رساندن کار به پخش، تا حدي به کيفيت مجموعه لطمه خورد. اما اين مجموعه ‏جزو آن دسته از کارهايي است که بايد داستان آن را تا به انتها دنبال کنيد. ‏
‏<‏strong‏>نقشي که در اين مجموعه ايفاگر آن هستيد، کمي با کارهاي قبلي تان تفاوت دارد. آيا از آغاز هم قرار ‏بر اين بود که شما نقش مهندس پارسا را بازي کنيد ؟<‏‎/strong‏>‏بله، وقتي فيلمنامه را به من پيشنهاد دادند، قرار بر اين بود که من مهندس پارسا را بازي کنم. تهيه کننده ‏وکارگردان کارهم اصرارداشتند که اين نقش را من بازي کنم. خودم هم پس ازخواندن فيلمنامه مجاب شدم.‏
‏<‏strong‏>دربازي ها نوعي ناهماهنگي و ناهمگوني به چشم مي خورد. برخي از بازيگرها حرفه اي هستند و ‏برخي بومي. اين ترکيب به هارموني کل بازي ها لطمه وارد کرده، آيا فکر نمي کنيد بازيگران فرعي هم بايد ‏ازميان حرفه اي ها انتخاب مي شدند؟<‏‎/strong‏>‏يکي ازعلت هايي که کارگردان بازيگران بومي براي نقش هاي فرعي اش انتخاب کرد، شباهت نقش ها به آنها ‏بود. به نظرمن اين ترکيبي که شما به آن اشاره کرديد هيچ ايرادي ندارد. زيرا مگر حتما بايد بازيگران حرفه اي ‏نقش هاي فرعي را بازي کنند، اگربازيگر بومي از پس نقشش بربيايد، اتفاقا بهتراست که در چنين فيلمنامه هايي ‏بازيگران بومي بازي کنند. ‏
آرام جعفري بازيگري را از اوايل دهه 1380 با حضور در مجموعه هاي تلويزيوني آغازکرد و خيلي زود موفق ‏شد جايگاه خود را درتلويزيون تثبيت کند. يکي ازويژگي هاي بارز جعفري انتخاب هاي اوست. او در اين چند ساله ‏بازي در هرنقشي را نپذيرفته، از اين رو حضورش در سريال " زماني براي پشيماني " پس ازوقفه اي يک ساله ‏سبب شد تا در تهران پاي حرف هاي او بنشينيم... ‏

گفت وگو با آرام جعفري ‏‏<‏strong‏>به نيت پول !!!<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>شما از ابتداي فعاليت تان گزيده کار بوديد. اين امر تا امروز ادامه پيدا کرده است. آيا اين امر دليل ‏خاصي دارد؟<‏‎/strong‏>‏ازهمان آغاز فعاليتم در اين عرصه، قراري با خودم گذاشتم و آن اين بود که درهرکاري بازي نکنم. درواقع بخشي ‏از پذيرش نقش در اين شغل به مرتفع شدن نيازهاي مالي مي گذرد و البته اين امرتا حد زيادي منطقي ست. اما من ‏شخصاً تصميم گرفتم که از شروع فعاليتم چنين عنصري را درانتخاب کارهايم لحاظ نکنم. البته پيشنهاد ها هم ‏دراين چند ساله کم نبوده، اما بيشتر فيلمنامه ها شبيه به يکديگر بوده است. ‏
‏<‏strong‏>يعني شما معتقديد بازيگر نبايد بازي در هر نقشي را بپذيرد. اگر چنين کاري انجام ندهد و در طول سال ‏حداقل در 3 يا 4 کار بازي نکند مخارج زندگي خود را ازچه راهي تامين کند. آن هم در وضعيتي که اکثر ‏بازيگران ما بيمه نيستند؟<‏‎/strong‏>‏با بخش اول صحبت هاي شما موافقم. بله، بازيگر نبايد بازي درهر نقشي را بپذيرد. وقتي بازي کردن فقط به نيت ‏پول باشد نتيجه کار مطمئنا راضي کننده نيست. البته من کاملا به بازيگران مان حق مي دهم که در چنين شرايطي ‏گزيده کار نباشند. زيرا بازيگران از کمترين حقوق اجتماعي که همان بيمه است برخوردار نيستند. وقتي چنين ‏بازيگري بيمه نيست مجبور است براي تامين مخارج اش بازي در هر نقشي را بپذيرد. اگر بنده هم عرض کردم ‏من هم مانند همکارانم با اين مشکلات دست به گريبانم اما از همان آغاز شغل ديگري براي تامين هزينه هايم ‏انتخاب کردم و شايد دليل اصلي اينکه مي توانم انتخاب کنم همين مسئله است. ‏
‏<‏strong‏>دراين چند ساله اکثرکارهاي شما تلويزيوني بوده، آيا براي حضور درسينما هم پيشنهادي شده و يا اينکه ‏در ارتباط با سينما هم تصميم داريد همان سياست تلويزيون را انجام دهيد؟<‏‎/strong‏>‏يکي دوپيشنهاد همان اوايل شروع فعاليتم شد که متاسفانه کارهاي قابل توجهي نبودند و بنده هم نپذيرفتم. پس ازآن ‏ديگر پيشنهادي نداشتم. اگرهم درآينده درسينما مشغول به کارشوم مطمئن باشيد بازهم چنين تصميمي مي گيرم. ‏
‏<‏strong‏>برسيم به " زماني براي پشيماني "، از حضورتان در اين مجموعه بگوييد؟<‏‎/strong‏>‏وقتي آقاي فلاح پور فيلمنامه را براي مطالعه به من دادند. درابتدا قراربود من نقش ديگري را بازي کنم. اما پس از ‏خواندن دوباره فيلمنامه شخصيت شبنم را خيلي پسنديدم. با صحبت هايي که با آقاي فلاح پورداشتم قرار بر اين شد ‏که نقش شبنم را بازي کنم. نکته ديگر، عوامل کاملا حرفه اي و کار بلدي بود که من را براي همکاري در اين ‏پروژه ترغيب کرد. ‏
‏<‏strong‏>چه ويژگي درشخصيت شبنم وجود داشت که شما را براي بازي درآن ترغيب کرد؟<‏‎/strong‏>‏پايداري و استقامتي که او درعشق اش داشت. شبنم دختري است که در عين متکي بودن به خانواده اش ازاستقلال ‏شخصيتي در زندگي اش بهره مند است که کمتر دختران امروزي واجد آن هستند. او پس از اينکه مي فهمد ‏معشوقه اش مرتکب قتل شده، عقب نشيني نمي کند و او را تنها نمي گذارد. و فکرمي کنم نجات معشوقه اش هم تا ‏حدي متاثر از اين اقدام شبنم است. ‏
‏<‏strong‏>در حال حاضر مشغول چه فعاليتي هستيد ؟<‏‎/strong‏>‏در حال حاضرسرهيچ کاري نيستم. البته پيشنهاداتي شده است و مشغول مطالعه فيلمنامه ها هستم. اما هنوز چيزي ‏براي حضور در پروژه اي قطعي نيست.























گفت و گو ♦ هزار و يک شب
‏اعتقاد ندارم که براي کار سياسي، روشنفکر بايد به عنوان عضو حزبي عمل کند يا بدتر، فقط درباره مشکلات ‏اجتماعي بنويسد. روشنفکرها بايد به اندازه بقيه شهروندان درگير کار سياسي باشند. حداکثر، روشنفکر مي تواند ‏از شهرت براي حمايت از چيزي استفاده کند. مثلا براي اعلاميه اي درباره محيط زيست امضاي من ممکن است ‏موثر باشد، پس من شهرتم را براي مورد خاصي از تعهد اجتماعي به کار مي برم. مشکل اينجاست که روشنفکران ‏زماني واقعا موثر هستند که آينده مد نظر باشد، نه زمان حاضر.‏

گفت و گو با امبرتو اکو (بخش دوم و پاياني)‏‎‎علم جنون آميز را ترجيح مي دهم‏‎‎
‏<‏strong‏>چرا نوشتن رمان را در چهل و هشت سالگي آغاز کرديد؟<‏‎/strong‏>‏اين يک جهش ناگهاني-آنطور که به نظر همه مي آيد- نبود،چون من در رساله دکتري حتي در کارهاي تئوريکم ‏يک نويسنده خلاق بوده ام. مدت هاي طولاني به اين فکر کرده ام که اغلب کتاب هاي فلاسفه در واقع مي خواهند ‏داستان پژوهش شان را به ما بگويند، همان طور که دانشمندان سعي مي کنند توضيح بدهند چطور به اکتشافات ‏بزرگ شان رسيدند. براي همين تصور مي کنم من هميشه قصه مي گفتم، فقط به شيوه اي اندک متفاوت.‏
‏<‏strong‏>اما چه چيز باعث شد که دست به نوشتن رمان ببريد؟<‏‎/strong‏>‏روزي در 1978 دوستي به من گفت که مي خواهد تدارک انتشار رشته اي از رمان هاي پليسي کم حجم را ببيند ‏که نويسنده اي غير حرفه اي آن را نوشته. من گفتم هيچ راهي وجود ندارد که من بتوانم رمان پليسي بنويسم، ولي ‏اگر نوشتم حتما بالغ بر پانصد صفحه مي شود که يک عالم شخصيت راهب قرون وسطي دارد.‏آن روز وقتي به خانه برگشتم شروع کردم به نوشتن اسامي راهبان قرون وسطايي که به نظرم مناسب داستان ‏بودند. بعداً تصوير راهب عفونت گرفته در ذهنم نقش بست. همه چيز از همان جا شروع شد. از يک تصوير وبعد ‏به ميلي غير قابل مقاومت بدل شد.‏
‏<‏strong‏>به نظر مي رسد که بيشتر رمان هاي شما بر اساس مفاهيم زيرکانه اي استواراست. اين شيوه معمول ‏شما است که ميان کارهاي نظري و رمان نويسي ارتباطي برقرار کنيد؟ جايي گفته ايد که "وقتي نظريه پردازي ‏متوقف مي شود روايت آغاز مي شود."<‏‎/strong‏>‏اين اشاره دو پهلويي به جمله ويتگنشتاين است. واقعيت اين است که من مقاله هاي بي شماري در زمينه نشانه ‏شناسي نوشتم، اما گمان مي کنم نظراتم خيلي بهتر در رمان آونگ فوکو بيان شده. نظري که شما داريد احتمالا ‏اصيل نيست، ارسطو پيش از شما به آن پرداخته. اما وقتي رماني را بر اساس آن نظر مي آفرينيد ديگر کاملاً ‏اصيل و ناب است. مردها زن ها را دوست دارند. اين ايده تازه اي نيست. اما اگر رمان جذابي از عشق مردي به ‏زني بنويسيد، با کمي تردستي ادبي کتاب کاملا تازه و اصيل مي شود. من فکر مي کنم نهايتا داستان پرمايه تر از ‏بحث هاي نظري است، چون داستان نظري است که به وقايع بدل شده، شخصيتي به آن شکل داده و زبان ماهرانه ‏اي به آن جلا بخشيده. پس طبيعتاً وقتي نظر و ايده اي به ارگانيسم زنده اي بدل مي شود، به چيز کاملا متفاوتي شده ‏و در نتيجه بسيار پر معناتر مي شود.‏
از طرف ديگر؛ تضاد مي تواند هسته رمان باشد. کشتن پير زني قصه جالبي است. اما اگر براي استاد درس اخلاق ‏تان در دانشگاه مقاله اي درباره کشتن پير زن فوق الذکر بنويسيد، حتما نمره ‏f‏ نصيب تان مي شود. اما در رمان ‏تبديل مي شود به جنايت و مکافات که شاهکاري در نثر است که شخصيت داستان نمي تواند بگويد کشتن پيرزن ‏کار خوبي بوده يا بد، و ترديد هاي اين شخصيت، کاملا برخلاف حرف هايي که الان زديم، بدل به مسئله اي ‏بوطيقايي و چالش برانگيز مي شود.‏
‏<‏strong‏>تحقيق درباره رمان هايتان را چطور آغاز مي کنيد؟<‏‎/strong‏>‏براي رمان نام گل سرخ، چون خودم به قرون وسطي علاقه مند بودم، صدها پرونده از آن دوره دم دستم بود و ‏نوشتن آن فقط دوسال وقت گرفت. در عوض رمان آونگ فوکو هشت سال طول کشيد! حالا که به آن دوران نگاه ‏مي کنم، چون در آن زمان به کسي نمي گفتم که مشغول چه کاري هستم، انگار نزديک به يک دهه را در دنياي ‏خودم گذراندم. مي رفتم بيرون و درختي يا ماشيني مي ديدم و با خودم مي گفتم اين مي تواند به درد داستان من ‏بخورد. به همين خاطر داستانم روز به روز پيش مي رفت و هر کاري که مي کردم، هر جز کوچکي از زندگي، ‏هر گفتگويي، به من تصوري براي داستانم مي داد. بعد به محل هاي واقعي داستانم مي رفتم. تمام مناطق فرانسه و ‏پرتقال که شواليه هاي معبد در آن زندگي مي کردند. اين کار مثل ور رفتن با بازي هاي ويديويي بود و من بايد ‏جنگجويي مي شدم و به قلمرو پادشاهي جادويي مي رفتم. تنها فرقش بازي هاي ويديويي اين بود که در اين بازي ‏ها آدم مست و بي اختيار مي شود، اما در حين نوشتن لحظات حساسي داريد که از قطار بيرون مي پريد فقط به اين ‏منظور که دوباره صبح برويد سرجايتان.‏
‏<‏strong‏>آيا با نظم و ترتيب کار مي کنيد و پيش مي رويد؟<‏‎/strong‏>‏نه، مطلقا نه. ناگهان ايده اي پاي ايده ديگري را به ميان مي کشد. کتابي که تصادفي به دستم رسيده وادارم مي کند ‏که کتاب ديگري را بخوانم و اين زماني رخ مي دهد که مشغول خواندن مدارک کاملا بي فايده هستم و ناگهان ‏تصور درستي که براي پيشبرد داستانم لازم است به دستم مي آيد. مثل وارد کردن جعبه کوچکي داخل جعبه ‏بزرگ تر.‏
‏<‏strong‏>شما گفته ايد براي نوشتن رمان بايد اول جهاني آفريد و بعد‎ ‎‏"کلمات به طور عملي پيدايشان مي شود." ‏منظورتان اين است که سبک رمان با توجه به موضوعش مشخص مي شود؟<‏‎/strong‏> ‏بله، براي من مسئله اصلي ساختن آن جهان است؛ مثلا دير قرن چهاردهمي با راهبان عفونت گرفته اش، ترومپت ‏نواختن مرد جواني در قبرستان، يا دستگيري شيادي در هنگامه تاراج قسطنطنيه. حالا معني تحقيق روشن کردن ‏حدود اين جهان است: پله هاي مارپيچ دير چندتا است؟ چقدر چيز براي شستن با لباس شويي داريم؟ چند نفر به اين ‏ماموريت مي روند؟ حالا کلمه ها را روي اين محدوده مي چينيم. به لحاظ ادبي، حس مي کنم بيشتر دچار اين ‏اشتباه هستيم که سبک را فقط در نحو و واژگان جستجو کنيم. البته سبک روايي هست و به ما ديکته مي کند ‏چطور آجر ها را بچينيم و بر اساس آن موقعيت را به وجود بياوريم. فلش بک(بازگشت به گذشته) را در نظر ‏بگيريد. فلش بک عنصر ساختاري در سبک است، اما هيچ ربطي به زبان ندارد. پس سبک خيلي پيچيده تر از ‏نوشتن صرف است. براي من سبک مثل عمل مونتاژ در فيلم است.‏
‏<‏strong‏>چقدر تلاش مي کنيد تا به آهنگ درست برسيد؟<‏‎/strong‏>‏من هر صفحه را چندين بار مي نويسم. گاهي دوست دارم قسمت هايي را با صداي بلند بخوانم. به آهنگ نوشتنم به ‏طور وحشتناکي حساس هستم.‏
‏<‏strong‏>مثل فلوبر نوشتن يک جمله خوب برايتان طاقت فرسا است؟<‏‎/strong‏>‏نه، براي من طاقت فرسا نيست. من يک جمله را چندين بار مي نويسم، اما حالا با کامپيوتر شيوه کار فرق کرده. ‏نام گل سرخ را روي کاغذ مي نوشتم و مي دادم به منشي ام تا تايپش کند. وقتي جمله اي را ده بار بازنويسي مي ‏کنيد دوباره نوشتن آن روي کاغذ بسيار سخت است. کاغذ کپي وجود داشت اما ما با چسب و قيچي کار مي کرديم. ‏با کامپيوتر کار خيلي راحت شده، مي توانيد در يک روز بيست بار سراغ يک صفحه برويد و ويرايش و باز ‏نويسي انجام بدهيد. گمان مي کنم طبعا ما آدم ها از کارهايي که انجام داده ايم راضي نيستيم.اما حالا خيلي ساده ‏شده، شايد زيادي ساده شده که متن را اصلاح کنيم. براي همين از نظري پرتوقع شديم.‏
‏<‏strong‏>غالبا رمان هاي آموزشي رنگ و بوي آموزش سانتيمانتال و سکسي پيدا مي کنند. اما در تمام رمان ‏هاي شما فقط دو عمل سکسي آمده-يکي در نام گل سرخ و ديگري در باودولينو.اين کارتان دليل خاصي ‏داشته؟<‏‎/strong‏>‏نه، فقط ترجيح مي دهم خودم رابطه جنسي داشته باشم تا اينکه درباره اش بنويسم.‏
‏<‏strong‏>چرا در نام گل سرخ ادسو ‏Adso‏ و وقتي مشغول عشق بازي با دختر روستايي است غزل عزل هاي ‏سليمان را مي خواند؟<‏‎/strong‏>‏در واقع اين بيشتر سرگرمي سبکي بود، چون من بيشتر مي خواستم توصيف کنم که چطور راهبي جوان با آن ‏حساسيت هاي فرهنگي رابطه جنسي را تجربه مي کند تا اينکه توصيف خود رابطه جنسي برايم مهم باشد. براي ‏همين کلاژي از پنجاه متن مختلف رازآميز درست کردم که شرح جذبه هاي راويانش بود و آن را با بعضي از ‏قسمت هاي غزل غزل ها آميختم. در تمام دو صفحه اول که شرح عمل جنسي او است، به سختي مي شود کلمه اي ‏از من پيدا کرد. ادسو فقط مي تواند سکس را از دريچه فرهنگي که جذب کرده درک کند. اين مثالي از سبک ‏است، همان طور که قبلا توضيح دادم.‏
‏<‏strong‏>چه زمان هايي مي نويسيد؟<‏‎/strong‏>‏نظم و قائده اي در کار نيست. براي من غير ممکن است که برنامه داشته باشم. شايد روزي از ساعت هفت صبح تا ‏سه بعد از نيمه شب بنويسم و فقط براي خوردن ساندويچ دست از کار بکشم. بعضي وقت ها هم اصلا حس نوشتن ‏ندارم.‏
‏<‏strong‏>وقتي مي نويسيد چند صفحه در روز مي نويسيد؟براي اين هم قاعده اي نيست؟<‏‎/strong‏>‏مطلقا.‏‎ ‎گوش کنيد، نوشتن الزاما به اين معني نيست که کلمات را روي کاغذ بياوري. مي تواني وقتي غذا مي ‏خوري يا قدم مي زني يک فصل را بنويسي.‏
‏<‏strong‏>پس هر روز برنامه تان فرق مي کند؟<‏‎/strong‏>‏اگر من در خانه ييلاقي ام در کوه هاي مونتفلترو ‏Montefeltro‏ باشم، برنامه مشخصي دارم. کامپيوتر را روشن ‏مي کنم، سري به اي-ميل ام مي زنم، چيزي مي خوانم، بعد تا بعد از ظهر مي نويسم. کمي بعد به ده مي روم و ‏ليواني مشروب مي خورم و روزنامه مي خوانم. برمي گردم خانه و تا ساعت يازده شب تلويزيون يا دي وي دي ‏نگاه مي کنم. باز کمي تا ساعت يک يا دو صبح کار مي کنم. آنجا برنامه مشخصي دارم. چون چيزي مزاحمم نمي ‏شود. اما وقتي در ميلان ام يا در دانشگاه، ديگر اختيار وقتم را ندارم-هميشه کس ديگري هست که براي من تصميم ‏مي گيرد چه بايد بکنم.‏
‏<‏strong‏>وقتي براي نوشتن مي نشينيد، مضطرب ايد؟<‏‎/strong‏>‏اضطرابي ندارم.‏
‏<‏strong‏>اضطراب نداريد. پس فقط هيجان زده مي شويد؟<‏‎/strong‏>‏پيش از اينکه بنشينم به نوشتن عميقا خوشحالم.‏
‏<‏strong‏>شما کارهاي پژوهشي دانشگاهي زياد منتشر کرده ايد و پنج رمان نه چندان کوتاه هم داريد. راز اين ‏آثار فراوان در چي است؟<‏‎/strong‏>‏من هميشه مي گويم که مي توانم از شکاف ها استفاده کنم. بين دو تا اتم يا دو تا الکترون فضاي بسيار زيادي وجود ‏دارد، اگر ما جهان را با حذف فضاي بين تمام مواد کوچک کنيم، کل عالم مي شود به اندازه يک توپ. زندگي ما ‏پر از شکاف و فاصله است. امروز صبح شما زنگ در را زديد، بعد منتظر آسانسور شديد و چندين ثانيه گذشت تا ‏پشت در خانه من برسيد. در مدتي که اين ثانيه ها داشت بر شما مي گذشت، فکرمن مشغول کار جديدي بود که ‏دارم مي نويسم. من توي توالت هم کار مي کنم، حتي توي قطار. وقتي شنا مي کنم، خصوصا توي دريا، کلي چيز ‏توليد مي کنم. در وان حمام هم کار مي کنم اما کمتر.‏
‏<‏strong‏>هيچ وقت شده کار نکنيد؟<‏‎/strong‏>‏نه، هيچ وقت پيش نيامده. چرا، يک بار پيش آمد، دو روزي که عمل جراحي داشتم.‏
‏<‏strong‏>چه چيزي خوشحال تان مي کند؟<‏‎/strong‏>‏خواندن رمان در شب. من به عنوان کاتوليکي مرتد حيرت زده ام که هنوز اين صدا در سرم نجوا مي کند که رمان ‏آنقدر فرح بخش است که نبايد در روز رمان خواند. روز معمولا براي مقالات و کارهاي سخت است.‏
‏<‏strong‏>لذت نامشروع چي؟<‏‎/strong‏>‏من که الان در حال اعتراف کردن نيستم! قبول: ويسکي. سيگار کشيدن يکي از لذت هاي نامشروع ام بود تا اينکه ‏سه سال پيش ترکش کردم. مي توانستم تا روزي شصت تا سيگار بکشم. قبلا پيپ هم مي کشيدم و عادت داشتم ‏وقتي مي نوشتم دود راه بيندازم. دود را خيلي تو نمي دادم.‏
‏<‏strong‏>از شما انتقاد شده در آثارتان خيلي فضل و دانش تان را به رخ مي کشيد. منتقدي حسابي تند رفت و ‏گفت که بيشترين جذابيت آثار شما براي فرد سخنران در کليسا است که با خواندن آثارتان به خاطر بي سواديش ‏احساس حقارت مي کند، و بلافاصله اين احساس حقارت به احترامي ساده لوحانه براي جلوه فروشي شما بدل مي ‏شود.<‏‎/strong‏> ‏من مبتلا به ساديسم هستم؟ متظاهرم؟ شايد. شوخي مي کنم. البته که اينجوري نيستم! من تمام عمرم اين قدر سخت ‏زحمت نکشيده ام که فقط دانشم را جلو خواننده نمايش بدهم. دانش من باعث ساختار پيچيده رمان هايم مي شود. ‏ديگر اين به عهده خواننده هاست که چه برداشت کنند.‏
‏<‏strong‏>فکر مي کنيد شهرت فوق العاده تان به عنوان رمان نويس تلقي شما از نقش خواننده را تحت تاثير قرار ‏داده؟<‏‎/strong‏>‏بعد از اين همه سال کار آکادميک، نوشتن رمان مثل اين است که خودت منتقد تئاتر باشي و ناگهان بروي روي ‏صحنه و ببيني که همکارهاي سابق-منتقد ها-خيره خيره نگاهت مي کنند. اول حسابي گيج کننده بود.‏
‏<‏strong‏>اما نوشتن رمان تصورتان را عوض نکرد که به عنوان نويسنده چقدرمي توانيد روي خواننده تاثير ‏بگذاريد؟<‏‎/strong‏>‏هميشه تصور مي کنم کتاب خوب از نويسنده اش باهوش تر است. کتاب مي تواند چيزهايي را بگويد که نويسنده از ‏آن آگاه نيست.‏
‏<‏strong‏>فکر مي کنيد رمان نويس پرفروش بودن باعث شده شهرت تان به عنوان متفکر جدي در سراسر دنيا ‏کمتر به چشم بيايد؟<‏‎/strong‏>‏بعد از چاپ رمان هايم سي و پنج مدرک افتخاري از دانشگاه هاي سراسر دنيا دريافت کردم. از اين ‏‎ ‎منظر، قاعدتا ‏بايد جواب سئوال شما نه باشد، در محيط دانشگاهي، استادان به نوسان من ميان متن روايي و متن نظري توجه ‏نشان مي دادند. غالبا ارتباط هاي زيادي ميان دو وجه کارهاي من پيدا مي کردند، خيلي بيشتر از آني که خودم به ‏وجودش باور دارم. اگر بخواهيد مي توانم تمام قفسه اي را که پر از پژوهش هاي دانشگاهي در باره آثار من است ‏و تمام ديوار را پوشانده نشان تان بدهم.‏به علاوه، هنوز مقالات تئوريک مي نويسم و دوست دارم مثل استادي باشم که آخر هفته رمان مي نويسد، تا اينکه ‏نويسنده اي باشم که در دانشگاه درس مي دهد. من بيشتر در گفتگوي هاي علمي شرکت مي کنم تا مثلا در ‏کنفرانس ‏pen‏. در واقع کسي مي تواند عکس اين را هم ادعا کند: شايد به خاطراينکه به عنوان نويسنده مورد ‏توجه نشريات معروف هستم، در کار آکادميکم وقفه افتاده.‏
‏<‏strong‏>کليساي کاتوليک اخيرا برايتان روزگار سختي درست کرده. روزنامه واتيکان آونگ فوکو را"مملو از ‏اهانت، کفرگويي، لودگي و پليدي که با مايه تکبر و بدبيني گرد هم آمده اند." دانست.<‏‎/strong‏>‏جالب اينجاست که من تازه مدرک افتخاري از دو دانشگاه کاتوليک، لئووين و لويولا گرفته ام.‏
‏<‏strong‏>به خدا اعتقاد داريد؟<‏‎/strong‏>‏چطور مي شود که يک آدمي روزي مي فهمد عاشق است و روز بعد متوجه مي شود که ديگر عاشق نيست. ‏احساسات، افسوس، بي هيچ دليلي و بيشتر وقت ها بي هيچ رد و نشانه اي از ميان مي روند.‏
‏<‏strong‏>اگر به خدا اعتقاد نداريد، پس چرا اينقدر مفصل درباره مذهب نوشته ايد؟<‏‎/strong‏>‏به خاطر اينکه من به مذهب اعتقاد دارم. انسان حيواني مذهبي است و اين ويژگي خاص رفتار انسان را نمي توان ‏انکار کرد و يا ناديده گرفت.‏
‏<‏strong‏>در کنار پژوهشگر دانشگاهي و رمان نويس، شخصيت سومي هم وجود دارد که مي خواهد در کنار ‏شما بايستاد: مترجم. کارهاي شما به طور گسترده اي ترجمه شده و خودتان بسيار طولاني درباره معماي ترجمه ‏نوشته اند.<‏‎/strong‏>‏ويرايش ترجمه هاي بي شماري را به عهده داشتم و خودم دو اثر را ترجمه کردم و رمان هايم به ده ها زبان ‏ترجمه شده. متوجه شدم هر ترجمه اي جاي بحث و گفتگو دارد. اگر شما چيزي را بفروشيد و من آن را بخرم، شما ‏چيزي از دست داده ايد، من چيزي از دست داده ام اما در پايان معامله هر دو کم و بيش خوشحاليم. در ترجمه، ‏سبک خيلي مربوط به واژگان نيست، و نمي شود با مراجعه به وب سايت آلتاويستا (وب سايتي که متون را به ‏ايتاليايي و از ايتاليايي ترجمه مي کند)ترجمه شود، اما ريتم ممکن است. محققان تستي از نوسان کلمات" نامزد ‏کرده" مانزوني، شاهکار ادبي قرن نوزدهم ايتاليا، گرفتند. مانزوني به شدت واژگان محدودي به کار مي برد، هيچ ‏استعاره جديدي خلق نکرد و صفت "خوب" را به وفور در متنش مي آورد. اما سبکش فوق العاده است، ناب و ‏ساده. براي ترجمه کار او، مثل تمام ترجمه هاي بزرگ ديگر، لازم است روح کارش را، نفسش و ضرب آهنگ ‏دقيقش را پيدا کنيد.‏
‏<‏strong‏>چقدر درگير ترجمه آثارتان هستيد؟<‏‎/strong‏>‏ترجمه کارهايم را به تمام زبان هايي که بلدم، مي خوانم. عموما از نتيجه کار خوشحالم، چون من و مترجمم با هم ‏کار مي کنيم، و من خوش شانس بوده ام که مترجم هايم در تمام عمر کاريم عوض نشده اند. امروز ديگر درک ‏متقابلي داريم. همين طور با مترجماني که زبان شان را نمي دانم همکاري کرده ام- مثل ژاپني،روسي،مجار-چون ‏آنها آنقدر باهوش بوده اند که بتوانند براي من توضيح بدهند با چه مشکلي در زبان شان مواجه هستند، و با هم ‏براي حل ان مشکلات تبادل نظر مي کنيم.‏
‏<‏strong‏>تا حالا شده که مترجمي پيشنهادي به شما ارائه کند که چيزي به کار اضافه کند، چيزي که در متن ‏اصلي مد نظر شما نبوده؟<‏‎/strong‏>‏بله احتمالش هست. دوباره بگويم، متن از نويسنده اش باهوش تر است. بعضي وقت ها متن نظراتي را پيش مي ‏کشد که نويسنده در ذهنش نداشته. مترجم با برگرداندن متن به زبان ديگر، اين نظرات جديد را کشف مي کند و ‏پيش چشم شما مي گذارد.‏

‏<‏strong‏>فرصت مطالعه رمان هاي امروز را داريد؟<‏‎/strong‏>‏نه خيلي. از زماني که خودم رمان مي نويسم متوجه شده ام آدم مغرضي هستم. فکر مي کنم اين رمان تازه از ‏رمان خودم بدتر است، يا اينکه فکر مي کنم از رمان خودم بهتر است اما من از آن خوشم نمي آيد.‏
‏<‏strong‏>در باره ادبيات امروز ايتاليا چه فکر مي کنيد؟ نويسنده هاي بزرگي در ايتاليا هست که ما بايد در ‏آمريکا به آنها توجه کنيم؟<‏‎/strong‏>‏درباره نويسندگان بزرگ نمي دانم، اما نويسندگان متوسط مان بهترشده اند. مي دانيد که قدرت ادبيات آمريکا فقط ‏وابسته به فاکنر و همينگوي و بلو نيست، بلکه به همان اندازه مديون لشکر کارآمد نويسندگان متوسط است که ‏ادبيات قابل قبول بازاري توليد مي کند. اين ادبيات استادي زياد مي خواهد، خصوصا در زمينه بارور ادبيات ‏پليسي، که همين ادبيات پليسي براي من شاخص توليد ادبي هر کشوري است. لشکر نويسندگان متوسط همچنين به ‏اين معنا است که آمريکا مي تواند خوراک کافي توليد کند و خواننده آمريکايي را راضي نگه دارد. براي همين ‏است که در آمريکا اين قدر کم ترجمه مي شود. در ايتاليا براي مدت طولاني جاي اين ادبيات خالي بود اما حالا ‏گروهي از نويسندگان جوان هستند که اين جور کتاب ها را مي نويسند. من فکر نمي کنم روشنفکر متفرعني باشم، ‏و مي دانم که اين نوع ادبيات بخشي از ادبيات هر کشوري است.‏
‏<‏strong‏>اما چرا ما هيچ خبري از نويسندگان ايتاليايي نداريم؟ امروزه احتمالا شما تنها نويسنده اي ايتاليايي ‏هستيد (دست کم در مقياس وسيع) که در سطح جهان کارهايتان خوانده مي شود.<‏‎/strong‏>‏مشکل ترجمه است. بيست درصد بازار ايتاليا را کارهاي ترجمه اشغال کرده. اما در آمريکا فقط دو درصد.‏
‏<‏strong‏>ناباکف گفته:‏‎ ‎‏"من ادبيات را به بخش تقسيم مي کنم: کتاب هايي که آرزو دارم بنويسم و کتاب هايي که ‏نوشتم."<‏‎/strong‏>‏خب، من به بخش اول کتاب هاي کرت ونه گات، دون دوليلو، فيليپ روٍث و پل آستر را اضافه مي کنم. البته به ‏طور کلي من ادبيات معاصر آمريکا را به فرانسه ترجيح مي دهم، با اينکه بنيان فرهنگي من به خاطر دلايل ‏جغرافيايي فرانسوي است. من نزديک مرز دنيا آمدم و فرانسه اولين زباني بود که آموختم. حتي ادبيات فرانسه را ‏از ادبيات ايتاليا بهتر مي شناسم.‏
‏<‏strong‏>و اگر بخواهيد از کساني که رويتان تاثير گذاشتند نام ببريد؟<‏‎/strong‏>‏معمولا من از جويس و بورخس اسم مي آورم تا خبرنگارها را ساکت کنم، اما اين واقعيت ندارد. بسياري روي من ‏تاثير گذاشتند. مطمئنا جويس و بورخس بوده اند، اما ارسطو،توماس آکويناس، جان لاک هم از اين جمله اند.‏
‏<‏strong‏>کتابخانه شما اينجا در ميلان در نوع خودش بسيار برجسته است. چه نوع کتاب هايي را دوست داريد ‏جمع کنيد؟<‏‎/strong‏>‏من تقريبا پنجاه هزار نسخه کتاب دارم. اما به عنوان کلکسيونر کتاب هاي ناياب، شيفته تمايلي در انسان هستم که ‏براي افکار منحرف کننده دارد. براي همين خودم کتاب هايي را درباره چيزهايي جمع مي کنم که اعتقادي به آنها ‏ندارم، مثل عرفان يهود، کيمياگري، جادوگري و زبان هاي اختراع شده. کتاب هايي که دروغ مي گويند، حتي ‏ناآگاهانه. من کتاب پتولمي را دارم، اما گاليله را ندارم، چون گاليله از حقيقت حرف مي زند. علم جنون آميز را ‏ترجيح مي دهم. ‏
‏<‏strong‏>با اين همه کتابي که اينجا هست، وقتي سراغ قفسه کتابخانه مي رويد، چطور تصميم مي گيريد که کدام ‏را برداريد و بخوانيد؟<‏‎/strong‏>‏من وقتي مي روم سر وقت کتابخانه که مي دانم چه کتابي را بايد بخوانم، نه اينکه ببينم چه کتابي به درد خواندن ‏مي خورد.اين داستان متفاوتي است. مثلا،اگر شما از من درباره نويسندگان معاصر بپرسيد، من به کتاب هاي روث ‏و دوليلو در قفسه نگاه مي کنم تا به ياد بياورم واقعا عاشق چه کارهايي هستم. من کار دانشگاهي مي کنم. به ‏عبارتي بايد بگويم من هرگز آزادي انتخاب نداشتم.هر زمان در پي الزاماتي بودم که کارم همان موقع ايجاب مي ‏کرده.‏
‏<‏strong‏>هيچ وقت کتابي را دور مي اندازيد؟<‏‎/strong‏>‏هر روز انبوهي کتاب به دستم مي رسد-رمان،ويرايش جديد کتاب هايي که دارم-براي همين هر هفته چندتا جعبه ‏را پر مي کنم و مي فرستم دانشگاه.آنجا ميزي بزرگي با اعلاني هست که روي آن نوشته شده: کتابي بردار و بدو.‏
‏<‏strong‏>شما يکي از معروف ترين روشنفکران در حوزه عمومي هستيد. واژه روشنفکر را چطور معني مي ‏کنيد؟ هنوز معناي خاصي براي آن هست؟<‏‎/strong‏>‏اگر منظور از روشنفکر کسي باشد که با مغزش کار مي کند و نه با دستش، کارمند بانک مي شود روشنفکر و ‏ميکل آنژ نمي شود. و امروز با وجود کامپيوتر همه روشنفکر اند. براي همين اصلا باور ندارم که اين واژه هيچ ‏ربطي به شغل يا طبقه اجتماعي داشته باشد. به نظر من،روشنفکر کسي است که با کار خلاقانه دانش جديد توليد ‏مي کند. کشاورزي که مي فهمد با شيوه جديد پيوند زدن مي توان سيب متفاوتي توليد کرد، در آن لحظه فعاليتي ‏روشنفکرانه صورت داده. اما برخلاف آن، استاد فلسفه اي که تمام عمرش مقاله يکساني را درباره هايدگر تکرار ‏کرده روشنفکر نيست.خلاقيت انتقادي-نقد کاري را که مي کنيم و ابداع شيوه بهتر براي انجام همان کار-تنها نشان ‏عملکرد روشنفکرانه است.‏
‏<‏strong‏>روشنفکران هنوز هم مثل دوران سارتر و فوکو رسالت سياسي دارند؟<‏‎/strong‏>‏اعتقاد ندارم که براي کار سياسي، روشنفکر بايد به عنوان عضو حزبي عمل کند يا بدتر، فقط درباره مشکلات ‏اجتماعي بنويسد. روشنفکرها بايد به اندازه بقيه شهروندان درگير کار سياسي باشند. حداکثر، روشنفکر مي تواند ‏از شهرت براي حمايت از چيزي استفاده کند. مثلا براي اعلاميه اي درباره محيط زيست امضاي من ممکن است ‏موثر باشد، پس من شهرتم را براي مورد خاصي از تعهد اجتماعي به کار مي برم. مشکل اينجاست که روشنفکران ‏زماني واقعا موثر هستند که آينده مد نظر باشد، نه زمان حاضر. اگر شما در سينما نشسته ايد و ساختمان آتش مي ‏گيرد، شاعر نبايد بلند شود و شعر بخواند. او هم بايد مثل همه آدم هاي ديگر آتش نشاني را صدا کند. نقش ‏روشنفکر اين است که پيشاپيش از آينده خبر بدهد: حواس تان به اين سينما باشد، قديمي است و خطر ساز! ‏بنابراين کلام او مي تواند گيرايي نقش پيامبرگونه اي داشته باشد. نقش روشنفکر اين است که بگويد آن کار بايد ‏انجام شود نه اينکه بگويد اين کار را همين حالا بايد بکنيم. اين کار سياسيون است. اگر ذره اي شانس براي تحقق ‏آرمان شهر توماس مورباشد، شکي ندارم که آن جامعه استالينيستي خواهد بود.‏
‏<‏strong‏>تلاش هاي فرهنگي و دانش اندوزي چه سودي در زندگي تان داشته؟<‏‎/strong‏>‏وقتي آدم بي سوادي از دنيا مي رود، فرض کنيد هم سن من بوده، فقط يک زندگي را تجربه کرده. در صورتي که ‏من زندگي ناپلئون، سزار و دارتانيان را چشيده ام. جوانان را هميشه تشويق مي کنم که کتاب بخوانند چون اين ‏بهترين راه است که حافظه قوي داشته باشند و شخصيت چندجانبه و پويايي بدست بياورند. و در انتهاي زندگي، ‏شما زندگي هاي بي شماري را زيسته ايد، همين امتياز شگفت انگيزي است.‏
‏<‏strong‏>حافظه قوي مي تواند باري سنگين هم باشد. مثل حافظه فيونس، يکي از شخصيت هاي بورخس ‏نويسنده موردعلاقه شما، در داستان "فيونس پرحافظه".<‏‎/strong‏>‏من مفهوم کنترل سرسخت کنجکاوي را دوست دارم. براي پرورش کنترل سرسخت کنجکاوي، بايد خود را ‏محدود به حدودي در دانش کرد. نمي توانيد خيلي آزمند باشيد. بايد خودتان را مقيد کنيد که همه چيز را نمي توانيد ‏ياد بگيريد. يا اينکه هيچ چيزي ياد نخواهيد گرفت. فرهنگ از اين نگاه يعني آموختن فراموش کردن. در غير اين ‏صورت شما مي شويد مثل فيونس که تمام برگ هاي درختي را که سي سال پيش ديده به ياد مي آورد. تشخيص ‏اينکه چه چيزي را مي خواهيد ياد بگيرد و به ذهن بسپاريد از نظر شناختي خيلي حساس است.‏
‏<‏strong‏>مگر فرهنگ خودش در گستره وسيع تر، نوعي فيلتر به حساب نمي آيد؟<‏‎/strong‏>‏بله، فرهنگ شخصي ما در واقع عمل ثانوي است، چون فرهنگ در معناي عمومي دست به انتخاب و تشخيص ‏زده. به اين ترتيب، فرهنگ مکانيسمي است که از طريق آن اجتماع به ما پيشنهاد مي دهد چه چيزي را به حافظه ‏بسپاريم چه چيزي را فراموش کنيم. فرهنگ تصميم مي گيرد براي مثال-به تمام دائره المعارف ها نگاه کنيد-آنچه ‏به سر کلئوپاترا بعد از مرگ شوهرش ژوليوس سزار آمد بي اهميت است. خيلي محتمل است که چيز جالبي در ‏زندگي او پيش نيامده باشد. برخلاف او، کلارا شومان که بعد از مرگ شومان اهميت بيشتري پيدا کرد شايع بود ‏که معشوقه برامس شد، و شخصا پيانيست تحسين برانگيزي از کار درآمد. و همه اين وقايع تاريخي درست و قابل ‏استناد باقي مي ماند تا اينکه تاريخ نگاري سند تازه اي پيدا مي کند و مي گويد بعضي چيزهايي که ما ناديده گرفته ‏ايم، با اهمييت بوده.‏
اگر فرهنگ فيلتر نمي کرد، خيلي بي معني بود-همان قدر که اينترنت بي قواره و بي مرز به نوبه خودش بي معني ‏است. و اگر ما تمام دانش بي کران وب را داشتيم، حتما خيلي احمق مي شديم! فرهنگ ابزاري است براي طبقه ‏بندي کار روشنفکري. براي من و شما کافي است که بدانيم اينشتين تئوري نسبيت را مطرح کرد. اما درک کامل ‏اين نظريه را مي گذاريم به عهده اهل فن. مسئله اين است که خيلي از آدم ها حق اهل فن شدن دارند.‏
‏<‏strong‏>به کساني که ادعا مي کنند مرگ رمان، مرگ کتاب و مرگ خواندن فرا رسيده چه مي ‏گوئيد؟<‏‎/strong‏>‏باور به پايان چيزي رويه معمول فرهنگ است. بعد از دوران يونان و لاتين ما اصرار داريم باور کنيم که نياکان ‏مان بهتر از ما بودند. من هميشه در حيرت بودم و البته برايم جالب بود، از اين نوع ورزشي که رسانه هاي ‏عمومي با بيرحمي فزاينده اي تمرين مي کردند. هر فصل مقاله اي در باره پايان رمان، يا پايان ادبيات، يا پايان ‏باسوادي در آمريکا منتشر مي شود. مردم ديگر نمي خوانند! نوجوانان فقط با بازي هايي ويديوي سرگرم هستند!اما ‏واقعيت اين است که در سراسر دنيا هزاران کتابفروشي پر از جوانان وجود دارد. در طول تاريخ بشر هيچ وقت ‏اين همه کتاب توليد نمي شد، محل فروش کتاب به اين زيادي نبود و هيچ وقت جوانان چنين پر تعداد به کتابفروشي ‏ها نمي رفتند و اين قدر کتاب نمي خريدند.‏
‏<‏strong‏>به کساني که وحشت آفريني مي کنند چه مي گوييد؟<‏‎/strong‏>‏فرهنگ به طور پيوسته با شرايط جديد خودش را وقف مي دهد. احتمال دارد که فرهنگ ديگري به وجود بيايد، ‏ولي باز هم فرهنگ است. بعد از سقوط امپراطوري رم تغييرات عميقي، زبان شناختي، سياسي،مذهبي و فرهنگي ‏در طول صدها سال رخ داد. اين گونه تغييرات حالا با سرعت ده برابر به وجود مي آيد. اما شکل هاي هيجان ‏انگيز جديد باز هم پديد مي آيند و ادبيات به زندگي اش ادامه مي دهد.‏
‏<‏strong‏>قبلا گفتيد که دل تان مي خواهد بيشتر به عنوان شخصيت آکادميک در ذهن ها بمانيد تا به عنوان ‏نويسنده. اين حرف تان جدي بود؟<‏‎/strong‏>‏يادم نمي آيد اين حرف را زده باشم، اين احساسات بسته به حال و هواي سئوالي است که از من مي شود. اما بايد ‏بگويم که تجربه به من نشان داده کار آکادميک به سختي ماندگار مي شود چون تئوري ها پي در پي عوض مي ‏شوند. ارسطو نجات پيدا کرده، اما متون آکادميک بي شماري از همين قرن گذشته ديگر تجديد چاپ نشده. بر ‏خلاف آن بسياري از رمان ها هنوز هم تجديد چاپ مي شوند. براي همين اگر به طور فني حرف بزنيم شانس ‏بيشتري هست که به عنوان نويسنده ماندگاري در کار باشد تا به عنوان پژوهشگر دانشگاهي، و من اين مسئله در ‏ذهنم بوده وقتي اين حرف را زدم. جداي از آرزوي شخصي خودم.‏
‏<‏strong‏>ماندگاري آثارتان چقدر برايتان اهميت دارد؟ به ميراثي که مي گذاريد چقدر فکر مي کنيد؟<‏‎/strong‏>‏گمان نمي کنم کسي براي خودش بنويسد. فکر مي کنم نوشتن مثل عشق ورزيدن است-مي نويسيد تا چيزي را به ‏کس ديگري بدهيد. تا ارتباط داشته باشيد. با بقيه را در احساس خودتان شريک کنيد. اين مسئله که کارتان چقدر ‏عمر مي کند براي همه نويسنده ها اساسي است، نه فقط براي رمان نويس ها يا شاعرها. حقيقت اين است که ‏فلاسفه کتاب شان را به اين نيت مي نويسند که مردم تئوريش را بپذيرند، و فيلسوف اميدوار است که سه هزار سال ‏بعد هم هنوز کتابش خوانده شود. درست عين همين اميدي که آدم به بچه اش دارد که نجاتش بدهد، و نوه اش بچه ‏اش را نجات بدهد: آرزوي تداوم داشتن. وقتي نويسنده اي مي گويد من به سرنوشت کتابم علاقه مند نيستم، فقط ‏دروغ مي گويد. اين حرف را مي زند تا دل خبرنگار را بدست بياورد.‏
‏<‏strong‏>هيچ وقت از کاري که کرديد پشيمان شده ايد؟<‏‎/strong‏>‏من از هر کاري که کرده ام پشيمانم، به خاطر خطاهاي بسيار بسيار زيادي که در هر گام زندگي ام مرتکب شده ‏ام. اما اگر همه چيز را دوباره شروع کنم، صادقانه بگويم که دوباره مرتکب همه آن اشتباه ها مي شوم.من خيلي ‏جدي هستم. زندگي ام را صرف اين کردم تا رفتار و عقايدم را بسنجم، و خودم را نقد کنم. من آنقدر پاپي خودم شدم ‏که ازاي يک ميليون دلار هم حاضر نيستم بگويم چه انتقادهاي بدي به خودم مي کنم.‏
‏<‏strong‏>کتابي هست که آرزوي نوشتنش را داشته باشيد؟<‏‎/strong‏>‏بله، فقط يکي. تا سن پنجاه سالگي و تمام جواني ام در آرزوي نوشتن کتابي در باره تئوري کمدي بودم.چرا؟ چون ‏همه آنها ناموفق بوده اند، دست کم آن هايي که من قادر به خواندن شان بودم. همه نظريه پردازان کمدي، از فرويد ‏تا برگسون برخي وجوه اين پديده را شرح مي دهند. اين پديده آن قدر پيچيده است که هيچ نظريه اي، دست کم تا به ‏امروز نتوانسته آن را شرح بدهد.براي همين با خودم فکر کردم که تئوري جامعي درباره کمدي بنويسم. اما اين ‏کار به طور وحشتناکي سخت است. اگر مي دانستم چرا اين کار اين قدر سخت است، ديگر جواب را مي دانستم و ‏مي توانستم کتاب را بنويسم.‏
‏<‏strong‏>اما درباره زيبايي و اخيرا درباره زشتي کتاب نوشتيد. اين مفاهيم هم به همان اندازه لغزان و دست ‏نيافتني نيستند؟<‏‎/strong‏>‏در مقايسه با زيبايي و زشتي، کمدي خوفناک است. يادتان باشد، من در باره خنده آدم ها حرف نمي زنم. نه، يک ‏احساساتي گري عجيب کمدي براي من آن قدر پيچيده است که حتي نمي توانم توضيحش بدهم و به همين دليل، ‏افسوس نتوانسته ام کتاب را بنويسم.‏
‏<‏strong‏>آيا کمدي هم به نظرتان مثل دروغ، از ابداعات خاص بشر است؟<‏‎/strong‏>‏بله، چون حيوانات موجوداتي عاري از حس شوخ طبعي هستند. مي دانيم که بازي مي کنند، ناراحت مي شوند، ‏اشک مي ريزند و رنج مي کشند. برايمان ثابت شده که وقتي با ما بازي مي کنند، خوشحال اند، اما هيچ حس کمدي ‏ندارند. اين تجربه خاص بشر است که شامل... نه من نمي توانم توضيحش بدهم.‏
‏<‏strong‏>چرا؟<‏‎/strong‏>‏خب، من گمان مي کنم که حس مربوط به اين موضوع است که ما تنها موجوداتي هستيم که مي دانيم مي ميريم. ‏بقيه حيوانات اين را نمي دانند. حيوانات درست در لحظه مرگ شان مي فهمند که ميرا هستند. نمي توانند جمله ‏روشني مانند اين عبارت بگويند:همه انسان ها فاني اند. ما مي توانيم اينکار را بکنيم، و احتمالا به همين خاطر هم ‏مذهب، آيين و همه چيزهايي که داريم وجود دارد. فکر مي کنم کمدي واکنش ناب انساني است به ترس از مرگ. ‏اگر سئوال ديگري از من بکنيد ديگر نمي توانم جواب بدهم. اما شايد حالا من يک راز تو خالي درست کردم، و ‏همه فکر کنند که من تئوري کمدي را نوشته دارم، و وقتي مردم کلي وقت صرف مي کنند تا کتاب رازآميزم را ‏پيدا کنند.‏
در واقع، آنچه در حقيقت رخ داده اين است که من به جاي نوشتن کتاب رويايي ام درباره کمدي، نام گل سرخ را ‏نوشتم. اين از آن مواردي است که وقتي نمي توانيد تئوري را سامان بدهيد، شروع به روايت داستان مي کنيد و من ‏باور دارم که در نام گل سرخ، اين کار را کرده ام، در شکل روايي، تئوري خاصي درباره کمدي را شرح داده ام. ‏کمدي به عنوان شيوه اي انتقادي براي درک فناتيسم.‏





















کتاب روز♦ کتاب

‏<‏strong‏>لرستان و زنان سوخته<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: فريده كمالوند‏64 ص، تهران: انتشارات ژرف، 1386، چاپ اول
طي سال هاي اخير، در مناطقي از لرستان شاهد فاجعه اي بزرگ هستيم. اين فاجعه خودسوزي زنان است كه گاه آمار ‏آن بالا مي رود و گاه رو به نقصان مي گذارد؛ اما هم چنان وجود دارد. كتاب حاضر كه حاصل تحقيق و پژوهش ‏ميداني نويسنده است، گزارشي مختصر و تكان دهنده از خودسوزي زنان لر و زمينه ها و علل گوناگون آن در اختيار ‏خوانندگان قرار مي دهد. ‏





<‏strong‏>خاطرات سياسي و اجتماعي دكتر صادق طباطبايي<‏‎/strong‏>‏
‏1682 ص، تهران: موسسه چاپ و نشر عروج، 1387، چاپ اول
اين مجموعه سه جلدي، خاطرات «صادق طباطبايي»، از چهره هاي نام آشناي ايران در سال هاي نخست پيروزي ‏انقلاب اسلامي است. «طباطبايي» كه فردي برآمده از خانواده اي روحاني و نيز داراي نسبت خانوادگي با بنيانگذار ‏جمهوري اسلامي ايران است، در خلال ساعت ها گفتگو، خاطرات خود را بازگو كرده و به جوانبي از شكل گيري ‏انقلاب ايران و حوادث پيرامون آن پرداخته است. اين خاطرات در سه جلد با عنوان هاي «جنبش دانشجويي ايران»، ‏‏«لبنان، امام صدر و انقلاب فلسطين» و «شكل گيري انقلاب اسلامي ايران»، تنظيم و تدوين شده است. راوي در ميان ‏گفته هاي خود، علاوه بر مرور سرفصل هاي مهم انقلاب اسلامي و بيان مشاهدات خويش و نيز نقش خود در روند ‏برخي حوادث مهم اين مقطع تاريخي، تاريخچه اي از خاندان روحاني «سلطاني طباطبايي»، اوضاع لبنان در دهه پنجاه ‏خورشيدي، و گوشه هايي از زندگي و مبارزات «امام موسي صدر» را نيز به زبان آورده كه بعضا منحصر به فرد ‏است و در هيچ منبع و ماخذ ديگري نشاني از آن يافت نمي شود. ‏




<‏strong‏>خاطرات حاج شيخ رضا استادي<‏‎/strong‏>‏
تدوين: عبدالرحيم اباذري‏335 ص، تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1387، چاپ اول
اين كتاب، خاطرات «حاج شيخ رضا استادي» از فضلا و مدرسان برجسته اي است كه بيشتر زندگي خود را وقف ‏فعاليت هاي علمي و فرهنگي كرده است. او كه سال هاي متمادي شاگرد آيت الله «شريعتمداري» بوده، در خاطرات خود ‏به دوره مهمي از تاريخ حوزه هاي علميه قم و تهران پرداخته و در نقل وقايع همواره جانب انصاف را گرفته است. اين ‏خاطرات از آن رو كه به وسيله شخصيتي فرهيخته و فرهنگي و نه سياسي نوشته شده، با بسياري از خاطرات منتشر ‏شده در سال هاي اخير متفاوت است. از ويژگي هاي كتاب، اطلاعات تازه و دست اول نويسنده درباره موسسه هاي «راه ‏حق» و «اصول دين» است. هم چنين در اين كتاب درباره موسسه «دارالتبليغ» و مخالفت گروهي از روحانيون با آن و ‏نيز ماجراي كتاب «شهيد جاويد» به تفصيل صحبت شده است. ‏




<‏strong‏>زبان، ادبيات، تاريخ و فرهنگ ايران در گفتگو با ايران شناسان<‏‎/strong‏>‏
به كوشش: علي اكبر عبدالرشيدي‏275 ص، تهران: انتشارات اطلاعات، 1387، چاپ اول
كتاب حاضر مي كوشد در قالب گفتگو با تعدادي از ايران شناسان امروزي كه در انگلستان و برخي كشورهاي ديگر در ‏دانشگاه ها تدريس و پژوهش مي كنند، خوانندگان را با فعاليت ها، آثار و سوابق آنها آشنا كند. «جان هيث استابس»، ‏‏«سر پيتر ايوري»، «دكتر كريستين ون رومبك»، «پرفسور ريچارد تاپر»، «پرفسور ادموند بوزورث»، «سر دنيس ‏رايت»، «پرفسور چارلز ملويل»، «پرفسور كارلو چره تي»، «پرفسور ادموند هرزيگ»، «پرفسور جان بيلي»، ‏‏«پرفسور اندرو نيومن»، «ويليام چيتيك»، «دكتر كاترين اسپلمن» و... از جمله ايران شناساني هستند كه با فعاليت هاي ‏آنان در اين مجموعه آشنا مي شويم. ‏




<‏strong‏>اهل حق: پيران و مشاهير<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: صديق صفي زاده‏‏760 ص، تهران: انتشارات حروفيه، 1387، چاپ اول
مسلك «اهل حق»، مجموعه اي از عقايد خاص مذهبي است كه با ذخاير معنوي آيين هندوييزم و اديان ايران باستان، به ‏خصوص كيش هاي زرتشتي و مانوي و مزدكي آميخته شده و اديان اسلام و مسيحي و كليمي و افكار فرق غالي كه در ‏مناطق غرب ايران پراكنده بوده، در آن تاثير زيادي داشته اند. علي رغم تحقيقاتي كه درباره تاريخ و عقايد اين مسلك از ‏طرف پژوهشگران ايراني و خارجي و پيشوايان و نويسندگان «اهل حق» انجام شده، درباره زندگي و احوال مشاهير اين ‏مسلك، پژوهش گسترده اي نشده است. در كتاب حاضر، نويسنده كه خود از پژوهشگران و صاحب نظران برجسته در ‏زمينه اين مسلك است، به معرفي پيران و مشاهير «اهل حق» و زندگي آنان پرداخته است. او در كتاب خود هم چنين ‏سروده هايي از بزرگان اين مسلك را عينا ترجمه و آوانويسي و بعضا شرح و تفسير كرده است تا خوانندگان با فرهنگ، ‏انديشه و زبان آنان بيشتر آشنا شوند. ‏‏<‏strong‏>نشريات<‏‎/strong‏>‏




<‏strong‏>ياد<‏‎/strong‏>‏
‏416 ص، جلد نرم، 16.5<‏strong‏>23.5 سانتي متر‏تهران: بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، 1387، چاپ اول
اين كتاب، هشتاد و هشتمين شماره فصلنامه «ياد»، نشريه تخصصي «بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران» است و به ‏بررسي نشريات فارسي در اروپا اختصاص دارد. تعداد اين نشريات كه انتشار آنها از اواخر دوره قاجار در اروپا آغاز ‏شد، به شانزده مي رسد و برخي از آنها براي نخستين بار در كتاب حاضر معرفي شده اند : 1- روزنامه آتش، 2- ‏روزنامه آزادي شرق، 3- روزنامه ايرانشهر، 4- مجله ايران نو، 5- مجله پيكار، 6- مجله ايرانشهر، 7- روزنامه ‏خلافت، 8- مجله راهنماي بانوان، 9-مجله رهنماي دهقان، 10- روزنامه روح القدس سوئيس، 11- مجله ستاره ‏سرخ، 12- مجله صنايع آلمان و شرق، 13- روزنامه صور اسرافيل در سوئيس، 14- روزنامه قانون، 15- روزنامه ‏كاوه، 16- نامه فرنگستان. عناوين بعضي از مقالات اين شماره عبارتنداز: «نامه فرنگستان و فكر تجدد آمرانه/مسلم ‏عباسي»، «روزنامه صور اسرافيل در تهران و سويئس/محمد گلبن»، «تحليل روزنامه صور اسرافيل چاپ ‏سوئيس/مهرداد ابراهيمي»، «بررسي عناصر تصويري در مطبوعات فارسي زبان اروپا/م. طاري»، «شمه اي از ‏داستان تاسيس و توقيف نشريه پيكار در آلمان/نادر مرادي» و «ايرانشهر: پايه ريز نهضت ادبي ايران/احمد موسوي ‏بجنوردي». ‏




<‏strong‏>نامه ايران: مجموعه مقالات، جلد چهارم<‏‎/strong‏>‏
به كوشش: حميد يزدان پرست‏1111 ص، تهران: انتشارات اطلاعات، 1387، چاپ اول
جلد چهارم از مجموعه «نامه ايران»، شامل مجموعه اي از مقالات، سروده ها و مطالبي در حوزه هاي گوناگون تاريخ، ‏ادبيات، فرهنگ و تمدن ايران است. عناوين بعضي از مقالات جلد چهارم و نويسندگان آنها عبارتنداز: «راز گشايي از ‏آيين هخامنشيان/يحيي ذكاء»، «تخت جمشيد در عصر صفوي/جملي كارري/ترجمه: عباس نخجواني، عبدالعلي ‏كارنگ»، «زردشت و سقراط/آدولف بروديك/ترجمه: استفان پانوسي»، «دين و اساطير هند و ايراني/امان الله قرشي»، ‏‏«مباني فرهنگ ديني- اساطيري ايران/محمد مددپور»، «كفر مجوس و الحاد ماني به روايت سهروردي/محمد كريمي ‏زنجاني اصل»، «ايران گرايي در شاهنامه/جلال خالقي مطلق»، «تاثير ادبيات ايران باستان در ادبيات دوران ‏اسلامي/اسماعيل حاكمي والا»، «عصر مغول و نفوذ ايرانيان در چين/شيرين بياني»، «ايران بعد از مغول و ‏حافظ/محمد علي اسلامي ندوشن»، «تشكيل دولت صفوي و تاثير آن در شعر و ادب پارسي/اديب برومند»، «تربت ‏شمس تبريز كجاست؟/محمد امين رياحي خويي»، «ريشه يابي ميترائيسم رومي/خايمه آلوار» و «جايگاه آب در فرهنگ ‏ايراني/محمد تقي زاده». ‏




<‏strong‏>نگره: نقد ادبيات داستاني/جلد چهارم<‏‎/strong‏>‏
زير نظر: فتح الله بي نياز، شهلا زرلكي، مسعود ميرزايي‏159 ص، تهران: انتشارات فرهنگ كاوش، 1387، چاپ اول
دفتر چهارم از مجموعه «نگره»، هم چون دفاتر گذشته به بررسي و نقد ادبيات داستاني سال هاي اخير ايران و همچنين ‏ترجمه بعضي از آثار ارزشمند ادبيات جهان اختصاص دارد. كتاب هايي كه در اين دفتر بررسي شده اند عبارتنداز: ‏‏«آخرين سفر زرتشت/فرهاد كشوري/انتشارات ققنوس»، «گوساله سرگردان/مجيد قيصري/نشر افق»، «اژدها ‏كشان/يوسف عليخاني/نشر افق»، «تقديم به چند داستان كوتاه/محمد حسين شهسواري/نشر افق»، «آناي باغ سيب/احمد ‏بيگدلي/نشر آگه»، «دختري با ريسمان نقره اي/جمال ميرصادقي/نشر اشاره»، «آن گوشه دنج سمت چپ/مهدي ‏ربي/نشر چشمه» و «بازي عروس و داماد/بلقيس سليماني/نشر چشمه». علاوه بر اين، دفتر چهارم «نگره» شامل نقد ‏چند رمان و داستاني ترجمه شده است؛ از جمله: رمان‌ «كافكا در كرانه/هاروكي موراكامي/ترجمه: مهدي ‏غبرايي/انتشارات نيلوفر»، داستان «مرجان سرخ» از مجموعه «اين سوي رودخانه ادر/يوديت هرمان/ترجمه: محمود ‏حسيني زاد/نشر افق»، رمان «تسلي ناپذير/كازئو ايشي گورو/ترجمه: سهيل سمي/انتشارات ققنوس» و رمان ‏‏«ميرامار/نجيب محفوظ/ترجمه: رضا عامري/نشر ني». ‏

























سووشون ♦ هزار و يک شب
به کند و کاو در ادبيات داستاني ايران- داخل ‏و خارج کشور- مي پردازد.در هر شماره ابتدا داستاني را مي خوانيد، سپس نگاهي به آن و در پايان يادداشتي در باره ‏زندگي و آثار نويسنده. داستان برگزيده اين شماره به داستان کوتاه " زير باران " از مجموعه داستان کوتاه "زائري زير ‏باران"، نوشته "احمد محمود" اختصاص دارد.‏

‏♦ داستان‎‎زير باران‎‎
هوا كه تا چند لحظه قبل تاسيده بود، رنگي نيمه روشن گرفت. خورشيد پريده رنگ، از شكاف ابرها سرك كشيد و تراكم ‏ابرها را در هم ريخت. از شب قبل يك رگبار شديد پاييزي در شرف باريدن بود. گاهي گستره آسمان قير اندود مي‌شد و ‏زماني رنگ سربي مي‌گرفت و حالا كه خورشيد از ميان ابرها بيرون زده بود، باد ملايمي وزيدن آغاز كرده بود و ‏برگ‌هاي زرد و خشك را رو زمين مي‌كشيد.‏مراد، عرض خيابان را به زحمت گذشت و به ديوار گچ اندود تكيه داد و چشمش سياهي رفت و صداها هم‌چون وزوز ‏زنبورهايي كه زير طاق پر بكشند به گوشش نشست. ‏جان از دست و پاش بريده بود. گرده‌اش رو ديوار سر خورد آرام رو زمين نشست و همه چيز مات و در هم برايش شكل ‏گرفت…‏‏… صبح كه با شكم تهي از قهوه خانه بيرون زده بود، شب قبل كه چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالي سر ‏كشيده بود و زماني اندك نشئه شده بود. بخش انتقال خون، ديوارهاي آجري قرمز رنگ، بند كشي‌هاي سياه، درهاي يك ‏لنگه‌اي سفيد، لوله لاستيكي كه دور بازويش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …‏خورشيد، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمين را تر كرد. غروب سر مي‌رسيد. هوا، سرد و موذي بود.‏گونه‌هاي استخواني مراد برجسته مي‌نمود. دست‌هاي بي‌رمقش كنارش ول بود و لب‌هاي خشكش دانه‌هاي ريز باران را ‏مي‌مكيد.‏مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بي‌اميد، از رو تخت قهوه‌خانه برخاست، پتوي سربازي را تا كرد و به انبار سپرد. ‏حولة نخ‌نما و چرك مرده را دور گردن پيچاند و از قهوه‌خانه بيرون زد و… همين كه آفتاب تيغ كشيد و لحظه‌اي زود ‏گذر تابيد، كنار ديوار كوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوي ديگران، رو پاشنه‌هاي كوره بسته پا چندك زد و هم‌دوش ‏ديگران به انتظار نشست و به حرف‌ها گوش داد‏- لامسب! گوش آدم به وز وز مي‌فته‏- خوب شيره جون آدمو مي‌كشن... شوخي كه نيس... مثه اينه كه هر چي گرما تو تن آدم هس بيرون مي‌زنه‏- عوضش سور يكي دو روز روبه راه مي‌شه. هفده تومن، پول كمي نيس! مي‌شه باش چهل تا سنگك خريد. شكم يه هنگو ‏سير مي‌كنهو چانه‌هاي كشيده تكان مي‌خورد و آرواره‌ها رو هم مي‌گشت و حرف‌ها از ميان لب‌ها بيرون مي‌ريخت‏- زنم پا به ماهه... ديشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هي بيخ گوشم نق زد كه برو... فردا برو... يه بار ديگه‌م بفروش. اين ‏يكي دو روزه امورمون بگذره، شايد سببي شد... خدا بزرگه... اما مي‌دوني مي‌ترسم قبول نكنن، آخه همين چن روز پيش ‏يه بار ديگه‌م فروخته‌م...‏‏- به كسي چه مربوطه؟ تو داري خون خودتو مي‌فروشي...‏و نگاه مراد، طاس‌هايي را مي‌پاييد كه كمي آن طرف‌تر، ميان سه نفر روي زمين مي‌غلتيد‏- شش و بش‏‏- ولش! الان برات مك هفت ميارم‏- دو با چار‏‏- بذ در كوزه!‏و دست‌ها كه به ران‌ها مي‌خورد و طاس‌ها كه رو زمين مي‌گشت‏- اكه لامسب... اينه بهش مي‌گن بز... هيچوخ يه ريزه شانس نداشته‌م‏- اگه داشتي كه اسمت شانس الله بود. ما مي‌باس بريم سرمونو بذاريم و بميريمو مراد، از مشروب شب قبل، كوفته، كم‌حوصله و بي‌حال بود. خورشيد خفه شد و ابرها ماسيد و آسمان به تيرگي گراييد. ‏مراد برخاست و گيوه‌ها را رو زمين كشيد و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پيچيد و اشك تو چشمانش ‏حلقه بست‏- بچه‌ها سر چي مي‌زنين؟‏- پول‏‏- پول؟!‏‏- آره ديگه پول... وختي اونجا باز شد حساب مي‌كنيم...‏و انگشت درازي به در بخش انتقال خون نشانه رفت‏‏-...نيم ساعت ديگه باز مي‌شه... تو چند مي‌فروشي؟‏- هرچي بخوان‏‏- از هفده تومن كه بيش‌تر نمي‌خرن... اگه بيش‌تر بكشن آدم ضعف مي‌كنه‏- خوبه... منم مي‌زنمو كنارشان نشست و طاس‌ها را تو دست سرما زده گرداند و به زمين ريخت و به ران خود كوفت (...اگه همه رو ببرم يه ‏پول حسابي مي‌شه... اول يه كت مي‌خرم... امشب‌م يه شام شاهانه، يه پن سير عرق و آخر شب‌م نشمه...) طاس‌ها رو ‏زمين غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آي ببري طاس!) و دوباره طاس‌ها را از زمين برداشت.‏‏- نوبت تو نيس.‏‏- مي‌دونم... ولي مي‌خوام يه دور ديگه بريزم.‏‏- سر دور بهت مي‌رسه‏- مي‌خوام امتحانشون كنم‏- اگه مي‌خواي بازي كني، بهت بگم كه جر زدن تو كار ما نيست. مارو كه مي‌بيني، همه هم‌ديگه رو قبول داريم. بازي ‏مي‌كنيم، بعدم حساب مي‌كنيم... اگه بخواي دبه در آري از حالا پاشو.‏و مراد به آرامي طاس‌ها را رو زمين ول داد و حوله را دور گردن محكم كرد و نرمي ران خود را تو پنجه فشرد.‏‏- پنج و دو.‏‏- لاكردار طاس مي‌كاره.‏‏- شد سه تومن.‏‏- بخون‏‏- يه تومن.‏و صداي مرد جواني كه چين به پيشانيش نشسته بود و موي كهربايي رنگي داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان ‏پيچيد:‏آخه اينم شد كار؟... آدم سر جونش قمار مي‌كنه؟... خونشو مي‌فروشه و رو پولش طاس مي‌ريزه؟... آي كه چه بي‌خيالين!‏‏ و مراد مي‌انديشيد (تا حالا كه پنج عقبم... اما اگه همه رو ببرم... آخ...) و سرما تو تنش دويد و سوز به گوش‌هايش تيغ ‏كشيد.‏‏ خورشيد، دوباره بيرون زد و گرماي بي‌مصرف خود را رو شهر پاشيد.‏غروب سر مي‌رسيد. مراد، كنار ديوار گچ اندود، رو زمين غلتيده بود. گونه‌اش به سنگفرش پياده رو چسبيده بود. پاها را ‏تو شكم جمع كرده بود و ذهنش تلاش مي‌كرد كه قضايا را به هم مربوط كند (سرنوشت؟... نه؟... تو پيشوني هر كس ‏تقديرش نوشته شده...هه!... تقدير!... فقط دلش مي‌خواس... دلش... شايد از قيافه‌م خوشش نيومده بود. نامرد.... تو سينه‌ام ‏ايستاد و صداشو كلفت كرد و گفت فضولي موقوف. اين جا مثل سرباز خونه مي‌مونه... بايد كار كني و به هيچ كاري كار ‏نداشته باشي. تو بايد سطل رنگو بشناسي و برس رو...) و انديشه‌اش پر كشيد و گذشته‌هاي دور را كه كمابيش در تاريكي ‏زمان گم شده بود، كاويد. وقتي كه چشم باز كرد و خود را شناخت، فهميد كه بي‌كاره است، نه درسي، نه سوادي و نه ‏حرفه‌اي (آخ! چه روزايي... بهار كه مي‌شد با بچه‌ها مي‌رفتم باغ. من هميشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر ‏دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان... كاهوپيچ... كلم...) كبودي تن پدرش و خرنش‌هاي ‏جان خراشش كه از بيخ گلو بر مي‌خاست و همراه خون لثه‌ها از دهان بيرون مي‌زد، تكانش داد. پاها را بيشتر تو شكم ‏جمع كرد و لحظه‌اي چشم‌ها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. يك شب كه وسط كرته هندوانه، تو ‏آلاچيق خوابيده بود، عمرش به آخر رسيد. نزديكي‌هاي صبح، وقتي كه بر مي‌خيزد به سراغ بيل مي‌رود مار، پي‌پايش را ‏نيش مي‌زند و تا ورزاوي پيدا كنند و نمد به گرده‌اش اندازند و سوارش كنند و به شهر برسانند، زهر، كار خودش را ‏مي‌كند و...‏‏ باد از تك و تا افتاده بود و قطره‌هاي باران، درشت‌تر شده بود. خيابان تهي بود. سگ نكرة پر پشم و گل آلودي از كنار ‏مراد گذشت و چراغ پشت پنجره‌هاي روبه‌رو تك تك روشن شد و شيشه‌هاي كدر، هم‌چون چشم بيماران كم خون، زردي ‏زد.‏‏ مراد، به سختي دست از لاي ران‌ها بيرون آورد و حوله را كه دور گردن پيچانده بود، رو سر كشيد. (وبا بود؟... ‏طاعون؟... نه، تيفوس...)) و يك لحظه زودگذر، سنگيني تابوت مادر را رو دوش خود حس كرد. سر تراشيده مادر، ‏چهره رنگ باخته، دماغ كشيده و دست‌هاي استخواني و زردنبوي مادر براش شكل گرفت. سر خود را بيش‌تر تو حوله ‏فرو برد (... آخ... اين تيفوس لعنتي... بيش‌تر مردم شهرمونو كشت... عمو يوسف، عباس بنا... زري باقلا فروش، ننه ‏رحيم، برادر بزرگ منصور كه مي‌گفتن با يه مسلسل جلو يه هنگ هندي رو گرفته... زاير فلاح... قاطع پسرش...) ‏باران لباسش را خيس كرد و آب، نم‌نم به تنش نشست. سرما رو گرده‌اش دويد و پهلويش تير كشيد (اين قولنج لعنتي‌م از ‏سرم دست بردار نيس... آخ، سربازاي امريكايي آي بي انصاف‌ها...) و فكرش به آن‌وقت‌ها كشيده شد كه براي ‏امريكايي‌ها كار مي‌كرد. بيرون شهر خانه مي‌ساختند، خانه‌هاي بزرگ، عين سربازخانه.‏‏ اول عمله بود، رنگ‌زن شد، يكي از امريكايي‌ها كه از زبر و زرنگي‌اش خوشش آمده بود، برده بودش كه اتاقش را ‏جارو كند، براش قهوه بجوشاند و به ديگر كارهاي دم دستش برسد (بد نبود... شير قوطي مي‌خوردم، آدامس، ولي گوشت ‏گراز، نه!... آدمو بي‌غيرت مي‌كنه... از عرق هم حروم‌تره...) كمرش به سختي تير كشيد و به شدت تكان خورد ‏‏(لعنتي‌ها... سر يه بسته سيگار چه بلايي به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا مي‌بردن شهر و مي‌فروختن و جاش ودكا ‏مي‌خريدن و مثل خر مي‌خوردن و مثل سگ هار مي‌شدن... اما سر يه بسته سيگار فزرتي لختم كردن و انداختنم تو ‏استخر. تا سرمو بيرون مي‌آوردم با چوب مي‌زدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل ديوونه‌ها مي‌خنديدن. نيمه جون كه ‏شدم، از حوض بيرونم كشيدن و... از آن روز... آخ... از آن روز پهلوم...) و دوباره پهلويش تير كشيد (اولادم با ‏اولادشون خوب نمي‌شه...) استخر برايش جان گرفته بود (بهار بود. يه روز آفتابي خوب. از آن روزايي كه آدم دلش ‏مي‌خواد بره تو دشت و بيابون تو گل‌ها و سبزه‌ها قدم بزنه و آواز بخونه... اما من، تو استخر جون مي‌كندم. هيچ آدم ‏خداشناسي‌م نبود كه به دادم برسه... تف!...) و غروب آن روز از پيش امريكايي‌ها رفته بود و از روز بعد، به لهستاني‌ها ‏كه تو سرباز خانه، پشت سيم‌هاي خاردار، تو اصطبل‌ها دسته جمعي زندگي مي‌كردند، گردو فروخته بود و بعد با يكي از ‏دخترهاشان، رو هم ريخته بود و گردوي مجاني بهش داده بود و گه‌گاه از ديدنش لذت برده بود و با ايما و اشاره با هم ‏حرف زده بودند (چه چشاي قشنگي داشت. سبز و پاك. موي زردش و سينه لرزونش و پوستش كه به رنگ خون و نمك ‏مخلوط بود... چه روزگار خوشي!...) تنش به شدت لرزيد. ابرها در كار زاييدن باران گرانباري بودند.‏‏ از جنوب توده سياهي لجام گسيخته سر مي‌رسيد و لحظه به لحظه پهنه آسمان را مي‌بلعيد (و اون روز كه اون ماشين ‏كمانكار، تو ميدون مجسمه، جلو پل سفيد كارون، پيرمرده رو زير گرفت و زمين سرخ شد و ماشين در رفت... و اون ‏دو امريكايي كه سر اون فاحشه به جون هم افتادن... حكايت چند ساله؟... هجده سال پيش؟... بيست سال؟... آخ... همون‌ ‏روزا بود كه زدم بيرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خراب‌شده!... و اون نامرد! كه همين هفته پيش تو سينه‌ام ‏وايستاد و صداشو كلفت كرد: (فضولي موقوف. اينجا مثل سرباز خونه بايد از سركارگر اطاعت كني... يادش رفته كه ‏خودش آهن قراضه‌هاي امريكاييارو مي‌دزديد... لاستيك ماشينارو مي‌دزديد... حالا كارفرما شده... فضولي موقوف ‏چشمت كور!... ظهر فقط يك ساعت استراحت. همين!... همه جا همين‌طوره. اگه كارگر خوبي بودي باز حرفي. هر ‏جارو رنگ زدي همه‌ش موج و سايه داره خيال مي‌كني برا اين‌كه منو مي‌شناسي، بايد همه چيز تو قبول داشته باشم؟... ‏تو هيچ‌وقت كارت يه پارچه از آب در نيومده... به تو چه كه يه ساعت كمه... كارو ده ساعت... يازده ساعت... همينه كه ‏هس... اينو كه نمي‌شه اسمش گذاشت تقدير... با تي‌پا بيرونم كرد... دلش مي‌خواس... دلش... نامرد!...) و صبح كه با ‏شكم خالي از قهوه‌خانه بيرون زده بود و كامش كه از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگي ظهر و نيش سرنگ كه به رگش ‏نشسته بود و طاس‌هايي كه رو زمين غلتيد بود و هفده تومان كه از دستش رفته بود (بي‌انصاف، دو دفعه آبدزدك شيشه‌اي ‏رو پر كرد... دو دفعه... گوشام به صدا افتاد... دو پنج... تف... و آن يارو، پشت سر هم، هفت، هفت... و من... يه دفعه‌م ‏نيووردم... همه‌ش سه با يك، دو با چهار... بر اين شانس لعنت...) آب باران از حوله نشت كرده بود و به گونه‌هاش ‏نشسته بود. باد، ناگهاني و ديوانه‌وار وزيدن گرفت و باران پرتواني زمين را زير شلاق كوبيد (بادم دل‌پيچه گرفته... ‏دو... بايك... چهار... با دو...) شيشة پنجره‌هاي روبه‌رو مي‌لرزيد و جوي كنار خيابان، پرشتاب رو هم مي‌لغزيد. چراغ ‏پشت پنجره‌ها خاموش شد و رنگ زردي كه كف خيابان افتاده بود برچيده شد و باد و تاريكي و تنهايي در رگ‌هاي شهر ‏مي‌دويد و قلب شهر سرسام گرفته به تندي مي‌زد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به كندي مي‌گراييد.‏

‏♦ نگاه‎‎نگاهي به كارنامه‌ احمد محمود‏‎‎
احمد محمود توانست در داستان‏ها و رمان‏هاي خود، وقايع جنبش‏هاي اجتماعي و مبارزه‏هاي آزادي‏خواهانه دهه‌ 1330 ‏را به نحوي جان‌دار و مؤثر بيان كند. وي حدود پنجاه سال به آفرينش آثار داستاني پرداخت و تقريباً تمام زندگي خود را ‏با پشتكار و تداوم كم‏نظير، وقف نوشتن كرد. همه نوشته‏هاي او به استثناي دو فيلمنامه، فقط رمان و داستان كوتاه بود و ‏هيج نوع مقاله، نقد ادبي يا شگرد داستان‏نويسي، از خود به جاي نگذاشت. حاصل كار او چهارده رمان قطور و مجموعه‌ ‏داستان‏هاي كوتاه است كه در تاريخ و گنجينه‌ ادبيات فارسي و به ويژه ادبيات داستاني ما به يادگار خواهد ماند.‏
درونمايه‌ آثار او بيش‌تر مسائل انساني و اجتماعي‌ست و به ويژه محيط خطه‌ جنوب و روزگار مردم آنجا و مبارزه‏هاي ‏سياسي مربوط به ملي شدن صنعت نفت را به نحوي ملموس و واقعي، در خلال داستان‏هايش توصيف كرده است. وصف ‏او از زندان و زندانيان و شكنجه‌ مبارزان سياسي، از نمونه‏هاي برجسته‌ اين صحنه‏ها در ادبيات فارسي معاصر است. او ‏هم‌چنين در آثار متأخر خود به مسائلي پرداخته كه مي‏توان آن‌ها را به نوعي تقابل سنت و مدرنيته يا زوال خانواده‏هاي ‏اشرافي دانست.‏
نثر بخش اول رمان‏هاي او، پخته و سنجيده است و در آن‌ها به نگارش ويژگي‏هاي شهرهاي اهواز و بندرلنگه مي‏پردازد ‏و مناسبات شهرنشيني و ساكنان متفاوت هر شهر را بررسي مي‏كند و روابط طبقاتي و كاركرد نهادهاي رسمي و نفوذ ‏نظاميان را در آن‌ها به خوبي تحليل مي‏كند.‏
يكي از دلايل اقبال به آثار محمود با توجه به حجم آن‌ها كه در حوصله‌ خواننده‌‌ امروزي نمي‏گنجد، اين بود كه محمود در ‏آثارش بسيار شفاف عمل مي‏كرد. او تجربيات خود و آن‌چه را واقعاً احساس كرده بود، در نهايت نيرومندي و با زباني ‏بسيار ساده بيان مي‏كرد.‏
از هوشمندي‏هاي منحصر به فرد او اين بود كه زماني كه محمود مي‏خواست همسايه‏ها را بنويسد، دقيقاً نقشه‌ فعاليت‏هاي ‏ادبي آينده‌ خود را در ذهن داشت و اين بسيار مهم است كه نويسنده‏اي تكليفش را با خود روشن كند كه از چه مقطعي ‏آغاز به كار كند و چه خط سيري را دنبال نمايد. اين ارتباطات در "همسايه‏ها"، زمين سوخته و داستان يك شهر به چشم ‏مي‏خورد و معلوم است كه از ابتدا تكليف نويسنده با خودش روشن است. نقطه عطف‏هاي تاريخي، مركز ثقل داستان‏هاي ‏محمود است. در "همسايه‏ها" اين مسئله به چشم مي‏خورد و آن نقطه عطف تاريخي، ملي شدن صنعت نفت است.‏
همچنين او از معدود نويسندگاني بود كه از "همسايه‏ها" تا درخت انجير معابد خودش بود. محمود هرگز خود را وارد ‏دغدغه‏هاي فرم‏گرايي و صورت‏گرايي نكرد و حتي از فرم‏گرايي بي‏پايه، به شدت دلخور بود. او با اعتماد به نفس كامل ‏ايستاده بود و خودش بود.‏
يكي از شاخصه‏هاي نويسندگان بزرگ دنيا، طنز تلخ و گزنده‏اي است كه در آثارشان به چشم مي‏خورد. اين طنز كه ‏بسيار هم پنهان است در جاي‏جاي آثار محمود به چشم مي‏خورد. حتي در غم‏انگيزترين صحنه‏هاي آثار او، اين رگه‌ طنز ‏به چشم مي‏خورد.‏
احمدمحمود از جمله داستان‏نويسان تجربي است، چون بيش‌تر از تجربيات خودش و از نتايجي كه در طول عمر ‏داستان‏نويسي‏اش به دست آورد، استفاده كرد تا داستان‏هاي بعدي خود را بنويسد. اگر دوره‌ داستان‏نويسي محمود را ‏بررسي كنيم در آن نوسان‏هاي زيادي مي‏بينيم و او از اين حيث به صادق هدايت شبيه است. اولين داستان‏هاي او به ‏اعتراف خودش، داستان‏هاي ضعيفي هستند و پس از زائري زير باران، غريبه‏ها و پسرك بومي بود كه شخصيت ‏داستان‏نويسي احمد محمود با توجه به تجربياتي كه از قبل داشت، شكل گرفت و روي پاي خود ايستاد.‏
احمد محمود در داستان‏نويسي هميشه رو به اوج حركت مي‏كرد، يعني بهترين آثار او، آخرين كارهايش به شمار مي‏آيد. ‏البته اين حركت رو به اوج، امري بسيار دشوار است، به خصوص اگر از اثري استقبال شود، نويسندگان همواره به ‏تكرار آن قسمتي كه مورد اقبال قرار گرفته، مي‏پردازند اما احمد محمود خود را از تكرار رها كرده است.‏
گفت‌وگوهايي كه احمد محمود مي‏ساخت چندان با نثر او متفاوت نيست. به خصوص او در داستان‏هاي پيش از انقلاب، ‏سعي مي‏كرد گفت‌وگوهايي ساده نقل كند و از كلماتي كه مرتبط با بيان و گفتار مردم جنوب بود، معمولاً استفاده نمي‏كرد. ‏همچنين در آثار قبل از انقلاب او، خواننده با لغت خاصي مواجه نمي‏شود كه او را با مشكل مواجه كند. گفتارهاي آثار او ‏گفتارهايي شهري شده و ساده هستند و يكي از دلايل شيرين‏نويسي و همه‏خوان بودن آثارش اين است كه سعي نمي‏كند ‏تسلطش را بر لهجه‏هاي محلي خيلي نشان دهد و همين امر او را از ديگر نويسندگاني كه روي ادبيات بومي كار ‏كرده‏اند، متمايز مي‏كند.‏
احمد محمود نويسنده‏اي تقريباً رئاليست بود و در ميان آثارش اثر غيررئاليستي كم‌تر به چشم مي‏خورد. او مبناي واقعيت ‏را در نظر مي‏گرفت و در ابتداي داستان شخصيت‏هايش را به خوبي معرفي مي‏كرد. وقتي شخصيت‏هايش روي پاي ‏خود مي‏ايستادند، بعد از آن بود كه خود شخصيت‏ها راه مي‏افتادند و داستان را ادامه مي‏دادند؛ ‌در داستان‏هاي او هيچ ‏وقت احساس نمي‏شود كه نويسنده شخصيت‏ها را وادار به كاري مي‏كند. به همين جهت در مجموعه‌ داستاني او معمولاً ‏شخصيتي غيرطبيعي به چشم نمي‏خورد.‏
محمود در داستان‏نويسي شگردهاي خاصي داشت. در قسمت‏هايي خيلي زياد از اين تفنن‏ها استفاده مي‏كرد و گاهي چندان ‏به آن‌ها توجهي نداشت. زاويه‌ ديد داستان‏هاي او از "همسايه‏ها" به بعد تحول زيادي نيافت. او بعد از "همسايه‏ها" به ‏كمال داستان‏نويسي‏ كه مي‏خواست، دست يافت و بعد از آن به زاويه‌ ديد دست نزد. هر چند در داستان‏هاي آخر خود ‏مي‏خواست دخل و تصرفي در ساخت داشته باشد اما چندان موفق نبود. البته خودِ محمود چندان به ساخت اعتقادي نداشت ‏و بيش‌تر توجهش معطوف به اين امر بود كه داستان‏هايش به دل بنشينند.‏
‏- برگرفته از گزارشي از يكصد و دومين نشست كتاب ماه ادبيات و فلسفه ‏

‏♦ در باره نويسنده‎‎احمد (اعطاء) محمود‎ ‎‏: 50 سال آفرينش ادبي‎‎
محمود در ۴ دي ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادري دزفولي الاصل به دنيا آمد و شايد همين دليل سبب شد تا بيشتر ‏خود را دزفولي بداند. در برخي از آثارش چون همسايه‌ها و مدار صفر درجه واژه ها و جملاتي به گويش دزفولي به ‏چشم مي خورد.‏
پس از سپري کردن دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه در زادگاهش، به دانشکدهٔ افسري ارتش راه يافت؛ اما ازجمله ‏تعداد زياد دانشجويان دانشکدهٔ افسري بود که پس از کودتاي ۲۸مردادماه سال ۱۳۳۲ بازداشت و سپس، بخش‌بخش آزاد ‏شدند؛ درحالي‌که تنها ۱۳ نفر از آنان در زندان باقي ماندند.‏
احمد اعطا، يکي از اين دانشجويان بود که نه توبه‌نامه‌اي امضا کرد و نه به هيچ‌گونه هم‌کاري با رژيم کودتا تن داد. به ‏همين دليل، مدت زيادي را در زندان به ‌سر برد که گويا مشکل ريوي او که درنهايت به مرگش منجر شد، يادگار همان ‏دوران بوده‌است.‏
مدتي هم درحوالي خليج فارس از جمله در بندر لنگه در تبعيد به سر برد و البته خودش از اين دوران با عنوان "زماني ‏که گرفتار بازي سياست شده بودم"ياد ميکند
محمود در اواخر عمر با بيماري تنگي نفس مواجه شد و اين بيماري در سال ۱۳۸۰ يکبار او را به بيمارستان کشاند. در ‏اول مهرماه ۱۳۸۱ بار ديگر حال او به وخامت گراييد و پس از انتقال به بيمارستان و بستري شدن در روز جمعه، ۱۲ ‏مهر سال ۱۳۸۱، به‌دنبال يک دورۀ بيماري سخت ريوي، در بيمارستان مهراد، تهران درگذشت و در امامزاده طاهر ‏کرج به خاک سپرده شد. از آثار وي مي توان به: مول (۱۳۳۸)، دريا هنوز آرام است (۱۳۳۹)، بيهودگي (۱۳۴۰)، ‏زائري زير باران (۱۳۴۷)، از دلتگي (۱۳۴۸)، پسرک بومي (۱۳۵۰)، غريبه ها (۱۳۵۲)،ديدار (۱۳۶۸)،قصه آشنا ‏‏(۱۳۷۰)، از مسافر تا تب خال (۱۳۷۱)،همسايه‌ها (۱۳۵۳)، داستان يک شهر (۱۳۶۰)، زمين سوخته (۱۳۶۱)، مدار ‏صفر درجه (۱۳۷۲)، آدم زنده (۱۳۷۶)، درخت انجير معابد اشاره کرد.‏
















چهل کليد ♦ شعر
اين شماره را ‏به مسعود احمدي و شعرهاي او اختصاص داده ايم. ‏

‏♦ شعر‎‎‏3 شعر از مسعود احمدي‎‎
‎‎مردگان در همه حال را مي گويم رفتگان با قيل و قال‎‎
بايداز آن وَر بام افتاده باشم به دنده ي چپ ‏که چپ چپ نگاه مي کنم ‏حتا به اين درخت ‏که هنوزدر اتاق کنار تکه يي از روز ‏پهلوي تخت است نزديک بدن هاي ديگر نه خيل لختخيالت تختحالا که آن دُرنا ‏دارد از ته آيينه برمي گردد با بند جوراب تو به منقار ‏و آن پروانه ‏از قوس صداي تو به جاي اولش در بيخ ذهن من ‏ديگر ‏فرصت نمي دهم ‏که ذهنم را متلاشي کنند روحم را لت و پار ‏و تيره و تار ‏اين ساعت را که از تو پرم ‏از خدا سرريز از خودم سرشار ‏مردگان در همه حال را مي گويم رفتگان با اين قيل و قال ‏
‎‎از دستبند گوشواره ساعت مچي و...‏‎‎
با خودت که بودي ‏نبودي ‏اين قدر موقتي اين اندازه سرسري ‏بي آبنما نبودي ‏بي فواره پروانه بوته هاي نسترن‏و بي آن من ‏که در لباس هاي به روز ‏از اهالي ديروز نبود نبود يکي که لنگه ي پدر ‏هر بار ‏تا به اين جا مي رسيدي مي رسيدي به حوالي تن ‏مناز رنگ کند اقاقي پر مي شدم از عطر تند چمن ‏و حتادر ظهر چلچله ي تابستان ‏از باراني جرجر از خنکاي سحر‏حالا ‏که هي به دنبال تنت مي افتي که بيفتي ‏به چشم هر جه نر هر که از مابقي مذکر تر ‏ابدا ً ‏از بدلي هات بيش تر نيستي ‏از دستبند ‏گوشواره ساعت مچي و دو سه حلقه انگشتر ‏
‎‎اگر نه... مي روي تا جسد‏‎‎
اين باران ‏چه تند مي بارد چه ريز ‏براي اين گوشه از صبح ‏ميزروان نويس مداد تراش و دسته ي کاغذ‏و بر حظ از مزمزه ي تو دوستت دارمهاي هر دو ‏زن ‏با خودت چه کردي ‏با من و با آن نارون ‏که هميشه سبز بود همه وقت ستبرو همه جا با ما ‏حتا بر پله ي برقي ِ پاساژدر واگن قطار درخواب و درخيال ‏گفته بودم ‏همهمه ي با عصر را دست کم مگير ‏مغناطيس چيزها جاذبه ي جعبه ي جادو و سحر خرده ي ريزهاو بگيرلبه ي نرم لبخند کودک ‏جايي از صداي زبر دوره گرد و رد نگاهي باريک را تا دوردست ‏اگر نه ‏از دست مي روي مي روي تا جسد ‏آهاين باران ‏چه تند مي بارد چه ريز ‏
‏♦ نگاه‎‎همين غروب دم دست را مي‌گويم...‏‎‎
‏"محمد حقوقي" در كتاب "شعرنو از آغاز تا امروز"، "مسعود احمدي" را "شاعري دير آغاز‌كننده و زود ‏پيش‌رونده" توصيف مي‌كند، كه با اندكي بالا و پايين، توصيفي پذيرفتني است. "احمدي" تا پيش از مجموعه "براي ‏بنفشه بايد صبركني"(1378) يك شاعر معمولي است، با شعري ژنريك، كه امتياز ويژه‌اي براي شاعرش و نتيجتا ‏براي شعر آن دوره محسوب نمي‌شود؛ هرچند كه شعري است آبرومند و گاهي خواندني. در اين ميان نخستين ‏جنبش‌هاي ذهني او را مي‌توان تا حدودي در دفتر "بر شيب تند عصر"(1376) تشخيص داد، اما اين تكانه‌ها ‏آن‌قدرها پر‌رنگ نيستند كه نويد حضور شاعري نو‌بيان و نو‌انديش را به همراه داشته باشند. "مسعود احمدي" اما ‏در تمام ساليان حضورش در حيطه شعر، نشان داده است كه آدمي است با پشتكار، به شدت اهل مطالعه، ‏ريسك‌پذير و تجربه‌گرا و نان همين چهار خصيصه را مي‌خورد كه گويا در شاعري از حلال‌ترين انواع نان است. ‏در اين سال‌ها او كه از شعر كودك آغاز كرده بود، در قدم دوم سراغ شعر نوجوان رفت و بعد در اولين دفترش ‏‏"زني بر درگاه"(1360)، كليشه‌هاي شاملويي را مروري كرد و همين‌طور پيش آمد و سال به سال زبانش را ساده ‏و ساده‌تر كرد. او شعرش را آهسته و پيوسته به شعر مدرن نزديك كرد و ارائه‌هاي كلاسيك و كهنه را از آن زدود ‏و وزن بيروني را به دروني بدل كرد و بعد توناليته شاملويي را كنار گذاشت و به گونه‌اي وزن هجايي ناشي از ‏هم‌نشيني آواها رسيد. "براي بنفشه بايد صبر كني"، تولدي ديگر براي "مسعود احمدي" به شمار مي‌رفت. در اين ‏مجموعه بود كه او تمركزش را از جنبه‌هاي موسيقايي و ريتوريك شعر به سمت تغيير نوع نگاه و بيان سوق داد و ‏تا حدود زيادي موفق هم شد. راوي شعرهاي "براي بنفشه... "، اگرچه لحني سرد و عاري از كاريزماي بديع و ‏بيان داشت، اما از يك حيث در شعر ما نمونه‌اي شاخص و كم‌نظير بود. عاشق‌پيشه‌اي مبادي آداب و قدري ‏هرزه‌چشم كه نه اندوهش حال و هواي وامصيبتا داشت و نه شادي‌اش او را از هيات اتوكشيده مرتبش بيرون ‏مي‌آورد. او از فضاي آپارتماني و كم‌وسعتي سخن مي‌گفت كه اشياي مستقر در آن براي خود كاراكتري نمادين (و ‏نه سمبوليك به معناي معهودش) داشتند و در چارچوب شعر داستان‌گوي او به پيشبرد روايتي پنهان و رمانتيك كمك ‏مي‌كردند:‏ديروز هم با من بود/ در همين تكه آفتاب/ بر همين صندلي لهستاني/ اما هنوز صدايش كنار ساعت است:/ كمي ‏صبر كن كسي مي‌آيد(براي بنفشه... – ص3)‏
او در اين مجموعه، مدام اشيا را جا‌به‌جا مي‌كند و به آنها نقشي فراتر از يك ابژه صم‌و بكم مي‌بخشد. گاهي به ‏خيابان مي‌زند و در ازدحام المان‌هاي معمولي شهر، به پديده‌هاي طبيعي واكنشي رمانتيك- نوستالژيك نشان مي‌دهد. ‏گاهي از پنجره اتاقش روزمرگي حياط و كوچه را نظاره مي‌كند و گاهي هم دچار توهم مي‌شود و با كنشي ‏سوررئاليستي كل اين فضاها را در هم‌آميخته مي‌انگارد و الماني انتزاعي و فرم‌ساز(مثلا كلاغ) را به عنوان ‏همزادي كسل‌كننده و مايوس به فضاي شعرش وارد مي‌كند: ‏
اين قطار وقت و بي‌وقت از حياط خانه مي‌گذرد/ و براي چند لحظه ميان من و هوا فاصله مي‌اندازد / از كجا ‏مي‌آيد/... ايستگاه آخر كجاست/ چمدان‌ها را چه كسي بازرسي مي‌كند/ كي به پيشباز مسافران مي‌رود/ و چرا كلاغ ‏از ديدنش اين همه وحشت دارد(براي بنفشه... -ص52) ‏
ساختار منسجم، پيوسته و مرتبط شعرهاي اين دفتر، در كنار نگاه خلاق و كاشف "مسعود احمدي"؛ تكيه و تمركز ‏او بر ساختن كاراكترهايي باورپذير در فضايي كاملا شهري و امروزي، موجب مي‌شود كه "براي بنفشه... "، ‏به‌رغم تك و توك افاضات مد روزش از نظريه‌هاي ادبي، اثري قابل تامل و دلنشين از كار در بيايد. ‏
‏"احمدي" در دفتر بعدي‌اش "دو، سه ساعت عطر ياس"، اما رويكردي افراطي به بازي زباني و قافيه‌پردازي و ‏شوخي‌هاي جناسي دارد. در واقع اين دفتر از سويي به خاطر تاكيد بر همان فضاي آپارتماني و همان كاراكتر ‏مبادي آداب و همان تخيل شبه‌سوررئال در ادامه دفتر قبلي است، و از ديگر سو به خاطر روي‌آوردن دوباره شاعر ‏به وسواس در انتخاب واژگان و تكيه بر ساختار منبعث از تداعي واژگان متجانس (كه شايد كنشي باشد در ‏همراهي با الگوي مقبول آن سال‌ها) كاري است متفاوت از ساير كتاب‌هاي "احمدي". همين امر شايد باعث شده ‏است كه راوي "دو، سه ساعت عطر ياس"؛ چندان صادق و بي‌شيله وپيله به چشم نيايد و گاهي كوشش شاعر براي ‏ترقي روبنايي واژگان در ساختار افقي شعر را بيش از هر المان ديگري پر‌رنگ جلوه دهد:‏
زوربزنم نزنم/ زنم نمي‌شود/ همدمم همراهم شريك شر شيوه شدنم آهم/ حتا همين كه هنوز/ به من نزديك است به ‏خودش نزديك‌تر/ و تر/ از باراني كه در اتاق هم بند نمي‌آيد و مي‌آيد يك‌ريز…(دو، سه ساعت عطر ياس-ص 17)‏
‏"احمدي" در شعرهاي اخيرش خوشبختانه و از سر هوشمندي دوباره به بياني نرمال و دور از اغراق رسيده است ‏كه نشان از پختگي و آشنايي و تسلط اوست بر ابزار كارش. او ديگر از بازي به مثابه بازي و تجربه به مثابه ‏بازي دست كشيده است. همين امر موجب شده تا جنبه‌هاي تازه‌اي از شعرش امكان ابراز بيابند و او را كماكان به ‏عنوان شاعري زنده و پويا معرفي كنند. ‏
‏"مسعود احمدي" كه چند سالي است صفحه شعر نشريه قابل احترامي چون "نگاه نو" را اداره مي‌كند، حسن ‏بزرگي دارد كه اكثر هم‌نسلانش از آن بي‌بهره يا كم‌بهره‌اند. او ارتباطش را با شعر روز حفظ مي‌كند. زياد ‏مي‌خواند. از گفت‌وگوهايش برمي‌آيد كه اكثر مجموعه‌هاي اين ساليان را خوانده و به دقت هم خوانده و مهم‌تر از ‏خواندن اينكه در‌باره‌شان انديشيده و به سهم خودش تحليل و داوري كرده‌است. مروري كه داشته باشيم بر مقاله‌ها و ‏مصاحبه‌هاي او، تازه درمي‌يابيم كه آن راوي رمانتيك و آرام و باوقار شعرها، در حوزه نقد و نظر آدمي پر شر و ‏شور و جنجالي است كه به‌رغم كم و كاستي‌هايي كه گاهي در نظراتش هست، كمتر پيش مي‌آيد كه بر سر سفره ‏مسامحه و تعارف بنشيند. او نشان مي‌‌دهد كه توان تئوريك‌اش را هم تا حدي كه برايش مقدور بوده، افزايش داده ‏است و مي‌كوشد مطالعاتش به‌روز باشد. هر چند كه گاهي شيطنت‌اش با سن و سالش سنخيتي نمي‌يابد... ‏

‏♦ در باره شاعر‎‎مسعود احمدي : صداي امروز‏‎‎
مسعود احمدي 10 مرداد 1322 در کرمان متولد شد. 6 ساله که بود همراه مادر و پدر به تهران کوچ كرد و در ‏همين پايتخت پهناور تحصيل کرد و به دانشگاه رفت. ‏
پيش از سال 1351 که به استخدام آموزش و پرورش دولتي دربيايد در مدارس ملي آن زمان (خصوصي امروز) ‏معلمي ميکرد و ادبيات و فلسفه درس مي داد. ‏
تدريس در مدارس خصوصي را با دبيرستان سياووش در تهران شروع کرد و بعد از آن در نوردانش و خوارزمي ‏و جاهاي ديگر هم درس داد. ‏
به استخدام آموزش و پرورش که درآمد به شهرستان ابهر مامور شد و آن جا هم فلسفه و ادبيات به دانش آموزان ‏آموخت. به سال 1359 دو منظومه با نام هاي "شبنم و گرگ و ميش" و "24 ساعت" براي کودکان منتشر کرد و ‏به سال 1360 نيز اولين مجموعه شعر بزرگسال خود را با نام "زني بر درگاه" به انتشار رساند. "روزباراني" و ‏‏"برگريزان و گذرگاه" به سال 1366، "دونده خسته" به سال 1367، "قرار ملاقات" به سال 1368، "صبح در ‏ساک" به سال 1371، "برشيب تند عصر" به سال 1376، "براي بنفشه بايد صبرکني" به سال 1378 و "دو سه ‏ساعت عطر ياس" عناوين مجموعه اشعار اين شاعر تا به امروز هستند. ‏
احمدي علاوه بر شعر در حوزه مطبوعات نيز کار کرده که از جمله آن ها مي توان به سردبيري سرويس فرهنگ ‏و ادب مجلات "زنان" و "فرهنگ و توسعه" ياد کرد. ‏
وي در "فرهنگ توسعه" همکار مرحوم مقتول محمد مختاري بود. ‏
احمدي از 10 سال گذشته تا به حال سردبيري سرويس ادبي مجله "نگاه نو" را عهده دار است. او از ويراستاران ‏به نام هم هست و در اين حوزه بيش از 150 عنوان کتاب و 2 هزار مقاله مطبوعاتي را ويراسته است. از کارهاي ‏متاخر او در زمينه ويرايش که بيشتر متون ادبي و فلسفي را شامل مي شود، مي توان به ويراستاري ترجمه ‏منصوره وحدتي زاده بر رمان "مرد معلق" نوشته "سال بلو" اشاره کرد که انتشارات اختران آن را زير چاپ ‏دارد. ‏
احمدي سرويراستار انتشارات همراه است و پيشتر همين سمت را در انتشارات فکر روز داشته است. وي شروع ‏نشر کتاب هاي "نسل ديگر" را در انتشارات فکر روز بنياد گذاشت و مشابه اين کار را نيز تحت عنوان "صداي ‏امروز"براي انتشارات همراه کرده است که تا به حال 35 عنوان کتاب زير اين مجموعه منتشر شده اند. وي سال ‏گذشته کتابي با نام"دو زن" تاليف کرده بود که توسط نشر همراه منتشر شد. احمدي در کتاب ياد شده دو شاعر ‏معاصر – شاملو و مشيري – را از نگاه زنان آن ها روايت کرده بود و براي اين کار با آيدا سرکيسيان و اقبال ‏اخوان گفت و گو کرده بود. از احمدي در آينده نزديک دو کتاب منتشر مي شود که يکي از آن ها در برگيرنده ‏مقالات وي در باره ادبيات و فلسفه سياسي است. ‏
کتاب ديگري که اين شاعر منتشر خواهد کرد مجموعه مصاحبه هايي است که تا به حال با او در مطبوعات کرده ‏اند. اين هردو کتاب نيز توسط انتشارات همراه به بازار کتاب خواهند پيوست. مسعود احمدي صاحب يک پسر 32 ‏ساله است. اين شاعر در سال 1365 از همسرش جدا شد و از آن پس تنها زندگي کرده است. ‏
























قا ب ♦ چهارفصل
برخي از کارشناسان معتقداند که دوران طلايي کارتون نخبه گرا با مرگ و کهنسالي بزرگان موج مدرن کارتون به سر ‏آمده و کارتون نيز به سان سينما و موسيقي، ميدان بازي ميانمايگان شده است. آيا اين ديدگاه درست است؟

درباره رونالد سيرل، کارتونيست انگليسي‎‎مردي که دنيا را بامزه نديد‎‎
برخي از کارشناسان و منتقدين معتقداند که دوران طلايي کارتون نخبه گرا با مرگ و کهنسالي بزرگان موج مدرن ‏کارتون اروپا و امريکا در دهه هاي شصت و هفتاد به سر آمده و کارتون نيز به سان سينما و موسيقي، ميدان بازي ‏ميانمايگان شده است. استاين برگ، بسک، توپور، اندره فرانسوا مرده اند سمپه و کينو کهنسال و کم کار شده اند. "رونالد ‏سيرل" هشتاد و هفت ساله هم از آخرين برگ هاي باقي مانده از اين دفتر به شمار مي رود.‏
‏"رونالد سيرل" متولد 1920 کمبريج انگلستان، فرزند يک باربر ساده ايستگاه راه آهن کمبريج بود. سيرل از پنج سالگي ‏شروع به طراحي کرد. در پانزده سالگي، کارتونيست نوجوان مدرسه را ترک گفت و مشغول تحصيل هنر شد اما در ‏نوزده سالگي، با شروع جنگ جهاني دوم ترجيح داد که به رسته مهندسان سلطنتي بپيوندد و براي دو سال در کالج هنر ‏و تکنولوژي کمبريج تعليم ديد. در 1941 اولين بخش از کارتون هاي "سنت ترينيان" را در مجله "ليلي پوت" منتشر ‏کرد که با استقبال فراوان روبرو شد، سالها ادامه پيدا کرد و براي سيرل شهرت خوبي فراهم آورد. سال 1942 او که ‏همچنان عضو ارتش انگلستان بود در سنگاپور مستقر شد، چند ماه بعد به دنبال نبرد هاي خونين، سنگاپور به دست ژاپن ‏افتاد و سيرل همراه با پسرعموي اش به اسارت گرفته شد و تا پايان جنگ اسير ماند. اول در زندان "چانگي" و بعد، در ‏جنگل هاي کواي مشغول به ساختن راه آهن مرگ مسير سيام- برمه، که الهامبخش داستان فيلم مشهور ديويد لين "پل ‏رودخانه کواي" بود. ‏

سال 1945 سيرل آزاد شد و به زادگاه خود کمبريج بازگشت، آنجا مجموعه اي از طراحي هاي اش را در زمان اسارت، ‏در نمايشگاهي از آثار جنگي طراحان به نمايش گذاشت. او اين طرح ها را که نمايشگر زندگي پر مشقت اردوگاه بودند ‏هنگام اسارت، در پتوي سربازان در حال مرگ از وبا مخفي کرده و بعد از آزادي با خود به وطن آورده بود. اما اين ‏مجموعه، تنها تأثير جنگ جهاني در کارنامه هنري سيرل نيست، بي گمان سبک اکسپرسيونيستي و خطوط محکم و لکه ‏هاي تاريک اش که از ضربه هاي عصبي قلم و قلم مو حاصل شده اند، بي تأثير از تجربيات سخت و پر خشونت او از ‏دوران جنگ نيستند. ‏

اکثر منتقدان سبک کارتون هاي سيرل را در کنار رالف استدمن و جرالد اسکارف ارزيابي کرده اند، اما در شوخ ترين ‏آثار سيرل مي توان روح متلاطم و شکنجه ديده انساني را ديد که دنيا را جاي امني براي زندگي نمي بيند. بي شک هيچ ‏کارتونيست ديگري اينگونه وحشي و تأثير گذار خطوط را بر کاغذ ننشانده و ترس هاي اش را بر سپيدي کاغذ با ما ‏تقسيم نکرده است. مي توان گفت که وقتي سيرل تاش هاي سياه و خط هاي پر حس و حال اش را نقش مي زند نيمي از ‏ايده- فارغ از نتيجه حاصله- شکل گرفته است و بيننده، تا دقايقي چند مي تواند فقط و فقط بر نوسان خطوط و هندسه ‏ديوانه وار اشکال و سطوح تأمل کند و تأثير پذيرد، بعد بر داستان يا ايده کارتون که با سبک منحصر به فرد سيرل در ‏هم تنيده متمرکز شود. سيرل از دهه 1950 خلق و انتشار آثار ماندني خود را در نشريات معتبري چون "لايف"، ‏‏"نيويورکر"، "ساندي اکسپرس" و البته "پانچ" آغاز کرد و همزمان به طراحي پوستر، تصويرسازي، تبليغات و ساخت ‏انيميشن از جمله براي عنوان بندي فيلم "مردان شگفت انگيز در ماشين هاي پرنده" پرداخت. در تمامي اين شاخه ها، او ‏از بهترين ها بود.‏

کارشناسان بسياري از کارتونيستها، طنزپردازان و انيماتور هاي نسل هاي بعد را تحت تأثير سبک و سياق سيرل مي ‏دانند، از جمله "پت اليفانت"، "مت گرونينگ"، "هيلاري نايت" و انيماتورهاي ديزني در انيميشن معروف "صد و يک ‏سگ خالدار" که به سبک طراحي کاراکترهاي سيرل اداي دين کرده بودند.‏
سيرل که 2007 به عنوان لژيون دونور مفتخر شد سال 2005 موضوع فيلم مستندي از شبکه بي بي سي به کارگرداني ‏‏"راسل ديويس" قرار گرفت. هم او درباره سيرل چنين گفت: "او دنيا را بامزه نديد اما بامزه تجربه کرد."‏
غروب رونالد سيرل که ناشي از جبر گذر زمانه است شايد نشان ديگري باشد از پايان دوران غول ها در هنر کارتون ‏نخبه گرا و انديشمند معاصر. ‏



















همسايه ها ♦ چهار فصل

حذف و غير مجاز شناخته شدن بعضي از داستان هاي گلستان انتظاري طولاني مدت براي مجوز، نمايش ‏دست‌نوشته‌هاي منتشر‌نشده بهرام بيضايي در موزه‌ سينما، انتشار گزيده‌ شعرهاي كيومرث منشي‌زاده، انتشار داستان هاي ‏کوتاه تازه و گفت و گوي بلند محمد عبدي با سوسن تسليمي و حذف مستند "محاكات غزاله عليزاده" ساخته پگاه ‏آهنگراني از جشنواره‌ي سينما حقيقت‎...‎

‎‎ابراهيم گلستان: هم چنان در انتظار مجوز‎‎
در حالي‌كه تعداد از آثار ابراهيم گلستان همچنان در انتظار كسب مجوز نشرند، كتاب‌هايي از اين نويسنده قرار است ‏تجديد چاپ ‌شوند‎. ‎
‎"‎آذر ماه آخر پاييز"، "اسرار گنج دره‌ جني" و "گفته‌ها" نوشته‌ گلستان به ترتيب براي نوبت‌هاي چهارم، پنجم و دوم از ‏سوي انتشارات بازتاب‌نگار در حال تجديد چاپ‌اند‎. ‎
كتاب "نوشتن با دوربين" (گفت‌وگوي پرويز جاهد با گلستان) هم براي نوبت چهارم از سوي نشر اختران تجديد چاپ ‏خواهد شد‎. ‎
همچنين از كتاب‌هاي گلستان كه از سوي انتشارات بازتا‌ب‌نگار منتشر مي‌شوند، در حال حاضر، "از روزگار رفته ‏حكايت" در نوبت چاپ اول است‎. ‎
كتاب‌هاي "جوي، ديوار، تشنه" و "شكار سايه" هم كه در سال‌هاي دور منتشر شده بودند، فعلا اجازه‌ تجديد چاپ ندارند‎. ‎ترجمه‌ گلستان از "هاكلبري فين" مارك تواين نيز همچنان در انتظار كسب مجوز نشر است و به گفته‌ ناشر، درباره‌ ‏ترجمه‌ "كشتي‌شكستگان" -شامل پنج قصه، كه يك‌بار در سال 32 به چاپ رسيده است- عنوان شده سه داستانش بايد ‏حذف شود و به اين ترتيب،‌ از انتشار آن منصرف شده‌اند‎. ‎
از سوي ديگر، كتاب‌ "نامه به سيمين" ابراهيم گلستان در سال 84 غيرقابل چاپ اعلام شده است. اين كتاب كه نامه‌ ‏گلستان به سيمين دانشور است، به گفته‌ مدير نشر اختران، غيرمجاز شناخته شده و داستان "خروس" اين نويسنده هم ‏مدت‌هاست براي تجديد چاپ دوم منتظر دريافت مجوز است‎. ‎

‎‎بهرام بيضايي : دست‌نوشته‌هاي منتشر نشده‏‎‎
دست‌نوشته‌هاي منتشر‌نشده بهرام بيضايي كه دردهه‌ 1330 به رشته‌ تحرير درآمده است در موزه‌ سينما به نمايش گذاشته ‏شده است‎. ‎
درمقدمه كوتاه دو دفتر‌چه دست‌نوشته‌ بيضايي آمده است: "در تدوين اين مختصر حتي‌المقدور هنر سينما را مجزا از ‏چهار چوب تجارت آن، مورد بحث قرار داده‌ايم زيرا عنوان مورد بحث تاريخچه‌ هاليوود نيست و تاريخچه‌ سينماست‎. ‎دراين دست‌نوشته‌ها كه تاكنون منتشر نشده زندگي شخصيت‌هاي دخيل در سينماي آمريكا با ذكر اندكي جزييات شرح ‏داده شده است‎." ‎
دردفتر اول به شرح زندگي افرادي چون "توماس اديسون"، اولين كسي‌كه شخصيت دوگانه‌اي از نظر مورخين سينما ‏دارد پرداخته شده است‎. ‎
شخصيت اول: باهمكاري لوري ديكسون كينه‌توگراف را در 1886 اختراع كرد كه در سال 1894 به نمايش گذاشته شد‎. ‎شخصيت دوم: اولين سازنده‌ استوديوي بلك ماريا كه با لوري ديكسون به بازسازي آثار مه‌ليس، كپي‌كردن از آثار او و ‏فروختن كپي‌ها به نمايشگاه مشغول بودند‎. ‎
دربخش ديگري از اين دست‌نوشته آمده است: "ادوين، اس. پورتر، سازنده اولين فيلم داستاني "سرقت بزرگ قطار" و به ‏اصطلاح سرآغاز سينماي آمريكا به ‌شمار مي‌رود. وي هم‌چنين اولين خالق حقه‌هاي سينمايي است‏‎. ‎
توماس هارپراينس، مك‌سنت، چارلز اسپنسر چاپلين، سيسيل ب. دوميل، كينگ ويدور و... افراد ديگري هستند كه ‏بيضايي دردفتر اول به شرح حال آنان مي‌پردازد‎." ‎
درمقدمه دفتر دوم درباره‌ سينما و پيشينه‌ آن در آمريكا آمده است: "از همان 1895 آمريكاييان سينما داشتند يعني اختراع ‏سينما درفرانسه به موازات تحقيقات اديسون درآمريكا درمورد ثبت حركت، عملي شد و بلافاصله پس از اختراع سينما و ‏عمومي‌شدن آن دستگاه توليد و نمايش فيلم در آمريكا ساخته شد‎." ‎
بيضايي دراين دفترچه هم‌چنين به نسل جديد آن زمان سينماي آمريكا از جمله: "اتوپرمينگر، پرستون استرجز، اورسن‌ ‏ولز، فرد‌ زينه مان، بيلي وايلدر، جان هوستون، اليا‌كازان، لوئي دوروشمون و... مي‌پردازد‎."‎
دست‌نوشته‌هاي اين كارگردان سينما درسالن شماره‌ي 3 موزه‌ي سينما كه به حضور بين‌المللي سينماي ايران اختصاص ‏دارد، به نمايش گذاشته شده است‎.‎

‎‎كيومرث منشي‌زاده : گزيده‌ي اشعار‏‎‎
گزيده‌ شعرهاي كيومرث منشي‌زاده با نام "ساعت سرخ در ساعت 25" منتشر شد. اين مجموعه گزيده‌اي از ‏مجموعه‌هاي‌ شعر "شعر رنگي"، "راديكال صفر"، "قرمزتر از سپيد"، "سفرنامه‌ مرد ماليخوليايي رنگ‌پريده" و ‏‏"آبنوس" به همراه شعرهاي چاپ‌نشده‌ سال‌هاي اخير اين شاعر است، كه به تازگي از سوي انتشارات نگيما منتشر شده ‏است‎. ‎
همچنين كتاب‌هاي "قرمزتر از سپيد" و "سفرنامه‌ مرد ماليخوليايي رنگ‌پريده" از سوي اين مركز نشر تجديد چاپ ‏شده‌اند‎. ‎
منشي‌زاه مجموعه‌ شعر "صفر در منقار كلاغ زرد بي‌آسمان" را هم كه شعرهاي رنگي‌اش را دربر مي‌گيرد، به چاپ ‏سپرده است‎. ‎
اخيرا نيز فيلم "خواب‌هاي رنگي مرد ماليخوليايي رنگ‌پريده" توسط زهره تيموري درباره‌ زندگي اين شاعر ساخته شده ‏است‎. ‎

‎‎پگاه آهنگراني: حذف از جشنواره‌ سينما حقيقت‎‎
پگاه آهنگراني با انتشار نامه اي از حذف مستندش با نام "محاكات غزاله عليزاده" از جشنواره‌ سينما حقيقت خبر داد‏‎. ‎اين كارگردان و بازيگر در بخشي از نامه‌اش نوشته است: " وقتي فيلم‌هايي از بزرگان سينما با وجود پروانه نمايش ‏بدون هيچ توجيهي توقيف و حذف مي‌شوند من فيلم كوتاه‌ساز كه فيلمم را حداكثر 500 نفر مي‌بينند چه انتظاري مي‌توانم ‏داشته باشم‎... ‎
من يك فيلم ساختم به نام "محاكات غزاله عليزاده" كه در بخش مسابقه فيلم‌هاي مستند كوتاه شركت كرد. چند نسخه از ‏فيلم را خواستند كه برايشان بردم. با من مصاحبه كردند تا در بولتن جشنواره چاپ كنند. نام فيلم در برنامه آمد و زمان ‏نمايش آن مشخص شد. شب قبل از نمايش آقايي به من زنگ زد و گفت: فيلم شما از برنامه خارج شده. چون از يك جايي ‏در ارشاد به ما گفتند اين فيلم را حذف كنيد. همين‎....‎
اگر شما فيلم‌ها را قبل از نمايش در جشنواره به جايي در ارشاد نشان مي‌دهيد و مجوز مي‌‌گيرد پس بايد زودتر ‏مي‌فهميديد كه فيلم من قابل نمايش نيست و اين همه به خودتان و من و داوران زحمت نمي‌داديد‎...‎نمي‌خواهم از من دلجويي كنيد، توقع عذرخواهي هم ندارم. اين چيزها اينجا رسم نيست. فقط مي‌گويم مسووليت ‏تصميم‌گيريتان را بپذيريد‎..."‎

‎‎عبدالعلي دستغيب: کتاب‌هاي تازه‌‏‎‎
عبدالعلي دستغيب آثار تازه‌اي منتشر مي‌کند‎.‎به گزارش خبرنگار بخش کتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، مجموعه‌ي نقدهاي دستغيب بر آثار علي‌اکبر ‏دهخدا و محمدعلي جمالزاده در دو مجلد مستقل در دست انتشار است‏‎.‎
اين منتقد ادبي و مترجم همچنين کتابي را با عنوان «انديشه‌هاي ژيل دولوز» از فرانسه به فارسي برگردانده، که در حال ‏حروف‌چيني و آماده‌سازي براي چاپ است‏‎.‎
دستغيب کتاب تأليفي «صدف و دريا» درباره‌ي تعدادي از فيلسوفان بزرگ را هم به همراه «خوانش ديالوژيک؛ منطق ‏گفت‌وگو»، که ترجمه‌اي از آثار باختين است، قرار است به چاپ بسپرد‏‎.‎
‎‎بهمن مقصودلو: کلي خبر‏‎‎
بهمن مقصود لو, منتقد قديمي سينما ، نويسنده و تهيه کننده فيلم که د رنيويورک مقيم است؛ با دست پر به پاريس آمد ‏وبراي اجراي چند برنامه به سوئد رفت. همزمان با اين سفر کمپاني معتبر ‏pathfinder
نسخه ويدوئي "منهتان از وراي شماره ها" ساخته امير نادري را که تهيه کننده اش بهمن مقصودلو است منتشر کرد. اين ‏اولين سري از مجموعه کارهاي مقصود لو است که منتشر خواهد شد.‏
بهمن مقصودلو که درحال تدارک دومين جشنواره جهاني فيلم کوتا ه است، در سفر سوئد فيلم هائي را که در باره ‏اردشير محصص و احمد محمود ساخته است به نمايش مي گذارد و به پرسش حاضران جواب مي دهد.‏
اين مراسم د رگوتبنرگ، مالمو واستکهلم در روزهاي 31 اکتبر ، شنبه اول و يکشنبه دوم نوامبر برگزار مي شود. ‏مرکز آموزشي ايران، خانه هنر و ادبيات ، انجم ايران و سوئد و راديو همبستگي استکهلم ، برگزار کننده اين مراسم ‏هستند.‏
بهمن مقصود لو، که اخيرا کتاب" احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادي" رامنتشر کرده است، بزودي چندکتاب ديگر هم ‏بزبان انگليسي روانه بازار کتاب خواهد کرد.‏

‎‎محمد عبدي؛ چاپ داستان هاي کوتاه تازه‏‎‎
محمد عبدي، به زودي دومين مجموعه داستان هاي کوتاهش را که طي چند سال اخير در لندن نوشته به چاپ مي رساند. ‏اين مجموعه داستان که "از اپرا لذت ببر" نام دارد، داستان هاي ميني ماليستي هستند که به سبک مجموعه اول او با نام ‏‏"مرگ يک روشنفکر" نوشته شده اند."مرگ يک روشنفکر و يازده داستان ديگر" که در سال 1381 در تهران به چاپ ‏رسيد و مورد توجه تني چند از برجسته ترين نويسندگان و چهره هاي ادبي قرار گرفت، ناياب است و امکان چاپ مجدد ‏ندارد‎. ‎
همچنين گفت و گوي بلند اين منتقد سينما با سوسن تسليمي بازيگر برجسته ايراني که از او به عنوان بهترين بازيگر زن ‏تاريخ سينماي ايران ياد مي کنند، به پايان رسيده و به زودي به صورت کتاب منتشر خواهد شد. اين گفت و گو که حدود ‏‏50 ساعت به طول انجاميده، طي زمان هاي گوناگون در يک سال اخير، در سوئد انجام شده و مباحث مختلفي را هچون ‏کارگاه نمايش، کار با آربي آوانسيان، فيلم ها با بهرام بيضايي و دوره کاري سوسن تسليمي در سوئد شامل مهاجرت و ‏آغاز کار در تئاتر تا کارگرداني فيلم و بازي در تئاترهاي حرفه اي سوئد، در برمي گيرد‎.‎
اين نويسنده همچنين کماکان در حال نوشتن رمان خود درباره زندگي چهار خواهر است.فضاي داستان درباره زندگي ‏تلخ دختراني است که دوتاي آنها در تهران و دو تاي ديگر در اروپا بسر مي برند. بخش اول اين رمان پيشتر در "روز" ‏به چاپ رسيده و در يک سمينار ادبي در هامبورگ مورد توجه واقع شده بود‏‎.‎
محمد عبدي تاکنون هشت کتاب با عنوان هاي "غريبه بزرگ؛ زندگي و آثار بهرام بيضائي"،"از پيدا و پنهان"[گفت و ‏گو با آيدين آغداشلو، با همياري اصغر عبداللهي]، "ده فيلم دهه نود"، سه جلد "راهنماي فيلم" سالانه ، "نقد فيلم در ‏ايران" و مجموعه داستان "مرگ يک روشنفکر" را به چاپ رسانده است‎.‎
عبدي در سال هاي 1378 تا 1380 در مقام سردبير، مجله سينمايي "هنر هفتم" را منتشر کرد که رويکردي تئوريک به ‏سينما داشت.وي همچنين به زودي نمايشنامه اي را که در حال نوشتن آن است به زبان انگليسي در لندن بر روي صحنه ‏مي برد‏‎.‎












هیچ نظری موجود نیست: