فيلم روز♦ سينماي جهان
بارش برف هاي زمستاني در آستانه کريسمس شدت گرفته و سرما بيداد مي کند، اما از پرده سينماهاي اروپا آتش مي بارد. نمايش فيلم هايي چون شورش کائوتوکينو، گران تورينو و چهار شب با آنا گرمايي بي حد و حصر در دل عشاق سينماي واقعي انداخته و در کنار اينها محصولاتي چون روزي که زمين ايستاد و آپالوزا نيز موفق به وصال با دوستداران خود شده اند. با انتخاب هفت فيلم از ميان چنين محصولاتي به استقبال اين هفته گرم فصل زمستان در آخرين روزهاي سال 2008 رفته ايم...
<strong>معرفي فيلم هاي روز سينماي جهان</strong>
<strong>روزي که زمين ايستاد</strong> The Day the Earth Stood Still
کارگردان: اسکات دريکسون. فيلمنامه: ديويد اسکارپا بر اساس فيلمنامه 1951 ادموند اچ. نورث. موسيقي: تيلر بيتس. مدير فيلمبرداري: ديويد تاترسال. تدوين: وين وارمن. طراح صحنه: ديويد برايسبين. بازيگران: کيانو ريوز[کلاتو]، جنيفر کانلي[هلن بنسون]، کتي بيتس[رجينا جکسون]، جيدن اسميت[جيکاب بنسون]، جان کليز[پروفسور برنهارد]، جان هام[مايکل گرانيه]، کايل چندلر[جان دريسکول]، رابرت نپر[سرهنگ]، جيمز ونگ[آريالي وو]، جان راثمن[دکتر مايرون]. 103 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: D.T.E.S.S.. نامزد جايزه بهترين ترکيب و تدوين صدا و بهترني جلوه هاي ويژه بصري از مراسم ساتلايت.
سال 1928، کوه هاي برف پوش قره قوم در هندوستان. کوهنوردي با گويي درخشان برخورد کرده و بعد از تماس دستش با آن از هوش مي رود. زماني که به هوش مي آيد، گوي ناپديد شده و زخمي بر روي دست وي باقي مانده است. زمان حال. دکتر هلن بنسن استاد دانشگاه پرينستون و تعدادي دانشمند ديگر به سرعت توسط مامورين امنيتي گردآوري مي شوند. هدف از اين کار طراحي نقشه اي براي نجات انسان ها از برخورد با جسمي است که با سرعتي معادل 30 هزار کليومتر در ساعت به سوي زمين نزديک مي شود و در کمتر از يک ساعت بعد به منطقه منهتن اصابت خواهد کرد. زمان کم است و کاري از دست دانشمندان ساخته نيست. دانشمندها به همراه گروهي از مامورين دولت سوار هليکوپترها شده و منتظر برخورد مي مانند. شيئي ناشناس در ساعت مقرر به منهتن نزديک شده، اما به آرامي روي سنترال پارک فرود مي آيد. دانشمندان که دريافته اند اين شيئي -گويي درخشان و عظيم- سفينه اي بيولوژيکي است، با حضور در آنجا سعي در شناسايي و تماس با سرنشينان آن مي کنند. بيگانه اي از گوي خارج مي شود، اما شليک عجولانه يک سرباز و زخمي شدنش پاياني ناخوش به اين ابراز دوستي مي دهد. به دنبال اين اين واقعه روباتي غول پيکر به نام گورت از گوي خارج شده و تمام سلاح ها را از کار مي اندازد.
مامورين نيز بيگانه زخمي را به بيمارستان منتقل کرده و شروع به مداواي و مي کنند. اما در ميانه جراحي بدن بيگانه شروع به پوست اندازي کرده و فردي شبيه به انسان و با قيافه کوهنورد 8 دهه پيش ظاهر مي شود. وزير دفاع رجينا جکسون تصميم مي گيرد وي را که کلاتو ناميده مي شود، مورد بازجويي قرار دهد. کاري که بنسون و ديگر دانشمندان مخالف آن هستند. گورت به آزمايشگاهي زير زميني منتقل مي شود تا آزمايش هاي روي آن صورت بگيرد. همزمان اصرار جکسون مبني بر شروع بازجويي سبب مي شود تا کلاتو با کشتن بازجو و بسياري از مامورين گريخته و به منزل دکتر بنسون و پسرخوانده اش جيکاب پناه ببرد. کلاتو از بنسون کمک مي خواهد و به او مي گويد که براي انجام ماموريتي به زمين آمده است. چون نوع بشر در حالي نابودي محيط زيست خويش است و موجودات هوشمند کهکشان تصميم گرفته اند يا زمين بايد نابود شود يا زميني ها...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
کمتر تماشاگري غير از شيفتگان سينماي علمي تخيلي کلاسيک نسخه 1951 رابرت وايز از داستان هري بيتس را به ياد دارند. فيلمي که در کتاب هاي تاريخ سينما همواره به عنوان اثري برجسته از آن ياد مي شود، اما در دوره جنگ سرد و آغاز بيگانه هراسي آمريکايي ها تعابير پنهان ديگري نيز در آن وجود داشت که دموکراسي و ليبراليسم آمريکايي را تنها راه نجات بشريت اعلام مي کرد. در آن نسخه کلاتو بعد از حضور بر سر بناي يادبود لينکلن به اين باور مي رسيد که هنوز اميد براي نجات بشريت باقي است، اما فيلم فعلي راه ديگري را در پيش گرفته است.
اگر بخواهيم منصفانه قضاوت کنيم نسخه امروزي روزي که زمين ايستاد –بر خلاف نظر اکثريت منتقدان فرنگي- فيلم شسته رفته تر، واقعاً به روز تر-مضمون و اجرا- و جذاب تري است. بياييد براي يک بار هم که شده نق زدن بر سر اينکه نسخه اصلي بهتر از بازسازي هاي امروزي است برداريم. استثناء هميشه وجود دارد و مورد فعلي يکي از آنهاست.
داستان هيرام گيلمور بيتز سوم در دست هاي ديويد اسکارپا و اسکات دريکسون تبديل به فيلمي شکيل و امروزي درباره خطرهاي زيست محيطي شده است. حتي اگر اين مضمون و گرايش به آن را مد روز ارزيابي کنيم، کاري که اين دو نفر با آن کرده اند سبب مي شوند تا تصنعي بودن در وراي اين گرايش را خيلي زود فراموش کنيم. آنها کل پيام فيلم را در يک جمله کلاتو خلاصه کرده اند: اگر زمين نابود شود، شما هم نابود خواهيد شد. ولي اگر شماها نابود شويد، زمين نجات پيدا مي کند.
اين جمله به تمامي منعکس کننده نتايج کنفرانس ها، بررسي ها و فيلم هاي مستند و کتاب هايي متعددي است که در زمينه نابودي محيط زيست ما توليد شده اند. واقعيتي تلخ و ناخوشايند که ما انسان ها با دست خود تيشه به ريشه خود مي زنيم. نسخه فعلي جدا از برتري در جلوه هاي ويژه که امري بديهي و پيش پا افتاده است، از نظر مضموني گام ديگري نيز برمي دارد و آن حذف لينکلن يا هر سمبل شناخته شده آمريکايي است. دکتر بنسن و پسرخوانده سياه پوستش نماينده آدم هاي معمولي روزگار ما هستند. آنها اميد به نجات نوع بشر را زنده نگاه مي دارند و کلاتو را قانع مي کنند که مي شود فرصتي ديگر به انسان ها براي اصلاح خويشتن و حفاظت از زيستگاهش داد.
اسکات دريکسون دانش آموخته مدرسه سينما و تلويزيون USC است. از 1995 با نوشتن و کارگرداني فيلم کوتاه عشق در معرض تباهي ها وارد سينما شد. اولين فيلم بلندش را به طريقه ويديويي در سال 2000 با نام جهنم ساز: دوزخ کارگرداني کرد. اولين فيلم بلند سينمايش نيز در ژانر ترسناک قرار داشت که سه سال قبل با نام جن گيري اميلي رز به نمايش در آمد. روزي که زمين ايستاد سومين فيلم بلند اوست و بهترين کارش نيز محسوب مي شود. فيلم که با هزينه اي معادل 80 ميليون دلار توليد شدخ در دو هفته اول نمايش خود نزديک به 50 ميليون دلار عايدي داشته است. توصيه مي کنم فرصت تماشاي آن را از دست ندهيد، يک بازسازي آبرومندانه و مدرن از يک اثر کلاسيک!ژانر: علمي تخيلي، درام، مهيج.
<strong>آپالوزا</strong> Appaloosa
کارگردان: اد هريس. فيلمنامه: رابرت نات، اد هريس بر اساس داستاني از رابرت بي. پارکر. موسيقي: جف بيل. مدير فيلمبرداري: دين سملر. تدوين: کترين هيماف. طراح صحنه: والدمار کالينووسکي. بازيگران: اد هريس[ويرجيل کول]، ويگو مورتنسون[اورت هيچ]، جرمي آيرونز[رندال براگ]، رنه زلوگر[آليسون فرنچ]، تيوتي اسپال[فيل اولسون]، لنس هنريکسن[رينگ شلتون]، تام باور[ابنر رينز]، جيمز گامون[ارل مي]، آريادنا جيل[کتي]، گابريل مارتينز[جو ويتفيلد]. 114 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
دهه 1880. مارشال ويرجيل کول و معاونش اورت هيچ از سوي اهالي شهري بي قانون استخدام مي شوند تا مزرعه داري بي رحم به نام رندال برگ را به تقاص قتل کلانتر و معاون هاي او دستگير کند. همزان با ورود اين دو نفر به شهر، زني به نام آليسون فرنچ نيز وارد شهر کوچک شده و به زودي ميان تبديل به محبوب ويرجيل مي شود. ويرجيل و هيچ بعد از يافت شدن شاهدي موثق، اقدام به دستگيري رندال برگ مي کنند. اما افراد و دوستان رندال با گروگان گرفتن آليسون موجبات نجات وي را فراهم مي آورند. ويرجيل و هيچ به تعقيب آنها مي روند، اما مشاهده رفتار دوستانه آليسون با رندال باعث مي شود که رابطه ميان او و ويرجيل اندکي تيره شود. ويرجيل و هيچ موفق مي شوند بعد از مقابله با سرخ پوست ها، دوستان رندال را از سر راه بردارند. ولي رندال موفق به فرار مي شود. در بازگشت به شهر، آليسون زندگي مشترکي را با ويرجيل آغاز مي کند، در حالي که قبلاً در صدد اغواي هيچ نيز بوده است. مدتي بعد سر و کله رندال با در دست داشتن حکم بخشودگي در شهر پيدا شده و با بزرگان شهر شروع به مراوده مي کند. چيزي که به مذاق هيچ خوش نيامده و قصد جان او را مي کند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
آپالوزا که نامش يادآور وسترني ديگر به همين نام با بازي مارلون براندو است، بر خلاف همين شباهت هيچ قرابتي با آن فيلم ندارد. بلکه بر اساس داستاني از رابرت بي. پارکر منتشره به سال 2005 ساخته شده و بيشتر به فيلم وارلاک(1959) ساخته ادوارد دميتريک نزديک است.
آپالوازا دومين ساخته يکي از بازيگران خوش نام و برجسته روزگار ماست. اد هريس 58 ساله براي دومين فيلمش داستاني را برگزيده که جدا از شباهت به فيلم کلاسيک ژانر وسترن -بوچ کسيدي و سندنس کيد- خود به تنهايي واجد مضاميني چون حسادت، دوستي مردانه و... است. اما بهتر است آن را حضور دردسرساز يک زن ميان مشتي ششلول بند بناميم. چون فيلم بر خلاف وسترن هاي اخير-قتل جسي جيمز..- از جنيه هاي تاريخي به دور است و ترجيح مي دهد در ميان اسطوره هاي غرب وحشي و فيلم هاي وسترن به دنبال جاي پايي بگردد و بر خلاف آن فيلم-و بسياري از وسترن هاي پس از جنگ جهاني دوم- که سوال هايي درباره هويت ملي، حافظه تاريخي و سرشت قانون طرح مي کردند، مانند قطار سه و ده دقيقه به يوما که اخيراً به نحوي شايسته بازسازي شد، همچون وسترن هاي رده ب در صدد ساخت اسطوره مردها، اسب ها و سلاح هايشان باشد.
به همين دليل مانند همان فيلم هاي رده ب تنها مي تواند تماشاگري که از ديدن وسترن هاي باشکوه محروم بوده يا زرق و برق آنها را نمي پسندد، به خود جذب کند. البته بگذريم از اينکه مورخان سينما بعدها اين فيلم هاي ارزان را به جايگاهي والا ارتقاء دادند. فيلم هريس نيز بر خلاف کار اولش، يک فيلم بزرگ و در اينجا يک وسترن بزرگ نيست. اما ارزش تماشا کردنش را دارد. ته رنگي از مضامين سياسي همچون امنيت و قانون و فرديت نيز در کار به چشم مي خورد که بر اعمال زور عادلانه هيچ يا ويرجيل سايه اي از شک مي گستراند. بازي سه هنرپيشه مرد فيلم خوب، اما بازي زلوگر کوتاه و خالي از هر نوع پيچيدگي است. پدر اد هريس نيز در نقش کوتاه قاضي بازي کرده است.
منبع اقتباس فيلم يک کتاب مشهور بوده، سبب شد تا پيش از توليد اين فيلم سخن از ساخت دنباله اي نيز بر آن به ميان آيد که با توجه به فروش 20 ميليون دلاري آن تحقق اش اندکي دور از انتظار است. ژانر: وسترن، درام، جنايي.
<strong>آ. ر. و. گ</strong> A.R.O.G
کارگردان: علي تانر بالتاجي، جم يلماز. فيلمنامه: جم يلماز. موسيقي: عمر آهونباي، هاکان ئوزر، بولنت اولوداغ. مدير فيلمبرداري: سويکوت توران. تدوين: ارهان آجار. طراح صحنه: هاکان يارکين. بازيگران: جم يلماز[عارف، کايا، لوگار، کوبار، انيگما]، اوزان گوون[تاشو]، ئوزکان ئوعور[ديمي]، نيل کاراايبراهيمگيل[ميمي]، ئوزگه ئوزبرک[جکو]، ظفرآلگوز[کارگا، کومو، دکتر]، حسن کاچان[جوهارا]، محي الديت کورکماز[بيدي]، متين کچيجي[متو]، جان يلماز[مدير مدرسه]. 127 دقيقه. محصول 2008 ترکيه. نام ديگر: A.R.O.G: Bir Yontmataş Filmi.
عارف پس از ازدواج با شاهزاده جکو از سياره گورا(G.O.R.A.) به زمين بازگشته و هر دو در انتظار تولد اولين فرزندشان هستند. اما فرمانده لوگار که پس از شکست از عارف زنداني شده بود، گريخته و براي انتقام گرفتن به زمين مي آيد. لوگار پس از فريب عارف وي را درون ماشين زمان انداخته و به يک ميليون سال قبل مي فرستد. همزمان با تغيير چهره سعي مي کند جاي عارف را نزد جکو بگيرد. عارف که به يک ميليون سال قبل پرتاب شده، بايد هر چه سريع تر راهي براي بازگشت به زمان حال يافته و جان خود را به همراه زندگي زناشويي اش نجات دهد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
همين چهار سال قبل بود که هجويه ترکي فيلم هاي علمي تخيلي با نام گورا به نمايش در آمد و تمامي رکوردهاي فروش را که متعلق به فيلم ويزون تله بود شکست. موفقيت عظيم جدا از مضمون بديع آن در سينماي ترکيه، بيشتر مديون حضور موثر و شوخي هاي جم يلماز بزرگ ترين کمدين ترکيه امروز بود. استقبال عظيمي که از فيلم صورت گرفت بلافاصله سبب بروز شايعاتي در زمينه ساخت دنباله اي بر فيلم شد و اينک در کمتر از 4 سال و با صرف 9 ميليون دلار به تحقق پيوسته است.
همه چيز به تبعيت از کليشه ها شکل گرفته از نام و قصه فيلم که بر خلاف قبلي که در فضا و آينده مي گذشت و اين بار در دوران سنگ و گذشته دور رخ مي دهد، تا شوخي ها که به اقتضاي زمان و جغرافيا شکل گرفته و کمتر تماشاگر غاير ترکي متوجه آنها خواهد شد. البته براي تضمين فروش خواننده سکسي و محبوب نسل جوان-نيل کاراايبراهيمگيل- نيز براي اولين بار در برابر دوربين سازندگان آروگ قرار گرفته است.
جم يلماز که در کنار علي تانر بالتاجي بعد از شعبده باز براي دومين بار روي صندلي کارگرداني نشسته، متولد 1973 استانبول است. جم در دوران تحصيل در دانشگاه بوغازايچي-رشته توريسم و هتلداري- شروع به انتشار کاريکاتورهايش در مجله فکاهي لمان کرد. اولين نمايشگاه آثارش را در 1992 در مرکز فرهنگي لمان به راه انداخت وزماني که با استقبال مردم روبرو شد آن را در مرکز فرهنگي بشيکتاش ادامه داد. در همين زمان با افراد بسياري آشنا شد و شروع به اجراي نمايش هاي کمدي تک نفره کرد. استقبال از اين نمايش ها به حدي بود که در 7 CD به بازار عرضه شدند. جم در سال 1997 با نوشتن فيلمنامه همه چيز روبراه خواهد شد و بازي در نقش اول آن به سينما راه پيدا کرد. بازي در نقش کوتاهي در فيلم ويزون تله او را بيشتر به ادامه کار در سينما ترغيب نمود که حاصل آن نوشتن فيلمنامه گورا و بازي در نقش اول آن بود. پس از بازي در فيلم کارهاي سازمان يافته، به همراه علي تانر بالتاجي اولين تجربه کارگرداني اش را تحت نام شعبده باز به معرض تماشاي عموم گذاشت که به رغم شکست تجاري در جشنواره هاي بروکسل و استانبول مورد توجه قرار گرفت. شهرت جم سبب شده تا در فيلم هاي تبليغاتي مختلفي نيز تهيه و بازي کند که همگي از طنز قابل توجهي برخوردارند.
جم يلماز مانند گورا در فيلم فعلي نيز در 4 نقش ظاهر شده و به لطايف الحيل با ويژگي هاي ترک ها شوخي کرده و ابعادي تاريخي به عادات خوش و ناخوش ترک ها مي دهد. البته همه اينها در سايه دست انداختن فيلم هاي مشهور گونه علمي تخيلي مانند 2001 يک اديسه فضايي، بيگانه ها، ماتريکس ها، پارک ژوراسيک و... يا گونه اکشن مواجهه(تغيير چهره) و... صورت مي گيرد که به شکلي منطقي با قالب هاي بومي سازگار شده اند. ايده جهان هاي موازي نيز به کار گرفته شده تا عارف بکوشد انسان هاي غارنشين اوليه را به سرعت با مظاهر تمدن آشنا کرده و راهي براي بازگشت به آينده باز کند.
عارف: يالا بچه ها، مي دونم از عهده اين کار برمي آييد. قول مي دهم در عرض يک هفته به قرون وسطي، دو هفته عصر جديد و قسم مي خورم تا يک ماه به انقلاب فرانسه برسيم.
خوب، مي شود فيلم را يک نمايش ديگر از جم يلماز خواند که به جاي ويديو روي سلولوئيد ثبت شده و اگر بتواند رونقي غير عادي به سينماي ترکيه بدهد، بديهي است که هيچ کس آن را تقبيح نخواهد کرد. حتي مي شود ساخته شدن آن را گريزناپذير خواند، آن هم بعد از توفيق باورنکردني گورا...
مهم ترين نکته جذاب فيلم جلوه هاي ويژه بصري آن است که بيشترين مقدار از بودجه فيلم صرف آن شده و لقب گران ترين فيلم تاريخ سينماي ترکيه را نيز از آن خود کرده است. فيلمنامه پر از ريزه کاري ها و گروه بازيگران با توجه به پس زمينه آشنايي تماشاگر ترک داراي کشش خاصي است. حتي براي نقش هاي کوچک فرعي چون فوتباليست هاي تيم حريف از ورزشکاران شناخته شده خارجي استفاده شده، ولي بايد بگويم که همين سکانس بازي فوتبال در انتهاي فيلم اندکي طولاني است و جا دارد که کوتاه شود.
برجسته ترين صحنه هاي فيلم حضور عارف در کنار ميمون هاست که تمامي بار کميک فيلم روي رفتار او است و نشان مي دهد که جم يلماز به تنهايي براي سرگرم کردن تماشاگر کافي است. البته خيلي ها هم بازي او در 4 نقش را اندکي خودخواهي نام مي نهند، ولي مگر پيتر سلرز نيز در چندين فيلم نقش هاي متعدد بازي نکرده بود. ديوانه وارترين شوخي فيلم نيز در همين سکانس شکل مي گيرد: ساختن آباژور با جريان ادرار يخ بسته!(بايد ببينيد تا باور کنيد)
فيلم به سبک و سياق اغلب محصولات اخير سينماي ترکيه، حاميان مالي خارج از صنعت سينما نيز دارد. حاميان مالي فيلم جدا از Avea اپراتور مشهور تلفن هاي همراه که در تهيه قسمت قبلي نيز مشارکت داشت، ترک تله کوم-شرکت مخابرات ترکيه- و TTNET اينترنت هستند. تماشاي اين فيلم را براي کساني که حتي اندکي با فرهنگ و زبان ترکي آشنايي دارند، گريز ناپذير است. شما هم سعي کنيد با با شوخي هاي عام تر آن کنار بياييد تا دو ساعت تمام خنده را تجربه کنيد!ژانر: کمدي، فانتزي.
<strong>سواران جهنمي</strong> Hell Ride
نويسنده و کارگردان: لري بيشاپ. موسيقي: دانيله لوپي. مدير فيلمبرداري: اسکات کوان. تدوين: بلک وست، ويليام يه. طراح صحنه: تيم گريمز. بازيگران: لري بشاپ[پيستوله رو]، مايکل مدسن[آقا/The Gent]، دنيس هاپر[ادي زيرو]، اريک بالفور[کومانچي]، ويني جونز[بيلي وينگز]، ليونور وارلا[نادا]، ديويد کاراداين[دولو/ The Deuce]، کانين جي. هاول[اپيوم/افيون]، مايکل بيچ[گودي تو شوز]، جوليا جونز[چروکي کيسام]، فراچسکو کويين[ماچاتي]، آليسون مک آتي[سوئدي]، ديويد گريکو[دکتر سمنت]، ترزا الکساندريا[کارمن]، کلوديا ساليناس[آنجلينا]، لورا کايوتي[دني]. 85 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
جنگ ميان دو گروه از موتورسواران آغاز شده است. در يک طرف Victor ها-آقا و کومانچي- به رهبري پيستوله رو قرار دارند و در طرف ديگر 666 ها به رهبري بيلي وينگز... اما در پس پرده 666 ها توسط موتورسواري پا به سن گذاشته به نام دولو هدايت مي شوند. ريشه دشمني دو لو با ويکتورها به سه دهه قبل باز مي گردد. زماني يک سرقت به مرگي فجيع منتهي شد و اينک پيستوله رو در صدد گرفتن انتقام مرگ چروکي کيسام زيباروست. تنها کسي که مي تواند به او کمک کند موتورسواري سالخورده ديگري به نام ادي زيرو است، اما قانع کردن او نيز کار آساني نيست...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
اگر از دوستداران و حتي آشنايان با فيلم هاي موتورسواري دهه 1960 و 70 باشيد و شاهکاري چون ايزي رايدر را بشناسيد، يقين با نام لري بيشاپ-ستاره فيلم هاي رده ب اين گونه- برخورد کرده ايد. بازيگر کهنه کاري که چند سال قبل با ايفاي نقش کلوب داري در بيل را بکش 2 به مقابل دوربين بازگشت و اينک دومين فيلمش را در حيطه آشناي خود نوشته و کارگرداني کرده است. البته با حمايت جناب تارانتينو که حامي اغلب پروژه هاي اين چنيني شده اند و خود نيز از سازندگان همين فيلم هاي درجه 2 که هنري جز نمايش بد دهني و خونريزي ندارند.
فيلم که نامش ابتدا پيستوله رو-برگرفته شده از فيلم دسپرادو- و قرار بود نقش کومانچي را خود تارانتينو بازي کند، با وجود اداي دين اش به ايزي رايدر در صحنه آغازين خود[مضافاً به اينکه هاپر با موتورسيکلت واقعي خودش در اين يکي هم حضور دارد]، بيشتر به فيلم هاي ارزان قيمتي چون فرشتگان دوزخ 69(لي مدن) شباهت دارد. مي شود آن را دنباله اي بر هفت وحشي هم ارزيابي کرد که به وعده خود در باب "فيلمي لبريز از سکس و خون" عمل مي کند.
لري بيشاپ کوشيده تا روايت داستان خود را بر خلاف پيشينيانش به شکلي امروزي و با فلاش بک ها و فلاش فورواردهاي متعدد تزئين کرده و جلوه اي مدرنبه آن ببخشد. اما اين تلاش ها و بهره گيري از بازيگران مشهور نيز نتوانسته آن را فراتر از نمونه هاي قديمي ببرد. فيلمي که به ادعاي تهيه کننده اش قرار بوده بهترين فيلم موتورسواري از کار دربيايد در بهترين حالت يک نمونه پر خرج تر و به قولي سکسي تر آنهاست که فقط مي تواند علاقمندان قديمي اين گونه به حسرت خوردن و گفتن يادش بخير واردارد. به نظر مي رسد تارانتينو با تلاش کم نظيري دست به احياي گونه هاي منقرض شده کم اهميت و کم خرج سينماي آمريکا و اروپا-نشانگان خرده فرهنگ عاميانه و عوام پسند- زده و به اين زودي ها دست از اين کار برنخواهد داشت. شيفتگان کارهاي او نيز فقط با ديدن نام او بر پوسترهاي فيلم در خريد بليط يا دي وي دي فيلم درنگ نخواهد کرد. اما آن که داوري مي کند در پس کاروان ترازو به دست مي آيد و در قضاوتش بسيار صريح! اگر فيلم آخر تارانتيو به نام سلاخ خانه را ديده و پسنديده ايد، مي توانم سواران جهنمي را در يک کلمه بر ايتان شرح دهم: نمونه ناموفق سينماي پسا سلاخ خانه اي!ژانر: اکشن، درام، مهيج.
<strong>چهار شب با آنا</strong> Cztery noce z Anna
کارگردان: يرژي اسکوليمووسکي. فيلمنامه: اوا پياسکووسکا، يرژي اسکوليمووسکي. موسيقي: ميشل لورن. مدير فيلمبرداري: آدام سيکورا. تدوين: چزاري گرشيوک. طراح صحنه: ماره ک زاويروشا. بازيگران: آرتور استرانکو[لئون اوکراسا]، کينگا پريس[آنا]، يرژي فدورويچ[دکتر ارشد]، ردباد کليينسترا[قاضي]. 87 دقيقه. محصول 2008 لهستان، فرانسه. نام ديگر: Quatre nuits avec Anna، Four Nights with Anna. برنده جايزه بهترين طراحي صحنه-بهترين صدابرداري و تقديرنامه ويژه براي کارگرداني از مراسم فيلم لهستان،
لئون که با مادربزرگش زندگي يکنواختي را مي گذراند، بعد از مرگ وي با ديدن زن پرستاري به نام آنا شيفته او مي شود. اما شغل حقير و بي دست و پايي ذاتي اش مانع از ابراز اين علاقه است. اين امر باعث مي شود تا لئون به مدت چهار شب متوالي مخفيانه وارد اتاق آنا شده و در سکوت به تماشاي او بنشيند. ناخن هاي پايش را رنگ کند، ساعت ديواري اش را تعمير کند، دکمه هاي افتاده لباسش را بدوزد يا بازمانده هاي جشن تولد او را تميز کند. ولي در شب چهارم هنگام خروج از اتاق آنا به چنگ پليس مي افتد و متهم به تجاوز به آنا مي شود....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
يرژي اسکوليمووسکي متولد 1938 لوژ، لهستان از کارگردان هاي برجسته اروپاي شرقي است که شهرت خود را بيشتر مديون توقيف فيلم دست ها بالا! در کشورش همزمان با حضور در جشنواره کن و مهاجرت اش به غرب است. حاصل اين دوري خودخواسته از وطن 5 فيلم در عرض دو دهه و نيم است. البته پيش از آن نيز فيلم هايي چون فرياد را در خارج از کشورش کارگرداني کرده بود که با موفقيت انتقادي وسيعي نيز همراه بود.
اسکوليمووسکي در دانشگاه ورشو ادبيات، تاريخ و قوم شناسي و سپس در دانشکده لوژ سينما خوانده است و همزمان نمايشنامه نويس، بازيگر، چهره اي دانشگاهي و نويسنده اي برجسته و پرکار نيز هست. چهار شب با آنا اولين فيلم او به زبان لهستاني پس از دست ها بالا است. اگر بخواهم آن را براي فيلم خواران محترم توضيح دهم مي گويم: آقاي هير ساخته پاتريس لوکونت+فيلم کوتاهي درباره عشق ساخته کريشتف کيشلوفسکي.
ولي اگر اين دو فيلم را نديده ايد بگذاريد آن را مطالعه اي درباره چشم چراني، شيفتگي و هوس بنامنم که به گونه اي چشمگير فاقد ديالوگ و با موسيقي خلجان آوري همراهي مي شود و شما را تا پايان با خود همراه مي کند. چه چيزي غير از اين از يک استاد مسلم کارگرداني انتظار داريد؟
چهار شب با آنا نگاه مدرن اسکوليمووسکي به مقوله اخلاق در روزگار ما نيز هست که روايتي غريب نيز دارد و گاه تماشاگر را در تشخيص گذشته و حال و آينده دچار مشکل مي کند. مي شود آن را با فيلم غرق شده اثر ديگر استاد مسلم سينماي اروپاي شرقي يان کادار مقايسه کرد. فيلم از ديد لئون اوکراسا روايت مي شود که در مرده سوزخانه يک بيمارستان کار و در نزديکي يک کلخوز قديمي و متروک زندگي مي کند و مي شود آن را يک فيلم جنايي روانشناختي درجه يک ناميد که به تحقيق درباره عدم امکان تفاهم مي پردازد. چيزي که سال ها قبل هال اشبي در هارولد و مود به گونه ظريف به آن پرداخته بود. اما نمونه فعلي فيلمي جدي تر و اندوه بار تر است.
فيلم با رنگمايه هاي سرد و خاکستري فيلمبرداري شده و حال و هوايي شبيه به فيلم هاي قديمي اروپاي شرقي دارد و بر نسبيت گرايي تاکيد مي ورزد، شايد هم هنوز خيلي چيزها در آن جغرافيا عوض نشده است؟ ژانر: جنايي، درام، مهيج.
<strong>گران تورينو</strong> Gran Torino
کارگردان: کلينت ايست وود. فيلمنامه: نيک شنک بر اساس داستاني از ديو جانسون و خودش. موسيقي: کايل ايست وود، مايکل استيونز. مدير فيلمبرداري: تام اشترن. تدوين: جوئل فاکس، گري روچ. طراح صحنه: جيمز جي. موراکامي. بازيگران: کلينت ايست وود[والت کووالسکي]، بي ونگ[تائو ونگ لور]، آهني هر[سو لور]، مايکل کوروسکي[جاش کووالسکي]، بروک چيا تاهو]مادر تائو]، چي تاهو]مادربزرگ مطلقه تائو]، ساني وو[اسموکي]، کريستوفر کارلي[پدر يانوويچ]، برايان هيلي[ميچ کووالسکي]، جرالدين هيوز[کارن کووالسکي]، دريما واکر[اشلي کووالسکي]، جان کارول لينچ[مارتين آرايشگر]، دوا موا[فونگ ملقب به اسپايدر]. 116 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد جايزه بهترين آواز از مراسم گولدن گلاب، برنده جايزه بهترين بازيگر مرد/ايست وود و بهترين فيلمنامه از انجمن ملي منتقدان آمريکا.
والت کووالسکي کهنه سرباز جنگ کره، پس از مرگ همسرش تنها مي شود. رابطه چنداني با پسر و عروسش ندارد و نوه اش نيز چشم به خانه و اتومبيل فورد کلاسيک اش- گران تورينو- دوخته و مرگش را روزشماري مي کند. از طرف ديگر تندخويي خود والت نيز مانع از برقراري ارتباط وي با ديگران مي شود و زماني که کشيش محله به توصيه همسر متوفايش به ديدن وي مي آيد، با رفتار خشن وي روبرو مي شود. اين وضعيت با اثاث کشي خانواده اي کره اي به همسايگي والت بحراني تر مي شود، چون همان طور که والت چشم ديدن چشم بادامي ها را ندارد آنها نيز از همسايگي با قاتل پدران يا اقوام شان خوشحال نيستند. اما اقدام ناموفق پسر کوچک خانواده به نام تائو در سرقت گران تورينوي کووالسکي که به تشويق بچه هاي خلاف کار محله صورت گرفته، اوضاع را بيش از پيش به هم مي ريزد. اصرار گروه خلافکاران که يکي از اقوام تائو نيز درميان آنها قرار دارد مبني بر پيوستن وي به گره، باعث مي شود کووالسکي ناخواسته در درگيري ميان آنها دخالت کرده و جان تائو را نجات دهد. اين کار وي سيلي از هدايا را به خانه وي سرازير مي کند. چيزي که به مذاق والت پير سازگار نيست، اما ابراز حق شناسي خانواده با نجات سو دختر خانواده توسط والت از دست خلافکاران محل بيش از گذشته شدت مي گيرد. مادر خانواده که از رفتار مردانه والت خوشش آمده، پسرش را براي جبران گناه و شکل گرفتن شخصيت اش نزد والت مي فرستد. والت ابتدا نمي پذيرد، ولي کم کم آموزش تائو را دلچسب مي يابد و حتي به وي در يافتن کار کمک مي کند. اما اصرار خلافکاران محل مبني بر پيوستن تائو به آنها اين بار با شدت بيشتري همراه است و زهرچشم والت نيز با دزديده شدن و تجاوز به سو پاسخ داده مي شود. چيزي که والت کووالسکي را به خشم مي آورد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
دومين فيلم ايست وود کهنه کار و پا به سن گذاشته در سال اخير که مانند بچۀ عوضي موفق به جلب نظر منتقدان و تماشاگران شد. گران تورينو که نامش را از اتومبيل فورد مدل 1972 گرفته، اشاره اي واضح و روشن به روزگار از دست رفته و معيارهاي اخلاقي فراموش شده دارد. در يک کلمه فيلم درباره زوال ارزش هاست، آن هم از نگاه مردي عمل گرا که زماني تنها راه حل را ابراز خشونت و حل مشکل از طريق فيزيکي-عملاً حذف آن و مرگش- مي دانست. چيزي که در شخصيت هاي سينمايي ايست وود نيز مشاهده کرده بوديم و خود به شکلي آگاهانه و زيبا به آنها ارجاع مي دهدو گران تورينو به نوعي مرثيه اي براي اين شخصيت سينمايي رو به مرگ نيز هست. مرگي در خور اين شخصيت که معنايي هم بر آن متصور باشد.
البته گران تورينو در نگاه نسخت چيز در مايه هاي آرزوي مرگ چارلز برانسون و نبرد او با خلافکاران محلي دارد. پليس تا اواخر فيلم حتي حضور فيزيکي در کوچه و خيابان ندارد و همين تماشاگر و والت کووالسکي را در دادن جواب خشونت به وسيله خشونت محق جلوه مي دهد. همه انتظار داريم که ايست وود و در واقع شخصيت سينمايي سوار بي نام او پاسخ همه اين اجامر و اوباش را با سلاح بدهد. همان طور که در براي يک مشت دلار ابتدا با انگشتانش قربانيان بي ادب خود را هدف مي گرفت و مي شمرد و سپس هفت تير واقعي اش را از غلاف بيرون مي کشيد. اما غافلگيري در راه است. اين بار حتي با وجود همسو شدن کشيشي که به روش هاي عمل گرايانه وي ايمان آورده، سرباز پير به تلافي تمامي آن جان هايي که در جنگ ستانده(و قتل شمرده نمي شود) خود را آماج گلوله هاي تبهکاران نوجوان مي کند تا شاهداني بر اقدام پليس عليه آنها فراهم کند. او به رستگاري مي رسد و شخصيت سينمايي ايست وود نيز رستگار مي شود. شايد نژادپرست ها زيادي از ديدن اين فيلم به نتيجه اي همسان برسند يا تلنگري کوچ به روح و روان شان باشد، که اگر چنين شود بايد گفت دست مريزاد آقاي ايست وود! راستي که دود از کنده بلند مي شود!
ايست وود گران تورينو را با هزينه 35 ميليون دلار ساخته و به جرات مي شود گفت که هر دلاري که براي القاي اين پيام به نژادپرست ها خرج کرده به جا بوده است. ايست وود نشان مي دهد که مي توان به نجات نژادپرست ها اميدوار بود. همين طور به نجات يا تاديب تبهکاران رنگين پوستي که آمريکا را وطن خود ساخته اند. کشوري براي همه مهاجران، حتي دشمنان سابق مانند ژاپني ها و کره اي ها. آدم هايي که والدين بعضي از آنها از راه ازدواج با همين سربازان آمريکايي به اين کشور راه پيدا کردند. گران تورينو دعوت نامه ايست وود به درک متقابل و همزيستي مسالمت آميز است. آرزو مي کنم چشم هاي بينا و گوش هاي شنوايي زيادي براي آن وجود داشته باشد!ژانر: اکشن، درام، مهيج.
<strong>شورش کائوتوکينو</strong> Kautokeino-opprøret
کارگردان: نيلز گائوپ. فيلمنامه: نيلز ايزاک ايرا، نيلز گائوپ، ريدار گائوپ، پلونه واهل. موسيقي: ماري بوين، سوين شولتز، هرمن راندبرگ. مدير فيلمبرداري: فيليپ اوگارد. تدوين: توماس تانگ، يان اولاف اسواروار. طراح صحنه: کالي يوليوسون. بازيگران: آنا کريستينا يووسو[الن اسکوم]، آسلات ماهته گائوپ[ماتيس هائتا]، ميکل گائوپ[آسلاک هائه تا]، نيلس پدر گائوپ[مونس سومبي]، ميکائل پرسبراندت[کارل يوهان روت]، بيورن سوندکويست[نيلس ويبه استوکفلت]، سووره پورسانگر[دستيار روت]، پيتر آندرشون[لارس يوهان بوخت]، ميکاييل نايکويست[لارس لوي لاستاديوس]، نيکولاي کوستر والدو[کاردينال يوئل]. 96 و 100 دقيقه. محصول 2008 دانمارک، نروژ، سوئد. نام ديگر: Kautokeino – Opprøret، Kautokeino – Upproret، Kautokeinoupproret، The Kautokeino Rebellion. برنده جايزه بهترين بازيگر زن/آني کريستينا يووسو از مراسم آماندا.
سال 1852. گروهي از افراد سامي تباري که به کار نگهداري گوزن مشغولند، اغلب درآمد خود را با نوشيدن مشروبات الکلي در فروشگاه مردي به نام روت از دست مي دهند. اين فروشگاه تنها محل تامين مايحتاج عمومي اين افراد نيز هست و عملا تمامي درآمد اين افراد به جيب روت سرازير مي شود. الن اسکوم همسر ماتيس چوپان که از الکلي بودن شوهر و در نتيجه وابستگي بيش از حد به روت خشمگين است، پس از ملاقات با کشيشي سوئدي و مخالف نوشيدن مشروب و نجات ماتيس از چنگ مشروب تصميم مي گيرد تا عليه مشروب خواري ديگر مردان ده نيز اقدام کند. موعظه هاي وي در کليسا و سپس پخش اعلاميه هايي در مذمت مشروب از سوي وي سبب خشم روت مي شود و با اقدام گله داران به خريد مايحتاج عمومي از شهري ديگر به قيمت ارزان تر عملاً به سوي ورشکستگي پيش مي رود. روت بعد از کمک گرفتن از يک وکيل نامه اي به دولت نروژ نوشته و کمک مي خواهد. مسئولين دولتي نيز بر اثر دسيسه هاي او تصميم به فرستادن کشيشي قدرتمند به آنجا مي گيرند. کشيش استوکفلت به محض رسيدن و اطراق در خانه روت، به سراغ الن و شنوندگان حرف هاي او مي رود. اقدام استوکفلت در مضروب کردن زني مسن سبب خشم مردان دهکده شده و به سراغ او مي روند. اما اين کار با زنداني شدن مردها توسط کشيش پايان مي يابد. الن به سراغ او رفته و مي خواهد تا شوهرش را آزاد کند چون قادر به جمع آوري گله نيست. اما استوکفلت شرط اين کار را تمکين در برابر خواسته هاي او در نتيجه افتادن تمامي اهالي به دام روت قرار مي دهد. الن با کمک ديگر مردان ده گله را جمع مي کند، ولي دسيسه هاي روت و استوکفلت که در جامه مردان خدا قرار دارد لحظه به لحظه حلقه را بر گردن شان تنگ تر مي کند. ابتدا با عزل کلانتر حامي مردم و گماردن فردي خائن و سپس مصادره گوزن هاي اهالي که تنها مايملک شان محسوب مي شود. اين رفتار به زودي خشم عمومي را دامن زده و زماني که حتي کاردينال را در جبهه مقابل مي يابند، گروهي از مردها به سراغ روت رفته و او را به قتل مي رسانند. واقعه اي که متجر به اعدام و زنداني شدن گروهي از مردها و زن ها از جمله الن منتهي مي شود...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
يک فيلم بزرگ، تکان دهنده و صريح و کم نظير در باره اتحاد شوم سر مايه داري و مذهب که در زماني درست ساخته شده و بايد هر کسي که اندک ترديدي درباره اتوريته ديني و تبعات شوم حکومت مذهبي دارد آن را ببيند.
فيلم که بر اساس مستندات تاريخي ساخته شده، در عين اينکه مي کوشد تصويري صادقانه از تلاش مردم اسکانديناوي براي گريز از اتوريته مذهبي و نفوذ کليسا بر زندگي دنيوي و حکومت ارائه کند به نوعي تصويرگر شرايط حاکم بر بسياري از کشورهاي دنيا در حال حاضر است. کشورهايي که افراد بسياري به دليل مقاومت در برابر سرمايه داري و يا حکومت ديني جان و مال خود را به راحتي از کف داده اند.
شورش کائوکينو که با سرمايه 60 ميليون کرون دانمارک ساخته شده، براي سينماي اين کشور محصولي پر خرج محسوب مي شود که سکان هدايت آن را تيلس گائوپ 53 ساله در دست دارد. مردي که خود زاده کائوتوکينو است و شايد يکي از بستگان آدم هاي همين قصه باشد. ولي وسعت ديدي که دارد او را سال ها قبل از افتادن به دام کارگرداني داستان مغرضانه اي چون بدون دخترم هرگز بازداشت. نيلس پس از يکي دو تجربه در زمينه بازيگري در دهه 1970 با نوشتن و کارگرداني ردياب در سال 1987 شروع به فيلمسازي کرد. شورش کائوتوکينو هفتمين فيلم او پس از دو دهه فيلمسازي به شمار مي رود و مي شود آن را بهترين نمونه براي آشنايي با سبک کار پخته و زيباي اين فيلمساز نروژي اعلام کرد.
فيلم در واقع نمايش مکانيسم استيلاي ديکتاتوري مذهبي بر جان و مال انسان هاست. اينکه چگونه مخالفت با مردان خدا! مي تواند مخالفت با خدا و کفر قلمداد شود. و مقاومت در برابر چنين کساني که حتي کلام کتاب مقدس شان را دستاويز سود دنيوي مي کنند-به قيمت نابودي انسان هاي ديگر يا حداقل استثمارشان- پاداشي جز مرگ يا حبس ندارد. چيزي که در سه دهه اخير بر سر ميليون ها ايراني آمد. امثال روث و اسکتوکفلت هم در ميان ما کم نبودند، امثال الن و ماتيس نيز.. ولي اهالي اسکانديناوي که به بي دين ترين -يا شما بخوانيد صاحبان لائيک ترين- دولت هاي دنيا مشهورند به گواهي نوشته هاي پايان فيلم براي رسيدن به شرايط فعلي راه دراز و پر هزينه اي را پيمودند. دولت نروژ پس از يک قرن و نيم طي مراسمي سر اعدام شدگان شورش کائوتوکينو را در کنار بدن هايشان دفن کرد و از آنها اعاده حيثيت نمود. مطابق معمول اينکه همه خبرها دير به خاورميانه اعم و ايران اخص دير مي رسد، لابد ما نيز بايد يک قرني در انتظار به سر ببريم و باز هزينه هايي پرداخت کنيم. ولي شک ندارم تماشاي چنين فيلم هايي با ارزشي مي تواند اين مسير و زمان انتظار را کوتاه تر کند. شورش کائوتوکينو در کنار تصويري که از زندگي سامي ها به نمايش مي گذارد، نشان دهنده بلوغ سياسي اجتماعي يک هنرمند نيز هست. بي صبرانه منتظر فيلم بعدي تان هستم آقاي گائوپ و شاکرم که هنوز انسان هاي فرهيخته اي چون شما زير اين آسمان آبي وجود دارند!ژانر: درام.
گفت وگو♦ سينماي جهان
کوئنتين تارانتينو يکي از نام هاي جنجالي در سينماي روزگار ماست و طبعاً قرار گرفتن نامش در عنوان بندي هر فيلمي توجه برانگيز است. تارانتينو در سال هاي اخير خود کمتر فيلم ساخته و ترجيح داده در کنار فيلمسازان تازه کاري قرار بگيرد که به نوعي با سلايق وي همسو هستند. بديهي است فيلمي که نام تهيه کننده اش تارانتينو باشد، به خودي خود حتي قبل از نمايش جنجال هايي به پا مي کند و طرفداراني هم برايش پيدا مي شود. آخرين اين نوع پديده ها فيلم سواران جهنمي و کارگردانش لري بيشاب است. فيلمي که قرار است يادآور ايزي رايدر يا فرشتگان دوزخ باشد و احيا کننده فيلم هاي موتورسيکلت سواري دهه شصت.... بهتر است فيلم را از زبان خود بيشاپ بشنويد.
گفت و گو با لري بيشاپ
<strong>شيفته کارهاي سرجيو لئونه هستم</strong>
لري بيشاپ بازيگر، فيلمنامه نويس و کارگردان آمريکايي متولد فيلادلفيا و فرزند سيلويا روزگار و کمدين مشهور جوئي بيشاپ(عضو گروه Rat Pack) است. بعد از تحصيل در بورلي هيلز با راب راينر، آلبرت بروکز و ريچارد دريفوس يک گروه بداهه نوازي تشکيل دادند. اولين بار در سريال تلويزيوني همسر اتفاقي(1966) ظاهر شد و بعد از يکي دو تجربه ديگر با فيلم توحش در خيابان ها(196<strong>) به سينما راه پيدا کرد. دومين فيلمش هفت وحشي کم و بيش او را به تهيه کننده ها شناساند. در 1974 نقش عمده رئيس موتورسيکلت سوارها در فيلم Shanks به وي داده شد. بعد از بازي در چند فيلم سينمايي و تلويزيوني کوچک بازي در کنار دريفوس در The Big Fix سبب شد تا کمپاني يونيورسال او را تحت قراداد خود در آورد. از سريال هاي مشهوري که در اين دوره موفق به حضور در قسمت هايي از آنها شد مي توان به بارنابي جونز و دوک هاي هازارد اشاره کرد. فيلم تلويزيوني مجتمع آپارتماني در 19<strong>0 و سپس گوش بري 2(نيش 2) بر شهرتش افزود. اما به دلايلي نامعلوم وقفه اي 13 ساله ميان اين فيلم و بازي بعديش در دنياي تبهکاران افتاد. فيلمي که بر اساس اولين تجربه فيلمنامه نويسي بيشاپ شکل گرفته بود و و در آن با دنيس ليري و جو مانتنا همبازي بود.
البته بيشاپ قبلاً با نوشتن فيلمنامه هاي تلويزيوني مانند هاليوود پالاس -به همراه راب راينر- تجربه هايي در اين زمينه کسب کرده بود و گويا بعد از اين استراحت طولاني قصد داشت تا در زمينه هاي تازه اي به سينما بازگردد. حاصل اين دورخيز، نوشتن و کارگرداني اولين فيلمش Mad Dog Time يا دست به ماشه نام داشت که ريچارد دريفوس، جف گولدبلوم، گابريل بايرن و الن بارکين در آن بازي کرده بودند. فيلم با وجود داشتن بازيگراني سرشناس و قصه کمدي جنايي جذاب در سينماها شکست سختي خورد و فقط از طريق شبکه نمايش خانگي بود که موفق به بازگرداندن هزينه هاي توليد خود شد. همين امر سبب دوري مجدد بيشاپ از صحنه به مدت <strong> سال ديگر شد.
آشنايي اش با تارانتينو و انتخابش براي بازي در بيل را بکش 2 وي را بار ديگر به مقابل دوربين کشاند و سپس سلايق مشترک او و تارانتينو باعث شد تا بيشاپ براي نوشتن و کارگرداني سواران جهنمي اقدام کند. او که در نقش اصلي فيلم نيز ظاهر شده، تا امروز در فيلم هاي ارزان قيمت متعددي با محوريت موتورسواران بازي کرده؛ از جمله فرشته زنجيرگسيخته (1970)، هفت وحشي، کروم و چرم داغ (1971).
لري بيشاپ(نفر وسط) به همراه اريک بالفور(راست) و مايکل مدسن(چپ)
<strong>تا جايي که مي دانيم اين پروژه سال هاي طولاني که فکرتان را به خود مشغول کرده بود...</strong>
اين دوره طولاني آبستني، فوايد زيادي براي من داشت. بدترين چيزي که در ذهن ديگران وجود داشت نگراني شان از توانايي من در ساختن اين فيلم لعنتي بود. در صورتي که چنين مشکلي نداشتم، چون 5-6 سال قبل با کوئنتين تارانتينو آشنا شدم. بازيگر زني که در فيلم نقش دني را بازي مي کند- لورا کايوتي- به من تلفن کرد و گفت که نزد تارانتينو نشسته است و او بهش گفته که يکي از بزرگ ترين دوستداران و طرفداران فيلم هاي من است. در حالي که من نمي دانستم اصلاً تارانتينو کي هست. فيلم هاي موتورسيکلت سواري که 30 سال قبل بازي کرده بودم را دوست داشت. در حالي که کسي اين فيلم ها را دوست ندارد. فقط چندتا گروه موتورسوار هستند که از اين فيلم ها خوش شان مي آيد. موقع بازي در آن فيلم ها خيلي جوان بودم و از نشان دادن آنها حتي به خانواده ام خجالت مي کشيدم.
<strong>پس اين طوري با تارانتينو ارتباط پيدا کرديد؟</strong>بله، از من دعوت کرد به خانه اش بروم و با هم فيلم هفت وحشي -که در 1967 بازي کرده بودم- را تماشا کنيم. موقع پرسيدن اين سوال بلافاصله در سرم اتفاق هايي شروع به افتادن کرد. در دهه 1960 هر وقت از کسي مواد مي خريديد به شما مي گفت که با آن پرواز خواهيد کرد، وقتي تارانتينو اين حرف را به من گفت چنين احساسي به من دست داد. چيز سورئالي بود، مثل تابلوهاي سالوادور دالي... براي ديدن فيلم به خانه اش رفتم. خيلي با کلاس بود، توي خانه اش يک سالن سينماي 30 – 40 نفره وجود داشت. يک راهرو داشت و روي ديوارهاي اين راهرو پوستر فيلم هاي من آويزان بود. قبل از ديدن فيلم شروع به تماشاي آنونس هايي با شرکت من کرديم. <strong> تا آنونس! در خاتمه فيلم وقتي چراغ ها روشن شد، به طرفش برگشتم و پرسيدم: چيکار مي خواهي بکني؟ و جوابش" بيا با هم بهترين فيلم موتورسواري را بسازيم" بود.
لري بيشاپ و مايکل مدسن
<strong>اين ماجرا متعلق به چه زماني است؟</strong>شش يا هفت سال قبل. اين طوري گفت" لري، نوشتن و کارگرداني و همين طور راندن يکي از موتورها توي فيلم سرنوشت توست!". کوئنتين تارانتينو و لغت سرنوشت! نمي توانستم اين دو تا را در مغزم کنار هم قرار بدهم، به همين خاطر اين همه طول کشيد تا فيلم ساخته شد. او هم در آن دوره بيل را بکش را شروع کرد و تا وقتي اين فيلم را تمام نکرد، فيلمنامه ام را به او ندادم. بعد هم وينستاين و ديزني از پروژه کنار کشيدند و غيره، اين طوري شد ديگه..
<strong>کمي درباره گروه بازيگران فيلم و نحوه کارتان با آنها براي ما حرف مي زنيد؟ مايکل مدسن گفته که در سايه بازي در بيل را بکش با هم آشنا شديد.</strong>با او 10 سال قبل از آن آشنا شده بودم. خيلي تلاش کرديم تا در يک فيلم با هم کار کنيم. وقتي به او تلفن کردم و گفتم که با کوئنتين قرار است يک فيلم بسازيم، بلافاصله ابراز آمادگي کرد. فوراً قسمت هاي مربوط به او را نوشتم. وقتي تمام کردم اريک بالفور آمد و قسمت هاي مربوط به خودش را خواند. داشتيم با يک گروه آدم عوضي برداشت هاي آزمايشي مي گرفتيم. وقتي اريک وارد شد... ببين من خودم هم بازيگرم و اگر يکي فوق العاده باشد اين را به راحتي مي توانم تشخيص بدهم و بگويم. يک سري کارگردان متخصص در بعضي زمينه ها وجود دارد، ولي براي اينکه بفهميد کدام يک از آنها بهترين است بايد بازيگر/کارگردان باشيد. اريک خيلي خوب بود. دنيس هاپر که بدون شک معرکه است. آشنايي مان هم خيلي باحال بود. 19 سالم بود که او را براي اولين بار ملاقات کردم. عجيب بود، با لگد از بار Barney's Beanery بيرونم انداخته بودند. مي دوني کجاست؟
دنيس هاپر
<strong>خيلي هم خوب.</strong>بارني، خدا حفظش کند، خيلي آدم با حالي بود و مهم ترين لگد زندگيم را زده بود. به من گفت" فرزند تا آخر عمر ورودت به اينجا قدغنه" چون که هوس ايجاد مزاحمت براي چند تا دختر را کرده بودم. فحش و الکل! راستش خيلي سر و صدا کرده بودم. منو از زمين بلند کرد و تا دم در برد. تا آن موقع هيچ کس را مثل من با لگد از آنجا بيرون پرت نکرده بود. موقع خارج شدن آخرين آدمي که ديدم دنيس هاپر بود. موقع بيرون کردن من، ايشان در حال وارد شدن بودند. هميشه دلم مي خواست اين ماجرا را براي دنيس تعريف کنم. بگذريم، فرداي آن روز به همان بار رفتم، بارني هم راستش چيزي نگفت.
<strong>انرژي خلاقه ات موقع کار با تارانتينو چطور بود؟</strong>هر دو شيفته کارهاي سرجيو لئونه هستيم. آن وسترن ها را دوست داريم. فيلم هاي گنگستري فرانسوي و لئونه حکم مواد مخدر را براي ما دارند. البته کوئنتين در زمينه اين فيلم ها حکم يک دايره المعارف سيار را دارد. موقع کار روي يک فيلم قادر به حفظ خودم هستم، ولي کل سواد من به اندازه انگشت کوچيکه کوئنتين هم نمي شود. قبل از شروع فيلمبرداري، من و کوئنتين با هم ملاقات کرديم و براي بازي کردن نقش پيستولرو را به من پيشنهاد کرد. اين طوري پرچم شروع مسابقه را براي من بلند کرد. گفتم"باشه فردا مي آيم و روي يک بخش ديگه فيلمنامه صحبت مي کنيم"، اما او به من جواب داد" نه خير، بفرما برو و برنگرد. دلم مي خواد ببينم با اين فيلمنامه چيکار مي کني" همش همين بود. مرا تنها گذاشت.
فيلم روز♦ سينماي ايران
فيلمفارسي از نوع وحشت هم به مجموعه فرهنگي اضافه شد. بعد از پارک وي نوبت آرش معيريان مي رسد که تحصيلات آکادميک سينماي خود را در خدمت فيلم هاي بازاري گذاشته است... نمونه آخر: احضار شدگان که د رتهران برپرده است.
<strong>احضارشدگان</strong>
کارگردان وتدوينگر: آرش معيريان. نويسنده فيلمنامه: حجت قاسم زاده. مدير فيلمبرداري: مجتبي رحيمي. طراح صحنه و لباس: مجيد نيامراد. تهيه کننده: محمد خزاعي. بازيگران: شهرام حقيقت دوست، زيبا بروفه، مهدي سلوکي، فرهاد قائميان، سحر ريحاني.
اميد و عماد دو برادرند كه در پي مرگ پدر و تقسيم ارث و ميراث از يكديگر فاصله گرفته و حال عماد كه گرفتار مشكلاتي در شركتش شده و در آستانه ورشكستگي است، مي خواهد از اميد كمك گيرد. عماد در خانه اميد گرفتار توهم مي شود و در پي اين توهم دست به قتل تمام اعضاي خانواده مي زند و بعد پليس او را دستگير مي كند تا اينكه متوجه مي شويم همه افراد زنده اند و اين قصه تنها توهم او در پي استفاده از قرص هاي روانگردان بوده است.
<strong>توهم کشتار</strong>
تماشاگران سينما، آرش معيريان را با فيلم هاي مثل کما، شارلاتان و چپ دست مي شناسند. فيلم هاي که اگرچه رنگ و روي خوبي دارند و مي توانند تماشاگر را به سالن هاي سينما بکشانند اما به سياق فيلم هاي ايراني يکي دو سال اخير هيچ نشاني از تعريف درست سينما ندارند و تنها در حد فيلمفارسي باقي مانده و خيلي زود بعد از نمايش فراموش مي شوند.
معيريان در زمينه سينما تحصيلات عاليه دارد و حتي مدتي نيز به عنوان رئيس گروه دانشکده سينماي دانشگاه هنر و استاد به تدريس مشغول بود. در آن زمان فيلم هاي کوتاهي مي ساخت که اين فيلم ها نه تنها در جشنواره هاي داخلي، که مورد تحسين فيلمسازان مستقل خارجي همچون ورنر هرتزوگ نيز واقع شده بود.
اين کارگردان به ظاهر با استعداد پس از ورود به سينماي حرفه اي راهي يکسره متفاوت در پيش گرفت و با تدوين فيلم هاي سطحي کارگرداني اين فيلم ها را نيز آغاز کرد. از همان ابتدا با اعتراض منتقدان مواجه شد و هرچه اين انتقاد ها بيشتر اوج مي گرفت کمتر در محافل مطبوعاتي ديده مي شد و حاضر به پاسخگوي درباره اين تغير روش در سينما بود. او اخيرا با فيلم احضارشدگان که آن را فيلمي متفاوت در کارنامه اش مي داند حاضر به صحبت درباره آن شده است.احضار شدگان از زير ژانرهاي سينماي وحشت و نوعي Slasher محسوب مي شود. پسري در اثر توهم دست به کشتار خانواده اش مي زند. فيلم در بسياري از لحظات مي تواند موفق عمل کند و تماشاگر را با ژانر مطرح شده در اثر درگير کند. صحنه هاي شب و نوع دکوپاژ معيريان، تدوين و فيلمبرداري به درک حس صحنه بسيار کمک مي کند. اگرچه با تمام تلاش هاي کارگردان که گويا بد نديده سراغ آرشيو ذهني مطالب تئوريکي که درباره سينما آموخته برود و از آن در راستاي خلق اين فيلم سود بجويد، عدم جسارت در پرداخت صحنه هاي ترسناک فيلم ضربه نهاي را به تماشاگر وارد نمي کند.
سينماي ايران چند سالي است که رويکرد مثبتي در راستاي پرداختن به داستان هاي ترسناک از خود نشان مي دهد. ارزش هاي داستانگوي اين نوع سينما پس از ساليان متمادي تجربه آن در هاليوود به تازگي براي سينماگران ايراني شناخته شده و چندين فيلم هم مراحل مختلف توليد را در اين ژانر طي مي کنند.با تمام اين اوصاف فيلم هاي سينماگراني که سراغ ژانر وحشت رفته اند از نوعي محافظه کاري رنج مي برد. گويا آنها آگاهانه از ترساندن تماشاگر طفره مي روند. در پايان هم با سرهم بندي داستان سعي مي کنند تماشاگر را فريب داده و عامل ترس فيلم را خنثي کنند.
فيلم احضارشدگان نيز از اين قاعده کلي در رنج است. دائم توسط کارگردان به تماشاگر توجه دارده مي شود که آنچه ما مي بينيم توهمات عماد است. همين نگاه سبب مي شود که تماشاگر با نوعي فاصله فيلم را نگاه کند و اين با تعاريف ژانر وحشت در تعارض قرار مي گيرد. در اين نوع فيلم ها کارگردان بايد فضاي را ايجاد کند که مخاطب در فضاي فيلم غرق شود اما معيريان آگاهانه از اين مسئله فاصله مي گيرد. زماني که ما با خشونت عماد مواجه مي شويم و صحنه هاي کشتار را مي بينيم با توجه به جنس روابط ايراني که در ميان شخصيت هاي فيلم حضور دارد خود را براي يک پايان هولناک آماده مي کنيم، اما جنس پايان فيلم گويا مخاطب خود را بازي داده و آن را با دروغي بزرگ مواجه مي کند.
تنها نکته برجسته فيلم را مي توان در اين نکته جست و جو کرد که کارگردان به مدد استفاده شخصيت هايش از قرص هاي روانگردان توانسته به فضاي دراماتيکي دست يابد که در اين فضا قابليت هاي دکوپاژ پلان هاي خود را به نمايش بگذارد و از ايجاد فضاهاي تختي که تاکنون در فيلم هاي پيشين آن را دنبال کرده بود فاصله بگيرد.
شهرام حقيقت دوست نيزبا تيک هاي عصبي که دارد مي تواند نمايشگر شخصيتي باشد که ابتدا راه نفوذ تماشاگر را به درون خود مي بندد. او با نوع نگاه هاي مستقيمي که به دوربين دارد مي کوشد تماشاگر را هم وارد بازي خود کرده و او را هم به نوعي با تهديد مواجه کند.
گفت و گو ♦ سينماي ايران
جف اندرو، از منتقدان شناخته شده انگليسي، منتقد مجله "تايم آوت" و مدير برنامه ريزي "نشنال فيلم تئاتر"لندن است که از اين مرکز مي توان به عنوان پربارترين سينماتک جهان نام برد.اندرو کتابي درباره فيلم "ده" ساخته عباس کيارستمي به چاپ رسانده است. با او گفت و گو کردم درباره نگاهش به فيلمسازي کيارستمي و سينماي ايران، با انبوهي اما و اگر...
گفت و گو با جف اندرو، منتقد فيلم<strong>کيارستمي براي خودش فيلم مي سازد</strong>
<strong>اولين برخورد شما با فيلمي از کيارستمي چه زماني بود؟ چه حسي داشتيد؟</strong>در واقع اولين برخوردم با فيلم "مشق شب" بود، در جشنواره روتردام که فکر مي کنم سال 1991 بود. فکر نکردم که کار خيلي خوبي است. برخورد بعدي ام در جشنواره کن بود با فيلم "زير درختان زيتون". خيلي کند بود براي من. بعد کسي گفت که فيلم خيلي خوبي است و کيارستمي فيلمساز بزرگي است و بايد دوباره ببيني. من دوباره به تماشاي فيلم رفتم و بعد شانس تماشاي "خانه دوست کجاست" و "زندگي ادامه دارد" را هم پيدا کردم و يکدفعه ديدم بله، اين اشتباه من بود و فيلمساز قابل توجهي است. بقيه فيلم ها را تا جاي ممکن تماشا کردم، از جمله "کلوزآپ". بعد مطئمن شدم که فيلم هاي خوبي هستند. فکر مي کنم خيلي ها تجربه مشابه من را داشته اند. در برخوردهاي اول شما نمي دانيد که کيارستمي چه مي کند.
<strong>بعد از تماشاي بقيه فيلم ها، چه چيزي در آنها براي شما جذاب بود؟ چه نکته مهمي در آنها وجود داشت؟</strong>سوال خوبي است. فکر مي کنم چيزي که دوست داشتم پرسپکتيو متفاوت او به چيزها بود، نه به اين خاطر که او ايراني است و من انگليسي ام، چون فيلم هاي ديگر ايراني را ديده بودم و اينقدر دوست نداشتم. او سوال مهمي را درباره زندگي و مرگ مطرح مي کند. بدون اين که در ورطه احساساتي گرايي بغلتد. همين طور شيوه اي که او تو را به کار مي بندد موقع تماشاي فيلم. اگر فقط به صندلي تکيه بدهي و فيلم را ببيني، لذتي نخواهي برد. بايد تصورت را به کار بيندازي. او مي گويد که نيمي از فيلم را مي سازد و ما بايد بقيه اش را تکميل کنيم. اين يک چيز غير معمول است. فيلمسازان زيادي اين کار را نمي کنند، به ويژه در غرب که اين سنت هست که همه چيز گفته شود. فکر مي کنم فيلم هاي کيارستمي جالب هستند به خاطر چيزهايي که به تو نمي گويند، بخاطر چيزهايي که نشانت نمي دهند.او به تو يادآوري مي کند که چيزي بر روي پرده نيست.شما را وادار به تصور کردن مي کند.فکر مي کنم خيلي اصيل است و سينما را به شکلي تازه، تخيلي و شاعرانه به کار مي گيرد و فرديتي در ساخت فيلم دارد. اين فرديت را در سينماي غرب چندان نمي توان يافت. <strong>بعضي از منتقدان به شباهت فيلم هاي کيارستمي با فيلم هاي اوزو و روسليني اشاره مي کنند، در حالي که خود کيارستمي مي گويد که فيلم نمي بيند و نمي تواند يک فيلم را تا به آخر در سالن سينما تحمل کند...</strong>فکر مي کنم اين حقيقت دارد و او صادق است. من عباس را مي شناسم و مي دانم که فيلم هاي زيادي تماشا نمي کند. او خيلي مشغول است: فيلم مي سازد، عکس مي گيرد، شعر مي نويسد و خيلي فعال است، بجاي تماشاي فيلم هاي ديگران. وقتي جوان بود البته يک مقدار روسليني و برسون ديده است، البته مطمئناً نه بسياري از فيلم هاي آنها. او فيلم مي سازد بر اساس زندگي و نه بر اساس فيلم ها. مشکل نسل تارانتينو اين است که بر اساس فيلم هايي که ديده اند فيلم مي سازند و نه بر اساس زندگي واقعي. نيازي نيست که براي فيلمساز بزرگي شدن، فيلم هاي زيادي را تماشا کني...
<strong>اما وودي آلن خلاف اين را معتقد است و مي گويد اگر مي خواهي فيلمساز شوي، بهترين کلاس درس، تماشاي فيلم است...</strong>بايد يک فيلم هايي را تماشا کني، اما نه ضرورتاً فيلم هاي زيادي را. و حتي فکر مي کنم وودي آلن فيلم هاي زيادي تماشا نمي کند!اگر به فهرست فيلم هاي محبوب او نگاه کنيد، آخرينش متعلق به دهه هفتاد است...
<strong>اگر برگردم به سوال قبلي، به نظر شما ارتباطي بين سبک روسليني و اوزو با کيارستمي هست؟</strong>نه واقعاً. من گمان مي کنم ارتباط خيلي کوچکي بين روسليني و کيارستمي وجود دارد. روسليني از بازيگران حرفه اي کمک نمي گيرد، درباره آدم هاي معمولي قصه مي گويد، بعضي وقت ها نماهاي بلند استفاده مي کند، مثل کيارستمي. همين طور ارتباط هاي کوچکي وجود دارد با اوزو، مثل حس هاي طنز، اما کيارستمي دوربينش را بارها بيشتر از اوزو حرکت مي دهد. شخصاً فکر مي کنم فيلم هاي کيارستمي شبيه کسي نيست.
<strong>اگر نگاهي به کارنامه کيارستمي بيندازيم، مي بينيم که بعد از فيلم هايي مثل طعم گيلاس، يکدفعه تغيير مي کند به فيلم هاي ويدئويي مثل "ده" و بعد باز دوباره تغيير مي کند به شکل هايي از ويدئوآرت. ميان اين دوره ها ارتباطي مي بينيد؟</strong>فکر مي کنم او يکي از فيلمسازهايي که خيلي با ذکاوت نسبت به سينماي ديجيتال عکس العمل نشان داد.او فهميد که مي تواند فيلم بسازد بدون استفاده از يک گروه بزرگ و تنها خودش باشد و گاه به همراه يکي دو نفر ديگر. کيارستمي اين را دوست دارد چون با اين شيوه فيلم هاي صميمي تري مي تواند بسازد. اما فکر نمي کنم او هيچ وقت به ويدئو آرت توجهي نشان داده باشد. او تاکيد دارد که اين فيلم ها را براي سينما مي سازد و "ده" و "پنج" تجربه هستند. بعد از آن بخشي از فيلم "بليت" را ساخته، به شکل 35 ميلي متري و سال 2009 هم فيلمي با ژوليت بينوش خواهد ساخت و با در دست داشتن يک فيلمنامه؛ چيزي که قبلا نداشت و چيز تازه اي است براي او. همين طور استفاده از يک ستاره. فکر مي کنم چيزي که درباره عباس جالب است اين است که تغيير مي کند و به دنبال تجربه هاي تازه است. او يک فيلم ثابت را نمي سازد. اين تغيير درباره فيلم هاي قبل از "ده" او هم هست. در "خانه دوست کجاست؟" درامي درباره يک کودک و دوستي را روايت مي کند، اما فيلم بعدي، "مشق شب" يک مستند است.
<strong>عباس کيارستمي در داخل ايران از سوي منتقدان مورد انتقاد است که...</strong>که فيلم براي خارجي ها مي سازد...
<strong>اين يک بخش ماجراست و بخش ديگر اين که او مي خواهد همه کار بکند و پا در حيطه هايي مي گذارد که نمي شناسد. مثلاً اپرا. يا اخيراً شعرهاي سعدي و حافظ را به شکل غير قابل قبولي به روايت خود چاپ کرده با انتخابي از بعضي از مصرع ها که هيچ نکته قبل توجه اي ندارد...</strong>نمي دانم، چون اين کتاب ها را نديده ام. فکر نمي کنم که او مي خواهد همه کار بکند. او براي سال هاي زيادي عکس گرفته و شعر گفته. شايد اين تصور به اين خاطر است که نمايشگاه نگذاشته بود و شعرهايش را چاپ نکرده بود. قبل از اين که فيلمساز باشد، نقاش بود. من فکر مي کنم او دوست دارد خودش را به شکل هاي مختلفي بيان کند. اما درباره استفاده اش از شعرهاي ديگران چيزي نمي دانم. همين طور درباره شعرهاي خودش. من البته ترجمه شعرهاي خودش را خوانده ام و دوست دارم، اما نمي دانم که در شعر فارسي چه جايگاه و ارزشي دارد.اين که هم گفته مي شود فيلم براي خارجي ها مي سازد، به نظر من درست نيست. چون اگر اين طور بود، او فيلم هاي عجيبي براي خارجي ها مي سازد که به آن عادت ندارند. بسياري از خارجي ها نمي خواهند فيلم هايي چون "طعم گيلاس" يا "ده" را ببينند. آنها فيلمي چون "شواليه سياه" را مي خواهند يا فيلم هاي وودي آلن. فقط تعداد کمي از خارجي ها هستند که مي خواهند فيلم هاي او را تماشا کنند، همان طور که تنها برخي از ايرانيان که متخصص فيلم هستند مي خواهند فيلم هاي او را تماشا کنند. اگر فيلم هاي او بيشتر در خارج از ايران ديده شده اند، شايد به اين خاطر است که فيلم هاي او غالبا در ايران ممنوع شده اند. وقتي "ده" را ساخت به او گفتند که فيلمش را بايد کوتاه کند و در اين صورت فيلمش ديگر "ده" نبود، "پنج" بود! من فکر مي کنم که او فيلم براي خودش مي سازد. معني اش اين نيست که او او دوست ندارد فيلم هايش در ايران ديده شوند،برعکس دوست هم دارد. فکر مي کنم هر فيلمسازي به مخاطب فکر مي کند و اين که چطور فيلمش را بسازد که ديگران خوششان بيايد.
<strong>شناختي که از او دارم به من مي گويد که به دست آوردن دل منتقدان ايراني براي او بسيار مهم است، اما اين هيچ گاه ميسر نشده... در خيلي از راي گيري ها فيلم هاي او جاي چنداني در بين بهترين هاي تاريخ سينماي ايران ندارند...</strong>من فيلم هاي زيادي از سينماي ايران نديده ام. آنهايي را ديده ام که در فستيوال ها نشان داده اند. براي همين مقايسه کيارستمي با سينماي عامه پسند ايران برايم امکان ندارد. احمقانه است که فيلم هاي کيارستمي را با جريان غالب سينماي ايران مقايسه کنيم که به شکلي قابل مقايسه با جريان اصلي هاليوود است که براي پولسازي است. عباس اين کار را نمي کند...
<strong>اما منتقدان ايراني فيلم هاي کيارستمي را با فيلم هاي عامه پسند مقايسه نمي کنند، برعکس با فيلم هاي هنري و روشنفکرانه مقايسه مي کنند و کيارستمي را نمي پذيرند، فکر مي کنيد چرا؟</strong>شما چه فکر مي کنيد؟
<strong>اغلب منتقدان در ايران، فيلم هاي کيارستمي را عميق نمي دانند، شکلي در سطح حرکت کردن در آن مي بينند که بيشتر براي منتقدان فرنگي و جشنواره ها جذاب است...</strong>
من فکر مي کنم که فيلم هاي عباس خيلي عميق هستند، فقط او خيلي تاکيد نمي کند که حرف هايي که مي زند خيلي جدي و عميق هستند. موتزارت هم خيلي سبک به نظر مي رسد. خوان ميرو نقاشي هاي بامزه مي کشد، اما هنرمند بسيار بزرگي است. بايد به کساني که فيلم مي سازند و مي گويند اين عميق است، شک کنيم. به اين آدم ها نبايد اطمينان نبايد کرد!
<strong>البته با گفتن اين که فيلم من عميق است، فيلم کسي عميق نمي شود...اما درباره اپراي کيارستمي چه فکر مي کنيد؟</strong>من نديده ام متاسفانه. ماه ژوئن در بريتانيا اجرا مي شود.
<strong>اما خيلي ها از جمله بسياري از منتقدان اروپايي از کيارستمي انتقاد کردند که چطور وقتي خودش مي گويد من نمي توانم تماشاي اپرا را تحمل کنم، اپرا کارگرداني مي کند؟</strong>من اپراي کيارستمي را نديده ام و نمي توانم داوري کنم. البته عباس آدم شوخي هم هست و وقتي اين را مي گويد نمي توان پذيرفت که صد در صد راست مي گويد.
<strong>درباره آخرين فيلم او چطور؟ "شيرين" را ديده ايد؟</strong>متاسفانه نه.<strong>اما حتما شنيده ايد که جشنواره کن اين فيلم را نپذيرفت و در ونيز با انتقادات زيادي مواجه شد. فکر مي کنيد يکدفعه چه اتفاقي افتاد؟</strong>من کساني را مي شناسم که در ونيز فيلم را ديده اند و دوست داشتند. سردبير مجله "سايت اند ساند"، دوست من نيک جيمز نوشت که جذاب ترين فيلم ونيز بود.<strong>اما در روزنا مه هاي ايتاليا و فرانسه شديدا مورد حمله قرار گرفت، همين طور از طرف تماشاچيان جشنواره ونيز که من خودم آنجا بودم...</strong>اما "کايه دو سينما" آن را بين بهترين فيلم هاي سال قرار داد، بين ده فيلم. ميشل سيمان فيلم را دوست داشت. <strong>فکر مي کنيد چرا جشنواره کن که هميشه علاقه خاصي به کيارستمي نشان مي داد، اين فيلم را نپذيرفت؟</strong>نمي دانم. تيري فرمو را مي شناسم و خيلي قبل از جشنواره به من گفت که فيلم را خيلي دوست دارد، نمي دانم چرا انتخابش نکرد. <strong>به عنوان سوال آخر، بين فيلم هاي کيارستمي، چرا فيلم "ده" را براي نوشتن يک کتاب انتخاب کرديد؟</strong>"ده" ضرورتاً فيلم محبوب من نيست. آن را خيلي دوست دارم، اما اميدوارم کتابي درباره کلوزآپ، زندگي ادامه دارد يا طعم گيلاس هم بنويسم. مهمترين دليلي که ده را انتخاب کردم اين بود که فيلم هاي ديگر عباس شديداًً با عناصر فرهنگ ايراني و بخصوص شعر فارسي عجين هستند و من به اندازه کافي درباره فرهنگ و تاريخ ايران نمي دانم. "ده" اما فيلم متفاوتي است. خيلي مدرن است و درباره مشکلات معاصر حرف مي زند؛ درباره زني که مي خواهد خودش باشد و با قوانين درگير است.از جهات زيادي براي غربي ها بيشتر قابل درک است. دليل ديگر اين بود که فکر مي کنم فيلم مهمي است درباره فيلمسازي و به کارگيري تکنولوژي.هاليوود هميشه فکر مي کند هر چه بزرگ تر بهتر. اما عباس متضاد آن است. او در "ده" مي گويد که تنها به يک ماشين و دو دوربين احتياج دارد و فيلم را مي سازد. به نظرم خيلي مهم است از اين لحاظ که سينما به کجا دارد مي رود. نشان مي دهد که آلترناتيو ديگري براي سينماي هاليوود وجود دارد و سينماي ديجيتال نوع ديگري از فيلمسازي را براي همه مهيا مي کند و من فکر مي کنم عباس راست مي گويد، چون حالا فستيوال هايي هست که مثلاً فقط به فيلم هاي ساخته شده با تلفن همراه اختصاص دارد.<strong>جز کيارستمي، درباره باقي سينماي ايران- تا آنجا که ديده ايد- چه فکر مي کنيد؟</strong>به نظر نمي رسد که سينماي ايران به اندازه يک دهه قبل هيجان انگيز و جالب باشد. البته من فقط فيلم هايي را مي بينم که در جشنواره ها حضور پيدا مي کنند. شخصا علاقه اي به فيلم هايي که توسط خانه فيلم مخملباف توليد شده ندارم.برخي از حس ها را در فيلم هاي قبلي مخملباف دوست داشتم، اما خيلي چيزها خيلي بد هستند. فکر مي کنم سميرا مخملباف خوب شروع کرد، اما نمي دانم چه اتفاقي برايش افتاد. پناهي را اما دوست دارم. احتمالا جذاب ترين بعد از کيارستمي. برخي از فيلم هاي اوليه جليلي جالب بودند، اما دو سه فيلم آخري که از او ديدم واقعاً ضعيف بودند. در کل، فيلم هاي ايراني در مقايسه با يک دهه قبل نا اميد کننده هستند، اما چه کسي مي داند، شايد سينماي ايران دوباره جاني گرفت. اميدوارم.
پرونده 1 ♦ تئاتر ايران
مريم معترف بعد از نمايش گوشه نشينان آلتونا که در تئاترشهر اجرا شد اين بار سراغ متني از ماکس فريش رفته و ديوار چين اين نويسنده را در تالار مولوي روي صحنه برده است. اين نمايش قرار بود خرداد ماه امسال روي صحنه برود که اين زمان تا آذر ماه به تعويق افتاد. از مهم ترين مشخصه هاي اين نمايش بازگشت بيژن امکانيان پس از چندين سال به صحنه نمايش است.
<strong>ديوار چين</strong>
کارگردان: مريم معترف. نويسنده: ماکس فريش. ترجمه: محمد حفاظي. موسيقي متن: هادي فرشچي. بازيگران: بيژن امکانيان، رضا فياضي، اسماعيل بختياري، مريم معترف، تبسم هاشمي، افشين زارعي، ياسمن نصرتي، مجيد ستايش، ميترا آسيايي، رضا علوي، علي رجايي، وحيد حسنزاده، منيژه داوري، سياوش خادمحسيني، منا شمسالديني، اکبر مدديمهر، حسين شفيعي، محمد فياضي، مهدي رحيمي، کامبيز طلايي، محمد محمدي، هادي کاظمي، حميدرضا اسلامي، عباس رزيجي و مهدي مشهور.
اين نمايش در يک بالماسکه تاريخي ميگذرد که شخصيتهاي تاريخي چون ناپلئون، بروتوس، کريستف کلمب، کلئوپاترا، دون ژوان، فيليپ، رومئو و ژوليت و... به مناسبت افتتاح ديوار چين در آن شرکت دارند. ماکس فريش به شخصيتهاي اين نمايش، شخصيت ديگري را نيز افزوده که امروزي يا روشنفکر نام دارد و به عنوان نماينده نسل جوان و انديشمند معاصر محسوب ميشود. او در برابر خطرات تاريخ زمانهاش لب به اعتراض ميگشايد و از سلاطين و حکام مستبد ميخواهد که هرگز ديگر باز نگردند چرا که امروز با تجهيزات مدرن جنگي از قبيل بمب نيتروژني يک بوالهوسي از طرف شخصي مستبد يا يک حمله عصبي و خشم ناشي از جنون کافي است تا فاتحه دنيا خوانده شود.
<strong>مرور تاريخ روي صحنه</strong>
مريم معترف چند سال پيش بود که اجرايي به يادماندني از گوشه نشينان آلتونا را روي صحنه برد. نمايشي که متني سخت دارد، اما معترف توانسته بود با جذابيت هاي بصري و فضاسازي و بازي هاي جذاب کسالت متن را از ميان ببرد. اجرايي هم که او از نمايشنامه متفاوت ماکس فريش، ديوار چين، ارائه مي دهد داستاني اينگونه دارد. او سعي کرده با کشش اجراي نمايش هاي سنتي ايراني به بازخواني تازه اي از اين متن دست يابد.
نمايشنامه ديوار چين اگرچه رويکردي تاريخي دارد اما پلات چندان مشخصي را نمي توان براي آن متصور شد. نمايش چندين شخصيت و برهه تاريخي را در بر مي گيرد تا بتواند به مقصودي که مد نظر نويسنده بوده دست يابد. بنابراين متن اين فضا را خالي مي کند تا هر کارگرداني بتواند با توجه به سليقه خود آن را مورد اجرا قرار دهد و شيوه اي که معترف برگزيده نشان مي دهد تحليل وي از متن اشتباه نبوده و راه به بيراهه نبرده است.
ما در نمايش ديوار چين با نوعي پارودي اشخاص تاريخ روبه رو هستيم. آدم هايي که به بهانه ساخته شدن ديوار بزرگ چين به دعوت امپراطور دور هم جمع شده اند تا نويسنده بتواند داستان تاريخي آنها را مورد بازخواني متفاوتي قرار دهد.
يکي ديگر از تم هاي اين نمايشنامه را مي توان در تقابل قدرت و حقيقت جست و جو کرد که معترف مي کوشد با زبان نمايشي آن را از حالت شعاري خارج کرده و به مدد زبان نمايشي به مخاطب عرضه دارد. در آغاز نمايش فضايي شبيه به يک بالماسکه دارد که پس از مدتي بيژن امکانيان در حکم راوي داستان به صحنه وارد شده و نقال وار شروع به روايت داستان مي کند. اين استفاده از شيوه نقالي همان ابتداي کار نوعي فاصله گذاري را براي مخاطب ايجاد مي کند که اين فاصله گذاري بيش از هر چيزي به تماشاگر ياد آوري مي کند که مشغول تماشاي يک روايت و داستان است. از اينجا معترف تکليف خود را با بيننده اش روشن مي نمايد که آنچه مي بيند يک روايت بازسازي شده است و تماشاگر بايد با قواعد نمايشي به متن بنگرد.
بيژن امکانيان اگرچه سال هاست روي صحنه حاضر نشده اما در اين بازگشت حضوري قابل تامل دارد. زماني که او در آغاز شروع به روايت و نقالي مي کند فيزيک و بيانش به درستي در راستاي نقش قرار مي گيرد. او قرار است علاوه بر نقالي وظيفه ايفاي نقش روشنفکر را نيز برعهده داشته باشد که در اين راستا موفق عمل مي کند. امکانيان در برخورد با شخصيت هاي مختلف تاريخي رويه متفاوتي را در بازي پي مي گيرد و گرافيک تصويري که اين بازي با ديگر شخصيت ها بخصوص نقش حاکم چين که رضا فياضي نقش او را بازي مي کند تصوير سازي هاي مناسبي را براي کارگردان به دست مي دهد.
البته معترف به جز بازي سازي ها از شيوه هاي ديگري نيز در تصوير سازي بهره مي گيرد. او در ميانه هاي نمايش از چند صحنه حرکت رقص استفاده کرده که اين حرکات مي تواند با توجه به نوع رنگ لباس هاي هر دوره تاريخي به تصويري مشخص منجر شود.
در راستايي ديگر نيز معترف هرجا که حدس مي زده ممکن است مخاطب دچار ملال شود آگاهانه داستاني طنز را پر رنگ تر کرده که تماشاگر بتواند تا انتهاي کار او و گروه را همراهي نمايد.
اما همين امکان ترس خسته شدن تماشاگر باعث شده نمايش در برخي لحظات اندک نتواند به عمق برود. يعني کارگردان ترجيح داده به جاي اينکه تفکر تماشاگر را معطوف به کنهماجرا کند اين وظيفه را به بيرون سالن واگذارد و تنها در اين لحظات درون سالن نمايش تماشاگر خود را سرگرم کند.
با اين وجود، همين که مريم معترف توانسته متني از ماکس فريش را اين گونه با نمايش هاي ايراني آداپته کند جاي تامل دارد.
پرونده 2 ♦ تئاتر ايران
مريم معترف از بازيگران وكارگردانان باسابقه تئاترايران است كه اين روزها درتالار مولوي تهران نمايشي "ديوارچين" اثر ماکس فريش را به صحنه برده است. گفت و گوي اختصاصي روز با وي را مي خوانيد.
گفت و گو با مريم معترف<strong>دعوت به ميهماني با موسيقي</strong>
<strong>چطور شد به سراغ اين نمايشنامه رفتيد؟</strong>من متن "ديوارچين" را حدود سه سال قبل مطالعه كرده بودم واز داستان و ساختمان آن بسيار خوشم آمده بود. مدت ها بود كه تصميم داشتم آن را به صحنه ببرم ولي هربار بنا به دلايلي فرصت پيش نمي آمد. بنابراين تصميم گرفتم كه در اولين فرصت ممكن اين كاررا انجام دهم كه خوشبختانه امسال نوبت اجراي من درتالار مولوي شد.
<strong>درمورد انتخاب بازيگران نمايش بگوييد</strong>از همان ابتدا و با خواندن نمايش اغلب بازيگران در ذهن من تداعي شدند. مثلا از روز اول مي دانستم كه رضا فياضي قرار است در نقش پادشاه ظاهر شود.شهره سلطاني را براي نقش ديگري در نظر داشتم كه متاسفانه تمرينات نمايش تداخل عجيبي را با يك كار سينمايي به وجود آوردند. بنابراين با خانم تبسم هاشمي به توافق نهايي رسيديم. در مورد بيژن امكانيان هم كه شناخت من از ايشان و نحوه بازي شان باعث شد كه انتخابم باشند.
<strong>با توجه به اينكه آقاي امكانيان سال ها از صحنه تئاتر دور بودند آيا درهدايت ايشان مشكلي نداشتيد؟</strong>خير. خوشبختانه ايشان آمادگي بدني و بياني خود را همچنان حفظ كرده و حتي بهتر از برخي بازيگران به ايفاي نقش پرداختند.همه گروه شگفت زده بودند.ايشان در تحليل هاي خود هم بسيار زيركانه عمل كرده و درمناسبات خود با او هيچ مشكلي نداشتم.
<strong>نمايش شما بيش از سي بازيگر دارد. آيا كارگرداني و هدايت هريك از آنها باعث نگراني شما نشد كه خودتان هم درنمايش بازي كرديد؟</strong>همان طور كه گفتيد بازيگران نمايش زياد بودند. درتقسيم نقش ها مشكل داشتيم و درنهايت مجبور شديم براي نقش هاي باقيمانده نگاهي هم به سمت گروه كارگرداني داشته باشيم. بنابراين همه عوامل كارگرداني در كار نقش بازيگر را هم به عهده داشتند.
<strong>چه مدتي نمايش تان را تمرين كرديد؟</strong>تمرينات اوليه از شهريور ماه آغازشد و از ابتداي مهربود كه جدي تر شد. روزي 4 ساعت تمرين مداوم داشتيم. برخي بازيگران را به دليل تجربه كمتر وادار به تمرينات جداگانه كرديم تا نمايش به اجرا درآمد.
<strong>در برخي از لحظات نمايش نشانه هايي از نمايش هاي ايراني ديده مي شد. با توجه به خارجي بودن متن، اين جريان چگونه طراحي شد؟</strong>اتفاقا خود نمايش اين ايده را به من داد. ماكس فريش در نوشته خود نگاهي هم به جنبه هاي اجتماعي مردم شرق داشت. اين نشانه ها در متن ديده مي شود. من هم از اين فرصت استفاده كرده و نمايش را اين گونه طراحي كردم.
<strong>شنيده ها حاكي از آن است كه در مورد طراحي صحنه مشكلات زيادي داشتيد؟</strong>بله. متاسفانه بحث دو اجرايي بودن سالن نمايش لطمه جبران ناپذيري را به نمايش زد. برخي از قسمت هاي نمايش با دكور نمايش آقاي دلخواه مشترك بودند و ما مجبور شديم به خاطر اينكه هر دو نمايش اجرا شود از برخي رنگ ها و فرم ها در دكور بكاهيم.
<strong>چه مقداري از متن را حذف كرديد؟</strong>اگر قرار بر اين بود كه كاملا به متن وفادار باشيم اجراي اين نمايش 4 ساعت مي شد. بنابراين برخي از شخصيت هاي غير قابل لمس و ناشناخته و گهگاه از ديالوگ هاي نمايش حذف كرديم.
<strong>در مورد موسيقي كار بگوييد.</strong>موسيقي كار را زنده اجرا مي كنيم.مي خواستم كه فضاسازي ها به صورت واقعي اتفاق بيفتد. تماشاگران را با موسيقي به يك ميهماني دعوت و با موسيقي بدرقه مي كنيم. بازيگران ساز مي زنند و تماشاگران لذت مي برند. اين در تئاتر ما به ندرت اتفاق مي افتد.
پرونده3 ♦ تئاتر ايران
بيژن امکانيان از معدود بازيگران دانش آموخته تئاتر است که پس از حضور مستمر و چندين ساله در عرصه تئاتر به عنوان يکي از چهرههاي شاخص و جوان سينما و به تعبيري سوپراستارهاي سينماي دهه 60 کشورمان شناخته شد. اين بازيگر با سابقه که بيشتر با نقش"رضا" در فيلم سينمايي"گلهاي داودي" در ميان مردم شناخته شد، اکنون پس از 15 سال دوري از صحنه، در نمايش"ديوار چين" اثر ماکس فريش که با کارگرداني مريم معترف در تالار مولوي اجرا ميشود، حضور پيدا کرده است.
گفت و گو با بيژن امکانيان<strong>بازگشت به خانه</strong>
<strong>بعد از سالها به تئاتر بازگشتيد، چرا؟</strong>اين هم در ادامه مسيري است که چند سالي است براي متفاوت بودن و فاصله گرفتن از تکرار خودم در پيش گرفتهام. حس ميکنم زماني فرا رسيده که ميتوانم از تجربيات ساليانم براي حضور در نقشهاي تازه و عرصههاي متفاوت بازيگري استفاده کنم.
<strong>براي خوانندگان حتماً جالب است که بدانند بيژن امکانيان از کجا شروع کرد؟</strong>به جرات ميتوان عشق را بزرگترين عامل حضور در عرصه بازيگري دانست و همواره هنرمندان دنياي بازيگري علي رغم تمام مشکلات و سختيها ايستادگي کردند و در حقيقت همين عشق است که انگيزه اصلي و هسته مرکزي هدايت آنها به سمت و سوي ادامه اين راه پرفراز و نشيب را رقم ميزند. من نيز فعاليتم را به طور جدي با پذيرفته شدن در دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران در سال 1352 آغاز کردم و با فارغالتحصيلي از اين دانشکده ادامه دادم.
<strong>فارغالتحصيلي شما مربوط به چه سالي ميشود؟</strong>در سال 1358 فارغالتحصيل شدم و با فعاليت در سينما کارم را ادامه دادم. البته به دليل اين که از طريق سينما شناخته شدم شايد اين تصور وجود داشت که من در زمينه تئاتر فعاليت نداشتهام ولي واقعيت اين است که هميشه به طور جدي نسبت به تئاتر علاقهمند بودم و تئاتر را هنري زنده و پويا ميدانم.
<strong>نخستين تئاتري که به طور جدي در آن حضور ايفاي نقش کرديد، چه تئاتري بود؟</strong>من در تئاترهاي زيادي بازي کردهام. زماني که در مشهد تحصيل ميکردم در چند تئاتر حرفهاي حضـور پيدا کردم که به طـور مثـال مـيتوان به تئـاتريهايي که در مرکز آموزش حرفهاي تئاتر مشهد اجرا شد، اشاره کنم. مثل نمايش خارجي"کلوخ" به کارگرداني محبوبه بيات يا"دشمنان" نوشته آرکادي لئوکوم به کارگرداني غلامرضا موسوي از تئاترهايي که در آن حضور پيدا کردم در تهران ميتوانم به"آوازخوان طاس" اثر اوژن يونسکو به کارگرداني مرتضي کرامتي، "بر دار کردن حسنک وزير" نوشته حسين مختاري و کارگرداني شهداد دخاني که اوايل انقلاب در تالار چهارسوي مجموعه تئاترشهر اجرا شد، همچنين در نمايشهايي چون"جعفرخان از فرنگ برگشته" نوشته حسن مقدم و"سلامان و ابسال" نوشته هوشنگ گلشيري هر دو به کارگرداني کامران فاضل که در سالن نمايش انجمن ايران ـ آمريکاي سابق و کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان فعلي اجرا شدند، اشاره کنم. <strong>و آخرين تئاتري که در آن حضور داشتيد؟</strong>آخرين باري که روي صحنه تئاتر حضور پيدا کردم، مربوط به 15 سال قبل ميشود که در نمايش"دندان گراز" نوشته و کار صادق هاتفي بازي کردم که در تالار سنگلج اجرا شد. <strong>چرا اين وقفه 15 ساله در فعاليت تئاتريتان به وجود آمد؟ چرا که شما از پتانسيلهاي لازم براي حضور در تئاتر برخوردار بودهايد؟</strong>دليل خاصي براي اين فاصله گرفتن از تئاتر ندارم. شايد بتوان گفت که پيشنهاد خوبي براي بازي در تئاتر نداشتهام و چون اساساً بيشتر مرا بازيگر سينما ميدانستند؛ بنابراين به صورت متمرکز پيشنهادات تئاتري نداشتم. گو اين که پس از حضور در نمايش"دندان گراز" دو سه مورد نمايش به من پيشنهاد شد ولي متنهايي نبود که مرا براي حضور در تئاتر ترغيب کند وگرنه من همچنان علاقه داشتم در تئاتر باشم و خيلي هم سعي نميکردم که مثلاً در عرصه تصوير زياد حضور داشته باشم و اتفاقاً سعي داشتم تا جايي که امکانات به من اجازه ميدهد حق انتخاب داشته باشم. از سوي ديگر شايد قطع ارتباط يا کم بودن اين ارتباط با جامعه تئاتري، سبب به وجود آمدن اين فاصله 15 ساله شد. بايد اين نکته را نيز در نظر داشت که بسياري اوقات يک اثر نمايشي براساس رفاقتها و نزديکيها به وجود ميآيد و چندان از اصول حرفهاي تبعيت نميکند، کما اين که 15 سال قبل حضورم در نمايش"دندان گراز"، به اين صورت اتفاق افتاد که صادق هاتفي در دو سه فيلم سينمايي هم بازي من بود و با يکديگر رفيق شده بوديم. بنابراين ايشان احساس کرد که آن قدر با من صميمي و نزديک هست که حضور در يک تئاتر را به من پيشنهاد بدهد و با يکديگر کار کنيم. البته وجود روابط در تئاتر، سينما يا تلويزيون در برخي مواقع مطلوب است و در مواقعي نيز جالب نيست چرا که به طور مثال ميبينيم که يک کارگردان فقط با يک گروه خاص کار ميکند و احساس ميکند که با آنها راحتتر است، بنابراين اين راحتي براي او از درجه اهميت بيشتري برخوردار است تا اين که فضاهاي جديدي را تجربه کند. البته منظورم از دوستي و ارتباط به معناي رفيق بازي نيست چرا که هيچ کارگرداني قاعدتاً حاضر نميشود به خاطر رفيق بازي فيلم يا اثر نمايشي خود را خراب کند، بلکه به اعتقاد من عالم دوستي سبب ميشود تا افراد دقيقتر به فرد مورد نظر خود و تواناييهاي او نگاه کنند. در حالي که اگر چنين فضايي وجود نداشت، فضاي حرفهاي رو به رشدتري پيش رو داشتيم. در نتيجه امکان بيشتري براي جوانها فراهم ميشد تا در اين عرصه حضور جديتري داشته باشند، و در اين صورت کارگردانان چندان بر شناخت از نزديک و دوستيها تکيه نميکردند بلکه جستوجو ميکردند و وارد فضاهاي جديد ميشدند و تجربيات تازهاي کسب ميکردند که به طور قطع در اين ميان يک سري چهرهها و بازيگران تازه به معناي مستعد(و نه به معناي ويتريني و خوش قد و قواره) پيدا ميشدند. <strong>با توجه به اين وقفه چه ويژگي در نمايش"ديوار چين" باعث شد تا بازي در آن را بپذيريد؟</strong>در واقع حضور مريم معترف به عنوان کارگردان يکي از نکاتي بود که موجب شد حضور در اين نمايش را بپذيرم؛ چرا که ايشان را به عنوان يک بازيگر و کارگردان تئاتر شخصيتي بيپيرايه ديدم. ايشان يکي از کساني است که طي سالها فعاليت در عرصه نمايش، سابقه خوبي از خود به جا گذاشته و اين نکته سبب شد اين احساس را داشته باشم که فضاي خوب و صميمي در اين نمايش وجود دارد. از سوي ديگر نمايش"ديوار چين" يکي از متون نمايشي بسيار خوب است و بايد بگويم که طي 15 سال گذشته به رغم کثرت وجود متون نمايشي خوب، متوني که به من پيشنهاد شد آثاري نبودند که فکر کنم ميتوانند دغدغهام باشند و يا لااقل حضورم کمکي به آن متن بکند. در مورد"ديوار چين" بايد گفت که احساس کردم اين نمايش با بيان طنز و فضاسازي جذابي که نويسنده براي آن به وجود آورده، علي رغم اين که مربوط به 60 سال قبل ميشود، تا حد زيادي مسائل اجتماعي را زنده نگه داشته و سعي کرده با زباني آن را بگويد که براي جامعه امروز نيز طراوت و تازگياش را حفظ کند. همين امر به خودي خود نکته جالبي بود به طوري که مثلاً اولين بار که آن را مطالعه کردم احساس کردم که بازنويسي شده ولي کارگردان نمايش به من گفت که ترجمه نمايش اصلي است. از سوي ديگر پس از مطالعه اين نمايشنامه، اين احساس را داشتم که نقش به جستوجو نياز دارد و نيازمند کاويدن است. نقش من برخلاف ساير کاراکترهاي نمايش که تيپيکال هستند، به نوعي ميتوان گفت که واقعي است و همواره خود بازي کردن، سختتر از تيپ بازي کردن است. به عبارتي ميخواهم بگويم با علم به اين که ميدانستم نقش امروزي با توجه به مطرح کردن حرفهاي جدي نمايش نميتواند به اندازه ديگر نقشها در نظر تماشاگر جذاب باشد، آن را پذيرفتم.
<strong>نقش شما در اين نمايش چيست؟</strong>در نقش"امروزي" بازي ميکنم که به نوعي راوي نمايش است. اين نمايش فضاي جشني را ترسيم ميکند که به مناسبت مراسم کلنگزني ديوار چين برپا شده و مهمانان آن شخصيتهاي مختلف تاريخي هستند. "امروزي" مهمان ناخوانده اين جشن است که از طريق گفتوگو و برخورد با شخصيتهاي تاريخي و ادبي ماجراي نمايش را پيش ميبرد. در اين نمايش ميبينيم که همگي حاضران به جنگهايي که کردهاند افتخار ميکنند و حالا"امروزي" اين پرسش اساسي را مطرح ميکند که آيا دنياي امروز نيز ميتواند براساس افتخارات حاصل از جنگها بنا شود و يا بايد براساس تفاهم و درک متقابل شکل بگيرد. <strong>تفاوت بازي در تئاتر و سينما را چگونه ارزيابي ميکنيد؟</strong>ما در تئاتر بازي ميکنيم و در سينما، زندگي، و اين يک واقعيت است. اين جمله بدين معناست که ما در تئاتر بايد به اصول بازي پايبند باشيم ولي در سينما به دليل اين که تماشاگر مستقيماً حضور ندارد به نوعي بايد تلاش بيشتري براي واقعگرايي داشته باشيم تا به واسطه تصوير بتوانيم به تماشاگران واقعيت را منتقل کنيم. در حالي که در تئاتر تماشاگر حضور دارد و اين انرژي بسيار قابل توجهي به بازيگر ميدهد. اين امر بازيگر را بيشتر مقيد ميکند تا به قواعد بازي روي صحنه توجه داشته باشد، چرا که از ابتدا اين قرارداد بين تماشاگر و بازيگر گذاشته ميشود که هر دو طرف يک بازي را به کمک يکديگر اجرا ميکنند. من با نگاه به اين مسئله شايد در ابتدا کار کردن قدري برايم سخت بود، چرا که سالها کار در سينما و تلويزيون سبب شده بود قدري از اين قواعد به نوعي دور باشم. در اين جا، هم از متن کمک گرفتم و هم از راهنماييهاي سازنده کارگردان که بسيار موثر بود و هم از همکاري بازيگران خوبي مثل رضا فياضي که از دوستان قديمي من است. همچنين حضور ساير بازيگران نيز تاثير داشته چرا که علي رغم جواني از انگيزه زيادي برخوردارند و هنرمندان با استعدادي هستند. يکي از خوشحاليهاي من اين بود که در اين نمايش با تعدادي بازيگران مستعد و توانا مواجه شدم که از انگيزه و قابليت زيادي برخوردارند. من با مواجهه با اين بازيگران به اين فکر افتادم که سينماي ما چقدر ميتواند از اين بازيگران جوان و با استعداد استفاده کند و در واقع به نوعي حيطه تصوير را غنا ببخشد و از شکلهاي ظاهري انتخاب، فاصله بگيرد. <strong>با توجه به اين که نمايش"ديوار چين" در تالار اصلي مولوي اجرا ميشود، ميخواهم اين پرسش را داشته باشم که شما پيش از اين نيز تجربه بازي در تالار مولوي داشتهايد؟</strong>بله، من با نمايش"آوازخوان طاس" اثر اوژن يونسکو با کارگرداني کرامتي در سالن اصلي تالار مولوي حضور پيدا کردم.
<strong>اين اجرا مربوط به چند سال قبل ميشود؟</strong>سال 1356.
<strong>چه حسي داريد که پس از 31 سال در همان سالن به عنوان بازيگر حضور پيدا ميکنيد؟</strong>حس بسيار جذاب و دلنشيني است و اکنون فکر ميکنم دوباره به خانه آبا و اجدادي بازگشتهام.
<strong>فکر ميکنيد نمايش "ديوار چين" تا چه اندازه ميتواند با مخاطبان امروز جامعه ارتباط برقرار کند؟</strong>به اعتقاد من اين نمايش اثري جذاب است و دوستان تلاش بسيار زيادي کردهاند و کارگردان نيز نهايت سعي خود را داشته تا اين جمع کار جذابي را به تماشاگر ارائه کنند. من به ارتباط مخاطب با اين نمايش اميدوارم و سعي ميکنم که در اين جمع به درستي عمل کنم. همگي دست به دست يکديگر ميدهيم و نمايش خوبي را ارائه ميکنيم. به اعتقاد من تماشاگران تئاتر نسبت به تماشاگران سينما صبورترند و با درک و حوصله بيشتري با دنياي نمايش ارتباط برقرار ميکنند.
سووشون ♦ هزار و يک شب
درختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاريس. اولبار، وقتي در يکي از کتابهايش خواندم، خواستم درختش را ببينم.
آن باغِ معروف را ديده بودم قبلاً؛ بهنظرم رسيده بود جاييست مثلِ پارکِشهر، همان باغسنگلجِ قديمي تهرانِ خودمان در سالهاي آخرِ دهۀ چهل.
بخشي است از رمان در دست نگارش به نام درخت....
♦ داستان
<strong>درخت</strong>
من ديگر درختي نميکارم و به هيچ درختي دل نميبندم.وقتي درخت، بههر دليلي، خشک ميشود، وقتي با کوچکترين غفلت، اينکه يادت برود آبش بدهي يا شاخههاي اضافياش را بهموقع هَرَس کني، يا کسي، عابري، درختآزاري، با چاقو يا سنگ يا فلزي تيز، تنهاش را بخراشد و روي او يادگاري بکَنَد، يا آدمي شلخته چرکابه پاي آن بريزد يا آبِ آهک و گچ و سيمان، يا بادِ تند بوَزَد، طوفان بهپا شود و شاخههاش را بشکند، يا بچههاي شرور بالا بروند از تنهاش و آويزان شوند به شاخههاي نازکش، يا بنشينند روي او، تکانش بدهند و ريشههاش را در خاک بلرزانند، يا زمستان سرما بزند او را، بخشکاندش، يا آفتابِ داغِ تابستان بسوزاندش، يا ماشيني ترمزش ببُرد، يا حواسِ رانندهاي پرت شود، يا عمداَ بکوبد به ساقهاش و بشکند او را، يا کسي بيايد با ارّه يا تبر، بيفتد به جانش تا تکّهتکّهاش کند، هيزم شود براي اجاقي يا شومينهاي، يا مجسمهسازي بخواهد از چوبِ نرم و زندۀ او اثري مثلاً هنري بسازد، يا گيرم که هيچ اتفاقي نيفتد، اما خودش خسته شود از زنده ماندن، دلزده و نااميد شود و بخواهد براي هميشه بخوابد و خود را بخشکاند، بشود يک تنۀ خشکيده با شاخههاي بيجوانه و بيبرگ در بهار، و ريشههاش دست بکشند از مکيدنِ شيرۀ جانِ خاک و آب... چه فايده کاشتنِ نهالي و دل سپردن به او؟ يا گيرم که ـ بهفرضِ محال ـ هيچ اتفاقي نيفتد براي درختم، سبز و خرّم بماند همچنان و ببالد، در ژرفاي زمين ريشه بدوانَد، آب بنوشد، شيرۀ جانِ خاک را بمکد، با رگبرگهاي سبزش، روزها، از نورِ گرمِ خورشيد، و شبها، از پرتوِ خُنکِ ماه زندگي بستانَد، برگِ نو بر شاخهها برويانَد، غُنچه بگشايد، شکوفه بزند، عطرِ مستيآور بپراکند در هوا، گُلبرگهاي رنگبهرنگ بيفشانَد، با باد برقصد، در نسيم زمزمه سردهد، بهزبانِ درختي خود آواز بخواند برايم، حتي ميوه بدهد، پُربار، ميوههاش مثلِ چراغ بدرخشند بر شاخهها، سنگين، خوشگوار، شيرين، تُرش، آبدار، ميخوش، بيدريغ بريزند، بيفتند يکييکي در دستهام، يا بر زمين، و شادمان، پيوسته خندان، هِي ببالد، شاخه بگستراند، و بهناز، منّت بگذارد بر زمين، بر من که دلباختۀ اويم که هست، زنده است، زندگيست، و زيباست، زيباييست، و دوستم بدارد، حتي بگويد که عاشقِ من است، که چون من عاشقِ اويم، پس او معشوقِ من است، و چون او عاشقِ من است، پس من هم معشوقِ اويم، و ما که يکدليم اينهمه باهم، چه خوش است اين بودن، و چه دلنشين و دلانگيز است اين روزها و شبها، و آرامش چه آرام و مهربان جاريست بر ما، در ما، و ما ـ من و او که درختِ من است و من هميشه نگران و مراقبِ اويم ـ احساس کنيم چهقدر خوشبختيم و خوشبختي ميوۀ مشترکِ ماست، رسيده و معطر و خوشطعم، خوشخوراک... گيرم ـ بازهم بهفرضِ محال که ميتواند البته محال نباشد ـ اينچنين باشد و همهچيز بر وقفِ مُرادِ ما ـ من و او، درختم ـ بگردد، اما ناگهان من، در اوجِ اين سعادتِ کمياب، يا درستتر بگويم ناياب، از بودن بمانم، بههر علّت که باشد، تمام شوم و برسم به آخرِ اين خطِ نامشخص، يا علّتي نباشد، اما ناگهان ملال سرزده يورش بياورد بر جانم، بر جانِ روشنِ عاشقم، و با خود يأس بياوَرَد، خروارخروار، و بپاشد بر سر و رويم، بر وجودم، و تيره کند، سياه کند روزهاي روشنم را و سرد و يخزده کند شبهايم را، و من بخواهم و تصميم بگيرم، يا حتي ناخواسته، بااکراه، که تمام شوم، تمام کنم و ناگهان بروم به آنجا که هيچجا نيست، به آن سياهي، به آن تهي ناشناخته... آنگاه، بر سرِ درختِ من چه خواهد آمد؟ چه فايد که بماند؟ چه فايده که ببالد؟...ديگر نميخواهم درختي بکارم؛ نميخواهم به هيچ درختي دل ببندم.
يکدرختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاريس. اولبار، وقتي در يکي از کتابهايش خواندم، خواستم درختش را ببينم. آن باغِ معروف را ديده بودم قبلاً؛ بهنظرم رسيده بود جاييست مثلِ پارکِشهر، همان باغسنگلجِ قديمي تهرانِ خودمان در سالهاي آخرِ دهۀ چهل. و تعجب کرده بودم چرا اينهمه مشهور است اين باغِ لوکزامبورگ؟ و فرانسويها، پاريسيها، چرا اينهمه به آن مينازند و نويسندگانشان در داستانها و رُمانهاشان، اينهمه دربارۀ آن نوشتهاند و مينويسند؟ تا اينکه تابستانِ سالِ بعد بود که رفتم پاريس. به دوستم تلفن کردم و وعدۀ ديداري گذاشتيم در کافهاي دور و برِ باغِ لوکزامبورگ تا براي اولين و آخرين بار همديگر را ببينيم و در آن گرماي شرجي غروبِ اوايلِ ماهِ اوت، ساعتي در پيادهروِ جلوِ آن کافۀ شلوغ، بر آن صندليهاي حصيري بنشينيم و فنجاني قهوه بنوشيم. و چون فرصت کم بود (او جايي دعوت داشت که بايد ميرفت و من آخرين روزِ ماندنِ دهروزهام بود و بايد صبحِ زودِ روزِ بعد برميگشتم)، تُند و باشتاب، حرفهاي ناگفتۀ چهار پنج دهۀ گذشته را گفتيم و شنيديم. پيش از خداحافظي، پرسيديم ميشود درختش را نشانم بدهد؟ خنديد: «درختِ من نيست. يکي از درختهاي اين باغ است. من گاهيکه دلتنگ ميشوم، ميروم سراغش، ساعتي مينشينم يا ميايستم کنارش و کمي باهم حال و احوال ميکنيم.»راه افتاديم. از خيابان گذشتيم. به پيادهروِ عريضِ باغِ لوکزامبورگ رسيديم که بر نردههاي بلندِ دورِ آن، نمايشگاهِ عکس بود: عکسهاي رنگي بزرگي از منظرههاي زيباي آفريقا و استراليا... از کنارِ عکسها، سريع گذشتيم که فرصت تنگ بود. از درِ بزرگ، واردِ باغ شديم و در گذرگاهِ شنپوش پيش رفتيم و من چون هِي حرف ميزدم و ميپرسيدم، (چون فکر ميکردم حالا تا تابستان سالِ بعد که شايد باز بيايم پاريس، ديگر دوستم را نخواهم ديد و تلفني هم که نميشود اين حرفها را زد، يا در نامه نوشت، که البته اين من بودم که بيشتر مينوشتم، چون دوستم استخواندرد داشت و انگشتانش ديگر توان نداشتند قلم را بگيرند و بنويسند، پس کمتر مينوشت و کوتاهتر و مثلِ خيلي از دوستانِ بزرگتر از من از اينترنت وحشت داشت...) نفهميدم کِي و کجا از گذرگاهِ اصلي پيچيديم به باريکهراهي، يا باريکهراههايي، و چگونه رسيديم مقابلِ درختِ او که درختي بود خيلي معمولي و هيچ چيزِ خاصي نداشت، اگرچه معلوم بود جوان نيست، پير هم نبود؛ درختي بود شايد همسن و سالِ دوستِ من؛ سن و سالي که براي آدميزاد، کُهنساليست، اما براي درخت شايد بشود گفت ميانسالي... و چون من بيشتر محوِ تماشاي حالتِ ايستادنِ دوستم بودم در برابرِ درختش، و برقِ چشمهايش که انگار نمناک شده بودند و در عينِ حال ميخنديدند در چشمخانهها، همراهبا تبسمِ ملايمِ نشسته بر لبهايش و شنيدم که گفت: «اينهم درختِ من!»، توجه نکردم چه درختي بود. کاج نبود... صنوبر بود؟ يا شايد سپيدار؟ شايد هم درختي بود که نامش را نميدانستم و نميدانم. درخت براي من، معمولي بود، اما «درختِ او» بود؛ براي او خاص و يگانه بود حتماً...آنگاه برگشتيم، چون دير شده بود. تا ايستگاهِ مترو باهم بوديم. خداحافظي کرديم و «بهاميدِ ديدار»ي گفتيم تا سالِ بعد... تابستانِ بعد که من رفتم پاريس، اما دوستم ديگر نبود. اواخرِ زمستان از اين دنيا رفته بود... و من بهجاي آنکه از اين و آن بپرسم گورش کجاست؟ پرلاشز؟ يا گورستاني ديگر... (يا شايد هم جنازه را بُرده بودند ايران، اصفهان، شهرِ دورانِ کودکي، نوجواني و جواني دوستِ از دنيا رفتهام...) فکر کردم بهتر است بروم باغِ لوکزامبورگ سراغِ درختش و ببينم آيا فهميده؟ آيا خبر دارد آن تنهاي غريب که دلتنگيهايش را زيرِ سايۀ او تسکين ميداد، ماههاست رفته است يا نه؟ و رفتم، اما هرچه گشتم، درختِ دوستم را نتوانستم پيدا کنم. باغ پُر بود از درختهاي کوچک و بزرگ، پير و جوان و ميانسال، معمولي و غيرِمعمولي... اما هيچکدام آن درختِ همسن و سالِ دوستِ من، دوستِ بزرگِ من، نبودند.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>اين دو حرف</strong>
برگزيده گفتارها و گفتگوهاي آيدين آغداشلو642 ص، تهران: انتشارات ديد، 1387، چاپ اولمقاله و مصاحبه هاي مجموعه حاضر، موضوع هاي مختلف و ظاهرا پراكنده اي را در بر مي گيرند؛ از سينما و تئاتر و باستان شناسي و هنرهاي ايراني و اسلامي و نقاشي، تا خوشنويسي و گرافيك و شعر. در كنار اين گفتارها و گفتگوها كه مربوط به فاصله زماني 1381 تا 1384 است، چند نوشته از سال هاي دور نيز به چشم مي خورد. عناوين بعضي از گفتارها عبارتنداز: «نگاهي به مجموعه داري در ايران»، «موزه هنرهاي معاصر تهران»، «ارامنه و هنر ايران»، «بررسي نقد معاصر ايران»، «هنر انقلابي ايران»، «مكتب آبرنگ اصفهان»، «در ستايش ميرعماد»، «چشم روشن گرافيك ايران: درباره مرتضي مميز»، «پرويز تناولي»، «هانيبال الخاص»، «نگارگري و ادبيات ما»، «نگارگري ايراني» و...
<strong>برج بلور</strong>
مجموعه داستان هاي كوتاه آمريكاي لاتينترجمه: اسدالله امرايي444 ص، تهران: انتشارات كتابسراي تنديس، 1387، چاپ اول
در اين كتاب كه جلد اول از يك مجموعه دو جلدي است، پنجاه داستان از نويسندگان كشور هاي مختلف آمريكاي لاتين ترجمه شده است. مضامين انتخاب شده، مضاميني از جهان وطني، ملي گرايي، سوررئاليسم، ناتوراليسم، بومي گرايي، سرخپوستان، دنياي شهري و مبارزات سياسي است. در اين گزينش، گردآورنده سعي كرده است از هر گرايشي در پهنه گسترده ادبيات آمريكاي لاتين، نمونه اي ارائه كند. كتاب با مقدمه اي از «ماريو بارگاس يوسا» با عنوان «روشنفكران تنك مايه» آغاز مي شود. عناوين بعضي از داستان ها و نويسندگان آنها عبارتند از:«چاه/ائوگوستو سسپدس»، «آرايشگر/ارناندو تلس»، «بهاي زندگي/ كارلوس فوئنتس»، «شبيخون/آدولفو كاسرس رومرو»، «برج بلور/رينالدو آرناس»، «آن كس كه اسب داشت/مانوئل بارگاس»، «گوشت/وير خيليو پيني يرا»، «سيب زميني/خوليو اورتگا»، «آن زن/رودلفو والش»، «نامه به بانويي جوان در پاريس/خوليو كورتاسار»، «عنكبوت/اسكار سروتو» و «گلوله سرگردان/آنخل آرانگو».
<strong>انقلاب ايران به روايت راديو بي. بي. سي</strong>
به كوشش: دكتر عبدالرضا هوشنگ مهدوي580 ص، تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1387، چاپ اول
كتاب «انقلاب ايران به روايت راديو بي. بي. سي» از اين نظر حائز اهميت است كه اين ايستگاه راديويي نقش مهم و انكار ناپذيري در جريان انقلاب داشت؛ به گونه اي كه در ساعت هايي كه برنامه به زبان فارسي پخش مي كرد، خيابان هاي شهرهاي ايران خلوت مي شد و مردم به گفتارها و تفسيرهاي آن اهميت زيادي مي دادند. كتاب حاضر شامل مجموعه اي از مصاحبه هايي است كه راديو بي. بي. سي، ده سال پس از پيروزي انقلاب با تعدادي از دست اندركاران سياست آن روز كشور انجام داده است. اين مصاحبه ها براي پژوهشگران و علاقمندان به تاريخ معاصر ايران جالب توجه و خواندني است. محتواي مصاحبه ها به همان صورت كه انجام شده و علي رغم اظهار نظرهاي پاره اي از اين شخصيت ها در مخالفت با انقلاب ايران و نتايج آن، عينا در كتاب گردآوري و تدوين شده است. «اردشير زاهدي»، «احسان نراقي»، «ارتشبد فريدون جم»، «كريم سنجابي»، «ارتشبد عباس قره باغي»، «شاپور بختيار»، «هما ناطق»، «ابوالحسن بني صدر» و … از جمله شخصيت هايي هستند كه مصاحبه هاي آنان با بي. بي. سي در كتاب حاضر گردآوري و تدوين شده است.
<strong>گذري بر داستان نويسي فارسي</strong>
نويسنده: مهوش قديمي246ص، تهران: نشر ثالث، 1387، چاپ اولآثاري كه در اين كتاب براي مطالعه و بررسي برگزيده شده است، صرف نظر از كوتاهي يا بلندي داستان ها، همگي به نويسندگان بزرگ كشورمان تعلق دارند؛ نويسندگاني كه غالبا اولين گام ها را در مسير آفرينش رمان يا داستان كوتاه معاصر فارسي برداشته، و گاه آن را به اوج رسانده اند. علاوه بر آن كوشش شده است تا داستان هايي مورد مطالعه و بررسي قرار گيرند كه به مقوله هاي متفاوت (عاشقانه، واقع گريز، اجتماعي، متعهد، طنزآميز و...) تعلق داشته باشند. هدف اصلي نويسنده آن بوده است كه با بررسي پيش گويه ها و پسين گويه ها (بخش هاي آغاز و پايان داستان)، به سوالاتي درباره ديدگاه راوي، دورنمايه اثر، متن و رابطه آن با عناصر پيرامتن (Paratext) پاسخ داده شود و به ويژه چگونگي ارائه قرارداد خوانش (رابطه بين نويسنده و خواننده) در هر داستان، و رعايت آن بررسي گردد.
<strong>مكتب نگارگري هرات</strong>
مصور، رنگينويسنده: يعقوب آژند480 ص، تهران: انتشارات فرهنگستان هنر، 1387، چاپ اول
در خصوص مكتب نگارگري هرات اطلاعات پراكنده قابل اعتنايي موجود است. در حقيقت تحقيقات اين مكتب، بازاري است كه در آن فرآورده هاي فرنگي را بيشتر مي توان سراغ گرفت. پژوهشگران غربي اگر چه از يكصد سال پيش تاكنون در مقالات و يا آثار عمومي خود در باب هنر نگارگري ايران، به اين مكتب نيز پرداخته اند، اما تاكنون اثري مستقل در خصوص مكتب نگارگري هرات تاليف نشده است. پژوهش حاضر از سه بخش تشكيل شده كه هر بخش مكمل بخش هاي ديگر است و گاه مي تواند مستقل هم باشد. بخش اول به مرحله شكل گيري مكتب هرات در روزگار «شاهرخ» و «بايسنقر ميرزا» مي پردازد. اين دوره كه از آن مي توان به عنوان دوره رشد مكتب هرات نام برد، خصوصيات خاص را در نگارگري ايران پيش رو مي نهد. در بخش دوم، دوره بلوغ و پختگي مكتب هرات بررسي مي شود. بخش سوم به معرفي و بررسي هنر دو استاد برجسته مكتب هرات يعني «محمد سياه قلم» و «كمال الدين بهزاد» اختصاص دارد؛ هنرمنداني كه وسعت اطلاعات و توانايي طبع و باريك بيني آنها، مكتب هرات را استوار و دلاويز كرده و از خود آنها چهره اي اسطوره اي ساخته است. كتاب «مكتب نگارگري هرات» مجموعه اي از نقاشي هاي زيبا و بي نظير هنرمندان اين مكتب در دوره هاي گوناگون را به علاقمندان ارائه و معرفي مي كند.
<strong>زن، فقه، اسلام</strong>
نويسنده: صديقه وسمقي231 ص، تهران: نشر صمديه، 1387، چاپ اول
امروز، در جامعه ايران، فقه در همه شئون زندگي مردم دخالت دارد. حوزه حضور فقه چنان گسترده است كه از يك سو مهم ترين حوزه هاي اجتماعي و سياسي و از سوي ديگر ساده ترين و شخصي ترين امور را در بر مي گيرد. نويسنده كتاب حاضر با توجه به اهميت فقه در اين دوره از تاريخ ايران و نقش و تاثير آن در زندگي مردم، به كنكاش در فقه و ارزيابي و نقد آن در حوزه زنان و حقوق زنان پرداخته و برخي مصاديق حقوق زن و خانواده در فقه و تاثير آن بر قوانين امروز ايران را مورد توجه قرار داده است. در حقيقت او در اين پژوهش فقهي- حقوقي، به بررسي و نقد نظريه برخي فقها و روش استنباط آنها در حوزه هاي گوناگون مربوط به حقوق و موقعيت زنان پرداخته است. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: «چهره زن مسلمان در دنياي امروز»، «صورتگر اين چهره كيست؟»، «فقه و فرهنگ عربي»، «اسلام و احكام فقهي»، «تجديد نظر در ادله و حدود دلالت آنها»، «قانونگذاري و مقتضيات روز»، «چند همسري و اسلام»، «حضانت»، «طلاق»، «قضاوت زن»، «شهادت زن»، «ديه زن» و «ارث زن».
<strong>تاريخ مختصر احزاب سياسي در ايران (انقراض قاجاريه)</strong>
نويسنده: محمد تقي بهار855 ص، تهران: انتشارات زوار، 1387، چاپ اول
كتاب حاضر، تاريخ احزاب سياسي ايران در فاصله انقلاب مشروطيت تا انقراض حكومت قاجار در سال 1304 خورشيدي است. نويسنده كتاب، «ملك الشعراء بهار»، پژوهشگر، مورخ و اديب برجسته اي است كه خود شاهد بسياري از تحولات تاريخي اين دوره بوده است. از اين رو، گزارش او درباره احزاب سياسي آن زمان، دقيق و مستند است. به تصريح «بهار»، اين كتاب مجموعه يادداشت هايي است كه «با مراجعه به دوره جرايد و مجلات و اسناد مضبوطه در مجلس شوراي ملي و اقوال مردم موثق و آن چه خود در جريان حوادث بوده و ديده» نوشته شده است.
<strong>ستيز با ستم</strong>
بخشي از اسناد مبارزات آيت الله العظمي منتظري (مجموعه 2 جلدي)تدوين و روايت: مجتبي لطفي1328 ص، قم: انتشارات مؤسسه فرهنگي خردآور، 1387، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه اي از اسناد و مدارك گوناگون درباره مبارزات آيت الله «حسينعلي منتظري» در فاصله سال هاي 1330 تا 1357 خورشيدي است. اين اسناد و مدارك كه اكثر آنها به وسيله ساواك و شهرباني تهيه شده و مربوط به دوره هاي مختلف و مناسبت هاي گوناگون است، در پانزده بخش با اين عناوين دسته بندي و تدوين شده است: «آغاز مبارزه تا اولين بازداشت»، «اولين بازداشت تا آزادي»، «آزادي موقت و ادامه مبارزه»، «بازداشت مجدد در بازگشت از عراق»، «تبعيد به مسجد سليمان تا آزادي»، «نجف آباد، دومين تبعيدگاه»، «محاكمه و زندان مجدد تا آزادي»، «آزادي، محدوديت در قم تا بازداشت مجدد»، «ادامه مرجعيت امام خميني، اعتراض به سرمايه گذاري سرمايه داران آمريكايي»، «شهيد جاويد، اقامت در نجف آباد، مبارزه تا بازداشت مجدد»، «سومين تبعيدگاه، طبس»، «تبعيدگاه چهارم، خلخال»، «تبعيدگاه سقز تا بازداشت»، «محكوم به ده سال زندان»، «از آزادي تا شوراي انقلاب».
نيم نگاه ♦ کتاب
نخستين سطور "استخوان خوک و دست هاي جذامي" به اندازه اي زيبا و کوبنده آغاز مي شود که در چند دقيقه نخستين خواندن اين اثر احساس مي کنيد بعد از مدت ها قرار است اثري بخوانيد که گويي بناي آن دارد تا کليشه هاي مرسوم در ادبيات امروز ايران را پس زند و قصه اي را آغاز گند که شکوه نفس گيري دارد. اما روايت چند گانه مستور آنقدر که در آغاز اميدوار کننده به نظر مي رسد، ادامه نمي يابد...
</strong>مصطفي مستور: کو صداقت؟ </strong>
راستش را بخواهيد نخستين سطور "استخوان خوک و دست هاي جذامي" به اندازه اي زيبا و کوبنده آغاز مي شود که در چند دقيقه نخستين خواندن اين اثر احساس مي کنيد بعد از مدت ها قرار است اثري بخوانيد که گويي بناي آن دارد تا کليشه هاي مرسوم در ادبيات امروز ايران را پس زند و قصه اي را آغاز گند که شکوه نفس گيري دارد."مستور" روايتش را با فرياد هاي نهيليستي دانيال آغاز مي کند. فرياد هايي که با آوايي راديکال از حنجره اش بيرون مي جهد:
"...... از اون طرف تا چشاتون به هم افتاد، اولين كاري كه ميكنيد، يعني آسون تري كاري كه ميكنيد اينه كه عاشق همديگه ميشيد. لعنت به شما و كاراتون كه هيشكي ازش سر درنميآره. عاشق ميشيد و بعد ازدواج ميكنيد. صدام رو ميشنفيد!... عاشق ميشيد و بعد عروسي ميكنيد و بعد بچه دار ميشيد و بعد حال تون از هم به ميخوره و طلاق ميگيريد. گاهي هم طلاق نگرفته باز ميريد عاشق كس ديگهاي ميشيد. لعنت به همتون. لعنت به همهتون كه حتي مث مرغابيها هم نميتونيد فقط با يكي باشيد. بوق نزن عوضي! صداشو خاموش كن و گوش كن ببين چي دارم ميگم!"
روايت چند گانه مستور از چند آپارتمان نشين آنقدر که در آغاز اميدوار کننده به نظر مي رسد، ادامه نمي يابد و هر فصل که مي گذرد در مي يابيم که اين قصه نيز در تله همان کليشه هاي مرسوم ايراني افتاده و نويسنده ايده هاي بکر را در آن جا گذاشته است و هرچه بيشتر در متن کتاب پيش مي رويم، بيشتر دل مان براي آن صداقت آغازين کتاب تنگ و تنگ تر مي شود.
"استخوان هاي خوک و دست هاي جذامي" داستان انسان هايي است که همگي در مجتمع مسکوني "خاوران" ساکن اند. انسان هايي که نمونه هاي آشنايي هستند و قصه آنان احتمالا بار و بار ها يا از جعبه جادويي پخش شده است و يا در پاورقي ها به ما چشمک زده اند.
"محسن سپهر" از جنس مردهايي است که به اندازه اي عاشق حرفه اش بوده که عشق زن خويش "سيمين" را به فراموشي سپرده است و در گذر زمان زندگي آن دو و طفل خردسال شان در مقابل تندباد فراق قرار گرفته اند.
"سوسن" دختري است که روزگار به روسپيگري مي گذراند، از همان روسپي هايي که رستگاري و "دلشدگي" انتظارش را مي کشد، همو که خواننده خيلي زود در مي يابد قرار است پاکباخته اي عاشق او شود.
دختران و پسران عياش و خوشگذران ديگر ساکنان طبقه ششم آپارتمان هفده طبقه خاوران هستند. "ماندانا" و "پريسا" و "شهرام" و "اسي" و "منوچهر" وچند اسم اصيل ايراني ديگر، بسته کاراکترهاي بي خاصيت و خوشگذران و الکي خوش ساکن آپارتمان را تشکيل مي دهند.
اي کاش شخصيت هاي کليشه اي در حد يک تريلوژي –سه گانه- باقي مي ماند. اما کليشه چهارمي نيز در کار است. دکتر "مفيد"، اخترشناسي تحصيل کرده و همسرش "افسانه" که با اندوه بيماري فرزندشان که به سرطان خون مبتلاست دست و پنجه نرم مي کند را را به نظاره نشسته اند.
"نوذر" و قاتلين اجير شده اش – "ملول" و" بندر"- در طبقه اي ديگر براي سر به نيست کردن برادر نوذر خنجرهاي طمع خويش را تيز مي کنند. و در ضلعي ديگر از آپارتمان حامد – يک دانشجوي عکاسي - سکني دارد. اما در ميان همه اين طبقات تکراري، مردي با کله اي کج و کوله حضور دارد که نامش "دانيال" است. يک عاصي تمام عيار که به باور من به تنهايي با جملات ويران کننده اش مي کوشد تمام ضعف داستان در گرفتار آمدن در "هميشگي" ها را جبران کند.
قصه مذکور در پنج فصل نوشته شده است و در هر فصل با بخشي از مختصات حادثه هاي زندگي شخصيت ها آشنا مي شويم. نوسينده قلم موجزي دارد و کوشيده است تا با ديالوگ هاي حساب شده خصوصا در اپيزود هاي "دانيال"، "حامد" و "نوذر" از اطناب هاي مرسوم و خسته کننده داستان هاي ايران بگريزد.
تصور مي کنم "مستور" در خلق اين اثر از ده گانه ماندگار "کريستف کيشلوسکي" فيلم ساز فقيد لهستاني متاثر بوده است. مواجهه شخصيت هاي داستان به طور تصادفي در آپارتمان، بيگانگي آنان با يکديگر و بسياري از مختصات ديگر اثر اپيزوديک کارگردان شهير اروپايي به طور ظاهري در کتاب مذکور به چشم مي خورد.
در واقع نقطه ضعف اصلي داستان نه ارادت نويسنده به برگزيدن تيپ هاي کليشه اي، بلکه يک دست نبودن داستان پردازي مستور است. تعليق او اگرچه تا پايان داستان ادامه مي يابد اما پايان قصه او، به هيچ روي آن چيزي نيست که خواننده امروزي بتواند تحت تاثير آن قرار گيرد و احساس کند نويسنده آنقدر خلاقيت به خرج داده که قصه با کليشه آغاز کند و با غافلگيري و يا حداقل رئاليسم صادقانه به پايان برده باشد.
به اين فکر مي کنم کاش مستور در کتابي هشتاد صفحه اي اين همه شخصيت هاي رنگارنگ وارد قصه اش نمي کرد و به دو سه تاي آن ها بسنده مي کرد و فرصت بيشتري براي شخصيت پردازي داشت. گويي نويسنده ميان شخصيت هاي داستان استثنا قائل شده است؛ پوچ گرايي "دانيال" و يا قساوت خونين "بندر" ماهرانه به خوبي به خواننده القا مي شود اما هرگز در نمي يابيم " سپهري" چگونه آنقدر شيفته حرفه خود مي شود که "سيمين" را از ياد مي برد، يا "سوسن" که حتي معناي "الهام گرفتن" را نمي داند چگونه يکباره مسخ شعر "کيا" مي شود و "دلدادگي" را جايگزين تن فروشي مي کند. به گمانم با همين شخصيت هاي کليشه اي نيز نويسنده مي توانست داستاني قابل تامل بسازد اگر "معنا گرايي ايدئوژيک" را به "واقع گرايي" ترجيح نمي داد.
اگر جاي خالي معجزه در داستان "مفيد" پر نمي شد، اگر نوشيدن و رقصيدن، با ديالوگ هايي زرد همراه نمي شد، اگر قدري ادويه رئاليسم به شب مرگي هاي آن جوانان پاشيده مي شد و براي جمع و جور کردن داستان - مثل همه کليشه هاي از اين نوع- يکباره "پريسا" باردار نمي شد، اگر "حامد" براي فرار از وسوسه مرموزش مجبور نبود به زور روياي "مهناز" را ببيند و خطابه او را بشنود يا اگر يکباره تلاطم جدايي "سپهري" و "سيمين" روي آرامش را نمي ديد، اگر اين "هميشگي ها" ي هميشگي تکرار نمي شد آنگاه داستان " استخوان خوک و دست هاي جذامي" مي توانست ادعا کند که جز تعليق و کشش مختصات ديگري نيز براي ارائه دارد. کاش صداقت بيشتري در کار بود.
<strong>جي دي سالينجر: شخصي بودن</strong> شهرت سالينجر اگرچه همواره در گروي شاهکار پر آوازه او، رمان "ناتور دشت" بوده است اما با خواندن "يادداشت هاي شخصي يک سرباز" در مي يابيم که اين نويسنده آمريکايي تا چه اندازه در نوشتن داستان هاي کوتاه استاد بوده است. در واقع "شخصي" بودن به راستي بخش مهمي از خصلت اين مجوعه داستان هاي کوتاه است. داستان هايي که مترجم برگزيده از ميان داستان هاي کوتاهي است که نويسنده نيويورکي در سال 1940 تا 1944 يعني سال هاي جنگ جهاني دوم در برخي نشريات معتبر آمريکا همچون نيويورکر و کوليزر منتشر کرده بود.
در اين کتاب تقريبا نيمي از آثار به فضاي ارتش و خوشي ها و مصائب آن پرداخته است و نيمي ديگر داستان هاي ساده و گاها عاشقانه هستند. "ميخوام قفلش بياد دستم" و "آخرين روز از آخرين مرخصي" داستان هاي نظامي با ادبياتي بسيار دلنشين است که از فضايي شوق انگيز بهره مي برند. " ورود طولاني لويس تاجت به جامعه" از ديگر داستان هاي دل انگيز اين مجموعه آثار است که به زعم من بهترين نوشته اين کتاب مي تواند لقب گيرد.
تم داستان ها پيوستگي چنداني ندارند اما مترجم آنان را ترتيب تاريخ انتشار منتشر ساخته است و از قضا مي توان به وضوح پيشرفت ادبيات سالينجر را در سال هاي جواني اش مشاهده کرد.
ترجمه اين اثر اگرچه خالي از اشکال نيست و آنطور که بايد و شايد نتوانسته صميميت نويسنده را – خصوصا در ديالوگ ها- منتقل سازد و در برخي جاها نيز غلط هاي املايي و انشايي نيز به چشم مي خورد اما در نهايت مي توان آن را قابل قبول خطاب کرد.
حسن خطام نوشتن درباره "يادداشت هاي شخصي يک سرباز" بي شک مي تواند بخشي از جملات تاثير گذار سالينجر باشد که در پشت جلد کتاب نقش بسته است:
"...اگر پسراي آلماني ياد گرفته بودن که از خشونت متنفر باشند، هيتلر مجبور بود بره براي خودش ژاکت شو ببافه."
بارش برف هاي زمستاني در آستانه کريسمس شدت گرفته و سرما بيداد مي کند، اما از پرده سينماهاي اروپا آتش مي بارد. نمايش فيلم هايي چون شورش کائوتوکينو، گران تورينو و چهار شب با آنا گرمايي بي حد و حصر در دل عشاق سينماي واقعي انداخته و در کنار اينها محصولاتي چون روزي که زمين ايستاد و آپالوزا نيز موفق به وصال با دوستداران خود شده اند. با انتخاب هفت فيلم از ميان چنين محصولاتي به استقبال اين هفته گرم فصل زمستان در آخرين روزهاي سال 2008 رفته ايم...
<strong>معرفي فيلم هاي روز سينماي جهان</strong>
<strong>روزي که زمين ايستاد</strong> The Day the Earth Stood Still
کارگردان: اسکات دريکسون. فيلمنامه: ديويد اسکارپا بر اساس فيلمنامه 1951 ادموند اچ. نورث. موسيقي: تيلر بيتس. مدير فيلمبرداري: ديويد تاترسال. تدوين: وين وارمن. طراح صحنه: ديويد برايسبين. بازيگران: کيانو ريوز[کلاتو]، جنيفر کانلي[هلن بنسون]، کتي بيتس[رجينا جکسون]، جيدن اسميت[جيکاب بنسون]، جان کليز[پروفسور برنهارد]، جان هام[مايکل گرانيه]، کايل چندلر[جان دريسکول]، رابرت نپر[سرهنگ]، جيمز ونگ[آريالي وو]، جان راثمن[دکتر مايرون]. 103 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: D.T.E.S.S.. نامزد جايزه بهترين ترکيب و تدوين صدا و بهترني جلوه هاي ويژه بصري از مراسم ساتلايت.
سال 1928، کوه هاي برف پوش قره قوم در هندوستان. کوهنوردي با گويي درخشان برخورد کرده و بعد از تماس دستش با آن از هوش مي رود. زماني که به هوش مي آيد، گوي ناپديد شده و زخمي بر روي دست وي باقي مانده است. زمان حال. دکتر هلن بنسن استاد دانشگاه پرينستون و تعدادي دانشمند ديگر به سرعت توسط مامورين امنيتي گردآوري مي شوند. هدف از اين کار طراحي نقشه اي براي نجات انسان ها از برخورد با جسمي است که با سرعتي معادل 30 هزار کليومتر در ساعت به سوي زمين نزديک مي شود و در کمتر از يک ساعت بعد به منطقه منهتن اصابت خواهد کرد. زمان کم است و کاري از دست دانشمندان ساخته نيست. دانشمندها به همراه گروهي از مامورين دولت سوار هليکوپترها شده و منتظر برخورد مي مانند. شيئي ناشناس در ساعت مقرر به منهتن نزديک شده، اما به آرامي روي سنترال پارک فرود مي آيد. دانشمندان که دريافته اند اين شيئي -گويي درخشان و عظيم- سفينه اي بيولوژيکي است، با حضور در آنجا سعي در شناسايي و تماس با سرنشينان آن مي کنند. بيگانه اي از گوي خارج مي شود، اما شليک عجولانه يک سرباز و زخمي شدنش پاياني ناخوش به اين ابراز دوستي مي دهد. به دنبال اين اين واقعه روباتي غول پيکر به نام گورت از گوي خارج شده و تمام سلاح ها را از کار مي اندازد.
مامورين نيز بيگانه زخمي را به بيمارستان منتقل کرده و شروع به مداواي و مي کنند. اما در ميانه جراحي بدن بيگانه شروع به پوست اندازي کرده و فردي شبيه به انسان و با قيافه کوهنورد 8 دهه پيش ظاهر مي شود. وزير دفاع رجينا جکسون تصميم مي گيرد وي را که کلاتو ناميده مي شود، مورد بازجويي قرار دهد. کاري که بنسون و ديگر دانشمندان مخالف آن هستند. گورت به آزمايشگاهي زير زميني منتقل مي شود تا آزمايش هاي روي آن صورت بگيرد. همزمان اصرار جکسون مبني بر شروع بازجويي سبب مي شود تا کلاتو با کشتن بازجو و بسياري از مامورين گريخته و به منزل دکتر بنسون و پسرخوانده اش جيکاب پناه ببرد. کلاتو از بنسون کمک مي خواهد و به او مي گويد که براي انجام ماموريتي به زمين آمده است. چون نوع بشر در حالي نابودي محيط زيست خويش است و موجودات هوشمند کهکشان تصميم گرفته اند يا زمين بايد نابود شود يا زميني ها...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
کمتر تماشاگري غير از شيفتگان سينماي علمي تخيلي کلاسيک نسخه 1951 رابرت وايز از داستان هري بيتس را به ياد دارند. فيلمي که در کتاب هاي تاريخ سينما همواره به عنوان اثري برجسته از آن ياد مي شود، اما در دوره جنگ سرد و آغاز بيگانه هراسي آمريکايي ها تعابير پنهان ديگري نيز در آن وجود داشت که دموکراسي و ليبراليسم آمريکايي را تنها راه نجات بشريت اعلام مي کرد. در آن نسخه کلاتو بعد از حضور بر سر بناي يادبود لينکلن به اين باور مي رسيد که هنوز اميد براي نجات بشريت باقي است، اما فيلم فعلي راه ديگري را در پيش گرفته است.
اگر بخواهيم منصفانه قضاوت کنيم نسخه امروزي روزي که زمين ايستاد –بر خلاف نظر اکثريت منتقدان فرنگي- فيلم شسته رفته تر، واقعاً به روز تر-مضمون و اجرا- و جذاب تري است. بياييد براي يک بار هم که شده نق زدن بر سر اينکه نسخه اصلي بهتر از بازسازي هاي امروزي است برداريم. استثناء هميشه وجود دارد و مورد فعلي يکي از آنهاست.
داستان هيرام گيلمور بيتز سوم در دست هاي ديويد اسکارپا و اسکات دريکسون تبديل به فيلمي شکيل و امروزي درباره خطرهاي زيست محيطي شده است. حتي اگر اين مضمون و گرايش به آن را مد روز ارزيابي کنيم، کاري که اين دو نفر با آن کرده اند سبب مي شوند تا تصنعي بودن در وراي اين گرايش را خيلي زود فراموش کنيم. آنها کل پيام فيلم را در يک جمله کلاتو خلاصه کرده اند: اگر زمين نابود شود، شما هم نابود خواهيد شد. ولي اگر شماها نابود شويد، زمين نجات پيدا مي کند.
اين جمله به تمامي منعکس کننده نتايج کنفرانس ها، بررسي ها و فيلم هاي مستند و کتاب هايي متعددي است که در زمينه نابودي محيط زيست ما توليد شده اند. واقعيتي تلخ و ناخوشايند که ما انسان ها با دست خود تيشه به ريشه خود مي زنيم. نسخه فعلي جدا از برتري در جلوه هاي ويژه که امري بديهي و پيش پا افتاده است، از نظر مضموني گام ديگري نيز برمي دارد و آن حذف لينکلن يا هر سمبل شناخته شده آمريکايي است. دکتر بنسن و پسرخوانده سياه پوستش نماينده آدم هاي معمولي روزگار ما هستند. آنها اميد به نجات نوع بشر را زنده نگاه مي دارند و کلاتو را قانع مي کنند که مي شود فرصتي ديگر به انسان ها براي اصلاح خويشتن و حفاظت از زيستگاهش داد.
اسکات دريکسون دانش آموخته مدرسه سينما و تلويزيون USC است. از 1995 با نوشتن و کارگرداني فيلم کوتاه عشق در معرض تباهي ها وارد سينما شد. اولين فيلم بلندش را به طريقه ويديويي در سال 2000 با نام جهنم ساز: دوزخ کارگرداني کرد. اولين فيلم بلند سينمايش نيز در ژانر ترسناک قرار داشت که سه سال قبل با نام جن گيري اميلي رز به نمايش در آمد. روزي که زمين ايستاد سومين فيلم بلند اوست و بهترين کارش نيز محسوب مي شود. فيلم که با هزينه اي معادل 80 ميليون دلار توليد شدخ در دو هفته اول نمايش خود نزديک به 50 ميليون دلار عايدي داشته است. توصيه مي کنم فرصت تماشاي آن را از دست ندهيد، يک بازسازي آبرومندانه و مدرن از يک اثر کلاسيک!ژانر: علمي تخيلي، درام، مهيج.
<strong>آپالوزا</strong> Appaloosa
کارگردان: اد هريس. فيلمنامه: رابرت نات، اد هريس بر اساس داستاني از رابرت بي. پارکر. موسيقي: جف بيل. مدير فيلمبرداري: دين سملر. تدوين: کترين هيماف. طراح صحنه: والدمار کالينووسکي. بازيگران: اد هريس[ويرجيل کول]، ويگو مورتنسون[اورت هيچ]، جرمي آيرونز[رندال براگ]، رنه زلوگر[آليسون فرنچ]، تيوتي اسپال[فيل اولسون]، لنس هنريکسن[رينگ شلتون]، تام باور[ابنر رينز]، جيمز گامون[ارل مي]، آريادنا جيل[کتي]، گابريل مارتينز[جو ويتفيلد]. 114 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
دهه 1880. مارشال ويرجيل کول و معاونش اورت هيچ از سوي اهالي شهري بي قانون استخدام مي شوند تا مزرعه داري بي رحم به نام رندال برگ را به تقاص قتل کلانتر و معاون هاي او دستگير کند. همزان با ورود اين دو نفر به شهر، زني به نام آليسون فرنچ نيز وارد شهر کوچک شده و به زودي ميان تبديل به محبوب ويرجيل مي شود. ويرجيل و هيچ بعد از يافت شدن شاهدي موثق، اقدام به دستگيري رندال برگ مي کنند. اما افراد و دوستان رندال با گروگان گرفتن آليسون موجبات نجات وي را فراهم مي آورند. ويرجيل و هيچ به تعقيب آنها مي روند، اما مشاهده رفتار دوستانه آليسون با رندال باعث مي شود که رابطه ميان او و ويرجيل اندکي تيره شود. ويرجيل و هيچ موفق مي شوند بعد از مقابله با سرخ پوست ها، دوستان رندال را از سر راه بردارند. ولي رندال موفق به فرار مي شود. در بازگشت به شهر، آليسون زندگي مشترکي را با ويرجيل آغاز مي کند، در حالي که قبلاً در صدد اغواي هيچ نيز بوده است. مدتي بعد سر و کله رندال با در دست داشتن حکم بخشودگي در شهر پيدا شده و با بزرگان شهر شروع به مراوده مي کند. چيزي که به مذاق هيچ خوش نيامده و قصد جان او را مي کند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
آپالوزا که نامش يادآور وسترني ديگر به همين نام با بازي مارلون براندو است، بر خلاف همين شباهت هيچ قرابتي با آن فيلم ندارد. بلکه بر اساس داستاني از رابرت بي. پارکر منتشره به سال 2005 ساخته شده و بيشتر به فيلم وارلاک(1959) ساخته ادوارد دميتريک نزديک است.
آپالوازا دومين ساخته يکي از بازيگران خوش نام و برجسته روزگار ماست. اد هريس 58 ساله براي دومين فيلمش داستاني را برگزيده که جدا از شباهت به فيلم کلاسيک ژانر وسترن -بوچ کسيدي و سندنس کيد- خود به تنهايي واجد مضاميني چون حسادت، دوستي مردانه و... است. اما بهتر است آن را حضور دردسرساز يک زن ميان مشتي ششلول بند بناميم. چون فيلم بر خلاف وسترن هاي اخير-قتل جسي جيمز..- از جنيه هاي تاريخي به دور است و ترجيح مي دهد در ميان اسطوره هاي غرب وحشي و فيلم هاي وسترن به دنبال جاي پايي بگردد و بر خلاف آن فيلم-و بسياري از وسترن هاي پس از جنگ جهاني دوم- که سوال هايي درباره هويت ملي، حافظه تاريخي و سرشت قانون طرح مي کردند، مانند قطار سه و ده دقيقه به يوما که اخيراً به نحوي شايسته بازسازي شد، همچون وسترن هاي رده ب در صدد ساخت اسطوره مردها، اسب ها و سلاح هايشان باشد.
به همين دليل مانند همان فيلم هاي رده ب تنها مي تواند تماشاگري که از ديدن وسترن هاي باشکوه محروم بوده يا زرق و برق آنها را نمي پسندد، به خود جذب کند. البته بگذريم از اينکه مورخان سينما بعدها اين فيلم هاي ارزان را به جايگاهي والا ارتقاء دادند. فيلم هريس نيز بر خلاف کار اولش، يک فيلم بزرگ و در اينجا يک وسترن بزرگ نيست. اما ارزش تماشا کردنش را دارد. ته رنگي از مضامين سياسي همچون امنيت و قانون و فرديت نيز در کار به چشم مي خورد که بر اعمال زور عادلانه هيچ يا ويرجيل سايه اي از شک مي گستراند. بازي سه هنرپيشه مرد فيلم خوب، اما بازي زلوگر کوتاه و خالي از هر نوع پيچيدگي است. پدر اد هريس نيز در نقش کوتاه قاضي بازي کرده است.
منبع اقتباس فيلم يک کتاب مشهور بوده، سبب شد تا پيش از توليد اين فيلم سخن از ساخت دنباله اي نيز بر آن به ميان آيد که با توجه به فروش 20 ميليون دلاري آن تحقق اش اندکي دور از انتظار است. ژانر: وسترن، درام، جنايي.
<strong>آ. ر. و. گ</strong> A.R.O.G
کارگردان: علي تانر بالتاجي، جم يلماز. فيلمنامه: جم يلماز. موسيقي: عمر آهونباي، هاکان ئوزر، بولنت اولوداغ. مدير فيلمبرداري: سويکوت توران. تدوين: ارهان آجار. طراح صحنه: هاکان يارکين. بازيگران: جم يلماز[عارف، کايا، لوگار، کوبار، انيگما]، اوزان گوون[تاشو]، ئوزکان ئوعور[ديمي]، نيل کاراايبراهيمگيل[ميمي]، ئوزگه ئوزبرک[جکو]، ظفرآلگوز[کارگا، کومو، دکتر]، حسن کاچان[جوهارا]، محي الديت کورکماز[بيدي]، متين کچيجي[متو]، جان يلماز[مدير مدرسه]. 127 دقيقه. محصول 2008 ترکيه. نام ديگر: A.R.O.G: Bir Yontmataş Filmi.
عارف پس از ازدواج با شاهزاده جکو از سياره گورا(G.O.R.A.) به زمين بازگشته و هر دو در انتظار تولد اولين فرزندشان هستند. اما فرمانده لوگار که پس از شکست از عارف زنداني شده بود، گريخته و براي انتقام گرفتن به زمين مي آيد. لوگار پس از فريب عارف وي را درون ماشين زمان انداخته و به يک ميليون سال قبل مي فرستد. همزمان با تغيير چهره سعي مي کند جاي عارف را نزد جکو بگيرد. عارف که به يک ميليون سال قبل پرتاب شده، بايد هر چه سريع تر راهي براي بازگشت به زمان حال يافته و جان خود را به همراه زندگي زناشويي اش نجات دهد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
همين چهار سال قبل بود که هجويه ترکي فيلم هاي علمي تخيلي با نام گورا به نمايش در آمد و تمامي رکوردهاي فروش را که متعلق به فيلم ويزون تله بود شکست. موفقيت عظيم جدا از مضمون بديع آن در سينماي ترکيه، بيشتر مديون حضور موثر و شوخي هاي جم يلماز بزرگ ترين کمدين ترکيه امروز بود. استقبال عظيمي که از فيلم صورت گرفت بلافاصله سبب بروز شايعاتي در زمينه ساخت دنباله اي بر فيلم شد و اينک در کمتر از 4 سال و با صرف 9 ميليون دلار به تحقق پيوسته است.
همه چيز به تبعيت از کليشه ها شکل گرفته از نام و قصه فيلم که بر خلاف قبلي که در فضا و آينده مي گذشت و اين بار در دوران سنگ و گذشته دور رخ مي دهد، تا شوخي ها که به اقتضاي زمان و جغرافيا شکل گرفته و کمتر تماشاگر غاير ترکي متوجه آنها خواهد شد. البته براي تضمين فروش خواننده سکسي و محبوب نسل جوان-نيل کاراايبراهيمگيل- نيز براي اولين بار در برابر دوربين سازندگان آروگ قرار گرفته است.
جم يلماز که در کنار علي تانر بالتاجي بعد از شعبده باز براي دومين بار روي صندلي کارگرداني نشسته، متولد 1973 استانبول است. جم در دوران تحصيل در دانشگاه بوغازايچي-رشته توريسم و هتلداري- شروع به انتشار کاريکاتورهايش در مجله فکاهي لمان کرد. اولين نمايشگاه آثارش را در 1992 در مرکز فرهنگي لمان به راه انداخت وزماني که با استقبال مردم روبرو شد آن را در مرکز فرهنگي بشيکتاش ادامه داد. در همين زمان با افراد بسياري آشنا شد و شروع به اجراي نمايش هاي کمدي تک نفره کرد. استقبال از اين نمايش ها به حدي بود که در 7 CD به بازار عرضه شدند. جم در سال 1997 با نوشتن فيلمنامه همه چيز روبراه خواهد شد و بازي در نقش اول آن به سينما راه پيدا کرد. بازي در نقش کوتاهي در فيلم ويزون تله او را بيشتر به ادامه کار در سينما ترغيب نمود که حاصل آن نوشتن فيلمنامه گورا و بازي در نقش اول آن بود. پس از بازي در فيلم کارهاي سازمان يافته، به همراه علي تانر بالتاجي اولين تجربه کارگرداني اش را تحت نام شعبده باز به معرض تماشاي عموم گذاشت که به رغم شکست تجاري در جشنواره هاي بروکسل و استانبول مورد توجه قرار گرفت. شهرت جم سبب شده تا در فيلم هاي تبليغاتي مختلفي نيز تهيه و بازي کند که همگي از طنز قابل توجهي برخوردارند.
جم يلماز مانند گورا در فيلم فعلي نيز در 4 نقش ظاهر شده و به لطايف الحيل با ويژگي هاي ترک ها شوخي کرده و ابعادي تاريخي به عادات خوش و ناخوش ترک ها مي دهد. البته همه اينها در سايه دست انداختن فيلم هاي مشهور گونه علمي تخيلي مانند 2001 يک اديسه فضايي، بيگانه ها، ماتريکس ها، پارک ژوراسيک و... يا گونه اکشن مواجهه(تغيير چهره) و... صورت مي گيرد که به شکلي منطقي با قالب هاي بومي سازگار شده اند. ايده جهان هاي موازي نيز به کار گرفته شده تا عارف بکوشد انسان هاي غارنشين اوليه را به سرعت با مظاهر تمدن آشنا کرده و راهي براي بازگشت به آينده باز کند.
عارف: يالا بچه ها، مي دونم از عهده اين کار برمي آييد. قول مي دهم در عرض يک هفته به قرون وسطي، دو هفته عصر جديد و قسم مي خورم تا يک ماه به انقلاب فرانسه برسيم.
خوب، مي شود فيلم را يک نمايش ديگر از جم يلماز خواند که به جاي ويديو روي سلولوئيد ثبت شده و اگر بتواند رونقي غير عادي به سينماي ترکيه بدهد، بديهي است که هيچ کس آن را تقبيح نخواهد کرد. حتي مي شود ساخته شدن آن را گريزناپذير خواند، آن هم بعد از توفيق باورنکردني گورا...
مهم ترين نکته جذاب فيلم جلوه هاي ويژه بصري آن است که بيشترين مقدار از بودجه فيلم صرف آن شده و لقب گران ترين فيلم تاريخ سينماي ترکيه را نيز از آن خود کرده است. فيلمنامه پر از ريزه کاري ها و گروه بازيگران با توجه به پس زمينه آشنايي تماشاگر ترک داراي کشش خاصي است. حتي براي نقش هاي کوچک فرعي چون فوتباليست هاي تيم حريف از ورزشکاران شناخته شده خارجي استفاده شده، ولي بايد بگويم که همين سکانس بازي فوتبال در انتهاي فيلم اندکي طولاني است و جا دارد که کوتاه شود.
برجسته ترين صحنه هاي فيلم حضور عارف در کنار ميمون هاست که تمامي بار کميک فيلم روي رفتار او است و نشان مي دهد که جم يلماز به تنهايي براي سرگرم کردن تماشاگر کافي است. البته خيلي ها هم بازي او در 4 نقش را اندکي خودخواهي نام مي نهند، ولي مگر پيتر سلرز نيز در چندين فيلم نقش هاي متعدد بازي نکرده بود. ديوانه وارترين شوخي فيلم نيز در همين سکانس شکل مي گيرد: ساختن آباژور با جريان ادرار يخ بسته!(بايد ببينيد تا باور کنيد)
فيلم به سبک و سياق اغلب محصولات اخير سينماي ترکيه، حاميان مالي خارج از صنعت سينما نيز دارد. حاميان مالي فيلم جدا از Avea اپراتور مشهور تلفن هاي همراه که در تهيه قسمت قبلي نيز مشارکت داشت، ترک تله کوم-شرکت مخابرات ترکيه- و TTNET اينترنت هستند. تماشاي اين فيلم را براي کساني که حتي اندکي با فرهنگ و زبان ترکي آشنايي دارند، گريز ناپذير است. شما هم سعي کنيد با با شوخي هاي عام تر آن کنار بياييد تا دو ساعت تمام خنده را تجربه کنيد!ژانر: کمدي، فانتزي.
<strong>سواران جهنمي</strong> Hell Ride
نويسنده و کارگردان: لري بيشاپ. موسيقي: دانيله لوپي. مدير فيلمبرداري: اسکات کوان. تدوين: بلک وست، ويليام يه. طراح صحنه: تيم گريمز. بازيگران: لري بشاپ[پيستوله رو]، مايکل مدسن[آقا/The Gent]، دنيس هاپر[ادي زيرو]، اريک بالفور[کومانچي]، ويني جونز[بيلي وينگز]، ليونور وارلا[نادا]، ديويد کاراداين[دولو/ The Deuce]، کانين جي. هاول[اپيوم/افيون]، مايکل بيچ[گودي تو شوز]، جوليا جونز[چروکي کيسام]، فراچسکو کويين[ماچاتي]، آليسون مک آتي[سوئدي]، ديويد گريکو[دکتر سمنت]، ترزا الکساندريا[کارمن]، کلوديا ساليناس[آنجلينا]، لورا کايوتي[دني]. 85 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
جنگ ميان دو گروه از موتورسواران آغاز شده است. در يک طرف Victor ها-آقا و کومانچي- به رهبري پيستوله رو قرار دارند و در طرف ديگر 666 ها به رهبري بيلي وينگز... اما در پس پرده 666 ها توسط موتورسواري پا به سن گذاشته به نام دولو هدايت مي شوند. ريشه دشمني دو لو با ويکتورها به سه دهه قبل باز مي گردد. زماني يک سرقت به مرگي فجيع منتهي شد و اينک پيستوله رو در صدد گرفتن انتقام مرگ چروکي کيسام زيباروست. تنها کسي که مي تواند به او کمک کند موتورسواري سالخورده ديگري به نام ادي زيرو است، اما قانع کردن او نيز کار آساني نيست...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
اگر از دوستداران و حتي آشنايان با فيلم هاي موتورسواري دهه 1960 و 70 باشيد و شاهکاري چون ايزي رايدر را بشناسيد، يقين با نام لري بيشاپ-ستاره فيلم هاي رده ب اين گونه- برخورد کرده ايد. بازيگر کهنه کاري که چند سال قبل با ايفاي نقش کلوب داري در بيل را بکش 2 به مقابل دوربين بازگشت و اينک دومين فيلمش را در حيطه آشناي خود نوشته و کارگرداني کرده است. البته با حمايت جناب تارانتينو که حامي اغلب پروژه هاي اين چنيني شده اند و خود نيز از سازندگان همين فيلم هاي درجه 2 که هنري جز نمايش بد دهني و خونريزي ندارند.
فيلم که نامش ابتدا پيستوله رو-برگرفته شده از فيلم دسپرادو- و قرار بود نقش کومانچي را خود تارانتينو بازي کند، با وجود اداي دين اش به ايزي رايدر در صحنه آغازين خود[مضافاً به اينکه هاپر با موتورسيکلت واقعي خودش در اين يکي هم حضور دارد]، بيشتر به فيلم هاي ارزان قيمتي چون فرشتگان دوزخ 69(لي مدن) شباهت دارد. مي شود آن را دنباله اي بر هفت وحشي هم ارزيابي کرد که به وعده خود در باب "فيلمي لبريز از سکس و خون" عمل مي کند.
لري بيشاپ کوشيده تا روايت داستان خود را بر خلاف پيشينيانش به شکلي امروزي و با فلاش بک ها و فلاش فورواردهاي متعدد تزئين کرده و جلوه اي مدرنبه آن ببخشد. اما اين تلاش ها و بهره گيري از بازيگران مشهور نيز نتوانسته آن را فراتر از نمونه هاي قديمي ببرد. فيلمي که به ادعاي تهيه کننده اش قرار بوده بهترين فيلم موتورسواري از کار دربيايد در بهترين حالت يک نمونه پر خرج تر و به قولي سکسي تر آنهاست که فقط مي تواند علاقمندان قديمي اين گونه به حسرت خوردن و گفتن يادش بخير واردارد. به نظر مي رسد تارانتينو با تلاش کم نظيري دست به احياي گونه هاي منقرض شده کم اهميت و کم خرج سينماي آمريکا و اروپا-نشانگان خرده فرهنگ عاميانه و عوام پسند- زده و به اين زودي ها دست از اين کار برنخواهد داشت. شيفتگان کارهاي او نيز فقط با ديدن نام او بر پوسترهاي فيلم در خريد بليط يا دي وي دي فيلم درنگ نخواهد کرد. اما آن که داوري مي کند در پس کاروان ترازو به دست مي آيد و در قضاوتش بسيار صريح! اگر فيلم آخر تارانتيو به نام سلاخ خانه را ديده و پسنديده ايد، مي توانم سواران جهنمي را در يک کلمه بر ايتان شرح دهم: نمونه ناموفق سينماي پسا سلاخ خانه اي!ژانر: اکشن، درام، مهيج.
<strong>چهار شب با آنا</strong> Cztery noce z Anna
کارگردان: يرژي اسکوليمووسکي. فيلمنامه: اوا پياسکووسکا، يرژي اسکوليمووسکي. موسيقي: ميشل لورن. مدير فيلمبرداري: آدام سيکورا. تدوين: چزاري گرشيوک. طراح صحنه: ماره ک زاويروشا. بازيگران: آرتور استرانکو[لئون اوکراسا]، کينگا پريس[آنا]، يرژي فدورويچ[دکتر ارشد]، ردباد کليينسترا[قاضي]. 87 دقيقه. محصول 2008 لهستان، فرانسه. نام ديگر: Quatre nuits avec Anna، Four Nights with Anna. برنده جايزه بهترين طراحي صحنه-بهترين صدابرداري و تقديرنامه ويژه براي کارگرداني از مراسم فيلم لهستان،
لئون که با مادربزرگش زندگي يکنواختي را مي گذراند، بعد از مرگ وي با ديدن زن پرستاري به نام آنا شيفته او مي شود. اما شغل حقير و بي دست و پايي ذاتي اش مانع از ابراز اين علاقه است. اين امر باعث مي شود تا لئون به مدت چهار شب متوالي مخفيانه وارد اتاق آنا شده و در سکوت به تماشاي او بنشيند. ناخن هاي پايش را رنگ کند، ساعت ديواري اش را تعمير کند، دکمه هاي افتاده لباسش را بدوزد يا بازمانده هاي جشن تولد او را تميز کند. ولي در شب چهارم هنگام خروج از اتاق آنا به چنگ پليس مي افتد و متهم به تجاوز به آنا مي شود....
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
يرژي اسکوليمووسکي متولد 1938 لوژ، لهستان از کارگردان هاي برجسته اروپاي شرقي است که شهرت خود را بيشتر مديون توقيف فيلم دست ها بالا! در کشورش همزمان با حضور در جشنواره کن و مهاجرت اش به غرب است. حاصل اين دوري خودخواسته از وطن 5 فيلم در عرض دو دهه و نيم است. البته پيش از آن نيز فيلم هايي چون فرياد را در خارج از کشورش کارگرداني کرده بود که با موفقيت انتقادي وسيعي نيز همراه بود.
اسکوليمووسکي در دانشگاه ورشو ادبيات، تاريخ و قوم شناسي و سپس در دانشکده لوژ سينما خوانده است و همزمان نمايشنامه نويس، بازيگر، چهره اي دانشگاهي و نويسنده اي برجسته و پرکار نيز هست. چهار شب با آنا اولين فيلم او به زبان لهستاني پس از دست ها بالا است. اگر بخواهم آن را براي فيلم خواران محترم توضيح دهم مي گويم: آقاي هير ساخته پاتريس لوکونت+فيلم کوتاهي درباره عشق ساخته کريشتف کيشلوفسکي.
ولي اگر اين دو فيلم را نديده ايد بگذاريد آن را مطالعه اي درباره چشم چراني، شيفتگي و هوس بنامنم که به گونه اي چشمگير فاقد ديالوگ و با موسيقي خلجان آوري همراهي مي شود و شما را تا پايان با خود همراه مي کند. چه چيزي غير از اين از يک استاد مسلم کارگرداني انتظار داريد؟
چهار شب با آنا نگاه مدرن اسکوليمووسکي به مقوله اخلاق در روزگار ما نيز هست که روايتي غريب نيز دارد و گاه تماشاگر را در تشخيص گذشته و حال و آينده دچار مشکل مي کند. مي شود آن را با فيلم غرق شده اثر ديگر استاد مسلم سينماي اروپاي شرقي يان کادار مقايسه کرد. فيلم از ديد لئون اوکراسا روايت مي شود که در مرده سوزخانه يک بيمارستان کار و در نزديکي يک کلخوز قديمي و متروک زندگي مي کند و مي شود آن را يک فيلم جنايي روانشناختي درجه يک ناميد که به تحقيق درباره عدم امکان تفاهم مي پردازد. چيزي که سال ها قبل هال اشبي در هارولد و مود به گونه ظريف به آن پرداخته بود. اما نمونه فعلي فيلمي جدي تر و اندوه بار تر است.
فيلم با رنگمايه هاي سرد و خاکستري فيلمبرداري شده و حال و هوايي شبيه به فيلم هاي قديمي اروپاي شرقي دارد و بر نسبيت گرايي تاکيد مي ورزد، شايد هم هنوز خيلي چيزها در آن جغرافيا عوض نشده است؟ ژانر: جنايي، درام، مهيج.
<strong>گران تورينو</strong> Gran Torino
کارگردان: کلينت ايست وود. فيلمنامه: نيک شنک بر اساس داستاني از ديو جانسون و خودش. موسيقي: کايل ايست وود، مايکل استيونز. مدير فيلمبرداري: تام اشترن. تدوين: جوئل فاکس، گري روچ. طراح صحنه: جيمز جي. موراکامي. بازيگران: کلينت ايست وود[والت کووالسکي]، بي ونگ[تائو ونگ لور]، آهني هر[سو لور]، مايکل کوروسکي[جاش کووالسکي]، بروک چيا تاهو]مادر تائو]، چي تاهو]مادربزرگ مطلقه تائو]، ساني وو[اسموکي]، کريستوفر کارلي[پدر يانوويچ]، برايان هيلي[ميچ کووالسکي]، جرالدين هيوز[کارن کووالسکي]، دريما واکر[اشلي کووالسکي]، جان کارول لينچ[مارتين آرايشگر]، دوا موا[فونگ ملقب به اسپايدر]. 116 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد جايزه بهترين آواز از مراسم گولدن گلاب، برنده جايزه بهترين بازيگر مرد/ايست وود و بهترين فيلمنامه از انجمن ملي منتقدان آمريکا.
والت کووالسکي کهنه سرباز جنگ کره، پس از مرگ همسرش تنها مي شود. رابطه چنداني با پسر و عروسش ندارد و نوه اش نيز چشم به خانه و اتومبيل فورد کلاسيک اش- گران تورينو- دوخته و مرگش را روزشماري مي کند. از طرف ديگر تندخويي خود والت نيز مانع از برقراري ارتباط وي با ديگران مي شود و زماني که کشيش محله به توصيه همسر متوفايش به ديدن وي مي آيد، با رفتار خشن وي روبرو مي شود. اين وضعيت با اثاث کشي خانواده اي کره اي به همسايگي والت بحراني تر مي شود، چون همان طور که والت چشم ديدن چشم بادامي ها را ندارد آنها نيز از همسايگي با قاتل پدران يا اقوام شان خوشحال نيستند. اما اقدام ناموفق پسر کوچک خانواده به نام تائو در سرقت گران تورينوي کووالسکي که به تشويق بچه هاي خلاف کار محله صورت گرفته، اوضاع را بيش از پيش به هم مي ريزد. اصرار گروه خلافکاران که يکي از اقوام تائو نيز درميان آنها قرار دارد مبني بر پيوستن وي به گره، باعث مي شود کووالسکي ناخواسته در درگيري ميان آنها دخالت کرده و جان تائو را نجات دهد. اين کار وي سيلي از هدايا را به خانه وي سرازير مي کند. چيزي که به مذاق والت پير سازگار نيست، اما ابراز حق شناسي خانواده با نجات سو دختر خانواده توسط والت از دست خلافکاران محل بيش از گذشته شدت مي گيرد. مادر خانواده که از رفتار مردانه والت خوشش آمده، پسرش را براي جبران گناه و شکل گرفتن شخصيت اش نزد والت مي فرستد. والت ابتدا نمي پذيرد، ولي کم کم آموزش تائو را دلچسب مي يابد و حتي به وي در يافتن کار کمک مي کند. اما اصرار خلافکاران محل مبني بر پيوستن تائو به آنها اين بار با شدت بيشتري همراه است و زهرچشم والت نيز با دزديده شدن و تجاوز به سو پاسخ داده مي شود. چيزي که والت کووالسکي را به خشم مي آورد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
دومين فيلم ايست وود کهنه کار و پا به سن گذاشته در سال اخير که مانند بچۀ عوضي موفق به جلب نظر منتقدان و تماشاگران شد. گران تورينو که نامش را از اتومبيل فورد مدل 1972 گرفته، اشاره اي واضح و روشن به روزگار از دست رفته و معيارهاي اخلاقي فراموش شده دارد. در يک کلمه فيلم درباره زوال ارزش هاست، آن هم از نگاه مردي عمل گرا که زماني تنها راه حل را ابراز خشونت و حل مشکل از طريق فيزيکي-عملاً حذف آن و مرگش- مي دانست. چيزي که در شخصيت هاي سينمايي ايست وود نيز مشاهده کرده بوديم و خود به شکلي آگاهانه و زيبا به آنها ارجاع مي دهدو گران تورينو به نوعي مرثيه اي براي اين شخصيت سينمايي رو به مرگ نيز هست. مرگي در خور اين شخصيت که معنايي هم بر آن متصور باشد.
البته گران تورينو در نگاه نسخت چيز در مايه هاي آرزوي مرگ چارلز برانسون و نبرد او با خلافکاران محلي دارد. پليس تا اواخر فيلم حتي حضور فيزيکي در کوچه و خيابان ندارد و همين تماشاگر و والت کووالسکي را در دادن جواب خشونت به وسيله خشونت محق جلوه مي دهد. همه انتظار داريم که ايست وود و در واقع شخصيت سينمايي سوار بي نام او پاسخ همه اين اجامر و اوباش را با سلاح بدهد. همان طور که در براي يک مشت دلار ابتدا با انگشتانش قربانيان بي ادب خود را هدف مي گرفت و مي شمرد و سپس هفت تير واقعي اش را از غلاف بيرون مي کشيد. اما غافلگيري در راه است. اين بار حتي با وجود همسو شدن کشيشي که به روش هاي عمل گرايانه وي ايمان آورده، سرباز پير به تلافي تمامي آن جان هايي که در جنگ ستانده(و قتل شمرده نمي شود) خود را آماج گلوله هاي تبهکاران نوجوان مي کند تا شاهداني بر اقدام پليس عليه آنها فراهم کند. او به رستگاري مي رسد و شخصيت سينمايي ايست وود نيز رستگار مي شود. شايد نژادپرست ها زيادي از ديدن اين فيلم به نتيجه اي همسان برسند يا تلنگري کوچ به روح و روان شان باشد، که اگر چنين شود بايد گفت دست مريزاد آقاي ايست وود! راستي که دود از کنده بلند مي شود!
ايست وود گران تورينو را با هزينه 35 ميليون دلار ساخته و به جرات مي شود گفت که هر دلاري که براي القاي اين پيام به نژادپرست ها خرج کرده به جا بوده است. ايست وود نشان مي دهد که مي توان به نجات نژادپرست ها اميدوار بود. همين طور به نجات يا تاديب تبهکاران رنگين پوستي که آمريکا را وطن خود ساخته اند. کشوري براي همه مهاجران، حتي دشمنان سابق مانند ژاپني ها و کره اي ها. آدم هايي که والدين بعضي از آنها از راه ازدواج با همين سربازان آمريکايي به اين کشور راه پيدا کردند. گران تورينو دعوت نامه ايست وود به درک متقابل و همزيستي مسالمت آميز است. آرزو مي کنم چشم هاي بينا و گوش هاي شنوايي زيادي براي آن وجود داشته باشد!ژانر: اکشن، درام، مهيج.
<strong>شورش کائوتوکينو</strong> Kautokeino-opprøret
کارگردان: نيلز گائوپ. فيلمنامه: نيلز ايزاک ايرا، نيلز گائوپ، ريدار گائوپ، پلونه واهل. موسيقي: ماري بوين، سوين شولتز، هرمن راندبرگ. مدير فيلمبرداري: فيليپ اوگارد. تدوين: توماس تانگ، يان اولاف اسواروار. طراح صحنه: کالي يوليوسون. بازيگران: آنا کريستينا يووسو[الن اسکوم]، آسلات ماهته گائوپ[ماتيس هائتا]، ميکل گائوپ[آسلاک هائه تا]، نيلس پدر گائوپ[مونس سومبي]، ميکائل پرسبراندت[کارل يوهان روت]، بيورن سوندکويست[نيلس ويبه استوکفلت]، سووره پورسانگر[دستيار روت]، پيتر آندرشون[لارس يوهان بوخت]، ميکاييل نايکويست[لارس لوي لاستاديوس]، نيکولاي کوستر والدو[کاردينال يوئل]. 96 و 100 دقيقه. محصول 2008 دانمارک، نروژ، سوئد. نام ديگر: Kautokeino – Opprøret، Kautokeino – Upproret، Kautokeinoupproret، The Kautokeino Rebellion. برنده جايزه بهترين بازيگر زن/آني کريستينا يووسو از مراسم آماندا.
سال 1852. گروهي از افراد سامي تباري که به کار نگهداري گوزن مشغولند، اغلب درآمد خود را با نوشيدن مشروبات الکلي در فروشگاه مردي به نام روت از دست مي دهند. اين فروشگاه تنها محل تامين مايحتاج عمومي اين افراد نيز هست و عملا تمامي درآمد اين افراد به جيب روت سرازير مي شود. الن اسکوم همسر ماتيس چوپان که از الکلي بودن شوهر و در نتيجه وابستگي بيش از حد به روت خشمگين است، پس از ملاقات با کشيشي سوئدي و مخالف نوشيدن مشروب و نجات ماتيس از چنگ مشروب تصميم مي گيرد تا عليه مشروب خواري ديگر مردان ده نيز اقدام کند. موعظه هاي وي در کليسا و سپس پخش اعلاميه هايي در مذمت مشروب از سوي وي سبب خشم روت مي شود و با اقدام گله داران به خريد مايحتاج عمومي از شهري ديگر به قيمت ارزان تر عملاً به سوي ورشکستگي پيش مي رود. روت بعد از کمک گرفتن از يک وکيل نامه اي به دولت نروژ نوشته و کمک مي خواهد. مسئولين دولتي نيز بر اثر دسيسه هاي او تصميم به فرستادن کشيشي قدرتمند به آنجا مي گيرند. کشيش استوکفلت به محض رسيدن و اطراق در خانه روت، به سراغ الن و شنوندگان حرف هاي او مي رود. اقدام استوکفلت در مضروب کردن زني مسن سبب خشم مردان دهکده شده و به سراغ او مي روند. اما اين کار با زنداني شدن مردها توسط کشيش پايان مي يابد. الن به سراغ او رفته و مي خواهد تا شوهرش را آزاد کند چون قادر به جمع آوري گله نيست. اما استوکفلت شرط اين کار را تمکين در برابر خواسته هاي او در نتيجه افتادن تمامي اهالي به دام روت قرار مي دهد. الن با کمک ديگر مردان ده گله را جمع مي کند، ولي دسيسه هاي روت و استوکفلت که در جامه مردان خدا قرار دارد لحظه به لحظه حلقه را بر گردن شان تنگ تر مي کند. ابتدا با عزل کلانتر حامي مردم و گماردن فردي خائن و سپس مصادره گوزن هاي اهالي که تنها مايملک شان محسوب مي شود. اين رفتار به زودي خشم عمومي را دامن زده و زماني که حتي کاردينال را در جبهه مقابل مي يابند، گروهي از مردها به سراغ روت رفته و او را به قتل مي رسانند. واقعه اي که متجر به اعدام و زنداني شدن گروهي از مردها و زن ها از جمله الن منتهي مي شود...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
يک فيلم بزرگ، تکان دهنده و صريح و کم نظير در باره اتحاد شوم سر مايه داري و مذهب که در زماني درست ساخته شده و بايد هر کسي که اندک ترديدي درباره اتوريته ديني و تبعات شوم حکومت مذهبي دارد آن را ببيند.
فيلم که بر اساس مستندات تاريخي ساخته شده، در عين اينکه مي کوشد تصويري صادقانه از تلاش مردم اسکانديناوي براي گريز از اتوريته مذهبي و نفوذ کليسا بر زندگي دنيوي و حکومت ارائه کند به نوعي تصويرگر شرايط حاکم بر بسياري از کشورهاي دنيا در حال حاضر است. کشورهايي که افراد بسياري به دليل مقاومت در برابر سرمايه داري و يا حکومت ديني جان و مال خود را به راحتي از کف داده اند.
شورش کائوکينو که با سرمايه 60 ميليون کرون دانمارک ساخته شده، براي سينماي اين کشور محصولي پر خرج محسوب مي شود که سکان هدايت آن را تيلس گائوپ 53 ساله در دست دارد. مردي که خود زاده کائوتوکينو است و شايد يکي از بستگان آدم هاي همين قصه باشد. ولي وسعت ديدي که دارد او را سال ها قبل از افتادن به دام کارگرداني داستان مغرضانه اي چون بدون دخترم هرگز بازداشت. نيلس پس از يکي دو تجربه در زمينه بازيگري در دهه 1970 با نوشتن و کارگرداني ردياب در سال 1987 شروع به فيلمسازي کرد. شورش کائوتوکينو هفتمين فيلم او پس از دو دهه فيلمسازي به شمار مي رود و مي شود آن را بهترين نمونه براي آشنايي با سبک کار پخته و زيباي اين فيلمساز نروژي اعلام کرد.
فيلم در واقع نمايش مکانيسم استيلاي ديکتاتوري مذهبي بر جان و مال انسان هاست. اينکه چگونه مخالفت با مردان خدا! مي تواند مخالفت با خدا و کفر قلمداد شود. و مقاومت در برابر چنين کساني که حتي کلام کتاب مقدس شان را دستاويز سود دنيوي مي کنند-به قيمت نابودي انسان هاي ديگر يا حداقل استثمارشان- پاداشي جز مرگ يا حبس ندارد. چيزي که در سه دهه اخير بر سر ميليون ها ايراني آمد. امثال روث و اسکتوکفلت هم در ميان ما کم نبودند، امثال الن و ماتيس نيز.. ولي اهالي اسکانديناوي که به بي دين ترين -يا شما بخوانيد صاحبان لائيک ترين- دولت هاي دنيا مشهورند به گواهي نوشته هاي پايان فيلم براي رسيدن به شرايط فعلي راه دراز و پر هزينه اي را پيمودند. دولت نروژ پس از يک قرن و نيم طي مراسمي سر اعدام شدگان شورش کائوتوکينو را در کنار بدن هايشان دفن کرد و از آنها اعاده حيثيت نمود. مطابق معمول اينکه همه خبرها دير به خاورميانه اعم و ايران اخص دير مي رسد، لابد ما نيز بايد يک قرني در انتظار به سر ببريم و باز هزينه هايي پرداخت کنيم. ولي شک ندارم تماشاي چنين فيلم هايي با ارزشي مي تواند اين مسير و زمان انتظار را کوتاه تر کند. شورش کائوتوکينو در کنار تصويري که از زندگي سامي ها به نمايش مي گذارد، نشان دهنده بلوغ سياسي اجتماعي يک هنرمند نيز هست. بي صبرانه منتظر فيلم بعدي تان هستم آقاي گائوپ و شاکرم که هنوز انسان هاي فرهيخته اي چون شما زير اين آسمان آبي وجود دارند!ژانر: درام.
گفت وگو♦ سينماي جهان
کوئنتين تارانتينو يکي از نام هاي جنجالي در سينماي روزگار ماست و طبعاً قرار گرفتن نامش در عنوان بندي هر فيلمي توجه برانگيز است. تارانتينو در سال هاي اخير خود کمتر فيلم ساخته و ترجيح داده در کنار فيلمسازان تازه کاري قرار بگيرد که به نوعي با سلايق وي همسو هستند. بديهي است فيلمي که نام تهيه کننده اش تارانتينو باشد، به خودي خود حتي قبل از نمايش جنجال هايي به پا مي کند و طرفداراني هم برايش پيدا مي شود. آخرين اين نوع پديده ها فيلم سواران جهنمي و کارگردانش لري بيشاب است. فيلمي که قرار است يادآور ايزي رايدر يا فرشتگان دوزخ باشد و احيا کننده فيلم هاي موتورسيکلت سواري دهه شصت.... بهتر است فيلم را از زبان خود بيشاپ بشنويد.
گفت و گو با لري بيشاپ
<strong>شيفته کارهاي سرجيو لئونه هستم</strong>
لري بيشاپ بازيگر، فيلمنامه نويس و کارگردان آمريکايي متولد فيلادلفيا و فرزند سيلويا روزگار و کمدين مشهور جوئي بيشاپ(عضو گروه Rat Pack) است. بعد از تحصيل در بورلي هيلز با راب راينر، آلبرت بروکز و ريچارد دريفوس يک گروه بداهه نوازي تشکيل دادند. اولين بار در سريال تلويزيوني همسر اتفاقي(1966) ظاهر شد و بعد از يکي دو تجربه ديگر با فيلم توحش در خيابان ها(196<strong>) به سينما راه پيدا کرد. دومين فيلمش هفت وحشي کم و بيش او را به تهيه کننده ها شناساند. در 1974 نقش عمده رئيس موتورسيکلت سوارها در فيلم Shanks به وي داده شد. بعد از بازي در چند فيلم سينمايي و تلويزيوني کوچک بازي در کنار دريفوس در The Big Fix سبب شد تا کمپاني يونيورسال او را تحت قراداد خود در آورد. از سريال هاي مشهوري که در اين دوره موفق به حضور در قسمت هايي از آنها شد مي توان به بارنابي جونز و دوک هاي هازارد اشاره کرد. فيلم تلويزيوني مجتمع آپارتماني در 19<strong>0 و سپس گوش بري 2(نيش 2) بر شهرتش افزود. اما به دلايلي نامعلوم وقفه اي 13 ساله ميان اين فيلم و بازي بعديش در دنياي تبهکاران افتاد. فيلمي که بر اساس اولين تجربه فيلمنامه نويسي بيشاپ شکل گرفته بود و و در آن با دنيس ليري و جو مانتنا همبازي بود.
البته بيشاپ قبلاً با نوشتن فيلمنامه هاي تلويزيوني مانند هاليوود پالاس -به همراه راب راينر- تجربه هايي در اين زمينه کسب کرده بود و گويا بعد از اين استراحت طولاني قصد داشت تا در زمينه هاي تازه اي به سينما بازگردد. حاصل اين دورخيز، نوشتن و کارگرداني اولين فيلمش Mad Dog Time يا دست به ماشه نام داشت که ريچارد دريفوس، جف گولدبلوم، گابريل بايرن و الن بارکين در آن بازي کرده بودند. فيلم با وجود داشتن بازيگراني سرشناس و قصه کمدي جنايي جذاب در سينماها شکست سختي خورد و فقط از طريق شبکه نمايش خانگي بود که موفق به بازگرداندن هزينه هاي توليد خود شد. همين امر سبب دوري مجدد بيشاپ از صحنه به مدت <strong> سال ديگر شد.
آشنايي اش با تارانتينو و انتخابش براي بازي در بيل را بکش 2 وي را بار ديگر به مقابل دوربين کشاند و سپس سلايق مشترک او و تارانتينو باعث شد تا بيشاپ براي نوشتن و کارگرداني سواران جهنمي اقدام کند. او که در نقش اصلي فيلم نيز ظاهر شده، تا امروز در فيلم هاي ارزان قيمت متعددي با محوريت موتورسواران بازي کرده؛ از جمله فرشته زنجيرگسيخته (1970)، هفت وحشي، کروم و چرم داغ (1971).
لري بيشاپ(نفر وسط) به همراه اريک بالفور(راست) و مايکل مدسن(چپ)
<strong>تا جايي که مي دانيم اين پروژه سال هاي طولاني که فکرتان را به خود مشغول کرده بود...</strong>
اين دوره طولاني آبستني، فوايد زيادي براي من داشت. بدترين چيزي که در ذهن ديگران وجود داشت نگراني شان از توانايي من در ساختن اين فيلم لعنتي بود. در صورتي که چنين مشکلي نداشتم، چون 5-6 سال قبل با کوئنتين تارانتينو آشنا شدم. بازيگر زني که در فيلم نقش دني را بازي مي کند- لورا کايوتي- به من تلفن کرد و گفت که نزد تارانتينو نشسته است و او بهش گفته که يکي از بزرگ ترين دوستداران و طرفداران فيلم هاي من است. در حالي که من نمي دانستم اصلاً تارانتينو کي هست. فيلم هاي موتورسيکلت سواري که 30 سال قبل بازي کرده بودم را دوست داشت. در حالي که کسي اين فيلم ها را دوست ندارد. فقط چندتا گروه موتورسوار هستند که از اين فيلم ها خوش شان مي آيد. موقع بازي در آن فيلم ها خيلي جوان بودم و از نشان دادن آنها حتي به خانواده ام خجالت مي کشيدم.
<strong>پس اين طوري با تارانتينو ارتباط پيدا کرديد؟</strong>بله، از من دعوت کرد به خانه اش بروم و با هم فيلم هفت وحشي -که در 1967 بازي کرده بودم- را تماشا کنيم. موقع پرسيدن اين سوال بلافاصله در سرم اتفاق هايي شروع به افتادن کرد. در دهه 1960 هر وقت از کسي مواد مي خريديد به شما مي گفت که با آن پرواز خواهيد کرد، وقتي تارانتينو اين حرف را به من گفت چنين احساسي به من دست داد. چيز سورئالي بود، مثل تابلوهاي سالوادور دالي... براي ديدن فيلم به خانه اش رفتم. خيلي با کلاس بود، توي خانه اش يک سالن سينماي 30 – 40 نفره وجود داشت. يک راهرو داشت و روي ديوارهاي اين راهرو پوستر فيلم هاي من آويزان بود. قبل از ديدن فيلم شروع به تماشاي آنونس هايي با شرکت من کرديم. <strong> تا آنونس! در خاتمه فيلم وقتي چراغ ها روشن شد، به طرفش برگشتم و پرسيدم: چيکار مي خواهي بکني؟ و جوابش" بيا با هم بهترين فيلم موتورسواري را بسازيم" بود.
لري بيشاپ و مايکل مدسن
<strong>اين ماجرا متعلق به چه زماني است؟</strong>شش يا هفت سال قبل. اين طوري گفت" لري، نوشتن و کارگرداني و همين طور راندن يکي از موتورها توي فيلم سرنوشت توست!". کوئنتين تارانتينو و لغت سرنوشت! نمي توانستم اين دو تا را در مغزم کنار هم قرار بدهم، به همين خاطر اين همه طول کشيد تا فيلم ساخته شد. او هم در آن دوره بيل را بکش را شروع کرد و تا وقتي اين فيلم را تمام نکرد، فيلمنامه ام را به او ندادم. بعد هم وينستاين و ديزني از پروژه کنار کشيدند و غيره، اين طوري شد ديگه..
<strong>کمي درباره گروه بازيگران فيلم و نحوه کارتان با آنها براي ما حرف مي زنيد؟ مايکل مدسن گفته که در سايه بازي در بيل را بکش با هم آشنا شديد.</strong>با او 10 سال قبل از آن آشنا شده بودم. خيلي تلاش کرديم تا در يک فيلم با هم کار کنيم. وقتي به او تلفن کردم و گفتم که با کوئنتين قرار است يک فيلم بسازيم، بلافاصله ابراز آمادگي کرد. فوراً قسمت هاي مربوط به او را نوشتم. وقتي تمام کردم اريک بالفور آمد و قسمت هاي مربوط به خودش را خواند. داشتيم با يک گروه آدم عوضي برداشت هاي آزمايشي مي گرفتيم. وقتي اريک وارد شد... ببين من خودم هم بازيگرم و اگر يکي فوق العاده باشد اين را به راحتي مي توانم تشخيص بدهم و بگويم. يک سري کارگردان متخصص در بعضي زمينه ها وجود دارد، ولي براي اينکه بفهميد کدام يک از آنها بهترين است بايد بازيگر/کارگردان باشيد. اريک خيلي خوب بود. دنيس هاپر که بدون شک معرکه است. آشنايي مان هم خيلي باحال بود. 19 سالم بود که او را براي اولين بار ملاقات کردم. عجيب بود، با لگد از بار Barney's Beanery بيرونم انداخته بودند. مي دوني کجاست؟
دنيس هاپر
<strong>خيلي هم خوب.</strong>بارني، خدا حفظش کند، خيلي آدم با حالي بود و مهم ترين لگد زندگيم را زده بود. به من گفت" فرزند تا آخر عمر ورودت به اينجا قدغنه" چون که هوس ايجاد مزاحمت براي چند تا دختر را کرده بودم. فحش و الکل! راستش خيلي سر و صدا کرده بودم. منو از زمين بلند کرد و تا دم در برد. تا آن موقع هيچ کس را مثل من با لگد از آنجا بيرون پرت نکرده بود. موقع خارج شدن آخرين آدمي که ديدم دنيس هاپر بود. موقع بيرون کردن من، ايشان در حال وارد شدن بودند. هميشه دلم مي خواست اين ماجرا را براي دنيس تعريف کنم. بگذريم، فرداي آن روز به همان بار رفتم، بارني هم راستش چيزي نگفت.
<strong>انرژي خلاقه ات موقع کار با تارانتينو چطور بود؟</strong>هر دو شيفته کارهاي سرجيو لئونه هستيم. آن وسترن ها را دوست داريم. فيلم هاي گنگستري فرانسوي و لئونه حکم مواد مخدر را براي ما دارند. البته کوئنتين در زمينه اين فيلم ها حکم يک دايره المعارف سيار را دارد. موقع کار روي يک فيلم قادر به حفظ خودم هستم، ولي کل سواد من به اندازه انگشت کوچيکه کوئنتين هم نمي شود. قبل از شروع فيلمبرداري، من و کوئنتين با هم ملاقات کرديم و براي بازي کردن نقش پيستولرو را به من پيشنهاد کرد. اين طوري پرچم شروع مسابقه را براي من بلند کرد. گفتم"باشه فردا مي آيم و روي يک بخش ديگه فيلمنامه صحبت مي کنيم"، اما او به من جواب داد" نه خير، بفرما برو و برنگرد. دلم مي خواد ببينم با اين فيلمنامه چيکار مي کني" همش همين بود. مرا تنها گذاشت.
فيلم روز♦ سينماي ايران
فيلمفارسي از نوع وحشت هم به مجموعه فرهنگي اضافه شد. بعد از پارک وي نوبت آرش معيريان مي رسد که تحصيلات آکادميک سينماي خود را در خدمت فيلم هاي بازاري گذاشته است... نمونه آخر: احضار شدگان که د رتهران برپرده است.
<strong>احضارشدگان</strong>
کارگردان وتدوينگر: آرش معيريان. نويسنده فيلمنامه: حجت قاسم زاده. مدير فيلمبرداري: مجتبي رحيمي. طراح صحنه و لباس: مجيد نيامراد. تهيه کننده: محمد خزاعي. بازيگران: شهرام حقيقت دوست، زيبا بروفه، مهدي سلوکي، فرهاد قائميان، سحر ريحاني.
اميد و عماد دو برادرند كه در پي مرگ پدر و تقسيم ارث و ميراث از يكديگر فاصله گرفته و حال عماد كه گرفتار مشكلاتي در شركتش شده و در آستانه ورشكستگي است، مي خواهد از اميد كمك گيرد. عماد در خانه اميد گرفتار توهم مي شود و در پي اين توهم دست به قتل تمام اعضاي خانواده مي زند و بعد پليس او را دستگير مي كند تا اينكه متوجه مي شويم همه افراد زنده اند و اين قصه تنها توهم او در پي استفاده از قرص هاي روانگردان بوده است.
<strong>توهم کشتار</strong>
تماشاگران سينما، آرش معيريان را با فيلم هاي مثل کما، شارلاتان و چپ دست مي شناسند. فيلم هاي که اگرچه رنگ و روي خوبي دارند و مي توانند تماشاگر را به سالن هاي سينما بکشانند اما به سياق فيلم هاي ايراني يکي دو سال اخير هيچ نشاني از تعريف درست سينما ندارند و تنها در حد فيلمفارسي باقي مانده و خيلي زود بعد از نمايش فراموش مي شوند.
معيريان در زمينه سينما تحصيلات عاليه دارد و حتي مدتي نيز به عنوان رئيس گروه دانشکده سينماي دانشگاه هنر و استاد به تدريس مشغول بود. در آن زمان فيلم هاي کوتاهي مي ساخت که اين فيلم ها نه تنها در جشنواره هاي داخلي، که مورد تحسين فيلمسازان مستقل خارجي همچون ورنر هرتزوگ نيز واقع شده بود.
اين کارگردان به ظاهر با استعداد پس از ورود به سينماي حرفه اي راهي يکسره متفاوت در پيش گرفت و با تدوين فيلم هاي سطحي کارگرداني اين فيلم ها را نيز آغاز کرد. از همان ابتدا با اعتراض منتقدان مواجه شد و هرچه اين انتقاد ها بيشتر اوج مي گرفت کمتر در محافل مطبوعاتي ديده مي شد و حاضر به پاسخگوي درباره اين تغير روش در سينما بود. او اخيرا با فيلم احضارشدگان که آن را فيلمي متفاوت در کارنامه اش مي داند حاضر به صحبت درباره آن شده است.احضار شدگان از زير ژانرهاي سينماي وحشت و نوعي Slasher محسوب مي شود. پسري در اثر توهم دست به کشتار خانواده اش مي زند. فيلم در بسياري از لحظات مي تواند موفق عمل کند و تماشاگر را با ژانر مطرح شده در اثر درگير کند. صحنه هاي شب و نوع دکوپاژ معيريان، تدوين و فيلمبرداري به درک حس صحنه بسيار کمک مي کند. اگرچه با تمام تلاش هاي کارگردان که گويا بد نديده سراغ آرشيو ذهني مطالب تئوريکي که درباره سينما آموخته برود و از آن در راستاي خلق اين فيلم سود بجويد، عدم جسارت در پرداخت صحنه هاي ترسناک فيلم ضربه نهاي را به تماشاگر وارد نمي کند.
سينماي ايران چند سالي است که رويکرد مثبتي در راستاي پرداختن به داستان هاي ترسناک از خود نشان مي دهد. ارزش هاي داستانگوي اين نوع سينما پس از ساليان متمادي تجربه آن در هاليوود به تازگي براي سينماگران ايراني شناخته شده و چندين فيلم هم مراحل مختلف توليد را در اين ژانر طي مي کنند.با تمام اين اوصاف فيلم هاي سينماگراني که سراغ ژانر وحشت رفته اند از نوعي محافظه کاري رنج مي برد. گويا آنها آگاهانه از ترساندن تماشاگر طفره مي روند. در پايان هم با سرهم بندي داستان سعي مي کنند تماشاگر را فريب داده و عامل ترس فيلم را خنثي کنند.
فيلم احضارشدگان نيز از اين قاعده کلي در رنج است. دائم توسط کارگردان به تماشاگر توجه دارده مي شود که آنچه ما مي بينيم توهمات عماد است. همين نگاه سبب مي شود که تماشاگر با نوعي فاصله فيلم را نگاه کند و اين با تعاريف ژانر وحشت در تعارض قرار مي گيرد. در اين نوع فيلم ها کارگردان بايد فضاي را ايجاد کند که مخاطب در فضاي فيلم غرق شود اما معيريان آگاهانه از اين مسئله فاصله مي گيرد. زماني که ما با خشونت عماد مواجه مي شويم و صحنه هاي کشتار را مي بينيم با توجه به جنس روابط ايراني که در ميان شخصيت هاي فيلم حضور دارد خود را براي يک پايان هولناک آماده مي کنيم، اما جنس پايان فيلم گويا مخاطب خود را بازي داده و آن را با دروغي بزرگ مواجه مي کند.
تنها نکته برجسته فيلم را مي توان در اين نکته جست و جو کرد که کارگردان به مدد استفاده شخصيت هايش از قرص هاي روانگردان توانسته به فضاي دراماتيکي دست يابد که در اين فضا قابليت هاي دکوپاژ پلان هاي خود را به نمايش بگذارد و از ايجاد فضاهاي تختي که تاکنون در فيلم هاي پيشين آن را دنبال کرده بود فاصله بگيرد.
شهرام حقيقت دوست نيزبا تيک هاي عصبي که دارد مي تواند نمايشگر شخصيتي باشد که ابتدا راه نفوذ تماشاگر را به درون خود مي بندد. او با نوع نگاه هاي مستقيمي که به دوربين دارد مي کوشد تماشاگر را هم وارد بازي خود کرده و او را هم به نوعي با تهديد مواجه کند.
گفت و گو ♦ سينماي ايران
جف اندرو، از منتقدان شناخته شده انگليسي، منتقد مجله "تايم آوت" و مدير برنامه ريزي "نشنال فيلم تئاتر"لندن است که از اين مرکز مي توان به عنوان پربارترين سينماتک جهان نام برد.اندرو کتابي درباره فيلم "ده" ساخته عباس کيارستمي به چاپ رسانده است. با او گفت و گو کردم درباره نگاهش به فيلمسازي کيارستمي و سينماي ايران، با انبوهي اما و اگر...
گفت و گو با جف اندرو، منتقد فيلم<strong>کيارستمي براي خودش فيلم مي سازد</strong>
<strong>اولين برخورد شما با فيلمي از کيارستمي چه زماني بود؟ چه حسي داشتيد؟</strong>در واقع اولين برخوردم با فيلم "مشق شب" بود، در جشنواره روتردام که فکر مي کنم سال 1991 بود. فکر نکردم که کار خيلي خوبي است. برخورد بعدي ام در جشنواره کن بود با فيلم "زير درختان زيتون". خيلي کند بود براي من. بعد کسي گفت که فيلم خيلي خوبي است و کيارستمي فيلمساز بزرگي است و بايد دوباره ببيني. من دوباره به تماشاي فيلم رفتم و بعد شانس تماشاي "خانه دوست کجاست" و "زندگي ادامه دارد" را هم پيدا کردم و يکدفعه ديدم بله، اين اشتباه من بود و فيلمساز قابل توجهي است. بقيه فيلم ها را تا جاي ممکن تماشا کردم، از جمله "کلوزآپ". بعد مطئمن شدم که فيلم هاي خوبي هستند. فکر مي کنم خيلي ها تجربه مشابه من را داشته اند. در برخوردهاي اول شما نمي دانيد که کيارستمي چه مي کند.
<strong>بعد از تماشاي بقيه فيلم ها، چه چيزي در آنها براي شما جذاب بود؟ چه نکته مهمي در آنها وجود داشت؟</strong>سوال خوبي است. فکر مي کنم چيزي که دوست داشتم پرسپکتيو متفاوت او به چيزها بود، نه به اين خاطر که او ايراني است و من انگليسي ام، چون فيلم هاي ديگر ايراني را ديده بودم و اينقدر دوست نداشتم. او سوال مهمي را درباره زندگي و مرگ مطرح مي کند. بدون اين که در ورطه احساساتي گرايي بغلتد. همين طور شيوه اي که او تو را به کار مي بندد موقع تماشاي فيلم. اگر فقط به صندلي تکيه بدهي و فيلم را ببيني، لذتي نخواهي برد. بايد تصورت را به کار بيندازي. او مي گويد که نيمي از فيلم را مي سازد و ما بايد بقيه اش را تکميل کنيم. اين يک چيز غير معمول است. فيلمسازان زيادي اين کار را نمي کنند، به ويژه در غرب که اين سنت هست که همه چيز گفته شود. فکر مي کنم فيلم هاي کيارستمي جالب هستند به خاطر چيزهايي که به تو نمي گويند، بخاطر چيزهايي که نشانت نمي دهند.او به تو يادآوري مي کند که چيزي بر روي پرده نيست.شما را وادار به تصور کردن مي کند.فکر مي کنم خيلي اصيل است و سينما را به شکلي تازه، تخيلي و شاعرانه به کار مي گيرد و فرديتي در ساخت فيلم دارد. اين فرديت را در سينماي غرب چندان نمي توان يافت. <strong>بعضي از منتقدان به شباهت فيلم هاي کيارستمي با فيلم هاي اوزو و روسليني اشاره مي کنند، در حالي که خود کيارستمي مي گويد که فيلم نمي بيند و نمي تواند يک فيلم را تا به آخر در سالن سينما تحمل کند...</strong>فکر مي کنم اين حقيقت دارد و او صادق است. من عباس را مي شناسم و مي دانم که فيلم هاي زيادي تماشا نمي کند. او خيلي مشغول است: فيلم مي سازد، عکس مي گيرد، شعر مي نويسد و خيلي فعال است، بجاي تماشاي فيلم هاي ديگران. وقتي جوان بود البته يک مقدار روسليني و برسون ديده است، البته مطمئناً نه بسياري از فيلم هاي آنها. او فيلم مي سازد بر اساس زندگي و نه بر اساس فيلم ها. مشکل نسل تارانتينو اين است که بر اساس فيلم هايي که ديده اند فيلم مي سازند و نه بر اساس زندگي واقعي. نيازي نيست که براي فيلمساز بزرگي شدن، فيلم هاي زيادي را تماشا کني...
<strong>اما وودي آلن خلاف اين را معتقد است و مي گويد اگر مي خواهي فيلمساز شوي، بهترين کلاس درس، تماشاي فيلم است...</strong>بايد يک فيلم هايي را تماشا کني، اما نه ضرورتاً فيلم هاي زيادي را. و حتي فکر مي کنم وودي آلن فيلم هاي زيادي تماشا نمي کند!اگر به فهرست فيلم هاي محبوب او نگاه کنيد، آخرينش متعلق به دهه هفتاد است...
<strong>اگر برگردم به سوال قبلي، به نظر شما ارتباطي بين سبک روسليني و اوزو با کيارستمي هست؟</strong>نه واقعاً. من گمان مي کنم ارتباط خيلي کوچکي بين روسليني و کيارستمي وجود دارد. روسليني از بازيگران حرفه اي کمک نمي گيرد، درباره آدم هاي معمولي قصه مي گويد، بعضي وقت ها نماهاي بلند استفاده مي کند، مثل کيارستمي. همين طور ارتباط هاي کوچکي وجود دارد با اوزو، مثل حس هاي طنز، اما کيارستمي دوربينش را بارها بيشتر از اوزو حرکت مي دهد. شخصاً فکر مي کنم فيلم هاي کيارستمي شبيه کسي نيست.
<strong>اگر نگاهي به کارنامه کيارستمي بيندازيم، مي بينيم که بعد از فيلم هايي مثل طعم گيلاس، يکدفعه تغيير مي کند به فيلم هاي ويدئويي مثل "ده" و بعد باز دوباره تغيير مي کند به شکل هايي از ويدئوآرت. ميان اين دوره ها ارتباطي مي بينيد؟</strong>فکر مي کنم او يکي از فيلمسازهايي که خيلي با ذکاوت نسبت به سينماي ديجيتال عکس العمل نشان داد.او فهميد که مي تواند فيلم بسازد بدون استفاده از يک گروه بزرگ و تنها خودش باشد و گاه به همراه يکي دو نفر ديگر. کيارستمي اين را دوست دارد چون با اين شيوه فيلم هاي صميمي تري مي تواند بسازد. اما فکر نمي کنم او هيچ وقت به ويدئو آرت توجهي نشان داده باشد. او تاکيد دارد که اين فيلم ها را براي سينما مي سازد و "ده" و "پنج" تجربه هستند. بعد از آن بخشي از فيلم "بليت" را ساخته، به شکل 35 ميلي متري و سال 2009 هم فيلمي با ژوليت بينوش خواهد ساخت و با در دست داشتن يک فيلمنامه؛ چيزي که قبلا نداشت و چيز تازه اي است براي او. همين طور استفاده از يک ستاره. فکر مي کنم چيزي که درباره عباس جالب است اين است که تغيير مي کند و به دنبال تجربه هاي تازه است. او يک فيلم ثابت را نمي سازد. اين تغيير درباره فيلم هاي قبل از "ده" او هم هست. در "خانه دوست کجاست؟" درامي درباره يک کودک و دوستي را روايت مي کند، اما فيلم بعدي، "مشق شب" يک مستند است.
<strong>عباس کيارستمي در داخل ايران از سوي منتقدان مورد انتقاد است که...</strong>که فيلم براي خارجي ها مي سازد...
<strong>اين يک بخش ماجراست و بخش ديگر اين که او مي خواهد همه کار بکند و پا در حيطه هايي مي گذارد که نمي شناسد. مثلاً اپرا. يا اخيراً شعرهاي سعدي و حافظ را به شکل غير قابل قبولي به روايت خود چاپ کرده با انتخابي از بعضي از مصرع ها که هيچ نکته قبل توجه اي ندارد...</strong>نمي دانم، چون اين کتاب ها را نديده ام. فکر نمي کنم که او مي خواهد همه کار بکند. او براي سال هاي زيادي عکس گرفته و شعر گفته. شايد اين تصور به اين خاطر است که نمايشگاه نگذاشته بود و شعرهايش را چاپ نکرده بود. قبل از اين که فيلمساز باشد، نقاش بود. من فکر مي کنم او دوست دارد خودش را به شکل هاي مختلفي بيان کند. اما درباره استفاده اش از شعرهاي ديگران چيزي نمي دانم. همين طور درباره شعرهاي خودش. من البته ترجمه شعرهاي خودش را خوانده ام و دوست دارم، اما نمي دانم که در شعر فارسي چه جايگاه و ارزشي دارد.اين که هم گفته مي شود فيلم براي خارجي ها مي سازد، به نظر من درست نيست. چون اگر اين طور بود، او فيلم هاي عجيبي براي خارجي ها مي سازد که به آن عادت ندارند. بسياري از خارجي ها نمي خواهند فيلم هايي چون "طعم گيلاس" يا "ده" را ببينند. آنها فيلمي چون "شواليه سياه" را مي خواهند يا فيلم هاي وودي آلن. فقط تعداد کمي از خارجي ها هستند که مي خواهند فيلم هاي او را تماشا کنند، همان طور که تنها برخي از ايرانيان که متخصص فيلم هستند مي خواهند فيلم هاي او را تماشا کنند. اگر فيلم هاي او بيشتر در خارج از ايران ديده شده اند، شايد به اين خاطر است که فيلم هاي او غالبا در ايران ممنوع شده اند. وقتي "ده" را ساخت به او گفتند که فيلمش را بايد کوتاه کند و در اين صورت فيلمش ديگر "ده" نبود، "پنج" بود! من فکر مي کنم که او فيلم براي خودش مي سازد. معني اش اين نيست که او او دوست ندارد فيلم هايش در ايران ديده شوند،برعکس دوست هم دارد. فکر مي کنم هر فيلمسازي به مخاطب فکر مي کند و اين که چطور فيلمش را بسازد که ديگران خوششان بيايد.
<strong>شناختي که از او دارم به من مي گويد که به دست آوردن دل منتقدان ايراني براي او بسيار مهم است، اما اين هيچ گاه ميسر نشده... در خيلي از راي گيري ها فيلم هاي او جاي چنداني در بين بهترين هاي تاريخ سينماي ايران ندارند...</strong>من فيلم هاي زيادي از سينماي ايران نديده ام. آنهايي را ديده ام که در فستيوال ها نشان داده اند. براي همين مقايسه کيارستمي با سينماي عامه پسند ايران برايم امکان ندارد. احمقانه است که فيلم هاي کيارستمي را با جريان غالب سينماي ايران مقايسه کنيم که به شکلي قابل مقايسه با جريان اصلي هاليوود است که براي پولسازي است. عباس اين کار را نمي کند...
<strong>اما منتقدان ايراني فيلم هاي کيارستمي را با فيلم هاي عامه پسند مقايسه نمي کنند، برعکس با فيلم هاي هنري و روشنفکرانه مقايسه مي کنند و کيارستمي را نمي پذيرند، فکر مي کنيد چرا؟</strong>شما چه فکر مي کنيد؟
<strong>اغلب منتقدان در ايران، فيلم هاي کيارستمي را عميق نمي دانند، شکلي در سطح حرکت کردن در آن مي بينند که بيشتر براي منتقدان فرنگي و جشنواره ها جذاب است...</strong>
من فکر مي کنم که فيلم هاي عباس خيلي عميق هستند، فقط او خيلي تاکيد نمي کند که حرف هايي که مي زند خيلي جدي و عميق هستند. موتزارت هم خيلي سبک به نظر مي رسد. خوان ميرو نقاشي هاي بامزه مي کشد، اما هنرمند بسيار بزرگي است. بايد به کساني که فيلم مي سازند و مي گويند اين عميق است، شک کنيم. به اين آدم ها نبايد اطمينان نبايد کرد!
<strong>البته با گفتن اين که فيلم من عميق است، فيلم کسي عميق نمي شود...اما درباره اپراي کيارستمي چه فکر مي کنيد؟</strong>من نديده ام متاسفانه. ماه ژوئن در بريتانيا اجرا مي شود.
<strong>اما خيلي ها از جمله بسياري از منتقدان اروپايي از کيارستمي انتقاد کردند که چطور وقتي خودش مي گويد من نمي توانم تماشاي اپرا را تحمل کنم، اپرا کارگرداني مي کند؟</strong>من اپراي کيارستمي را نديده ام و نمي توانم داوري کنم. البته عباس آدم شوخي هم هست و وقتي اين را مي گويد نمي توان پذيرفت که صد در صد راست مي گويد.
<strong>درباره آخرين فيلم او چطور؟ "شيرين" را ديده ايد؟</strong>متاسفانه نه.<strong>اما حتما شنيده ايد که جشنواره کن اين فيلم را نپذيرفت و در ونيز با انتقادات زيادي مواجه شد. فکر مي کنيد يکدفعه چه اتفاقي افتاد؟</strong>من کساني را مي شناسم که در ونيز فيلم را ديده اند و دوست داشتند. سردبير مجله "سايت اند ساند"، دوست من نيک جيمز نوشت که جذاب ترين فيلم ونيز بود.<strong>اما در روزنا مه هاي ايتاليا و فرانسه شديدا مورد حمله قرار گرفت، همين طور از طرف تماشاچيان جشنواره ونيز که من خودم آنجا بودم...</strong>اما "کايه دو سينما" آن را بين بهترين فيلم هاي سال قرار داد، بين ده فيلم. ميشل سيمان فيلم را دوست داشت. <strong>فکر مي کنيد چرا جشنواره کن که هميشه علاقه خاصي به کيارستمي نشان مي داد، اين فيلم را نپذيرفت؟</strong>نمي دانم. تيري فرمو را مي شناسم و خيلي قبل از جشنواره به من گفت که فيلم را خيلي دوست دارد، نمي دانم چرا انتخابش نکرد. <strong>به عنوان سوال آخر، بين فيلم هاي کيارستمي، چرا فيلم "ده" را براي نوشتن يک کتاب انتخاب کرديد؟</strong>"ده" ضرورتاً فيلم محبوب من نيست. آن را خيلي دوست دارم، اما اميدوارم کتابي درباره کلوزآپ، زندگي ادامه دارد يا طعم گيلاس هم بنويسم. مهمترين دليلي که ده را انتخاب کردم اين بود که فيلم هاي ديگر عباس شديداًً با عناصر فرهنگ ايراني و بخصوص شعر فارسي عجين هستند و من به اندازه کافي درباره فرهنگ و تاريخ ايران نمي دانم. "ده" اما فيلم متفاوتي است. خيلي مدرن است و درباره مشکلات معاصر حرف مي زند؛ درباره زني که مي خواهد خودش باشد و با قوانين درگير است.از جهات زيادي براي غربي ها بيشتر قابل درک است. دليل ديگر اين بود که فکر مي کنم فيلم مهمي است درباره فيلمسازي و به کارگيري تکنولوژي.هاليوود هميشه فکر مي کند هر چه بزرگ تر بهتر. اما عباس متضاد آن است. او در "ده" مي گويد که تنها به يک ماشين و دو دوربين احتياج دارد و فيلم را مي سازد. به نظرم خيلي مهم است از اين لحاظ که سينما به کجا دارد مي رود. نشان مي دهد که آلترناتيو ديگري براي سينماي هاليوود وجود دارد و سينماي ديجيتال نوع ديگري از فيلمسازي را براي همه مهيا مي کند و من فکر مي کنم عباس راست مي گويد، چون حالا فستيوال هايي هست که مثلاً فقط به فيلم هاي ساخته شده با تلفن همراه اختصاص دارد.<strong>جز کيارستمي، درباره باقي سينماي ايران- تا آنجا که ديده ايد- چه فکر مي کنيد؟</strong>به نظر نمي رسد که سينماي ايران به اندازه يک دهه قبل هيجان انگيز و جالب باشد. البته من فقط فيلم هايي را مي بينم که در جشنواره ها حضور پيدا مي کنند. شخصا علاقه اي به فيلم هايي که توسط خانه فيلم مخملباف توليد شده ندارم.برخي از حس ها را در فيلم هاي قبلي مخملباف دوست داشتم، اما خيلي چيزها خيلي بد هستند. فکر مي کنم سميرا مخملباف خوب شروع کرد، اما نمي دانم چه اتفاقي برايش افتاد. پناهي را اما دوست دارم. احتمالا جذاب ترين بعد از کيارستمي. برخي از فيلم هاي اوليه جليلي جالب بودند، اما دو سه فيلم آخري که از او ديدم واقعاً ضعيف بودند. در کل، فيلم هاي ايراني در مقايسه با يک دهه قبل نا اميد کننده هستند، اما چه کسي مي داند، شايد سينماي ايران دوباره جاني گرفت. اميدوارم.
پرونده 1 ♦ تئاتر ايران
مريم معترف بعد از نمايش گوشه نشينان آلتونا که در تئاترشهر اجرا شد اين بار سراغ متني از ماکس فريش رفته و ديوار چين اين نويسنده را در تالار مولوي روي صحنه برده است. اين نمايش قرار بود خرداد ماه امسال روي صحنه برود که اين زمان تا آذر ماه به تعويق افتاد. از مهم ترين مشخصه هاي اين نمايش بازگشت بيژن امکانيان پس از چندين سال به صحنه نمايش است.
<strong>ديوار چين</strong>
کارگردان: مريم معترف. نويسنده: ماکس فريش. ترجمه: محمد حفاظي. موسيقي متن: هادي فرشچي. بازيگران: بيژن امکانيان، رضا فياضي، اسماعيل بختياري، مريم معترف، تبسم هاشمي، افشين زارعي، ياسمن نصرتي، مجيد ستايش، ميترا آسيايي، رضا علوي، علي رجايي، وحيد حسنزاده، منيژه داوري، سياوش خادمحسيني، منا شمسالديني، اکبر مدديمهر، حسين شفيعي، محمد فياضي، مهدي رحيمي، کامبيز طلايي، محمد محمدي، هادي کاظمي، حميدرضا اسلامي، عباس رزيجي و مهدي مشهور.
اين نمايش در يک بالماسکه تاريخي ميگذرد که شخصيتهاي تاريخي چون ناپلئون، بروتوس، کريستف کلمب، کلئوپاترا، دون ژوان، فيليپ، رومئو و ژوليت و... به مناسبت افتتاح ديوار چين در آن شرکت دارند. ماکس فريش به شخصيتهاي اين نمايش، شخصيت ديگري را نيز افزوده که امروزي يا روشنفکر نام دارد و به عنوان نماينده نسل جوان و انديشمند معاصر محسوب ميشود. او در برابر خطرات تاريخ زمانهاش لب به اعتراض ميگشايد و از سلاطين و حکام مستبد ميخواهد که هرگز ديگر باز نگردند چرا که امروز با تجهيزات مدرن جنگي از قبيل بمب نيتروژني يک بوالهوسي از طرف شخصي مستبد يا يک حمله عصبي و خشم ناشي از جنون کافي است تا فاتحه دنيا خوانده شود.
<strong>مرور تاريخ روي صحنه</strong>
مريم معترف چند سال پيش بود که اجرايي به يادماندني از گوشه نشينان آلتونا را روي صحنه برد. نمايشي که متني سخت دارد، اما معترف توانسته بود با جذابيت هاي بصري و فضاسازي و بازي هاي جذاب کسالت متن را از ميان ببرد. اجرايي هم که او از نمايشنامه متفاوت ماکس فريش، ديوار چين، ارائه مي دهد داستاني اينگونه دارد. او سعي کرده با کشش اجراي نمايش هاي سنتي ايراني به بازخواني تازه اي از اين متن دست يابد.
نمايشنامه ديوار چين اگرچه رويکردي تاريخي دارد اما پلات چندان مشخصي را نمي توان براي آن متصور شد. نمايش چندين شخصيت و برهه تاريخي را در بر مي گيرد تا بتواند به مقصودي که مد نظر نويسنده بوده دست يابد. بنابراين متن اين فضا را خالي مي کند تا هر کارگرداني بتواند با توجه به سليقه خود آن را مورد اجرا قرار دهد و شيوه اي که معترف برگزيده نشان مي دهد تحليل وي از متن اشتباه نبوده و راه به بيراهه نبرده است.
ما در نمايش ديوار چين با نوعي پارودي اشخاص تاريخ روبه رو هستيم. آدم هايي که به بهانه ساخته شدن ديوار بزرگ چين به دعوت امپراطور دور هم جمع شده اند تا نويسنده بتواند داستان تاريخي آنها را مورد بازخواني متفاوتي قرار دهد.
يکي ديگر از تم هاي اين نمايشنامه را مي توان در تقابل قدرت و حقيقت جست و جو کرد که معترف مي کوشد با زبان نمايشي آن را از حالت شعاري خارج کرده و به مدد زبان نمايشي به مخاطب عرضه دارد. در آغاز نمايش فضايي شبيه به يک بالماسکه دارد که پس از مدتي بيژن امکانيان در حکم راوي داستان به صحنه وارد شده و نقال وار شروع به روايت داستان مي کند. اين استفاده از شيوه نقالي همان ابتداي کار نوعي فاصله گذاري را براي مخاطب ايجاد مي کند که اين فاصله گذاري بيش از هر چيزي به تماشاگر ياد آوري مي کند که مشغول تماشاي يک روايت و داستان است. از اينجا معترف تکليف خود را با بيننده اش روشن مي نمايد که آنچه مي بيند يک روايت بازسازي شده است و تماشاگر بايد با قواعد نمايشي به متن بنگرد.
بيژن امکانيان اگرچه سال هاست روي صحنه حاضر نشده اما در اين بازگشت حضوري قابل تامل دارد. زماني که او در آغاز شروع به روايت و نقالي مي کند فيزيک و بيانش به درستي در راستاي نقش قرار مي گيرد. او قرار است علاوه بر نقالي وظيفه ايفاي نقش روشنفکر را نيز برعهده داشته باشد که در اين راستا موفق عمل مي کند. امکانيان در برخورد با شخصيت هاي مختلف تاريخي رويه متفاوتي را در بازي پي مي گيرد و گرافيک تصويري که اين بازي با ديگر شخصيت ها بخصوص نقش حاکم چين که رضا فياضي نقش او را بازي مي کند تصوير سازي هاي مناسبي را براي کارگردان به دست مي دهد.
البته معترف به جز بازي سازي ها از شيوه هاي ديگري نيز در تصوير سازي بهره مي گيرد. او در ميانه هاي نمايش از چند صحنه حرکت رقص استفاده کرده که اين حرکات مي تواند با توجه به نوع رنگ لباس هاي هر دوره تاريخي به تصويري مشخص منجر شود.
در راستايي ديگر نيز معترف هرجا که حدس مي زده ممکن است مخاطب دچار ملال شود آگاهانه داستاني طنز را پر رنگ تر کرده که تماشاگر بتواند تا انتهاي کار او و گروه را همراهي نمايد.
اما همين امکان ترس خسته شدن تماشاگر باعث شده نمايش در برخي لحظات اندک نتواند به عمق برود. يعني کارگردان ترجيح داده به جاي اينکه تفکر تماشاگر را معطوف به کنهماجرا کند اين وظيفه را به بيرون سالن واگذارد و تنها در اين لحظات درون سالن نمايش تماشاگر خود را سرگرم کند.
با اين وجود، همين که مريم معترف توانسته متني از ماکس فريش را اين گونه با نمايش هاي ايراني آداپته کند جاي تامل دارد.
پرونده 2 ♦ تئاتر ايران
مريم معترف از بازيگران وكارگردانان باسابقه تئاترايران است كه اين روزها درتالار مولوي تهران نمايشي "ديوارچين" اثر ماکس فريش را به صحنه برده است. گفت و گوي اختصاصي روز با وي را مي خوانيد.
گفت و گو با مريم معترف<strong>دعوت به ميهماني با موسيقي</strong>
<strong>چطور شد به سراغ اين نمايشنامه رفتيد؟</strong>من متن "ديوارچين" را حدود سه سال قبل مطالعه كرده بودم واز داستان و ساختمان آن بسيار خوشم آمده بود. مدت ها بود كه تصميم داشتم آن را به صحنه ببرم ولي هربار بنا به دلايلي فرصت پيش نمي آمد. بنابراين تصميم گرفتم كه در اولين فرصت ممكن اين كاررا انجام دهم كه خوشبختانه امسال نوبت اجراي من درتالار مولوي شد.
<strong>درمورد انتخاب بازيگران نمايش بگوييد</strong>از همان ابتدا و با خواندن نمايش اغلب بازيگران در ذهن من تداعي شدند. مثلا از روز اول مي دانستم كه رضا فياضي قرار است در نقش پادشاه ظاهر شود.شهره سلطاني را براي نقش ديگري در نظر داشتم كه متاسفانه تمرينات نمايش تداخل عجيبي را با يك كار سينمايي به وجود آوردند. بنابراين با خانم تبسم هاشمي به توافق نهايي رسيديم. در مورد بيژن امكانيان هم كه شناخت من از ايشان و نحوه بازي شان باعث شد كه انتخابم باشند.
<strong>با توجه به اينكه آقاي امكانيان سال ها از صحنه تئاتر دور بودند آيا درهدايت ايشان مشكلي نداشتيد؟</strong>خير. خوشبختانه ايشان آمادگي بدني و بياني خود را همچنان حفظ كرده و حتي بهتر از برخي بازيگران به ايفاي نقش پرداختند.همه گروه شگفت زده بودند.ايشان در تحليل هاي خود هم بسيار زيركانه عمل كرده و درمناسبات خود با او هيچ مشكلي نداشتم.
<strong>نمايش شما بيش از سي بازيگر دارد. آيا كارگرداني و هدايت هريك از آنها باعث نگراني شما نشد كه خودتان هم درنمايش بازي كرديد؟</strong>همان طور كه گفتيد بازيگران نمايش زياد بودند. درتقسيم نقش ها مشكل داشتيم و درنهايت مجبور شديم براي نقش هاي باقيمانده نگاهي هم به سمت گروه كارگرداني داشته باشيم. بنابراين همه عوامل كارگرداني در كار نقش بازيگر را هم به عهده داشتند.
<strong>چه مدتي نمايش تان را تمرين كرديد؟</strong>تمرينات اوليه از شهريور ماه آغازشد و از ابتداي مهربود كه جدي تر شد. روزي 4 ساعت تمرين مداوم داشتيم. برخي بازيگران را به دليل تجربه كمتر وادار به تمرينات جداگانه كرديم تا نمايش به اجرا درآمد.
<strong>در برخي از لحظات نمايش نشانه هايي از نمايش هاي ايراني ديده مي شد. با توجه به خارجي بودن متن، اين جريان چگونه طراحي شد؟</strong>اتفاقا خود نمايش اين ايده را به من داد. ماكس فريش در نوشته خود نگاهي هم به جنبه هاي اجتماعي مردم شرق داشت. اين نشانه ها در متن ديده مي شود. من هم از اين فرصت استفاده كرده و نمايش را اين گونه طراحي كردم.
<strong>شنيده ها حاكي از آن است كه در مورد طراحي صحنه مشكلات زيادي داشتيد؟</strong>بله. متاسفانه بحث دو اجرايي بودن سالن نمايش لطمه جبران ناپذيري را به نمايش زد. برخي از قسمت هاي نمايش با دكور نمايش آقاي دلخواه مشترك بودند و ما مجبور شديم به خاطر اينكه هر دو نمايش اجرا شود از برخي رنگ ها و فرم ها در دكور بكاهيم.
<strong>چه مقداري از متن را حذف كرديد؟</strong>اگر قرار بر اين بود كه كاملا به متن وفادار باشيم اجراي اين نمايش 4 ساعت مي شد. بنابراين برخي از شخصيت هاي غير قابل لمس و ناشناخته و گهگاه از ديالوگ هاي نمايش حذف كرديم.
<strong>در مورد موسيقي كار بگوييد.</strong>موسيقي كار را زنده اجرا مي كنيم.مي خواستم كه فضاسازي ها به صورت واقعي اتفاق بيفتد. تماشاگران را با موسيقي به يك ميهماني دعوت و با موسيقي بدرقه مي كنيم. بازيگران ساز مي زنند و تماشاگران لذت مي برند. اين در تئاتر ما به ندرت اتفاق مي افتد.
پرونده3 ♦ تئاتر ايران
بيژن امکانيان از معدود بازيگران دانش آموخته تئاتر است که پس از حضور مستمر و چندين ساله در عرصه تئاتر به عنوان يکي از چهرههاي شاخص و جوان سينما و به تعبيري سوپراستارهاي سينماي دهه 60 کشورمان شناخته شد. اين بازيگر با سابقه که بيشتر با نقش"رضا" در فيلم سينمايي"گلهاي داودي" در ميان مردم شناخته شد، اکنون پس از 15 سال دوري از صحنه، در نمايش"ديوار چين" اثر ماکس فريش که با کارگرداني مريم معترف در تالار مولوي اجرا ميشود، حضور پيدا کرده است.
گفت و گو با بيژن امکانيان<strong>بازگشت به خانه</strong>
<strong>بعد از سالها به تئاتر بازگشتيد، چرا؟</strong>اين هم در ادامه مسيري است که چند سالي است براي متفاوت بودن و فاصله گرفتن از تکرار خودم در پيش گرفتهام. حس ميکنم زماني فرا رسيده که ميتوانم از تجربيات ساليانم براي حضور در نقشهاي تازه و عرصههاي متفاوت بازيگري استفاده کنم.
<strong>براي خوانندگان حتماً جالب است که بدانند بيژن امکانيان از کجا شروع کرد؟</strong>به جرات ميتوان عشق را بزرگترين عامل حضور در عرصه بازيگري دانست و همواره هنرمندان دنياي بازيگري علي رغم تمام مشکلات و سختيها ايستادگي کردند و در حقيقت همين عشق است که انگيزه اصلي و هسته مرکزي هدايت آنها به سمت و سوي ادامه اين راه پرفراز و نشيب را رقم ميزند. من نيز فعاليتم را به طور جدي با پذيرفته شدن در دانشکده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران در سال 1352 آغاز کردم و با فارغالتحصيلي از اين دانشکده ادامه دادم.
<strong>فارغالتحصيلي شما مربوط به چه سالي ميشود؟</strong>در سال 1358 فارغالتحصيل شدم و با فعاليت در سينما کارم را ادامه دادم. البته به دليل اين که از طريق سينما شناخته شدم شايد اين تصور وجود داشت که من در زمينه تئاتر فعاليت نداشتهام ولي واقعيت اين است که هميشه به طور جدي نسبت به تئاتر علاقهمند بودم و تئاتر را هنري زنده و پويا ميدانم.
<strong>نخستين تئاتري که به طور جدي در آن حضور ايفاي نقش کرديد، چه تئاتري بود؟</strong>من در تئاترهاي زيادي بازي کردهام. زماني که در مشهد تحصيل ميکردم در چند تئاتر حرفهاي حضـور پيدا کردم که به طـور مثـال مـيتوان به تئـاتريهايي که در مرکز آموزش حرفهاي تئاتر مشهد اجرا شد، اشاره کنم. مثل نمايش خارجي"کلوخ" به کارگرداني محبوبه بيات يا"دشمنان" نوشته آرکادي لئوکوم به کارگرداني غلامرضا موسوي از تئاترهايي که در آن حضور پيدا کردم در تهران ميتوانم به"آوازخوان طاس" اثر اوژن يونسکو به کارگرداني مرتضي کرامتي، "بر دار کردن حسنک وزير" نوشته حسين مختاري و کارگرداني شهداد دخاني که اوايل انقلاب در تالار چهارسوي مجموعه تئاترشهر اجرا شد، همچنين در نمايشهايي چون"جعفرخان از فرنگ برگشته" نوشته حسن مقدم و"سلامان و ابسال" نوشته هوشنگ گلشيري هر دو به کارگرداني کامران فاضل که در سالن نمايش انجمن ايران ـ آمريکاي سابق و کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان فعلي اجرا شدند، اشاره کنم. <strong>و آخرين تئاتري که در آن حضور داشتيد؟</strong>آخرين باري که روي صحنه تئاتر حضور پيدا کردم، مربوط به 15 سال قبل ميشود که در نمايش"دندان گراز" نوشته و کار صادق هاتفي بازي کردم که در تالار سنگلج اجرا شد. <strong>چرا اين وقفه 15 ساله در فعاليت تئاتريتان به وجود آمد؟ چرا که شما از پتانسيلهاي لازم براي حضور در تئاتر برخوردار بودهايد؟</strong>دليل خاصي براي اين فاصله گرفتن از تئاتر ندارم. شايد بتوان گفت که پيشنهاد خوبي براي بازي در تئاتر نداشتهام و چون اساساً بيشتر مرا بازيگر سينما ميدانستند؛ بنابراين به صورت متمرکز پيشنهادات تئاتري نداشتم. گو اين که پس از حضور در نمايش"دندان گراز" دو سه مورد نمايش به من پيشنهاد شد ولي متنهايي نبود که مرا براي حضور در تئاتر ترغيب کند وگرنه من همچنان علاقه داشتم در تئاتر باشم و خيلي هم سعي نميکردم که مثلاً در عرصه تصوير زياد حضور داشته باشم و اتفاقاً سعي داشتم تا جايي که امکانات به من اجازه ميدهد حق انتخاب داشته باشم. از سوي ديگر شايد قطع ارتباط يا کم بودن اين ارتباط با جامعه تئاتري، سبب به وجود آمدن اين فاصله 15 ساله شد. بايد اين نکته را نيز در نظر داشت که بسياري اوقات يک اثر نمايشي براساس رفاقتها و نزديکيها به وجود ميآيد و چندان از اصول حرفهاي تبعيت نميکند، کما اين که 15 سال قبل حضورم در نمايش"دندان گراز"، به اين صورت اتفاق افتاد که صادق هاتفي در دو سه فيلم سينمايي هم بازي من بود و با يکديگر رفيق شده بوديم. بنابراين ايشان احساس کرد که آن قدر با من صميمي و نزديک هست که حضور در يک تئاتر را به من پيشنهاد بدهد و با يکديگر کار کنيم. البته وجود روابط در تئاتر، سينما يا تلويزيون در برخي مواقع مطلوب است و در مواقعي نيز جالب نيست چرا که به طور مثال ميبينيم که يک کارگردان فقط با يک گروه خاص کار ميکند و احساس ميکند که با آنها راحتتر است، بنابراين اين راحتي براي او از درجه اهميت بيشتري برخوردار است تا اين که فضاهاي جديدي را تجربه کند. البته منظورم از دوستي و ارتباط به معناي رفيق بازي نيست چرا که هيچ کارگرداني قاعدتاً حاضر نميشود به خاطر رفيق بازي فيلم يا اثر نمايشي خود را خراب کند، بلکه به اعتقاد من عالم دوستي سبب ميشود تا افراد دقيقتر به فرد مورد نظر خود و تواناييهاي او نگاه کنند. در حالي که اگر چنين فضايي وجود نداشت، فضاي حرفهاي رو به رشدتري پيش رو داشتيم. در نتيجه امکان بيشتري براي جوانها فراهم ميشد تا در اين عرصه حضور جديتري داشته باشند، و در اين صورت کارگردانان چندان بر شناخت از نزديک و دوستيها تکيه نميکردند بلکه جستوجو ميکردند و وارد فضاهاي جديد ميشدند و تجربيات تازهاي کسب ميکردند که به طور قطع در اين ميان يک سري چهرهها و بازيگران تازه به معناي مستعد(و نه به معناي ويتريني و خوش قد و قواره) پيدا ميشدند. <strong>با توجه به اين وقفه چه ويژگي در نمايش"ديوار چين" باعث شد تا بازي در آن را بپذيريد؟</strong>در واقع حضور مريم معترف به عنوان کارگردان يکي از نکاتي بود که موجب شد حضور در اين نمايش را بپذيرم؛ چرا که ايشان را به عنوان يک بازيگر و کارگردان تئاتر شخصيتي بيپيرايه ديدم. ايشان يکي از کساني است که طي سالها فعاليت در عرصه نمايش، سابقه خوبي از خود به جا گذاشته و اين نکته سبب شد اين احساس را داشته باشم که فضاي خوب و صميمي در اين نمايش وجود دارد. از سوي ديگر نمايش"ديوار چين" يکي از متون نمايشي بسيار خوب است و بايد بگويم که طي 15 سال گذشته به رغم کثرت وجود متون نمايشي خوب، متوني که به من پيشنهاد شد آثاري نبودند که فکر کنم ميتوانند دغدغهام باشند و يا لااقل حضورم کمکي به آن متن بکند. در مورد"ديوار چين" بايد گفت که احساس کردم اين نمايش با بيان طنز و فضاسازي جذابي که نويسنده براي آن به وجود آورده، علي رغم اين که مربوط به 60 سال قبل ميشود، تا حد زيادي مسائل اجتماعي را زنده نگه داشته و سعي کرده با زباني آن را بگويد که براي جامعه امروز نيز طراوت و تازگياش را حفظ کند. همين امر به خودي خود نکته جالبي بود به طوري که مثلاً اولين بار که آن را مطالعه کردم احساس کردم که بازنويسي شده ولي کارگردان نمايش به من گفت که ترجمه نمايش اصلي است. از سوي ديگر پس از مطالعه اين نمايشنامه، اين احساس را داشتم که نقش به جستوجو نياز دارد و نيازمند کاويدن است. نقش من برخلاف ساير کاراکترهاي نمايش که تيپيکال هستند، به نوعي ميتوان گفت که واقعي است و همواره خود بازي کردن، سختتر از تيپ بازي کردن است. به عبارتي ميخواهم بگويم با علم به اين که ميدانستم نقش امروزي با توجه به مطرح کردن حرفهاي جدي نمايش نميتواند به اندازه ديگر نقشها در نظر تماشاگر جذاب باشد، آن را پذيرفتم.
<strong>نقش شما در اين نمايش چيست؟</strong>در نقش"امروزي" بازي ميکنم که به نوعي راوي نمايش است. اين نمايش فضاي جشني را ترسيم ميکند که به مناسبت مراسم کلنگزني ديوار چين برپا شده و مهمانان آن شخصيتهاي مختلف تاريخي هستند. "امروزي" مهمان ناخوانده اين جشن است که از طريق گفتوگو و برخورد با شخصيتهاي تاريخي و ادبي ماجراي نمايش را پيش ميبرد. در اين نمايش ميبينيم که همگي حاضران به جنگهايي که کردهاند افتخار ميکنند و حالا"امروزي" اين پرسش اساسي را مطرح ميکند که آيا دنياي امروز نيز ميتواند براساس افتخارات حاصل از جنگها بنا شود و يا بايد براساس تفاهم و درک متقابل شکل بگيرد. <strong>تفاوت بازي در تئاتر و سينما را چگونه ارزيابي ميکنيد؟</strong>ما در تئاتر بازي ميکنيم و در سينما، زندگي، و اين يک واقعيت است. اين جمله بدين معناست که ما در تئاتر بايد به اصول بازي پايبند باشيم ولي در سينما به دليل اين که تماشاگر مستقيماً حضور ندارد به نوعي بايد تلاش بيشتري براي واقعگرايي داشته باشيم تا به واسطه تصوير بتوانيم به تماشاگران واقعيت را منتقل کنيم. در حالي که در تئاتر تماشاگر حضور دارد و اين انرژي بسيار قابل توجهي به بازيگر ميدهد. اين امر بازيگر را بيشتر مقيد ميکند تا به قواعد بازي روي صحنه توجه داشته باشد، چرا که از ابتدا اين قرارداد بين تماشاگر و بازيگر گذاشته ميشود که هر دو طرف يک بازي را به کمک يکديگر اجرا ميکنند. من با نگاه به اين مسئله شايد در ابتدا کار کردن قدري برايم سخت بود، چرا که سالها کار در سينما و تلويزيون سبب شده بود قدري از اين قواعد به نوعي دور باشم. در اين جا، هم از متن کمک گرفتم و هم از راهنماييهاي سازنده کارگردان که بسيار موثر بود و هم از همکاري بازيگران خوبي مثل رضا فياضي که از دوستان قديمي من است. همچنين حضور ساير بازيگران نيز تاثير داشته چرا که علي رغم جواني از انگيزه زيادي برخوردارند و هنرمندان با استعدادي هستند. يکي از خوشحاليهاي من اين بود که در اين نمايش با تعدادي بازيگران مستعد و توانا مواجه شدم که از انگيزه و قابليت زيادي برخوردارند. من با مواجهه با اين بازيگران به اين فکر افتادم که سينماي ما چقدر ميتواند از اين بازيگران جوان و با استعداد استفاده کند و در واقع به نوعي حيطه تصوير را غنا ببخشد و از شکلهاي ظاهري انتخاب، فاصله بگيرد. <strong>با توجه به اين که نمايش"ديوار چين" در تالار اصلي مولوي اجرا ميشود، ميخواهم اين پرسش را داشته باشم که شما پيش از اين نيز تجربه بازي در تالار مولوي داشتهايد؟</strong>بله، من با نمايش"آوازخوان طاس" اثر اوژن يونسکو با کارگرداني کرامتي در سالن اصلي تالار مولوي حضور پيدا کردم.
<strong>اين اجرا مربوط به چند سال قبل ميشود؟</strong>سال 1356.
<strong>چه حسي داريد که پس از 31 سال در همان سالن به عنوان بازيگر حضور پيدا ميکنيد؟</strong>حس بسيار جذاب و دلنشيني است و اکنون فکر ميکنم دوباره به خانه آبا و اجدادي بازگشتهام.
<strong>فکر ميکنيد نمايش "ديوار چين" تا چه اندازه ميتواند با مخاطبان امروز جامعه ارتباط برقرار کند؟</strong>به اعتقاد من اين نمايش اثري جذاب است و دوستان تلاش بسيار زيادي کردهاند و کارگردان نيز نهايت سعي خود را داشته تا اين جمع کار جذابي را به تماشاگر ارائه کنند. من به ارتباط مخاطب با اين نمايش اميدوارم و سعي ميکنم که در اين جمع به درستي عمل کنم. همگي دست به دست يکديگر ميدهيم و نمايش خوبي را ارائه ميکنيم. به اعتقاد من تماشاگران تئاتر نسبت به تماشاگران سينما صبورترند و با درک و حوصله بيشتري با دنياي نمايش ارتباط برقرار ميکنند.
سووشون ♦ هزار و يک شب
درختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاريس. اولبار، وقتي در يکي از کتابهايش خواندم، خواستم درختش را ببينم.
آن باغِ معروف را ديده بودم قبلاً؛ بهنظرم رسيده بود جاييست مثلِ پارکِشهر، همان باغسنگلجِ قديمي تهرانِ خودمان در سالهاي آخرِ دهۀ چهل.
بخشي است از رمان در دست نگارش به نام درخت....
♦ داستان
<strong>درخت</strong>
من ديگر درختي نميکارم و به هيچ درختي دل نميبندم.وقتي درخت، بههر دليلي، خشک ميشود، وقتي با کوچکترين غفلت، اينکه يادت برود آبش بدهي يا شاخههاي اضافياش را بهموقع هَرَس کني، يا کسي، عابري، درختآزاري، با چاقو يا سنگ يا فلزي تيز، تنهاش را بخراشد و روي او يادگاري بکَنَد، يا آدمي شلخته چرکابه پاي آن بريزد يا آبِ آهک و گچ و سيمان، يا بادِ تند بوَزَد، طوفان بهپا شود و شاخههاش را بشکند، يا بچههاي شرور بالا بروند از تنهاش و آويزان شوند به شاخههاي نازکش، يا بنشينند روي او، تکانش بدهند و ريشههاش را در خاک بلرزانند، يا زمستان سرما بزند او را، بخشکاندش، يا آفتابِ داغِ تابستان بسوزاندش، يا ماشيني ترمزش ببُرد، يا حواسِ رانندهاي پرت شود، يا عمداَ بکوبد به ساقهاش و بشکند او را، يا کسي بيايد با ارّه يا تبر، بيفتد به جانش تا تکّهتکّهاش کند، هيزم شود براي اجاقي يا شومينهاي، يا مجسمهسازي بخواهد از چوبِ نرم و زندۀ او اثري مثلاً هنري بسازد، يا گيرم که هيچ اتفاقي نيفتد، اما خودش خسته شود از زنده ماندن، دلزده و نااميد شود و بخواهد براي هميشه بخوابد و خود را بخشکاند، بشود يک تنۀ خشکيده با شاخههاي بيجوانه و بيبرگ در بهار، و ريشههاش دست بکشند از مکيدنِ شيرۀ جانِ خاک و آب... چه فايده کاشتنِ نهالي و دل سپردن به او؟ يا گيرم که ـ بهفرضِ محال ـ هيچ اتفاقي نيفتد براي درختم، سبز و خرّم بماند همچنان و ببالد، در ژرفاي زمين ريشه بدوانَد، آب بنوشد، شيرۀ جانِ خاک را بمکد، با رگبرگهاي سبزش، روزها، از نورِ گرمِ خورشيد، و شبها، از پرتوِ خُنکِ ماه زندگي بستانَد، برگِ نو بر شاخهها برويانَد، غُنچه بگشايد، شکوفه بزند، عطرِ مستيآور بپراکند در هوا، گُلبرگهاي رنگبهرنگ بيفشانَد، با باد برقصد، در نسيم زمزمه سردهد، بهزبانِ درختي خود آواز بخواند برايم، حتي ميوه بدهد، پُربار، ميوههاش مثلِ چراغ بدرخشند بر شاخهها، سنگين، خوشگوار، شيرين، تُرش، آبدار، ميخوش، بيدريغ بريزند، بيفتند يکييکي در دستهام، يا بر زمين، و شادمان، پيوسته خندان، هِي ببالد، شاخه بگستراند، و بهناز، منّت بگذارد بر زمين، بر من که دلباختۀ اويم که هست، زنده است، زندگيست، و زيباست، زيباييست، و دوستم بدارد، حتي بگويد که عاشقِ من است، که چون من عاشقِ اويم، پس او معشوقِ من است، و چون او عاشقِ من است، پس من هم معشوقِ اويم، و ما که يکدليم اينهمه باهم، چه خوش است اين بودن، و چه دلنشين و دلانگيز است اين روزها و شبها، و آرامش چه آرام و مهربان جاريست بر ما، در ما، و ما ـ من و او که درختِ من است و من هميشه نگران و مراقبِ اويم ـ احساس کنيم چهقدر خوشبختيم و خوشبختي ميوۀ مشترکِ ماست، رسيده و معطر و خوشطعم، خوشخوراک... گيرم ـ بازهم بهفرضِ محال که ميتواند البته محال نباشد ـ اينچنين باشد و همهچيز بر وقفِ مُرادِ ما ـ من و او، درختم ـ بگردد، اما ناگهان من، در اوجِ اين سعادتِ کمياب، يا درستتر بگويم ناياب، از بودن بمانم، بههر علّت که باشد، تمام شوم و برسم به آخرِ اين خطِ نامشخص، يا علّتي نباشد، اما ناگهان ملال سرزده يورش بياورد بر جانم، بر جانِ روشنِ عاشقم، و با خود يأس بياوَرَد، خروارخروار، و بپاشد بر سر و رويم، بر وجودم، و تيره کند، سياه کند روزهاي روشنم را و سرد و يخزده کند شبهايم را، و من بخواهم و تصميم بگيرم، يا حتي ناخواسته، بااکراه، که تمام شوم، تمام کنم و ناگهان بروم به آنجا که هيچجا نيست، به آن سياهي، به آن تهي ناشناخته... آنگاه، بر سرِ درختِ من چه خواهد آمد؟ چه فايد که بماند؟ چه فايده که ببالد؟...ديگر نميخواهم درختي بکارم؛ نميخواهم به هيچ درختي دل ببندم.
يکدرختِ دوستِ من در لوکزامبورگ بود، در پاريس. اولبار، وقتي در يکي از کتابهايش خواندم، خواستم درختش را ببينم. آن باغِ معروف را ديده بودم قبلاً؛ بهنظرم رسيده بود جاييست مثلِ پارکِشهر، همان باغسنگلجِ قديمي تهرانِ خودمان در سالهاي آخرِ دهۀ چهل. و تعجب کرده بودم چرا اينهمه مشهور است اين باغِ لوکزامبورگ؟ و فرانسويها، پاريسيها، چرا اينهمه به آن مينازند و نويسندگانشان در داستانها و رُمانهاشان، اينهمه دربارۀ آن نوشتهاند و مينويسند؟ تا اينکه تابستانِ سالِ بعد بود که رفتم پاريس. به دوستم تلفن کردم و وعدۀ ديداري گذاشتيم در کافهاي دور و برِ باغِ لوکزامبورگ تا براي اولين و آخرين بار همديگر را ببينيم و در آن گرماي شرجي غروبِ اوايلِ ماهِ اوت، ساعتي در پيادهروِ جلوِ آن کافۀ شلوغ، بر آن صندليهاي حصيري بنشينيم و فنجاني قهوه بنوشيم. و چون فرصت کم بود (او جايي دعوت داشت که بايد ميرفت و من آخرين روزِ ماندنِ دهروزهام بود و بايد صبحِ زودِ روزِ بعد برميگشتم)، تُند و باشتاب، حرفهاي ناگفتۀ چهار پنج دهۀ گذشته را گفتيم و شنيديم. پيش از خداحافظي، پرسيديم ميشود درختش را نشانم بدهد؟ خنديد: «درختِ من نيست. يکي از درختهاي اين باغ است. من گاهيکه دلتنگ ميشوم، ميروم سراغش، ساعتي مينشينم يا ميايستم کنارش و کمي باهم حال و احوال ميکنيم.»راه افتاديم. از خيابان گذشتيم. به پيادهروِ عريضِ باغِ لوکزامبورگ رسيديم که بر نردههاي بلندِ دورِ آن، نمايشگاهِ عکس بود: عکسهاي رنگي بزرگي از منظرههاي زيباي آفريقا و استراليا... از کنارِ عکسها، سريع گذشتيم که فرصت تنگ بود. از درِ بزرگ، واردِ باغ شديم و در گذرگاهِ شنپوش پيش رفتيم و من چون هِي حرف ميزدم و ميپرسيدم، (چون فکر ميکردم حالا تا تابستان سالِ بعد که شايد باز بيايم پاريس، ديگر دوستم را نخواهم ديد و تلفني هم که نميشود اين حرفها را زد، يا در نامه نوشت، که البته اين من بودم که بيشتر مينوشتم، چون دوستم استخواندرد داشت و انگشتانش ديگر توان نداشتند قلم را بگيرند و بنويسند، پس کمتر مينوشت و کوتاهتر و مثلِ خيلي از دوستانِ بزرگتر از من از اينترنت وحشت داشت...) نفهميدم کِي و کجا از گذرگاهِ اصلي پيچيديم به باريکهراهي، يا باريکهراههايي، و چگونه رسيديم مقابلِ درختِ او که درختي بود خيلي معمولي و هيچ چيزِ خاصي نداشت، اگرچه معلوم بود جوان نيست، پير هم نبود؛ درختي بود شايد همسن و سالِ دوستِ من؛ سن و سالي که براي آدميزاد، کُهنساليست، اما براي درخت شايد بشود گفت ميانسالي... و چون من بيشتر محوِ تماشاي حالتِ ايستادنِ دوستم بودم در برابرِ درختش، و برقِ چشمهايش که انگار نمناک شده بودند و در عينِ حال ميخنديدند در چشمخانهها، همراهبا تبسمِ ملايمِ نشسته بر لبهايش و شنيدم که گفت: «اينهم درختِ من!»، توجه نکردم چه درختي بود. کاج نبود... صنوبر بود؟ يا شايد سپيدار؟ شايد هم درختي بود که نامش را نميدانستم و نميدانم. درخت براي من، معمولي بود، اما «درختِ او» بود؛ براي او خاص و يگانه بود حتماً...آنگاه برگشتيم، چون دير شده بود. تا ايستگاهِ مترو باهم بوديم. خداحافظي کرديم و «بهاميدِ ديدار»ي گفتيم تا سالِ بعد... تابستانِ بعد که من رفتم پاريس، اما دوستم ديگر نبود. اواخرِ زمستان از اين دنيا رفته بود... و من بهجاي آنکه از اين و آن بپرسم گورش کجاست؟ پرلاشز؟ يا گورستاني ديگر... (يا شايد هم جنازه را بُرده بودند ايران، اصفهان، شهرِ دورانِ کودکي، نوجواني و جواني دوستِ از دنيا رفتهام...) فکر کردم بهتر است بروم باغِ لوکزامبورگ سراغِ درختش و ببينم آيا فهميده؟ آيا خبر دارد آن تنهاي غريب که دلتنگيهايش را زيرِ سايۀ او تسکين ميداد، ماههاست رفته است يا نه؟ و رفتم، اما هرچه گشتم، درختِ دوستم را نتوانستم پيدا کنم. باغ پُر بود از درختهاي کوچک و بزرگ، پير و جوان و ميانسال، معمولي و غيرِمعمولي... اما هيچکدام آن درختِ همسن و سالِ دوستِ من، دوستِ بزرگِ من، نبودند.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>اين دو حرف</strong>
برگزيده گفتارها و گفتگوهاي آيدين آغداشلو642 ص، تهران: انتشارات ديد، 1387، چاپ اولمقاله و مصاحبه هاي مجموعه حاضر، موضوع هاي مختلف و ظاهرا پراكنده اي را در بر مي گيرند؛ از سينما و تئاتر و باستان شناسي و هنرهاي ايراني و اسلامي و نقاشي، تا خوشنويسي و گرافيك و شعر. در كنار اين گفتارها و گفتگوها كه مربوط به فاصله زماني 1381 تا 1384 است، چند نوشته از سال هاي دور نيز به چشم مي خورد. عناوين بعضي از گفتارها عبارتنداز: «نگاهي به مجموعه داري در ايران»، «موزه هنرهاي معاصر تهران»، «ارامنه و هنر ايران»، «بررسي نقد معاصر ايران»، «هنر انقلابي ايران»، «مكتب آبرنگ اصفهان»، «در ستايش ميرعماد»، «چشم روشن گرافيك ايران: درباره مرتضي مميز»، «پرويز تناولي»، «هانيبال الخاص»، «نگارگري و ادبيات ما»، «نگارگري ايراني» و...
<strong>برج بلور</strong>
مجموعه داستان هاي كوتاه آمريكاي لاتينترجمه: اسدالله امرايي444 ص، تهران: انتشارات كتابسراي تنديس، 1387، چاپ اول
در اين كتاب كه جلد اول از يك مجموعه دو جلدي است، پنجاه داستان از نويسندگان كشور هاي مختلف آمريكاي لاتين ترجمه شده است. مضامين انتخاب شده، مضاميني از جهان وطني، ملي گرايي، سوررئاليسم، ناتوراليسم، بومي گرايي، سرخپوستان، دنياي شهري و مبارزات سياسي است. در اين گزينش، گردآورنده سعي كرده است از هر گرايشي در پهنه گسترده ادبيات آمريكاي لاتين، نمونه اي ارائه كند. كتاب با مقدمه اي از «ماريو بارگاس يوسا» با عنوان «روشنفكران تنك مايه» آغاز مي شود. عناوين بعضي از داستان ها و نويسندگان آنها عبارتند از:«چاه/ائوگوستو سسپدس»، «آرايشگر/ارناندو تلس»، «بهاي زندگي/ كارلوس فوئنتس»، «شبيخون/آدولفو كاسرس رومرو»، «برج بلور/رينالدو آرناس»، «آن كس كه اسب داشت/مانوئل بارگاس»، «گوشت/وير خيليو پيني يرا»، «سيب زميني/خوليو اورتگا»، «آن زن/رودلفو والش»، «نامه به بانويي جوان در پاريس/خوليو كورتاسار»، «عنكبوت/اسكار سروتو» و «گلوله سرگردان/آنخل آرانگو».
<strong>انقلاب ايران به روايت راديو بي. بي. سي</strong>
به كوشش: دكتر عبدالرضا هوشنگ مهدوي580 ص، تهران: انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1387، چاپ اول
كتاب «انقلاب ايران به روايت راديو بي. بي. سي» از اين نظر حائز اهميت است كه اين ايستگاه راديويي نقش مهم و انكار ناپذيري در جريان انقلاب داشت؛ به گونه اي كه در ساعت هايي كه برنامه به زبان فارسي پخش مي كرد، خيابان هاي شهرهاي ايران خلوت مي شد و مردم به گفتارها و تفسيرهاي آن اهميت زيادي مي دادند. كتاب حاضر شامل مجموعه اي از مصاحبه هايي است كه راديو بي. بي. سي، ده سال پس از پيروزي انقلاب با تعدادي از دست اندركاران سياست آن روز كشور انجام داده است. اين مصاحبه ها براي پژوهشگران و علاقمندان به تاريخ معاصر ايران جالب توجه و خواندني است. محتواي مصاحبه ها به همان صورت كه انجام شده و علي رغم اظهار نظرهاي پاره اي از اين شخصيت ها در مخالفت با انقلاب ايران و نتايج آن، عينا در كتاب گردآوري و تدوين شده است. «اردشير زاهدي»، «احسان نراقي»، «ارتشبد فريدون جم»، «كريم سنجابي»، «ارتشبد عباس قره باغي»، «شاپور بختيار»، «هما ناطق»، «ابوالحسن بني صدر» و … از جمله شخصيت هايي هستند كه مصاحبه هاي آنان با بي. بي. سي در كتاب حاضر گردآوري و تدوين شده است.
<strong>گذري بر داستان نويسي فارسي</strong>
نويسنده: مهوش قديمي246ص، تهران: نشر ثالث، 1387، چاپ اولآثاري كه در اين كتاب براي مطالعه و بررسي برگزيده شده است، صرف نظر از كوتاهي يا بلندي داستان ها، همگي به نويسندگان بزرگ كشورمان تعلق دارند؛ نويسندگاني كه غالبا اولين گام ها را در مسير آفرينش رمان يا داستان كوتاه معاصر فارسي برداشته، و گاه آن را به اوج رسانده اند. علاوه بر آن كوشش شده است تا داستان هايي مورد مطالعه و بررسي قرار گيرند كه به مقوله هاي متفاوت (عاشقانه، واقع گريز، اجتماعي، متعهد، طنزآميز و...) تعلق داشته باشند. هدف اصلي نويسنده آن بوده است كه با بررسي پيش گويه ها و پسين گويه ها (بخش هاي آغاز و پايان داستان)، به سوالاتي درباره ديدگاه راوي، دورنمايه اثر، متن و رابطه آن با عناصر پيرامتن (Paratext) پاسخ داده شود و به ويژه چگونگي ارائه قرارداد خوانش (رابطه بين نويسنده و خواننده) در هر داستان، و رعايت آن بررسي گردد.
<strong>مكتب نگارگري هرات</strong>
مصور، رنگينويسنده: يعقوب آژند480 ص، تهران: انتشارات فرهنگستان هنر، 1387، چاپ اول
در خصوص مكتب نگارگري هرات اطلاعات پراكنده قابل اعتنايي موجود است. در حقيقت تحقيقات اين مكتب، بازاري است كه در آن فرآورده هاي فرنگي را بيشتر مي توان سراغ گرفت. پژوهشگران غربي اگر چه از يكصد سال پيش تاكنون در مقالات و يا آثار عمومي خود در باب هنر نگارگري ايران، به اين مكتب نيز پرداخته اند، اما تاكنون اثري مستقل در خصوص مكتب نگارگري هرات تاليف نشده است. پژوهش حاضر از سه بخش تشكيل شده كه هر بخش مكمل بخش هاي ديگر است و گاه مي تواند مستقل هم باشد. بخش اول به مرحله شكل گيري مكتب هرات در روزگار «شاهرخ» و «بايسنقر ميرزا» مي پردازد. اين دوره كه از آن مي توان به عنوان دوره رشد مكتب هرات نام برد، خصوصيات خاص را در نگارگري ايران پيش رو مي نهد. در بخش دوم، دوره بلوغ و پختگي مكتب هرات بررسي مي شود. بخش سوم به معرفي و بررسي هنر دو استاد برجسته مكتب هرات يعني «محمد سياه قلم» و «كمال الدين بهزاد» اختصاص دارد؛ هنرمنداني كه وسعت اطلاعات و توانايي طبع و باريك بيني آنها، مكتب هرات را استوار و دلاويز كرده و از خود آنها چهره اي اسطوره اي ساخته است. كتاب «مكتب نگارگري هرات» مجموعه اي از نقاشي هاي زيبا و بي نظير هنرمندان اين مكتب در دوره هاي گوناگون را به علاقمندان ارائه و معرفي مي كند.
<strong>زن، فقه، اسلام</strong>
نويسنده: صديقه وسمقي231 ص، تهران: نشر صمديه، 1387، چاپ اول
امروز، در جامعه ايران، فقه در همه شئون زندگي مردم دخالت دارد. حوزه حضور فقه چنان گسترده است كه از يك سو مهم ترين حوزه هاي اجتماعي و سياسي و از سوي ديگر ساده ترين و شخصي ترين امور را در بر مي گيرد. نويسنده كتاب حاضر با توجه به اهميت فقه در اين دوره از تاريخ ايران و نقش و تاثير آن در زندگي مردم، به كنكاش در فقه و ارزيابي و نقد آن در حوزه زنان و حقوق زنان پرداخته و برخي مصاديق حقوق زن و خانواده در فقه و تاثير آن بر قوانين امروز ايران را مورد توجه قرار داده است. در حقيقت او در اين پژوهش فقهي- حقوقي، به بررسي و نقد نظريه برخي فقها و روش استنباط آنها در حوزه هاي گوناگون مربوط به حقوق و موقعيت زنان پرداخته است. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: «چهره زن مسلمان در دنياي امروز»، «صورتگر اين چهره كيست؟»، «فقه و فرهنگ عربي»، «اسلام و احكام فقهي»، «تجديد نظر در ادله و حدود دلالت آنها»، «قانونگذاري و مقتضيات روز»، «چند همسري و اسلام»، «حضانت»، «طلاق»، «قضاوت زن»، «شهادت زن»، «ديه زن» و «ارث زن».
<strong>تاريخ مختصر احزاب سياسي در ايران (انقراض قاجاريه)</strong>
نويسنده: محمد تقي بهار855 ص، تهران: انتشارات زوار، 1387، چاپ اول
كتاب حاضر، تاريخ احزاب سياسي ايران در فاصله انقلاب مشروطيت تا انقراض حكومت قاجار در سال 1304 خورشيدي است. نويسنده كتاب، «ملك الشعراء بهار»، پژوهشگر، مورخ و اديب برجسته اي است كه خود شاهد بسياري از تحولات تاريخي اين دوره بوده است. از اين رو، گزارش او درباره احزاب سياسي آن زمان، دقيق و مستند است. به تصريح «بهار»، اين كتاب مجموعه يادداشت هايي است كه «با مراجعه به دوره جرايد و مجلات و اسناد مضبوطه در مجلس شوراي ملي و اقوال مردم موثق و آن چه خود در جريان حوادث بوده و ديده» نوشته شده است.
<strong>ستيز با ستم</strong>
بخشي از اسناد مبارزات آيت الله العظمي منتظري (مجموعه 2 جلدي)تدوين و روايت: مجتبي لطفي1328 ص، قم: انتشارات مؤسسه فرهنگي خردآور، 1387، چاپ اول
اين كتاب، مجموعه اي از اسناد و مدارك گوناگون درباره مبارزات آيت الله «حسينعلي منتظري» در فاصله سال هاي 1330 تا 1357 خورشيدي است. اين اسناد و مدارك كه اكثر آنها به وسيله ساواك و شهرباني تهيه شده و مربوط به دوره هاي مختلف و مناسبت هاي گوناگون است، در پانزده بخش با اين عناوين دسته بندي و تدوين شده است: «آغاز مبارزه تا اولين بازداشت»، «اولين بازداشت تا آزادي»، «آزادي موقت و ادامه مبارزه»، «بازداشت مجدد در بازگشت از عراق»، «تبعيد به مسجد سليمان تا آزادي»، «نجف آباد، دومين تبعيدگاه»، «محاكمه و زندان مجدد تا آزادي»، «آزادي، محدوديت در قم تا بازداشت مجدد»، «ادامه مرجعيت امام خميني، اعتراض به سرمايه گذاري سرمايه داران آمريكايي»، «شهيد جاويد، اقامت در نجف آباد، مبارزه تا بازداشت مجدد»، «سومين تبعيدگاه، طبس»، «تبعيدگاه چهارم، خلخال»، «تبعيدگاه سقز تا بازداشت»، «محكوم به ده سال زندان»، «از آزادي تا شوراي انقلاب».
نيم نگاه ♦ کتاب
نخستين سطور "استخوان خوک و دست هاي جذامي" به اندازه اي زيبا و کوبنده آغاز مي شود که در چند دقيقه نخستين خواندن اين اثر احساس مي کنيد بعد از مدت ها قرار است اثري بخوانيد که گويي بناي آن دارد تا کليشه هاي مرسوم در ادبيات امروز ايران را پس زند و قصه اي را آغاز گند که شکوه نفس گيري دارد. اما روايت چند گانه مستور آنقدر که در آغاز اميدوار کننده به نظر مي رسد، ادامه نمي يابد...
</strong>مصطفي مستور: کو صداقت؟ </strong>
راستش را بخواهيد نخستين سطور "استخوان خوک و دست هاي جذامي" به اندازه اي زيبا و کوبنده آغاز مي شود که در چند دقيقه نخستين خواندن اين اثر احساس مي کنيد بعد از مدت ها قرار است اثري بخوانيد که گويي بناي آن دارد تا کليشه هاي مرسوم در ادبيات امروز ايران را پس زند و قصه اي را آغاز گند که شکوه نفس گيري دارد."مستور" روايتش را با فرياد هاي نهيليستي دانيال آغاز مي کند. فرياد هايي که با آوايي راديکال از حنجره اش بيرون مي جهد:
"...... از اون طرف تا چشاتون به هم افتاد، اولين كاري كه ميكنيد، يعني آسون تري كاري كه ميكنيد اينه كه عاشق همديگه ميشيد. لعنت به شما و كاراتون كه هيشكي ازش سر درنميآره. عاشق ميشيد و بعد ازدواج ميكنيد. صدام رو ميشنفيد!... عاشق ميشيد و بعد عروسي ميكنيد و بعد بچه دار ميشيد و بعد حال تون از هم به ميخوره و طلاق ميگيريد. گاهي هم طلاق نگرفته باز ميريد عاشق كس ديگهاي ميشيد. لعنت به همتون. لعنت به همهتون كه حتي مث مرغابيها هم نميتونيد فقط با يكي باشيد. بوق نزن عوضي! صداشو خاموش كن و گوش كن ببين چي دارم ميگم!"
روايت چند گانه مستور از چند آپارتمان نشين آنقدر که در آغاز اميدوار کننده به نظر مي رسد، ادامه نمي يابد و هر فصل که مي گذرد در مي يابيم که اين قصه نيز در تله همان کليشه هاي مرسوم ايراني افتاده و نويسنده ايده هاي بکر را در آن جا گذاشته است و هرچه بيشتر در متن کتاب پيش مي رويم، بيشتر دل مان براي آن صداقت آغازين کتاب تنگ و تنگ تر مي شود.
"استخوان هاي خوک و دست هاي جذامي" داستان انسان هايي است که همگي در مجتمع مسکوني "خاوران" ساکن اند. انسان هايي که نمونه هاي آشنايي هستند و قصه آنان احتمالا بار و بار ها يا از جعبه جادويي پخش شده است و يا در پاورقي ها به ما چشمک زده اند.
"محسن سپهر" از جنس مردهايي است که به اندازه اي عاشق حرفه اش بوده که عشق زن خويش "سيمين" را به فراموشي سپرده است و در گذر زمان زندگي آن دو و طفل خردسال شان در مقابل تندباد فراق قرار گرفته اند.
"سوسن" دختري است که روزگار به روسپيگري مي گذراند، از همان روسپي هايي که رستگاري و "دلشدگي" انتظارش را مي کشد، همو که خواننده خيلي زود در مي يابد قرار است پاکباخته اي عاشق او شود.
دختران و پسران عياش و خوشگذران ديگر ساکنان طبقه ششم آپارتمان هفده طبقه خاوران هستند. "ماندانا" و "پريسا" و "شهرام" و "اسي" و "منوچهر" وچند اسم اصيل ايراني ديگر، بسته کاراکترهاي بي خاصيت و خوشگذران و الکي خوش ساکن آپارتمان را تشکيل مي دهند.
اي کاش شخصيت هاي کليشه اي در حد يک تريلوژي –سه گانه- باقي مي ماند. اما کليشه چهارمي نيز در کار است. دکتر "مفيد"، اخترشناسي تحصيل کرده و همسرش "افسانه" که با اندوه بيماري فرزندشان که به سرطان خون مبتلاست دست و پنجه نرم مي کند را را به نظاره نشسته اند.
"نوذر" و قاتلين اجير شده اش – "ملول" و" بندر"- در طبقه اي ديگر براي سر به نيست کردن برادر نوذر خنجرهاي طمع خويش را تيز مي کنند. و در ضلعي ديگر از آپارتمان حامد – يک دانشجوي عکاسي - سکني دارد. اما در ميان همه اين طبقات تکراري، مردي با کله اي کج و کوله حضور دارد که نامش "دانيال" است. يک عاصي تمام عيار که به باور من به تنهايي با جملات ويران کننده اش مي کوشد تمام ضعف داستان در گرفتار آمدن در "هميشگي" ها را جبران کند.
قصه مذکور در پنج فصل نوشته شده است و در هر فصل با بخشي از مختصات حادثه هاي زندگي شخصيت ها آشنا مي شويم. نوسينده قلم موجزي دارد و کوشيده است تا با ديالوگ هاي حساب شده خصوصا در اپيزود هاي "دانيال"، "حامد" و "نوذر" از اطناب هاي مرسوم و خسته کننده داستان هاي ايران بگريزد.
تصور مي کنم "مستور" در خلق اين اثر از ده گانه ماندگار "کريستف کيشلوسکي" فيلم ساز فقيد لهستاني متاثر بوده است. مواجهه شخصيت هاي داستان به طور تصادفي در آپارتمان، بيگانگي آنان با يکديگر و بسياري از مختصات ديگر اثر اپيزوديک کارگردان شهير اروپايي به طور ظاهري در کتاب مذکور به چشم مي خورد.
در واقع نقطه ضعف اصلي داستان نه ارادت نويسنده به برگزيدن تيپ هاي کليشه اي، بلکه يک دست نبودن داستان پردازي مستور است. تعليق او اگرچه تا پايان داستان ادامه مي يابد اما پايان قصه او، به هيچ روي آن چيزي نيست که خواننده امروزي بتواند تحت تاثير آن قرار گيرد و احساس کند نويسنده آنقدر خلاقيت به خرج داده که قصه با کليشه آغاز کند و با غافلگيري و يا حداقل رئاليسم صادقانه به پايان برده باشد.
به اين فکر مي کنم کاش مستور در کتابي هشتاد صفحه اي اين همه شخصيت هاي رنگارنگ وارد قصه اش نمي کرد و به دو سه تاي آن ها بسنده مي کرد و فرصت بيشتري براي شخصيت پردازي داشت. گويي نويسنده ميان شخصيت هاي داستان استثنا قائل شده است؛ پوچ گرايي "دانيال" و يا قساوت خونين "بندر" ماهرانه به خوبي به خواننده القا مي شود اما هرگز در نمي يابيم " سپهري" چگونه آنقدر شيفته حرفه خود مي شود که "سيمين" را از ياد مي برد، يا "سوسن" که حتي معناي "الهام گرفتن" را نمي داند چگونه يکباره مسخ شعر "کيا" مي شود و "دلدادگي" را جايگزين تن فروشي مي کند. به گمانم با همين شخصيت هاي کليشه اي نيز نويسنده مي توانست داستاني قابل تامل بسازد اگر "معنا گرايي ايدئوژيک" را به "واقع گرايي" ترجيح نمي داد.
اگر جاي خالي معجزه در داستان "مفيد" پر نمي شد، اگر نوشيدن و رقصيدن، با ديالوگ هايي زرد همراه نمي شد، اگر قدري ادويه رئاليسم به شب مرگي هاي آن جوانان پاشيده مي شد و براي جمع و جور کردن داستان - مثل همه کليشه هاي از اين نوع- يکباره "پريسا" باردار نمي شد، اگر "حامد" براي فرار از وسوسه مرموزش مجبور نبود به زور روياي "مهناز" را ببيند و خطابه او را بشنود يا اگر يکباره تلاطم جدايي "سپهري" و "سيمين" روي آرامش را نمي ديد، اگر اين "هميشگي ها" ي هميشگي تکرار نمي شد آنگاه داستان " استخوان خوک و دست هاي جذامي" مي توانست ادعا کند که جز تعليق و کشش مختصات ديگري نيز براي ارائه دارد. کاش صداقت بيشتري در کار بود.
<strong>جي دي سالينجر: شخصي بودن</strong> شهرت سالينجر اگرچه همواره در گروي شاهکار پر آوازه او، رمان "ناتور دشت" بوده است اما با خواندن "يادداشت هاي شخصي يک سرباز" در مي يابيم که اين نويسنده آمريکايي تا چه اندازه در نوشتن داستان هاي کوتاه استاد بوده است. در واقع "شخصي" بودن به راستي بخش مهمي از خصلت اين مجوعه داستان هاي کوتاه است. داستان هايي که مترجم برگزيده از ميان داستان هاي کوتاهي است که نويسنده نيويورکي در سال 1940 تا 1944 يعني سال هاي جنگ جهاني دوم در برخي نشريات معتبر آمريکا همچون نيويورکر و کوليزر منتشر کرده بود.
در اين کتاب تقريبا نيمي از آثار به فضاي ارتش و خوشي ها و مصائب آن پرداخته است و نيمي ديگر داستان هاي ساده و گاها عاشقانه هستند. "ميخوام قفلش بياد دستم" و "آخرين روز از آخرين مرخصي" داستان هاي نظامي با ادبياتي بسيار دلنشين است که از فضايي شوق انگيز بهره مي برند. " ورود طولاني لويس تاجت به جامعه" از ديگر داستان هاي دل انگيز اين مجموعه آثار است که به زعم من بهترين نوشته اين کتاب مي تواند لقب گيرد.
تم داستان ها پيوستگي چنداني ندارند اما مترجم آنان را ترتيب تاريخ انتشار منتشر ساخته است و از قضا مي توان به وضوح پيشرفت ادبيات سالينجر را در سال هاي جواني اش مشاهده کرد.
ترجمه اين اثر اگرچه خالي از اشکال نيست و آنطور که بايد و شايد نتوانسته صميميت نويسنده را – خصوصا در ديالوگ ها- منتقل سازد و در برخي جاها نيز غلط هاي املايي و انشايي نيز به چشم مي خورد اما در نهايت مي توان آن را قابل قبول خطاب کرد.
حسن خطام نوشتن درباره "يادداشت هاي شخصي يک سرباز" بي شک مي تواند بخشي از جملات تاثير گذار سالينجر باشد که در پشت جلد کتاب نقش بسته است:
"...اگر پسراي آلماني ياد گرفته بودن که از خشونت متنفر باشند، هيتلر مجبور بود بره براي خودش ژاکت شو ببافه."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر