سه‌شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۷

فيلم روز♦ سينماي جهان‏

بارش برف هاي زمستاني در آستانه کريسمس شدت گرفته و سرما بيداد مي کند، اما از پرده سينماهاي اروپا آتش مي ‏بارد. نمايش فيلم هايي چون شورش کائوتوکينو، گران تورينو و چهار شب با آنا گرمايي بي حد و حصر در دل عشاق ‏سينماي واقعي انداخته و در کنار اينها محصولاتي چون روزي که زمين ايستاد و آپالوزا نيز موفق به وصال با ‏دوستداران خود شده اند. با انتخاب هفت فيلم از ميان چنين محصولاتي به استقبال اين هفته گرم فصل زمستان در آخرين ‏روزهاي سال 2008 رفته ايم...‏‎ ‎‏

<‏strong‏>معرفي فيلم هاي روز سينماي جهان<‏‎/strong‏>‏


<‏strong‏>روزي که زمين ايستاد<‏‎/strong‏> ‏The Day the Earth Stood Still
کارگردان: اسکات دريکسون. فيلمنامه: ديويد اسکارپا بر اساس فيلمنامه 1951 ادموند اچ. نورث. موسيقي: تيلر بيتس. ‏مدير فيلمبرداري: ديويد تاترسال. تدوين: وين وارمن. طراح صحنه: ديويد برايسبين. بازيگران: کيانو ريوز[کلاتو]، ‏جنيفر کانلي[هلن بنسون]، کتي بيتس[رجينا جکسون]، جيدن اسميت[جيکاب بنسون]، جان کليز[پروفسور برنهارد]، ‏جان هام[مايکل گرانيه]، کايل چندلر[جان دريسکول]، رابرت نپر[سرهنگ]، جيمز ونگ[آريالي وو]، جان راثمن[دکتر ‏مايرون]. 103 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: ‏D.T.E.S.S.‎‏. نامزد جايزه بهترين ترکيب و تدوين صدا و ‏بهترني جلوه هاي ويژه بصري از مراسم ساتلايت. ‏
سال 1928، کوه هاي برف پوش قره قوم در هندوستان. کوهنوردي با گويي درخشان برخورد کرده و بعد از تماس ‏دستش با آن از هوش مي رود. زماني که به هوش مي آيد، گوي ناپديد شده و زخمي بر روي دست وي باقي مانده است. ‏زمان حال. دکتر هلن بنسن استاد دانشگاه پرينستون و تعدادي دانشمند ديگر به سرعت توسط مامورين امنيتي گردآوري ‏مي شوند. هدف از اين کار طراحي نقشه اي براي نجات انسان ها از برخورد با جسمي است که با سرعتي معادل 30 ‏هزار کليومتر در ساعت به سوي زمين نزديک مي شود و در کمتر از يک ساعت بعد به منطقه منهتن اصابت خواهد ‏کرد. زمان کم است و کاري از دست دانشمندان ساخته نيست. دانشمندها به همراه گروهي از مامورين دولت سوار ‏هليکوپترها شده و منتظر برخورد مي مانند. شيئي ناشناس در ساعت مقرر به منهتن نزديک شده، اما به آرامي روي ‏سنترال پارک فرود مي آيد. دانشمندان که دريافته اند اين شيئي -گويي درخشان و عظيم- سفينه اي بيولوژيکي است، با ‏حضور در آنجا سعي در شناسايي و تماس با سرنشينان آن مي کنند. بيگانه اي از گوي خارج مي شود، اما شليک ‏عجولانه يک سرباز و زخمي شدنش پاياني ناخوش به اين ابراز دوستي مي دهد. به دنبال اين اين واقعه روباتي غول ‏پيکر به نام گورت از گوي خارج شده و تمام سلاح ها را از کار مي اندازد. ‏
مامورين نيز بيگانه زخمي را به بيمارستان منتقل کرده و شروع به مداواي و مي کنند. اما در ميانه جراحي بدن بيگانه ‏شروع به پوست اندازي کرده و فردي شبيه به انسان و با قيافه کوهنورد 8 دهه پيش ظاهر مي شود. وزير دفاع رجينا ‏جکسون تصميم مي گيرد وي را که کلاتو ناميده مي شود، مورد بازجويي قرار دهد. کاري که بنسون و ديگر دانشمندان ‏مخالف آن هستند. گورت به آزمايشگاهي زير زميني منتقل مي شود تا آزمايش هاي روي آن صورت بگيرد. همزمان ‏اصرار جکسون مبني بر شروع بازجويي سبب مي شود تا کلاتو با کشتن بازجو و بسياري از مامورين گريخته و به ‏منزل دکتر بنسون و پسرخوانده اش جيکاب پناه ببرد. کلاتو از بنسون کمک مي خواهد و به او مي گويد که براي انجام ‏ماموريتي به زمين آمده است. چون نوع بشر در حالي نابودي محيط زيست خويش است و موجودات هوشمند کهکشان ‏تصميم گرفته اند يا زمين بايد نابود شود يا زميني ها...‏


<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
کمتر تماشاگري غير از شيفتگان سينماي علمي تخيلي کلاسيک نسخه 1951 رابرت وايز از داستان هري بيتس را به ياد ‏دارند. فيلمي که در کتاب هاي تاريخ سينما همواره به عنوان اثري برجسته از آن ياد مي شود، اما در دوره جنگ سرد و ‏آغاز بيگانه هراسي آمريکايي ها تعابير پنهان ديگري نيز در آن وجود داشت که دموکراسي و ليبراليسم آمريکايي را تنها ‏راه نجات بشريت اعلام مي کرد. در آن نسخه کلاتو بعد از حضور بر سر بناي يادبود لينکلن به اين باور مي رسيد که ‏هنوز اميد براي نجات بشريت باقي است، اما فيلم فعلي راه ديگري را در پيش گرفته است.‏
اگر بخواهيم منصفانه قضاوت کنيم نسخه امروزي روزي که زمين ايستاد –بر خلاف نظر اکثريت منتقدان فرنگي- فيلم ‏شسته رفته تر، واقعاً به روز تر-مضمون و اجرا- و جذاب تري است. بياييد براي يک بار هم که شده نق زدن بر سر ‏اينکه نسخه اصلي بهتر از بازسازي هاي امروزي است برداريم. استثناء هميشه وجود دارد و مورد فعلي يکي از ‏آنهاست. ‏
داستان هيرام گيلمور بيتز سوم در دست هاي ديويد اسکارپا و اسکات دريکسون تبديل به فيلمي شکيل و امروزي درباره ‏خطرهاي زيست محيطي شده است. حتي اگر اين مضمون و گرايش به آن را مد روز ارزيابي کنيم، کاري که اين دو نفر ‏با آن کرده اند سبب مي شوند تا تصنعي بودن در وراي اين گرايش را خيلي زود فراموش کنيم. آنها کل پيام فيلم را در ‏يک جمله کلاتو خلاصه کرده اند: اگر زمين نابود شود، شما هم نابود خواهيد شد. ولي اگر شماها نابود شويد، زمين ‏نجات پيدا مي کند.‏
اين جمله به تمامي منعکس کننده نتايج کنفرانس ها، بررسي ها و فيلم هاي مستند و کتاب هايي متعددي است که در زمينه ‏نابودي محيط زيست ما توليد شده اند. واقعيتي تلخ و ناخوشايند که ما انسان ها با دست خود تيشه به ريشه خود مي زنيم. ‏نسخه فعلي جدا از برتري در جلوه هاي ويژه که امري بديهي و پيش پا افتاده است، از نظر مضموني گام ديگري نيز ‏برمي دارد و آن حذف لينکلن يا هر سمبل شناخته شده آمريکايي است. دکتر بنسن و پسرخوانده سياه پوستش نماينده آدم ‏هاي معمولي روزگار ما هستند. آنها اميد به نجات نوع بشر را زنده نگاه مي دارند و کلاتو را قانع مي کنند که مي شود ‏فرصتي ديگر به انسان ها براي اصلاح خويشتن و حفاظت از زيستگاهش داد. ‏
اسکات دريکسون دانش آموخته مدرسه سينما و تلويزيون ‏USC‏ است. از 1995 با نوشتن و کارگرداني فيلم کوتاه عشق ‏در معرض تباهي ها وارد سينما شد. اولين فيلم بلندش را به طريقه ويديويي در سال 2000 با نام جهنم ساز: دوزخ ‏کارگرداني کرد. اولين فيلم بلند سينمايش نيز در ژانر ترسناک قرار داشت که سه سال قبل با نام جن گيري اميلي رز به ‏نمايش در آمد. روزي که زمين ايستاد سومين فيلم بلند اوست و بهترين کارش نيز محسوب مي شود. فيلم که با هزينه اي ‏معادل 80 ميليون دلار توليد شدخ در دو هفته اول نمايش خود نزديک به 50 ميليون دلار عايدي داشته است. توصيه مي ‏کنم فرصت تماشاي آن را از دست ندهيد، يک بازسازي آبرومندانه و مدرن از يک اثر کلاسيک!‏ژانر: علمي تخيلي، درام، مهيج. ‏‏ ‏



<‏strong‏>آپالوزا<‏‎/strong‏> ‏Appaloosa
کارگردان: اد هريس. فيلمنامه: رابرت نات، اد هريس بر اساس داستاني از رابرت بي. پارکر. موسيقي: جف بيل. مدير ‏فيلمبرداري: دين سملر. تدوين: کترين هيماف. طراح صحنه: والدمار کالينووسکي. بازيگران: اد هريس[ويرجيل کول]، ‏ويگو مورتنسون[اورت هيچ]، جرمي آيرونز[رندال براگ]، رنه زلوگر[آليسون فرنچ]، تيوتي اسپال[فيل اولسون]، لنس ‏هنريکسن[رينگ شلتون]، تام باور[ابنر رينز]، جيمز گامون[ارل مي]، آريادنا جيل[کتي]، گابريل مارتينز[جو ويتفيلد]. ‏‏114 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. ‏
دهه 1880. مارشال ويرجيل کول و معاونش اورت هيچ از سوي اهالي شهري بي قانون استخدام مي شوند تا مزرعه ‏داري بي رحم به نام رندال برگ را به تقاص قتل کلانتر و معاون هاي او دستگير کند. همزان با ورود اين دو نفر به ‏شهر، زني به نام آليسون فرنچ نيز وارد شهر کوچک شده و به زودي ميان تبديل به محبوب ويرجيل مي شود. ويرجيل و ‏هيچ بعد از يافت شدن شاهدي موثق، اقدام به دستگيري رندال برگ مي کنند. اما افراد و دوستان رندال با گروگان گرفتن ‏آليسون موجبات نجات وي را فراهم مي آورند. ويرجيل و هيچ به تعقيب آنها مي روند، اما مشاهده رفتار دوستانه آليسون ‏با رندال باعث مي شود که رابطه ميان او و ويرجيل اندکي تيره شود. ويرجيل و هيچ موفق مي شوند بعد از مقابله با ‏سرخ پوست ها، دوستان رندال را از سر راه بردارند. ولي رندال موفق به فرار مي شود. در بازگشت به شهر، آليسون ‏زندگي مشترکي را با ويرجيل آغاز مي کند، در حالي که قبلاً در صدد اغواي هيچ نيز بوده است. مدتي بعد سر و کله ‏رندال با در دست داشتن حکم بخشودگي در شهر پيدا شده و با بزرگان شهر شروع به مراوده مي کند. چيزي که به مذاق ‏هيچ خوش نيامده و قصد جان او را مي کند...‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
آپالوزا که نامش يادآور وسترني ديگر به همين نام با بازي مارلون براندو است، بر خلاف همين شباهت هيچ قرابتي با آن ‏فيلم ندارد. بلکه بر اساس داستاني از رابرت بي. پارکر منتشره به سال 2005 ساخته شده و بيشتر به فيلم ‏وارلاک(1959) ساخته ادوارد دميتريک نزديک است. ‏
آپالوازا دومين ساخته يکي از بازيگران خوش نام و برجسته روزگار ماست. اد هريس 58 ساله براي دومين فيلمش ‏داستاني را برگزيده که جدا از شباهت به فيلم کلاسيک ژانر وسترن -بوچ کسيدي و سندنس کيد- خود به تنهايي واجد ‏مضاميني چون حسادت، دوستي مردانه و... است. اما بهتر است آن را حضور دردسرساز يک زن ميان مشتي ششلول ‏بند بناميم. چون فيلم بر خلاف وسترن هاي اخير-قتل جسي جيمز..- از جنيه هاي تاريخي به دور است و ترجيح مي دهد ‏در ميان اسطوره هاي غرب وحشي و فيلم هاي وسترن به دنبال جاي پايي بگردد و بر خلاف آن فيلم-و بسياري از ‏وسترن هاي پس از جنگ جهاني دوم- که سوال هايي درباره هويت ملي، حافظه تاريخي و سرشت قانون طرح مي ‏کردند، مانند قطار سه و ده دقيقه به يوما که اخيراً به نحوي شايسته بازسازي شد، همچون وسترن هاي رده ب در صدد ‏ساخت اسطوره مردها، اسب ها و سلاح هايشان باشد. ‏
به همين دليل مانند همان فيلم هاي رده ب تنها مي تواند تماشاگري که از ديدن وسترن هاي باشکوه محروم بوده يا زرق ‏و برق آنها را نمي پسندد، به خود جذب کند. البته بگذريم از اينکه مورخان سينما بعدها اين فيلم هاي ارزان را به ‏جايگاهي والا ارتقاء دادند. فيلم هريس نيز بر خلاف کار اولش، يک فيلم بزرگ و در اينجا يک وسترن بزرگ نيست. اما ‏ارزش تماشا کردنش را دارد. ته رنگي از مضامين سياسي همچون امنيت و قانون و فرديت نيز در کار به چشم مي ‏خورد که بر اعمال زور عادلانه هيچ يا ويرجيل سايه اي از شک مي گستراند. بازي سه هنرپيشه مرد فيلم خوب، اما ‏بازي زلوگر کوتاه و خالي از هر نوع پيچيدگي است. پدر اد هريس نيز در نقش کوتاه قاضي بازي کرده است. ‏
منبع اقتباس فيلم يک کتاب مشهور بوده، سبب شد تا پيش از توليد اين فيلم سخن از ساخت دنباله اي نيز بر آن به ميان ‏آيد که با توجه به فروش 20 ميليون دلاري آن تحقق اش اندکي دور از انتظار است. ‏ژانر: وسترن، درام، جنايي. ‏



<‏strong‏>آ. ر. و. گ<‏‎/strong‏> ‏A.R.O.G
کارگردان: علي تانر بالتاجي، جم يلماز. فيلمنامه: جم يلماز. موسيقي: عمر آهونباي، هاکان ئوزر، بولنت اولوداغ. مدير ‏فيلمبرداري: سويکوت توران. تدوين: ارهان آجار. طراح صحنه: هاکان يارکين. بازيگران: جم يلماز[عارف، کايا، ‏لوگار، کوبار، انيگما]، اوزان گوون[تاشو]، ئوزکان ئوعور[ديمي]، نيل کاراايبراهيمگيل[ميمي]، ئوزگه ‏ئوزبرک[جکو]، ظفرآلگوز[کارگا، کومو، دکتر]، حسن کاچان[جوهارا]، محي الديت کورکماز[بيدي]، متين ‏کچيجي[متو]، جان يلماز[مدير مدرسه]. 127 دقيقه. محصول 2008 ترکيه. نام ديگر:‏‎ A.R.O.G: Bir Yontmataş ‎Filmi‏.‏
عارف پس از ازدواج با شاهزاده جکو از سياره گورا(‏G.O.R.A.‎‏) به زمين بازگشته و هر دو در انتظار تولد اولين ‏فرزندشان هستند. اما فرمانده لوگار که پس از شکست از عارف زنداني شده بود، گريخته و براي انتقام گرفتن به زمين ‏مي آيد. لوگار پس از فريب عارف وي را درون ماشين زمان انداخته و به يک ميليون سال قبل مي فرستد. همزمان با ‏تغيير چهره سعي مي کند جاي عارف را نزد جکو بگيرد. عارف که به يک ميليون سال قبل پرتاب شده، بايد هر چه ‏سريع تر راهي براي بازگشت به زمان حال يافته و جان خود را به همراه زندگي زناشويي اش نجات دهد...‏


<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
همين چهار سال قبل بود که هجويه ترکي فيلم هاي علمي تخيلي با نام گورا به نمايش در آمد و تمامي رکوردهاي فروش ‏را که متعلق به فيلم ويزون تله بود شکست. موفقيت عظيم جدا از مضمون بديع آن در سينماي ترکيه، بيشتر مديون ‏حضور موثر و شوخي هاي جم يلماز بزرگ ترين کمدين ترکيه امروز بود. استقبال عظيمي که از فيلم صورت گرفت ‏بلافاصله سبب بروز شايعاتي در زمينه ساخت دنباله اي بر فيلم شد و اينک در کمتر از 4 سال و با صرف 9 ميليون ‏دلار به تحقق پيوسته است. ‏
همه چيز به تبعيت از کليشه ها شکل گرفته از نام و قصه فيلم که بر خلاف قبلي که در فضا و آينده مي گذشت و اين بار ‏در دوران سنگ و گذشته دور رخ مي دهد، تا شوخي ها که به اقتضاي زمان و جغرافيا شکل گرفته و کمتر تماشاگر ‏غاير ترکي متوجه آنها خواهد شد. البته براي تضمين فروش خواننده سکسي و محبوب نسل جوان-نيل کاراايبراهيمگيل- ‏نيز براي اولين بار در برابر دوربين سازندگان آروگ قرار گرفته است. ‏
جم يلماز که در کنار علي تانر بالتاجي بعد از شعبده باز براي دومين بار روي صندلي کارگرداني نشسته، متولد 1973 ‏استانبول است. جم در دوران تحصيل در دانشگاه بوغازايچي-رشته توريسم و هتلداري- شروع به انتشار ‏کاريکاتورهايش در مجله فکاهي لمان کرد. اولين نمايشگاه آثارش را در 1992 در مرکز فرهنگي لمان به راه انداخت ‏وزماني که با استقبال مردم روبرو شد آن را در مرکز فرهنگي بشيکتاش ادامه داد. در همين زمان با افراد بسياري آشنا ‏شد و شروع به اجراي نمايش هاي کمدي تک نفره کرد. استقبال از اين نمايش ها به حدي بود که در 7 ‍‏CD‏ به بازار ‏عرضه شدند. جم در سال 1997 با نوشتن فيلمنامه همه چيز روبراه خواهد شد و بازي در نقش اول آن به سينما راه پيدا ‏کرد. بازي در نقش کوتاهي در فيلم ويزون تله او را بيشتر به ادامه کار در سينما ترغيب نمود که حاصل آن نوشتن ‏فيلمنامه گورا و بازي در نقش اول آن بود. پس از بازي در فيلم کارهاي سازمان يافته، به همراه علي تانر بالتاجي اولين ‏تجربه کارگرداني اش را تحت نام شعبده باز به معرض تماشاي عموم گذاشت که به رغم شکست تجاري در جشنواره ‏هاي بروکسل و استانبول مورد توجه قرار گرفت. شهرت جم سبب شده تا در فيلم هاي تبليغاتي مختلفي نيز تهيه و بازي ‏کند که همگي از طنز قابل توجهي برخوردارند. ‏
جم يلماز مانند گورا در فيلم فعلي نيز در 4 نقش ظاهر شده و به لطايف الحيل با ويژگي هاي ترک ها شوخي کرده و ‏ابعادي تاريخي به عادات خوش و ناخوش ترک ها مي دهد. البته همه اينها در سايه دست انداختن فيلم هاي مشهور گونه ‏علمي تخيلي مانند 2001 يک اديسه فضايي، بيگانه ها، ماتريکس ها، پارک ژوراسيک و... يا گونه اکشن مواجهه(تغيير ‏چهره) و... صورت مي گيرد که به شکلي منطقي با قالب هاي بومي سازگار شده اند. ايده جهان هاي موازي نيز به کار ‏گرفته شده تا عارف بکوشد انسان هاي غارنشين اوليه را به سرعت با مظاهر تمدن آشنا کرده و راهي براي بازگشت به ‏آينده باز کند. ‏
عارف: يالا بچه ها، مي دونم از عهده اين کار برمي آييد. قول مي دهم در عرض يک هفته به قرون وسطي، دو هفته ‏عصر جديد و قسم مي خورم تا يک ماه به انقلاب فرانسه برسيم. ‏
خوب، مي شود فيلم را يک نمايش ديگر از جم يلماز خواند که به جاي ويديو روي سلولوئيد ثبت شده و اگر بتواند رونقي ‏غير عادي به سينماي ترکيه بدهد، بديهي است که هيچ کس آن را تقبيح نخواهد کرد. حتي مي شود ساخته شدن آن را ‏گريزناپذير خواند، آن هم بعد از توفيق باورنکردني گورا...‏
مهم ترين نکته جذاب فيلم جلوه هاي ويژه بصري آن است که بيشترين مقدار از بودجه فيلم صرف آن شده و لقب گران ‏ترين فيلم تاريخ سينماي ترکيه را نيز از آن خود کرده است. فيلمنامه پر از ريزه کاري ها و گروه بازيگران با توجه به ‏پس زمينه آشنايي تماشاگر ترک داراي کشش خاصي است. حتي براي نقش هاي کوچک فرعي چون فوتباليست هاي تيم ‏حريف از ورزشکاران شناخته شده خارجي استفاده شده، ولي بايد بگويم که همين سکانس بازي فوتبال در انتهاي فيلم ‏اندکي طولاني است و جا دارد که کوتاه شود. ‏
برجسته ترين صحنه هاي فيلم حضور عارف در کنار ميمون هاست که تمامي بار کميک فيلم روي رفتار او است و ‏نشان مي دهد که جم يلماز به تنهايي براي سرگرم کردن تماشاگر کافي است. البته خيلي ها هم بازي او در 4 نقش را ‏اندکي خودخواهي نام مي نهند، ولي مگر پيتر سلرز نيز در چندين فيلم نقش هاي متعدد بازي نکرده بود. ديوانه وارترين ‏شوخي فيلم نيز در همين سکانس شکل مي گيرد: ساختن آباژور با جريان ادرار يخ بسته!(بايد ببينيد تا باور کنيد)‏
فيلم به سبک و سياق اغلب محصولات اخير سينماي ترکيه، حاميان مالي خارج از صنعت سينما نيز دارد. حاميان مالي ‏فيلم جدا از ‏‎ Avea‎‏ اپراتور مشهور تلفن هاي همراه که در تهيه قسمت قبلي نيز مشارکت داشت، ترک تله کوم-شرکت ‏مخابرات ترکيه- و ‏TTNET‏ اينترنت هستند. تماشاي اين فيلم را براي کساني که حتي اندکي با فرهنگ و زبان ترکي ‏آشنايي دارند، گريز ناپذير است. شما هم سعي کنيد با با شوخي هاي عام تر آن کنار بياييد تا دو ساعت تمام خنده را ‏تجربه کنيد!‏ژانر: کمدي، فانتزي. ‏



<‏strong‏>سواران جهنمي<‏‎/strong‏> ‏Hell Ride
نويسنده و کارگردان: لري بيشاپ. موسيقي: دانيله لوپي. مدير فيلمبرداري: اسکات کوان. تدوين: بلک وست، ويليام يه. ‏طراح صحنه: تيم گريمز. بازيگران: لري بشاپ[پيستوله رو]، مايکل مدسن[آقا/‏The Gent‏]، دنيس هاپر[ادي زيرو]، ‏اريک بالفور[کومانچي]، ويني جونز[بيلي وينگز]، ليونور وارلا[نادا]، ديويد کاراداين[دولو/‏‎ The Deuce‏]، کانين جي. ‏هاول[اپيوم/افيون]، مايکل بيچ[گودي تو شوز]، جوليا جونز[چروکي کيسام]، فراچسکو کويين[ماچاتي]، آليسون مک ‏آتي[سوئدي]، ديويد گريکو[دکتر سمنت]، ترزا الکساندريا[کارمن]، کلوديا ساليناس[آنجلينا]، لورا کايوتي[دني]. 85 ‏دقيقه. محصول 2008 آمريکا. ‏
جنگ ميان دو گروه از موتورسواران آغاز شده است. در يک طرف ‏Victor‏ ها-آقا و کومانچي- به رهبري پيستوله رو ‏قرار دارند و در طرف ديگر 666 ها به رهبري بيلي وينگز... اما در پس پرده 666 ها توسط موتورسواري پا به سن ‏گذاشته به نام دولو هدايت مي شوند. ريشه دشمني دو لو با ويکتورها به سه دهه قبل باز مي گردد. زماني يک سرقت به ‏مرگي فجيع منتهي شد و اينک پيستوله رو در صدد گرفتن انتقام مرگ چروکي کيسام زيباروست. تنها کسي که مي تواند ‏به او کمک کند موتورسواري سالخورده ديگري به نام ادي زيرو است، اما قانع کردن او نيز کار آساني نيست...‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
اگر از دوستداران و حتي آشنايان با فيلم هاي موتورسواري دهه 1960 و 70 باشيد و شاهکاري چون ايزي رايدر را ‏بشناسيد، يقين با نام لري بيشاپ-ستاره فيلم هاي رده ب اين گونه- برخورد کرده ايد. بازيگر کهنه کاري که چند سال قبل ‏با ايفاي نقش کلوب داري در بيل را بکش 2 به مقابل دوربين بازگشت و اينک دومين فيلمش را در حيطه آشناي خود ‏نوشته و کارگرداني کرده است. البته با حمايت جناب تارانتينو که حامي اغلب پروژه هاي اين چنيني شده اند و خود نيز ‏از سازندگان همين فيلم هاي درجه 2 که هنري جز نمايش بد دهني و خونريزي ندارند. ‏
فيلم که نامش ابتدا پيستوله رو-برگرفته شده از فيلم دسپرادو- و قرار بود نقش کومانچي را خود تارانتينو بازي کند، با ‏وجود اداي دين اش به ايزي رايدر در صحنه آغازين خود[مضافاً به اينکه هاپر با موتورسيکلت واقعي خودش در اين ‏يکي هم حضور دارد]، بيشتر به فيلم هاي ارزان قيمتي چون فرشتگان دوزخ 69(لي مدن) شباهت دارد. مي شود آن را ‏دنباله اي بر هفت وحشي هم ارزيابي کرد که به وعده خود در باب "فيلمي لبريز از سکس و خون" عمل مي کند. ‏
لري بيشاپ کوشيده تا روايت داستان خود را بر خلاف پيشينيانش به شکلي امروزي و با فلاش بک ها و فلاش ‏فورواردهاي متعدد تزئين کرده و جلوه اي مدرنبه آن ببخشد. اما اين تلاش ها و بهره گيري از بازيگران مشهور نيز ‏نتوانسته آن را فراتر از نمونه هاي قديمي ببرد. فيلمي که به ادعاي تهيه کننده اش قرار بوده بهترين فيلم موتورسواري از ‏کار دربيايد در بهترين حالت يک نمونه پر خرج تر و به قولي سکسي تر آنهاست که فقط مي تواند علاقمندان قديمي اين ‏گونه به حسرت خوردن و گفتن يادش بخير واردارد. به نظر مي رسد تارانتينو با تلاش کم نظيري دست به احياي گونه ‏هاي منقرض شده کم اهميت و کم خرج سينماي آمريکا و اروپا-نشانگان خرده فرهنگ عاميانه و عوام پسند- زده و به ‏اين زودي ها دست از اين کار برنخواهد داشت. شيفتگان کارهاي او نيز فقط با ديدن نام او بر پوسترهاي فيلم در خريد ‏بليط يا دي وي دي فيلم درنگ نخواهد کرد. اما آن که داوري مي کند در پس کاروان ترازو به دست مي آيد و در ‏قضاوتش بسيار صريح! اگر فيلم آخر تارانتيو به نام سلاخ خانه را ديده و پسنديده ايد، مي توانم سواران جهنمي را در ‏يک کلمه بر ايتان شرح دهم: نمونه ناموفق سينماي پسا سلاخ خانه اي!‏ژانر: اکشن، درام، مهيج. ‏



<‏strong‏>چهار شب با آنا<‏‎/strong‏> ‏Cztery noce z Anna
کارگردان: يرژي اسکوليمووسکي. فيلمنامه: اوا پياسکووسکا، يرژي اسکوليمووسکي. موسيقي: ميشل لورن. مدير ‏فيلمبرداري: آدام سيکورا. تدوين: چزاري گرشيوک. طراح صحنه: ماره ک زاويروشا. بازيگران: آرتور استرانکو[لئون ‏اوکراسا]، کينگا پريس[آنا]، يرژي فدورويچ[دکتر ارشد]، ردباد کليينسترا[قاضي]. 87 دقيقه. محصول 2008 لهستان، ‏فرانسه. نام ديگر: ‏Quatre nuits avec Anna، ‏Four Nights with Anna‏. برنده جايزه بهترين طراحي صحنه-‏بهترين صدابرداري و تقديرنامه ويژه براي کارگرداني از مراسم فيلم لهستان، ‏
لئون که با مادربزرگش زندگي يکنواختي را مي گذراند، بعد از مرگ وي با ديدن زن پرستاري به نام آنا شيفته او مي ‏شود. اما شغل حقير و بي دست و پايي ذاتي اش مانع از ابراز اين علاقه است. اين امر باعث مي شود تا لئون به مدت ‏چهار شب متوالي مخفيانه وارد اتاق آنا شده و در سکوت به تماشاي او بنشيند. ناخن هاي پايش را رنگ کند، ساعت ‏ديواري اش را تعمير کند، دکمه هاي افتاده لباسش را بدوزد يا بازمانده هاي جشن تولد او را تميز کند. ولي در شب ‏چهارم هنگام خروج از اتاق آنا به چنگ پليس مي افتد و متهم به تجاوز به آنا مي شود....‏


<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
يرژي اسکوليمووسکي متولد 1938 لوژ، لهستان از کارگردان هاي برجسته اروپاي شرقي است که شهرت خود را ‏بيشتر مديون توقيف فيلم دست ها بالا! در کشورش همزمان با حضور در جشنواره کن و مهاجرت اش به غرب است. ‏حاصل اين دوري خودخواسته از وطن 5 فيلم در عرض دو دهه و نيم است. البته پيش از آن نيز فيلم هايي چون فرياد را ‏در خارج از کشورش کارگرداني کرده بود که با موفقيت انتقادي وسيعي نيز همراه بود. ‏
اسکوليمووسکي در دانشگاه ورشو ادبيات، تاريخ و قوم شناسي و سپس در دانشکده لوژ سينما خوانده است و همزمان ‏نمايشنامه نويس، بازيگر، چهره اي دانشگاهي و نويسنده اي برجسته و پرکار نيز هست. چهار شب با آنا اولين فيلم او به ‏زبان لهستاني پس از دست ها بالا است. اگر بخواهم آن را براي فيلم خواران محترم توضيح دهم مي گويم: آقاي هير ‏ساخته پاتريس لوکونت+فيلم کوتاهي درباره عشق ساخته کريشتف کيشلوفسکي.‏
ولي اگر اين دو فيلم را نديده ايد بگذاريد آن را مطالعه اي درباره چشم چراني، شيفتگي و هوس بنامنم که به گونه اي ‏چشمگير فاقد ديالوگ و با موسيقي خلجان آوري همراهي مي شود و شما را تا پايان با خود همراه مي کند. چه چيزي ‏غير از اين از يک استاد مسلم کارگرداني انتظار داريد؟
چهار شب با آنا نگاه مدرن اسکوليمووسکي به مقوله اخلاق در روزگار ما نيز هست که روايتي غريب نيز دارد و گاه ‏تماشاگر را در تشخيص گذشته و حال و آينده دچار مشکل مي کند. مي شود آن را با فيلم غرق شده اثر ديگر استاد مسلم ‏سينماي اروپاي شرقي يان کادار مقايسه کرد. فيلم از ديد لئون اوکراسا روايت مي شود که در مرده سوزخانه يک ‏بيمارستان کار و در نزديکي يک کلخوز قديمي و متروک زندگي مي کند و مي شود آن را يک فيلم جنايي روانشناختي ‏درجه يک ناميد که به تحقيق درباره عدم امکان تفاهم مي پردازد. چيزي که سال ها قبل هال اشبي در هارولد و مود به ‏گونه ظريف به آن پرداخته بود. اما نمونه فعلي فيلمي جدي تر و اندوه بار تر است. ‏
فيلم با رنگمايه هاي سرد و خاکستري فيلمبرداري شده و حال و هوايي شبيه به فيلم هاي قديمي اروپاي شرقي دارد و بر ‏نسبيت گرايي تاکيد مي ورزد، شايد هم هنوز خيلي چيزها در آن جغرافيا عوض نشده است؟ ‏ژانر: جنايي، درام، مهيج. ‏


<‏strong‏>گران تورينو<‏‎/strong‏> ‏Gran Torino
کارگردان: کلينت ايست وود. فيلمنامه: نيک شنک بر اساس داستاني از ديو جانسون و خودش. موسيقي: کايل ايست وود، ‏مايکل استيونز. مدير فيلمبرداري: تام اشترن. تدوين: جوئل فاکس، گري روچ. طراح صحنه: جيمز جي. موراکامي. ‏بازيگران: کلينت ايست وود[والت کووالسکي]، بي ونگ[تائو ونگ لور]، آهني هر[سو لور]، مايکل کوروسکي[جاش ‏کووالسکي]، بروک چيا تاهو]مادر تائو]، چي تاهو]مادربزرگ مطلقه تائو]، ساني وو[اسموکي]، کريستوفر کارلي[پدر ‏يانوويچ]، برايان هيلي[ميچ کووالسکي]، جرالدين هيوز[کارن کووالسکي]، دريما واکر[اشلي کووالسکي]، جان کارول ‏لينچ[مارتين آرايشگر]، دوا موا[فونگ ملقب به اسپايدر]. 116 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد جايزه بهترين آواز ‏از مراسم گولدن گلاب، برنده جايزه بهترين بازيگر مرد/ايست وود و بهترين فيلمنامه از انجمن ملي منتقدان آمريکا. ‏
والت کووالسکي کهنه سرباز جنگ کره، پس از مرگ همسرش تنها مي شود. رابطه چنداني با پسر و عروسش ندارد و ‏نوه اش نيز چشم به خانه و اتومبيل فورد کلاسيک اش- گران تورينو- دوخته و مرگش را روزشماري مي کند. از طرف ‏ديگر تندخويي خود والت نيز مانع از برقراري ارتباط وي با ديگران مي شود و زماني که کشيش محله به توصيه همسر ‏متوفايش به ديدن وي مي آيد، با رفتار خشن وي روبرو مي شود. اين وضعيت با اثاث کشي خانواده اي کره اي به ‏همسايگي والت بحراني تر مي شود، چون همان طور که والت چشم ديدن چشم بادامي ها را ندارد آنها نيز از همسايگي ‏با قاتل پدران يا اقوام شان خوشحال نيستند. اما اقدام ناموفق پسر کوچک خانواده به نام تائو در سرقت گران تورينوي ‏کووالسکي که به تشويق بچه هاي خلاف کار محله صورت گرفته، اوضاع را بيش از پيش به هم مي ريزد. اصرار ‏گروه خلافکاران که يکي از اقوام تائو نيز درميان آنها قرار دارد مبني بر پيوستن وي به گره، باعث مي شود کووالسکي ‏ناخواسته در درگيري ميان آنها دخالت کرده و جان تائو را نجات دهد. اين کار وي سيلي از هدايا را به خانه وي سرازير ‏مي کند. چيزي که به مذاق والت پير سازگار نيست، اما ابراز حق شناسي خانواده با نجات سو دختر خانواده توسط والت ‏از دست خلافکاران محل بيش از گذشته شدت مي گيرد. مادر خانواده که از رفتار مردانه والت خوشش آمده، پسرش را ‏براي جبران گناه و شکل گرفتن شخصيت اش نزد والت مي فرستد. والت ابتدا نمي پذيرد، ولي کم کم آموزش تائو را ‏دلچسب مي يابد و حتي به وي در يافتن کار کمک مي کند. اما اصرار خلافکاران محل مبني بر پيوستن تائو به آنها اين ‏بار با شدت بيشتري همراه است و زهرچشم والت نيز با دزديده شدن و تجاوز به سو پاسخ داده مي شود. چيزي که والت ‏کووالسکي را به خشم مي آورد...‏


<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
دومين فيلم ايست وود کهنه کار و پا به سن گذاشته در سال اخير که مانند بچۀ عوضي موفق به جلب نظر منتقدان و ‏تماشاگران شد. گران تورينو که نامش را از اتومبيل فورد مدل 1972 گرفته، اشاره اي واضح و روشن به روزگار از ‏دست رفته و معيارهاي اخلاقي فراموش شده دارد. در يک کلمه فيلم درباره زوال ارزش هاست، آن هم از نگاه مردي ‏عمل گرا که زماني تنها راه حل را ابراز خشونت و حل مشکل از طريق فيزيکي-عملاً حذف آن و مرگش- مي دانست. ‏چيزي که در شخصيت هاي سينمايي ايست وود نيز مشاهده کرده بوديم و خود به شکلي آگاهانه و زيبا به آنها ارجاع مي ‏دهدو گران تورينو به نوعي مرثيه اي براي اين شخصيت سينمايي رو به مرگ نيز هست. مرگي در خور اين شخصيت ‏که معنايي هم بر آن متصور باشد. ‏
البته گران تورينو در نگاه نسخت چيز در مايه هاي آرزوي مرگ چارلز برانسون و نبرد او با خلافکاران محلي دارد. ‏پليس تا اواخر فيلم حتي حضور فيزيکي در کوچه و خيابان ندارد و همين تماشاگر و والت کووالسکي را در دادن جواب ‏خشونت به وسيله خشونت محق جلوه مي دهد. همه انتظار داريم که ايست وود و در واقع شخصيت سينمايي سوار بي نام ‏او پاسخ همه اين اجامر و اوباش را با سلاح بدهد. همان طور که در براي يک مشت دلار ابتدا با انگشتانش قربانيان بي ‏ادب خود را هدف مي گرفت و مي شمرد و سپس هفت تير واقعي اش را از غلاف بيرون مي کشيد. اما غافلگيري در ‏راه است. اين بار حتي با وجود همسو شدن کشيشي که به روش هاي عمل گرايانه وي ايمان آورده، سرباز پير به تلافي ‏تمامي آن جان هايي که در جنگ ستانده(و قتل شمرده نمي شود) خود را آماج گلوله هاي تبهکاران نوجوان مي کند تا ‏شاهداني بر اقدام پليس عليه آنها فراهم کند. او به رستگاري مي رسد و شخصيت سينمايي ايست وود نيز رستگار مي ‏شود. شايد نژادپرست ها زيادي از ديدن اين فيلم به نتيجه اي همسان برسند يا تلنگري کوچ به روح و روان شان باشد، ‏که اگر چنين شود بايد گفت دست مريزاد آقاي ايست وود! راستي که دود از کنده بلند مي شود!‏
ايست وود گران تورينو را با هزينه 35 ميليون دلار ساخته و به جرات مي شود گفت که هر دلاري که براي القاي اين ‏پيام به نژادپرست ها خرج کرده به جا بوده است. ايست وود نشان مي دهد که مي توان به نجات نژادپرست ها اميدوار ‏بود. همين طور به نجات يا تاديب تبهکاران رنگين پوستي که آمريکا را وطن خود ساخته اند. کشوري براي همه ‏مهاجران، حتي دشمنان سابق مانند ژاپني ها و کره اي ها. آدم هايي که والدين بعضي از آنها از راه ازدواج با همين ‏سربازان آمريکايي به اين کشور راه پيدا کردند. گران تورينو دعوت نامه ايست وود به درک متقابل و همزيستي مسالمت ‏آميز است. آرزو مي کنم چشم هاي بينا و گوش هاي شنوايي زيادي براي آن وجود داشته باشد!‏ژانر: اکشن، درام، مهيج. ‏



<‏strong‏>شورش کائوتوکينو<‏‎/strong‏> ‏Kautokeino-opprøret
کارگردان: نيلز گائوپ. فيلمنامه: نيلز ايزاک ايرا، نيلز گائوپ، ريدار گائوپ، پلونه واهل. موسيقي: ماري بوين، سوين ‏شولتز، هرمن راندبرگ. مدير فيلمبرداري: فيليپ اوگارد. تدوين: توماس تانگ، يان اولاف اسواروار. طراح صحنه: ‏کالي يوليوسون. بازيگران: آنا کريستينا يووسو[الن اسکوم]، آسلات ماهته گائوپ[ماتيس هائتا]، ميکل گائوپ[آسلاک ‏هائه تا]، نيلس پدر گائوپ[مونس سومبي]، ميکائل پرسبراندت[کارل يوهان روت]، بيورن سوندکويست[نيلس ويبه ‏استوکفلت]، سووره پورسانگر[دستيار روت]، پيتر آندرشون[لارس يوهان بوخت]، ميکاييل نايکويست[لارس لوي ‏لاستاديوس]، نيکولاي کوستر والدو[کاردينال يوئل]. 96 و 100 دقيقه. محصول 2008 دانمارک، نروژ، سوئد. نام ‏ديگر: ‏Kautokeino – Opprøret‎، ‏Kautokeino – Upproret‎، ‏Kautokeinoupproret، ‏The Kautokeino ‎Rebellion‏. برنده جايزه بهترين بازيگر زن/آني کريستينا يووسو از مراسم آماندا. ‏
سال 1852. گروهي از افراد سامي تباري که به کار نگهداري گوزن مشغولند، اغلب درآمد خود را با نوشيدن مشروبات ‏الکلي در فروشگاه مردي به نام روت از دست مي دهند. اين فروشگاه تنها محل تامين مايحتاج عمومي اين افراد نيز ‏هست و عملا تمامي درآمد اين افراد به جيب روت سرازير مي شود. الن اسکوم همسر ماتيس چوپان که از الکلي بودن ‏شوهر و در نتيجه وابستگي بيش از حد به روت خشمگين است، پس از ملاقات با کشيشي سوئدي و مخالف نوشيدن ‏مشروب و نجات ماتيس از چنگ مشروب تصميم مي گيرد تا عليه مشروب خواري ديگر مردان ده نيز اقدام کند. ‏موعظه هاي وي در کليسا و سپس پخش اعلاميه هايي در مذمت مشروب از سوي وي سبب خشم روت مي شود و با ‏اقدام گله داران به خريد مايحتاج عمومي از شهري ديگر به قيمت ارزان تر عملاً به سوي ورشکستگي پيش مي رود. ‏روت بعد از کمک گرفتن از يک وکيل نامه اي به دولت نروژ نوشته و کمک مي خواهد. مسئولين دولتي نيز بر اثر ‏دسيسه هاي او تصميم به فرستادن کشيشي قدرتمند به آنجا مي گيرند. کشيش استوکفلت به محض رسيدن و اطراق در ‏خانه روت، به سراغ الن و شنوندگان حرف هاي او مي رود. اقدام استوکفلت در مضروب کردن زني مسن سبب خشم ‏مردان دهکده شده و به سراغ او مي روند. اما اين کار با زنداني شدن مردها توسط کشيش پايان مي يابد. الن به سراغ او ‏رفته و مي خواهد تا شوهرش را آزاد کند چون قادر به جمع آوري گله نيست. اما استوکفلت شرط اين کار را تمکين در ‏برابر خواسته هاي او در نتيجه افتادن تمامي اهالي به دام روت قرار مي دهد. الن با کمک ديگر مردان ده گله را جمع ‏مي کند، ولي دسيسه هاي روت و استوکفلت که در جامه مردان خدا قرار دارد لحظه به لحظه حلقه را بر گردن شان ‏تنگ تر مي کند. ابتدا با عزل کلانتر حامي مردم و گماردن فردي خائن و سپس مصادره گوزن هاي اهالي که تنها ‏مايملک شان محسوب مي شود. اين رفتار به زودي خشم عمومي را دامن زده و زماني که حتي کاردينال را در جبهه ‏مقابل مي يابند، گروهي از مردها به سراغ روت رفته و او را به قتل مي رسانند. واقعه اي که متجر به اعدام و زنداني ‏شدن گروهي از مردها و زن ها از جمله الن منتهي مي شود...‏



<‏strong‏>چرا بايد ديد؟<‏‎/strong‏>‏
يک فيلم بزرگ، تکان دهنده و صريح و کم نظير در باره اتحاد شوم سر مايه داري و مذهب که در زماني درست ساخته ‏شده و بايد هر کسي که اندک ترديدي درباره اتوريته ديني و تبعات شوم حکومت مذهبي دارد آن را ببيند. ‏
فيلم که بر اساس مستندات تاريخي ساخته شده، در عين اينکه مي کوشد تصويري صادقانه از تلاش مردم اسکانديناوي ‏براي گريز از اتوريته مذهبي و نفوذ کليسا بر زندگي دنيوي و حکومت ارائه کند به نوعي تصويرگر شرايط حاکم بر ‏بسياري از کشورهاي دنيا در حال حاضر است. کشورهايي که افراد بسياري به دليل مقاومت در برابر سرمايه داري و ‏يا حکومت ديني جان و مال خود را به راحتي از کف داده اند. ‏
شورش کائوکينو که با سرمايه 60 ميليون کرون دانمارک ساخته شده، براي سينماي اين کشور محصولي پر خرج ‏محسوب مي شود که سکان هدايت آن را تيلس گائوپ 53 ساله در دست دارد. مردي که خود زاده کائوتوکينو است و ‏شايد يکي از بستگان آدم هاي همين قصه باشد. ولي وسعت ديدي که دارد او را سال ها قبل از افتادن به دام کارگرداني ‏داستان مغرضانه اي چون بدون دخترم هرگز بازداشت. نيلس پس از يکي دو تجربه در زمينه بازيگري در دهه 1970 ‏با نوشتن و کارگرداني ردياب در سال 1987 شروع به فيلمسازي کرد. شورش کائوتوکينو هفتمين فيلم او پس از دو دهه ‏فيلمسازي به شمار مي رود و مي شود آن را بهترين نمونه براي آشنايي با سبک کار پخته و زيباي اين فيلمساز نروژي ‏اعلام کرد. ‏
فيلم در واقع نمايش مکانيسم استيلاي ديکتاتوري مذهبي بر جان و مال انسان هاست. اينکه چگونه مخالفت با مردان خدا! ‏مي تواند مخالفت با خدا و کفر قلمداد شود. و مقاومت در برابر چنين کساني که حتي کلام کتاب مقدس شان را دستاويز ‏سود دنيوي مي کنند-به قيمت نابودي انسان هاي ديگر يا حداقل استثمارشان- پاداشي جز مرگ يا حبس ندارد. چيزي که ‏در سه دهه اخير بر سر ميليون ها ايراني آمد. امثال روث و اسکتوکفلت هم در ميان ما کم نبودند، امثال الن و ماتيس ‏نيز.. ولي اهالي اسکانديناوي که به بي دين ترين -يا شما بخوانيد صاحبان لائيک ترين- دولت هاي دنيا مشهورند به ‏گواهي نوشته هاي پايان فيلم براي رسيدن به شرايط فعلي راه دراز و پر هزينه اي را پيمودند. دولت نروژ پس از يک ‏قرن و نيم طي مراسمي سر اعدام شدگان شورش کائوتوکينو را در کنار بدن هايشان دفن کرد و از آنها اعاده حيثيت ‏نمود. مطابق معمول اينکه همه خبرها دير به خاورميانه اعم و ايران اخص دير مي رسد، لابد ما نيز بايد يک قرني در ‏انتظار به سر ببريم و باز هزينه هايي پرداخت کنيم. ولي شک ندارم تماشاي چنين فيلم هايي با ارزشي مي تواند اين ‏مسير و زمان انتظار را کوتاه تر کند. شورش کائوتوکينو در کنار تصويري که از زندگي سامي ها به نمايش مي گذارد، ‏نشان دهنده بلوغ سياسي اجتماعي يک هنرمند نيز هست. بي صبرانه منتظر فيلم بعدي تان هستم آقاي گائوپ و شاکرم که ‏هنوز انسان هاي فرهيخته اي چون شما زير اين آسمان آبي وجود دارند!‏ژانر: درام. ‏



























گفت وگو♦ سينماي جهان ‏
کوئنتين تارانتينو يکي از نام هاي جنجالي در سينماي روزگار ماست و طبعاً قرار گرفتن نامش در عنوان بندي هر فيلمي ‏توجه برانگيز است. تارانتينو در سال هاي اخير خود کمتر فيلم ساخته و ترجيح داده در کنار فيلمسازان تازه کاري قرار ‏بگيرد که به نوعي با سلايق وي همسو هستند. بديهي است فيلمي که نام تهيه کننده اش تارانتينو باشد، به خودي خود حتي ‏قبل از نمايش جنجال هايي به پا مي کند و طرفداراني هم برايش پيدا مي شود. آخرين اين نوع پديده ها فيلم سواران ‏جهنمي و کارگردانش لري بيشاب است. فيلمي که قرار است يادآور ايزي رايدر يا فرشتگان دوزخ باشد و احيا کننده فيلم ‏هاي موتورسيکلت سواري دهه شصت.... بهتر است فيلم را از زبان خود بيشاپ بشنويد. ‏
گفت و گو با لري بيشاپ‏

<‏strong‏>شيفته کارهاي سرجيو لئونه هستم<‏‎/strong‏>‏
لري بيشاپ بازيگر، فيلمنامه نويس و کارگردان آمريکايي متولد فيلادلفيا و فرزند سيلويا روزگار و کمدين مشهور جوئي ‏بيشاپ(عضو گروه ‏Rat Pack‏) است. بعد از تحصيل در بورلي هيلز با راب راينر، آلبرت بروکز و ريچارد دريفوس ‏يک گروه بداهه نوازي تشکيل دادند. اولين بار در سريال تلويزيوني همسر اتفاقي(1966) ظاهر شد و بعد از يکي دو ‏تجربه ديگر با فيلم توحش در خيابان ها(196<‏strong‏>) به سينما راه پيدا کرد. دومين فيلمش هفت وحشي کم و بيش او ‏را به تهيه کننده ها شناساند. در 1974 نقش عمده رئيس موتورسيکلت سوارها در فيلم ‏Shanks‏ به وي داده شد. بعد از ‏بازي در چند فيلم سينمايي و تلويزيوني کوچک بازي در کنار دريفوس در ‏The Big Fix‏ سبب شد تا کمپاني يونيورسال ‏او را تحت قراداد خود در آورد. از سريال هاي مشهوري که در اين دوره موفق به حضور در قسمت هايي از آنها شد ‏مي توان به بارنابي جونز و دوک هاي هازارد اشاره کرد. فيلم تلويزيوني مجتمع آپارتماني در 19<‏strong‏>0 و سپس ‏گوش بري 2(نيش 2) بر شهرتش افزود. اما به دلايلي نامعلوم وقفه اي 13 ساله ميان اين فيلم و بازي بعديش در دنياي ‏تبهکاران افتاد. فيلمي که بر اساس اولين تجربه فيلمنامه نويسي بيشاپ شکل گرفته بود و و در آن با دنيس ليري و جو ‏مانتنا همبازي بود.‏
البته بيشاپ قبلاً با نوشتن فيلمنامه هاي تلويزيوني مانند هاليوود پالاس -به همراه راب راينر- تجربه هايي در اين زمينه ‏کسب کرده بود و گويا بعد از اين استراحت طولاني قصد داشت تا در زمينه هاي تازه اي به سينما بازگردد. حاصل اين ‏دورخيز، نوشتن و کارگرداني اولين فيلمش ‏Mad Dog Time‏ يا دست به ماشه نام داشت که ريچارد دريفوس، جف ‏گولدبلوم، گابريل بايرن و الن بارکين در آن بازي کرده بودند. فيلم با وجود داشتن بازيگراني سرشناس و قصه کمدي ‏جنايي جذاب در سينماها شکست سختي خورد و فقط از طريق شبکه نمايش خانگي بود که موفق به بازگرداندن هزينه ‏هاي توليد خود شد. همين امر سبب دوري مجدد بيشاپ از صحنه به مدت <‏strong‏> سال ديگر شد. ‏
آشنايي اش با تارانتينو و انتخابش براي بازي در بيل را بکش 2 وي را بار ديگر به مقابل دوربين کشاند و سپس سلايق ‏مشترک او و تارانتينو باعث شد تا بيشاپ براي نوشتن و کارگرداني سواران جهنمي اقدام کند. او که در نقش اصلي فيلم ‏نيز ظاهر شده، تا امروز در فيلم هاي ارزان قيمت متعددي با محوريت موتورسواران بازي کرده؛ از جمله فرشته ‏زنجيرگسيخته (1970)، هفت وحشي، کروم و چرم داغ (1971). ‏
لري بيشاپ(نفر وسط) به همراه اريک بالفور(راست) و مايکل مدسن(چپ)‏
‏<‏strong‏>تا جايي که مي دانيم اين پروژه سال هاي طولاني که فکرتان را به خود مشغول کرده بود...<‏‎/strong‏>‏
‏ اين دوره طولاني آبستني، فوايد زيادي براي من داشت. بدترين چيزي که در ذهن ديگران وجود داشت نگراني شان از ‏توانايي من در ساختن اين فيلم لعنتي بود. در صورتي که چنين مشکلي نداشتم، چون 5-6 سال قبل با کوئنتين تارانتينو ‏آشنا شدم. بازيگر زني که در فيلم نقش دني را بازي مي کند- لورا کايوتي- به من تلفن کرد و گفت که نزد تارانتينو ‏نشسته است و او بهش گفته که يکي از بزرگ ترين دوستداران و طرفداران فيلم هاي من است. در حالي که من نمي ‏دانستم اصلاً تارانتينو کي هست. فيلم هاي موتورسيکلت سواري که 30 سال قبل بازي کرده بودم را دوست داشت. در ‏حالي که کسي اين فيلم ها را دوست ندارد. فقط چندتا گروه موتورسوار هستند که از اين فيلم ها خوش شان مي آيد. موقع ‏بازي در آن فيلم ها خيلي جوان بودم و از نشان دادن آنها حتي به خانواده ام خجالت مي کشيدم. ‏
‏<‏strong‏>پس اين طوري با تارانتينو ارتباط پيدا کرديد؟<‏‎/strong‏>‏بله، از من دعوت کرد به خانه اش بروم و با هم فيلم هفت وحشي -که در 1967 بازي کرده بودم- را تماشا کنيم. موقع ‏پرسيدن اين سوال بلافاصله در سرم اتفاق هايي شروع به افتادن کرد. در دهه 1960 هر وقت از کسي مواد مي خريديد ‏به شما مي گفت که با آن پرواز خواهيد کرد، وقتي تارانتينو اين حرف را به من گفت چنين احساسي به من دست داد. ‏چيز سورئالي بود، مثل تابلوهاي سالوادور دالي... براي ديدن فيلم به خانه اش رفتم. خيلي با کلاس بود، توي خانه اش ‏يک سالن سينماي 30 – 40 نفره وجود داشت. يک راهرو داشت و روي ديوارهاي اين راهرو پوستر فيلم هاي من ‏آويزان بود. قبل از ديدن فيلم شروع به تماشاي آنونس هايي با شرکت من کرديم. <‏strong‏> تا آنونس! در خاتمه فيلم ‏وقتي چراغ ها روشن شد، به طرفش برگشتم و پرسيدم: چيکار مي خواهي بکني؟ و جوابش" بيا با هم بهترين فيلم ‏موتورسواري را بسازيم" بود.‏
لري بيشاپ و مايکل مدسن
‏<‏strong‏>اين ماجرا متعلق به چه زماني است؟<‏‎/strong‏>‏شش يا هفت سال قبل. اين طوري گفت" لري، نوشتن و کارگرداني و همين طور راندن يکي از موتورها توي فيلم ‏سرنوشت توست!". کوئنتين تارانتينو و لغت سرنوشت! نمي توانستم اين دو تا را در مغزم کنار هم قرار بدهم، به همين ‏خاطر اين همه طول کشيد تا فيلم ساخته شد. او هم در آن دوره بيل را بکش را شروع کرد و تا وقتي اين فيلم را تمام ‏نکرد، فيلمنامه ام را به او ندادم. بعد هم وينستاين و ديزني از پروژه کنار کشيدند و غيره، اين طوري شد ديگه..‏
‏<‏strong‏>کمي درباره گروه بازيگران فيلم و نحوه کارتان با آنها براي ما حرف مي زنيد؟ مايکل مدسن گفته که در ‏سايه بازي در بيل را بکش با هم آشنا شديد.<‏‎/strong‏>‏با او 10 سال قبل از آن آشنا شده بودم. خيلي تلاش کرديم تا در يک فيلم با هم کار کنيم. وقتي به او تلفن کردم و گفتم که ‏با کوئنتين قرار است يک فيلم بسازيم، بلافاصله ابراز آمادگي کرد. فوراً قسمت هاي مربوط به او را نوشتم. وقتي تمام ‏کردم اريک بالفور آمد و قسمت هاي مربوط به خودش را خواند. داشتيم با يک گروه آدم عوضي برداشت هاي آزمايشي ‏مي گرفتيم. وقتي اريک وارد شد... ببين من خودم هم بازيگرم و اگر يکي فوق العاده باشد اين را به راحتي مي توانم ‏تشخيص بدهم و بگويم. يک سري کارگردان متخصص در بعضي زمينه ها وجود دارد، ولي براي اينکه بفهميد کدام يک ‏از آنها بهترين است بايد بازيگر/کارگردان باشيد. اريک خيلي خوب بود. دنيس هاپر که بدون شک معرکه است. آشنايي ‏مان هم خيلي باحال بود. 19 سالم بود که او را براي اولين بار ملاقات کردم. عجيب بود، با لگد از بار ‏‎ Barney's ‎Beanery‏ بيرونم انداخته بودند. مي دوني کجاست؟‏
دنيس هاپر ‏
‏<‏strong‏>خيلي هم خوب.<‏‎/strong‏>‏بارني، خدا حفظش کند، خيلي آدم با حالي بود و مهم ترين لگد زندگيم را زده بود. به من گفت" فرزند تا آخر عمر ‏ورودت به اينجا قدغنه" چون که هوس ايجاد مزاحمت براي چند تا دختر را کرده بودم. فحش و الکل! راستش خيلي سر ‏و صدا کرده بودم. منو از زمين بلند کرد و تا دم در برد. تا آن موقع هيچ کس را مثل من با لگد از آنجا بيرون پرت ‏نکرده بود. موقع خارج شدن آخرين آدمي که ديدم دنيس هاپر بود. موقع بيرون کردن من، ايشان در حال وارد شدن ‏بودند. هميشه دلم مي خواست اين ماجرا را براي دنيس تعريف کنم. بگذريم، فرداي آن روز به همان بار رفتم، بارني هم ‏راستش چيزي نگفت. ‏
‏<‏strong‏>انرژي خلاقه ات موقع کار با تارانتينو چطور بود؟<‏‎/strong‏>‏هر دو شيفته کارهاي سرجيو لئونه هستيم. آن وسترن ها را دوست داريم. فيلم هاي گنگستري فرانسوي و لئونه حکم مواد ‏مخدر را براي ما دارند. البته کوئنتين در زمينه اين فيلم ها حکم يک دايره المعارف سيار را دارد. موقع کار روي يک ‏فيلم قادر به حفظ خودم هستم، ولي کل سواد من به اندازه انگشت کوچيکه کوئنتين هم نمي شود. قبل از شروع ‏فيلمبرداري، من و کوئنتين با هم ملاقات کرديم و براي بازي کردن نقش پيستولرو را به من پيشنهاد کرد. اين طوري ‏پرچم شروع مسابقه را براي من بلند کرد. گفتم"باشه فردا مي آيم و روي يک بخش ديگه فيلمنامه صحبت مي کنيم"، اما ‏او به من جواب داد" نه خير، بفرما برو و برنگرد. دلم مي خواد ببينم با اين فيلمنامه چيکار مي کني" همش همين بود. ‏مرا تنها گذاشت. ‏
‏ ‏‏ ‏













فيلم روز♦ سينماي ايران ‏
فيلمفارسي از نوع وحشت هم به مجموعه فرهنگي اضافه شد. بعد از پارک وي نوبت آرش معيريان ‏مي رسد که تحصيلات آکادميک سينماي خود را در خدمت فيلم هاي بازاري گذاشته است... نمونه آخر: احضار شدگان ‏که د رتهران برپرده است.‏
‏<‏strong‏>احضارشدگان<‏‎/strong‏>‏
کارگردان وتدوينگر: آرش معيريان. نويسنده فيلمنامه: حجت قاسم زاده. مدير فيلمبرداري: مجتبي رحيمي. طراح صحنه ‏و لباس: مجيد نيامراد. تهيه کننده: محمد خزاعي. بازيگران: شهرام حقيقت دوست، زيبا بروفه، مهدي سلوکي، فرهاد ‏قائميان، سحر ريحاني.‏
اميد و عماد دو برادرند كه در پي مرگ پدر و تقسيم ارث و ميراث از يكديگر فاصله گرفته و حال عماد كه گرفتار ‏مشكلاتي در شركتش شده و در آستانه ورشكستگي است، مي خواهد از اميد كمك گيرد. عماد در خانه اميد گرفتار توهم ‏مي شود و در پي اين توهم دست به قتل تمام اعضاي خانواده مي زند و بعد پليس او را دستگير مي كند تا اينكه متوجه ‏مي شويم همه افراد زنده اند و اين قصه تنها توهم او در پي استفاده از قرص هاي روانگردان بوده است.‏

<‏strong‏>توهم کشتار<‏‎/strong‏>‏
تماشاگران سينما، آرش معيريان را با فيلم هاي مثل کما، شارلاتان و چپ دست مي شناسند. فيلم هاي که اگرچه رنگ و ‏روي خوبي دارند و مي توانند تماشاگر را به سالن هاي سينما بکشانند اما به سياق فيلم هاي ايراني يکي دو سال اخير ‏هيچ نشاني از تعريف درست سينما ندارند و تنها در حد فيلمفارسي باقي مانده و خيلي زود بعد از نمايش فراموش مي ‏شوند.‏
معيريان در زمينه سينما تحصيلات عاليه دارد و حتي مدتي نيز به عنوان رئيس گروه دانشکده سينماي دانشگاه هنر و ‏استاد به تدريس مشغول بود. در آن زمان فيلم هاي کوتاهي مي ساخت که اين فيلم ها نه تنها در جشنواره هاي داخلي، که ‏مورد تحسين فيلمسازان مستقل خارجي همچون ورنر هرتزوگ نيز واقع شده بود. ‏
اين کارگردان به ظاهر با استعداد پس از ورود به سينماي حرفه اي راهي يکسره متفاوت در پيش گرفت و با تدوين فيلم ‏هاي سطحي کارگرداني اين فيلم ها را نيز آغاز کرد. از همان ابتدا با اعتراض منتقدان مواجه شد و هرچه اين انتقاد ها ‏بيشتر اوج مي گرفت کمتر در محافل مطبوعاتي ديده مي شد و حاضر به پاسخگوي درباره اين تغير روش در سينما بود. ‏او اخيرا با فيلم احضارشدگان که آن را فيلمي متفاوت در کارنامه اش مي داند حاضر به صحبت درباره آن شده است.‏احضار شدگان از زير ژانرهاي سينماي وحشت و نوعي ‏Slasher‏ محسوب مي شود. پسري در اثر توهم دست به کشتار ‏خانواده اش مي زند. فيلم در بسياري از لحظات مي تواند موفق عمل کند و تماشاگر را با ژانر مطرح شده در اثر درگير ‏کند. صحنه هاي شب و نوع دکوپاژ معيريان، تدوين و فيلمبرداري به درک حس صحنه بسيار کمک مي کند. اگرچه با ‏تمام تلاش هاي کارگردان که گويا بد نديده سراغ آرشيو ذهني مطالب تئوريکي که درباره سينما آموخته برود و از آن در ‏راستاي خلق اين فيلم سود بجويد، عدم جسارت در پرداخت صحنه هاي ترسناک فيلم ضربه نهاي را به تماشاگر وارد ‏نمي کند.‏
سينماي ايران چند سالي است که رويکرد مثبتي در راستاي پرداختن به داستان هاي ترسناک از خود نشان مي دهد. ‏ارزش هاي داستانگوي اين نوع سينما پس از ساليان متمادي تجربه آن در هاليوود به تازگي براي سينماگران ايراني ‏شناخته شده و چندين فيلم هم مراحل مختلف توليد را در اين ژانر طي مي کنند.‏با تمام اين اوصاف فيلم هاي سينماگراني که سراغ ژانر وحشت رفته اند از نوعي محافظه کاري رنج مي برد. گويا آنها ‏آگاهانه از ترساندن تماشاگر طفره مي روند. در پايان هم با سرهم بندي داستان سعي مي کنند تماشاگر را فريب داده و ‏عامل ترس فيلم را خنثي کنند.‏
فيلم احضارشدگان نيز از اين قاعده کلي در رنج است. دائم توسط کارگردان به تماشاگر توجه دارده مي شود که آنچه ما ‏مي بينيم توهمات عماد است. همين نگاه سبب مي شود که تماشاگر با نوعي فاصله فيلم را نگاه کند و اين با تعاريف ژانر ‏وحشت در تعارض قرار مي گيرد. در اين نوع فيلم ها کارگردان بايد فضاي را ايجاد کند که مخاطب در فضاي فيلم ‏غرق شود اما معيريان آگاهانه از اين مسئله فاصله مي گيرد. زماني که ما با خشونت عماد مواجه مي شويم و صحنه ‏هاي کشتار را مي بينيم با توجه به جنس روابط ايراني که در ميان شخصيت هاي فيلم حضور دارد خود را براي يک ‏پايان هولناک آماده مي کنيم، اما جنس پايان فيلم گويا مخاطب خود را بازي داده و آن را با دروغي بزرگ مواجه مي ‏کند.‏
تنها نکته برجسته فيلم را مي توان در اين نکته جست و جو کرد که کارگردان به مدد استفاده شخصيت هايش از قرص ‏هاي روانگردان توانسته به فضاي دراماتيکي دست يابد که در اين فضا قابليت هاي دکوپاژ پلان هاي خود را به نمايش ‏بگذارد و از ايجاد فضاهاي تختي که تاکنون در فيلم هاي پيشين آن را دنبال کرده بود فاصله بگيرد.‏
شهرام حقيقت دوست نيزبا تيک هاي عصبي که دارد مي تواند نمايشگر شخصيتي باشد که ابتدا راه نفوذ تماشاگر را به ‏درون خود مي بندد. او با نوع نگاه هاي مستقيمي که به دوربين دارد مي کوشد تماشاگر را هم وارد بازي خود کرده و او ‏را هم به نوعي با تهديد مواجه کند.‏




















گفت و گو ♦ سينماي ايران ‏
جف اندرو، از منتقدان شناخته شده انگليسي، منتقد مجله "تايم آوت" و مدير برنامه ريزي "نشنال فيلم تئاتر"لندن ‏است که از اين مرکز مي توان به عنوان پربارترين سينماتک جهان نام برد.اندرو کتابي درباره فيلم "ده" ساخته ‏عباس کيارستمي به چاپ رسانده است. با او گفت و گو کردم درباره نگاهش به فيلمسازي کيارستمي و سينماي ‏ايران، با انبوهي اما و اگر...‏
گفت و گو با جف اندرو، منتقد فيلم‏<‏strong‏>کيارستمي براي خودش فيلم مي سازد<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>اولين برخورد شما با فيلمي از کيارستمي چه زماني بود؟ چه حسي داشتيد؟<‏‎/strong‏>‏در واقع اولين برخوردم با فيلم "مشق شب" بود، در جشنواره روتردام که فکر مي کنم سال 1991 بود. فکر نکردم ‏که کار خيلي خوبي است. برخورد بعدي ام در جشنواره کن بود با فيلم "زير درختان زيتون". خيلي کند بود براي ‏من. بعد کسي گفت که فيلم خيلي خوبي است و کيارستمي فيلمساز بزرگي است و بايد دوباره ببيني. من دوباره به ‏تماشاي فيلم رفتم و بعد شانس تماشاي "خانه دوست کجاست" و "زندگي ادامه دارد" را هم پيدا کردم و يکدفعه ديدم ‏بله، اين اشتباه من بود و فيلمساز قابل توجهي است. بقيه فيلم ها را تا جاي ممکن تماشا کردم، از جمله "کلوزآپ". ‏بعد مطئمن شدم که فيلم هاي خوبي هستند. فکر مي کنم خيلي ها تجربه مشابه من را داشته اند. در برخوردهاي اول ‏شما نمي دانيد که کيارستمي چه مي کند.‏
‏<‏strong‏>بعد از تماشاي بقيه فيلم ها، چه چيزي در آنها براي شما جذاب بود؟ چه نکته مهمي در آنها وجود ‏داشت؟<‏‎/strong‏>‏سوال خوبي است. فکر مي کنم چيزي که دوست داشتم پرسپکتيو متفاوت او به چيزها بود، نه به اين خاطر که او ‏ايراني است و من انگليسي ام، چون فيلم هاي ديگر ايراني را ديده بودم و اينقدر دوست نداشتم. او سوال مهمي را ‏درباره زندگي و مرگ مطرح مي کند. بدون اين که در ورطه احساساتي گرايي بغلتد. همين طور شيوه اي که او تو ‏را به کار مي بندد موقع تماشاي فيلم. اگر فقط به صندلي تکيه بدهي و فيلم را ببيني، لذتي نخواهي برد. بايد ‏تصورت را به کار بيندازي. او مي گويد که نيمي از فيلم را مي سازد و ما بايد بقيه اش را تکميل کنيم. اين يک ‏چيز غير معمول است. فيلمسازان زيادي اين کار را نمي کنند، به ويژه در غرب که اين سنت هست که همه چيز ‏گفته شود. فکر مي کنم فيلم هاي کيارستمي جالب هستند به خاطر چيزهايي که به تو نمي گويند، بخاطر چيزهايي ‏که نشانت نمي دهند.او به تو يادآوري مي کند که چيزي بر روي پرده نيست.شما را وادار به تصور کردن مي ‏کند.فکر مي کنم خيلي اصيل است و سينما را به شکلي تازه، تخيلي و شاعرانه به کار مي گيرد و فرديتي در ‏ساخت فيلم دارد. اين فرديت را در سينماي غرب چندان نمي توان يافت.‏‏ ‏‏<‏strong‏>بعضي از منتقدان به شباهت فيلم هاي کيارستمي با فيلم هاي اوزو و روسليني اشاره مي کنند، در حالي ‏که خود کيارستمي مي گويد که فيلم نمي بيند و نمي تواند يک فيلم را تا به آخر در سالن سينما تحمل ‏کند...<‏‎/strong‏>‏فکر مي کنم اين حقيقت دارد و او صادق است. من عباس را مي شناسم و مي دانم که فيلم هاي زيادي تماشا نمي ‏کند. او خيلي مشغول است: فيلم مي سازد، عکس مي گيرد، شعر مي نويسد و خيلي فعال است، بجاي تماشاي فيلم ‏هاي ديگران. وقتي جوان بود البته يک مقدار روسليني و برسون ديده است، البته مطمئناً نه بسياري از فيلم هاي ‏آنها. او فيلم مي سازد بر اساس زندگي و نه بر اساس فيلم ها. مشکل نسل تارانتينو اين است که بر اساس فيلم هايي ‏که ديده اند فيلم مي سازند و نه بر اساس زندگي واقعي. نيازي نيست که براي فيلمساز بزرگي شدن، فيلم هاي ‏زيادي را تماشا کني...‏
‏<‏strong‏>اما وودي آلن خلاف اين را معتقد است و مي گويد اگر مي خواهي فيلمساز شوي، بهترين کلاس درس، ‏تماشاي فيلم است...<‏‎/strong‏>‏بايد يک فيلم هايي را تماشا کني، اما نه ضرورتاً فيلم هاي زيادي را. و حتي فکر مي کنم وودي آلن فيلم هاي زيادي ‏تماشا نمي کند!اگر به فهرست فيلم هاي محبوب او نگاه کنيد، آخرينش متعلق به دهه هفتاد است...‏
‏<‏strong‏>اگر برگردم به سوال قبلي، به نظر شما ارتباطي بين سبک روسليني و اوزو با کيارستمي ‏هست؟<‏‎/strong‏>‏نه واقعاً. من گمان مي کنم ارتباط خيلي کوچکي بين روسليني و کيارستمي وجود دارد. روسليني از بازيگران ‏حرفه اي کمک نمي گيرد، درباره آدم هاي معمولي قصه مي گويد، بعضي وقت ها نماهاي بلند استفاده مي کند، ‏مثل کيارستمي. همين طور ارتباط هاي کوچکي وجود دارد با اوزو، مثل حس هاي طنز، اما کيارستمي دوربينش ‏را بارها بيشتر از اوزو حرکت مي دهد. شخصاً فکر مي کنم فيلم هاي کيارستمي شبيه کسي نيست.‏
‏<‏strong‏>اگر نگاهي به کارنامه کيارستمي بيندازيم، مي بينيم که بعد از فيلم هايي مثل طعم گيلاس، يکدفعه تغيير ‏مي کند به فيلم هاي ويدئويي مثل "ده" و بعد باز دوباره تغيير مي کند به شکل هايي از ويدئوآرت. ميان اين دوره ‏ها ارتباطي مي بينيد؟<‏‎/strong‏>‏فکر مي کنم او يکي از فيلمسازهايي که خيلي با ذکاوت نسبت به سينماي ديجيتال عکس العمل نشان داد.او فهميد که ‏مي تواند فيلم بسازد بدون استفاده از يک گروه بزرگ و تنها خودش باشد و گاه به همراه يکي دو نفر ديگر. ‏کيارستمي اين را دوست دارد چون با اين شيوه فيلم هاي صميمي تري مي تواند بسازد. اما فکر نمي کنم او هيچ ‏وقت به ويدئو آرت توجهي نشان داده باشد. او تاکيد دارد که اين فيلم ها را براي سينما مي سازد و "ده" و "پنج" ‏تجربه هستند. بعد از آن بخشي از فيلم "بليت" را ساخته، به شکل 35 ميلي متري و سال 2009 هم فيلمي با ‏ژوليت بينوش خواهد ساخت و با در دست داشتن يک فيلمنامه؛ چيزي که قبلا نداشت و چيز تازه اي است براي او. ‏همين طور استفاده از يک ستاره. فکر مي کنم چيزي که درباره عباس جالب است اين است که تغيير مي کند و به ‏دنبال تجربه هاي تازه است. او يک فيلم ثابت را نمي سازد. اين تغيير درباره فيلم هاي قبل از "ده" او هم هست. در ‏‏"خانه دوست کجاست؟" درامي درباره يک کودک و دوستي را روايت مي کند، اما فيلم بعدي، "مشق شب" يک ‏مستند است.‏
‏<‏strong‏>عباس کيارستمي در داخل ايران از سوي منتقدان مورد انتقاد است که...<‏‎/strong‏>‏که فيلم براي خارجي ها مي سازد...‏
‏<‏strong‏>اين يک بخش ماجراست و بخش ديگر اين که او مي خواهد همه کار بکند و پا در حيطه هايي مي ‏گذارد که نمي شناسد. مثلاً اپرا. يا اخيراً شعرهاي سعدي و حافظ را به شکل غير قابل قبولي به روايت خود چاپ ‏کرده با انتخابي از بعضي از مصرع ها که هيچ نکته قبل توجه اي ندارد...<‏‎/strong‏>‏نمي دانم، چون اين کتاب ها را نديده ام. فکر نمي کنم که او مي خواهد همه کار بکند. او براي سال هاي زيادي ‏عکس گرفته و شعر گفته. شايد اين تصور به اين خاطر است که نمايشگاه نگذاشته بود و شعرهايش را چاپ نکرده ‏بود. قبل از اين که فيلمساز باشد، نقاش بود. من فکر مي کنم او دوست دارد خودش را به شکل هاي مختلفي بيان ‏کند. اما درباره استفاده اش از شعرهاي ديگران چيزي نمي دانم. همين طور درباره شعرهاي خودش. من البته ‏ترجمه شعرهاي خودش را خوانده ام و دوست دارم، اما نمي دانم که در شعر فارسي چه جايگاه و ارزشي دارد.اين ‏که هم گفته مي شود فيلم براي خارجي ها مي سازد، به نظر من درست نيست. چون اگر اين طور بود، او فيلم هاي ‏عجيبي براي خارجي ها مي سازد که به آن عادت ندارند. بسياري از خارجي ها نمي خواهند فيلم هايي چون "طعم ‏گيلاس" يا "ده" را ببينند. آنها فيلمي چون "شواليه سياه" را مي خواهند يا فيلم هاي وودي آلن. فقط تعداد کمي از ‏خارجي ها هستند که مي خواهند فيلم هاي او را تماشا کنند، همان طور که تنها برخي از ايرانيان که متخصص فيلم ‏هستند مي خواهند فيلم هاي او را تماشا کنند. اگر فيلم هاي او بيشتر در خارج از ايران ديده شده اند، شايد به اين ‏خاطر است که فيلم هاي او غالبا در ايران ممنوع شده اند. وقتي "ده" را ساخت به او گفتند که فيلمش را بايد کوتاه ‏کند و در اين صورت فيلمش ديگر "ده" نبود، "پنج" بود! من فکر مي کنم که او فيلم براي خودش مي سازد. معني ‏اش اين نيست که او او دوست ندارد فيلم هايش در ايران ديده شوند،برعکس دوست هم دارد. فکر مي کنم هر ‏فيلمسازي به مخاطب فکر مي کند و اين که چطور فيلمش را بسازد که ديگران خوششان بيايد.‏
‏<‏strong‏>شناختي که از او دارم به من مي گويد که به دست آوردن دل منتقدان ايراني براي او بسيار مهم است، ‏اما اين هيچ گاه ميسر نشده... در خيلي از راي گيري ها فيلم هاي او جاي چنداني در بين بهترين هاي تاريخ سينماي ‏ايران ندارند...<‏‎/strong‏>‏من فيلم هاي زيادي از سينماي ايران نديده ام. آنهايي را ديده ام که در فستيوال ها نشان داده اند. براي همين مقايسه ‏کيارستمي با سينماي عامه پسند ايران برايم امکان ندارد. احمقانه است که فيلم هاي کيارستمي را با جريان غالب ‏سينماي ايران مقايسه کنيم که به شکلي قابل مقايسه با جريان اصلي هاليوود است که براي پولسازي است. عباس ‏اين کار را نمي کند...‏
‏<‏strong‏>اما منتقدان ايراني فيلم هاي کيارستمي را با فيلم هاي عامه پسند مقايسه نمي کنند، برعکس با فيلم هاي ‏هنري و روشنفکرانه مقايسه مي کنند و کيارستمي را نمي پذيرند، فکر مي کنيد چرا؟<‏‎/strong‏>‏شما چه فکر مي کنيد؟
‏<‏strong‏>اغلب منتقدان در ايران، فيلم هاي کيارستمي را عميق نمي دانند، شکلي در سطح حرکت کردن در آن ‏مي بينند که بيشتر براي منتقدان فرنگي و جشنواره ها جذاب است...<‏‎/strong‏>‏
من فکر مي کنم که فيلم هاي عباس خيلي عميق هستند، فقط او خيلي تاکيد نمي کند که حرف هايي که مي زند خيلي ‏جدي و عميق هستند. موتزارت هم خيلي سبک به نظر مي رسد. خوان ميرو نقاشي هاي بامزه مي کشد، اما هنرمند ‏بسيار بزرگي است. بايد به کساني که فيلم مي سازند و مي گويند اين عميق است، شک کنيم. به اين آدم ها نبايد ‏اطمينان نبايد کرد!‏
‏<‏strong‏>البته با گفتن اين که فيلم من عميق است، فيلم کسي عميق نمي شود...اما درباره اپراي کيارستمي چه ‏فکر مي کنيد؟<‏‎/strong‏>‏من نديده ام متاسفانه. ماه ژوئن در بريتانيا اجرا مي شود.‏
‏<‏strong‏>اما خيلي ها از جمله بسياري از منتقدان اروپايي از کيارستمي انتقاد کردند که چطور وقتي خودش مي ‏گويد من نمي توانم تماشاي اپرا را تحمل کنم، اپرا کارگرداني مي کند؟<‏‎/strong‏>‏من اپراي کيارستمي را نديده ام و نمي توانم داوري کنم. البته عباس آدم شوخي هم هست و وقتي اين را مي گويد ‏نمي توان پذيرفت که صد در صد راست مي گويد.‏
‏<‏strong‏>درباره آخرين فيلم او چطور؟ "شيرين" را ديده ايد؟<‏‎/strong‏>‏متاسفانه نه.‏‏<‏strong‏>اما حتما شنيده ايد که جشنواره کن اين فيلم را نپذيرفت و در ونيز با انتقادات زيادي مواجه شد. فکر مي ‏کنيد يکدفعه چه اتفاقي افتاد؟<‏‎/strong‏>‏من کساني را مي شناسم که در ونيز فيلم را ديده اند و دوست داشتند. سردبير مجله "سايت اند ساند"، دوست من ‏نيک جيمز نوشت که جذاب ترين فيلم ونيز بود.‏‏<‏strong‏>اما در روزنا مه هاي ايتاليا و فرانسه شديدا مورد حمله قرار گرفت، همين طور از طرف تماشاچيان ‏جشنواره ونيز که من خودم آنجا بودم...<‏‎/strong‏>‏اما "کايه دو سينما" آن را بين بهترين فيلم هاي سال قرار داد، بين ده فيلم. ميشل سيمان فيلم را دوست داشت.‏‏ ‏ ‏<‏strong‏>فکر مي کنيد چرا جشنواره کن که هميشه علاقه خاصي به کيارستمي نشان مي داد، اين فيلم را ‏نپذيرفت؟<‏‎/strong‏>‏نمي دانم. تيري فرمو را مي شناسم و خيلي قبل از جشنواره به من گفت که فيلم را خيلي دوست دارد، نمي دانم چرا ‏انتخابش نکرد.‏‏ ‏‏<‏strong‏>به عنوان سوال آخر، بين فيلم هاي کيارستمي، چرا فيلم "ده" را براي نوشتن يک کتاب انتخاب ‏کرديد؟<‏‎/strong‏>‏‏"ده" ضرورتاً فيلم محبوب من نيست. آن را خيلي دوست دارم، اما اميدوارم کتابي درباره کلوزآپ، زندگي ادامه ‏دارد يا طعم گيلاس هم بنويسم. مهمترين دليلي که ده را انتخاب کردم اين بود که فيلم هاي ديگر عباس شديداًً با ‏عناصر فرهنگ ايراني و بخصوص شعر فارسي عجين هستند و من به اندازه کافي درباره فرهنگ و تاريخ ايران ‏نمي دانم. "ده" اما فيلم متفاوتي است. خيلي مدرن است و درباره مشکلات معاصر حرف مي زند؛ درباره زني که ‏مي خواهد خودش باشد و با قوانين درگير است.از جهات زيادي براي غربي ها بيشتر قابل درک است. دليل ديگر ‏اين بود که فکر مي کنم فيلم مهمي است درباره فيلمسازي و به کارگيري تکنولوژي.هاليوود هميشه فکر مي کند هر ‏چه بزرگ تر بهتر. اما عباس متضاد آن است. او در "ده" مي گويد که تنها به يک ماشين و دو دوربين احتياج دارد ‏و فيلم را مي سازد. به نظرم خيلي مهم است از اين لحاظ که سينما به کجا دارد مي رود. نشان مي دهد که آلترناتيو ‏ديگري براي سينماي هاليوود وجود دارد و سينماي ديجيتال نوع ديگري از فيلمسازي را براي همه مهيا مي کند و ‏من فکر مي کنم عباس راست مي گويد، چون حالا فستيوال هايي هست که مثلاً فقط به فيلم هاي ساخته شده با تلفن ‏همراه اختصاص دارد.‏‏<‏strong‏>جز کيارستمي، درباره باقي سينماي ايران- تا آنجا که ديده ايد- چه فکر مي کنيد؟<‏‎/strong‏>‏به نظر نمي رسد که سينماي ايران به اندازه يک دهه قبل هيجان انگيز و جالب باشد. البته من فقط فيلم هايي را مي ‏بينم که در جشنواره ها حضور پيدا مي کنند. شخصا علاقه اي به فيلم هايي که توسط خانه فيلم مخملباف توليد شده ‏ندارم.برخي از حس ها را در فيلم هاي قبلي مخملباف دوست داشتم، اما خيلي چيزها خيلي بد هستند. فکر مي کنم ‏سميرا مخملباف خوب شروع کرد، اما نمي دانم چه اتفاقي برايش افتاد. پناهي را اما دوست دارم. احتمالا جذاب ‏ترين بعد از کيارستمي. برخي از فيلم هاي اوليه جليلي جالب بودند، اما دو سه فيلم آخري که از او ديدم واقعاً ‏ضعيف بودند. در کل، فيلم هاي ايراني در مقايسه با يک دهه قبل نا اميد کننده هستند، اما چه کسي مي داند، شايد ‏سينماي ايران دوباره جاني گرفت. اميدوارم.‏
‏ ‏















پرونده 1 ♦ تئاتر ايران

مريم معترف بعد از نمايش گوشه نشينان آلتونا که در تئاترشهر اجرا شد اين بار سراغ متني از ماکس فريش رفته و ‏ديوار چين اين نويسنده را در تالار مولوي روي صحنه برده است. اين نمايش قرار بود خرداد ماه امسال روي صحنه ‏برود که اين زمان تا آذر ماه به تعويق افتاد. از مهم ترين مشخصه هاي اين نمايش بازگشت بيژن امکانيان پس از چندين ‏سال به صحنه نمايش است.‏
‏<‏strong‏>ديوار چين<‏‎/strong‏>‏
کارگردان: مريم معترف. نويسنده: ماکس فريش. ترجمه: محمد حفاظي. موسيقي متن: هادي فرشچي. بازيگران: بيژن ‏امکانيان، رضا فياضي، اسماعيل بختياري، مريم معترف، تبسم هاشمي، افشين زارعي، ياسمن نصرتي، مجيد ستايش، ‏ميترا آسيايي، رضا علوي، علي رجايي، وحيد حسن‌زاده، منيژه داوري، سياوش خادم‌حسيني، منا شمس‌الديني، اکبر ‏مددي‌مهر، حسين شفيعي، محمد فياضي، مهدي رحيمي، کامبيز طلايي، محمد محمدي، هادي کاظمي، حميدرضا ‏اسلامي، عباس رزيجي و مهدي مشهور.‏
اين نمايش در يک بالماسکه تاريخي مي‌گذرد که شخصيت‌هاي تاريخي چون ناپلئون، بروتوس، کريستف کلمب، ‏کلئوپاترا، دون ژوان، فيليپ، رومئو و ژوليت و... به مناسبت افتتاح ديوار چين در آن شرکت دارند. ماکس فريش به ‏شخصيت‌هاي اين نمايش، شخصيت ديگري را نيز افزوده که امروزي يا روشنفکر نام دارد و به عنوان نماينده نسل ‏جوان و انديشمند معاصر محسوب مي‌شود. او در برابر خطرات تاريخ زمانه‌اش لب به اعتراض مي‌گشايد و از سلاطين ‏و حکام مستبد مي‌خواهد که هرگز ديگر باز نگردند چرا که امروز با تجهيزات مدرن جنگي از قبيل بمب نيتروژني يک ‏بوالهوسي از طرف شخصي مستبد يا يک حمله عصبي و خشم ناشي از جنون کافي است تا فاتحه دنيا خوانده شود.‏
‏<‏strong‏>مرور تاريخ روي صحنه<‏‎/strong‏>‏
مريم معترف چند سال پيش بود که اجرايي به يادماندني از گوشه نشينان آلتونا را روي صحنه برد. نمايشي که متني ‏سخت دارد، اما معترف توانسته بود با جذابيت هاي بصري و فضاسازي و بازي هاي جذاب کسالت متن را از ميان ‏ببرد. اجرايي هم که او از نمايشنامه متفاوت ماکس فريش، ديوار چين، ارائه مي دهد داستاني اينگونه دارد. او سعي کرده ‏با کشش اجراي نمايش هاي سنتي ايراني به بازخواني تازه اي از اين متن دست يابد.‏
نمايشنامه ديوار چين اگرچه رويکردي تاريخي دارد اما پلات چندان مشخصي را نمي توان براي آن متصور شد. نمايش ‏چندين شخصيت و برهه تاريخي را در بر مي گيرد تا بتواند به مقصودي که مد نظر نويسنده بوده دست يابد. بنابراين ‏متن اين فضا را خالي مي کند تا هر کارگرداني بتواند با توجه به سليقه خود آن را مورد اجرا قرار دهد و شيوه اي که ‏معترف برگزيده نشان مي دهد تحليل وي از متن اشتباه نبوده و راه به بيراهه نبرده است.‏
ما در نمايش ديوار چين با نوعي پارودي اشخاص تاريخ روبه رو هستيم. آدم هايي که به بهانه ساخته شدن ديوار بزرگ ‏چين به دعوت امپراطور دور هم جمع شده اند تا نويسنده بتواند داستان تاريخي آنها را مورد بازخواني متفاوتي قرار ‏دهد.‏
يکي ديگر از تم هاي اين نمايشنامه را مي توان در تقابل قدرت و حقيقت جست و جو کرد که معترف مي کوشد با زبان ‏نمايشي آن را از حالت شعاري خارج کرده و به مدد زبان نمايشي به مخاطب عرضه دارد. در آغاز نمايش فضايي شبيه ‏به يک بالماسکه دارد که پس از مدتي بيژن امکانيان در حکم راوي داستان به صحنه وارد شده و نقال وار شروع به ‏روايت داستان مي کند. اين استفاده از شيوه نقالي همان ابتداي کار نوعي فاصله گذاري را براي مخاطب ايجاد مي کند که ‏اين فاصله گذاري بيش از هر چيزي به تماشاگر ياد آوري مي کند که مشغول تماشاي يک روايت و داستان است. از ‏اينجا معترف تکليف خود را با بيننده اش روشن مي نمايد که آنچه مي بيند يک روايت بازسازي شده است و تماشاگر بايد ‏با قواعد نمايشي به متن بنگرد.‏
بيژن امکانيان اگرچه سال هاست روي صحنه حاضر نشده اما در اين بازگشت حضوري قابل تامل دارد. زماني که او ‏در آغاز شروع به روايت و نقالي مي کند فيزيک و بيانش به درستي در راستاي نقش قرار مي گيرد. او قرار است ‏علاوه بر نقالي وظيفه ايفاي نقش روشنفکر را نيز برعهده داشته باشد که در اين راستا موفق عمل مي کند. امکانيان در ‏برخورد با شخصيت هاي مختلف تاريخي رويه متفاوتي را در بازي پي مي گيرد و گرافيک تصويري که اين بازي با ‏ديگر شخصيت ها بخصوص نقش حاکم چين که رضا فياضي نقش او را بازي مي کند تصوير سازي هاي مناسبي را ‏براي کارگردان به دست مي دهد.‏
البته معترف به جز بازي سازي ها از شيوه هاي ديگري نيز در تصوير سازي بهره مي گيرد. او در ميانه هاي نمايش ‏از چند صحنه حرکت رقص استفاده کرده که اين حرکات مي تواند با توجه به نوع رنگ لباس هاي هر دوره تاريخي به ‏تصويري مشخص منجر شود. ‏
در راستايي ديگر نيز معترف هرجا که حدس مي زده ممکن است مخاطب دچار ملال شود آگاهانه داستاني طنز را پر ‏رنگ تر کرده که تماشاگر بتواند تا انتهاي کار او و گروه را همراهي نمايد.‏
اما همين امکان ترس خسته شدن تماشاگر باعث شده نمايش در برخي لحظات اندک نتواند به عمق برود. يعني کارگردان ‏ترجيح داده به جاي اينکه تفکر تماشاگر را معطوف به کنهماجرا کند اين وظيفه را به بيرون سالن واگذارد و تنها در اين ‏لحظات درون سالن نمايش تماشاگر خود را سرگرم کند.‏
با اين وجود، همين که مريم معترف توانسته متني از ماکس فريش را اين گونه با نمايش هاي ايراني آداپته کند جاي تامل ‏دارد.‏




















پرونده 2 ♦ تئاتر ايران

مريم معترف از بازيگران وكارگردانان باسابقه تئاترايران است كه اين روزها درتالار مولوي تهران نمايشي ‏‏"ديوارچين" اثر ماکس فريش را به صحنه برده است. گفت و گوي اختصاصي روز با وي را مي خوانيد.‏
گفت و گو با مريم معترف‏<‏strong‏>دعوت به ميهماني با موسيقي<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>چطور شد به سراغ اين نمايشنامه رفتيد؟<‏‎/strong‏>‏من متن "ديوارچين"‏‎ ‎را حدود سه سال قبل مطالعه كرده بودم واز داستان و ساختمان آن بسيار خوشم آمده بود. مدت ها ‏بود كه تصميم داشتم آن را به صحنه ببرم ولي هربار بنا به دلايلي فرصت پيش نمي آمد. بنابراين تصميم گرفتم كه در ‏اولين فرصت ممكن اين كاررا انجام دهم كه خوشبختانه امسال نوبت اجراي من درتالار مولوي شد.‏
‏<‏strong‏>درمورد انتخاب بازيگران نمايش بگوييد<‏‎/strong‏>‏از همان ابتدا و با خواندن نمايش اغلب بازيگران در ذهن من تداعي شدند.‏‎ ‎مثلا از روز اول مي دانستم كه رضا فياضي ‏قرار است در نقش پادشاه ظاهر شود.شهره سلطاني را براي نقش ديگري در نظر داشتم كه متاسفانه تمرينات نمايش ‏تداخل عجيبي را با يك كار سينمايي به وجود آوردند. بنابراين با خانم تبسم هاشمي به توافق نهايي رسيديم. در مورد بيژن ‏امكانيان هم كه شناخت من از ايشان و نحوه بازي شان باعث شد كه انتخابم باشند.‏
‏<‏strong‏>با توجه به اينكه آقاي امكانيان سال ها از صحنه تئاتر دور بودند آيا درهدايت ايشان مشكلي ‏نداشتيد؟<‏‎/strong‏>‏خير. خوشبختانه ايشان آمادگي بدني و بياني خود را همچنان حفظ كرده و حتي بهتر از برخي بازيگران به ايفاي نقش ‏پرداختند.همه گروه شگفت زده بودند.ايشان در تحليل هاي خود هم بسيار زيركانه عمل كرده و درمناسبات خود با او هيچ ‏مشكلي نداشتم.‏
‏<‏strong‏>نمايش شما بيش از سي بازيگر دارد.‏‎ ‎آيا كارگرداني و هدايت هريك از آنها باعث نگراني شما نشد كه خودتان ‏هم درنمايش بازي كرديد؟<‏‎/strong‏>‏همان طور كه گفتيد بازيگران نمايش زياد بودند. درتقسيم نقش ها مشكل داشتيم و درنهايت مجبور شديم براي نقش هاي ‏باقيمانده نگاهي هم به سمت گروه كارگرداني داشته باشيم. بنابراين همه عوامل كارگرداني در كار نقش بازيگر را هم به ‏عهده داشتند.‏
‏<‏strong‏>چه مدتي نمايش تان را تمرين كرديد؟<‏‎/strong‏>‏تمرينات اوليه از شهريور ماه آغازشد و از ابتداي مهربود كه جدي تر شد.‏‎ ‎روزي 4 ساعت تمرين مداوم داشتيم. برخي ‏بازيگران را به دليل تجربه كمتر وادار به تمرينات جداگانه كرديم تا نمايش به اجرا درآمد.‏
‏<‏strong‏>در برخي از لحظات نمايش نشانه هايي از نمايش هاي ايراني ديده مي شد. با توجه به خارجي بودن متن، اين ‏جريان چگونه طراحي شد؟<‏‎/strong‏>‏اتفاقا خود نمايش اين ايده را به من داد.‏‎ ‎ماكس فريش در نوشته خود نگاهي هم به جنبه هاي اجتماعي مردم شرق داشت. ‏اين نشانه ها در متن ديده مي شود. من هم از اين فرصت استفاده كرده و نمايش را اين گونه طراحي كردم.‏
‏<‏strong‏>شنيده ها حاكي از آن است كه در مورد طراحي صحنه مشكلات زيادي داشتيد؟<‏‎/strong‏>‏بله. متاسفانه بحث دو اجرايي بودن سالن نمايش لطمه جبران ناپذيري را به نمايش زد. برخي از قسمت هاي نمايش با ‏دكور نمايش آقاي دلخواه مشترك بودند و ما مجبور شديم به خاطر اينكه هر دو نمايش اجرا شود از برخي رنگ ها و ‏فرم ها در دكور بكاهيم.‏
‏<‏strong‏>چه مقداري از متن را حذف كرديد؟<‏‎/strong‏>‏اگر قرار بر اين بود كه كاملا به متن وفادار باشيم اجراي اين نمايش 4 ساعت مي شد. بنابراين برخي از شخصيت هاي ‏غير قابل لمس و ناشناخته و گهگاه از ديالوگ هاي نمايش حذف كرديم.‏
‏<‏strong‏>در مورد موسيقي كار بگوييد.<‏‎/strong‏>‏موسيقي كار را زنده اجرا مي كنيم.مي خواستم كه فضاسازي ها به صورت واقعي اتفاق بيفتد. تماشاگران را با موسيقي ‏به يك ميهماني دعوت و با موسيقي بدرقه مي كنيم. بازيگران ساز مي زنند و تماشاگران لذت مي برند. اين در تئاتر ما به ‏ندرت اتفاق مي افتد.‏














پرونده3 ♦ تئاتر ايران
بيژن امکانيان از معدود بازيگران دانش آموخته‌ تئاتر ‌است که پس از حضور مستمر و چندين ساله در عرصه تئاتر به ‏عنوان يکي از چهره‌هاي شاخص و جوان سينما و به تعبيري سوپراستارهاي سينماي دهه 60 کشورمان شناخته شد. اين ‏بازيگر با سابقه که بيشتر با نقش"رضا" در فيلم سينمايي"گل‌هاي داودي" در ميان مردم شناخته شد، اکنون پس از 15 ‏سال دوري از صحنه، در نمايش"ديوار چين" اثر ماکس فريش که با کارگرداني مريم معترف در تالار مولوي اجرا ‏مي‌شود، حضور پيدا کرده است. ‌‌‏
گفت و گو با بيژن امکانيان‏<‏strong‏>بازگشت به خانه‌<‏‎/strong‏>‏
‏<‏strong‏>بعد از سال‌ها به تئاتر بازگشتيد، چرا؟<‏‎/strong‏>‏اين هم در ادامه مسيري است که چند سالي است براي متفاوت بودن و فاصله گرفتن از تکرار خودم در پيش گرفته‌ام. ‏حس مي‌کنم زماني فرا رسيده که مي‌توانم از تجربيات ساليانم براي حضور در نقش‌هاي تازه و عرصه‌هاي متفاوت ‏بازيگري استفاده کنم. ‏
‏<‏strong‏>براي خوانندگان حتماً جالب است که بدانند بيژن امکانيان از کجا شروع کرد؟<‏‎/strong‏>‏به جرات مي‌توان عشق را بزرگترين عامل حضور در عرصه بازيگري دانست و همواره هنرمندان دنياي بازيگري ‏علي رغم تمام مشکلات و سختي‌ها ايستادگي کردند و در حقيقت همين عشق است که انگيزه اصلي و هسته مرکزي ‏هدايت آن‌ها به سمت و سوي ادامه اين راه پرفراز و نشيب را رقم مي‌زند. من نيز فعاليتم را به طور جدي با پذيرفته شدن ‏در دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران در سال 1352 آغاز کردم و با فارغ‌التحصيلي از اين دانشکده ادامه دادم.‏
‏<‏strong‏>فارغ‌التحصيلي شما مربوط به چه سالي مي‌شود؟<‏‎/strong‏>‏در سال 1358 فارغ‌التحصيل شدم و با فعاليت در سينما کارم را ادامه دادم. البته به دليل اين که از طريق سينما شناخته ‏شدم شايد اين تصور وجود داشت که من در زمينه تئاتر فعاليت نداشته‌ام ولي واقعيت اين است که هميشه به طور جدي ‏نسبت به تئاتر علاقه‌مند بودم و تئاتر را هنري زنده و پويا مي‌دانم.‏
‏<‏strong‏>نخستين تئاتري که به طور جدي در آن حضور ايفاي نقش کرديد، چه تئاتري بود؟<‏‎/strong‏>‏من در تئاترهاي زيادي بازي کرده‌ام. زماني که در مشهد تحصيل مي‌کردم در چند تئاتر حرفه‌اي حضـور پيدا کردم که ‏به طـور مثـال مـي‌توان به تئـاتري‌هايي که ‌‌در مرکز آموزش حرفه‌اي تئاتر مشهد‌ ‌اجرا شد، اشاره کنم. مثل نمايش ‏خارجي"کلوخ" به کارگرداني محبوبه بيات يا"دشمنان" نوشته آرکادي لئوکوم به کارگرداني غلامرضا موسوي از ‏تئاترهايي که در آن حضور پيدا کردم‌ در تهران مي‌توانم به"آوازخوان طاس" اثر اوژن يونسکو به کارگرداني مرتضي ‏کرامتي، "بر دار کردن حسنک وزير" نوشته حسين مختاري و کارگرداني شهداد دخاني که اوايل انقلاب در تالار ‏چهارسوي مجموعه تئاترشهر اجرا شد، همچنين در نمايش‌هايي چون"جعفرخان از فرنگ برگشته" نوشته حسن مقدم ‏و"سلامان و ابسال" نوشته هوشنگ گلشيري هر دو به کارگرداني کامران فاضل که در سالن نمايش انجمن ايران ـ ‏آمريکاي سابق و کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان فعلي اجرا شدند، اشاره کنم.‏‏ ‏‏<‏strong‏>و آخرين تئاتري که در آن حضور داشتيد؟<‏‎/strong‏>‏آخرين باري که روي صحنه تئاتر حضور پيدا کردم، مربوط به 15 سال قبل مي‌شود که در نمايش"دندان گراز" نوشته و ‏کار صادق هاتفي بازي کردم که در تالار سنگلج اجرا شد.‏‏ ‏‏<‏strong‏>چرا اين وقفه 15 ساله در فعاليت تئاتري‌تان به وجود آمد؟ چرا که شما از پتانسيل‌هاي لازم براي حضور در ‏تئاتر برخوردار بوده‌ايد؟<‏‎/strong‏>‏دليل خاصي‌ براي اين فاصله گرفتن از تئاتر ندارم. شايد بتوان گفت که پيشنهاد خوبي براي بازي در تئاتر نداشته‌ام و ‏چون اساساً بيشتر مرا بازيگر سينما مي‌دانستند؛ بنابراين به صورت متمرکز پيشنهادات تئاتري نداشتم. گو اين که پس از ‏حضور در نمايش"دندان گراز" دو سه مورد نمايش به من پيشنهاد شد ولي متن‌هايي نبود که مرا براي حضور در تئاتر ‏ترغيب کند وگرنه من همچنان علاقه داشتم ‌در تئاتر ‌باشم و خيلي هم سعي نمي‌کردم که مثلاً در عرصه تصوير زياد ‏حضور داشته باشم و اتفاقاً سعي داشتم تا جايي که امکانات به من اجازه مي‌دهد حق انتخاب داشته باشم. از سوي ديگر ‏شايد قطع ارتباط يا کم بودن اين ارتباط با جامعه تئاتري، سبب به وجود آمدن اين فاصله 15 ساله شد. بايد اين نکته را ‏نيز در نظر داشت که بسياري اوقات يک اثر نمايشي براساس رفاقت‌ها و نزديکي‌ها به وجود مي‌آيد و چندان از اصول ‏حرفه‌اي تبعيت نمي‌کند، کما اين که 15 سال قبل حضورم در نمايش"دندان گراز"، به اين صورت اتفاق افتاد که صادق ‏هاتفي در دو سه فيلم سينمايي هم بازي من بود و با يکديگر رفيق شده بوديم. ‌بنابراين ايشان احساس کرد که آن قدر با من ‏صميمي و نزديک هست که حضور در يک تئاتر را به من پيشنهاد بدهد و با يکديگر کار کنيم. البته وجود روابط در ‏تئاتر، سينما يا تلويزيون در برخي مواقع مطلوب است و در مواقعي نيز جالب نيست چرا که به طور مثال مي‌بينيم که ‏يک کارگردان فقط با يک گروه خاص کار مي‌کند و احساس مي‌کند که با آن‌ها راحت‌تر است، بنابراين اين راحتي براي ‏او از درجه اهميت بيشتري برخوردار است تا اين که فضاهاي جديدي را تجربه کند. البته منظورم از دوستي و ارتباط به ‏معناي رفيق بازي نيست چرا که هيچ کارگرداني قاعدتاً حاضر نمي‌شود ‌به خاطر رفيق بازي فيلم يا اثر نمايشي خود را ‏خراب کند، بلکه به اعتقاد من عالم دوستي سبب مي‌شود تا افراد دقيق‌تر به فرد مورد نظر خود و توانايي‌هاي او نگاه ‏کنند. در حالي که اگر چنين فضايي وجود نداشت، فضاي حرفه‌اي رو به رشدتري پيش‌ رو داشتيم. در نتيجه امکان ‏بيشتري براي جوان‌ها فراهم مي‌شد تا در اين عرصه حضور جدي‌تري داشته باشند‌، و در اين صورت کارگردانان ‏چندان بر شناخت از نزديک و دوستي‌ها تکيه نمي‌کردند بلکه جست‌وجو مي‌کردند و وارد فضاهاي جديد مي‌شدند و ‏تجربيات تازه‌اي کسب مي‌کردند که به طور قطع در اين ميان يک سري چهره‌ها و بازيگران تازه به معناي مستعد(و نه ‏به معناي ويتريني و خوش قد و قواره) پيدا مي‌شدند.‏‏ ‏‏<‏strong‏>با توجه به اين وقفه چه ويژگي در نمايش"ديوار چين" ‌باعث شد تا بازي در آن را بپذيريد؟<‏‎/strong‏>‏در واقع حضور مريم معترف به عنوان کارگردان يکي از نکاتي بود که موجب شد حضور در اين نمايش را بپذيرم؛ ‏چرا که ايشان را به عنوان يک بازيگر و کارگردان تئاتر شخصيتي بي‌پيرايه ديدم. ايشان يکي از کساني است که طي ‏سال‌ها فعاليت در عرصه نمايش، سابقه خوبي از خود به جا گذاشته‌ و اين نکته سبب شد اين احساس را داشته باشم که ‏فضاي خوب و صميمي در اين نمايش وجود دارد. از سوي ديگر نمايش"ديوار چين" يکي از متون نمايشي بسيار ‌خوب ‏است و بايد بگويم که طي 15 سال گذشته به رغم کثرت وجود متون نمايشي ‌خوب، متوني که به من پيشنهاد شد آثاري ‏نبودند که‌ فکر کنم مي‌توانند دغدغه‌ام‌ باشند و يا لااقل حضور‌م‌ کمکي به آن متن بکند. در مورد"ديوار چين" بايد گفت که ‏احساس کردم اين نمايش با بيان طنز و فضاسازي جذابي که نويسنده براي آن به وجود آورده‌، علي رغم اين که مربوط ‏به 60 سال قبل مي‌شود، تا حد زيادي مسائل اجتماعي را زنده نگه داشته و سعي کرده با زباني آن را بگويد که براي ‏جامعه امروز نيز طراوت و تازگي‌اش را حفظ کند. همين امر به خودي خود نکته جالبي بود به طوري که مثلاً اولين بار ‏که آن را مطالعه کردم احساس کردم که بازنويسي شده ولي کارگردان نمايش به من گفت که ترجمه نمايش اصلي است. ‏از سوي ديگر پس از مطالعه اين نمايشنامه، اين احساس را داشتم که نقش به جست‌وجو نياز دارد و نيازمند کاويدن ‏است. نقش من برخلاف ساير کاراکترهاي نمايش‌ که تيپيکال هستند، به نوعي مي‌توان گفت که واقعي است و همواره ‏خود بازي کردن، سخت‌تر از تيپ بازي کردن است. به عبارتي مي‌خواهم بگويم با علم به اين که مي‌دانستم نقش ‏امروزي با توجه به مطرح کردن حرف‌هاي جدي نمايش نمي‌تواند به اندازه ديگر نقش‌ها در نظر تماشاگر جذاب باشد، ‏آن را پذيرفتم.‏
‏<‏strong‏>نقش شما در اين نمايش چيست؟<‏‎/strong‏>‏در نقش"امروزي" بازي مي‌کنم که به نوعي راوي نمايش است. اين نمايش فضاي جشني را ترسيم مي‌کند که به مناسبت ‏مراسم کلنگ‌زني ديوار چين برپا شده و مهمانان آن شخصيت‌هاي مختلف تاريخي هستند. "امروزي" مهمان ناخوانده اين ‏جشن است که از طريق گفت‌وگو و برخورد با شخصيت‌هاي تاريخي و ادبي ماجراي نمايش را ‌پيش مي‌برد. ‏در اين نمايش مي‌بينيم که همگي حاضران به جنگ‌هايي که کرده‌اند افتخار مي‌کنند و حالا"امروزي" اين پرسش اساسي ‏را مطرح مي‌کند که آيا دنياي امروز نيز مي‌تواند براساس‌ افتخارات حاصل از جنگ‌ها بنا شود و يا بايد براساس ‌تفاهم و ‏درک متقابل شکل بگيرد.‏‏ ‏‏<‏strong‏>تفاوت بازي در تئاتر و سينما را چگونه ارزيابي مي‌کنيد؟<‏‎/strong‏>‏ما در تئاتر بازي مي‌کنيم و در سينما، زندگي، و اين يک واقعيت است. اين جمله بدين معناست که ما در تئاتر بايد به ‏اصول بازي پايبند باشيم ولي در سينما به دليل اين که تماشاگر مستقيماً حضور ندارد به نوعي بايد تلاش بيشتري براي ‏واقع‌گرايي داشته باشيم تا به واسطه تصوير بتوانيم به تماشاگران ‌واقعيت را منتقل کنيم. در حالي که در تئاتر تماشاگر ‏حضور دارد و اين انرژي بسيار قابل توجهي به بازيگر مي‌دهد. اين امر بازيگر‌ را بيشتر مقيد مي‌کند تا به قواعد بازي ‏روي صحنه توجه داشته باشد، چرا که از ابتدا اين قرارداد بين تماشاگر و بازيگر گذاشته مي‌شود که هر دو طرف يک ‏بازي را به کمک يکديگر اجرا مي‌کنند. ‏من با نگاه به اين مسئله شايد در ابتدا کار کردن قدري برايم سخت بود، چرا که سال‌ها کار در سينما و تلويزيون سبب ‏شده بود قدري از اين قواعد ‌به نوعي دور باشم. در اين جا، هم از متن کمک گرفتم و هم از راهنمايي‌هاي سازنده ‏کارگردان که بسيار موثر بود و هم از همکاري بازيگران خوبي مثل رضا فياضي که از دوستان قديمي من است‌. ‏همچنين حضور ساير بازيگران نيز تاثير داشته‌ چرا که علي رغم جواني از انگيزه زيادي برخوردارند و هنرمندان با ‏استعدادي هستند. يکي از خوشحالي‌هاي من اين بود که در اين نمايش با تعدادي بازيگران مستعد و توانا مواجه شدم که ‏از انگيزه و قابليت زيادي برخوردارند. من با مواجهه با اين بازيگران به اين فکر افتادم که سينماي ما چقدر مي‌تواند از ‏اين بازيگران جوان و با استعداد استفاده کند و در واقع به نوعي حيطه تصوير را غنا ببخشد و از شکل‌هاي ظاهري ‏انتخاب، فاصله بگيرد.‏‏ ‏‏<‏strong‏>با توجه به اين که نمايش"ديوار چين" در تالار اصلي مولوي اجرا مي‌شود، مي‌خواهم اين پرسش را داشته ‏باشم که شما پيش از اين نيز تجربه بازي در تالار مولوي داشته‌ايد؟<‏‎/strong‏>‏بله، من با نمايش"آوازخوان طاس" اثر اوژن يونسکو با کارگرداني کرامتي در سالن اصلي تالار مولوي حضور پيدا ‏کردم.‏
‏<‏strong‏>اين اجرا مربوط به چند سال قبل مي‌شود؟<‏‎/strong‏>‏سال 1356. ‏
‏<‏strong‏>چه حسي داريد که پس از 31 سال در همان سالن به عنوان بازيگر حضور پيدا مي‌کنيد؟<‏‎/strong‏>‏حس بسيار جذاب و دلنشيني است و اکنون ‌فکر مي‌کنم دوباره به خانه‌ آبا و اجدادي باز‌‌گشته‌ام.‏
‏<‏strong‏>فکر مي‌کنيد نمايش‎ ‎‏"ديوار چين" تا چه اندازه مي‌تواند با مخاطبان امروز جامعه ‌ارتباط برقرار ‏کند؟<‏‎/strong‏>‏به اعتقاد من اين نمايش اثري جذاب است و دوستان تلاش بسيار زيادي کرده‌اند و کارگردان نيز نهايت سعي خود را ‏داشته تا اين جمع کار جذابي را به تماشاگر ارائه کنند. من به ارتباط مخاطب با اين نمايش اميدوارم و سعي مي‌کنم که در ‏اين جمع به درستي عمل کنم. ‌همگي دست به دست يکديگر مي‌دهيم و نمايش خوبي را ارائه مي‌کنيم. ‏به اعتقاد من تماشاگران تئاتر ‌نسبت به تماشاگران سينما صبورترند و با‌ درک و حوصله بيشتري‌ با دنياي نمايش ارتباط ‏برقرار مي‌کنند.‏



















سووشون ♦ هزار و يک شب
درختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاريس. اول‌بار، وقتي در يکي از کتاب‌هايش خواندم، خواستم درختش را ‏ببينم. ‏
آن باغِ معروف را ديده بودم قبلاً؛ به‌نظرم رسيده بود جايي‌ست مثلِ پارکِ‌شهر، همان باغ‌سنگلجِ قديمي تهرانِ خودمان در ‏سال‌هاي آخرِ دهۀ چهل. ‏
بخشي است از رمان در دست نگارش به نام درخت....‏
‏♦ داستان


<‏strong‏>درخت<‏‎/strong‏>‏

من ديگر درختي نمي‌کارم و به هيچ درختي دل نمي‌بندم.‏وقتي درخت، به‌هر دليلي، خشک مي‌شود، وقتي با کوچک‌ترين غفلت، اين‌که يادت برود آبش بدهي يا شاخه‌هاي ‏اضافي‌اش را به‌موقع هَرَس کني، يا کسي، عابري، درخت‌آزاري، با چاقو يا سنگ يا فلزي تيز، تنه‌اش را بخراشد و ‏روي او يادگاري بکَنَد، يا آدمي شلخته چرکابه پاي آن بريزد يا آبِ آهک و گچ و سيمان، يا بادِ تند بوَزَد، طوفان به‌پا شود ‏و شاخه‌هاش را بشکند، يا بچه‌هاي شرور بالا بروند از تنه‌اش و آويزان شوند به شاخه‌هاي نازکش، يا بنشينند روي او، ‏تکانش بدهند و ريشه‌هاش را در خاک بلرزانند، يا زمستان سرما بزند او را، بخشکاندش، يا آفتابِ داغِ تابستان ‏بسوزاندش، يا ماشيني ترمزش ببُرد، يا حواسِ راننده‌اي پرت شود، يا عمداَ بکوبد به ساقه‌اش و بشکند او را، يا کسي ‏بيايد با ارّه يا تبر، بيفتد به جانش تا تکّه‌تکّه‌اش کند، هيزم شود براي اجاقي يا شومينه‌اي، يا مجسمه‌سازي بخواهد از ‏چوبِ نرم و زندۀ او اثري مثلاً هنري بسازد، يا گيرم که هيچ اتفاقي نيفتد، اما خودش خسته شود از زنده ماندن، دلزده و ‏نااميد شود و بخواهد براي هميشه بخوابد و خود را بخشکاند، بشود يک تنۀ خشکيده با شاخه‌هاي بي‌جوانه و بي‌برگ در ‏بهار، و ريشه‌هاش دست بکشند از مکيدنِ شيرۀ جانِ خاک و آب... چه فايده کاشتنِ نهالي و دل سپردن به او؟ يا گيرم که ـ ‏به‌فرضِ محال ـ هيچ اتفاقي نيفتد براي درختم، سبز و خرّم بماند همچنان و ببالد، در ژرفاي زمين ريشه بدوانَد، آب ‏بنوشد، شيرۀ جانِ خاک را بمکد، با رگ‌برگ‌هاي سبزش، روزها، از نورِ گرمِ خورشيد، و شب‌ها، از پرتوِ خُنکِ ماه ‏زندگي بستانَد، برگِ نو بر شاخه‌ها برويانَد، غُنچه بگشايد، شکوفه بزند، عطرِ مستي‌آور بپراکند در هوا، گُلبرگ‌هاي ‏رنگ‌به‌رنگ بيفشانَد، با باد برقصد، در نسيم زمزمه سردهد، به‌زبانِ درختي خود آواز بخواند برايم، حتي ميوه بدهد، ‏پُربار، ميوه‌هاش مثلِ چراغ بدرخشند بر شاخه‌ها، سنگين، خوشگوار، شيرين، تُرش، آبدار، ميخوش، بي‌دريغ بريزند، ‏بيفتند يکي‌يکي در دست‌هام، يا بر زمين، و شادمان، پيوسته خندان، هِي ببالد، شاخه بگستراند، و به‌ناز، منّت بگذارد بر ‏زمين، بر من که دلباختۀ اويم که هست، زنده است، زندگي‌ست، و زيباست، زيبايي‌ست، و دوستم بدارد، حتي بگويد که ‏عاشقِ من است، که چون من عاشقِ اويم، پس او معشوقِ من است، و چون او عاشقِ من است، پس من هم معشوقِ اويم، ‏و ما که يکدليم اين‌همه باهم، چه خوش است اين بودن، و چه دلنشين و دل‌انگيز است اين روزها و شب‌ها، و آرامش چه ‏آرام و مهربان جاري‌ست بر ما، در ما، و ما ـ من و او که درختِ من است و من هميشه نگران و مراقبِ اويم ـ احساس ‏کنيم چه‌قدر خوشبختيم و خوشبختي ميوۀ مشترکِ ماست، رسيده و معطر و خوش‌طعم، خوش‌خوراک... گيرم ـ بازهم ‏به‌فرضِ محال که مي‌تواند البته محال نباشد ـ اين‌چنين باشد و همه‌چيز بر وقفِ مُرادِ ما ـ من و او، درختم ـ بگردد، اما ‏ناگهان من، در اوجِ اين سعادتِ کمياب، يا درست‌تر بگويم ناياب، از بودن بمانم، به‌هر علّت که باشد، تمام شوم و برسم ‏به آخرِ اين خطِ نامشخص، يا علّتي نباشد، اما ناگهان ملال سرزده يورش بياورد بر جانم، بر جانِ روشنِ عاشقم، و با ‏خود يأس بياوَرَد، خروار‌خروار، و بپاشد بر سر و رويم، بر وجودم، و تيره کند، سياه کند روزهاي روشنم را و سرد و ‏يخزده کند شب‌هايم را، و من بخواهم و تصميم بگيرم، يا حتي ناخواسته، بااکراه، که تمام شوم، تمام کنم و ناگهان بروم ‏به آن‌جا که هيچ‌جا نيست، به آن سياهي، به آن تهي ناشناخته... آن‌گاه، بر سرِ درختِ من چه خواهد آمد؟ چه فايد که بماند؟ ‏چه فايده که ببالد؟...‏ديگر نمي‌خواهم درختي بکارم؛ نمي‌خواهم به هيچ درختي دل ببندم.‏
يکدرختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاريس. اول‌بار، وقتي در يکي از کتاب‌هايش خواندم، خواستم درختش را ‏ببينم. ‏آن باغِ معروف را ديده بودم قبلاً؛ به‌نظرم رسيده بود جايي‌ست مثلِ پارکِ‌شهر، همان باغ‌سنگلجِ قديمي تهرانِ خودمان در ‏سال‌هاي آخرِ دهۀ چهل. و تعجب کرده بودم چرا اين‌همه مشهور است اين باغِ لوکزامبورگ؟ و فرانسوي‌ها، پاريسي‌ها، ‏چرا اين‌همه به آن مي‌نازند و نويسندگان‌شان در داستان‌ها و رُمان‌هاشان، اين‌همه دربارۀ آن نوشته‌اند و مي‌نويسند؟ ‏تا اين‌که تابستانِ سالِ بعد بود که رفتم پاريس. به دوستم تلفن کردم و وعدۀ ديداري گذاشتيم در کافه‌اي دور و برِ باغِ ‏لوکزامبورگ تا براي اولين و آخرين بار همديگر را ببينيم و در آن گرماي شرجي غروبِ اوايلِ ماهِ اوت، ساعتي در ‏پياده‌روِ جلوِ آن کافۀ شلوغ، بر آن صندلي‌هاي حصيري بنشينيم و فنجاني قهوه بنوشيم. و چون فرصت کم بود (او جايي ‏دعوت داشت که بايد مي‌رفت و من آخرين روزِ ماندنِ ده‌روزه‌ام بود و بايد صبحِ زودِ روزِ بعد برمي‌گشتم)، تُند و ‏باشتاب، حرف‌هاي ناگفتۀ چهار پنج دهۀ گذشته را گفتيم و شنيديم. ‏پيش از خداحافظي، پرسيديم مي‌شود درختش را نشانم بدهد؟ ‏خنديد: «درختِ من نيست. يکي از درخت‌هاي اين باغ است. من گاهي‌که دلتنگ مي‌شوم، مي‌روم سراغش، ساعتي ‏مي‌نشينم يا مي‌ايستم کنارش و کمي باهم حال و احوال مي‌کنيم.»‏راه افتاديم. از خيابان گذشتيم. به پياده‌روِ عريضِ باغِ لوکزامبورگ رسيديم که بر نرده‌هاي بلندِ دورِ آن، نمايشگاهِ عکس ‏بود: عکس‌هاي رنگي بزرگي از منظره‌هاي زيباي آفريقا و استراليا... از کنارِ عکس‌ها، سريع گذشتيم که فرصت تنگ ‏بود. از درِ بزرگ، واردِ باغ شديم و در گذرگاهِ شن‌پوش پيش رفتيم و من چون هِي حرف مي‌زدم و مي‌پرسيدم، (چون ‏فکر مي‌کردم حالا تا تابستان سالِ بعد که شايد باز بيايم پاريس، ديگر دوستم را نخواهم ديد و تلفني هم که نمي‌شود اين ‏حرف‌ها را زد، يا در نامه نوشت، که البته اين من بودم که بيش‌تر مي‌نوشتم، چون دوستم استخوان‌درد داشت و انگشتانش ‏ديگر توان نداشتند قلم را بگيرند و بنويسند، پس کم‌تر مي‌نوشت و کوتاه‌تر و مثلِ خيلي از دوستانِ بزرگ‌تر از من از ‏اينترنت وحشت داشت...) نفهميدم کِي و کجا از گذرگاهِ اصلي پيچيديم به باريکه‌راهي، يا باريکه‌راه‌هايي، و چگونه ‏رسيديم مقابلِ درختِ او که درختي بود خيلي معمولي و هيچ چيزِ خاصي نداشت، اگرچه معلوم بود جوان نيست، پير هم ‏نبود؛ درختي بود شايد همسن و سالِ دوستِ من؛ سن و سالي که براي آدميزاد، کُهن‌سالي‌ست، اما براي درخت شايد بشود ‏گفت ميان‌سالي... و چون من بيش‌تر محوِ تماشاي حالتِ ايستادنِ دوستم بودم در برابرِ درختش، و برقِ چشم‌هايش که ‏انگار نمناک شده بودند و در عينِ حال مي‌خنديدند در چشم‌خانه‌ها، همراه‌با تبسمِ ملايمِ نشسته بر لب‌هايش و شنيدم که ‏گفت: «اين‌هم درختِ من!»، توجه نکردم چه درختي بود. کاج نبود... صنوبر بود؟ يا شايد سپيدار؟ شايد هم درختي بود ‏که نامش را نمي‌دانستم و نمي‌دانم. درخت براي من، معمولي بود، اما «درختِ او» بود؛ براي او خاص و يگانه بود ‏حتماً...‏آن‌گاه برگشتيم، چون دير شده بود. تا ايستگاهِ مترو باهم بوديم. خداحافظي کرديم و «به‌اميدِ ديدار»ي گفتيم تا سالِ بعد... ‏تابستانِ بعد که من رفتم پاريس، اما دوستم ديگر نبود. اواخرِ زمستان از اين دنيا رفته بود... ‏و من به‌جاي آن‌که از اين و آن بپرسم گورش کجاست؟ پرلاشز؟ يا گورستاني ديگر... (يا شايد هم جنازه را بُرده بودند ‏ايران، اصفهان، شهرِ دورانِ کودکي، نوجواني و جواني دوستِ از دنيا رفته‌ام...) فکر کردم بهتر است بروم باغِ ‏لوکزامبورگ سراغِ درختش و ببينم آيا فهميده؟ آيا خبر دارد آن تنهاي غريب که دلتنگي‌هايش را زيرِ سايۀ او تسکين ‏مي‌داد، ماه‌هاست رفته است يا نه؟ ‏و رفتم، اما هرچه گشتم، درختِ دوستم را نتوانستم پيدا کنم. باغ پُر بود از درخت‌هاي کوچک و بزرگ، پير و جوان و ‏ميان‌سال، معمولي و غيرِمعمولي... اما هيچ‌کدام آن درختِ همسن و سالِ دوستِ من، دوستِ بزرگِ من، نبودند.‏













کتاب روز♦ کتاب ‏



‏<‏strong‏>اين دو حرف<‏‎/strong‏>‏
‏ برگزيده گفتارها و گفتگوهاي آيدين آغداشلو‏642 ص، تهران: انتشارات ديد، 1387، چاپ اولمقاله و مصاحبه هاي مجموعه حاضر، موضوع هاي مختلف و ظاهرا پراكنده اي را در بر مي گيرند؛ از سينما و تئاتر ‏و باستان شناسي و هنرهاي ايراني و اسلامي و نقاشي، تا خوشنويسي و گرافيك و شعر. در كنار اين گفتارها و گفتگوها ‏كه مربوط به فاصله زماني 1381 تا 1384 است، چند نوشته از سال هاي دور نيز به چشم مي خورد. عناوين ‏بعضي از گفتارها عبارتنداز: «نگاهي به مجموعه داري در ايران»، «موزه هنرهاي معاصر تهران»، «ارامنه و هنر ‏ايران»، «بررسي نقد معاصر ايران»، «هنر انقلابي ايران»، «مكتب آبرنگ اصفهان»، «در ستايش ميرعماد»، «چشم ‏روشن گرافيك ايران: درباره مرتضي مميز»، «پرويز تناولي»، «هانيبال الخاص»، «نگارگري و ادبيات ما»، ‏‏«نگارگري ايراني» و... ‏


<‏strong‏>برج بلور<‏‎/strong‏>‏
مجموعه داستان هاي كوتاه آمريكاي لاتينترجمه: اسدالله امرايي‏444 ص، تهران: انتشارات كتابسراي تنديس، 1387، چاپ اول
در اين كتاب كه جلد اول از يك مجموعه دو جلدي است، پنجاه داستان از نويسندگان كشور هاي مختلف آمريكاي لاتين ‏ترجمه شده است. مضامين انتخاب شده، مضاميني از جهان وطني، ملي گرايي، سوررئاليسم، ناتوراليسم، بومي گرايي، ‏سرخپوستان، دنياي شهري و مبارزات سياسي است. در اين گزينش، گردآورنده سعي كرده است از هر گرايشي در پهنه ‏گسترده ادبيات آمريكاي لاتين، نمونه اي ارائه كند. كتاب با مقدمه اي از «ماريو بارگاس يوسا» با عنوان «روشنفكران ‏تنك مايه» آغاز مي شود. عناوين بعضي از داستان ها و نويسندگان آنها عبارتند از:«چاه/ائوگوستو سسپدس»، ‏‏«آرايشگر/ارناندو تلس»، «بهاي زندگي/ كارلوس فوئنتس»، «شبيخون/آدولفو كاسرس رومرو»، «برج بلور/رينالدو ‏آرناس»، «آن كس كه اسب داشت/مانوئل بارگاس»، «گوشت/وير خيليو پيني يرا»، «سيب زميني/خوليو اورتگا»، «آن ‏زن/رودلفو والش»، «نامه به بانويي جوان در پاريس/خوليو كورتاسار»، «عنكبوت/اسكار سروتو» و «گلوله ‏سرگردان/آنخل آرانگو». ‏


<‏strong‏>انقلاب ايران به روايت راديو بي. بي. سي<‏‎/strong‏>‏
به كوشش: دكتر عبدالرضا هوشنگ مهدوي‏580 ص، تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1387، چاپ اول
كتاب «انقلاب ايران به روايت راديو بي. بي. سي» از اين نظر حائز اهميت است كه اين ايستگاه راديويي نقش مهم و ‏انكار ناپذيري در جريان انقلاب داشت؛ به گونه اي كه در ساعت هايي كه برنامه به زبان فارسي پخش مي كرد، خيابان ‏هاي شهرهاي ايران خلوت مي شد و مردم به گفتارها و تفسيرهاي آن اهميت زيادي مي دادند. كتاب حاضر شامل ‏مجموعه اي از مصاحبه هايي است كه راديو بي. بي. سي، ده سال پس از پيروزي انقلاب با تعدادي از دست اندركاران ‏سياست آن روز كشور انجام داده است. اين مصاحبه ها براي پژوهشگران و علاقمندان به تاريخ معاصر ايران جالب ‏توجه و خواندني است. محتواي مصاحبه ها به همان صورت كه انجام شده و علي رغم اظهار نظرهاي پاره اي از اين ‏شخصيت ها در مخالفت با انقلاب ايران و نتايج آن، عينا در كتاب گردآوري و تدوين شده است. «اردشير زاهدي»، ‏‏«احسان نراقي»، «ارتشبد فريدون جم»، «كريم سنجابي»، «ارتشبد عباس قره باغي»، «شاپور بختيار»، «هما ناطق»، ‏‏«ابوالحسن بني صدر» و … از جمله شخصيت هايي هستند كه مصاحبه هاي آنان با بي. بي. سي در كتاب حاضر ‏گردآوري و تدوين شده است. ‏


<‏strong‏>گذري بر داستان نويسي فارسي<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: مهوش قديمي‏246ص، تهران: نشر ثالث، 1387، چاپ اولآثاري كه در اين كتاب براي مطالعه و بررسي برگزيده شده است، صرف نظر از كوتاهي يا بلندي داستان ها، همگي به ‏نويسندگان بزرگ كشورمان تعلق دارند؛ نويسندگاني كه غالبا اولين گام ها را در مسير آفرينش رمان يا داستان كوتاه ‏معاصر فارسي برداشته، ‏‏‏ و گاه آن را به اوج رسانده اند. علاوه بر آن كوشش شده است تا داستان هايي مورد مطالعه و ‏بررسي قرار گيرند كه به مقوله هاي متفاوت (عاشقانه، واقع گريز، اجتماعي، متعهد، طنزآميز و...) تعلق داشته باشند. ‏هدف اصلي نويسنده آن بوده است كه با بررسي پيش گويه ها و پسين گويه ها (بخش هاي آغاز و پايان داستان)، به ‏سوالاتي درباره ديدگاه راوي، دورنمايه اثر، متن و رابطه آن با عناصر پيرامتن (‏Paratext‏) پاسخ داده شود و به ويژه ‏چگونگي ارائه قرارداد خوانش (رابطه بين نويسنده و خواننده) در هر داستان، و رعايت آن بررسي گردد. ‏


<‏strong‏>مكتب نگارگري هرات<‏‎/strong‏>‏
مصور، رنگينويسنده: يعقوب آژند‏480 ص، تهران: انتشارات فرهنگستان هنر، 1387، چاپ اول
در خصوص مكتب نگارگري هرات اطلاعات پراكنده قابل اعتنايي موجود است. در حقيقت تحقيقات اين مكتب، بازاري ‏است كه در آن فرآورده هاي فرنگي را بيشتر مي توان سراغ گرفت. پژوهشگران غربي اگر چه از يكصد سال پيش ‏تاكنون در مقالات و يا آثار عمومي خود در باب هنر نگارگري ايران، به اين مكتب نيز پرداخته اند، اما تاكنون اثري ‏مستقل در خصوص مكتب نگارگري هرات تاليف نشده است. پژوهش حاضر از سه بخش تشكيل شده كه هر بخش مكمل ‏بخش هاي ديگر است و گاه مي تواند مستقل هم باشد. بخش اول به مرحله شكل گيري مكتب هرات در روزگار ‏‏«شاهرخ» و «بايسنقر ميرزا» مي پردازد. اين دوره كه از آن مي توان به عنوان دوره رشد مكتب هرات نام برد، ‏خصوصيات خاص را در نگارگري ايران پيش رو مي نهد. در بخش دوم، دوره بلوغ و پختگي مكتب هرات بررسي مي ‏شود. بخش سوم به معرفي و بررسي هنر دو استاد برجسته مكتب هرات يعني «محمد سياه قلم» و «كمال الدين بهزاد» ‏اختصاص دارد؛ هنرمنداني كه وسعت اطلاعات و توانايي طبع و باريك بيني آنها، مكتب هرات را استوار و دلاويز كرده ‏و از خود آنها چهره اي اسطوره اي ساخته است. كتاب «مكتب نگارگري هرات» مجموعه اي از نقاشي هاي زيبا و بي ‏نظير هنرمندان اين مكتب در دوره هاي گوناگون را به علاقمندان ارائه و معرفي مي كند. ‏



<‏strong‏>زن، فقه، اسلام<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: صديقه وسمقي‏231 ص، تهران: نشر صمديه، 1387، چاپ اول
امروز، در جامعه ايران، فقه در همه شئون زندگي مردم دخالت دارد. حوزه حضور فقه چنان گسترده است كه از يك سو ‏مهم ترين حوزه هاي اجتماعي و سياسي و از سوي ديگر ساده ترين و شخصي ترين امور را در بر مي گيرد. نويسنده ‏كتاب حاضر با توجه به اهميت فقه در اين دوره از تاريخ ايران و نقش و تاثير آن در زندگي مردم، به كنكاش در فقه و ‏ارزيابي و نقد آن در حوزه زنان و حقوق زنان پرداخته و برخي مصاديق حقوق زن و خانواده در فقه و تاثير آن بر ‏قوانين امروز ايران را مورد توجه قرار داده است. در حقيقت او در اين پژوهش فقهي- حقوقي، به بررسي و نقد نظريه ‏برخي فقها و روش استنباط آنها در حوزه هاي گوناگون مربوط به حقوق و موقعيت زنان پرداخته است. عناوين بعضي ‏از مباحث كتاب عبارتنداز: «چهره زن مسلمان در دنياي امروز»، «صورتگر اين چهره كيست؟»، «فقه و فرهنگ ‏عربي»، «اسلام و احكام فقهي»، «تجديد نظر در ادله و حدود دلالت آنها»، «قانونگذاري و مقتضيات روز»، «چند ‏همسري و اسلام»، «حضانت»، «طلاق»، «قضاوت زن»، «شهادت زن»، «ديه زن» و «ارث زن». ‏


<‏strong‏>تاريخ مختصر احزاب سياسي در ايران (انقراض قاجاريه)<‏‎/strong‏>‏
نويسنده: محمد تقي بهار‏‏855 ص، تهران: انتشارات زوار، 1387، چاپ اول
كتاب حاضر، تاريخ احزاب سياسي ايران در فاصله انقلاب مشروطيت تا انقراض حكومت قاجار در سال 1304 ‏خورشيدي است. نويسنده كتاب، «ملك الشعراء بهار»، پژوهشگر، مورخ و اديب برجسته اي است كه خود شاهد بسياري ‏از تحولات تاريخي اين دوره بوده است. از اين رو، گزارش او درباره احزاب سياسي آن زمان، دقيق و مستند است. به ‏تصريح «بهار»، اين كتاب مجموعه يادداشت هايي است كه «با مراجعه به دوره جرايد و مجلات و اسناد مضبوطه در ‏مجلس شوراي ملي و اقوال مردم موثق و آن چه خود در جريان حوادث بوده و ديده» نوشته شده است. ‏


<‏strong‏>ستيز با ستم<‏‎/strong‏>‏
بخشي از اسناد مبارزات آيت الله العظمي منتظري (مجموعه 2 جلدي)‏تدوين و روايت: مجتبي لطفي‏1328 ص، قم: انتشارات مؤسسه فرهنگي خردآور، 1387، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه اي از اسناد و مدارك گوناگون درباره مبارزات آيت الله «حسينعلي منتظري» در فاصله سال هاي ‏‏1330 تا 1357 خورشيدي است. اين اسناد و مدارك كه اكثر آنها به وسيله ساواك و شهرباني تهيه شده و مربوط به ‏دوره هاي مختلف و مناسبت هاي گوناگون است، در پانزده بخش با اين عناوين دسته بندي و تدوين شده است: «آغاز ‏مبارزه تا اولين بازداشت»، «اولين بازداشت تا آزادي»، «آزادي موقت و ادامه مبارزه»، «بازداشت مجدد در بازگشت ‏از عراق»، «تبعيد به مسجد سليمان تا آزادي»، «نجف آباد، دومين تبعيدگاه»، «محاكمه و زندان مجدد تا آزادي»، ‏‏«آزادي، محدوديت در قم تا بازداشت مجدد»، «ادامه مرجعيت امام خميني، اعتراض به سرمايه گذاري سرمايه داران ‏آمريكايي»، «شهيد جاويد، اقامت در نجف آباد، مبارزه تا بازداشت مجدد»، «سومين تبعيدگاه، طبس»، «تبعيدگاه چهارم، ‏خلخال»، «تبعيدگاه سقز تا بازداشت»، «محكوم به ده سال زندان»، «از آزادي تا شوراي انقلاب». ‏








نيم نگاه ♦ کتاب
نخستين سطور "استخوان خوک و دست هاي جذامي" به اندازه اي زيبا و کوبنده آغاز مي شود که در چند دقيقه ‏نخستين خواندن اين اثر احساس مي کنيد بعد از مدت ها قرار است اثري بخوانيد که گويي بناي آن دارد تا کليشه هاي ‏مرسوم در ادبيات امروز ايران را پس زند و قصه اي را آغاز گند که شکوه نفس گيري دارد. اما روايت چند گانه مستور ‏آنقدر که در آغاز اميدوار کننده به نظر مي رسد، ادامه نمي يابد...‏‎ ‎


<‏‎/strong‏>مصطفي مستور: کو صداقت؟ <‏‎/strong‏>‏
راستش را بخواهيد نخستين سطور "استخوان خوک و دست هاي جذامي" به اندازه اي زيبا و کوبنده آغاز مي شود که ‏در چند دقيقه نخستين خواندن اين اثر احساس مي کنيد بعد از مدت ها قرار است اثري بخوانيد که گويي بناي آن دارد ‏تا کليشه هاي مرسوم در ادبيات امروز ايران را پس زند و قصه اي را آغاز گند که شکوه نفس گيري دارد.‏‏"مستور" روايتش را با فرياد هاي نهيليستي دانيال آغاز مي کند. فرياد هايي که با آوايي راديکال از حنجره اش بيرون ‏مي جهد:‏
‏"...... از اون طرف تا چشاتون به هم افتاد، اولين كاري كه مي‏كنيد، يعني آسون تري كاري كه مي‏كنيد اينه كه عاشق ‏همديگه مي‏شيد. لعنت به شما و كاراتون كه هيشكي ازش سر درنمي‏آره. عاشق مي‏شيد و بعد ازدواج مي‏كنيد. صدام رو ‏مي‏شنفيد!... ‏عاشق مي‏شيد و بعد عروسي مي‏كنيد و بعد بچه دار مي‏شيد و بعد حال تون از هم به مي‏خوره و طلاق ‏مي‏گيريد. گاهي هم طلاق نگرفته باز مي‏ريد عاشق كس ديگه‏اي مي‏شيد. لعنت به هم‏تون. لعنت به همه‌تون ‏كه حتي مث ‏مرغابي‏ها هم نمي‏تونيد فقط با يكي باشيد. بوق نزن عوضي! صداشو خاموش كن و گوش كن ببين چي دارم مي‏گم!"‏
روايت چند گانه مستور از چند آپارتمان نشين آنقدر که در آغاز اميدوار کننده به نظر مي رسد، ادامه نمي يابد و هر ‏فصل که مي گذرد در مي يابيم که اين قصه نيز در تله همان کليشه هاي مرسوم ايراني افتاده و نويسنده ايده هاي بکر را ‏در آن جا گذاشته است و هرچه بيشتر در متن کتاب پيش مي رويم، بيشتر دل مان براي آن صداقت آغازين کتاب تنگ و ‏تنگ تر مي شود.‏
‏"استخوان هاي خوک و دست هاي جذامي" داستان انسان هايي است که همگي در مجتمع مسکوني "خاوران" ساکن اند. ‏انسان هايي که نمونه هاي آشنايي هستند و قصه آنان احتمالا بار و بار ها يا از جعبه جادويي پخش شده است و يا در ‏پاورقي ها به ما چشمک زده اند.‏
‏"محسن سپهر" از جنس مردهايي است که به اندازه اي عاشق حرفه اش بوده که عشق زن خويش "سيمين" را به ‏فراموشي سپرده است و در گذر زمان زندگي آن دو و طفل خردسال شان در مقابل تندباد فراق قرار گرفته اند. ‏
‏"سوسن" دختري است که روزگار به روسپيگري مي گذراند، از همان روسپي هايي که رستگاري و "دلشدگي" ‏انتظارش را مي کشد، همو که خواننده خيلي زود در مي يابد قرار است پاکباخته اي عاشق او شود.‏
دختران و پسران عياش و خوشگذران ديگر ساکنان طبقه ششم آپارتمان هفده طبقه خاوران هستند. "ماندانا" و "پريسا" و ‏‏"شهرام" و "اسي" و "منوچهر" وچند اسم اصيل ايراني ديگر، بسته کاراکترهاي بي خاصيت و خوشگذران و الکي ‏خوش ساکن آپارتمان را تشکيل مي دهند.‏
اي کاش شخصيت هاي کليشه اي در حد يک تريلوژي –سه گانه- باقي مي ماند. اما کليشه چهارمي نيز در کار است. ‏دکتر "مفيد"، اخترشناسي تحصيل کرده و همسرش "افسانه" که با اندوه بيماري فرزندشان که به سرطان خون مبتلاست ‏دست و پنجه نرم مي کند را را به نظاره نشسته اند. ‏
‏"نوذر" و قاتلين اجير شده اش – "ملول" و" بندر"- در طبقه اي ديگر براي سر به نيست کردن برادر نوذر خنجرهاي ‏طمع خويش را تيز مي کنند. و در ضلعي ديگر از آپارتمان حامد – يک دانشجوي عکاسي - سکني دارد. ‏اما در ميان همه اين طبقات تکراري، مردي با کله اي کج و کوله حضور دارد که نامش "دانيال" است. يک عاصي تمام ‏عيار که به باور من به تنهايي با جملات ويران کننده اش مي کوشد تمام ضعف داستان در گرفتار آمدن در "هميشگي" ‏ها را جبران کند. ‏
قصه مذکور در پنج فصل نوشته شده است و در هر فصل با بخشي از مختصات حادثه هاي زندگي شخصيت ها آشنا مي ‏شويم. نوسينده قلم موجزي دارد و کوشيده است تا با ديالوگ هاي حساب شده خصوصا در اپيزود هاي "دانيال"، "حامد" ‏و "نوذر" از اطناب هاي مرسوم و خسته کننده داستان هاي ايران بگريزد.‏
تصور مي کنم "مستور" در خلق اين اثر از ده گانه ماندگار "کريستف کيشلوسکي" فيلم ساز فقيد لهستاني متاثر بوده ‏است. مواجهه شخصيت هاي داستان به طور تصادفي در آپارتمان، بيگانگي آنان با يکديگر و بسياري از مختصات ديگر ‏اثر اپيزوديک کارگردان شهير اروپايي به طور ظاهري در کتاب مذکور به چشم مي خورد.‏
در واقع نقطه ضعف اصلي داستان نه ارادت نويسنده به برگزيدن تيپ هاي کليشه اي، بلکه يک دست نبودن داستان ‏پردازي مستور است. تعليق او اگرچه تا پايان داستان ادامه مي يابد اما پايان قصه او، به هيچ روي آن چيزي نيست که ‏خواننده امروزي بتواند تحت تاثير آن قرار گيرد و احساس کند نويسنده آنقدر خلاقيت به خرج داده که قصه با کليشه آغاز ‏کند و با غافلگيري و يا حداقل رئاليسم صادقانه به پايان برده باشد.‏
به اين فکر مي کنم کاش مستور در کتابي هشتاد صفحه اي اين همه شخصيت هاي رنگارنگ وارد قصه اش نمي کرد و ‏به دو سه تاي آن ها بسنده مي کرد و فرصت بيشتري براي شخصيت پردازي داشت. گويي نويسنده ميان شخصيت هاي ‏داستان استثنا قائل شده است؛ پوچ گرايي "دانيال" و يا قساوت خونين "بندر" ماهرانه به خوبي به خواننده القا مي شود ‏اما هرگز در نمي يابيم " سپهري" چگونه آنقدر شيفته حرفه خود مي شود که "سيمين" را از ياد مي برد، يا "سوسن" ‏که حتي معناي "الهام گرفتن" را نمي داند چگونه يکباره مسخ شعر "کيا" مي شود و "دلدادگي" را جايگزين تن فروشي ‏مي کند. به گمانم با همين شخصيت هاي کليشه اي نيز نويسنده مي توانست داستاني قابل تامل بسازد اگر "معنا گرايي ‏ايدئوژيک" را به "واقع گرايي" ترجيح نمي داد.‏
اگر جاي خالي معجزه در داستان "مفيد" پر نمي شد، اگر نوشيدن و رقصيدن، با ديالوگ هايي زرد همراه نمي شد، اگر ‏قدري ادويه رئاليسم به شب مرگي هاي آن جوانان پاشيده مي شد و براي جمع و جور کردن داستان - مثل همه کليشه ‏هاي از اين نوع- يکباره "پريسا" باردار نمي شد، اگر "حامد" براي فرار از وسوسه مرموزش مجبور نبود به زور ‏روياي "مهناز" را ببيند و خطابه او را بشنود يا اگر يکباره تلاطم جدايي "سپهري" و "سيمين" روي آرامش را نمي ‏ديد، اگر اين "هميشگي ها" ي هميشگي تکرار نمي شد آنگاه داستان " استخوان خوک و دست هاي جذامي" مي توانست ‏ادعا کند که جز تعليق و کشش مختصات ديگري نيز براي ارائه دارد. کاش صداقت بيشتري در کار بود.‏


<‏strong‏>جي دي سالينجر: شخصي بودن<‏‎/strong‏>‏‏ ‏شهرت سالينجر اگرچه همواره در گروي شاهکار پر آوازه او، رمان "ناتور دشت" بوده است اما با خواندن "يادداشت ‏هاي شخصي يک سرباز" در مي يابيم که اين نويسنده آمريکايي تا چه اندازه در نوشتن داستان هاي کوتاه استاد بوده ‏است. در واقع "شخصي" بودن به راستي بخش مهمي از خصلت اين مجوعه داستان هاي کوتاه است. داستان هايي که ‏مترجم برگزيده از ميان داستان هاي کوتاهي است که نويسنده نيويورکي در سال 1940 تا 1944 يعني سال هاي جنگ ‏جهاني دوم در برخي نشريات معتبر آمريکا همچون نيويورکر و کوليزر منتشر کرده بود. ‏
در اين کتاب تقريبا نيمي از آثار به فضاي ارتش و خوشي ها و مصائب آن پرداخته است و نيمي ديگر داستان هاي ساده ‏و گاها عاشقانه هستند. "ميخوام قفلش بياد دستم" و "آخرين روز از آخرين مرخصي" داستان هاي نظامي با ادبياتي ‏بسيار دلنشين است که از فضايي شوق انگيز بهره مي برند. " ورود طولاني لويس تاجت به جامعه" از ديگر داستان ‏هاي دل انگيز اين مجموعه آثار است که به زعم من بهترين نوشته اين کتاب مي تواند لقب گيرد.‏
تم داستان ها پيوستگي چنداني ندارند اما مترجم آنان را ترتيب تاريخ انتشار منتشر ساخته است و از قضا مي توان به ‏وضوح پيشرفت ادبيات سالينجر را در سال هاي جواني اش مشاهده کرد.‏
ترجمه اين اثر اگرچه خالي از اشکال نيست و آنطور که بايد و شايد نتوانسته صميميت نويسنده را – خصوصا در ‏ديالوگ ها- منتقل سازد و در برخي جاها نيز غلط هاي املايي و انشايي نيز به چشم مي خورد اما در نهايت مي توان ‏آن را قابل قبول خطاب کرد.‏
حسن خطام نوشتن درباره "يادداشت هاي شخصي يک سرباز" بي شک مي تواند بخشي از جملات تاثير گذار سالينجر ‏باشد که در پشت جلد کتاب نقش بسته است:‏
‏"...اگر پسراي آلماني ياد گرفته بودن که از خشونت متنفر باشند، هيتلر مجبور بود بره براي خودش ژاکت شو ببافه."‏












هیچ نظری موجود نیست: