روز ♦ سينماي جهان
مجموعه دروغ ها در حالي دومين هفته نمايش خود در آمريکاي شمالي را پشت سر گذاشت که همزمان در تهران نسخه هاي غير قانوني آن با زيرنويس فارسي مشتريان فراواني يافته است. دليل اين استقبال گسترده فقط حضور يک بازيگر محبوب ايراني در اين فيلم نيست، بلکه واکنش مقامات رسمي و خشم بچگانه آنها در برابر اين واقعه است که به خودي خود بر آتش اشتياق هر ايراني دامن مي زند تا هر چه زودتر به تماشاي آن بنشينند...
مجموعه دروغ ها Body of Lies
کارگردان: رايدلي اسکات، فيلمنامه: ويليام موناهان براساس کتابي به همين نام نوشته ديويد ايگناتيوس، مدير فيلمبرداري: الکساندر ويت، تدوين: پيترو اسکاليا، آهنگساز: مارک استرايتن فلد، بازيگران: لئوناردو دي کاپريو (راجر فريس)، راسل کرو (اد هافمن)، گلشيفته فراهاني (عايشه)، مارک استرانگ (هاني سليم)، محصول: وارنر بروز 2008، 128 دقيقه.
ارزش گذاري:*(ضعيف)
راجر فريس مامور CIA در ماموريت خود در عراق زخمي شده و پس از بهبود به اردن اعزام مي شود تا يک شبکه تروريستي خطرناک القاعده به رهبري السليم را منهدم کند، در اين راه از هاني، رئيس سازمان اطلاعات اردن، کمک مي خواهد. راجر در حين تعقيب و گريز زخمي شده و به يک درمانگاه مي رود که و دلباخته عايشه پرستار آن درمانگاه مي شود در همين حين اد هوفمن رئيس مستقيم او در CIA عملياتي موازي را براي انهدام مقر تروريست ها رهبري مي کند. هاني که از اين اتفاقات برآشفته راجر را اخراج مي کند و راجر براي بازگشت به امان دست به توطئه ديگري مي زند تا هاني را فريب دهد، در نهايت هاني نيز وانمود مي کند که عايشه توسط تروريستها ربوده شده است و هنگامي که راجر براي ملاقات با تروريست ها به صحرا مي رود دستگير و شکنجه مي شود اما قبل از آنکه جلوي دوربين کشته شود ماموران هاني سر مي رسند و او را نجات مي دهند، سرانجام راجر از CIA استعفاء مي دهد و به ملاقات عايشه مي رود.
يک تيکه خاورميانه اي!
تازه ترين فيلم رايدلي اسکات در مجموع فيلم مايوس کننده اي است، در مقايسه با گنگستر آمريکايي يک عقب گرد کامل و در مقايسه با سرنگوني بلاک هاک يک فيلم سردرگم به نظر مي رسد.
طبعا از رايدلي اسکات و هاليوود نمي توان انتظار داشت که در اين فيلم چهره واقعي تري از خاورميانه و يا حتي تروريسم نشان بدهند اما به نظر مي رسد که وي همه تلاش اش را کرده است تا به خاورميانه حداقل از طريق پيوند CIA – فريس/ دختر عرب- عايشه نزديک شود.
فيلم البته همه کليشه اين گونه فيلم هاي ژانر جاسوسي يا CIA را هم در خود دارد: توطئه، ماموران جان برکف يا همان سربازان گمنام اطلاعاتي، توطئه در توطئه و روساي دسيسه کار، عشقي به سرعت برق و باد و مقدار زيادي خشونت و خون و خون ريزي و سر رسيدن سر بزنگاه.
با وجود اينکه نقطه کليدي فيلم عشق ميان فريس و عايشه بوده است اما اين رابطه به دلايل مختلف که احتمالا بخشي از آن به محذورات خارج از فيلم مربوط مي شود اساسا شکل نمي گيرد در نتيجه کنش هاي بعدي از جمله رفتن فريس براي ملاقات تروريستهايي که عايشه را ربوده اند به نظر غير منطقي مي رسد و به قول معروف در نمي آيد، آن هم وقتي که مي دانيم وي اين کار را با تاييد و نظارت روساي خود انجام مي دهد يعني همان کساني که به وي حتي اجازه ندادند همکارش را که همراه او در خودروي هدف قرار گرفته در عراق نجات دهد، حالا وي را به قرار ملاقات با تروريستها براي نجات معشوقه ش مي فرستند، تمهيد پنهان شايد آن باشد که از اين طريق بتوانند ردي از رهبر شبکه به دست بياورند که در عمل مغلوب مي شوند اما اين تمهيد نيز به خوبي جا نمي افتد.
طبعا فيلم، همان بي دقتي ها فراوان در فيلمنامه را هم دارد و تماشاگر صرفا براي تماشاي آن نبايد خود را درگير اين تناقضات کند و مثلا وقتي مي بيند که در يک کافه ترکي، ترک ها روزنامه عربي را برعکس مي خوانند نبايد سخت بگيرد!
بحث پاياني فريس با السليم رهبر شبکه القاعده در اردن بر سر استفاده از ترور در اسلام هم بيشتر پوزخند تماشاگري که خود درگير اين مباحث است را برمي انگيزد.
ديالوگ هاي شعاري فيلم هم دست کمي از فيلمفارسي هاي جاسوسي خودمان ندارند، مثلا در جايي اد هافمن در حال گفتگوي تلفني با فريس در پاسخ همسرش که داري چکار مي کني مي گويد: "دارم تمدن بشري را نجات مي دهم"، شما قبلا مشابه همين شعار را از دهان بوش نشنيده بوديد؟ البته به احتمال زياد بوش يا سخنراني نويس ش هم خودش اين را قبلا از يک فيلم هاليوودي شنيده بوده اند.
خاورميانه براي هاليوود همچنان جايي است که يا بايد بجنگي يا بايد عشقت را با خود برداري و ببري، همانطور که عايشه کنايه زنان در حال فرو کردن آمپولي دردآور به دستش مي گويد: "پس آمدي اينجا يه تيکه بهتر گير بياري!" کنايه به متاهل بودن فريس و توضيح ش مبني بر طلاق گرفتن.
اين همان نکته اي ست که شايد فيلم مي توانست بيشتر به عمق آن بپردازد وقتي که همه کساني که فريس با آنها رابطه برقرار مي کند عاشق آمريکا و فرهنگ يا غذاي آمريکايي هستند و مي خواهند به آمريکا بروند از تروريستي که به آنها در عراق اطلاعات مي دهد و سرانجام به دست فريس "اعدام" مي شود تا زنده به چنگ ساير اعضاي شبکه نيافتد تا خواهر عايشه که بحث مضحکي در باره مشاور سياسي بودن فريس آغاز مي کند که با دو جمله قانع مي شود!
پس به اين ترتيب همه چيز رو به راه است، فقط بايد تعداد دستگاه هاي ردگيري جاسوسي را زيادتر کرد: خدا به آمريکا برکت بدهد!
در باره کارگردان
رايدلي اسکات، متولد سي نوامبر 1937 در بريتانيا دوران دانشگاهي ش را با ورود به کالج وست هارتلپول در رشته طراحي آغاز کرد و در سال 1962 از دانشگاه مشهور رويال کالج او آرت در لندن در رشته طراحي گرافيک فوق ليسانس گرفت و براي تزش فيلم کوتاه سياه و سفيدي ساخت.
پس از آن براي کارآموزي وارد بي بي سي شد تا در محبوب ترين سريال پليسي آن زمان يعني خودروهاي زد به عنوان طراح صحنه مشغول به کار شد. به زودي وارد کار کارگرداني تلويزيون شد و توانست بخشي از اپيزودهاي سريال هاي محبوب را کارگرداني کند.اسکات در سال 1968 بي بي سي را ترک کرد و کمپاني فيلمسازي خودش را بنا نهاد که با کمک آلن پارکر، هيو هادسن و هيو جانسون پا گرفت.نه سال بعد او اولين فيلمش دوئل کنندگان را ساخت که جايزه بهترين فيلم نخست يک کارگردان را از جشنواره کن ربود. فيلم براساس داستاني کوتاهي از جوزف کنراد ساخته شد و در باره مخاصمه دو افسر گارد سواره نظام فرانسه در زمان ناپلئون بود.شکست تجاري فيلم براي اسکات ضربه بزرگي به شمار آمد و در حالي که وي آماده کارگرداني فيلم ديگري براساس يک اپرا مي شد به وي پيشنهاد کارگرداني فيلم بيگانه شد و وي آن را پذيرفت. فيلم هم با فروش فوق العاده در سال 1979 روبرو شد و هم نقدهاي تحسين برانگيز بسياري را در پي آورد که اغلب از فضا سازي و صحنه آرايهاي درخشان و ملموس اسکات تمجيد کرده بودند.پس از آن روي ساخت فيلمي براساس داستان توده شن (که سرانجام به ديويد لينچ رسيد) کار کرد اما پس از يک سال براي کار بر روي داستان ديگري که به فيلم تيغ نورد Blade Runner منتهي شد، پرداخت که با استقبال بسياري روبرو شد و توجه منتقدان را به خود جلب کرد و با آنکه در گيشه فروش خوبي نداشت ولي سالها بعد توسط منتقدان به عنوان يکي از مهم ترين فيلم هاي علمي- تخيلي قرن بيستم نام گرفت و فروش نسخه دي وي دي آن قابل توجه بوده است وي خود از اين فيلم به عنوان "کامل ترين و شخصي ترين" فيلم خود ياد کرده است.پس از کارگرداني تبليغ تلويزيوني اپل مک کينتاش نخستين کامپيوتر شخصي جهان در سال 1984 با استفاده از تم داستان 1984 جورج اورول که يکي از نمونه هاي درخشان تبليغات تلويزيوني به شمار مي رود، افسانه را ساخت، فيلمي که اسکات در توليد آن با مشکلات بسياري روبرو شد. دو سال بعد درام پليسي کسي مرا مي پايد را کارگرداني کرد که با بي توجهي منتقدان روبرو شد.در سال 1991 سرانجام رايدلي اسکات يکي از مشهورترين فيلم هاي تاريخ سينما يعني تلما ولوئيز را ساخت، داستان دو زن که در مسير خود درگير ماجراهاي بسياري مي شوند و در نمايي مشهور که به اندازه نماي اختتاميه باني و کلايد مشهور شده است سوار بر اتومبيل خود را به دره مي اندازند.تلما و لوئيز تحسين منتقدان و جايزه اسکار بهترين فيلمنامه را ربود، اسکات خود نامزد اسکار بهترين کارگرداني براي همين فيلم شد.1492: فتح بهشت دومين همکاري اسکات و گروه ونجليس انتظار وي را براي موفقيت سريع را برآورده نکرد و وي را چهار سال خانه نشين کرد.بازگشت موفقيت آميز رايدلي اسکات با فيلم گلادياتور در سال 2000 بارديگر توجه همگان را به سوي وي جلب کرد و مهمترين جوايز اسکار، گلدن گلاب و بافتاي آن سال به جز کارگرداني را ربود و به فروش خيره کننده اي در گيشه دست يافت.اسکات سپس هانيبال را کارگرداني کرد و در همان سال سرنگوني بلک هاک را ساخت که هر دو در مجموع فيلم هاي خوش ساختي ارزيابي شده اند.پس از Matchstick Men، فيلم حماسي امپراتوري بهشت را ساخت که همچون گلادياتور پيش زمينه اي تاريخي داشت و به فروش خوبي دست يافت. يک سال خوب را سال بعد ساخت و در سال 2007 فيلم جنايي، گنگستر آمريکايي ش با موفقيت بسيار اکران شد.در سال 2008، مجموعه دروغ هايش اکران شد و وي هم اکنون در حال کار بر روي چند پروژه از جمله رابين هود است.
*در باره فيلم*
فيلم با بودجه هفتاد ميليون دلاري، پس از مخالفت دبي با فيلمبرداري، در مراکش و برخي از صحنه ها در واشنگتن ساخته شد واز سپتامبر تا دسامبر به طول انجاميد.پس توليد فيلم حدود شش ماه به طول انجاميد و نخستين اکران عمومي فيلم در بخش خارج از مسابقه جشنواره ونيز صورت گرفت. اکران فيلم از دو هفته پيش در ايالات متحده آغاز شده، اکران اروپايي فيلم از دو هفته آينده در برخي از کشورهاي اروپايي اکران آغازخواهد شد.نسخه پرده اي فيلم هم اکنون با زيرنويس فارسي درتهران در بازار زيرزميني ويدئو مشتريان فراواني يافته است.اما فروش فيلم در اولين و دومين هفته اکران خود در آمريکا آن چنان که انتظار مي رفت از فروش خوبي برخوردار نبوده است و تا کنون تنها به سي ميليون دلار فروش دست يافته است.روز گذشته لس آنجلس تايمز در گزارشي از تهران نوشت در حالي که فيلم هاي آمريکايي همزمان با اکران روي پرده سر از بازار ويدئويي ايران درمي آورند، شور و علاقه بسياري براي تماشاي اين فيلم در بين ايرانيان به چشم مي خورد زيرا در آن يک ستاره محبوب سينماي ايران نيز نقش آفريني کرده است.دستفروشان و فيلمي ها در خيابانهاي تهران زمزمه مي کنند: گلشيفته فراهاني و لئوناردو دي کاپريو با زيرنويس فارسي!فيلم براساس کتابي به همين نام نوشته ديويد ايگناتيسيو، روزنامه نگار و داستان نويس آمريکايي که سالها در واشنگتن پست مي نوشت، ساخته شده است اما تغييراتي در داستان داده شده است.ايگناتيسيو در دوران روزنامه نگاري اخبار و مطالب مرتبط با CIA، وزارت دادگستري و خاورميانه را پوشش مي داد و داستان هايش کم و بيش از شهرت خوبي برخوردارند.گفته مي شود اسکات پس از تبديل زن فرانسوي در داستان به يک زن عرب در فيلم، با برخي ملاحظات براي حضور يک بازيگر ايراني موافقت کرده است.
مجموعه دروغ ها، هر چه که باشد نمايي است که هاليوود را در پايان دهه نخست قرن بيست و يکم به خاورميانه پيوند مي دهد، نمايي که تلاش مي کند تا از قالب سازي سياه و سفيد دهه هشتاد و نود و اوايل دهه جاري در باره عرب ها، خاورميانه ايها و حتي تروريست ها کمي فاصله بگيرد اما همچنان خاورميانه را اگرنه بخشي از محور شيطاني بلکه در تلاطم تضادها و دگرديسي هاي خطرناکي جلوه بدهد که نظارت، کنترل و مهار آن تنها از عهده برادر بزرگتر يعني همان عمو سام با همراهي سربازان گمنام CIA برمي آيد.
♦ سينماي جهان
"مجموعه دروغ ها" آخرين فيلم ريدلي اسکات، گواهي است بر قدرت پر ابهت فرهنگ عوام پسند دنياي غرب که قادر است حتي سرسخت ترين و خونخوار ترين تبهکاران دنياي واقعي را به خوراکي براي اکشني سرگرم کننده، ساختگي و بي روح بدل کند؟ اي. او. اسکات نويسنده معروف نيو يورک تايمز به اين پرسش جواب مي دهد.
نقد فيلم مجموعه دروغ هاستارگان مسلح به لهجه، در نبرد با تروريسم
"مجموعه دروغ ها" آخرين فيلم ريدلي اسکات سوالي را مطرح مي کند که زواياي پنهان دلهره آوري دارد. اگر بحث تروريسم کسل کننده شده است آيا اين بدين معناست که تروريست ها پيروز شده اند؟ يا، بالعکس، آيا ملال طاقت فرساي اين فيلم خبر خوبي براي ماست ؟ آيا گواهي است بر قدرت پر ابهت فرهنگ عوام پسند دنياي غرب که قادر است حتي سرسخت ترين و خونخوار ترين تبهکاران دنياي واقعي را به خوراکي براي اکشني سرگرم کننده، ساختگي و بي روح بدل کند؟
به نظر پاسخ دوم ملموس تر است، اما معماهاي ديگري در "مجموعه دروغ ها" وجود دارند که به سادگي پاسخي براي آنها يافت نمي شود، معماهايي که ممکن است ذهن را از تفکري هشيارانه درباره شبه واقعيت هاي جغرافياي سياسي دور سازد. مانند اينکه: چه بر سر لهجه دي کاپريو يا هيکل راسل کرو آمده است. دي کاپريو در نقش مامور کارآمد CIA به نام "راجر فريس" بار ديگر تعهد کامل به حرفه اش را با تسلط در به کار گيري لهجه هاي گوناگون نشان مي دهد، پس از تقليد لهجه ساختگي آفريقايي ها در "الماس خونين" و لهجه آزار دهنده جنوب بوستن در "مردگان"، که با پيچيدگي هاي آدمي مسن و مهربان که به راحتي در کاراکتر آقاي "کرو"ي اهل "کاروليناي جنوبي" قابل شناسايي است همراه مي شود.
راسل کرو نقش مافوق "فريس" به نام "اد هافمن" بازي مي کند. او در حوالي واشنگتن زندگي مي کند و هيچ پس زمينه اقليمي مشخصي ندارد تا لحن کشدار و عجيب غريب او را توجيه کند. گاه گاهي آقاي کرو از تغييرات گفتاري بهره مي جويد که هر بازيگر استراليايي آن را حق خويش مي داند. کلمات را با چنان تاکيد تو دماغي ادا مي کند که اگر خود جورج بوش نباشد بي شک جان استوارت است که ايفاگر نقش جورج بوش است. شايد اين تشابه دلالت بر همساني رئيس جمهور و هافمن دارد. کسي که درباره خودش دچار ترديد نمي شود و نسبت به دو بار فکر کردن درباره درستي کارهايش حساسيت دارد. اما به نظر مي رسد بر خلاف رئيس جمهور به آنها عمل مي کند.
کرو با شادماني شرورانه اي که از خود به نمايش مي گذارد خودش را به تجسم مادي نقش اش بدل مي کند. پدري تپل مپل که ساکن حومه شهر است و دلبستگي تمسخر آميزش به جريانات روزمره خانه اش با رويا پردازي هاي حرفه اش تضاد جالب توجهي دارد. هافمن به کمک گوشي/تلفن همراه خود نقشه هاي استادانه را رهبري و جدول ها را حل مي کند و ابن درحالي است که امور خانه را به عنوان بزرگ تر خانواده انجام مي دهد. بچه ها را سوار ماشين مي کند، پسر کوچکش را به حمام مي برد، به ديدن بازي فوتبال دخترش رفته و برايش کلوچه مي برد.
از پشت تلفن و يا در ديدارهاي غير منتظرانه اي که با فريس دارد هافمن هميشه در حال نزاع است. مشاجره اي که خود در طي چند سخنراني کوتاه پايه هايش را بنا نهاد. اصل مطلب اين است که هيچ کس عاري از گناه نيست و هدف وسيله را توجيه مي کند. نيرنگ شکنجه و قرباني کردن غير آمريکايي ها همگي در جنگي عليه "ال سليم" -رئيس شبکه اي که حملات انتحاري را در سراسر اروپا سازمان مي دهد- که ابر جهادگري مخوف است بي مانع تلقي مي شود. پيامد هاي ناخواسته و متناقض تدابير هافمن را فريس به دوش مي کشد. وي اعتبار و آبرويش را بر باد رفته، دوستانش را در معرض از دست دادن و زندگي اش را در خطر مي بيند.
همه اينها اگر مجموعه دروغ ها- بر اساس فيلمنامه ويليام موناهان( مردگان) و بر اساس داستاني از "ديويد ايگناتيوس" مقاله نويس واشنگتن پست- درون مايه و طرح داستان را روشن تر به نمايش مي گذاشت زيباتر جلوه مي کردند. داستان ملغمه اي از ايده هاي خام و به عاريه گرفته است که بدون هيچ ظرافتي به هم وصله پينه شده و کاملا بي ارتباط در کنار هم قرار گرفته اند. اسامي مکان ها مانند برق و باد به روي صحنه هجوم مي آورند-عمان،آمستردام،لانگلي- اتومبيل هاي مرسدس و اس يو وي سياه رنگ براق با ترمز هاي گوشخراش به سمت خيابان هاي مملو از جمعيت در حرکتند و يا در جاده هاي صحرايي خلوت گرد و خاک به پا مي کنند. هر از گاهي گلوله نارنجي رنگي از جايي شليک مي شود. تمام جرئيات ماهواره هاي امنيتي در مرکز پرده به نمايش گذاشته مي شود.
در اردن فريس شيفته "عايشه" ( گلشيفته فراهاني) مي شود. پناهنده اي ايراني که پرستار است. کسي که ارتباط اساسي کمي با حکايت داستان دارد حتي کمتر از آن ارتباطي که "ورا فارميگا " در مردگان با داستان داشت. دراماتيک ترين - به جرات مي توانم بگويم شهوت انگيزترين- نقطه تمرکز مجموعه دروغ ها مثلث مردانه اي است که فريس هافمن و هاني( مارک استرانگ)- رئيس سازمان جاسوسي اردن- تشکيل مي دهند.
آقاي استرانگ- که در نقشي شبيه به اين اما قدرتمندتر در "سيريانا" ديده شده- پديده اي است که نرمشي مرموز دارد و در عين خونسردي داراي قدرت نفوذي است. هاني فريس را "عزيزم" خطاب مي کند و علاقه اش نسبت به او خالصانه تر از "هافمن" است. هافمن که تحت تاثير ايدئولوژي مخصوص خودش قرار دارد معمولا همکار جوانش را "رفيق" صدا مي زند.
اگر به کشش هاي روانشناختي که اين سه نفر را به هم نزديک مي کند زمان و مکان بيشتري براي شکوفا شدن اختصاص مي يافت مجموعه دروغ ها مي توانست غافلگيرانه ترين و هيجان انگيز ترين نمونه در ژانر خود باشد. اما در عوض فقط اداي آن را در مي اورد که به موضوع مورد نظر مي پردازد- گفته اي آغازين آن شعري از " دبليو اچ آودن" بود که بعد از 11 سپتامبر روي اينترنت پخش شد. نيم نگاهي به " Gitmo " و "Green Zone ". ميز شام درهم برهمي که به روي سياست خارجي آمريکا نيشخند مي زند، بدون اينکه حتي کلمه اي بر زبان بياورد. حرفه اي بودن آقاي اسکات در هر سکانس و صحنه مثل هميشه به چشم مي خورد اما اين بار گويي به دور از هر گونه خوش ذوقي، اعتقاد راسخ و يا حتي حس کنجکاوي است.
♦ سينماي جهان
گلشيفته فراهاني براي بازي در فيلم "مجموعه دروغ ها" سخت ترين شرايط را تحمل کرد و سرانجام مجبور به ترک ميهن شد. اما نمايش فيلم د رآمريکا، تحسين اغلب منتقدان و جرايد را بدنبال داشت. به او لقب د ختري بالبخند ميليون دلاري را دادند.
نگاه نشريات آمريکا به حضور گلشيفته فراهاني در فيلم مجموعه دروغ ها
دختري با لبخند ميليون دلاري
نقشي که گليشفته فراهاني در فيلم "مجموعه دروغ ها" بازي کرد اگرچه مورد انتقاد شديد محافل محافظه کار ايران از جمله وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي ايران، آقاي صفار هرندي، قرار گرفت اما بازتاب گسترده اي در نشريات ايالات متحده آمريکا داشت. بسياري از جرايد در اين کشور به مختصات حضور خانم فراهاني در آخرين فيلم ريدلي اسکات کارگردان شهير هاليوود پرداخته اند، بعضي از آن ها به نفس حضور يک بازيگر ايراني در سينماي آمريکا اشاره داشته اند و برخي ديگر نقش او در فيلم را مورد کنکاش قرار داده اند.
سايت سينمايي و پربيننده "هاليوود" در نقدي از فيلم در نگاه به بازي هنرپيشگان فيلم، گلشيفته را "زيبا" خطاب کرده و ايفاي نقش او را "ظريف و بي مبالغه" دانسته است.
"بوستن گلوب " نحوه دلدادگي عايشه ( گلشيفته) و فريس (دي کاپريو) در فيلم را نقد و تاکيد مي کند قصد "ناچيز شمردن " نقش فراهاني را ندارد اما شکل گيري رابطه عاشقانه وي با بازيگر مقابل را از ويژگي هاي فيلم هاي اين چنيني مي داند. اشاره وي کليشه اي بودن نقش بازيگر ايراني است.
روزنامه USA Today نيز عقيده اي تقريبا مشابه با "بوستون گلوب" دارد. نويسنده معتقد است رابطه عايشه و فريس به نوعي در فيلم "چپانده" شده تا از فرو رفتن فيلم در صحنه هاي تعقيب و گريز و تيراندازي ممانعت به عمل آيد.
نشريه هنري "ورايتي" VARIETY تقابل پرستار مسلمان با بازي فراهاني و مردي آمريکايي را بررسي کرده و ادعا کرده که فيلم در نشان دادن دشواري هاي مفرط فرهنگي ميان آن دو "ملاحظه کارانه" عمل کرده است.
سايت silhouette در يادداشتي پيرامون فيلم "مجموعه دروغ ها" گلشيفته را يکي از "مشهورترين" بازيگران ايراني خطاب کرده است که در بسياري از فيلم هاي مهم ايران در دهه اخير به ايفاي نقش پرداخته است.
New York Magazine در ستون شايعات در کنار انتشار خبرهايي که پيرامون "سارا پيلين" (معاون سناتور مک کين-کانديداي رسياست جمهوري)، کلينت ايستوود( کارگردان بزرگ آمريکايي) و "مدونا" ( ملکه پاپ موسيقي آمريکا)، به حضور گلشيفته فراهاني نيز اشاره کرده است، اين مجله گلشيفته را بازيگر ايراني "کاملا زيبا و پر جبروت" دانسته که ممکن است به خاطر بازي در فيلمي "با ارزش هاي منحط غربي" نتواند به ميهنش بازگردد.
يک نشريه نيويورکي ديگر، "نيويرک آبزرور" (The NewYork Observer) خبر مشابهي را منعکس کرد و نوشت: ممکن است خانم فراهاني نتواند به ايران بازگردد.
اما در جنوب کاليفرنيا، روزنامه مطرح "لس آنجلس تايمز" در گزارشي نسبتا مفصل به ابعاد حضور "گلشيفته فراهاني" در آمريکا پرداخت. اين روزنامه مي نويسد در حالي که "مجموعه دروغ ها" بر پرده نقره اي سينماهاي آمريکا اکران مي شود در خيابان هاي تهران نيز "دي وي دي" هاي فيلم به صورت گسترده توزيع مي شود، نه به دليل آن که دختران مي خواهد "دي کاپريو" و" کرو" را ببينند بلکه به خاطر حضور گليشفته، بازيگر " جوان و پر حرارت" ايراني در فيلم است. لس آنجلس تايمز ادامه مي دهد، گليشفته بيست و پنج ساله هنرجوي سابق موسيقي با " لبخند ميليون دلاري" و "خنده هايي سرخوش" تاکنون در کشورش هفده فيلم بازي کرده است.
نويسنده روزنامه لس آنجلسي با اشاره طنزآميز خاطرنشان مي کند که در تهران دختران با چادرهاي سياه که تمام بدن شان را پوشانده در کنار دختراني با مانتوهاي تنگ و طناز و روسري هاي رنگارنگ؛ و پسران جوان در جين هاي آبي در کنار آناني که کت شلوار هايي رسمي با پيراهن هاي سفيد -مخصوص به مذهبيون- پوشيده اند، همه به دنبال دي وي دي فيلم هستند.
روزنامه معتبر "واشنگتن پست" نيز همچون "لس آنجلس تايمز" به تفصيل به حضور ستاره ايراني در فرش قرمز فيلم در نيويورک پرداخت. اين روزنامه نوشت گليشفته با "لبخندي فراخ، لباس طراحي شده بدون آستين و موهاي مجعد و برهنه" در آنجا حاضر بود. روزنامه پايتخت آمريکا همچنين ياد آوري مي کند که نخستين بار نيست که يک زن بلند آوازه ايراني با سري برهنه عکس مي گيرد و پيش از اين شيرين عبادي ( برنده جايزه صلح نوبل) نيز در مراسم دريافت جايزه اش روسري بر سر نداشت. اين نشريه در ادامه به جوايز متعدد سينمايي وي اشاره کرده و در ادامه واکنش روزنامه کيهان چاپ تهران را مي آورد : " حضور فراهاني در نيويورک بدون روسري نتيجه يک دسيسه بوده است"
گلشيفته فراهاني در مراسم گشايش فيلم به روزنامه New York Daily News گفت به خاطر حضور در اين فيلم مصائب و مشکلات بسياري را تجربه کرده است. Daily News از قول خانم فراهاني مي نويسد: "ماموران ايراني گذرنامه ام را توقيف کردند، وزارت اطلاعات چندين بار مرا مورد بازجويي قرار داد و قاضي گفت ابتدا بايد فيلم را ببينيم و بعد تصميم بگيريم که با شما چکار کنيم".
وب سايت سينمايي Pop Critics در اظهار نظري جالب توجه به خيل وسيع بازديدکنندگان سايت اشاره کرده است که عاشق گلشيفته فراهاني هستند. نويسنده مي گويد با ديدن حجم عظيم نظرات درباره هنرپيشه ايراني تصميم گرفته است به گذشته هنري وي نگاهي بيندازند. او مي نويسد گلشيفته بازيگري را از شش سالگي آغاز کرد اما نخستين فيلمش را در چهارده سالگي بازي کرد که باعث شد به عنوان بهترين بازيگر زن فستيوال بين المللي فجر انتخاب شود. اين نشريه الکترونيکي به تسلط گلشيفته به زبان هاي فرانسوي و انگليسي و همچنين نواختن پيانو و برخي ديگر از سازها اشاره مي کند.
جشنواره ♦ چهار فصل
جشنواره فيلم لندن چند سالي است که روي چندان خوشي به سينماي ايران نشان نمي دهد. اين در حالي است که پيشتر، سينماي ايران حضور پر رنگي در اين فستيوال داشت و فيلمسازان مختلفي با فيلم هايشان در اين جشنواره حاضر شدند.جشنواره لندن هم به جشنواره هاي کن و برلين مي پيوندد؟
جشنواره لندن؛ حضور کم رمق سينماي ايران
جشنواره فيلم لندن که به "جشنواره جشنواره ها" شهره است و گزيده اي از فيلم هاي مختلف در جشنواره هاي گونه گون جهان را در شهر پر شر و شور لندن، رو در روي مخاطبانش قرار مي دهد، چند سالي است که روي چندان خوشي به سينماي ايران نشان نمي دهد. اين در حالي است که پيشتر، سينماي ايران حضور پر رنگي در اين فستيوال داشت و فيلمسازان مختلفي با فيلم هايشان در اين جشنواره حاضر شدند.
علت کم توجهي فستيوال لندن را عده اي مربوط به دبير هنري جشنواره، ساندرا هپبورن مي دانند- که شايع است علاقه اي به سينماي ايران ندارد- و عده اي مقصر را علي جعفر، مسئول بخش خاور ميانه مي دانند که بيشتر به فيلم هاي عربي توجه نشان مي دهد و نه ايراني؛ و البته هيچ کدام از اين دو براي انتخاب فيلم به ايران نمي روند.
اما شايد عدم توجه جشنواره لندن علت مهمتري داشته باشد و آن افول سينماي جشنواره پسند ايران است. بي اعتنايي آشکار جشنواره هايي چون کن و برلين در دو سه سال اخير، حکايت از واقعيتي دارد که به سادگي نمي توان از کنار آن گذشت. در نتيجه جشنواره لندن که آينه اي است از جشنواره هاي ديگر، خودبخود به سينماي ايران کم توجه مي شود.
يک فيلم سهم سينماي ايران
در پنجاه و دومين دوره جشنواره لندن[15 تا 30 اکتبر]، سهم ايران تنها يک فيلم است: "ريسمان باز" ساخته مهرشاد کارخاني که در دو سانس در يک روز به نمايش درآمد. فيلم نمايش مطبوعاتي هم نداشت و تنها يک بار ديگر در بخش "صنعت" براي دست اندرکاران سينما به نمايش گذاشته شد.
فيلم اما بي شک از ادامه افول نوع سينماي جشنواره پسند ايران حکايت دارد که بيش و بيشتر به بن بست نزديک مي شود. فيلم مشخصاً به قصد حضور در جشنواره هاي بين المللي ساخته شده و بيش از آن که نيم نگاهي به تماشاگر ايراني داشته باشد، همه توجه اش را معطوف به زاويه ديد تماشاگران جشنواره هاي فرنگي مي کند. در نتيجه فيلم بيش از آن که روايت قرص و محکمي داشته باشد، به تک نماهاي زيبا و نمايش صحنه هاي نامانوس و محيط هاي عجيب براي تماشاگر غربي اکتفا مي کند. فيلم هر چند در لحظه هايي موفق و تاثيرگذار است، اما در نهايت نمي تواند چندپاره بودنش را بپوشاند و تماشاگر را با خود همراه کند. نيمه اول فيلم با نمايش خشونت و چرکي فضاي يک کشتارگاه، و تنهايي دو شخصيت داخل اين فضاي رقت انگيز، موفق تر است و مي تواند ما را اندکي با سرنوشت شخصيت هايش مانوس کند، اما نيمه دوم کاملاً به فيلمي جاري در سطح براي نمايش تفاوت دنياي "فقير و پولدار" بدل مي شود.
رامين بحراني، فيلمساز ايراني الاصل ساکن نيويورک هم هر ساله با ساخت فيلمي کم خرج در جشنواره لندن شرکت مي کند. اين بار فيلمش با عنوان "خداحافظ سولو" - که در بخش جنبي فستيوال کن هم به نمايش درآمد- ارتباط يک راننده تاکسي با يک پيرمرد مسافر را اصل مي کند وبا تلخي به پايان مي برد. فيلم از لحاظ سبک و سياق شديدا به فيلم هاي قبلي اين فيلمساز نزديک است، اما اين بار حداقل قاب ها پخته ترند و با کارگرداني بهتري روبرو هستيم. اما کماکان- و در نهايت به مانند همه آثار قبلي اين فيلمساز جوان- نشان از سوء تفاهمي نسبت به سينما دارد که همه هم و غم فيلمساز را صرف ساخت فيلمي با مختصات جشنواره اي مي کند، تا در گوشه اي به نمايش دربيايد و خيلي زود هم فراموش شود.
جشنواره جشنواره ها
جشنواره لندن امسال به رغم بي رمقي، با نمايش 189 فيلم بلند و 108 فيلم کوتاه رکوردي از لحاظ تعداد فيلم براي خود به ارمغان گذاشت. گزيده اي از سه جشنواره بزرگ کن، ونيز و برلين را به همراه مجموعه اي از فيلم هاي ديگر از جشنواره هايي نظير ساندنس تا جشنواره هاي کوچک تر، مي توان ديد. اگر فيلم ها دندان گير نيستند- و گاه حتي غير قابل تماشا- به گمانم مشکل را بيش از مساله انتخاب فيلم ها، بايد در بضاعت هنري اندک سينماي امروز دنيا جست و جو کرد.
از جشنواره کن امسال، تقريبا مهمترين فيلم ها براي جشنواره لندن برگزيده شده اند: از "ويکي، کريستينا، بارسلونا" فيلم گرم و عاشقانه وودي آلن که نشان مي دهد هنوز دود از کنده بلند مي شود، تا "يک قصه کريسمس" فيلمي شديدا فرانسوي از آنو دپلشن که در روايت روابط انساني چشمگير است؛ از فيلم جمع و جور برادران داردن، "سکوت لورنا"، تا فيلم پرسر و صدا اما کم مايه ايتاليايي "استاد"[پائولو سورنتينو]؛ از فيلم غير قابل تماشاي ژيا ژانکه، "24 شهر" تا فيلم "کلاس درس"[لورن کانته]، که در حد يک نمايشنامه راديويي سطحي است که اما داوران سياست باز کن، نخل طلا را دست و دلبازانه به آن اعطا کردند.
اما از ونيز امسال، يک فيلم نزديک به شاهکار هم انتخاب شده است: "ريچل ازدواج مي کند" ساخته جاناتان دمي. همه چيزمهياست تا با يک سينماي واقعي روبرو باشيم. يک فيلم ضد قصه که تنها روابط يک دختر با خواهر و ساير اعضاي خانواده اش را در شب عروسي خواهر تصوير مي کند، با دوربيني تام و کمال بر روي دست در تمام فيلم، و از بي تابي هاي روحي انسان و مشکلات روابط انساني برايمان مي گويد.
فيلم هاي ديگري-عمدتاً آمريکايي- هم براي اولين بار به نمايش درآمدند، از جمله "دبليو" فيلم جنجالي اليور استون درباره رئيس جمهور آمريکا، که پيش از ارزشي سينمايي-که مشکل مي توان براي آن فرض گرفت- از جامعه اي آزاد با معناي واقعي دموکراسي حکايت دارد که در آن مي توان درباره رهبر يک جامعه که هنوز هم بر مسند قدرت است، فيلمي اين چنين گستاخ و هرزه در ساخت و در اوج حماقت و بلاهت تصويرش کرد.
فيلم روز ♦ سينماي ايران
منيژه حکمت پس از زندان زنان فيلم سه زن را به عنوان دومين فيلم خود مقابل دوربين برده است. فيلمي زنانه که مي کوشد از پرداختن به زندگي سه زن در سه مرحله سني به واکاوي مسائل مختلف اجتماعي بپردازد.
سه زن
کارگردان و تهيه کننده: منيژه حکمت. نويسنده: نغمه ثميني،منيژه حکمت و داريوش عياري. مدير فيلمبرداري: داريوش عياري. طراح صحنه : سعيد آهنگراني. موسيقي متن: حيدر ساجدي. بازيگران: نيکي کريمي، پگاه آهنگراني، مريم بوباني، رضا کيانيان، آتيلا پسياني، شاهرخ فروتنيان، بابک حميديان.
مينو، سرگردان در پي دخترش است كه درمي يابد ميراثي كهن را به يغما مي برند. در اين حين، مادرش نيز مي گريزد و گم مي شود. اكنون سه زن دور از يكديگر، حرف ها، ترديدها و خيال هاي خود را در سفري در گذشته، حال و آينده به تصوير مي كشند.
هويت و زندگي
منيژه حکمت پيش از اين در فيلم زندان زنان نيز به مسئله نسل ها پرداخته بود. اما اين نگاه در سابق بيشتر سبک و سياق اجتماعي داشت و سعي مي کرد با گذر ساليان به شرايط اجتماعي دوره مطرح شده در داستان نيز بپردازد. اما اين بار چند گام از زندان زنان بيشتر برداشته است. حکمت در اين داستان به مسئله گمشدن اجتماعي هويت زن مي پردازد. هويتي که از ديرباز به يغما رفته و ريشه هاي آن تا امروز کشيده شده است.
فيلم شروعي درخشان دارد. در ابتداي فيلم چند داستان مجزا با خط سيرهاي متفاوت در هم مي آميزد و در حالي که نشانه هاي مورد نظر کارگردان را کامل مي کند تماشاگر را هم به عنوان مواجه با اثري داستان گو با خود همراه مي کند.
پگاه دختر مينو از شهر به نوعي مي گريزد. او از راه راست خارج شده و به جاده خاکي مي زند. موبايلش را هم به عنوان تنها عامل ارتباطي با گذشته خانوادگي اش دور مي اندازد تا بتواند به تنهايي دست به تجربه بزند. مادرش اما از سه سو با مسائل دست به گريبان است. از يک سو بايد پگاه را بيابد و از سوي ديگر مانع فروش فرش عتيقه به سودجويان شود و از سمتي ديگر فکري به حال مادر بيمارش کند.
داستان تا اينجا مشکلي ندارد و حتي تبحر بيش از حد کارگردان را در چيدن ميزانسن ها و به کار گرفتن مستندگونه دوربين به نمايش مي گذارد. صحنه ها در لوکيشن هايي که حضور تصوير در آنها به چند دقيقه محدود هم نمي رسد بسيار درخشان است. حکمت در صحنه هاي بازار توانسته به مدد حضور بيش از حد مردم و تردد عابران معمولي تصاويري باورپذير ثبت نمايد. در صحنه هاي کوچه و خيابان کارگردان بسيار موفق تر نسبت به ساخته پيشين خود عمل مي کند. داسيتان تا جايي که مادر گم مي شود تقريبا همين روند را طي مي کند. چهره آشفته نيکي کريمي و صورت بي حرکت و روح مادر نيز بر تعليق فضا مي افزايند. از ديگر سو کارگردان خيلي زود ذهنيت تماشاگر را هم در باره عملکرد شخصيت اصلي فيلم به چالش مي کشد که اصولا او چگونه مي تواند راه صحيح را بر گزيند.
به اين ترتيب کارگردان بذر داستان خود را در فيلم مي کارد و در صحنه هاي بعدي شروع به درو کردن آن مي کند. اما از دقايقي بعد از اينکه مادر گم مي شود روند قصه کمي تغيير مي کند. تاويل هاي کارگردان بيشتر مي شود. به نوعي مي توان گفت که داستان از سمت پيرنگ به سمت شخصيت ها گرايش پيدا مي کند. تماشاگري که تاکنون داستان را دنبال مي کرده حالا بايد با افت و خيز شخصيت ها رو به رو شود که اين خود گونه اي ديگر در روايت محسوب مي شود.اگرچه در حين سفر اديسه وار مينو، پگاه و مادر با شخصيت هاي فرعي جذابي همانند دوستي که رضا کيانيان نقش او را بازي مي کند رو به رو مي شويم اما اين ها نمي تواند به تنهايي بار ريتمي که در ابتدا برنامه ريزي شده بود را به دوش بکشد.
يکي از خصلت هاي فيلم پيرنگ توجه به ريتم تند است و در فيلم شخصيت چون ما با کنش و واکنش شخصيت ها رو به رو مي شويم اندکي تامل بيشتر لازم است. بنابراين فيلم هرچه از دقايق نخستين خود فاصله مي گيرد در ريتم دچار مشکل مي شود. البته نه اينکه اين ريتم اشتباه باشد، اما کارگردان چون تغيير لحن مي دهد تماشاگر را دچار تناقض مي کند. اگر داستان از ابتدا بر پيرنگ متمرکز نبود و با شخصيت پردازي آغاز مي شد شايد داستان کمي متفاوت مي شد. حکمت در تصوير پردازي لحني را که تماشاگر به آن عادت کرده بر هم مي زند.
اما فارغ از اين نگاه ساختاري کارگردان توانسته همنشيني مناسبي را در اجزاي بيان مضموني خود فراهم آورد. در انتهاي داستان فيلم سه زن هرکدام از زن هاي داستان به بهاي تجربه اي که پشت سر مي گذارند به انچه گم کرده اند مي رسند. اگرچه با توجه به ساختار بصري فيلم گويا اين خوشي مانايي ندارد اما در هر صورت داستان را به سامان مي رساند.
حکمت در فيلم سه زن بر خلاف فيلم زندان زنان مسائلي را که قصد بيان دارد نه رو و مستقيم که در پوشش و لفافه اي ظريف بيان مي کند. از اين رو تماشاگر هم در بسياري از لحظات بايد وارد فضاي داستان شود و در تاويل آن مشارکت کند.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
آيدا کيخايي تئاتر را با بازيگري آغاز کرد و پس روخواني نمايش زمستان 66 در خانه هنرمندان تصميم گرفت که نمايش خداحافظ را بر اساس متن محمد يعقوبي روي صحنه آورد. اين نمايش در تالار مولوي روي صحنه رفت و خاطره خوش روزگاري نه چندان دور اما شيرين را براي مخاطب زنده کرد؛ روزهايي که تئاتر حرمت داشت...
خداحافظ
کارگردان: آيدا کيخايي. نويسنده: محمد يعقوبي. طراح صحنه و لباس: لادن سيدکنعاني. بازيگران: فهيمه امن زاده، ليلا برخورداري، محمد عسگري، آرش عباسي، محمد زيگساري، فرانک کلانتر، رضا اخلاقي و آيلين کيخايي.
چند اپيزود که تمامي داستاني واحد را دنبال مي کنند و در تمامي اين اپيزود ها زن و مردي در حال جدا شدن از يکديگرند.
بردي از يادم
با تماشاي نمايش خداحافظ خاطره روزگاري نه چندان دور اما شيرين براي مخاطب زنده مي شود. آيدا کيخايي در نمايش خود دو اپيزود از نمايشنامه رقص کاغذپاره ها را انتخاب کرده که اين نمايش در روزهايي که تئاتر حرمت داشت در تئاتر شهر اجرا شد. نمايشنامه اي که اگرچه اپيزوديک بود، اما نويسنده و کارگردان توانسته بود در هريک از اين بخش ها به نوآوري و تازگي دست يابد.
کيخايي دو اپيزود از آن نمايشنامه را درکنار متن هاي تازه اي از يعقوبي قرار داده است. اين نويسنده اجتماع امروز را خوب مي شناسد و نمايشنامه هايش قرابت بسياري با آدم هاي دوروبر ما دارد. داستان ها هم چندان براي ما غريبه نيستند و گويا بارها آنها را به چشم ديده ايم و يا آنها را شنيده ايم. تنها نکته منفي در کارهاي نوشتاري يعقوبي وابستگي آشکار و بسيار آنها به ملودرام است که گاهي فضا را به شدت رقت انگيز مي کند.
کيخايي نيز در اجراي اين نمايشنامه ها از دنياي متن فاصله نگرفته و سعي دارد براي نشاندن تماشاگر روي صندلي تنها به بازي با احساسات او بسنده کند. يکي از تم هاي نمايشنامه هاي يعقوبي تکرار و بن بست است. آدم هاي او گويا دائم در هراس از نابودي در اين بن بست خود را به اين سو وآن سو مي افکنند تا از اين موقعيت رهايي يابند. همين مسئله تکرار را پديد مي آورد که البته چندان منحصر به نمايش يعقوبي نيست و در اکثر نوشته هاي پوچ گراي جهان جاي تامل دارد.
در اين نمايش نيز ما با زندگي چهار زوج رو به رو هستيم که دائم دچار تکرار مي شوند. اين تکرار ها در جنس نگارش ديالوگ ها و اکشن صحنه نيز خود را مي نماياند. اما آن گونه که يعقوبي آن را مد نظر داشته کيخايي نتوانسته در صحنه و قالب ميزانسني صحيح به اجراي اين ايده ها بنشيند.
تکرار هاي دراماتيک در کار و بر صحنه تبديل به عناصري کسالت آميز شده است. از ديگر سو به نظر مي رسد که شيوه چيدن اشياء روي صحنه نيز فضا را براي حرکت بازيگران تنگ مي کند و آنها نمي توانند آن طور که بايد حرکات خود را انجام دهند. اي بسا کارگردان نيز مي توانست با کمي آزاد گذاشتن صحنه حرکت هاي متنوع تري را براي بازيگران ايجاد مي کرد.
اما فارغ از اين مشکلات که به طور عمده به ميزانسن نمايش باز مي گردد کارگردان توانسته در جنس بازي سازي ها به تصوير مناسبي در شخصيت پردازي دست پيدا کند. يکي از عواملي که اصولا فضاي اين چند اپيزود را از هم جدا مي کند همين توجه و تاکيد بر بازي هاست. بازيگران به خوبي نقش آدم هاي سردرگم نمايشنامه را ايفا مي کنند. آنها عموما در قسمت ابتدايي سن در حال حرکت هستند شايد بتوان گفت بخشي از اين مسئله به عدم تصوير پردازي کارگردان باز گردد اما در هرحال اين محدوديت به اجرا در اوان سن به نوعي محدوديت شخصيت ها را هم در زندگي ياد آوري مي کند. اين شخصيت ها هيچ يک آن گونه که بايد در مسير صحيح زندگي خود که اتفاقا شايد چندان هم دشوار نباشد قرار نگرفته اند. آنها دائم خود را تکرار مي کنند تا شايد بتوانند به نقطه رهايي دست يابند. البته در همين راستا در هايي که در گوشه هاي صحنه طراحي شده نيز بر ميل آنها برا فرار صحه مي گذارد و عسرت شخصيت ها را بيشتر نمايان مي نمايد.
اجراي نمايشنامه هايي از جنس نوشتار هاي محمد يعقوبي کمي سوء تفاهم بر انگيز است. گاهي کارگردان به دليل حجم ديالوگ ها فکر مي کند بايد عرصه را در اجرا تنها به کلام بسپارد. در صورتي که با کمي تامل ميان ديالوگ ها مي توان در عين عدم کم توجهي به کلام به ساختار تصويري مناسبي هم دست يازيد.
اين اتفاق تا حدود زيادي در نمايش خداحافظ نيز رخ مي دهد. حرکت زيادي در کار نيست و شخصيت ها بيشتر حالت سکون دارند. آنها تنها سعي مي کنند ديالوگ ها را خوب بيان کنند در حالي که در بسياري از صحنه ها انتظار مي رود انرژي خود را مضاعف بر آنچه که در کار مي بينيم رها کنند.
کيخايي در نخستين گام هاي کارگرداني است و به هرحال برخي مسائل نيز از راه تجربه براي کارگردان حاصل مي شود که شايد اين نقاط پست و بلند در کارهاي بعدي او هموار شود.
گفت و گو با آيدا کيخاييکارگرداني يعني نگراني، استرس و جذابيت
نوشين جعفري
آيدا كيخايي متولد آذرماه سال 1353 فارغالتحصيل تئاتر از دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشجوي كارشناسي ارشد كارگرداني دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران است.او فعاليتش در تئاتر را از سال 1374 با بازي در نمايش "چهارمين نامه" به کارگرداني مهدي مکاري آغاز کرد و پس از آن در نمايش هاي ستارههاي كوچك خاموشي (عليرضا اوليايي، 1376)، زيتون(شكوفه ماسوري، 1377 )، بر كرانه باد (مينا ابراهيمزاده، 1377) و خيشخانه (حسين كياني، 1378) به ايفاي نقش پرداخت.
دريافت ديپلم افتخار از پانزدهمين جشنواره تئاتر فجر براي بازي در نمايش بر كرانه باد (مينا ابراهيمزاده) در سال 1375، دريافت جايزه دوم بازيگري از جشنواره دانشجويي براي بازي در نمايش ستارههاي كوچك خاموشي (عليرضا اوليايي) در سال 1376، دريافت جايزه اول بازيگري از جشنواره دانشجويي براي بازي در نمايش زيتون (شكوفه ماسوري) در سال 1377، دريافت جايزه اول بازيگري از جشنواره ايران زمين براي بازي در نمايش خيشخانه (حسين كياني) در سال 1378 از جمله افتخارات ثبت شده در پرونده آيدا کيخايي است.
اما کيخايي در سال 1379 با "يک دقيقه سکوت" به کارگرداني محمد يعقوبي وارد مسير جديدي از دوران بازيگري حرفه اي خود شد. قرمز و ديگران (1382)، گلهاي شمعداني (1383)، تنها راه ممكن (1384)، ماه در آب (1385) و ماچيسمو (1387) از ديگر کارهاي مشترک يعقوبي و کيخايي در عرصه تئاتر هستند. وي اخيراً در نمايش "بيداري خانه نسوان" به کارگرداني حسين کياني بازي کرد که بينندگان زيادي را به تئاتر شهر کشاند.
او که در سال 1383 در فيلم سينمايي "ما همه خوبيم" به کارگرداني بيژن ميرباقري بازي کرد در سريال هاي تلويزيوني سلام زندگي (مسعود شامحمدي)، روزگار جواني (اصغر توسلي)، ايستگاه (منوچهر عسگري نسب)، دختران (اصغر توسلي)، نوعروس (بيژن ميرباقري)، نيمكت (محمد رحمانيان)، و خدا عشق را آفريد (مسعود شامحمدي) نيز به عنوان بازيگر حضور داشته است.
از ديگر کارهاي کيخايي در عرصه هنر بازي در تئاترهاي تلويزيوني تاجر ونيزي (تاجبخش فنائيان)، زمستان 66 (محمد يعقوبي، 1384)، دل سگ (محمد يعقوبي، 1387)، كارگرداني فيلم كوتاه ماه عسل (بر اساس نمايشنامهاي به همين نام نوشته محمد يعقوبي) و کارگرداني نمايشنامه خواني "زمستان 66" (نوشته محمد يعقوبي) است.
آيدا کيخايي نمايش "خداحافظ" را در يازدهمين جشنواره تئاتر دانشگاهي کارگرداني کرد و جايزه سوم کارگرداني را بدست آورد. اين نمايش هم اکنون در تالار کوچک مولوي بر روي صحنه است.
"خداحافظ" از چهار اپيزود تشکيل شده که دو اپيزود نخست مربوط به نمايش "رقص کاغذ پاره ها" است که محمد يعقوبي پيش از اين آن را نوشته و اجرا کرده و دو اپيزود ديگر آن از نوشته هاي تازه اوست که پيرامون خداحافظي بين زن و مرد نوشته شده و هر چهار اپيزود از اين مضمون برخوردارند."خداحافظ"، "روز دروغ"، "تو با همه فرق داري خوشگل من" و "پيراهن روح" نام اپيزودهاي اين کار است که همه آن ها در يک مکان مشترک و زمان هاي مختلف مي گذرد.فرانک کلانتر جايزه ي دوم بازيگري و ليلا برخورداري جايزه سوم بازيگري را از يازدهمين جشنواره تئاتر دانشگاهي براي بازي در اين نمايش دريافت کردند.
<strong>شما از سال 80 تا 1387 فقط با محمد يعقوبي کار کرديد.</strong>پارسال (سال 1386) يک کار با آقاي عليرضا اوليايي براي بخش چشم انداز جشنواره تئاتر فجر داشتم، ولي رد شد.
<strong>اما چرا در يک مقطع زماني فقط با محمد يعقوبي کار کرديد؟</strong>بعد از اينكه در نمايش بيداريخانه نسوان كار حسين كياني بازي كردم تازه فهميدم خيليها در طي اين سالها گمان ميكردند من فقط در نمايشهاي همسرم محمد يعقوبي بازي ميكنم. حرفي از قول من بين تئاتريها رد و بدل ميشد بيآنكه من آن حرف را زده باشم. چند نفر به من گفتند كه شنيده بودند من گفتهام دوست ندارم با هيچ کسي به غير از محمد يعقوبي کار کنم. نميدانم چه كساني اين حرفها را درست كردند و قصدشان از اين شايعهپراكنيها چه بوده. در طي اينسالها اگر كار قابل قبولي به من پيشنهاد ميشد حتما ميپذيرفتم اما گويا اين شايعه ديگران را از پيشنهاد كار به من منصرف ميكرد. به هر حال اميدوارم حضورم در نمايش بيداريخانه نسوان كار حسين كياني براي هميشه اين شايعه را برطرف كرده باشد. البته ممكن است از اين به بعد بگويند او فقط كارهاي همسرش را كارگرداني ميكند. بهتر است از همين حالا جلوي اين شايعه را بگيرم. همين امسال من نمايشنامهاي از شهرام كرمي را براي شركت در جشنواره فجر و جشنواره دانشگاهي دادم كه البته در جشنواره فجر متن در مرحله بازخواني رد شد. <strong>شما پيش از اين به عنوان بازيگر شناخته شده بودي، الآن آمدي خودت را در کارگرداني محک ميزني. اين فقط به خاطر رشتهاي است که تو در مقطع کارشناسي ارشد مي خواني يا نه. آن موقع هم که بازي مي کردي دلت مي خواست کارگرداني را تجربه کني؟</strong>من دوست داشتم به جز بازيگري کار ديگري هم در تئاتر انجام بدهم. البته نه صرفاً تئاتر. دو سال پيش يک فيلم کوتاه ساختم به نام "ماه عسل" که در جشنواره بانوان نمايش داده شد و يکي از اپيزودهاي "رقص کاغذپارهها" (نوشته محمد يعقوبي) بود. بعد وقتي وارد دانشگاه شدم، رشته کارگرداني را انتخاب کردم. دانشگاه در مقطع فوق ليسانس رشته بازيگري ندارد، کارگرداني دارد و ادبيات نمايشي. من كارگرداني را براي ادامه تحصيل انتخاب كردم. به محض اينكه وارد دانشگاه شدم به فكر اين بودم كه در عرصه کارگرداني با ايدههايي که هميشه داشتم، کاري بکنم. من اول مهر سال 86 وارد دانشگاه شدم و هفت مهر متن خداحافظ را به دبيرخانه جشنواره دانشگاهي دادم. <strong>نمايشنامه "خداحافظ" چطور انتخاب شد؟ شما دو اپيزود را از رقص کاغذپاره ها انتخاب کرديد و دو اپيزود ديگر را هم به آن اضافه کرديد و نمايشنامه "خداحافظ" شکل گرفت.</strong>بله، دو تا اپيزود از نمايشنامه "رقص کاغذپاره ها" بود، يک اپيزود آخر هم بازنويسي شد. آن هم در کتاب "رقص کاغذپاره ها" چاپ شده ولي آقاي محمد يعقوبي در زمان اجراي نمايش "رقص کاغذپارهها" اين اپيزود را اجرا نكرد. اپيزودي كه در نسخه چاپي نمايشنامه اسمش هست: خداحافظ و در كار ما اسمش هست: پيراهن روح
<strong>چرا کار اپيزوديک؟</strong>نمايش اپيزوديك اساسا نمايشي مدرن است. ما به ندرت ميتوانيم در نمايشنامههاي پيش از مدرنيسم كار اپيزوديك پيدا كنيم. در ضمن برايم آماده كردن قطعههاي كوتاه نمايشي آسانتر بود. نگران بودم اگر من الآن بيايم به عنوان کار اولم يک کاربلند که خط داستاني مشخص و طولاني دارد انتخاب كنم، به مشكل بربخورم. نگران بودم شايد چنين كاري نتواند با مخاطب ارتباط برقرار کند يا به هر حال صادقانه بگويم شايد من نتوانم از پسش بر بيايم. ولي خاصيت كار اپيزوديك اين است اگر تماشاچي با يک اپيزود ارتباط برقرار نکند ممكن است با اپيزود ديگر ارتباط برقرار كند. به هر حال ارتباط با يكي از اپيزودها برقرار خواهد كرد. بايد خيلي سختگير باشد که با هيچ کدام از اپيزودها ارتباط برقرار نکند. بالاخره ممکن است يکي از آنها را دوست داشته باشد. به اين دليل بود که كار اپيزوديک انتخاب کرد. از آن دو اپيزود اول هم خيلي خوشم ميآمد. اصلاً تصميم دارم حتماً يک فيلم کوتاه از روي اپيزود اول (خداحافظ) بسازم و اپيزود دوم (روز دروغ) را هم خيلي دوست دارم. هميشه به آقاي يعقوبي مي گويم به نظر من (روز دروغ) يکي از بهترين نمايشنامههايت است. اپيزود سوم و چهارم هم كه براي اين کار نوشته و انتخاب شد. ولي اين نوع چينش اپيزودها در كنار هم، و شروع و پاياني كه ديديد كار خودم است. از مجموعه "رقص کاغذپاره ها" اينها را انتخاب کردم. وقتي تصميم گرفتم کار اپيزوديک اجرا كنم اين ها را خواندم، نمايشنامه ديگر محمد يعقوبي قرمز و ديگران را خواندم، و بالاخره اين چهار نمايش كوتاه را کنار هم چيدم و بعد به فكر اين افتادم كه خط ربطي برقرار کنم. ايده شروع به ذهنم رسيد. اينكه آدمهاي چهار اپيزود در شروع كار بيايند و لحظهاي از كار را بازي كند. از دري بيايند و از دري ديگر بيرون بروند. بعد هم فكر كردم چه كار كنم كه پايانش معلوم باشد. رسيدم به اين ايده كه در پايان كار همه با هم در سوئيت شماره 27، مكان مشترك اين اپيزودها حضور داشته باشند و باز هم لحظهاي از كار را كه ديگر تماشاچي ديده است همزمان با هم ببيند.
<strong>يک مقدار بيشتر درمورد ساختار "خداحافظ" توضيح بدهيد. توضيحاتي بيان کرديد. اين را جامع تر کنيد.</strong>اين چهار تا اپيزود خام بود. چهار تا اپيزود، که اصلاً دو تاي آن سالها پيش در نمايش رقص كاغذپارهها به كارگرداني آقاي يعقوبي اجرا شده بود و به همين نام هم چاپ شده است. در نمايشنامه رقص كاغذپارهها مانند زمستان 66 يک مرد نويسنده هست و همسرش كه صدايشان شنيده ميشود. مرد اين اپيزودها را نوشته است و زن دارد ميخواند و درباره آنها نظر ميدهد. محمد يعقوبي در آغاز نمايشنامه رقص كاغذپارهها نوشته اگر كسي بخواهد اين اپيزودها را بدون صداي مرد نويسنده و همسرش اجرا كند، نام مجموعه خداحافظ خواهد بود. وقتي من چند اپيزود را از داخل مجموعه رقص كاغذپارهها انتخاب كردم در زمان تمرين حس كردم دو اپيزودي كه در كتاب رقصكاغذپارهها به نام خداحافظ چاپ شده است با وجود تلاش نويسنده براي متفاوت شدنشان هنوز به شدت به هم شبيهاند. در هر دو نمايشنامه زني به نام آهو هر بار از در اتاق خواب بيرون ميآمد و ميگفت خداحافظ. با رامين بگومگويي ميكرد و بعد از در سوئيت 27 بيرون ميرفت. همانطور كه گفتم اين را خود آقاي يعقوبي هم اجرا نكرد. لابد به دليل همين شباهت حس ميكرد اجراي هردو كار ضرورت ندارد. من هم دلم ميخواست هر دو نمايش را اجرا كنم هم از اين رفت و آمد زياد كه ويژگي مشخص هر دو اپيزود بود خوشم نميآمد. در واقع اين رفت و آمد مدام در قطعه اول خداحافظ ديدني به نظر ميرسيد اما در اپيزود دوم جالب به نظر نميرسيد. در نتيجه رفت و آمد پي در پي را در خداحافظ دوم برداشتم. کار را آماده کرديم و به آقاي يعقوبي نشان داديم. خوشش آمد. بعد آن را بر اساس کاري که ما کرديم بازنويسي کرد. نام قطعه و نام شخصيتها را عوض كرد. كوتاهترش كرد. بعد من به اين فكر افتادم كه قبل از شروع كار لحظههايي از هر اپيزود را به تماشاچي نشام بدهم. در شروع هر زوج به نوبت وارد صحنه مي شوند وبيرون ميروند. بعد هر اپيزود را تماشاگر ميبيند و در پايان هر چهار زوج با هم در صحنه حضور دارند. تماشاگر با ديدن آنان متوجه ميشود كه به پايان كار نزديك شده است. اين قراردادي است كه از آغاز به نوعي تماشاچي با آن آشنا شده است و در پايان آن را ميپذيرد. <strong>شما در جشنواره تئاتر دانشگاهي "خداحافظ" را اجرا کرديد، حالا آمديد براي اجراي عمومي. آيا اين اجراهاي شما تفاوتي با اجراي جشنواره اي آن دارد؟</strong>مسلماً كار در جشنواره شتابزده و حاصل ده تا دوازده ساعت تمرين در سالن اجرا است. اما اجراي عمومي با آرامش و طمأنينه و پذيرفتنيتر از اجراي جشنواره است. بنابراين بازيها روانتر و پختهتر است. يکي از موسيقيهاي كار هم در اپيزود سوم که فرانک کلانتر با آن هم آواز ميشد به دليل ايراداتي که گرفته شد عوض شده. چون صداي زن بود، گفتند نباشد. البته اين موسيقي فعلي بهتر است و من الآن احساس مي کنم چه خوب شد که ايراد گرفتند. موسيقي قبلي حزني داشت که شايد به فضاي کار من در آن اپيزود نمي خورد ولي اين مناسب است. ضمن اينکه سياوش ايماني که موسيقي کار من را آن موقع انتخاب کرده بود وقتي به او گفتم اين اتفاق افتاده، خودش قطعه موسيقي جديد را در استوديو ساخت. ما در بروشور نوشته بوديم انتخاب موسيقي: سياوش ايماني و حالا داريم همه انتخابها را لاک ميگيريم. چون ديگر کار خودش است. در مورد بازيگر هم يک تغيير داشتيم. جواد مولانيا الآن ايران نيست، انگلستان است و آرش عباسي جاي او آمده است.
<strong>انتخاب بازيگران را خودتان انجام داديد؟</strong>فهيمه امنزاده را که سالها ست ميشناسمش و با هم در كارهاي آقاي يعقوبي همبازي بوديم. ليلا برخورداري هم همکلاسي دانشگاهم است. ولي بچه هاي ديگر را نميشناختم، مثلاً رضا اخلاقي را فهيمه معرفي کرد. محمد عسکري و محمد زيگساري را فرانک معرفي کرد. فرانک کلانتر خيلي کمکم کرد. در دوره جشنواره هم به عنوان دستيارم بود، هم بازيگر کارم. من دنبال بازيگر مي گشتم و دلم مي خواست از بين دانشجوها انتخاب شوند.
<strong>چقدر از تجربيات محمد يعقوبي در اين کار کمک گرفتي؟</strong>خيلي، تجربياتي که در واقع از کار با ايشان به دست آورده بودم.
<strong>اصلاً خودش کمکت مي کند؟</strong>نه، اصلاً وقتش را ندارد. واقعاً وقت ندارد و اصلاً هم سر تمرينهاي ما نيامد. وقتي کار آماده شد، دو روز قبل از بازبيني مرحله اولمان آقاي يعقوبي کار را ديد. تا آن موقع اصلاً نديده بود. حتي من ايدههايي هم که به ذهنم رسيده بود و در نمايشنامه نبود، اين که اولش را اينجوري کنم، پايانش را اينجوري کنم، اين موسيقي را بگذارم، اينجا دارد آرايش ميکند، اين حذف رفت و آمدها، هيچ کدام از اينها را به او نگفتم. چون آقاي يعقوبي وقتي يک چيزي را ميشنود جذابيتش همان لحظه برايش از بين ميرود و ديگر ميلي به ديدن آن شايد نداشته باشد. به همين دليل من مجبور بودم همه چيز را برايش خيلي بکر و تازه نگه دارم تا او بتواند نظر واقعياش را بدهد. ولي از تجربياتش، از روش تمرينش، از شيوه کار با بازيگرش خيلي استفاده کردم. من خيلي انديشه و ايده او را قبول دارم. ولي اين که خودش در کار به من کمک كرده، واقعاً نه. هم فرصت نداشت و هم خودم نخواستم. ميخواستم خودم اين کار را كارگرداني کنم. اگر قرار بود او کار کند خب کار ميکرد ديگر. خودم يکي از اپيزودها را بازي مي کردم. دليل ديگري هم داشتم که نميخواستم بازي کنم. من در اپيزود آخر خيلي به مشکل برخوردم. دنبال بازيگر مي گشتم. بازيگر مي آمد و مي رفت. خيلي به هم ريخته شد. مثلاً شيوا ابراهيمي بود که رفت سر فيلم ليالستاني و نتوانست بيايد. بعد ليلا مي خواست بيايد. در فاصله اينکه ليلا بگويد مي تواند بيايد يا نه بچه ها گفتند خودت بازي کن. چرا خودت بازي نمي کني؟ گفتم من نمي خواهم بازي کنم. آنقدر استرس دارم به عنوان کار اولم که دلم نمي خواهد بازي کنم. بعد همين طوري هم ممکن است هزار تا حرف در بيايد که بگويند محمد يعقوبي کمکش کرده کما اينکه گفتند. من دقيقاً چند روز پيش با يکي از دوستانم صحبت ميکردم، دوستم گفت ميگويند اين کار را آقاي يعقوبي كارگرداني كرده است. گفتم روي چه حسابي اين حرفها را ميزنند؟ آقاي يعقوبي مگر بيکار است بيايد در جشنواره دانشجويي کار كند؟ خودش کار دارد، اين اتفاق براي چه بايد بيفتد؟ بعد هم براي چي بايد او كار كند و من بگويم من کار کردم؟ مثلاً که چي بشود؟! نه، واقعاً خودم کار کردم و مطمئنم اگر او مي خواست کار کند خيلي بهتر از اين کار ميکرد. چون او خيلي تجربهاش بيشتر از من است. او فقط به عنوان يک تماشاچي کار را ديد. مسلما بعد از ديدن كار حرفهايي كه زد تاثير در بهتر شدن كارم داشت اما نظرهايي هم داشت كه من موافق نبودم.
<strong>طراحي صحنه در "خداحافظ" خيلي محدود است و ما در بروشور مي بينيم که زمان اتفاقاتي که در آن اتاق مي افتد کاملاً با هم فرق مي کند. فکر نمي کني اگر روي نشان دادن زمان ها بيشتر کار ميکردي، نمايش بهتر و جذاب تري مي شد؟</strong>بله، چرا. دقيقاً من و خانم سيدکنعاني براي جشنواره به يک نتايجي رسيديم. اصلاً طرح خانم سيدکنعاني اين نبود. وقتي در همان ابتدا خانم سيدکنعاني طرحش را آورد جفتمان هيجان زده شديم. به مرور فهميديم نمي شود. اصلاً در جشنواره دانشجويي نميشد. بودجه خيلي اندکي به ما دادند، با اين وجود ما کلي از جيب خرج کرديم و اين شد. بعد دوباره موقع اجراي عمومي به ما گفتند كمك هزينهاي پرداخت خواهد شد اما بعد از اجراي عمومي! به همين دليل ما آمديم همه چيز را حذف کرديم. چون نميتوانستيم خيلي هزينه كنيم. حتي پنجره را هم بعد از دو اجرا برداشتم.
<strong>فکر مي کنم با برداشتن پنجره دست بچه ها براي حرکت خيلي بازتر شده.</strong>بله. گفتيم فقط دو تا در، سه تا صندلي و يک مبل. اين ها را ديگر نمي شود حذف کرد. لازمشان داريم. واقعاً ما مجبور بوديم به تناسب امکاناتمان کار کنيم. خانم سيدکنعاني هم طرحش روز اول به اين شکل نبود. زمان را خيلي مي خواستيم تغيير بدهيم. مي خواستيم نور بدهيم، نور چراغهاي نئون هتل را در پس زمينه داشته باشيم. بعد يک چيزهايي به تناسب گذشت زمان عوض شود. ولي نشد. همهاش هم به دليل محدوديت هايي که وجود داشت بود و بعد ما ديديم اگر بخواهيم با آن محدوديتها ذهنتيتمان را عملي كنيم ممکن است چيز شستهرفتهاي از کار در نيايد. پس بهتر است بعضي چيزها را کاملاً حذف کنيم. يعني احساس کرديم خالي بودن بهتر از يک چيز زشت است که جواب ندهد. ميخواستيم سالهاي اين اپيزودها خيلي از هم فاصله داشته باشند. يعني با خانم سيدکنعاني صحبتي کرديم و گفتيم که اصلاً بيايم يکي را ببريم دهه 50، يکي دهه 60، يکي دهه 70، يکي هم الآن. ميخواستيم خيلي دکور را عوض کنيم. بعد نشان بدهيم اين هتل تغيير کرده و... اين جور چيزها در ذهن ما بود ولي واقعاً امکاناتش را نداشتيم.
<strong>"خداحافظ" اولين تجربه کارگرداني شماست و تو پرونده خاص خودت را در بازيگري داري. اما مي خواهم بدانم اين کارت را در چه جايگاهي مي بيني؟ دلت مي خواهد ادامه بدهي يا نه...</strong>کارگرداني براي من از بازيگري خيلي سختتر است. من حتي در کارهاي آقاي يعقوبي فقط بازيگر نيستم، يعني درست است که اسماً بازيگرم، ولي به هر حال من با نويسنده و كارگردان آن كارها زير يك سقف زندگي ميكنم بنابراين نگرانيهاي او ناخودآگاه به من منتقل مي شود. ولي وقتي کار مال خود آدم است، خيلي استرس اش بيشتر است، ما هشت ماه کار کرديم. شايد در اين هشت ماه فقط يک ماهش يعني پانزده روز عيد و پانزده روز در بين روزها تعطيل بود. ما هشت ماه هفتهاي دو جلسه، سه جلسه تمرين داشتيم، يعني هشت ماه نگراني و استرس. ولي با اين وجود براي من جذابيت داشت. يعني من دوست دارم بازهم کارگرداني کنم. امسال هم براي فجر و جشنواره دانشگاهي متن دادم، که فجر البته رد شد و هنوز جواب دانشگاهي را ندادند. ولي احساس مي کنم به عنوان تجربه اولم کاري نيست که از بابتش خجالت بکشم. البته در جاهايي فکر مي کنم که کاش مثلاً اينجايش را اينجوري کرده بودم، ولي الآن ديگر وارد اجرا شدهايم. يعني چيزهايي به ذهنم مي رسد که نمي شود يک شبه، دو شبه تغييرش داد. اما مسلماً آدم تجربههايش بيشتر ميشود و کارهاي بهتري انجام مي دهد. يک نمايشنامهخواني دو سه هفته پيش داشتيم، نمايش "زمستان 66" که کارگرداني کردم، حتي در آن زمان احساس مي کردم اين هشت ماه تجربه خيلي به من کمک كرده است.
<strong>با توجه به اينکه هم تجربه بازيگري داري و هم کارگرداني، وجه تمايز اين دو را در چه مي بيني؟ فکر مي کني اگر روزي بخواهي بين بازيگري و کارگرداني يکي را انتخاب کني، کدام را انتخاب مي کني؟</strong>سوال سختي است اما فکر کنم بازيگري را انتخاب مي کنم. چون به لحاظ روحي بيشتر تخليهام ميکند. اگر من نويسنده بودم، شايد نويسندگي را انتخاب مي کردم. ولي متأسفانه نويسنده نيستم. به نظرم بين تمام اين کارها، در نويسندگي آدم بيشتر از همه رها و آزاد ميشود. ولي بين کارگرداني و بازيگري برايم سخت است انتخاب کنم. شايد الآن چيزي بگويم و چند سال ديگر چيز ديگري بگويم، حتي شايد شش ماه ديگر نظرم يک چيز ديگر باشد. ولي همين الآن بازيگري را انتخاب مي کنم.
<strong>ما امثال آقاي دکتر رفيعي را در عرصه تئاتر داريم که چند سالي است به دلايل خاص خودشان از تئاتر فاصله گرفته اند فکر مي کني اين فاصله چه ضربه اي مي تواند به تئاتر ايران بزند و به خصوص جوانان اين عرصه. وقتي اين بزرگان کار نکنند از تجربيات شان هم کمتر مي توان استفاده کرد.</strong>خب مسلماً خيلي لطمه مي زند. من شنيدم آقاي دکتر رفيعي الآن دارد دوباره کار ميکند. خوشحالم. ما از ديدن كار اين بزرگان كار ياد ميگيريم. مثلاً وقتي من کار "بازي استرينبرگ" را ديدم، خيلي شگفت زده شدم. از اين کار آقاي سمندريان واقعاً لذت بردم. خيلي ياد گرفتم. من آن موقع دانشجو بودم، تازه داشتم کار مي کردم. احساس کردم چه اتفاقي، چقدر خوب که ما اين را ديديم و هميشه به عنوان يکي از خاطرات لذتبخش زندگي ام از آن ياد مي کنم.
<strong>شرايط فعلي تئاتر ايران را چطور ارزيابي مي کني؟</strong>احساس ميکنم هر سال بدتر ميشود. چند وقت پيش داشتم به آقاي يعقوبي مي گفتم که تو فکر ميکني ما مي توانستيم "ماه در آب" را الآن اجرا کنيم؟ "ماه در آب" در سال 85 به روي صحنه رفت و ديديم نه. واقعاً فکر نکنم بتوانيم. يعني هر سال احساس مي کنم سواي شرايط مميزي، شرايط کاري هم سختتر شده. الآن همه مي گويند كه شرايط سختتر شده، همه اش احساس مي کنم که موانع روز به روز بيشتر ميشود. اگرچه اين موانع همواره بوده ولي به لحاظ کيفي فکر ميکنم سال هاي 76 تا 80 سالهاي طلايي بود. آن شرايط ديگر نيست. شور و حال آن سالها هم ديگر نيست. تعطيلي پارسال تئاتر شهر هم بيتاثير نبود. بله، بايد تئاتر شهر بازسازي مي شد، جايي که ايراد دارد بايد تعمير شود. ولي آن تعطيلي خيلي تأثير منفي داشت. در آن شرايط يک انفعال، يک موج سرد در تئاتريها به وجود آمد چون جاي ديگري نبود كه تا پايان تعميرات جنب و جوش تئاتر شهر به آنجا منتقل شود. همه ما احساس خيلي بدي داشتيم. خيلي سوت و کور بود. همه مي گفتند اصلاً تئاتر چه شد، کجاست؟!
<strong>براي جشنواره امسال چه برنامه اي داري؟</strong>نمايشي که آقاي يعقوبي براي بخش چشم انداز جشنواره دادند، به اسم "خشکسالي و دروغ" پذيرفته شده که در آن يک نقش دارم. اميدوارم در بازبيني هم قبول شود.
گفت و گو♦ تئاتر ايران
حسن معجوني بازيگري را ازتئاتر شروع کرده و با وجود پيشنهادات متنوعي که از سينما دارد همچنان در تئاتر مشغول به کار است. بامعجوني دررابطه با نوع فعاليت هاي تئاتري وحمايت هاي دولتي تئاتربه گفتگو نشسته ايم.
<strong>بازيگري شغل خطرناکي است</strong>
<strong>به نظر شما جايگاه يک بازيگر درقبال کارگردان و کار با او در کجا مي تواند باشد؟</strong>ببينيد کارگردان و بازيگر نقاط اشتراک بسياري زيادي درکار خويش دارند و هريک ازآنها تعاريف ويژه اي از کار خود. بايد ديد ارتباطي که بين اين دو به وجود مي آيد چيست. به نظر من يک کارگردان بد مي تواند يک بازيگر خوب را به اعماق چاه بفرستد و همين طور برعکس بازيگر بد کارگردان خوب را. بنابراين در تئاتر و روي صحنه حرف اول و آخر از آن بازيگر است و اوست که به صحنه و نقش سر و شکل مي دهد.
<strong>آيا اين ضعف در قسمت آموزش بازيگري نيست؟</strong>بله. بخش عمده مشکل همين است. مشکل اينجاست که ما درآموزش هايمان هم روش و متد خاصي نداريم و همه چيز به پراکنده گويي ختم مي شود.
<strong>به نظر مي آيد الان چيزي که درمساله آموزش تئاتر ديده مي شودبيشتر مربوط به نگرش فردي افراد به اين رويکرد است و برداشت هاي خصوصي و تجربي آنها.</strong>بله. کساني که با يک کارگردان کار ميکنند، در يک دوره داراي ويژگيهايي ميشوند. اين مشخص ميکند که او داراي نگرشي است و بر اين اساس عدهاي را تربيت کرده است همه اينها به چشم ميآيد. ما آموزش درست نداريم در عين حال سنت تئاتري هم نداريم، چون گروه در ايران وجود ندارد. اگر گروه باشد در اين مدام تمرين کردن چيزهايي بين افراد يک گروه کشف ميشود که هميشه ميتوانند آن را تازه کنند. بايد اين گروه باشد و همين طور حمايت از اين گروه.
<strong>خواسته شما به عنوان يک کارگردان از حمايت هايي که در مورد تئاتر وگروه آن مي گوييد چه مي تواند باشد؟</strong>گروه با حمايت مديران بايد در سال برنامه هاي خاص خود را داشته باشد و بر اساس آن همه کارهاي خود را انجام دهد. اين نمي شود که افراد يک گروه در طول يک سال بيکار باشند تا براي کسب درآمد و تجربه سر از گروه هاي ديگر در بياورند. اين چنين است که مقدمه از هم پاشي جمع آغاز مي شود.
<strong>شما و همکاران تان گروهي را تشکيل داده ايد که همراه با کار عملي در بخش آکادمي هم ديدگاه هاي خاصي داريد.ف عاليت گروه "ليو"از چه زماني آغاز شد؟</strong>فعاليت گروه ليو از سال 76 آغاز شده واز سال گذشته با هدف اجرايي شدن تئاترخصوصي شکل جديدتري به خود گرفته است وعده اي که از سوي مديران تئاتر درسال هاي گذشته بارها عنوان شده اما هيچ وقت پيگيري نشده است.
<strong>گروه "ليو"به عنوان يک گروه حرفه اي در تئاترايران تا به حال چه تعدادي نمايش به صحنه برده و اگر امکان دارد مجموع رقم دريافتي از مرکز را برايمان بگوييد.</strong>تابه حال 12 نمايش را درتالارهاي متفاوت اجرا کرده ايم که تنها 5 نمايش قرارداد گيشه نبوده است. رقم مجموع دريافتي ما براي اين تعداد نمايش 55 ميليون تومان بوده است.
<strong>بنابراين بازدهي مالي گروه چندان وضعيت مناسبي ندارد.</strong>بله متاسفانه.اين درد اغلب گروه هاست. با اين وجود و با در نطر گرفتن اين نکته که گروه تئاتر ليو فعاليت چنداني در عرصه اجراي عمومي در سال گذشته نداشته، تنها بازدهي مالي که داشتيم مربوط به ضبط تلويزيوني نمايش "خرس و خواستگاري" بود که چندي پيش اجراي عمومي داشت و شبکه چهارم سيما آن را ضبط کرد.
<strong>شما از گروه هايي هستيد که معمولا نمايش هايي که توليد مي کنند به اجراي عمومي مي رسد؟</strong>ما به هيچ عنوان مدعي نيستيم هر کاري که توليد کرديم بايد اجرا شود، اما حداقل خواستار مشخص شدن سرنوشت اين توليدات از جانب مديران تئاتر هستيم. البته به اين موضوع هم رسيدهايم که برگزيده شدن در جشنواره و قول اجراي عمومي نمايشها يک وعده تزئيني است و اين اداره کل هنرهاي نمايشي است که تصميم ميگيرد چه نمايشي اجرا برود يا نرود.
<strong>فکرمي کنيد مهم ترين مشکلات بازيگران ما درتئاتر امروزه چيست؟</strong>بازيگري تئاتر بسيار شغل خطرناک و سختي است.با تمام سختي ها کمترين حمايت هاي مالي از آنها به عمل مي آيد.براي پرداخت دستمزدها بدترين برخوردها شکل مي گيرد و درآخر پولي که رقم ناچيزي دارد با کسر ماليات ها به بازيگر مي رسانند. البته ناگفته نماند که امروزه بخش هايي براي حمايت از بازيگران تئاتربه وجود آمده اند که بد نيستند اما بسيار کم اند. يکي از دلايل کوچ تئاتري ها به سينما همين بحث پول است. هيچ نظام و قانون سر و شکل داري براي سروسامان دادن اوضاع تدوين نمي شود.
<strong>با اين همه مشکلات عديده که انگار تمامي هم ندارد پس چگونه است که شما هنوز در تئاتر دوام آورديد و يا اينکه بسيار ديگر درآن کار مي کنند؟</strong>ببينيد بسيار هستند که تئاتر را براي خد محفلي براي گذران اقتصاد تبديل کرده اند و خوب هم اين کاررا بلدند و انجام مي دهند. اما داستان براي امثال ما فرق مي کند. مگر مي شود که مثلا من الان شما را به کار ديگري دعوت کنم؟ اگر اين شغل در پوست و روح تو غلطيده باشد نمي شود به سادگي تو را از آن راند. تئاتر با همه جذابيت هايش براي ما هم همين مسئله را دارد.
گفت وگو♦ تلويزيون
موج جوان گرايي دهه 1370 سبب راهيابي چهره هاي جديد به عرصه بازيگري در سريال ها شد. چهره هايي که در مدتي کوتاه به بازيگراني حرفه اي و موفق در سينما تبديل شدند. حسن جوهرچي نيز با اين موج آمد، بعد از موفقيت چشمگير سريال هاي در پناه تو و در قلب من شانس حضور در فيلم ضيافت مسعود کيميايي نصيب اش شد. فيلمي که مي توانست سکوي پرتاب او باشد، اما جوهرچي نتوانست خود را در سينما تثبت کند و بار ديگر به سوي تلويزيون بازگشت. به بهانه پخش آخرين کارش؛ سريال منظومه آتش از شبکه اول با وي گپ زده ايم...
گفت وگو با حسن جوهرچي<strong>برنامه ريزي لازمه موفقيت است</strong>
<strong>شما جزو بازيگراني هستيد که شروع خوبي داشتيد و انتظار مي رفت که جايگاهي مناسب در سينما براي خود پيدا کنيد. اما چه شد که روند صعودي در کارنامه شما به يکباره متوقف شد؟</strong>ببينيد، هرموفقيتي مستلزم يک برنامه ريزي بلند مدت و حساب شده است. اگرشما بدون هدف و برنامه ريزي دست به انتخاب نقش ها بزنيد پس ازمدتي دچارفرسايش مي شويد. من فکرنمي کنم بعد از دو موفقيتي که در تلويزيون داشتم، انتخاب بدي در سينما کرده باشم. اولين حضورمن در سينما به طور جدي حضور در کارآقاي کيميايي بود و اين براي هر بازيگر فرصت مغتنمي است که درکار ايشان حضور داشته باشد. پس از حضور در اين کار متأسفانه پيشنهاد هايي که شد هيچ کدام مناسب با شرايط من نبودند و من هم ترجيح دادم به هرپيشنهادي پاسخ مثبت ندهم. بنابراين به طورطبيعي چند وقتي ازسينما فاصله گرفتم.
<strong>يعني علت دوري شما، فقط به ضعف فيلمنامه ها بازمي گردد؟</strong>يکي ازعلت ها، من نگفتم فقط فيلمنامه. در اکثر قريب به اتفاق فيلمنامه هايي که پس ازآن کار به من پيشنهاد شد نقش ها شباهت زيادي به کاراکتري داشتند که در کار آقاي کيميايي بازي کرده بودم. اما ناگفته نماند، پروژه هايي هم در اين ميان بودند که فيلمنامه خوبي داشتند ولي به خاطرعوامل غير حرفه اي که با آن پروژه همکاري مي کردند، نپذيرفتم.
<strong>اين گزيده کاري از سوي شما در تلويزيون هم مشاهده مي شود. شما در هر مجموعه اي حضورپيدا نمي کنيد. و در اين چند ساله گذشته در مجموعه هايي بازي کرده ايد که اکثرا جزو آثارمحبوب تماشاگران بوده اند.</strong>براي من مديوم ها فرقي نمي کند. تازه وقتي قراراست براي تلويزيون بازي کنم، حساسيتم بيشتر مي شود. چون تلويزيون از مخاطبان بيشتري برخورداراست.
<strong>اما به نظر مي رسد که حضور شما در مجموعه " منظومه آتش" مغاير با اين گفته تان است. زيرا اين اثر تا بدين جا توفيق چنداني در ميان مخاطبان نداشته است؟</strong>تا حدي با نظرتان موافقم. البته مجموعه به نظر من از فيلمنامه خوبي برخورداراست. اما به دليل فشار شبکه بر عوامل توليد براي هر چه زودتر رساندن کار به پخش، تا حدي به کيفيت مجموعه لطمه خورد. اما اين مجموعه جزو آن دسته از کارهايي است که بايد داستان آن را تا به انتها دنبال کنيد.
<strong>نقشي که در اين مجموعه ايفاگر آن هستيد، کمي با کارهاي قبلي تان تفاوت دارد. آيا از آغاز هم قرار بر اين بود که شما نقش مهندس پارسا را بازي کنيد ؟</strong>بله، وقتي فيلمنامه را به من پيشنهاد دادند، قرار بر اين بود که من مهندس پارسا را بازي کنم. تهيه کننده وکارگردان کارهم اصرارداشتند که اين نقش را من بازي کنم. خودم هم پس ازخواندن فيلمنامه مجاب شدم.
<strong>دربازي ها نوعي ناهماهنگي و ناهمگوني به چشم مي خورد. برخي از بازيگرها حرفه اي هستند و برخي بومي. اين ترکيب به هارموني کل بازي ها لطمه وارد کرده، آيا فکر نمي کنيد بازيگران فرعي هم بايد ازميان حرفه اي ها انتخاب مي شدند؟</strong>يکي ازعلت هايي که کارگردان بازيگران بومي براي نقش هاي فرعي اش انتخاب کرد، شباهت نقش ها به آنها بود. به نظرمن اين ترکيبي که شما به آن اشاره کرديد هيچ ايرادي ندارد. زيرا مگر حتما بايد بازيگران حرفه اي نقش هاي فرعي را بازي کنند، اگربازيگر بومي از پس نقشش بربيايد، اتفاقا بهتراست که در چنين فيلمنامه هايي بازيگران بومي بازي کنند.
آرام جعفري بازيگري را از اوايل دهه 1380 با حضور در مجموعه هاي تلويزيوني آغازکرد و خيلي زود موفق شد جايگاه خود را درتلويزيون تثبيت کند. يکي ازويژگي هاي بارز جعفري انتخاب هاي اوست. او در اين چند ساله بازي در هرنقشي را نپذيرفته، از اين رو حضورش در سريال " زماني براي پشيماني " پس ازوقفه اي يک ساله سبب شد تا در تهران پاي حرف هاي او بنشينيم...
گفت وگو با آرام جعفري <strong>به نيت پول !!!</strong>
<strong>شما از ابتداي فعاليت تان گزيده کار بوديد. اين امر تا امروز ادامه پيدا کرده است. آيا اين امر دليل خاصي دارد؟</strong>ازهمان آغاز فعاليتم در اين عرصه، قراري با خودم گذاشتم و آن اين بود که درهرکاري بازي نکنم. درواقع بخشي از پذيرش نقش در اين شغل به مرتفع شدن نيازهاي مالي مي گذرد و البته اين امرتا حد زيادي منطقي ست. اما من شخصاً تصميم گرفتم که از شروع فعاليتم چنين عنصري را درانتخاب کارهايم لحاظ نکنم. البته پيشنهاد ها هم دراين چند ساله کم نبوده، اما بيشتر فيلمنامه ها شبيه به يکديگر بوده است.
<strong>يعني شما معتقديد بازيگر نبايد بازي در هر نقشي را بپذيرد. اگر چنين کاري انجام ندهد و در طول سال حداقل در 3 يا 4 کار بازي نکند مخارج زندگي خود را ازچه راهي تامين کند. آن هم در وضعيتي که اکثر بازيگران ما بيمه نيستند؟</strong>با بخش اول صحبت هاي شما موافقم. بله، بازيگر نبايد بازي درهر نقشي را بپذيرد. وقتي بازي کردن فقط به نيت پول باشد نتيجه کار مطمئنا راضي کننده نيست. البته من کاملا به بازيگران مان حق مي دهم که در چنين شرايطي گزيده کار نباشند. زيرا بازيگران از کمترين حقوق اجتماعي که همان بيمه است برخوردار نيستند. وقتي چنين بازيگري بيمه نيست مجبور است براي تامين مخارج اش بازي در هر نقشي را بپذيرد. اگر بنده هم عرض کردم من هم مانند همکارانم با اين مشکلات دست به گريبانم اما از همان آغاز شغل ديگري براي تامين هزينه هايم انتخاب کردم و شايد دليل اصلي اينکه مي توانم انتخاب کنم همين مسئله است.
<strong>دراين چند ساله اکثرکارهاي شما تلويزيوني بوده، آيا براي حضور درسينما هم پيشنهادي شده و يا اينکه در ارتباط با سينما هم تصميم داريد همان سياست تلويزيون را انجام دهيد؟</strong>يکي دوپيشنهاد همان اوايل شروع فعاليتم شد که متاسفانه کارهاي قابل توجهي نبودند و بنده هم نپذيرفتم. پس ازآن ديگر پيشنهادي نداشتم. اگرهم درآينده درسينما مشغول به کارشوم مطمئن باشيد بازهم چنين تصميمي مي گيرم.
<strong>برسيم به " زماني براي پشيماني "، از حضورتان در اين مجموعه بگوييد؟</strong>وقتي آقاي فلاح پور فيلمنامه را براي مطالعه به من دادند. درابتدا قراربود من نقش ديگري را بازي کنم. اما پس از خواندن دوباره فيلمنامه شخصيت شبنم را خيلي پسنديدم. با صحبت هايي که با آقاي فلاح پورداشتم قرار بر اين شد که نقش شبنم را بازي کنم. نکته ديگر، عوامل کاملا حرفه اي و کار بلدي بود که من را براي همکاري در اين پروژه ترغيب کرد.
<strong>چه ويژگي درشخصيت شبنم وجود داشت که شما را براي بازي درآن ترغيب کرد؟</strong>پايداري و استقامتي که او درعشق اش داشت. شبنم دختري است که در عين متکي بودن به خانواده اش ازاستقلال شخصيتي در زندگي اش بهره مند است که کمتر دختران امروزي واجد آن هستند. او پس از اينکه مي فهمد معشوقه اش مرتکب قتل شده، عقب نشيني نمي کند و او را تنها نمي گذارد. و فکرمي کنم نجات معشوقه اش هم تا حدي متاثر از اين اقدام شبنم است.
<strong>در حال حاضر مشغول چه فعاليتي هستيد ؟</strong>در حال حاضرسرهيچ کاري نيستم. البته پيشنهاداتي شده است و مشغول مطالعه فيلمنامه ها هستم. اما هنوز چيزي براي حضور در پروژه اي قطعي نيست.
گفت و گو ♦ هزار و يک شب
اعتقاد ندارم که براي کار سياسي، روشنفکر بايد به عنوان عضو حزبي عمل کند يا بدتر، فقط درباره مشکلات اجتماعي بنويسد. روشنفکرها بايد به اندازه بقيه شهروندان درگير کار سياسي باشند. حداکثر، روشنفکر مي تواند از شهرت براي حمايت از چيزي استفاده کند. مثلا براي اعلاميه اي درباره محيط زيست امضاي من ممکن است موثر باشد، پس من شهرتم را براي مورد خاصي از تعهد اجتماعي به کار مي برم. مشکل اينجاست که روشنفکران زماني واقعا موثر هستند که آينده مد نظر باشد، نه زمان حاضر.
گفت و گو با امبرتو اکو (بخش دوم و پاياني)علم جنون آميز را ترجيح مي دهم
<strong>چرا نوشتن رمان را در چهل و هشت سالگي آغاز کرديد؟</strong>اين يک جهش ناگهاني-آنطور که به نظر همه مي آيد- نبود،چون من در رساله دکتري حتي در کارهاي تئوريکم يک نويسنده خلاق بوده ام. مدت هاي طولاني به اين فکر کرده ام که اغلب کتاب هاي فلاسفه در واقع مي خواهند داستان پژوهش شان را به ما بگويند، همان طور که دانشمندان سعي مي کنند توضيح بدهند چطور به اکتشافات بزرگ شان رسيدند. براي همين تصور مي کنم من هميشه قصه مي گفتم، فقط به شيوه اي اندک متفاوت.
<strong>اما چه چيز باعث شد که دست به نوشتن رمان ببريد؟</strong>روزي در 1978 دوستي به من گفت که مي خواهد تدارک انتشار رشته اي از رمان هاي پليسي کم حجم را ببيند که نويسنده اي غير حرفه اي آن را نوشته. من گفتم هيچ راهي وجود ندارد که من بتوانم رمان پليسي بنويسم، ولي اگر نوشتم حتما بالغ بر پانصد صفحه مي شود که يک عالم شخصيت راهب قرون وسطي دارد.آن روز وقتي به خانه برگشتم شروع کردم به نوشتن اسامي راهبان قرون وسطايي که به نظرم مناسب داستان بودند. بعداً تصوير راهب عفونت گرفته در ذهنم نقش بست. همه چيز از همان جا شروع شد. از يک تصوير وبعد به ميلي غير قابل مقاومت بدل شد.
<strong>به نظر مي رسد که بيشتر رمان هاي شما بر اساس مفاهيم زيرکانه اي استواراست. اين شيوه معمول شما است که ميان کارهاي نظري و رمان نويسي ارتباطي برقرار کنيد؟ جايي گفته ايد که "وقتي نظريه پردازي متوقف مي شود روايت آغاز مي شود."</strong>اين اشاره دو پهلويي به جمله ويتگنشتاين است. واقعيت اين است که من مقاله هاي بي شماري در زمينه نشانه شناسي نوشتم، اما گمان مي کنم نظراتم خيلي بهتر در رمان آونگ فوکو بيان شده. نظري که شما داريد احتمالا اصيل نيست، ارسطو پيش از شما به آن پرداخته. اما وقتي رماني را بر اساس آن نظر مي آفرينيد ديگر کاملاً اصيل و ناب است. مردها زن ها را دوست دارند. اين ايده تازه اي نيست. اما اگر رمان جذابي از عشق مردي به زني بنويسيد، با کمي تردستي ادبي کتاب کاملا تازه و اصيل مي شود. من فکر مي کنم نهايتا داستان پرمايه تر از بحث هاي نظري است، چون داستان نظري است که به وقايع بدل شده، شخصيتي به آن شکل داده و زبان ماهرانه اي به آن جلا بخشيده. پس طبيعتاً وقتي نظر و ايده اي به ارگانيسم زنده اي بدل مي شود، به چيز کاملا متفاوتي شده و در نتيجه بسيار پر معناتر مي شود.
از طرف ديگر؛ تضاد مي تواند هسته رمان باشد. کشتن پير زني قصه جالبي است. اما اگر براي استاد درس اخلاق تان در دانشگاه مقاله اي درباره کشتن پير زن فوق الذکر بنويسيد، حتما نمره f نصيب تان مي شود. اما در رمان تبديل مي شود به جنايت و مکافات که شاهکاري در نثر است که شخصيت داستان نمي تواند بگويد کشتن پيرزن کار خوبي بوده يا بد، و ترديد هاي اين شخصيت، کاملا برخلاف حرف هايي که الان زديم، بدل به مسئله اي بوطيقايي و چالش برانگيز مي شود.
<strong>تحقيق درباره رمان هايتان را چطور آغاز مي کنيد؟</strong>براي رمان نام گل سرخ، چون خودم به قرون وسطي علاقه مند بودم، صدها پرونده از آن دوره دم دستم بود و نوشتن آن فقط دوسال وقت گرفت. در عوض رمان آونگ فوکو هشت سال طول کشيد! حالا که به آن دوران نگاه مي کنم، چون در آن زمان به کسي نمي گفتم که مشغول چه کاري هستم، انگار نزديک به يک دهه را در دنياي خودم گذراندم. مي رفتم بيرون و درختي يا ماشيني مي ديدم و با خودم مي گفتم اين مي تواند به درد داستان من بخورد. به همين خاطر داستانم روز به روز پيش مي رفت و هر کاري که مي کردم، هر جز کوچکي از زندگي، هر گفتگويي، به من تصوري براي داستانم مي داد. بعد به محل هاي واقعي داستانم مي رفتم. تمام مناطق فرانسه و پرتقال که شواليه هاي معبد در آن زندگي مي کردند. اين کار مثل ور رفتن با بازي هاي ويديويي بود و من بايد جنگجويي مي شدم و به قلمرو پادشاهي جادويي مي رفتم. تنها فرقش بازي هاي ويديويي اين بود که در اين بازي ها آدم مست و بي اختيار مي شود، اما در حين نوشتن لحظات حساسي داريد که از قطار بيرون مي پريد فقط به اين منظور که دوباره صبح برويد سرجايتان.
<strong>آيا با نظم و ترتيب کار مي کنيد و پيش مي رويد؟</strong>نه، مطلقا نه. ناگهان ايده اي پاي ايده ديگري را به ميان مي کشد. کتابي که تصادفي به دستم رسيده وادارم مي کند که کتاب ديگري را بخوانم و اين زماني رخ مي دهد که مشغول خواندن مدارک کاملا بي فايده هستم و ناگهان تصور درستي که براي پيشبرد داستانم لازم است به دستم مي آيد. مثل وارد کردن جعبه کوچکي داخل جعبه بزرگ تر.
<strong>شما گفته ايد براي نوشتن رمان بايد اول جهاني آفريد و بعد "کلمات به طور عملي پيدايشان مي شود." منظورتان اين است که سبک رمان با توجه به موضوعش مشخص مي شود؟</strong> بله، براي من مسئله اصلي ساختن آن جهان است؛ مثلا دير قرن چهاردهمي با راهبان عفونت گرفته اش، ترومپت نواختن مرد جواني در قبرستان، يا دستگيري شيادي در هنگامه تاراج قسطنطنيه. حالا معني تحقيق روشن کردن حدود اين جهان است: پله هاي مارپيچ دير چندتا است؟ چقدر چيز براي شستن با لباس شويي داريم؟ چند نفر به اين ماموريت مي روند؟ حالا کلمه ها را روي اين محدوده مي چينيم. به لحاظ ادبي، حس مي کنم بيشتر دچار اين اشتباه هستيم که سبک را فقط در نحو و واژگان جستجو کنيم. البته سبک روايي هست و به ما ديکته مي کند چطور آجر ها را بچينيم و بر اساس آن موقعيت را به وجود بياوريم. فلش بک(بازگشت به گذشته) را در نظر بگيريد. فلش بک عنصر ساختاري در سبک است، اما هيچ ربطي به زبان ندارد. پس سبک خيلي پيچيده تر از نوشتن صرف است. براي من سبک مثل عمل مونتاژ در فيلم است.
<strong>چقدر تلاش مي کنيد تا به آهنگ درست برسيد؟</strong>من هر صفحه را چندين بار مي نويسم. گاهي دوست دارم قسمت هايي را با صداي بلند بخوانم. به آهنگ نوشتنم به طور وحشتناکي حساس هستم.
<strong>مثل فلوبر نوشتن يک جمله خوب برايتان طاقت فرسا است؟</strong>نه، براي من طاقت فرسا نيست. من يک جمله را چندين بار مي نويسم، اما حالا با کامپيوتر شيوه کار فرق کرده. نام گل سرخ را روي کاغذ مي نوشتم و مي دادم به منشي ام تا تايپش کند. وقتي جمله اي را ده بار بازنويسي مي کنيد دوباره نوشتن آن روي کاغذ بسيار سخت است. کاغذ کپي وجود داشت اما ما با چسب و قيچي کار مي کرديم. با کامپيوتر کار خيلي راحت شده، مي توانيد در يک روز بيست بار سراغ يک صفحه برويد و ويرايش و باز نويسي انجام بدهيد. گمان مي کنم طبعا ما آدم ها از کارهايي که انجام داده ايم راضي نيستيم.اما حالا خيلي ساده شده، شايد زيادي ساده شده که متن را اصلاح کنيم. براي همين از نظري پرتوقع شديم.
<strong>غالبا رمان هاي آموزشي رنگ و بوي آموزش سانتيمانتال و سکسي پيدا مي کنند. اما در تمام رمان هاي شما فقط دو عمل سکسي آمده-يکي در نام گل سرخ و ديگري در باودولينو.اين کارتان دليل خاصي داشته؟</strong>نه، فقط ترجيح مي دهم خودم رابطه جنسي داشته باشم تا اينکه درباره اش بنويسم.
<strong>چرا در نام گل سرخ ادسو Adso و وقتي مشغول عشق بازي با دختر روستايي است غزل عزل هاي سليمان را مي خواند؟</strong>در واقع اين بيشتر سرگرمي سبکي بود، چون من بيشتر مي خواستم توصيف کنم که چطور راهبي جوان با آن حساسيت هاي فرهنگي رابطه جنسي را تجربه مي کند تا اينکه توصيف خود رابطه جنسي برايم مهم باشد. براي همين کلاژي از پنجاه متن مختلف رازآميز درست کردم که شرح جذبه هاي راويانش بود و آن را با بعضي از قسمت هاي غزل غزل ها آميختم. در تمام دو صفحه اول که شرح عمل جنسي او است، به سختي مي شود کلمه اي از من پيدا کرد. ادسو فقط مي تواند سکس را از دريچه فرهنگي که جذب کرده درک کند. اين مثالي از سبک است، همان طور که قبلا توضيح دادم.
<strong>چه زمان هايي مي نويسيد؟</strong>نظم و قائده اي در کار نيست. براي من غير ممکن است که برنامه داشته باشم. شايد روزي از ساعت هفت صبح تا سه بعد از نيمه شب بنويسم و فقط براي خوردن ساندويچ دست از کار بکشم. بعضي وقت ها هم اصلا حس نوشتن ندارم.
<strong>وقتي مي نويسيد چند صفحه در روز مي نويسيد؟براي اين هم قاعده اي نيست؟</strong>مطلقا. گوش کنيد، نوشتن الزاما به اين معني نيست که کلمات را روي کاغذ بياوري. مي تواني وقتي غذا مي خوري يا قدم مي زني يک فصل را بنويسي.
<strong>پس هر روز برنامه تان فرق مي کند؟</strong>اگر من در خانه ييلاقي ام در کوه هاي مونتفلترو Montefeltro باشم، برنامه مشخصي دارم. کامپيوتر را روشن مي کنم، سري به اي-ميل ام مي زنم، چيزي مي خوانم، بعد تا بعد از ظهر مي نويسم. کمي بعد به ده مي روم و ليواني مشروب مي خورم و روزنامه مي خوانم. برمي گردم خانه و تا ساعت يازده شب تلويزيون يا دي وي دي نگاه مي کنم. باز کمي تا ساعت يک يا دو صبح کار مي کنم. آنجا برنامه مشخصي دارم. چون چيزي مزاحمم نمي شود. اما وقتي در ميلان ام يا در دانشگاه، ديگر اختيار وقتم را ندارم-هميشه کس ديگري هست که براي من تصميم مي گيرد چه بايد بکنم.
<strong>وقتي براي نوشتن مي نشينيد، مضطرب ايد؟</strong>اضطرابي ندارم.
<strong>اضطراب نداريد. پس فقط هيجان زده مي شويد؟</strong>پيش از اينکه بنشينم به نوشتن عميقا خوشحالم.
<strong>شما کارهاي پژوهشي دانشگاهي زياد منتشر کرده ايد و پنج رمان نه چندان کوتاه هم داريد. راز اين آثار فراوان در چي است؟</strong>من هميشه مي گويم که مي توانم از شکاف ها استفاده کنم. بين دو تا اتم يا دو تا الکترون فضاي بسيار زيادي وجود دارد، اگر ما جهان را با حذف فضاي بين تمام مواد کوچک کنيم، کل عالم مي شود به اندازه يک توپ. زندگي ما پر از شکاف و فاصله است. امروز صبح شما زنگ در را زديد، بعد منتظر آسانسور شديد و چندين ثانيه گذشت تا پشت در خانه من برسيد. در مدتي که اين ثانيه ها داشت بر شما مي گذشت، فکرمن مشغول کار جديدي بود که دارم مي نويسم. من توي توالت هم کار مي کنم، حتي توي قطار. وقتي شنا مي کنم، خصوصا توي دريا، کلي چيز توليد مي کنم. در وان حمام هم کار مي کنم اما کمتر.
<strong>هيچ وقت شده کار نکنيد؟</strong>نه، هيچ وقت پيش نيامده. چرا، يک بار پيش آمد، دو روزي که عمل جراحي داشتم.
<strong>چه چيزي خوشحال تان مي کند؟</strong>خواندن رمان در شب. من به عنوان کاتوليکي مرتد حيرت زده ام که هنوز اين صدا در سرم نجوا مي کند که رمان آنقدر فرح بخش است که نبايد در روز رمان خواند. روز معمولا براي مقالات و کارهاي سخت است.
<strong>لذت نامشروع چي؟</strong>من که الان در حال اعتراف کردن نيستم! قبول: ويسکي. سيگار کشيدن يکي از لذت هاي نامشروع ام بود تا اينکه سه سال پيش ترکش کردم. مي توانستم تا روزي شصت تا سيگار بکشم. قبلا پيپ هم مي کشيدم و عادت داشتم وقتي مي نوشتم دود راه بيندازم. دود را خيلي تو نمي دادم.
<strong>از شما انتقاد شده در آثارتان خيلي فضل و دانش تان را به رخ مي کشيد. منتقدي حسابي تند رفت و گفت که بيشترين جذابيت آثار شما براي فرد سخنران در کليسا است که با خواندن آثارتان به خاطر بي سواديش احساس حقارت مي کند، و بلافاصله اين احساس حقارت به احترامي ساده لوحانه براي جلوه فروشي شما بدل مي شود.</strong> من مبتلا به ساديسم هستم؟ متظاهرم؟ شايد. شوخي مي کنم. البته که اينجوري نيستم! من تمام عمرم اين قدر سخت زحمت نکشيده ام که فقط دانشم را جلو خواننده نمايش بدهم. دانش من باعث ساختار پيچيده رمان هايم مي شود. ديگر اين به عهده خواننده هاست که چه برداشت کنند.
<strong>فکر مي کنيد شهرت فوق العاده تان به عنوان رمان نويس تلقي شما از نقش خواننده را تحت تاثير قرار داده؟</strong>بعد از اين همه سال کار آکادميک، نوشتن رمان مثل اين است که خودت منتقد تئاتر باشي و ناگهان بروي روي صحنه و ببيني که همکارهاي سابق-منتقد ها-خيره خيره نگاهت مي کنند. اول حسابي گيج کننده بود.
<strong>اما نوشتن رمان تصورتان را عوض نکرد که به عنوان نويسنده چقدرمي توانيد روي خواننده تاثير بگذاريد؟</strong>هميشه تصور مي کنم کتاب خوب از نويسنده اش باهوش تر است. کتاب مي تواند چيزهايي را بگويد که نويسنده از آن آگاه نيست.
<strong>فکر مي کنيد رمان نويس پرفروش بودن باعث شده شهرت تان به عنوان متفکر جدي در سراسر دنيا کمتر به چشم بيايد؟</strong>بعد از چاپ رمان هايم سي و پنج مدرک افتخاري از دانشگاه هاي سراسر دنيا دريافت کردم. از اين منظر، قاعدتا بايد جواب سئوال شما نه باشد، در محيط دانشگاهي، استادان به نوسان من ميان متن روايي و متن نظري توجه نشان مي دادند. غالبا ارتباط هاي زيادي ميان دو وجه کارهاي من پيدا مي کردند، خيلي بيشتر از آني که خودم به وجودش باور دارم. اگر بخواهيد مي توانم تمام قفسه اي را که پر از پژوهش هاي دانشگاهي در باره آثار من است و تمام ديوار را پوشانده نشان تان بدهم.به علاوه، هنوز مقالات تئوريک مي نويسم و دوست دارم مثل استادي باشم که آخر هفته رمان مي نويسد، تا اينکه نويسنده اي باشم که در دانشگاه درس مي دهد. من بيشتر در گفتگوي هاي علمي شرکت مي کنم تا مثلا در کنفرانس pen. در واقع کسي مي تواند عکس اين را هم ادعا کند: شايد به خاطراينکه به عنوان نويسنده مورد توجه نشريات معروف هستم، در کار آکادميکم وقفه افتاده.
<strong>کليساي کاتوليک اخيرا برايتان روزگار سختي درست کرده. روزنامه واتيکان آونگ فوکو را"مملو از اهانت، کفرگويي، لودگي و پليدي که با مايه تکبر و بدبيني گرد هم آمده اند." دانست.</strong>جالب اينجاست که من تازه مدرک افتخاري از دو دانشگاه کاتوليک، لئووين و لويولا گرفته ام.
<strong>به خدا اعتقاد داريد؟</strong>چطور مي شود که يک آدمي روزي مي فهمد عاشق است و روز بعد متوجه مي شود که ديگر عاشق نيست. احساسات، افسوس، بي هيچ دليلي و بيشتر وقت ها بي هيچ رد و نشانه اي از ميان مي روند.
<strong>اگر به خدا اعتقاد نداريد، پس چرا اينقدر مفصل درباره مذهب نوشته ايد؟</strong>به خاطر اينکه من به مذهب اعتقاد دارم. انسان حيواني مذهبي است و اين ويژگي خاص رفتار انسان را نمي توان انکار کرد و يا ناديده گرفت.
<strong>در کنار پژوهشگر دانشگاهي و رمان نويس، شخصيت سومي هم وجود دارد که مي خواهد در کنار شما بايستاد: مترجم. کارهاي شما به طور گسترده اي ترجمه شده و خودتان بسيار طولاني درباره معماي ترجمه نوشته اند.</strong>ويرايش ترجمه هاي بي شماري را به عهده داشتم و خودم دو اثر را ترجمه کردم و رمان هايم به ده ها زبان ترجمه شده. متوجه شدم هر ترجمه اي جاي بحث و گفتگو دارد. اگر شما چيزي را بفروشيد و من آن را بخرم، شما چيزي از دست داده ايد، من چيزي از دست داده ام اما در پايان معامله هر دو کم و بيش خوشحاليم. در ترجمه، سبک خيلي مربوط به واژگان نيست، و نمي شود با مراجعه به وب سايت آلتاويستا (وب سايتي که متون را به ايتاليايي و از ايتاليايي ترجمه مي کند)ترجمه شود، اما ريتم ممکن است. محققان تستي از نوسان کلمات" نامزد کرده" مانزوني، شاهکار ادبي قرن نوزدهم ايتاليا، گرفتند. مانزوني به شدت واژگان محدودي به کار مي برد، هيچ استعاره جديدي خلق نکرد و صفت "خوب" را به وفور در متنش مي آورد. اما سبکش فوق العاده است، ناب و ساده. براي ترجمه کار او، مثل تمام ترجمه هاي بزرگ ديگر، لازم است روح کارش را، نفسش و ضرب آهنگ دقيقش را پيدا کنيد.
<strong>چقدر درگير ترجمه آثارتان هستيد؟</strong>ترجمه کارهايم را به تمام زبان هايي که بلدم، مي خوانم. عموما از نتيجه کار خوشحالم، چون من و مترجمم با هم کار مي کنيم، و من خوش شانس بوده ام که مترجم هايم در تمام عمر کاريم عوض نشده اند. امروز ديگر درک متقابلي داريم. همين طور با مترجماني که زبان شان را نمي دانم همکاري کرده ام- مثل ژاپني،روسي،مجار-چون آنها آنقدر باهوش بوده اند که بتوانند براي من توضيح بدهند با چه مشکلي در زبان شان مواجه هستند، و با هم براي حل ان مشکلات تبادل نظر مي کنيم.
<strong>تا حالا شده که مترجمي پيشنهادي به شما ارائه کند که چيزي به کار اضافه کند، چيزي که در متن اصلي مد نظر شما نبوده؟</strong>بله احتمالش هست. دوباره بگويم، متن از نويسنده اش باهوش تر است. بعضي وقت ها متن نظراتي را پيش مي کشد که نويسنده در ذهنش نداشته. مترجم با برگرداندن متن به زبان ديگر، اين نظرات جديد را کشف مي کند و پيش چشم شما مي گذارد.
<strong>فرصت مطالعه رمان هاي امروز را داريد؟</strong>نه خيلي. از زماني که خودم رمان مي نويسم متوجه شده ام آدم مغرضي هستم. فکر مي کنم اين رمان تازه از رمان خودم بدتر است، يا اينکه فکر مي کنم از رمان خودم بهتر است اما من از آن خوشم نمي آيد.
<strong>در باره ادبيات امروز ايتاليا چه فکر مي کنيد؟ نويسنده هاي بزرگي در ايتاليا هست که ما بايد در آمريکا به آنها توجه کنيم؟</strong>درباره نويسندگان بزرگ نمي دانم، اما نويسندگان متوسط مان بهترشده اند. مي دانيد که قدرت ادبيات آمريکا فقط وابسته به فاکنر و همينگوي و بلو نيست، بلکه به همان اندازه مديون لشکر کارآمد نويسندگان متوسط است که ادبيات قابل قبول بازاري توليد مي کند. اين ادبيات استادي زياد مي خواهد، خصوصا در زمينه بارور ادبيات پليسي، که همين ادبيات پليسي براي من شاخص توليد ادبي هر کشوري است. لشکر نويسندگان متوسط همچنين به اين معنا است که آمريکا مي تواند خوراک کافي توليد کند و خواننده آمريکايي را راضي نگه دارد. براي همين است که در آمريکا اين قدر کم ترجمه مي شود. در ايتاليا براي مدت طولاني جاي اين ادبيات خالي بود اما حالا گروهي از نويسندگان جوان هستند که اين جور کتاب ها را مي نويسند. من فکر نمي کنم روشنفکر متفرعني باشم، و مي دانم که اين نوع ادبيات بخشي از ادبيات هر کشوري است.
<strong>اما چرا ما هيچ خبري از نويسندگان ايتاليايي نداريم؟ امروزه احتمالا شما تنها نويسنده اي ايتاليايي هستيد (دست کم در مقياس وسيع) که در سطح جهان کارهايتان خوانده مي شود.</strong>مشکل ترجمه است. بيست درصد بازار ايتاليا را کارهاي ترجمه اشغال کرده. اما در آمريکا فقط دو درصد.
<strong>ناباکف گفته: "من ادبيات را به بخش تقسيم مي کنم: کتاب هايي که آرزو دارم بنويسم و کتاب هايي که نوشتم."</strong>خب، من به بخش اول کتاب هاي کرت ونه گات، دون دوليلو، فيليپ روٍث و پل آستر را اضافه مي کنم. البته به طور کلي من ادبيات معاصر آمريکا را به فرانسه ترجيح مي دهم، با اينکه بنيان فرهنگي من به خاطر دلايل جغرافيايي فرانسوي است. من نزديک مرز دنيا آمدم و فرانسه اولين زباني بود که آموختم. حتي ادبيات فرانسه را از ادبيات ايتاليا بهتر مي شناسم.
<strong>و اگر بخواهيد از کساني که رويتان تاثير گذاشتند نام ببريد؟</strong>معمولا من از جويس و بورخس اسم مي آورم تا خبرنگارها را ساکت کنم، اما اين واقعيت ندارد. بسياري روي من تاثير گذاشتند. مطمئنا جويس و بورخس بوده اند، اما ارسطو،توماس آکويناس، جان لاک هم از اين جمله اند.
<strong>کتابخانه شما اينجا در ميلان در نوع خودش بسيار برجسته است. چه نوع کتاب هايي را دوست داريد جمع کنيد؟</strong>من تقريبا پنجاه هزار نسخه کتاب دارم. اما به عنوان کلکسيونر کتاب هاي ناياب، شيفته تمايلي در انسان هستم که براي افکار منحرف کننده دارد. براي همين خودم کتاب هايي را درباره چيزهايي جمع مي کنم که اعتقادي به آنها ندارم، مثل عرفان يهود، کيمياگري، جادوگري و زبان هاي اختراع شده. کتاب هايي که دروغ مي گويند، حتي ناآگاهانه. من کتاب پتولمي را دارم، اما گاليله را ندارم، چون گاليله از حقيقت حرف مي زند. علم جنون آميز را ترجيح مي دهم.
<strong>با اين همه کتابي که اينجا هست، وقتي سراغ قفسه کتابخانه مي رويد، چطور تصميم مي گيريد که کدام را برداريد و بخوانيد؟</strong>من وقتي مي روم سر وقت کتابخانه که مي دانم چه کتابي را بايد بخوانم، نه اينکه ببينم چه کتابي به درد خواندن مي خورد.اين داستان متفاوتي است. مثلا،اگر شما از من درباره نويسندگان معاصر بپرسيد، من به کتاب هاي روث و دوليلو در قفسه نگاه مي کنم تا به ياد بياورم واقعا عاشق چه کارهايي هستم. من کار دانشگاهي مي کنم. به عبارتي بايد بگويم من هرگز آزادي انتخاب نداشتم.هر زمان در پي الزاماتي بودم که کارم همان موقع ايجاب مي کرده.
<strong>هيچ وقت کتابي را دور مي اندازيد؟</strong>هر روز انبوهي کتاب به دستم مي رسد-رمان،ويرايش جديد کتاب هايي که دارم-براي همين هر هفته چندتا جعبه را پر مي کنم و مي فرستم دانشگاه.آنجا ميزي بزرگي با اعلاني هست که روي آن نوشته شده: کتابي بردار و بدو.
<strong>شما يکي از معروف ترين روشنفکران در حوزه عمومي هستيد. واژه روشنفکر را چطور معني مي کنيد؟ هنوز معناي خاصي براي آن هست؟</strong>اگر منظور از روشنفکر کسي باشد که با مغزش کار مي کند و نه با دستش، کارمند بانک مي شود روشنفکر و ميکل آنژ نمي شود. و امروز با وجود کامپيوتر همه روشنفکر اند. براي همين اصلا باور ندارم که اين واژه هيچ ربطي به شغل يا طبقه اجتماعي داشته باشد. به نظر من،روشنفکر کسي است که با کار خلاقانه دانش جديد توليد مي کند. کشاورزي که مي فهمد با شيوه جديد پيوند زدن مي توان سيب متفاوتي توليد کرد، در آن لحظه فعاليتي روشنفکرانه صورت داده. اما برخلاف آن، استاد فلسفه اي که تمام عمرش مقاله يکساني را درباره هايدگر تکرار کرده روشنفکر نيست.خلاقيت انتقادي-نقد کاري را که مي کنيم و ابداع شيوه بهتر براي انجام همان کار-تنها نشان عملکرد روشنفکرانه است.
<strong>روشنفکران هنوز هم مثل دوران سارتر و فوکو رسالت سياسي دارند؟</strong>اعتقاد ندارم که براي کار سياسي، روشنفکر بايد به عنوان عضو حزبي عمل کند يا بدتر، فقط درباره مشکلات اجتماعي بنويسد. روشنفکرها بايد به اندازه بقيه شهروندان درگير کار سياسي باشند. حداکثر، روشنفکر مي تواند از شهرت براي حمايت از چيزي استفاده کند. مثلا براي اعلاميه اي درباره محيط زيست امضاي من ممکن است موثر باشد، پس من شهرتم را براي مورد خاصي از تعهد اجتماعي به کار مي برم. مشکل اينجاست که روشنفکران زماني واقعا موثر هستند که آينده مد نظر باشد، نه زمان حاضر. اگر شما در سينما نشسته ايد و ساختمان آتش مي گيرد، شاعر نبايد بلند شود و شعر بخواند. او هم بايد مثل همه آدم هاي ديگر آتش نشاني را صدا کند. نقش روشنفکر اين است که پيشاپيش از آينده خبر بدهد: حواس تان به اين سينما باشد، قديمي است و خطر ساز! بنابراين کلام او مي تواند گيرايي نقش پيامبرگونه اي داشته باشد. نقش روشنفکر اين است که بگويد آن کار بايد انجام شود نه اينکه بگويد اين کار را همين حالا بايد بکنيم. اين کار سياسيون است. اگر ذره اي شانس براي تحقق آرمان شهر توماس مورباشد، شکي ندارم که آن جامعه استالينيستي خواهد بود.
<strong>تلاش هاي فرهنگي و دانش اندوزي چه سودي در زندگي تان داشته؟</strong>وقتي آدم بي سوادي از دنيا مي رود، فرض کنيد هم سن من بوده، فقط يک زندگي را تجربه کرده. در صورتي که من زندگي ناپلئون، سزار و دارتانيان را چشيده ام. جوانان را هميشه تشويق مي کنم که کتاب بخوانند چون اين بهترين راه است که حافظه قوي داشته باشند و شخصيت چندجانبه و پويايي بدست بياورند. و در انتهاي زندگي، شما زندگي هاي بي شماري را زيسته ايد، همين امتياز شگفت انگيزي است.
<strong>حافظه قوي مي تواند باري سنگين هم باشد. مثل حافظه فيونس، يکي از شخصيت هاي بورخس نويسنده موردعلاقه شما، در داستان "فيونس پرحافظه".</strong>من مفهوم کنترل سرسخت کنجکاوي را دوست دارم. براي پرورش کنترل سرسخت کنجکاوي، بايد خود را محدود به حدودي در دانش کرد. نمي توانيد خيلي آزمند باشيد. بايد خودتان را مقيد کنيد که همه چيز را نمي توانيد ياد بگيريد. يا اينکه هيچ چيزي ياد نخواهيد گرفت. فرهنگ از اين نگاه يعني آموختن فراموش کردن. در غير اين صورت شما مي شويد مثل فيونس که تمام برگ هاي درختي را که سي سال پيش ديده به ياد مي آورد. تشخيص اينکه چه چيزي را مي خواهيد ياد بگيرد و به ذهن بسپاريد از نظر شناختي خيلي حساس است.
<strong>مگر فرهنگ خودش در گستره وسيع تر، نوعي فيلتر به حساب نمي آيد؟</strong>بله، فرهنگ شخصي ما در واقع عمل ثانوي است، چون فرهنگ در معناي عمومي دست به انتخاب و تشخيص زده. به اين ترتيب، فرهنگ مکانيسمي است که از طريق آن اجتماع به ما پيشنهاد مي دهد چه چيزي را به حافظه بسپاريم چه چيزي را فراموش کنيم. فرهنگ تصميم مي گيرد براي مثال-به تمام دائره المعارف ها نگاه کنيد-آنچه به سر کلئوپاترا بعد از مرگ شوهرش ژوليوس سزار آمد بي اهميت است. خيلي محتمل است که چيز جالبي در زندگي او پيش نيامده باشد. برخلاف او، کلارا شومان که بعد از مرگ شومان اهميت بيشتري پيدا کرد شايع بود که معشوقه برامس شد، و شخصا پيانيست تحسين برانگيزي از کار درآمد. و همه اين وقايع تاريخي درست و قابل استناد باقي مي ماند تا اينکه تاريخ نگاري سند تازه اي پيدا مي کند و مي گويد بعضي چيزهايي که ما ناديده گرفته ايم، با اهمييت بوده.
اگر فرهنگ فيلتر نمي کرد، خيلي بي معني بود-همان قدر که اينترنت بي قواره و بي مرز به نوبه خودش بي معني است. و اگر ما تمام دانش بي کران وب را داشتيم، حتما خيلي احمق مي شديم! فرهنگ ابزاري است براي طبقه بندي کار روشنفکري. براي من و شما کافي است که بدانيم اينشتين تئوري نسبيت را مطرح کرد. اما درک کامل اين نظريه را مي گذاريم به عهده اهل فن. مسئله اين است که خيلي از آدم ها حق اهل فن شدن دارند.
<strong>به کساني که ادعا مي کنند مرگ رمان، مرگ کتاب و مرگ خواندن فرا رسيده چه مي گوئيد؟</strong>باور به پايان چيزي رويه معمول فرهنگ است. بعد از دوران يونان و لاتين ما اصرار داريم باور کنيم که نياکان مان بهتر از ما بودند. من هميشه در حيرت بودم و البته برايم جالب بود، از اين نوع ورزشي که رسانه هاي عمومي با بيرحمي فزاينده اي تمرين مي کردند. هر فصل مقاله اي در باره پايان رمان، يا پايان ادبيات، يا پايان باسوادي در آمريکا منتشر مي شود. مردم ديگر نمي خوانند! نوجوانان فقط با بازي هايي ويديوي سرگرم هستند!اما واقعيت اين است که در سراسر دنيا هزاران کتابفروشي پر از جوانان وجود دارد. در طول تاريخ بشر هيچ وقت اين همه کتاب توليد نمي شد، محل فروش کتاب به اين زيادي نبود و هيچ وقت جوانان چنين پر تعداد به کتابفروشي ها نمي رفتند و اين قدر کتاب نمي خريدند.
<strong>به کساني که وحشت آفريني مي کنند چه مي گوييد؟</strong>فرهنگ به طور پيوسته با شرايط جديد خودش را وقف مي دهد. احتمال دارد که فرهنگ ديگري به وجود بيايد، ولي باز هم فرهنگ است. بعد از سقوط امپراطوري رم تغييرات عميقي، زبان شناختي، سياسي،مذهبي و فرهنگي در طول صدها سال رخ داد. اين گونه تغييرات حالا با سرعت ده برابر به وجود مي آيد. اما شکل هاي هيجان انگيز جديد باز هم پديد مي آيند و ادبيات به زندگي اش ادامه مي دهد.
<strong>قبلا گفتيد که دل تان مي خواهد بيشتر به عنوان شخصيت آکادميک در ذهن ها بمانيد تا به عنوان نويسنده. اين حرف تان جدي بود؟</strong>يادم نمي آيد اين حرف را زده باشم، اين احساسات بسته به حال و هواي سئوالي است که از من مي شود. اما بايد بگويم که تجربه به من نشان داده کار آکادميک به سختي ماندگار مي شود چون تئوري ها پي در پي عوض مي شوند. ارسطو نجات پيدا کرده، اما متون آکادميک بي شماري از همين قرن گذشته ديگر تجديد چاپ نشده. بر خلاف آن بسياري از رمان ها هنوز هم تجديد چاپ مي شوند. براي همين اگر به طور فني حرف بزنيم شانس بيشتري هست که به عنوان نويسنده ماندگاري در کار باشد تا به عنوان پژوهشگر دانشگاهي، و من اين مسئله در ذهنم بوده وقتي اين حرف را زدم. جداي از آرزوي شخصي خودم.
<strong>ماندگاري آثارتان چقدر برايتان اهميت دارد؟ به ميراثي که مي گذاريد چقدر فکر مي کنيد؟</strong>گمان نمي کنم کسي براي خودش بنويسد. فکر مي کنم نوشتن مثل عشق ورزيدن است-مي نويسيد تا چيزي را به کس ديگري بدهيد. تا ارتباط داشته باشيد. با بقيه را در احساس خودتان شريک کنيد. اين مسئله که کارتان چقدر عمر مي کند براي همه نويسنده ها اساسي است، نه فقط براي رمان نويس ها يا شاعرها. حقيقت اين است که فلاسفه کتاب شان را به اين نيت مي نويسند که مردم تئوريش را بپذيرند، و فيلسوف اميدوار است که سه هزار سال بعد هم هنوز کتابش خوانده شود. درست عين همين اميدي که آدم به بچه اش دارد که نجاتش بدهد، و نوه اش بچه اش را نجات بدهد: آرزوي تداوم داشتن. وقتي نويسنده اي مي گويد من به سرنوشت کتابم علاقه مند نيستم، فقط دروغ مي گويد. اين حرف را مي زند تا دل خبرنگار را بدست بياورد.
<strong>هيچ وقت از کاري که کرديد پشيمان شده ايد؟</strong>من از هر کاري که کرده ام پشيمانم، به خاطر خطاهاي بسيار بسيار زيادي که در هر گام زندگي ام مرتکب شده ام. اما اگر همه چيز را دوباره شروع کنم، صادقانه بگويم که دوباره مرتکب همه آن اشتباه ها مي شوم.من خيلي جدي هستم. زندگي ام را صرف اين کردم تا رفتار و عقايدم را بسنجم، و خودم را نقد کنم. من آنقدر پاپي خودم شدم که ازاي يک ميليون دلار هم حاضر نيستم بگويم چه انتقادهاي بدي به خودم مي کنم.
<strong>کتابي هست که آرزوي نوشتنش را داشته باشيد؟</strong>بله، فقط يکي. تا سن پنجاه سالگي و تمام جواني ام در آرزوي نوشتن کتابي در باره تئوري کمدي بودم.چرا؟ چون همه آنها ناموفق بوده اند، دست کم آن هايي که من قادر به خواندن شان بودم. همه نظريه پردازان کمدي، از فرويد تا برگسون برخي وجوه اين پديده را شرح مي دهند. اين پديده آن قدر پيچيده است که هيچ نظريه اي، دست کم تا به امروز نتوانسته آن را شرح بدهد.براي همين با خودم فکر کردم که تئوري جامعي درباره کمدي بنويسم. اما اين کار به طور وحشتناکي سخت است. اگر مي دانستم چرا اين کار اين قدر سخت است، ديگر جواب را مي دانستم و مي توانستم کتاب را بنويسم.
<strong>اما درباره زيبايي و اخيرا درباره زشتي کتاب نوشتيد. اين مفاهيم هم به همان اندازه لغزان و دست نيافتني نيستند؟</strong>در مقايسه با زيبايي و زشتي، کمدي خوفناک است. يادتان باشد، من در باره خنده آدم ها حرف نمي زنم. نه، يک احساساتي گري عجيب کمدي براي من آن قدر پيچيده است که حتي نمي توانم توضيحش بدهم و به همين دليل، افسوس نتوانسته ام کتاب را بنويسم.
<strong>آيا کمدي هم به نظرتان مثل دروغ، از ابداعات خاص بشر است؟</strong>بله، چون حيوانات موجوداتي عاري از حس شوخ طبعي هستند. مي دانيم که بازي مي کنند، ناراحت مي شوند، اشک مي ريزند و رنج مي کشند. برايمان ثابت شده که وقتي با ما بازي مي کنند، خوشحال اند، اما هيچ حس کمدي ندارند. اين تجربه خاص بشر است که شامل... نه من نمي توانم توضيحش بدهم.
<strong>چرا؟</strong>خب، من گمان مي کنم که حس مربوط به اين موضوع است که ما تنها موجوداتي هستيم که مي دانيم مي ميريم. بقيه حيوانات اين را نمي دانند. حيوانات درست در لحظه مرگ شان مي فهمند که ميرا هستند. نمي توانند جمله روشني مانند اين عبارت بگويند:همه انسان ها فاني اند. ما مي توانيم اينکار را بکنيم، و احتمالا به همين خاطر هم مذهب، آيين و همه چيزهايي که داريم وجود دارد. فکر مي کنم کمدي واکنش ناب انساني است به ترس از مرگ. اگر سئوال ديگري از من بکنيد ديگر نمي توانم جواب بدهم. اما شايد حالا من يک راز تو خالي درست کردم، و همه فکر کنند که من تئوري کمدي را نوشته دارم، و وقتي مردم کلي وقت صرف مي کنند تا کتاب رازآميزم را پيدا کنند.
در واقع، آنچه در حقيقت رخ داده اين است که من به جاي نوشتن کتاب رويايي ام درباره کمدي، نام گل سرخ را نوشتم. اين از آن مواردي است که وقتي نمي توانيد تئوري را سامان بدهيد، شروع به روايت داستان مي کنيد و من باور دارم که در نام گل سرخ، اين کار را کرده ام، در شکل روايي، تئوري خاصي درباره کمدي را شرح داده ام. کمدي به عنوان شيوه اي انتقادي براي درک فناتيسم.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>لرستان و زنان سوخته</strong>
نويسنده: فريده كمالوند64 ص، تهران: انتشارات ژرف، 1386، چاپ اول
طي سال هاي اخير، در مناطقي از لرستان شاهد فاجعه اي بزرگ هستيم. اين فاجعه خودسوزي زنان است كه گاه آمار آن بالا مي رود و گاه رو به نقصان مي گذارد؛ اما هم چنان وجود دارد. كتاب حاضر كه حاصل تحقيق و پژوهش ميداني نويسنده است، گزارشي مختصر و تكان دهنده از خودسوزي زنان لر و زمينه ها و علل گوناگون آن در اختيار خوانندگان قرار مي دهد.
<strong>خاطرات سياسي و اجتماعي دكتر صادق طباطبايي</strong>
1682 ص، تهران: موسسه چاپ و نشر عروج، 1387، چاپ اول
اين مجموعه سه جلدي، خاطرات «صادق طباطبايي»، از چهره هاي نام آشناي ايران در سال هاي نخست پيروزي انقلاب اسلامي است. «طباطبايي» كه فردي برآمده از خانواده اي روحاني و نيز داراي نسبت خانوادگي با بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران است، در خلال ساعت ها گفتگو، خاطرات خود را بازگو كرده و به جوانبي از شكل گيري انقلاب ايران و حوادث پيرامون آن پرداخته است. اين خاطرات در سه جلد با عنوان هاي «جنبش دانشجويي ايران»، «لبنان، امام صدر و انقلاب فلسطين» و «شكل گيري انقلاب اسلامي ايران»، تنظيم و تدوين شده است. راوي در ميان گفته هاي خود، علاوه بر مرور سرفصل هاي مهم انقلاب اسلامي و بيان مشاهدات خويش و نيز نقش خود در روند برخي حوادث مهم اين مقطع تاريخي، تاريخچه اي از خاندان روحاني «سلطاني طباطبايي»، اوضاع لبنان در دهه پنجاه خورشيدي، و گوشه هايي از زندگي و مبارزات «امام موسي صدر» را نيز به زبان آورده كه بعضا منحصر به فرد است و در هيچ منبع و ماخذ ديگري نشاني از آن يافت نمي شود.
<strong>خاطرات حاج شيخ رضا استادي</strong>
تدوين: عبدالرحيم اباذري335 ص، تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1387، چاپ اول
اين كتاب، خاطرات «حاج شيخ رضا استادي» از فضلا و مدرسان برجسته اي است كه بيشتر زندگي خود را وقف فعاليت هاي علمي و فرهنگي كرده است. او كه سال هاي متمادي شاگرد آيت الله «شريعتمداري» بوده، در خاطرات خود به دوره مهمي از تاريخ حوزه هاي علميه قم و تهران پرداخته و در نقل وقايع همواره جانب انصاف را گرفته است. اين خاطرات از آن رو كه به وسيله شخصيتي فرهيخته و فرهنگي و نه سياسي نوشته شده، با بسياري از خاطرات منتشر شده در سال هاي اخير متفاوت است. از ويژگي هاي كتاب، اطلاعات تازه و دست اول نويسنده درباره موسسه هاي «راه حق» و «اصول دين» است. هم چنين در اين كتاب درباره موسسه «دارالتبليغ» و مخالفت گروهي از روحانيون با آن و نيز ماجراي كتاب «شهيد جاويد» به تفصيل صحبت شده است.
<strong>زبان، ادبيات، تاريخ و فرهنگ ايران در گفتگو با ايران شناسان</strong>
به كوشش: علي اكبر عبدالرشيدي275 ص، تهران: انتشارات اطلاعات، 1387، چاپ اول
كتاب حاضر مي كوشد در قالب گفتگو با تعدادي از ايران شناسان امروزي كه در انگلستان و برخي كشورهاي ديگر در دانشگاه ها تدريس و پژوهش مي كنند، خوانندگان را با فعاليت ها، آثار و سوابق آنها آشنا كند. «جان هيث استابس»، «سر پيتر ايوري»، «دكتر كريستين ون رومبك»، «پرفسور ريچارد تاپر»، «پرفسور ادموند بوزورث»، «سر دنيس رايت»، «پرفسور چارلز ملويل»، «پرفسور كارلو چره تي»، «پرفسور ادموند هرزيگ»، «پرفسور جان بيلي»، «پرفسور اندرو نيومن»، «ويليام چيتيك»، «دكتر كاترين اسپلمن» و... از جمله ايران شناساني هستند كه با فعاليت هاي آنان در اين مجموعه آشنا مي شويم.
<strong>اهل حق: پيران و مشاهير</strong>
نويسنده: صديق صفي زاده760 ص، تهران: انتشارات حروفيه، 1387، چاپ اول
مسلك «اهل حق»، مجموعه اي از عقايد خاص مذهبي است كه با ذخاير معنوي آيين هندوييزم و اديان ايران باستان، به خصوص كيش هاي زرتشتي و مانوي و مزدكي آميخته شده و اديان اسلام و مسيحي و كليمي و افكار فرق غالي كه در مناطق غرب ايران پراكنده بوده، در آن تاثير زيادي داشته اند. علي رغم تحقيقاتي كه درباره تاريخ و عقايد اين مسلك از طرف پژوهشگران ايراني و خارجي و پيشوايان و نويسندگان «اهل حق» انجام شده، درباره زندگي و احوال مشاهير اين مسلك، پژوهش گسترده اي نشده است. در كتاب حاضر، نويسنده كه خود از پژوهشگران و صاحب نظران برجسته در زمينه اين مسلك است، به معرفي پيران و مشاهير «اهل حق» و زندگي آنان پرداخته است. او در كتاب خود هم چنين سروده هايي از بزرگان اين مسلك را عينا ترجمه و آوانويسي و بعضا شرح و تفسير كرده است تا خوانندگان با فرهنگ، انديشه و زبان آنان بيشتر آشنا شوند. <strong>نشريات</strong>
<strong>ياد</strong>
416 ص، جلد نرم، 16.5<strong>23.5 سانتي مترتهران: بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، 1387، چاپ اول
اين كتاب، هشتاد و هشتمين شماره فصلنامه «ياد»، نشريه تخصصي «بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران» است و به بررسي نشريات فارسي در اروپا اختصاص دارد. تعداد اين نشريات كه انتشار آنها از اواخر دوره قاجار در اروپا آغاز شد، به شانزده مي رسد و برخي از آنها براي نخستين بار در كتاب حاضر معرفي شده اند : 1- روزنامه آتش، 2- روزنامه آزادي شرق، 3- روزنامه ايرانشهر، 4- مجله ايران نو، 5- مجله پيكار، 6- مجله ايرانشهر، 7- روزنامه خلافت، 8- مجله راهنماي بانوان، 9-مجله رهنماي دهقان، 10- روزنامه روح القدس سوئيس، 11- مجله ستاره سرخ، 12- مجله صنايع آلمان و شرق، 13- روزنامه صور اسرافيل در سوئيس، 14- روزنامه قانون، 15- روزنامه كاوه، 16- نامه فرنگستان. عناوين بعضي از مقالات اين شماره عبارتنداز: «نامه فرنگستان و فكر تجدد آمرانه/مسلم عباسي»، «روزنامه صور اسرافيل در تهران و سويئس/محمد گلبن»، «تحليل روزنامه صور اسرافيل چاپ سوئيس/مهرداد ابراهيمي»، «بررسي عناصر تصويري در مطبوعات فارسي زبان اروپا/م. طاري»، «شمه اي از داستان تاسيس و توقيف نشريه پيكار در آلمان/نادر مرادي» و «ايرانشهر: پايه ريز نهضت ادبي ايران/احمد موسوي بجنوردي».
<strong>نامه ايران: مجموعه مقالات، جلد چهارم</strong>
به كوشش: حميد يزدان پرست1111 ص، تهران: انتشارات اطلاعات، 1387، چاپ اول
جلد چهارم از مجموعه «نامه ايران»، شامل مجموعه اي از مقالات، سروده ها و مطالبي در حوزه هاي گوناگون تاريخ، ادبيات، فرهنگ و تمدن ايران است. عناوين بعضي از مقالات جلد چهارم و نويسندگان آنها عبارتنداز: «راز گشايي از آيين هخامنشيان/يحيي ذكاء»، «تخت جمشيد در عصر صفوي/جملي كارري/ترجمه: عباس نخجواني، عبدالعلي كارنگ»، «زردشت و سقراط/آدولف بروديك/ترجمه: استفان پانوسي»، «دين و اساطير هند و ايراني/امان الله قرشي»، «مباني فرهنگ ديني- اساطيري ايران/محمد مددپور»، «كفر مجوس و الحاد ماني به روايت سهروردي/محمد كريمي زنجاني اصل»، «ايران گرايي در شاهنامه/جلال خالقي مطلق»، «تاثير ادبيات ايران باستان در ادبيات دوران اسلامي/اسماعيل حاكمي والا»، «عصر مغول و نفوذ ايرانيان در چين/شيرين بياني»، «ايران بعد از مغول و حافظ/محمد علي اسلامي ندوشن»، «تشكيل دولت صفوي و تاثير آن در شعر و ادب پارسي/اديب برومند»، «تربت شمس تبريز كجاست؟/محمد امين رياحي خويي»، «ريشه يابي ميترائيسم رومي/خايمه آلوار» و «جايگاه آب در فرهنگ ايراني/محمد تقي زاده».
<strong>نگره: نقد ادبيات داستاني/جلد چهارم</strong>
زير نظر: فتح الله بي نياز، شهلا زرلكي، مسعود ميرزايي159 ص، تهران: انتشارات فرهنگ كاوش، 1387، چاپ اول
دفتر چهارم از مجموعه «نگره»، هم چون دفاتر گذشته به بررسي و نقد ادبيات داستاني سال هاي اخير ايران و همچنين ترجمه بعضي از آثار ارزشمند ادبيات جهان اختصاص دارد. كتاب هايي كه در اين دفتر بررسي شده اند عبارتنداز: «آخرين سفر زرتشت/فرهاد كشوري/انتشارات ققنوس»، «گوساله سرگردان/مجيد قيصري/نشر افق»، «اژدها كشان/يوسف عليخاني/نشر افق»، «تقديم به چند داستان كوتاه/محمد حسين شهسواري/نشر افق»، «آناي باغ سيب/احمد بيگدلي/نشر آگه»، «دختري با ريسمان نقره اي/جمال ميرصادقي/نشر اشاره»، «آن گوشه دنج سمت چپ/مهدي ربي/نشر چشمه» و «بازي عروس و داماد/بلقيس سليماني/نشر چشمه». علاوه بر اين، دفتر چهارم «نگره» شامل نقد چند رمان و داستاني ترجمه شده است؛ از جمله: رمان «كافكا در كرانه/هاروكي موراكامي/ترجمه: مهدي غبرايي/انتشارات نيلوفر»، داستان «مرجان سرخ» از مجموعه «اين سوي رودخانه ادر/يوديت هرمان/ترجمه: محمود حسيني زاد/نشر افق»، رمان «تسلي ناپذير/كازئو ايشي گورو/ترجمه: سهيل سمي/انتشارات ققنوس» و رمان «ميرامار/نجيب محفوظ/ترجمه: رضا عامري/نشر ني».
سووشون ♦ هزار و يک شب
به کند و کاو در ادبيات داستاني ايران- داخل و خارج کشور- مي پردازد.در هر شماره ابتدا داستاني را مي خوانيد، سپس نگاهي به آن و در پايان يادداشتي در باره زندگي و آثار نويسنده. داستان برگزيده اين شماره به داستان کوتاه " زير باران " از مجموعه داستان کوتاه "زائري زير باران"، نوشته "احمد محمود" اختصاص دارد.
♦ داستانزير باران
هوا كه تا چند لحظه قبل تاسيده بود، رنگي نيمه روشن گرفت. خورشيد پريده رنگ، از شكاف ابرها سرك كشيد و تراكم ابرها را در هم ريخت. از شب قبل يك رگبار شديد پاييزي در شرف باريدن بود. گاهي گستره آسمان قير اندود ميشد و زماني رنگ سربي ميگرفت و حالا كه خورشيد از ميان ابرها بيرون زده بود، باد ملايمي وزيدن آغاز كرده بود و برگهاي زرد و خشك را رو زمين ميكشيد.مراد، عرض خيابان را به زحمت گذشت و به ديوار گچ اندود تكيه داد و چشمش سياهي رفت و صداها همچون وزوز زنبورهايي كه زير طاق پر بكشند به گوشش نشست. جان از دست و پاش بريده بود. گردهاش رو ديوار سر خورد آرام رو زمين نشست و همه چيز مات و در هم برايش شكل گرفت…… صبح كه با شكم تهي از قهوه خانه بيرون زده بود، شب قبل كه چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالي سر كشيده بود و زماني اندك نشئه شده بود. بخش انتقال خون، ديوارهاي آجري قرمز رنگ، بند كشيهاي سياه، درهاي يك لنگهاي سفيد، لوله لاستيكي كه دور بازويش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …خورشيد، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمين را تر كرد. غروب سر ميرسيد. هوا، سرد و موذي بود.گونههاي استخواني مراد برجسته مينمود. دستهاي بيرمقش كنارش ول بود و لبهاي خشكش دانههاي ريز باران را ميمكيد.مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بياميد، از رو تخت قهوهخانه برخاست، پتوي سربازي را تا كرد و به انبار سپرد. حولة نخنما و چرك مرده را دور گردن پيچاند و از قهوهخانه بيرون زد و… همين كه آفتاب تيغ كشيد و لحظهاي زود گذر تابيد، كنار ديوار كوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوي ديگران، رو پاشنههاي كوره بسته پا چندك زد و همدوش ديگران به انتظار نشست و به حرفها گوش داد- لامسب! گوش آدم به وز وز ميفته- خوب شيره جون آدمو ميكشن... شوخي كه نيس... مثه اينه كه هر چي گرما تو تن آدم هس بيرون ميزنه- عوضش سور يكي دو روز روبه راه ميشه. هفده تومن، پول كمي نيس! ميشه باش چهل تا سنگك خريد. شكم يه هنگو سير ميكنهو چانههاي كشيده تكان ميخورد و آروارهها رو هم ميگشت و حرفها از ميان لبها بيرون ميريخت- زنم پا به ماهه... ديشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هي بيخ گوشم نق زد كه برو... فردا برو... يه بار ديگهم بفروش. اين يكي دو روزه امورمون بگذره، شايد سببي شد... خدا بزرگه... اما ميدوني ميترسم قبول نكنن، آخه همين چن روز پيش يه بار ديگهم فروختهم...- به كسي چه مربوطه؟ تو داري خون خودتو ميفروشي...و نگاه مراد، طاسهايي را ميپاييد كه كمي آن طرفتر، ميان سه نفر روي زمين ميغلتيد- شش و بش- ولش! الان برات مك هفت ميارم- دو با چار- بذ در كوزه!و دستها كه به رانها ميخورد و طاسها كه رو زمين ميگشت- اكه لامسب... اينه بهش ميگن بز... هيچوخ يه ريزه شانس نداشتهم- اگه داشتي كه اسمت شانس الله بود. ما ميباس بريم سرمونو بذاريم و بميريمو مراد، از مشروب شب قبل، كوفته، كمحوصله و بيحال بود. خورشيد خفه شد و ابرها ماسيد و آسمان به تيرگي گراييد. مراد برخاست و گيوهها را رو زمين كشيد و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پيچيد و اشك تو چشمانش حلقه بست- بچهها سر چي ميزنين؟- پول- پول؟!- آره ديگه پول... وختي اونجا باز شد حساب ميكنيم...و انگشت درازي به در بخش انتقال خون نشانه رفت-...نيم ساعت ديگه باز ميشه... تو چند ميفروشي؟- هرچي بخوان- از هفده تومن كه بيشتر نميخرن... اگه بيشتر بكشن آدم ضعف ميكنه- خوبه... منم ميزنمو كنارشان نشست و طاسها را تو دست سرما زده گرداند و به زمين ريخت و به ران خود كوفت (...اگه همه رو ببرم يه پول حسابي ميشه... اول يه كت ميخرم... امشبم يه شام شاهانه، يه پن سير عرق و آخر شبم نشمه...) طاسها رو زمين غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آي ببري طاس!) و دوباره طاسها را از زمين برداشت.- نوبت تو نيس.- ميدونم... ولي ميخوام يه دور ديگه بريزم.- سر دور بهت ميرسه- ميخوام امتحانشون كنم- اگه ميخواي بازي كني، بهت بگم كه جر زدن تو كار ما نيست. مارو كه ميبيني، همه همديگه رو قبول داريم. بازي ميكنيم، بعدم حساب ميكنيم... اگه بخواي دبه در آري از حالا پاشو.و مراد به آرامي طاسها را رو زمين ول داد و حوله را دور گردن محكم كرد و نرمي ران خود را تو پنجه فشرد.- پنج و دو.- لاكردار طاس ميكاره.- شد سه تومن.- بخون- يه تومن.و صداي مرد جواني كه چين به پيشانيش نشسته بود و موي كهربايي رنگي داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان پيچيد:آخه اينم شد كار؟... آدم سر جونش قمار ميكنه؟... خونشو ميفروشه و رو پولش طاس ميريزه؟... آي كه چه بيخيالين! و مراد ميانديشيد (تا حالا كه پنج عقبم... اما اگه همه رو ببرم... آخ...) و سرما تو تنش دويد و سوز به گوشهايش تيغ كشيد. خورشيد، دوباره بيرون زد و گرماي بيمصرف خود را رو شهر پاشيد.غروب سر ميرسيد. مراد، كنار ديوار گچ اندود، رو زمين غلتيده بود. گونهاش به سنگفرش پياده رو چسبيده بود. پاها را تو شكم جمع كرده بود و ذهنش تلاش ميكرد كه قضايا را به هم مربوط كند (سرنوشت؟... نه؟... تو پيشوني هر كس تقديرش نوشته شده...هه!... تقدير!... فقط دلش ميخواس... دلش... شايد از قيافهم خوشش نيومده بود. نامرد.... تو سينهام ايستاد و صداشو كلفت كرد و گفت فضولي موقوف. اين جا مثل سرباز خونه ميمونه... بايد كار كني و به هيچ كاري كار نداشته باشي. تو بايد سطل رنگو بشناسي و برس رو...) و انديشهاش پر كشيد و گذشتههاي دور را كه كمابيش در تاريكي زمان گم شده بود، كاويد. وقتي كه چشم باز كرد و خود را شناخت، فهميد كه بيكاره است، نه درسي، نه سوادي و نه حرفهاي (آخ! چه روزايي... بهار كه ميشد با بچهها ميرفتم باغ. من هميشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان... كاهوپيچ... كلم...) كبودي تن پدرش و خرنشهاي جان خراشش كه از بيخ گلو بر ميخاست و همراه خون لثهها از دهان بيرون ميزد، تكانش داد. پاها را بيشتر تو شكم جمع كرد و لحظهاي چشمها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. يك شب كه وسط كرته هندوانه، تو آلاچيق خوابيده بود، عمرش به آخر رسيد. نزديكيهاي صبح، وقتي كه بر ميخيزد به سراغ بيل ميرود مار، پيپايش را نيش ميزند و تا ورزاوي پيدا كنند و نمد به گردهاش اندازند و سوارش كنند و به شهر برسانند، زهر، كار خودش را ميكند و... باد از تك و تا افتاده بود و قطرههاي باران، درشتتر شده بود. خيابان تهي بود. سگ نكرة پر پشم و گل آلودي از كنار مراد گذشت و چراغ پشت پنجرههاي روبهرو تك تك روشن شد و شيشههاي كدر، همچون چشم بيماران كم خون، زردي زد. مراد، به سختي دست از لاي رانها بيرون آورد و حوله را كه دور گردن پيچانده بود، رو سر كشيد. (وبا بود؟... طاعون؟... نه، تيفوس...)) و يك لحظه زودگذر، سنگيني تابوت مادر را رو دوش خود حس كرد. سر تراشيده مادر، چهره رنگ باخته، دماغ كشيده و دستهاي استخواني و زردنبوي مادر براش شكل گرفت. سر خود را بيشتر تو حوله فرو برد (... آخ... اين تيفوس لعنتي... بيشتر مردم شهرمونو كشت... عمو يوسف، عباس بنا... زري باقلا فروش، ننه رحيم، برادر بزرگ منصور كه ميگفتن با يه مسلسل جلو يه هنگ هندي رو گرفته... زاير فلاح... قاطع پسرش...) باران لباسش را خيس كرد و آب، نمنم به تنش نشست. سرما رو گردهاش دويد و پهلويش تير كشيد (اين قولنج لعنتيم از سرم دست بردار نيس... آخ، سربازاي امريكايي آي بي انصافها...) و فكرش به آنوقتها كشيده شد كه براي امريكاييها كار ميكرد. بيرون شهر خانه ميساختند، خانههاي بزرگ، عين سربازخانه. اول عمله بود، رنگزن شد، يكي از امريكاييها كه از زبر و زرنگياش خوشش آمده بود، برده بودش كه اتاقش را جارو كند، براش قهوه بجوشاند و به ديگر كارهاي دم دستش برسد (بد نبود... شير قوطي ميخوردم، آدامس، ولي گوشت گراز، نه!... آدمو بيغيرت ميكنه... از عرق هم حرومتره...) كمرش به سختي تير كشيد و به شدت تكان خورد (لعنتيها... سر يه بسته سيگار چه بلايي به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا ميبردن شهر و ميفروختن و جاش ودكا ميخريدن و مثل خر ميخوردن و مثل سگ هار ميشدن... اما سر يه بسته سيگار فزرتي لختم كردن و انداختنم تو استخر. تا سرمو بيرون ميآوردم با چوب ميزدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل ديوونهها ميخنديدن. نيمه جون كه شدم، از حوض بيرونم كشيدن و... از آن روز... آخ... از آن روز پهلوم...) و دوباره پهلويش تير كشيد (اولادم با اولادشون خوب نميشه...) استخر برايش جان گرفته بود (بهار بود. يه روز آفتابي خوب. از آن روزايي كه آدم دلش ميخواد بره تو دشت و بيابون تو گلها و سبزهها قدم بزنه و آواز بخونه... اما من، تو استخر جون ميكندم. هيچ آدم خداشناسيم نبود كه به دادم برسه... تف!...) و غروب آن روز از پيش امريكاييها رفته بود و از روز بعد، به لهستانيها كه تو سرباز خانه، پشت سيمهاي خاردار، تو اصطبلها دسته جمعي زندگي ميكردند، گردو فروخته بود و بعد با يكي از دخترهاشان، رو هم ريخته بود و گردوي مجاني بهش داده بود و گهگاه از ديدنش لذت برده بود و با ايما و اشاره با هم حرف زده بودند (چه چشاي قشنگي داشت. سبز و پاك. موي زردش و سينه لرزونش و پوستش كه به رنگ خون و نمك مخلوط بود... چه روزگار خوشي!...) تنش به شدت لرزيد. ابرها در كار زاييدن باران گرانباري بودند. از جنوب توده سياهي لجام گسيخته سر ميرسيد و لحظه به لحظه پهنه آسمان را ميبلعيد (و اون روز كه اون ماشين كمانكار، تو ميدون مجسمه، جلو پل سفيد كارون، پيرمرده رو زير گرفت و زمين سرخ شد و ماشين در رفت... و اون دو امريكايي كه سر اون فاحشه به جون هم افتادن... حكايت چند ساله؟... هجده سال پيش؟... بيست سال؟... آخ... همون روزا بود كه زدم بيرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خرابشده!... و اون نامرد! كه همين هفته پيش تو سينهام وايستاد و صداشو كلفت كرد: (فضولي موقوف. اينجا مثل سرباز خونه بايد از سركارگر اطاعت كني... يادش رفته كه خودش آهن قراضههاي امريكاييارو ميدزديد... لاستيك ماشينارو ميدزديد... حالا كارفرما شده... فضولي موقوف چشمت كور!... ظهر فقط يك ساعت استراحت. همين!... همه جا همينطوره. اگه كارگر خوبي بودي باز حرفي. هر جارو رنگ زدي همهش موج و سايه داره خيال ميكني برا اينكه منو ميشناسي، بايد همه چيز تو قبول داشته باشم؟... تو هيچوقت كارت يه پارچه از آب در نيومده... به تو چه كه يه ساعت كمه... كارو ده ساعت... يازده ساعت... همينه كه هس... اينو كه نميشه اسمش گذاشت تقدير... با تيپا بيرونم كرد... دلش ميخواس... دلش... نامرد!...) و صبح كه با شكم خالي از قهوهخانه بيرون زده بود و كامش كه از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگي ظهر و نيش سرنگ كه به رگش نشسته بود و طاسهايي كه رو زمين غلتيد بود و هفده تومان كه از دستش رفته بود (بيانصاف، دو دفعه آبدزدك شيشهاي رو پر كرد... دو دفعه... گوشام به صدا افتاد... دو پنج... تف... و آن يارو، پشت سر هم، هفت، هفت... و من... يه دفعهم نيووردم... همهش سه با يك، دو با چهار... بر اين شانس لعنت...) آب باران از حوله نشت كرده بود و به گونههاش نشسته بود. باد، ناگهاني و ديوانهوار وزيدن گرفت و باران پرتواني زمين را زير شلاق كوبيد (بادم دلپيچه گرفته... دو... بايك... چهار... با دو...) شيشة پنجرههاي روبهرو ميلرزيد و جوي كنار خيابان، پرشتاب رو هم ميلغزيد. چراغ پشت پنجرهها خاموش شد و رنگ زردي كه كف خيابان افتاده بود برچيده شد و باد و تاريكي و تنهايي در رگهاي شهر ميدويد و قلب شهر سرسام گرفته به تندي ميزد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به كندي ميگراييد.
♦ نگاهنگاهي به كارنامه احمد محمود
احمد محمود توانست در داستانها و رمانهاي خود، وقايع جنبشهاي اجتماعي و مبارزههاي آزاديخواهانه دهه 1330 را به نحوي جاندار و مؤثر بيان كند. وي حدود پنجاه سال به آفرينش آثار داستاني پرداخت و تقريباً تمام زندگي خود را با پشتكار و تداوم كمنظير، وقف نوشتن كرد. همه نوشتههاي او به استثناي دو فيلمنامه، فقط رمان و داستان كوتاه بود و هيج نوع مقاله، نقد ادبي يا شگرد داستاننويسي، از خود به جاي نگذاشت. حاصل كار او چهارده رمان قطور و مجموعه داستانهاي كوتاه است كه در تاريخ و گنجينه ادبيات فارسي و به ويژه ادبيات داستاني ما به يادگار خواهد ماند.
درونمايه آثار او بيشتر مسائل انساني و اجتماعيست و به ويژه محيط خطه جنوب و روزگار مردم آنجا و مبارزههاي سياسي مربوط به ملي شدن صنعت نفت را به نحوي ملموس و واقعي، در خلال داستانهايش توصيف كرده است. وصف او از زندان و زندانيان و شكنجه مبارزان سياسي، از نمونههاي برجسته اين صحنهها در ادبيات فارسي معاصر است. او همچنين در آثار متأخر خود به مسائلي پرداخته كه ميتوان آنها را به نوعي تقابل سنت و مدرنيته يا زوال خانوادههاي اشرافي دانست.
نثر بخش اول رمانهاي او، پخته و سنجيده است و در آنها به نگارش ويژگيهاي شهرهاي اهواز و بندرلنگه ميپردازد و مناسبات شهرنشيني و ساكنان متفاوت هر شهر را بررسي ميكند و روابط طبقاتي و كاركرد نهادهاي رسمي و نفوذ نظاميان را در آنها به خوبي تحليل ميكند.
يكي از دلايل اقبال به آثار محمود با توجه به حجم آنها كه در حوصله خواننده امروزي نميگنجد، اين بود كه محمود در آثارش بسيار شفاف عمل ميكرد. او تجربيات خود و آنچه را واقعاً احساس كرده بود، در نهايت نيرومندي و با زباني بسيار ساده بيان ميكرد.
از هوشمنديهاي منحصر به فرد او اين بود كه زماني كه محمود ميخواست همسايهها را بنويسد، دقيقاً نقشه فعاليتهاي ادبي آينده خود را در ذهن داشت و اين بسيار مهم است كه نويسندهاي تكليفش را با خود روشن كند كه از چه مقطعي آغاز به كار كند و چه خط سيري را دنبال نمايد. اين ارتباطات در "همسايهها"، زمين سوخته و داستان يك شهر به چشم ميخورد و معلوم است كه از ابتدا تكليف نويسنده با خودش روشن است. نقطه عطفهاي تاريخي، مركز ثقل داستانهاي محمود است. در "همسايهها" اين مسئله به چشم ميخورد و آن نقطه عطف تاريخي، ملي شدن صنعت نفت است.
همچنين او از معدود نويسندگاني بود كه از "همسايهها" تا درخت انجير معابد خودش بود. محمود هرگز خود را وارد دغدغههاي فرمگرايي و صورتگرايي نكرد و حتي از فرمگرايي بيپايه، به شدت دلخور بود. او با اعتماد به نفس كامل ايستاده بود و خودش بود.
يكي از شاخصههاي نويسندگان بزرگ دنيا، طنز تلخ و گزندهاي است كه در آثارشان به چشم ميخورد. اين طنز كه بسيار هم پنهان است در جايجاي آثار محمود به چشم ميخورد. حتي در غمانگيزترين صحنههاي آثار او، اين رگه طنز به چشم ميخورد.
احمدمحمود از جمله داستاننويسان تجربي است، چون بيشتر از تجربيات خودش و از نتايجي كه در طول عمر داستاننويسياش به دست آورد، استفاده كرد تا داستانهاي بعدي خود را بنويسد. اگر دوره داستاننويسي محمود را بررسي كنيم در آن نوسانهاي زيادي ميبينيم و او از اين حيث به صادق هدايت شبيه است. اولين داستانهاي او به اعتراف خودش، داستانهاي ضعيفي هستند و پس از زائري زير باران، غريبهها و پسرك بومي بود كه شخصيت داستاننويسي احمد محمود با توجه به تجربياتي كه از قبل داشت، شكل گرفت و روي پاي خود ايستاد.
احمد محمود در داستاننويسي هميشه رو به اوج حركت ميكرد، يعني بهترين آثار او، آخرين كارهايش به شمار ميآيد. البته اين حركت رو به اوج، امري بسيار دشوار است، به خصوص اگر از اثري استقبال شود، نويسندگان همواره به تكرار آن قسمتي كه مورد اقبال قرار گرفته، ميپردازند اما احمد محمود خود را از تكرار رها كرده است.
گفتوگوهايي كه احمد محمود ميساخت چندان با نثر او متفاوت نيست. به خصوص او در داستانهاي پيش از انقلاب، سعي ميكرد گفتوگوهايي ساده نقل كند و از كلماتي كه مرتبط با بيان و گفتار مردم جنوب بود، معمولاً استفاده نميكرد. همچنين در آثار قبل از انقلاب او، خواننده با لغت خاصي مواجه نميشود كه او را با مشكل مواجه كند. گفتارهاي آثار او گفتارهايي شهري شده و ساده هستند و يكي از دلايل شيريننويسي و همهخوان بودن آثارش اين است كه سعي نميكند تسلطش را بر لهجههاي محلي خيلي نشان دهد و همين امر او را از ديگر نويسندگاني كه روي ادبيات بومي كار كردهاند، متمايز ميكند.
احمد محمود نويسندهاي تقريباً رئاليست بود و در ميان آثارش اثر غيررئاليستي كمتر به چشم ميخورد. او مبناي واقعيت را در نظر ميگرفت و در ابتداي داستان شخصيتهايش را به خوبي معرفي ميكرد. وقتي شخصيتهايش روي پاي خود ميايستادند، بعد از آن بود كه خود شخصيتها راه ميافتادند و داستان را ادامه ميدادند؛ در داستانهاي او هيچ وقت احساس نميشود كه نويسنده شخصيتها را وادار به كاري ميكند. به همين جهت در مجموعه داستاني او معمولاً شخصيتي غيرطبيعي به چشم نميخورد.
محمود در داستاننويسي شگردهاي خاصي داشت. در قسمتهايي خيلي زياد از اين تفننها استفاده ميكرد و گاهي چندان به آنها توجهي نداشت. زاويه ديد داستانهاي او از "همسايهها" به بعد تحول زيادي نيافت. او بعد از "همسايهها" به كمال داستاننويسي كه ميخواست، دست يافت و بعد از آن به زاويه ديد دست نزد. هر چند در داستانهاي آخر خود ميخواست دخل و تصرفي در ساخت داشته باشد اما چندان موفق نبود. البته خودِ محمود چندان به ساخت اعتقادي نداشت و بيشتر توجهش معطوف به اين امر بود كه داستانهايش به دل بنشينند.
- برگرفته از گزارشي از يكصد و دومين نشست كتاب ماه ادبيات و فلسفه
♦ در باره نويسندهاحمد (اعطاء) محمود : 50 سال آفرينش ادبي
محمود در ۴ دي ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادري دزفولي الاصل به دنيا آمد و شايد همين دليل سبب شد تا بيشتر خود را دزفولي بداند. در برخي از آثارش چون همسايهها و مدار صفر درجه واژه ها و جملاتي به گويش دزفولي به چشم مي خورد.
پس از سپري کردن دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه در زادگاهش، به دانشکدهٔ افسري ارتش راه يافت؛ اما ازجمله تعداد زياد دانشجويان دانشکدهٔ افسري بود که پس از کودتاي ۲۸مردادماه سال ۱۳۳۲ بازداشت و سپس، بخشبخش آزاد شدند؛ درحاليکه تنها ۱۳ نفر از آنان در زندان باقي ماندند.
احمد اعطا، يکي از اين دانشجويان بود که نه توبهنامهاي امضا کرد و نه به هيچگونه همکاري با رژيم کودتا تن داد. به همين دليل، مدت زيادي را در زندان به سر برد که گويا مشکل ريوي او که درنهايت به مرگش منجر شد، يادگار همان دوران بودهاست.
مدتي هم درحوالي خليج فارس از جمله در بندر لنگه در تبعيد به سر برد و البته خودش از اين دوران با عنوان "زماني که گرفتار بازي سياست شده بودم"ياد ميکند
محمود در اواخر عمر با بيماري تنگي نفس مواجه شد و اين بيماري در سال ۱۳۸۰ يکبار او را به بيمارستان کشاند. در اول مهرماه ۱۳۸۱ بار ديگر حال او به وخامت گراييد و پس از انتقال به بيمارستان و بستري شدن در روز جمعه، ۱۲ مهر سال ۱۳۸۱، بهدنبال يک دورۀ بيماري سخت ريوي، در بيمارستان مهراد، تهران درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. از آثار وي مي توان به: مول (۱۳۳۸)، دريا هنوز آرام است (۱۳۳۹)، بيهودگي (۱۳۴۰)، زائري زير باران (۱۳۴۷)، از دلتگي (۱۳۴۸)، پسرک بومي (۱۳۵۰)، غريبه ها (۱۳۵۲)،ديدار (۱۳۶۸)،قصه آشنا (۱۳۷۰)، از مسافر تا تب خال (۱۳۷۱)،همسايهها (۱۳۵۳)، داستان يک شهر (۱۳۶۰)، زمين سوخته (۱۳۶۱)، مدار صفر درجه (۱۳۷۲)، آدم زنده (۱۳۷۶)، درخت انجير معابد اشاره کرد.
چهل کليد ♦ شعر
اين شماره را به مسعود احمدي و شعرهاي او اختصاص داده ايم.
♦ شعر3 شعر از مسعود احمدي
مردگان در همه حال را مي گويم رفتگان با قيل و قال
بايداز آن وَر بام افتاده باشم به دنده ي چپ که چپ چپ نگاه مي کنم حتا به اين درخت که هنوزدر اتاق کنار تکه يي از روز پهلوي تخت است نزديک بدن هاي ديگر نه خيل لختخيالت تختحالا که آن دُرنا دارد از ته آيينه برمي گردد با بند جوراب تو به منقار و آن پروانه از قوس صداي تو به جاي اولش در بيخ ذهن من ديگر فرصت نمي دهم که ذهنم را متلاشي کنند روحم را لت و پار و تيره و تار اين ساعت را که از تو پرم از خدا سرريز از خودم سرشار مردگان در همه حال را مي گويم رفتگان با اين قيل و قال
از دستبند گوشواره ساعت مچي و...
با خودت که بودي نبودي اين قدر موقتي اين اندازه سرسري بي آبنما نبودي بي فواره پروانه بوته هاي نسترنو بي آن من که در لباس هاي به روز از اهالي ديروز نبود نبود يکي که لنگه ي پدر هر بار تا به اين جا مي رسيدي مي رسيدي به حوالي تن مناز رنگ کند اقاقي پر مي شدم از عطر تند چمن و حتادر ظهر چلچله ي تابستان از باراني جرجر از خنکاي سحرحالا که هي به دنبال تنت مي افتي که بيفتي به چشم هر جه نر هر که از مابقي مذکر تر ابدا ً از بدلي هات بيش تر نيستي از دستبند گوشواره ساعت مچي و دو سه حلقه انگشتر
اگر نه... مي روي تا جسد
اين باران چه تند مي بارد چه ريز براي اين گوشه از صبح ميزروان نويس مداد تراش و دسته ي کاغذو بر حظ از مزمزه ي تو دوستت دارمهاي هر دو زن با خودت چه کردي با من و با آن نارون که هميشه سبز بود همه وقت ستبرو همه جا با ما حتا بر پله ي برقي ِ پاساژدر واگن قطار درخواب و درخيال گفته بودم همهمه ي با عصر را دست کم مگير مغناطيس چيزها جاذبه ي جعبه ي جادو و سحر خرده ي ريزهاو بگيرلبه ي نرم لبخند کودک جايي از صداي زبر دوره گرد و رد نگاهي باريک را تا دوردست اگر نه از دست مي روي مي روي تا جسد آهاين باران چه تند مي بارد چه ريز
♦ نگاههمين غروب دم دست را ميگويم...
"محمد حقوقي" در كتاب "شعرنو از آغاز تا امروز"، "مسعود احمدي" را "شاعري دير آغازكننده و زود پيشرونده" توصيف ميكند، كه با اندكي بالا و پايين، توصيفي پذيرفتني است. "احمدي" تا پيش از مجموعه "براي بنفشه بايد صبركني"(1378) يك شاعر معمولي است، با شعري ژنريك، كه امتياز ويژهاي براي شاعرش و نتيجتا براي شعر آن دوره محسوب نميشود؛ هرچند كه شعري است آبرومند و گاهي خواندني. در اين ميان نخستين جنبشهاي ذهني او را ميتوان تا حدودي در دفتر "بر شيب تند عصر"(1376) تشخيص داد، اما اين تكانهها آنقدرها پررنگ نيستند كه نويد حضور شاعري نوبيان و نوانديش را به همراه داشته باشند. "مسعود احمدي" اما در تمام ساليان حضورش در حيطه شعر، نشان داده است كه آدمي است با پشتكار، به شدت اهل مطالعه، ريسكپذير و تجربهگرا و نان همين چهار خصيصه را ميخورد كه گويا در شاعري از حلالترين انواع نان است. در اين سالها او كه از شعر كودك آغاز كرده بود، در قدم دوم سراغ شعر نوجوان رفت و بعد در اولين دفترش "زني بر درگاه"(1360)، كليشههاي شاملويي را مروري كرد و همينطور پيش آمد و سال به سال زبانش را ساده و سادهتر كرد. او شعرش را آهسته و پيوسته به شعر مدرن نزديك كرد و ارائههاي كلاسيك و كهنه را از آن زدود و وزن بيروني را به دروني بدل كرد و بعد توناليته شاملويي را كنار گذاشت و به گونهاي وزن هجايي ناشي از همنشيني آواها رسيد. "براي بنفشه بايد صبر كني"، تولدي ديگر براي "مسعود احمدي" به شمار ميرفت. در اين مجموعه بود كه او تمركزش را از جنبههاي موسيقايي و ريتوريك شعر به سمت تغيير نوع نگاه و بيان سوق داد و تا حدود زيادي موفق هم شد. راوي شعرهاي "براي بنفشه... "، اگرچه لحني سرد و عاري از كاريزماي بديع و بيان داشت، اما از يك حيث در شعر ما نمونهاي شاخص و كمنظير بود. عاشقپيشهاي مبادي آداب و قدري هرزهچشم كه نه اندوهش حال و هواي وامصيبتا داشت و نه شادياش او را از هيات اتوكشيده مرتبش بيرون ميآورد. او از فضاي آپارتماني و كموسعتي سخن ميگفت كه اشياي مستقر در آن براي خود كاراكتري نمادين (و نه سمبوليك به معناي معهودش) داشتند و در چارچوب شعر داستانگوي او به پيشبرد روايتي پنهان و رمانتيك كمك ميكردند:ديروز هم با من بود/ در همين تكه آفتاب/ بر همين صندلي لهستاني/ اما هنوز صدايش كنار ساعت است:/ كمي صبر كن كسي ميآيد(براي بنفشه... – ص3)
او در اين مجموعه، مدام اشيا را جابهجا ميكند و به آنها نقشي فراتر از يك ابژه صمو بكم ميبخشد. گاهي به خيابان ميزند و در ازدحام المانهاي معمولي شهر، به پديدههاي طبيعي واكنشي رمانتيك- نوستالژيك نشان ميدهد. گاهي از پنجره اتاقش روزمرگي حياط و كوچه را نظاره ميكند و گاهي هم دچار توهم ميشود و با كنشي سوررئاليستي كل اين فضاها را در همآميخته ميانگارد و الماني انتزاعي و فرمساز(مثلا كلاغ) را به عنوان همزادي كسلكننده و مايوس به فضاي شعرش وارد ميكند:
اين قطار وقت و بيوقت از حياط خانه ميگذرد/ و براي چند لحظه ميان من و هوا فاصله مياندازد / از كجا ميآيد/... ايستگاه آخر كجاست/ چمدانها را چه كسي بازرسي ميكند/ كي به پيشباز مسافران ميرود/ و چرا كلاغ از ديدنش اين همه وحشت دارد(براي بنفشه... -ص52)
ساختار منسجم، پيوسته و مرتبط شعرهاي اين دفتر، در كنار نگاه خلاق و كاشف "مسعود احمدي"؛ تكيه و تمركز او بر ساختن كاراكترهايي باورپذير در فضايي كاملا شهري و امروزي، موجب ميشود كه "براي بنفشه... "، بهرغم تك و توك افاضات مد روزش از نظريههاي ادبي، اثري قابل تامل و دلنشين از كار در بيايد.
"احمدي" در دفتر بعدياش "دو، سه ساعت عطر ياس"، اما رويكردي افراطي به بازي زباني و قافيهپردازي و شوخيهاي جناسي دارد. در واقع اين دفتر از سويي به خاطر تاكيد بر همان فضاي آپارتماني و همان كاراكتر مبادي آداب و همان تخيل شبهسوررئال در ادامه دفتر قبلي است، و از ديگر سو به خاطر رويآوردن دوباره شاعر به وسواس در انتخاب واژگان و تكيه بر ساختار منبعث از تداعي واژگان متجانس (كه شايد كنشي باشد در همراهي با الگوي مقبول آن سالها) كاري است متفاوت از ساير كتابهاي "احمدي". همين امر شايد باعث شده است كه راوي "دو، سه ساعت عطر ياس"؛ چندان صادق و بيشيله وپيله به چشم نيايد و گاهي كوشش شاعر براي ترقي روبنايي واژگان در ساختار افقي شعر را بيش از هر المان ديگري پررنگ جلوه دهد:
زوربزنم نزنم/ زنم نميشود/ همدمم همراهم شريك شر شيوه شدنم آهم/ حتا همين كه هنوز/ به من نزديك است به خودش نزديكتر/ و تر/ از باراني كه در اتاق هم بند نميآيد و ميآيد يكريز…(دو، سه ساعت عطر ياس-ص 17)
"احمدي" در شعرهاي اخيرش خوشبختانه و از سر هوشمندي دوباره به بياني نرمال و دور از اغراق رسيده است كه نشان از پختگي و آشنايي و تسلط اوست بر ابزار كارش. او ديگر از بازي به مثابه بازي و تجربه به مثابه بازي دست كشيده است. همين امر موجب شده تا جنبههاي تازهاي از شعرش امكان ابراز بيابند و او را كماكان به عنوان شاعري زنده و پويا معرفي كنند.
"مسعود احمدي" كه چند سالي است صفحه شعر نشريه قابل احترامي چون "نگاه نو" را اداره ميكند، حسن بزرگي دارد كه اكثر همنسلانش از آن بيبهره يا كمبهرهاند. او ارتباطش را با شعر روز حفظ ميكند. زياد ميخواند. از گفتوگوهايش برميآيد كه اكثر مجموعههاي اين ساليان را خوانده و به دقت هم خوانده و مهمتر از خواندن اينكه دربارهشان انديشيده و به سهم خودش تحليل و داوري كردهاست. مروري كه داشته باشيم بر مقالهها و مصاحبههاي او، تازه درمييابيم كه آن راوي رمانتيك و آرام و باوقار شعرها، در حوزه نقد و نظر آدمي پر شر و شور و جنجالي است كه بهرغم كم و كاستيهايي كه گاهي در نظراتش هست، كمتر پيش ميآيد كه بر سر سفره مسامحه و تعارف بنشيند. او نشان ميدهد كه توان تئوريكاش را هم تا حدي كه برايش مقدور بوده، افزايش داده است و ميكوشد مطالعاتش بهروز باشد. هر چند كه گاهي شيطنتاش با سن و سالش سنخيتي نمييابد...
♦ در باره شاعرمسعود احمدي : صداي امروز
مسعود احمدي 10 مرداد 1322 در کرمان متولد شد. 6 ساله که بود همراه مادر و پدر به تهران کوچ كرد و در همين پايتخت پهناور تحصيل کرد و به دانشگاه رفت.
پيش از سال 1351 که به استخدام آموزش و پرورش دولتي دربيايد در مدارس ملي آن زمان (خصوصي امروز) معلمي ميکرد و ادبيات و فلسفه درس مي داد.
تدريس در مدارس خصوصي را با دبيرستان سياووش در تهران شروع کرد و بعد از آن در نوردانش و خوارزمي و جاهاي ديگر هم درس داد.
به استخدام آموزش و پرورش که درآمد به شهرستان ابهر مامور شد و آن جا هم فلسفه و ادبيات به دانش آموزان آموخت. به سال 1359 دو منظومه با نام هاي "شبنم و گرگ و ميش" و "24 ساعت" براي کودکان منتشر کرد و به سال 1360 نيز اولين مجموعه شعر بزرگسال خود را با نام "زني بر درگاه" به انتشار رساند. "روزباراني" و "برگريزان و گذرگاه" به سال 1366، "دونده خسته" به سال 1367، "قرار ملاقات" به سال 1368، "صبح در ساک" به سال 1371، "برشيب تند عصر" به سال 1376، "براي بنفشه بايد صبرکني" به سال 1378 و "دو سه ساعت عطر ياس" عناوين مجموعه اشعار اين شاعر تا به امروز هستند.
احمدي علاوه بر شعر در حوزه مطبوعات نيز کار کرده که از جمله آن ها مي توان به سردبيري سرويس فرهنگ و ادب مجلات "زنان" و "فرهنگ و توسعه" ياد کرد.
وي در "فرهنگ توسعه" همکار مرحوم مقتول محمد مختاري بود.
احمدي از 10 سال گذشته تا به حال سردبيري سرويس ادبي مجله "نگاه نو" را عهده دار است. او از ويراستاران به نام هم هست و در اين حوزه بيش از 150 عنوان کتاب و 2 هزار مقاله مطبوعاتي را ويراسته است. از کارهاي متاخر او در زمينه ويرايش که بيشتر متون ادبي و فلسفي را شامل مي شود، مي توان به ويراستاري ترجمه منصوره وحدتي زاده بر رمان "مرد معلق" نوشته "سال بلو" اشاره کرد که انتشارات اختران آن را زير چاپ دارد.
احمدي سرويراستار انتشارات همراه است و پيشتر همين سمت را در انتشارات فکر روز داشته است. وي شروع نشر کتاب هاي "نسل ديگر" را در انتشارات فکر روز بنياد گذاشت و مشابه اين کار را نيز تحت عنوان "صداي امروز"براي انتشارات همراه کرده است که تا به حال 35 عنوان کتاب زير اين مجموعه منتشر شده اند. وي سال گذشته کتابي با نام"دو زن" تاليف کرده بود که توسط نشر همراه منتشر شد. احمدي در کتاب ياد شده دو شاعر معاصر – شاملو و مشيري – را از نگاه زنان آن ها روايت کرده بود و براي اين کار با آيدا سرکيسيان و اقبال اخوان گفت و گو کرده بود. از احمدي در آينده نزديک دو کتاب منتشر مي شود که يکي از آن ها در برگيرنده مقالات وي در باره ادبيات و فلسفه سياسي است.
کتاب ديگري که اين شاعر منتشر خواهد کرد مجموعه مصاحبه هايي است که تا به حال با او در مطبوعات کرده اند. اين هردو کتاب نيز توسط انتشارات همراه به بازار کتاب خواهند پيوست. مسعود احمدي صاحب يک پسر 32 ساله است. اين شاعر در سال 1365 از همسرش جدا شد و از آن پس تنها زندگي کرده است.
قا ب ♦ چهارفصل
برخي از کارشناسان معتقداند که دوران طلايي کارتون نخبه گرا با مرگ و کهنسالي بزرگان موج مدرن کارتون به سر آمده و کارتون نيز به سان سينما و موسيقي، ميدان بازي ميانمايگان شده است. آيا اين ديدگاه درست است؟
درباره رونالد سيرل، کارتونيست انگليسيمردي که دنيا را بامزه نديد
برخي از کارشناسان و منتقدين معتقداند که دوران طلايي کارتون نخبه گرا با مرگ و کهنسالي بزرگان موج مدرن کارتون اروپا و امريکا در دهه هاي شصت و هفتاد به سر آمده و کارتون نيز به سان سينما و موسيقي، ميدان بازي ميانمايگان شده است. استاين برگ، بسک، توپور، اندره فرانسوا مرده اند سمپه و کينو کهنسال و کم کار شده اند. "رونالد سيرل" هشتاد و هفت ساله هم از آخرين برگ هاي باقي مانده از اين دفتر به شمار مي رود.
"رونالد سيرل" متولد 1920 کمبريج انگلستان، فرزند يک باربر ساده ايستگاه راه آهن کمبريج بود. سيرل از پنج سالگي شروع به طراحي کرد. در پانزده سالگي، کارتونيست نوجوان مدرسه را ترک گفت و مشغول تحصيل هنر شد اما در نوزده سالگي، با شروع جنگ جهاني دوم ترجيح داد که به رسته مهندسان سلطنتي بپيوندد و براي دو سال در کالج هنر و تکنولوژي کمبريج تعليم ديد. در 1941 اولين بخش از کارتون هاي "سنت ترينيان" را در مجله "ليلي پوت" منتشر کرد که با استقبال فراوان روبرو شد، سالها ادامه پيدا کرد و براي سيرل شهرت خوبي فراهم آورد. سال 1942 او که همچنان عضو ارتش انگلستان بود در سنگاپور مستقر شد، چند ماه بعد به دنبال نبرد هاي خونين، سنگاپور به دست ژاپن افتاد و سيرل همراه با پسرعموي اش به اسارت گرفته شد و تا پايان جنگ اسير ماند. اول در زندان "چانگي" و بعد، در جنگل هاي کواي مشغول به ساختن راه آهن مرگ مسير سيام- برمه، که الهامبخش داستان فيلم مشهور ديويد لين "پل رودخانه کواي" بود.
سال 1945 سيرل آزاد شد و به زادگاه خود کمبريج بازگشت، آنجا مجموعه اي از طراحي هاي اش را در زمان اسارت، در نمايشگاهي از آثار جنگي طراحان به نمايش گذاشت. او اين طرح ها را که نمايشگر زندگي پر مشقت اردوگاه بودند هنگام اسارت، در پتوي سربازان در حال مرگ از وبا مخفي کرده و بعد از آزادي با خود به وطن آورده بود. اما اين مجموعه، تنها تأثير جنگ جهاني در کارنامه هنري سيرل نيست، بي گمان سبک اکسپرسيونيستي و خطوط محکم و لکه هاي تاريک اش که از ضربه هاي عصبي قلم و قلم مو حاصل شده اند، بي تأثير از تجربيات سخت و پر خشونت او از دوران جنگ نيستند.
اکثر منتقدان سبک کارتون هاي سيرل را در کنار رالف استدمن و جرالد اسکارف ارزيابي کرده اند، اما در شوخ ترين آثار سيرل مي توان روح متلاطم و شکنجه ديده انساني را ديد که دنيا را جاي امني براي زندگي نمي بيند. بي شک هيچ کارتونيست ديگري اينگونه وحشي و تأثير گذار خطوط را بر کاغذ ننشانده و ترس هاي اش را بر سپيدي کاغذ با ما تقسيم نکرده است. مي توان گفت که وقتي سيرل تاش هاي سياه و خط هاي پر حس و حال اش را نقش مي زند نيمي از ايده- فارغ از نتيجه حاصله- شکل گرفته است و بيننده، تا دقايقي چند مي تواند فقط و فقط بر نوسان خطوط و هندسه ديوانه وار اشکال و سطوح تأمل کند و تأثير پذيرد، بعد بر داستان يا ايده کارتون که با سبک منحصر به فرد سيرل در هم تنيده متمرکز شود. سيرل از دهه 1950 خلق و انتشار آثار ماندني خود را در نشريات معتبري چون "لايف"، "نيويورکر"، "ساندي اکسپرس" و البته "پانچ" آغاز کرد و همزمان به طراحي پوستر، تصويرسازي، تبليغات و ساخت انيميشن از جمله براي عنوان بندي فيلم "مردان شگفت انگيز در ماشين هاي پرنده" پرداخت. در تمامي اين شاخه ها، او از بهترين ها بود.
کارشناسان بسياري از کارتونيستها، طنزپردازان و انيماتور هاي نسل هاي بعد را تحت تأثير سبک و سياق سيرل مي دانند، از جمله "پت اليفانت"، "مت گرونينگ"، "هيلاري نايت" و انيماتورهاي ديزني در انيميشن معروف "صد و يک سگ خالدار" که به سبک طراحي کاراکترهاي سيرل اداي دين کرده بودند.
سيرل که 2007 به عنوان لژيون دونور مفتخر شد سال 2005 موضوع فيلم مستندي از شبکه بي بي سي به کارگرداني "راسل ديويس" قرار گرفت. هم او درباره سيرل چنين گفت: "او دنيا را بامزه نديد اما بامزه تجربه کرد."
غروب رونالد سيرل که ناشي از جبر گذر زمانه است شايد نشان ديگري باشد از پايان دوران غول ها در هنر کارتون نخبه گرا و انديشمند معاصر.
همسايه ها ♦ چهار فصل
حذف و غير مجاز شناخته شدن بعضي از داستان هاي گلستان انتظاري طولاني مدت براي مجوز، نمايش دستنوشتههاي منتشرنشده بهرام بيضايي در موزه سينما، انتشار گزيده شعرهاي كيومرث منشيزاده، انتشار داستان هاي کوتاه تازه و گفت و گوي بلند محمد عبدي با سوسن تسليمي و حذف مستند "محاكات غزاله عليزاده" ساخته پگاه آهنگراني از جشنوارهي سينما حقيقت...
ابراهيم گلستان: هم چنان در انتظار مجوز
در حاليكه تعداد از آثار ابراهيم گلستان همچنان در انتظار كسب مجوز نشرند، كتابهايي از اين نويسنده قرار است تجديد چاپ شوند.
"آذر ماه آخر پاييز"، "اسرار گنج دره جني" و "گفتهها" نوشته گلستان به ترتيب براي نوبتهاي چهارم، پنجم و دوم از سوي انتشارات بازتابنگار در حال تجديد چاپاند.
كتاب "نوشتن با دوربين" (گفتوگوي پرويز جاهد با گلستان) هم براي نوبت چهارم از سوي نشر اختران تجديد چاپ خواهد شد.
همچنين از كتابهاي گلستان كه از سوي انتشارات بازتابنگار منتشر ميشوند، در حال حاضر، "از روزگار رفته حكايت" در نوبت چاپ اول است.
كتابهاي "جوي، ديوار، تشنه" و "شكار سايه" هم كه در سالهاي دور منتشر شده بودند، فعلا اجازه تجديد چاپ ندارند. ترجمه گلستان از "هاكلبري فين" مارك تواين نيز همچنان در انتظار كسب مجوز نشر است و به گفته ناشر، درباره ترجمه "كشتيشكستگان" -شامل پنج قصه، كه يكبار در سال 32 به چاپ رسيده است- عنوان شده سه داستانش بايد حذف شود و به اين ترتيب، از انتشار آن منصرف شدهاند.
از سوي ديگر، كتاب "نامه به سيمين" ابراهيم گلستان در سال 84 غيرقابل چاپ اعلام شده است. اين كتاب كه نامه گلستان به سيمين دانشور است، به گفته مدير نشر اختران، غيرمجاز شناخته شده و داستان "خروس" اين نويسنده هم مدتهاست براي تجديد چاپ دوم منتظر دريافت مجوز است.
بهرام بيضايي : دستنوشتههاي منتشر نشده
دستنوشتههاي منتشرنشده بهرام بيضايي كه دردهه 1330 به رشته تحرير درآمده است در موزه سينما به نمايش گذاشته شده است.
درمقدمه كوتاه دو دفترچه دستنوشته بيضايي آمده است: "در تدوين اين مختصر حتيالمقدور هنر سينما را مجزا از چهار چوب تجارت آن، مورد بحث قرار دادهايم زيرا عنوان مورد بحث تاريخچه هاليوود نيست و تاريخچه سينماست. دراين دستنوشتهها كه تاكنون منتشر نشده زندگي شخصيتهاي دخيل در سينماي آمريكا با ذكر اندكي جزييات شرح داده شده است."
دردفتر اول به شرح زندگي افرادي چون "توماس اديسون"، اولين كسيكه شخصيت دوگانهاي از نظر مورخين سينما دارد پرداخته شده است.
شخصيت اول: باهمكاري لوري ديكسون كينهتوگراف را در 1886 اختراع كرد كه در سال 1894 به نمايش گذاشته شد. شخصيت دوم: اولين سازنده استوديوي بلك ماريا كه با لوري ديكسون به بازسازي آثار مهليس، كپيكردن از آثار او و فروختن كپيها به نمايشگاه مشغول بودند.
دربخش ديگري از اين دستنوشته آمده است: "ادوين، اس. پورتر، سازنده اولين فيلم داستاني "سرقت بزرگ قطار" و به اصطلاح سرآغاز سينماي آمريكا به شمار ميرود. وي همچنين اولين خالق حقههاي سينمايي است.
توماس هارپراينس، مكسنت، چارلز اسپنسر چاپلين، سيسيل ب. دوميل، كينگ ويدور و... افراد ديگري هستند كه بيضايي دردفتر اول به شرح حال آنان ميپردازد."
درمقدمه دفتر دوم درباره سينما و پيشينه آن در آمريكا آمده است: "از همان 1895 آمريكاييان سينما داشتند يعني اختراع سينما درفرانسه به موازات تحقيقات اديسون درآمريكا درمورد ثبت حركت، عملي شد و بلافاصله پس از اختراع سينما و عموميشدن آن دستگاه توليد و نمايش فيلم در آمريكا ساخته شد."
بيضايي دراين دفترچه همچنين به نسل جديد آن زمان سينماي آمريكا از جمله: "اتوپرمينگر، پرستون استرجز، اورسن ولز، فرد زينه مان، بيلي وايلدر، جان هوستون، الياكازان، لوئي دوروشمون و... ميپردازد."
دستنوشتههاي اين كارگردان سينما درسالن شمارهي 3 موزهي سينما كه به حضور بينالمللي سينماي ايران اختصاص دارد، به نمايش گذاشته شده است.
كيومرث منشيزاده : گزيدهي اشعار
گزيده شعرهاي كيومرث منشيزاده با نام "ساعت سرخ در ساعت 25" منتشر شد. اين مجموعه گزيدهاي از مجموعههاي شعر "شعر رنگي"، "راديكال صفر"، "قرمزتر از سپيد"، "سفرنامه مرد ماليخوليايي رنگپريده" و "آبنوس" به همراه شعرهاي چاپنشده سالهاي اخير اين شاعر است، كه به تازگي از سوي انتشارات نگيما منتشر شده است.
همچنين كتابهاي "قرمزتر از سپيد" و "سفرنامه مرد ماليخوليايي رنگپريده" از سوي اين مركز نشر تجديد چاپ شدهاند.
منشيزاه مجموعه شعر "صفر در منقار كلاغ زرد بيآسمان" را هم كه شعرهاي رنگياش را دربر ميگيرد، به چاپ سپرده است.
اخيرا نيز فيلم "خوابهاي رنگي مرد ماليخوليايي رنگپريده" توسط زهره تيموري درباره زندگي اين شاعر ساخته شده است.
پگاه آهنگراني: حذف از جشنواره سينما حقيقت
پگاه آهنگراني با انتشار نامه اي از حذف مستندش با نام "محاكات غزاله عليزاده" از جشنواره سينما حقيقت خبر داد. اين كارگردان و بازيگر در بخشي از نامهاش نوشته است: " وقتي فيلمهايي از بزرگان سينما با وجود پروانه نمايش بدون هيچ توجيهي توقيف و حذف ميشوند من فيلم كوتاهساز كه فيلمم را حداكثر 500 نفر ميبينند چه انتظاري ميتوانم داشته باشم...
من يك فيلم ساختم به نام "محاكات غزاله عليزاده" كه در بخش مسابقه فيلمهاي مستند كوتاه شركت كرد. چند نسخه از فيلم را خواستند كه برايشان بردم. با من مصاحبه كردند تا در بولتن جشنواره چاپ كنند. نام فيلم در برنامه آمد و زمان نمايش آن مشخص شد. شب قبل از نمايش آقايي به من زنگ زد و گفت: فيلم شما از برنامه خارج شده. چون از يك جايي در ارشاد به ما گفتند اين فيلم را حذف كنيد. همين....
اگر شما فيلمها را قبل از نمايش در جشنواره به جايي در ارشاد نشان ميدهيد و مجوز ميگيرد پس بايد زودتر ميفهميديد كه فيلم من قابل نمايش نيست و اين همه به خودتان و من و داوران زحمت نميداديد...نميخواهم از من دلجويي كنيد، توقع عذرخواهي هم ندارم. اين چيزها اينجا رسم نيست. فقط ميگويم مسووليت تصميمگيريتان را بپذيريد..."
عبدالعلي دستغيب: کتابهاي تازه
عبدالعلي دستغيب آثار تازهاي منتشر ميکند.به گزارش خبرنگار بخش کتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، مجموعهي نقدهاي دستغيب بر آثار علياکبر دهخدا و محمدعلي جمالزاده در دو مجلد مستقل در دست انتشار است.
اين منتقد ادبي و مترجم همچنين کتابي را با عنوان «انديشههاي ژيل دولوز» از فرانسه به فارسي برگردانده، که در حال حروفچيني و آمادهسازي براي چاپ است.
دستغيب کتاب تأليفي «صدف و دريا» دربارهي تعدادي از فيلسوفان بزرگ را هم به همراه «خوانش ديالوژيک؛ منطق گفتوگو»، که ترجمهاي از آثار باختين است، قرار است به چاپ بسپرد.
بهمن مقصودلو: کلي خبر
بهمن مقصود لو, منتقد قديمي سينما ، نويسنده و تهيه کننده فيلم که د رنيويورک مقيم است؛ با دست پر به پاريس آمد وبراي اجراي چند برنامه به سوئد رفت. همزمان با اين سفر کمپاني معتبر pathfinder
نسخه ويدوئي "منهتان از وراي شماره ها" ساخته امير نادري را که تهيه کننده اش بهمن مقصودلو است منتشر کرد. اين اولين سري از مجموعه کارهاي مقصود لو است که منتشر خواهد شد.
بهمن مقصودلو که درحال تدارک دومين جشنواره جهاني فيلم کوتا ه است، در سفر سوئد فيلم هائي را که در باره اردشير محصص و احمد محمود ساخته است به نمايش مي گذارد و به پرسش حاضران جواب مي دهد.
اين مراسم د رگوتبنرگ، مالمو واستکهلم در روزهاي 31 اکتبر ، شنبه اول و يکشنبه دوم نوامبر برگزار مي شود. مرکز آموزشي ايران، خانه هنر و ادبيات ، انجم ايران و سوئد و راديو همبستگي استکهلم ، برگزار کننده اين مراسم هستند.
بهمن مقصود لو، که اخيرا کتاب" احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادي" رامنتشر کرده است، بزودي چندکتاب ديگر هم بزبان انگليسي روانه بازار کتاب خواهد کرد.
محمد عبدي؛ چاپ داستان هاي کوتاه تازه
محمد عبدي، به زودي دومين مجموعه داستان هاي کوتاهش را که طي چند سال اخير در لندن نوشته به چاپ مي رساند. اين مجموعه داستان که "از اپرا لذت ببر" نام دارد، داستان هاي ميني ماليستي هستند که به سبک مجموعه اول او با نام "مرگ يک روشنفکر" نوشته شده اند."مرگ يک روشنفکر و يازده داستان ديگر" که در سال 1381 در تهران به چاپ رسيد و مورد توجه تني چند از برجسته ترين نويسندگان و چهره هاي ادبي قرار گرفت، ناياب است و امکان چاپ مجدد ندارد.
همچنين گفت و گوي بلند اين منتقد سينما با سوسن تسليمي بازيگر برجسته ايراني که از او به عنوان بهترين بازيگر زن تاريخ سينماي ايران ياد مي کنند، به پايان رسيده و به زودي به صورت کتاب منتشر خواهد شد. اين گفت و گو که حدود 50 ساعت به طول انجاميده، طي زمان هاي گوناگون در يک سال اخير، در سوئد انجام شده و مباحث مختلفي را هچون کارگاه نمايش، کار با آربي آوانسيان، فيلم ها با بهرام بيضايي و دوره کاري سوسن تسليمي در سوئد شامل مهاجرت و آغاز کار در تئاتر تا کارگرداني فيلم و بازي در تئاترهاي حرفه اي سوئد، در برمي گيرد.
اين نويسنده همچنين کماکان در حال نوشتن رمان خود درباره زندگي چهار خواهر است.فضاي داستان درباره زندگي تلخ دختراني است که دوتاي آنها در تهران و دو تاي ديگر در اروپا بسر مي برند. بخش اول اين رمان پيشتر در "روز" به چاپ رسيده و در يک سمينار ادبي در هامبورگ مورد توجه واقع شده بود.
محمد عبدي تاکنون هشت کتاب با عنوان هاي "غريبه بزرگ؛ زندگي و آثار بهرام بيضائي"،"از پيدا و پنهان"[گفت و گو با آيدين آغداشلو، با همياري اصغر عبداللهي]، "ده فيلم دهه نود"، سه جلد "راهنماي فيلم" سالانه ، "نقد فيلم در ايران" و مجموعه داستان "مرگ يک روشنفکر" را به چاپ رسانده است.
عبدي در سال هاي 1378 تا 1380 در مقام سردبير، مجله سينمايي "هنر هفتم" را منتشر کرد که رويکردي تئوريک به سينما داشت.وي همچنين به زودي نمايشنامه اي را که در حال نوشتن آن است به زبان انگليسي در لندن بر روي صحنه مي برد.
مجموعه دروغ ها در حالي دومين هفته نمايش خود در آمريکاي شمالي را پشت سر گذاشت که همزمان در تهران نسخه هاي غير قانوني آن با زيرنويس فارسي مشتريان فراواني يافته است. دليل اين استقبال گسترده فقط حضور يک بازيگر محبوب ايراني در اين فيلم نيست، بلکه واکنش مقامات رسمي و خشم بچگانه آنها در برابر اين واقعه است که به خودي خود بر آتش اشتياق هر ايراني دامن مي زند تا هر چه زودتر به تماشاي آن بنشينند...
مجموعه دروغ ها Body of Lies
کارگردان: رايدلي اسکات، فيلمنامه: ويليام موناهان براساس کتابي به همين نام نوشته ديويد ايگناتيوس، مدير فيلمبرداري: الکساندر ويت، تدوين: پيترو اسکاليا، آهنگساز: مارک استرايتن فلد، بازيگران: لئوناردو دي کاپريو (راجر فريس)، راسل کرو (اد هافمن)، گلشيفته فراهاني (عايشه)، مارک استرانگ (هاني سليم)، محصول: وارنر بروز 2008، 128 دقيقه.
ارزش گذاري:*(ضعيف)
راجر فريس مامور CIA در ماموريت خود در عراق زخمي شده و پس از بهبود به اردن اعزام مي شود تا يک شبکه تروريستي خطرناک القاعده به رهبري السليم را منهدم کند، در اين راه از هاني، رئيس سازمان اطلاعات اردن، کمک مي خواهد. راجر در حين تعقيب و گريز زخمي شده و به يک درمانگاه مي رود که و دلباخته عايشه پرستار آن درمانگاه مي شود در همين حين اد هوفمن رئيس مستقيم او در CIA عملياتي موازي را براي انهدام مقر تروريست ها رهبري مي کند. هاني که از اين اتفاقات برآشفته راجر را اخراج مي کند و راجر براي بازگشت به امان دست به توطئه ديگري مي زند تا هاني را فريب دهد، در نهايت هاني نيز وانمود مي کند که عايشه توسط تروريستها ربوده شده است و هنگامي که راجر براي ملاقات با تروريست ها به صحرا مي رود دستگير و شکنجه مي شود اما قبل از آنکه جلوي دوربين کشته شود ماموران هاني سر مي رسند و او را نجات مي دهند، سرانجام راجر از CIA استعفاء مي دهد و به ملاقات عايشه مي رود.
يک تيکه خاورميانه اي!
تازه ترين فيلم رايدلي اسکات در مجموع فيلم مايوس کننده اي است، در مقايسه با گنگستر آمريکايي يک عقب گرد کامل و در مقايسه با سرنگوني بلاک هاک يک فيلم سردرگم به نظر مي رسد.
طبعا از رايدلي اسکات و هاليوود نمي توان انتظار داشت که در اين فيلم چهره واقعي تري از خاورميانه و يا حتي تروريسم نشان بدهند اما به نظر مي رسد که وي همه تلاش اش را کرده است تا به خاورميانه حداقل از طريق پيوند CIA – فريس/ دختر عرب- عايشه نزديک شود.
فيلم البته همه کليشه اين گونه فيلم هاي ژانر جاسوسي يا CIA را هم در خود دارد: توطئه، ماموران جان برکف يا همان سربازان گمنام اطلاعاتي، توطئه در توطئه و روساي دسيسه کار، عشقي به سرعت برق و باد و مقدار زيادي خشونت و خون و خون ريزي و سر رسيدن سر بزنگاه.
با وجود اينکه نقطه کليدي فيلم عشق ميان فريس و عايشه بوده است اما اين رابطه به دلايل مختلف که احتمالا بخشي از آن به محذورات خارج از فيلم مربوط مي شود اساسا شکل نمي گيرد در نتيجه کنش هاي بعدي از جمله رفتن فريس براي ملاقات تروريستهايي که عايشه را ربوده اند به نظر غير منطقي مي رسد و به قول معروف در نمي آيد، آن هم وقتي که مي دانيم وي اين کار را با تاييد و نظارت روساي خود انجام مي دهد يعني همان کساني که به وي حتي اجازه ندادند همکارش را که همراه او در خودروي هدف قرار گرفته در عراق نجات دهد، حالا وي را به قرار ملاقات با تروريستها براي نجات معشوقه ش مي فرستند، تمهيد پنهان شايد آن باشد که از اين طريق بتوانند ردي از رهبر شبکه به دست بياورند که در عمل مغلوب مي شوند اما اين تمهيد نيز به خوبي جا نمي افتد.
طبعا فيلم، همان بي دقتي ها فراوان در فيلمنامه را هم دارد و تماشاگر صرفا براي تماشاي آن نبايد خود را درگير اين تناقضات کند و مثلا وقتي مي بيند که در يک کافه ترکي، ترک ها روزنامه عربي را برعکس مي خوانند نبايد سخت بگيرد!
بحث پاياني فريس با السليم رهبر شبکه القاعده در اردن بر سر استفاده از ترور در اسلام هم بيشتر پوزخند تماشاگري که خود درگير اين مباحث است را برمي انگيزد.
ديالوگ هاي شعاري فيلم هم دست کمي از فيلمفارسي هاي جاسوسي خودمان ندارند، مثلا در جايي اد هافمن در حال گفتگوي تلفني با فريس در پاسخ همسرش که داري چکار مي کني مي گويد: "دارم تمدن بشري را نجات مي دهم"، شما قبلا مشابه همين شعار را از دهان بوش نشنيده بوديد؟ البته به احتمال زياد بوش يا سخنراني نويس ش هم خودش اين را قبلا از يک فيلم هاليوودي شنيده بوده اند.
خاورميانه براي هاليوود همچنان جايي است که يا بايد بجنگي يا بايد عشقت را با خود برداري و ببري، همانطور که عايشه کنايه زنان در حال فرو کردن آمپولي دردآور به دستش مي گويد: "پس آمدي اينجا يه تيکه بهتر گير بياري!" کنايه به متاهل بودن فريس و توضيح ش مبني بر طلاق گرفتن.
اين همان نکته اي ست که شايد فيلم مي توانست بيشتر به عمق آن بپردازد وقتي که همه کساني که فريس با آنها رابطه برقرار مي کند عاشق آمريکا و فرهنگ يا غذاي آمريکايي هستند و مي خواهند به آمريکا بروند از تروريستي که به آنها در عراق اطلاعات مي دهد و سرانجام به دست فريس "اعدام" مي شود تا زنده به چنگ ساير اعضاي شبکه نيافتد تا خواهر عايشه که بحث مضحکي در باره مشاور سياسي بودن فريس آغاز مي کند که با دو جمله قانع مي شود!
پس به اين ترتيب همه چيز رو به راه است، فقط بايد تعداد دستگاه هاي ردگيري جاسوسي را زيادتر کرد: خدا به آمريکا برکت بدهد!
در باره کارگردان
رايدلي اسکات، متولد سي نوامبر 1937 در بريتانيا دوران دانشگاهي ش را با ورود به کالج وست هارتلپول در رشته طراحي آغاز کرد و در سال 1962 از دانشگاه مشهور رويال کالج او آرت در لندن در رشته طراحي گرافيک فوق ليسانس گرفت و براي تزش فيلم کوتاه سياه و سفيدي ساخت.
پس از آن براي کارآموزي وارد بي بي سي شد تا در محبوب ترين سريال پليسي آن زمان يعني خودروهاي زد به عنوان طراح صحنه مشغول به کار شد. به زودي وارد کار کارگرداني تلويزيون شد و توانست بخشي از اپيزودهاي سريال هاي محبوب را کارگرداني کند.اسکات در سال 1968 بي بي سي را ترک کرد و کمپاني فيلمسازي خودش را بنا نهاد که با کمک آلن پارکر، هيو هادسن و هيو جانسون پا گرفت.نه سال بعد او اولين فيلمش دوئل کنندگان را ساخت که جايزه بهترين فيلم نخست يک کارگردان را از جشنواره کن ربود. فيلم براساس داستاني کوتاهي از جوزف کنراد ساخته شد و در باره مخاصمه دو افسر گارد سواره نظام فرانسه در زمان ناپلئون بود.شکست تجاري فيلم براي اسکات ضربه بزرگي به شمار آمد و در حالي که وي آماده کارگرداني فيلم ديگري براساس يک اپرا مي شد به وي پيشنهاد کارگرداني فيلم بيگانه شد و وي آن را پذيرفت. فيلم هم با فروش فوق العاده در سال 1979 روبرو شد و هم نقدهاي تحسين برانگيز بسياري را در پي آورد که اغلب از فضا سازي و صحنه آرايهاي درخشان و ملموس اسکات تمجيد کرده بودند.پس از آن روي ساخت فيلمي براساس داستان توده شن (که سرانجام به ديويد لينچ رسيد) کار کرد اما پس از يک سال براي کار بر روي داستان ديگري که به فيلم تيغ نورد Blade Runner منتهي شد، پرداخت که با استقبال بسياري روبرو شد و توجه منتقدان را به خود جلب کرد و با آنکه در گيشه فروش خوبي نداشت ولي سالها بعد توسط منتقدان به عنوان يکي از مهم ترين فيلم هاي علمي- تخيلي قرن بيستم نام گرفت و فروش نسخه دي وي دي آن قابل توجه بوده است وي خود از اين فيلم به عنوان "کامل ترين و شخصي ترين" فيلم خود ياد کرده است.پس از کارگرداني تبليغ تلويزيوني اپل مک کينتاش نخستين کامپيوتر شخصي جهان در سال 1984 با استفاده از تم داستان 1984 جورج اورول که يکي از نمونه هاي درخشان تبليغات تلويزيوني به شمار مي رود، افسانه را ساخت، فيلمي که اسکات در توليد آن با مشکلات بسياري روبرو شد. دو سال بعد درام پليسي کسي مرا مي پايد را کارگرداني کرد که با بي توجهي منتقدان روبرو شد.در سال 1991 سرانجام رايدلي اسکات يکي از مشهورترين فيلم هاي تاريخ سينما يعني تلما ولوئيز را ساخت، داستان دو زن که در مسير خود درگير ماجراهاي بسياري مي شوند و در نمايي مشهور که به اندازه نماي اختتاميه باني و کلايد مشهور شده است سوار بر اتومبيل خود را به دره مي اندازند.تلما و لوئيز تحسين منتقدان و جايزه اسکار بهترين فيلمنامه را ربود، اسکات خود نامزد اسکار بهترين کارگرداني براي همين فيلم شد.1492: فتح بهشت دومين همکاري اسکات و گروه ونجليس انتظار وي را براي موفقيت سريع را برآورده نکرد و وي را چهار سال خانه نشين کرد.بازگشت موفقيت آميز رايدلي اسکات با فيلم گلادياتور در سال 2000 بارديگر توجه همگان را به سوي وي جلب کرد و مهمترين جوايز اسکار، گلدن گلاب و بافتاي آن سال به جز کارگرداني را ربود و به فروش خيره کننده اي در گيشه دست يافت.اسکات سپس هانيبال را کارگرداني کرد و در همان سال سرنگوني بلک هاک را ساخت که هر دو در مجموع فيلم هاي خوش ساختي ارزيابي شده اند.پس از Matchstick Men، فيلم حماسي امپراتوري بهشت را ساخت که همچون گلادياتور پيش زمينه اي تاريخي داشت و به فروش خوبي دست يافت. يک سال خوب را سال بعد ساخت و در سال 2007 فيلم جنايي، گنگستر آمريکايي ش با موفقيت بسيار اکران شد.در سال 2008، مجموعه دروغ هايش اکران شد و وي هم اکنون در حال کار بر روي چند پروژه از جمله رابين هود است.
*در باره فيلم*
فيلم با بودجه هفتاد ميليون دلاري، پس از مخالفت دبي با فيلمبرداري، در مراکش و برخي از صحنه ها در واشنگتن ساخته شد واز سپتامبر تا دسامبر به طول انجاميد.پس توليد فيلم حدود شش ماه به طول انجاميد و نخستين اکران عمومي فيلم در بخش خارج از مسابقه جشنواره ونيز صورت گرفت. اکران فيلم از دو هفته پيش در ايالات متحده آغاز شده، اکران اروپايي فيلم از دو هفته آينده در برخي از کشورهاي اروپايي اکران آغازخواهد شد.نسخه پرده اي فيلم هم اکنون با زيرنويس فارسي درتهران در بازار زيرزميني ويدئو مشتريان فراواني يافته است.اما فروش فيلم در اولين و دومين هفته اکران خود در آمريکا آن چنان که انتظار مي رفت از فروش خوبي برخوردار نبوده است و تا کنون تنها به سي ميليون دلار فروش دست يافته است.روز گذشته لس آنجلس تايمز در گزارشي از تهران نوشت در حالي که فيلم هاي آمريکايي همزمان با اکران روي پرده سر از بازار ويدئويي ايران درمي آورند، شور و علاقه بسياري براي تماشاي اين فيلم در بين ايرانيان به چشم مي خورد زيرا در آن يک ستاره محبوب سينماي ايران نيز نقش آفريني کرده است.دستفروشان و فيلمي ها در خيابانهاي تهران زمزمه مي کنند: گلشيفته فراهاني و لئوناردو دي کاپريو با زيرنويس فارسي!فيلم براساس کتابي به همين نام نوشته ديويد ايگناتيسيو، روزنامه نگار و داستان نويس آمريکايي که سالها در واشنگتن پست مي نوشت، ساخته شده است اما تغييراتي در داستان داده شده است.ايگناتيسيو در دوران روزنامه نگاري اخبار و مطالب مرتبط با CIA، وزارت دادگستري و خاورميانه را پوشش مي داد و داستان هايش کم و بيش از شهرت خوبي برخوردارند.گفته مي شود اسکات پس از تبديل زن فرانسوي در داستان به يک زن عرب در فيلم، با برخي ملاحظات براي حضور يک بازيگر ايراني موافقت کرده است.
مجموعه دروغ ها، هر چه که باشد نمايي است که هاليوود را در پايان دهه نخست قرن بيست و يکم به خاورميانه پيوند مي دهد، نمايي که تلاش مي کند تا از قالب سازي سياه و سفيد دهه هشتاد و نود و اوايل دهه جاري در باره عرب ها، خاورميانه ايها و حتي تروريست ها کمي فاصله بگيرد اما همچنان خاورميانه را اگرنه بخشي از محور شيطاني بلکه در تلاطم تضادها و دگرديسي هاي خطرناکي جلوه بدهد که نظارت، کنترل و مهار آن تنها از عهده برادر بزرگتر يعني همان عمو سام با همراهي سربازان گمنام CIA برمي آيد.
♦ سينماي جهان
"مجموعه دروغ ها" آخرين فيلم ريدلي اسکات، گواهي است بر قدرت پر ابهت فرهنگ عوام پسند دنياي غرب که قادر است حتي سرسخت ترين و خونخوار ترين تبهکاران دنياي واقعي را به خوراکي براي اکشني سرگرم کننده، ساختگي و بي روح بدل کند؟ اي. او. اسکات نويسنده معروف نيو يورک تايمز به اين پرسش جواب مي دهد.
نقد فيلم مجموعه دروغ هاستارگان مسلح به لهجه، در نبرد با تروريسم
"مجموعه دروغ ها" آخرين فيلم ريدلي اسکات سوالي را مطرح مي کند که زواياي پنهان دلهره آوري دارد. اگر بحث تروريسم کسل کننده شده است آيا اين بدين معناست که تروريست ها پيروز شده اند؟ يا، بالعکس، آيا ملال طاقت فرساي اين فيلم خبر خوبي براي ماست ؟ آيا گواهي است بر قدرت پر ابهت فرهنگ عوام پسند دنياي غرب که قادر است حتي سرسخت ترين و خونخوار ترين تبهکاران دنياي واقعي را به خوراکي براي اکشني سرگرم کننده، ساختگي و بي روح بدل کند؟
به نظر پاسخ دوم ملموس تر است، اما معماهاي ديگري در "مجموعه دروغ ها" وجود دارند که به سادگي پاسخي براي آنها يافت نمي شود، معماهايي که ممکن است ذهن را از تفکري هشيارانه درباره شبه واقعيت هاي جغرافياي سياسي دور سازد. مانند اينکه: چه بر سر لهجه دي کاپريو يا هيکل راسل کرو آمده است. دي کاپريو در نقش مامور کارآمد CIA به نام "راجر فريس" بار ديگر تعهد کامل به حرفه اش را با تسلط در به کار گيري لهجه هاي گوناگون نشان مي دهد، پس از تقليد لهجه ساختگي آفريقايي ها در "الماس خونين" و لهجه آزار دهنده جنوب بوستن در "مردگان"، که با پيچيدگي هاي آدمي مسن و مهربان که به راحتي در کاراکتر آقاي "کرو"ي اهل "کاروليناي جنوبي" قابل شناسايي است همراه مي شود.
راسل کرو نقش مافوق "فريس" به نام "اد هافمن" بازي مي کند. او در حوالي واشنگتن زندگي مي کند و هيچ پس زمينه اقليمي مشخصي ندارد تا لحن کشدار و عجيب غريب او را توجيه کند. گاه گاهي آقاي کرو از تغييرات گفتاري بهره مي جويد که هر بازيگر استراليايي آن را حق خويش مي داند. کلمات را با چنان تاکيد تو دماغي ادا مي کند که اگر خود جورج بوش نباشد بي شک جان استوارت است که ايفاگر نقش جورج بوش است. شايد اين تشابه دلالت بر همساني رئيس جمهور و هافمن دارد. کسي که درباره خودش دچار ترديد نمي شود و نسبت به دو بار فکر کردن درباره درستي کارهايش حساسيت دارد. اما به نظر مي رسد بر خلاف رئيس جمهور به آنها عمل مي کند.
کرو با شادماني شرورانه اي که از خود به نمايش مي گذارد خودش را به تجسم مادي نقش اش بدل مي کند. پدري تپل مپل که ساکن حومه شهر است و دلبستگي تمسخر آميزش به جريانات روزمره خانه اش با رويا پردازي هاي حرفه اش تضاد جالب توجهي دارد. هافمن به کمک گوشي/تلفن همراه خود نقشه هاي استادانه را رهبري و جدول ها را حل مي کند و ابن درحالي است که امور خانه را به عنوان بزرگ تر خانواده انجام مي دهد. بچه ها را سوار ماشين مي کند، پسر کوچکش را به حمام مي برد، به ديدن بازي فوتبال دخترش رفته و برايش کلوچه مي برد.
از پشت تلفن و يا در ديدارهاي غير منتظرانه اي که با فريس دارد هافمن هميشه در حال نزاع است. مشاجره اي که خود در طي چند سخنراني کوتاه پايه هايش را بنا نهاد. اصل مطلب اين است که هيچ کس عاري از گناه نيست و هدف وسيله را توجيه مي کند. نيرنگ شکنجه و قرباني کردن غير آمريکايي ها همگي در جنگي عليه "ال سليم" -رئيس شبکه اي که حملات انتحاري را در سراسر اروپا سازمان مي دهد- که ابر جهادگري مخوف است بي مانع تلقي مي شود. پيامد هاي ناخواسته و متناقض تدابير هافمن را فريس به دوش مي کشد. وي اعتبار و آبرويش را بر باد رفته، دوستانش را در معرض از دست دادن و زندگي اش را در خطر مي بيند.
همه اينها اگر مجموعه دروغ ها- بر اساس فيلمنامه ويليام موناهان( مردگان) و بر اساس داستاني از "ديويد ايگناتيوس" مقاله نويس واشنگتن پست- درون مايه و طرح داستان را روشن تر به نمايش مي گذاشت زيباتر جلوه مي کردند. داستان ملغمه اي از ايده هاي خام و به عاريه گرفته است که بدون هيچ ظرافتي به هم وصله پينه شده و کاملا بي ارتباط در کنار هم قرار گرفته اند. اسامي مکان ها مانند برق و باد به روي صحنه هجوم مي آورند-عمان،آمستردام،لانگلي- اتومبيل هاي مرسدس و اس يو وي سياه رنگ براق با ترمز هاي گوشخراش به سمت خيابان هاي مملو از جمعيت در حرکتند و يا در جاده هاي صحرايي خلوت گرد و خاک به پا مي کنند. هر از گاهي گلوله نارنجي رنگي از جايي شليک مي شود. تمام جرئيات ماهواره هاي امنيتي در مرکز پرده به نمايش گذاشته مي شود.
در اردن فريس شيفته "عايشه" ( گلشيفته فراهاني) مي شود. پناهنده اي ايراني که پرستار است. کسي که ارتباط اساسي کمي با حکايت داستان دارد حتي کمتر از آن ارتباطي که "ورا فارميگا " در مردگان با داستان داشت. دراماتيک ترين - به جرات مي توانم بگويم شهوت انگيزترين- نقطه تمرکز مجموعه دروغ ها مثلث مردانه اي است که فريس هافمن و هاني( مارک استرانگ)- رئيس سازمان جاسوسي اردن- تشکيل مي دهند.
آقاي استرانگ- که در نقشي شبيه به اين اما قدرتمندتر در "سيريانا" ديده شده- پديده اي است که نرمشي مرموز دارد و در عين خونسردي داراي قدرت نفوذي است. هاني فريس را "عزيزم" خطاب مي کند و علاقه اش نسبت به او خالصانه تر از "هافمن" است. هافمن که تحت تاثير ايدئولوژي مخصوص خودش قرار دارد معمولا همکار جوانش را "رفيق" صدا مي زند.
اگر به کشش هاي روانشناختي که اين سه نفر را به هم نزديک مي کند زمان و مکان بيشتري براي شکوفا شدن اختصاص مي يافت مجموعه دروغ ها مي توانست غافلگيرانه ترين و هيجان انگيز ترين نمونه در ژانر خود باشد. اما در عوض فقط اداي آن را در مي اورد که به موضوع مورد نظر مي پردازد- گفته اي آغازين آن شعري از " دبليو اچ آودن" بود که بعد از 11 سپتامبر روي اينترنت پخش شد. نيم نگاهي به " Gitmo " و "Green Zone ". ميز شام درهم برهمي که به روي سياست خارجي آمريکا نيشخند مي زند، بدون اينکه حتي کلمه اي بر زبان بياورد. حرفه اي بودن آقاي اسکات در هر سکانس و صحنه مثل هميشه به چشم مي خورد اما اين بار گويي به دور از هر گونه خوش ذوقي، اعتقاد راسخ و يا حتي حس کنجکاوي است.
♦ سينماي جهان
گلشيفته فراهاني براي بازي در فيلم "مجموعه دروغ ها" سخت ترين شرايط را تحمل کرد و سرانجام مجبور به ترک ميهن شد. اما نمايش فيلم د رآمريکا، تحسين اغلب منتقدان و جرايد را بدنبال داشت. به او لقب د ختري بالبخند ميليون دلاري را دادند.
نگاه نشريات آمريکا به حضور گلشيفته فراهاني در فيلم مجموعه دروغ ها
دختري با لبخند ميليون دلاري
نقشي که گليشفته فراهاني در فيلم "مجموعه دروغ ها" بازي کرد اگرچه مورد انتقاد شديد محافل محافظه کار ايران از جمله وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي ايران، آقاي صفار هرندي، قرار گرفت اما بازتاب گسترده اي در نشريات ايالات متحده آمريکا داشت. بسياري از جرايد در اين کشور به مختصات حضور خانم فراهاني در آخرين فيلم ريدلي اسکات کارگردان شهير هاليوود پرداخته اند، بعضي از آن ها به نفس حضور يک بازيگر ايراني در سينماي آمريکا اشاره داشته اند و برخي ديگر نقش او در فيلم را مورد کنکاش قرار داده اند.
سايت سينمايي و پربيننده "هاليوود" در نقدي از فيلم در نگاه به بازي هنرپيشگان فيلم، گلشيفته را "زيبا" خطاب کرده و ايفاي نقش او را "ظريف و بي مبالغه" دانسته است.
"بوستن گلوب " نحوه دلدادگي عايشه ( گلشيفته) و فريس (دي کاپريو) در فيلم را نقد و تاکيد مي کند قصد "ناچيز شمردن " نقش فراهاني را ندارد اما شکل گيري رابطه عاشقانه وي با بازيگر مقابل را از ويژگي هاي فيلم هاي اين چنيني مي داند. اشاره وي کليشه اي بودن نقش بازيگر ايراني است.
روزنامه USA Today نيز عقيده اي تقريبا مشابه با "بوستون گلوب" دارد. نويسنده معتقد است رابطه عايشه و فريس به نوعي در فيلم "چپانده" شده تا از فرو رفتن فيلم در صحنه هاي تعقيب و گريز و تيراندازي ممانعت به عمل آيد.
نشريه هنري "ورايتي" VARIETY تقابل پرستار مسلمان با بازي فراهاني و مردي آمريکايي را بررسي کرده و ادعا کرده که فيلم در نشان دادن دشواري هاي مفرط فرهنگي ميان آن دو "ملاحظه کارانه" عمل کرده است.
سايت silhouette در يادداشتي پيرامون فيلم "مجموعه دروغ ها" گلشيفته را يکي از "مشهورترين" بازيگران ايراني خطاب کرده است که در بسياري از فيلم هاي مهم ايران در دهه اخير به ايفاي نقش پرداخته است.
New York Magazine در ستون شايعات در کنار انتشار خبرهايي که پيرامون "سارا پيلين" (معاون سناتور مک کين-کانديداي رسياست جمهوري)، کلينت ايستوود( کارگردان بزرگ آمريکايي) و "مدونا" ( ملکه پاپ موسيقي آمريکا)، به حضور گلشيفته فراهاني نيز اشاره کرده است، اين مجله گلشيفته را بازيگر ايراني "کاملا زيبا و پر جبروت" دانسته که ممکن است به خاطر بازي در فيلمي "با ارزش هاي منحط غربي" نتواند به ميهنش بازگردد.
يک نشريه نيويورکي ديگر، "نيويرک آبزرور" (The NewYork Observer) خبر مشابهي را منعکس کرد و نوشت: ممکن است خانم فراهاني نتواند به ايران بازگردد.
اما در جنوب کاليفرنيا، روزنامه مطرح "لس آنجلس تايمز" در گزارشي نسبتا مفصل به ابعاد حضور "گلشيفته فراهاني" در آمريکا پرداخت. اين روزنامه مي نويسد در حالي که "مجموعه دروغ ها" بر پرده نقره اي سينماهاي آمريکا اکران مي شود در خيابان هاي تهران نيز "دي وي دي" هاي فيلم به صورت گسترده توزيع مي شود، نه به دليل آن که دختران مي خواهد "دي کاپريو" و" کرو" را ببينند بلکه به خاطر حضور گليشفته، بازيگر " جوان و پر حرارت" ايراني در فيلم است. لس آنجلس تايمز ادامه مي دهد، گليشفته بيست و پنج ساله هنرجوي سابق موسيقي با " لبخند ميليون دلاري" و "خنده هايي سرخوش" تاکنون در کشورش هفده فيلم بازي کرده است.
نويسنده روزنامه لس آنجلسي با اشاره طنزآميز خاطرنشان مي کند که در تهران دختران با چادرهاي سياه که تمام بدن شان را پوشانده در کنار دختراني با مانتوهاي تنگ و طناز و روسري هاي رنگارنگ؛ و پسران جوان در جين هاي آبي در کنار آناني که کت شلوار هايي رسمي با پيراهن هاي سفيد -مخصوص به مذهبيون- پوشيده اند، همه به دنبال دي وي دي فيلم هستند.
روزنامه معتبر "واشنگتن پست" نيز همچون "لس آنجلس تايمز" به تفصيل به حضور ستاره ايراني در فرش قرمز فيلم در نيويورک پرداخت. اين روزنامه نوشت گليشفته با "لبخندي فراخ، لباس طراحي شده بدون آستين و موهاي مجعد و برهنه" در آنجا حاضر بود. روزنامه پايتخت آمريکا همچنين ياد آوري مي کند که نخستين بار نيست که يک زن بلند آوازه ايراني با سري برهنه عکس مي گيرد و پيش از اين شيرين عبادي ( برنده جايزه صلح نوبل) نيز در مراسم دريافت جايزه اش روسري بر سر نداشت. اين نشريه در ادامه به جوايز متعدد سينمايي وي اشاره کرده و در ادامه واکنش روزنامه کيهان چاپ تهران را مي آورد : " حضور فراهاني در نيويورک بدون روسري نتيجه يک دسيسه بوده است"
گلشيفته فراهاني در مراسم گشايش فيلم به روزنامه New York Daily News گفت به خاطر حضور در اين فيلم مصائب و مشکلات بسياري را تجربه کرده است. Daily News از قول خانم فراهاني مي نويسد: "ماموران ايراني گذرنامه ام را توقيف کردند، وزارت اطلاعات چندين بار مرا مورد بازجويي قرار داد و قاضي گفت ابتدا بايد فيلم را ببينيم و بعد تصميم بگيريم که با شما چکار کنيم".
وب سايت سينمايي Pop Critics در اظهار نظري جالب توجه به خيل وسيع بازديدکنندگان سايت اشاره کرده است که عاشق گلشيفته فراهاني هستند. نويسنده مي گويد با ديدن حجم عظيم نظرات درباره هنرپيشه ايراني تصميم گرفته است به گذشته هنري وي نگاهي بيندازند. او مي نويسد گلشيفته بازيگري را از شش سالگي آغاز کرد اما نخستين فيلمش را در چهارده سالگي بازي کرد که باعث شد به عنوان بهترين بازيگر زن فستيوال بين المللي فجر انتخاب شود. اين نشريه الکترونيکي به تسلط گلشيفته به زبان هاي فرانسوي و انگليسي و همچنين نواختن پيانو و برخي ديگر از سازها اشاره مي کند.
جشنواره ♦ چهار فصل
جشنواره فيلم لندن چند سالي است که روي چندان خوشي به سينماي ايران نشان نمي دهد. اين در حالي است که پيشتر، سينماي ايران حضور پر رنگي در اين فستيوال داشت و فيلمسازان مختلفي با فيلم هايشان در اين جشنواره حاضر شدند.جشنواره لندن هم به جشنواره هاي کن و برلين مي پيوندد؟
جشنواره لندن؛ حضور کم رمق سينماي ايران
جشنواره فيلم لندن که به "جشنواره جشنواره ها" شهره است و گزيده اي از فيلم هاي مختلف در جشنواره هاي گونه گون جهان را در شهر پر شر و شور لندن، رو در روي مخاطبانش قرار مي دهد، چند سالي است که روي چندان خوشي به سينماي ايران نشان نمي دهد. اين در حالي است که پيشتر، سينماي ايران حضور پر رنگي در اين فستيوال داشت و فيلمسازان مختلفي با فيلم هايشان در اين جشنواره حاضر شدند.
علت کم توجهي فستيوال لندن را عده اي مربوط به دبير هنري جشنواره، ساندرا هپبورن مي دانند- که شايع است علاقه اي به سينماي ايران ندارد- و عده اي مقصر را علي جعفر، مسئول بخش خاور ميانه مي دانند که بيشتر به فيلم هاي عربي توجه نشان مي دهد و نه ايراني؛ و البته هيچ کدام از اين دو براي انتخاب فيلم به ايران نمي روند.
اما شايد عدم توجه جشنواره لندن علت مهمتري داشته باشد و آن افول سينماي جشنواره پسند ايران است. بي اعتنايي آشکار جشنواره هايي چون کن و برلين در دو سه سال اخير، حکايت از واقعيتي دارد که به سادگي نمي توان از کنار آن گذشت. در نتيجه جشنواره لندن که آينه اي است از جشنواره هاي ديگر، خودبخود به سينماي ايران کم توجه مي شود.
يک فيلم سهم سينماي ايران
در پنجاه و دومين دوره جشنواره لندن[15 تا 30 اکتبر]، سهم ايران تنها يک فيلم است: "ريسمان باز" ساخته مهرشاد کارخاني که در دو سانس در يک روز به نمايش درآمد. فيلم نمايش مطبوعاتي هم نداشت و تنها يک بار ديگر در بخش "صنعت" براي دست اندرکاران سينما به نمايش گذاشته شد.
فيلم اما بي شک از ادامه افول نوع سينماي جشنواره پسند ايران حکايت دارد که بيش و بيشتر به بن بست نزديک مي شود. فيلم مشخصاً به قصد حضور در جشنواره هاي بين المللي ساخته شده و بيش از آن که نيم نگاهي به تماشاگر ايراني داشته باشد، همه توجه اش را معطوف به زاويه ديد تماشاگران جشنواره هاي فرنگي مي کند. در نتيجه فيلم بيش از آن که روايت قرص و محکمي داشته باشد، به تک نماهاي زيبا و نمايش صحنه هاي نامانوس و محيط هاي عجيب براي تماشاگر غربي اکتفا مي کند. فيلم هر چند در لحظه هايي موفق و تاثيرگذار است، اما در نهايت نمي تواند چندپاره بودنش را بپوشاند و تماشاگر را با خود همراه کند. نيمه اول فيلم با نمايش خشونت و چرکي فضاي يک کشتارگاه، و تنهايي دو شخصيت داخل اين فضاي رقت انگيز، موفق تر است و مي تواند ما را اندکي با سرنوشت شخصيت هايش مانوس کند، اما نيمه دوم کاملاً به فيلمي جاري در سطح براي نمايش تفاوت دنياي "فقير و پولدار" بدل مي شود.
رامين بحراني، فيلمساز ايراني الاصل ساکن نيويورک هم هر ساله با ساخت فيلمي کم خرج در جشنواره لندن شرکت مي کند. اين بار فيلمش با عنوان "خداحافظ سولو" - که در بخش جنبي فستيوال کن هم به نمايش درآمد- ارتباط يک راننده تاکسي با يک پيرمرد مسافر را اصل مي کند وبا تلخي به پايان مي برد. فيلم از لحاظ سبک و سياق شديدا به فيلم هاي قبلي اين فيلمساز نزديک است، اما اين بار حداقل قاب ها پخته ترند و با کارگرداني بهتري روبرو هستيم. اما کماکان- و در نهايت به مانند همه آثار قبلي اين فيلمساز جوان- نشان از سوء تفاهمي نسبت به سينما دارد که همه هم و غم فيلمساز را صرف ساخت فيلمي با مختصات جشنواره اي مي کند، تا در گوشه اي به نمايش دربيايد و خيلي زود هم فراموش شود.
جشنواره جشنواره ها
جشنواره لندن امسال به رغم بي رمقي، با نمايش 189 فيلم بلند و 108 فيلم کوتاه رکوردي از لحاظ تعداد فيلم براي خود به ارمغان گذاشت. گزيده اي از سه جشنواره بزرگ کن، ونيز و برلين را به همراه مجموعه اي از فيلم هاي ديگر از جشنواره هايي نظير ساندنس تا جشنواره هاي کوچک تر، مي توان ديد. اگر فيلم ها دندان گير نيستند- و گاه حتي غير قابل تماشا- به گمانم مشکل را بيش از مساله انتخاب فيلم ها، بايد در بضاعت هنري اندک سينماي امروز دنيا جست و جو کرد.
از جشنواره کن امسال، تقريبا مهمترين فيلم ها براي جشنواره لندن برگزيده شده اند: از "ويکي، کريستينا، بارسلونا" فيلم گرم و عاشقانه وودي آلن که نشان مي دهد هنوز دود از کنده بلند مي شود، تا "يک قصه کريسمس" فيلمي شديدا فرانسوي از آنو دپلشن که در روايت روابط انساني چشمگير است؛ از فيلم جمع و جور برادران داردن، "سکوت لورنا"، تا فيلم پرسر و صدا اما کم مايه ايتاليايي "استاد"[پائولو سورنتينو]؛ از فيلم غير قابل تماشاي ژيا ژانکه، "24 شهر" تا فيلم "کلاس درس"[لورن کانته]، که در حد يک نمايشنامه راديويي سطحي است که اما داوران سياست باز کن، نخل طلا را دست و دلبازانه به آن اعطا کردند.
اما از ونيز امسال، يک فيلم نزديک به شاهکار هم انتخاب شده است: "ريچل ازدواج مي کند" ساخته جاناتان دمي. همه چيزمهياست تا با يک سينماي واقعي روبرو باشيم. يک فيلم ضد قصه که تنها روابط يک دختر با خواهر و ساير اعضاي خانواده اش را در شب عروسي خواهر تصوير مي کند، با دوربيني تام و کمال بر روي دست در تمام فيلم، و از بي تابي هاي روحي انسان و مشکلات روابط انساني برايمان مي گويد.
فيلم هاي ديگري-عمدتاً آمريکايي- هم براي اولين بار به نمايش درآمدند، از جمله "دبليو" فيلم جنجالي اليور استون درباره رئيس جمهور آمريکا، که پيش از ارزشي سينمايي-که مشکل مي توان براي آن فرض گرفت- از جامعه اي آزاد با معناي واقعي دموکراسي حکايت دارد که در آن مي توان درباره رهبر يک جامعه که هنوز هم بر مسند قدرت است، فيلمي اين چنين گستاخ و هرزه در ساخت و در اوج حماقت و بلاهت تصويرش کرد.
فيلم روز ♦ سينماي ايران
منيژه حکمت پس از زندان زنان فيلم سه زن را به عنوان دومين فيلم خود مقابل دوربين برده است. فيلمي زنانه که مي کوشد از پرداختن به زندگي سه زن در سه مرحله سني به واکاوي مسائل مختلف اجتماعي بپردازد.
سه زن
کارگردان و تهيه کننده: منيژه حکمت. نويسنده: نغمه ثميني،منيژه حکمت و داريوش عياري. مدير فيلمبرداري: داريوش عياري. طراح صحنه : سعيد آهنگراني. موسيقي متن: حيدر ساجدي. بازيگران: نيکي کريمي، پگاه آهنگراني، مريم بوباني، رضا کيانيان، آتيلا پسياني، شاهرخ فروتنيان، بابک حميديان.
مينو، سرگردان در پي دخترش است كه درمي يابد ميراثي كهن را به يغما مي برند. در اين حين، مادرش نيز مي گريزد و گم مي شود. اكنون سه زن دور از يكديگر، حرف ها، ترديدها و خيال هاي خود را در سفري در گذشته، حال و آينده به تصوير مي كشند.
هويت و زندگي
منيژه حکمت پيش از اين در فيلم زندان زنان نيز به مسئله نسل ها پرداخته بود. اما اين نگاه در سابق بيشتر سبک و سياق اجتماعي داشت و سعي مي کرد با گذر ساليان به شرايط اجتماعي دوره مطرح شده در داستان نيز بپردازد. اما اين بار چند گام از زندان زنان بيشتر برداشته است. حکمت در اين داستان به مسئله گمشدن اجتماعي هويت زن مي پردازد. هويتي که از ديرباز به يغما رفته و ريشه هاي آن تا امروز کشيده شده است.
فيلم شروعي درخشان دارد. در ابتداي فيلم چند داستان مجزا با خط سيرهاي متفاوت در هم مي آميزد و در حالي که نشانه هاي مورد نظر کارگردان را کامل مي کند تماشاگر را هم به عنوان مواجه با اثري داستان گو با خود همراه مي کند.
پگاه دختر مينو از شهر به نوعي مي گريزد. او از راه راست خارج شده و به جاده خاکي مي زند. موبايلش را هم به عنوان تنها عامل ارتباطي با گذشته خانوادگي اش دور مي اندازد تا بتواند به تنهايي دست به تجربه بزند. مادرش اما از سه سو با مسائل دست به گريبان است. از يک سو بايد پگاه را بيابد و از سوي ديگر مانع فروش فرش عتيقه به سودجويان شود و از سمتي ديگر فکري به حال مادر بيمارش کند.
داستان تا اينجا مشکلي ندارد و حتي تبحر بيش از حد کارگردان را در چيدن ميزانسن ها و به کار گرفتن مستندگونه دوربين به نمايش مي گذارد. صحنه ها در لوکيشن هايي که حضور تصوير در آنها به چند دقيقه محدود هم نمي رسد بسيار درخشان است. حکمت در صحنه هاي بازار توانسته به مدد حضور بيش از حد مردم و تردد عابران معمولي تصاويري باورپذير ثبت نمايد. در صحنه هاي کوچه و خيابان کارگردان بسيار موفق تر نسبت به ساخته پيشين خود عمل مي کند. داسيتان تا جايي که مادر گم مي شود تقريبا همين روند را طي مي کند. چهره آشفته نيکي کريمي و صورت بي حرکت و روح مادر نيز بر تعليق فضا مي افزايند. از ديگر سو کارگردان خيلي زود ذهنيت تماشاگر را هم در باره عملکرد شخصيت اصلي فيلم به چالش مي کشد که اصولا او چگونه مي تواند راه صحيح را بر گزيند.
به اين ترتيب کارگردان بذر داستان خود را در فيلم مي کارد و در صحنه هاي بعدي شروع به درو کردن آن مي کند. اما از دقايقي بعد از اينکه مادر گم مي شود روند قصه کمي تغيير مي کند. تاويل هاي کارگردان بيشتر مي شود. به نوعي مي توان گفت که داستان از سمت پيرنگ به سمت شخصيت ها گرايش پيدا مي کند. تماشاگري که تاکنون داستان را دنبال مي کرده حالا بايد با افت و خيز شخصيت ها رو به رو شود که اين خود گونه اي ديگر در روايت محسوب مي شود.اگرچه در حين سفر اديسه وار مينو، پگاه و مادر با شخصيت هاي فرعي جذابي همانند دوستي که رضا کيانيان نقش او را بازي مي کند رو به رو مي شويم اما اين ها نمي تواند به تنهايي بار ريتمي که در ابتدا برنامه ريزي شده بود را به دوش بکشد.
يکي از خصلت هاي فيلم پيرنگ توجه به ريتم تند است و در فيلم شخصيت چون ما با کنش و واکنش شخصيت ها رو به رو مي شويم اندکي تامل بيشتر لازم است. بنابراين فيلم هرچه از دقايق نخستين خود فاصله مي گيرد در ريتم دچار مشکل مي شود. البته نه اينکه اين ريتم اشتباه باشد، اما کارگردان چون تغيير لحن مي دهد تماشاگر را دچار تناقض مي کند. اگر داستان از ابتدا بر پيرنگ متمرکز نبود و با شخصيت پردازي آغاز مي شد شايد داستان کمي متفاوت مي شد. حکمت در تصوير پردازي لحني را که تماشاگر به آن عادت کرده بر هم مي زند.
اما فارغ از اين نگاه ساختاري کارگردان توانسته همنشيني مناسبي را در اجزاي بيان مضموني خود فراهم آورد. در انتهاي داستان فيلم سه زن هرکدام از زن هاي داستان به بهاي تجربه اي که پشت سر مي گذارند به انچه گم کرده اند مي رسند. اگرچه با توجه به ساختار بصري فيلم گويا اين خوشي مانايي ندارد اما در هر صورت داستان را به سامان مي رساند.
حکمت در فيلم سه زن بر خلاف فيلم زندان زنان مسائلي را که قصد بيان دارد نه رو و مستقيم که در پوشش و لفافه اي ظريف بيان مي کند. از اين رو تماشاگر هم در بسياري از لحظات بايد وارد فضاي داستان شود و در تاويل آن مشارکت کند.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
آيدا کيخايي تئاتر را با بازيگري آغاز کرد و پس روخواني نمايش زمستان 66 در خانه هنرمندان تصميم گرفت که نمايش خداحافظ را بر اساس متن محمد يعقوبي روي صحنه آورد. اين نمايش در تالار مولوي روي صحنه رفت و خاطره خوش روزگاري نه چندان دور اما شيرين را براي مخاطب زنده کرد؛ روزهايي که تئاتر حرمت داشت...
خداحافظ
کارگردان: آيدا کيخايي. نويسنده: محمد يعقوبي. طراح صحنه و لباس: لادن سيدکنعاني. بازيگران: فهيمه امن زاده، ليلا برخورداري، محمد عسگري، آرش عباسي، محمد زيگساري، فرانک کلانتر، رضا اخلاقي و آيلين کيخايي.
چند اپيزود که تمامي داستاني واحد را دنبال مي کنند و در تمامي اين اپيزود ها زن و مردي در حال جدا شدن از يکديگرند.
بردي از يادم
با تماشاي نمايش خداحافظ خاطره روزگاري نه چندان دور اما شيرين براي مخاطب زنده مي شود. آيدا کيخايي در نمايش خود دو اپيزود از نمايشنامه رقص کاغذپاره ها را انتخاب کرده که اين نمايش در روزهايي که تئاتر حرمت داشت در تئاتر شهر اجرا شد. نمايشنامه اي که اگرچه اپيزوديک بود، اما نويسنده و کارگردان توانسته بود در هريک از اين بخش ها به نوآوري و تازگي دست يابد.
کيخايي دو اپيزود از آن نمايشنامه را درکنار متن هاي تازه اي از يعقوبي قرار داده است. اين نويسنده اجتماع امروز را خوب مي شناسد و نمايشنامه هايش قرابت بسياري با آدم هاي دوروبر ما دارد. داستان ها هم چندان براي ما غريبه نيستند و گويا بارها آنها را به چشم ديده ايم و يا آنها را شنيده ايم. تنها نکته منفي در کارهاي نوشتاري يعقوبي وابستگي آشکار و بسيار آنها به ملودرام است که گاهي فضا را به شدت رقت انگيز مي کند.
کيخايي نيز در اجراي اين نمايشنامه ها از دنياي متن فاصله نگرفته و سعي دارد براي نشاندن تماشاگر روي صندلي تنها به بازي با احساسات او بسنده کند. يکي از تم هاي نمايشنامه هاي يعقوبي تکرار و بن بست است. آدم هاي او گويا دائم در هراس از نابودي در اين بن بست خود را به اين سو وآن سو مي افکنند تا از اين موقعيت رهايي يابند. همين مسئله تکرار را پديد مي آورد که البته چندان منحصر به نمايش يعقوبي نيست و در اکثر نوشته هاي پوچ گراي جهان جاي تامل دارد.
در اين نمايش نيز ما با زندگي چهار زوج رو به رو هستيم که دائم دچار تکرار مي شوند. اين تکرار ها در جنس نگارش ديالوگ ها و اکشن صحنه نيز خود را مي نماياند. اما آن گونه که يعقوبي آن را مد نظر داشته کيخايي نتوانسته در صحنه و قالب ميزانسني صحيح به اجراي اين ايده ها بنشيند.
تکرار هاي دراماتيک در کار و بر صحنه تبديل به عناصري کسالت آميز شده است. از ديگر سو به نظر مي رسد که شيوه چيدن اشياء روي صحنه نيز فضا را براي حرکت بازيگران تنگ مي کند و آنها نمي توانند آن طور که بايد حرکات خود را انجام دهند. اي بسا کارگردان نيز مي توانست با کمي آزاد گذاشتن صحنه حرکت هاي متنوع تري را براي بازيگران ايجاد مي کرد.
اما فارغ از اين مشکلات که به طور عمده به ميزانسن نمايش باز مي گردد کارگردان توانسته در جنس بازي سازي ها به تصوير مناسبي در شخصيت پردازي دست پيدا کند. يکي از عواملي که اصولا فضاي اين چند اپيزود را از هم جدا مي کند همين توجه و تاکيد بر بازي هاست. بازيگران به خوبي نقش آدم هاي سردرگم نمايشنامه را ايفا مي کنند. آنها عموما در قسمت ابتدايي سن در حال حرکت هستند شايد بتوان گفت بخشي از اين مسئله به عدم تصوير پردازي کارگردان باز گردد اما در هرحال اين محدوديت به اجرا در اوان سن به نوعي محدوديت شخصيت ها را هم در زندگي ياد آوري مي کند. اين شخصيت ها هيچ يک آن گونه که بايد در مسير صحيح زندگي خود که اتفاقا شايد چندان هم دشوار نباشد قرار نگرفته اند. آنها دائم خود را تکرار مي کنند تا شايد بتوانند به نقطه رهايي دست يابند. البته در همين راستا در هايي که در گوشه هاي صحنه طراحي شده نيز بر ميل آنها برا فرار صحه مي گذارد و عسرت شخصيت ها را بيشتر نمايان مي نمايد.
اجراي نمايشنامه هايي از جنس نوشتار هاي محمد يعقوبي کمي سوء تفاهم بر انگيز است. گاهي کارگردان به دليل حجم ديالوگ ها فکر مي کند بايد عرصه را در اجرا تنها به کلام بسپارد. در صورتي که با کمي تامل ميان ديالوگ ها مي توان در عين عدم کم توجهي به کلام به ساختار تصويري مناسبي هم دست يازيد.
اين اتفاق تا حدود زيادي در نمايش خداحافظ نيز رخ مي دهد. حرکت زيادي در کار نيست و شخصيت ها بيشتر حالت سکون دارند. آنها تنها سعي مي کنند ديالوگ ها را خوب بيان کنند در حالي که در بسياري از صحنه ها انتظار مي رود انرژي خود را مضاعف بر آنچه که در کار مي بينيم رها کنند.
کيخايي در نخستين گام هاي کارگرداني است و به هرحال برخي مسائل نيز از راه تجربه براي کارگردان حاصل مي شود که شايد اين نقاط پست و بلند در کارهاي بعدي او هموار شود.
گفت و گو با آيدا کيخاييکارگرداني يعني نگراني، استرس و جذابيت
نوشين جعفري
آيدا كيخايي متولد آذرماه سال 1353 فارغالتحصيل تئاتر از دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران و دانشجوي كارشناسي ارشد كارگرداني دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران است.او فعاليتش در تئاتر را از سال 1374 با بازي در نمايش "چهارمين نامه" به کارگرداني مهدي مکاري آغاز کرد و پس از آن در نمايش هاي ستارههاي كوچك خاموشي (عليرضا اوليايي، 1376)، زيتون(شكوفه ماسوري، 1377 )، بر كرانه باد (مينا ابراهيمزاده، 1377) و خيشخانه (حسين كياني، 1378) به ايفاي نقش پرداخت.
دريافت ديپلم افتخار از پانزدهمين جشنواره تئاتر فجر براي بازي در نمايش بر كرانه باد (مينا ابراهيمزاده) در سال 1375، دريافت جايزه دوم بازيگري از جشنواره دانشجويي براي بازي در نمايش ستارههاي كوچك خاموشي (عليرضا اوليايي) در سال 1376، دريافت جايزه اول بازيگري از جشنواره دانشجويي براي بازي در نمايش زيتون (شكوفه ماسوري) در سال 1377، دريافت جايزه اول بازيگري از جشنواره ايران زمين براي بازي در نمايش خيشخانه (حسين كياني) در سال 1378 از جمله افتخارات ثبت شده در پرونده آيدا کيخايي است.
اما کيخايي در سال 1379 با "يک دقيقه سکوت" به کارگرداني محمد يعقوبي وارد مسير جديدي از دوران بازيگري حرفه اي خود شد. قرمز و ديگران (1382)، گلهاي شمعداني (1383)، تنها راه ممكن (1384)، ماه در آب (1385) و ماچيسمو (1387) از ديگر کارهاي مشترک يعقوبي و کيخايي در عرصه تئاتر هستند. وي اخيراً در نمايش "بيداري خانه نسوان" به کارگرداني حسين کياني بازي کرد که بينندگان زيادي را به تئاتر شهر کشاند.
او که در سال 1383 در فيلم سينمايي "ما همه خوبيم" به کارگرداني بيژن ميرباقري بازي کرد در سريال هاي تلويزيوني سلام زندگي (مسعود شامحمدي)، روزگار جواني (اصغر توسلي)، ايستگاه (منوچهر عسگري نسب)، دختران (اصغر توسلي)، نوعروس (بيژن ميرباقري)، نيمكت (محمد رحمانيان)، و خدا عشق را آفريد (مسعود شامحمدي) نيز به عنوان بازيگر حضور داشته است.
از ديگر کارهاي کيخايي در عرصه هنر بازي در تئاترهاي تلويزيوني تاجر ونيزي (تاجبخش فنائيان)، زمستان 66 (محمد يعقوبي، 1384)، دل سگ (محمد يعقوبي، 1387)، كارگرداني فيلم كوتاه ماه عسل (بر اساس نمايشنامهاي به همين نام نوشته محمد يعقوبي) و کارگرداني نمايشنامه خواني "زمستان 66" (نوشته محمد يعقوبي) است.
آيدا کيخايي نمايش "خداحافظ" را در يازدهمين جشنواره تئاتر دانشگاهي کارگرداني کرد و جايزه سوم کارگرداني را بدست آورد. اين نمايش هم اکنون در تالار کوچک مولوي بر روي صحنه است.
"خداحافظ" از چهار اپيزود تشکيل شده که دو اپيزود نخست مربوط به نمايش "رقص کاغذ پاره ها" است که محمد يعقوبي پيش از اين آن را نوشته و اجرا کرده و دو اپيزود ديگر آن از نوشته هاي تازه اوست که پيرامون خداحافظي بين زن و مرد نوشته شده و هر چهار اپيزود از اين مضمون برخوردارند."خداحافظ"، "روز دروغ"، "تو با همه فرق داري خوشگل من" و "پيراهن روح" نام اپيزودهاي اين کار است که همه آن ها در يک مکان مشترک و زمان هاي مختلف مي گذرد.فرانک کلانتر جايزه ي دوم بازيگري و ليلا برخورداري جايزه سوم بازيگري را از يازدهمين جشنواره تئاتر دانشگاهي براي بازي در اين نمايش دريافت کردند.
<strong>شما از سال 80 تا 1387 فقط با محمد يعقوبي کار کرديد.</strong>پارسال (سال 1386) يک کار با آقاي عليرضا اوليايي براي بخش چشم انداز جشنواره تئاتر فجر داشتم، ولي رد شد.
<strong>اما چرا در يک مقطع زماني فقط با محمد يعقوبي کار کرديد؟</strong>بعد از اينكه در نمايش بيداريخانه نسوان كار حسين كياني بازي كردم تازه فهميدم خيليها در طي اين سالها گمان ميكردند من فقط در نمايشهاي همسرم محمد يعقوبي بازي ميكنم. حرفي از قول من بين تئاتريها رد و بدل ميشد بيآنكه من آن حرف را زده باشم. چند نفر به من گفتند كه شنيده بودند من گفتهام دوست ندارم با هيچ کسي به غير از محمد يعقوبي کار کنم. نميدانم چه كساني اين حرفها را درست كردند و قصدشان از اين شايعهپراكنيها چه بوده. در طي اينسالها اگر كار قابل قبولي به من پيشنهاد ميشد حتما ميپذيرفتم اما گويا اين شايعه ديگران را از پيشنهاد كار به من منصرف ميكرد. به هر حال اميدوارم حضورم در نمايش بيداريخانه نسوان كار حسين كياني براي هميشه اين شايعه را برطرف كرده باشد. البته ممكن است از اين به بعد بگويند او فقط كارهاي همسرش را كارگرداني ميكند. بهتر است از همين حالا جلوي اين شايعه را بگيرم. همين امسال من نمايشنامهاي از شهرام كرمي را براي شركت در جشنواره فجر و جشنواره دانشگاهي دادم كه البته در جشنواره فجر متن در مرحله بازخواني رد شد. <strong>شما پيش از اين به عنوان بازيگر شناخته شده بودي، الآن آمدي خودت را در کارگرداني محک ميزني. اين فقط به خاطر رشتهاي است که تو در مقطع کارشناسي ارشد مي خواني يا نه. آن موقع هم که بازي مي کردي دلت مي خواست کارگرداني را تجربه کني؟</strong>من دوست داشتم به جز بازيگري کار ديگري هم در تئاتر انجام بدهم. البته نه صرفاً تئاتر. دو سال پيش يک فيلم کوتاه ساختم به نام "ماه عسل" که در جشنواره بانوان نمايش داده شد و يکي از اپيزودهاي "رقص کاغذپارهها" (نوشته محمد يعقوبي) بود. بعد وقتي وارد دانشگاه شدم، رشته کارگرداني را انتخاب کردم. دانشگاه در مقطع فوق ليسانس رشته بازيگري ندارد، کارگرداني دارد و ادبيات نمايشي. من كارگرداني را براي ادامه تحصيل انتخاب كردم. به محض اينكه وارد دانشگاه شدم به فكر اين بودم كه در عرصه کارگرداني با ايدههايي که هميشه داشتم، کاري بکنم. من اول مهر سال 86 وارد دانشگاه شدم و هفت مهر متن خداحافظ را به دبيرخانه جشنواره دانشگاهي دادم. <strong>نمايشنامه "خداحافظ" چطور انتخاب شد؟ شما دو اپيزود را از رقص کاغذپاره ها انتخاب کرديد و دو اپيزود ديگر را هم به آن اضافه کرديد و نمايشنامه "خداحافظ" شکل گرفت.</strong>بله، دو تا اپيزود از نمايشنامه "رقص کاغذپاره ها" بود، يک اپيزود آخر هم بازنويسي شد. آن هم در کتاب "رقص کاغذپاره ها" چاپ شده ولي آقاي محمد يعقوبي در زمان اجراي نمايش "رقص کاغذپارهها" اين اپيزود را اجرا نكرد. اپيزودي كه در نسخه چاپي نمايشنامه اسمش هست: خداحافظ و در كار ما اسمش هست: پيراهن روح
<strong>چرا کار اپيزوديک؟</strong>نمايش اپيزوديك اساسا نمايشي مدرن است. ما به ندرت ميتوانيم در نمايشنامههاي پيش از مدرنيسم كار اپيزوديك پيدا كنيم. در ضمن برايم آماده كردن قطعههاي كوتاه نمايشي آسانتر بود. نگران بودم اگر من الآن بيايم به عنوان کار اولم يک کاربلند که خط داستاني مشخص و طولاني دارد انتخاب كنم، به مشكل بربخورم. نگران بودم شايد چنين كاري نتواند با مخاطب ارتباط برقرار کند يا به هر حال صادقانه بگويم شايد من نتوانم از پسش بر بيايم. ولي خاصيت كار اپيزوديك اين است اگر تماشاچي با يک اپيزود ارتباط برقرار نکند ممكن است با اپيزود ديگر ارتباط برقرار كند. به هر حال ارتباط با يكي از اپيزودها برقرار خواهد كرد. بايد خيلي سختگير باشد که با هيچ کدام از اپيزودها ارتباط برقرار نکند. بالاخره ممکن است يکي از آنها را دوست داشته باشد. به اين دليل بود که كار اپيزوديک انتخاب کرد. از آن دو اپيزود اول هم خيلي خوشم ميآمد. اصلاً تصميم دارم حتماً يک فيلم کوتاه از روي اپيزود اول (خداحافظ) بسازم و اپيزود دوم (روز دروغ) را هم خيلي دوست دارم. هميشه به آقاي يعقوبي مي گويم به نظر من (روز دروغ) يکي از بهترين نمايشنامههايت است. اپيزود سوم و چهارم هم كه براي اين کار نوشته و انتخاب شد. ولي اين نوع چينش اپيزودها در كنار هم، و شروع و پاياني كه ديديد كار خودم است. از مجموعه "رقص کاغذپاره ها" اينها را انتخاب کردم. وقتي تصميم گرفتم کار اپيزوديک اجرا كنم اين ها را خواندم، نمايشنامه ديگر محمد يعقوبي قرمز و ديگران را خواندم، و بالاخره اين چهار نمايش كوتاه را کنار هم چيدم و بعد به فكر اين افتادم كه خط ربطي برقرار کنم. ايده شروع به ذهنم رسيد. اينكه آدمهاي چهار اپيزود در شروع كار بيايند و لحظهاي از كار را بازي كند. از دري بيايند و از دري ديگر بيرون بروند. بعد هم فكر كردم چه كار كنم كه پايانش معلوم باشد. رسيدم به اين ايده كه در پايان كار همه با هم در سوئيت شماره 27، مكان مشترك اين اپيزودها حضور داشته باشند و باز هم لحظهاي از كار را كه ديگر تماشاچي ديده است همزمان با هم ببيند.
<strong>يک مقدار بيشتر درمورد ساختار "خداحافظ" توضيح بدهيد. توضيحاتي بيان کرديد. اين را جامع تر کنيد.</strong>اين چهار تا اپيزود خام بود. چهار تا اپيزود، که اصلاً دو تاي آن سالها پيش در نمايش رقص كاغذپارهها به كارگرداني آقاي يعقوبي اجرا شده بود و به همين نام هم چاپ شده است. در نمايشنامه رقص كاغذپارهها مانند زمستان 66 يک مرد نويسنده هست و همسرش كه صدايشان شنيده ميشود. مرد اين اپيزودها را نوشته است و زن دارد ميخواند و درباره آنها نظر ميدهد. محمد يعقوبي در آغاز نمايشنامه رقص كاغذپارهها نوشته اگر كسي بخواهد اين اپيزودها را بدون صداي مرد نويسنده و همسرش اجرا كند، نام مجموعه خداحافظ خواهد بود. وقتي من چند اپيزود را از داخل مجموعه رقص كاغذپارهها انتخاب كردم در زمان تمرين حس كردم دو اپيزودي كه در كتاب رقصكاغذپارهها به نام خداحافظ چاپ شده است با وجود تلاش نويسنده براي متفاوت شدنشان هنوز به شدت به هم شبيهاند. در هر دو نمايشنامه زني به نام آهو هر بار از در اتاق خواب بيرون ميآمد و ميگفت خداحافظ. با رامين بگومگويي ميكرد و بعد از در سوئيت 27 بيرون ميرفت. همانطور كه گفتم اين را خود آقاي يعقوبي هم اجرا نكرد. لابد به دليل همين شباهت حس ميكرد اجراي هردو كار ضرورت ندارد. من هم دلم ميخواست هر دو نمايش را اجرا كنم هم از اين رفت و آمد زياد كه ويژگي مشخص هر دو اپيزود بود خوشم نميآمد. در واقع اين رفت و آمد مدام در قطعه اول خداحافظ ديدني به نظر ميرسيد اما در اپيزود دوم جالب به نظر نميرسيد. در نتيجه رفت و آمد پي در پي را در خداحافظ دوم برداشتم. کار را آماده کرديم و به آقاي يعقوبي نشان داديم. خوشش آمد. بعد آن را بر اساس کاري که ما کرديم بازنويسي کرد. نام قطعه و نام شخصيتها را عوض كرد. كوتاهترش كرد. بعد من به اين فكر افتادم كه قبل از شروع كار لحظههايي از هر اپيزود را به تماشاچي نشام بدهم. در شروع هر زوج به نوبت وارد صحنه مي شوند وبيرون ميروند. بعد هر اپيزود را تماشاگر ميبيند و در پايان هر چهار زوج با هم در صحنه حضور دارند. تماشاگر با ديدن آنان متوجه ميشود كه به پايان كار نزديك شده است. اين قراردادي است كه از آغاز به نوعي تماشاچي با آن آشنا شده است و در پايان آن را ميپذيرد. <strong>شما در جشنواره تئاتر دانشگاهي "خداحافظ" را اجرا کرديد، حالا آمديد براي اجراي عمومي. آيا اين اجراهاي شما تفاوتي با اجراي جشنواره اي آن دارد؟</strong>مسلماً كار در جشنواره شتابزده و حاصل ده تا دوازده ساعت تمرين در سالن اجرا است. اما اجراي عمومي با آرامش و طمأنينه و پذيرفتنيتر از اجراي جشنواره است. بنابراين بازيها روانتر و پختهتر است. يکي از موسيقيهاي كار هم در اپيزود سوم که فرانک کلانتر با آن هم آواز ميشد به دليل ايراداتي که گرفته شد عوض شده. چون صداي زن بود، گفتند نباشد. البته اين موسيقي فعلي بهتر است و من الآن احساس مي کنم چه خوب شد که ايراد گرفتند. موسيقي قبلي حزني داشت که شايد به فضاي کار من در آن اپيزود نمي خورد ولي اين مناسب است. ضمن اينکه سياوش ايماني که موسيقي کار من را آن موقع انتخاب کرده بود وقتي به او گفتم اين اتفاق افتاده، خودش قطعه موسيقي جديد را در استوديو ساخت. ما در بروشور نوشته بوديم انتخاب موسيقي: سياوش ايماني و حالا داريم همه انتخابها را لاک ميگيريم. چون ديگر کار خودش است. در مورد بازيگر هم يک تغيير داشتيم. جواد مولانيا الآن ايران نيست، انگلستان است و آرش عباسي جاي او آمده است.
<strong>انتخاب بازيگران را خودتان انجام داديد؟</strong>فهيمه امنزاده را که سالها ست ميشناسمش و با هم در كارهاي آقاي يعقوبي همبازي بوديم. ليلا برخورداري هم همکلاسي دانشگاهم است. ولي بچه هاي ديگر را نميشناختم، مثلاً رضا اخلاقي را فهيمه معرفي کرد. محمد عسکري و محمد زيگساري را فرانک معرفي کرد. فرانک کلانتر خيلي کمکم کرد. در دوره جشنواره هم به عنوان دستيارم بود، هم بازيگر کارم. من دنبال بازيگر مي گشتم و دلم مي خواست از بين دانشجوها انتخاب شوند.
<strong>چقدر از تجربيات محمد يعقوبي در اين کار کمک گرفتي؟</strong>خيلي، تجربياتي که در واقع از کار با ايشان به دست آورده بودم.
<strong>اصلاً خودش کمکت مي کند؟</strong>نه، اصلاً وقتش را ندارد. واقعاً وقت ندارد و اصلاً هم سر تمرينهاي ما نيامد. وقتي کار آماده شد، دو روز قبل از بازبيني مرحله اولمان آقاي يعقوبي کار را ديد. تا آن موقع اصلاً نديده بود. حتي من ايدههايي هم که به ذهنم رسيده بود و در نمايشنامه نبود، اين که اولش را اينجوري کنم، پايانش را اينجوري کنم، اين موسيقي را بگذارم، اينجا دارد آرايش ميکند، اين حذف رفت و آمدها، هيچ کدام از اينها را به او نگفتم. چون آقاي يعقوبي وقتي يک چيزي را ميشنود جذابيتش همان لحظه برايش از بين ميرود و ديگر ميلي به ديدن آن شايد نداشته باشد. به همين دليل من مجبور بودم همه چيز را برايش خيلي بکر و تازه نگه دارم تا او بتواند نظر واقعياش را بدهد. ولي از تجربياتش، از روش تمرينش، از شيوه کار با بازيگرش خيلي استفاده کردم. من خيلي انديشه و ايده او را قبول دارم. ولي اين که خودش در کار به من کمک كرده، واقعاً نه. هم فرصت نداشت و هم خودم نخواستم. ميخواستم خودم اين کار را كارگرداني کنم. اگر قرار بود او کار کند خب کار ميکرد ديگر. خودم يکي از اپيزودها را بازي مي کردم. دليل ديگري هم داشتم که نميخواستم بازي کنم. من در اپيزود آخر خيلي به مشکل برخوردم. دنبال بازيگر مي گشتم. بازيگر مي آمد و مي رفت. خيلي به هم ريخته شد. مثلاً شيوا ابراهيمي بود که رفت سر فيلم ليالستاني و نتوانست بيايد. بعد ليلا مي خواست بيايد. در فاصله اينکه ليلا بگويد مي تواند بيايد يا نه بچه ها گفتند خودت بازي کن. چرا خودت بازي نمي کني؟ گفتم من نمي خواهم بازي کنم. آنقدر استرس دارم به عنوان کار اولم که دلم نمي خواهد بازي کنم. بعد همين طوري هم ممکن است هزار تا حرف در بيايد که بگويند محمد يعقوبي کمکش کرده کما اينکه گفتند. من دقيقاً چند روز پيش با يکي از دوستانم صحبت ميکردم، دوستم گفت ميگويند اين کار را آقاي يعقوبي كارگرداني كرده است. گفتم روي چه حسابي اين حرفها را ميزنند؟ آقاي يعقوبي مگر بيکار است بيايد در جشنواره دانشجويي کار كند؟ خودش کار دارد، اين اتفاق براي چه بايد بيفتد؟ بعد هم براي چي بايد او كار كند و من بگويم من کار کردم؟ مثلاً که چي بشود؟! نه، واقعاً خودم کار کردم و مطمئنم اگر او مي خواست کار کند خيلي بهتر از اين کار ميکرد. چون او خيلي تجربهاش بيشتر از من است. او فقط به عنوان يک تماشاچي کار را ديد. مسلما بعد از ديدن كار حرفهايي كه زد تاثير در بهتر شدن كارم داشت اما نظرهايي هم داشت كه من موافق نبودم.
<strong>طراحي صحنه در "خداحافظ" خيلي محدود است و ما در بروشور مي بينيم که زمان اتفاقاتي که در آن اتاق مي افتد کاملاً با هم فرق مي کند. فکر نمي کني اگر روي نشان دادن زمان ها بيشتر کار ميکردي، نمايش بهتر و جذاب تري مي شد؟</strong>بله، چرا. دقيقاً من و خانم سيدکنعاني براي جشنواره به يک نتايجي رسيديم. اصلاً طرح خانم سيدکنعاني اين نبود. وقتي در همان ابتدا خانم سيدکنعاني طرحش را آورد جفتمان هيجان زده شديم. به مرور فهميديم نمي شود. اصلاً در جشنواره دانشجويي نميشد. بودجه خيلي اندکي به ما دادند، با اين وجود ما کلي از جيب خرج کرديم و اين شد. بعد دوباره موقع اجراي عمومي به ما گفتند كمك هزينهاي پرداخت خواهد شد اما بعد از اجراي عمومي! به همين دليل ما آمديم همه چيز را حذف کرديم. چون نميتوانستيم خيلي هزينه كنيم. حتي پنجره را هم بعد از دو اجرا برداشتم.
<strong>فکر مي کنم با برداشتن پنجره دست بچه ها براي حرکت خيلي بازتر شده.</strong>بله. گفتيم فقط دو تا در، سه تا صندلي و يک مبل. اين ها را ديگر نمي شود حذف کرد. لازمشان داريم. واقعاً ما مجبور بوديم به تناسب امکاناتمان کار کنيم. خانم سيدکنعاني هم طرحش روز اول به اين شکل نبود. زمان را خيلي مي خواستيم تغيير بدهيم. مي خواستيم نور بدهيم، نور چراغهاي نئون هتل را در پس زمينه داشته باشيم. بعد يک چيزهايي به تناسب گذشت زمان عوض شود. ولي نشد. همهاش هم به دليل محدوديت هايي که وجود داشت بود و بعد ما ديديم اگر بخواهيم با آن محدوديتها ذهنتيتمان را عملي كنيم ممکن است چيز شستهرفتهاي از کار در نيايد. پس بهتر است بعضي چيزها را کاملاً حذف کنيم. يعني احساس کرديم خالي بودن بهتر از يک چيز زشت است که جواب ندهد. ميخواستيم سالهاي اين اپيزودها خيلي از هم فاصله داشته باشند. يعني با خانم سيدکنعاني صحبتي کرديم و گفتيم که اصلاً بيايم يکي را ببريم دهه 50، يکي دهه 60، يکي دهه 70، يکي هم الآن. ميخواستيم خيلي دکور را عوض کنيم. بعد نشان بدهيم اين هتل تغيير کرده و... اين جور چيزها در ذهن ما بود ولي واقعاً امکاناتش را نداشتيم.
<strong>"خداحافظ" اولين تجربه کارگرداني شماست و تو پرونده خاص خودت را در بازيگري داري. اما مي خواهم بدانم اين کارت را در چه جايگاهي مي بيني؟ دلت مي خواهد ادامه بدهي يا نه...</strong>کارگرداني براي من از بازيگري خيلي سختتر است. من حتي در کارهاي آقاي يعقوبي فقط بازيگر نيستم، يعني درست است که اسماً بازيگرم، ولي به هر حال من با نويسنده و كارگردان آن كارها زير يك سقف زندگي ميكنم بنابراين نگرانيهاي او ناخودآگاه به من منتقل مي شود. ولي وقتي کار مال خود آدم است، خيلي استرس اش بيشتر است، ما هشت ماه کار کرديم. شايد در اين هشت ماه فقط يک ماهش يعني پانزده روز عيد و پانزده روز در بين روزها تعطيل بود. ما هشت ماه هفتهاي دو جلسه، سه جلسه تمرين داشتيم، يعني هشت ماه نگراني و استرس. ولي با اين وجود براي من جذابيت داشت. يعني من دوست دارم بازهم کارگرداني کنم. امسال هم براي فجر و جشنواره دانشگاهي متن دادم، که فجر البته رد شد و هنوز جواب دانشگاهي را ندادند. ولي احساس مي کنم به عنوان تجربه اولم کاري نيست که از بابتش خجالت بکشم. البته در جاهايي فکر مي کنم که کاش مثلاً اينجايش را اينجوري کرده بودم، ولي الآن ديگر وارد اجرا شدهايم. يعني چيزهايي به ذهنم مي رسد که نمي شود يک شبه، دو شبه تغييرش داد. اما مسلماً آدم تجربههايش بيشتر ميشود و کارهاي بهتري انجام مي دهد. يک نمايشنامهخواني دو سه هفته پيش داشتيم، نمايش "زمستان 66" که کارگرداني کردم، حتي در آن زمان احساس مي کردم اين هشت ماه تجربه خيلي به من کمک كرده است.
<strong>با توجه به اينکه هم تجربه بازيگري داري و هم کارگرداني، وجه تمايز اين دو را در چه مي بيني؟ فکر مي کني اگر روزي بخواهي بين بازيگري و کارگرداني يکي را انتخاب کني، کدام را انتخاب مي کني؟</strong>سوال سختي است اما فکر کنم بازيگري را انتخاب مي کنم. چون به لحاظ روحي بيشتر تخليهام ميکند. اگر من نويسنده بودم، شايد نويسندگي را انتخاب مي کردم. ولي متأسفانه نويسنده نيستم. به نظرم بين تمام اين کارها، در نويسندگي آدم بيشتر از همه رها و آزاد ميشود. ولي بين کارگرداني و بازيگري برايم سخت است انتخاب کنم. شايد الآن چيزي بگويم و چند سال ديگر چيز ديگري بگويم، حتي شايد شش ماه ديگر نظرم يک چيز ديگر باشد. ولي همين الآن بازيگري را انتخاب مي کنم.
<strong>ما امثال آقاي دکتر رفيعي را در عرصه تئاتر داريم که چند سالي است به دلايل خاص خودشان از تئاتر فاصله گرفته اند فکر مي کني اين فاصله چه ضربه اي مي تواند به تئاتر ايران بزند و به خصوص جوانان اين عرصه. وقتي اين بزرگان کار نکنند از تجربيات شان هم کمتر مي توان استفاده کرد.</strong>خب مسلماً خيلي لطمه مي زند. من شنيدم آقاي دکتر رفيعي الآن دارد دوباره کار ميکند. خوشحالم. ما از ديدن كار اين بزرگان كار ياد ميگيريم. مثلاً وقتي من کار "بازي استرينبرگ" را ديدم، خيلي شگفت زده شدم. از اين کار آقاي سمندريان واقعاً لذت بردم. خيلي ياد گرفتم. من آن موقع دانشجو بودم، تازه داشتم کار مي کردم. احساس کردم چه اتفاقي، چقدر خوب که ما اين را ديديم و هميشه به عنوان يکي از خاطرات لذتبخش زندگي ام از آن ياد مي کنم.
<strong>شرايط فعلي تئاتر ايران را چطور ارزيابي مي کني؟</strong>احساس ميکنم هر سال بدتر ميشود. چند وقت پيش داشتم به آقاي يعقوبي مي گفتم که تو فکر ميکني ما مي توانستيم "ماه در آب" را الآن اجرا کنيم؟ "ماه در آب" در سال 85 به روي صحنه رفت و ديديم نه. واقعاً فکر نکنم بتوانيم. يعني هر سال احساس مي کنم سواي شرايط مميزي، شرايط کاري هم سختتر شده. الآن همه مي گويند كه شرايط سختتر شده، همه اش احساس مي کنم که موانع روز به روز بيشتر ميشود. اگرچه اين موانع همواره بوده ولي به لحاظ کيفي فکر ميکنم سال هاي 76 تا 80 سالهاي طلايي بود. آن شرايط ديگر نيست. شور و حال آن سالها هم ديگر نيست. تعطيلي پارسال تئاتر شهر هم بيتاثير نبود. بله، بايد تئاتر شهر بازسازي مي شد، جايي که ايراد دارد بايد تعمير شود. ولي آن تعطيلي خيلي تأثير منفي داشت. در آن شرايط يک انفعال، يک موج سرد در تئاتريها به وجود آمد چون جاي ديگري نبود كه تا پايان تعميرات جنب و جوش تئاتر شهر به آنجا منتقل شود. همه ما احساس خيلي بدي داشتيم. خيلي سوت و کور بود. همه مي گفتند اصلاً تئاتر چه شد، کجاست؟!
<strong>براي جشنواره امسال چه برنامه اي داري؟</strong>نمايشي که آقاي يعقوبي براي بخش چشم انداز جشنواره دادند، به اسم "خشکسالي و دروغ" پذيرفته شده که در آن يک نقش دارم. اميدوارم در بازبيني هم قبول شود.
گفت و گو♦ تئاتر ايران
حسن معجوني بازيگري را ازتئاتر شروع کرده و با وجود پيشنهادات متنوعي که از سينما دارد همچنان در تئاتر مشغول به کار است. بامعجوني دررابطه با نوع فعاليت هاي تئاتري وحمايت هاي دولتي تئاتربه گفتگو نشسته ايم.
<strong>بازيگري شغل خطرناکي است</strong>
<strong>به نظر شما جايگاه يک بازيگر درقبال کارگردان و کار با او در کجا مي تواند باشد؟</strong>ببينيد کارگردان و بازيگر نقاط اشتراک بسياري زيادي درکار خويش دارند و هريک ازآنها تعاريف ويژه اي از کار خود. بايد ديد ارتباطي که بين اين دو به وجود مي آيد چيست. به نظر من يک کارگردان بد مي تواند يک بازيگر خوب را به اعماق چاه بفرستد و همين طور برعکس بازيگر بد کارگردان خوب را. بنابراين در تئاتر و روي صحنه حرف اول و آخر از آن بازيگر است و اوست که به صحنه و نقش سر و شکل مي دهد.
<strong>آيا اين ضعف در قسمت آموزش بازيگري نيست؟</strong>بله. بخش عمده مشکل همين است. مشکل اينجاست که ما درآموزش هايمان هم روش و متد خاصي نداريم و همه چيز به پراکنده گويي ختم مي شود.
<strong>به نظر مي آيد الان چيزي که درمساله آموزش تئاتر ديده مي شودبيشتر مربوط به نگرش فردي افراد به اين رويکرد است و برداشت هاي خصوصي و تجربي آنها.</strong>بله. کساني که با يک کارگردان کار ميکنند، در يک دوره داراي ويژگيهايي ميشوند. اين مشخص ميکند که او داراي نگرشي است و بر اين اساس عدهاي را تربيت کرده است همه اينها به چشم ميآيد. ما آموزش درست نداريم در عين حال سنت تئاتري هم نداريم، چون گروه در ايران وجود ندارد. اگر گروه باشد در اين مدام تمرين کردن چيزهايي بين افراد يک گروه کشف ميشود که هميشه ميتوانند آن را تازه کنند. بايد اين گروه باشد و همين طور حمايت از اين گروه.
<strong>خواسته شما به عنوان يک کارگردان از حمايت هايي که در مورد تئاتر وگروه آن مي گوييد چه مي تواند باشد؟</strong>گروه با حمايت مديران بايد در سال برنامه هاي خاص خود را داشته باشد و بر اساس آن همه کارهاي خود را انجام دهد. اين نمي شود که افراد يک گروه در طول يک سال بيکار باشند تا براي کسب درآمد و تجربه سر از گروه هاي ديگر در بياورند. اين چنين است که مقدمه از هم پاشي جمع آغاز مي شود.
<strong>شما و همکاران تان گروهي را تشکيل داده ايد که همراه با کار عملي در بخش آکادمي هم ديدگاه هاي خاصي داريد.ف عاليت گروه "ليو"از چه زماني آغاز شد؟</strong>فعاليت گروه ليو از سال 76 آغاز شده واز سال گذشته با هدف اجرايي شدن تئاترخصوصي شکل جديدتري به خود گرفته است وعده اي که از سوي مديران تئاتر درسال هاي گذشته بارها عنوان شده اما هيچ وقت پيگيري نشده است.
<strong>گروه "ليو"به عنوان يک گروه حرفه اي در تئاترايران تا به حال چه تعدادي نمايش به صحنه برده و اگر امکان دارد مجموع رقم دريافتي از مرکز را برايمان بگوييد.</strong>تابه حال 12 نمايش را درتالارهاي متفاوت اجرا کرده ايم که تنها 5 نمايش قرارداد گيشه نبوده است. رقم مجموع دريافتي ما براي اين تعداد نمايش 55 ميليون تومان بوده است.
<strong>بنابراين بازدهي مالي گروه چندان وضعيت مناسبي ندارد.</strong>بله متاسفانه.اين درد اغلب گروه هاست. با اين وجود و با در نطر گرفتن اين نکته که گروه تئاتر ليو فعاليت چنداني در عرصه اجراي عمومي در سال گذشته نداشته، تنها بازدهي مالي که داشتيم مربوط به ضبط تلويزيوني نمايش "خرس و خواستگاري" بود که چندي پيش اجراي عمومي داشت و شبکه چهارم سيما آن را ضبط کرد.
<strong>شما از گروه هايي هستيد که معمولا نمايش هايي که توليد مي کنند به اجراي عمومي مي رسد؟</strong>ما به هيچ عنوان مدعي نيستيم هر کاري که توليد کرديم بايد اجرا شود، اما حداقل خواستار مشخص شدن سرنوشت اين توليدات از جانب مديران تئاتر هستيم. البته به اين موضوع هم رسيدهايم که برگزيده شدن در جشنواره و قول اجراي عمومي نمايشها يک وعده تزئيني است و اين اداره کل هنرهاي نمايشي است که تصميم ميگيرد چه نمايشي اجرا برود يا نرود.
<strong>فکرمي کنيد مهم ترين مشکلات بازيگران ما درتئاتر امروزه چيست؟</strong>بازيگري تئاتر بسيار شغل خطرناک و سختي است.با تمام سختي ها کمترين حمايت هاي مالي از آنها به عمل مي آيد.براي پرداخت دستمزدها بدترين برخوردها شکل مي گيرد و درآخر پولي که رقم ناچيزي دارد با کسر ماليات ها به بازيگر مي رسانند. البته ناگفته نماند که امروزه بخش هايي براي حمايت از بازيگران تئاتربه وجود آمده اند که بد نيستند اما بسيار کم اند. يکي از دلايل کوچ تئاتري ها به سينما همين بحث پول است. هيچ نظام و قانون سر و شکل داري براي سروسامان دادن اوضاع تدوين نمي شود.
<strong>با اين همه مشکلات عديده که انگار تمامي هم ندارد پس چگونه است که شما هنوز در تئاتر دوام آورديد و يا اينکه بسيار ديگر درآن کار مي کنند؟</strong>ببينيد بسيار هستند که تئاتر را براي خد محفلي براي گذران اقتصاد تبديل کرده اند و خوب هم اين کاررا بلدند و انجام مي دهند. اما داستان براي امثال ما فرق مي کند. مگر مي شود که مثلا من الان شما را به کار ديگري دعوت کنم؟ اگر اين شغل در پوست و روح تو غلطيده باشد نمي شود به سادگي تو را از آن راند. تئاتر با همه جذابيت هايش براي ما هم همين مسئله را دارد.
گفت وگو♦ تلويزيون
موج جوان گرايي دهه 1370 سبب راهيابي چهره هاي جديد به عرصه بازيگري در سريال ها شد. چهره هايي که در مدتي کوتاه به بازيگراني حرفه اي و موفق در سينما تبديل شدند. حسن جوهرچي نيز با اين موج آمد، بعد از موفقيت چشمگير سريال هاي در پناه تو و در قلب من شانس حضور در فيلم ضيافت مسعود کيميايي نصيب اش شد. فيلمي که مي توانست سکوي پرتاب او باشد، اما جوهرچي نتوانست خود را در سينما تثبت کند و بار ديگر به سوي تلويزيون بازگشت. به بهانه پخش آخرين کارش؛ سريال منظومه آتش از شبکه اول با وي گپ زده ايم...
گفت وگو با حسن جوهرچي<strong>برنامه ريزي لازمه موفقيت است</strong>
<strong>شما جزو بازيگراني هستيد که شروع خوبي داشتيد و انتظار مي رفت که جايگاهي مناسب در سينما براي خود پيدا کنيد. اما چه شد که روند صعودي در کارنامه شما به يکباره متوقف شد؟</strong>ببينيد، هرموفقيتي مستلزم يک برنامه ريزي بلند مدت و حساب شده است. اگرشما بدون هدف و برنامه ريزي دست به انتخاب نقش ها بزنيد پس ازمدتي دچارفرسايش مي شويد. من فکرنمي کنم بعد از دو موفقيتي که در تلويزيون داشتم، انتخاب بدي در سينما کرده باشم. اولين حضورمن در سينما به طور جدي حضور در کارآقاي کيميايي بود و اين براي هر بازيگر فرصت مغتنمي است که درکار ايشان حضور داشته باشد. پس از حضور در اين کار متأسفانه پيشنهاد هايي که شد هيچ کدام مناسب با شرايط من نبودند و من هم ترجيح دادم به هرپيشنهادي پاسخ مثبت ندهم. بنابراين به طورطبيعي چند وقتي ازسينما فاصله گرفتم.
<strong>يعني علت دوري شما، فقط به ضعف فيلمنامه ها بازمي گردد؟</strong>يکي ازعلت ها، من نگفتم فقط فيلمنامه. در اکثر قريب به اتفاق فيلمنامه هايي که پس ازآن کار به من پيشنهاد شد نقش ها شباهت زيادي به کاراکتري داشتند که در کار آقاي کيميايي بازي کرده بودم. اما ناگفته نماند، پروژه هايي هم در اين ميان بودند که فيلمنامه خوبي داشتند ولي به خاطرعوامل غير حرفه اي که با آن پروژه همکاري مي کردند، نپذيرفتم.
<strong>اين گزيده کاري از سوي شما در تلويزيون هم مشاهده مي شود. شما در هر مجموعه اي حضورپيدا نمي کنيد. و در اين چند ساله گذشته در مجموعه هايي بازي کرده ايد که اکثرا جزو آثارمحبوب تماشاگران بوده اند.</strong>براي من مديوم ها فرقي نمي کند. تازه وقتي قراراست براي تلويزيون بازي کنم، حساسيتم بيشتر مي شود. چون تلويزيون از مخاطبان بيشتري برخورداراست.
<strong>اما به نظر مي رسد که حضور شما در مجموعه " منظومه آتش" مغاير با اين گفته تان است. زيرا اين اثر تا بدين جا توفيق چنداني در ميان مخاطبان نداشته است؟</strong>تا حدي با نظرتان موافقم. البته مجموعه به نظر من از فيلمنامه خوبي برخورداراست. اما به دليل فشار شبکه بر عوامل توليد براي هر چه زودتر رساندن کار به پخش، تا حدي به کيفيت مجموعه لطمه خورد. اما اين مجموعه جزو آن دسته از کارهايي است که بايد داستان آن را تا به انتها دنبال کنيد.
<strong>نقشي که در اين مجموعه ايفاگر آن هستيد، کمي با کارهاي قبلي تان تفاوت دارد. آيا از آغاز هم قرار بر اين بود که شما نقش مهندس پارسا را بازي کنيد ؟</strong>بله، وقتي فيلمنامه را به من پيشنهاد دادند، قرار بر اين بود که من مهندس پارسا را بازي کنم. تهيه کننده وکارگردان کارهم اصرارداشتند که اين نقش را من بازي کنم. خودم هم پس ازخواندن فيلمنامه مجاب شدم.
<strong>دربازي ها نوعي ناهماهنگي و ناهمگوني به چشم مي خورد. برخي از بازيگرها حرفه اي هستند و برخي بومي. اين ترکيب به هارموني کل بازي ها لطمه وارد کرده، آيا فکر نمي کنيد بازيگران فرعي هم بايد ازميان حرفه اي ها انتخاب مي شدند؟</strong>يکي ازعلت هايي که کارگردان بازيگران بومي براي نقش هاي فرعي اش انتخاب کرد، شباهت نقش ها به آنها بود. به نظرمن اين ترکيبي که شما به آن اشاره کرديد هيچ ايرادي ندارد. زيرا مگر حتما بايد بازيگران حرفه اي نقش هاي فرعي را بازي کنند، اگربازيگر بومي از پس نقشش بربيايد، اتفاقا بهتراست که در چنين فيلمنامه هايي بازيگران بومي بازي کنند.
آرام جعفري بازيگري را از اوايل دهه 1380 با حضور در مجموعه هاي تلويزيوني آغازکرد و خيلي زود موفق شد جايگاه خود را درتلويزيون تثبيت کند. يکي ازويژگي هاي بارز جعفري انتخاب هاي اوست. او در اين چند ساله بازي در هرنقشي را نپذيرفته، از اين رو حضورش در سريال " زماني براي پشيماني " پس ازوقفه اي يک ساله سبب شد تا در تهران پاي حرف هاي او بنشينيم...
گفت وگو با آرام جعفري <strong>به نيت پول !!!</strong>
<strong>شما از ابتداي فعاليت تان گزيده کار بوديد. اين امر تا امروز ادامه پيدا کرده است. آيا اين امر دليل خاصي دارد؟</strong>ازهمان آغاز فعاليتم در اين عرصه، قراري با خودم گذاشتم و آن اين بود که درهرکاري بازي نکنم. درواقع بخشي از پذيرش نقش در اين شغل به مرتفع شدن نيازهاي مالي مي گذرد و البته اين امرتا حد زيادي منطقي ست. اما من شخصاً تصميم گرفتم که از شروع فعاليتم چنين عنصري را درانتخاب کارهايم لحاظ نکنم. البته پيشنهاد ها هم دراين چند ساله کم نبوده، اما بيشتر فيلمنامه ها شبيه به يکديگر بوده است.
<strong>يعني شما معتقديد بازيگر نبايد بازي در هر نقشي را بپذيرد. اگر چنين کاري انجام ندهد و در طول سال حداقل در 3 يا 4 کار بازي نکند مخارج زندگي خود را ازچه راهي تامين کند. آن هم در وضعيتي که اکثر بازيگران ما بيمه نيستند؟</strong>با بخش اول صحبت هاي شما موافقم. بله، بازيگر نبايد بازي درهر نقشي را بپذيرد. وقتي بازي کردن فقط به نيت پول باشد نتيجه کار مطمئنا راضي کننده نيست. البته من کاملا به بازيگران مان حق مي دهم که در چنين شرايطي گزيده کار نباشند. زيرا بازيگران از کمترين حقوق اجتماعي که همان بيمه است برخوردار نيستند. وقتي چنين بازيگري بيمه نيست مجبور است براي تامين مخارج اش بازي در هر نقشي را بپذيرد. اگر بنده هم عرض کردم من هم مانند همکارانم با اين مشکلات دست به گريبانم اما از همان آغاز شغل ديگري براي تامين هزينه هايم انتخاب کردم و شايد دليل اصلي اينکه مي توانم انتخاب کنم همين مسئله است.
<strong>دراين چند ساله اکثرکارهاي شما تلويزيوني بوده، آيا براي حضور درسينما هم پيشنهادي شده و يا اينکه در ارتباط با سينما هم تصميم داريد همان سياست تلويزيون را انجام دهيد؟</strong>يکي دوپيشنهاد همان اوايل شروع فعاليتم شد که متاسفانه کارهاي قابل توجهي نبودند و بنده هم نپذيرفتم. پس ازآن ديگر پيشنهادي نداشتم. اگرهم درآينده درسينما مشغول به کارشوم مطمئن باشيد بازهم چنين تصميمي مي گيرم.
<strong>برسيم به " زماني براي پشيماني "، از حضورتان در اين مجموعه بگوييد؟</strong>وقتي آقاي فلاح پور فيلمنامه را براي مطالعه به من دادند. درابتدا قراربود من نقش ديگري را بازي کنم. اما پس از خواندن دوباره فيلمنامه شخصيت شبنم را خيلي پسنديدم. با صحبت هايي که با آقاي فلاح پورداشتم قرار بر اين شد که نقش شبنم را بازي کنم. نکته ديگر، عوامل کاملا حرفه اي و کار بلدي بود که من را براي همکاري در اين پروژه ترغيب کرد.
<strong>چه ويژگي درشخصيت شبنم وجود داشت که شما را براي بازي درآن ترغيب کرد؟</strong>پايداري و استقامتي که او درعشق اش داشت. شبنم دختري است که در عين متکي بودن به خانواده اش ازاستقلال شخصيتي در زندگي اش بهره مند است که کمتر دختران امروزي واجد آن هستند. او پس از اينکه مي فهمد معشوقه اش مرتکب قتل شده، عقب نشيني نمي کند و او را تنها نمي گذارد. و فکرمي کنم نجات معشوقه اش هم تا حدي متاثر از اين اقدام شبنم است.
<strong>در حال حاضر مشغول چه فعاليتي هستيد ؟</strong>در حال حاضرسرهيچ کاري نيستم. البته پيشنهاداتي شده است و مشغول مطالعه فيلمنامه ها هستم. اما هنوز چيزي براي حضور در پروژه اي قطعي نيست.
گفت و گو ♦ هزار و يک شب
اعتقاد ندارم که براي کار سياسي، روشنفکر بايد به عنوان عضو حزبي عمل کند يا بدتر، فقط درباره مشکلات اجتماعي بنويسد. روشنفکرها بايد به اندازه بقيه شهروندان درگير کار سياسي باشند. حداکثر، روشنفکر مي تواند از شهرت براي حمايت از چيزي استفاده کند. مثلا براي اعلاميه اي درباره محيط زيست امضاي من ممکن است موثر باشد، پس من شهرتم را براي مورد خاصي از تعهد اجتماعي به کار مي برم. مشکل اينجاست که روشنفکران زماني واقعا موثر هستند که آينده مد نظر باشد، نه زمان حاضر.
گفت و گو با امبرتو اکو (بخش دوم و پاياني)علم جنون آميز را ترجيح مي دهم
<strong>چرا نوشتن رمان را در چهل و هشت سالگي آغاز کرديد؟</strong>اين يک جهش ناگهاني-آنطور که به نظر همه مي آيد- نبود،چون من در رساله دکتري حتي در کارهاي تئوريکم يک نويسنده خلاق بوده ام. مدت هاي طولاني به اين فکر کرده ام که اغلب کتاب هاي فلاسفه در واقع مي خواهند داستان پژوهش شان را به ما بگويند، همان طور که دانشمندان سعي مي کنند توضيح بدهند چطور به اکتشافات بزرگ شان رسيدند. براي همين تصور مي کنم من هميشه قصه مي گفتم، فقط به شيوه اي اندک متفاوت.
<strong>اما چه چيز باعث شد که دست به نوشتن رمان ببريد؟</strong>روزي در 1978 دوستي به من گفت که مي خواهد تدارک انتشار رشته اي از رمان هاي پليسي کم حجم را ببيند که نويسنده اي غير حرفه اي آن را نوشته. من گفتم هيچ راهي وجود ندارد که من بتوانم رمان پليسي بنويسم، ولي اگر نوشتم حتما بالغ بر پانصد صفحه مي شود که يک عالم شخصيت راهب قرون وسطي دارد.آن روز وقتي به خانه برگشتم شروع کردم به نوشتن اسامي راهبان قرون وسطايي که به نظرم مناسب داستان بودند. بعداً تصوير راهب عفونت گرفته در ذهنم نقش بست. همه چيز از همان جا شروع شد. از يک تصوير وبعد به ميلي غير قابل مقاومت بدل شد.
<strong>به نظر مي رسد که بيشتر رمان هاي شما بر اساس مفاهيم زيرکانه اي استواراست. اين شيوه معمول شما است که ميان کارهاي نظري و رمان نويسي ارتباطي برقرار کنيد؟ جايي گفته ايد که "وقتي نظريه پردازي متوقف مي شود روايت آغاز مي شود."</strong>اين اشاره دو پهلويي به جمله ويتگنشتاين است. واقعيت اين است که من مقاله هاي بي شماري در زمينه نشانه شناسي نوشتم، اما گمان مي کنم نظراتم خيلي بهتر در رمان آونگ فوکو بيان شده. نظري که شما داريد احتمالا اصيل نيست، ارسطو پيش از شما به آن پرداخته. اما وقتي رماني را بر اساس آن نظر مي آفرينيد ديگر کاملاً اصيل و ناب است. مردها زن ها را دوست دارند. اين ايده تازه اي نيست. اما اگر رمان جذابي از عشق مردي به زني بنويسيد، با کمي تردستي ادبي کتاب کاملا تازه و اصيل مي شود. من فکر مي کنم نهايتا داستان پرمايه تر از بحث هاي نظري است، چون داستان نظري است که به وقايع بدل شده، شخصيتي به آن شکل داده و زبان ماهرانه اي به آن جلا بخشيده. پس طبيعتاً وقتي نظر و ايده اي به ارگانيسم زنده اي بدل مي شود، به چيز کاملا متفاوتي شده و در نتيجه بسيار پر معناتر مي شود.
از طرف ديگر؛ تضاد مي تواند هسته رمان باشد. کشتن پير زني قصه جالبي است. اما اگر براي استاد درس اخلاق تان در دانشگاه مقاله اي درباره کشتن پير زن فوق الذکر بنويسيد، حتما نمره f نصيب تان مي شود. اما در رمان تبديل مي شود به جنايت و مکافات که شاهکاري در نثر است که شخصيت داستان نمي تواند بگويد کشتن پيرزن کار خوبي بوده يا بد، و ترديد هاي اين شخصيت، کاملا برخلاف حرف هايي که الان زديم، بدل به مسئله اي بوطيقايي و چالش برانگيز مي شود.
<strong>تحقيق درباره رمان هايتان را چطور آغاز مي کنيد؟</strong>براي رمان نام گل سرخ، چون خودم به قرون وسطي علاقه مند بودم، صدها پرونده از آن دوره دم دستم بود و نوشتن آن فقط دوسال وقت گرفت. در عوض رمان آونگ فوکو هشت سال طول کشيد! حالا که به آن دوران نگاه مي کنم، چون در آن زمان به کسي نمي گفتم که مشغول چه کاري هستم، انگار نزديک به يک دهه را در دنياي خودم گذراندم. مي رفتم بيرون و درختي يا ماشيني مي ديدم و با خودم مي گفتم اين مي تواند به درد داستان من بخورد. به همين خاطر داستانم روز به روز پيش مي رفت و هر کاري که مي کردم، هر جز کوچکي از زندگي، هر گفتگويي، به من تصوري براي داستانم مي داد. بعد به محل هاي واقعي داستانم مي رفتم. تمام مناطق فرانسه و پرتقال که شواليه هاي معبد در آن زندگي مي کردند. اين کار مثل ور رفتن با بازي هاي ويديويي بود و من بايد جنگجويي مي شدم و به قلمرو پادشاهي جادويي مي رفتم. تنها فرقش بازي هاي ويديويي اين بود که در اين بازي ها آدم مست و بي اختيار مي شود، اما در حين نوشتن لحظات حساسي داريد که از قطار بيرون مي پريد فقط به اين منظور که دوباره صبح برويد سرجايتان.
<strong>آيا با نظم و ترتيب کار مي کنيد و پيش مي رويد؟</strong>نه، مطلقا نه. ناگهان ايده اي پاي ايده ديگري را به ميان مي کشد. کتابي که تصادفي به دستم رسيده وادارم مي کند که کتاب ديگري را بخوانم و اين زماني رخ مي دهد که مشغول خواندن مدارک کاملا بي فايده هستم و ناگهان تصور درستي که براي پيشبرد داستانم لازم است به دستم مي آيد. مثل وارد کردن جعبه کوچکي داخل جعبه بزرگ تر.
<strong>شما گفته ايد براي نوشتن رمان بايد اول جهاني آفريد و بعد "کلمات به طور عملي پيدايشان مي شود." منظورتان اين است که سبک رمان با توجه به موضوعش مشخص مي شود؟</strong> بله، براي من مسئله اصلي ساختن آن جهان است؛ مثلا دير قرن چهاردهمي با راهبان عفونت گرفته اش، ترومپت نواختن مرد جواني در قبرستان، يا دستگيري شيادي در هنگامه تاراج قسطنطنيه. حالا معني تحقيق روشن کردن حدود اين جهان است: پله هاي مارپيچ دير چندتا است؟ چقدر چيز براي شستن با لباس شويي داريم؟ چند نفر به اين ماموريت مي روند؟ حالا کلمه ها را روي اين محدوده مي چينيم. به لحاظ ادبي، حس مي کنم بيشتر دچار اين اشتباه هستيم که سبک را فقط در نحو و واژگان جستجو کنيم. البته سبک روايي هست و به ما ديکته مي کند چطور آجر ها را بچينيم و بر اساس آن موقعيت را به وجود بياوريم. فلش بک(بازگشت به گذشته) را در نظر بگيريد. فلش بک عنصر ساختاري در سبک است، اما هيچ ربطي به زبان ندارد. پس سبک خيلي پيچيده تر از نوشتن صرف است. براي من سبک مثل عمل مونتاژ در فيلم است.
<strong>چقدر تلاش مي کنيد تا به آهنگ درست برسيد؟</strong>من هر صفحه را چندين بار مي نويسم. گاهي دوست دارم قسمت هايي را با صداي بلند بخوانم. به آهنگ نوشتنم به طور وحشتناکي حساس هستم.
<strong>مثل فلوبر نوشتن يک جمله خوب برايتان طاقت فرسا است؟</strong>نه، براي من طاقت فرسا نيست. من يک جمله را چندين بار مي نويسم، اما حالا با کامپيوتر شيوه کار فرق کرده. نام گل سرخ را روي کاغذ مي نوشتم و مي دادم به منشي ام تا تايپش کند. وقتي جمله اي را ده بار بازنويسي مي کنيد دوباره نوشتن آن روي کاغذ بسيار سخت است. کاغذ کپي وجود داشت اما ما با چسب و قيچي کار مي کرديم. با کامپيوتر کار خيلي راحت شده، مي توانيد در يک روز بيست بار سراغ يک صفحه برويد و ويرايش و باز نويسي انجام بدهيد. گمان مي کنم طبعا ما آدم ها از کارهايي که انجام داده ايم راضي نيستيم.اما حالا خيلي ساده شده، شايد زيادي ساده شده که متن را اصلاح کنيم. براي همين از نظري پرتوقع شديم.
<strong>غالبا رمان هاي آموزشي رنگ و بوي آموزش سانتيمانتال و سکسي پيدا مي کنند. اما در تمام رمان هاي شما فقط دو عمل سکسي آمده-يکي در نام گل سرخ و ديگري در باودولينو.اين کارتان دليل خاصي داشته؟</strong>نه، فقط ترجيح مي دهم خودم رابطه جنسي داشته باشم تا اينکه درباره اش بنويسم.
<strong>چرا در نام گل سرخ ادسو Adso و وقتي مشغول عشق بازي با دختر روستايي است غزل عزل هاي سليمان را مي خواند؟</strong>در واقع اين بيشتر سرگرمي سبکي بود، چون من بيشتر مي خواستم توصيف کنم که چطور راهبي جوان با آن حساسيت هاي فرهنگي رابطه جنسي را تجربه مي کند تا اينکه توصيف خود رابطه جنسي برايم مهم باشد. براي همين کلاژي از پنجاه متن مختلف رازآميز درست کردم که شرح جذبه هاي راويانش بود و آن را با بعضي از قسمت هاي غزل غزل ها آميختم. در تمام دو صفحه اول که شرح عمل جنسي او است، به سختي مي شود کلمه اي از من پيدا کرد. ادسو فقط مي تواند سکس را از دريچه فرهنگي که جذب کرده درک کند. اين مثالي از سبک است، همان طور که قبلا توضيح دادم.
<strong>چه زمان هايي مي نويسيد؟</strong>نظم و قائده اي در کار نيست. براي من غير ممکن است که برنامه داشته باشم. شايد روزي از ساعت هفت صبح تا سه بعد از نيمه شب بنويسم و فقط براي خوردن ساندويچ دست از کار بکشم. بعضي وقت ها هم اصلا حس نوشتن ندارم.
<strong>وقتي مي نويسيد چند صفحه در روز مي نويسيد؟براي اين هم قاعده اي نيست؟</strong>مطلقا. گوش کنيد، نوشتن الزاما به اين معني نيست که کلمات را روي کاغذ بياوري. مي تواني وقتي غذا مي خوري يا قدم مي زني يک فصل را بنويسي.
<strong>پس هر روز برنامه تان فرق مي کند؟</strong>اگر من در خانه ييلاقي ام در کوه هاي مونتفلترو Montefeltro باشم، برنامه مشخصي دارم. کامپيوتر را روشن مي کنم، سري به اي-ميل ام مي زنم، چيزي مي خوانم، بعد تا بعد از ظهر مي نويسم. کمي بعد به ده مي روم و ليواني مشروب مي خورم و روزنامه مي خوانم. برمي گردم خانه و تا ساعت يازده شب تلويزيون يا دي وي دي نگاه مي کنم. باز کمي تا ساعت يک يا دو صبح کار مي کنم. آنجا برنامه مشخصي دارم. چون چيزي مزاحمم نمي شود. اما وقتي در ميلان ام يا در دانشگاه، ديگر اختيار وقتم را ندارم-هميشه کس ديگري هست که براي من تصميم مي گيرد چه بايد بکنم.
<strong>وقتي براي نوشتن مي نشينيد، مضطرب ايد؟</strong>اضطرابي ندارم.
<strong>اضطراب نداريد. پس فقط هيجان زده مي شويد؟</strong>پيش از اينکه بنشينم به نوشتن عميقا خوشحالم.
<strong>شما کارهاي پژوهشي دانشگاهي زياد منتشر کرده ايد و پنج رمان نه چندان کوتاه هم داريد. راز اين آثار فراوان در چي است؟</strong>من هميشه مي گويم که مي توانم از شکاف ها استفاده کنم. بين دو تا اتم يا دو تا الکترون فضاي بسيار زيادي وجود دارد، اگر ما جهان را با حذف فضاي بين تمام مواد کوچک کنيم، کل عالم مي شود به اندازه يک توپ. زندگي ما پر از شکاف و فاصله است. امروز صبح شما زنگ در را زديد، بعد منتظر آسانسور شديد و چندين ثانيه گذشت تا پشت در خانه من برسيد. در مدتي که اين ثانيه ها داشت بر شما مي گذشت، فکرمن مشغول کار جديدي بود که دارم مي نويسم. من توي توالت هم کار مي کنم، حتي توي قطار. وقتي شنا مي کنم، خصوصا توي دريا، کلي چيز توليد مي کنم. در وان حمام هم کار مي کنم اما کمتر.
<strong>هيچ وقت شده کار نکنيد؟</strong>نه، هيچ وقت پيش نيامده. چرا، يک بار پيش آمد، دو روزي که عمل جراحي داشتم.
<strong>چه چيزي خوشحال تان مي کند؟</strong>خواندن رمان در شب. من به عنوان کاتوليکي مرتد حيرت زده ام که هنوز اين صدا در سرم نجوا مي کند که رمان آنقدر فرح بخش است که نبايد در روز رمان خواند. روز معمولا براي مقالات و کارهاي سخت است.
<strong>لذت نامشروع چي؟</strong>من که الان در حال اعتراف کردن نيستم! قبول: ويسکي. سيگار کشيدن يکي از لذت هاي نامشروع ام بود تا اينکه سه سال پيش ترکش کردم. مي توانستم تا روزي شصت تا سيگار بکشم. قبلا پيپ هم مي کشيدم و عادت داشتم وقتي مي نوشتم دود راه بيندازم. دود را خيلي تو نمي دادم.
<strong>از شما انتقاد شده در آثارتان خيلي فضل و دانش تان را به رخ مي کشيد. منتقدي حسابي تند رفت و گفت که بيشترين جذابيت آثار شما براي فرد سخنران در کليسا است که با خواندن آثارتان به خاطر بي سواديش احساس حقارت مي کند، و بلافاصله اين احساس حقارت به احترامي ساده لوحانه براي جلوه فروشي شما بدل مي شود.</strong> من مبتلا به ساديسم هستم؟ متظاهرم؟ شايد. شوخي مي کنم. البته که اينجوري نيستم! من تمام عمرم اين قدر سخت زحمت نکشيده ام که فقط دانشم را جلو خواننده نمايش بدهم. دانش من باعث ساختار پيچيده رمان هايم مي شود. ديگر اين به عهده خواننده هاست که چه برداشت کنند.
<strong>فکر مي کنيد شهرت فوق العاده تان به عنوان رمان نويس تلقي شما از نقش خواننده را تحت تاثير قرار داده؟</strong>بعد از اين همه سال کار آکادميک، نوشتن رمان مثل اين است که خودت منتقد تئاتر باشي و ناگهان بروي روي صحنه و ببيني که همکارهاي سابق-منتقد ها-خيره خيره نگاهت مي کنند. اول حسابي گيج کننده بود.
<strong>اما نوشتن رمان تصورتان را عوض نکرد که به عنوان نويسنده چقدرمي توانيد روي خواننده تاثير بگذاريد؟</strong>هميشه تصور مي کنم کتاب خوب از نويسنده اش باهوش تر است. کتاب مي تواند چيزهايي را بگويد که نويسنده از آن آگاه نيست.
<strong>فکر مي کنيد رمان نويس پرفروش بودن باعث شده شهرت تان به عنوان متفکر جدي در سراسر دنيا کمتر به چشم بيايد؟</strong>بعد از چاپ رمان هايم سي و پنج مدرک افتخاري از دانشگاه هاي سراسر دنيا دريافت کردم. از اين منظر، قاعدتا بايد جواب سئوال شما نه باشد، در محيط دانشگاهي، استادان به نوسان من ميان متن روايي و متن نظري توجه نشان مي دادند. غالبا ارتباط هاي زيادي ميان دو وجه کارهاي من پيدا مي کردند، خيلي بيشتر از آني که خودم به وجودش باور دارم. اگر بخواهيد مي توانم تمام قفسه اي را که پر از پژوهش هاي دانشگاهي در باره آثار من است و تمام ديوار را پوشانده نشان تان بدهم.به علاوه، هنوز مقالات تئوريک مي نويسم و دوست دارم مثل استادي باشم که آخر هفته رمان مي نويسد، تا اينکه نويسنده اي باشم که در دانشگاه درس مي دهد. من بيشتر در گفتگوي هاي علمي شرکت مي کنم تا مثلا در کنفرانس pen. در واقع کسي مي تواند عکس اين را هم ادعا کند: شايد به خاطراينکه به عنوان نويسنده مورد توجه نشريات معروف هستم، در کار آکادميکم وقفه افتاده.
<strong>کليساي کاتوليک اخيرا برايتان روزگار سختي درست کرده. روزنامه واتيکان آونگ فوکو را"مملو از اهانت، کفرگويي، لودگي و پليدي که با مايه تکبر و بدبيني گرد هم آمده اند." دانست.</strong>جالب اينجاست که من تازه مدرک افتخاري از دو دانشگاه کاتوليک، لئووين و لويولا گرفته ام.
<strong>به خدا اعتقاد داريد؟</strong>چطور مي شود که يک آدمي روزي مي فهمد عاشق است و روز بعد متوجه مي شود که ديگر عاشق نيست. احساسات، افسوس، بي هيچ دليلي و بيشتر وقت ها بي هيچ رد و نشانه اي از ميان مي روند.
<strong>اگر به خدا اعتقاد نداريد، پس چرا اينقدر مفصل درباره مذهب نوشته ايد؟</strong>به خاطر اينکه من به مذهب اعتقاد دارم. انسان حيواني مذهبي است و اين ويژگي خاص رفتار انسان را نمي توان انکار کرد و يا ناديده گرفت.
<strong>در کنار پژوهشگر دانشگاهي و رمان نويس، شخصيت سومي هم وجود دارد که مي خواهد در کنار شما بايستاد: مترجم. کارهاي شما به طور گسترده اي ترجمه شده و خودتان بسيار طولاني درباره معماي ترجمه نوشته اند.</strong>ويرايش ترجمه هاي بي شماري را به عهده داشتم و خودم دو اثر را ترجمه کردم و رمان هايم به ده ها زبان ترجمه شده. متوجه شدم هر ترجمه اي جاي بحث و گفتگو دارد. اگر شما چيزي را بفروشيد و من آن را بخرم، شما چيزي از دست داده ايد، من چيزي از دست داده ام اما در پايان معامله هر دو کم و بيش خوشحاليم. در ترجمه، سبک خيلي مربوط به واژگان نيست، و نمي شود با مراجعه به وب سايت آلتاويستا (وب سايتي که متون را به ايتاليايي و از ايتاليايي ترجمه مي کند)ترجمه شود، اما ريتم ممکن است. محققان تستي از نوسان کلمات" نامزد کرده" مانزوني، شاهکار ادبي قرن نوزدهم ايتاليا، گرفتند. مانزوني به شدت واژگان محدودي به کار مي برد، هيچ استعاره جديدي خلق نکرد و صفت "خوب" را به وفور در متنش مي آورد. اما سبکش فوق العاده است، ناب و ساده. براي ترجمه کار او، مثل تمام ترجمه هاي بزرگ ديگر، لازم است روح کارش را، نفسش و ضرب آهنگ دقيقش را پيدا کنيد.
<strong>چقدر درگير ترجمه آثارتان هستيد؟</strong>ترجمه کارهايم را به تمام زبان هايي که بلدم، مي خوانم. عموما از نتيجه کار خوشحالم، چون من و مترجمم با هم کار مي کنيم، و من خوش شانس بوده ام که مترجم هايم در تمام عمر کاريم عوض نشده اند. امروز ديگر درک متقابلي داريم. همين طور با مترجماني که زبان شان را نمي دانم همکاري کرده ام- مثل ژاپني،روسي،مجار-چون آنها آنقدر باهوش بوده اند که بتوانند براي من توضيح بدهند با چه مشکلي در زبان شان مواجه هستند، و با هم براي حل ان مشکلات تبادل نظر مي کنيم.
<strong>تا حالا شده که مترجمي پيشنهادي به شما ارائه کند که چيزي به کار اضافه کند، چيزي که در متن اصلي مد نظر شما نبوده؟</strong>بله احتمالش هست. دوباره بگويم، متن از نويسنده اش باهوش تر است. بعضي وقت ها متن نظراتي را پيش مي کشد که نويسنده در ذهنش نداشته. مترجم با برگرداندن متن به زبان ديگر، اين نظرات جديد را کشف مي کند و پيش چشم شما مي گذارد.
<strong>فرصت مطالعه رمان هاي امروز را داريد؟</strong>نه خيلي. از زماني که خودم رمان مي نويسم متوجه شده ام آدم مغرضي هستم. فکر مي کنم اين رمان تازه از رمان خودم بدتر است، يا اينکه فکر مي کنم از رمان خودم بهتر است اما من از آن خوشم نمي آيد.
<strong>در باره ادبيات امروز ايتاليا چه فکر مي کنيد؟ نويسنده هاي بزرگي در ايتاليا هست که ما بايد در آمريکا به آنها توجه کنيم؟</strong>درباره نويسندگان بزرگ نمي دانم، اما نويسندگان متوسط مان بهترشده اند. مي دانيد که قدرت ادبيات آمريکا فقط وابسته به فاکنر و همينگوي و بلو نيست، بلکه به همان اندازه مديون لشکر کارآمد نويسندگان متوسط است که ادبيات قابل قبول بازاري توليد مي کند. اين ادبيات استادي زياد مي خواهد، خصوصا در زمينه بارور ادبيات پليسي، که همين ادبيات پليسي براي من شاخص توليد ادبي هر کشوري است. لشکر نويسندگان متوسط همچنين به اين معنا است که آمريکا مي تواند خوراک کافي توليد کند و خواننده آمريکايي را راضي نگه دارد. براي همين است که در آمريکا اين قدر کم ترجمه مي شود. در ايتاليا براي مدت طولاني جاي اين ادبيات خالي بود اما حالا گروهي از نويسندگان جوان هستند که اين جور کتاب ها را مي نويسند. من فکر نمي کنم روشنفکر متفرعني باشم، و مي دانم که اين نوع ادبيات بخشي از ادبيات هر کشوري است.
<strong>اما چرا ما هيچ خبري از نويسندگان ايتاليايي نداريم؟ امروزه احتمالا شما تنها نويسنده اي ايتاليايي هستيد (دست کم در مقياس وسيع) که در سطح جهان کارهايتان خوانده مي شود.</strong>مشکل ترجمه است. بيست درصد بازار ايتاليا را کارهاي ترجمه اشغال کرده. اما در آمريکا فقط دو درصد.
<strong>ناباکف گفته: "من ادبيات را به بخش تقسيم مي کنم: کتاب هايي که آرزو دارم بنويسم و کتاب هايي که نوشتم."</strong>خب، من به بخش اول کتاب هاي کرت ونه گات، دون دوليلو، فيليپ روٍث و پل آستر را اضافه مي کنم. البته به طور کلي من ادبيات معاصر آمريکا را به فرانسه ترجيح مي دهم، با اينکه بنيان فرهنگي من به خاطر دلايل جغرافيايي فرانسوي است. من نزديک مرز دنيا آمدم و فرانسه اولين زباني بود که آموختم. حتي ادبيات فرانسه را از ادبيات ايتاليا بهتر مي شناسم.
<strong>و اگر بخواهيد از کساني که رويتان تاثير گذاشتند نام ببريد؟</strong>معمولا من از جويس و بورخس اسم مي آورم تا خبرنگارها را ساکت کنم، اما اين واقعيت ندارد. بسياري روي من تاثير گذاشتند. مطمئنا جويس و بورخس بوده اند، اما ارسطو،توماس آکويناس، جان لاک هم از اين جمله اند.
<strong>کتابخانه شما اينجا در ميلان در نوع خودش بسيار برجسته است. چه نوع کتاب هايي را دوست داريد جمع کنيد؟</strong>من تقريبا پنجاه هزار نسخه کتاب دارم. اما به عنوان کلکسيونر کتاب هاي ناياب، شيفته تمايلي در انسان هستم که براي افکار منحرف کننده دارد. براي همين خودم کتاب هايي را درباره چيزهايي جمع مي کنم که اعتقادي به آنها ندارم، مثل عرفان يهود، کيمياگري، جادوگري و زبان هاي اختراع شده. کتاب هايي که دروغ مي گويند، حتي ناآگاهانه. من کتاب پتولمي را دارم، اما گاليله را ندارم، چون گاليله از حقيقت حرف مي زند. علم جنون آميز را ترجيح مي دهم.
<strong>با اين همه کتابي که اينجا هست، وقتي سراغ قفسه کتابخانه مي رويد، چطور تصميم مي گيريد که کدام را برداريد و بخوانيد؟</strong>من وقتي مي روم سر وقت کتابخانه که مي دانم چه کتابي را بايد بخوانم، نه اينکه ببينم چه کتابي به درد خواندن مي خورد.اين داستان متفاوتي است. مثلا،اگر شما از من درباره نويسندگان معاصر بپرسيد، من به کتاب هاي روث و دوليلو در قفسه نگاه مي کنم تا به ياد بياورم واقعا عاشق چه کارهايي هستم. من کار دانشگاهي مي کنم. به عبارتي بايد بگويم من هرگز آزادي انتخاب نداشتم.هر زمان در پي الزاماتي بودم که کارم همان موقع ايجاب مي کرده.
<strong>هيچ وقت کتابي را دور مي اندازيد؟</strong>هر روز انبوهي کتاب به دستم مي رسد-رمان،ويرايش جديد کتاب هايي که دارم-براي همين هر هفته چندتا جعبه را پر مي کنم و مي فرستم دانشگاه.آنجا ميزي بزرگي با اعلاني هست که روي آن نوشته شده: کتابي بردار و بدو.
<strong>شما يکي از معروف ترين روشنفکران در حوزه عمومي هستيد. واژه روشنفکر را چطور معني مي کنيد؟ هنوز معناي خاصي براي آن هست؟</strong>اگر منظور از روشنفکر کسي باشد که با مغزش کار مي کند و نه با دستش، کارمند بانک مي شود روشنفکر و ميکل آنژ نمي شود. و امروز با وجود کامپيوتر همه روشنفکر اند. براي همين اصلا باور ندارم که اين واژه هيچ ربطي به شغل يا طبقه اجتماعي داشته باشد. به نظر من،روشنفکر کسي است که با کار خلاقانه دانش جديد توليد مي کند. کشاورزي که مي فهمد با شيوه جديد پيوند زدن مي توان سيب متفاوتي توليد کرد، در آن لحظه فعاليتي روشنفکرانه صورت داده. اما برخلاف آن، استاد فلسفه اي که تمام عمرش مقاله يکساني را درباره هايدگر تکرار کرده روشنفکر نيست.خلاقيت انتقادي-نقد کاري را که مي کنيم و ابداع شيوه بهتر براي انجام همان کار-تنها نشان عملکرد روشنفکرانه است.
<strong>روشنفکران هنوز هم مثل دوران سارتر و فوکو رسالت سياسي دارند؟</strong>اعتقاد ندارم که براي کار سياسي، روشنفکر بايد به عنوان عضو حزبي عمل کند يا بدتر، فقط درباره مشکلات اجتماعي بنويسد. روشنفکرها بايد به اندازه بقيه شهروندان درگير کار سياسي باشند. حداکثر، روشنفکر مي تواند از شهرت براي حمايت از چيزي استفاده کند. مثلا براي اعلاميه اي درباره محيط زيست امضاي من ممکن است موثر باشد، پس من شهرتم را براي مورد خاصي از تعهد اجتماعي به کار مي برم. مشکل اينجاست که روشنفکران زماني واقعا موثر هستند که آينده مد نظر باشد، نه زمان حاضر. اگر شما در سينما نشسته ايد و ساختمان آتش مي گيرد، شاعر نبايد بلند شود و شعر بخواند. او هم بايد مثل همه آدم هاي ديگر آتش نشاني را صدا کند. نقش روشنفکر اين است که پيشاپيش از آينده خبر بدهد: حواس تان به اين سينما باشد، قديمي است و خطر ساز! بنابراين کلام او مي تواند گيرايي نقش پيامبرگونه اي داشته باشد. نقش روشنفکر اين است که بگويد آن کار بايد انجام شود نه اينکه بگويد اين کار را همين حالا بايد بکنيم. اين کار سياسيون است. اگر ذره اي شانس براي تحقق آرمان شهر توماس مورباشد، شکي ندارم که آن جامعه استالينيستي خواهد بود.
<strong>تلاش هاي فرهنگي و دانش اندوزي چه سودي در زندگي تان داشته؟</strong>وقتي آدم بي سوادي از دنيا مي رود، فرض کنيد هم سن من بوده، فقط يک زندگي را تجربه کرده. در صورتي که من زندگي ناپلئون، سزار و دارتانيان را چشيده ام. جوانان را هميشه تشويق مي کنم که کتاب بخوانند چون اين بهترين راه است که حافظه قوي داشته باشند و شخصيت چندجانبه و پويايي بدست بياورند. و در انتهاي زندگي، شما زندگي هاي بي شماري را زيسته ايد، همين امتياز شگفت انگيزي است.
<strong>حافظه قوي مي تواند باري سنگين هم باشد. مثل حافظه فيونس، يکي از شخصيت هاي بورخس نويسنده موردعلاقه شما، در داستان "فيونس پرحافظه".</strong>من مفهوم کنترل سرسخت کنجکاوي را دوست دارم. براي پرورش کنترل سرسخت کنجکاوي، بايد خود را محدود به حدودي در دانش کرد. نمي توانيد خيلي آزمند باشيد. بايد خودتان را مقيد کنيد که همه چيز را نمي توانيد ياد بگيريد. يا اينکه هيچ چيزي ياد نخواهيد گرفت. فرهنگ از اين نگاه يعني آموختن فراموش کردن. در غير اين صورت شما مي شويد مثل فيونس که تمام برگ هاي درختي را که سي سال پيش ديده به ياد مي آورد. تشخيص اينکه چه چيزي را مي خواهيد ياد بگيرد و به ذهن بسپاريد از نظر شناختي خيلي حساس است.
<strong>مگر فرهنگ خودش در گستره وسيع تر، نوعي فيلتر به حساب نمي آيد؟</strong>بله، فرهنگ شخصي ما در واقع عمل ثانوي است، چون فرهنگ در معناي عمومي دست به انتخاب و تشخيص زده. به اين ترتيب، فرهنگ مکانيسمي است که از طريق آن اجتماع به ما پيشنهاد مي دهد چه چيزي را به حافظه بسپاريم چه چيزي را فراموش کنيم. فرهنگ تصميم مي گيرد براي مثال-به تمام دائره المعارف ها نگاه کنيد-آنچه به سر کلئوپاترا بعد از مرگ شوهرش ژوليوس سزار آمد بي اهميت است. خيلي محتمل است که چيز جالبي در زندگي او پيش نيامده باشد. برخلاف او، کلارا شومان که بعد از مرگ شومان اهميت بيشتري پيدا کرد شايع بود که معشوقه برامس شد، و شخصا پيانيست تحسين برانگيزي از کار درآمد. و همه اين وقايع تاريخي درست و قابل استناد باقي مي ماند تا اينکه تاريخ نگاري سند تازه اي پيدا مي کند و مي گويد بعضي چيزهايي که ما ناديده گرفته ايم، با اهمييت بوده.
اگر فرهنگ فيلتر نمي کرد، خيلي بي معني بود-همان قدر که اينترنت بي قواره و بي مرز به نوبه خودش بي معني است. و اگر ما تمام دانش بي کران وب را داشتيم، حتما خيلي احمق مي شديم! فرهنگ ابزاري است براي طبقه بندي کار روشنفکري. براي من و شما کافي است که بدانيم اينشتين تئوري نسبيت را مطرح کرد. اما درک کامل اين نظريه را مي گذاريم به عهده اهل فن. مسئله اين است که خيلي از آدم ها حق اهل فن شدن دارند.
<strong>به کساني که ادعا مي کنند مرگ رمان، مرگ کتاب و مرگ خواندن فرا رسيده چه مي گوئيد؟</strong>باور به پايان چيزي رويه معمول فرهنگ است. بعد از دوران يونان و لاتين ما اصرار داريم باور کنيم که نياکان مان بهتر از ما بودند. من هميشه در حيرت بودم و البته برايم جالب بود، از اين نوع ورزشي که رسانه هاي عمومي با بيرحمي فزاينده اي تمرين مي کردند. هر فصل مقاله اي در باره پايان رمان، يا پايان ادبيات، يا پايان باسوادي در آمريکا منتشر مي شود. مردم ديگر نمي خوانند! نوجوانان فقط با بازي هايي ويديوي سرگرم هستند!اما واقعيت اين است که در سراسر دنيا هزاران کتابفروشي پر از جوانان وجود دارد. در طول تاريخ بشر هيچ وقت اين همه کتاب توليد نمي شد، محل فروش کتاب به اين زيادي نبود و هيچ وقت جوانان چنين پر تعداد به کتابفروشي ها نمي رفتند و اين قدر کتاب نمي خريدند.
<strong>به کساني که وحشت آفريني مي کنند چه مي گوييد؟</strong>فرهنگ به طور پيوسته با شرايط جديد خودش را وقف مي دهد. احتمال دارد که فرهنگ ديگري به وجود بيايد، ولي باز هم فرهنگ است. بعد از سقوط امپراطوري رم تغييرات عميقي، زبان شناختي، سياسي،مذهبي و فرهنگي در طول صدها سال رخ داد. اين گونه تغييرات حالا با سرعت ده برابر به وجود مي آيد. اما شکل هاي هيجان انگيز جديد باز هم پديد مي آيند و ادبيات به زندگي اش ادامه مي دهد.
<strong>قبلا گفتيد که دل تان مي خواهد بيشتر به عنوان شخصيت آکادميک در ذهن ها بمانيد تا به عنوان نويسنده. اين حرف تان جدي بود؟</strong>يادم نمي آيد اين حرف را زده باشم، اين احساسات بسته به حال و هواي سئوالي است که از من مي شود. اما بايد بگويم که تجربه به من نشان داده کار آکادميک به سختي ماندگار مي شود چون تئوري ها پي در پي عوض مي شوند. ارسطو نجات پيدا کرده، اما متون آکادميک بي شماري از همين قرن گذشته ديگر تجديد چاپ نشده. بر خلاف آن بسياري از رمان ها هنوز هم تجديد چاپ مي شوند. براي همين اگر به طور فني حرف بزنيم شانس بيشتري هست که به عنوان نويسنده ماندگاري در کار باشد تا به عنوان پژوهشگر دانشگاهي، و من اين مسئله در ذهنم بوده وقتي اين حرف را زدم. جداي از آرزوي شخصي خودم.
<strong>ماندگاري آثارتان چقدر برايتان اهميت دارد؟ به ميراثي که مي گذاريد چقدر فکر مي کنيد؟</strong>گمان نمي کنم کسي براي خودش بنويسد. فکر مي کنم نوشتن مثل عشق ورزيدن است-مي نويسيد تا چيزي را به کس ديگري بدهيد. تا ارتباط داشته باشيد. با بقيه را در احساس خودتان شريک کنيد. اين مسئله که کارتان چقدر عمر مي کند براي همه نويسنده ها اساسي است، نه فقط براي رمان نويس ها يا شاعرها. حقيقت اين است که فلاسفه کتاب شان را به اين نيت مي نويسند که مردم تئوريش را بپذيرند، و فيلسوف اميدوار است که سه هزار سال بعد هم هنوز کتابش خوانده شود. درست عين همين اميدي که آدم به بچه اش دارد که نجاتش بدهد، و نوه اش بچه اش را نجات بدهد: آرزوي تداوم داشتن. وقتي نويسنده اي مي گويد من به سرنوشت کتابم علاقه مند نيستم، فقط دروغ مي گويد. اين حرف را مي زند تا دل خبرنگار را بدست بياورد.
<strong>هيچ وقت از کاري که کرديد پشيمان شده ايد؟</strong>من از هر کاري که کرده ام پشيمانم، به خاطر خطاهاي بسيار بسيار زيادي که در هر گام زندگي ام مرتکب شده ام. اما اگر همه چيز را دوباره شروع کنم، صادقانه بگويم که دوباره مرتکب همه آن اشتباه ها مي شوم.من خيلي جدي هستم. زندگي ام را صرف اين کردم تا رفتار و عقايدم را بسنجم، و خودم را نقد کنم. من آنقدر پاپي خودم شدم که ازاي يک ميليون دلار هم حاضر نيستم بگويم چه انتقادهاي بدي به خودم مي کنم.
<strong>کتابي هست که آرزوي نوشتنش را داشته باشيد؟</strong>بله، فقط يکي. تا سن پنجاه سالگي و تمام جواني ام در آرزوي نوشتن کتابي در باره تئوري کمدي بودم.چرا؟ چون همه آنها ناموفق بوده اند، دست کم آن هايي که من قادر به خواندن شان بودم. همه نظريه پردازان کمدي، از فرويد تا برگسون برخي وجوه اين پديده را شرح مي دهند. اين پديده آن قدر پيچيده است که هيچ نظريه اي، دست کم تا به امروز نتوانسته آن را شرح بدهد.براي همين با خودم فکر کردم که تئوري جامعي درباره کمدي بنويسم. اما اين کار به طور وحشتناکي سخت است. اگر مي دانستم چرا اين کار اين قدر سخت است، ديگر جواب را مي دانستم و مي توانستم کتاب را بنويسم.
<strong>اما درباره زيبايي و اخيرا درباره زشتي کتاب نوشتيد. اين مفاهيم هم به همان اندازه لغزان و دست نيافتني نيستند؟</strong>در مقايسه با زيبايي و زشتي، کمدي خوفناک است. يادتان باشد، من در باره خنده آدم ها حرف نمي زنم. نه، يک احساساتي گري عجيب کمدي براي من آن قدر پيچيده است که حتي نمي توانم توضيحش بدهم و به همين دليل، افسوس نتوانسته ام کتاب را بنويسم.
<strong>آيا کمدي هم به نظرتان مثل دروغ، از ابداعات خاص بشر است؟</strong>بله، چون حيوانات موجوداتي عاري از حس شوخ طبعي هستند. مي دانيم که بازي مي کنند، ناراحت مي شوند، اشک مي ريزند و رنج مي کشند. برايمان ثابت شده که وقتي با ما بازي مي کنند، خوشحال اند، اما هيچ حس کمدي ندارند. اين تجربه خاص بشر است که شامل... نه من نمي توانم توضيحش بدهم.
<strong>چرا؟</strong>خب، من گمان مي کنم که حس مربوط به اين موضوع است که ما تنها موجوداتي هستيم که مي دانيم مي ميريم. بقيه حيوانات اين را نمي دانند. حيوانات درست در لحظه مرگ شان مي فهمند که ميرا هستند. نمي توانند جمله روشني مانند اين عبارت بگويند:همه انسان ها فاني اند. ما مي توانيم اينکار را بکنيم، و احتمالا به همين خاطر هم مذهب، آيين و همه چيزهايي که داريم وجود دارد. فکر مي کنم کمدي واکنش ناب انساني است به ترس از مرگ. اگر سئوال ديگري از من بکنيد ديگر نمي توانم جواب بدهم. اما شايد حالا من يک راز تو خالي درست کردم، و همه فکر کنند که من تئوري کمدي را نوشته دارم، و وقتي مردم کلي وقت صرف مي کنند تا کتاب رازآميزم را پيدا کنند.
در واقع، آنچه در حقيقت رخ داده اين است که من به جاي نوشتن کتاب رويايي ام درباره کمدي، نام گل سرخ را نوشتم. اين از آن مواردي است که وقتي نمي توانيد تئوري را سامان بدهيد، شروع به روايت داستان مي کنيد و من باور دارم که در نام گل سرخ، اين کار را کرده ام، در شکل روايي، تئوري خاصي درباره کمدي را شرح داده ام. کمدي به عنوان شيوه اي انتقادي براي درک فناتيسم.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>لرستان و زنان سوخته</strong>
نويسنده: فريده كمالوند64 ص، تهران: انتشارات ژرف، 1386، چاپ اول
طي سال هاي اخير، در مناطقي از لرستان شاهد فاجعه اي بزرگ هستيم. اين فاجعه خودسوزي زنان است كه گاه آمار آن بالا مي رود و گاه رو به نقصان مي گذارد؛ اما هم چنان وجود دارد. كتاب حاضر كه حاصل تحقيق و پژوهش ميداني نويسنده است، گزارشي مختصر و تكان دهنده از خودسوزي زنان لر و زمينه ها و علل گوناگون آن در اختيار خوانندگان قرار مي دهد.
<strong>خاطرات سياسي و اجتماعي دكتر صادق طباطبايي</strong>
1682 ص، تهران: موسسه چاپ و نشر عروج، 1387، چاپ اول
اين مجموعه سه جلدي، خاطرات «صادق طباطبايي»، از چهره هاي نام آشناي ايران در سال هاي نخست پيروزي انقلاب اسلامي است. «طباطبايي» كه فردي برآمده از خانواده اي روحاني و نيز داراي نسبت خانوادگي با بنيانگذار جمهوري اسلامي ايران است، در خلال ساعت ها گفتگو، خاطرات خود را بازگو كرده و به جوانبي از شكل گيري انقلاب ايران و حوادث پيرامون آن پرداخته است. اين خاطرات در سه جلد با عنوان هاي «جنبش دانشجويي ايران»، «لبنان، امام صدر و انقلاب فلسطين» و «شكل گيري انقلاب اسلامي ايران»، تنظيم و تدوين شده است. راوي در ميان گفته هاي خود، علاوه بر مرور سرفصل هاي مهم انقلاب اسلامي و بيان مشاهدات خويش و نيز نقش خود در روند برخي حوادث مهم اين مقطع تاريخي، تاريخچه اي از خاندان روحاني «سلطاني طباطبايي»، اوضاع لبنان در دهه پنجاه خورشيدي، و گوشه هايي از زندگي و مبارزات «امام موسي صدر» را نيز به زبان آورده كه بعضا منحصر به فرد است و در هيچ منبع و ماخذ ديگري نشاني از آن يافت نمي شود.
<strong>خاطرات حاج شيخ رضا استادي</strong>
تدوين: عبدالرحيم اباذري335 ص، تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1387، چاپ اول
اين كتاب، خاطرات «حاج شيخ رضا استادي» از فضلا و مدرسان برجسته اي است كه بيشتر زندگي خود را وقف فعاليت هاي علمي و فرهنگي كرده است. او كه سال هاي متمادي شاگرد آيت الله «شريعتمداري» بوده، در خاطرات خود به دوره مهمي از تاريخ حوزه هاي علميه قم و تهران پرداخته و در نقل وقايع همواره جانب انصاف را گرفته است. اين خاطرات از آن رو كه به وسيله شخصيتي فرهيخته و فرهنگي و نه سياسي نوشته شده، با بسياري از خاطرات منتشر شده در سال هاي اخير متفاوت است. از ويژگي هاي كتاب، اطلاعات تازه و دست اول نويسنده درباره موسسه هاي «راه حق» و «اصول دين» است. هم چنين در اين كتاب درباره موسسه «دارالتبليغ» و مخالفت گروهي از روحانيون با آن و نيز ماجراي كتاب «شهيد جاويد» به تفصيل صحبت شده است.
<strong>زبان، ادبيات، تاريخ و فرهنگ ايران در گفتگو با ايران شناسان</strong>
به كوشش: علي اكبر عبدالرشيدي275 ص، تهران: انتشارات اطلاعات، 1387، چاپ اول
كتاب حاضر مي كوشد در قالب گفتگو با تعدادي از ايران شناسان امروزي كه در انگلستان و برخي كشورهاي ديگر در دانشگاه ها تدريس و پژوهش مي كنند، خوانندگان را با فعاليت ها، آثار و سوابق آنها آشنا كند. «جان هيث استابس»، «سر پيتر ايوري»، «دكتر كريستين ون رومبك»، «پرفسور ريچارد تاپر»، «پرفسور ادموند بوزورث»، «سر دنيس رايت»، «پرفسور چارلز ملويل»، «پرفسور كارلو چره تي»، «پرفسور ادموند هرزيگ»، «پرفسور جان بيلي»، «پرفسور اندرو نيومن»، «ويليام چيتيك»، «دكتر كاترين اسپلمن» و... از جمله ايران شناساني هستند كه با فعاليت هاي آنان در اين مجموعه آشنا مي شويم.
<strong>اهل حق: پيران و مشاهير</strong>
نويسنده: صديق صفي زاده760 ص، تهران: انتشارات حروفيه، 1387، چاپ اول
مسلك «اهل حق»، مجموعه اي از عقايد خاص مذهبي است كه با ذخاير معنوي آيين هندوييزم و اديان ايران باستان، به خصوص كيش هاي زرتشتي و مانوي و مزدكي آميخته شده و اديان اسلام و مسيحي و كليمي و افكار فرق غالي كه در مناطق غرب ايران پراكنده بوده، در آن تاثير زيادي داشته اند. علي رغم تحقيقاتي كه درباره تاريخ و عقايد اين مسلك از طرف پژوهشگران ايراني و خارجي و پيشوايان و نويسندگان «اهل حق» انجام شده، درباره زندگي و احوال مشاهير اين مسلك، پژوهش گسترده اي نشده است. در كتاب حاضر، نويسنده كه خود از پژوهشگران و صاحب نظران برجسته در زمينه اين مسلك است، به معرفي پيران و مشاهير «اهل حق» و زندگي آنان پرداخته است. او در كتاب خود هم چنين سروده هايي از بزرگان اين مسلك را عينا ترجمه و آوانويسي و بعضا شرح و تفسير كرده است تا خوانندگان با فرهنگ، انديشه و زبان آنان بيشتر آشنا شوند. <strong>نشريات</strong>
<strong>ياد</strong>
416 ص، جلد نرم، 16.5<strong>23.5 سانتي مترتهران: بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران، 1387، چاپ اول
اين كتاب، هشتاد و هشتمين شماره فصلنامه «ياد»، نشريه تخصصي «بنياد تاريخ انقلاب اسلامي ايران» است و به بررسي نشريات فارسي در اروپا اختصاص دارد. تعداد اين نشريات كه انتشار آنها از اواخر دوره قاجار در اروپا آغاز شد، به شانزده مي رسد و برخي از آنها براي نخستين بار در كتاب حاضر معرفي شده اند : 1- روزنامه آتش، 2- روزنامه آزادي شرق، 3- روزنامه ايرانشهر، 4- مجله ايران نو، 5- مجله پيكار، 6- مجله ايرانشهر، 7- روزنامه خلافت، 8- مجله راهنماي بانوان، 9-مجله رهنماي دهقان، 10- روزنامه روح القدس سوئيس، 11- مجله ستاره سرخ، 12- مجله صنايع آلمان و شرق، 13- روزنامه صور اسرافيل در سوئيس، 14- روزنامه قانون، 15- روزنامه كاوه، 16- نامه فرنگستان. عناوين بعضي از مقالات اين شماره عبارتنداز: «نامه فرنگستان و فكر تجدد آمرانه/مسلم عباسي»، «روزنامه صور اسرافيل در تهران و سويئس/محمد گلبن»، «تحليل روزنامه صور اسرافيل چاپ سوئيس/مهرداد ابراهيمي»، «بررسي عناصر تصويري در مطبوعات فارسي زبان اروپا/م. طاري»، «شمه اي از داستان تاسيس و توقيف نشريه پيكار در آلمان/نادر مرادي» و «ايرانشهر: پايه ريز نهضت ادبي ايران/احمد موسوي بجنوردي».
<strong>نامه ايران: مجموعه مقالات، جلد چهارم</strong>
به كوشش: حميد يزدان پرست1111 ص، تهران: انتشارات اطلاعات، 1387، چاپ اول
جلد چهارم از مجموعه «نامه ايران»، شامل مجموعه اي از مقالات، سروده ها و مطالبي در حوزه هاي گوناگون تاريخ، ادبيات، فرهنگ و تمدن ايران است. عناوين بعضي از مقالات جلد چهارم و نويسندگان آنها عبارتنداز: «راز گشايي از آيين هخامنشيان/يحيي ذكاء»، «تخت جمشيد در عصر صفوي/جملي كارري/ترجمه: عباس نخجواني، عبدالعلي كارنگ»، «زردشت و سقراط/آدولف بروديك/ترجمه: استفان پانوسي»، «دين و اساطير هند و ايراني/امان الله قرشي»، «مباني فرهنگ ديني- اساطيري ايران/محمد مددپور»، «كفر مجوس و الحاد ماني به روايت سهروردي/محمد كريمي زنجاني اصل»، «ايران گرايي در شاهنامه/جلال خالقي مطلق»، «تاثير ادبيات ايران باستان در ادبيات دوران اسلامي/اسماعيل حاكمي والا»، «عصر مغول و نفوذ ايرانيان در چين/شيرين بياني»، «ايران بعد از مغول و حافظ/محمد علي اسلامي ندوشن»، «تشكيل دولت صفوي و تاثير آن در شعر و ادب پارسي/اديب برومند»، «تربت شمس تبريز كجاست؟/محمد امين رياحي خويي»، «ريشه يابي ميترائيسم رومي/خايمه آلوار» و «جايگاه آب در فرهنگ ايراني/محمد تقي زاده».
<strong>نگره: نقد ادبيات داستاني/جلد چهارم</strong>
زير نظر: فتح الله بي نياز، شهلا زرلكي، مسعود ميرزايي159 ص، تهران: انتشارات فرهنگ كاوش، 1387، چاپ اول
دفتر چهارم از مجموعه «نگره»، هم چون دفاتر گذشته به بررسي و نقد ادبيات داستاني سال هاي اخير ايران و همچنين ترجمه بعضي از آثار ارزشمند ادبيات جهان اختصاص دارد. كتاب هايي كه در اين دفتر بررسي شده اند عبارتنداز: «آخرين سفر زرتشت/فرهاد كشوري/انتشارات ققنوس»، «گوساله سرگردان/مجيد قيصري/نشر افق»، «اژدها كشان/يوسف عليخاني/نشر افق»، «تقديم به چند داستان كوتاه/محمد حسين شهسواري/نشر افق»، «آناي باغ سيب/احمد بيگدلي/نشر آگه»، «دختري با ريسمان نقره اي/جمال ميرصادقي/نشر اشاره»، «آن گوشه دنج سمت چپ/مهدي ربي/نشر چشمه» و «بازي عروس و داماد/بلقيس سليماني/نشر چشمه». علاوه بر اين، دفتر چهارم «نگره» شامل نقد چند رمان و داستاني ترجمه شده است؛ از جمله: رمان «كافكا در كرانه/هاروكي موراكامي/ترجمه: مهدي غبرايي/انتشارات نيلوفر»، داستان «مرجان سرخ» از مجموعه «اين سوي رودخانه ادر/يوديت هرمان/ترجمه: محمود حسيني زاد/نشر افق»، رمان «تسلي ناپذير/كازئو ايشي گورو/ترجمه: سهيل سمي/انتشارات ققنوس» و رمان «ميرامار/نجيب محفوظ/ترجمه: رضا عامري/نشر ني».
سووشون ♦ هزار و يک شب
به کند و کاو در ادبيات داستاني ايران- داخل و خارج کشور- مي پردازد.در هر شماره ابتدا داستاني را مي خوانيد، سپس نگاهي به آن و در پايان يادداشتي در باره زندگي و آثار نويسنده. داستان برگزيده اين شماره به داستان کوتاه " زير باران " از مجموعه داستان کوتاه "زائري زير باران"، نوشته "احمد محمود" اختصاص دارد.
♦ داستانزير باران
هوا كه تا چند لحظه قبل تاسيده بود، رنگي نيمه روشن گرفت. خورشيد پريده رنگ، از شكاف ابرها سرك كشيد و تراكم ابرها را در هم ريخت. از شب قبل يك رگبار شديد پاييزي در شرف باريدن بود. گاهي گستره آسمان قير اندود ميشد و زماني رنگ سربي ميگرفت و حالا كه خورشيد از ميان ابرها بيرون زده بود، باد ملايمي وزيدن آغاز كرده بود و برگهاي زرد و خشك را رو زمين ميكشيد.مراد، عرض خيابان را به زحمت گذشت و به ديوار گچ اندود تكيه داد و چشمش سياهي رفت و صداها همچون وزوز زنبورهايي كه زير طاق پر بكشند به گوشش نشست. جان از دست و پاش بريده بود. گردهاش رو ديوار سر خورد آرام رو زمين نشست و همه چيز مات و در هم برايش شكل گرفت…… صبح كه با شكم تهي از قهوه خانه بيرون زده بود، شب قبل كه چتول عرق مفت به چنگ آورده بود و خالي سر كشيده بود و زماني اندك نشئه شده بود. بخش انتقال خون، ديوارهاي آجري قرمز رنگ، بند كشيهاي سياه، درهاي يك لنگهاي سفيد، لوله لاستيكي كه دور بازويش حلقه زده بود…شش و بش… سرنگ… جفت دو… سه با چهار… و …خورشيد، دوباره پنهان شد و نم نم باران، زمين را تر كرد. غروب سر ميرسيد. هوا، سرد و موذي بود.گونههاي استخواني مراد برجسته مينمود. دستهاي بيرمقش كنارش ول بود و لبهاي خشكش دانههاي ريز باران را ميمكيد.مراد، صبح، با دهان تلخ، خمود و بياميد، از رو تخت قهوهخانه برخاست، پتوي سربازي را تا كرد و به انبار سپرد. حولة نخنما و چرك مرده را دور گردن پيچاند و از قهوهخانه بيرون زد و… همين كه آفتاب تيغ كشيد و لحظهاي زود گذر تابيد، كنار ديوار كوتاه بخش انتقال خون، پهلو به پهلوي ديگران، رو پاشنههاي كوره بسته پا چندك زد و همدوش ديگران به انتظار نشست و به حرفها گوش داد- لامسب! گوش آدم به وز وز ميفته- خوب شيره جون آدمو ميكشن... شوخي كه نيس... مثه اينه كه هر چي گرما تو تن آدم هس بيرون ميزنه- عوضش سور يكي دو روز روبه راه ميشه. هفده تومن، پول كمي نيس! ميشه باش چهل تا سنگك خريد. شكم يه هنگو سير ميكنهو چانههاي كشيده تكان ميخورد و آروارهها رو هم ميگشت و حرفها از ميان لبها بيرون ميريخت- زنم پا به ماهه... ديشب نذاشت اصلاً چرت بزنم، هي بيخ گوشم نق زد كه برو... فردا برو... يه بار ديگهم بفروش. اين يكي دو روزه امورمون بگذره، شايد سببي شد... خدا بزرگه... اما ميدوني ميترسم قبول نكنن، آخه همين چن روز پيش يه بار ديگهم فروختهم...- به كسي چه مربوطه؟ تو داري خون خودتو ميفروشي...و نگاه مراد، طاسهايي را ميپاييد كه كمي آن طرفتر، ميان سه نفر روي زمين ميغلتيد- شش و بش- ولش! الان برات مك هفت ميارم- دو با چار- بذ در كوزه!و دستها كه به رانها ميخورد و طاسها كه رو زمين ميگشت- اكه لامسب... اينه بهش ميگن بز... هيچوخ يه ريزه شانس نداشتهم- اگه داشتي كه اسمت شانس الله بود. ما ميباس بريم سرمونو بذاريم و بميريمو مراد، از مشروب شب قبل، كوفته، كمحوصله و بيحال بود. خورشيد خفه شد و ابرها ماسيد و آسمان به تيرگي گراييد. مراد برخاست و گيوهها را رو زمين كشيد و جلو رفت. سرما به تنش نشست. سرفه تو گلوش پيچيد و اشك تو چشمانش حلقه بست- بچهها سر چي ميزنين؟- پول- پول؟!- آره ديگه پول... وختي اونجا باز شد حساب ميكنيم...و انگشت درازي به در بخش انتقال خون نشانه رفت-...نيم ساعت ديگه باز ميشه... تو چند ميفروشي؟- هرچي بخوان- از هفده تومن كه بيشتر نميخرن... اگه بيشتر بكشن آدم ضعف ميكنه- خوبه... منم ميزنمو كنارشان نشست و طاسها را تو دست سرما زده گرداند و به زمين ريخت و به ران خود كوفت (...اگه همه رو ببرم يه پول حسابي ميشه... اول يه كت ميخرم... امشبم يه شام شاهانه، يه پن سير عرق و آخر شبم نشمه...) طاسها رو زمين غلت زد و چهره مراد درهم رفت (آي ببري طاس!) و دوباره طاسها را از زمين برداشت.- نوبت تو نيس.- ميدونم... ولي ميخوام يه دور ديگه بريزم.- سر دور بهت ميرسه- ميخوام امتحانشون كنم- اگه ميخواي بازي كني، بهت بگم كه جر زدن تو كار ما نيست. مارو كه ميبيني، همه همديگه رو قبول داريم. بازي ميكنيم، بعدم حساب ميكنيم... اگه بخواي دبه در آري از حالا پاشو.و مراد به آرامي طاسها را رو زمين ول داد و حوله را دور گردن محكم كرد و نرمي ران خود را تو پنجه فشرد.- پنج و دو.- لاكردار طاس ميكاره.- شد سه تومن.- بخون- يه تومن.و صداي مرد جواني كه چين به پيشانيش نشسته بود و موي كهربايي رنگي داشت و چشمانش گود افتاده بود، تو گوششان پيچيد:آخه اينم شد كار؟... آدم سر جونش قمار ميكنه؟... خونشو ميفروشه و رو پولش طاس ميريزه؟... آي كه چه بيخيالين! و مراد ميانديشيد (تا حالا كه پنج عقبم... اما اگه همه رو ببرم... آخ...) و سرما تو تنش دويد و سوز به گوشهايش تيغ كشيد. خورشيد، دوباره بيرون زد و گرماي بيمصرف خود را رو شهر پاشيد.غروب سر ميرسيد. مراد، كنار ديوار گچ اندود، رو زمين غلتيده بود. گونهاش به سنگفرش پياده رو چسبيده بود. پاها را تو شكم جمع كرده بود و ذهنش تلاش ميكرد كه قضايا را به هم مربوط كند (سرنوشت؟... نه؟... تو پيشوني هر كس تقديرش نوشته شده...هه!... تقدير!... فقط دلش ميخواس... دلش... شايد از قيافهم خوشش نيومده بود. نامرد.... تو سينهام ايستاد و صداشو كلفت كرد و گفت فضولي موقوف. اين جا مثل سرباز خونه ميمونه... بايد كار كني و به هيچ كاري كار نداشته باشي. تو بايد سطل رنگو بشناسي و برس رو...) و انديشهاش پر كشيد و گذشتههاي دور را كه كمابيش در تاريكي زمان گم شده بود، كاويد. وقتي كه چشم باز كرد و خود را شناخت، فهميد كه بيكاره است، نه درسي، نه سوادي و نه حرفهاي (آخ! چه روزايي... بهار كه ميشد با بچهها ميرفتم باغ. من هميشه از رنگ گل باقلا خوشم اومده. سرتاسر دشت سبزه و گل بود. گل باقلا، گل بابونه، شمشاد، گل بنفش بادنجان... كاهوپيچ... كلم...) كبودي تن پدرش و خرنشهاي جان خراشش كه از بيخ گلو بر ميخاست و همراه خون لثهها از دهان بيرون ميزد، تكانش داد. پاها را بيشتر تو شكم جمع كرد و لحظهاي چشمها را از هم گشود و دوباره فرو بست. پدرش باغبان بود. يك شب كه وسط كرته هندوانه، تو آلاچيق خوابيده بود، عمرش به آخر رسيد. نزديكيهاي صبح، وقتي كه بر ميخيزد به سراغ بيل ميرود مار، پيپايش را نيش ميزند و تا ورزاوي پيدا كنند و نمد به گردهاش اندازند و سوارش كنند و به شهر برسانند، زهر، كار خودش را ميكند و... باد از تك و تا افتاده بود و قطرههاي باران، درشتتر شده بود. خيابان تهي بود. سگ نكرة پر پشم و گل آلودي از كنار مراد گذشت و چراغ پشت پنجرههاي روبهرو تك تك روشن شد و شيشههاي كدر، همچون چشم بيماران كم خون، زردي زد. مراد، به سختي دست از لاي رانها بيرون آورد و حوله را كه دور گردن پيچانده بود، رو سر كشيد. (وبا بود؟... طاعون؟... نه، تيفوس...)) و يك لحظه زودگذر، سنگيني تابوت مادر را رو دوش خود حس كرد. سر تراشيده مادر، چهره رنگ باخته، دماغ كشيده و دستهاي استخواني و زردنبوي مادر براش شكل گرفت. سر خود را بيشتر تو حوله فرو برد (... آخ... اين تيفوس لعنتي... بيشتر مردم شهرمونو كشت... عمو يوسف، عباس بنا... زري باقلا فروش، ننه رحيم، برادر بزرگ منصور كه ميگفتن با يه مسلسل جلو يه هنگ هندي رو گرفته... زاير فلاح... قاطع پسرش...) باران لباسش را خيس كرد و آب، نمنم به تنش نشست. سرما رو گردهاش دويد و پهلويش تير كشيد (اين قولنج لعنتيم از سرم دست بردار نيس... آخ، سربازاي امريكايي آي بي انصافها...) و فكرش به آنوقتها كشيده شد كه براي امريكاييها كار ميكرد. بيرون شهر خانه ميساختند، خانههاي بزرگ، عين سربازخانه. اول عمله بود، رنگزن شد، يكي از امريكاييها كه از زبر و زرنگياش خوشش آمده بود، برده بودش كه اتاقش را جارو كند، براش قهوه بجوشاند و به ديگر كارهاي دم دستش برسد (بد نبود... شير قوطي ميخوردم، آدامس، ولي گوشت گراز، نه!... آدمو بيغيرت ميكنه... از عرق هم حرومتره...) كمرش به سختي تير كشيد و به شدت تكان خورد (لعنتيها... سر يه بسته سيگار چه بلايي به سرم آوردن. خودشون صدتا صدتا ميبردن شهر و ميفروختن و جاش ودكا ميخريدن و مثل خر ميخوردن و مثل سگ هار ميشدن... اما سر يه بسته سيگار فزرتي لختم كردن و انداختنم تو استخر. تا سرمو بيرون ميآوردم با چوب ميزدن تو مغزم. همه مست بودن و مثل ديوونهها ميخنديدن. نيمه جون كه شدم، از حوض بيرونم كشيدن و... از آن روز... آخ... از آن روز پهلوم...) و دوباره پهلويش تير كشيد (اولادم با اولادشون خوب نميشه...) استخر برايش جان گرفته بود (بهار بود. يه روز آفتابي خوب. از آن روزايي كه آدم دلش ميخواد بره تو دشت و بيابون تو گلها و سبزهها قدم بزنه و آواز بخونه... اما من، تو استخر جون ميكندم. هيچ آدم خداشناسيم نبود كه به دادم برسه... تف!...) و غروب آن روز از پيش امريكاييها رفته بود و از روز بعد، به لهستانيها كه تو سرباز خانه، پشت سيمهاي خاردار، تو اصطبلها دسته جمعي زندگي ميكردند، گردو فروخته بود و بعد با يكي از دخترهاشان، رو هم ريخته بود و گردوي مجاني بهش داده بود و گهگاه از ديدنش لذت برده بود و با ايما و اشاره با هم حرف زده بودند (چه چشاي قشنگي داشت. سبز و پاك. موي زردش و سينه لرزونش و پوستش كه به رنگ خون و نمك مخلوط بود... چه روزگار خوشي!...) تنش به شدت لرزيد. ابرها در كار زاييدن باران گرانباري بودند. از جنوب توده سياهي لجام گسيخته سر ميرسيد و لحظه به لحظه پهنه آسمان را ميبلعيد (و اون روز كه اون ماشين كمانكار، تو ميدون مجسمه، جلو پل سفيد كارون، پيرمرده رو زير گرفت و زمين سرخ شد و ماشين در رفت... و اون دو امريكايي كه سر اون فاحشه به جون هم افتادن... حكايت چند ساله؟... هجده سال پيش؟... بيست سال؟... آخ... همون روزا بود كه زدم بيرون و شهر به شهر و آخر به تهرون خرابشده!... و اون نامرد! كه همين هفته پيش تو سينهام وايستاد و صداشو كلفت كرد: (فضولي موقوف. اينجا مثل سرباز خونه بايد از سركارگر اطاعت كني... يادش رفته كه خودش آهن قراضههاي امريكاييارو ميدزديد... لاستيك ماشينارو ميدزديد... حالا كارفرما شده... فضولي موقوف چشمت كور!... ظهر فقط يك ساعت استراحت. همين!... همه جا همينطوره. اگه كارگر خوبي بودي باز حرفي. هر جارو رنگ زدي همهش موج و سايه داره خيال ميكني برا اينكه منو ميشناسي، بايد همه چيز تو قبول داشته باشم؟... تو هيچوقت كارت يه پارچه از آب در نيومده... به تو چه كه يه ساعت كمه... كارو ده ساعت... يازده ساعت... همينه كه هس... اينو كه نميشه اسمش گذاشت تقدير... با تيپا بيرونم كرد... دلش ميخواس... دلش... نامرد!...) و صبح كه با شكم خالي از قهوهخانه بيرون زده بود و كامش كه از عرق شب قبل تلخ بود و گرسنگي ظهر و نيش سرنگ كه به رگش نشسته بود و طاسهايي كه رو زمين غلتيد بود و هفده تومان كه از دستش رفته بود (بيانصاف، دو دفعه آبدزدك شيشهاي رو پر كرد... دو دفعه... گوشام به صدا افتاد... دو پنج... تف... و آن يارو، پشت سر هم، هفت، هفت... و من... يه دفعهم نيووردم... همهش سه با يك، دو با چهار... بر اين شانس لعنت...) آب باران از حوله نشت كرده بود و به گونههاش نشسته بود. باد، ناگهاني و ديوانهوار وزيدن گرفت و باران پرتواني زمين را زير شلاق كوبيد (بادم دلپيچه گرفته... دو... بايك... چهار... با دو...) شيشة پنجرههاي روبهرو ميلرزيد و جوي كنار خيابان، پرشتاب رو هم ميلغزيد. چراغ پشت پنجرهها خاموش شد و رنگ زردي كه كف خيابان افتاده بود برچيده شد و باد و تاريكي و تنهايي در رگهاي شهر ميدويد و قلب شهر سرسام گرفته به تندي ميزد و زنش نبض مراد، لحظه به لحظه به كندي ميگراييد.
♦ نگاهنگاهي به كارنامه احمد محمود
احمد محمود توانست در داستانها و رمانهاي خود، وقايع جنبشهاي اجتماعي و مبارزههاي آزاديخواهانه دهه 1330 را به نحوي جاندار و مؤثر بيان كند. وي حدود پنجاه سال به آفرينش آثار داستاني پرداخت و تقريباً تمام زندگي خود را با پشتكار و تداوم كمنظير، وقف نوشتن كرد. همه نوشتههاي او به استثناي دو فيلمنامه، فقط رمان و داستان كوتاه بود و هيج نوع مقاله، نقد ادبي يا شگرد داستاننويسي، از خود به جاي نگذاشت. حاصل كار او چهارده رمان قطور و مجموعه داستانهاي كوتاه است كه در تاريخ و گنجينه ادبيات فارسي و به ويژه ادبيات داستاني ما به يادگار خواهد ماند.
درونمايه آثار او بيشتر مسائل انساني و اجتماعيست و به ويژه محيط خطه جنوب و روزگار مردم آنجا و مبارزههاي سياسي مربوط به ملي شدن صنعت نفت را به نحوي ملموس و واقعي، در خلال داستانهايش توصيف كرده است. وصف او از زندان و زندانيان و شكنجه مبارزان سياسي، از نمونههاي برجسته اين صحنهها در ادبيات فارسي معاصر است. او همچنين در آثار متأخر خود به مسائلي پرداخته كه ميتوان آنها را به نوعي تقابل سنت و مدرنيته يا زوال خانوادههاي اشرافي دانست.
نثر بخش اول رمانهاي او، پخته و سنجيده است و در آنها به نگارش ويژگيهاي شهرهاي اهواز و بندرلنگه ميپردازد و مناسبات شهرنشيني و ساكنان متفاوت هر شهر را بررسي ميكند و روابط طبقاتي و كاركرد نهادهاي رسمي و نفوذ نظاميان را در آنها به خوبي تحليل ميكند.
يكي از دلايل اقبال به آثار محمود با توجه به حجم آنها كه در حوصله خواننده امروزي نميگنجد، اين بود كه محمود در آثارش بسيار شفاف عمل ميكرد. او تجربيات خود و آنچه را واقعاً احساس كرده بود، در نهايت نيرومندي و با زباني بسيار ساده بيان ميكرد.
از هوشمنديهاي منحصر به فرد او اين بود كه زماني كه محمود ميخواست همسايهها را بنويسد، دقيقاً نقشه فعاليتهاي ادبي آينده خود را در ذهن داشت و اين بسيار مهم است كه نويسندهاي تكليفش را با خود روشن كند كه از چه مقطعي آغاز به كار كند و چه خط سيري را دنبال نمايد. اين ارتباطات در "همسايهها"، زمين سوخته و داستان يك شهر به چشم ميخورد و معلوم است كه از ابتدا تكليف نويسنده با خودش روشن است. نقطه عطفهاي تاريخي، مركز ثقل داستانهاي محمود است. در "همسايهها" اين مسئله به چشم ميخورد و آن نقطه عطف تاريخي، ملي شدن صنعت نفت است.
همچنين او از معدود نويسندگاني بود كه از "همسايهها" تا درخت انجير معابد خودش بود. محمود هرگز خود را وارد دغدغههاي فرمگرايي و صورتگرايي نكرد و حتي از فرمگرايي بيپايه، به شدت دلخور بود. او با اعتماد به نفس كامل ايستاده بود و خودش بود.
يكي از شاخصههاي نويسندگان بزرگ دنيا، طنز تلخ و گزندهاي است كه در آثارشان به چشم ميخورد. اين طنز كه بسيار هم پنهان است در جايجاي آثار محمود به چشم ميخورد. حتي در غمانگيزترين صحنههاي آثار او، اين رگه طنز به چشم ميخورد.
احمدمحمود از جمله داستاننويسان تجربي است، چون بيشتر از تجربيات خودش و از نتايجي كه در طول عمر داستاننويسياش به دست آورد، استفاده كرد تا داستانهاي بعدي خود را بنويسد. اگر دوره داستاننويسي محمود را بررسي كنيم در آن نوسانهاي زيادي ميبينيم و او از اين حيث به صادق هدايت شبيه است. اولين داستانهاي او به اعتراف خودش، داستانهاي ضعيفي هستند و پس از زائري زير باران، غريبهها و پسرك بومي بود كه شخصيت داستاننويسي احمد محمود با توجه به تجربياتي كه از قبل داشت، شكل گرفت و روي پاي خود ايستاد.
احمد محمود در داستاننويسي هميشه رو به اوج حركت ميكرد، يعني بهترين آثار او، آخرين كارهايش به شمار ميآيد. البته اين حركت رو به اوج، امري بسيار دشوار است، به خصوص اگر از اثري استقبال شود، نويسندگان همواره به تكرار آن قسمتي كه مورد اقبال قرار گرفته، ميپردازند اما احمد محمود خود را از تكرار رها كرده است.
گفتوگوهايي كه احمد محمود ميساخت چندان با نثر او متفاوت نيست. به خصوص او در داستانهاي پيش از انقلاب، سعي ميكرد گفتوگوهايي ساده نقل كند و از كلماتي كه مرتبط با بيان و گفتار مردم جنوب بود، معمولاً استفاده نميكرد. همچنين در آثار قبل از انقلاب او، خواننده با لغت خاصي مواجه نميشود كه او را با مشكل مواجه كند. گفتارهاي آثار او گفتارهايي شهري شده و ساده هستند و يكي از دلايل شيريننويسي و همهخوان بودن آثارش اين است كه سعي نميكند تسلطش را بر لهجههاي محلي خيلي نشان دهد و همين امر او را از ديگر نويسندگاني كه روي ادبيات بومي كار كردهاند، متمايز ميكند.
احمد محمود نويسندهاي تقريباً رئاليست بود و در ميان آثارش اثر غيررئاليستي كمتر به چشم ميخورد. او مبناي واقعيت را در نظر ميگرفت و در ابتداي داستان شخصيتهايش را به خوبي معرفي ميكرد. وقتي شخصيتهايش روي پاي خود ميايستادند، بعد از آن بود كه خود شخصيتها راه ميافتادند و داستان را ادامه ميدادند؛ در داستانهاي او هيچ وقت احساس نميشود كه نويسنده شخصيتها را وادار به كاري ميكند. به همين جهت در مجموعه داستاني او معمولاً شخصيتي غيرطبيعي به چشم نميخورد.
محمود در داستاننويسي شگردهاي خاصي داشت. در قسمتهايي خيلي زياد از اين تفننها استفاده ميكرد و گاهي چندان به آنها توجهي نداشت. زاويه ديد داستانهاي او از "همسايهها" به بعد تحول زيادي نيافت. او بعد از "همسايهها" به كمال داستاننويسي كه ميخواست، دست يافت و بعد از آن به زاويه ديد دست نزد. هر چند در داستانهاي آخر خود ميخواست دخل و تصرفي در ساخت داشته باشد اما چندان موفق نبود. البته خودِ محمود چندان به ساخت اعتقادي نداشت و بيشتر توجهش معطوف به اين امر بود كه داستانهايش به دل بنشينند.
- برگرفته از گزارشي از يكصد و دومين نشست كتاب ماه ادبيات و فلسفه
♦ در باره نويسندهاحمد (اعطاء) محمود : 50 سال آفرينش ادبي
محمود در ۴ دي ۱۳۱۰ در شهر اهواز از پدر و مادري دزفولي الاصل به دنيا آمد و شايد همين دليل سبب شد تا بيشتر خود را دزفولي بداند. در برخي از آثارش چون همسايهها و مدار صفر درجه واژه ها و جملاتي به گويش دزفولي به چشم مي خورد.
پس از سپري کردن دوران تحصيلات ابتدايي و متوسطه در زادگاهش، به دانشکدهٔ افسري ارتش راه يافت؛ اما ازجمله تعداد زياد دانشجويان دانشکدهٔ افسري بود که پس از کودتاي ۲۸مردادماه سال ۱۳۳۲ بازداشت و سپس، بخشبخش آزاد شدند؛ درحاليکه تنها ۱۳ نفر از آنان در زندان باقي ماندند.
احمد اعطا، يکي از اين دانشجويان بود که نه توبهنامهاي امضا کرد و نه به هيچگونه همکاري با رژيم کودتا تن داد. به همين دليل، مدت زيادي را در زندان به سر برد که گويا مشکل ريوي او که درنهايت به مرگش منجر شد، يادگار همان دوران بودهاست.
مدتي هم درحوالي خليج فارس از جمله در بندر لنگه در تبعيد به سر برد و البته خودش از اين دوران با عنوان "زماني که گرفتار بازي سياست شده بودم"ياد ميکند
محمود در اواخر عمر با بيماري تنگي نفس مواجه شد و اين بيماري در سال ۱۳۸۰ يکبار او را به بيمارستان کشاند. در اول مهرماه ۱۳۸۱ بار ديگر حال او به وخامت گراييد و پس از انتقال به بيمارستان و بستري شدن در روز جمعه، ۱۲ مهر سال ۱۳۸۱، بهدنبال يک دورۀ بيماري سخت ريوي، در بيمارستان مهراد، تهران درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. از آثار وي مي توان به: مول (۱۳۳۸)، دريا هنوز آرام است (۱۳۳۹)، بيهودگي (۱۳۴۰)، زائري زير باران (۱۳۴۷)، از دلتگي (۱۳۴۸)، پسرک بومي (۱۳۵۰)، غريبه ها (۱۳۵۲)،ديدار (۱۳۶۸)،قصه آشنا (۱۳۷۰)، از مسافر تا تب خال (۱۳۷۱)،همسايهها (۱۳۵۳)، داستان يک شهر (۱۳۶۰)، زمين سوخته (۱۳۶۱)، مدار صفر درجه (۱۳۷۲)، آدم زنده (۱۳۷۶)، درخت انجير معابد اشاره کرد.
چهل کليد ♦ شعر
اين شماره را به مسعود احمدي و شعرهاي او اختصاص داده ايم.
♦ شعر3 شعر از مسعود احمدي
مردگان در همه حال را مي گويم رفتگان با قيل و قال
بايداز آن وَر بام افتاده باشم به دنده ي چپ که چپ چپ نگاه مي کنم حتا به اين درخت که هنوزدر اتاق کنار تکه يي از روز پهلوي تخت است نزديک بدن هاي ديگر نه خيل لختخيالت تختحالا که آن دُرنا دارد از ته آيينه برمي گردد با بند جوراب تو به منقار و آن پروانه از قوس صداي تو به جاي اولش در بيخ ذهن من ديگر فرصت نمي دهم که ذهنم را متلاشي کنند روحم را لت و پار و تيره و تار اين ساعت را که از تو پرم از خدا سرريز از خودم سرشار مردگان در همه حال را مي گويم رفتگان با اين قيل و قال
از دستبند گوشواره ساعت مچي و...
با خودت که بودي نبودي اين قدر موقتي اين اندازه سرسري بي آبنما نبودي بي فواره پروانه بوته هاي نسترنو بي آن من که در لباس هاي به روز از اهالي ديروز نبود نبود يکي که لنگه ي پدر هر بار تا به اين جا مي رسيدي مي رسيدي به حوالي تن مناز رنگ کند اقاقي پر مي شدم از عطر تند چمن و حتادر ظهر چلچله ي تابستان از باراني جرجر از خنکاي سحرحالا که هي به دنبال تنت مي افتي که بيفتي به چشم هر جه نر هر که از مابقي مذکر تر ابدا ً از بدلي هات بيش تر نيستي از دستبند گوشواره ساعت مچي و دو سه حلقه انگشتر
اگر نه... مي روي تا جسد
اين باران چه تند مي بارد چه ريز براي اين گوشه از صبح ميزروان نويس مداد تراش و دسته ي کاغذو بر حظ از مزمزه ي تو دوستت دارمهاي هر دو زن با خودت چه کردي با من و با آن نارون که هميشه سبز بود همه وقت ستبرو همه جا با ما حتا بر پله ي برقي ِ پاساژدر واگن قطار درخواب و درخيال گفته بودم همهمه ي با عصر را دست کم مگير مغناطيس چيزها جاذبه ي جعبه ي جادو و سحر خرده ي ريزهاو بگيرلبه ي نرم لبخند کودک جايي از صداي زبر دوره گرد و رد نگاهي باريک را تا دوردست اگر نه از دست مي روي مي روي تا جسد آهاين باران چه تند مي بارد چه ريز
♦ نگاههمين غروب دم دست را ميگويم...
"محمد حقوقي" در كتاب "شعرنو از آغاز تا امروز"، "مسعود احمدي" را "شاعري دير آغازكننده و زود پيشرونده" توصيف ميكند، كه با اندكي بالا و پايين، توصيفي پذيرفتني است. "احمدي" تا پيش از مجموعه "براي بنفشه بايد صبركني"(1378) يك شاعر معمولي است، با شعري ژنريك، كه امتياز ويژهاي براي شاعرش و نتيجتا براي شعر آن دوره محسوب نميشود؛ هرچند كه شعري است آبرومند و گاهي خواندني. در اين ميان نخستين جنبشهاي ذهني او را ميتوان تا حدودي در دفتر "بر شيب تند عصر"(1376) تشخيص داد، اما اين تكانهها آنقدرها پررنگ نيستند كه نويد حضور شاعري نوبيان و نوانديش را به همراه داشته باشند. "مسعود احمدي" اما در تمام ساليان حضورش در حيطه شعر، نشان داده است كه آدمي است با پشتكار، به شدت اهل مطالعه، ريسكپذير و تجربهگرا و نان همين چهار خصيصه را ميخورد كه گويا در شاعري از حلالترين انواع نان است. در اين سالها او كه از شعر كودك آغاز كرده بود، در قدم دوم سراغ شعر نوجوان رفت و بعد در اولين دفترش "زني بر درگاه"(1360)، كليشههاي شاملويي را مروري كرد و همينطور پيش آمد و سال به سال زبانش را ساده و سادهتر كرد. او شعرش را آهسته و پيوسته به شعر مدرن نزديك كرد و ارائههاي كلاسيك و كهنه را از آن زدود و وزن بيروني را به دروني بدل كرد و بعد توناليته شاملويي را كنار گذاشت و به گونهاي وزن هجايي ناشي از همنشيني آواها رسيد. "براي بنفشه بايد صبر كني"، تولدي ديگر براي "مسعود احمدي" به شمار ميرفت. در اين مجموعه بود كه او تمركزش را از جنبههاي موسيقايي و ريتوريك شعر به سمت تغيير نوع نگاه و بيان سوق داد و تا حدود زيادي موفق هم شد. راوي شعرهاي "براي بنفشه... "، اگرچه لحني سرد و عاري از كاريزماي بديع و بيان داشت، اما از يك حيث در شعر ما نمونهاي شاخص و كمنظير بود. عاشقپيشهاي مبادي آداب و قدري هرزهچشم كه نه اندوهش حال و هواي وامصيبتا داشت و نه شادياش او را از هيات اتوكشيده مرتبش بيرون ميآورد. او از فضاي آپارتماني و كموسعتي سخن ميگفت كه اشياي مستقر در آن براي خود كاراكتري نمادين (و نه سمبوليك به معناي معهودش) داشتند و در چارچوب شعر داستانگوي او به پيشبرد روايتي پنهان و رمانتيك كمك ميكردند:ديروز هم با من بود/ در همين تكه آفتاب/ بر همين صندلي لهستاني/ اما هنوز صدايش كنار ساعت است:/ كمي صبر كن كسي ميآيد(براي بنفشه... – ص3)
او در اين مجموعه، مدام اشيا را جابهجا ميكند و به آنها نقشي فراتر از يك ابژه صمو بكم ميبخشد. گاهي به خيابان ميزند و در ازدحام المانهاي معمولي شهر، به پديدههاي طبيعي واكنشي رمانتيك- نوستالژيك نشان ميدهد. گاهي از پنجره اتاقش روزمرگي حياط و كوچه را نظاره ميكند و گاهي هم دچار توهم ميشود و با كنشي سوررئاليستي كل اين فضاها را در همآميخته ميانگارد و الماني انتزاعي و فرمساز(مثلا كلاغ) را به عنوان همزادي كسلكننده و مايوس به فضاي شعرش وارد ميكند:
اين قطار وقت و بيوقت از حياط خانه ميگذرد/ و براي چند لحظه ميان من و هوا فاصله مياندازد / از كجا ميآيد/... ايستگاه آخر كجاست/ چمدانها را چه كسي بازرسي ميكند/ كي به پيشباز مسافران ميرود/ و چرا كلاغ از ديدنش اين همه وحشت دارد(براي بنفشه... -ص52)
ساختار منسجم، پيوسته و مرتبط شعرهاي اين دفتر، در كنار نگاه خلاق و كاشف "مسعود احمدي"؛ تكيه و تمركز او بر ساختن كاراكترهايي باورپذير در فضايي كاملا شهري و امروزي، موجب ميشود كه "براي بنفشه... "، بهرغم تك و توك افاضات مد روزش از نظريههاي ادبي، اثري قابل تامل و دلنشين از كار در بيايد.
"احمدي" در دفتر بعدياش "دو، سه ساعت عطر ياس"، اما رويكردي افراطي به بازي زباني و قافيهپردازي و شوخيهاي جناسي دارد. در واقع اين دفتر از سويي به خاطر تاكيد بر همان فضاي آپارتماني و همان كاراكتر مبادي آداب و همان تخيل شبهسوررئال در ادامه دفتر قبلي است، و از ديگر سو به خاطر رويآوردن دوباره شاعر به وسواس در انتخاب واژگان و تكيه بر ساختار منبعث از تداعي واژگان متجانس (كه شايد كنشي باشد در همراهي با الگوي مقبول آن سالها) كاري است متفاوت از ساير كتابهاي "احمدي". همين امر شايد باعث شده است كه راوي "دو، سه ساعت عطر ياس"؛ چندان صادق و بيشيله وپيله به چشم نيايد و گاهي كوشش شاعر براي ترقي روبنايي واژگان در ساختار افقي شعر را بيش از هر المان ديگري پررنگ جلوه دهد:
زوربزنم نزنم/ زنم نميشود/ همدمم همراهم شريك شر شيوه شدنم آهم/ حتا همين كه هنوز/ به من نزديك است به خودش نزديكتر/ و تر/ از باراني كه در اتاق هم بند نميآيد و ميآيد يكريز…(دو، سه ساعت عطر ياس-ص 17)
"احمدي" در شعرهاي اخيرش خوشبختانه و از سر هوشمندي دوباره به بياني نرمال و دور از اغراق رسيده است كه نشان از پختگي و آشنايي و تسلط اوست بر ابزار كارش. او ديگر از بازي به مثابه بازي و تجربه به مثابه بازي دست كشيده است. همين امر موجب شده تا جنبههاي تازهاي از شعرش امكان ابراز بيابند و او را كماكان به عنوان شاعري زنده و پويا معرفي كنند.
"مسعود احمدي" كه چند سالي است صفحه شعر نشريه قابل احترامي چون "نگاه نو" را اداره ميكند، حسن بزرگي دارد كه اكثر همنسلانش از آن بيبهره يا كمبهرهاند. او ارتباطش را با شعر روز حفظ ميكند. زياد ميخواند. از گفتوگوهايش برميآيد كه اكثر مجموعههاي اين ساليان را خوانده و به دقت هم خوانده و مهمتر از خواندن اينكه دربارهشان انديشيده و به سهم خودش تحليل و داوري كردهاست. مروري كه داشته باشيم بر مقالهها و مصاحبههاي او، تازه درمييابيم كه آن راوي رمانتيك و آرام و باوقار شعرها، در حوزه نقد و نظر آدمي پر شر و شور و جنجالي است كه بهرغم كم و كاستيهايي كه گاهي در نظراتش هست، كمتر پيش ميآيد كه بر سر سفره مسامحه و تعارف بنشيند. او نشان ميدهد كه توان تئوريكاش را هم تا حدي كه برايش مقدور بوده، افزايش داده است و ميكوشد مطالعاتش بهروز باشد. هر چند كه گاهي شيطنتاش با سن و سالش سنخيتي نمييابد...
♦ در باره شاعرمسعود احمدي : صداي امروز
مسعود احمدي 10 مرداد 1322 در کرمان متولد شد. 6 ساله که بود همراه مادر و پدر به تهران کوچ كرد و در همين پايتخت پهناور تحصيل کرد و به دانشگاه رفت.
پيش از سال 1351 که به استخدام آموزش و پرورش دولتي دربيايد در مدارس ملي آن زمان (خصوصي امروز) معلمي ميکرد و ادبيات و فلسفه درس مي داد.
تدريس در مدارس خصوصي را با دبيرستان سياووش در تهران شروع کرد و بعد از آن در نوردانش و خوارزمي و جاهاي ديگر هم درس داد.
به استخدام آموزش و پرورش که درآمد به شهرستان ابهر مامور شد و آن جا هم فلسفه و ادبيات به دانش آموزان آموخت. به سال 1359 دو منظومه با نام هاي "شبنم و گرگ و ميش" و "24 ساعت" براي کودکان منتشر کرد و به سال 1360 نيز اولين مجموعه شعر بزرگسال خود را با نام "زني بر درگاه" به انتشار رساند. "روزباراني" و "برگريزان و گذرگاه" به سال 1366، "دونده خسته" به سال 1367، "قرار ملاقات" به سال 1368، "صبح در ساک" به سال 1371، "برشيب تند عصر" به سال 1376، "براي بنفشه بايد صبرکني" به سال 1378 و "دو سه ساعت عطر ياس" عناوين مجموعه اشعار اين شاعر تا به امروز هستند.
احمدي علاوه بر شعر در حوزه مطبوعات نيز کار کرده که از جمله آن ها مي توان به سردبيري سرويس فرهنگ و ادب مجلات "زنان" و "فرهنگ و توسعه" ياد کرد.
وي در "فرهنگ توسعه" همکار مرحوم مقتول محمد مختاري بود.
احمدي از 10 سال گذشته تا به حال سردبيري سرويس ادبي مجله "نگاه نو" را عهده دار است. او از ويراستاران به نام هم هست و در اين حوزه بيش از 150 عنوان کتاب و 2 هزار مقاله مطبوعاتي را ويراسته است. از کارهاي متاخر او در زمينه ويرايش که بيشتر متون ادبي و فلسفي را شامل مي شود، مي توان به ويراستاري ترجمه منصوره وحدتي زاده بر رمان "مرد معلق" نوشته "سال بلو" اشاره کرد که انتشارات اختران آن را زير چاپ دارد.
احمدي سرويراستار انتشارات همراه است و پيشتر همين سمت را در انتشارات فکر روز داشته است. وي شروع نشر کتاب هاي "نسل ديگر" را در انتشارات فکر روز بنياد گذاشت و مشابه اين کار را نيز تحت عنوان "صداي امروز"براي انتشارات همراه کرده است که تا به حال 35 عنوان کتاب زير اين مجموعه منتشر شده اند. وي سال گذشته کتابي با نام"دو زن" تاليف کرده بود که توسط نشر همراه منتشر شد. احمدي در کتاب ياد شده دو شاعر معاصر – شاملو و مشيري – را از نگاه زنان آن ها روايت کرده بود و براي اين کار با آيدا سرکيسيان و اقبال اخوان گفت و گو کرده بود. از احمدي در آينده نزديک دو کتاب منتشر مي شود که يکي از آن ها در برگيرنده مقالات وي در باره ادبيات و فلسفه سياسي است.
کتاب ديگري که اين شاعر منتشر خواهد کرد مجموعه مصاحبه هايي است که تا به حال با او در مطبوعات کرده اند. اين هردو کتاب نيز توسط انتشارات همراه به بازار کتاب خواهند پيوست. مسعود احمدي صاحب يک پسر 32 ساله است. اين شاعر در سال 1365 از همسرش جدا شد و از آن پس تنها زندگي کرده است.
قا ب ♦ چهارفصل
برخي از کارشناسان معتقداند که دوران طلايي کارتون نخبه گرا با مرگ و کهنسالي بزرگان موج مدرن کارتون به سر آمده و کارتون نيز به سان سينما و موسيقي، ميدان بازي ميانمايگان شده است. آيا اين ديدگاه درست است؟
درباره رونالد سيرل، کارتونيست انگليسيمردي که دنيا را بامزه نديد
برخي از کارشناسان و منتقدين معتقداند که دوران طلايي کارتون نخبه گرا با مرگ و کهنسالي بزرگان موج مدرن کارتون اروپا و امريکا در دهه هاي شصت و هفتاد به سر آمده و کارتون نيز به سان سينما و موسيقي، ميدان بازي ميانمايگان شده است. استاين برگ، بسک، توپور، اندره فرانسوا مرده اند سمپه و کينو کهنسال و کم کار شده اند. "رونالد سيرل" هشتاد و هفت ساله هم از آخرين برگ هاي باقي مانده از اين دفتر به شمار مي رود.
"رونالد سيرل" متولد 1920 کمبريج انگلستان، فرزند يک باربر ساده ايستگاه راه آهن کمبريج بود. سيرل از پنج سالگي شروع به طراحي کرد. در پانزده سالگي، کارتونيست نوجوان مدرسه را ترک گفت و مشغول تحصيل هنر شد اما در نوزده سالگي، با شروع جنگ جهاني دوم ترجيح داد که به رسته مهندسان سلطنتي بپيوندد و براي دو سال در کالج هنر و تکنولوژي کمبريج تعليم ديد. در 1941 اولين بخش از کارتون هاي "سنت ترينيان" را در مجله "ليلي پوت" منتشر کرد که با استقبال فراوان روبرو شد، سالها ادامه پيدا کرد و براي سيرل شهرت خوبي فراهم آورد. سال 1942 او که همچنان عضو ارتش انگلستان بود در سنگاپور مستقر شد، چند ماه بعد به دنبال نبرد هاي خونين، سنگاپور به دست ژاپن افتاد و سيرل همراه با پسرعموي اش به اسارت گرفته شد و تا پايان جنگ اسير ماند. اول در زندان "چانگي" و بعد، در جنگل هاي کواي مشغول به ساختن راه آهن مرگ مسير سيام- برمه، که الهامبخش داستان فيلم مشهور ديويد لين "پل رودخانه کواي" بود.
سال 1945 سيرل آزاد شد و به زادگاه خود کمبريج بازگشت، آنجا مجموعه اي از طراحي هاي اش را در زمان اسارت، در نمايشگاهي از آثار جنگي طراحان به نمايش گذاشت. او اين طرح ها را که نمايشگر زندگي پر مشقت اردوگاه بودند هنگام اسارت، در پتوي سربازان در حال مرگ از وبا مخفي کرده و بعد از آزادي با خود به وطن آورده بود. اما اين مجموعه، تنها تأثير جنگ جهاني در کارنامه هنري سيرل نيست، بي گمان سبک اکسپرسيونيستي و خطوط محکم و لکه هاي تاريک اش که از ضربه هاي عصبي قلم و قلم مو حاصل شده اند، بي تأثير از تجربيات سخت و پر خشونت او از دوران جنگ نيستند.
اکثر منتقدان سبک کارتون هاي سيرل را در کنار رالف استدمن و جرالد اسکارف ارزيابي کرده اند، اما در شوخ ترين آثار سيرل مي توان روح متلاطم و شکنجه ديده انساني را ديد که دنيا را جاي امني براي زندگي نمي بيند. بي شک هيچ کارتونيست ديگري اينگونه وحشي و تأثير گذار خطوط را بر کاغذ ننشانده و ترس هاي اش را بر سپيدي کاغذ با ما تقسيم نکرده است. مي توان گفت که وقتي سيرل تاش هاي سياه و خط هاي پر حس و حال اش را نقش مي زند نيمي از ايده- فارغ از نتيجه حاصله- شکل گرفته است و بيننده، تا دقايقي چند مي تواند فقط و فقط بر نوسان خطوط و هندسه ديوانه وار اشکال و سطوح تأمل کند و تأثير پذيرد، بعد بر داستان يا ايده کارتون که با سبک منحصر به فرد سيرل در هم تنيده متمرکز شود. سيرل از دهه 1950 خلق و انتشار آثار ماندني خود را در نشريات معتبري چون "لايف"، "نيويورکر"، "ساندي اکسپرس" و البته "پانچ" آغاز کرد و همزمان به طراحي پوستر، تصويرسازي، تبليغات و ساخت انيميشن از جمله براي عنوان بندي فيلم "مردان شگفت انگيز در ماشين هاي پرنده" پرداخت. در تمامي اين شاخه ها، او از بهترين ها بود.
کارشناسان بسياري از کارتونيستها، طنزپردازان و انيماتور هاي نسل هاي بعد را تحت تأثير سبک و سياق سيرل مي دانند، از جمله "پت اليفانت"، "مت گرونينگ"، "هيلاري نايت" و انيماتورهاي ديزني در انيميشن معروف "صد و يک سگ خالدار" که به سبک طراحي کاراکترهاي سيرل اداي دين کرده بودند.
سيرل که 2007 به عنوان لژيون دونور مفتخر شد سال 2005 موضوع فيلم مستندي از شبکه بي بي سي به کارگرداني "راسل ديويس" قرار گرفت. هم او درباره سيرل چنين گفت: "او دنيا را بامزه نديد اما بامزه تجربه کرد."
غروب رونالد سيرل که ناشي از جبر گذر زمانه است شايد نشان ديگري باشد از پايان دوران غول ها در هنر کارتون نخبه گرا و انديشمند معاصر.
همسايه ها ♦ چهار فصل
حذف و غير مجاز شناخته شدن بعضي از داستان هاي گلستان انتظاري طولاني مدت براي مجوز، نمايش دستنوشتههاي منتشرنشده بهرام بيضايي در موزه سينما، انتشار گزيده شعرهاي كيومرث منشيزاده، انتشار داستان هاي کوتاه تازه و گفت و گوي بلند محمد عبدي با سوسن تسليمي و حذف مستند "محاكات غزاله عليزاده" ساخته پگاه آهنگراني از جشنوارهي سينما حقيقت...
ابراهيم گلستان: هم چنان در انتظار مجوز
در حاليكه تعداد از آثار ابراهيم گلستان همچنان در انتظار كسب مجوز نشرند، كتابهايي از اين نويسنده قرار است تجديد چاپ شوند.
"آذر ماه آخر پاييز"، "اسرار گنج دره جني" و "گفتهها" نوشته گلستان به ترتيب براي نوبتهاي چهارم، پنجم و دوم از سوي انتشارات بازتابنگار در حال تجديد چاپاند.
كتاب "نوشتن با دوربين" (گفتوگوي پرويز جاهد با گلستان) هم براي نوبت چهارم از سوي نشر اختران تجديد چاپ خواهد شد.
همچنين از كتابهاي گلستان كه از سوي انتشارات بازتابنگار منتشر ميشوند، در حال حاضر، "از روزگار رفته حكايت" در نوبت چاپ اول است.
كتابهاي "جوي، ديوار، تشنه" و "شكار سايه" هم كه در سالهاي دور منتشر شده بودند، فعلا اجازه تجديد چاپ ندارند. ترجمه گلستان از "هاكلبري فين" مارك تواين نيز همچنان در انتظار كسب مجوز نشر است و به گفته ناشر، درباره ترجمه "كشتيشكستگان" -شامل پنج قصه، كه يكبار در سال 32 به چاپ رسيده است- عنوان شده سه داستانش بايد حذف شود و به اين ترتيب، از انتشار آن منصرف شدهاند.
از سوي ديگر، كتاب "نامه به سيمين" ابراهيم گلستان در سال 84 غيرقابل چاپ اعلام شده است. اين كتاب كه نامه گلستان به سيمين دانشور است، به گفته مدير نشر اختران، غيرمجاز شناخته شده و داستان "خروس" اين نويسنده هم مدتهاست براي تجديد چاپ دوم منتظر دريافت مجوز است.
بهرام بيضايي : دستنوشتههاي منتشر نشده
دستنوشتههاي منتشرنشده بهرام بيضايي كه دردهه 1330 به رشته تحرير درآمده است در موزه سينما به نمايش گذاشته شده است.
درمقدمه كوتاه دو دفترچه دستنوشته بيضايي آمده است: "در تدوين اين مختصر حتيالمقدور هنر سينما را مجزا از چهار چوب تجارت آن، مورد بحث قرار دادهايم زيرا عنوان مورد بحث تاريخچه هاليوود نيست و تاريخچه سينماست. دراين دستنوشتهها كه تاكنون منتشر نشده زندگي شخصيتهاي دخيل در سينماي آمريكا با ذكر اندكي جزييات شرح داده شده است."
دردفتر اول به شرح زندگي افرادي چون "توماس اديسون"، اولين كسيكه شخصيت دوگانهاي از نظر مورخين سينما دارد پرداخته شده است.
شخصيت اول: باهمكاري لوري ديكسون كينهتوگراف را در 1886 اختراع كرد كه در سال 1894 به نمايش گذاشته شد. شخصيت دوم: اولين سازنده استوديوي بلك ماريا كه با لوري ديكسون به بازسازي آثار مهليس، كپيكردن از آثار او و فروختن كپيها به نمايشگاه مشغول بودند.
دربخش ديگري از اين دستنوشته آمده است: "ادوين، اس. پورتر، سازنده اولين فيلم داستاني "سرقت بزرگ قطار" و به اصطلاح سرآغاز سينماي آمريكا به شمار ميرود. وي همچنين اولين خالق حقههاي سينمايي است.
توماس هارپراينس، مكسنت، چارلز اسپنسر چاپلين، سيسيل ب. دوميل، كينگ ويدور و... افراد ديگري هستند كه بيضايي دردفتر اول به شرح حال آنان ميپردازد."
درمقدمه دفتر دوم درباره سينما و پيشينه آن در آمريكا آمده است: "از همان 1895 آمريكاييان سينما داشتند يعني اختراع سينما درفرانسه به موازات تحقيقات اديسون درآمريكا درمورد ثبت حركت، عملي شد و بلافاصله پس از اختراع سينما و عموميشدن آن دستگاه توليد و نمايش فيلم در آمريكا ساخته شد."
بيضايي دراين دفترچه همچنين به نسل جديد آن زمان سينماي آمريكا از جمله: "اتوپرمينگر، پرستون استرجز، اورسن ولز، فرد زينه مان، بيلي وايلدر، جان هوستون، الياكازان، لوئي دوروشمون و... ميپردازد."
دستنوشتههاي اين كارگردان سينما درسالن شمارهي 3 موزهي سينما كه به حضور بينالمللي سينماي ايران اختصاص دارد، به نمايش گذاشته شده است.
كيومرث منشيزاده : گزيدهي اشعار
گزيده شعرهاي كيومرث منشيزاده با نام "ساعت سرخ در ساعت 25" منتشر شد. اين مجموعه گزيدهاي از مجموعههاي شعر "شعر رنگي"، "راديكال صفر"، "قرمزتر از سپيد"، "سفرنامه مرد ماليخوليايي رنگپريده" و "آبنوس" به همراه شعرهاي چاپنشده سالهاي اخير اين شاعر است، كه به تازگي از سوي انتشارات نگيما منتشر شده است.
همچنين كتابهاي "قرمزتر از سپيد" و "سفرنامه مرد ماليخوليايي رنگپريده" از سوي اين مركز نشر تجديد چاپ شدهاند.
منشيزاه مجموعه شعر "صفر در منقار كلاغ زرد بيآسمان" را هم كه شعرهاي رنگياش را دربر ميگيرد، به چاپ سپرده است.
اخيرا نيز فيلم "خوابهاي رنگي مرد ماليخوليايي رنگپريده" توسط زهره تيموري درباره زندگي اين شاعر ساخته شده است.
پگاه آهنگراني: حذف از جشنواره سينما حقيقت
پگاه آهنگراني با انتشار نامه اي از حذف مستندش با نام "محاكات غزاله عليزاده" از جشنواره سينما حقيقت خبر داد. اين كارگردان و بازيگر در بخشي از نامهاش نوشته است: " وقتي فيلمهايي از بزرگان سينما با وجود پروانه نمايش بدون هيچ توجيهي توقيف و حذف ميشوند من فيلم كوتاهساز كه فيلمم را حداكثر 500 نفر ميبينند چه انتظاري ميتوانم داشته باشم...
من يك فيلم ساختم به نام "محاكات غزاله عليزاده" كه در بخش مسابقه فيلمهاي مستند كوتاه شركت كرد. چند نسخه از فيلم را خواستند كه برايشان بردم. با من مصاحبه كردند تا در بولتن جشنواره چاپ كنند. نام فيلم در برنامه آمد و زمان نمايش آن مشخص شد. شب قبل از نمايش آقايي به من زنگ زد و گفت: فيلم شما از برنامه خارج شده. چون از يك جايي در ارشاد به ما گفتند اين فيلم را حذف كنيد. همين....
اگر شما فيلمها را قبل از نمايش در جشنواره به جايي در ارشاد نشان ميدهيد و مجوز ميگيرد پس بايد زودتر ميفهميديد كه فيلم من قابل نمايش نيست و اين همه به خودتان و من و داوران زحمت نميداديد...نميخواهم از من دلجويي كنيد، توقع عذرخواهي هم ندارم. اين چيزها اينجا رسم نيست. فقط ميگويم مسووليت تصميمگيريتان را بپذيريد..."
عبدالعلي دستغيب: کتابهاي تازه
عبدالعلي دستغيب آثار تازهاي منتشر ميکند.به گزارش خبرنگار بخش کتاب خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، مجموعهي نقدهاي دستغيب بر آثار علياکبر دهخدا و محمدعلي جمالزاده در دو مجلد مستقل در دست انتشار است.
اين منتقد ادبي و مترجم همچنين کتابي را با عنوان «انديشههاي ژيل دولوز» از فرانسه به فارسي برگردانده، که در حال حروفچيني و آمادهسازي براي چاپ است.
دستغيب کتاب تأليفي «صدف و دريا» دربارهي تعدادي از فيلسوفان بزرگ را هم به همراه «خوانش ديالوژيک؛ منطق گفتوگو»، که ترجمهاي از آثار باختين است، قرار است به چاپ بسپرد.
بهمن مقصودلو: کلي خبر
بهمن مقصود لو, منتقد قديمي سينما ، نويسنده و تهيه کننده فيلم که د رنيويورک مقيم است؛ با دست پر به پاريس آمد وبراي اجراي چند برنامه به سوئد رفت. همزمان با اين سفر کمپاني معتبر pathfinder
نسخه ويدوئي "منهتان از وراي شماره ها" ساخته امير نادري را که تهيه کننده اش بهمن مقصودلو است منتشر کرد. اين اولين سري از مجموعه کارهاي مقصود لو است که منتشر خواهد شد.
بهمن مقصودلو که درحال تدارک دومين جشنواره جهاني فيلم کوتا ه است، در سفر سوئد فيلم هائي را که در باره اردشير محصص و احمد محمود ساخته است به نمايش مي گذارد و به پرسش حاضران جواب مي دهد.
اين مراسم د رگوتبنرگ، مالمو واستکهلم در روزهاي 31 اکتبر ، شنبه اول و يکشنبه دوم نوامبر برگزار مي شود. مرکز آموزشي ايران، خانه هنر و ادبيات ، انجم ايران و سوئد و راديو همبستگي استکهلم ، برگزار کننده اين مراسم هستند.
بهمن مقصود لو، که اخيرا کتاب" احمد شاملو، شاعر بزرگ آزادي" رامنتشر کرده است، بزودي چندکتاب ديگر هم بزبان انگليسي روانه بازار کتاب خواهد کرد.
محمد عبدي؛ چاپ داستان هاي کوتاه تازه
محمد عبدي، به زودي دومين مجموعه داستان هاي کوتاهش را که طي چند سال اخير در لندن نوشته به چاپ مي رساند. اين مجموعه داستان که "از اپرا لذت ببر" نام دارد، داستان هاي ميني ماليستي هستند که به سبک مجموعه اول او با نام "مرگ يک روشنفکر" نوشته شده اند."مرگ يک روشنفکر و يازده داستان ديگر" که در سال 1381 در تهران به چاپ رسيد و مورد توجه تني چند از برجسته ترين نويسندگان و چهره هاي ادبي قرار گرفت، ناياب است و امکان چاپ مجدد ندارد.
همچنين گفت و گوي بلند اين منتقد سينما با سوسن تسليمي بازيگر برجسته ايراني که از او به عنوان بهترين بازيگر زن تاريخ سينماي ايران ياد مي کنند، به پايان رسيده و به زودي به صورت کتاب منتشر خواهد شد. اين گفت و گو که حدود 50 ساعت به طول انجاميده، طي زمان هاي گوناگون در يک سال اخير، در سوئد انجام شده و مباحث مختلفي را هچون کارگاه نمايش، کار با آربي آوانسيان، فيلم ها با بهرام بيضايي و دوره کاري سوسن تسليمي در سوئد شامل مهاجرت و آغاز کار در تئاتر تا کارگرداني فيلم و بازي در تئاترهاي حرفه اي سوئد، در برمي گيرد.
اين نويسنده همچنين کماکان در حال نوشتن رمان خود درباره زندگي چهار خواهر است.فضاي داستان درباره زندگي تلخ دختراني است که دوتاي آنها در تهران و دو تاي ديگر در اروپا بسر مي برند. بخش اول اين رمان پيشتر در "روز" به چاپ رسيده و در يک سمينار ادبي در هامبورگ مورد توجه واقع شده بود.
محمد عبدي تاکنون هشت کتاب با عنوان هاي "غريبه بزرگ؛ زندگي و آثار بهرام بيضائي"،"از پيدا و پنهان"[گفت و گو با آيدين آغداشلو، با همياري اصغر عبداللهي]، "ده فيلم دهه نود"، سه جلد "راهنماي فيلم" سالانه ، "نقد فيلم در ايران" و مجموعه داستان "مرگ يک روشنفکر" را به چاپ رسانده است.
عبدي در سال هاي 1378 تا 1380 در مقام سردبير، مجله سينمايي "هنر هفتم" را منتشر کرد که رويکردي تئوريک به سينما داشت.وي همچنين به زودي نمايشنامه اي را که در حال نوشتن آن است به زبان انگليسي در لندن بر روي صحنه مي برد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر