فيلم روز♦ سينماي جهان
آخرين هفته سال ميلادي با سرازير شدن سيل فيلم هاي آمريکايي به سالن هاي سينما همراه بود. کشورهايي مسيحي طبق روال هر سال انبوهي از فيلم هاي احساساتي و اخلاق گرا را در سالن هاي مرکزي شهرها شاهد بودند. سالن هاي کوچک کنار شهر نيز پذيراي فيلم هاي متفاوت تر با مضاميني متنوع تر شدند. از اين رو با انتخاب هفت فيلم متفاوت به معرفي فيلم هاي هفته اي رفته ايم که نويد بخش سالي خوش براي سينما در اغلب کشورهاي جهان است....
معرفي فيلم هاي روز سينماي جهان
<strong>هفت پوند Seven Pounds
کارگردان: گابريل موچينو. فيلمنامه: گرانت نيه پورته. موسيقي: آنجلو ميلي. مدير فيلمبرداري: فيليپ له سور. تدوين: هيوز وينبورن. طراح صحنه: جي. مايکل ريوا. بازيگران: ويل اسميت[بن تامس]، روزاريو داوسون[اميلي پوسا]، وودي هارلسون[ازرا ترنر]، مايکل ايلي[برادر بن]، بري پپر[دن]، الپيديا کاريلو[سارا جنسون]، جو نونز[لري]، بيل اسميتروويچ[جورج ريستوچيا]، تيم کلهر[استوارت گودمن]، جينا هکت[دکتر براير]، اندي ميدلر[دکتر جورج]، جوديان الدر[هالي اپلگرن]، سارا جين موريس[سوزان]. 118 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد جايزه بهترين فيلمنامه از مراسم ساتلايت.
تيم تامس، مهندس موفق هوافضا همسري زيبا و يک خانه ساحلي دوست داشتني دارد. شبي هنگام رانندگي به خاطر ديدن پيغام تلفني که برايش ارسال شده، کنترل اتومبيل را از دست داده و باعث وقوع تصادفي هولناک مي شود. در اين تصادف همسرش به همراه شش نفر ديگر مي ميرند. تيم که زنده مانده، قادر به تحمل رنج اين گناه نيست و تصميم به خودکشي مي گيرد. اما قبل از اين کار بايد جان هفت نفر را نجات دهد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
گابريله موچينو متولد 1967 در سينماي امروز ايتاليا نام شناخته شده است. او از 1996 با ساختن سريال مکاني در آفتاب شروع به فيلمسازي کرد. اولين و دومين فيلم هاي سينمايي اش کمدي هاي همين است! و براي هميشه در مغز من نام داشت. فيلم دوم سر آغاز شهرت و موفقيت داخلي و خارجي موچينو بود. از سومين فيلمش آخرين بوسه رگه هايي از درام و قصه هاي عاشقانه به آثارش راه يافت. اين فيلم جايزه ديويد دوناتللوي بهترين کارگرداني و جايزه تماشاگران جشنواره سندنس را براي وي به ارمغان آورد و زمينه ساز شناخته شدنش در آمريکا شد. آخرين فيلمش مرا به ياد داشته باش، عشق من با شرکت مونيکا بلوچي از فيلم هاي پر فروش سال 2004 ايتاليا شد. ويل اسميت بعد از ديدن دو فيلم آخر وي را به امريکا دعوت کرد و خواست تا او و پسرش را در جست و جوي خوشبختي کارگرداني کند. نتيجه اين کار، فروش باورنکردني فيلم و رسيدن اسميت هاي پدر و پسر به مراسم اسکار و نامزدي در يکي از مهم ترين رشته ها بود.
در جستجوي خوشبختي درامي خانوادگي و به شدت عاطفي و فيلمي ساده در ستايش از عشق و اميد و حفاظت بود و فيلم فعلي درباره سعي در تصحيح خطاهاست. مردي که با يک سهل انگاري باعث مرگ هفت انسان شده، مي خواهد با مرگ خود و بخشيدن هفت پوند از اعضاي بدن خويش زندگي را به هفت انسان ديگر بازگرداند. اما در اين ميان کار ديگري نيز مي کند و آن انتخاب است. او بيکار نمي نشيند تا سازمان هاي انتقال عضو، قسمت هاي بدنش را به هر که مي خواهند تقديم کند. او مي خواهد اطمينان يابد کساني از هداياي او استفاده خواهند کرد که لياقت زيستن را داشته باشند. آدم هايي خوب که زنده ماندن شان به حال همنوع مفيد است.
شايد چنين کاري به نظر افراطي بيايد، ولي سوژه اي ناب و کم نظير براي ساختن يک فيلم احساسي است تا هر کسي را وادار به تفکر درباره رفتار خويش کند. راستي مگر همه ما اشتباه نمي کنيم؟ ولي چند نفر از ما به فکر جبران اشتباه هاي خويش است و آن هم از راه درست؟ شايد روان پزشک ها تصميم تيم را که بر اثر شوک بزرگ روحي گرفته شده، کاري غلط بدانند و دور از عقل، اما تماشاگر با ديدن عمل او تلنگري شديد دريافت مي کند. يقيناً بسياري از ديدن هفت پوند متاثر خواهند شد و حداقل کاري که خواهند کرد پر نمودن فرم اهداي عضو بعد از خروج از سينماست که اگر چنين نيز شود بايد به سازندگان فيلم آفرين گفت. جدا از بازي فيلم مي توانم به کارگرداني خوب موچينو اشاره کنم که در شناخت دقايق احساسي کم نظير ظاهر شده است. آقايان و خانم ها، سينماي آمريکا صاحب فرانک کاپراي تازه اي شده است!ژانر: درام.
<strong>برزخ/گرگ و ميش Twilight
کارگردان: کاترين هاردويک. فيلمنامه: مليسا روزنبرگ بر اساس داستاني به همين نام اثر استفاني مه ير. موسيقي: کارتر بورول. مدير فيلمبرداري: اليوت ديويس. تدوين: نانسي ريچاردسون. طراح صحنه: کريستوفر براون، ايان فيليپس. بازيگران: کريستين استوارت[بلا سوان]، بيلي برک[چارلي سوان]، رابرت پتينسون[ادوراد کولن]، اشلي گرين[اليس کولن]، نيکي ريد[روزالي هال]، جکسون رتبون[جاسپر هال]، کلان لوتز[امت کولن]، پيتر فسينلي[دکتر کارليسل کولن]، کم گيجندت[جيمز]، تيلر لوتنر[جيکاب بلک]. 122 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
بلا سوان پس از ازدواج مجدد مادرش، نزد پدرش کلانتر سوان در شهرک فورکس، واشنگتن اقامت مي کند. بعد از رسيدن و ثبت نام در دبيرستان انتظار دارد همه چيز مانند گذشته باشد، اما آشنا شدن با پسري خوش قيافه و جذاب به نام ادوارد کولن همه چيز را عوض مي کند. ادوارد و سوان خيلي زود به همديگر احساس علاقه پيدا مي کنند. اما در وجود ادوارد چيزهاي عجيبي هست که بلا را مي ترساند. ادوارد قادر است تيزتر از هر پلنگي بدود و تنها با يک دست جلوي تصادف ماشيني با بلا را بگيرد. بلا بعد از شنيدن شايعه هايي که بر سر زبان هاست، شروع به تحقيق درباره گذشته خانواده کولن مي کند. او کشف مي کند کولن ها خون آشام هستند و ادوارد به رغم ظاهر 17 ساله اش، بيش از صد سال زيسته است. اما کولن ها خوش آشام هايي صلح جو هستند، گونه اي نادر در ميان ديگر خوش آشام هايي که به خوردن خون انسان علاقمند هستند. همزمان با معرفي بلا توسط ادوارد به خانواده اش که عکس العمل هايي نيز در ميان برخي اعضاي خانواده سبب مي شود، سه خون آشام به نام هاي جيمز، ويکتوريا و لورنت وارد شهر مي شود و زندگي بلا را در معرض خطر قرار مي دهند. اتفاقي که باعث مي شود ادوارد و اعضاي خانواده اش جان خود را براي محاظت از بلا به مخاطره بيندازند..
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
هلن کاترين هاردويک متولد 1955 مک آلن تگزاس بيشتر يک طراح صحنه است تا کارگردان که در زمينه معماري آموزش ديده و از دهه 1990 با کار در زمينه طراحي صحنه جذب سينما شده است. کار در فيلم هايي مانند تومبستون، دو روز در ولي و سه شاه کباعث شهرتش شد و اينک که سومين فيلمش در مقام کارگرداني اکران شده، صاحب رکوردهايي در زمينه کار خويش است. از جمله برگزاري افتتاحيهاي بزرگ براي همين فيلم که لقب بزرگ ترين مراسم افتتاحيه براي فيلم يک کارگردان زن سينما را از آن خود کرده است.
تجربه اول فيلمسازي هاردويک در ژانر ترسناک به نام سيزده قالب يک توليد مستقل را داشت و خيلي زود او را به قله شهرت رساند. ولي فيلم دومش داستان تولد عيسي نيز همان طور که از نامش پيداست، مضموني مذهبي داشت و شکست خورد. گويا همين اتفاق باعث شده تا با بازگشت به حيطه اي که سبب موفقيتش شده بود، دوباره روزهاي اوج را تجربه کند. اتفاقي که فروش بالاي فيلم مويد آن است، چيزي شايد به خاطر شهرت منبع اقتباس آن باشد. يکي از کتاب هاي پروفروش بانو استفاني مه ير که در واقع جلد اول يک مجموعه چهار جلدي است و از هم اکنون خبر توليد قسمت بعدي هم منتشر شده است. اتفاقي که چند ميليون دلار ديگر نصيب ايشان و تهيه کننده ها خواهد ساخت. ولي چه چيز نصيب ما مي شود؟
راستش را بخواهيد گرگ و ميش يا برزخ يکي از خسته کننده ترين و نا اميدکننده ترين فيلم هاي سال 2008 است(يا بود؟) که تمامي کليشه هاي چند ژانر را در هم آميخته تا به فرمولي جذاب دست يابد و گويا بر خلاف من خيلي ها ان را پسنديده ايد. قصه عشق دو موجود ناهمساز(يک ناميرا و ديگري فاني، يکي دلبر و ديگري ديو-که ظاهراً اين يکي اصلاً درنده هم نيست) که هيچ چيزي را نزد نوجوان امروز آمريکايي تحريک نمي کند الا تمايل به غرائب و غوطه ور شدن در دنياي افسانه هاي گوتيک که اغلب پشم شان هم ريخته است.
فيلم 37 ميليون دلاري هزينه دربرداشته که عمده آن براي چشم بندي هاي تکنيکي صرف شده، چون هيچ بازيگر شناخته شده اي در فيلم حضور ندارد. البته همين جوانان برومندي که در اين يکي حضور به هم رسانده اند، قرار است سوپراستارهاي بعدي سينماي آمريکا باشند. مضافاً به اينکه براي برخي شان چشمانداز حضور در 3 قسمت بعدي هم وجود دارد.
بين خودمان بماند، دختر من مدت هاست از مرز 13 سالگي گذشته، ولي اگر چنين هم نبود هرگز اجازه نمي دانم چنين زباله اي را حتي به صرف پارو کردن 150 ميليون دلار در گيشه تماشا کند!ژانر: درام، فانتزي، عاشقانه، مهيج.
<strong>مسافران Passengers
کارگردان: رودريگو گارسيا. فيلمنامه: روني کريستينسن. موسيقي: اد شيرمور. مدير فيلمبرداري: ايگور جدو ليلو. تدوين: تام نوبل. طراح صحنه: ديويد بريسبين. بازيگران: آن هاتاوي[کلر سامرز]، پاتريک ويلسون[اريک]، اندره برافر[پري]، سليا دووال[شانون]، ديويد مورس[ارکين]، دايان ويست[توني]، ويليام بي ديويس[پدربزرگ اريک]. محصول 2008 آمريکا.
پس از سقوط يک هواپيما، روان درمانگري به نام کلر سامرز مامور مي شود تا با 5 نجات يافته از حادثه ملاقات کرده و در بهبود وضعيت روحي آنها بکوشد. اما زماني که بازماندگان به يادمانده هاي خود از حادثه را با وي در ميان مي گذراند، تناقض ها رخ مي نمايد. چند نفر از مسافران از آتش گرفتن يکي از بال هاي هواپيما بر اثر انفجار سخن مي گويند، در حالي که شرکت مسافربري هوايي اصرار دارد اين حادثه صرفا بر اثر بي احتياطي خلبان اتفاق افتاده است. همزمان يکي از مسافران به نام اريک تصميم به ايجاد ارتباط عاطفي با کلر مي گيرد. اما کلر اصرار دارد که ارتباط شان از دايره روابط شغلي خارج نشود. ولي سماجت هاي اريک سبب مي شود تا کلر نيز علاقه اي نزد خود به اريک احساس کند. کلر همزمان به تعقيب ماجراي سانحه هواپيما ادامه مي دهد، چيزي که باعث خشم يکي از مسئولين شرکت هوايي مي شود. از طرف ديگر غريبه اي مرموز در اطراف نجات يافتگان مي پلکد و گويي آنها را تحت نظر دارد. وقايعي که با ناپديد شدن يک به يک نجات يافتگان چهره اي مرموزتر به خود مي گيرد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
رودريگو گارسياي 49 ساله و اهل کلمبيا بدون پسوند نامش شايد برايتان آشنا نباشد، ولي او فرزند نام آورترين نويسنده آمريکاي لاتين-گابريل گارسيا مارکز- است.او نيز مانند پدرش در زمينه فيلمسازي درس خوانده، ولي فرجام حضورش در عالم سينما خوش تر از پدرش بوده است. اشاره ام به فيلم هاي مستقل متعدد يا متفاوت مانند 9 زندگي است که جوايزي ارزنده برايش به ارمغان آورده اند. يا جايزه بخش نوعي نگاه که براي فيلم چيزهايي که فقط مي تواني با نگاه کردن به او بگويي نصيب اش شده است. تجربه هايي گسترده او در زمينه فيلمبرداري، تهيه کنندگي، نويسندگي و ... سبب شده تا بر رسانه تسلطي معقول پيدا کند، اما سرنوشت مالي خوبي در انتظار آخرين کارش نيست.
مسافران به رغم بودجه معقول 25 ميليون دلاري و ظاهر شسته رفته اش، يک ديگران تازه است که ارواح سرگردانش بي آزارند و مي خواهند همديگر را قانع کنند تا به سوي آن دنيا بشتابند. فيلمنامه روني کريستينسن به رغم دکوپاژ خوب گارسيا قادر به حفظ تعادل ميان پيرنگ هاي فرعي نيست. گاه بعضي سرنخ ها فراموش مي شوند و گاه هرگز دنبال نمي شوند. انتخاب بد آن هاتاوي نيز مانع از جذب بيننده مي شود، شيمي ميان صاحب درشت ترين چشم هاي سينماي آمريکا با يکي از بازيگران خوش آتيه هرگز شکل نمي گيرد.
فيلم هاي با مايه هاي متافيزيک بايد واجد ويژگي هايي باشند تا بتوانند در اذهان باقي بمانند. هراس آورباشند يا نشاط آور، جدي باشند يا کمدي؛ ولي مسافران تنها مي خواهد هيجان آفريني کند و چيزي جز ادامه دست چندم فيلم هايي مانند حس ششم يا ديگران نيست. وقتي به مرده بودن شخصيت هاي فيلم پي مي بريم، تنها چيزي که بر جاي مي ماند افسوس بر وقت تلف شده است. اگر نام گارسيا در عنوان بندي فيلم نبود، مي شد آن را به راحتي منتسب به يکي از کارچرخان هاي هاليوود کرد، ولي حيف!ژانر: ترسناک، مهيج.
<strong>ليک ويو تراس Lakeview Terrace
کارگردان: نيل لابيوت. فيلمنامه: ديويد لافري، هاوارد کوردر بر اساس داستاني از ديويد لافري. موسيقي: جف دانا، مايکل دانا. مدير فيلمبرداري: روجيه استافرز. تدوين: جوئل پلاتچ. طراح صحنه: برتون جونز. بازيگران: ساموئل ال. جکسون[ايبل ترنر]، پاتريک ويلسون[کريس متسون]، کري واشنگتن[ليزا متسون]، ران گلس[هارولد پريو]، جاستين چمبرز[داني ايتن]، جي هرناندز[خاوير ويلارئال]، رجينا نهي[سليا ترنر]، جيشون فيشر[مارکوس ترنر]، کيت لونکر[کلارنس دارلينگتون]، کاليب پينکت[ديمون ريچاردز]، خوان دياز[استيل]. 110 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
کريس و ليزا متسون زوج جوان به خانه تازه خود اثاث کشي مي کنند. جايي که به نظر مي رسد خانه رويايي آنهاست. ولي ورود اين زوج-يکي سياه پوست و ديگري سفيدپوست-سبب خشم همسايه پوست شان ايبل ترنر مي شود که با دختر نوجوان و پسر کوچکش زندگي مي کند. ايبل افسر پليس است و زوج جوان ابتدا رفتارهاي مداخله جويانه او را حمل بر اقدامات قانون دوستانه اش براي برقراري آرامش در محله ارزيابي مي کنند. اما خيلي زود مي فهمند که اين سگ نگهبان کاري غير از گرفتن پاچه خودي و غير خودي ندارد. خواهش ها و سپس اخطارهاي کريس مبني بر ملاحظه او و همسرش تنها به خشمگين تر شدن ايبل مي انجامد. تا اينکه حادثه اي در محل کار باعث معلق شدن ايبل پس از 28 سال خدمت در اداره پليس مي شود. چيزي که زمينه ساز آغاز توفاني ميان دو همسايه مي شود. در حالي که شعله هاي آتش نيز به سوي محله در حال پيشروي است...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
نيل لابيوت(يا لابوت) با فيلم اولش در جمع مردان توانست ستاره جشنواره سندنس شود و بدرخشد. اما فيلم چهارمش پرستار بتي بود که او را محبوب منتقدان و تماشاگران کرد. اولين قله رفيع کارنامه اش که متاسفانه با فيلم هاي قابلي دنبال نشد و بين خودمان بماند کم کم داشتم نا اميد مي شدم و به اين نتيجه مي رسيدم که او نيز جزو کارگردان هاي تک فيلمي است. بازسازي افتضاحش از فيلم کلاسيکي چون مرد حصيري فقط باعث نامزدي اش در مراسم تمشک طلايي نشد، ديگر همه از او رو برگرداندند، اما بگذاريد بگويم ظاهرا وقفه دو ساله ميان آن فيلم و ليک ويو تراس باعث بروز اتفاق هايي شده و لابوت عزيز در حال بازگشت به فرم است. اين شايد براي لابوت 48 ساله اندکي دير باشد، اما جاي اميدواري و خوشحالي دارد.
راستي اسم رادني کينگ را به ياد داريد؟ همان جوان سياه پوستي که کتک زدنش توسط پليس لس آنجلس باعث بروز شورش هاي خياباني گسترده شد. خوب، اسم فيلم از محله اي گرفته شده که جناب شان در آنجا کتک را ميل فرمودند و جمله معروف شان: Can't we all just get along? هم در فيلم به کار گرفته شده است.
آخرين کار لابيوت مطالعه اي درباره نژادپرستي در کشوري است که بايد بهشت مهاجران و غريبه هاي رنگ و ارنگ باشد که هرگز نبوده است. آن روي سکه روياي آمريکايي و بگذاريد دقيقتر بگوييم خود کابوس آمريکايي است که چهره هاي مختلف نژادپرستي را به نمايش مي گذارد. اينکه چطور يک ازدواج ميان نژادي سبب بروز خشم يک افسر سياه پوست پليس شده و انواع راه هاي هتک حرز و حرمت را روي جوان سفيدپوست مودب(که اتفاقاً با يکي از هم نژادهاي وي ازدواج کرده و به سنت همه سياه ها او را برادر خطاب مي کند) امتحان مي کند شايد براي بيينده خو کرده به فيلم هايي که اتفاقاً خود سفيدها از بي عدالتي هايي که در حق سياهان روا داشته اند، ساخته اند آشوبنده باشد. که اگر هدف لابيوت همين باشد، بايد گفت به آن نائل شده است.
فيلم او نمايش قدم به قدم تجاوز يک انسان به حريم شخصي همسايه خويش است. حکايتي که مي شود آن را به نسل ها و کشورها و همه دنيا تعميم داد. اينکه چگونه ناهمخواني معيارهاي اخلاقي يکي با ديگري سبب و زمينه ساز تجاوز مي شود. کشتن را مجاز مي کند و چه بد اگر اين متجاوز از مصونيت قانون هم برخودار باشد. چيزي که متاسفانه آن هم براي همه ما پديده آشنايي است. اينکه چطور ايبل و ايبل ها از لباس خود سواستفاده مي کند، و در لواي قانون آنچه بر ديگري روا مي دارند جز بي عدالتي نام ديگري ندارد.
تنها نقطه ضعف فيلم پايان باسمه اي و هاليوودي آن است که براي کشاندن تماشاگر به سالن ها و از همه مهم تر ترغيب تهيه کننده ها گريزناپذير بوده و باعث شده منتقدان هم در ستايش از فيلم جانب اعتدال و احتياط را نگه دارند. مي شود انشاي 22 ميليون دلاري لابيوت را که با دريافت 39 ميليون دلار از گيشه نمره قبولي دريافت کرده، مقدمه بازگشت کارگردانش به روزهاي خوش پرستار بتي دانست و با آروزي فيلم خوب بعدي با خيال راحت همين يکي را تماشا کرد. بازي هاي جکسون و ويلسون از نقاط قوت فيلم هستند!ژانر: درام، مهيج.
<strong>زک و ميري فيلم پورنو مي سازند Zack and Miri Make a Porno
نويسنده و کارگردان: کوين اسميت. موسيقي: جيمز ال. ونيبل. مدير فيلمبرداري: ديويد کلين. تدوين: کوين اسميت. طراح صحنه: رابرت هولتزمن. بازيگران: اليزابت بنکز[ميريام لينکي]، ست روگن[زک براون]، جيسون ميوز[لستر]، کريگ رابينسون[دليني]، تريسي لردز[بابلز]، جف اندرسون[ديکان]، کتي مورگان[استيسي]، ريکي ميب[بري]، جاستين لانگ[براندون سنت رندي]، برندان روث[بابي لانگ]، تيشا کمپبل مارتين[همسر دليني]، تام ساويني[جنکينز]، جنيفر شوالباخ[بتسي]، گري بدنوب[آقاي سوريا]. 102 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: Zack and Miri.
مونروويل، پنسيلوانيا. زک و ميريام که از دوران تحصيل با هم دوست بوده اند، اينک با هم همخانه هستند. اما به رغم جذابيت ميريام رابطه آنها هنوز به شکلي افلاطوني و دوستانه باقي مانده است. تا اينکه حجم قبض هاي پرداخت نشده آب و برق و گاز و کرايه منزل از حد خارج شده و امکانات رفاهي منزل يک به يک از دست مي رود. همزمان برخورد با يک غريبه در ميهماني گردهمايي دوستان دبيرستان سبب مي شود تا ايده اي به ذهن زک برسد. آنها مي توانند با ساخت يک فيلم کوچک سريعاً به پول دسترسي پيدا کنند. تنها اشکال کار اينجاست که فيلم مورد نظر در گونه پورنوگرافيک قرار دارد. ميريام ابتدا مخالف مي کند، اما آوار شدن مشکلات برسرشان وي را نيز قانع مي سازد. با کمک يکي از همکاران شان به نام دليني پول لازم را تهيه کرده و شروع به انتخاب هنرپيشه هاي فرعي مي کنند. خيلي زود گروهي تشکيل مي شود، اما در اولين روز فيلمبرداري استوديوي استيجاري شان تخريب مي شود. چاره کار استفاده از همبرگرفروشي محل کار زک در ساعت هاي غير کاري است. اما مشکل بزرگ تر هنگام فيلمبرداري رخ مي نماياند. زک و ميريام که خود را قانع کرده اند اين فقط يک بازي است، بعد از همخوابگي در برابر دوربين عاشق يکديگر مي شوند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
سر و کله کوين اسميت با فيلم فروشنده ها در سينما پيدا شد. فيلمي که به يک روز از زندگي دو فروشنده مي پرداخت، توانست در جشنواره کن دو جايزه بگيرد و جايزه ديگري هم از جشنواره سندنس به چنگ آورد. او با همين فيلم شخصيتي به اسم باب لال را وارد فيلم هايش کرد که تبديل به پاي ثابت آثارش و حتي امضايش شد. Mallrats و تعقيب ايمي اين شخصيت را محبوب خيلي از نوجوان ها ساخت. اما ساختن اصول جزمي(دوگما) و سر و صدايي که در پيرامون آن به پا شد، اسميت را يک شبه مشهور خاص و عام کرد. شوخي هاي جنسي کثيف و بي پرده باب لال و همراه هميشگي اش جي خشم خيلي از مومنان را برانگيخت، اما راهي براي ساخت کمدي هاي اين چنيني باز کرد که خود اسميت و دوستانش بهترين ادامه دهنده گان آن بودند. (متاسفانه کار به جايي رسيده که حضور اسميت در عرصه هاي ديگر مثل کميک استريپ او را تبديل به نشانه نوعي خرده فرهنگ کرده است)
مي گويم بهترين ادامه دهندگان، اما نه گونه اي در خور تحسين يا تعمق که حتي راه را براي سطحي نگري و ساخت کمدي هاي ابلهانه با شخصيت هاي محوري چو معتادها، پا اندازها، موادفروش ها و هر واخورده اي که گنجينه اي از فحش هاي آب نکشيده در اختيارداشت، به سينماي آمريکا شد. و بديهي است چنين شخصيت هاي سوژه هاي متناسب هم نياز دارند. زک و ميريام ادامه دهنده چنين سنتي هستند، اما بر خلاف خيلي از فيلم هايي که سعي در ترسيم روابط واقعي و تلخ پشت پرده صنعت پورنوگرافي داشتند يا حداقل نگاه کميک شان واجد نوآوري هايي بود(مثل اورگازمواولين فيلم تري پارکر سازنده نسخه سينمايي ساوت پارک و تيم آمريکا) يا دست انداختن فيلم هاي مشهور زمانه خويش- که آن هم از سنت فيلم هاي پورنو مي آيد- اين يکي فقط و فقط يک داستان عاشقانه آبکي و ابلهانه است که به شکلي آلوده به احساسات آب نباتي روايت مي شود. احساسات رقيقه اي که با مقاديري فحش چارواداري همراه است و گاه نيشخندي هم به گوشه لب شمايي که فحش هاي بديع کمتر شنيده ايد، خواهد نشاند. اين همه هنر يک فيلم 25 ميليون دلاري از کوين اسميت که حتي قادر به ايجاد يک موقعيت کميک واقعي نيست. البته تماشاگري که چند ده تايي فيلم پورنو ديده باشد، با ايده هاي اشناي فيلم لحظاتي را سرگرم خواهد شد و شايد به سخاوت آن فيلم ها-شايد هم اين يکي-بخندد. ولي باور کنيد بعد از خروج از سالن آن فيلم ها بيشتر در ياد او خواهند ماند تا اين يکي!
تنها ايده جالب فيلم شوخي با جنگ ستاره است که اگر خواستار نمونه بهتري هستيد مي توانيد لطفا نوار را به عقب برگردانيد را براي بار دوم ببينيد. بين خودمان هم بماند من هم اگر جاي ميريام بودم با وجود سال ها همنشيني با زک هرگز جذابيت و پتانسيلي در او براي يک عاشق بالقوه کشف نمي کردم. زوج سينمايي روگن و بنکز نمونه اي از ترکيب افتضاح هستند. توصيه نمي کنم براي تصديق آن به تماشاي فيلم بنشينيد!ژانر: کمدي، درام، عاشقانه.
<strong>قاتل الفبايي The Alphabet Killer
کارگردان: راب اشميت. فيلمنامه: تام مالوي. موسيقي: اريک پرلموتر. مدير فيلمبرداري: جو د سالوو. تدوين: فرانک رينولدز. طراح صحنه: آليسيا کيون. بازيگران: اليزا دوشکو[مگان پيج]، کري الووس[کنت شاين]، تيموتي هاتن[ريچارد لدج]، تام مالوي[استيون هارپر]، مايکل آيرونسايد[ناتان نارکوس]، کارل لامبلي[دکتر اليس پارکز]، بيل مازلي[کارل تانر]. 100 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
نيويورک. مگان پيج افسر پليس که در منطقه روچستر خدمت مي کند، مامور تحقيق درباره کشته شدن دختري جوان به نام کارلا کاستيلو مي شود. جسد کارلا که در نزديکي شهرک چرچويل يافته شده، با موهاي گربه پوشيده شده است. مگان بر خلاف نظر همکارش کنت استيل عقيده دارد که اين قتل کار يک قاتل سريالي است. مگان که سخت شيفه کار خود و اين پرونده شده، به زودي شروع به ديدن روح مقتول کرده و مبتلا به شيزوفرني مي شود. ناتواني اش در يافتن قاتل سبب مي شود تا دست به خودکشي زده و در اسايشگاه بستري شود. اقدام وي براي فرار از آنجا و دست زدن به اقداماتي ديوانه وار باعث مي شود تا کارش را نيز از دست بدهد و به رتبه اي پايين تر تنزل کند. شرکت در جلسات گروه درماني دکتر ريچارد لدج به وي کمک مي کند تا تعادلش را اندکي باز يابد، تا اينکه جنايتي مشابه رخ مي دهد و يکي از همکاران وي مسئوليت تحقيقات را بر عهده مي گيرد. مگان از کنت که اينک به پست بالاتري دست يافته، مي خواهد تا در پرونده قتل وندي والش در کنار مسئول تحقيقات باشد. تقاضاي وي به صورت مشروط پذيرفته مي شود. مدتي زماني کوتاه بعد از آغاز تحقيقات و تلاش هاي مگان براي کشف رابطه ميان دو قتل، دختر ديگري به اسم مليسا مايسترو کشته مي شود. آنها رابطه اي ميان قتل دوم و سوم مي ياند، ولي از کشف ارتباط بين قتل اول و دوتاي ديگر عاجز مي مانند. دزديده شدن دختري در منطقه وبستر و کشته شدن رباينده اش توسط مامورين پليس، باعث ايجاد اين فکر مي شود که قاتل الفيايي کشته شده و در نتيجه پرونده را مختومه مي کنند. اما مگان که در محل زندگي قاتل گربه اي نيافته، اصرار دارد که قاتل الفبايي آزاد است و بايد به تحقيق ادامه دهد. تصميمي که جان خود او را نيز به خطر خواهد انداخت...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
راب اشميت متولد 1965 پنسيلوانياست. با نوشتن فيلمنامه و دستيار فيلمبرداري وارد سينما شده، دو فيلم اولش Saturn و جنايت و مکافات در حومه شهر به رغم نامزدي چندين جايزه در جشنواره ها و تحسين منتقدان خيلي سريع فراموش شد. اما فيلم سومش با بازي همين خانم اليزا دوشکو به نام پيچ غلط (2003) را لابد تماشاگران و عشاق سينه چاک ژانر ترسناک به ياد دارند. اپيزودي هم که در سريال استادان هراس به نام Right to Die کارگرداني کرد از سوي بيننده ها مورد استقبال قرار گرفت. ولي قاتل الفيايي ساز تازه اي مي زند. ادعا دارد بر اساس ماجرايي واقعي ساخته شده که در اواخر دهه 1980 در همين مکان ها رخ داده است. پرونده اي که هنوز پليس موفق به گشودن معماي آن نشده و چنين دستمايه اي خوراک محبوب فيلمسازان هاليوود است. اما اغتشاش در طرح داستان و تلاش براي يافتن قاتلي فرضي جهت پايان بخشيدن به قصه فيلم آن را از تک و تا مي اندازد. فيلم تا زماني که قهرمانش به دليل شيفتگي اش به شغل خويش دچار شيزوفرني شده و حضور ارواح را در کنار او موجه جلوه مي دهد، روندي منطقي دارد. اما زماني که نزديک ترين شخص و در واقع يکي از کساني که سبب بهبود حال روحي او شده-يعني دکتر لدج-قاتل سريالي از آب درمي آيد که تظاهر به فلج بودن مي کرده، همه چيز قالب يک داستان کليشه اي را به خود مي گيرد.
پا را از اين فراتر مي گذارم و فيلم را يک پروژه نارسيستي متعلق به بازيگر/تهيه کننده مونث فيلم مي دانم که قرار بوده قابليت هاي بازيگري خود را به ديگران اثبات کند. گاه داشتن چهره و فيزيک زيبا کافي نيست!ژانر: درام، ميهج.
<strong>دشنه Stiletto
کارگردان: نيک واله لونگا. فيلمنامه: پل اسلوآن. موسيقي: کليف مارتينز. مدير فيلمبرداري: جفري سي. مايگات. تدوين: ريچارد هلسلي، توني وايز. طراح صحنه: پيتر کوردووا. بازيگران: تام برنجر[ويرجيل ويدالوس]، مايکل بيهن[لي] ، استانا کاتيج[راينا]، پل اسلوآن[بک]، ويليام فورسايت[الکس]، دايان ونورا[سيلويا ويدالوس]، کلي هو[کارآگاه هانوور]، آماندا بروکز[پني]، جيمز روسو[انگلهارت]، تام سايزمور[لارج بيلز]، دومينيک سواين[نانسي]، توني ليپ[گاس]. محصول 2008 آمريکا.
دو ارباب جنايت در حمام سونا مورد حمله يک آدمکش مونث قرار مي گيرند. يکي از آنها مي ميرد، ولي دومي به نام ويرجيل ويدالوس يوناني تبار با وجود زخم مهلکي که برداشته زنده مي ماند. ويرجيل به يکي از افراد خود-کارآگاهي فاسد- دستور مي دهد تا آدمکش مزبور را بيابد. زني به اسم راينا که با دشنه اي بلند اقدام به قتل قربانيان خود مي کند و در گذشته معشوقه ويرجيل بوده است. روند حوادث براي ويرجيل با ناپديد شدن 2 ميليون دلار پول نقد بغرنج تر مي شود. دو معاون او لي و الکس که همديگر را دوست ندارند نيز به دخالت ديگري در اين ماجرا مظنونند. همزمان راينا نيز شروع به شکار مرداني ديگر مي کند. قتل مرداني از دو گروه تبهکار رقيب توسط او به زودي آشوبي گسترده در دنياي زيرزميني خلافکارها به وجود مي آورد. اما هدف اصلي راينا هنوز ويرجيل است که با کشتن هر کدام از قربانيان خود يک قدم به او نزديک تر مي شود...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
نيکلاس آنتوني واله لونگا اهل برانکس است. 49 سال از روزي که در آشپزخانه جهنم روي خشت افتاد مي گذرد و بخت يارش بود که در 12 سالگي راهش به سر صحنه فيلمبرداري شاهکاري چون پدرخوانده افتاد. عشق به فيلمسازي در وي همان جا شعله ور شد و مسير زندگي او را مشخص کرد. اولين فيلمنامه اش به نام Deadfall توسط کريستوفر کاپولا ساخته شد که نيکلاس کيج هم در آن بازي کرده بود. بعدها نيک تصميم گرفت تا فيلمنامه هايش را خود تهيه کند يا بسازد که حاصل اين تصميم فيلم مستقل يک تغيير قيافه درخشان بود. اما تمامي فيلم هايش در يک چيز مشترک بودند و آن تم جنايت و حضور مافيايي ها بود که گويا به هويت تمام اهالي برانکس سنجاق شده است. هر چند تجربه هاي بعدي نيک مانند در سرزمين کورها يک چشمي پادشاه است يا Corporate Ladder نتوانست توفيق فيلم هاي اول را تکرار کند. طبع آزمايي دو سال قبل او در ژانر کمدي درام به نام All In با شرکت دومينيک سواين نيز باعث دلسردي هر تماشاگري شد. اما دشنه قرار است با استفاده از بازيگران سرشناس، تمي آشنا و حال و هوايي آشناتر براي کارگردانش لااقل اگر پيشرفت نيست، زنده کننده روزهاي خوش پيشين باشد.
نيک که بازخورد خوبي از تماشاگران فيلم خونريز طوق(2005) دريافت کرده بود، در دشنه نيز کوشيده با پاشيدن مقادير متنابهي خون توجه آنان را جلب کند. فيلمي پر از خشونت، توحش، تجاوز، خون و هر چه که بخواهيد. بديهي است جمله تبليغاتي فيلمي "بکش، همه را بکش" باشد، چه معجوني از آب درخواهد آمد. البته فيلم براي دوستداران فيلم هايي با محوريت زنان آدمکش جذابيت هاي بسيار دارد. اين يکي انگيزه عاطفي هم دارد و زخم خورده است. خواهرش را تبهکاران تبديل به مرده اي متحرک کرده اند و او ضمن انتقام به ياري قرباني مونث ديگري نيز مي شتابد. قصه يک انتقام ساده که در فيلترهاي متعدد عبور کرده تا پيچيده شود و شما را براي ديدن صحنه هاي اکشن بيشمار خود آماده نگاه دارد. تا اينجاي کار اگر به دنبال چنين فيلمي باشيد، دشنه متعلق به شماست. ولي اگر مدت هاست که فيلم هاي رده ب قادر به جذب شما نيست، با وجود حضور بازيگراني چون برنجر و فورسايت مي توانيد از خير اين يکي هم بگذريد!ژانر: جنايي، درام، مهيج.
گفت وگو♦ سينماي جهان
گابريله موچينو کارگردان ايتاليايي که چند سال قبل با فيلم در جست و جوي خوشبختي به هاليوود راه پيدا کرد، فيلم تازه اي به نام هفت پوند و با شرکت هنرپيشه اصلي همان فيلم راهي سينماها کرده است. در اين فيلم ويل اسميت و روزاريو داوسون نقش هاي اصلي را ايفا کرده اند. اطلاعات بيشتر درباره هفت پوند را از زبان اسميت و داوسون بشنويد....
گفت و گو با ويل اسميت و روزاريو داوسونآن بالا يکي ما را دوست دارد
<strong>مي دانيد که چند بار به عنوان بزرگ ترين ستاره سينما از شما اسم برده شده، بودن در چنين سطحي چه احساسي دارد؟</strong>ويل اسميت: يک جايي خوانده بودم که يک کوهنورد خودش را به صعود از اورست ملزم کرده بود"مي خواهم از اورست صعود کنم، اين کار را مي کنم، مي کنم، مي کنم". به قله کوه صعود کرده و متوجه شده بود که قادر به نفس کشيدن نيست. تنها فکري که در آن لحظه به عقلش رسيده بود، اين بود که چطور از آنجا پايين برود. به همين خاطر بايد خيلي دقت کنيد که چي مي خواهيد. براي رسيدن به قله مرتب تلاش مي کني، ولي ممکن است اين ناراحتي ها هم وجود داشته باشد. يک سال و نيم گذشته هم براي من تعجب برانگيز و ترسناک بود. بعد از کار روي هفت پوند متوجه شدم بخشي از اين احساس ها که موقع ساختن فيلم ها تجربه مي کنم در زندگيم، شخصيتم و آينده ام چقدر تاثير دارند. بعد از هفت پوند فهميدم که چقدر دلم مي خواهد کارهاي بيشتري انجام بدهم و اينکه به جاي فکر کردن به درآمدشان به اين فکر کنم که چقدر به جامعه خدمت مي کنم. اين فکر در يک لحظه تمام آن حس هاي ناراحت کننده را شست و برد. دوست دارم از من به عنوان کسي ياد بشود که به ديگر انسان ها اهميت مي داد و زندگيش را براي ساختن دنيايي بهتر وقف کرده بود.
<strong>با اين حساب مي شود اين را به عنوان برنامه آينده شما-يعني ساختن فيلم هاي با محتوي و پيام دار- پذيرفت؟</strong>ويل اسميت: نمي شود گفت فقط فيلم هاي پيام دار. هفت پوند را به خاطر اينکه مي تواند فيلم موفقي در گيشه باشد انتخاب نکردم. از هفت پوند متاثر شدم، چون ايده هايي در آن وجود داشت و پر از احساس بود. از اين رو هفت پوند را در حکم آزمون شخصيت و يا کشف شخصيت مي دانم. هر چقدر که بترسيد، زندگي هر چقدر که مي خواهد بد باشد، آن بالاها يکي هست که طرف شماست و دوست تان دارد. خوب، من شخصيتي را جان بخشيدم که به اين حرف اعتقادي ندارد و مي خواهد کارها را خودش درست کند. خدا يک اشتباه کرده و درست کردن اين اشتباه وظيفه اوست. حمل چنين بار احساسي؛ هم از نظر هنري و هم از ديدگاه احساسي ترسناک است.
<strong>فکر مي کنيد از ديدن هفت پوند چه چيزي نصيب تماشاگران خواهد شد؟</strong>روزاريو داوسون: راستش، اميدوارم شفقت بيشتري در خود نسبت به ديگران احساس کنند. اين تاثير گذارترين چيزي است که در فيلم ديدم. در فيلمنامه هايي که مي خوانم چيزي که مرا به خود جلب مي کند يکي از مهم ترين چيزها صداقت است. يکي از دلايل قبول نقش در فيلم ساعت 25 هم همين بود. در جايي ديگر مي توانيد آدم ديگري باشيد. همه ما حق انتخاب داريم، صاحب چنين توانايي هستيم. اميدوارم انسان ها وقتي از سينما خارج مي شوند به همديگر نگاه کنند و درهاي قلب شان را به روي هم باز کنند. به نظر من نيازمند يک آگاهي همگاني هستيم که مدتي طولاني است صاحب آن نيستيم.
<strong>مي توانيد از همبازي بودن تان با ويل برايم حرف بزنيد؟ هماهنگ بوديد؟</strong>روزاريو داوسون: ويل يک عوضي به تمام معناست. يکي از آنهايي است که فقط موقعي بازي مي کند که داخل کادر است. وقتي دوربين روي صورت من است، تکون نمي خورد. نه! ويل باورنکردني است. وقتي شروع به فيلمبرداري کرديم به نظر مي آمد 5 هفته کافي نباشد و يک دوره آماگي هم گذرانديم. راستش دوره طولاني بود. چون شيمي بين اين دو شخصيت بسيار مهم بود و ما هم با دقت از اول تا آخر فيلمنامه روي آن کار کرديم، بعضي چيزها را هم عوض کرديم. سعي کرديم جاي خودمان را در صحنه ها پيدا کنيم و با دادن ايده هايي به يکديگر دوباره فيلمبرداري کرديم. گابريل مي گفت" نه، اين کار را بايد با ابروهات بکني. روزاريو، اينقده از دست هات استفاده نکن". هر حرکت تصنعي کوچکي از بازي ما زدوده مي شد. "از اين خوشم نيومد. نمي دانم چرا ولي اين را حس مي کنم. به نظرم تصنعي مي آيد. نمي خواهم بازي کنيد، مي خواهم شخصيتي بشويد که نقش اش را قبول کرده ايد".
ولي تبديل شدن به يک شخصيت ديگر خيلي سخت است. در پايان روز مي توانيد ادعا کنيد تا حدي به آن رسيده ايد و درک مي کنيد که براي صحبت درباره زندگي و مرگ آنجا هستيد. اينها به عنوان مسائل شخصي چيزهاي ترسناکي هستند. چون مثل جانوران درنده نيستيم و يا يک چيز کاملاً مجرد، اين حقيقت است. مي تواني با فکر ميرا بودن خودت ور بروي و اجازه بدهي به درونت نفوذ کند، به خودت بگويي"اصلاً به فکر مرگ هستي؟".
واقعاً عاشق شخصيت هاي فيلم شديم، اما ويل هر چه به آخر فيلم نزديک مي شديم از بن متنفر مي شد. من به دوست داشتن اميلي ادامه مي دادم، اما او سعي داشت از بن پيشي بگيرد و از عهده اين کار برآمدن هم سخت بود. تا لحظه اي که کوشيد شخصيتي که بازي مي کند نباشد، واقعاً خيلي صميمي و باورنکردني بود. البته در نهايت اين از جنگيدن براي يکي نشدن با بن نشات مي گرفت. ديدن اينکه از شخصيت ها عقب مانده ايم، درک اينکه چه وضعيتي در دنيا داريم و در کارهايي که مي کنيم چقدر صادق بوده ايم. از همبازي بودن با بازيگر بزرگ و فداکاري مثل ويل خيلي خوشبختم. واقعاً جالب و باورنکردني بود. بيش از دو ماه با هم کار کرديم.
<strong>فايده فيلم براي شما چي بود؟</strong>ويل اسميت: فکر ضربۀ عاطفي يا شوک روحي، مدتي است روي ضربۀ عاطفي و زندگي پيش رو فکر مي کنم. بعد از "من افسانه هستم" و "هنکاک" و حالا "هفت پوند" با شخصيت هاي مسئله دار کار کردم. از خودم پرسيدم" کسي که دچار افسردگي شده با ماندلا، محمدعلي کلي، گاندي يا مادر ترزا چه فرقي با هم دارد؟" آنها به موفق شدند به شکل دائمي از پس همه سختي هاي زندگي و انسانيت بربيايند. اين چيزي بود که در هفت پوند کشف کردم، آنها هدف داشتند. وقتي يک هدف داشته باشيد، مي دانيد که زندگي تان را وقف چيزي بالاتر از خودتان کرده ايد پس هر چيزي را تحمل مي کنيد. مگر نه؟ اين چيزي بود که اين فيلم و اين شخصيت در ذهن من روشن کردند و اگر از من بخواهيد در کارنامه ام از فيلمي که زندگي ام را تغيير داد اسم ببرم مي گويم "هفت پوند".
<strong>از صحنه عشق بازي با ويل براي ما صحبت مي کنيد؟</strong>روزاريو داوسون: بله، خيلي خنده دار بود. فکر مي کنم ويل در مورد رابطه با غريبه ها کمي خجالتي است. فکر مي کنم چيز خيلي بدي نيست، اما به تاخير انداختن صحنه هاي بوسيدن مان آنقدر باورنکردني بود که شروع به عصباني شدن کردم. فکر کردم شايد نفسم بو مي دهد(مي گويد شايد بدنم هم بو مي دهم و شروع به بو کردن زير بغل هايش مي کند و مي خندد) آن قدرها هم بد نيست.
مجبور نبوديم با استفاده از زبان هايمان همديگر را ببوسيم(بوسه فرانسوي). مي شد روي اين کار کرد. ولي بودن جيدا در صحنه مشکل بزرگي بود. ويل شروع به غير حرفه اي بازي کرد و کم مانده بگويم "باورم نمي شود اينقدر خجالتي و هيجان زده باشي". در صحنه هاي آخر فيلم بايد همديگر را مي بوسيدم. صحنه بسيار احساسي بود. قبل از شروع فيلمبرداري مي گفت" خوب بالاخره داريم شروع مي کنيم. امروز ديگر کاملاً حاضرم!" و من هم گفتم" تعجب مي کنم چرا در 55 روز گذشته اين کار را نکردي. چرا امروز عزيزم؟ مرا هيجان زده مي کني. کمي آرامش لازم دارم. چندتا شمع و موسقي بد نيست، ولي تو انگار براي بازي فوتبال يا چيزي شبيه آن حاضر داري مي شود و داد مي زدني." اما خيلي بامزه بود. همه مي گويند که او خيلي هيجان زده بود. من هم خيلي مودب بودم.
<strong>روزاريو گفت که در صحنه هاي معاشقه خجالتي بوديد و اين صحنه ها را کمي دچار وقفه کرديد. چنين اتفاقي افتاد؟</strong>
ويل اسميت: بزرگ ترين کابوس من اين است که يک بازيگر زن تصور کند که من از اين موقعيت به عنوان به عنوان يک فرصت فوق العاده براي لاسيدن سواستفاده مي کنم. زن هايي که در کنار من هستند بايد احساس راحتي بکنند.
<strong>همسرتان در اين مورد چه برخوردي داشت؟ راحت بود؟</strong>ويل اسميت: جيدا گفت" گوش کن، مي دانم راحت نيستي، اما بهتر است باعث خجالت من هم نشوي". انگار مي خواست بگويد موقع فيلمبرداري آن صحنه معاشقه به آنها نشان بده که کارت را بلد هستي.
فيلم روز♦ سينماي ايران
دلشکسته يکي ديگر از نمونه هاي نضج گرفتن دوباره فيلمفارسي در سينماي ايران است که اين بار کارگردانش آن را با رنگ و بويي کاملا مذهبي ساخته است. داستان عاشقانه يک جوان بسيجي که از فرط سستي، حتي موسسه شهيد آويني- تهيه کننده فيلم- نيز از هرگونه تبليغي براي آن ابا دارد و فيلم را عملا از آن خود نمي داند....
دلشکسته
کارگردان و نويسنده: علي روئين تن. مدير تصويربرداري: شاپور پور امين. طراح صحنه و لباس: محسن شاه ابراهيمي. تدوين: حسين زندباف. تهيه کننده: مجيد اسماعيلي. بازيگران: خسرو شکيبايي، شهاب حسيني، بيتا بادران، فريبا کوثري، رضا رويگري ومحمد پاک نيت.
جواني مذهبي در دانشگاه دلبسته دختري متمول مي شود. دختر و خانواده اش با روحيات و عقايد جوان همخواني چنداني ندارند و از همين روي جوان سعي مي کند ارزش هاي فکري خود را به خانواده دختر ثابت کند.
فيلمفارسي ارزشي
علي روئين تن را از دوراني به ياد مي آوريم که کارگرداني تئاتر مي کرد. از پشت شمشاد ها و اقتباسي که از داستان مرا ببوس محسن مخملباف انجام داده بود نمايش هايي بود که در آن چند سال روي صحنه برد. روئين تن در آن سال ها فيلمنامه هم مي نوشت يکي از آنها آکله بود که بعد ترتوسط نويسنده ديگري بازنويسي و با نام دنيا يکي از فيلم هاي پرفروش دوران خود شد.
او نقشي هم در فيلم اشک سرما بازي کرد تا اينکه به هرحال سال گذشته توانست به روياي ديرين خود جامه عمل بپوشاند و فيلم دلشکسته را کارگرداني کند و براي اينکه فيلمش ديده شود سراغ بازيگران مطرح رفت و داستاني را هم برگزيد که کمتر برايش مشکل ايجاد کند. شخصيت اصلي داستان فيلم دلشکسته به قشري تعلق دارد که جزو حاشيه امن به شمار مي آيند و فيلم از اينکه دستخوش مميزي شود رهايي يافت. تهيه کننده کار هم موسسه روايت فتح بود و به اين ترتيب روئين تن حرکتي کاملا حساب شده را برنامه ريزي کرده بود. اما بعد از اينکه فيلم آماده شد همه چيز به هم ريخت. مديريت موسسه شهيد آويني تغيير کرد و فيلم به مذاق مديران جديد خوش نيامد. جالب اينجا که ضعف ساختاري فيلم سبب شد تا تهيه کننده حتي تبليغ براي فيلم را کسر شان خود بداند.
فيلم دلشکسته بزرگ ترين مشکل خود را از ناحيه شيوه بيان داستانش مي خورد. فيلم بسيار احساسات گرايانه و غير قابل باور است. روئين تن در بسياري از صحنه سعي کرده تا به تمام فيلم هاي ايراني که در طول سال هاي زندگي خود ديده و از آنها تاثير گرفته اداي دين کند.
داستان پسر فقير و دختر پولدار در سينماي ايران يکي از کهن الگوهاي روايتي است که بارها و بارها توسط فيلمسازان مختلف مورد آزمون و خطا قرار گرفته است. اين بار اين پسر فقير مذهبي هم هست و بازي اغراق آميز شهاب حسيني که در بسياري از موارد بيننده را ياد نقش او در فيلم رستگاري در هشت و بيست دقيقه مي اندازد نمي تواند هيچ نکته تازه اي را به اين داستان قديمي اضافه کند.
شخصيت ها هيچ يک به درستي براي مخاطب تعريف نمي شوند. فيلمساز ارجاعاتي مي دهد و مي گذرد و همه چيز را براي استنباط به ذهن تماشاگر وا مي گذارد. روئين تن پيش از اينکه مبناي شخصيتي آدم هاي داستانش را مستحکم کند سريع سراغ داستان مي رود. بنابراين اگرچه ظاهر آدم هاي فيلم براي ما آشناست اما فضا اين امکان را نمي دهد تا ما بتوانيم به عمق آنها نفوذ کنيم و از همين رو فيلم در سطح باقي مي ماند.
فيلم دلشکسته نيز همانند بسياري از توليدات اخير سينماي ايران ساختاري تلويزيوني دارد. يعني جدا از جنس نگاه به فيلمنامه که ظاهرا قرار است همه چيز به سرعت سامان يابد و هيچ تلاشي براي چفت و بست عناصر آن صورت نمي گيرد تصاوير هم از غناي لازم براي يک فيلم سينمايي برخوردار نيست. دلشکسته با دوربين ويدئو تصويربرداري شده است. کارگردان که بسيار رنگ و لعاب را دوست مي دارد نتوانسته آنگونه که بايد تکنولوژي ديجيتال را به کار گيرد. طراحي بصري که روئين تن انجام داده متناسب با فضاي يک کار سينمايي مناسب با دوربين 35 ميليمتري است و دوربين ويدئو درکنار اينکه نمي تواند بازتاب دهنده چنين کيفيتي باشد قابليت هاي ديگري دارد که کارگردان نتوانسته از آن سود بجويد و کل کار از منظربصري نيز مخدوش شده است.
دلشکسته در نهايت موضع خود را آشکار روشن نمي کند. کارگردان هرجا صحبت از فيلمش شده مي گويد قصد داشته داستان ليلي و مجنون را در دنياي امروز به تصوير بکشد. اما فضايي را که انتخاب مي کند آنقدر آميخته به ريا و دو رويي است که پرده اي را پيش روي مخاطب ترسيم مي کند که نتواند از پس آن اصل فيلم را ببيند.
به جشنواره فيلم فجر نزديک مي شويم و سينماي ايران با اين همه ابتذال امسال يکي از شرمگين ترين سال هاي اکران خود را پشت سر گذاشت. فيلم هايي که معلوم نيست براي کدام مخاطب ساخته شده اند. به وضوح مي شود خشم را در چهره مخاطبين پس از خروج از سالن مشاهده کرد.
سريال روز ♦ تلويزيون
سرانجام سريال شيخ بهايي که ساخت آن سه سال به طول انجاميده بود، پس از کش و قوس هاي فراوان روي آنتن رفت.
شيخ بهايي
سريال هفده قسمتي «شيخ بهايي» به تهيهكنندگي «حبيب الله كاسهساز» ساخته شده و متشكل از دو فصل سعي دارد زندگي «شيخ بهايي» عارف دانشمند و فيلسوف بزرگ ايراني را روايت كند. شيخ بهايي كه از نامآوران علمي دوره صفويه محسوب ميشود، به خاطر ناملايمات و آزار عثمانيها، ناگزير جلاي وطن ميكند. وي بنا به دعوت علما و انديشمندان دوره شاه تهماسب، زادگاهش يعني لبنان را به مقصد ايران ترك كرد و پا به سرزمين پارس گذارد. شيخ بهايي در بعلبك متولد شده و دوران كودكي را در جبل عامل در ناحيه شام و سوريه و در روستايي به نام «جبع» يا «جباع» گذرانده است. محمدبن حسين عاملي(شيخ بهايي) طي مدت 78 سال عمر خود با چهار تن از سلاطين عهد صفوي معاصر بوده است.
شهرام اسدي اين مجموعه را بر اساس فيلم نامهاي از«محسن دامادي» و «حجت قاسم زاده اصل» طي دو بخش (دوره نوجواني و دوره كهنسالي) جلوي دوربين برده است. در بخش نخست مجموعه «شيخ بهايي» زنده ياد خسرو شكيبايي در نقش شيخ عزالدين (پدرشيخ بهايي) ايفاي نقش كرده است، فاطمه گودرزي در نقش مادر شيخ بهايي و سپنتا سمندريان نيز در نقش محمد(نوجواني شيخ بهايي) جلوي دوربين رفتهاند.
در بخش دوم اين مجموعه كه به دوره كهنسالي شيخ بهايي مربوط ميشود، علي نصيريان اين شخصيت را مقابل دوربين زنده كرده است. ساير بازيگران اين مجموعه عبارتند از: چنگيز وثوقي، كوروش تهامي، علي دهكردي، لادن مستوفي، رضا فياضي، سيامك اطلسي، اسماعيل شنگله و جمعي ديگر كه در لباس اشخاص مختلف اين اثر ادبي به ايفاي نقش پرداختهاند. موسيقي اين سريال را «مجيد انتظامي» ساخته است. سيمافيلم سريال «شيخ بهايي» را به مناسبت نامگذاري سال 2009 تحت عنوان «سال شيخ بهايي» توليد کرده است.
بهاءالدين محمد بن حسين عاملي معروف به شيخ بهايي دانشمند نامدار قرن دهم و يازدهم هجري است که در فلسفه، منطق، نجوم و رياضيات تبحر داشته. وي در ادبيات فارسي نيز هم شخصيتي نام آشنا است. کشکول شيخ بهايي معروفترين اثر ادبي اوست و مثنوي هاي نان و حلوا، شير و شکر، نان و خرما و نان و پنير او تلاشي است براي نزديک شدن به زبان و تفکر مولانا. به پاس خدمات او به علم ستاره شناسي، يونسکو سال 2009 را سال نجوم و شيخ بهايي نامگذاري کرده است.
"شيخ بهايي" سريالي است به کارگرداني شهرام اسدي که تا به حال سه قسمت از آن از شبکه اول تلويزيون ايران پخش شده است. روايت اين سريال از دوران کودکي محمد بن حسين آغاز مي شود. در قريه اي به نام جباع در منطقه جبل عامل که در جنوب لبنان امروزي واقع شده، گروهي از شيعيان زندگي مي کنند که زندگي خود را با کار در زيتون زار هاي حاصلخيز شان مي گذرانند، اما حکومت سني مذهب عثماني، هر بار به بهانه اي آن ها را بيش از پيش آزار و اذيت مي کند. محمد کوچک در کنار پدرش شيخ عزالدين حسين که بزرگ و رهبر قريه است، شاهد جور و جفاي عثماني هاست و مي داند که عنقريب بايد همگي رهسپار ايران شوند.
ظاهرا داستان در دو بخش زماني متفاوت پي گرفته مي شود. نخست دوران کودکي و هجرت به ايران و سپس در جهشي زماني، به دوره 67 سالگي او به عنوان شيخ الاسلام اصفهان در دربار شاهان صفوي. طبيعتا با توجه به اين که مهم ترين اتفاقات زندگي اين شخصيت تاريخي در ايران و در دوره بزرگسالي او رخ مي دهد، اختصاص 3 قسمت از سريال به دوران کودکي تا به اين لحظه، امري عجيب به نظر مي رسد. در حالي که تقريبا هيچ اتفاقي به جز دو نمونه آزار شيعيان در اين سه قسمت روايت نشده، ظاهرا بايد تاکيد بر اين درونمايه را تنها خواست و هدف سازندگان سريال به حساب آورد.
شايد کمي پيچيده و دور از ذهن باشد، اما به نظر من، همين درونمايه، اصل کار و بهانه پرداخت به شخصيت شيخ بهايي است. وگرنه تاريخ علم و ادب و هنر ايران، آنقدر ستاره هاي پر فروغ تر دارد که اين شيخ و شيخ هاي دگرمقدم نباشند. مساله توجيه، تشريح و تبيين يک پيوند مذهبي ميان ايران و لبنان است در برابر مذهب رقيب. تنها الگوي برجسته تاريخي است از تقابل شيعه و سني که در يک سو لبنان قرار دارد و در ديگر سو ايران. در اين الگو ايران دوران صفوي با حکومتي مقتدر حامي شيعيان لبنان است و با اين حمايت، به زعم خود گوهر هايي چون شيخ بهايي را در دامن مي پروراند. در آن سو عثماني هاي بي رگ و ريشه اي هستند که به ظلم و جور اشتهار دارند و مظهر پليدي اند. شيعيان پاک و مظلوم به زندگي شان مشغول اند، اما شمر صفتان سني مذهب آنها را از سرزمين مادري شان فراري مي دهند.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
فرهاد آئيش از نام هايي در تئاتر محسوب مي شد که تماشاگر با شنيدن آن بي دغدغه و با خيال راحت به تماشاي هر نمايشي مي نشستند. نام آئيش استاندارد هايي به همراه داشت که بيننده مي دانست اين کارگردان هيچ گاه از آنها عدول نمي کند. اما اجراي نمايش کرگدان معادلات را برهم زد...
کرگدن
کارگردان ومترجم: فرهاد آئيش. نويسنده: اوژن يونسکو. موسيقي متن: محمد فرشته نژاد. طراح صحنه و لباس: محسن شاه ابراهيمي. بازيگران: مهدي هاشمي، شهاب حسيني، آتنه فقيه نصيري، رامين ناصر نصير، مائده طهماسبي، صابر ابر، احمد ساعتچيان.
شهري در ناکجا آباد. مردم در کافه مشغول صحبت با يکديگرند که در مي يابند تعدادي کرگدن در شهر آزادانه مي گردند. پس از اين رخداد خطرناک تغييرات عجيبي در شهر رخ مي دهد. آدم ها يک به يک تبديل به کرگدن مي شوند. اين اتفاق براي تمام مردم شهر رخ مي دهد و تنها يک نفر باقي مي ماند که در برابرآن مقاومت مي کند. آن يک نفر تنها ترين انسان روي زمين است.
تمسخر يونسکو
چند هفته قبل، زماني که نمايش خرده جنايت هاي زن و شوهري نوشته اريک امانوئل اشميت از شبکه چهار سيما پخش شد واکنش هاي متفاوتي را ميان علاقمندان به تئاتر بر انگيخت. کارگردان اين نمايش با يک تلقي کاملاً اشتباه سراغ متن اشميت رفته بود و اين شخص کسي نبود جز فرهاد آئيش...
هنوز اين نمايش نقل محافل بود که کرگدن از راه رسيد. آئيش اين بار هم براي جلب مخاطب بيشتر سراغ بازيگراني رفته بود که برخي از آنها هيچ نسبتي با تئاتر ندارند. البته در اين ميان بايد حضور دوباره مهدي هاشمي را بر صحنه يک غنيمت دانست. نام فرهاد آئيش براي مخاطبان تئاتر در اين سال ها به يک استاندارد بدل شده بود که مخاطب با اطمينان به او مي توانست وارد سالن شود و کارش را تماشا کند. اما حرکت هاي اخير او تمام اين معادلات را بر هم مي ريزد. شهاب حسيني تمام تلاش خود را مي کند تا کارش در کنار بازيگران تئاتري نمايش کمتر ديده نشود، اما آتنه فقيه نصيري به کل فضايي ديگر دارد و کار را به مسيري بيراهه مي برد.
آئيش علاقمند به نوعي تئاتر سرگرم کننده است که تاکنون هم متن هايي متناسب با علائق خود يافته بود. اما چندي است سراغ متن هايي مي رود که هيچ تناسبي با اين اجرا ها ندارند. متن کرگدن يونسکو از نمايشنامه هاي قدري است که به هيچ وجه قابليت تبديل به يک کارناوال را ندارد. بارها گفته و نوشته شده که اليناسيون موجود در اين متن ريشه هاي اجتماعي و فلسفي دارد که آن را چندين گام از يک نمايشنامه صرف فراتر مي برد.
آئيش در اين نمايش با چند مشکل اساسي رو به روست. اول اينکه نمي توان متني سورئال را بر مبناي اجرايي رئاليستي بر صحنه برد. کاري که آئيش در تمام لحظات نمايش بر آن تاسي مي جويد و مي کوشد با اين اجرا تماشاگر عام را راضي از سالن بيرون بفرستد. نظريه پردازان معتقدند که در بين گونه هاي مختلف اجرايي کارهاي رئاليستي به دليل دوري از پيچيده گويي همواره براي تماشاگر عام جذاب بوده است.
دوم چه کسي گفته که کرگدن متني براي مخاطب عام است. خود يونسکو زماني که آن را مي نوشته با توجه به رمزگونه هاي متن آن را براي علاقمندي نگاشته که چند پله از مخاطب عام صرف فاصله دارد. کرگدن به هيچ عنوان اثري رئاليستي نيست.متون امريکايي بسياري را مي توان يافت که هدف آنها نشانه رفتن تماشاگر عام است و اگر کارگرداني قصد مي کند کاري کند که عموم مردم به ديدن آن بيايند مي تواند آنها را انتخاب کند.
سوم؛ رجوع مستقيم به متن شيوه اجرايي را که يونسکو مد نظر داشته به کارگردان پيشنهاد مي دهد. نمايش کرگدن درباره تباهي انسانيت است. طبيعي است که فضاي چنين اثري تارو سنگين باشد. محسن شاه ابراهيمي دکوري سرشار از رنگ هاي شاد و متنوع براي اين نمايش طراحي کرده است. اين دکور حتي در بسياري از صحنه هاي نمايش تماشاگران را در خود فرو مي برد و براي دقايقي حواس مخاطب را از بازي ها پرت مي کند.
چهارم اينکه طنز موجود در نمايشنامه يونسکو طنزي تلخ است که هدفش نشاندن تلخندي بر لبان مخاطب است. نه اينکه کارگردان فضايي را به وجود آورد که تماشاگر قهقهه بزند. اين خنده تم اصلي نمايش را هم مخدوش مي کند.
هريک از اين دلايل به تنهايي مي تواند مويد اين نکته باشد که فرهاد آئيش نتوانسته به روح اجراي نمايش کرگدن دست يابد. اما آيا واقعا خود آئيش اين مسائل را نمي دانسته؟ به طور حتم مي دانسته. اما نبايد اين نکته را نيز از نظر دورداشت که در شرايط سياسي ايران آيا مي توان متني همچون کرگدن را جز اينچنين اجرا کرد؟ البته اين مسئله باراشتباه آئيش را کم نمي کند.
اين نمايش مي تواند سندي باشد براي يک دوران که اگر کارگرداني بخواهد نمايشي حرفه اي و بر اساس متني مورد توجه را اجرا کند بايد همه اجزا و ظرايف آن را بدل به حرکتي زمخت کند تا بتواند از سد مميزي ها بگذرد. مرکز هنرهاي نمايشي با اجراي اين نمايش يونسکو را ارج ننهاده، بلکه آشکارا قصد به سخره گرفتن او را داشته اند و چه حيف که آئيش بازيگردان اين حرکت شده است.
گپ ♦ کتاب
دنيا او را به نام رضا مي شناسد. مردي که 54 سال قبل در تبريز چشم به جهان گشود و مبارزه براي اشاعه آزادي بيان و پيشبرد جامعه مدني را از دبيرستان آغاز کرد. تجربه دستگيري و گذراندن سه سال در زندان با شناختن عکاسي همزمان شد و از آن روز چشم و دوربينش را در خدمت بازگو کردن جنگ ها، انقلاب ها و مصائب انسان ها قرار داد تا قدمي در راه پيشبرد اهداف انسان دوستانه و مبارزات خود برعليه استبداد بردارد. با رضا دقتي که براي رونمايي کتاب عکس تازه اش در لندن حضور يافته بود، گفت و گو کرده ايم...
گفت و گو با رضا دقتي عکاسآري آري زندگي زيباست...
براي رونمايي و امضاي کتاب تازه اش به لندن آمده بود. رضا دقتي را مي گويم، هماني که ساليان زيادي را در سفر گذرانده و انسان هاي زيادي را ديده. دردها و شادي ها، شوربختي ها و نيک بختي هاي بسياري را با نگاه دوربينش ثبت کرده است.
تجربه برخورد با آدميان تجربه اي است دلنشين که مگر جز بني آدم چيز ديگري هم در اين دنيا هست؟ اگر معماري است و گر فرهنگ، اگر سينما است و گر ادبيات، اگر فلسفه هست و سياست نيز، اگر فقير و گر غني هم، اگر تاريخ، اگر رويا، يکي واله يکي شيدا، يکي وامق يکي عذرا... همه و همه يا انسان اند يا زاده او، انساني رها شده در طبيعت که دائم با محيطش در جنگ و صلح ناپايدار است... از تجربه برخورد با آدميان گفتيم و سفرهاي بي شمارش، از جوهر يکسان آدميزاد و حوصله بحر گونه تاريخ... حاصل گپ و گفتمان با رضا دقتي پيش روي شماست...
<strong>آقاي دقتي براي شروع خوب است به تعريف هماهنگي از عکاسي برسيم تا کار در ادامه برايمان ساده تر شود، به نظر شما عکاسي را مي توان تعريف کرد؟</strong>عکاسي را بايد نگاه کرد... اما اگر بخواهم اين نگاه را با کلمه بيان کنم بايد بگويم عکاسي بيان تصويري واقعيت است... عکاسي نگاه کردن به واقعيتي است که از ذهن و چشم عکاس گذشته است.
<strong>عکاسي به هر حال در درازاي تاريخ، هنري نوپا به حساب مي آيد، فکر مي کنيد عکاسي به کداميک از هنرهاي باستان شباهت بيشتري دارد؟</strong>به نظر من عکاسي ادامه همان نقاشي هايي است که انسان در چهل و چند هزار سال پيش بر ديواره غارها خلق کرد...
<strong>پس عکاسي بيش از همه به نقاشي رئاليستي شباهت دارد؟</strong>عکاسي ادامه ارتباط انسان با تصوير است... اين ارتباط همواره وجود داشته است تنها ابزار آن عوض شده است. شما به نقش هاي گوناگون نگاه کنيد، حتي الفباي سمبوليک مصر باستان ... همگي جوري بيان تصويري هستند... حالا صد و پنجاه سال پيش فردي آمده است و ابزاري اختراع کرده است که همه کارها را سهل و آسان کرده... اين دوربين و اينها تنها ابزار ثبت تصوير است... اما اين ارتباط تصويري از همان آغاز بوده، وجود داشته... شايد از زماني که اولين انسان توانست تصوير خود را بر روي سطح آب مشاهده کند.
<strong>چه جالب،شايد نارسيس هم از عکاسي به خود شيفتگي رسيده باشد، بگذريم، آقاي دقتي اگر به کارنامه عکاسي شما نگاهي بياندازيم مي بينيم که شما کارتان را با عکاسي معماري آغاز کرديد و بعد به عکس خبري و اجتماعي روي آورديد، فکر مي کنيد چه خط و اصلي ميان معماري و جامعه شناسي وجود دارد؟</strong>چه خوب که شما مساله معماري را مطرح کردي، ببينيد معماري کامل ترين و جامع ترين مبحث درسي است که بشر توانسته است تا کنون اختراع کند... معماري تنها ساختن يک خانه و يا راه و آبادي نيست که معماري تاريخ است، فلسفه است و جامعه شناسي است و در کنار اينها مباحث پيچيده زيبايي شناسي و طراحي و گرافيسم را هم دارد، علاوه بر اينکه در معماري يک جور حرکت ذهني از فضاي سه بعدي به حرکتي عملي در فضاي دو بعدي وجود دارد که همين فضا و ذهنيت جوري در عکاسي هم نهفته است. يعني هم در معماري و هم در عکاسي انسان سه بعدي فکر مي کند و دو بعدي ترسيم مي کند.
<strong>بياييد کمي از عکاسي فاصله بگيريم و از سفرهايتان بگوييم، شما به سفرهاي زيادي رفته ايد و مردمان بسياري را ديده ايد پس به تبع اين سفرها تئوري هاي انسان و تاريخ را لمس کرده ايد، حالا اگر بخواهيد جدا از تئوري هاي ثبت شده، نظر شخصي تان را ارائه کنيد فکر مي کنيد از ميان تاريخ و انسان کداميک آن ديگري را مي نويسد؟</strong>من بدون هيچ شکي مي گويم که اين انسان است که تاريخ را مي سازد... اگر به داستانهاي تاريخي نگاه کنيم همگي ريشه در انسان و يا روابط انساني دارند... ببينيد همه آدم ها به گونه اي در اين آب غرق اند، حالا يکي مي تواند خودش را بيرون بکشد و يکي ديگر نه... البته تاريخ ارزش زماني دارد چرا که انسان در يک دوره و شرايط تاريخي خاص است که مي تواند کاري را پيش ببرد... نمي دانم منظورم را مي رسانم يا نه... اين دو رابطه پيچيده اي دارند، اما نقش انسان در اين ميانه بسيار پررنگ تر است.
<strong>برسيم به " آزادي " و تلاش دائمي انسان براي درک بهتر اين واژه، سوال من اين است که در سفرهايتان چيزي از جنس آزادي هم ديده ايد يا هر چه هست تلاشي است براي رسيدن به يک آرمان... آرماني که شايد هم خيالي باشد...</strong>تا چيزي[مفهومي] وجود نداشته باشد، ذهن انسان به درک آن چيز[مفهوم] نمي رود، آزادي هم همين طور است تا وجود خارجي نداشته باشد فکر انسان به درک آن نمي رود و براي به دست آوردنش تلاشي آغاز نمي شود... آزادي همان پرگشودن پرنده است حالا اين پرنده تا چه حد مي تواند خود را از شر عقاب هاي گوناگون حفظ کند، سوالي است که در فرهنگ ها و جغرافيا ها و مذهب ها و تاريخ هاي گوناگون پاسخي متفاوت مي گيرد.
<strong>شما سالهاست که از ايران دور هستيد، در اين زمان دوري، عکاسي از کدام طبيعت و فرهنگ بيشتر از همه خاطرات ايران را برايتان زنده کرده است؟</strong>باور کن که من بين فرهنگ ها و داستان هاي گوناگون هيچ مرزي نمي گذارم. در هر کجا که بودم، چه در قبايل دور افتاده آفريقا يا در نزديکترين مکانهاي فرهنگي و جغرافيايي به ايران مثل تاجيکستان و يا افغانستان... هميشه حس کردم آن جوهر انساني در بين همگان يکسان است... مردم ايران هم قسمتي از کل يکسان، همان فلسفه اي که سعدي ارائه مي دهد که بني آدم اعضاي يکديگرند... و من هرچه بيشتر سفر مي کنم، هر چه بيشتر در اديان و مذاهب گوناگون دقت مي کنم هر چه بيشتر از افسانه ها و باورهاي مردم زمين سر در مي آورم، بيشتر و بيشتر به اين فلسفه نزديک مي شوم.
<strong>اين نوع جهان بيني خيلي جالب است، فکر مي کنيد اين نگاه علت آن شده است که يک هنرمند تبعيدي ايراني باقي نمانيد يا برعکس عکاسي جهاني شدن دليل شکل گيري اين نوع نگاه در شما شده است؟</strong>جوري هر دو با هم، من فکر مي کنم اولين جرقه هاي اين فکر زماني زده شد که براي عکاسي به افغانستان رفته بودم و همه منتقدين دليل اين کار را از من جويا مي شدند...خوب يادم است که آنجا مي گفتم براي من بين ايران و افغانستان و هند و افريقا و امريکا فرقي وجود ندارد... همه انسانيم و از يک جوهر... اين تفاوتهاي فرهنگي نمي تواند باعث شود که ابناء بشر يکديگر را درک نکنند.
<strong>اي بسا هندو و ترک همزبان... اين ماجرا را حتماً در سفرهايتان در يافته ايد...</strong>دقيقاً. من مادران زيادي ديده ام. ديده ام مادر کردي که فرزندش را از دست داده است. ناراحتي آن مادر فرقي با ناراحتي و افسوس مادر ترک و فارس و يا مثلاً رواندايي ندارد... بايد بگويم يکي از پرچم هايي که من به دست گرفته ام همين است که بايد اين اختلافات قومي و مذهبي و زباني را کنار بگذاريم... من تا زماني که زنده ام و به اين کار ادامه مي دهم از ترويج اين فکر دست نخواهم کشيد.
<strong>اما اين اختلافات قومي و فکري، هيچ وقت انسان را رها نکرده اند. اگر اسمش را بگذاريم : "بربريت"، مي بينيم حتي انسان مدرن امروز هم نتوانسته است از شر اين بربريت آسوده شود...</strong>...( با خنده) حالا زود است. به تاريخ نگاه کن. انسان تازه ده هزار سال است که از جنگل بيرون آمده است، قبل از آن صد و پنجاه هزار سال در جنگل زندگي کرده است...
<strong>و اين انسان لابد جوري به آن قانون جنگل خو گرفته است...</strong>ببين انسان امروزي نسبت به درازاي تاريخ هنوز يک طفل نوپاست. کودکي نهايتاً چند ساله، طبيعي است اگر خودش را خراب کند و يا براي به دست آوردن حقش به زور متوسل شود، چون راه ديگري را نمي شناسد. هر چند که در نهانش توانايي بسياري براي پيشرفت دارد.
<strong>غير از عکاسي با کدام هنر و يا هنرها ارتباط برقرار مي کنيد و دوستشان داريد؟</strong>موسيقي. موسيقي براي من خيلي مهم است. بعدش نقاشي و سينما... اما ارتباط من با مردم تنها همان ارتباط تصويري است...زبان تصويري زباني کامل است و فرهنگ هاي امروز هم همه در هم آميخته اند...
<strong>اين آميختگي فرهنگي و جهان پسا پست مدرن که امروزه به وجود آمده است و شما هم بارها به آن اشاره کرديد ... احساس نمي کنيد که در اين آميختگي فرهنگي خطر مرگ فرهنگ هاي کوچکتر بسيار است؟ مثل زبانهاي کوچکتر که توسط زبانهاي بزرگتر بلعيده شدند، نمونه اش کاري که زبان اسپانيولي با زبان هاي آمريکاي لاتين کرد...</strong>از وقتي که ما شروع کرديم زبانهاي رايج در دنيا را فهرست بندي بکنيم، شايد بيشتر از دويست سال نگذرد... تا به امروز بيشتر از نيمي از زبانهاي دنيا از بين رفته است و از اين به بعد هم ماجرا همين است، ساليانه زبانها و قبايل زيادي مي ميرند. من فکر مي کنم ما بايد با چشم باز اين قضيه را دنبال کنيم اما جلوي سير تاريخ راهم بهتر است نگيريم... ببينيد همين اروپايي که احتمالاً تا چند سال ديگر به يک کشور واحد تبديل مي شود تا دويست سال پيش، بيش از دويست کشور بود. اين سير تاريخ است... ما تنها بايد نيکي هاي اين فرهنگ ها را براي انسانيت و آيندگان ثبت کنيم...
<strong>و عکاسي هم در اين ثبت فرهنگي نقش بسيار مهمي ايفا مي کند، اين طور نيست؟ </strong>به نظر من نقشي که عکاسي بازي کرده است و بازي خواهد کرد، در آينده تبديل خواهد شد به مهمترين ابزار ارتباط انسانها... چرا که با سرعت زياد دنيا هر روز آدمها وقت کمتري براي مطالعه و تفکر پيدا مي کنند... همين است که عکاسي در آينده تبديل خواهد شد به ابزاري براي آموزش تصويري.
<strong>و سوال آخر... اگر امکانش وجود داشت که تمام عکسهايي که تا به اکنون گرفته ايد را در يک کتاب واحد چاپ کنيد، چه عنواني براي آن کتاب در نظر مي گرفتيد؟</strong>( با يک مکث طولاني) ... آري آري، زندگي زيباست.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>بحران آذربايجان در اثناي جنگ اول جهاني: نبرد شكريازي و ساري داش</strong> نويسنده: ابراهيم پور حسين خونيق192 ص، جلد نرم، 14.5 23.5 سانتي ترتبريز: انتشارات اختر، 2008، چاپ اول
در دوران جنگ جهاني اول (1914 تا 1918 ميلادي)، اوضاع سياسي و اجتماعي آذربايجان بسيار پيچيده و دشوار بود. در اين زمان، «اسماعيل سميتقو» و ايل او يعني ايل «شكاك»، شهرهاي اروميه، سلماس و ساوجبلاغ (مهاباد) را مورد تاخت و تاز قرارداده بودند. اوج گيري اين اقدامات باعث شد تا حكومت مركزي نيروهايي را براي سركوب شورشيان عازم منطقه كند. اين نيروها نخست شكست خوردند. اما سرانجام يكي از فرماندهان برجسته نظامي ايران يعني «امير ارشد سام خان قره چه داغي» در نبرد «شكريازي» شكست سختي بر شورشيان وارد كرد. در پژوهش حاضر، گوشه هايي از تاريخ آذربايجان در دوران جنگ جهاني اول بررسي مي شود. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: ««ايل شكاك»، «جعفر آقا شكاك»، «اسماعيل سميتقو»، «شرارت هاي سميتقو»، «والي گري ضياء الدوله در اروميه»، «نقشه سميتقو براي ربودن حاكم اروميه»، «اقدام سپهدار تنكابني»، «وضع روستاهاي اروميه»، «آمدن كنسول انگليس به اروميه»، «حمله سميتقو به لكستان»، «انهدام پادگان ساوجبلاغ و كشتار وحشيانه»، «شرح نبرد شكريازي از زبان ميرزا ابوالقاسم امين الشرع خويي» و...
<strong>مجموعه مقالات فرهنگ نگاري: دفتر دوم</strong>نويسنده: حسن هاشمي ميناباد332 ص، جلد نرم، تهران: انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسي، 1387، چاپ اول
هدف «فرهنگ نگاري»، تدوين و تاليف فرهنگ در حوزه ها و زمينه هاي گوناگون است. فرهنگ نگاران تلاش مي كنند واژگان يك زبان يا گونه زباني را با عنايت به نظريه اي توصيف و تبيين كنند. كتاب حاضر شامل مجموعه اي از مقالات نويسنده در زمينه زوايا و جوانب گوناگون كار«فرهنگ نگاري» است. اين مقالات در پنج فصل تدوين شده است. فصل اول به كلياتي درباره «مباني نظري و عملي تدوين فرهنگ»، «مشخصه هاي فرهنگ نگاشتي: اطلاعات زباني و دايرة المعارفي فرهنگ»، «طبقه بندي رده شناختي فرهنگ ها با نگرشي بر فرهنگ هاي دو زبانه»، «فرهنگ نگاري در ايران و عوامل افت و خيز»، «فرهنگ و فرهنگ نويسي در ايران» و... مي پردازد. موضوع فصل هاي دوم، سوم و چهارم، «فرهنگ نگاري تك زبانه»، «فرهنگ نگاري دو زبانه» و «فرهنگ نگاري تخصصي» است. در فصل پنجم تعدادي از فرهنگ هايي كه به وسيله مؤلفان ايراني گردآوري و تاليف شده، مورد نقد و بررسي قرار گرفته است. عناوين مباحث اين فصل عبارتنداز: «فهرستي مخدوش از فرهنگ هاي فارسي»، «الگويي مناسب براي فرهنگ هاي دو زبانه»، «نقد و بررسي فرهنگ هزاره و معيارهاي ارزيابي فرهنگ هاي دو زبانه»، «نقد و بررسي فرهنگ لغات و اصطلاحات مردم كرمان»، «سه فرهنگ در يك فرهنگ»، «بلبشوي فرهنگ نويسي و فرهنگ علوم مطبوعات و ارتباطات»، «فرهنگ اصطلاحات سياسي و خبري» و «فرهنگ انديشه نو، گامي نو».
<strong>جامع التواريخ: تاريخ اسماعيليان</strong>
تاليف: رشيد الدين فضل الله همدانيتصحيح و تحشيه: محمد روشن407 ص، تهران: مركز پژوهشي ميراث مكتوب، 1387، چاپ اول
كتاب «جامع التواريخ» كه به وسيله گروهي از محققان و مترجمان، زير نظر «خواجه رشيد الدين فضل الله همداني»، در دوره حكومت ايلخانان مغول در ايران تاليف شده، از منابع و ماخذ ارزشمند تاريخ عمومي است. كتاب حاضر، بخش مربوط به تاريخ اسماعيليان از اين مجموعه كم نظير است. اين بخش از «جامع التواريخ»، كه شامل سرگذشت فاطميان مصر و رفيقان صباحي است، به لحاظ درستي و استواري، سودمندترين بخش اين تاريخ كم مانند است. در تاليف تاريخ اسماعيليان، «رشيدالدين فضل الله»، بر خلاف بسياري از مورخان و مؤلفان آن عصر، بي طرفي پيشه كرده، و تا حد امكان، از كتاب ها و آثار طرفداران اين فرقه نيز بهره جسته است. تصحيح حاضر از اين اثر، براي نخستين بار، با استفاده از معتبرترين نسخه هاي آن انجام شده و همراه با فهرست هاي گوناگون به چاپ رسيده است.
<strong>پشمينه پوشان: فرهنگ سلسله هاي صوفيه</strong>
نويسنده: علي سيدين416 ص، تهران: نشر ني، 1387، چاپ اول
كتاب «پشمينه پوشان» فرهنگ نامه اي است مشتمل بر 534 مدخل كه با استفاده از منابع متعدد تصوف، فرقه هاي گوناگون صوفيه را از شبه قاره هند تا شمال آفريقا بر مي شمرد و درباره خاستگاه فكري، جغرافيايي و تاريخي شان توضيح مي دهد. اين فرهنگ نامه هم چنين نام ها، واژگان و اصطلاحات مرتبط را به خوانندگان معرفي مي كند.
<strong>فرهنگ شاعران و نويسندگان معاصر سخن</strong>
تاليف: داريوش صبوربا نظارت: حسن انوري720 ص، تهران: انتشارات سخن، 1387، چاپ اول
در اين فرهنگ، 1474 تن از شاعران و نويسندگان معاصر ايران، به گونه اي مختصر و مفيد به خوانندگان معرفي شده اند. گزينش افراد بدون توجه به باورهاي اجتماعي، سياسي و مذهبي آنان و بر پايه داشتن يك يا چند ويژگي زير بوده است: 1- كساني كه در فاصله سال هاي 1285 تا 1386 خورشيدي زيسته اند. 2- كساني كه يك يا چند اثر مستقل در زمينه علوم انساني به صورت كتاب يا مقالات ارزشمند ادبي و اجتماعي به زبان فارسي داشته اند. 3- كساني كه در بهبود آموزش و پرورش و بالا بردن فرهنگ ايران كوشش هاي چشم گير كرده اند. 4- بنيادگذاران نهادهاي فرهنگي كه در كتاب هاي معتبر مطرح بوده اند.
<strong>سيب هاي كابل شيرين است: زندگي كودكان افغاني در ايران</strong>
به كوشش: بهرام رحيمي، سميه كريميمترجمان: مهرداد وحدتي، سودابه اشرفي، سميه كريميويراستار انگليسي: كريستينه آدامز424 ص، تهران: نشر افكار، 1387، چاپ اول
اين كتاب، تصويرگر ادبياتي است كه پديدآورندگان آن، كودكان افغاني به دنيا آمده در ايران اند؛ كودكاني كه به يكسان خود را به هر دو سرزمين ايران و افغانستان وابسته مي دانند. كتاب «سيب هاي كابل شيرين است»، ضمن ارائه مجموعه اي از متن ها و نامه هاي نوجوانان افغاني جنوب تهران و گفتگوهايي با كودكان افغاني زلزله زده در بم، گزارشي تحليلي از وضعيت افغانيان مقيم ايران را نيز در اختيار علاقمندان قرار مي دهد. اين كتاب، دو زبانه (فارسي – انگليسي) و مصور است.
<strong>مردان جمهوري اسلامي ايران چگونه تكنوكرات شدند؟</strong>
به روايت: بهمن احمدي امويي166 ص، تهران: انتشارات گام نو، 1387، چاپ اول
اين كتاب بيانگر چگونگي چرخش و جا به جايي مديران و گوياي سرشت اقتصاد سياسي ايران در يكي از مدارهاي شوم و بسته توسعه نيافتگي است. گفتگوهاي گردآوري و تدوين شده در اين مجموعه نشان مي دهد كه چگونه با وقوع انقلاب اسلامي، كارشناسان معتقد به نظام جمهوري اسلامي جاي كارشناسان وابسته به رژيم سابق را مي گيرند، تثبيت مي شوند، و پس از مدتي سرانجام به همان آموزه هاي كارشناسان پيش از خود گرايش نشان مي دهند. پس از آن، با افول و حذف نسل اول كارشناسان تربيت شده جمهوري اسلامي، مجددا گروه جديد ديگري در مديريت كلان اقتصاد سياسي ايران جايگزين مي شوند. عناوين گفتگوهاي اين مجموعه عبارتنداز: «مردان جمهوري اسلامي چگونه تكنوكرات شدند؟/گفتگو با سيد محمد طبيبيان»، «قصه تكراري غصه هاي اقتصاد ايران/گفتگو با يزيد مردوخي»، «برنامه ريزي در يك اقتصاد مختلط/گفتگو با فيروز توفيق»، «برنامه ريزي در شكل كنوني يعني اتلاف منابع/گفتگو با موسي غني نژاد».
<strong>زمينه اجتماعي تعزيه و تئاتر در ايران</strong>
نويسنده: جلال ستاري156 ص، تهران: نشر مركز، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، نخست ماهيت و كيفيت نوع نمايشي كه در ايران پيش از اسلام متداول بود بررسي مي شود. سپس علل از رونق افتادن اين نمايش در ايران بعد از اسلام مورد توجه قرار مي گيرد. در آخر، موجبات اجتماعي و فرهنگي ظهور و رونق تعزيه و تئاتر در ايران نقد و بررسي مي شود.
<strong>شرح ديوان خاقاني: جلد اول</strong>نويسنده: محمد رضا برزگر خالقي695 ص، تهران: انتشارات زوار، 1387، چاپ اول تهران: انتشارات زوار، 2008، چاپ اول
اين كتاب، جلد اول از مجموعه اي است كه به شرح ديوان «خاقاني» و نكات دشوار و پيچيده آن مي پردازد. «خاقاني شرواني»، شاعري است دير آشنا، بلند پرواز و دشوارگو. كاربرد اصطلاحات و تعبيرات علوم گوناگون مانند طب، نجوم و فلسفه، از ويژگي هاي شعر اوست. افكار و احساسات گوناگون «خاقاني» در لفافه اي از الفاظ و معاني مبتكرانه اش، جلوه اي ديگرگونه يافته است. اين جلوه گري مبتكرانه در عرصه سخن پردازي، نام وي را به عنوان شاعري صاحب سبك در بين شعراي بعد از خود تا روزگار حاضر ماندگار كرده است. در كتاب «شرح ديوان خاقاني»، نويسنده ضمن شرح ابيات و اصطلاحات مبهم، تلفظ واژه هاي دشوار اين ديوان را ارائه كرده و به نقد و بررسي زيباشناسي آن نيز پرداخته است. جلد اول از اين مجموعه، به قصيده هاي «خاقاني» و شرح آنها اختصاص دارد.
<strong>کتاب هاي خارجي</strong>
<strong>آسيابان زوزه کش</strong>
آرتو پاسيلينا، 284 صفحه، انتشارات کانن گيت. قيمت: 14 دلاراگر فيلم هاي اينگمار برگمن را ديده باشيد يا نوشته هاي هالدور لاکسنس را خوانده باشيد، متوجه اين نکته شده ايد که هنرمند اسکانديناوي قرن بيستمي تا چه حد به سراغ تم هاي شوم و عبوس و هراس آور مي رود تا از دل آن ها هم خوشي و نشاط در آورد و هم مقداري تفکر. ظاهرا هم فلسفه اش اين است که اندکي طنزسياه آدم را قادر مي سازد تا زمستان سرد و يخزده را در آن سرزمين سخت و گزنده راحت تر سپري کند.اوضاع در تازه ترين رمان آرتو پاسيلينا نويسنده فنلاندي نيز به همين ترتيب است. داستان در دوران پس از جنگ جهاني دوم و در شمالي ترين ناحيه اسکانديناوي مي گذرد. قهرمان داستان که نامش گونار هاتونن است، در شامگاهان که افسردگي بر وي غالب مي شود فريادي شبيه به زوزه گرگ مي کشد. اين شروع ماجراي اپيزوديک آخرين رمان نويسنده ايست که تا به حال بيست رمان عجيب و غريب منتشر کرده است.
<strong>آخرين روز هاي فيدل</strong>
رولاند مرولو،268 صفحه، انتشارات شاي آري هارت، قيمت 23 دلاريک دهه قبل، کوبا براي برخي جوانان آمريکايي حکم بهشت را داشت. کوبا همانند پورتو ريکوي تازه به آمريکا پيوسته بود، منتها با پارتي هاي شبانه کمتر و پوستر هاي تبليغاتي بيشتر. کوبا به غايت اگزوتيک بود بدون آن که خطرناک باشد. از صدقه سر دولت کلينتون، ماموران مرزي به روي خودشان نمي اوردند که مهر کوبا را در گذرنامه اي مي بينند. و همه چيز به خوبي پيش مي رفت. تا اين که سرو کله بوش پيدا شد و بساط عيش را بر هم زد. از آن پس، آمريکايي ها به همه نقاط جهان مي توانستند سفر کنند، حتي تهران و پيونگ يانگ. اما درهاي هاوانا به رويشان بسته شد.
اين موضوع بهانه خوبي فراهم کرده تا هر کتابي که با پايان پذيري مساله کوبا توام باشد، از استقبال خوبي برخوردار شود. تريلر " آخرين روز هاي فيدل" درباره تلاشي است براي قتل او و بازيافت فرصتي دوباره براي رسيدن به کوباي آزاد. نقشه قتل توسط يک سازمان خصوصي فوق سري به نام ارکيده سفيد طراحي شده که به قدرت قاتلان براي تبديل دنيا به جايي بهتر براي دموکراسي عقيده دارد.
اما جزئيات داستان آنچنان پي گرفته مي شود، که در وراي آن به سختي مي شود فهميد چه نوع نگاهي به فيدل، نقشه قتل او و جهان بيني ارکيد سفيد وجود دارد. با اين همه، تريلر را بايد يکي از موفق ترين هاي 2008 به حساب آورد.
<strong>پرتاب يک ليمو</strong>
پادما ويس واناتان، 619 صفحه، انتشارات هارکورت، 26 دلارازدواج در ده سالگي در سال 1896، مادر شدن در چهارده سالگي و چهار سال بعد پوشيدن ساري سفيد به نشانه عزاي بيوه شدن.اين ها رخداد هاي زندگي شخصيت نخستين رمان پادما ويس واناتان الست که سيواکامي نام دارد و دختري است از برهمن ها.پس از آن، تلاش سيواکامي براي شروع زندگي جديد، شروع يک ماجراي عشقي و دغدغه هاي توامان مادري که با برادر هايش بر سر تربيت پسرش مشکل دارد، داستان را به پيش مي بردبا آنکه نويسنده سعي مي کند نگرشي منتسب به فمينيسم را در رمانش جاري سازد و از تلاش هاي يک مادر جوان و سعي او براي رسيدن به خود و فرزندش بگويد، در انتها هم نويسنده و هم داستان در دام پوپوليسم و کليشه هاي رايجي گرفتار مي ايند که انگار جزو لاينفک روايت در ادبيات و هنر مرتبط با هند شده است. با اين همه، به رغم طولاني بودن رمان، قصه به راحتي خواننده را تا به انتها مي برد.
<strong>بي قراري</strong>
جوليا لي، 121 صفحه، انتشارات پنگوئن، 13 دلارقصر ييلاقي فرانسوي که مرکز تلاقي و جدال خانوادگي در رمان "بي قراري" جوليا لي است، ساختماني است با شکوه با سقف هاي بلند و شبيه يک کليسا، پر از راهرو هاي مخفي و کله هاي آهوي نصب شده به ديوار ها، و محصور شده با باغ هاي بزرگ. اين مواد اوليه ايست که آش رويا هاي رمان نويس گوتيک ما با آن پخته شده است."بي قراري" حکايت مادري آسيب خورده به نام اوليويا است که پس از 12 سال به خانه ي پدري اش باز مي گردد. او که در پي عدم موافقت مادرش براي ازدواج، خانه را ترک کرده بود، بازگشتش را قرين بدبختي هاي تازه مي بيند. برادرش به همراه زنش وکودک مرده شان مراجعان بعدي به خانه پدري اند.براي آنهايي که جدال هاي درون خانوادگي را بستري جذاب براي کشمکش هاي روايت داستاني مي دانند و از آن لذت مي برند!
<strong>اخبار کتاب</strong>
<strong>ره آورد</strong>
پنجاه و هشتمين شماره فصلنامه ره آورد، نامه آزاد انديشان ايران به زودي به بازار عرضه مي شود. اين شماره ويژه زنان ايراني است و تا پايان زمستان 2009 به بازار عرضه خواهد شد. ناشر اين فصلنامه اعلام کرد به دليل محدوديت تعدادنسخ منتشره، اولويت دريافت با مشترکان خواهد بود.
فصلنامه ره آورد در کنار فصلنامه هاي "ايران نامه" و "ايران شناسي" جزو معدود نشريات معتبر خارج از کشور است كه جنبه علمي و تحقيقي داشته و انتشارش در جامعه تحقيقي- فرهنگي تاثير گذار بوده است. اين فصلنامه که پسوند "نامه آزاد انديشان ايران" را بر جلد هر شماره خود دارد، در سال 1981 توسط زنده ياد حسن شهباز بنيان گذاري شد و تاكنون مقالات تاريخي و فرهنگي- هنري بسياري منتشر کرده است.
در توصيف و شناخت فصلنامه ره آورد، كه به درستي "نامه آزاد انديشان ايران" نام گرفته و مطالب غني و خواندني اش تحسين هر دوستدار كتاب و اهل پژوهش و انديشه را بر ميانگيزد، بايد گفت به راستي كار سترگي است كه بدون كوشش شبانه روزي كوشندگان آن و عشق و علاقه به حفظ و گسترش فرهنگ ايراني و بالا بردن فضاي روشنگري و بازانديشي ممكن نبوده و نيست. اين ويژگي ها صرفا از حجم مطالب و ظاهر نفيس و چشمگير ناشي نمي شود، بلكه محتواي غني و پشتوانه فكري آن است که به اين نشريه وزن و اعتباري خاص مي بخشد. ره آورد گردآورنده مجموعه پر باري از ادب، هنر، دين، فلسفه، شعر، تاريخ، مسايل و مفاهيم اجتماعي و خاطرهها و سرگذشت بزرگان و تاريخ سازان ايراني و بررسي و نقد كتاب است كه با قلم اهل فناش هر بار در مجلدي زيبا و قطور و بسيار حرفهاي به رشته تحرير در ميآيد تا به خواست هرعلاقه و سليقهاي پاسخ دهد.
<strong>تختي ترجمه اسپايدرويک را تمام کرد</strong>
با انتشار جلدهاي چهارم و پنجم داستان هاي «اسپايدرويک»، ترجمه فارسي اين مجموعه توسط «بابک تختي» کامل شد.
«spiderwich» نوشته «هالي بلک» و «توني ديترليتسي»، داستاني فانتزي براي مخاطبان نوجوان است که از قصه هايي جذاب و طراحي زيبا سود مي برد. پيشتر 3 جلد اول اين سري کتاب ها توسط نشر «قصه» به بازار آمده بود. بابک تختي دليل انتخاب و ترجمه اين داستان را فضاي خلاقانه و نظم منطقي آن مي داند. او در اين باره مي گويد: «اين مجموعه را ترجمه کردم چون دوستش داشتم. به خاطر فضاي داستان، خصوصاً در سه جلد اول. اين داستان برخلاف قصه هاي هري پاتر، پر از جن و پري نيست؛ نظم منطقي و قابل قبول تري دارد.»
تختي وعده داده بود اين 2 جلد به فاصله اي کوتاه از انتشار جلدهاي ديگر، در اواخر سال گذشته چاپ شوند. اما مهاجرت خانواده تختي باعث شد وعده او با تاخيري طولاني صورت بگيرد. مدير نشر قصه همچنين درباره چگونگي ترجمه اسپايدرويک توضيح مي دهد: «سعي من در ترجمه، به فارسي در آوردن اين کتاب بود. سعي کردم تا حد امکان بوي ترجمه را از کار بگيرم و اثر را فارسي کنم. اوج زيبايي کار هم برايم زماني است که بچه هاي گريس به کشف خانه مي روند و سعي در حل معمايي مي کنند که پر از هول و هراس است.»
در سال هاي اخير فيلمي سينمايي بر اساس قصه هاي اسپايدرويک ساخته شده که چندي پيش در تلويزيون ايران هم نمايش داده شد. تختي در اين باره مي گويد: «در مجموع فکر مي کنم کتاب بسيار بسيار از فيلم بهتر است. نه به خاطر اينکه دلبسته ادبياتم و نوشتار مکتوب؛ بلکه فيلم سر دستي ساخته شده. با اين حال دلم مي خواهد فيلم دوبله شده را هم ببينم.»
♦ شعر
در مراسم اختتاميه جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"، علاوه بر تقدير از طاهره صفارزاده يک غافلگيري بزرگ نيز انتظار مدعوين را مي کشيد: اعطاي لوح تقدير و تنديس ويژه يک عمر فعاليت ادبي به بانوي بزرگ شعر ايران، سيمين بهبهاني که برنده اولين دوره جايزه شعر زنان ايران نيز جايزه خود را از دستان وي دريافت کرد. گفت و گوي اختصاصي همکار روز در تهران با رؤيا زرين را مي خوانيد....
گفت و گو با رؤيا زرين برنده اولين دوره جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"افتخار ميكنم كه جايزهام را از دست سيمين بهبهاني گرفتم
در ابتدا بيوگرافي مختصري از خودت بگو. دو روايت در مورد سال تولدم است. يك روايت شناسنامهاي و يك روايت پشت قرآن. يك روايت ميگويد متولد سال 50 در دليجان هستم و يك روايت ميگويد متولد سال 51 در عليگودرز. اما در خصوص گفتن بيوگرافي، ترجيح ميدهم جز در مورد كتابهايم چيز ديگري نگويم چون معتقدم بيوگرافي هر شاعري لاي بيت بيت و كلمه به كلمه اشعارش است. اولين مجموعهام "زمين به اوراد عاشقانه محتاج است" بود كه نشر پيام امروز منتشر كرد. بعد از آن كتاب "من از كنار برج بابل آمدهام" را نشر نيلوفر منتشر كرد. سپس كتابي را با عنوان "به نام پدر، پسر و من كه زيتونم" به انتشارات آهنگ ديگر دادم كه آن كتاب بالاي پنجاه اصلاحيه از سوي وزارت ارشاد خورد و اصلاً غيرقابل چاپ شد. كتاب "ميخواهم بچههايم را قورت بدهم" را كه نيز كه برنده نخستين دوره جايزه شعر زنان ايران شد، به نشر هزار كرمان دادهبودم و كتاب ديگري هم با عنوان "بلقيس در وضعيت تلهزنگ" الآن بيش از يك سال است كه در وزارت ارشاد است.
قبل از اينكه عنوان شود كه برنده جايزه شدهاي، فكر ميكردي به عنوان نفر برگزيده انتخاب شوي؟قلباً بگويم؟!
حقيقت را هر طور كه دوست داري بگو؟ راستش قبل از اينكه با من تماس بگيرند حس ميكردم.
<strong>چه زماني با شما تماس گرفتند و متوجه شديد كه برنده شدهايد؟</strong>فكر ميكنم چهارشنبه هفته گذشته بود.
<strong>شش اثر ديگري كه به بخش نهايي جايزه رسيدهبودند را خواندهاي؟</strong>نه، من متأسفانه مجموعههاي بچهها را نداشتم اما امروز گرفتم كه مطالعهشان كنم.
<strong>از ديد خودت نكته بارز و ويژگي برتر مجموعه شعرت چه بود كه از بين اين هفت اثر به عنوان اثر برگزيده انتخاب شد؟</strong>خيلي سؤال سختي است اما من فكر ميكنم اولاً تجربههاي خاصي كه هر كس در زندگياش دارد خود به خود آدم را نسبت به هر شخص ديگري خاص ميكند. دوم اينكه ناگفته نماند كه من تجربه سه كتاب را پيش از اين داشتم و زبانم را، زبان خاص خودم را كاملاً پيدا كردم كه شما اين را به علاوه آن تجربههاي خاص بكنيد. هر كس مطالعات خاصي دارد، زندگياش را به يك نحوي ميگذراند و من فكر ميكنم آن چيزيي كه شعر هر شاعري را تأثيرگذار ميكند نه فقط شعر من را، اين است كه انسان با خودش صادق باشد و تا چيزي را تجربه نكردهاست ـ چه اين تجربه ذهني باشد، چه عيني باشد ـ آن را بر زبان نياورد. من فكر ميكنم فقط به اين شكل است كه ميشود ارتباط خوبي با مخاطب برقرار كرد.
<strong>در لحظهاي كه نام اثرت را بهعنوان اثر برگزيده شنيدي چه احساسي داشتي؟</strong>اين احساسات را وقتي بخواهي با كلام بيان كني من فكر ميكنم خراب ميشود. عمق آن چيزي را كه آدم ميخواهد بگويد گفتني نيست.
<strong>ميدانستي بناست اين جايزه را از دست خانم سيمين بهبهاني بگيري؟</strong>نه، اما خيلي افتخار كردم. واقعاً باعث افتخار من است.
<strong>آخرين اخباري كه در خصوص انتشار مجموعه آخرت كه اين روزها در وزارت ارشاد است، داري چيست؟</strong>آخرين اخبار ميگويد كتابم تا تجديدنظر چهارم رفته است. اين خيلي معني دارد. يعني ممكن است كه اصلاً درنيايد يا واقعاً نميدانم...
شعري كه رؤيا زرين در پايان مراسم اهداي جايزه شعر زنان ايران خواند:
بعد از اوراد عاشقانه رفته بودم انقلابشهداي ژاندارمريو تو مثل يونسي گريزنده از خدارفته بودي لا به لاي كتابهاي خميرشدنيكه پيدايت كنمراهم را كج كرده بودم آنطرفها كه بروم وليعصرساختمان نفتو مناقصهاي را كه در تقديرم آمده بود نميبرمببرممن، قمارباز شريفيامنفتو نفت بوي ناموسبازي ميدهدبوي زيرميزي و هر چيزي كه شعر نيستنفت، رازي استراز مثل لزبيني كه چيزي نميفهمد از خودشمثل پيامبري حيرتزده از فرامين دهگانه در تمناي دستهاشمثل نهنگي به سكسكه افتاده از جهاز هاضمهاشدر ماجرايي كه يونس نيستپدر ژپتو نيستتو نيستي.وقتي تو نيستي چيزي سر در نميآورم از مكاشفات يوحناوقتي تو نيستي دراز ميكشم روي تخت روانپزشك و انكارت ميكنمكسي نبايد از چيزي سر در بياوردامامن به تو ميگويم سليمانبه تو ميگويم كه گفتي برنگردم، نگاه نكنمنشد اماراوي عوضشدني نيستهميشه حلبچهاي نهفته در قلب آدميستو من به تو ميگويمبه تو ميگويم وقتي كه وقت ديگري نيست براي عكس گرفتن ازگلستانهايي كه آمدند، رفتندابابيلي كه آمدند، رفتندو دهانهايي كه روي سيلاب آخر چيزي خوابشان بردهاستو من سپاسگزارم از همه چيزسپاسگزارم از آنان كه دوستم نداشتنداز مادرمكه رفتهبود فلكالافلاكپدرمكه گريه بلد نبودو زندانباني كه سوار را شيرتر كردسپاسگزارم از خيانت آدمي به آدميو واليومهايي كه مراسم تنقيه را نشانت ميدهندو راه رفتن را.نخواب، راه بروراه برو، نخوابو راه افتادمپيشگويي آلبر درست درآمده بود كهقوي ميكند آدم را چيزي كه نميكشدو منسپاسگزارم از نفتاز كتابهاي خميرشدني، بوفو خيابانهايي كه مرا به تو ميرساندسپاسگزارم از تصادف كشتارگاه كه مرا نكشترويينه است زني كه ديوانه استرويينه استزني كه تنها عشق عبور ميكند از خلال سياهي مرمكانش.
♦ شعر
پگاه احمدي، رويا تفتي و بنفشه حجازي داوران اولين دوره شعر خورشيد درباره اين جايزه، شعرو....
گفت و گو با پگاه احمدي شاعر، منتقد ادبي و داور نخستين دوره جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"<strong>جوايز شعر نسبت به جوايز ادبيات داستاني مهجورترند</strong>
<strong>چطور با جايزه شعر زنان ايران آشنا شديد و چگونه به عنوان داور نخستين دوره اين جايزه انتخاب شديد؟</strong>خانم سپيده جديري صاحب ايده، بنيانگذار و دبير اين جايزه كه هم از دوستان و همكاران عزيز من هستند و هم از سالها قبل نسبت به كار من شناخت داشتند، وقتي اين ايده را مطرح كردند چون من خودم اصولاً خيلي به شعرهاي زنها به صورت تخصصي علاقهمند هستم و اصلاً يكي از دغدغههاي من دنبال كردن پروسه شعر زن در ايران از دهههاي قبل بوده كه دستمايهاش هم كتاب "آنتولوژي شعر زن از آغاز تا امروز" شد، بنا به همين شناختهاي متقابل بود كه ايشان تشخيص دادند كه به نوعي شايستگي قضاوت اين جايزه را دارم و من هم پذيرفتم.
<strong>نكته بارز اساسنامه اين جايزه را چه ميدانيد؟</strong>فكر ميكنم تمام نكاتي كه در اساسنامه قيد شده هر كدام به نوعي قابل انگشتگذاري و مهم هستند و بهويژه هدف اصلي بنيانگذار اين جايزه و دوستان ديگري كه همكاري كردند واقعاً توجه و حمايت از زنان شاعري بود كه در اين دو دهه اخير به صورت مشخص و خيلي فعال در حوزه شعر صاحب خلاقيت بودند و فعاليت كردند.
<strong>آيا كتابي از يك شاعر زن در بازار ديديد كه در سال 86 منتشر شدهباشد و حالا به دلايلي در جايزه شركت دادهنشدهباشد، اما اگر در جايزه حضور پيدا ميكرد ميتوانست يكي از نامزدهاي نهايي دريافت جايزه باشد؟</strong>البته جسته و گريخته با كتابهايي برخورد كردم كه اينها سال 86 منتشر شدهبودند و شاعرشان هم زن بود ولي چون ما اطلاعرسانيمان در سطح بسيار گسترده بوده و تعداد زيادي از روزنامهها و سايتهاي خبررساني مكرراً فراخوان جايزه را منتشر ميكردند بنابراين اينجا دو نكته وجود دارد؛ يك اينكه ممكن است كملطفي ناشران باشد كه اين فراخوان را ديدهاند ولي كتاب را شركت ندادهاند و نكته بعد اين است كه خيلي از شاعران زن ما يا بخشي از آنها، ادعاي حرفهاي بودن را ندارند و در واقع به صورت دلخواه و از سر تفنن شعر ميگويند. حالا خيليها اين را ابراز ميكنند و خيليها هم مستقيماً ابراز نميكنند و متأسفانه ترجيح ميدهند كه خودشان را از سيستمهاي قضاوت حرفهاي و فعاليتهاي حرفهاي و كلاً ادبيات به شكل متداول و حرفهاياش در جامعه امروز پيشاپيش حذف كنند. چه بسا كه اگر اين كتابها هم شركت دادهشوند بتوانند امتياز بياورند و حداقل به تعداد بيشتري از مردم معرفي شوند.
<strong>معيارهايي كه خودتان براي داوري داشتيد و نحوه داوري آثار از سوي شما چگونه بود؟</strong>به قول يكي از دوستان داورمان ما خودمان چون هم شاعر هستيم و هم در ارتباط مستقيم با كتابهاي شعر، كار نقد شعر، ترجمه شعر و... در سطح ايران و جهان از طريق ترجمه، آنقدر كارهاي عجيب ديدهايم كه كمتر كاري شگفتزدهمان ميكند. واقعاً كم است كاري كه بتواند با برخورداري از مجموع عوامل يعني خلاقيتهاي ذهني و زباني نو، بكر بودن مضمون و درونمايه يعني حرف تازهاي را بخواهد در قالب تازهاي مطرح كند، يك نگاه متكثري به مسائل پيرامونش داشته باشد يعني در واقع يك نگاه فراجنسيتي باشد، يك نگاه آزاد و مستقل باشد در قالب يك زبان شكيل و دلنشين، حسي و اثرگذار. تمام اينها عواملي بوده كه همه ما به آنها نظر داشتيم. البته گرايشات داورها به لحاظ شعري با يكديگر متفاوت بوده ولي روي اين فاكتورها تقريباً همه اتفاق نظر داشتند. براي خود من هم خيلي مهم بوده آن اصل غافلگيركننده بودن اثر يعني اثر من را نسبت به برتريهاي خودش دچار حيرت كند. اثر انگشت شخصي خودش را داشته باشد و كار باهويتي باشد. كاري باشد كه وقتي ميخوانم حس كنم يا مشابهاش را نديدهام و يا كمتر با چنين نمونهاي در حافظه شعريام برخورد داشتم.
<strong>اصولاً در داوري شعر چارچوب چندان مشخصي وجود ندارد و تا حدودي مي توانيم بگوييم داوري شعر به سليقه شخصي داور بازميگردد. اما اين نكته هم در داوري شعر مطرح است كه چون شما با كتاب و نام شاعر طرف هستيد ممكن است به دليل آشنايي يا دوستي با شاعري او را به عنوان نفر برگزيده انتخاب كردهباشيد. چگونه ميتوانيد بيطرفي خود را اثبات كنيد و به نوعي از اثر منتخب تان دفاع كنيد؟</strong>طبيعتاً بخشي از هر هنري به هنگام قضاوت تحت تأثير سليقه و زيباييشناسي فردي قرار ميگيرد. اين در مورد همه هنرها اجتنابناپذير است و صدق ميكند. ولي ما حتيالمقدور سعي كرديم واقعاً با يك نگاه بيطرف با كارها روبهرو شويم كما اينكه نام بسياري از آثار و شاعراني كه به مرحله نيمهنهايي رسيدند واقعاً من براي اولين بار بود كه ميشنيدم. يا فرضاً خود من كار سپيد و مدرن انجام ميدهم، ما كارهاي كلاسيك را هم خوانديم و حتي در مرحله نيمهنهايي هم دو كار در حوزه شعر كلاسيك داشتيم. چون گاهي انسان واقعاً از خلاقيتهايي كه بچهها، امروز دارند اعمال ميكنند لذت ميبرد. ولي مسأله اين است كه اگر ما داورها يك مقدار موفق بوده باشيم، سعي كرديم كه آن زيباييشناسي و آن سليقه را خود اين آثار به ما ببخشند. يعني پيشفرضها و توقعات مان را كنار بگذاريم و سعي كنيم با يك نگاه بدون زمينه با كارها روبهرو شويم و ببينيم كه حالا اين 17 اثر چه حرفها و ديدگاههاي جديدي را براي ما دارند و بر مبناي آن نگاه جديد قضاوت كنيم. خوشبختانه همينطور هم بود يعني چند تا كتاب بود كه واقعاً من در آنها كارهاي جديد ميديدم و با شاعرانش هم هيچ گونه آشنايي نداشتم يعني حتي اسم خيلي از اين دوستان خوب را من قبل از اين نشنيدهبودم.
<strong>در مورد جوايز شعري كه در ايران وجود داشته و دارد، آيا شما ميتوانيد جايزهاي را نام ببريد كه توانسته باشد در جامعه ادبي ايران تأثيرگذار و جريانساز باشد؟</strong>متأسفانه آنقدر در اين حوزه محدوديت وجود دارد و آنقدر كاستي و كمبود داريم كه هر نوع جايزهاي كه برگزار ميشود را بايد يك اتفاق مثبت تلقي كرد. البته ميتوان به هر كدام از اين جوايز از ديد آسيبشناسي هم نگاه كرد و كاستيهايي را متوجهشان دانست. ولي در شرايط فعلي به اين دليل كه واقعاً تعداد اين جوايز محدود است، پيدا كردن اسپانسر خيلي مشكل است. جوايز خصوصي از هيچگونه حمايتي برخوردار نيستند، حتي پيدا كردن يك سالن براي اجراي برنامه اين جايزهها واقعاً كار دشواري است و مشكلات خيلي عديده ديگري كه در عرصه نشر و پخش كتاب داريم تا برسيم به زمينههاي ديگر و اينها انقدر گسترده است كه هر جايزهاي را به ويژه جوايزي كه به صورت خصوصي و بدون پشتوانه برگزار ميشود را بايد يك اتفاق مثبت و فرخنده تلقي كرد اما به هر حال متأسفانه جوايز شعر نسبت به جوايزي كه در حوزه ادبيات داستاني، براي داستان و رمان برگزار ميشوند خيلي خيلي مهجور هستند. حتي اين جوايز به تعداد انگشتان يك دست هم نيست. سابق بر اين جايزه كارنامه برگزار ميشد كه آنچنان، جايزه جريانسازي نبود. شايد بتوانيم بگوييم در حوزه داستان جايزه هوشنگ گلشيري كه چندين دوره برگزار شد تا حدودي توانست به رغم همه كاستيهايش يا نگاه يكسويه داوران و مسائل ديگر كتابهاي خوبي را در عرصه ادبيات داستاني به جامعه داستانخوان معرفي كند.
<strong>اما چرا جايزههايي كه به صورت مستقل برگزار ميشود و بعد از چند دوره اعتباري كسب ميكند به ناگاه تعطيل مي شود؟</strong>خيلي طبيعي است. به دليل اينكه مشكلات مختلفي بر سر راه جوايز مستقل قرار دارد. مهم ترينش فكر ميكنم همانطور كه خودتان اشاره كرديد مستقل بودن آنها است. اينكه بخواهيم در هر زمينهاي آن وجه استقلال و عدم وابستگي به جاي خاصي را حفظ كنيم خود به خود بايد انتظار خيلي مشكلات را داشتهباشيم. يك وجهاش را هم كه بنيانگزاران جوايز خيلي به آن پرداختهاند وجه مالي قضيه است. چون براي برگزار كردن و گرداندن يك جايزه و تقدير شايان توجه از كساني كه انتخاب ميشوند و در واقع پاسخ دادن به سليقههاي مخاطبان، اينها همه احتياج به برخورداري از امكانات مالي خوبي دارد و جوايز اگر سطحش به لحاظ مالي پايين باشد نميتواند آنچنان تأثيرگذار باشد و متأسفانه شايد خيلي جدي تلقي نميشود. يك وجهاش اين است و طبيعتاً جوايز مستقل همانطور كه خدمتتان اشاره كردم در كارهاي خيلي كوچك در زمينه پيدا كردن جا يا همكاري ناشران يا دسترسي داشتن به تمام كتابهايي كه در يك بازه زماني چاپ شده و خيلي از اين قبيل مسائل با مشكل مواجه ميشوند. چون از هرگونه حمايتي از طرف دولت، تخفيفهاي ويژه و كمكهاي مالي ويژه برخوردار نيستند يا حتي از پروپاگاندها و تبليغات ويژه محروم هستند. شايد خيلي از اين جوايز خبر و آگهي فعاليتشان يا برگزاري جلسات شان در بعضي از موارد حتي چاپ هم نشود. اينها به هر حال مشكلات ريز و درشتي است كه وجود دارد تا مشكلات بالاتر.
<strong>در مورد آينده جايزه شعر زنان ايران "خورشيد" چگونه فكر ميكنيد با توجه به اينكه ممكن است حساسيت ويژهاي هم به دليل پررنگ بودن نام زنان در آن وجود داشته باشد؟</strong>البته قاعدتاً نبايد حساسيت ويژهاي روي اين جايزه باشد به اين دليل كه جايزه ما جايزه صرفاً ادبي است و معيارهايي را هم كه در انتخاب آثار برتر به آنها اشاره كرديم، همه معيارهاي ادبي و هنري بودند و هيچگونه عدولي از عرف جامعه نداشتيم به اين دليل كه حتي كتابهايي هم كه ما داوري ميكنيم، كتابهايي است كه در ايران مجوز چاپ گرفته و اينها در بازار كتاب موجود است. ما نه آمدهايم به كتابهاي زيرزميني بپردازيم، نه به كتابهايي كه در خارج از كشور چاپ ميشود. بنابراين از حيث اين مسائل، جايزه "خورشيد" هيچ مشكلي ندارد مگر اينكه ما هم مثلاً در سال يا سالهاي آينده از جهت اسپانسرهاي مالي دچار مشكل شويم وگرنه فكر نميكنم مشكلي وجود داشتهباشد. اما همانطور كه گفتم برخورداري از حمايت مالي خيلي خيلي ركن مهمي است. حالا امسال بخت با ما ياري كرد و اين شانس را داشتيم كه سه تا اسپانسر در حد مقدورات پيدا كنيم ولي شايد در سال آينده همين تعداد هم وجود نداشتهباشند. ما سعي ميكنيم خوشبين باشيم و اميدوار باشيم اين جايزه انقدر اثرگذار باشد كه جاي خودش را باز كند تا بتوانيم سال ديگر با حمايت مالي حتي بيشتري آن را برگزار كنيم. فقط ميتوانيم اميدوار باشيم.
<strong>تأثير اين جايزه را در جايگاه شعر زنان و به طور كلي در جامعه ادبي ايران چگونه ارزيابي ميكنيد؟</strong>متأسفانه آنقدر شعر مهجور هست كه زن و مرد هم ندارد. بويژه شعري كه امروزه سروده ميشود و اتفاقاً اگر شما مثلاً به يك رسانهاي مثل اينترنت مراجعه كنيد ميبينيد چقدر هجوم به اين حوزه گسترده است و چقدر نوجوانان و جوانان با اشتياق در اين عرصه دارند افزايش پيدا ميكنند. هر حركتي كه بتواند يك ذره تلنگر به كساني كه دارند در دنياي شعر امروز فعاليت ميكنند وارد كند و جامعه را متوجه بكند كه چنين اتفاقي با اين حجم از شاعران و اين طيف گسترده دارد صورت ميگيرد اتفاق خوبي است. همان باندرولي كه مثلاً ممكن است روي يك كتاب برگزيده خورده باشد باعث ميشود كه به لحاظ بصري خيلي از توجهات جلب شود و كتاب به تجديد چاپ متعددي برسد همانطور كه در حوزه ادبيات داستاني بارها شاهد اين موضوع بودهايم. اميدواريم كه اين حركت و انعكاسهاي خبري آن، يك تلنگر كوچكي وارد بكند و اگر بتواند نگاهها را به شعر امروز معطوف كند يا حداقل كنجكاوي ايجاد كند ميشود گفت اتفاق نسبتاً مثبتي است.
<strong>بهعنوان يك شاعر زن فكر ميكنيد مشكل عمدهاي كه زنان براي انتشار مجموعه و شركت در جوايز شعر دارند چيست؟</strong>طبيعتاً مشكل عمدهاي كه الآن با آن دست به گريبان هستيم مسأله عبور كتاب از مميزي است. يعني به هر حال حداقل من به عنوان يك شاعري كه كار شعر را چندين سال است به صورت حرفهاي انجام ميدهم سعي كردم در كارم خود سانسوري نداشته باشم، متني را توليد كنم و بسپرم به اين حوزه نظارت و بعد ديگر بخش عمده كار آن طرف قضيه انجام ميشود كه آيا اين كتاب از آن حوزه نظارت بتواند سالم عبور كند و بيرون بيايد. طبيعتاً اگر متن سالم بتواند از مميزي گذر كند ميتواند در خيلي از رقابتها شركت كند. فكر ميكنم مسأله مميزي بزرگترين مشكل است. چيزي هم نيست كه صرف شعر زنان باشد. در واقع تمام حوزههاي نوشتاري را در بر ميگيرد اعم از شعر و داستان و متنهاي ديگر زنان و مردان. ولي مسأله ديگر، سيستمهاي نادرست داوري است. يعني زماني هم كه ميآيند از درون سيستم كار مثبتي انجام دهند متأسفانه اين هيأت داوران با هم از يك جنس و خيلي همگن هستند. يعني سليقهها و قضاوتهاي مشابه در كنار هم قرار ميگيرند. درحالي كه اتفاقاً بهتر است اين هيأت داوران از طيفهاي فكري مختلف با سليقههاي مختلف باشند و تكثر آرا داشته باشند تا واقعاً يك سليقه خاص در داوري منعكس نشود و كتابها با زبانهاي شعري مختلف و مضمونهاي مختلف بتوانند مورد قضاوت قرار بگيرند و سليقههاي مختلفي ناظر بر اين قضاوت باشند. چيزي كه دبير جايزه خانم جديري سعي كردند در گوناگوني داورهاي اين جايزه به آن اهميت دهند اين بود كه داورها از نسلهاي مختلف با سليقهها و گرايشهاي مختلف شعري باشند. در اكثر جايزههاي ديگر متأسفانه اين ناهمگني را نميبينيم.
<strong>امسال خودتان مجموعه شعري داشتيد كه بخواهيد شركت دهيد و به دليل داوري آن را از رقابت خارج كردهباشيد؟</strong>نه، من امسال مشخصاً مجموعهاي نداشتم ولي مجموعهاي دارم كه يك سال است در دست ناشر و وزارت فرهنگ و ارشاد هست و نميدانم كه چه وضعيتي دارد و كارش به كجا خواهد كشيد.
<strong>حالا كه صحبت به اينجا كشيدهشد يك مقدار هم در مورد اين مجموعه شعرتان كه در وزارت ارشاد است توضيح دهيد.</strong>مجموعه شعري است به نام "آهوخواني". مجموعهاي است كه به لحاظ زباني و موضوعي، زبان متدوال كارهاي خودم را دارد. به لحاظ موضوعي بيشتر يك نگاه جامع كه ضمن حفظ ارزشهاي زيباييشناختياش سعي كرده نگاه سياسي، اجتماعي و انتقادياش را هم داشته باشد كما اينكه در مجموعه سابقم هم اين نگاه حاكم بود. در مجموعه "اين روزهايم گلوست". تقريباً ميتوانم بگويم يك اثر چند زباني است يعني راوي شعرها، من راوي نيست. اول شخص نيست و شعر از زبانهاي مختلف و از چشمهاي مختلف ديده و روايت ميشود كه شامل دو بخش است. بخش اول شعرهاي كوتاه، هايكووارهها هست و بخش دوم كاملاً متفاوت است، شعرهاي بلند و شعرهاي روايي است بيشتر با تم و مضمون سياسي، اجتماعي، تاريخي.
<strong>شما تا چه زماني بايد انتظار بكشيد كه پاسخي از سوي مسئولين دريافت كنيد؟</strong>متأسفانه سابق بر اين بعد از گذشت يك مدت زماني خبري به ناشر يا مؤلف داده ميشد مبني بر اينكه مثلاً اين بخش از كتاب حذف شده، يا شامل اصلاحيه شده، يا بايد تعديل شود يا تغيير پيدا كند. الآن گويا سياست بر اين است كه تا مدتها هيچ خبري داده نميشود، اعم از اينكه آيا اين كتاب اصلاً قابل چاپ هست يا نيست. آيا بايد بخشهايي از آن حذف شود يا بماند؟ به هر حال تا اين لحظه هيچ خبري به ما داده نشده و دوستان ديگري هم كه كتابهايشان به همين ترتيب در وزارت ارشاد هست با وجود چندين بار مراجعههايي كه داشتند حداقل جواب دلگرمكننده يا قانعكنندهاي دريافت نكردند.
<strong>از اين مجموعهتان كه بگذريم، آيا الآن مشغول آماده كردن مجموعه ديگري هستيد؟</strong>فعلاً مجموعهاي از تانكاها كه شعرهاي پنجسطري ژاپني هست از زبان انگليسي ترجمه كردم كه آماده چاپ است به نام "تانكاهاي سال برفي". سال گذشته هم در همين زمينه هايكوهاي ژاپني را ترجمه كردهبودم. اينها شعرهايي است كه در موقعيت آنتراك يعني زماني كه شاعر از وضعيت مجموعه شعر خودش اطلاعي ندارد ميتواند به آن بپردازد و با اين ترجمهها مشغول باشد.
<strong>اين ماندن شعر در وزارت ارشاد و عدم انتشارش باعث سرخوردگي و بيانگيزگي شاعر نميشود؟</strong>نه، چون به هر حال انگيزه نوشتن تنها چيزي است كه ما داريم و اصلاً به ما نيرو ميدهد براي ادامه دادن. ولي مسألهاي كه هست بيانگيزگي نيست، مسأله اين است كه ارتباط شاعر با اثرش تا حدودي قطع ميشود. يعني احتمالاً اثر زماني چاپ خواهد شد كه ديگر آن جذابيت آغازين را براي شاعر يا مؤلفش ندارد. به خاطر اينكه شعر تابعي از زمان است، محصول احساسات و عواطف اين لحظه من هست. طبيعتاً كار من اگر دو يا سه سال ديگر چاپ شود ديگر من خيلي از روي آن گذشتم. خيلي گذر كردم از خيلي از آن مفاهيم، باورها و حسها. شايد ارتباط من با بسياري از آن احساسات قطع شدهباشد. يك وقتي است كه شما به اثرتان خيلي حسي و با يك ديد حسي ـ عاطفي نگاه ميكنيد اما يك زماني هست كه به عنوان يك كار ادبي به آن نگاه ميكنيد. دو سال ديگر شايد من بتوانم به اثرم فقط بهعنوان يك كار ادبي و كارنامه ادبي نگاه كنم نه به عنوان كاري كه علقهها و علاقهها و حس و عاطفه من را داشته و ميخواستم كه خيلي زود از تنور بيرون بيايد و لذتش را ببرم.
<strong>و اميدواريد...</strong>اميدوارم دوستان اهل قلم و بهويژه كساني كه در كار نقد و پژوهش هستند بيشتر به اصل جريان اهميت بدهند. انتقادات شان را قدري با تأني و با تأمل مطرح كنند و به اين فكر كنند در شرايط حاضر هر نوع حركتي كه بهويژه از طرف يك نهاد مستقل ادبيات صورت ميگيرد حتماً يقين بدانند كه دلسورانه است و بهخاطر كمك به ادبيات و اهالي ادبيات هست. اميدوارم كه موضعگيريهايشان را يك مقدار تلطيف كنند و همه سعي بكنيم كه در اين شرايط دست به دست هم بدهيم و به هم كمك كنيم در جهت اعتلا و گسترش ادبيات متعالي.
گفت و گو با رؤيا تفتي شاعر، منتقد ادبي و داور نخستين دوره جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"<strong>اين جايزه اگر بماند ميتواند تأثيرگذار باشد</strong>
<strong>چطور در جريان شكلگيري جايزه شعر زنان قرار گرفتيد و به عنوان داور انتخاب شديد؟</strong>ايده اين جايزه توسط خانم جديري مطرح شد و داوران را هم ايشان انتخاب كردند. خانم جديري تماس گرفتند و توضيح دادند كه چنين جايزهاي را ميخواهند برگزار كنند و از من بهعنوان داور دعوت كردند.
<strong>نكته بارز اساسنامه جايزه را چه ميدانيد؟</strong>من فكر ميكنم اينكه به شعريت اثر اهميت داده ميشود نكته بارز اين جايزه است.
<strong>معيارهايتان براي داوري آثار چه بود؟</strong>ما جمع معيارهايمان را در بيانيه هيأت داوران بيان كرديم ولي من خيلي تأكيد داشتم كه روي شعريت اثر تأكيد شود و اينكه چون شعر زنان هست و ممكن است حساسيتهايي برانگيزد ولي وقتي اثر، هنري باشد و يك اثري انتخاب بشود كه وارد حيطه شعر شده جواب همه اين حرفها را ميدهد. من خودم معيارهايي كه داشتم و در يك ميزگرد ديگر هم گفته بودم اين است كه اثري كه ميخوانم مرا ترغيب كند كه يك بار ديگر برگردم و آن را بخوانم. يعني با يك بار خواندن تمام نشود. وقتي يك اثر، هنري باشد شما را تشويق ميكند كه باز برگرديد و آن را بخوانيد. اين يكي از معيارهاي من بود. نكته ديگر اين بود كه آن اثر وارد حوزه زبان و منطق شعري شده باشد، مثلاً ما خيلي از كتابهايي كه ميخوانيم و به اسم شعر چاپ ميشوند منطق شعر بر آنها حاكم نيست يعني شايد ما بتوانيم آنها را در حوزه نثر قرار بدهيم ولي براي خود من مهم بود كه آن اثر وارد زبان و منطق شعري شدهباشد و صرفاً هم بيان مفاهيم و احساسات نباشد. مثلاً ما خيلي از كتابهاي شعري كه ميخوانيم ميبينيم بيرونريزي حس و مفاهيم است. مفاهيم را شايد بتوان در يك قصه هم گفت، در يك مقاله اجتماعي و ادبي هم گفت، اما آن چيزي كه اثر را شعر ميكند براي من خيلي مهم بود. نكته ديگر اين بود كه من يك همحسي با آن اثر برقرار كنم. به عنوان اينكه اين اثر معاصر است و بدانم كه آن از زبان يك زن امروزي گفته ميشود. دغدغههايش دغدغههاي من هم هست و قطعاً وقتي اينطور باشد حتماً نوعآوريهايي هم در آن هست چون به هر حال به زبان زن امروزي گفته شده و حرف نگفتهاي كه گفته شود حتماً يك نوآوري هم در آن هست. چيزهاي بكري هم دارد. معيار ديگري كه مدنظر من بود تأويلپذيري اثر بود. اينكه شايد در همان نكته كه يك اثر باعث ميشود ما برگرديم و دوباره آن را بخوانيم هم بيان شدهباشد ولي اينكه يك اثر تأويلپذير باشد يعني هر بار كه من ميخوانم يك چيز جديدي را در آن كشف بكنم. از نظر زباني هر بار كه ميخوانم لذت ببرم. مثلاً ما هر بار كه شعر حافظ را ميخوانيم مثل دفعه اول لذت ميبريم، منتها وقتي دقيق ميشويم ميبينيم چقدر ظرايف در آن به كار رفته كه خودش را به رخ نميكشيده و اين لذتي كه ما ميبرديم بيدليل نبوده. اين ظرايفي هم كه در يك اثر هست و من با هر بار خواندن به آن دست پيدا ميكنم، آن هم برايم مهم بود.
<strong>با توجه به اينكه داوري شعر چارچوب چندان مشخصي ندارد و ميتوانيم بگوييم سليقهايست و از طرفي هم شما با كتاب و نام شاعر طرف هستيد ممكن است اين تصور به وجود بيايد كه شما به دليل آشنايي با يك شاعر به آن رأي داديد. ميخواهم بدانم چطور ميتوانيد بيطرفي خود را در داوري اثبات كنيد؟</strong>البته من، شاعر خيلي از كتابهايي كه به دستم رسيد را نميشناختم و خودم هم خيلي اهل ارتباط نيستم. يعني واقعاً بدون نظر و ارتباطات و... داوري كردم و خود اثر برايم مهم بود. خود اثر را خواندم. من مي دانم كه اگر انتخابم تنها بر اساس روابط باشد طبيعي است آن انتخاب كليت جايزه را زير سؤال ميبرد و بعد مخاطب تان مي خوانند و ميبينند كه آن اثر مستحق جايزه نبوده و در نتيجه خود من زير سؤال ميروم. بخاطر همين من فقط آثار را به دور از همه جانبداريها خواندم و نظرم را گفتم.
<strong>در تاريخ اعطاي جوايز ادبي در ايران كه قدمت چنداني هم ندارد آيا شما جايزه خاصي را به ياد ميآوريد كه توانسته باشد در جامعه ادبي ايران جريانساز و تأثيرگذار بودهباشد؟</strong>از جمله جايزههايي كه بوده، جايزه كارنامه و جايزه شعر فراپويان بود كه براي دهه هفتاد جايزه ميداد. اما در جريان جايزههاي دولتي كه هر سال برگزار ميشود نيستم و آنها مسير خودشان را ميروند. منتها يك چيز جايزه شعر زنان ايران "خورشيد" كه براي من جالب است، اين است كه همه چيزش شفاف است. سايت دارد و از طريق آن سايت، همه داوران معرفي شدهاند. اساسنامه بطور كامل در آن قرار دارد. همه نظرات و ميزگردهايي كه در خصوص اين جايزه برگزار شده در آن سايت منعكس شدهاست و هر كس كه به اين سايت رجوع كند هيچ نقطه ابهامي برايش باقي نميماند و هر چيزي كه مربوط به اين جايزه است را ميتوانيد در سايت ببينيد و اين به نظر من يك نقطه مثبت است. حالا ممكن است خيلي از جوايز برگزار شود و آدم داورش را نشناسد و به اين شكل شفاف نباشد ولي من فكر ميكنم نكته مثبت اين جايزه اين است كه خيلي شفاف است.
<strong>جوايز ادبي مختلفي در ايران بودند اما عمدتاً بعد از چند سال تعطيل شدهاند. شما دليل اصلي اين اتفاق را چه ميدانيد؟</strong>اتفاقاً روزي كه خانم جديري اين پيشنهاد را مطرح كردند، چون من خودم هم به دليل عدم ماندگاري جوايز خيلي به جايزهها خوشبين نيستم خيلي تأكيدم اين بود كه كاري كنند كه اين جايزه بتواند بماند. يك پتانسيلي براي آن ايجاد كند و كاري كند كه جايزه شعر زنان ايران بتواند ماندگار شود. اگر بماند خيلي ميتواند تأثيرگذار باشد. دليل اينكه آن جوايز نماندند را من دقيقاً نميدانم ولي خيلي دلايل دروني و بيروني ميتواند وجود داشتهباشد. مثلاً يكي از دلايل اين است كه نشر كتاب وضعيت جالبي ندارد و يك دليل ديگرش هم اين است كه وقتي مي خواهي جايزه بدهي بايد يك ساپورت مالي داشته باشي. يعني ما هنوز به آن درجهاي نرسيديم كه مثل آن جايزهاي باشيم كه در فرانسه برگزار ميشود و جايزهاش 10 دلار است اما اعتبار ادبي آن ويژه است. اگر جايزهاي برگزار شود و ادامه پيدا كند و به آنجا برسد كه اعتباري كسب كند شايد آن موقع خيلي آن قضيه مالياش اهميت نداشته باشد. من فكر ميكنم يك دليلش اين است كه به هرحال بايد يك ساپورت مالي بشود و خود شاعران هم كه وضع شان خيلي جالب نيست. ما هم كشور فرهنگياي نيستيم كه كساني كه وضع شان خوب است دغدغه ادبي هم داشته باشند. حالا در خيلي از كشورهاي ديگر كساني هستند كه به ادبيات علاقمندند اما خودشان در ادبيات نيستند. يعني دستاندركار ادبيات نيستند ولي كساني را كه در حوزه ادبيات هستند را ساپورت ميكنند. متأسفانه اينگونه افراد در ايران يا نيستد يا خيلي كم هستند. همانطور كه توضيح دادم فكر ميكنم يك دليلش همين مسأله مادي است و يك دليلش همان ركودي است كه بر چاپ كتاب حاكم است. خيلي از هنرمندان ما به نوعي در ارشاد كتاب دارند كه اجازه انتشار نگرفتهاست. يعني يك دلسردي عمومي هم حاكم است.
<strong>شما سال 84 برنده جايزه شعر "پروين اعتصامي" بوديد. آيا كسب اين جايزه تأثيري در روند شعر گفتن شما داشت؟</strong>آن چيزي كه از اين جايزه براي من جالب بود اين بود كه يك روز من در خانه نشسته بودم و تلفن زنگ زد. گفتند كه ما از بنياد "پروين" تماس ميگيريم و شما يك مبلغي برنده شديد، بياييد ارشاد و آن را بگيريد. البته چند نفر ديگر از دوستان هم بودند. اين جايزه از اين نظر براي من ارزشمند و جالب بود كه كتابم در جايي انتخاب شده كه من هيچ خبري از آن ندارم. من اصلاً داوران آن را نميشناسم و هنوز هم نميدانم داوران آن جايزه چه كساني بودند.
<strong>فكر ميكنيد جايزه شعر خورشيد چه تأثيري ميتواند در جايگاه شعر زنان و بطور كلي جامعه ادبي داشته باشد؟</strong>من فكر ميكنم اگر يك جايزه خوب داوري شود و كسي كه اسمش به عنوان برنده اعلام ميشود واقعاً بدور از غرايض و ارتباطات انتخاب شدهباشد، آن جايزه پس از مدتي اعتبار خودش را كسب ميكند و اگر تداوم داشته باشد و چند دوره بماند و هر سال هم بتواند بهترين كتاب را با همان درصد خطاهايي كه ممكن است داشته باشد معرفي كند حتماً اعتبار خيلي خوبي كسب ميكند و حتماً تأثيرگذار است. چون به آن كتاب توجه ميشود و آن كتاب ميتواند فروش بيشتري پيدا كند. در زمينه شعر هم خيلي از مخاطبان سردرگمند. اصلاً نميدانند چه كتاب شعري را براي خواندن انتخاب كنند. اين جايزه حداقل ميتواند يك مسيري را براي مخاطبي كه حداقل در جريان شعر نيست مشخص كند و خيلي تأثيرگذار باشد. من نكته منفياي در برگزاري اين جايزه نميبينم و فكر ميكنم از هر زاويهاي كه نگاه كني مثبت است. هم براي خود شاعري كه انتخاب ميشود و هم براي ديگران كه وقتي حس كنند كارشان خوانده ميشود و ديده ميشود، مقايسه ميشود بهتر كار ميكنند.
<strong>شما اشاره كرديد كه كتابهاي شعر در ارشاد ميماند. اما به عنوان يك زن شاعر وضعيت حاكم بر بازار شعر را چطور ارزيابي ميكنيد و چه مشكلاتي بر سر راه انتشار مجموعههاي شعر ميبينيد؟</strong>اصلاً وضعيت جالبي نيست. حالا من در حوزه داستان خيلي نميدانم ولي باز فكر ميكنم ادبيات داستاني اوضاع بهتري دارد اما هيچ كس اصلاً شعر را جدي نميگيرد. خيلي از مراكز پخش اصلاً مجموعههاي شعر را قبول نميكنند. هيچ جا كتاب شعر را روي پيشخوان نميبينيد غير از دو سه ناشري كه معتبرند و خودشان كتاب شعر در ميآورند. اما شما وقتي انقلاب ميرويد خيلي به سختي ميتوانيد كتابي را كه ميخواهيد پيدا كنيد. اصلاً نه انتشار، نه پخش و توزيع و هيچ چيزش جالب نيست.
<strong>در آخر اگر صحبت ديگري داريد بفرماييد.</strong>فقط اميدوارم همه فعاليتهاي ادبي بتوانند بمانند و جايزه شهر زنان ايران "خورشيد" هم بتواند روي پاي خودش بماند و در معرفي زنان به جامعه ادبي نقش داشته باشد و باعث ارتقاي سطح شعر شود.
گفت و گو با بنفشه حجازي شاعر، منتقد ادبي و داور نخستين دوره جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"<strong>بايد منتظر ماند و ديد در دورههاي بعد چه اتفاقي ميافتد</strong>
<strong>خانم حجازي شما چه معيارهايي براي داوري در جايزه شعر زنان ايران داشتيد؟</strong>البته معيارهايي كه من داشتم خيلي مفصل است ولي اولين چيزي كه ميتوانم عنوان كنم اين است كه من هم مثل هر خواننده ديگري در مرحله اول لذت بردن از شعر برايم مهم است. اين لذت بردن براي من كه اين همه مدت شعر خواندم و شعر ميگويم و به ادبيات فارسي تا حدودي احاطه دارم، جايگاهش جايگاه راحتي نيست. به سختي يك كتاب ميتواند به من لذت بدهد. آن شعر بايد ويژگي زباني خاص داشتهباشد. از نظر واژگان، از نظر موضوع، حرفهاي تكراري در آن نباشد و فرمها خيلي كليشهاي نداشتهباشد. آن چيزي كه توجه من را جلب ميكند آن ذهنيتي است كه يك بعدي نبوده باشد. با مسائل دور و بر كه يك شاعر را تحت تأثير قرار ميدهد بتواند تعامل خاصي داشتهباشد. تركيبسازيهايش درست و زيبا باشد. در اين ميان آثاري بود كه وقتي ميخواندم من را ترغيب ميكرد كه بگويم بايد يك بار ديگر بايد اين را شعر بخوانم و اينها را به شيوه كسري كنار هم ميگذاشتم و ميخواندم. يعني هر كدام از اين كتابها را چندين بار خواندم. به هر حال بيشترين چيزي كه مدنظرم بود، موضوع اين شعرها بود و برايم جالب بود كه تا چه حد اين شاعر فقط به مسائل دور و بر پرداخته و به مسائل نو، به مسائلي كه به اصطلاح الآن مطرح هست.
<strong>حالا فكر ميكنيد انتخاب هيأت داوران، انتخاب شايستهاي است و آيا اين كتاب برگزيده ميتواند مورد استقبال عامه مردم شعرخوان هم قرار بگيرد؟</strong>يكي از ويژگيهاي اين جايزه اين بود كه كتابهايي كه سري اول انتخاب شدهبود و براي داوري پيش ما آمدهبود مثلاً چند اثر از شعر كلاسيك هم در آن بود. شعرهاي آييني هم كه توانسته بود خوب بيان شود در بين آثار بود. كتابهايي كه به مرحله نهايي رسيدهبود، انتخاب اوليهاش خوب بود. بر همين اساس كتابهايي كه آمده بود با توجه به همان معيارهايي كه گفتم، آثار خوبي بود و انتخاب در ميان آنها خيلي مشكل بود. ولي اينكه عامه مردم شعرخوان هم اين آثر را دوست داشته باشند، اميدوار هستم كه اينگونه باشد. اميدوار هستم كه اين انتخاب من را كه مورد تأييد اكثر داورها هم بود تأييد بكنند ولي به هر حال شعر خيلي جايگاه ذوقي و سليقهاي دارد. به همان دلايلي كه ميشود گفت يك اثر خوب است شايد بتوانند سفسطه كنند و بگويند خوب نيست. ولي اميدوارم دوستاني كه اين داوري ما را مورد داوري قرار ميدهند توجه داشتهباشند كه ما از بين 17 اثر 7 تا را انتخاب كرديم و از داخل آن هفت اثر يكي را انتخاب كرديم. هنگام انتخاب هم با هم بحث و تبادل نظري نكرديم ولي وقتي انتخابهايمان را به دبير جايزه داديم براي او خيلي جالب بود كه ما توانستهايم بدون تبادل نظر به چنين اجماعي در معرفي اثر برگزيده برسيم.
<strong>آيا شما كتابي از يك زن شاعر در بازار ديديد كه در جايزه شركت نكردهباشد، اما اگر شركت ميكرد ميتوانست نامزد دريافت جايزه باشد؟</strong>نه. نديدم. به خاطر اينكه ليستي از كتابهايي كه منتشر شدهبود تهيه كرده بودند. خود من هم در جريان شعر هستم، هم سايتها را ميبينم و هم در جريان فروش كتابها و حضورشان در پشت ويترينها هستم. اما چيزي نديدم.
<strong>همان طور كه خودتان هم اشاره كرديد در داوري شعر معيار و چارچوب مشخصي وجود ندارد و بيشتر به سليقه هر شخص برميگردد.</strong>ما به هر حال معيارهايمان را در قالب بيانيه هيأت داوران انتشار داديم و چارچوب مان را مشخص كرديم. مثلاً وقتي ميگوييم اثر بايد ذهنيت و زبان نو داشتهباشد، كليشه نباشه، بتواند موقعيتهاي تصويري جالب داشتهباشد، ذهنيت شاعر خيلي دربند مفاهيم قديمي نباشد، آدم دلش بخواهد مكرراً آن را بخواند، همه اينها چارچوب است. من فكر ميكنم معيارهايمان هم معيارهاي خوبي باشد.
<strong>اما ممكن است عدهاي بيايند و عنوان كنند چون در داوري شعر با كتاب و نام شاعر طرف هستيد، به دليل آشنايي با آن شاعر به او رأي دادهايد. ميخواهم بدانم هيأت داوران چطور ميتواند اثبات كند كه قضاوتش منصفانه بودهاست؟</strong> من معتقدم به هر حال مشق ننوشته غلط ندارد. ميتوانم بگويم پيش خودم خيلي خوشحال هستم كه به اصطلاح اخلاقيات خودم را در دادن رأي رعايت كردم. چون به هر حال داوري اين نيست كه يكي را بخواهي بالا ببري و هورا بگويي. داوري اول از همه خود داور را مورد داوري قرار ميدهد و من هم آبرويم را از سر راه نياوردهام كه با اينجور مباحث خودم را وارد يك مبحث گفتاري كنم كه مثلاً راجع به انتخابم ترديدهاي دخالت دادن نفسانيات را براي خودم بخرم. من سعي كردم در انتخابم كاملاً صادق باشم و به معيارهايي كه گفتم پايبند باشم.
<strong>آيا شما در بين جوايز ادبي كه در ايران اهدا شده يا ميشود، جايزه خاصي در ذهن تان هست كه توانسته باشد در جامعه ادبي ما تأثيرگذار و جريانساز باشد؟</strong>ميدانيد كه تنبيه و تشويق از اهرمهاي پيشرفت هر مسألهاي هست. چه در آموزش و چه در خيلي چيزهاي ديگر. مثلاً شوقانگيزي براي اينكه عدهاي اين كار را بكنند. جامعه ما يك جامعه تنبيهي است كه بيشتر انظار در آن وجود دارد. بنابراين وقتي ميآيد راهش را يك مقدار عوض ميكند يا سعي ميكند فرمهاي جديد تعامل انساني را پيش ببرد و تشويق و شوقانگيزي كند و روي جريانهاي ديگر تأثير بگذارد و مخالف جريانهاي عادي باشد مورد ترديد قرار ميگيرد. به اين خاطر من فكر ميكنم تمام اين جايزهها از هر مدلش بوده، چون در دل يك عدهاي كه اين عده به هر حال ايرانياند تأثير خوبي داشته كه آنها را به شوق بياورد، آنها را تشويق كند و در آنها انگيزه مثبت براي فعاليت ايجاد كند من هم مثل هر مادري، مثل هر معلمي اين تشويق را مؤثر ميدانم. ولي اينكه حالا بياييم وارد شويم كه چه چيزهاي حاشيهاي ميتواند وجود داشتهباشد كه يك تشويق را وارد فاز حمايتهاي مورد ترديد قرار دهد آن ديگر بحثش خيلي طولاني است. من هر نوع تشويقي را به خاطر سنم، به خاطر مادر بودنم، به خاطر معلم بودنم، به خاطر احاطهام به تاريخي كه خواندهام واقعاً خوب ميبينم. حالا اين تشويقها نيز دو نوعاند. تشويقهاي دولتي و تشويقهاي خصوصي. اينها هم وارد دو جريان مختلف ميشوند كه اين جريانها واقعاً جريانهاي با ايده مثبت هستند يا جرياناتي هستند كه مي خواهند هوراكن زياد كنند. اين هم قضاوتش ديگر تقريباً با تاريخ و با مردمي هست كه اهل انديشه هستند و اين را ميفهمند. البته اينها هم نقاطي است كه ميتوان راجع به آن مستقيماً صحبت كرد.
<strong>ميخواهم بدانم از نظر شما چرا جوايز ادبي كه در ايران برگزار ميشد بعد از چند دوره فعاليت به تعطيلي كشيده شده؟</strong>در تاريخ مملكت ما وقتي تحقيق كنيد ميبينيد كه اين تاريخ گسلي است. بطور طبيعي اين كه جايهاي دو سه سال هم برگزار شود خيلي خوب است، چون ما تداوم تاريخي مثل اروپا يا جاههاي ديگر را نداريم. مثلاً يكي از دوستان من در سوئيس كار ميكند. وقتي آمدهبود ايران «گفتم فلاني جديداً كارت را عوض كردي؟ گفت: بله، رفتم به يك روزنامه كه خيلي جديد است. گفتم چند سال قدمت دارد؟ گفت: 220 سال.» آنها ميتوانند به يك روزنامه با دو قرن سابقه بگويند جديد و خودت ميداني كه روزنامههاي ما چه وضعيتي دارند. همه چيزمان هماهنگ است ديگر! حتماً خصوصي است و پولش ته ميكشد، اسپانسرش عوض ميشود، ايجادكننده و بنيانگذارش ميرود يا فوت ميكند. تلاطم است ديگر. ايران كشور متلاطمي است.
<strong>يعني اشاره شما به نوعي ماندگاري در خارج از ايران و ميرا بودن در داخل ايران است؟</strong>البته من در مورد اين هم بحث دارم. در خارج از ايران هم مشكلات خاص آنجا هست. تقريباً ميتوان گفت برخورد انديشه، اين تب و تابها و اين Up & Downها در همه جاي جهان وجود دارد. اما اين Up & Downها در بعضي جاها طول موجش خيلي كوتاه است با شتاب زياد و در بعضي جاها نرمتر اتفاق ميافتد. اما اتفاقاً اگر اين Up & Downها وجود نداشتهباشد انديشه شكل نميگيرد. فقط بايد درست باشد. سركوب نباشد و...
<strong>فكر ميكنيد جايزه شعر زنان ايران "خورشيد" كمترين تأثيري كه ميتواند در جايگاه شعر زنان و جامعه ادبي ايران داشته باشد چيست؟</strong>كمترين تأثيرش كه تا حالا اتفاق افتاده. بر له و عليهاش خيلي حرف زدهاند. همين كه شما و ديگران ميآييد و به اين جايزه توجه ميكنيد و با اين مدت كوتاه من روي سايتها هم ديدهام كه دربارهاش مينويسند اين باعث تضارب آرا و تقاطي افكار ميشود. كمترين تأثيرش همين است كه دربارهاش صحبت ميكنند. درباره جريان جديدي كه اتفاق افتاده و همه راجع به آن حرف ميزنند. يك عده تاخت ميآورند، يك عده ملاطفت ميكنند، يك عده تشويق ميكنند و.... اما بايد ايستاد و ديد در دوره بعد چه اتفاقي ميافتد. آيا اين جايزه دارد راهش را درست ميرود يا نه؟! به نظر من بهترين چيز هم اين است كه آدم منتظر باشد و ببيند كه اين جريان چگونه دارد حركت ميكند. ضمن اينكه بايد ياد بگيريم. تا اين كارها را نكنيم نميتوانيم كار جمعي ياد بگيريم. هميشه كه نبايد بنشينيم ببينيم چه كسي ميخواهد بيايد و براي ما جايزه شعر بگذارد. همين بچهها بايد اين كارها را بكنند. يكديگر را تشويق كنند، اين را انتخاب كنند، آن را بگذارند. زمان قبل از انقلاب ميگفتند دو تا از دوستان صديق هم در زمينه شعر و ماجراي شعر حافظ براي اينكه بازار اين قضيه را گرم كنند در مطبوعات به يكديگر حمله ميكردند. يا يكي از استادان عزيز من در دفاع از يكي از استادانش كه مورد حمله بوده ميآيد جوابيه آن را بدهد، بعداً ميشود يك مجموعه شعر غزلهاي حافظ و آن استاد، خودش اصلاً وارد فاز حافظشناسي ميشود. يعني حتي اگر به صورت نمايشي دعوايي انجام شود اتفاق خجستهاي ميافتد و آن اين است كه از درون اين اختلافها، اين تز و آنتيتزها ميتواند يك سنتز خوب بيرون بيايد.
<strong>شما به عنوان يك شاعر زن، مشكل عمده زنان براي شركت در جايزههاي شعر ديگر را چه ميدانيد؟</strong>من خودم كه تا به حال پنج دفتر شعر بيرون دادهام و مقالات و نقدهايم در مطبوعات چاپ ميشود يك بار هم كتاب شعرم را نفرستادهام. يعني من تا به حال هيچ اثري را براي داوري نفرستادهام، چون اعصابش را ندارم. فكر ميكنم آهسته و پيوسته بروم خيلي بهتر است. شايد هم روحيه جنگندهاي نداشتهباشم كه البته اين طور نيست ولي چون خودم بهطور مستقيم درگير اين چيزها نبودم نميدانم چه مشكلاتي ايجاد ميشود. اما من در چندين كار ديگر داور بودهام و يكي از مشكلاتي كه خودم با خواندن اين آثار كه در اين مسابقه است به ذهنم ميرسد در خصوص داوري اين است كه آدم وقتي ميخواهد در يك مدت كوتاه تعداد زيادي شعر بخواند ذهنش به خواب ميرود. خوشبختانه براي جايزه شعر "خورشيد" ما زمانمان خوب بود، و از تعداد 64 عنوان كتابي كه در جايزه شركت كردهبود و 17 عنوان از آنها به بخش نيمه نهايي رسيد مدام با فاصله اينها را ميخواندم. حالا شما فكر كن وقتي كه ديگر بحث جنسيت هم نباشد و تعداد قابل توجهي از مردان هم باشند و بخواهيد يك تعداد آدم مثلاً پنج نفر بخواهند اين تعداد شعر را براي داوري بخوانند، خيلي سخت است. حالا اگر تعدادش بخواهد زيادتر شود قاعدتاً اگر تعداد داوران به اندازه كافي و متناسب با تعداد آثار نباشد و اين خوابرفتگي ذهن و يا پيدا نكردن همه آثار، مشكلات مختلف است. يكي از مشكلات گروههايي هم كه سعي ميكنند اين كتابها را به دست داوران برسانند پيدا كردن كتابهاست. وقتي تعداد زياد ميشود، وقتي يك جاي مشخصي وجود ندارد كه بروي همه كتابها را بگيري اين مشكلات را ايجاد ميكند. من اين مشكلات را از دور ميبينم و نميدانم چه مشكلات ديگري در درون براي زنها، براي گروههاي غير حمايتشده يا انتخابي مثل زنان يا حالا شعر كودكان، شعر جوانان و يا گروههاي شعر شهرستانها كه اينها هم ميتوانند براي خودشان جايزههايي داشتهباشند و... ايجاد ميشود.
<strong>در نهايت به عنوان يك شاعر زن وضعيت حاكم بر بازار شعر را چطور ارزيابي ميكنيد و فكر ميكنيد چه مشكلاتي سر راه انتشار مجموعههاي شعر وجود دارد؟</strong>كاملاً حسي بايد به اين سؤال را جواب بدهم چون من عادت كردم هميشه با آمار كار كنم و آمارها هم نتيجه تحقيقات است. واقعاً يكي از مشكلاتي كه همه ميگويند وجود دارد اين است كه ميگويند شعر در رقابت با ساير انواع هنرهاي فكري در جهان مشتريهايش را از دست دادهاست. ديگر اينكه شايد در اين دوره داستان، رمان و... آمده و جاي شعر را گرفتهاست. شايد عدهاي معتقد باشند سانسور مانع شعر گفتن شاعر است كه من كاملاً با اين مخالفم. چون اين ربطي ندارد. اول بايد شعري گفته شود تا بعد جلوي آن گرفتهشود. اين مسئله براي انتشار مهم است نه براي شعر گفتن. يكي ديگر مسائل اقتصادي است كه شايد انتشار يك مجموعه شعر گران تمام شود و مردم آن را نخرند. چون من واقعاً تعداد قابل توجهي از بچهها را ميبينم كه از هر چيزي ميگذرند تا كتاب شان را چاپ كنند. مسائل در كشور ما در حوزه شعر خيلي زياد است ولي من فكر ميكنم اين قضيه براي بازار شعر جديد اينگونه باشد چون ما ميبينيم كتابهاي سعدي، مولانا، حافظ، فردوسي، نظامي و حتي احمد شاملو و فروغ و... هنوز بازار دارند. شايد بگوييد شاعران مرده كه الآن طرفدار دارند به نوعي كبريت بيخطر شدهاند اما شايد اگر از آنها هم در دوره خودشان ميپرسيديد همين درد دلهاي شاعران امروز را ميداشتند.
♦ شعر
جايزه شعر زنان ايران، "خورشيد"، در بهار 1387 به پاس بيش از دو دهه حضور چشمگير زنان ايراني در عرصه شعر، از سوي سپيده جديري، شاعر معاصر، به عنوان جايزه بهترين کتاب شعر سال زنان بنيان گذاشته شد. نخستين دوره اين جايزه ساعت 17 روز دوشنبه دوم دي ماه 1387 با حضور جمعي از اهالي فرهنگ و ادب در تالار شريعتي دانشکده علوم اجتماعي دانشگاه تهران برگزار شد. به همين مناسبت در تهران پاي حرف هاي بنيان گذار و دبير اين جايزه نشسته ايم...
گفت و گو با سپيده جديري بنيانگذار و دبير جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"شعر زنان برگزيده ما هست، نه شعر زنانه
<strong>گويا ايده اوليه تأسيس جايزه شعر زنان ايران توسط خود شما مطرح شد. بله، در ابتدا كه به برگزاري جايزه شعر زنان فكر كردم فقط در حد ايده بود. يعني تصميم نگرفتهبودم. زماني به شكل تصميم در آمد كه من فكرم را با چند تن از دوستان شاعر مطرح كردم، كساني كه الآن جزو داوران ما هم هستند و آنها از اين ايده بسيار استقبال كردند. اما اين ايده از آنجا به ذهن من رسيد كه وقتي اخبار جوايزي كه در سطح جهان براي فعاليتهاي فرهنگي زنان برگزار ميشود را مطالعه و دنبال ميكردم، مثل جايزه اورنج كه به داستاننويسان زن تعلق ميگيرد، جايزه شعر بارنارد دانشگاه كلمبيا كه اين هم در واقع به كتابهاي شعر زنان تعلق ميگيرد، جوايز فيلمي كه براي زنان است و كارگردانان زن فيلمهايشان را شركت ميدهند. يعني در واقع در سراسر جهان براي فعاليتهاي فرهنگي زنان چنين جوايز و جشنوارههايي برگزار ميشود و من احساس ميكردم فقط جايش در ايران خالي است. بعد با توجه به اينكه حوزه تخصصي فعاليت من شعر بود من اين جايزه را در زمينه شعر زنان به راه انداختم و اميدوارم كه در آيندهاي نزديك جايزههايي براي فعاليتهاي زنان در ديگر عرصههاي فرهنگي هم به راه بيافتد.
<strong>اهداف كليتان از برگزاري اين جايزه ـ كه شايد در اساسنامه هم ذكر كرده باشيد ـ چه بود؟ اين جايزه اصلاً با چه هدفي تأسيس شد؟</strong>در واقع هدف ما بيشتر تشويقي است. ما اصلاً هدف مان تفكيك جنسيتي نبوده و نيست، يعني به هيچ عنوان اينطور نيست كه بخواهيم در ادبيات تفكيك جنسيتي قائل بشويم. چون اين را ميدانيم كه اول از همه، تفكيك جنسيتي به ضرر زن ميشود. يعني اگر ما بگوييم زنها، فقط ميتوانند در اين جايزه شركت كنند و در جوايز ديگر نميتوانند برنده بشوند يا مثلاً آثارشان در سطح آثار مردان نيست اين به ضرر زنان هست. ما اصلاً به چنين چيزي اعتقاد نداريم. ما ميگوييم كه اين جايزه تشويقي است براي زنان و معرفي هرچه بيشترشان به جامعه ادبي كه انشاءالله در جوايز عموميتر كه برگزار ميشود، آثارشان ديده شود، به سطح بالاتر برسد و برنده شود. يعني به تفكيك جنسيتي در ادبيات معتقد نيستيم. هدف ما فقط تشويق بوده و معرفي. يعني دقيقاً همان اهدافي كه در اساسنامه جايزه هم نوشتيم. در واقع تشويق زنان شاعر به حضور هرچه پررنگتر و پردوامتر در عرصه شعر كه حالا اين هدف را بخواهم توضيح بدهم اين است كه ما مثلاً ميديديم كه ده سال پيش اگر مثلاً دختر خانمي در يك شهرستان شعر ميگفت ممكن بود خانواده او مانع شوند كه او برود و شعرهايش را در شب شعر ارائه بدهد. يعني شايد از نظر آنها مشكلاتي بود و حتي اجازه نميدادند كتاب شعرش را ارائه بدهد. بنابراين فعاليتهاي زنان به دليل محدوديتهايي كه در كشور ما براي زنان وجود دارد در واقع خيلي محدودتر است و كمتر معرفي شده است و به اين دليل اين جايزه ميتواند تشويقي باشد براي زناني كه آثارشان مهجور مانده و كمتر ديده شدند و آنها تشويق شوند كه بيشتر در اين عرصه فعاليت كنند و مثلاً فعاليت شعريشان تداوم داشتهباشد. هدف دوم ما كه يكي از اهداف اصلي جايزه هست هم اين بود كه ما نگاه ناقدانه زن را هم از طريق اين جايزه معرفي كنيم و فقط صرفاً تشويق شاعران زن نباشد و به همين دليل تمام داوران مان را از شاعران و منتقدان برجسته زن انتخاب كرديم كه اينها در بيانيه هيأت داوران كه در مراسم خوانده ميشود تمام معيارهاي گزينش آثارشان را آنجا بيان ميكنند و اين باعث ميشود شاعران مطلع شوند از اينكه يك شاعر زن چطور به شعر نگاه ميكند. پس نگاه ناقدانه زن هم از طريق اين جايزه معرفي ميشود.
<strong>با توجه به اينكه تاريخ اعطاي جوايز ادبي در ايران قدمت چنداني ندارد و خيلي از جوايزي هم كه برگزار شدهاند دوران برگزاريشان خيلي كوتاه بوده، آيا شما جايزه خاصي در ذهن تان هست كه توانسته باشد در مقطعي در شعر ايران جريانساز و تأثيرگذار باشد؟</strong>به نظرم جايزه شعر كارنامه جايزه خيلي خوبي بود كه مثلاً به تعطيلي كشيدهشد، به خصوص در دورههاي اولش واقعاً جايزه خوبي بود و به شكل بسيار حرفهاي برگزار ميشد و ميشود گفت كه آن ناديده گرفتن زنان كه در جوايز ديگر تقريباً ديده ميشود، در جايزه كارنامه كمتر بود. مثلاً ما دو تا جايزه خصوصي شعر ديگر داريم كه برگزار ميشود، تمام داوران هر دوي آنها مرد هستند. وقتي همه داوران مرد باشند احتمال اينكه آثار برگزيده هم از آثار مردان باشند خيلي زياد است. مثلاً يكي از جوايز هست كه فكر ميكنم 15 تا داور دارد و همه داورها مرد هستند. انگار شاعر يا منتقد زني كه در حد داوري باشد از نظر اينها وجود ندارد، درحالي كه زنان در اين عرصه اين همه فعاليت ميكنند و مطرح هستند و عجيب است كه ناديده گرفته ميشوند ولي جايزه كارنامه تا آنجايي كه من يادم هست خيلي از اين نظر منصفانه برخورد ميكرد. مثلاً در دوره اول خانم گراناز موسوي يكي از برندگانش بود، يا در دوره دوم تعدادي از شاعران زن جزو برندگانش بودند. يعني به شكل منصفانه با زن و مرد برخورد ميشد. من نمي گويم كه در جوايز ديگر قصد و غرضي هست اما به شكل ناخودآگاه زنان را ناديده ميگيرند، فقط هم فكر ميكنم دليلش مهجور ماندن فعاليتهاي زنان باشد. شايد فقط يكي دو دهه است كه زنان دارند بيشتر در اجتماع وارد ميشوند و آثارشان بيشتر ديده ميشود. پيش از آن ما فعاليت گستردهاي از زنان نميديديم. حتي در دهه 40 و 50 ما چندتا شاعر زن مطرح داشتيم، ولي الآن چند تا داريم. يعني الآن تعدادش خيلي بيشتر دارد ميشود. ميتوان گفت با توجه به اينكه تمام جهان دارد در اين زمينه جلوتر ميرود و زنان بيشتر در عرصههاي اجتماعي و فرهنگي فعاليت ميكنند در ايران هم به همين ترتيب ما ميبينيم كه زنها دارند كم كم حقوق خودشان را ميشناسند. احساس ميكنند آنها هم بايد پا به پاي مردان شاغل باشند و در اجتماع تأثيرگذار باشند، حالا در عرصههاي فرهنگي هم به همچنين و سعي ميكنند كه با وجود همه موانع وارد اين عرصهها بشوند و موفقيتهايي را هم دارند كسب ميكنند. ولي متأسفانه خيلي وقتها اين موفقيتها از سمت كل جامعه ادبي ما ناديده گرفته ميشود. حالا اين جايزه ميتواند سعياي باشد در جهت اينكه اين موفقيتها بيشتر ديده شود.
<strong>فكر ميكنيد اين جايزه به طور خاص، چه تأثيري در جايگاه شعر زنان و به طور كلي در جامعه ادبي ميتواند داشته باشد؟</strong>من در هدفهايمان هم تعريف كردم كه ما با معرفي نگاه منتقدانه زن و منتقدان برجسته زن مي توانيم تأثيرگذار باشيم. براي اينكه معيارهاي خوب تا حدودي شناخته شود و شاعران زني كه الآن دارند در عرصه شعر فعاليت ميكنند، با توجه به اين معيارها سطح شعرشان را ارتقاء بدهند. اين هدف ماست اما معلوم نيست ما تا چه حد بتوانيم به اين هدف دست پيدا كنيم. فكر ميكنم حداقل بايد دوـ سه دوره اين جايزه برگزار شود و ما ببينيم كه سطح آثار چطور هست. خوشبختانه امسال با وجود مميزي كه تعداد آثار چاپ شده كمتر از سال گذشته بود، فكر ميكرديم ممكن است ما نتوانيم كتاب شعر خوبي پيدا كنيم كه بخواهيم جايزه بدهيم، با اين حال شانس جايزه ما اين بود كه در دوره اول واقعاً كتابهاي خوبي هم ديديم كه در سال 86 چاپ شده و آنها را جزو آن هفت نفر نهايي برگزيدگان مان معرفي كرديم. من فكر ميكنم انتخابهاي صحيح و بيان معيارهاي مشخص براي هر جايزه ادبي باعث ميشود بعد از دو ـ سه دوره اين جايزه اعتبار و جايگاه خاص خودش را بين جوايز ادبي پيدا كند و اعتماد مخاطب را به انتخابهايش جلب كند. اين موضوع در معرفي هر چه بيشتر آن شاعر برگزيده خيلي تأثير خواهد داشت و فكر ميكنم اين حركت تشويقي باعث شود ديگران هم ترغيب شوند كه سطح كار خودشان را با توجه به آن معيارهايي كه در بيانههاي هيأت داوران بيان ميشود، ارتقاء بدهند.
<strong>داوران اين جايزه با چه معياري انتخاب شدند؟</strong>داوران را هم خود من انتخاب كردم و سعي كردم كه از نسلهاي مختلف شعر ايران باشند. خانم بنفشه حجازي در واقع ارشد داوران ما هستند و سابقه كارشان در زمينه شعر از همه بيشتر است. بعد از ايشان خانم آزيتا قهرمان هستند كه با خانم حجازي تقريباً همنسلند ولي يك مقدار متأخرتر. بعد از ايشان خانم رؤيا تفتي هستند. بعد خانم مهري جعفري را داريم و خانم پگاه احمدي. يعني به ترتيب طبق سابقه فعاليت اينها در زمينه شعر ميشود گفت هر كدام متعلق به يك نسل شعري و يك سليقه شعري هستند و با هم تفاوت دارند. من سعي كردم به اين شكل داورها را انتخاب كنم، كه وقتي برندهاي هم انتخاب ميشود اين برنده فقط يك سليقه خاص را مشخص نكرده باشد. سلايق مختلف او را انتخاب كرده باشند و همچنين نگاههاي مختلف از نسل هاي مختلف شعري.
<strong>به غير از اينها نامزدهاي ديگري براي داوري داشتيد؟</strong>بله. ما شاعران برجستهاي در بين زنان داريم كه اميدوارم در سالهاي بعد بتوانيم از حضورشان استفاده كنيم. خانم خاطره حجازي خواهر بنفشه حجازي. ايشان واقعاً يكي از شاعران برجسته هستند كه در مقطعي كه من به دنبال انتخاب داور بودم، خارج از كشور بودند و چون در ايران تشريف نداشتند نتوانستم پيدايشان كنم. خانم فرشته ساري كه از شاعران پيشكسوت هستند و كارشان واقعاً درخشان بوده، ايشان اصولاً داوري جوايز را قبول نميكنند، البته خيلي مشوق من بودند ولي اصولاً علاقهمند به داوري در زمينه ادبيات نيستند. فكر ميكنم فقط يك بار داوري يك جايزه را در زمينه داستان قبول كردند. خانم سيمين بهبهاني كه پيشكسوت همه ما هستند ولي من خودم سعي كردم حال ايشان را رعايت كنم كه شايد مطالعه اين همه كتاب برايشان شايد دشوار باشد و خيلي نخواستم مزاحم شان شوم. اما بين همه شاعران زن برجستهترين، تأثيرگذارترين و باسابقهترين شاعر هستند. ضمن اينكه ايشان يك مقاله تشويقي براي جايزه ما نوشتند كه در روزنامه اعتماد ملي چاپ شد. يعني شاعران مطرحي كه بتوانند در زمينه داوري به ما كمك كنند واقعاً زياد هستند. انشاءالله در سالهاي بعد حتماً دوستان ديگري را به داوري دعوت ميكنيم. ولي خوشبختانه من با توجه به همين كادر داوري هم از نتيجه راضي بودم. با اينكه داوران اين دوره هيچ ارتباطي با هم نداشتند و سلايق شان با هم متفاوت بود براي من خيلي جالب بود كه زماني كه خواستند كتاب برگزيده را انتخاب كنند واقعاً به شعريت اثر اهميت دادند و نتيجه آرائشان در واقع به هم نزديك بود. يعني اين كتاب برگزيده آنقدر كتاب خوبي بود كه تمام سلايق را توانست جذب كند. اين براي خود من جالب بود و داوران ما بدون هرگونه تبعيضگذاري فقط به مسئله شعر و ادبيات اهميت دادند و اين كتابها را خيلي دقيق مطالعه كردند و در زماني هم كه تعيين كردهبوديم به من جواب دادند. خيلي خوشحالم و باعث افتخار من بود كه با ما همكاري كردند و اميدوارم در سالهاي بعد هم بتوانيم از حضورشان استفاده كنيم.
<strong>پس با توجه به صحبتهاي شما هيأت داوران اين جايزه ثابت نيست و در سالهاي آينده ممكن است تغيير كنند.</strong>من خودم خيلي دوست دارم اين دوستان همچنان در كنار ما تشريف داشته باشند و با ما همكاري كنند ولي ما در اساسنامه جايزه هم تعريف كرديم كه اگر داور يا حتي خود من و حاميان مالي در يك سال كتاب شعري داشته باشند كه قرار باشد در جايزه داوري شود، يا بايد كتاب شعرشان را شركت ندهند يا بهعنوان دستاندكار جايزه در آن سال حضور نداشتهباشند. مثلاً خود من كه در سال 86 كتاب شعر داشتم اما در جايزه شركت ندادم چون طبق اساسنامه جايزه و كلاً از نظر اخلاقي درست نيست يك جايزهاي كه دارد برگزار ميشود بيايد و به دستاندركاران خودش جايزه بدهد، در صورتي كه در جوايز دولتي ما اين را ميبينيم كه داورها يك كادر مشخصي هستند و براي من خيلي جالب است كه برندگان باز هم از بين همان داورها هستند. اين اصلاً چيز جالبي نيست و از نظر نگاه بيروني هم شايد خيلي جالب نباشد. من اين قانون را در اساسنامه تعريف كردم كه چه بنيانگذار جايزه، دبير جايزه، حاميان مالي جايزه و داوران اگر در سالي كتابي داشتند در آن سال نميتوانند اين كتاب را در جايزه شركت بدهند. بنابراين اگر مثلاً داوري در سال 87 كتاب داشتهباشد مي توانند طبق خواسته خودش بگويد من در سال 88 داوري انجام نميدهم كه كتابش در آن سال در جايزه شركت داده شود. اگر هم خواست كه داوري را انجام بدهد كتابش را كنار ميگذارد. به همين دليل ممكن است اين كادر تغيير كند.
<strong>نحوه اطلاعرساني به شاعران در اين دوره در ابتدا چگونه بود؟</strong>ما در مطبوعات كثيرالانتشار و خبرگزاريها فراخوان داديم. در خرداد ماه بود كه گفتيم تا آخر تير ماه فرصت است شاعران زن از سراسر ايران كتابهايشان را براي ما بفرستند. البته علاوه بر آن با ناشرهايي كه در سال 86 كتاب شعر از زنان چاپ كردند تماس گرفتيم و درخواست كرديم كه كتابهاي شعر زنان را براي ما بفرستند و به همين ترتيب شد كه 64 عنوان كتاب شعر را براي اولين دوره جايزه شعر زنان ايران دريافت كرديم.
<strong>مي توانيم بگوييم با شركت اين تعداد كتاب، اين استقبال خوبي از اولين دوره اين جايزه بود؟</strong>نسبت به تعداد كتابهايي كه چاپ شد با توجه به وضعيت مميزي صد در صد خوب بوده. مثلاً اگر چاپ همه كتابها در ايران آزاد بود و مميزياي انجام نميشد ممكن بود 2000 جلد كتاب از زنان چاپ شود. آن وقت 64 عنوان نسبت به 2000 تا خيلي كم بود. اما من آنطور كه در ليستهاي كتابهاي شعر زنان كه منتشر شده نگاه كردم، فكر ميكنم حداكثر 80 عنوان كتاب شعر از زنان در سال 86 چاپ شد. نسبت به 80 عنوان كتاب منتشر شده، 64 عنواني كه به دست ما رسيده خيلي خوب بود.
<strong>علاوه بر شاعران زن مستقلي كه كتابهايشان را در جايزه شركت مي دهند ما شاعران زني هم داريم كه موضعگيريهاي خاصي دارند و در جشنوارههاي دولتي شركت ميكنند. استقبال آن دسته از شاعران چطور بود، آيا در آثاري كه به دست شما رسيد كتابي از آن دسته از شاعران هم حضور داشت؟</strong>بله. ما ليست آثار رسيده را روي سايت گذاشتيم. ما بر خلاف جوايز دولتي كه در اهداي جايزه موضعگيريهايي دارند هيچ گونه تبعيضي قائل نشديم، چون ما هيچ موضعگيري سياسي نداريم. براي ما مسئله اين است كه يك اثر از نظر معيارهاي شعري و كليت اثر، شعر باشد. فرقي نميكند كسي كه دارد اين شعر را ميگويد متعلق به چه جناحي باشد و در جشنواره دولتي برنده شدهباشد يا نشدهباشد و.... در اين جايزه كتابهايي كه در جشنوارههاي شعر دولتي هم شركت كردهبودند و برنده شده بودند هم شركت كردند. در مرحله داوريمان ما 17 اثر را به مرحله داوري رسانديم كه دو تا اثر از اين دست داشتيم كه يكيشان حتي از انتشارات ارزشهاي دفاع مقدس بود ولي كتاب شعر از ديد يك زن به مسئله جنگ پرداخته بود كه خيلي جالب بود. آن كتاب به مرحله داوري ما رسيد يعني جزو آن 17 اثر بود. اما در مرحله نهايي اگر كه اين آثار راه پيدا نكردند اينها ديگر معيارهاي داورهاي ما بود.
<strong>با توجه به اين كه بعد از هر داوري، ممكن است افرادي هم به داوري معترض شوند، شما چطور ميتوانيد بيطرفي هيأت داوران را اثبات كنيد؟ يا اصلاً چه معياري هست براي اينكه بگوييم داوري، داوري منصفانهاي بود.</strong>ما كليه معيارهاي داوري را از طريق بيانيه هيأت داوران عنوان كرديم. يعني معيارها كاملاً شفاف هست و من فكر ميكنم خود اثر برگزيده اين را ثابت ميكند. يعني وقتي يك اثر بين پنج داور جايزه كه سلايق شان كاملاً با هم فرق دارد، هيچ ارتباطي با هم ندارند و حتي يكي از آنها در سوئد هست و شاعراني هستند از نسلهاي مختلف برگزيده ميشود و اين اثر چهار رأي ميآورد، شما فكر كنيد كه اين اثر چقدر ميتواند برجسته باشد كه چهار رأي را از پنج رأي آورده و داور پنجم هم گفته من با برنده شدن اين اثر موافقم، من خودم واقعاً خيلي خوشحال شدم وقتي اين رأيهاي مشترك را ديدم و گفتم اين نشان ميدهد اين اثر وقتي كه به عنوان برنده اعلام شود واقعاً آبروي جايزه ما را حفظ ميكند. ولي به نظر خودم هم كه آن را خواندم با سليقه خود من كه مستقل از سليقه داوران هست از نظر معيارهاي شعري كاملاً اصولي انتخاب شده و من فكر ميكنم همين مردم كه مخاطبان و منتقدان شعر هستند وقتي اثر برگزيده را ببينند متوجه خواهند شد كه كاملاً بيطرفانه بود و داوران فقط به شعر بودن اثر رأي دادهاند.
<strong>حاميان مالي چطور در كنار شما قرار گرفتند؟</strong>قبل از اينكه فراخوان جايزه را بدهيم، خواستم براي پيدا كردن حامي مالي اطلاعرساني كنم. با جمعي آشنا هستم كه همه آنها فارغالتحصيلان رشتههاي مختلف دانشگاه جنديشاپور اهواز هستند و گهگاه دور هم جمع ميشوند. من در يكي از دورههاي آن ها شركت كردم و گفتم ما يك چنين جايزهاي را داريم راه مياندازيم و جالب بود كه سه نفر از بانوان پذيرفتند و خودشان داوطلبانه آمدند و گفتند براي حمايت مالي از اين جايزه، ما هستيم و جالب اينجاست كه هيچ كدام رشته تخصصيشان ادبيات نيست بلكه علاقمند به ادبيات هستند. دو تن از آنها جزو پزشكان برجستهاند و يك نفر هم دبير بازنشسته آموزش و پرورش در رشته زيستشناسي هست. براي ما ارزشمند بود كه اينها آمدند تا به نوبه خودشان در اين حركت تشويقي كه براي زنان انجام ميشود سهمي داشتهباشند.
<strong>چه مشكلات و موانعي براي برگزاري اين جايزه داشتيد؟</strong>خوشبختانه ما در مسيرمان به مانعي برخورد نكرديم، چون معمولاً جوايز با موانع و مشكلاتي كه برخورد ميكنند همان حمايت مالي هست و دومين قضيه كه ميتواند مانع ايجاد كند، پيدا كردن سالن براي برگزاري مراسم هست كه معمولاً به جوايز خصوصي خيلي سخت سالن ميدهند. ما سالن را به كمك حاميان ماليمان براي مراسم اجاره كرديم اما چون وضعيت در ايران قابل پيشبيني نيست ما تا روز برگزاري اين جايزه اين نگراني را داشتيم كه بتوانيم مراسم مان را در همان سالني كه اجاره كرديم برگزار كنيم. بزرگترين مانعي كه ممكن است براي جوايز خصوصي در ايران ايجاد شود، همان پيدا نكردن تالار يا سالن برگزاري مراسم هست. اكثر جوايز خصوصي با اين مشكل روبهرو هستند. من هم خيلي نگران بودم كه چنين مشكلي پيش بيايد. ما در سالهاي قبل ديده بوديم و خيلي پيش ميآمد كه دو روز قبل از برگزاري مراسم از طرف سالني كه اجاره شدهبود با برگزاركنندگان تماس ميگرفتند و مراسم را لغو ميكردند. اين مشكلات هست و من دليلش را نميدانم. اما ما كاملاً تبيين كرديم كه جايزه ما هيچ ربطي به مسائل سياسي ندارد و كاملاً به ادبيات تعلق ميگيرد و هدفمان ادبيات است. ما هيچگونه موضعگيري سياسي نداريم و در مرحله داوري هم اين را نشان داديم.
تا آنجايي كه من ميدانم جوايز خصوصي ديگري هم كه دارد برگزار مي شود چه در زمينه داستان و چه در زمينه شعر هدف سياسي ندارند. همه آنها هدفشان ادبيات است. واقعيت هم همين است. درستش هم همين است. نبايد مسائل را با هم مخلوط كرد يعني فرض كنيد درست است كه اسم جايزه ما جايزه شعر زنان هست اما واقعاً در معيارهاي داوران مان هم بيان شده كه به شعري كه به شعار و شعارزدگي رسيده باشد چه در زمينه حقوق زنان، چه در مورد هر مشكلي كه براي زنان وجود دارد، داوران ما رأي ندادند چرا كه شعر با شعار فرق ميكند. حالا ممكن است در يك شعر به شكل درست حسهاي زنانه هم مطرح شده باشد و آن حسهاي زنانه به شعريت رسيده باشد. آن اثر صد در صد برنده خواهدشد. اما اينكه ما بياييم و فقط مشكلات زنان را در نظر بگيريم و اينجور مسائل را در شعر بياوريم يا يك نفر آمده باشد شعر ضدمرد گفته باشد و شعارهاي ضدمرد داده باشد اين اصلاً معيار انتخاب ما نبود. در واقع شعر زنان برگزيده ما هست نه شعر زنانه و اينها خيلي با هم تفاوت دارد.
<strong>با توجه به اينكه جوايز شعر مستقل هميشه با مشكلات اين چنيني مواجه هستند و با تعطيلي روبهرو ميشوند، خود شما چه آيندهاي را ميتوانيد براي جايزه شعر زنان ايران (خورشيد) پيشبيني كنيد؟</strong>همانطور كه خدمت تان عرض كردم دو مانعي كه براي برگزاري جوايز هست حامي مالي و محل برگزاري مراسم است. از نظر شخص خود من حتي اگر محلي تعلق نگيرد ما اگر بتوانيم مراسم را در خانه هم برگزار كنيم مشكلي نيست، يعني به هر حال آن مراسم بايد برگزار شود. چون هدف از برگزاري مراسم جايزه اصلاً معرفي هرچه بيشتر آن برنده است. اينكه فقط بياييم اسم برنده را در مطبوعات بزنيم به اندازه كافي معرفي نميشود در صورتي كه يك جايزه بايد اين تأثير را داشته باشد كه برنده خودش را به بهترين شكل معرفي كند. در مراسم از شاعران برجسته، منتقدان برجسته، داستاننويسان برجسته و... دعوت ميشود و شاعر برگزيده علاوه بر خبرنگاران به همه آنها نيز معرفي ميشود و بنابراين برنده به جامعه ادبي معرفي شود. مراسم هر جايزهاي به نظر من حتماً بايد برگزار شود و جوايزي كه مراسم برگزار نميكنند برندهشان به اندازه كافي معرفي نميشود. پس ما ميتوانيم حتي شده اين مراسم را در خانه هم برگزار كنيم. اما مسئله حامي مالي مسئله مهمي است و اميدوارم جايزه ما به چنين مشكلي برخورد نكند. خوشبختانه در دوره اول اين حاميان مالي داوطلب شدند، حالا من فكر ميكنم اگر اين جايزه بتواند به شكل خوبي برگزار شود و در برگزاري موفق باشد فكر ميكنم ما بتونيم حاميان مالي ديگري را هم در سالهاي آينده پيدا كنيم و اصلاً اين جايزه را گسترش هم بدهيم. اميدوارم اين اتفاق بيفتد ولي هيچ چيز در ايران قابل پيشبيني نيست.
نيم نگاه ♦ چهار فصل
درگذشت هارولد پينتر نمايشنامه نويس برجسته و برنده جايزه نوبل در هفته گذشته، با روخواني نمايشنامه خيانت وي در خانه هنرمندان ايران مصادف بود. در اين جلسه نمايشنامه نويسان ايراني و مترجمان آثار پينتر از زندگي و آثار وي سخن گفتند...
پينتر آدم مهمي در نمايشنامهنويسي جهان است
نمايشنامه "خيانت" نوشته هارولد پينتر در آخرين روز زندگي اين نمايشنامهنويس (چهارم دي ماه 1387) در خانه هنرمندان ايران روخواني شد. اين نمايشنامه در سلسله جلسات نمايشنامهخواني "دورتا دور دنيا" به كارگرداني محمد يعقوبي و با بازي آيدا كيخايي، علي سرابي و اشكان جنابي روخواني شد. برگردان متن نمايشنامه "خيانت" به فارسي را نگار جواهريان و تينوش نظمجو برعهده داشتند.
محمد يعقوبي در يادداشتي براي نمايش "خيانت" اينگونه مينويسد: «زبان به ظاهر ساده و فاقد پيچيدگيهاي مخل و مرعوبكننده، طنز، جزئينگري و ماجراهاي فهميدني و جالب توجه، راز ماندگاري پينتر در جهان است. اما اگر پينتر به اين شگردهاي خود بسنده كردهبود بيگمان نمايشنامه "خيانت" هنوز چيزي كم داشت. آنچه نمايشنامه "خيانت" را در ميان ديگر آثار او ويژه كردهاست فرم روايت آن است، حركت از اكنون به گذشته و هرازگاهي گامي به پيش.»
هارولد پينتر نمايشنامهنويسي است كه آثار او در ايران، بيشتر در جلسات نمايشنامهخواني ارايه شدهاند. بعد از روخواني نمايش "خيانت" توسط گروه محمد يعقوبي در خانه هنرمندان ايران، محمد چرمشير (نمايشنامهنويس) مطالبي را درباره ويژگيهاي آثار هارولد پينتر بيان كرد:
«هارولد پينتر را ما قبل از انقلاب با چاپ آثارش در حوزه تئاتر ميشناختيم. البته نه اينكه همه كارهاي پينتر ولي عمدهترين و مهمترين كارهايش پيش از انقلاب توسط مترجمان خوب مملكتمان ترجمه شد و به دست ما رسيد و بعد اجراهاي بسيار خوبي از همان آثار در همان سالها اتفاق افتاد. بعد از انقلاب يك انسان نازنين به مملكت خودش برگشت و به دليل آشنايي خيلي خوب با پينتر و گروه او يك بازشناسي دوباره را از آثار پينتر در اختيار تئاتر ايران قرار داد و جا دارد اينجا از او تقدير كنيم. زنده ياد پروانه مژده.
او وقتي به دانشگاه آمد، به عنوان كسي كه زندهترين و نزديكترين برخورد را با آرا و عقايد پينتر داشت يك مرتبه ديگر پينتر را به ما و به جامعه تئاتري ما معرفي كرد. حضور پروانه مژده سبب شد كه دانشجويانش و دانشجويان رشته تئاتر دورهاي كه پروانه مژده مشغول به تدريس بود به شدت رويكردشان به سمت پينتر و از پينتر به نوعي كه پينتر نمايشنامه مينوشت جلب شود.
به نظرم ميآيد كه اين برخورد كه به شدت برخورد آموزشي و از جهتي انتقادي بود با كار پينتر، تأثير بسيار زيادي در نحوه نوشتن نويسندگان جوان آن روز و نويسندگان به هرحال ريش و سبيل پيدا كرده بعدها گذاشت. اتفاقي كه به نظر من امروز كسرش در تئاتر ايران بسيار زياد ديده ميشود، در واقع رغبت به اينكه ما برويم و نمايشي را كه به وسيله يك نمايشنامهنويس بزرگ نوشتهشده بخوانيم، درست بخوانيم، با آن آشنا شويم و اساساً تقليدش كنيم. تقليد كنيم تا بتوانيم ياد بگيريم. تقليد كنيم تا ايدههاي نو را كم كم در حوزه نمايشنامهنويسي وارد تئاترمان كنيم. اين اتفاقي است كه امروز متأسفانه نميافتد. جوانان پرشور ما همين طور قلم را به دست ميگيرند و پي در پي مينويسند و كارهايشان را عرضه ميكنند بدون اينكه اين پشتوانه وجود داشتهباشد. پروانه مژده در آن تاريخ اين موهبت بزرگ را به ادبيات نمايشي ما و نمايشنامهنويسان دوره خودش اعطا كرد و واقعاً ياد و خاطرهاش پاينده باشد. دلم نيامد كه از مرحوم دكتر پروانه مژده وقتي داريم درمورد پينتر صحبت ميكنيم، ياد نكنيم.
وقتي مارتين اسلين بالأخره در سال 1970 آمد و مانيفستي را تهيه كرد از نوع تئاتري كه در آن سالها و در آن دهه داشت در اروپا اتفاق ميافتاد و اين مانيفست را به اسم "تئاتر پوچي، تئاتر عبثگرا" تنظيم كرد و مشخصات اين نوع تئاتر را برشمرد و عرضه كرد، خواه ناخواه به دليل مشخصههايي كه مارتين اسلين در كارش روي آنها انگشت گذاشته بود نمايشنامهنويسان بسياري در اين چهارچوب قرار گرفتند، از جمله هارولد پينتر. هر چند كه در همان دورهاي كه اسلين آمد و اسم پينتر را هم در ليست اعضاي اين مانيفست گذاشت مناقشه بزرگي درگرفت. مناققشه از آنجا شروع شد كه درست هست كه بسياري از لحظات پينتر لحظاتي است كه در نويسندگان مشابهاش پيدا ميشود اما چيزي در هارولد پينتر وجود داشت كه در ديگر نويسندگان همدوره و داخل تعريف مانيفست مارتين اسلين نميگنجيد و چيزي فراتر از آن بود و آن هم نگاه جغرافيايي پينتر به درامش بود و به چيزي كه مينوشت.
اگر در نمايشنامهنويسان عبثگرا، ما وجوه جهاني را به بعنوان يك كليت، برخورد انسان با جهاني كه پيرامونش را گرفته و بازتابي كه از اين برخورد شخصيتها با جامعه حاصل ميشود كه چيزي است مساوي است با انهدام، زوال، از هم پاشيدگي و غيره، اگر اين، آن فضايي بود كه نويسندگان مورد نظر مارتين اسلين داراي آن بودند؛ آن كساني كه اين مناقشه را شروع كردند معتقد بر اين بودند كه پينتر نه بر اين وجوه به عنوان وجوه فلسفي كه به عنوان نمايشنامهنويسي كه دارد از جامعه خودش و جغرافياي جامعه خودش حرف ميزند اين نكات را وارد كرده. خيليها تأكيد بسياري مثلاً بر نمايشنامه "فاسق" پينتر ميگذاشتند و ادعايشان اين بود كه درست است كه ما نميتوانيم در جامعه اروپايي يا هر جامعه ديگري منجمله جامعه اروپايي نميتوانيم با فاسقهاي زنهايمان بنشينيم و عرق بخوريم و با يكديگر صحبت كنيم ولي در جامعه انگلستان اين وجه وجود دارد. اين آدمها ميتوانند به دليل وجوهات فرهنگي در كنار يكديگر بنشينند و اين ادعا در واقع آمد كه اين چيزي كه ما داريم بهعنوان زوال، به عنوان از هم پاشيدگي از آن ياد كنيم اساساً وقتي در حيطه جغرافيايي و حيطه اجتماعي يك جايي به اسم انگلستان با آن برخورد ميكنيم ديگر چيزي به معناي فروپاشيدگي و اضمحلال نيست بلكه يك روند و حركت فرهنگي و اجتماعي است. در واقع با اين گفتگو پينتر را در لب مرز و خط نويسندگان زوال ـ نويسندگان عبث نگه داشتند و به نظرم مجال را براي پينتر به وجود آوردند كه فارغ از مناقشههايي كه داشت اتفاق ميافتاد در همان دو دهه بعد، خلاصش كنند و پينتر آموزههايي را، تجربههايي را آموزه كند، آزمايش كند كه نه تنها كمك كرد به روند نمايشنامهنويسي خودش كه كمك كرد به اساساً نمايشنامهنويسي دنيا كه پهلو به پهلو شود. پينتر آدم مهمي است در نمايشنامهنويسي جهان. در واقع چيزهايي را به نمايشنامهنويسي دنيا عرضه كرد شايد كه يگانه باشد. مهمترين ويژگيهايي كه پينتر به نمايشنامهنويسي اضافه كرد شايد چيزي بود كه تا دوره پينتر ما خيلي به آن توجه نميكرديم و نمايشنامهنويسي جهان، خيلي به آن دقت نداشت. چيزي به اسم توزيع صحنه. چيزي كه در واقع قبل از پينتر فقط و فقط يك پيشنهاد نويسندگي، پيشنهاد نويسنده كارگردان براي بهتر تصور كردن چيزي بود كه در نمايشنامه در حال اتفاق بود و بعد از پينتر توزيع صحنه تنها و تنها اين وظيفه را بر دوش نكشيد. تبديل شد به جزئي اصلي از تنه نمايشنامه. پينتر با دقت و ظرافت دو عنصر سكوت و مكث را در نمايشنامهنويسي تعريف دوباره كرد و به عنوان دو عنصر كارساز شروع كرد از آنها استفاده كردن كه بعدها در گفتگوهاي مفصلي كه انجام داد شروع كرد به معنا كردن اين چيزي كه ما امروز به عنوان مكث و سكوت در كارهايش ميبينيم.
شما امروز در اجراي محمد يعقوبي كه خيلي خوب اين فضا را طراحي كردهبود دائماً اين دو واژه را شنيديد. "مكث"، "سكوت"، "مكث"، "سكوت".
فقط قرار بر اين نبود كه اينجا يك سكوتي برقرار شود و يك سكون خيلي خيلي كوتاهي اتفاق بيفتد. قرار هست كه ما از اين مكث و سكون به تغييراتي كه اين تغييرات به تغيير جهان كاراكترها، به تغيير اوضاع روحي كاراكترها، به تغيير اوضاع رابطه فرد با فردشان بيانجامد نگاه بكنيم. خيليها در همين دورههايي كه براي اولين بار پينتر ترجمه شد به دليل همين ماجرا كه فكر ميكردند خوانندههايشان با برخورد به مكثها و سكوتهاي پي در پي ممكن است خسته شوند خود به خود شروع كردند به حذف كردن اين قضايا و سعي كردند هارولد پينتر را اصلاح كنند و بعدها كه ترجمههاي گفتگوي پينتر در نشريات ايراني درآمد و در مورد اين دو واقعه مهم نمايشنامهنويسي ما به توجهات و توضيحاتش دقت كرديم ديديم كه اين كم كم در ترجمههاي بعدي و و در برخوردهاي بعدي با پينتر بازگشت و به جاي خودش رسيد.سكوت براي پينتر خيلي حياتي است. سكوت نه تنها فاصله بين گفتار است بلكه خودش جهان يا فضايي است كه در آنجا كاراكترها اين فضا را پيدا ميكنند كه نسبت به هم تغييرات تازهاي را ايجاد كنند. آنچه را كه مكثها هم در واقع به نوع ديگري همين وظايف را به عهده گرفتهاند و انجام دادند. اين در مورد مكثها و سكوتها كه به هر حال بحث مفصلتري را ميطلبد كه اساساً چه مواردي را پينتر به عنوان وظيفه بر عهده هر كدام از اين دو مورد ميگذارد، نكته دومي كه پينتر خيلي شفاف و روشنتر از هر نمايشنامهنويس ديگري به تئاتر دنيا هديه كرد تفكيك كردن درون نمايش يعني آن چيزي كه بين كاراكترهاي موجود در فضا و مكان نمايشنامه در حال وقوع هست و چيزي كه در بيرون جهان اين كاراكترها قرار دارد و جدا كردن مرز اين دو تا شايد بهترين و مهمترين پيشنهادش را به نمايشنامهنويسي جهان عرضه كرد.
در پينتر ما شاهد دو جهان هستيم. جهاني كه كاراكترها دائماً با هم در آنجا در مكاني واحد در حال گفتگو و ساختن آن جهان هستند و جهان پيراموني كه انگار در بيرون از اين مكان قرار دارد. در بيرون از اين فضاي اكنوني قرار دارد. فضايي است پر از تهديد، فضايي است نامعلوم، فضايي است كه انگار كاراكترها از دست آن فضا به اين فضاي الآن، اكنوني و اينجايي پناه آوردند و خيلي سخت است كه دوباره بخواهند به آن فضاي ترسناك، وهمآلود و خوفناكي كه در بيرون از چهارچويههاي مكانيشان آنها را احاطه كرده برگردند. براي همين اينجا ميخواهند بمانند. براي همين اين فرصت را پيدا ميكنند كه از اينجا ماندن و از بيرون نرفتن شروع كنند به واكاوي يكديگر. شروع كنند به خرد كردن و جزء كردن و يك نوعي طبقهبندي، دستهبندي و جزء كردن همديگر. اين حضور در فضا و مكان درون از ترس مكان بيرون سبب شد كه باز يك اتفاق بسيار بسيار درخشان در نمايشنامهنويسي جهان بيفتد. چيزي كه ميگويند با پينتر كليد اوليهاش خورده شد. آن چيزي بود كه تا قبل از پينتر، نمايشنامهنويسي جهان مبتلايش بود، كاراكتري كه اگر قرار است شناخته شود بايد پيشينهاش به عنوان يك شناسنامه مورد بررسي قرار بگيرد يعني آن چيزي كه از روانشناسي كلي به ادبيات نمايشي آمده بود. پيدا كردن يك پيشنه براي كاراكتر و برخورد پيشينههاي كاراكترها يا جستجو در پيشينه كاراكترها براي پيدا كردن آن علت برخوردي كه بين دو كاراكتر صورت ميگيرد. در واقع پينتر با درايت اولين جرقههاي اين نگاه را زد كه ما كاري به كاراكترها و پيشينههايشان نداريم. ما كاراكتر را در لحظهاش، در برخوردش، در موقعيتي كه در آن قرار گرفته ميسنجيم، برخورد ميكنيم و داورياش ميكنيم و اين كمك كرد ادبيات نمايشي جهان كمي با موضع ادبيات فرويدي فاصله بگيرد و كاراكتر را از زواياي ديگري غير از اين زوايايي كه انگار به صورت يك جو عمومي، به صورت يك نگاه عادتي ميخواست كه ما كاراكتر را ببينيم از آن فاصله بگيريم. اين نگاه پينتر واقعاً بعدها در نمايشنامهنويسان بعدي اثرات بسيار غريبي را گذاشت. مهمترين تأثير را شايد در نمايشنامهنويسان دهه 90 انگلسيزبان گذاشت و مهمترينشان آدمي است به نام سارا كين كه در واقع از اين برخورد كاراكتر با موقعيت بدون پيشينه روانشناسياش يك خشونتي را از اين برخورد و موقعيت بيرون كشيد كه بعدها خود پينتر با اينكه شروعكننده اين راه بود به شدت تحت تأثير اين زن بزرگ نمايشنامهنويسي جهان و انگلستان قرار گرفت و مدعي است كه "زبان پشتكوهي" را اساساً بر اساس اين آموزههايي كه از سارا كين آموخته است به رشته تحرير درآورده.
پينتر واقعاً آدم بزرگي است و من به شما پيشنهاد ميكنم كه حتماً خيلي زياد پينتر را بخوانيد. پينتر آموزههاي بسيار زيادي براي نمايشنامهنويسي، براي تئاتر دارد و به خصوص براي تئاتر ما كه متأسفانه اين روزها خيلي در سطح حركت ميكند. ميدانم به دلايل بسيار بسيار زياد كه جاي ذكرش اينجا نيست پينتر به دست مميزي اين اداره نمايشي از ما گرفته شد و اجازه داده نشد كه ما با آن انس و الفت پيدا كنيم ولي اين روزها كه كمي اداره سانسور حواسش به پينتر نيست از فرصت استفاده كنيد و پينتر بخوانيد. پينتر براي نمايشنامهنويسي و تئاتر ما خيلي خيلي كارساز است همانطور كه براي تئاتر دنيا كارساز بوده.»
همچنين تينوش نظمجو (يكي از مترجمان نمايشنامه "خيانت") در يادداشتي از "خيانت" گفتهاست:«يك فصل جديد، اين واژه زيبا، فصل جديد، نفسي تازه، نگاهي نو، تجربهاي پويا، تئاتر امروز، نمايشنامهنويس ديروز، تماشاچي فردا، دورتادور دنيا، سكوت و تاريكي، فضايي گمشده، جستجو در ناشناختهها، روحي سرگردان در خانهاي به نام ايران، روايت عشق و وعدههاي بيهوده، يك دادگاه بيحيا، يك زن سرخ و دو مرد سياه، يك پيك خسته از راه، رازها و دروغها، زيباتر از تمام حقيقتها، شمشير مرد آغشته به پيكر زنها، پيكري متمايل به پيش، لبهاي پر از تمنا، هالهاي از نور در ظلمات، عكسهاي سفيد و سياه، در انتظار سوت قطار، صداي پاي گمشدهاي در پلكان، چشمهاي خشك در صحرا، يك ديوار سنگي در افق آمريكا، مردهها و زندهها، ارواح و تاريكيها، سوداگران زيبا، قاتلهاي بالفطره، و باز هم واژهها، آهنگ واژهها، فريادي از ته چاه، درد تسكينناپذير انسانهاي خاموش، آرامش پس از جنگ، رقص بيپايان عشاقي كه ميدانند فردا دوباره روز عاشقيست، فردا همين ساعت، قرار ماست. گفتيم چه ساعتي؟و قبل از آن، و بعد از آن، سكوت، ما هستيم و شما، روبهروي هم، در كنار هم، ما اين سوي صحنه و شما آن سو، لحظهاي مينگريم يكديگر را، و سپس شما ميرويد پر از ما و ما پر از شما. دوباره خواهيم ديد، همديگر را...»
عکس 4
هارولد پينتر متولد 20 اكتبر سال 1930 در لندن بود و در سال 2005 برنده جايزه نوبل ادبيات شد. "پينتر" كه او را بزرگترين نمايشنامهنويس بريتانيايي معاصر ناميدهاند روز چهارم ديماه 1387 در سن 78سالگي و بر اثر بيماري سرطان درگذشت.
او در سال ۱۹۴۸ وارد آکادمي سلطنتي هنرهاي نمايشي شد و سپس به عنوان بازيگر به يک گروه تئاتر تجربي پيوست و در تورهايي در سراسر انگليس و ايرلند شرکت کرد. در دهه 80 يك فعال سياسي شده بود و اين نگرش، حتا در برخي از آثارش نيز به چشم ميخورد. وي درخواست جان ميجر - نخستوزير پيشين انگلستان - را براي اعطاي نشان شواليه نپذيرفت.
در سال ۱۹۵۷ دو نمايشنامه تکپردهاي خود با نامهاي"اتاق" و"مستخدم لال" را نوشت اما آغاز شهرت او سال بعد از آن با نوشتن نمايشنامه "جشن تولد" شكل گرفت. اجراي اين نمايشنامه بر روي صحنه اگرچه به علت انتقادهاي شديد، تنها يك هفته به طول انجاميد؛ اما پينتر جوان همچنان به نويسندگي ادامه داد و طي سالهاي 1957 تا 1965 پركارترين دوران خود را پشت سر گذاشت.
پينتر ۳۲ نمايشنامه و ۲۲ فيلمنامه نوشت. از آثار او ميتوان به "سرايدار"، "سکوت"، "خيانت"، "بازگشت به وطن"، "چشمانداز" و "آسايشگاه" اشاره کرد.
وي در سال 1990 تنها رمان خود را با نام "كوتولهها" منتشر كرد.
او در سال ۱۹۶۶ "نشان سلطنتي انگليس" را دريافت کرد. در سال ۱۹۷۰ جايزه "شکسپير" آلمان و در سال ۱۹۹۵ جايزه ادبي "ديويد کوهن" براي يك عمر دستاورد ادبي به او تعلق گرفت. سپس جايزه ويژه "لارنس اوليوير" را در سال 1996 براي يك عمر تلاش در عرصه تئاتر و جايزه "سران جهان" در سال 1997 براي نبوغ خلاقانه دريافت كرد.در سال ۲۰۰۴ نيز جايزه شعر "ويلفرد اوون" به خاطر مجموعهاي از اشعارش که در آنها به مخالفت با جنگ عراق پرداخته بود، به هارولد پينتر تعلق گرفت. همچنين دريافت جايزه "تئاتر اروپا" در سال 2006 براي تقدير از يك عمر دستاورد در دنياي تئاتر و نشان "لژيون دونور" فرانسه در سال 2007 از ديگر افتخارات پينتر است.
دوم ♦ چهار فصل
چهارشنبه شب، چهارم دي، مراسم رونمايي از «امشب در سينما ستاره» كتاب تازه پرويز دوايي به همت ناشر و جمعي از دوستان و دوستدارانش در فرهنگسراي هنر (ارسباران) برگزار شد؛ مراسمي كه عملأ به بزرگداشت اين منتقد و نويسنده كه 33 سال است مهاجرت كرده تبديل شد. اما در اين مراسم يادداشت جنجال برانگيزي از مسعود كيميايي خطاب به دوايي خوانده شد، كه در آن آمده بود: سينماي نويني را كه به اين بنده و مهرجويي نسبت ميدهند، ما سه نفر ساختيم؛ من، تو و مهرجويي. حرف هايي که آيدين آغداشلو در گفت و گويي جذاب و خواندني به آن پاسخ داده است...
گفت و گوي با آيدين آغداشلو نه کيميايي روشنفکر است، نه مهرجويي و نه کيارستمي اولين بار بود که با استاد نقاشي و هنر و تاريخ ايران همصحبت ميشدم. شنيده بودم و خوانده بودم که هم خوب ميگويد و هم زيبا مينويسد و خيلي چيزها ميداند. اين "چيز"، تکه کلام ايشان بود که براي بيشتر ارجاعات از آن بهره ميبردند. اهل گفتوگو نيستم و اصلا بلد نيستم. خواستم به سياقي که براي اين بخش قرار گذاشته بودم، طرف دوم خودم نباشم. اما نشد که بشود. بر خلاف پوراحمد که از مواجهه با درياي دانستههاي استاد هراس داشت، من دل به دريا زدم و رفتم که بشنوم؛ فقط. دلخوشيام به پلاک خانهي استاد بود و خوشيمني 14. دفتر کارشان در زيرزمين کوچک همان آپارتمانيست که سکونت دارند. وقتي از پلهها پايين ميرفتم تا به زيرزمين برسم، ياد شايد وقتي ديگر بيضايي افتادم. ياد همان زيرزميني که پر از اشياء عتيقه و گذشته و هويت تاريخي بود. قسم ميخورم که دفتر کار آيدين آغداشلو همان زيرزمين تاريخ بود. پر از زيبايي و اشياء و کتابهاي قديمي... و البته زيبايي.
<strong>اين يک پيشنهاد است: گفت و شنودي ميان استاد آيدين آغداشلو و آيدين آغداشلو<strong>من اين لقب استادي را هيچوقت نپذيرفتهام؛ باطناْ!.. اين لقب مثل عصاييست که وقت پيري به دست آدم ميدهند و برعکس عصا، کمک زيادي هم نميکند. کار آدم را سختتر ميکند. چون آدم بايد آبروي اين لقب ناخواسته را نگه دارد. در صورتي که خيلي جاها دلم ميخواهد هيچ آبرويي را نگه ندارم و شلنگ تخته بيندازم... ولي به هر حال!.. اسباب افتخار است؛ اما خواسته شده نيست.
<strong>اين جاي کوچکي که الان نشستهايم مبهوت کننده است. پر از تاريخ و نشانگان ايراني و مثل موزهاي ميماند که با حضور آدم رابطه برقرار ميکند. يک خلوت درآميخته با گذشته. دوست دارم حس و رابطهتان را نسبت به گذشته بدانم.</strong>من تنها زندگي ميکنم. همسرم و فرزندانم در تورنتوي کانادا هستند. وقتي آدم تنها زندگي ميکند و فقط خودش است، اصلا حق ندارد که جاي زيادي را اشغال کند و به خودش اختصاص دهد. خانهي هر کسي هم نشانهاي از معناي دروني اوست. در واقع معناي درونياش را به خارج سرايت ميدهد. به "خاطره" علاقهي چنداني ندارم. به زيبايي علاقه دارم. من اصلا تحمل ديدن نازيبايي را ندارم. همان جوري که تحمل نامرتبي را ندارم. تحمل خاک و چرک و اغتشاش و شلوغي را ندارم. البته اين حرف من به اين معنا نيست که اين شيوه تنها نسخهي درست زندگي کردن است. آدمهايي هم هستند که در نامنظمي مطلق زندگي ميکنند و جاي همه چيز را ميدانند... گفتم به خاطره علاقهاي ندارم چون خاطره اصلا چيز مزخرفيست و قابل رجوع نيست. جز در خلوت البته!..بلاخره آدم فکر ميکند که کي و کجا چه کار کرد، مچ خودش را ميگيرد، اشتباهات خودش را برميشمرد و غيره. ولي اظهارش، چه به صورت نقل و حکايت و غم غربت و نوستالژي و آه کشيدن که چه قدر همه چيز خوب بود و جاي فلان ساختمان چه ساختماني بود و... اين جور حرفها، بيشتر يک مشت مسائل تاريخي پيش پا افتاده است. خاطره وقتي اهميت دارد و معنا دارد و ميتوان به آن رجوع کرد که به اثر هنري تبديل شود. در اين صورت است که خاطره اجازه دارد در جهان حاضر به زندگي خود ادامه دهد.
<strong>شعر؟ مقاله؟</strong>اينها هم اثر هنري هستند. ميتوانند باشند. بسياري نويسندگان مهم، مقالههاي مهم نوشتند. مقالهنويسي به قرن هفدهم بازميگردد. اصلا آغاز دوران جديد و نگاه درستتر به جهان با مقالهنويسي بود... مقاله يک حيطهي مستقل است اصلا. مثلا آل احمد يک مقاله نويس خوب بود اما قصهنويس خيلي بدي بود. جز چند تا قصهي خوب مثل مدير مدرسه، سنگي بر گور....حالا!.. حرف حرف ميآورد. خاطره اگر به اثر هنري تبديل نشود، لغلغهي زبان است. تکرار مکررات است. براي من مشکل است که هم در بارهي گذشته و خاطره صحبت بکنم و هم صحبت نکنم.
<strong>گفتيد که دوست داريد شلنگ تخته بيندازيد. اگر اين امکان فراهم شود، دوست داريد چه کار کنيد؟</strong>دلپذيرترين شکل اين است که فقط کاري که دلم ميخواهد بکنم. ملزم نباشم. کاري که ملزم به انجام دادنش باشم سخت ميشود. بيشترين کاري که بينهايت دوست دارم و دوست دارم هميشه اين کار را انجام دهم، مرمت کتابها و نقاشيها و قطعات خوشنويسي قديمي ست. فوقالعاده زياد دوست دارم. حتي به نقاشي کردن ترجيح ميدهم. آدمي نيستم که بخواهم يک هالهي تقدسي دور نقاشي درست کنم و بگويم من فقط نقاشم و بزرگترين رسالت من در عالمه و ال و بل و از اين حرفها...نه بابا!...همهي اينها را انجام دادهام. بيش از چهار هزار نقاشي کشيدهام. از چهارده سالگي نقاشي فروختهام. البته نقاشيهاي جديترم را از بيست سالگي کشيدم. الان هم 69 ساله هستم. نزديک به پنجاه سال نقاشي کشيدم؛ سالي 50 – 60 تا... نويسندگي هم براي من همينطوره. نوشتن را هم خيلي دوست دارم. يک کتابم هم اخيرا منتشر شد: "اين دو حرف". مجموعه مقالاتي بود – و هست – که بعضيهايش را در سي و چند سالگي نوشتم. برخي را هم همين اواخر نوشتم. در بارهي اسکندر، در بارهي مصائب مسيح. در بارهي فيلمهايي که فکر ميکردم ميتوانم در بارهشان حرف خاصي بزنم. البته جسارت کردم که نوشتههاي قديميام را دوباره منتشر کردم. مثل گزارشم در بارهي جشنواره "هنر اسلامي" لندن در سال 1976. چون من بعد از اين همه سال تجربه و کارشناسي بيشتر، قطعا نگاهم و قضاوتم در بارهي آن جشنواره و آن گزارش قاعدتا بايستي فرق کرده باشد. آن موقع در مجموع پنجهزار ظرف سفالين دورهي سلجوقي را ديده بودم اما الان بيستهزار تا ديدم. ولي با همهي اين اوصاف وقتي آن گزارش را غلطگيري کردم ، ديدم هيچ هم بد نيست. شايد به نظر خامتر بيايد اما زندهتر است و داوري تند و تيزي هم دارد. الان اگر بخواهم گزارشي بنويسم معقولتر خواهد شد...که اين اواخر هم نوشتم. يک نمايشگاهي در موزه بريتانيا بود به اسم "امپراتوري فراموششده" که در بارهي هنر تخت جمشيد و هخامنشي بود... اما آن گزارش قديمي خيلي زندهتر است.
<strong>در بارهي سينمايينويسهاي جوان نظري داريد؟ نوشتهها را دنبال ميکنيد؟</strong>من همه را ميخوانم. اينها خيلي زنده هستند. تعقيبشان ميکنم. سينمايي نويسها را عرض ميکنم. اما هر کجا که ميبينم در بارهي هنر قديم ايران و هنرهاي اسلامي مينويسند (چه جوان و چه پير) مثلا در بارهي خوشنويسي، نگارگري، بافتهها، صنايع فلزي و... فقط و فقط انشاء و حرفهاي شاعرانه و احساساتيست. کمتر نوشته يا تحليلي به ياد دارم که به دردم خورده باشد. بعضي وقتها اصلا نميفهم اينها چه ميگويند. در زمينه ي هنرهاي تجسمي، جز سه نفر، اصلا کسي چيزي نمينويسد. اما در روزنامهنگاري قضيه فرق ميکند. جوانهايي هستند که روزنامهنگار درجه يک هستند. تحليلها و تفسيرها و نقطهنظرات و موضعهاي آنها زنده و ژورناليستي به معناي خوب است. من از خاطره فرار ميکنم اما مجبورم به اين نکته اشاره کنم. در دورهي من روزنامهنگاري مترادف بود با بيسوادي، کليگويي، پرتگويي. نمونهي زندهاش هم که تا امروز به کارش ادامه داده، دوست بسيار عزيز و نازنين من مسعود بهنود است. هر چه که در بارهي تاريخ نوشته، به عنوان يک روزنامهنگار، جاي چون و چرا دارد. يک کتاب نوشت به نام " از سيد ضياء تا بختيار" در بارهي نخست وزيرهاي ايران که هر کسي مقاله اي در بارهاش نوشت، پنجاه تا غلط از بهنود گرفت. همچنان در حال نوشتن است. احساساتي مينويسد. نثر زيبايي... داشت، حالا ديگر ندارد. بهنود عادت کرده بود و همچنان اين عادت را دارد که بيمسئوليت و ول بنويسد. به اين که فکر کند روزنامه يک روز ميماند و اگر چيزي هم غلط بود اشکالي ندارد...در مقطع ما فقط دو سه تا روزنامهنگار باسواد بودند. مثلا عبدالرحمن فرامرزي. بقيه واقعا پرت و پلا مينوشتند. هر چي به ذهنشان ميرسيد مينوشتند. به هر کسي دلشان ميخواست فحش ميدادند؛ فحشهاي بيربط، فحشهاي هولناک... کار جوانهايي که الان مينويسند فوقالعاده است. کارشان را بلدند. ياد گرفتهاند. حرفشان را ميشود خواند و پاي حرفشان ميايستند.
<strong>ممکن است نام ببريد؟</strong>بله... همهشان تقريبا. همين محمد قوچاني. نمونهها زيادند. يکي دو تا نيست. مهم نيست که من با نقطهنظرش موافق باشم يا نه. و مثلا با قوچاني کم موافقم. ولي نسبت به پروراندن فکر و پختن کلاماش متعهد است. حيا دارد. رکيک نيست. ديگران را احمق فرض نميکند. مثل مسعود بهنود از بالا نگاه نمي کند. بهنود فکر ميکند چون سن و سالي به هم زده، پس حرفهايي که ميزند، فينفسه حرفهاي قابل قبوليست. يک روزنامهنگار خوب تا 90 سالگي هم که بنويسد، باز هم بايد براي حرف خودش حجت بياورد. در زمينه سينما هم جوانها موفق بودهاند. بعضي از اين نقدها خيلي خواندنياند. تقريبا همهشان خوب مينويسند و البته با عقيدهي همهشان هم مخالفم. مثلا هر چه که در بارهي سينماي معاصر ايران مينويسند، به نظرم يک جور وطنپرستي الکي و آب دوغ خياريست. در مملکت ما که کسي فيلم خوب نميسازد. گاهي ميبينم که همين مجله فيلم در بارهي يک فيلم مزخرف و پرت و رکيک و فيلمفارسي به معناي واقعي، پرونده درست ميکند. ده تا منتقد مجله هم هر کدام يک صفحه مي نويسند که فلان جايش اين جوري بود و بهمان جايش اون جوري بود!...
<strong>منظورتان کدام فيلم است که اين جوريست و مجله فيلم در بارهاش پروندهاي تدارک ديده؟</strong>من فيلم خوبي نميبينم... طرف فيلم بد ساخته، مماشات معنا ندارد. بايد فيلمش را پاره پاره کنند. شوخي ندارد. چون اينجا مسئله فرهنگ مملکت در ميان است. تا اين که مبادا دل فلاني بشکند. چند وقت پيش سنتوري مهرجويي را ديدم حالم بد شد. يکي از بدترين چيزهايي بود که من ديدم. هيچ جا هم تا به حال نظرم را نگفتم. چون بلافاصله متهم ميکنند که بله!... اين هم با مخالفين اين فيلم همداستان شده؛ اين يک توطئه است. يک بار يک مقالهاي نوشتم که در مجله فيلم چاپ شد به نام "مقالههايي که بايد مينوشتم و ننوشتم". در بارهي اين که چه قدر حرف درست دل را زدن و اعتقاد را گفتن سخت است. چون بايد صد جور ملاحظه را رعايت کرد. وقتي استاد من (مهندس محسن فروغي) مرد، فقط نه نفر بوديم که رفتيم و ايشان را دفن کرديم. به نظرم او يکي از بزرگترين شخصيتهاي هنري پنجاه سال اخير ايران بود. اما من در بارهاش ننوشتم چون در قبل از انقلاب سمتي دولتي داشت و ملاحظه کردم که نکند متهم به طاغوتپروري شوم. در عين حال، دو جوان در کوچهي ما بودند که من مثل پسرم دوستشان داشتم. خيلي باحيا و نازنين بودند و هر دو بسيجي بودند و در جبهه شهيد شدند. در بارهي اين دو هم ننوشتم؛ با اين که خيلي دوست داشتم بنويسم. گفتم ممکن است بنويسم و فردايش رفقا زنگ بزنند که بله!... داري حق و حقوق ميگيري. تو را هم خريدند. گرچه من اصلا نميدانم که خريدن من به درد چه کسي ميخورد!...حرف دل و راست گفتن خيلي مشکل است.
<strong>آغداشلو چه معنايي دارد؟</strong>اجداد من در قفقاز زندگي كردهاند. در جمهوري آذربايجان، آن سوي رود ارس. البته اسم آنجا اصلا آذربايجان نيست و يك آدم نابكاري به اسم باقرف، اسم آنجا را آذربايجان شوروي گذاشت تا به خيال خودش بتواند آذربايجان ايران را بخورد. اسم آنجا هميشه ارَان بوده. در آن منطقه دو شهر مهم هست، باكو (بادكوبه) و گنجه. بين اين دو، يك شهر كوچك هست به اسم آغداش. در دورهي استالين، باقرف خيليها را تيرباران كرد و ميخواست پدرم را هم تيرباران كند. براي همين، در سال 1920 پدرم فرار كرد و به ايران پناهنده شد. در ايران مجبور بود يك اسمي براي خودش انتخاب كند. اسم اصلي ما حاجيف است؛ يعني حاجيزاده. شايد از ترس روسها كه دنبال فراريها بودند تا آنها را بكشند، پدرم نام آغداشلو را انتخاب كرد. "لو" علامت نسبت است؛ يعني اهل آغداش. من سال 1940 به دنيا آمدم.
<strong>برايم جالب است كه نام كوچكتان با نام فاميليتان تناسب آهنگيني دارد. معمولا خانوادهها به اين جور تناسبها اهميت چنداني نميدهند.</strong>اين برميگردد به سواد پدر من.
<strong>كمي در بارهي خانوادهتان ميگوييد؟</strong>من بچهي تنهايي بودم. نه خواهر داشتم و نه برادر. بچههاي مادرم نميماندند و سقط ميشدند. تبار پدري و مادري من همهشان اهل فرهنگ بودند. مادر مادربزرگ من به اسم خانقزي (يعني دختر خان) در زمان فتحعلي شاه قاجار شاعر خيلي خيلي بزرگي بود. مجسمهي برنزياش هنوز هم در ميداني در باكو هست. ديوان مفصلي داشته و البته نقاش هم بوده. من يك ورق از ديوانش را دارم. من وقتي به باكو رفته بودم و ميگفتم كه نبيرهي او هستم، احترام زيادي ميگذاشتند و خيلي برايشان مهم بود. پدرم هم نقاشي و طراحي ميكرد و كاريكاتور هم ميكشيد. مهندس آرشيتكت بود و تحصيلاتش را در دانشگاه برلين تمام كرده بود. من از او خيلي آموختم.
<strong>بخش هاي غيرمهم زندگي آدمهاي مهم چه شكليست؟...</strong>البته من خودم را نقاش خيلي بزرگ و مهمي نميدانم. من واقعا آرزويم اين است كه تمام زندگيام به صورت مسائل ظريف و دلپذير و خردهريز روزمره بگذرد. مثل ديدن دوستانم. مثل غذاهاي خوب در رستوران خوردن؛ با دوستانم. مثل تنبلي كردن. مثل غيبت كردن پاي تلفن، با احمدرضا احمدي و طي ساعات متمادي!.. ولي متاسفانه قادر نيستم اين كارها را بكنم. نه به اين دليل كه آدم مهمي هستم. من عادت كردهام به اين كه تمام ساعات روزم به اشغال كارهايم درآمده باشد. شبها خيلي كم ميخوابم؛ بين 4 تا 6 ساعت. لحظهاي كه بيدار ميشوم، قرصهايم را خودم مرتب ميكنم. برعكس احمدرضا احمدي كه اين كار را همسرش برايش انجام ميدهد. يك بار به من گفت كه اگر همسرم قرصهايم را مرتب نكند، من ميميرم. اما من چون همسر ندارم و كسي به طور دائم اطرافم نيست، خودم اين كار را ميكنم. صبحها براي من خيلي دلپذير است و كاملا مال خودم هست. اين كه رختخوابم را خودم جمع ميكنم و در كمد ميگذارم مثلا. صبحانهي خيلي مختصري ميخورم. موزيك گوش ميكنم. اينها تنها لحظات خصوصي مال خودم است.
<strong>چه موزيكي گوش ميكنيد؟</strong>همه جور گوش ميكنم و بستگي به حال و هواي من در آن دورهاي دارد كه آن موسيقي را گوش ميكنم. اين روزها پرايزنر گوش ميكنم؛ آهنگساز فيلمهاي كيشلوفسكي. من موسيقي پرايزنر را خيلي دوست دارم. چون موسيقي مورد علاقه من است: موسيقي جدي و شوم، آخرالزماني. فضايي كه به نقاشيهايم هم خيلي شبيه است. موسيقي آغاز سايتم هم در بخش بازشدن تدريجياش، پرايزنر است. فعلا كه به اين پيله كردهام تا ذله بشوم. من اين جوريام. يك مدتي به بتهون پيله كرده بودم. مدتي هم مدام باب ديلن گوش ميكردم.
<strong>و بعد؟</strong>قبلا زياد درس ميدادم اما الان فقط هفتهاي يك روز درس ميدهم... بعد شروع ميكنم به كار كردن. يا مينويسم، يا نقاشي ميكنم، يا كارشناسي ميكنم. بعضي وقتها هم به خودم اجازه ميدهم كه به طور دلخواه خودم رفتار كنم و چيزهايي را مرمت ميكنم. از خانه بيرون رفتن برايم خيلي سخت است. اينجا محلهي ساكتيست؛ جز اين چند ماه كه دارند اين ساختمان وحشتناك لعنتي را پهلوي ما ميسازند و صداهاي مزاحم هست. فقط براي كار از خانه بيرون ميروم و گاهي هم براي ديدن دوستانم. هفتهاي يكبار با شميم بهار شام ميخورم. بعضي از شاگردهاي خيلي نزديك من، روزهاي چهارشنبه قرار جمعي دارند و من را هم دعوت ميكنند و ناهار را با آنها هستم. در بيشتر وقت ها در خانه هستم و زياد كار ميكنم. آشپزي نميكنم و روي اجاق گازم كاشيهاي شكسته چيدم. سر كوچهي ما رستوراني هست به اسم دهباشيان و يكي از معروفترين رستورانهاي سنتي ايران است. باقاليپلويش معروف است. آنقدر به آنجا رفتهام كه شريكالمال آنها شدهام. به سبك فيلمهاي مافيايي، وقتي من ميروم ميز مخصوصي را براي من آماده ميكنند. خيلي مراقبت ميكنند. آدمهاي نازنيني هستند. شام و ناهارم را آنجا ميخورم.هر شب يك فيلم مي بينم؛ البته به سختي. چون ديگر در دنيا فيلم خوب نميسازند. در واقع خيلي كم ميسازند. معمولا موقع تماشاي فيلم، بيست دقيقه به سازندهاش فرصت ميدهم و اگر ديدم همچنان به حماقت خودش ادامه ميدهد، خاموش ميكنم. معمولا تا يك بامداد بيدار هستم و گاهي تا ديرتر. ولي وقتي ميخوابم، به محض اينكه سرم را روي بالشت ميگذارم خوابم ميبرد. خوشبختانه عارضهي بدخوابي و بيخوابي و اين جور چيزها ندارم. البته آدم چندان سالمي نيستم اما خوابم درست است.
<strong>ذهنتان تا چه حد با آخرالزمان درگير است؟ گفتيد يكي از دلايل علاقهتان به پرايزنر، آخرالزماني بودن آن است. و نقاشيهايتان.</strong>همهي نقاشيهاي من در بارهي آخرالزمان است. هر چه ميكشم در حال نابوديست يا خودم نابودش ميكنم. اصلا من نقاش آخرالزماني هستم.
<strong>اگر فيلمساز بوديد و قرار بود لانگشات بزرگ رستاخيز را دكوپاژ كنيد، چه كار ميكرديد؟</strong>يكي از نقاشيهاي هيرونيموس بوش را بازسازي ميكردم؛ نقاش بلژيكي قرن شانزدهم. يك فيلم قديمي پيشپا افتادهاي بود به اسم مكانيك كه چارلز برانسون در آن بازي ميكرد. يك آدمكش است كه جواني را تربيت مي كند و سرانجام توسط همين جوان كشته ميشود. نكته جالب براي من اين بود كه يكي از نقاشي چاپي بوش را بزرگ كرده بودند و در اتاق اين آدم نصب كرده بودند. چند بار هم همين قاتل حرفهاي به اين نقاشي نگاه ميكند و درنگ ميكند. او بهتر از هر نقاش يا فيلمساز ديگري توانسته رستاخيز را به تصوير درآورد؛ حتي ميكلانژ كه به نوع ديگري اين كار را كرده است.
<strong>دوست داريد در باره روشنفكري در ايران صحبت كنيم؟ و اينكه تا چه حد اثرگذار است؟</strong>روشنفکري ايران در حال تجربهي يک بحران است و اثرگذارياش هم خيلي کم است. اين بحران دامنهدار است و مهمترين بروزش هم در بيمخاطب بودن است. وقتي مدرنيسم آغاز ميشود مخاطب کم ميشود و حالا ممکن است برخي متکبرين بگويند که چه بهتر!...وقتي مخاطب وسيع را از دست دادي، به مخاطب محدود دل خوش ميکني. اين عارضه، جامعهي روشنفکري ايران را هم تهديد ميکند – و کرد. تاثيرش را هم گذاشت و روشنفکري به يک وصلهي ناهنجار تبديل شد. حتي واژهاي توهينآميز و تحقيرآميز شد. که اين درست نيست. روشنفکري پديدهي فوقالعادهايست اگر درست ديده شود. علت اين اتفاق (فاصله با مخاطب) اين بود که عناصر واسطه و مورد توافق ميان مخاطب و مبدا کنار گذاشته شد که در نقاشي "فيگور" بود. روشنفکران ما به زبان يعجوج و معجوج صحبت ميکنند. اغلب سواد اندکي دارند. بسياريشان در بارهي مخاطب کمتعداد فرهيختهي خودشان هم علم و اطلاع درستي ندارند. در نتيجه شبيه جزاير کوچکي شدهاند که در اقيانوسي پراکنده شدهاند. يا شايد شبيه شازده کوچولوي اگزوپري. هر کدام يک سيارهاي دارند و سلطان آنجا هستند و دنبال رعيت ميگردند. چون فقط خودشان در آن سياره هستند و پادشاهي بيرعيت که معنا ندارد. البته گاهي روشنفکري هم شبيه ساير بخشهاي ديگر جامعه، در حرکتي پاندولي به غايتي فاجعهبار رسيده که يک پوپوليسم غمانگيز است. در اين صورت حاضر شدهاند که مجموعهي جايگاه و پايگاه خود را انکار بکنند تا تاييد آدمهايي را به دست آورند که فقط کثرت دارند. خيليها فکر ميکنند که روشنفکري يک پديدهي وارداتيست و از خارج آمده. مثل اشتباه آل احمد در کتاب " در خدمت و خيانت روشنفكران" که فکر ميکرد هر روشنفکر فوکلي، آدم خودفروختهايست. واقعيت اين نيست. اين طور کلينگري در طول زمان رنگ ميبازد
<strong>يک روشنفکر موفق؟</strong>ابراهيم گلستان. هم هنرمند است و هم روشنفکر. نگاه جامعي دارد و نويسندهي طراز اوليست. در جريانهاي روشنفکري ايران هم حضور داشته. او تاريخ زندهي روشنفکري ايران است به نظرم. البته زبان گزندهي دارد و انتقاديست. روشنفکر طراز اول ديگر، شميم بهار است؛ از هر نظر. هميشه براي من الگو و بزرگتر بوده. هر چه بنويسم به او نشان ميدهم و حرفش براي من حرف نهاييست. اگر او بگويد که صد صفحه از کتابم را دور بريزم، ميريزم.
<strong>البته ايشان جز چند نقدي که قبل از انقلاب نوشتند، کار ديگري عرضه نکردند.</strong>اشکالي ندارد. با کنار رفتن آدمها که اهميت و اعتبارشان کنار نميرود. او با جامعه قهر کرده. البته دريچهي فيض خودش را هم نبسته است. او به دايرهي کوچکتري فيض ميرساند و آن افراد هم به دايرههاي خودشان. وجود او بسيار موثر است. اعتبار وجودي شميم بهار در حد متعاليست. کساني که او را ميشناسند، ميدانند که من چه ميگويم. البته او غدغن کرده که کسي در بارهاش صحبت کند و من الان نافرماني کردم. البته به احترام ايشان، بيش از اين در بارهشان نميگويم.
<strong>نظرتان در بارهي مسعود کيميايي چيست؟</strong>دوست ساليان دراز من است. يکي از دوستداشتنيترين و شيرينترين آدمهاييست که در زندگي ديدهام. محضرش فوقالعاده است. هوش فوقالعادهاي دارد. او هم مثل من به يمن هوشاش زنده مانده. حضورش براي من مغتنم است؛ هر چند که در اين اواخر کمتر از حضورش بهرهمند شدهام. به عنوان فيلمساز، مثل اغلب فيلمسازهاي دههي چهل به بعد، صاحب سبک و سياق و روش خودش شد. تقريبا از هيچکدامشان هم خيلي خوشم نميآيد. فقط از سهراب شهيدثالث خوشم ميآيد. تحسين و تاختنهاي زيادي که در بارهي کيميايي هست، بيخوديست. او هم مثل بقيه فيلمسازهاي مطرحيست که در اين سالها فيلم ساختهاند؛ با محدوديتها و بارقههاي نبوغ. اينها بلد نيستند فيلم تمام و کمال بسازند. يا فيلمي که بر مبناي سينماي قصهگو يا متکي بر ادبيات باشد. ولي عموماْ در فيلم هاي آنها لحظههاي درخشان وجود دارد؛ مثل آن صحنهاي از گوزنها که سيد در حال التماس به فروشندهي مواد مخدر است. من موفق شدم که چيزي در بارهي کيميايي نگويم؟!
<strong>تقريبا!...اما دوست دارم نظرتان را در بارهي روشنفکر بودن – يا نبودن ـ کيميايي بدانم</strong>نه!.. روشنفکر نيست. مسعود کيميايي دوست عزيز من است. موجود بسيار نازنينيست. اما سواد چنداني ندارد.
<strong>داريوش مهرجويي؟</strong>نه!
<strong>عباس کيارستمي؟</strong>نه!...اينها اصلا به مرتبت روشنفکري نزديک نميشوند. براي اين که احاطهي وسيع و معاصر به خرد دورهي خودشان ندارند. شهيدثالث با همهي تعاريف مختلف هم روشنفکر محسوب ميشد.
<strong>احمد شاملو؟</strong>او روشنفکر بود. اصلا روشنفکر بهتري بود نسبت به شاعرياش. او روح زمانهي خودش را درک کرد و به خاطر اين درک و نبوغ، خودش تبديل به روح زمانهاش شد. شعرهايش را قبلا خيلي دوست داشتم اما الان اين گونه نيست. نه شعرهاي سياسياش ماندگار شدند و نه شعرهاي تغزلياش. بر عکس نيما يوشيج که روشنفکر نبود اما شاعر فوقالعادهاي بود. هر موقع که شعرهاي دلخواهم از نيما را ميخوانم، تمام موهاي تنم مثل خارپشت ميايستد...البته اين نظرات را با قيد اين احتياط ميگويم که ترجيح شخصيست. زمان عنصر مهميست. اين که کي از گذر زمان ميگذرد و سلامت ميماند. هنرمندان بزرگ اين امتحان را پس دادهاند.
<strong>فروغ فرخزاد؟</strong>شعر خوب زياد دارد. دوست نازنيني هم بود. من هلاکش بودم. در بارهي او نوشته ام. در فيلم مستندش صحبت کردهام. اما با اين الاکلنگي که قرار بود فروغ را بالا ببرد و پروين اعتصامي را پايين بياورد مخالفم. آخر چرا؟ چرا سعي ميکردند پروين را تحقير کنند که در بارهي نخود و لوبيا و صحبت بين سير و پياز شعر گفته؟! اين بيانصافيست. او به دليل افسردگي شديد از خانهاش بيرون نيامد و خب طبيعيست که به جزئياتي که در خانه ميبيند دقيق شود. شعرهاي پروين فوقالعاده زيباست. مزخرف ميگويند که شعرهاي پروين يا سعدي فقط پندآميز است. شعرهاي خوبيست که خب تو اگر مي خواهي ميتواني پند هم از آنها بگيري. پروين شاعر بزرگي نيست اما زمانه در آن مقطع در حقاش جفا کرد. يا مثلا در بارهي ملکالشعراي بهار. او به نظرم يکي از بزرگترين شاعران يکصد سال تاريخ ماست. بعضيها ميخواستند ناديدهاش بگيرند چون قصيده ميگفت. يا مثلا يک شاعر خاص به نام اديبالممالک فراهاني که خيليها او را نميشناسند. اين در حاليست که يکي از قصيدههايش در هشتاد سال گذشته کمنظير است. گاهي يک چيزهايي رسم روز ميشود. مثل بحث شعر نو و کهنه. يک بحث احمقانهي مفتضح در تمام دههي سي به بعد. احمقپروري کرد. وقت تلف کرد. مشغلهي ذهن و لغلغهي زبان يک عدهاي شد. يا يک شعر، شعر هست يا نيست. باقياش چه جفنگيست که اين همه حرف ياوه در بارهاش گفتهاند؟!... يک روشنفکر بايد هر چند سال يک بار، يافتهها و باورهاي خودش را مورد بازبيني قرار دهد. آيا اينها ارزنده هستند يا به خاطره چسبيدهاند؟
<strong>هنرمند روح لطيفتري دارد؟</strong>نه الزاما. يک هنرمند ياد ميگيرد تا معنايي را که به دست ميآورد و کشف ميکند شکل دهد. اين کار را بلد است و به مفهوم حساستر بودن شاخکهاي حسياش نيست. مثلا نسبت به آقاي مدني که سر کوچهي ما يک سوپرمارکت دارد و يکي از حساسترين و انسانترين آدمهاييست که تا به حال ديدهام. و از بعضي هنرمندان صاحبنام ما روح لطيفتري دارد. هنرمند ياد ميگيرد که حساسيتهاي خودش را ورز دهد تا از آنها چيزي بسازد.
<strong>دلتان براي خانوادهتان و فرزندانتان تنگ نميشود؟</strong>قطعا. خيلي زياد. گاهي در اتاق راه ميروم و به آنها فکر ميکنم. گاهي عکس نگاه ميکنم. گاهي تلفن ميزنم. اما در عين حال خيلي دقت دارم که سايهي سنگينم را روي اطرافيانم نيندازم. بچههايم را ملزم نميکنم که دائما احوال من را بپرسند. خب اگر دوست داشته باشند که صداي من را بشنوند، زنگ ميزنند يا اگر من زنگ زده باشم، آن را بيشتر ادامه ميدهند. من از والديني که خودشان را بر فرزندانشان سوار ميکنند نفرت دارم. اين "وظيفه" خيلي چيز مزخرف و وحشتناکيست. چون وظيفهاي وجود ندارد. وظيفه آن چيزيست که آدم حس ميکند. خيلي دقت دارم که به اين آرکيتايپ نامطلوب نزديک نشوم. من فرزندانم را به بردگي فرا نخواندهام. دلپذير اين است که کسي، مثلا همسر يا فرزندان يا يک دوست، آن قدر عاشق باشد که آدم را تيمار کند. که به من خوش بگذرد. که رنج من کم شود. وظيفه وجود ندارد؛ عشق وجود دارد... همين باعث شده که تنها بمانم. و البته معتقدم که آدمها در نهايت تنها هستند. اين را بابت تسکين خودم نميگويم. اعتقاد من همين است.
<strong>اين عکسي که روي ميزتان هست دخترتان هستند؟</strong>نه!...همسرم است. که البته چون بيست سال از من کوچکتر است، ميتواند دخترم به حساب آيد!
<strong>و در بارهي آخرين نقاشي تان که تازه تمام کردهايد و در کنار ماست؟</strong>اين بهترين نقاشياي است که تا به حال کشيدهام. جزء سري خاطرات انهدام. چون حالم خوش نبود و مرتب کار نکردم، ده دوازده روز طول کشيد. قاعدتا بايد بهترين نقاشي را در فاصله 40 تا 50 سالگي کشيده باشم اما اين خبر مسرور کنندهايست که در آستانه هفتاد سالگي، بهترين کارم را کشيدم. اين را به عنوان يک منتقد نقاشي عرض ميکنم.
<strong>جزئيات خيرهکنندهاي دارد.</strong>کليتاش هم خوب است. اندوه انهدام و مچاله شدن و اضمحلال. يک جور دل به حال خود سوزاندن است. نقاشي رضا عباسي را مچاله شده کشيدهام و دارم به نوعي جهان اطرافم را توبيخ ميکنم. که خيلي احساساتيست. البته احساساتي بودن را در بارهي ديگران ممکن بود عيب بدانم؛ اما چون به خودم خيلي علاقه دارم، در مورد خودم ايراد نميدانم!
قا ب ♦ چهارفصل
اعتراض هاروي کورتزمن کارتونيست به پايين بودن دستمزدش در سال 1952 باعث شد تا مجله اي به نام Mad متولد شود. اما مجله اي که ابتدا قرار بود راه حلي براي بالا رفتن دستمزد کورتزمن باشد در کوتاه مدتي به نشريه اي جريان ساز تبديل شد و گرايشي عميق براي حرکت بر خلاف جريان فرهنگي غالب در ميانه سده بيستم آمريکا به راه انداخت...
هاروي کورتزمن، بنيانگذار Mad
زماني نيويورک تايمز "هاروي کورتزمن" کارتونيست و طنزپرداز معروف را يکي از "تأثيرگذارترين چهره هاي پس از جنگ جهاني دوم در آمريکا" خواند، اين اعتبار را کورتزمن، بي شک مديون موج مهمي است که با نشريه Mad در طنز و کارتون دهه پنجاه آمريکا به راه انداخت. Mad نمايشگر گرايشي عميق براي حرکت بر خلاف جريان فرهنگي غالب در ميانه سده بيستم آمريکا بود و هاروي کورتزمن، بنيانگذار و اولين سکاندار آن.
"هاروي کورتزمن" سوم اکتبر 1924 در بروکلين نيويورک به دنيا آمد. در کودکي اولين کاميک خود را با عنوان "ايکي و ميکي" با گچ بر روي پياده روي خيابان منقوش کرد و استعداد فراوان خود را در طراحي کاميک به نمايش گذاشت. در 1939 هاروي پانزده ساله جايزه يک دلاري مسابقه "تيپ تاپ کاميکس" را برد، هر چند مبلغ جايزه چيز دندان گيري نبود اما باعث شد تا اولين اثر هاروي منتشر شود. به زودي هاروي جذب صنعت کاميک شد، معتبر ترين کار او در سال هاي آغازين، مجموعه کاميک هاي يک صفحه اي با عنوان "هي، ببين!" بود. کمي بعد او توانست جايگاهي به عنوان ويراستار کاميک هاي جنگي "نبرد خط اول" و "قصه هاي دو مُشتي" در کمپاني "اي.سي کاميکس" بيل گينس، به دست آورد. کورتزمن آن زمان با طراحي هاي پر جزئيات و ترکيب بندي هاي شلوغ و البته برخورد مستبدانه اش با طراحاني که بر روي داستان هاي اش کار مي کردند معروف بود چرا که به آنها اجازه خودنمايي و تخطي از دستورات اش را نمي داد. عليرغم (شايد هم به خاطر) اين سختگيري ها، آثار اوايل دهه پنجاه او در زمره بهترين هاي اين رسانه ارزيابي شده اند.
تولد مجله Mad را بايد مديون اعتراض کورتزمن نسبت به دستمزدش در "اي.سي کاميکس" دانست. سال 1952 هاروي کورتزمن از پايين بودن دستمزدش در مقايسه با "ال فلدستاين"- ديگر ويراستار شرکت- به "بيل گينس" شکايت مي برد و جواب مي شنود که دليل اين تفاوت، تعداد عناوين بيشتري است که فلدستاين توليد مي کند. قرار مي شود تا در ازاي انتشار يک نشريه تمام طنز، دستمزد کورتزمن به شکل قابل توجهي بالا برود. حاصل، چيزي نيست به جز مجله Mad .
در واقع، سبک ويرانگر و تند و تيز مجله Mad را در هجو جريانات سياسي- اجتماعي، اخلاقيات طبقه متوسط و توليدات فرهنگي رايج، خصوصاً فيلم هاي هاليوودي که تا به امروز ادامه يافته، بايد مديون ذائقه و نگاه خاص کورتزمن دانست، هر چند که دوران سردبيري او در اين نشريه چهار سال بيشتر به درازا نکشيد. سال 1955 به دنبال رکودي در صنعت کاميک، نشريه معتبر "پيجنت"موقعيت شغلي خوبي به کورتزمن پيشنهاد کرد اما بيل گينس، با وعده تبديل Mad از کاميک ده سنتي معمولي به يک مجله بيست و پنج سنتي، او را در کمپاني خود نگه داشت. هر چند حضور او در اين منصب چند شماره بيشتر ادامه نيافت اما همين زمان کافي بود تا او "آلفرد. اي .نيومن" کاراکتر و علامت مشخصه معروف مجله Mad را طراحي و تثبيت کند، همان پسر دهن گشاد و کک مکي با جاي خالي دندان جلويي که روي جلد شماره هاي اين مجله را تا به امروز مزين کرده است.
در آوريل 1956، در شرايطي که اکثر توليدات اي.سي به خاطر بحران مالي متوقف شده اما Mad همچنان فروشي موفق داشت،"کورتزمن" تقاضاي 51 درصد از سود نشريه را کرد که اين بار گينس در يک قدرتنمايي جانانه، ضمن رد اين پيشنهاد، "فلدستاين" را به جاي او در مقام سردبيري Mad گماشت. اين تغييرات مجادلات فراواني ميان کارشناسان و علاقمندان به وجود آورد که تا امروز ادامه داشته است. عده اي بهترين دوران Mad را چهار سال سکانداري کورتزمن مي دانند که سنت شوخي هاي نشريه را پي ريزي کرد و هويت آن را شکل داد، اين گروه معتقد اند که پس از آن Mad جادوي خود را از دست داد و جز تکرار فرمول هاي کورتزمن کار ديگري نکرد، در مقابل عده اي ديگر باور دارند که روش هاي ثابت کورتزمن اگر ابقا هم مي شد کم کم رو به کهنگي مي گذاشتند و برکناري زود هنگام او تنها باعث شد که طرفدارانش رو به خيال پردازي آورند و به يک Mad آرماني فکر کنند که شايد با حضور کورتزمن تحقق مي يافت.
البته با مقايسه سابقه هنري و کاري فلدستاين و کورتزمن به سادگي مي توانيم حکم به نبوغ و برتري کورتزمن دهيم اما نمي توان انکار کرد که مجله Mad دوره هاي بسيار درخشاني را با سردبيري فلدستاين گذراند. در دعواي مالي و کاري ميان کورتزمن و گينس، ناظران اغلب نقش داود را به کورتزمن و گوليات را به گينس داده اند اما باز نمي توان اين نکته را فراموش کرد که در دهه پنجاه، شايد هيچ ناشر ديگر به جز گينس، جسارت انتشار مجله نوآوري مثل Mad را به خود نمي داد.
سال 1957 کورتزمن براي مدتي مجله "ترامپ" را که نسخه بسيار لوکس و تجملاتي Mad بود براي "هيو هفنر" –مدير معروف پلي بوي- منتشر کرد اما اين نشريه به خاطر هزينه هاي بالا پس از دو شماره متوقف شد. کمي بعد او با مشارکت تعدادي از دوستان و همکاران سابق چون ويل الدر، جک ديويس و ال جافي نشريه "هامباگ" را منتشر ساخت. با تمام تلاشي که اين گروه حرفه به خرج دادند "هامباگ" نتوانست از پس مشکلات مالي و بازاريابي بر آيد و پس از يازده شماره تعطيل شد. پس از توقف "هامباگ"، کورتزمن به صورت آزاد با نشريات متنوعي همکاري کرد از جمله "پلي بوي"، "اسکوير"، "د ساتردي ايونينگ پست"، "تي وي گايد" و البته "پيجنت" که همچنان بر پيشنهاد کاري اش از سال 1955 وفادار مانده بود.
از سال 1962 کورتزمن سکان هدايت نشريه "هلپ!" را براي انتشارات معروف وارن در دست گرفت که اين مقام را تا 1962 در اختيار داشت، با اين که "هلپ!" متکي به عکاسي بود تا طراحي و کارتون، بسياري از هنرمندان، نويسندگان و کارتونيست هاي جنبش آتي کاميک هاي زيرزميني مانند "رابرت کرامب"، "گيلبرت شلتون"، "جي لينچ" و "اسکيپ ويليامسون" کار خود را براي اولين بار از اين نشريه با حمايت کورتزمن آغاز کردند.
واقعيت اين است که بعد از جدايي از Mad ، کورتزمن هرگز نتوانست مجله اي با موفقيت و در حد و اندازه هاي آن، منتشر کند و سابقه کاري اش همواره زير سايه سترگ Mad باقي ماند چرا که اين نشريه، ديگر خارج از اراده بنيانگذاران اش به يک "کالت" در فرهنگ عام آمريکايي ها تبديل شده بود.با اين وجود کارنامه کاري کورتزمن جداي از Mad متنوع و درخشان است. از خلق کاراکتر کاميک هجو آلود "آني فاني کوچولو" در "پلي بوي" تا همکاري در فيلم انيميشن "مهماني هيولاي ديوانه" و تهيه انيميشن هاي کوتاه براي مجموعه تلويزيوني محبوب "خيابان سسامي" در سال 1972.
چند سال پيش از مرگ، "هاروي کورتزمن" به Mad بازگشت تا حضور کوتاهي همراه با همکار قديمي خود "ويل الدر" در چند صفحه نشريه داشته باشد. صفحات اين دو با استفاده از حروف اختصاري نام شان WEHK خوانده مي شد. 21 فوريه 1993 "کورتزمن" درگذشت، 14 سال بعد، از آثار او در نمايشگاه "استادان کاميک امريکايي" در کنار "ويل ايزنر"، "جک کربي"، "رابرت کرامب" و "گري پنتر" در موزه يهوديان منهتن تجليل کردند. از 1988هر سال جايزه اي به نام "هاروي" به ياد و نام اين هنرمند به بهترين پديدآورندگان کاميک ها داده مي شود.
ياد ياران ♦ چهار فصل
به چهلمين روز فقدان احمد آقالو نزديک مي شويم. بازيگر برجسته اي که در عرصه هاي مختلف يادگارهايي ارزنده از خود به جاي گذاشت. به بهانه اجراي عمومي نمايش "مانيفست چو" که شادروان آقالو در ضبط تصويري آن شرکت داشت، با چند تن از بازيگران "مانيفست چو" و نيز سيامك صفري (بازيگر برجسته تئاتر) درباره وي صحبت كرديم.
مانيفستي به ياد احمد آقالو
احمد آقالو مهرماه 1328 در قزوين بهدنيا آمد. او كه كارشناس نمايش از دانشكده هنرهاي زيبا بود و فعاليت هنري را پس از گذراندن دوره شش ماهه بازيگري در هنرستان آزاد هنرپيشگي دانشكده هنرهاي دراماتيك آغاز كرده بود در شبانگاه سوم آذر 1387 در تهران از دنيا رفت. اين بازيگر سالها در عرصههاي مختلف راديو، تئاتر، سينما و تلويزيون درخشيد و بازيهايي به يادماندني از خود به يادگار گذاشت.
آقالو فعاليت خود را در تئاتر از دهه 50 آغاز کرد و به سرعت به يکي از چهرههاي مؤثر بازيگري در عرصه تئاتر تبديل شد. بازي باورپذير و بيان گيرايش باعث شد حضوري چشمگير و مورد پسند منتقدان، مخاطبان و همچنين اهالي و خانواده تئاتر داشته باشد. او که از شاگردان حميد سمندريان کارگردان و مدرس تئاتر بود، در نمايشهاي بسياري به ايفاي نقش پرداخت. "همشهري پرسه" مهدي هاشمي، "ازدواج ميسيسيپي" حميد سمندريان، "يادگار سالهاي شن" دكتر علي رفيعي، "آئورا" آتيلا پسياني، "مکتب" و "تراژدي کسرا" مجيد جعفري از جمله كارهاي اين بازيگر در عرصه تئاتر محسوب مي شوند؛ اما بيشترين حضور آقالو در عرصه تئاتر در نمايشهايي بود که توسط محمد رحمانيان نوشته و کارگرداني شدند. "مجلسنامه"، "مصاحبه"، "شهادتخواني قدمشاد مطرب"، "خروس"، "پل"، "غروب روزهاي پاييز" و "مرغ دريايي" کارهاي مشترک آقالو و رحمانيان بودند. آقالو در عرصه تئاترهاي تلويزيوني، صداپيشگي و دوبله نيز حضوري مؤثر داشت. از جمله آخرين تلهتئاترهايي كه احمد آقالو در آنها به ايفاي نقش پرداخت ميتوانيم تلهتئاتر "پسران طلايي" محمد رحمانيان و "دل سگ" محمد يعقوبي را نام ببريم.
وي فعاليتش در راديو را از سال 1357 متمركز كرد و در سينما نيز در بيش از 30 سال فعاليت خود نظر بسياري از منتقدان و اهالي سينما را به خود جلب کرد. بازي در فيلم "دادشاه" به كارگرداني حبيب كاوش نخستين تجربه سينمايي اوست و از جمله فيلمهاي شاخصاش ميتوان به "تمام وسوسههاي زمين"، "دارا و ندار"، "مهره"، "عبور از تله"، "مجنون"، "گاهي به آسمان نگاه کن" و "يک تکه نان" اشاره کرد که البته براي هيچ کدام از سوي جشنوارههاي رسمي جايزه نگرفت و تنها يک بار انجمن نويسندگان و منتقدان سينماي ايران جايزه بهترين بازيگر مکمل مرد را براي بازياش در "گاهي به آسمان نگاه کن" کمال تبريزي به آقالو اهدا کرد. او در جشنوارههاي هشتم و بيستويکم فيلم فجر نيز نامزد دريافت سيمرغ بلورين نقش مکمل مرد براي "تمام وسوسههاي زمين" و "گاهي به آسمان نگاه کن" شدهبود.آقالوهمچنين سرپرست گويندگان فيلمهاي "بيبي چلچله"، "مجنون" و "پاتال و آرزوهاي كوچك" بودهاست.
وي در سالهاي اخير به دليل بيماري سرطان استخوان نتوانست همچون گذشته فعال باشد و تنها به حضور در بخش نمايشهاي راديويي اکتفا کرد. او به دليل بيماري از حضور در چند فيلم سينمايي، تلهتئاتر تلويزيوني و تئاتر انصراف داد و در سال 86 در نمايشهاي "آنتيگونه در نيويورک" به کارگرداني هما روستا و "مانيفست چو" به كارگرداني محمد رحمانيان به صورت تصويري حضور داشت.
نمايش "آنتيگونه در نيويورك" در تيرماه 1386 به روي صحنه رفت اما اجراي عمومي "مانيفست چو" به تعويق افتاد و اين روزها در تالار چهارسوي مجموعه تئاتر شهر به روي صحنه ميرود.
به بهانه اجراي عمومي نمايش "مانيفست چو" و قرار گرفتن در آستانه چهلمين روز درگذشت احمد آقالو با چند تن از بازيگران "مانيفست چو" و نيز سيامك صفري (بازيگر برجسته تئاتر) در خصوص احمد آقالو صحبت كرديم.
مهتاب نصيرپور: متأسفم كه در اجراي عمومي "مانيفست چو" آقالو حضور نداردمهتاب نصيرپور با انتقاد از برخورد مسئولان با نمايش "مانيفست چو" در جشنواره سال گذشته در خصوص احمد آقالو گفت: «خيلي متأسفم كه آقاي آقالو در زمان اجراي اين كار حضور ندارند. بهتر اين بود كه در زماني كه ايشان خودشان زنده هستند اجراي اين كار را ببيند. گاه برخورد مسئولان نه فقط با گروه ما، نه فقط با افرادي كه در اين كار حضور دارند، با تمام افرادي كه در تئاتر كار ميكنند بيرحمانه است. ما قوانين و مقرراتي ميگذاريم كه هيچ معناي خاصي ندارد و اصولاً با هنرمندان نبايد با اين شكل برخورد كرد. اگر مسئولان و دبير محترم جشنواره سال گذشته فجر شرايط ما را ـ كه به عنوان يك گروه حرفهاي (كه معمولاً شش ماه و هشت ماه وقت نميگذارند براي تمرين يك كار تئاتر) درك ميكردند و كمي تساهل به خرج ميدادند، آقاي آقالو در زماني كه زنده و در قيد حيات بودند ميتوانستند اين اجرا را ببينند و لذت ببرند و در روحيهشان هم خيلي مي توانست تأثير بگذارد. من فكر ميكنم بيشتر از اينكه بخواهيم در مجالس ترحيم يكديگر حضور پيدا كنيم و با تأسف سر تكان بدهيم و براي دوستان و هنرمندان عزيزي كه از دست ميروند اشك بريزيم، در زماني كه آنها زنده و در قيد حيات هستند قدرشان را بدانيم. سعي كنيم شرايط كار را برايشان محيا كنيم و به آنها روحيه ببخشيم. اين اتفاقي بود كه در مورد اين نمايش نيفتاد و من خيلي متأسفم كه در زمان اجراي عمومي اين كار آقاي آقالو حضور ندارند.»
سيما تيرانداز: هيچ وقت ارزش واقعي آقالو در سينما كشف نشدسيما تيرانداز با اشاره به حضور احمد آقالو در تمرينات سال گذشته "مانيفست چو" گفت: «من هنوز هم باورم نميشود. يعني هنوز هم احساس ميكنم قرار است يك روزي اين در باز شود و آقاي آقالو دوباره بيايند، چون در تمرينهاي قبلي كه زمستان سال گذشته بود با ما بودند. اميدوارم روح شان شاد باشد. واقعاً يكي از بازيگرهايي بودند كه به نظر من هيچ وقت ارزش واقعيشان در سينما كشف نشد. هنرمند بسيار توانا و ارزشمندي در تئاتر و راديو بودند.»
اشكان خطيبي: ميتوانيم تواناييهاي آقالو را در "مانيفست چو" ببينيماشكان خطيبي نيز كه همكاري با آقالو را در تمرينات نمايش "مانيفست چو" تجربه كرد، گفت: «من فقط فكر ميكنم اگر جاي تماشاچيهاي تئاتررو و از مخاطبان تئاتر ايران بودم، ديدن اين نمايش را از دست نميدادم. براي اينكه مصداق بارز اين حرف است كه ميگويند "ما در بازيگري تواناييهاي عجيب غريبي در سطح بينالمللي داريم". در "مانيفست چو" چون زبان كار به زبان بينالمللي انگليسي است و ديگر زبان بومي نيست كه فقط يك ـ دو يا سه كشور به آن حرف بزنند، مخاطب وسيعتري خواهد داشت و ميتوانيم در اين كار تواناييهاي احمد آقالو را ببينيم.»خطيبي همچنين از اشتياق احمد آقالو براي كار و تسلطش به زبان انگليسي ميگويد: «براي من عجيبتر از همه چيز، اشتياق آقاي آقالو براي كار بود. هميشه زودتر از همه ميآمد و آخرين نفر هم بيرون ميرفت. دائماً در حال تصحيح كردن جملاتي كه به انگليسي مخصوصاً آنهايي كه زبان كهنتري ـ مثلاً زبان شكسپيري ـ داشت، بود.»او ادامه داد: «آخرين بار كه دو هفته قبل از فوتش تلفني با ايشان صحبت كردم، قرار شد بروم ببينم شان كه متأسفانه نشد. داشت روي ترجمه انگليسي از حافظ كار ميكرد كه روايت ميكرد و ضبط ميشد. خيلي شوق كار كردن به زباني غير از زباني كه تا حالا كار كرده، داشت و پيدا كردن تواناييهاي جديد خودش كه به صورت بالقوه در وجودش بود و آنها را كشف نكرده بود يا مهلت كشفش پيدا نشده بود. اشتياق و برق علاقه به كار را در چشمش ميديديم كه خوشحال است كه در كنار يك عده جوان مشغول كار است. به اندازه همه ما خوشحال بود. بازي در جلوي پردهاي كه اكستريم كلوزآپ آقالو را نشان ميدهد، كار راحتي نيست.»
ترانه عليدوستي: خوشحالم كه در كنارش كار كردمترانه عليدوستي نيز با اشاره به بيماري احمد آقالو گفت: «جايشان خيلي خالي است. به هرحال ايشان مريض بودند و ما دوست نداشتيم كه با ناخوشي روزگارشان ادامه پيدا كند. از طرفي ناراحتم كه اجراي عمومي كار را كه خيلي دلش ميخواست ببيند، نديد و از طرفي هم از يك چيز در كمال خودخواهي خوشحالم، اينكه وقت داشتم كنارش كار كنم.»
سيامك صفري: احمد الگوي من استاما سيامك صفري يكي از بازيگران برجسته تئاتر ايران كه كار با آقالو را در نمايشهاي "يادگار سالهاي شن" و "آنتيگونه در نيويورك" تجربه كردهاست در خصوص آقالو ميگويد: «من يك بار شانس اين را داشتم در نمايشي كه آقاي دكتر رفيعي كارگرداني كردند به نام "يادگار سالهاي شن" حضور داشته باشم كه آقاي حاج احمد آقالو هم بود. بعد از آن يك بار ديگر هم در نمايش "آنتيگونه در نيويورك" به كارگرداني هما روستا كه در تالار مولوي اجرا شد حضور در كنار آقالو را تجربه كردم.»صفري در خصوص حضور احمد آقالو در نمايش "آنتيگونه در نيويورك" گفت: «يكي ديگر از شانسهايم اين بود كه در نمايش "آنتيگونه در نيويورك" كه يك تصوير بزرگ از احمد آقالو گاهي در انتهاي صحنه اكران ميشد حضور داشتهباشم و در مقابل آن بازي ميكرديم.»وي ادامه داد: «فيلمبرداري از آقالو در اين نمايش پيشنهاد خود ايشان بود و چقدر پيشنهاد درست و معقولي بود چرا كه به نوعي به كارگردان آن نمايش در ارائه PS استحكام داد. ايشان در آن نمايش نقش پليس را داشتند و حضور ايشان در آن نوع ميزانسن به دليل ايجاد تفاوت بين ما آدمهاي كارتنخواب و آن پليس در اكران بزرگ، مضمون آن قصه را خيلي جذابتر كردهبود.»او با اشاره به همكارياش در راديو با آقالو گفت: «البته من با آقاي احمد آقالو در راديو هم همكار بودم. ايشان از بازيگران راديو هم بودند و من هم چون در نمايشهاي راديوي بازي ميكنم خيلي پيش ميآمد با احمد در PSهاي راديوي همكار باشم و با هم اجرا داشتهباشيم.» سيامك صفري در مورد ويژگيهاي احمد آقالو گفت: «دقيقاً روز تشييع جنازه احمد آقالو من ديدم تمام بزرگان در روزنامهها در مورد ايشان مطالبي را گفتهبودند كه همهاش درست بود. هيچ اغراقي نبود. هيچ دروغي در آن نبود چون من همه آن ويژگيها را از نزديك ديده بودم و خصلتها، روحيات، نوع نگاه و مهربانيهايش را ميشناختم و ديدهبودم. من واقعاً فكر ميكنم اگر چيزي بگويم خارج از آن نيست كه روزنامهها را آن چند روز مشغول كرد. احمد هيچ وقت از ذهن خود من نميرود. يعني فقط بحث بازيگري برايم مطرح نيست بلكه فكر ميكنم آدمي كه ويژگيهاي احمد آقالو را داشتهباشد اين روزها كمياب است. شايد هم اصلاً نيست. يعني هميشه نگاه من به نوع خصلتهاي آن آدم بود كه در محيط كاريام سعي كنم اداي او را در اخلاقيات در بياورم چون احمد در اخلاق، در رفتار و در برخوردهايش با مردم بينظير بود.»صفري، آقالو را الگوي خودش ميداند و ادامه ميدهد: «احمد براي من يك جور الگو است و هرگز او را فراموش نميكنم چراكه او را در ذهنم حكاكي كردم. او مناسبترين آدمي بود كه من ميتوانم مدام او را به خاطر بياورم و خودم را تصحيح كنم. براي من يك جور اندازه و متر بود.»وي احترامش به احمد آقالو را اينگونه تشريح ميكند كه: «احمد براي من خيلي قابل احترام بود و حسم به احمد آقالو مصداق اين ضربالمثل قديمي است كه ميگويند "پايت را جلوي بزرگتر دراز نكن". واقعاً نميدانم چگونه بيان كنم! تنها خودم ميدانم و نوع رابطهاي كه با اين مرد در ذهن دارم و آن را براي خودم واقعاً يك آدم درجه يك در بين بازيگرها ميدانم. معمولاً آدم دنبال كسي ميگردد كه خيلي دوستش داشته باشد، عكسش را در اتاقش بزند و ادايش را دربياورد و جوانان اغلب اين كار را ميكنند. احمد از آنهايي است كه بايد عكسش را در اتاق زد و دوستش داشت و سعي كرد مثل او بود.»
آخرين هفته سال ميلادي با سرازير شدن سيل فيلم هاي آمريکايي به سالن هاي سينما همراه بود. کشورهايي مسيحي طبق روال هر سال انبوهي از فيلم هاي احساساتي و اخلاق گرا را در سالن هاي مرکزي شهرها شاهد بودند. سالن هاي کوچک کنار شهر نيز پذيراي فيلم هاي متفاوت تر با مضاميني متنوع تر شدند. از اين رو با انتخاب هفت فيلم متفاوت به معرفي فيلم هاي هفته اي رفته ايم که نويد بخش سالي خوش براي سينما در اغلب کشورهاي جهان است....
معرفي فيلم هاي روز سينماي جهان
<strong>هفت پوند Seven Pounds
کارگردان: گابريل موچينو. فيلمنامه: گرانت نيه پورته. موسيقي: آنجلو ميلي. مدير فيلمبرداري: فيليپ له سور. تدوين: هيوز وينبورن. طراح صحنه: جي. مايکل ريوا. بازيگران: ويل اسميت[بن تامس]، روزاريو داوسون[اميلي پوسا]، وودي هارلسون[ازرا ترنر]، مايکل ايلي[برادر بن]، بري پپر[دن]، الپيديا کاريلو[سارا جنسون]، جو نونز[لري]، بيل اسميتروويچ[جورج ريستوچيا]، تيم کلهر[استوارت گودمن]، جينا هکت[دکتر براير]، اندي ميدلر[دکتر جورج]، جوديان الدر[هالي اپلگرن]، سارا جين موريس[سوزان]. 118 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نامزد جايزه بهترين فيلمنامه از مراسم ساتلايت.
تيم تامس، مهندس موفق هوافضا همسري زيبا و يک خانه ساحلي دوست داشتني دارد. شبي هنگام رانندگي به خاطر ديدن پيغام تلفني که برايش ارسال شده، کنترل اتومبيل را از دست داده و باعث وقوع تصادفي هولناک مي شود. در اين تصادف همسرش به همراه شش نفر ديگر مي ميرند. تيم که زنده مانده، قادر به تحمل رنج اين گناه نيست و تصميم به خودکشي مي گيرد. اما قبل از اين کار بايد جان هفت نفر را نجات دهد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
گابريله موچينو متولد 1967 در سينماي امروز ايتاليا نام شناخته شده است. او از 1996 با ساختن سريال مکاني در آفتاب شروع به فيلمسازي کرد. اولين و دومين فيلم هاي سينمايي اش کمدي هاي همين است! و براي هميشه در مغز من نام داشت. فيلم دوم سر آغاز شهرت و موفقيت داخلي و خارجي موچينو بود. از سومين فيلمش آخرين بوسه رگه هايي از درام و قصه هاي عاشقانه به آثارش راه يافت. اين فيلم جايزه ديويد دوناتللوي بهترين کارگرداني و جايزه تماشاگران جشنواره سندنس را براي وي به ارمغان آورد و زمينه ساز شناخته شدنش در آمريکا شد. آخرين فيلمش مرا به ياد داشته باش، عشق من با شرکت مونيکا بلوچي از فيلم هاي پر فروش سال 2004 ايتاليا شد. ويل اسميت بعد از ديدن دو فيلم آخر وي را به امريکا دعوت کرد و خواست تا او و پسرش را در جست و جوي خوشبختي کارگرداني کند. نتيجه اين کار، فروش باورنکردني فيلم و رسيدن اسميت هاي پدر و پسر به مراسم اسکار و نامزدي در يکي از مهم ترين رشته ها بود.
در جستجوي خوشبختي درامي خانوادگي و به شدت عاطفي و فيلمي ساده در ستايش از عشق و اميد و حفاظت بود و فيلم فعلي درباره سعي در تصحيح خطاهاست. مردي که با يک سهل انگاري باعث مرگ هفت انسان شده، مي خواهد با مرگ خود و بخشيدن هفت پوند از اعضاي بدن خويش زندگي را به هفت انسان ديگر بازگرداند. اما در اين ميان کار ديگري نيز مي کند و آن انتخاب است. او بيکار نمي نشيند تا سازمان هاي انتقال عضو، قسمت هاي بدنش را به هر که مي خواهند تقديم کند. او مي خواهد اطمينان يابد کساني از هداياي او استفاده خواهند کرد که لياقت زيستن را داشته باشند. آدم هايي خوب که زنده ماندن شان به حال همنوع مفيد است.
شايد چنين کاري به نظر افراطي بيايد، ولي سوژه اي ناب و کم نظير براي ساختن يک فيلم احساسي است تا هر کسي را وادار به تفکر درباره رفتار خويش کند. راستي مگر همه ما اشتباه نمي کنيم؟ ولي چند نفر از ما به فکر جبران اشتباه هاي خويش است و آن هم از راه درست؟ شايد روان پزشک ها تصميم تيم را که بر اثر شوک بزرگ روحي گرفته شده، کاري غلط بدانند و دور از عقل، اما تماشاگر با ديدن عمل او تلنگري شديد دريافت مي کند. يقيناً بسياري از ديدن هفت پوند متاثر خواهند شد و حداقل کاري که خواهند کرد پر نمودن فرم اهداي عضو بعد از خروج از سينماست که اگر چنين نيز شود بايد به سازندگان فيلم آفرين گفت. جدا از بازي فيلم مي توانم به کارگرداني خوب موچينو اشاره کنم که در شناخت دقايق احساسي کم نظير ظاهر شده است. آقايان و خانم ها، سينماي آمريکا صاحب فرانک کاپراي تازه اي شده است!ژانر: درام.
<strong>برزخ/گرگ و ميش Twilight
کارگردان: کاترين هاردويک. فيلمنامه: مليسا روزنبرگ بر اساس داستاني به همين نام اثر استفاني مه ير. موسيقي: کارتر بورول. مدير فيلمبرداري: اليوت ديويس. تدوين: نانسي ريچاردسون. طراح صحنه: کريستوفر براون، ايان فيليپس. بازيگران: کريستين استوارت[بلا سوان]، بيلي برک[چارلي سوان]، رابرت پتينسون[ادوراد کولن]، اشلي گرين[اليس کولن]، نيکي ريد[روزالي هال]، جکسون رتبون[جاسپر هال]، کلان لوتز[امت کولن]، پيتر فسينلي[دکتر کارليسل کولن]، کم گيجندت[جيمز]، تيلر لوتنر[جيکاب بلک]. 122 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
بلا سوان پس از ازدواج مجدد مادرش، نزد پدرش کلانتر سوان در شهرک فورکس، واشنگتن اقامت مي کند. بعد از رسيدن و ثبت نام در دبيرستان انتظار دارد همه چيز مانند گذشته باشد، اما آشنا شدن با پسري خوش قيافه و جذاب به نام ادوارد کولن همه چيز را عوض مي کند. ادوارد و سوان خيلي زود به همديگر احساس علاقه پيدا مي کنند. اما در وجود ادوارد چيزهاي عجيبي هست که بلا را مي ترساند. ادوارد قادر است تيزتر از هر پلنگي بدود و تنها با يک دست جلوي تصادف ماشيني با بلا را بگيرد. بلا بعد از شنيدن شايعه هايي که بر سر زبان هاست، شروع به تحقيق درباره گذشته خانواده کولن مي کند. او کشف مي کند کولن ها خون آشام هستند و ادوارد به رغم ظاهر 17 ساله اش، بيش از صد سال زيسته است. اما کولن ها خوش آشام هايي صلح جو هستند، گونه اي نادر در ميان ديگر خوش آشام هايي که به خوردن خون انسان علاقمند هستند. همزمان با معرفي بلا توسط ادوارد به خانواده اش که عکس العمل هايي نيز در ميان برخي اعضاي خانواده سبب مي شود، سه خون آشام به نام هاي جيمز، ويکتوريا و لورنت وارد شهر مي شود و زندگي بلا را در معرض خطر قرار مي دهند. اتفاقي که باعث مي شود ادوارد و اعضاي خانواده اش جان خود را براي محاظت از بلا به مخاطره بيندازند..
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
هلن کاترين هاردويک متولد 1955 مک آلن تگزاس بيشتر يک طراح صحنه است تا کارگردان که در زمينه معماري آموزش ديده و از دهه 1990 با کار در زمينه طراحي صحنه جذب سينما شده است. کار در فيلم هايي مانند تومبستون، دو روز در ولي و سه شاه کباعث شهرتش شد و اينک که سومين فيلمش در مقام کارگرداني اکران شده، صاحب رکوردهايي در زمينه کار خويش است. از جمله برگزاري افتتاحيهاي بزرگ براي همين فيلم که لقب بزرگ ترين مراسم افتتاحيه براي فيلم يک کارگردان زن سينما را از آن خود کرده است.
تجربه اول فيلمسازي هاردويک در ژانر ترسناک به نام سيزده قالب يک توليد مستقل را داشت و خيلي زود او را به قله شهرت رساند. ولي فيلم دومش داستان تولد عيسي نيز همان طور که از نامش پيداست، مضموني مذهبي داشت و شکست خورد. گويا همين اتفاق باعث شده تا با بازگشت به حيطه اي که سبب موفقيتش شده بود، دوباره روزهاي اوج را تجربه کند. اتفاقي که فروش بالاي فيلم مويد آن است، چيزي شايد به خاطر شهرت منبع اقتباس آن باشد. يکي از کتاب هاي پروفروش بانو استفاني مه ير که در واقع جلد اول يک مجموعه چهار جلدي است و از هم اکنون خبر توليد قسمت بعدي هم منتشر شده است. اتفاقي که چند ميليون دلار ديگر نصيب ايشان و تهيه کننده ها خواهد ساخت. ولي چه چيز نصيب ما مي شود؟
راستش را بخواهيد گرگ و ميش يا برزخ يکي از خسته کننده ترين و نا اميدکننده ترين فيلم هاي سال 2008 است(يا بود؟) که تمامي کليشه هاي چند ژانر را در هم آميخته تا به فرمولي جذاب دست يابد و گويا بر خلاف من خيلي ها ان را پسنديده ايد. قصه عشق دو موجود ناهمساز(يک ناميرا و ديگري فاني، يکي دلبر و ديگري ديو-که ظاهراً اين يکي اصلاً درنده هم نيست) که هيچ چيزي را نزد نوجوان امروز آمريکايي تحريک نمي کند الا تمايل به غرائب و غوطه ور شدن در دنياي افسانه هاي گوتيک که اغلب پشم شان هم ريخته است.
فيلم 37 ميليون دلاري هزينه دربرداشته که عمده آن براي چشم بندي هاي تکنيکي صرف شده، چون هيچ بازيگر شناخته شده اي در فيلم حضور ندارد. البته همين جوانان برومندي که در اين يکي حضور به هم رسانده اند، قرار است سوپراستارهاي بعدي سينماي آمريکا باشند. مضافاً به اينکه براي برخي شان چشمانداز حضور در 3 قسمت بعدي هم وجود دارد.
بين خودمان بماند، دختر من مدت هاست از مرز 13 سالگي گذشته، ولي اگر چنين هم نبود هرگز اجازه نمي دانم چنين زباله اي را حتي به صرف پارو کردن 150 ميليون دلار در گيشه تماشا کند!ژانر: درام، فانتزي، عاشقانه، مهيج.
<strong>مسافران Passengers
کارگردان: رودريگو گارسيا. فيلمنامه: روني کريستينسن. موسيقي: اد شيرمور. مدير فيلمبرداري: ايگور جدو ليلو. تدوين: تام نوبل. طراح صحنه: ديويد بريسبين. بازيگران: آن هاتاوي[کلر سامرز]، پاتريک ويلسون[اريک]، اندره برافر[پري]، سليا دووال[شانون]، ديويد مورس[ارکين]، دايان ويست[توني]، ويليام بي ديويس[پدربزرگ اريک]. محصول 2008 آمريکا.
پس از سقوط يک هواپيما، روان درمانگري به نام کلر سامرز مامور مي شود تا با 5 نجات يافته از حادثه ملاقات کرده و در بهبود وضعيت روحي آنها بکوشد. اما زماني که بازماندگان به يادمانده هاي خود از حادثه را با وي در ميان مي گذراند، تناقض ها رخ مي نمايد. چند نفر از مسافران از آتش گرفتن يکي از بال هاي هواپيما بر اثر انفجار سخن مي گويند، در حالي که شرکت مسافربري هوايي اصرار دارد اين حادثه صرفا بر اثر بي احتياطي خلبان اتفاق افتاده است. همزمان يکي از مسافران به نام اريک تصميم به ايجاد ارتباط عاطفي با کلر مي گيرد. اما کلر اصرار دارد که ارتباط شان از دايره روابط شغلي خارج نشود. ولي سماجت هاي اريک سبب مي شود تا کلر نيز علاقه اي نزد خود به اريک احساس کند. کلر همزمان به تعقيب ماجراي سانحه هواپيما ادامه مي دهد، چيزي که باعث خشم يکي از مسئولين شرکت هوايي مي شود. از طرف ديگر غريبه اي مرموز در اطراف نجات يافتگان مي پلکد و گويي آنها را تحت نظر دارد. وقايعي که با ناپديد شدن يک به يک نجات يافتگان چهره اي مرموزتر به خود مي گيرد...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
رودريگو گارسياي 49 ساله و اهل کلمبيا بدون پسوند نامش شايد برايتان آشنا نباشد، ولي او فرزند نام آورترين نويسنده آمريکاي لاتين-گابريل گارسيا مارکز- است.او نيز مانند پدرش در زمينه فيلمسازي درس خوانده، ولي فرجام حضورش در عالم سينما خوش تر از پدرش بوده است. اشاره ام به فيلم هاي مستقل متعدد يا متفاوت مانند 9 زندگي است که جوايزي ارزنده برايش به ارمغان آورده اند. يا جايزه بخش نوعي نگاه که براي فيلم چيزهايي که فقط مي تواني با نگاه کردن به او بگويي نصيب اش شده است. تجربه هايي گسترده او در زمينه فيلمبرداري، تهيه کنندگي، نويسندگي و ... سبب شده تا بر رسانه تسلطي معقول پيدا کند، اما سرنوشت مالي خوبي در انتظار آخرين کارش نيست.
مسافران به رغم بودجه معقول 25 ميليون دلاري و ظاهر شسته رفته اش، يک ديگران تازه است که ارواح سرگردانش بي آزارند و مي خواهند همديگر را قانع کنند تا به سوي آن دنيا بشتابند. فيلمنامه روني کريستينسن به رغم دکوپاژ خوب گارسيا قادر به حفظ تعادل ميان پيرنگ هاي فرعي نيست. گاه بعضي سرنخ ها فراموش مي شوند و گاه هرگز دنبال نمي شوند. انتخاب بد آن هاتاوي نيز مانع از جذب بيننده مي شود، شيمي ميان صاحب درشت ترين چشم هاي سينماي آمريکا با يکي از بازيگران خوش آتيه هرگز شکل نمي گيرد.
فيلم هاي با مايه هاي متافيزيک بايد واجد ويژگي هايي باشند تا بتوانند در اذهان باقي بمانند. هراس آورباشند يا نشاط آور، جدي باشند يا کمدي؛ ولي مسافران تنها مي خواهد هيجان آفريني کند و چيزي جز ادامه دست چندم فيلم هايي مانند حس ششم يا ديگران نيست. وقتي به مرده بودن شخصيت هاي فيلم پي مي بريم، تنها چيزي که بر جاي مي ماند افسوس بر وقت تلف شده است. اگر نام گارسيا در عنوان بندي فيلم نبود، مي شد آن را به راحتي منتسب به يکي از کارچرخان هاي هاليوود کرد، ولي حيف!ژانر: ترسناک، مهيج.
<strong>ليک ويو تراس Lakeview Terrace
کارگردان: نيل لابيوت. فيلمنامه: ديويد لافري، هاوارد کوردر بر اساس داستاني از ديويد لافري. موسيقي: جف دانا، مايکل دانا. مدير فيلمبرداري: روجيه استافرز. تدوين: جوئل پلاتچ. طراح صحنه: برتون جونز. بازيگران: ساموئل ال. جکسون[ايبل ترنر]، پاتريک ويلسون[کريس متسون]، کري واشنگتن[ليزا متسون]، ران گلس[هارولد پريو]، جاستين چمبرز[داني ايتن]، جي هرناندز[خاوير ويلارئال]، رجينا نهي[سليا ترنر]، جيشون فيشر[مارکوس ترنر]، کيت لونکر[کلارنس دارلينگتون]، کاليب پينکت[ديمون ريچاردز]، خوان دياز[استيل]. 110 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
کريس و ليزا متسون زوج جوان به خانه تازه خود اثاث کشي مي کنند. جايي که به نظر مي رسد خانه رويايي آنهاست. ولي ورود اين زوج-يکي سياه پوست و ديگري سفيدپوست-سبب خشم همسايه پوست شان ايبل ترنر مي شود که با دختر نوجوان و پسر کوچکش زندگي مي کند. ايبل افسر پليس است و زوج جوان ابتدا رفتارهاي مداخله جويانه او را حمل بر اقدامات قانون دوستانه اش براي برقراري آرامش در محله ارزيابي مي کنند. اما خيلي زود مي فهمند که اين سگ نگهبان کاري غير از گرفتن پاچه خودي و غير خودي ندارد. خواهش ها و سپس اخطارهاي کريس مبني بر ملاحظه او و همسرش تنها به خشمگين تر شدن ايبل مي انجامد. تا اينکه حادثه اي در محل کار باعث معلق شدن ايبل پس از 28 سال خدمت در اداره پليس مي شود. چيزي که زمينه ساز آغاز توفاني ميان دو همسايه مي شود. در حالي که شعله هاي آتش نيز به سوي محله در حال پيشروي است...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
نيل لابيوت(يا لابوت) با فيلم اولش در جمع مردان توانست ستاره جشنواره سندنس شود و بدرخشد. اما فيلم چهارمش پرستار بتي بود که او را محبوب منتقدان و تماشاگران کرد. اولين قله رفيع کارنامه اش که متاسفانه با فيلم هاي قابلي دنبال نشد و بين خودمان بماند کم کم داشتم نا اميد مي شدم و به اين نتيجه مي رسيدم که او نيز جزو کارگردان هاي تک فيلمي است. بازسازي افتضاحش از فيلم کلاسيکي چون مرد حصيري فقط باعث نامزدي اش در مراسم تمشک طلايي نشد، ديگر همه از او رو برگرداندند، اما بگذاريد بگويم ظاهرا وقفه دو ساله ميان آن فيلم و ليک ويو تراس باعث بروز اتفاق هايي شده و لابوت عزيز در حال بازگشت به فرم است. اين شايد براي لابوت 48 ساله اندکي دير باشد، اما جاي اميدواري و خوشحالي دارد.
راستي اسم رادني کينگ را به ياد داريد؟ همان جوان سياه پوستي که کتک زدنش توسط پليس لس آنجلس باعث بروز شورش هاي خياباني گسترده شد. خوب، اسم فيلم از محله اي گرفته شده که جناب شان در آنجا کتک را ميل فرمودند و جمله معروف شان: Can't we all just get along? هم در فيلم به کار گرفته شده است.
آخرين کار لابيوت مطالعه اي درباره نژادپرستي در کشوري است که بايد بهشت مهاجران و غريبه هاي رنگ و ارنگ باشد که هرگز نبوده است. آن روي سکه روياي آمريکايي و بگذاريد دقيقتر بگوييم خود کابوس آمريکايي است که چهره هاي مختلف نژادپرستي را به نمايش مي گذارد. اينکه چطور يک ازدواج ميان نژادي سبب بروز خشم يک افسر سياه پوست پليس شده و انواع راه هاي هتک حرز و حرمت را روي جوان سفيدپوست مودب(که اتفاقاً با يکي از هم نژادهاي وي ازدواج کرده و به سنت همه سياه ها او را برادر خطاب مي کند) امتحان مي کند شايد براي بيينده خو کرده به فيلم هايي که اتفاقاً خود سفيدها از بي عدالتي هايي که در حق سياهان روا داشته اند، ساخته اند آشوبنده باشد. که اگر هدف لابيوت همين باشد، بايد گفت به آن نائل شده است.
فيلم او نمايش قدم به قدم تجاوز يک انسان به حريم شخصي همسايه خويش است. حکايتي که مي شود آن را به نسل ها و کشورها و همه دنيا تعميم داد. اينکه چگونه ناهمخواني معيارهاي اخلاقي يکي با ديگري سبب و زمينه ساز تجاوز مي شود. کشتن را مجاز مي کند و چه بد اگر اين متجاوز از مصونيت قانون هم برخودار باشد. چيزي که متاسفانه آن هم براي همه ما پديده آشنايي است. اينکه چطور ايبل و ايبل ها از لباس خود سواستفاده مي کند، و در لواي قانون آنچه بر ديگري روا مي دارند جز بي عدالتي نام ديگري ندارد.
تنها نقطه ضعف فيلم پايان باسمه اي و هاليوودي آن است که براي کشاندن تماشاگر به سالن ها و از همه مهم تر ترغيب تهيه کننده ها گريزناپذير بوده و باعث شده منتقدان هم در ستايش از فيلم جانب اعتدال و احتياط را نگه دارند. مي شود انشاي 22 ميليون دلاري لابيوت را که با دريافت 39 ميليون دلار از گيشه نمره قبولي دريافت کرده، مقدمه بازگشت کارگردانش به روزهاي خوش پرستار بتي دانست و با آروزي فيلم خوب بعدي با خيال راحت همين يکي را تماشا کرد. بازي هاي جکسون و ويلسون از نقاط قوت فيلم هستند!ژانر: درام، مهيج.
<strong>زک و ميري فيلم پورنو مي سازند Zack and Miri Make a Porno
نويسنده و کارگردان: کوين اسميت. موسيقي: جيمز ال. ونيبل. مدير فيلمبرداري: ديويد کلين. تدوين: کوين اسميت. طراح صحنه: رابرت هولتزمن. بازيگران: اليزابت بنکز[ميريام لينکي]، ست روگن[زک براون]، جيسون ميوز[لستر]، کريگ رابينسون[دليني]، تريسي لردز[بابلز]، جف اندرسون[ديکان]، کتي مورگان[استيسي]، ريکي ميب[بري]، جاستين لانگ[براندون سنت رندي]، برندان روث[بابي لانگ]، تيشا کمپبل مارتين[همسر دليني]، تام ساويني[جنکينز]، جنيفر شوالباخ[بتسي]، گري بدنوب[آقاي سوريا]. 102 دقيقه. محصول 2008 آمريکا. نام ديگر: Zack and Miri.
مونروويل، پنسيلوانيا. زک و ميريام که از دوران تحصيل با هم دوست بوده اند، اينک با هم همخانه هستند. اما به رغم جذابيت ميريام رابطه آنها هنوز به شکلي افلاطوني و دوستانه باقي مانده است. تا اينکه حجم قبض هاي پرداخت نشده آب و برق و گاز و کرايه منزل از حد خارج شده و امکانات رفاهي منزل يک به يک از دست مي رود. همزمان برخورد با يک غريبه در ميهماني گردهمايي دوستان دبيرستان سبب مي شود تا ايده اي به ذهن زک برسد. آنها مي توانند با ساخت يک فيلم کوچک سريعاً به پول دسترسي پيدا کنند. تنها اشکال کار اينجاست که فيلم مورد نظر در گونه پورنوگرافيک قرار دارد. ميريام ابتدا مخالف مي کند، اما آوار شدن مشکلات برسرشان وي را نيز قانع مي سازد. با کمک يکي از همکاران شان به نام دليني پول لازم را تهيه کرده و شروع به انتخاب هنرپيشه هاي فرعي مي کنند. خيلي زود گروهي تشکيل مي شود، اما در اولين روز فيلمبرداري استوديوي استيجاري شان تخريب مي شود. چاره کار استفاده از همبرگرفروشي محل کار زک در ساعت هاي غير کاري است. اما مشکل بزرگ تر هنگام فيلمبرداري رخ مي نماياند. زک و ميريام که خود را قانع کرده اند اين فقط يک بازي است، بعد از همخوابگي در برابر دوربين عاشق يکديگر مي شوند...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
سر و کله کوين اسميت با فيلم فروشنده ها در سينما پيدا شد. فيلمي که به يک روز از زندگي دو فروشنده مي پرداخت، توانست در جشنواره کن دو جايزه بگيرد و جايزه ديگري هم از جشنواره سندنس به چنگ آورد. او با همين فيلم شخصيتي به اسم باب لال را وارد فيلم هايش کرد که تبديل به پاي ثابت آثارش و حتي امضايش شد. Mallrats و تعقيب ايمي اين شخصيت را محبوب خيلي از نوجوان ها ساخت. اما ساختن اصول جزمي(دوگما) و سر و صدايي که در پيرامون آن به پا شد، اسميت را يک شبه مشهور خاص و عام کرد. شوخي هاي جنسي کثيف و بي پرده باب لال و همراه هميشگي اش جي خشم خيلي از مومنان را برانگيخت، اما راهي براي ساخت کمدي هاي اين چنيني باز کرد که خود اسميت و دوستانش بهترين ادامه دهنده گان آن بودند. (متاسفانه کار به جايي رسيده که حضور اسميت در عرصه هاي ديگر مثل کميک استريپ او را تبديل به نشانه نوعي خرده فرهنگ کرده است)
مي گويم بهترين ادامه دهندگان، اما نه گونه اي در خور تحسين يا تعمق که حتي راه را براي سطحي نگري و ساخت کمدي هاي ابلهانه با شخصيت هاي محوري چو معتادها، پا اندازها، موادفروش ها و هر واخورده اي که گنجينه اي از فحش هاي آب نکشيده در اختيارداشت، به سينماي آمريکا شد. و بديهي است چنين شخصيت هاي سوژه هاي متناسب هم نياز دارند. زک و ميريام ادامه دهنده چنين سنتي هستند، اما بر خلاف خيلي از فيلم هايي که سعي در ترسيم روابط واقعي و تلخ پشت پرده صنعت پورنوگرافي داشتند يا حداقل نگاه کميک شان واجد نوآوري هايي بود(مثل اورگازمواولين فيلم تري پارکر سازنده نسخه سينمايي ساوت پارک و تيم آمريکا) يا دست انداختن فيلم هاي مشهور زمانه خويش- که آن هم از سنت فيلم هاي پورنو مي آيد- اين يکي فقط و فقط يک داستان عاشقانه آبکي و ابلهانه است که به شکلي آلوده به احساسات آب نباتي روايت مي شود. احساسات رقيقه اي که با مقاديري فحش چارواداري همراه است و گاه نيشخندي هم به گوشه لب شمايي که فحش هاي بديع کمتر شنيده ايد، خواهد نشاند. اين همه هنر يک فيلم 25 ميليون دلاري از کوين اسميت که حتي قادر به ايجاد يک موقعيت کميک واقعي نيست. البته تماشاگري که چند ده تايي فيلم پورنو ديده باشد، با ايده هاي اشناي فيلم لحظاتي را سرگرم خواهد شد و شايد به سخاوت آن فيلم ها-شايد هم اين يکي-بخندد. ولي باور کنيد بعد از خروج از سالن آن فيلم ها بيشتر در ياد او خواهند ماند تا اين يکي!
تنها ايده جالب فيلم شوخي با جنگ ستاره است که اگر خواستار نمونه بهتري هستيد مي توانيد لطفا نوار را به عقب برگردانيد را براي بار دوم ببينيد. بين خودمان هم بماند من هم اگر جاي ميريام بودم با وجود سال ها همنشيني با زک هرگز جذابيت و پتانسيلي در او براي يک عاشق بالقوه کشف نمي کردم. زوج سينمايي روگن و بنکز نمونه اي از ترکيب افتضاح هستند. توصيه نمي کنم براي تصديق آن به تماشاي فيلم بنشينيد!ژانر: کمدي، درام، عاشقانه.
<strong>قاتل الفبايي The Alphabet Killer
کارگردان: راب اشميت. فيلمنامه: تام مالوي. موسيقي: اريک پرلموتر. مدير فيلمبرداري: جو د سالوو. تدوين: فرانک رينولدز. طراح صحنه: آليسيا کيون. بازيگران: اليزا دوشکو[مگان پيج]، کري الووس[کنت شاين]، تيموتي هاتن[ريچارد لدج]، تام مالوي[استيون هارپر]، مايکل آيرونسايد[ناتان نارکوس]، کارل لامبلي[دکتر اليس پارکز]، بيل مازلي[کارل تانر]. 100 دقيقه. محصول 2008 آمريکا.
نيويورک. مگان پيج افسر پليس که در منطقه روچستر خدمت مي کند، مامور تحقيق درباره کشته شدن دختري جوان به نام کارلا کاستيلو مي شود. جسد کارلا که در نزديکي شهرک چرچويل يافته شده، با موهاي گربه پوشيده شده است. مگان بر خلاف نظر همکارش کنت استيل عقيده دارد که اين قتل کار يک قاتل سريالي است. مگان که سخت شيفه کار خود و اين پرونده شده، به زودي شروع به ديدن روح مقتول کرده و مبتلا به شيزوفرني مي شود. ناتواني اش در يافتن قاتل سبب مي شود تا دست به خودکشي زده و در اسايشگاه بستري شود. اقدام وي براي فرار از آنجا و دست زدن به اقداماتي ديوانه وار باعث مي شود تا کارش را نيز از دست بدهد و به رتبه اي پايين تر تنزل کند. شرکت در جلسات گروه درماني دکتر ريچارد لدج به وي کمک مي کند تا تعادلش را اندکي باز يابد، تا اينکه جنايتي مشابه رخ مي دهد و يکي از همکاران وي مسئوليت تحقيقات را بر عهده مي گيرد. مگان از کنت که اينک به پست بالاتري دست يافته، مي خواهد تا در پرونده قتل وندي والش در کنار مسئول تحقيقات باشد. تقاضاي وي به صورت مشروط پذيرفته مي شود. مدتي زماني کوتاه بعد از آغاز تحقيقات و تلاش هاي مگان براي کشف رابطه ميان دو قتل، دختر ديگري به اسم مليسا مايسترو کشته مي شود. آنها رابطه اي ميان قتل دوم و سوم مي ياند، ولي از کشف ارتباط بين قتل اول و دوتاي ديگر عاجز مي مانند. دزديده شدن دختري در منطقه وبستر و کشته شدن رباينده اش توسط مامورين پليس، باعث ايجاد اين فکر مي شود که قاتل الفيايي کشته شده و در نتيجه پرونده را مختومه مي کنند. اما مگان که در محل زندگي قاتل گربه اي نيافته، اصرار دارد که قاتل الفبايي آزاد است و بايد به تحقيق ادامه دهد. تصميمي که جان خود او را نيز به خطر خواهد انداخت...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
راب اشميت متولد 1965 پنسيلوانياست. با نوشتن فيلمنامه و دستيار فيلمبرداري وارد سينما شده، دو فيلم اولش Saturn و جنايت و مکافات در حومه شهر به رغم نامزدي چندين جايزه در جشنواره ها و تحسين منتقدان خيلي سريع فراموش شد. اما فيلم سومش با بازي همين خانم اليزا دوشکو به نام پيچ غلط (2003) را لابد تماشاگران و عشاق سينه چاک ژانر ترسناک به ياد دارند. اپيزودي هم که در سريال استادان هراس به نام Right to Die کارگرداني کرد از سوي بيننده ها مورد استقبال قرار گرفت. ولي قاتل الفيايي ساز تازه اي مي زند. ادعا دارد بر اساس ماجرايي واقعي ساخته شده که در اواخر دهه 1980 در همين مکان ها رخ داده است. پرونده اي که هنوز پليس موفق به گشودن معماي آن نشده و چنين دستمايه اي خوراک محبوب فيلمسازان هاليوود است. اما اغتشاش در طرح داستان و تلاش براي يافتن قاتلي فرضي جهت پايان بخشيدن به قصه فيلم آن را از تک و تا مي اندازد. فيلم تا زماني که قهرمانش به دليل شيفتگي اش به شغل خويش دچار شيزوفرني شده و حضور ارواح را در کنار او موجه جلوه مي دهد، روندي منطقي دارد. اما زماني که نزديک ترين شخص و در واقع يکي از کساني که سبب بهبود حال روحي او شده-يعني دکتر لدج-قاتل سريالي از آب درمي آيد که تظاهر به فلج بودن مي کرده، همه چيز قالب يک داستان کليشه اي را به خود مي گيرد.
پا را از اين فراتر مي گذارم و فيلم را يک پروژه نارسيستي متعلق به بازيگر/تهيه کننده مونث فيلم مي دانم که قرار بوده قابليت هاي بازيگري خود را به ديگران اثبات کند. گاه داشتن چهره و فيزيک زيبا کافي نيست!ژانر: درام، ميهج.
<strong>دشنه Stiletto
کارگردان: نيک واله لونگا. فيلمنامه: پل اسلوآن. موسيقي: کليف مارتينز. مدير فيلمبرداري: جفري سي. مايگات. تدوين: ريچارد هلسلي، توني وايز. طراح صحنه: پيتر کوردووا. بازيگران: تام برنجر[ويرجيل ويدالوس]، مايکل بيهن[لي] ، استانا کاتيج[راينا]، پل اسلوآن[بک]، ويليام فورسايت[الکس]، دايان ونورا[سيلويا ويدالوس]، کلي هو[کارآگاه هانوور]، آماندا بروکز[پني]، جيمز روسو[انگلهارت]، تام سايزمور[لارج بيلز]، دومينيک سواين[نانسي]، توني ليپ[گاس]. محصول 2008 آمريکا.
دو ارباب جنايت در حمام سونا مورد حمله يک آدمکش مونث قرار مي گيرند. يکي از آنها مي ميرد، ولي دومي به نام ويرجيل ويدالوس يوناني تبار با وجود زخم مهلکي که برداشته زنده مي ماند. ويرجيل به يکي از افراد خود-کارآگاهي فاسد- دستور مي دهد تا آدمکش مزبور را بيابد. زني به اسم راينا که با دشنه اي بلند اقدام به قتل قربانيان خود مي کند و در گذشته معشوقه ويرجيل بوده است. روند حوادث براي ويرجيل با ناپديد شدن 2 ميليون دلار پول نقد بغرنج تر مي شود. دو معاون او لي و الکس که همديگر را دوست ندارند نيز به دخالت ديگري در اين ماجرا مظنونند. همزمان راينا نيز شروع به شکار مرداني ديگر مي کند. قتل مرداني از دو گروه تبهکار رقيب توسط او به زودي آشوبي گسترده در دنياي زيرزميني خلافکارها به وجود مي آورد. اما هدف اصلي راينا هنوز ويرجيل است که با کشتن هر کدام از قربانيان خود يک قدم به او نزديک تر مي شود...
<strong>چرا بايد ديد؟</strong>
نيکلاس آنتوني واله لونگا اهل برانکس است. 49 سال از روزي که در آشپزخانه جهنم روي خشت افتاد مي گذرد و بخت يارش بود که در 12 سالگي راهش به سر صحنه فيلمبرداري شاهکاري چون پدرخوانده افتاد. عشق به فيلمسازي در وي همان جا شعله ور شد و مسير زندگي او را مشخص کرد. اولين فيلمنامه اش به نام Deadfall توسط کريستوفر کاپولا ساخته شد که نيکلاس کيج هم در آن بازي کرده بود. بعدها نيک تصميم گرفت تا فيلمنامه هايش را خود تهيه کند يا بسازد که حاصل اين تصميم فيلم مستقل يک تغيير قيافه درخشان بود. اما تمامي فيلم هايش در يک چيز مشترک بودند و آن تم جنايت و حضور مافيايي ها بود که گويا به هويت تمام اهالي برانکس سنجاق شده است. هر چند تجربه هاي بعدي نيک مانند در سرزمين کورها يک چشمي پادشاه است يا Corporate Ladder نتوانست توفيق فيلم هاي اول را تکرار کند. طبع آزمايي دو سال قبل او در ژانر کمدي درام به نام All In با شرکت دومينيک سواين نيز باعث دلسردي هر تماشاگري شد. اما دشنه قرار است با استفاده از بازيگران سرشناس، تمي آشنا و حال و هوايي آشناتر براي کارگردانش لااقل اگر پيشرفت نيست، زنده کننده روزهاي خوش پيشين باشد.
نيک که بازخورد خوبي از تماشاگران فيلم خونريز طوق(2005) دريافت کرده بود، در دشنه نيز کوشيده با پاشيدن مقادير متنابهي خون توجه آنان را جلب کند. فيلمي پر از خشونت، توحش، تجاوز، خون و هر چه که بخواهيد. بديهي است جمله تبليغاتي فيلمي "بکش، همه را بکش" باشد، چه معجوني از آب درخواهد آمد. البته فيلم براي دوستداران فيلم هايي با محوريت زنان آدمکش جذابيت هاي بسيار دارد. اين يکي انگيزه عاطفي هم دارد و زخم خورده است. خواهرش را تبهکاران تبديل به مرده اي متحرک کرده اند و او ضمن انتقام به ياري قرباني مونث ديگري نيز مي شتابد. قصه يک انتقام ساده که در فيلترهاي متعدد عبور کرده تا پيچيده شود و شما را براي ديدن صحنه هاي اکشن بيشمار خود آماده نگاه دارد. تا اينجاي کار اگر به دنبال چنين فيلمي باشيد، دشنه متعلق به شماست. ولي اگر مدت هاست که فيلم هاي رده ب قادر به جذب شما نيست، با وجود حضور بازيگراني چون برنجر و فورسايت مي توانيد از خير اين يکي هم بگذريد!ژانر: جنايي، درام، مهيج.
گفت وگو♦ سينماي جهان
گابريله موچينو کارگردان ايتاليايي که چند سال قبل با فيلم در جست و جوي خوشبختي به هاليوود راه پيدا کرد، فيلم تازه اي به نام هفت پوند و با شرکت هنرپيشه اصلي همان فيلم راهي سينماها کرده است. در اين فيلم ويل اسميت و روزاريو داوسون نقش هاي اصلي را ايفا کرده اند. اطلاعات بيشتر درباره هفت پوند را از زبان اسميت و داوسون بشنويد....
گفت و گو با ويل اسميت و روزاريو داوسونآن بالا يکي ما را دوست دارد
<strong>مي دانيد که چند بار به عنوان بزرگ ترين ستاره سينما از شما اسم برده شده، بودن در چنين سطحي چه احساسي دارد؟</strong>ويل اسميت: يک جايي خوانده بودم که يک کوهنورد خودش را به صعود از اورست ملزم کرده بود"مي خواهم از اورست صعود کنم، اين کار را مي کنم، مي کنم، مي کنم". به قله کوه صعود کرده و متوجه شده بود که قادر به نفس کشيدن نيست. تنها فکري که در آن لحظه به عقلش رسيده بود، اين بود که چطور از آنجا پايين برود. به همين خاطر بايد خيلي دقت کنيد که چي مي خواهيد. براي رسيدن به قله مرتب تلاش مي کني، ولي ممکن است اين ناراحتي ها هم وجود داشته باشد. يک سال و نيم گذشته هم براي من تعجب برانگيز و ترسناک بود. بعد از کار روي هفت پوند متوجه شدم بخشي از اين احساس ها که موقع ساختن فيلم ها تجربه مي کنم در زندگيم، شخصيتم و آينده ام چقدر تاثير دارند. بعد از هفت پوند فهميدم که چقدر دلم مي خواهد کارهاي بيشتري انجام بدهم و اينکه به جاي فکر کردن به درآمدشان به اين فکر کنم که چقدر به جامعه خدمت مي کنم. اين فکر در يک لحظه تمام آن حس هاي ناراحت کننده را شست و برد. دوست دارم از من به عنوان کسي ياد بشود که به ديگر انسان ها اهميت مي داد و زندگيش را براي ساختن دنيايي بهتر وقف کرده بود.
<strong>با اين حساب مي شود اين را به عنوان برنامه آينده شما-يعني ساختن فيلم هاي با محتوي و پيام دار- پذيرفت؟</strong>ويل اسميت: نمي شود گفت فقط فيلم هاي پيام دار. هفت پوند را به خاطر اينکه مي تواند فيلم موفقي در گيشه باشد انتخاب نکردم. از هفت پوند متاثر شدم، چون ايده هايي در آن وجود داشت و پر از احساس بود. از اين رو هفت پوند را در حکم آزمون شخصيت و يا کشف شخصيت مي دانم. هر چقدر که بترسيد، زندگي هر چقدر که مي خواهد بد باشد، آن بالاها يکي هست که طرف شماست و دوست تان دارد. خوب، من شخصيتي را جان بخشيدم که به اين حرف اعتقادي ندارد و مي خواهد کارها را خودش درست کند. خدا يک اشتباه کرده و درست کردن اين اشتباه وظيفه اوست. حمل چنين بار احساسي؛ هم از نظر هنري و هم از ديدگاه احساسي ترسناک است.
<strong>فکر مي کنيد از ديدن هفت پوند چه چيزي نصيب تماشاگران خواهد شد؟</strong>روزاريو داوسون: راستش، اميدوارم شفقت بيشتري در خود نسبت به ديگران احساس کنند. اين تاثير گذارترين چيزي است که در فيلم ديدم. در فيلمنامه هايي که مي خوانم چيزي که مرا به خود جلب مي کند يکي از مهم ترين چيزها صداقت است. يکي از دلايل قبول نقش در فيلم ساعت 25 هم همين بود. در جايي ديگر مي توانيد آدم ديگري باشيد. همه ما حق انتخاب داريم، صاحب چنين توانايي هستيم. اميدوارم انسان ها وقتي از سينما خارج مي شوند به همديگر نگاه کنند و درهاي قلب شان را به روي هم باز کنند. به نظر من نيازمند يک آگاهي همگاني هستيم که مدتي طولاني است صاحب آن نيستيم.
<strong>مي توانيد از همبازي بودن تان با ويل برايم حرف بزنيد؟ هماهنگ بوديد؟</strong>روزاريو داوسون: ويل يک عوضي به تمام معناست. يکي از آنهايي است که فقط موقعي بازي مي کند که داخل کادر است. وقتي دوربين روي صورت من است، تکون نمي خورد. نه! ويل باورنکردني است. وقتي شروع به فيلمبرداري کرديم به نظر مي آمد 5 هفته کافي نباشد و يک دوره آماگي هم گذرانديم. راستش دوره طولاني بود. چون شيمي بين اين دو شخصيت بسيار مهم بود و ما هم با دقت از اول تا آخر فيلمنامه روي آن کار کرديم، بعضي چيزها را هم عوض کرديم. سعي کرديم جاي خودمان را در صحنه ها پيدا کنيم و با دادن ايده هايي به يکديگر دوباره فيلمبرداري کرديم. گابريل مي گفت" نه، اين کار را بايد با ابروهات بکني. روزاريو، اينقده از دست هات استفاده نکن". هر حرکت تصنعي کوچکي از بازي ما زدوده مي شد. "از اين خوشم نيومد. نمي دانم چرا ولي اين را حس مي کنم. به نظرم تصنعي مي آيد. نمي خواهم بازي کنيد، مي خواهم شخصيتي بشويد که نقش اش را قبول کرده ايد".
ولي تبديل شدن به يک شخصيت ديگر خيلي سخت است. در پايان روز مي توانيد ادعا کنيد تا حدي به آن رسيده ايد و درک مي کنيد که براي صحبت درباره زندگي و مرگ آنجا هستيد. اينها به عنوان مسائل شخصي چيزهاي ترسناکي هستند. چون مثل جانوران درنده نيستيم و يا يک چيز کاملاً مجرد، اين حقيقت است. مي تواني با فکر ميرا بودن خودت ور بروي و اجازه بدهي به درونت نفوذ کند، به خودت بگويي"اصلاً به فکر مرگ هستي؟".
واقعاً عاشق شخصيت هاي فيلم شديم، اما ويل هر چه به آخر فيلم نزديک مي شديم از بن متنفر مي شد. من به دوست داشتن اميلي ادامه مي دادم، اما او سعي داشت از بن پيشي بگيرد و از عهده اين کار برآمدن هم سخت بود. تا لحظه اي که کوشيد شخصيتي که بازي مي کند نباشد، واقعاً خيلي صميمي و باورنکردني بود. البته در نهايت اين از جنگيدن براي يکي نشدن با بن نشات مي گرفت. ديدن اينکه از شخصيت ها عقب مانده ايم، درک اينکه چه وضعيتي در دنيا داريم و در کارهايي که مي کنيم چقدر صادق بوده ايم. از همبازي بودن با بازيگر بزرگ و فداکاري مثل ويل خيلي خوشبختم. واقعاً جالب و باورنکردني بود. بيش از دو ماه با هم کار کرديم.
<strong>فايده فيلم براي شما چي بود؟</strong>ويل اسميت: فکر ضربۀ عاطفي يا شوک روحي، مدتي است روي ضربۀ عاطفي و زندگي پيش رو فکر مي کنم. بعد از "من افسانه هستم" و "هنکاک" و حالا "هفت پوند" با شخصيت هاي مسئله دار کار کردم. از خودم پرسيدم" کسي که دچار افسردگي شده با ماندلا، محمدعلي کلي، گاندي يا مادر ترزا چه فرقي با هم دارد؟" آنها به موفق شدند به شکل دائمي از پس همه سختي هاي زندگي و انسانيت بربيايند. اين چيزي بود که در هفت پوند کشف کردم، آنها هدف داشتند. وقتي يک هدف داشته باشيد، مي دانيد که زندگي تان را وقف چيزي بالاتر از خودتان کرده ايد پس هر چيزي را تحمل مي کنيد. مگر نه؟ اين چيزي بود که اين فيلم و اين شخصيت در ذهن من روشن کردند و اگر از من بخواهيد در کارنامه ام از فيلمي که زندگي ام را تغيير داد اسم ببرم مي گويم "هفت پوند".
<strong>از صحنه عشق بازي با ويل براي ما صحبت مي کنيد؟</strong>روزاريو داوسون: بله، خيلي خنده دار بود. فکر مي کنم ويل در مورد رابطه با غريبه ها کمي خجالتي است. فکر مي کنم چيز خيلي بدي نيست، اما به تاخير انداختن صحنه هاي بوسيدن مان آنقدر باورنکردني بود که شروع به عصباني شدن کردم. فکر کردم شايد نفسم بو مي دهد(مي گويد شايد بدنم هم بو مي دهم و شروع به بو کردن زير بغل هايش مي کند و مي خندد) آن قدرها هم بد نيست.
مجبور نبوديم با استفاده از زبان هايمان همديگر را ببوسيم(بوسه فرانسوي). مي شد روي اين کار کرد. ولي بودن جيدا در صحنه مشکل بزرگي بود. ويل شروع به غير حرفه اي بازي کرد و کم مانده بگويم "باورم نمي شود اينقدر خجالتي و هيجان زده باشي". در صحنه هاي آخر فيلم بايد همديگر را مي بوسيدم. صحنه بسيار احساسي بود. قبل از شروع فيلمبرداري مي گفت" خوب بالاخره داريم شروع مي کنيم. امروز ديگر کاملاً حاضرم!" و من هم گفتم" تعجب مي کنم چرا در 55 روز گذشته اين کار را نکردي. چرا امروز عزيزم؟ مرا هيجان زده مي کني. کمي آرامش لازم دارم. چندتا شمع و موسقي بد نيست، ولي تو انگار براي بازي فوتبال يا چيزي شبيه آن حاضر داري مي شود و داد مي زدني." اما خيلي بامزه بود. همه مي گويند که او خيلي هيجان زده بود. من هم خيلي مودب بودم.
<strong>روزاريو گفت که در صحنه هاي معاشقه خجالتي بوديد و اين صحنه ها را کمي دچار وقفه کرديد. چنين اتفاقي افتاد؟</strong>
ويل اسميت: بزرگ ترين کابوس من اين است که يک بازيگر زن تصور کند که من از اين موقعيت به عنوان به عنوان يک فرصت فوق العاده براي لاسيدن سواستفاده مي کنم. زن هايي که در کنار من هستند بايد احساس راحتي بکنند.
<strong>همسرتان در اين مورد چه برخوردي داشت؟ راحت بود؟</strong>ويل اسميت: جيدا گفت" گوش کن، مي دانم راحت نيستي، اما بهتر است باعث خجالت من هم نشوي". انگار مي خواست بگويد موقع فيلمبرداري آن صحنه معاشقه به آنها نشان بده که کارت را بلد هستي.
فيلم روز♦ سينماي ايران
دلشکسته يکي ديگر از نمونه هاي نضج گرفتن دوباره فيلمفارسي در سينماي ايران است که اين بار کارگردانش آن را با رنگ و بويي کاملا مذهبي ساخته است. داستان عاشقانه يک جوان بسيجي که از فرط سستي، حتي موسسه شهيد آويني- تهيه کننده فيلم- نيز از هرگونه تبليغي براي آن ابا دارد و فيلم را عملا از آن خود نمي داند....
دلشکسته
کارگردان و نويسنده: علي روئين تن. مدير تصويربرداري: شاپور پور امين. طراح صحنه و لباس: محسن شاه ابراهيمي. تدوين: حسين زندباف. تهيه کننده: مجيد اسماعيلي. بازيگران: خسرو شکيبايي، شهاب حسيني، بيتا بادران، فريبا کوثري، رضا رويگري ومحمد پاک نيت.
جواني مذهبي در دانشگاه دلبسته دختري متمول مي شود. دختر و خانواده اش با روحيات و عقايد جوان همخواني چنداني ندارند و از همين روي جوان سعي مي کند ارزش هاي فکري خود را به خانواده دختر ثابت کند.
فيلمفارسي ارزشي
علي روئين تن را از دوراني به ياد مي آوريم که کارگرداني تئاتر مي کرد. از پشت شمشاد ها و اقتباسي که از داستان مرا ببوس محسن مخملباف انجام داده بود نمايش هايي بود که در آن چند سال روي صحنه برد. روئين تن در آن سال ها فيلمنامه هم مي نوشت يکي از آنها آکله بود که بعد ترتوسط نويسنده ديگري بازنويسي و با نام دنيا يکي از فيلم هاي پرفروش دوران خود شد.
او نقشي هم در فيلم اشک سرما بازي کرد تا اينکه به هرحال سال گذشته توانست به روياي ديرين خود جامه عمل بپوشاند و فيلم دلشکسته را کارگرداني کند و براي اينکه فيلمش ديده شود سراغ بازيگران مطرح رفت و داستاني را هم برگزيد که کمتر برايش مشکل ايجاد کند. شخصيت اصلي داستان فيلم دلشکسته به قشري تعلق دارد که جزو حاشيه امن به شمار مي آيند و فيلم از اينکه دستخوش مميزي شود رهايي يافت. تهيه کننده کار هم موسسه روايت فتح بود و به اين ترتيب روئين تن حرکتي کاملا حساب شده را برنامه ريزي کرده بود. اما بعد از اينکه فيلم آماده شد همه چيز به هم ريخت. مديريت موسسه شهيد آويني تغيير کرد و فيلم به مذاق مديران جديد خوش نيامد. جالب اينجا که ضعف ساختاري فيلم سبب شد تا تهيه کننده حتي تبليغ براي فيلم را کسر شان خود بداند.
فيلم دلشکسته بزرگ ترين مشکل خود را از ناحيه شيوه بيان داستانش مي خورد. فيلم بسيار احساسات گرايانه و غير قابل باور است. روئين تن در بسياري از صحنه سعي کرده تا به تمام فيلم هاي ايراني که در طول سال هاي زندگي خود ديده و از آنها تاثير گرفته اداي دين کند.
داستان پسر فقير و دختر پولدار در سينماي ايران يکي از کهن الگوهاي روايتي است که بارها و بارها توسط فيلمسازان مختلف مورد آزمون و خطا قرار گرفته است. اين بار اين پسر فقير مذهبي هم هست و بازي اغراق آميز شهاب حسيني که در بسياري از موارد بيننده را ياد نقش او در فيلم رستگاري در هشت و بيست دقيقه مي اندازد نمي تواند هيچ نکته تازه اي را به اين داستان قديمي اضافه کند.
شخصيت ها هيچ يک به درستي براي مخاطب تعريف نمي شوند. فيلمساز ارجاعاتي مي دهد و مي گذرد و همه چيز را براي استنباط به ذهن تماشاگر وا مي گذارد. روئين تن پيش از اينکه مبناي شخصيتي آدم هاي داستانش را مستحکم کند سريع سراغ داستان مي رود. بنابراين اگرچه ظاهر آدم هاي فيلم براي ما آشناست اما فضا اين امکان را نمي دهد تا ما بتوانيم به عمق آنها نفوذ کنيم و از همين رو فيلم در سطح باقي مي ماند.
فيلم دلشکسته نيز همانند بسياري از توليدات اخير سينماي ايران ساختاري تلويزيوني دارد. يعني جدا از جنس نگاه به فيلمنامه که ظاهرا قرار است همه چيز به سرعت سامان يابد و هيچ تلاشي براي چفت و بست عناصر آن صورت نمي گيرد تصاوير هم از غناي لازم براي يک فيلم سينمايي برخوردار نيست. دلشکسته با دوربين ويدئو تصويربرداري شده است. کارگردان که بسيار رنگ و لعاب را دوست مي دارد نتوانسته آنگونه که بايد تکنولوژي ديجيتال را به کار گيرد. طراحي بصري که روئين تن انجام داده متناسب با فضاي يک کار سينمايي مناسب با دوربين 35 ميليمتري است و دوربين ويدئو درکنار اينکه نمي تواند بازتاب دهنده چنين کيفيتي باشد قابليت هاي ديگري دارد که کارگردان نتوانسته از آن سود بجويد و کل کار از منظربصري نيز مخدوش شده است.
دلشکسته در نهايت موضع خود را آشکار روشن نمي کند. کارگردان هرجا صحبت از فيلمش شده مي گويد قصد داشته داستان ليلي و مجنون را در دنياي امروز به تصوير بکشد. اما فضايي را که انتخاب مي کند آنقدر آميخته به ريا و دو رويي است که پرده اي را پيش روي مخاطب ترسيم مي کند که نتواند از پس آن اصل فيلم را ببيند.
به جشنواره فيلم فجر نزديک مي شويم و سينماي ايران با اين همه ابتذال امسال يکي از شرمگين ترين سال هاي اکران خود را پشت سر گذاشت. فيلم هايي که معلوم نيست براي کدام مخاطب ساخته شده اند. به وضوح مي شود خشم را در چهره مخاطبين پس از خروج از سالن مشاهده کرد.
سريال روز ♦ تلويزيون
سرانجام سريال شيخ بهايي که ساخت آن سه سال به طول انجاميده بود، پس از کش و قوس هاي فراوان روي آنتن رفت.
شيخ بهايي
سريال هفده قسمتي «شيخ بهايي» به تهيهكنندگي «حبيب الله كاسهساز» ساخته شده و متشكل از دو فصل سعي دارد زندگي «شيخ بهايي» عارف دانشمند و فيلسوف بزرگ ايراني را روايت كند. شيخ بهايي كه از نامآوران علمي دوره صفويه محسوب ميشود، به خاطر ناملايمات و آزار عثمانيها، ناگزير جلاي وطن ميكند. وي بنا به دعوت علما و انديشمندان دوره شاه تهماسب، زادگاهش يعني لبنان را به مقصد ايران ترك كرد و پا به سرزمين پارس گذارد. شيخ بهايي در بعلبك متولد شده و دوران كودكي را در جبل عامل در ناحيه شام و سوريه و در روستايي به نام «جبع» يا «جباع» گذرانده است. محمدبن حسين عاملي(شيخ بهايي) طي مدت 78 سال عمر خود با چهار تن از سلاطين عهد صفوي معاصر بوده است.
شهرام اسدي اين مجموعه را بر اساس فيلم نامهاي از«محسن دامادي» و «حجت قاسم زاده اصل» طي دو بخش (دوره نوجواني و دوره كهنسالي) جلوي دوربين برده است. در بخش نخست مجموعه «شيخ بهايي» زنده ياد خسرو شكيبايي در نقش شيخ عزالدين (پدرشيخ بهايي) ايفاي نقش كرده است، فاطمه گودرزي در نقش مادر شيخ بهايي و سپنتا سمندريان نيز در نقش محمد(نوجواني شيخ بهايي) جلوي دوربين رفتهاند.
در بخش دوم اين مجموعه كه به دوره كهنسالي شيخ بهايي مربوط ميشود، علي نصيريان اين شخصيت را مقابل دوربين زنده كرده است. ساير بازيگران اين مجموعه عبارتند از: چنگيز وثوقي، كوروش تهامي، علي دهكردي، لادن مستوفي، رضا فياضي، سيامك اطلسي، اسماعيل شنگله و جمعي ديگر كه در لباس اشخاص مختلف اين اثر ادبي به ايفاي نقش پرداختهاند. موسيقي اين سريال را «مجيد انتظامي» ساخته است. سيمافيلم سريال «شيخ بهايي» را به مناسبت نامگذاري سال 2009 تحت عنوان «سال شيخ بهايي» توليد کرده است.
بهاءالدين محمد بن حسين عاملي معروف به شيخ بهايي دانشمند نامدار قرن دهم و يازدهم هجري است که در فلسفه، منطق، نجوم و رياضيات تبحر داشته. وي در ادبيات فارسي نيز هم شخصيتي نام آشنا است. کشکول شيخ بهايي معروفترين اثر ادبي اوست و مثنوي هاي نان و حلوا، شير و شکر، نان و خرما و نان و پنير او تلاشي است براي نزديک شدن به زبان و تفکر مولانا. به پاس خدمات او به علم ستاره شناسي، يونسکو سال 2009 را سال نجوم و شيخ بهايي نامگذاري کرده است.
"شيخ بهايي" سريالي است به کارگرداني شهرام اسدي که تا به حال سه قسمت از آن از شبکه اول تلويزيون ايران پخش شده است. روايت اين سريال از دوران کودکي محمد بن حسين آغاز مي شود. در قريه اي به نام جباع در منطقه جبل عامل که در جنوب لبنان امروزي واقع شده، گروهي از شيعيان زندگي مي کنند که زندگي خود را با کار در زيتون زار هاي حاصلخيز شان مي گذرانند، اما حکومت سني مذهب عثماني، هر بار به بهانه اي آن ها را بيش از پيش آزار و اذيت مي کند. محمد کوچک در کنار پدرش شيخ عزالدين حسين که بزرگ و رهبر قريه است، شاهد جور و جفاي عثماني هاست و مي داند که عنقريب بايد همگي رهسپار ايران شوند.
ظاهرا داستان در دو بخش زماني متفاوت پي گرفته مي شود. نخست دوران کودکي و هجرت به ايران و سپس در جهشي زماني، به دوره 67 سالگي او به عنوان شيخ الاسلام اصفهان در دربار شاهان صفوي. طبيعتا با توجه به اين که مهم ترين اتفاقات زندگي اين شخصيت تاريخي در ايران و در دوره بزرگسالي او رخ مي دهد، اختصاص 3 قسمت از سريال به دوران کودکي تا به اين لحظه، امري عجيب به نظر مي رسد. در حالي که تقريبا هيچ اتفاقي به جز دو نمونه آزار شيعيان در اين سه قسمت روايت نشده، ظاهرا بايد تاکيد بر اين درونمايه را تنها خواست و هدف سازندگان سريال به حساب آورد.
شايد کمي پيچيده و دور از ذهن باشد، اما به نظر من، همين درونمايه، اصل کار و بهانه پرداخت به شخصيت شيخ بهايي است. وگرنه تاريخ علم و ادب و هنر ايران، آنقدر ستاره هاي پر فروغ تر دارد که اين شيخ و شيخ هاي دگرمقدم نباشند. مساله توجيه، تشريح و تبيين يک پيوند مذهبي ميان ايران و لبنان است در برابر مذهب رقيب. تنها الگوي برجسته تاريخي است از تقابل شيعه و سني که در يک سو لبنان قرار دارد و در ديگر سو ايران. در اين الگو ايران دوران صفوي با حکومتي مقتدر حامي شيعيان لبنان است و با اين حمايت، به زعم خود گوهر هايي چون شيخ بهايي را در دامن مي پروراند. در آن سو عثماني هاي بي رگ و ريشه اي هستند که به ظلم و جور اشتهار دارند و مظهر پليدي اند. شيعيان پاک و مظلوم به زندگي شان مشغول اند، اما شمر صفتان سني مذهب آنها را از سرزمين مادري شان فراري مي دهند.
نمايش روز♦ تئاتر ايران
فرهاد آئيش از نام هايي در تئاتر محسوب مي شد که تماشاگر با شنيدن آن بي دغدغه و با خيال راحت به تماشاي هر نمايشي مي نشستند. نام آئيش استاندارد هايي به همراه داشت که بيننده مي دانست اين کارگردان هيچ گاه از آنها عدول نمي کند. اما اجراي نمايش کرگدان معادلات را برهم زد...
کرگدن
کارگردان ومترجم: فرهاد آئيش. نويسنده: اوژن يونسکو. موسيقي متن: محمد فرشته نژاد. طراح صحنه و لباس: محسن شاه ابراهيمي. بازيگران: مهدي هاشمي، شهاب حسيني، آتنه فقيه نصيري، رامين ناصر نصير، مائده طهماسبي، صابر ابر، احمد ساعتچيان.
شهري در ناکجا آباد. مردم در کافه مشغول صحبت با يکديگرند که در مي يابند تعدادي کرگدن در شهر آزادانه مي گردند. پس از اين رخداد خطرناک تغييرات عجيبي در شهر رخ مي دهد. آدم ها يک به يک تبديل به کرگدن مي شوند. اين اتفاق براي تمام مردم شهر رخ مي دهد و تنها يک نفر باقي مي ماند که در برابرآن مقاومت مي کند. آن يک نفر تنها ترين انسان روي زمين است.
تمسخر يونسکو
چند هفته قبل، زماني که نمايش خرده جنايت هاي زن و شوهري نوشته اريک امانوئل اشميت از شبکه چهار سيما پخش شد واکنش هاي متفاوتي را ميان علاقمندان به تئاتر بر انگيخت. کارگردان اين نمايش با يک تلقي کاملاً اشتباه سراغ متن اشميت رفته بود و اين شخص کسي نبود جز فرهاد آئيش...
هنوز اين نمايش نقل محافل بود که کرگدن از راه رسيد. آئيش اين بار هم براي جلب مخاطب بيشتر سراغ بازيگراني رفته بود که برخي از آنها هيچ نسبتي با تئاتر ندارند. البته در اين ميان بايد حضور دوباره مهدي هاشمي را بر صحنه يک غنيمت دانست. نام فرهاد آئيش براي مخاطبان تئاتر در اين سال ها به يک استاندارد بدل شده بود که مخاطب با اطمينان به او مي توانست وارد سالن شود و کارش را تماشا کند. اما حرکت هاي اخير او تمام اين معادلات را بر هم مي ريزد. شهاب حسيني تمام تلاش خود را مي کند تا کارش در کنار بازيگران تئاتري نمايش کمتر ديده نشود، اما آتنه فقيه نصيري به کل فضايي ديگر دارد و کار را به مسيري بيراهه مي برد.
آئيش علاقمند به نوعي تئاتر سرگرم کننده است که تاکنون هم متن هايي متناسب با علائق خود يافته بود. اما چندي است سراغ متن هايي مي رود که هيچ تناسبي با اين اجرا ها ندارند. متن کرگدن يونسکو از نمايشنامه هاي قدري است که به هيچ وجه قابليت تبديل به يک کارناوال را ندارد. بارها گفته و نوشته شده که اليناسيون موجود در اين متن ريشه هاي اجتماعي و فلسفي دارد که آن را چندين گام از يک نمايشنامه صرف فراتر مي برد.
آئيش در اين نمايش با چند مشکل اساسي رو به روست. اول اينکه نمي توان متني سورئال را بر مبناي اجرايي رئاليستي بر صحنه برد. کاري که آئيش در تمام لحظات نمايش بر آن تاسي مي جويد و مي کوشد با اين اجرا تماشاگر عام را راضي از سالن بيرون بفرستد. نظريه پردازان معتقدند که در بين گونه هاي مختلف اجرايي کارهاي رئاليستي به دليل دوري از پيچيده گويي همواره براي تماشاگر عام جذاب بوده است.
دوم چه کسي گفته که کرگدن متني براي مخاطب عام است. خود يونسکو زماني که آن را مي نوشته با توجه به رمزگونه هاي متن آن را براي علاقمندي نگاشته که چند پله از مخاطب عام صرف فاصله دارد. کرگدن به هيچ عنوان اثري رئاليستي نيست.متون امريکايي بسياري را مي توان يافت که هدف آنها نشانه رفتن تماشاگر عام است و اگر کارگرداني قصد مي کند کاري کند که عموم مردم به ديدن آن بيايند مي تواند آنها را انتخاب کند.
سوم؛ رجوع مستقيم به متن شيوه اجرايي را که يونسکو مد نظر داشته به کارگردان پيشنهاد مي دهد. نمايش کرگدن درباره تباهي انسانيت است. طبيعي است که فضاي چنين اثري تارو سنگين باشد. محسن شاه ابراهيمي دکوري سرشار از رنگ هاي شاد و متنوع براي اين نمايش طراحي کرده است. اين دکور حتي در بسياري از صحنه هاي نمايش تماشاگران را در خود فرو مي برد و براي دقايقي حواس مخاطب را از بازي ها پرت مي کند.
چهارم اينکه طنز موجود در نمايشنامه يونسکو طنزي تلخ است که هدفش نشاندن تلخندي بر لبان مخاطب است. نه اينکه کارگردان فضايي را به وجود آورد که تماشاگر قهقهه بزند. اين خنده تم اصلي نمايش را هم مخدوش مي کند.
هريک از اين دلايل به تنهايي مي تواند مويد اين نکته باشد که فرهاد آئيش نتوانسته به روح اجراي نمايش کرگدن دست يابد. اما آيا واقعا خود آئيش اين مسائل را نمي دانسته؟ به طور حتم مي دانسته. اما نبايد اين نکته را نيز از نظر دورداشت که در شرايط سياسي ايران آيا مي توان متني همچون کرگدن را جز اينچنين اجرا کرد؟ البته اين مسئله باراشتباه آئيش را کم نمي کند.
اين نمايش مي تواند سندي باشد براي يک دوران که اگر کارگرداني بخواهد نمايشي حرفه اي و بر اساس متني مورد توجه را اجرا کند بايد همه اجزا و ظرايف آن را بدل به حرکتي زمخت کند تا بتواند از سد مميزي ها بگذرد. مرکز هنرهاي نمايشي با اجراي اين نمايش يونسکو را ارج ننهاده، بلکه آشکارا قصد به سخره گرفتن او را داشته اند و چه حيف که آئيش بازيگردان اين حرکت شده است.
گپ ♦ کتاب
دنيا او را به نام رضا مي شناسد. مردي که 54 سال قبل در تبريز چشم به جهان گشود و مبارزه براي اشاعه آزادي بيان و پيشبرد جامعه مدني را از دبيرستان آغاز کرد. تجربه دستگيري و گذراندن سه سال در زندان با شناختن عکاسي همزمان شد و از آن روز چشم و دوربينش را در خدمت بازگو کردن جنگ ها، انقلاب ها و مصائب انسان ها قرار داد تا قدمي در راه پيشبرد اهداف انسان دوستانه و مبارزات خود برعليه استبداد بردارد. با رضا دقتي که براي رونمايي کتاب عکس تازه اش در لندن حضور يافته بود، گفت و گو کرده ايم...
گفت و گو با رضا دقتي عکاسآري آري زندگي زيباست...
براي رونمايي و امضاي کتاب تازه اش به لندن آمده بود. رضا دقتي را مي گويم، هماني که ساليان زيادي را در سفر گذرانده و انسان هاي زيادي را ديده. دردها و شادي ها، شوربختي ها و نيک بختي هاي بسياري را با نگاه دوربينش ثبت کرده است.
تجربه برخورد با آدميان تجربه اي است دلنشين که مگر جز بني آدم چيز ديگري هم در اين دنيا هست؟ اگر معماري است و گر فرهنگ، اگر سينما است و گر ادبيات، اگر فلسفه هست و سياست نيز، اگر فقير و گر غني هم، اگر تاريخ، اگر رويا، يکي واله يکي شيدا، يکي وامق يکي عذرا... همه و همه يا انسان اند يا زاده او، انساني رها شده در طبيعت که دائم با محيطش در جنگ و صلح ناپايدار است... از تجربه برخورد با آدميان گفتيم و سفرهاي بي شمارش، از جوهر يکسان آدميزاد و حوصله بحر گونه تاريخ... حاصل گپ و گفتمان با رضا دقتي پيش روي شماست...
<strong>آقاي دقتي براي شروع خوب است به تعريف هماهنگي از عکاسي برسيم تا کار در ادامه برايمان ساده تر شود، به نظر شما عکاسي را مي توان تعريف کرد؟</strong>عکاسي را بايد نگاه کرد... اما اگر بخواهم اين نگاه را با کلمه بيان کنم بايد بگويم عکاسي بيان تصويري واقعيت است... عکاسي نگاه کردن به واقعيتي است که از ذهن و چشم عکاس گذشته است.
<strong>عکاسي به هر حال در درازاي تاريخ، هنري نوپا به حساب مي آيد، فکر مي کنيد عکاسي به کداميک از هنرهاي باستان شباهت بيشتري دارد؟</strong>به نظر من عکاسي ادامه همان نقاشي هايي است که انسان در چهل و چند هزار سال پيش بر ديواره غارها خلق کرد...
<strong>پس عکاسي بيش از همه به نقاشي رئاليستي شباهت دارد؟</strong>عکاسي ادامه ارتباط انسان با تصوير است... اين ارتباط همواره وجود داشته است تنها ابزار آن عوض شده است. شما به نقش هاي گوناگون نگاه کنيد، حتي الفباي سمبوليک مصر باستان ... همگي جوري بيان تصويري هستند... حالا صد و پنجاه سال پيش فردي آمده است و ابزاري اختراع کرده است که همه کارها را سهل و آسان کرده... اين دوربين و اينها تنها ابزار ثبت تصوير است... اما اين ارتباط تصويري از همان آغاز بوده، وجود داشته... شايد از زماني که اولين انسان توانست تصوير خود را بر روي سطح آب مشاهده کند.
<strong>چه جالب،شايد نارسيس هم از عکاسي به خود شيفتگي رسيده باشد، بگذريم، آقاي دقتي اگر به کارنامه عکاسي شما نگاهي بياندازيم مي بينيم که شما کارتان را با عکاسي معماري آغاز کرديد و بعد به عکس خبري و اجتماعي روي آورديد، فکر مي کنيد چه خط و اصلي ميان معماري و جامعه شناسي وجود دارد؟</strong>چه خوب که شما مساله معماري را مطرح کردي، ببينيد معماري کامل ترين و جامع ترين مبحث درسي است که بشر توانسته است تا کنون اختراع کند... معماري تنها ساختن يک خانه و يا راه و آبادي نيست که معماري تاريخ است، فلسفه است و جامعه شناسي است و در کنار اينها مباحث پيچيده زيبايي شناسي و طراحي و گرافيسم را هم دارد، علاوه بر اينکه در معماري يک جور حرکت ذهني از فضاي سه بعدي به حرکتي عملي در فضاي دو بعدي وجود دارد که همين فضا و ذهنيت جوري در عکاسي هم نهفته است. يعني هم در معماري و هم در عکاسي انسان سه بعدي فکر مي کند و دو بعدي ترسيم مي کند.
<strong>بياييد کمي از عکاسي فاصله بگيريم و از سفرهايتان بگوييم، شما به سفرهاي زيادي رفته ايد و مردمان بسياري را ديده ايد پس به تبع اين سفرها تئوري هاي انسان و تاريخ را لمس کرده ايد، حالا اگر بخواهيد جدا از تئوري هاي ثبت شده، نظر شخصي تان را ارائه کنيد فکر مي کنيد از ميان تاريخ و انسان کداميک آن ديگري را مي نويسد؟</strong>من بدون هيچ شکي مي گويم که اين انسان است که تاريخ را مي سازد... اگر به داستانهاي تاريخي نگاه کنيم همگي ريشه در انسان و يا روابط انساني دارند... ببينيد همه آدم ها به گونه اي در اين آب غرق اند، حالا يکي مي تواند خودش را بيرون بکشد و يکي ديگر نه... البته تاريخ ارزش زماني دارد چرا که انسان در يک دوره و شرايط تاريخي خاص است که مي تواند کاري را پيش ببرد... نمي دانم منظورم را مي رسانم يا نه... اين دو رابطه پيچيده اي دارند، اما نقش انسان در اين ميانه بسيار پررنگ تر است.
<strong>برسيم به " آزادي " و تلاش دائمي انسان براي درک بهتر اين واژه، سوال من اين است که در سفرهايتان چيزي از جنس آزادي هم ديده ايد يا هر چه هست تلاشي است براي رسيدن به يک آرمان... آرماني که شايد هم خيالي باشد...</strong>تا چيزي[مفهومي] وجود نداشته باشد، ذهن انسان به درک آن چيز[مفهوم] نمي رود، آزادي هم همين طور است تا وجود خارجي نداشته باشد فکر انسان به درک آن نمي رود و براي به دست آوردنش تلاشي آغاز نمي شود... آزادي همان پرگشودن پرنده است حالا اين پرنده تا چه حد مي تواند خود را از شر عقاب هاي گوناگون حفظ کند، سوالي است که در فرهنگ ها و جغرافيا ها و مذهب ها و تاريخ هاي گوناگون پاسخي متفاوت مي گيرد.
<strong>شما سالهاست که از ايران دور هستيد، در اين زمان دوري، عکاسي از کدام طبيعت و فرهنگ بيشتر از همه خاطرات ايران را برايتان زنده کرده است؟</strong>باور کن که من بين فرهنگ ها و داستان هاي گوناگون هيچ مرزي نمي گذارم. در هر کجا که بودم، چه در قبايل دور افتاده آفريقا يا در نزديکترين مکانهاي فرهنگي و جغرافيايي به ايران مثل تاجيکستان و يا افغانستان... هميشه حس کردم آن جوهر انساني در بين همگان يکسان است... مردم ايران هم قسمتي از کل يکسان، همان فلسفه اي که سعدي ارائه مي دهد که بني آدم اعضاي يکديگرند... و من هرچه بيشتر سفر مي کنم، هر چه بيشتر در اديان و مذاهب گوناگون دقت مي کنم هر چه بيشتر از افسانه ها و باورهاي مردم زمين سر در مي آورم، بيشتر و بيشتر به اين فلسفه نزديک مي شوم.
<strong>اين نوع جهان بيني خيلي جالب است، فکر مي کنيد اين نگاه علت آن شده است که يک هنرمند تبعيدي ايراني باقي نمانيد يا برعکس عکاسي جهاني شدن دليل شکل گيري اين نوع نگاه در شما شده است؟</strong>جوري هر دو با هم، من فکر مي کنم اولين جرقه هاي اين فکر زماني زده شد که براي عکاسي به افغانستان رفته بودم و همه منتقدين دليل اين کار را از من جويا مي شدند...خوب يادم است که آنجا مي گفتم براي من بين ايران و افغانستان و هند و افريقا و امريکا فرقي وجود ندارد... همه انسانيم و از يک جوهر... اين تفاوتهاي فرهنگي نمي تواند باعث شود که ابناء بشر يکديگر را درک نکنند.
<strong>اي بسا هندو و ترک همزبان... اين ماجرا را حتماً در سفرهايتان در يافته ايد...</strong>دقيقاً. من مادران زيادي ديده ام. ديده ام مادر کردي که فرزندش را از دست داده است. ناراحتي آن مادر فرقي با ناراحتي و افسوس مادر ترک و فارس و يا مثلاً رواندايي ندارد... بايد بگويم يکي از پرچم هايي که من به دست گرفته ام همين است که بايد اين اختلافات قومي و مذهبي و زباني را کنار بگذاريم... من تا زماني که زنده ام و به اين کار ادامه مي دهم از ترويج اين فکر دست نخواهم کشيد.
<strong>اما اين اختلافات قومي و فکري، هيچ وقت انسان را رها نکرده اند. اگر اسمش را بگذاريم : "بربريت"، مي بينيم حتي انسان مدرن امروز هم نتوانسته است از شر اين بربريت آسوده شود...</strong>...( با خنده) حالا زود است. به تاريخ نگاه کن. انسان تازه ده هزار سال است که از جنگل بيرون آمده است، قبل از آن صد و پنجاه هزار سال در جنگل زندگي کرده است...
<strong>و اين انسان لابد جوري به آن قانون جنگل خو گرفته است...</strong>ببين انسان امروزي نسبت به درازاي تاريخ هنوز يک طفل نوپاست. کودکي نهايتاً چند ساله، طبيعي است اگر خودش را خراب کند و يا براي به دست آوردن حقش به زور متوسل شود، چون راه ديگري را نمي شناسد. هر چند که در نهانش توانايي بسياري براي پيشرفت دارد.
<strong>غير از عکاسي با کدام هنر و يا هنرها ارتباط برقرار مي کنيد و دوستشان داريد؟</strong>موسيقي. موسيقي براي من خيلي مهم است. بعدش نقاشي و سينما... اما ارتباط من با مردم تنها همان ارتباط تصويري است...زبان تصويري زباني کامل است و فرهنگ هاي امروز هم همه در هم آميخته اند...
<strong>اين آميختگي فرهنگي و جهان پسا پست مدرن که امروزه به وجود آمده است و شما هم بارها به آن اشاره کرديد ... احساس نمي کنيد که در اين آميختگي فرهنگي خطر مرگ فرهنگ هاي کوچکتر بسيار است؟ مثل زبانهاي کوچکتر که توسط زبانهاي بزرگتر بلعيده شدند، نمونه اش کاري که زبان اسپانيولي با زبان هاي آمريکاي لاتين کرد...</strong>از وقتي که ما شروع کرديم زبانهاي رايج در دنيا را فهرست بندي بکنيم، شايد بيشتر از دويست سال نگذرد... تا به امروز بيشتر از نيمي از زبانهاي دنيا از بين رفته است و از اين به بعد هم ماجرا همين است، ساليانه زبانها و قبايل زيادي مي ميرند. من فکر مي کنم ما بايد با چشم باز اين قضيه را دنبال کنيم اما جلوي سير تاريخ راهم بهتر است نگيريم... ببينيد همين اروپايي که احتمالاً تا چند سال ديگر به يک کشور واحد تبديل مي شود تا دويست سال پيش، بيش از دويست کشور بود. اين سير تاريخ است... ما تنها بايد نيکي هاي اين فرهنگ ها را براي انسانيت و آيندگان ثبت کنيم...
<strong>و عکاسي هم در اين ثبت فرهنگي نقش بسيار مهمي ايفا مي کند، اين طور نيست؟ </strong>به نظر من نقشي که عکاسي بازي کرده است و بازي خواهد کرد، در آينده تبديل خواهد شد به مهمترين ابزار ارتباط انسانها... چرا که با سرعت زياد دنيا هر روز آدمها وقت کمتري براي مطالعه و تفکر پيدا مي کنند... همين است که عکاسي در آينده تبديل خواهد شد به ابزاري براي آموزش تصويري.
<strong>و سوال آخر... اگر امکانش وجود داشت که تمام عکسهايي که تا به اکنون گرفته ايد را در يک کتاب واحد چاپ کنيد، چه عنواني براي آن کتاب در نظر مي گرفتيد؟</strong>( با يک مکث طولاني) ... آري آري، زندگي زيباست.
کتاب روز♦ کتاب
<strong>بحران آذربايجان در اثناي جنگ اول جهاني: نبرد شكريازي و ساري داش</strong> نويسنده: ابراهيم پور حسين خونيق192 ص، جلد نرم، 14.5 23.5 سانتي ترتبريز: انتشارات اختر، 2008، چاپ اول
در دوران جنگ جهاني اول (1914 تا 1918 ميلادي)، اوضاع سياسي و اجتماعي آذربايجان بسيار پيچيده و دشوار بود. در اين زمان، «اسماعيل سميتقو» و ايل او يعني ايل «شكاك»، شهرهاي اروميه، سلماس و ساوجبلاغ (مهاباد) را مورد تاخت و تاز قرارداده بودند. اوج گيري اين اقدامات باعث شد تا حكومت مركزي نيروهايي را براي سركوب شورشيان عازم منطقه كند. اين نيروها نخست شكست خوردند. اما سرانجام يكي از فرماندهان برجسته نظامي ايران يعني «امير ارشد سام خان قره چه داغي» در نبرد «شكريازي» شكست سختي بر شورشيان وارد كرد. در پژوهش حاضر، گوشه هايي از تاريخ آذربايجان در دوران جنگ جهاني اول بررسي مي شود. عناوين بعضي از مباحث كتاب عبارتنداز: ««ايل شكاك»، «جعفر آقا شكاك»، «اسماعيل سميتقو»، «شرارت هاي سميتقو»، «والي گري ضياء الدوله در اروميه»، «نقشه سميتقو براي ربودن حاكم اروميه»، «اقدام سپهدار تنكابني»، «وضع روستاهاي اروميه»، «آمدن كنسول انگليس به اروميه»، «حمله سميتقو به لكستان»، «انهدام پادگان ساوجبلاغ و كشتار وحشيانه»، «شرح نبرد شكريازي از زبان ميرزا ابوالقاسم امين الشرع خويي» و...
<strong>مجموعه مقالات فرهنگ نگاري: دفتر دوم</strong>نويسنده: حسن هاشمي ميناباد332 ص، جلد نرم، تهران: انتشارات فرهنگستان زبان و ادب فارسي، 1387، چاپ اول
هدف «فرهنگ نگاري»، تدوين و تاليف فرهنگ در حوزه ها و زمينه هاي گوناگون است. فرهنگ نگاران تلاش مي كنند واژگان يك زبان يا گونه زباني را با عنايت به نظريه اي توصيف و تبيين كنند. كتاب حاضر شامل مجموعه اي از مقالات نويسنده در زمينه زوايا و جوانب گوناگون كار«فرهنگ نگاري» است. اين مقالات در پنج فصل تدوين شده است. فصل اول به كلياتي درباره «مباني نظري و عملي تدوين فرهنگ»، «مشخصه هاي فرهنگ نگاشتي: اطلاعات زباني و دايرة المعارفي فرهنگ»، «طبقه بندي رده شناختي فرهنگ ها با نگرشي بر فرهنگ هاي دو زبانه»، «فرهنگ نگاري در ايران و عوامل افت و خيز»، «فرهنگ و فرهنگ نويسي در ايران» و... مي پردازد. موضوع فصل هاي دوم، سوم و چهارم، «فرهنگ نگاري تك زبانه»، «فرهنگ نگاري دو زبانه» و «فرهنگ نگاري تخصصي» است. در فصل پنجم تعدادي از فرهنگ هايي كه به وسيله مؤلفان ايراني گردآوري و تاليف شده، مورد نقد و بررسي قرار گرفته است. عناوين مباحث اين فصل عبارتنداز: «فهرستي مخدوش از فرهنگ هاي فارسي»، «الگويي مناسب براي فرهنگ هاي دو زبانه»، «نقد و بررسي فرهنگ هزاره و معيارهاي ارزيابي فرهنگ هاي دو زبانه»، «نقد و بررسي فرهنگ لغات و اصطلاحات مردم كرمان»، «سه فرهنگ در يك فرهنگ»، «بلبشوي فرهنگ نويسي و فرهنگ علوم مطبوعات و ارتباطات»، «فرهنگ اصطلاحات سياسي و خبري» و «فرهنگ انديشه نو، گامي نو».
<strong>جامع التواريخ: تاريخ اسماعيليان</strong>
تاليف: رشيد الدين فضل الله همدانيتصحيح و تحشيه: محمد روشن407 ص، تهران: مركز پژوهشي ميراث مكتوب، 1387، چاپ اول
كتاب «جامع التواريخ» كه به وسيله گروهي از محققان و مترجمان، زير نظر «خواجه رشيد الدين فضل الله همداني»، در دوره حكومت ايلخانان مغول در ايران تاليف شده، از منابع و ماخذ ارزشمند تاريخ عمومي است. كتاب حاضر، بخش مربوط به تاريخ اسماعيليان از اين مجموعه كم نظير است. اين بخش از «جامع التواريخ»، كه شامل سرگذشت فاطميان مصر و رفيقان صباحي است، به لحاظ درستي و استواري، سودمندترين بخش اين تاريخ كم مانند است. در تاليف تاريخ اسماعيليان، «رشيدالدين فضل الله»، بر خلاف بسياري از مورخان و مؤلفان آن عصر، بي طرفي پيشه كرده، و تا حد امكان، از كتاب ها و آثار طرفداران اين فرقه نيز بهره جسته است. تصحيح حاضر از اين اثر، براي نخستين بار، با استفاده از معتبرترين نسخه هاي آن انجام شده و همراه با فهرست هاي گوناگون به چاپ رسيده است.
<strong>پشمينه پوشان: فرهنگ سلسله هاي صوفيه</strong>
نويسنده: علي سيدين416 ص، تهران: نشر ني، 1387، چاپ اول
كتاب «پشمينه پوشان» فرهنگ نامه اي است مشتمل بر 534 مدخل كه با استفاده از منابع متعدد تصوف، فرقه هاي گوناگون صوفيه را از شبه قاره هند تا شمال آفريقا بر مي شمرد و درباره خاستگاه فكري، جغرافيايي و تاريخي شان توضيح مي دهد. اين فرهنگ نامه هم چنين نام ها، واژگان و اصطلاحات مرتبط را به خوانندگان معرفي مي كند.
<strong>فرهنگ شاعران و نويسندگان معاصر سخن</strong>
تاليف: داريوش صبوربا نظارت: حسن انوري720 ص، تهران: انتشارات سخن، 1387، چاپ اول
در اين فرهنگ، 1474 تن از شاعران و نويسندگان معاصر ايران، به گونه اي مختصر و مفيد به خوانندگان معرفي شده اند. گزينش افراد بدون توجه به باورهاي اجتماعي، سياسي و مذهبي آنان و بر پايه داشتن يك يا چند ويژگي زير بوده است: 1- كساني كه در فاصله سال هاي 1285 تا 1386 خورشيدي زيسته اند. 2- كساني كه يك يا چند اثر مستقل در زمينه علوم انساني به صورت كتاب يا مقالات ارزشمند ادبي و اجتماعي به زبان فارسي داشته اند. 3- كساني كه در بهبود آموزش و پرورش و بالا بردن فرهنگ ايران كوشش هاي چشم گير كرده اند. 4- بنيادگذاران نهادهاي فرهنگي كه در كتاب هاي معتبر مطرح بوده اند.
<strong>سيب هاي كابل شيرين است: زندگي كودكان افغاني در ايران</strong>
به كوشش: بهرام رحيمي، سميه كريميمترجمان: مهرداد وحدتي، سودابه اشرفي، سميه كريميويراستار انگليسي: كريستينه آدامز424 ص، تهران: نشر افكار، 1387، چاپ اول
اين كتاب، تصويرگر ادبياتي است كه پديدآورندگان آن، كودكان افغاني به دنيا آمده در ايران اند؛ كودكاني كه به يكسان خود را به هر دو سرزمين ايران و افغانستان وابسته مي دانند. كتاب «سيب هاي كابل شيرين است»، ضمن ارائه مجموعه اي از متن ها و نامه هاي نوجوانان افغاني جنوب تهران و گفتگوهايي با كودكان افغاني زلزله زده در بم، گزارشي تحليلي از وضعيت افغانيان مقيم ايران را نيز در اختيار علاقمندان قرار مي دهد. اين كتاب، دو زبانه (فارسي – انگليسي) و مصور است.
<strong>مردان جمهوري اسلامي ايران چگونه تكنوكرات شدند؟</strong>
به روايت: بهمن احمدي امويي166 ص، تهران: انتشارات گام نو، 1387، چاپ اول
اين كتاب بيانگر چگونگي چرخش و جا به جايي مديران و گوياي سرشت اقتصاد سياسي ايران در يكي از مدارهاي شوم و بسته توسعه نيافتگي است. گفتگوهاي گردآوري و تدوين شده در اين مجموعه نشان مي دهد كه چگونه با وقوع انقلاب اسلامي، كارشناسان معتقد به نظام جمهوري اسلامي جاي كارشناسان وابسته به رژيم سابق را مي گيرند، تثبيت مي شوند، و پس از مدتي سرانجام به همان آموزه هاي كارشناسان پيش از خود گرايش نشان مي دهند. پس از آن، با افول و حذف نسل اول كارشناسان تربيت شده جمهوري اسلامي، مجددا گروه جديد ديگري در مديريت كلان اقتصاد سياسي ايران جايگزين مي شوند. عناوين گفتگوهاي اين مجموعه عبارتنداز: «مردان جمهوري اسلامي چگونه تكنوكرات شدند؟/گفتگو با سيد محمد طبيبيان»، «قصه تكراري غصه هاي اقتصاد ايران/گفتگو با يزيد مردوخي»، «برنامه ريزي در يك اقتصاد مختلط/گفتگو با فيروز توفيق»، «برنامه ريزي در شكل كنوني يعني اتلاف منابع/گفتگو با موسي غني نژاد».
<strong>زمينه اجتماعي تعزيه و تئاتر در ايران</strong>
نويسنده: جلال ستاري156 ص، تهران: نشر مركز، 1387، چاپ اول
در اين كتاب، نخست ماهيت و كيفيت نوع نمايشي كه در ايران پيش از اسلام متداول بود بررسي مي شود. سپس علل از رونق افتادن اين نمايش در ايران بعد از اسلام مورد توجه قرار مي گيرد. در آخر، موجبات اجتماعي و فرهنگي ظهور و رونق تعزيه و تئاتر در ايران نقد و بررسي مي شود.
<strong>شرح ديوان خاقاني: جلد اول</strong>نويسنده: محمد رضا برزگر خالقي695 ص، تهران: انتشارات زوار، 1387، چاپ اول تهران: انتشارات زوار، 2008، چاپ اول
اين كتاب، جلد اول از مجموعه اي است كه به شرح ديوان «خاقاني» و نكات دشوار و پيچيده آن مي پردازد. «خاقاني شرواني»، شاعري است دير آشنا، بلند پرواز و دشوارگو. كاربرد اصطلاحات و تعبيرات علوم گوناگون مانند طب، نجوم و فلسفه، از ويژگي هاي شعر اوست. افكار و احساسات گوناگون «خاقاني» در لفافه اي از الفاظ و معاني مبتكرانه اش، جلوه اي ديگرگونه يافته است. اين جلوه گري مبتكرانه در عرصه سخن پردازي، نام وي را به عنوان شاعري صاحب سبك در بين شعراي بعد از خود تا روزگار حاضر ماندگار كرده است. در كتاب «شرح ديوان خاقاني»، نويسنده ضمن شرح ابيات و اصطلاحات مبهم، تلفظ واژه هاي دشوار اين ديوان را ارائه كرده و به نقد و بررسي زيباشناسي آن نيز پرداخته است. جلد اول از اين مجموعه، به قصيده هاي «خاقاني» و شرح آنها اختصاص دارد.
<strong>کتاب هاي خارجي</strong>
<strong>آسيابان زوزه کش</strong>
آرتو پاسيلينا، 284 صفحه، انتشارات کانن گيت. قيمت: 14 دلاراگر فيلم هاي اينگمار برگمن را ديده باشيد يا نوشته هاي هالدور لاکسنس را خوانده باشيد، متوجه اين نکته شده ايد که هنرمند اسکانديناوي قرن بيستمي تا چه حد به سراغ تم هاي شوم و عبوس و هراس آور مي رود تا از دل آن ها هم خوشي و نشاط در آورد و هم مقداري تفکر. ظاهرا هم فلسفه اش اين است که اندکي طنزسياه آدم را قادر مي سازد تا زمستان سرد و يخزده را در آن سرزمين سخت و گزنده راحت تر سپري کند.اوضاع در تازه ترين رمان آرتو پاسيلينا نويسنده فنلاندي نيز به همين ترتيب است. داستان در دوران پس از جنگ جهاني دوم و در شمالي ترين ناحيه اسکانديناوي مي گذرد. قهرمان داستان که نامش گونار هاتونن است، در شامگاهان که افسردگي بر وي غالب مي شود فريادي شبيه به زوزه گرگ مي کشد. اين شروع ماجراي اپيزوديک آخرين رمان نويسنده ايست که تا به حال بيست رمان عجيب و غريب منتشر کرده است.
<strong>آخرين روز هاي فيدل</strong>
رولاند مرولو،268 صفحه، انتشارات شاي آري هارت، قيمت 23 دلاريک دهه قبل، کوبا براي برخي جوانان آمريکايي حکم بهشت را داشت. کوبا همانند پورتو ريکوي تازه به آمريکا پيوسته بود، منتها با پارتي هاي شبانه کمتر و پوستر هاي تبليغاتي بيشتر. کوبا به غايت اگزوتيک بود بدون آن که خطرناک باشد. از صدقه سر دولت کلينتون، ماموران مرزي به روي خودشان نمي اوردند که مهر کوبا را در گذرنامه اي مي بينند. و همه چيز به خوبي پيش مي رفت. تا اين که سرو کله بوش پيدا شد و بساط عيش را بر هم زد. از آن پس، آمريکايي ها به همه نقاط جهان مي توانستند سفر کنند، حتي تهران و پيونگ يانگ. اما درهاي هاوانا به رويشان بسته شد.
اين موضوع بهانه خوبي فراهم کرده تا هر کتابي که با پايان پذيري مساله کوبا توام باشد، از استقبال خوبي برخوردار شود. تريلر " آخرين روز هاي فيدل" درباره تلاشي است براي قتل او و بازيافت فرصتي دوباره براي رسيدن به کوباي آزاد. نقشه قتل توسط يک سازمان خصوصي فوق سري به نام ارکيده سفيد طراحي شده که به قدرت قاتلان براي تبديل دنيا به جايي بهتر براي دموکراسي عقيده دارد.
اما جزئيات داستان آنچنان پي گرفته مي شود، که در وراي آن به سختي مي شود فهميد چه نوع نگاهي به فيدل، نقشه قتل او و جهان بيني ارکيد سفيد وجود دارد. با اين همه، تريلر را بايد يکي از موفق ترين هاي 2008 به حساب آورد.
<strong>پرتاب يک ليمو</strong>
پادما ويس واناتان، 619 صفحه، انتشارات هارکورت، 26 دلارازدواج در ده سالگي در سال 1896، مادر شدن در چهارده سالگي و چهار سال بعد پوشيدن ساري سفيد به نشانه عزاي بيوه شدن.اين ها رخداد هاي زندگي شخصيت نخستين رمان پادما ويس واناتان الست که سيواکامي نام دارد و دختري است از برهمن ها.پس از آن، تلاش سيواکامي براي شروع زندگي جديد، شروع يک ماجراي عشقي و دغدغه هاي توامان مادري که با برادر هايش بر سر تربيت پسرش مشکل دارد، داستان را به پيش مي بردبا آنکه نويسنده سعي مي کند نگرشي منتسب به فمينيسم را در رمانش جاري سازد و از تلاش هاي يک مادر جوان و سعي او براي رسيدن به خود و فرزندش بگويد، در انتها هم نويسنده و هم داستان در دام پوپوليسم و کليشه هاي رايجي گرفتار مي ايند که انگار جزو لاينفک روايت در ادبيات و هنر مرتبط با هند شده است. با اين همه، به رغم طولاني بودن رمان، قصه به راحتي خواننده را تا به انتها مي برد.
<strong>بي قراري</strong>
جوليا لي، 121 صفحه، انتشارات پنگوئن، 13 دلارقصر ييلاقي فرانسوي که مرکز تلاقي و جدال خانوادگي در رمان "بي قراري" جوليا لي است، ساختماني است با شکوه با سقف هاي بلند و شبيه يک کليسا، پر از راهرو هاي مخفي و کله هاي آهوي نصب شده به ديوار ها، و محصور شده با باغ هاي بزرگ. اين مواد اوليه ايست که آش رويا هاي رمان نويس گوتيک ما با آن پخته شده است."بي قراري" حکايت مادري آسيب خورده به نام اوليويا است که پس از 12 سال به خانه ي پدري اش باز مي گردد. او که در پي عدم موافقت مادرش براي ازدواج، خانه را ترک کرده بود، بازگشتش را قرين بدبختي هاي تازه مي بيند. برادرش به همراه زنش وکودک مرده شان مراجعان بعدي به خانه پدري اند.براي آنهايي که جدال هاي درون خانوادگي را بستري جذاب براي کشمکش هاي روايت داستاني مي دانند و از آن لذت مي برند!
<strong>اخبار کتاب</strong>
<strong>ره آورد</strong>
پنجاه و هشتمين شماره فصلنامه ره آورد، نامه آزاد انديشان ايران به زودي به بازار عرضه مي شود. اين شماره ويژه زنان ايراني است و تا پايان زمستان 2009 به بازار عرضه خواهد شد. ناشر اين فصلنامه اعلام کرد به دليل محدوديت تعدادنسخ منتشره، اولويت دريافت با مشترکان خواهد بود.
فصلنامه ره آورد در کنار فصلنامه هاي "ايران نامه" و "ايران شناسي" جزو معدود نشريات معتبر خارج از کشور است كه جنبه علمي و تحقيقي داشته و انتشارش در جامعه تحقيقي- فرهنگي تاثير گذار بوده است. اين فصلنامه که پسوند "نامه آزاد انديشان ايران" را بر جلد هر شماره خود دارد، در سال 1981 توسط زنده ياد حسن شهباز بنيان گذاري شد و تاكنون مقالات تاريخي و فرهنگي- هنري بسياري منتشر کرده است.
در توصيف و شناخت فصلنامه ره آورد، كه به درستي "نامه آزاد انديشان ايران" نام گرفته و مطالب غني و خواندني اش تحسين هر دوستدار كتاب و اهل پژوهش و انديشه را بر ميانگيزد، بايد گفت به راستي كار سترگي است كه بدون كوشش شبانه روزي كوشندگان آن و عشق و علاقه به حفظ و گسترش فرهنگ ايراني و بالا بردن فضاي روشنگري و بازانديشي ممكن نبوده و نيست. اين ويژگي ها صرفا از حجم مطالب و ظاهر نفيس و چشمگير ناشي نمي شود، بلكه محتواي غني و پشتوانه فكري آن است که به اين نشريه وزن و اعتباري خاص مي بخشد. ره آورد گردآورنده مجموعه پر باري از ادب، هنر، دين، فلسفه، شعر، تاريخ، مسايل و مفاهيم اجتماعي و خاطرهها و سرگذشت بزرگان و تاريخ سازان ايراني و بررسي و نقد كتاب است كه با قلم اهل فناش هر بار در مجلدي زيبا و قطور و بسيار حرفهاي به رشته تحرير در ميآيد تا به خواست هرعلاقه و سليقهاي پاسخ دهد.
<strong>تختي ترجمه اسپايدرويک را تمام کرد</strong>
با انتشار جلدهاي چهارم و پنجم داستان هاي «اسپايدرويک»، ترجمه فارسي اين مجموعه توسط «بابک تختي» کامل شد.
«spiderwich» نوشته «هالي بلک» و «توني ديترليتسي»، داستاني فانتزي براي مخاطبان نوجوان است که از قصه هايي جذاب و طراحي زيبا سود مي برد. پيشتر 3 جلد اول اين سري کتاب ها توسط نشر «قصه» به بازار آمده بود. بابک تختي دليل انتخاب و ترجمه اين داستان را فضاي خلاقانه و نظم منطقي آن مي داند. او در اين باره مي گويد: «اين مجموعه را ترجمه کردم چون دوستش داشتم. به خاطر فضاي داستان، خصوصاً در سه جلد اول. اين داستان برخلاف قصه هاي هري پاتر، پر از جن و پري نيست؛ نظم منطقي و قابل قبول تري دارد.»
تختي وعده داده بود اين 2 جلد به فاصله اي کوتاه از انتشار جلدهاي ديگر، در اواخر سال گذشته چاپ شوند. اما مهاجرت خانواده تختي باعث شد وعده او با تاخيري طولاني صورت بگيرد. مدير نشر قصه همچنين درباره چگونگي ترجمه اسپايدرويک توضيح مي دهد: «سعي من در ترجمه، به فارسي در آوردن اين کتاب بود. سعي کردم تا حد امکان بوي ترجمه را از کار بگيرم و اثر را فارسي کنم. اوج زيبايي کار هم برايم زماني است که بچه هاي گريس به کشف خانه مي روند و سعي در حل معمايي مي کنند که پر از هول و هراس است.»
در سال هاي اخير فيلمي سينمايي بر اساس قصه هاي اسپايدرويک ساخته شده که چندي پيش در تلويزيون ايران هم نمايش داده شد. تختي در اين باره مي گويد: «در مجموع فکر مي کنم کتاب بسيار بسيار از فيلم بهتر است. نه به خاطر اينکه دلبسته ادبياتم و نوشتار مکتوب؛ بلکه فيلم سر دستي ساخته شده. با اين حال دلم مي خواهد فيلم دوبله شده را هم ببينم.»
♦ شعر
در مراسم اختتاميه جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"، علاوه بر تقدير از طاهره صفارزاده يک غافلگيري بزرگ نيز انتظار مدعوين را مي کشيد: اعطاي لوح تقدير و تنديس ويژه يک عمر فعاليت ادبي به بانوي بزرگ شعر ايران، سيمين بهبهاني که برنده اولين دوره جايزه شعر زنان ايران نيز جايزه خود را از دستان وي دريافت کرد. گفت و گوي اختصاصي همکار روز در تهران با رؤيا زرين را مي خوانيد....
گفت و گو با رؤيا زرين برنده اولين دوره جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"افتخار ميكنم كه جايزهام را از دست سيمين بهبهاني گرفتم
در ابتدا بيوگرافي مختصري از خودت بگو. دو روايت در مورد سال تولدم است. يك روايت شناسنامهاي و يك روايت پشت قرآن. يك روايت ميگويد متولد سال 50 در دليجان هستم و يك روايت ميگويد متولد سال 51 در عليگودرز. اما در خصوص گفتن بيوگرافي، ترجيح ميدهم جز در مورد كتابهايم چيز ديگري نگويم چون معتقدم بيوگرافي هر شاعري لاي بيت بيت و كلمه به كلمه اشعارش است. اولين مجموعهام "زمين به اوراد عاشقانه محتاج است" بود كه نشر پيام امروز منتشر كرد. بعد از آن كتاب "من از كنار برج بابل آمدهام" را نشر نيلوفر منتشر كرد. سپس كتابي را با عنوان "به نام پدر، پسر و من كه زيتونم" به انتشارات آهنگ ديگر دادم كه آن كتاب بالاي پنجاه اصلاحيه از سوي وزارت ارشاد خورد و اصلاً غيرقابل چاپ شد. كتاب "ميخواهم بچههايم را قورت بدهم" را كه نيز كه برنده نخستين دوره جايزه شعر زنان ايران شد، به نشر هزار كرمان دادهبودم و كتاب ديگري هم با عنوان "بلقيس در وضعيت تلهزنگ" الآن بيش از يك سال است كه در وزارت ارشاد است.
قبل از اينكه عنوان شود كه برنده جايزه شدهاي، فكر ميكردي به عنوان نفر برگزيده انتخاب شوي؟قلباً بگويم؟!
حقيقت را هر طور كه دوست داري بگو؟ راستش قبل از اينكه با من تماس بگيرند حس ميكردم.
<strong>چه زماني با شما تماس گرفتند و متوجه شديد كه برنده شدهايد؟</strong>فكر ميكنم چهارشنبه هفته گذشته بود.
<strong>شش اثر ديگري كه به بخش نهايي جايزه رسيدهبودند را خواندهاي؟</strong>نه، من متأسفانه مجموعههاي بچهها را نداشتم اما امروز گرفتم كه مطالعهشان كنم.
<strong>از ديد خودت نكته بارز و ويژگي برتر مجموعه شعرت چه بود كه از بين اين هفت اثر به عنوان اثر برگزيده انتخاب شد؟</strong>خيلي سؤال سختي است اما من فكر ميكنم اولاً تجربههاي خاصي كه هر كس در زندگياش دارد خود به خود آدم را نسبت به هر شخص ديگري خاص ميكند. دوم اينكه ناگفته نماند كه من تجربه سه كتاب را پيش از اين داشتم و زبانم را، زبان خاص خودم را كاملاً پيدا كردم كه شما اين را به علاوه آن تجربههاي خاص بكنيد. هر كس مطالعات خاصي دارد، زندگياش را به يك نحوي ميگذراند و من فكر ميكنم آن چيزيي كه شعر هر شاعري را تأثيرگذار ميكند نه فقط شعر من را، اين است كه انسان با خودش صادق باشد و تا چيزي را تجربه نكردهاست ـ چه اين تجربه ذهني باشد، چه عيني باشد ـ آن را بر زبان نياورد. من فكر ميكنم فقط به اين شكل است كه ميشود ارتباط خوبي با مخاطب برقرار كرد.
<strong>در لحظهاي كه نام اثرت را بهعنوان اثر برگزيده شنيدي چه احساسي داشتي؟</strong>اين احساسات را وقتي بخواهي با كلام بيان كني من فكر ميكنم خراب ميشود. عمق آن چيزي را كه آدم ميخواهد بگويد گفتني نيست.
<strong>ميدانستي بناست اين جايزه را از دست خانم سيمين بهبهاني بگيري؟</strong>نه، اما خيلي افتخار كردم. واقعاً باعث افتخار من است.
<strong>آخرين اخباري كه در خصوص انتشار مجموعه آخرت كه اين روزها در وزارت ارشاد است، داري چيست؟</strong>آخرين اخبار ميگويد كتابم تا تجديدنظر چهارم رفته است. اين خيلي معني دارد. يعني ممكن است كه اصلاً درنيايد يا واقعاً نميدانم...
شعري كه رؤيا زرين در پايان مراسم اهداي جايزه شعر زنان ايران خواند:
بعد از اوراد عاشقانه رفته بودم انقلابشهداي ژاندارمريو تو مثل يونسي گريزنده از خدارفته بودي لا به لاي كتابهاي خميرشدنيكه پيدايت كنمراهم را كج كرده بودم آنطرفها كه بروم وليعصرساختمان نفتو مناقصهاي را كه در تقديرم آمده بود نميبرمببرممن، قمارباز شريفيامنفتو نفت بوي ناموسبازي ميدهدبوي زيرميزي و هر چيزي كه شعر نيستنفت، رازي استراز مثل لزبيني كه چيزي نميفهمد از خودشمثل پيامبري حيرتزده از فرامين دهگانه در تمناي دستهاشمثل نهنگي به سكسكه افتاده از جهاز هاضمهاشدر ماجرايي كه يونس نيستپدر ژپتو نيستتو نيستي.وقتي تو نيستي چيزي سر در نميآورم از مكاشفات يوحناوقتي تو نيستي دراز ميكشم روي تخت روانپزشك و انكارت ميكنمكسي نبايد از چيزي سر در بياوردامامن به تو ميگويم سليمانبه تو ميگويم كه گفتي برنگردم، نگاه نكنمنشد اماراوي عوضشدني نيستهميشه حلبچهاي نهفته در قلب آدميستو من به تو ميگويمبه تو ميگويم وقتي كه وقت ديگري نيست براي عكس گرفتن ازگلستانهايي كه آمدند، رفتندابابيلي كه آمدند، رفتندو دهانهايي كه روي سيلاب آخر چيزي خوابشان بردهاستو من سپاسگزارم از همه چيزسپاسگزارم از آنان كه دوستم نداشتنداز مادرمكه رفتهبود فلكالافلاكپدرمكه گريه بلد نبودو زندانباني كه سوار را شيرتر كردسپاسگزارم از خيانت آدمي به آدميو واليومهايي كه مراسم تنقيه را نشانت ميدهندو راه رفتن را.نخواب، راه بروراه برو، نخوابو راه افتادمپيشگويي آلبر درست درآمده بود كهقوي ميكند آدم را چيزي كه نميكشدو منسپاسگزارم از نفتاز كتابهاي خميرشدني، بوفو خيابانهايي كه مرا به تو ميرساندسپاسگزارم از تصادف كشتارگاه كه مرا نكشترويينه است زني كه ديوانه استرويينه استزني كه تنها عشق عبور ميكند از خلال سياهي مرمكانش.
♦ شعر
پگاه احمدي، رويا تفتي و بنفشه حجازي داوران اولين دوره شعر خورشيد درباره اين جايزه، شعرو....
گفت و گو با پگاه احمدي شاعر، منتقد ادبي و داور نخستين دوره جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"<strong>جوايز شعر نسبت به جوايز ادبيات داستاني مهجورترند</strong>
<strong>چطور با جايزه شعر زنان ايران آشنا شديد و چگونه به عنوان داور نخستين دوره اين جايزه انتخاب شديد؟</strong>خانم سپيده جديري صاحب ايده، بنيانگذار و دبير اين جايزه كه هم از دوستان و همكاران عزيز من هستند و هم از سالها قبل نسبت به كار من شناخت داشتند، وقتي اين ايده را مطرح كردند چون من خودم اصولاً خيلي به شعرهاي زنها به صورت تخصصي علاقهمند هستم و اصلاً يكي از دغدغههاي من دنبال كردن پروسه شعر زن در ايران از دهههاي قبل بوده كه دستمايهاش هم كتاب "آنتولوژي شعر زن از آغاز تا امروز" شد، بنا به همين شناختهاي متقابل بود كه ايشان تشخيص دادند كه به نوعي شايستگي قضاوت اين جايزه را دارم و من هم پذيرفتم.
<strong>نكته بارز اساسنامه اين جايزه را چه ميدانيد؟</strong>فكر ميكنم تمام نكاتي كه در اساسنامه قيد شده هر كدام به نوعي قابل انگشتگذاري و مهم هستند و بهويژه هدف اصلي بنيانگذار اين جايزه و دوستان ديگري كه همكاري كردند واقعاً توجه و حمايت از زنان شاعري بود كه در اين دو دهه اخير به صورت مشخص و خيلي فعال در حوزه شعر صاحب خلاقيت بودند و فعاليت كردند.
<strong>آيا كتابي از يك شاعر زن در بازار ديديد كه در سال 86 منتشر شدهباشد و حالا به دلايلي در جايزه شركت دادهنشدهباشد، اما اگر در جايزه حضور پيدا ميكرد ميتوانست يكي از نامزدهاي نهايي دريافت جايزه باشد؟</strong>البته جسته و گريخته با كتابهايي برخورد كردم كه اينها سال 86 منتشر شدهبودند و شاعرشان هم زن بود ولي چون ما اطلاعرسانيمان در سطح بسيار گسترده بوده و تعداد زيادي از روزنامهها و سايتهاي خبررساني مكرراً فراخوان جايزه را منتشر ميكردند بنابراين اينجا دو نكته وجود دارد؛ يك اينكه ممكن است كملطفي ناشران باشد كه اين فراخوان را ديدهاند ولي كتاب را شركت ندادهاند و نكته بعد اين است كه خيلي از شاعران زن ما يا بخشي از آنها، ادعاي حرفهاي بودن را ندارند و در واقع به صورت دلخواه و از سر تفنن شعر ميگويند. حالا خيليها اين را ابراز ميكنند و خيليها هم مستقيماً ابراز نميكنند و متأسفانه ترجيح ميدهند كه خودشان را از سيستمهاي قضاوت حرفهاي و فعاليتهاي حرفهاي و كلاً ادبيات به شكل متداول و حرفهاياش در جامعه امروز پيشاپيش حذف كنند. چه بسا كه اگر اين كتابها هم شركت دادهشوند بتوانند امتياز بياورند و حداقل به تعداد بيشتري از مردم معرفي شوند.
<strong>معيارهايي كه خودتان براي داوري داشتيد و نحوه داوري آثار از سوي شما چگونه بود؟</strong>به قول يكي از دوستان داورمان ما خودمان چون هم شاعر هستيم و هم در ارتباط مستقيم با كتابهاي شعر، كار نقد شعر، ترجمه شعر و... در سطح ايران و جهان از طريق ترجمه، آنقدر كارهاي عجيب ديدهايم كه كمتر كاري شگفتزدهمان ميكند. واقعاً كم است كاري كه بتواند با برخورداري از مجموع عوامل يعني خلاقيتهاي ذهني و زباني نو، بكر بودن مضمون و درونمايه يعني حرف تازهاي را بخواهد در قالب تازهاي مطرح كند، يك نگاه متكثري به مسائل پيرامونش داشته باشد يعني در واقع يك نگاه فراجنسيتي باشد، يك نگاه آزاد و مستقل باشد در قالب يك زبان شكيل و دلنشين، حسي و اثرگذار. تمام اينها عواملي بوده كه همه ما به آنها نظر داشتيم. البته گرايشات داورها به لحاظ شعري با يكديگر متفاوت بوده ولي روي اين فاكتورها تقريباً همه اتفاق نظر داشتند. براي خود من هم خيلي مهم بوده آن اصل غافلگيركننده بودن اثر يعني اثر من را نسبت به برتريهاي خودش دچار حيرت كند. اثر انگشت شخصي خودش را داشته باشد و كار باهويتي باشد. كاري باشد كه وقتي ميخوانم حس كنم يا مشابهاش را نديدهام و يا كمتر با چنين نمونهاي در حافظه شعريام برخورد داشتم.
<strong>اصولاً در داوري شعر چارچوب چندان مشخصي وجود ندارد و تا حدودي مي توانيم بگوييم داوري شعر به سليقه شخصي داور بازميگردد. اما اين نكته هم در داوري شعر مطرح است كه چون شما با كتاب و نام شاعر طرف هستيد ممكن است به دليل آشنايي يا دوستي با شاعري او را به عنوان نفر برگزيده انتخاب كردهباشيد. چگونه ميتوانيد بيطرفي خود را اثبات كنيد و به نوعي از اثر منتخب تان دفاع كنيد؟</strong>طبيعتاً بخشي از هر هنري به هنگام قضاوت تحت تأثير سليقه و زيباييشناسي فردي قرار ميگيرد. اين در مورد همه هنرها اجتنابناپذير است و صدق ميكند. ولي ما حتيالمقدور سعي كرديم واقعاً با يك نگاه بيطرف با كارها روبهرو شويم كما اينكه نام بسياري از آثار و شاعراني كه به مرحله نيمهنهايي رسيدند واقعاً من براي اولين بار بود كه ميشنيدم. يا فرضاً خود من كار سپيد و مدرن انجام ميدهم، ما كارهاي كلاسيك را هم خوانديم و حتي در مرحله نيمهنهايي هم دو كار در حوزه شعر كلاسيك داشتيم. چون گاهي انسان واقعاً از خلاقيتهايي كه بچهها، امروز دارند اعمال ميكنند لذت ميبرد. ولي مسأله اين است كه اگر ما داورها يك مقدار موفق بوده باشيم، سعي كرديم كه آن زيباييشناسي و آن سليقه را خود اين آثار به ما ببخشند. يعني پيشفرضها و توقعات مان را كنار بگذاريم و سعي كنيم با يك نگاه بدون زمينه با كارها روبهرو شويم و ببينيم كه حالا اين 17 اثر چه حرفها و ديدگاههاي جديدي را براي ما دارند و بر مبناي آن نگاه جديد قضاوت كنيم. خوشبختانه همينطور هم بود يعني چند تا كتاب بود كه واقعاً من در آنها كارهاي جديد ميديدم و با شاعرانش هم هيچ گونه آشنايي نداشتم يعني حتي اسم خيلي از اين دوستان خوب را من قبل از اين نشنيدهبودم.
<strong>در مورد جوايز شعري كه در ايران وجود داشته و دارد، آيا شما ميتوانيد جايزهاي را نام ببريد كه توانسته باشد در جامعه ادبي ايران تأثيرگذار و جريانساز باشد؟</strong>متأسفانه آنقدر در اين حوزه محدوديت وجود دارد و آنقدر كاستي و كمبود داريم كه هر نوع جايزهاي كه برگزار ميشود را بايد يك اتفاق مثبت تلقي كرد. البته ميتوان به هر كدام از اين جوايز از ديد آسيبشناسي هم نگاه كرد و كاستيهايي را متوجهشان دانست. ولي در شرايط فعلي به اين دليل كه واقعاً تعداد اين جوايز محدود است، پيدا كردن اسپانسر خيلي مشكل است. جوايز خصوصي از هيچگونه حمايتي برخوردار نيستند، حتي پيدا كردن يك سالن براي اجراي برنامه اين جايزهها واقعاً كار دشواري است و مشكلات خيلي عديده ديگري كه در عرصه نشر و پخش كتاب داريم تا برسيم به زمينههاي ديگر و اينها انقدر گسترده است كه هر جايزهاي را به ويژه جوايزي كه به صورت خصوصي و بدون پشتوانه برگزار ميشود را بايد يك اتفاق مثبت و فرخنده تلقي كرد اما به هر حال متأسفانه جوايز شعر نسبت به جوايزي كه در حوزه ادبيات داستاني، براي داستان و رمان برگزار ميشوند خيلي خيلي مهجور هستند. حتي اين جوايز به تعداد انگشتان يك دست هم نيست. سابق بر اين جايزه كارنامه برگزار ميشد كه آنچنان، جايزه جريانسازي نبود. شايد بتوانيم بگوييم در حوزه داستان جايزه هوشنگ گلشيري كه چندين دوره برگزار شد تا حدودي توانست به رغم همه كاستيهايش يا نگاه يكسويه داوران و مسائل ديگر كتابهاي خوبي را در عرصه ادبيات داستاني به جامعه داستانخوان معرفي كند.
<strong>اما چرا جايزههايي كه به صورت مستقل برگزار ميشود و بعد از چند دوره اعتباري كسب ميكند به ناگاه تعطيل مي شود؟</strong>خيلي طبيعي است. به دليل اينكه مشكلات مختلفي بر سر راه جوايز مستقل قرار دارد. مهم ترينش فكر ميكنم همانطور كه خودتان اشاره كرديد مستقل بودن آنها است. اينكه بخواهيم در هر زمينهاي آن وجه استقلال و عدم وابستگي به جاي خاصي را حفظ كنيم خود به خود بايد انتظار خيلي مشكلات را داشتهباشيم. يك وجهاش را هم كه بنيانگزاران جوايز خيلي به آن پرداختهاند وجه مالي قضيه است. چون براي برگزار كردن و گرداندن يك جايزه و تقدير شايان توجه از كساني كه انتخاب ميشوند و در واقع پاسخ دادن به سليقههاي مخاطبان، اينها همه احتياج به برخورداري از امكانات مالي خوبي دارد و جوايز اگر سطحش به لحاظ مالي پايين باشد نميتواند آنچنان تأثيرگذار باشد و متأسفانه شايد خيلي جدي تلقي نميشود. يك وجهاش اين است و طبيعتاً جوايز مستقل همانطور كه خدمتتان اشاره كردم در كارهاي خيلي كوچك در زمينه پيدا كردن جا يا همكاري ناشران يا دسترسي داشتن به تمام كتابهايي كه در يك بازه زماني چاپ شده و خيلي از اين قبيل مسائل با مشكل مواجه ميشوند. چون از هرگونه حمايتي از طرف دولت، تخفيفهاي ويژه و كمكهاي مالي ويژه برخوردار نيستند يا حتي از پروپاگاندها و تبليغات ويژه محروم هستند. شايد خيلي از اين جوايز خبر و آگهي فعاليتشان يا برگزاري جلسات شان در بعضي از موارد حتي چاپ هم نشود. اينها به هر حال مشكلات ريز و درشتي است كه وجود دارد تا مشكلات بالاتر.
<strong>در مورد آينده جايزه شعر زنان ايران "خورشيد" چگونه فكر ميكنيد با توجه به اينكه ممكن است حساسيت ويژهاي هم به دليل پررنگ بودن نام زنان در آن وجود داشته باشد؟</strong>البته قاعدتاً نبايد حساسيت ويژهاي روي اين جايزه باشد به اين دليل كه جايزه ما جايزه صرفاً ادبي است و معيارهايي را هم كه در انتخاب آثار برتر به آنها اشاره كرديم، همه معيارهاي ادبي و هنري بودند و هيچگونه عدولي از عرف جامعه نداشتيم به اين دليل كه حتي كتابهايي هم كه ما داوري ميكنيم، كتابهايي است كه در ايران مجوز چاپ گرفته و اينها در بازار كتاب موجود است. ما نه آمدهايم به كتابهاي زيرزميني بپردازيم، نه به كتابهايي كه در خارج از كشور چاپ ميشود. بنابراين از حيث اين مسائل، جايزه "خورشيد" هيچ مشكلي ندارد مگر اينكه ما هم مثلاً در سال يا سالهاي آينده از جهت اسپانسرهاي مالي دچار مشكل شويم وگرنه فكر نميكنم مشكلي وجود داشتهباشد. اما همانطور كه گفتم برخورداري از حمايت مالي خيلي خيلي ركن مهمي است. حالا امسال بخت با ما ياري كرد و اين شانس را داشتيم كه سه تا اسپانسر در حد مقدورات پيدا كنيم ولي شايد در سال آينده همين تعداد هم وجود نداشتهباشند. ما سعي ميكنيم خوشبين باشيم و اميدوار باشيم اين جايزه انقدر اثرگذار باشد كه جاي خودش را باز كند تا بتوانيم سال ديگر با حمايت مالي حتي بيشتري آن را برگزار كنيم. فقط ميتوانيم اميدوار باشيم.
<strong>تأثير اين جايزه را در جايگاه شعر زنان و به طور كلي در جامعه ادبي ايران چگونه ارزيابي ميكنيد؟</strong>متأسفانه آنقدر شعر مهجور هست كه زن و مرد هم ندارد. بويژه شعري كه امروزه سروده ميشود و اتفاقاً اگر شما مثلاً به يك رسانهاي مثل اينترنت مراجعه كنيد ميبينيد چقدر هجوم به اين حوزه گسترده است و چقدر نوجوانان و جوانان با اشتياق در اين عرصه دارند افزايش پيدا ميكنند. هر حركتي كه بتواند يك ذره تلنگر به كساني كه دارند در دنياي شعر امروز فعاليت ميكنند وارد كند و جامعه را متوجه بكند كه چنين اتفاقي با اين حجم از شاعران و اين طيف گسترده دارد صورت ميگيرد اتفاق خوبي است. همان باندرولي كه مثلاً ممكن است روي يك كتاب برگزيده خورده باشد باعث ميشود كه به لحاظ بصري خيلي از توجهات جلب شود و كتاب به تجديد چاپ متعددي برسد همانطور كه در حوزه ادبيات داستاني بارها شاهد اين موضوع بودهايم. اميدواريم كه اين حركت و انعكاسهاي خبري آن، يك تلنگر كوچكي وارد بكند و اگر بتواند نگاهها را به شعر امروز معطوف كند يا حداقل كنجكاوي ايجاد كند ميشود گفت اتفاق نسبتاً مثبتي است.
<strong>بهعنوان يك شاعر زن فكر ميكنيد مشكل عمدهاي كه زنان براي انتشار مجموعه و شركت در جوايز شعر دارند چيست؟</strong>طبيعتاً مشكل عمدهاي كه الآن با آن دست به گريبان هستيم مسأله عبور كتاب از مميزي است. يعني به هر حال حداقل من به عنوان يك شاعري كه كار شعر را چندين سال است به صورت حرفهاي انجام ميدهم سعي كردم در كارم خود سانسوري نداشته باشم، متني را توليد كنم و بسپرم به اين حوزه نظارت و بعد ديگر بخش عمده كار آن طرف قضيه انجام ميشود كه آيا اين كتاب از آن حوزه نظارت بتواند سالم عبور كند و بيرون بيايد. طبيعتاً اگر متن سالم بتواند از مميزي گذر كند ميتواند در خيلي از رقابتها شركت كند. فكر ميكنم مسأله مميزي بزرگترين مشكل است. چيزي هم نيست كه صرف شعر زنان باشد. در واقع تمام حوزههاي نوشتاري را در بر ميگيرد اعم از شعر و داستان و متنهاي ديگر زنان و مردان. ولي مسأله ديگر، سيستمهاي نادرست داوري است. يعني زماني هم كه ميآيند از درون سيستم كار مثبتي انجام دهند متأسفانه اين هيأت داوران با هم از يك جنس و خيلي همگن هستند. يعني سليقهها و قضاوتهاي مشابه در كنار هم قرار ميگيرند. درحالي كه اتفاقاً بهتر است اين هيأت داوران از طيفهاي فكري مختلف با سليقههاي مختلف باشند و تكثر آرا داشته باشند تا واقعاً يك سليقه خاص در داوري منعكس نشود و كتابها با زبانهاي شعري مختلف و مضمونهاي مختلف بتوانند مورد قضاوت قرار بگيرند و سليقههاي مختلفي ناظر بر اين قضاوت باشند. چيزي كه دبير جايزه خانم جديري سعي كردند در گوناگوني داورهاي اين جايزه به آن اهميت دهند اين بود كه داورها از نسلهاي مختلف با سليقهها و گرايشهاي مختلف شعري باشند. در اكثر جايزههاي ديگر متأسفانه اين ناهمگني را نميبينيم.
<strong>امسال خودتان مجموعه شعري داشتيد كه بخواهيد شركت دهيد و به دليل داوري آن را از رقابت خارج كردهباشيد؟</strong>نه، من امسال مشخصاً مجموعهاي نداشتم ولي مجموعهاي دارم كه يك سال است در دست ناشر و وزارت فرهنگ و ارشاد هست و نميدانم كه چه وضعيتي دارد و كارش به كجا خواهد كشيد.
<strong>حالا كه صحبت به اينجا كشيدهشد يك مقدار هم در مورد اين مجموعه شعرتان كه در وزارت ارشاد است توضيح دهيد.</strong>مجموعه شعري است به نام "آهوخواني". مجموعهاي است كه به لحاظ زباني و موضوعي، زبان متدوال كارهاي خودم را دارد. به لحاظ موضوعي بيشتر يك نگاه جامع كه ضمن حفظ ارزشهاي زيباييشناختياش سعي كرده نگاه سياسي، اجتماعي و انتقادياش را هم داشته باشد كما اينكه در مجموعه سابقم هم اين نگاه حاكم بود. در مجموعه "اين روزهايم گلوست". تقريباً ميتوانم بگويم يك اثر چند زباني است يعني راوي شعرها، من راوي نيست. اول شخص نيست و شعر از زبانهاي مختلف و از چشمهاي مختلف ديده و روايت ميشود كه شامل دو بخش است. بخش اول شعرهاي كوتاه، هايكووارهها هست و بخش دوم كاملاً متفاوت است، شعرهاي بلند و شعرهاي روايي است بيشتر با تم و مضمون سياسي، اجتماعي، تاريخي.
<strong>شما تا چه زماني بايد انتظار بكشيد كه پاسخي از سوي مسئولين دريافت كنيد؟</strong>متأسفانه سابق بر اين بعد از گذشت يك مدت زماني خبري به ناشر يا مؤلف داده ميشد مبني بر اينكه مثلاً اين بخش از كتاب حذف شده، يا شامل اصلاحيه شده، يا بايد تعديل شود يا تغيير پيدا كند. الآن گويا سياست بر اين است كه تا مدتها هيچ خبري داده نميشود، اعم از اينكه آيا اين كتاب اصلاً قابل چاپ هست يا نيست. آيا بايد بخشهايي از آن حذف شود يا بماند؟ به هر حال تا اين لحظه هيچ خبري به ما داده نشده و دوستان ديگري هم كه كتابهايشان به همين ترتيب در وزارت ارشاد هست با وجود چندين بار مراجعههايي كه داشتند حداقل جواب دلگرمكننده يا قانعكنندهاي دريافت نكردند.
<strong>از اين مجموعهتان كه بگذريم، آيا الآن مشغول آماده كردن مجموعه ديگري هستيد؟</strong>فعلاً مجموعهاي از تانكاها كه شعرهاي پنجسطري ژاپني هست از زبان انگليسي ترجمه كردم كه آماده چاپ است به نام "تانكاهاي سال برفي". سال گذشته هم در همين زمينه هايكوهاي ژاپني را ترجمه كردهبودم. اينها شعرهايي است كه در موقعيت آنتراك يعني زماني كه شاعر از وضعيت مجموعه شعر خودش اطلاعي ندارد ميتواند به آن بپردازد و با اين ترجمهها مشغول باشد.
<strong>اين ماندن شعر در وزارت ارشاد و عدم انتشارش باعث سرخوردگي و بيانگيزگي شاعر نميشود؟</strong>نه، چون به هر حال انگيزه نوشتن تنها چيزي است كه ما داريم و اصلاً به ما نيرو ميدهد براي ادامه دادن. ولي مسألهاي كه هست بيانگيزگي نيست، مسأله اين است كه ارتباط شاعر با اثرش تا حدودي قطع ميشود. يعني احتمالاً اثر زماني چاپ خواهد شد كه ديگر آن جذابيت آغازين را براي شاعر يا مؤلفش ندارد. به خاطر اينكه شعر تابعي از زمان است، محصول احساسات و عواطف اين لحظه من هست. طبيعتاً كار من اگر دو يا سه سال ديگر چاپ شود ديگر من خيلي از روي آن گذشتم. خيلي گذر كردم از خيلي از آن مفاهيم، باورها و حسها. شايد ارتباط من با بسياري از آن احساسات قطع شدهباشد. يك وقتي است كه شما به اثرتان خيلي حسي و با يك ديد حسي ـ عاطفي نگاه ميكنيد اما يك زماني هست كه به عنوان يك كار ادبي به آن نگاه ميكنيد. دو سال ديگر شايد من بتوانم به اثرم فقط بهعنوان يك كار ادبي و كارنامه ادبي نگاه كنم نه به عنوان كاري كه علقهها و علاقهها و حس و عاطفه من را داشته و ميخواستم كه خيلي زود از تنور بيرون بيايد و لذتش را ببرم.
<strong>و اميدواريد...</strong>اميدوارم دوستان اهل قلم و بهويژه كساني كه در كار نقد و پژوهش هستند بيشتر به اصل جريان اهميت بدهند. انتقادات شان را قدري با تأني و با تأمل مطرح كنند و به اين فكر كنند در شرايط حاضر هر نوع حركتي كه بهويژه از طرف يك نهاد مستقل ادبيات صورت ميگيرد حتماً يقين بدانند كه دلسورانه است و بهخاطر كمك به ادبيات و اهالي ادبيات هست. اميدوارم كه موضعگيريهايشان را يك مقدار تلطيف كنند و همه سعي بكنيم كه در اين شرايط دست به دست هم بدهيم و به هم كمك كنيم در جهت اعتلا و گسترش ادبيات متعالي.
گفت و گو با رؤيا تفتي شاعر، منتقد ادبي و داور نخستين دوره جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"<strong>اين جايزه اگر بماند ميتواند تأثيرگذار باشد</strong>
<strong>چطور در جريان شكلگيري جايزه شعر زنان قرار گرفتيد و به عنوان داور انتخاب شديد؟</strong>ايده اين جايزه توسط خانم جديري مطرح شد و داوران را هم ايشان انتخاب كردند. خانم جديري تماس گرفتند و توضيح دادند كه چنين جايزهاي را ميخواهند برگزار كنند و از من بهعنوان داور دعوت كردند.
<strong>نكته بارز اساسنامه جايزه را چه ميدانيد؟</strong>من فكر ميكنم اينكه به شعريت اثر اهميت داده ميشود نكته بارز اين جايزه است.
<strong>معيارهايتان براي داوري آثار چه بود؟</strong>ما جمع معيارهايمان را در بيانيه هيأت داوران بيان كرديم ولي من خيلي تأكيد داشتم كه روي شعريت اثر تأكيد شود و اينكه چون شعر زنان هست و ممكن است حساسيتهايي برانگيزد ولي وقتي اثر، هنري باشد و يك اثري انتخاب بشود كه وارد حيطه شعر شده جواب همه اين حرفها را ميدهد. من خودم معيارهايي كه داشتم و در يك ميزگرد ديگر هم گفته بودم اين است كه اثري كه ميخوانم مرا ترغيب كند كه يك بار ديگر برگردم و آن را بخوانم. يعني با يك بار خواندن تمام نشود. وقتي يك اثر، هنري باشد شما را تشويق ميكند كه باز برگرديد و آن را بخوانيد. اين يكي از معيارهاي من بود. نكته ديگر اين بود كه آن اثر وارد حوزه زبان و منطق شعري شده باشد، مثلاً ما خيلي از كتابهايي كه ميخوانيم و به اسم شعر چاپ ميشوند منطق شعر بر آنها حاكم نيست يعني شايد ما بتوانيم آنها را در حوزه نثر قرار بدهيم ولي براي خود من مهم بود كه آن اثر وارد زبان و منطق شعري شدهباشد و صرفاً هم بيان مفاهيم و احساسات نباشد. مثلاً ما خيلي از كتابهاي شعري كه ميخوانيم ميبينيم بيرونريزي حس و مفاهيم است. مفاهيم را شايد بتوان در يك قصه هم گفت، در يك مقاله اجتماعي و ادبي هم گفت، اما آن چيزي كه اثر را شعر ميكند براي من خيلي مهم بود. نكته ديگر اين بود كه من يك همحسي با آن اثر برقرار كنم. به عنوان اينكه اين اثر معاصر است و بدانم كه آن از زبان يك زن امروزي گفته ميشود. دغدغههايش دغدغههاي من هم هست و قطعاً وقتي اينطور باشد حتماً نوعآوريهايي هم در آن هست چون به هر حال به زبان زن امروزي گفته شده و حرف نگفتهاي كه گفته شود حتماً يك نوآوري هم در آن هست. چيزهاي بكري هم دارد. معيار ديگري كه مدنظر من بود تأويلپذيري اثر بود. اينكه شايد در همان نكته كه يك اثر باعث ميشود ما برگرديم و دوباره آن را بخوانيم هم بيان شدهباشد ولي اينكه يك اثر تأويلپذير باشد يعني هر بار كه من ميخوانم يك چيز جديدي را در آن كشف بكنم. از نظر زباني هر بار كه ميخوانم لذت ببرم. مثلاً ما هر بار كه شعر حافظ را ميخوانيم مثل دفعه اول لذت ميبريم، منتها وقتي دقيق ميشويم ميبينيم چقدر ظرايف در آن به كار رفته كه خودش را به رخ نميكشيده و اين لذتي كه ما ميبرديم بيدليل نبوده. اين ظرايفي هم كه در يك اثر هست و من با هر بار خواندن به آن دست پيدا ميكنم، آن هم برايم مهم بود.
<strong>با توجه به اينكه داوري شعر چارچوب چندان مشخصي ندارد و ميتوانيم بگوييم سليقهايست و از طرفي هم شما با كتاب و نام شاعر طرف هستيد ممكن است اين تصور به وجود بيايد كه شما به دليل آشنايي با يك شاعر به آن رأي داديد. ميخواهم بدانم چطور ميتوانيد بيطرفي خود را در داوري اثبات كنيد؟</strong>البته من، شاعر خيلي از كتابهايي كه به دستم رسيد را نميشناختم و خودم هم خيلي اهل ارتباط نيستم. يعني واقعاً بدون نظر و ارتباطات و... داوري كردم و خود اثر برايم مهم بود. خود اثر را خواندم. من مي دانم كه اگر انتخابم تنها بر اساس روابط باشد طبيعي است آن انتخاب كليت جايزه را زير سؤال ميبرد و بعد مخاطب تان مي خوانند و ميبينند كه آن اثر مستحق جايزه نبوده و در نتيجه خود من زير سؤال ميروم. بخاطر همين من فقط آثار را به دور از همه جانبداريها خواندم و نظرم را گفتم.
<strong>در تاريخ اعطاي جوايز ادبي در ايران كه قدمت چنداني هم ندارد آيا شما جايزه خاصي را به ياد ميآوريد كه توانسته باشد در جامعه ادبي ايران جريانساز و تأثيرگذار بودهباشد؟</strong>از جمله جايزههايي كه بوده، جايزه كارنامه و جايزه شعر فراپويان بود كه براي دهه هفتاد جايزه ميداد. اما در جريان جايزههاي دولتي كه هر سال برگزار ميشود نيستم و آنها مسير خودشان را ميروند. منتها يك چيز جايزه شعر زنان ايران "خورشيد" كه براي من جالب است، اين است كه همه چيزش شفاف است. سايت دارد و از طريق آن سايت، همه داوران معرفي شدهاند. اساسنامه بطور كامل در آن قرار دارد. همه نظرات و ميزگردهايي كه در خصوص اين جايزه برگزار شده در آن سايت منعكس شدهاست و هر كس كه به اين سايت رجوع كند هيچ نقطه ابهامي برايش باقي نميماند و هر چيزي كه مربوط به اين جايزه است را ميتوانيد در سايت ببينيد و اين به نظر من يك نقطه مثبت است. حالا ممكن است خيلي از جوايز برگزار شود و آدم داورش را نشناسد و به اين شكل شفاف نباشد ولي من فكر ميكنم نكته مثبت اين جايزه اين است كه خيلي شفاف است.
<strong>جوايز ادبي مختلفي در ايران بودند اما عمدتاً بعد از چند سال تعطيل شدهاند. شما دليل اصلي اين اتفاق را چه ميدانيد؟</strong>اتفاقاً روزي كه خانم جديري اين پيشنهاد را مطرح كردند، چون من خودم هم به دليل عدم ماندگاري جوايز خيلي به جايزهها خوشبين نيستم خيلي تأكيدم اين بود كه كاري كنند كه اين جايزه بتواند بماند. يك پتانسيلي براي آن ايجاد كند و كاري كند كه جايزه شعر زنان ايران بتواند ماندگار شود. اگر بماند خيلي ميتواند تأثيرگذار باشد. دليل اينكه آن جوايز نماندند را من دقيقاً نميدانم ولي خيلي دلايل دروني و بيروني ميتواند وجود داشتهباشد. مثلاً يكي از دلايل اين است كه نشر كتاب وضعيت جالبي ندارد و يك دليل ديگرش هم اين است كه وقتي مي خواهي جايزه بدهي بايد يك ساپورت مالي داشته باشي. يعني ما هنوز به آن درجهاي نرسيديم كه مثل آن جايزهاي باشيم كه در فرانسه برگزار ميشود و جايزهاش 10 دلار است اما اعتبار ادبي آن ويژه است. اگر جايزهاي برگزار شود و ادامه پيدا كند و به آنجا برسد كه اعتباري كسب كند شايد آن موقع خيلي آن قضيه مالياش اهميت نداشته باشد. من فكر ميكنم يك دليلش اين است كه به هرحال بايد يك ساپورت مالي بشود و خود شاعران هم كه وضع شان خيلي جالب نيست. ما هم كشور فرهنگياي نيستيم كه كساني كه وضع شان خوب است دغدغه ادبي هم داشته باشند. حالا در خيلي از كشورهاي ديگر كساني هستند كه به ادبيات علاقمندند اما خودشان در ادبيات نيستند. يعني دستاندركار ادبيات نيستند ولي كساني را كه در حوزه ادبيات هستند را ساپورت ميكنند. متأسفانه اينگونه افراد در ايران يا نيستد يا خيلي كم هستند. همانطور كه توضيح دادم فكر ميكنم يك دليلش همين مسأله مادي است و يك دليلش همان ركودي است كه بر چاپ كتاب حاكم است. خيلي از هنرمندان ما به نوعي در ارشاد كتاب دارند كه اجازه انتشار نگرفتهاست. يعني يك دلسردي عمومي هم حاكم است.
<strong>شما سال 84 برنده جايزه شعر "پروين اعتصامي" بوديد. آيا كسب اين جايزه تأثيري در روند شعر گفتن شما داشت؟</strong>آن چيزي كه از اين جايزه براي من جالب بود اين بود كه يك روز من در خانه نشسته بودم و تلفن زنگ زد. گفتند كه ما از بنياد "پروين" تماس ميگيريم و شما يك مبلغي برنده شديد، بياييد ارشاد و آن را بگيريد. البته چند نفر ديگر از دوستان هم بودند. اين جايزه از اين نظر براي من ارزشمند و جالب بود كه كتابم در جايي انتخاب شده كه من هيچ خبري از آن ندارم. من اصلاً داوران آن را نميشناسم و هنوز هم نميدانم داوران آن جايزه چه كساني بودند.
<strong>فكر ميكنيد جايزه شعر خورشيد چه تأثيري ميتواند در جايگاه شعر زنان و بطور كلي جامعه ادبي داشته باشد؟</strong>من فكر ميكنم اگر يك جايزه خوب داوري شود و كسي كه اسمش به عنوان برنده اعلام ميشود واقعاً بدور از غرايض و ارتباطات انتخاب شدهباشد، آن جايزه پس از مدتي اعتبار خودش را كسب ميكند و اگر تداوم داشته باشد و چند دوره بماند و هر سال هم بتواند بهترين كتاب را با همان درصد خطاهايي كه ممكن است داشته باشد معرفي كند حتماً اعتبار خيلي خوبي كسب ميكند و حتماً تأثيرگذار است. چون به آن كتاب توجه ميشود و آن كتاب ميتواند فروش بيشتري پيدا كند. در زمينه شعر هم خيلي از مخاطبان سردرگمند. اصلاً نميدانند چه كتاب شعري را براي خواندن انتخاب كنند. اين جايزه حداقل ميتواند يك مسيري را براي مخاطبي كه حداقل در جريان شعر نيست مشخص كند و خيلي تأثيرگذار باشد. من نكته منفياي در برگزاري اين جايزه نميبينم و فكر ميكنم از هر زاويهاي كه نگاه كني مثبت است. هم براي خود شاعري كه انتخاب ميشود و هم براي ديگران كه وقتي حس كنند كارشان خوانده ميشود و ديده ميشود، مقايسه ميشود بهتر كار ميكنند.
<strong>شما اشاره كرديد كه كتابهاي شعر در ارشاد ميماند. اما به عنوان يك زن شاعر وضعيت حاكم بر بازار شعر را چطور ارزيابي ميكنيد و چه مشكلاتي بر سر راه انتشار مجموعههاي شعر ميبينيد؟</strong>اصلاً وضعيت جالبي نيست. حالا من در حوزه داستان خيلي نميدانم ولي باز فكر ميكنم ادبيات داستاني اوضاع بهتري دارد اما هيچ كس اصلاً شعر را جدي نميگيرد. خيلي از مراكز پخش اصلاً مجموعههاي شعر را قبول نميكنند. هيچ جا كتاب شعر را روي پيشخوان نميبينيد غير از دو سه ناشري كه معتبرند و خودشان كتاب شعر در ميآورند. اما شما وقتي انقلاب ميرويد خيلي به سختي ميتوانيد كتابي را كه ميخواهيد پيدا كنيد. اصلاً نه انتشار، نه پخش و توزيع و هيچ چيزش جالب نيست.
<strong>در آخر اگر صحبت ديگري داريد بفرماييد.</strong>فقط اميدوارم همه فعاليتهاي ادبي بتوانند بمانند و جايزه شهر زنان ايران "خورشيد" هم بتواند روي پاي خودش بماند و در معرفي زنان به جامعه ادبي نقش داشته باشد و باعث ارتقاي سطح شعر شود.
گفت و گو با بنفشه حجازي شاعر، منتقد ادبي و داور نخستين دوره جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"<strong>بايد منتظر ماند و ديد در دورههاي بعد چه اتفاقي ميافتد</strong>
<strong>خانم حجازي شما چه معيارهايي براي داوري در جايزه شعر زنان ايران داشتيد؟</strong>البته معيارهايي كه من داشتم خيلي مفصل است ولي اولين چيزي كه ميتوانم عنوان كنم اين است كه من هم مثل هر خواننده ديگري در مرحله اول لذت بردن از شعر برايم مهم است. اين لذت بردن براي من كه اين همه مدت شعر خواندم و شعر ميگويم و به ادبيات فارسي تا حدودي احاطه دارم، جايگاهش جايگاه راحتي نيست. به سختي يك كتاب ميتواند به من لذت بدهد. آن شعر بايد ويژگي زباني خاص داشتهباشد. از نظر واژگان، از نظر موضوع، حرفهاي تكراري در آن نباشد و فرمها خيلي كليشهاي نداشتهباشد. آن چيزي كه توجه من را جلب ميكند آن ذهنيتي است كه يك بعدي نبوده باشد. با مسائل دور و بر كه يك شاعر را تحت تأثير قرار ميدهد بتواند تعامل خاصي داشتهباشد. تركيبسازيهايش درست و زيبا باشد. در اين ميان آثاري بود كه وقتي ميخواندم من را ترغيب ميكرد كه بگويم بايد يك بار ديگر بايد اين را شعر بخوانم و اينها را به شيوه كسري كنار هم ميگذاشتم و ميخواندم. يعني هر كدام از اين كتابها را چندين بار خواندم. به هر حال بيشترين چيزي كه مدنظرم بود، موضوع اين شعرها بود و برايم جالب بود كه تا چه حد اين شاعر فقط به مسائل دور و بر پرداخته و به مسائل نو، به مسائلي كه به اصطلاح الآن مطرح هست.
<strong>حالا فكر ميكنيد انتخاب هيأت داوران، انتخاب شايستهاي است و آيا اين كتاب برگزيده ميتواند مورد استقبال عامه مردم شعرخوان هم قرار بگيرد؟</strong>يكي از ويژگيهاي اين جايزه اين بود كه كتابهايي كه سري اول انتخاب شدهبود و براي داوري پيش ما آمدهبود مثلاً چند اثر از شعر كلاسيك هم در آن بود. شعرهاي آييني هم كه توانسته بود خوب بيان شود در بين آثار بود. كتابهايي كه به مرحله نهايي رسيدهبود، انتخاب اوليهاش خوب بود. بر همين اساس كتابهايي كه آمده بود با توجه به همان معيارهايي كه گفتم، آثار خوبي بود و انتخاب در ميان آنها خيلي مشكل بود. ولي اينكه عامه مردم شعرخوان هم اين آثر را دوست داشته باشند، اميدوار هستم كه اينگونه باشد. اميدوار هستم كه اين انتخاب من را كه مورد تأييد اكثر داورها هم بود تأييد بكنند ولي به هر حال شعر خيلي جايگاه ذوقي و سليقهاي دارد. به همان دلايلي كه ميشود گفت يك اثر خوب است شايد بتوانند سفسطه كنند و بگويند خوب نيست. ولي اميدوارم دوستاني كه اين داوري ما را مورد داوري قرار ميدهند توجه داشتهباشند كه ما از بين 17 اثر 7 تا را انتخاب كرديم و از داخل آن هفت اثر يكي را انتخاب كرديم. هنگام انتخاب هم با هم بحث و تبادل نظري نكرديم ولي وقتي انتخابهايمان را به دبير جايزه داديم براي او خيلي جالب بود كه ما توانستهايم بدون تبادل نظر به چنين اجماعي در معرفي اثر برگزيده برسيم.
<strong>آيا شما كتابي از يك زن شاعر در بازار ديديد كه در جايزه شركت نكردهباشد، اما اگر شركت ميكرد ميتوانست نامزد دريافت جايزه باشد؟</strong>نه. نديدم. به خاطر اينكه ليستي از كتابهايي كه منتشر شدهبود تهيه كرده بودند. خود من هم در جريان شعر هستم، هم سايتها را ميبينم و هم در جريان فروش كتابها و حضورشان در پشت ويترينها هستم. اما چيزي نديدم.
<strong>همان طور كه خودتان هم اشاره كرديد در داوري شعر معيار و چارچوب مشخصي وجود ندارد و بيشتر به سليقه هر شخص برميگردد.</strong>ما به هر حال معيارهايمان را در قالب بيانيه هيأت داوران انتشار داديم و چارچوب مان را مشخص كرديم. مثلاً وقتي ميگوييم اثر بايد ذهنيت و زبان نو داشتهباشد، كليشه نباشه، بتواند موقعيتهاي تصويري جالب داشتهباشد، ذهنيت شاعر خيلي دربند مفاهيم قديمي نباشد، آدم دلش بخواهد مكرراً آن را بخواند، همه اينها چارچوب است. من فكر ميكنم معيارهايمان هم معيارهاي خوبي باشد.
<strong>اما ممكن است عدهاي بيايند و عنوان كنند چون در داوري شعر با كتاب و نام شاعر طرف هستيد، به دليل آشنايي با آن شاعر به او رأي دادهايد. ميخواهم بدانم هيأت داوران چطور ميتواند اثبات كند كه قضاوتش منصفانه بودهاست؟</strong> من معتقدم به هر حال مشق ننوشته غلط ندارد. ميتوانم بگويم پيش خودم خيلي خوشحال هستم كه به اصطلاح اخلاقيات خودم را در دادن رأي رعايت كردم. چون به هر حال داوري اين نيست كه يكي را بخواهي بالا ببري و هورا بگويي. داوري اول از همه خود داور را مورد داوري قرار ميدهد و من هم آبرويم را از سر راه نياوردهام كه با اينجور مباحث خودم را وارد يك مبحث گفتاري كنم كه مثلاً راجع به انتخابم ترديدهاي دخالت دادن نفسانيات را براي خودم بخرم. من سعي كردم در انتخابم كاملاً صادق باشم و به معيارهايي كه گفتم پايبند باشم.
<strong>آيا شما در بين جوايز ادبي كه در ايران اهدا شده يا ميشود، جايزه خاصي در ذهن تان هست كه توانسته باشد در جامعه ادبي ما تأثيرگذار و جريانساز باشد؟</strong>ميدانيد كه تنبيه و تشويق از اهرمهاي پيشرفت هر مسألهاي هست. چه در آموزش و چه در خيلي چيزهاي ديگر. مثلاً شوقانگيزي براي اينكه عدهاي اين كار را بكنند. جامعه ما يك جامعه تنبيهي است كه بيشتر انظار در آن وجود دارد. بنابراين وقتي ميآيد راهش را يك مقدار عوض ميكند يا سعي ميكند فرمهاي جديد تعامل انساني را پيش ببرد و تشويق و شوقانگيزي كند و روي جريانهاي ديگر تأثير بگذارد و مخالف جريانهاي عادي باشد مورد ترديد قرار ميگيرد. به اين خاطر من فكر ميكنم تمام اين جايزهها از هر مدلش بوده، چون در دل يك عدهاي كه اين عده به هر حال ايرانياند تأثير خوبي داشته كه آنها را به شوق بياورد، آنها را تشويق كند و در آنها انگيزه مثبت براي فعاليت ايجاد كند من هم مثل هر مادري، مثل هر معلمي اين تشويق را مؤثر ميدانم. ولي اينكه حالا بياييم وارد شويم كه چه چيزهاي حاشيهاي ميتواند وجود داشتهباشد كه يك تشويق را وارد فاز حمايتهاي مورد ترديد قرار دهد آن ديگر بحثش خيلي طولاني است. من هر نوع تشويقي را به خاطر سنم، به خاطر مادر بودنم، به خاطر معلم بودنم، به خاطر احاطهام به تاريخي كه خواندهام واقعاً خوب ميبينم. حالا اين تشويقها نيز دو نوعاند. تشويقهاي دولتي و تشويقهاي خصوصي. اينها هم وارد دو جريان مختلف ميشوند كه اين جريانها واقعاً جريانهاي با ايده مثبت هستند يا جرياناتي هستند كه مي خواهند هوراكن زياد كنند. اين هم قضاوتش ديگر تقريباً با تاريخ و با مردمي هست كه اهل انديشه هستند و اين را ميفهمند. البته اينها هم نقاطي است كه ميتوان راجع به آن مستقيماً صحبت كرد.
<strong>ميخواهم بدانم از نظر شما چرا جوايز ادبي كه در ايران برگزار ميشد بعد از چند دوره فعاليت به تعطيلي كشيده شده؟</strong>در تاريخ مملكت ما وقتي تحقيق كنيد ميبينيد كه اين تاريخ گسلي است. بطور طبيعي اين كه جايهاي دو سه سال هم برگزار شود خيلي خوب است، چون ما تداوم تاريخي مثل اروپا يا جاههاي ديگر را نداريم. مثلاً يكي از دوستان من در سوئيس كار ميكند. وقتي آمدهبود ايران «گفتم فلاني جديداً كارت را عوض كردي؟ گفت: بله، رفتم به يك روزنامه كه خيلي جديد است. گفتم چند سال قدمت دارد؟ گفت: 220 سال.» آنها ميتوانند به يك روزنامه با دو قرن سابقه بگويند جديد و خودت ميداني كه روزنامههاي ما چه وضعيتي دارند. همه چيزمان هماهنگ است ديگر! حتماً خصوصي است و پولش ته ميكشد، اسپانسرش عوض ميشود، ايجادكننده و بنيانگذارش ميرود يا فوت ميكند. تلاطم است ديگر. ايران كشور متلاطمي است.
<strong>يعني اشاره شما به نوعي ماندگاري در خارج از ايران و ميرا بودن در داخل ايران است؟</strong>البته من در مورد اين هم بحث دارم. در خارج از ايران هم مشكلات خاص آنجا هست. تقريباً ميتوان گفت برخورد انديشه، اين تب و تابها و اين Up & Downها در همه جاي جهان وجود دارد. اما اين Up & Downها در بعضي جاها طول موجش خيلي كوتاه است با شتاب زياد و در بعضي جاها نرمتر اتفاق ميافتد. اما اتفاقاً اگر اين Up & Downها وجود نداشتهباشد انديشه شكل نميگيرد. فقط بايد درست باشد. سركوب نباشد و...
<strong>فكر ميكنيد جايزه شعر زنان ايران "خورشيد" كمترين تأثيري كه ميتواند در جايگاه شعر زنان و جامعه ادبي ايران داشته باشد چيست؟</strong>كمترين تأثيرش كه تا حالا اتفاق افتاده. بر له و عليهاش خيلي حرف زدهاند. همين كه شما و ديگران ميآييد و به اين جايزه توجه ميكنيد و با اين مدت كوتاه من روي سايتها هم ديدهام كه دربارهاش مينويسند اين باعث تضارب آرا و تقاطي افكار ميشود. كمترين تأثيرش همين است كه دربارهاش صحبت ميكنند. درباره جريان جديدي كه اتفاق افتاده و همه راجع به آن حرف ميزنند. يك عده تاخت ميآورند، يك عده ملاطفت ميكنند، يك عده تشويق ميكنند و.... اما بايد ايستاد و ديد در دوره بعد چه اتفاقي ميافتد. آيا اين جايزه دارد راهش را درست ميرود يا نه؟! به نظر من بهترين چيز هم اين است كه آدم منتظر باشد و ببيند كه اين جريان چگونه دارد حركت ميكند. ضمن اينكه بايد ياد بگيريم. تا اين كارها را نكنيم نميتوانيم كار جمعي ياد بگيريم. هميشه كه نبايد بنشينيم ببينيم چه كسي ميخواهد بيايد و براي ما جايزه شعر بگذارد. همين بچهها بايد اين كارها را بكنند. يكديگر را تشويق كنند، اين را انتخاب كنند، آن را بگذارند. زمان قبل از انقلاب ميگفتند دو تا از دوستان صديق هم در زمينه شعر و ماجراي شعر حافظ براي اينكه بازار اين قضيه را گرم كنند در مطبوعات به يكديگر حمله ميكردند. يا يكي از استادان عزيز من در دفاع از يكي از استادانش كه مورد حمله بوده ميآيد جوابيه آن را بدهد، بعداً ميشود يك مجموعه شعر غزلهاي حافظ و آن استاد، خودش اصلاً وارد فاز حافظشناسي ميشود. يعني حتي اگر به صورت نمايشي دعوايي انجام شود اتفاق خجستهاي ميافتد و آن اين است كه از درون اين اختلافها، اين تز و آنتيتزها ميتواند يك سنتز خوب بيرون بيايد.
<strong>شما به عنوان يك شاعر زن، مشكل عمده زنان براي شركت در جايزههاي شعر ديگر را چه ميدانيد؟</strong>من خودم كه تا به حال پنج دفتر شعر بيرون دادهام و مقالات و نقدهايم در مطبوعات چاپ ميشود يك بار هم كتاب شعرم را نفرستادهام. يعني من تا به حال هيچ اثري را براي داوري نفرستادهام، چون اعصابش را ندارم. فكر ميكنم آهسته و پيوسته بروم خيلي بهتر است. شايد هم روحيه جنگندهاي نداشتهباشم كه البته اين طور نيست ولي چون خودم بهطور مستقيم درگير اين چيزها نبودم نميدانم چه مشكلاتي ايجاد ميشود. اما من در چندين كار ديگر داور بودهام و يكي از مشكلاتي كه خودم با خواندن اين آثار كه در اين مسابقه است به ذهنم ميرسد در خصوص داوري اين است كه آدم وقتي ميخواهد در يك مدت كوتاه تعداد زيادي شعر بخواند ذهنش به خواب ميرود. خوشبختانه براي جايزه شعر "خورشيد" ما زمانمان خوب بود، و از تعداد 64 عنوان كتابي كه در جايزه شركت كردهبود و 17 عنوان از آنها به بخش نيمه نهايي رسيد مدام با فاصله اينها را ميخواندم. حالا شما فكر كن وقتي كه ديگر بحث جنسيت هم نباشد و تعداد قابل توجهي از مردان هم باشند و بخواهيد يك تعداد آدم مثلاً پنج نفر بخواهند اين تعداد شعر را براي داوري بخوانند، خيلي سخت است. حالا اگر تعدادش بخواهد زيادتر شود قاعدتاً اگر تعداد داوران به اندازه كافي و متناسب با تعداد آثار نباشد و اين خوابرفتگي ذهن و يا پيدا نكردن همه آثار، مشكلات مختلف است. يكي از مشكلات گروههايي هم كه سعي ميكنند اين كتابها را به دست داوران برسانند پيدا كردن كتابهاست. وقتي تعداد زياد ميشود، وقتي يك جاي مشخصي وجود ندارد كه بروي همه كتابها را بگيري اين مشكلات را ايجاد ميكند. من اين مشكلات را از دور ميبينم و نميدانم چه مشكلات ديگري در درون براي زنها، براي گروههاي غير حمايتشده يا انتخابي مثل زنان يا حالا شعر كودكان، شعر جوانان و يا گروههاي شعر شهرستانها كه اينها هم ميتوانند براي خودشان جايزههايي داشتهباشند و... ايجاد ميشود.
<strong>در نهايت به عنوان يك شاعر زن وضعيت حاكم بر بازار شعر را چطور ارزيابي ميكنيد و فكر ميكنيد چه مشكلاتي سر راه انتشار مجموعههاي شعر وجود دارد؟</strong>كاملاً حسي بايد به اين سؤال را جواب بدهم چون من عادت كردم هميشه با آمار كار كنم و آمارها هم نتيجه تحقيقات است. واقعاً يكي از مشكلاتي كه همه ميگويند وجود دارد اين است كه ميگويند شعر در رقابت با ساير انواع هنرهاي فكري در جهان مشتريهايش را از دست دادهاست. ديگر اينكه شايد در اين دوره داستان، رمان و... آمده و جاي شعر را گرفتهاست. شايد عدهاي معتقد باشند سانسور مانع شعر گفتن شاعر است كه من كاملاً با اين مخالفم. چون اين ربطي ندارد. اول بايد شعري گفته شود تا بعد جلوي آن گرفتهشود. اين مسئله براي انتشار مهم است نه براي شعر گفتن. يكي ديگر مسائل اقتصادي است كه شايد انتشار يك مجموعه شعر گران تمام شود و مردم آن را نخرند. چون من واقعاً تعداد قابل توجهي از بچهها را ميبينم كه از هر چيزي ميگذرند تا كتاب شان را چاپ كنند. مسائل در كشور ما در حوزه شعر خيلي زياد است ولي من فكر ميكنم اين قضيه براي بازار شعر جديد اينگونه باشد چون ما ميبينيم كتابهاي سعدي، مولانا، حافظ، فردوسي، نظامي و حتي احمد شاملو و فروغ و... هنوز بازار دارند. شايد بگوييد شاعران مرده كه الآن طرفدار دارند به نوعي كبريت بيخطر شدهاند اما شايد اگر از آنها هم در دوره خودشان ميپرسيديد همين درد دلهاي شاعران امروز را ميداشتند.
♦ شعر
جايزه شعر زنان ايران، "خورشيد"، در بهار 1387 به پاس بيش از دو دهه حضور چشمگير زنان ايراني در عرصه شعر، از سوي سپيده جديري، شاعر معاصر، به عنوان جايزه بهترين کتاب شعر سال زنان بنيان گذاشته شد. نخستين دوره اين جايزه ساعت 17 روز دوشنبه دوم دي ماه 1387 با حضور جمعي از اهالي فرهنگ و ادب در تالار شريعتي دانشکده علوم اجتماعي دانشگاه تهران برگزار شد. به همين مناسبت در تهران پاي حرف هاي بنيان گذار و دبير اين جايزه نشسته ايم...
گفت و گو با سپيده جديري بنيانگذار و دبير جايزه شعر زنان ايران "خورشيد"شعر زنان برگزيده ما هست، نه شعر زنانه
<strong>گويا ايده اوليه تأسيس جايزه شعر زنان ايران توسط خود شما مطرح شد. بله، در ابتدا كه به برگزاري جايزه شعر زنان فكر كردم فقط در حد ايده بود. يعني تصميم نگرفتهبودم. زماني به شكل تصميم در آمد كه من فكرم را با چند تن از دوستان شاعر مطرح كردم، كساني كه الآن جزو داوران ما هم هستند و آنها از اين ايده بسيار استقبال كردند. اما اين ايده از آنجا به ذهن من رسيد كه وقتي اخبار جوايزي كه در سطح جهان براي فعاليتهاي فرهنگي زنان برگزار ميشود را مطالعه و دنبال ميكردم، مثل جايزه اورنج كه به داستاننويسان زن تعلق ميگيرد، جايزه شعر بارنارد دانشگاه كلمبيا كه اين هم در واقع به كتابهاي شعر زنان تعلق ميگيرد، جوايز فيلمي كه براي زنان است و كارگردانان زن فيلمهايشان را شركت ميدهند. يعني در واقع در سراسر جهان براي فعاليتهاي فرهنگي زنان چنين جوايز و جشنوارههايي برگزار ميشود و من احساس ميكردم فقط جايش در ايران خالي است. بعد با توجه به اينكه حوزه تخصصي فعاليت من شعر بود من اين جايزه را در زمينه شعر زنان به راه انداختم و اميدوارم كه در آيندهاي نزديك جايزههايي براي فعاليتهاي زنان در ديگر عرصههاي فرهنگي هم به راه بيافتد.
<strong>اهداف كليتان از برگزاري اين جايزه ـ كه شايد در اساسنامه هم ذكر كرده باشيد ـ چه بود؟ اين جايزه اصلاً با چه هدفي تأسيس شد؟</strong>در واقع هدف ما بيشتر تشويقي است. ما اصلاً هدف مان تفكيك جنسيتي نبوده و نيست، يعني به هيچ عنوان اينطور نيست كه بخواهيم در ادبيات تفكيك جنسيتي قائل بشويم. چون اين را ميدانيم كه اول از همه، تفكيك جنسيتي به ضرر زن ميشود. يعني اگر ما بگوييم زنها، فقط ميتوانند در اين جايزه شركت كنند و در جوايز ديگر نميتوانند برنده بشوند يا مثلاً آثارشان در سطح آثار مردان نيست اين به ضرر زنان هست. ما اصلاً به چنين چيزي اعتقاد نداريم. ما ميگوييم كه اين جايزه تشويقي است براي زنان و معرفي هرچه بيشترشان به جامعه ادبي كه انشاءالله در جوايز عموميتر كه برگزار ميشود، آثارشان ديده شود، به سطح بالاتر برسد و برنده شود. يعني به تفكيك جنسيتي در ادبيات معتقد نيستيم. هدف ما فقط تشويق بوده و معرفي. يعني دقيقاً همان اهدافي كه در اساسنامه جايزه هم نوشتيم. در واقع تشويق زنان شاعر به حضور هرچه پررنگتر و پردوامتر در عرصه شعر كه حالا اين هدف را بخواهم توضيح بدهم اين است كه ما مثلاً ميديديم كه ده سال پيش اگر مثلاً دختر خانمي در يك شهرستان شعر ميگفت ممكن بود خانواده او مانع شوند كه او برود و شعرهايش را در شب شعر ارائه بدهد. يعني شايد از نظر آنها مشكلاتي بود و حتي اجازه نميدادند كتاب شعرش را ارائه بدهد. بنابراين فعاليتهاي زنان به دليل محدوديتهايي كه در كشور ما براي زنان وجود دارد در واقع خيلي محدودتر است و كمتر معرفي شده است و به اين دليل اين جايزه ميتواند تشويقي باشد براي زناني كه آثارشان مهجور مانده و كمتر ديده شدند و آنها تشويق شوند كه بيشتر در اين عرصه فعاليت كنند و مثلاً فعاليت شعريشان تداوم داشتهباشد. هدف دوم ما كه يكي از اهداف اصلي جايزه هست هم اين بود كه ما نگاه ناقدانه زن را هم از طريق اين جايزه معرفي كنيم و فقط صرفاً تشويق شاعران زن نباشد و به همين دليل تمام داوران مان را از شاعران و منتقدان برجسته زن انتخاب كرديم كه اينها در بيانيه هيأت داوران كه در مراسم خوانده ميشود تمام معيارهاي گزينش آثارشان را آنجا بيان ميكنند و اين باعث ميشود شاعران مطلع شوند از اينكه يك شاعر زن چطور به شعر نگاه ميكند. پس نگاه ناقدانه زن هم از طريق اين جايزه معرفي ميشود.
<strong>با توجه به اينكه تاريخ اعطاي جوايز ادبي در ايران قدمت چنداني ندارد و خيلي از جوايزي هم كه برگزار شدهاند دوران برگزاريشان خيلي كوتاه بوده، آيا شما جايزه خاصي در ذهن تان هست كه توانسته باشد در مقطعي در شعر ايران جريانساز و تأثيرگذار باشد؟</strong>به نظرم جايزه شعر كارنامه جايزه خيلي خوبي بود كه مثلاً به تعطيلي كشيدهشد، به خصوص در دورههاي اولش واقعاً جايزه خوبي بود و به شكل بسيار حرفهاي برگزار ميشد و ميشود گفت كه آن ناديده گرفتن زنان كه در جوايز ديگر تقريباً ديده ميشود، در جايزه كارنامه كمتر بود. مثلاً ما دو تا جايزه خصوصي شعر ديگر داريم كه برگزار ميشود، تمام داوران هر دوي آنها مرد هستند. وقتي همه داوران مرد باشند احتمال اينكه آثار برگزيده هم از آثار مردان باشند خيلي زياد است. مثلاً يكي از جوايز هست كه فكر ميكنم 15 تا داور دارد و همه داورها مرد هستند. انگار شاعر يا منتقد زني كه در حد داوري باشد از نظر اينها وجود ندارد، درحالي كه زنان در اين عرصه اين همه فعاليت ميكنند و مطرح هستند و عجيب است كه ناديده گرفته ميشوند ولي جايزه كارنامه تا آنجايي كه من يادم هست خيلي از اين نظر منصفانه برخورد ميكرد. مثلاً در دوره اول خانم گراناز موسوي يكي از برندگانش بود، يا در دوره دوم تعدادي از شاعران زن جزو برندگانش بودند. يعني به شكل منصفانه با زن و مرد برخورد ميشد. من نمي گويم كه در جوايز ديگر قصد و غرضي هست اما به شكل ناخودآگاه زنان را ناديده ميگيرند، فقط هم فكر ميكنم دليلش مهجور ماندن فعاليتهاي زنان باشد. شايد فقط يكي دو دهه است كه زنان دارند بيشتر در اجتماع وارد ميشوند و آثارشان بيشتر ديده ميشود. پيش از آن ما فعاليت گستردهاي از زنان نميديديم. حتي در دهه 40 و 50 ما چندتا شاعر زن مطرح داشتيم، ولي الآن چند تا داريم. يعني الآن تعدادش خيلي بيشتر دارد ميشود. ميتوان گفت با توجه به اينكه تمام جهان دارد در اين زمينه جلوتر ميرود و زنان بيشتر در عرصههاي اجتماعي و فرهنگي فعاليت ميكنند در ايران هم به همين ترتيب ما ميبينيم كه زنها دارند كم كم حقوق خودشان را ميشناسند. احساس ميكنند آنها هم بايد پا به پاي مردان شاغل باشند و در اجتماع تأثيرگذار باشند، حالا در عرصههاي فرهنگي هم به همچنين و سعي ميكنند كه با وجود همه موانع وارد اين عرصهها بشوند و موفقيتهايي را هم دارند كسب ميكنند. ولي متأسفانه خيلي وقتها اين موفقيتها از سمت كل جامعه ادبي ما ناديده گرفته ميشود. حالا اين جايزه ميتواند سعياي باشد در جهت اينكه اين موفقيتها بيشتر ديده شود.
<strong>فكر ميكنيد اين جايزه به طور خاص، چه تأثيري در جايگاه شعر زنان و به طور كلي در جامعه ادبي ميتواند داشته باشد؟</strong>من در هدفهايمان هم تعريف كردم كه ما با معرفي نگاه منتقدانه زن و منتقدان برجسته زن مي توانيم تأثيرگذار باشيم. براي اينكه معيارهاي خوب تا حدودي شناخته شود و شاعران زني كه الآن دارند در عرصه شعر فعاليت ميكنند، با توجه به اين معيارها سطح شعرشان را ارتقاء بدهند. اين هدف ماست اما معلوم نيست ما تا چه حد بتوانيم به اين هدف دست پيدا كنيم. فكر ميكنم حداقل بايد دوـ سه دوره اين جايزه برگزار شود و ما ببينيم كه سطح آثار چطور هست. خوشبختانه امسال با وجود مميزي كه تعداد آثار چاپ شده كمتر از سال گذشته بود، فكر ميكرديم ممكن است ما نتوانيم كتاب شعر خوبي پيدا كنيم كه بخواهيم جايزه بدهيم، با اين حال شانس جايزه ما اين بود كه در دوره اول واقعاً كتابهاي خوبي هم ديديم كه در سال 86 چاپ شده و آنها را جزو آن هفت نفر نهايي برگزيدگان مان معرفي كرديم. من فكر ميكنم انتخابهاي صحيح و بيان معيارهاي مشخص براي هر جايزه ادبي باعث ميشود بعد از دو ـ سه دوره اين جايزه اعتبار و جايگاه خاص خودش را بين جوايز ادبي پيدا كند و اعتماد مخاطب را به انتخابهايش جلب كند. اين موضوع در معرفي هر چه بيشتر آن شاعر برگزيده خيلي تأثير خواهد داشت و فكر ميكنم اين حركت تشويقي باعث شود ديگران هم ترغيب شوند كه سطح كار خودشان را با توجه به آن معيارهايي كه در بيانههاي هيأت داوران بيان ميشود، ارتقاء بدهند.
<strong>داوران اين جايزه با چه معياري انتخاب شدند؟</strong>داوران را هم خود من انتخاب كردم و سعي كردم كه از نسلهاي مختلف شعر ايران باشند. خانم بنفشه حجازي در واقع ارشد داوران ما هستند و سابقه كارشان در زمينه شعر از همه بيشتر است. بعد از ايشان خانم آزيتا قهرمان هستند كه با خانم حجازي تقريباً همنسلند ولي يك مقدار متأخرتر. بعد از ايشان خانم رؤيا تفتي هستند. بعد خانم مهري جعفري را داريم و خانم پگاه احمدي. يعني به ترتيب طبق سابقه فعاليت اينها در زمينه شعر ميشود گفت هر كدام متعلق به يك نسل شعري و يك سليقه شعري هستند و با هم تفاوت دارند. من سعي كردم به اين شكل داورها را انتخاب كنم، كه وقتي برندهاي هم انتخاب ميشود اين برنده فقط يك سليقه خاص را مشخص نكرده باشد. سلايق مختلف او را انتخاب كرده باشند و همچنين نگاههاي مختلف از نسل هاي مختلف شعري.
<strong>به غير از اينها نامزدهاي ديگري براي داوري داشتيد؟</strong>بله. ما شاعران برجستهاي در بين زنان داريم كه اميدوارم در سالهاي بعد بتوانيم از حضورشان استفاده كنيم. خانم خاطره حجازي خواهر بنفشه حجازي. ايشان واقعاً يكي از شاعران برجسته هستند كه در مقطعي كه من به دنبال انتخاب داور بودم، خارج از كشور بودند و چون در ايران تشريف نداشتند نتوانستم پيدايشان كنم. خانم فرشته ساري كه از شاعران پيشكسوت هستند و كارشان واقعاً درخشان بوده، ايشان اصولاً داوري جوايز را قبول نميكنند، البته خيلي مشوق من بودند ولي اصولاً علاقهمند به داوري در زمينه ادبيات نيستند. فكر ميكنم فقط يك بار داوري يك جايزه را در زمينه داستان قبول كردند. خانم سيمين بهبهاني كه پيشكسوت همه ما هستند ولي من خودم سعي كردم حال ايشان را رعايت كنم كه شايد مطالعه اين همه كتاب برايشان شايد دشوار باشد و خيلي نخواستم مزاحم شان شوم. اما بين همه شاعران زن برجستهترين، تأثيرگذارترين و باسابقهترين شاعر هستند. ضمن اينكه ايشان يك مقاله تشويقي براي جايزه ما نوشتند كه در روزنامه اعتماد ملي چاپ شد. يعني شاعران مطرحي كه بتوانند در زمينه داوري به ما كمك كنند واقعاً زياد هستند. انشاءالله در سالهاي بعد حتماً دوستان ديگري را به داوري دعوت ميكنيم. ولي خوشبختانه من با توجه به همين كادر داوري هم از نتيجه راضي بودم. با اينكه داوران اين دوره هيچ ارتباطي با هم نداشتند و سلايق شان با هم متفاوت بود براي من خيلي جالب بود كه زماني كه خواستند كتاب برگزيده را انتخاب كنند واقعاً به شعريت اثر اهميت دادند و نتيجه آرائشان در واقع به هم نزديك بود. يعني اين كتاب برگزيده آنقدر كتاب خوبي بود كه تمام سلايق را توانست جذب كند. اين براي خود من جالب بود و داوران ما بدون هرگونه تبعيضگذاري فقط به مسئله شعر و ادبيات اهميت دادند و اين كتابها را خيلي دقيق مطالعه كردند و در زماني هم كه تعيين كردهبوديم به من جواب دادند. خيلي خوشحالم و باعث افتخار من بود كه با ما همكاري كردند و اميدوارم در سالهاي بعد هم بتوانيم از حضورشان استفاده كنيم.
<strong>پس با توجه به صحبتهاي شما هيأت داوران اين جايزه ثابت نيست و در سالهاي آينده ممكن است تغيير كنند.</strong>من خودم خيلي دوست دارم اين دوستان همچنان در كنار ما تشريف داشته باشند و با ما همكاري كنند ولي ما در اساسنامه جايزه هم تعريف كرديم كه اگر داور يا حتي خود من و حاميان مالي در يك سال كتاب شعري داشته باشند كه قرار باشد در جايزه داوري شود، يا بايد كتاب شعرشان را شركت ندهند يا بهعنوان دستاندكار جايزه در آن سال حضور نداشتهباشند. مثلاً خود من كه در سال 86 كتاب شعر داشتم اما در جايزه شركت ندادم چون طبق اساسنامه جايزه و كلاً از نظر اخلاقي درست نيست يك جايزهاي كه دارد برگزار ميشود بيايد و به دستاندركاران خودش جايزه بدهد، در صورتي كه در جوايز دولتي ما اين را ميبينيم كه داورها يك كادر مشخصي هستند و براي من خيلي جالب است كه برندگان باز هم از بين همان داورها هستند. اين اصلاً چيز جالبي نيست و از نظر نگاه بيروني هم شايد خيلي جالب نباشد. من اين قانون را در اساسنامه تعريف كردم كه چه بنيانگذار جايزه، دبير جايزه، حاميان مالي جايزه و داوران اگر در سالي كتابي داشتند در آن سال نميتوانند اين كتاب را در جايزه شركت بدهند. بنابراين اگر مثلاً داوري در سال 87 كتاب داشتهباشد مي توانند طبق خواسته خودش بگويد من در سال 88 داوري انجام نميدهم كه كتابش در آن سال در جايزه شركت داده شود. اگر هم خواست كه داوري را انجام بدهد كتابش را كنار ميگذارد. به همين دليل ممكن است اين كادر تغيير كند.
<strong>نحوه اطلاعرساني به شاعران در اين دوره در ابتدا چگونه بود؟</strong>ما در مطبوعات كثيرالانتشار و خبرگزاريها فراخوان داديم. در خرداد ماه بود كه گفتيم تا آخر تير ماه فرصت است شاعران زن از سراسر ايران كتابهايشان را براي ما بفرستند. البته علاوه بر آن با ناشرهايي كه در سال 86 كتاب شعر از زنان چاپ كردند تماس گرفتيم و درخواست كرديم كه كتابهاي شعر زنان را براي ما بفرستند و به همين ترتيب شد كه 64 عنوان كتاب شعر را براي اولين دوره جايزه شعر زنان ايران دريافت كرديم.
<strong>مي توانيم بگوييم با شركت اين تعداد كتاب، اين استقبال خوبي از اولين دوره اين جايزه بود؟</strong>نسبت به تعداد كتابهايي كه چاپ شد با توجه به وضعيت مميزي صد در صد خوب بوده. مثلاً اگر چاپ همه كتابها در ايران آزاد بود و مميزياي انجام نميشد ممكن بود 2000 جلد كتاب از زنان چاپ شود. آن وقت 64 عنوان نسبت به 2000 تا خيلي كم بود. اما من آنطور كه در ليستهاي كتابهاي شعر زنان كه منتشر شده نگاه كردم، فكر ميكنم حداكثر 80 عنوان كتاب شعر از زنان در سال 86 چاپ شد. نسبت به 80 عنوان كتاب منتشر شده، 64 عنواني كه به دست ما رسيده خيلي خوب بود.
<strong>علاوه بر شاعران زن مستقلي كه كتابهايشان را در جايزه شركت مي دهند ما شاعران زني هم داريم كه موضعگيريهاي خاصي دارند و در جشنوارههاي دولتي شركت ميكنند. استقبال آن دسته از شاعران چطور بود، آيا در آثاري كه به دست شما رسيد كتابي از آن دسته از شاعران هم حضور داشت؟</strong>بله. ما ليست آثار رسيده را روي سايت گذاشتيم. ما بر خلاف جوايز دولتي كه در اهداي جايزه موضعگيريهايي دارند هيچ گونه تبعيضي قائل نشديم، چون ما هيچ موضعگيري سياسي نداريم. براي ما مسئله اين است كه يك اثر از نظر معيارهاي شعري و كليت اثر، شعر باشد. فرقي نميكند كسي كه دارد اين شعر را ميگويد متعلق به چه جناحي باشد و در جشنواره دولتي برنده شدهباشد يا نشدهباشد و.... در اين جايزه كتابهايي كه در جشنوارههاي شعر دولتي هم شركت كردهبودند و برنده شده بودند هم شركت كردند. در مرحله داوريمان ما 17 اثر را به مرحله داوري رسانديم كه دو تا اثر از اين دست داشتيم كه يكيشان حتي از انتشارات ارزشهاي دفاع مقدس بود ولي كتاب شعر از ديد يك زن به مسئله جنگ پرداخته بود كه خيلي جالب بود. آن كتاب به مرحله داوري ما رسيد يعني جزو آن 17 اثر بود. اما در مرحله نهايي اگر كه اين آثار راه پيدا نكردند اينها ديگر معيارهاي داورهاي ما بود.
<strong>با توجه به اين كه بعد از هر داوري، ممكن است افرادي هم به داوري معترض شوند، شما چطور ميتوانيد بيطرفي هيأت داوران را اثبات كنيد؟ يا اصلاً چه معياري هست براي اينكه بگوييم داوري، داوري منصفانهاي بود.</strong>ما كليه معيارهاي داوري را از طريق بيانيه هيأت داوران عنوان كرديم. يعني معيارها كاملاً شفاف هست و من فكر ميكنم خود اثر برگزيده اين را ثابت ميكند. يعني وقتي يك اثر بين پنج داور جايزه كه سلايق شان كاملاً با هم فرق دارد، هيچ ارتباطي با هم ندارند و حتي يكي از آنها در سوئد هست و شاعراني هستند از نسلهاي مختلف برگزيده ميشود و اين اثر چهار رأي ميآورد، شما فكر كنيد كه اين اثر چقدر ميتواند برجسته باشد كه چهار رأي را از پنج رأي آورده و داور پنجم هم گفته من با برنده شدن اين اثر موافقم، من خودم واقعاً خيلي خوشحال شدم وقتي اين رأيهاي مشترك را ديدم و گفتم اين نشان ميدهد اين اثر وقتي كه به عنوان برنده اعلام شود واقعاً آبروي جايزه ما را حفظ ميكند. ولي به نظر خودم هم كه آن را خواندم با سليقه خود من كه مستقل از سليقه داوران هست از نظر معيارهاي شعري كاملاً اصولي انتخاب شده و من فكر ميكنم همين مردم كه مخاطبان و منتقدان شعر هستند وقتي اثر برگزيده را ببينند متوجه خواهند شد كه كاملاً بيطرفانه بود و داوران فقط به شعر بودن اثر رأي دادهاند.
<strong>حاميان مالي چطور در كنار شما قرار گرفتند؟</strong>قبل از اينكه فراخوان جايزه را بدهيم، خواستم براي پيدا كردن حامي مالي اطلاعرساني كنم. با جمعي آشنا هستم كه همه آنها فارغالتحصيلان رشتههاي مختلف دانشگاه جنديشاپور اهواز هستند و گهگاه دور هم جمع ميشوند. من در يكي از دورههاي آن ها شركت كردم و گفتم ما يك چنين جايزهاي را داريم راه مياندازيم و جالب بود كه سه نفر از بانوان پذيرفتند و خودشان داوطلبانه آمدند و گفتند براي حمايت مالي از اين جايزه، ما هستيم و جالب اينجاست كه هيچ كدام رشته تخصصيشان ادبيات نيست بلكه علاقمند به ادبيات هستند. دو تن از آنها جزو پزشكان برجستهاند و يك نفر هم دبير بازنشسته آموزش و پرورش در رشته زيستشناسي هست. براي ما ارزشمند بود كه اينها آمدند تا به نوبه خودشان در اين حركت تشويقي كه براي زنان انجام ميشود سهمي داشتهباشند.
<strong>چه مشكلات و موانعي براي برگزاري اين جايزه داشتيد؟</strong>خوشبختانه ما در مسيرمان به مانعي برخورد نكرديم، چون معمولاً جوايز با موانع و مشكلاتي كه برخورد ميكنند همان حمايت مالي هست و دومين قضيه كه ميتواند مانع ايجاد كند، پيدا كردن سالن براي برگزاري مراسم هست كه معمولاً به جوايز خصوصي خيلي سخت سالن ميدهند. ما سالن را به كمك حاميان ماليمان براي مراسم اجاره كرديم اما چون وضعيت در ايران قابل پيشبيني نيست ما تا روز برگزاري اين جايزه اين نگراني را داشتيم كه بتوانيم مراسم مان را در همان سالني كه اجاره كرديم برگزار كنيم. بزرگترين مانعي كه ممكن است براي جوايز خصوصي در ايران ايجاد شود، همان پيدا نكردن تالار يا سالن برگزاري مراسم هست. اكثر جوايز خصوصي با اين مشكل روبهرو هستند. من هم خيلي نگران بودم كه چنين مشكلي پيش بيايد. ما در سالهاي قبل ديده بوديم و خيلي پيش ميآمد كه دو روز قبل از برگزاري مراسم از طرف سالني كه اجاره شدهبود با برگزاركنندگان تماس ميگرفتند و مراسم را لغو ميكردند. اين مشكلات هست و من دليلش را نميدانم. اما ما كاملاً تبيين كرديم كه جايزه ما هيچ ربطي به مسائل سياسي ندارد و كاملاً به ادبيات تعلق ميگيرد و هدفمان ادبيات است. ما هيچگونه موضعگيري سياسي نداريم و در مرحله داوري هم اين را نشان داديم.
تا آنجايي كه من ميدانم جوايز خصوصي ديگري هم كه دارد برگزار مي شود چه در زمينه داستان و چه در زمينه شعر هدف سياسي ندارند. همه آنها هدفشان ادبيات است. واقعيت هم همين است. درستش هم همين است. نبايد مسائل را با هم مخلوط كرد يعني فرض كنيد درست است كه اسم جايزه ما جايزه شعر زنان هست اما واقعاً در معيارهاي داوران مان هم بيان شده كه به شعري كه به شعار و شعارزدگي رسيده باشد چه در زمينه حقوق زنان، چه در مورد هر مشكلي كه براي زنان وجود دارد، داوران ما رأي ندادند چرا كه شعر با شعار فرق ميكند. حالا ممكن است در يك شعر به شكل درست حسهاي زنانه هم مطرح شده باشد و آن حسهاي زنانه به شعريت رسيده باشد. آن اثر صد در صد برنده خواهدشد. اما اينكه ما بياييم و فقط مشكلات زنان را در نظر بگيريم و اينجور مسائل را در شعر بياوريم يا يك نفر آمده باشد شعر ضدمرد گفته باشد و شعارهاي ضدمرد داده باشد اين اصلاً معيار انتخاب ما نبود. در واقع شعر زنان برگزيده ما هست نه شعر زنانه و اينها خيلي با هم تفاوت دارد.
<strong>با توجه به اينكه جوايز شعر مستقل هميشه با مشكلات اين چنيني مواجه هستند و با تعطيلي روبهرو ميشوند، خود شما چه آيندهاي را ميتوانيد براي جايزه شعر زنان ايران (خورشيد) پيشبيني كنيد؟</strong>همانطور كه خدمت تان عرض كردم دو مانعي كه براي برگزاري جوايز هست حامي مالي و محل برگزاري مراسم است. از نظر شخص خود من حتي اگر محلي تعلق نگيرد ما اگر بتوانيم مراسم را در خانه هم برگزار كنيم مشكلي نيست، يعني به هر حال آن مراسم بايد برگزار شود. چون هدف از برگزاري مراسم جايزه اصلاً معرفي هرچه بيشتر آن برنده است. اينكه فقط بياييم اسم برنده را در مطبوعات بزنيم به اندازه كافي معرفي نميشود در صورتي كه يك جايزه بايد اين تأثير را داشته باشد كه برنده خودش را به بهترين شكل معرفي كند. در مراسم از شاعران برجسته، منتقدان برجسته، داستاننويسان برجسته و... دعوت ميشود و شاعر برگزيده علاوه بر خبرنگاران به همه آنها نيز معرفي ميشود و بنابراين برنده به جامعه ادبي معرفي شود. مراسم هر جايزهاي به نظر من حتماً بايد برگزار شود و جوايزي كه مراسم برگزار نميكنند برندهشان به اندازه كافي معرفي نميشود. پس ما ميتوانيم حتي شده اين مراسم را در خانه هم برگزار كنيم. اما مسئله حامي مالي مسئله مهمي است و اميدوارم جايزه ما به چنين مشكلي برخورد نكند. خوشبختانه در دوره اول اين حاميان مالي داوطلب شدند، حالا من فكر ميكنم اگر اين جايزه بتواند به شكل خوبي برگزار شود و در برگزاري موفق باشد فكر ميكنم ما بتونيم حاميان مالي ديگري را هم در سالهاي آينده پيدا كنيم و اصلاً اين جايزه را گسترش هم بدهيم. اميدوارم اين اتفاق بيفتد ولي هيچ چيز در ايران قابل پيشبيني نيست.
نيم نگاه ♦ چهار فصل
درگذشت هارولد پينتر نمايشنامه نويس برجسته و برنده جايزه نوبل در هفته گذشته، با روخواني نمايشنامه خيانت وي در خانه هنرمندان ايران مصادف بود. در اين جلسه نمايشنامه نويسان ايراني و مترجمان آثار پينتر از زندگي و آثار وي سخن گفتند...
پينتر آدم مهمي در نمايشنامهنويسي جهان است
نمايشنامه "خيانت" نوشته هارولد پينتر در آخرين روز زندگي اين نمايشنامهنويس (چهارم دي ماه 1387) در خانه هنرمندان ايران روخواني شد. اين نمايشنامه در سلسله جلسات نمايشنامهخواني "دورتا دور دنيا" به كارگرداني محمد يعقوبي و با بازي آيدا كيخايي، علي سرابي و اشكان جنابي روخواني شد. برگردان متن نمايشنامه "خيانت" به فارسي را نگار جواهريان و تينوش نظمجو برعهده داشتند.
محمد يعقوبي در يادداشتي براي نمايش "خيانت" اينگونه مينويسد: «زبان به ظاهر ساده و فاقد پيچيدگيهاي مخل و مرعوبكننده، طنز، جزئينگري و ماجراهاي فهميدني و جالب توجه، راز ماندگاري پينتر در جهان است. اما اگر پينتر به اين شگردهاي خود بسنده كردهبود بيگمان نمايشنامه "خيانت" هنوز چيزي كم داشت. آنچه نمايشنامه "خيانت" را در ميان ديگر آثار او ويژه كردهاست فرم روايت آن است، حركت از اكنون به گذشته و هرازگاهي گامي به پيش.»
هارولد پينتر نمايشنامهنويسي است كه آثار او در ايران، بيشتر در جلسات نمايشنامهخواني ارايه شدهاند. بعد از روخواني نمايش "خيانت" توسط گروه محمد يعقوبي در خانه هنرمندان ايران، محمد چرمشير (نمايشنامهنويس) مطالبي را درباره ويژگيهاي آثار هارولد پينتر بيان كرد:
«هارولد پينتر را ما قبل از انقلاب با چاپ آثارش در حوزه تئاتر ميشناختيم. البته نه اينكه همه كارهاي پينتر ولي عمدهترين و مهمترين كارهايش پيش از انقلاب توسط مترجمان خوب مملكتمان ترجمه شد و به دست ما رسيد و بعد اجراهاي بسيار خوبي از همان آثار در همان سالها اتفاق افتاد. بعد از انقلاب يك انسان نازنين به مملكت خودش برگشت و به دليل آشنايي خيلي خوب با پينتر و گروه او يك بازشناسي دوباره را از آثار پينتر در اختيار تئاتر ايران قرار داد و جا دارد اينجا از او تقدير كنيم. زنده ياد پروانه مژده.
او وقتي به دانشگاه آمد، به عنوان كسي كه زندهترين و نزديكترين برخورد را با آرا و عقايد پينتر داشت يك مرتبه ديگر پينتر را به ما و به جامعه تئاتري ما معرفي كرد. حضور پروانه مژده سبب شد كه دانشجويانش و دانشجويان رشته تئاتر دورهاي كه پروانه مژده مشغول به تدريس بود به شدت رويكردشان به سمت پينتر و از پينتر به نوعي كه پينتر نمايشنامه مينوشت جلب شود.
به نظرم ميآيد كه اين برخورد كه به شدت برخورد آموزشي و از جهتي انتقادي بود با كار پينتر، تأثير بسيار زيادي در نحوه نوشتن نويسندگان جوان آن روز و نويسندگان به هرحال ريش و سبيل پيدا كرده بعدها گذاشت. اتفاقي كه به نظر من امروز كسرش در تئاتر ايران بسيار زياد ديده ميشود، در واقع رغبت به اينكه ما برويم و نمايشي را كه به وسيله يك نمايشنامهنويس بزرگ نوشتهشده بخوانيم، درست بخوانيم، با آن آشنا شويم و اساساً تقليدش كنيم. تقليد كنيم تا بتوانيم ياد بگيريم. تقليد كنيم تا ايدههاي نو را كم كم در حوزه نمايشنامهنويسي وارد تئاترمان كنيم. اين اتفاقي است كه امروز متأسفانه نميافتد. جوانان پرشور ما همين طور قلم را به دست ميگيرند و پي در پي مينويسند و كارهايشان را عرضه ميكنند بدون اينكه اين پشتوانه وجود داشتهباشد. پروانه مژده در آن تاريخ اين موهبت بزرگ را به ادبيات نمايشي ما و نمايشنامهنويسان دوره خودش اعطا كرد و واقعاً ياد و خاطرهاش پاينده باشد. دلم نيامد كه از مرحوم دكتر پروانه مژده وقتي داريم درمورد پينتر صحبت ميكنيم، ياد نكنيم.
وقتي مارتين اسلين بالأخره در سال 1970 آمد و مانيفستي را تهيه كرد از نوع تئاتري كه در آن سالها و در آن دهه داشت در اروپا اتفاق ميافتاد و اين مانيفست را به اسم "تئاتر پوچي، تئاتر عبثگرا" تنظيم كرد و مشخصات اين نوع تئاتر را برشمرد و عرضه كرد، خواه ناخواه به دليل مشخصههايي كه مارتين اسلين در كارش روي آنها انگشت گذاشته بود نمايشنامهنويسان بسياري در اين چهارچوب قرار گرفتند، از جمله هارولد پينتر. هر چند كه در همان دورهاي كه اسلين آمد و اسم پينتر را هم در ليست اعضاي اين مانيفست گذاشت مناقشه بزرگي درگرفت. مناققشه از آنجا شروع شد كه درست هست كه بسياري از لحظات پينتر لحظاتي است كه در نويسندگان مشابهاش پيدا ميشود اما چيزي در هارولد پينتر وجود داشت كه در ديگر نويسندگان همدوره و داخل تعريف مانيفست مارتين اسلين نميگنجيد و چيزي فراتر از آن بود و آن هم نگاه جغرافيايي پينتر به درامش بود و به چيزي كه مينوشت.
اگر در نمايشنامهنويسان عبثگرا، ما وجوه جهاني را به بعنوان يك كليت، برخورد انسان با جهاني كه پيرامونش را گرفته و بازتابي كه از اين برخورد شخصيتها با جامعه حاصل ميشود كه چيزي است مساوي است با انهدام، زوال، از هم پاشيدگي و غيره، اگر اين، آن فضايي بود كه نويسندگان مورد نظر مارتين اسلين داراي آن بودند؛ آن كساني كه اين مناقشه را شروع كردند معتقد بر اين بودند كه پينتر نه بر اين وجوه به عنوان وجوه فلسفي كه به عنوان نمايشنامهنويسي كه دارد از جامعه خودش و جغرافياي جامعه خودش حرف ميزند اين نكات را وارد كرده. خيليها تأكيد بسياري مثلاً بر نمايشنامه "فاسق" پينتر ميگذاشتند و ادعايشان اين بود كه درست است كه ما نميتوانيم در جامعه اروپايي يا هر جامعه ديگري منجمله جامعه اروپايي نميتوانيم با فاسقهاي زنهايمان بنشينيم و عرق بخوريم و با يكديگر صحبت كنيم ولي در جامعه انگلستان اين وجه وجود دارد. اين آدمها ميتوانند به دليل وجوهات فرهنگي در كنار يكديگر بنشينند و اين ادعا در واقع آمد كه اين چيزي كه ما داريم بهعنوان زوال، به عنوان از هم پاشيدگي از آن ياد كنيم اساساً وقتي در حيطه جغرافيايي و حيطه اجتماعي يك جايي به اسم انگلستان با آن برخورد ميكنيم ديگر چيزي به معناي فروپاشيدگي و اضمحلال نيست بلكه يك روند و حركت فرهنگي و اجتماعي است. در واقع با اين گفتگو پينتر را در لب مرز و خط نويسندگان زوال ـ نويسندگان عبث نگه داشتند و به نظرم مجال را براي پينتر به وجود آوردند كه فارغ از مناقشههايي كه داشت اتفاق ميافتاد در همان دو دهه بعد، خلاصش كنند و پينتر آموزههايي را، تجربههايي را آموزه كند، آزمايش كند كه نه تنها كمك كرد به روند نمايشنامهنويسي خودش كه كمك كرد به اساساً نمايشنامهنويسي دنيا كه پهلو به پهلو شود. پينتر آدم مهمي است در نمايشنامهنويسي جهان. در واقع چيزهايي را به نمايشنامهنويسي دنيا عرضه كرد شايد كه يگانه باشد. مهمترين ويژگيهايي كه پينتر به نمايشنامهنويسي اضافه كرد شايد چيزي بود كه تا دوره پينتر ما خيلي به آن توجه نميكرديم و نمايشنامهنويسي جهان، خيلي به آن دقت نداشت. چيزي به اسم توزيع صحنه. چيزي كه در واقع قبل از پينتر فقط و فقط يك پيشنهاد نويسندگي، پيشنهاد نويسنده كارگردان براي بهتر تصور كردن چيزي بود كه در نمايشنامه در حال اتفاق بود و بعد از پينتر توزيع صحنه تنها و تنها اين وظيفه را بر دوش نكشيد. تبديل شد به جزئي اصلي از تنه نمايشنامه. پينتر با دقت و ظرافت دو عنصر سكوت و مكث را در نمايشنامهنويسي تعريف دوباره كرد و به عنوان دو عنصر كارساز شروع كرد از آنها استفاده كردن كه بعدها در گفتگوهاي مفصلي كه انجام داد شروع كرد به معنا كردن اين چيزي كه ما امروز به عنوان مكث و سكوت در كارهايش ميبينيم.
شما امروز در اجراي محمد يعقوبي كه خيلي خوب اين فضا را طراحي كردهبود دائماً اين دو واژه را شنيديد. "مكث"، "سكوت"، "مكث"، "سكوت".
فقط قرار بر اين نبود كه اينجا يك سكوتي برقرار شود و يك سكون خيلي خيلي كوتاهي اتفاق بيفتد. قرار هست كه ما از اين مكث و سكون به تغييراتي كه اين تغييرات به تغيير جهان كاراكترها، به تغيير اوضاع روحي كاراكترها، به تغيير اوضاع رابطه فرد با فردشان بيانجامد نگاه بكنيم. خيليها در همين دورههايي كه براي اولين بار پينتر ترجمه شد به دليل همين ماجرا كه فكر ميكردند خوانندههايشان با برخورد به مكثها و سكوتهاي پي در پي ممكن است خسته شوند خود به خود شروع كردند به حذف كردن اين قضايا و سعي كردند هارولد پينتر را اصلاح كنند و بعدها كه ترجمههاي گفتگوي پينتر در نشريات ايراني درآمد و در مورد اين دو واقعه مهم نمايشنامهنويسي ما به توجهات و توضيحاتش دقت كرديم ديديم كه اين كم كم در ترجمههاي بعدي و و در برخوردهاي بعدي با پينتر بازگشت و به جاي خودش رسيد.سكوت براي پينتر خيلي حياتي است. سكوت نه تنها فاصله بين گفتار است بلكه خودش جهان يا فضايي است كه در آنجا كاراكترها اين فضا را پيدا ميكنند كه نسبت به هم تغييرات تازهاي را ايجاد كنند. آنچه را كه مكثها هم در واقع به نوع ديگري همين وظايف را به عهده گرفتهاند و انجام دادند. اين در مورد مكثها و سكوتها كه به هر حال بحث مفصلتري را ميطلبد كه اساساً چه مواردي را پينتر به عنوان وظيفه بر عهده هر كدام از اين دو مورد ميگذارد، نكته دومي كه پينتر خيلي شفاف و روشنتر از هر نمايشنامهنويس ديگري به تئاتر دنيا هديه كرد تفكيك كردن درون نمايش يعني آن چيزي كه بين كاراكترهاي موجود در فضا و مكان نمايشنامه در حال وقوع هست و چيزي كه در بيرون جهان اين كاراكترها قرار دارد و جدا كردن مرز اين دو تا شايد بهترين و مهمترين پيشنهادش را به نمايشنامهنويسي جهان عرضه كرد.
در پينتر ما شاهد دو جهان هستيم. جهاني كه كاراكترها دائماً با هم در آنجا در مكاني واحد در حال گفتگو و ساختن آن جهان هستند و جهان پيراموني كه انگار در بيرون از اين مكان قرار دارد. در بيرون از اين فضاي اكنوني قرار دارد. فضايي است پر از تهديد، فضايي است نامعلوم، فضايي است كه انگار كاراكترها از دست آن فضا به اين فضاي الآن، اكنوني و اينجايي پناه آوردند و خيلي سخت است كه دوباره بخواهند به آن فضاي ترسناك، وهمآلود و خوفناكي كه در بيرون از چهارچويههاي مكانيشان آنها را احاطه كرده برگردند. براي همين اينجا ميخواهند بمانند. براي همين اين فرصت را پيدا ميكنند كه از اينجا ماندن و از بيرون نرفتن شروع كنند به واكاوي يكديگر. شروع كنند به خرد كردن و جزء كردن و يك نوعي طبقهبندي، دستهبندي و جزء كردن همديگر. اين حضور در فضا و مكان درون از ترس مكان بيرون سبب شد كه باز يك اتفاق بسيار بسيار درخشان در نمايشنامهنويسي جهان بيفتد. چيزي كه ميگويند با پينتر كليد اوليهاش خورده شد. آن چيزي بود كه تا قبل از پينتر، نمايشنامهنويسي جهان مبتلايش بود، كاراكتري كه اگر قرار است شناخته شود بايد پيشينهاش به عنوان يك شناسنامه مورد بررسي قرار بگيرد يعني آن چيزي كه از روانشناسي كلي به ادبيات نمايشي آمده بود. پيدا كردن يك پيشنه براي كاراكتر و برخورد پيشينههاي كاراكترها يا جستجو در پيشينه كاراكترها براي پيدا كردن آن علت برخوردي كه بين دو كاراكتر صورت ميگيرد. در واقع پينتر با درايت اولين جرقههاي اين نگاه را زد كه ما كاري به كاراكترها و پيشينههايشان نداريم. ما كاراكتر را در لحظهاش، در برخوردش، در موقعيتي كه در آن قرار گرفته ميسنجيم، برخورد ميكنيم و داورياش ميكنيم و اين كمك كرد ادبيات نمايشي جهان كمي با موضع ادبيات فرويدي فاصله بگيرد و كاراكتر را از زواياي ديگري غير از اين زوايايي كه انگار به صورت يك جو عمومي، به صورت يك نگاه عادتي ميخواست كه ما كاراكتر را ببينيم از آن فاصله بگيريم. اين نگاه پينتر واقعاً بعدها در نمايشنامهنويسان بعدي اثرات بسيار غريبي را گذاشت. مهمترين تأثير را شايد در نمايشنامهنويسان دهه 90 انگلسيزبان گذاشت و مهمترينشان آدمي است به نام سارا كين كه در واقع از اين برخورد كاراكتر با موقعيت بدون پيشينه روانشناسياش يك خشونتي را از اين برخورد و موقعيت بيرون كشيد كه بعدها خود پينتر با اينكه شروعكننده اين راه بود به شدت تحت تأثير اين زن بزرگ نمايشنامهنويسي جهان و انگلستان قرار گرفت و مدعي است كه "زبان پشتكوهي" را اساساً بر اساس اين آموزههايي كه از سارا كين آموخته است به رشته تحرير درآورده.
پينتر واقعاً آدم بزرگي است و من به شما پيشنهاد ميكنم كه حتماً خيلي زياد پينتر را بخوانيد. پينتر آموزههاي بسيار زيادي براي نمايشنامهنويسي، براي تئاتر دارد و به خصوص براي تئاتر ما كه متأسفانه اين روزها خيلي در سطح حركت ميكند. ميدانم به دلايل بسيار بسيار زياد كه جاي ذكرش اينجا نيست پينتر به دست مميزي اين اداره نمايشي از ما گرفته شد و اجازه داده نشد كه ما با آن انس و الفت پيدا كنيم ولي اين روزها كه كمي اداره سانسور حواسش به پينتر نيست از فرصت استفاده كنيد و پينتر بخوانيد. پينتر براي نمايشنامهنويسي و تئاتر ما خيلي خيلي كارساز است همانطور كه براي تئاتر دنيا كارساز بوده.»
همچنين تينوش نظمجو (يكي از مترجمان نمايشنامه "خيانت") در يادداشتي از "خيانت" گفتهاست:«يك فصل جديد، اين واژه زيبا، فصل جديد، نفسي تازه، نگاهي نو، تجربهاي پويا، تئاتر امروز، نمايشنامهنويس ديروز، تماشاچي فردا، دورتادور دنيا، سكوت و تاريكي، فضايي گمشده، جستجو در ناشناختهها، روحي سرگردان در خانهاي به نام ايران، روايت عشق و وعدههاي بيهوده، يك دادگاه بيحيا، يك زن سرخ و دو مرد سياه، يك پيك خسته از راه، رازها و دروغها، زيباتر از تمام حقيقتها، شمشير مرد آغشته به پيكر زنها، پيكري متمايل به پيش، لبهاي پر از تمنا، هالهاي از نور در ظلمات، عكسهاي سفيد و سياه، در انتظار سوت قطار، صداي پاي گمشدهاي در پلكان، چشمهاي خشك در صحرا، يك ديوار سنگي در افق آمريكا، مردهها و زندهها، ارواح و تاريكيها، سوداگران زيبا، قاتلهاي بالفطره، و باز هم واژهها، آهنگ واژهها، فريادي از ته چاه، درد تسكينناپذير انسانهاي خاموش، آرامش پس از جنگ، رقص بيپايان عشاقي كه ميدانند فردا دوباره روز عاشقيست، فردا همين ساعت، قرار ماست. گفتيم چه ساعتي؟و قبل از آن، و بعد از آن، سكوت، ما هستيم و شما، روبهروي هم، در كنار هم، ما اين سوي صحنه و شما آن سو، لحظهاي مينگريم يكديگر را، و سپس شما ميرويد پر از ما و ما پر از شما. دوباره خواهيم ديد، همديگر را...»
عکس 4
هارولد پينتر متولد 20 اكتبر سال 1930 در لندن بود و در سال 2005 برنده جايزه نوبل ادبيات شد. "پينتر" كه او را بزرگترين نمايشنامهنويس بريتانيايي معاصر ناميدهاند روز چهارم ديماه 1387 در سن 78سالگي و بر اثر بيماري سرطان درگذشت.
او در سال ۱۹۴۸ وارد آکادمي سلطنتي هنرهاي نمايشي شد و سپس به عنوان بازيگر به يک گروه تئاتر تجربي پيوست و در تورهايي در سراسر انگليس و ايرلند شرکت کرد. در دهه 80 يك فعال سياسي شده بود و اين نگرش، حتا در برخي از آثارش نيز به چشم ميخورد. وي درخواست جان ميجر - نخستوزير پيشين انگلستان - را براي اعطاي نشان شواليه نپذيرفت.
در سال ۱۹۵۷ دو نمايشنامه تکپردهاي خود با نامهاي"اتاق" و"مستخدم لال" را نوشت اما آغاز شهرت او سال بعد از آن با نوشتن نمايشنامه "جشن تولد" شكل گرفت. اجراي اين نمايشنامه بر روي صحنه اگرچه به علت انتقادهاي شديد، تنها يك هفته به طول انجاميد؛ اما پينتر جوان همچنان به نويسندگي ادامه داد و طي سالهاي 1957 تا 1965 پركارترين دوران خود را پشت سر گذاشت.
پينتر ۳۲ نمايشنامه و ۲۲ فيلمنامه نوشت. از آثار او ميتوان به "سرايدار"، "سکوت"، "خيانت"، "بازگشت به وطن"، "چشمانداز" و "آسايشگاه" اشاره کرد.
وي در سال 1990 تنها رمان خود را با نام "كوتولهها" منتشر كرد.
او در سال ۱۹۶۶ "نشان سلطنتي انگليس" را دريافت کرد. در سال ۱۹۷۰ جايزه "شکسپير" آلمان و در سال ۱۹۹۵ جايزه ادبي "ديويد کوهن" براي يك عمر دستاورد ادبي به او تعلق گرفت. سپس جايزه ويژه "لارنس اوليوير" را در سال 1996 براي يك عمر تلاش در عرصه تئاتر و جايزه "سران جهان" در سال 1997 براي نبوغ خلاقانه دريافت كرد.در سال ۲۰۰۴ نيز جايزه شعر "ويلفرد اوون" به خاطر مجموعهاي از اشعارش که در آنها به مخالفت با جنگ عراق پرداخته بود، به هارولد پينتر تعلق گرفت. همچنين دريافت جايزه "تئاتر اروپا" در سال 2006 براي تقدير از يك عمر دستاورد در دنياي تئاتر و نشان "لژيون دونور" فرانسه در سال 2007 از ديگر افتخارات پينتر است.
دوم ♦ چهار فصل
چهارشنبه شب، چهارم دي، مراسم رونمايي از «امشب در سينما ستاره» كتاب تازه پرويز دوايي به همت ناشر و جمعي از دوستان و دوستدارانش در فرهنگسراي هنر (ارسباران) برگزار شد؛ مراسمي كه عملأ به بزرگداشت اين منتقد و نويسنده كه 33 سال است مهاجرت كرده تبديل شد. اما در اين مراسم يادداشت جنجال برانگيزي از مسعود كيميايي خطاب به دوايي خوانده شد، كه در آن آمده بود: سينماي نويني را كه به اين بنده و مهرجويي نسبت ميدهند، ما سه نفر ساختيم؛ من، تو و مهرجويي. حرف هايي که آيدين آغداشلو در گفت و گويي جذاب و خواندني به آن پاسخ داده است...
گفت و گوي با آيدين آغداشلو نه کيميايي روشنفکر است، نه مهرجويي و نه کيارستمي اولين بار بود که با استاد نقاشي و هنر و تاريخ ايران همصحبت ميشدم. شنيده بودم و خوانده بودم که هم خوب ميگويد و هم زيبا مينويسد و خيلي چيزها ميداند. اين "چيز"، تکه کلام ايشان بود که براي بيشتر ارجاعات از آن بهره ميبردند. اهل گفتوگو نيستم و اصلا بلد نيستم. خواستم به سياقي که براي اين بخش قرار گذاشته بودم، طرف دوم خودم نباشم. اما نشد که بشود. بر خلاف پوراحمد که از مواجهه با درياي دانستههاي استاد هراس داشت، من دل به دريا زدم و رفتم که بشنوم؛ فقط. دلخوشيام به پلاک خانهي استاد بود و خوشيمني 14. دفتر کارشان در زيرزمين کوچک همان آپارتمانيست که سکونت دارند. وقتي از پلهها پايين ميرفتم تا به زيرزمين برسم، ياد شايد وقتي ديگر بيضايي افتادم. ياد همان زيرزميني که پر از اشياء عتيقه و گذشته و هويت تاريخي بود. قسم ميخورم که دفتر کار آيدين آغداشلو همان زيرزمين تاريخ بود. پر از زيبايي و اشياء و کتابهاي قديمي... و البته زيبايي.
<strong>اين يک پيشنهاد است: گفت و شنودي ميان استاد آيدين آغداشلو و آيدين آغداشلو<strong>من اين لقب استادي را هيچوقت نپذيرفتهام؛ باطناْ!.. اين لقب مثل عصاييست که وقت پيري به دست آدم ميدهند و برعکس عصا، کمک زيادي هم نميکند. کار آدم را سختتر ميکند. چون آدم بايد آبروي اين لقب ناخواسته را نگه دارد. در صورتي که خيلي جاها دلم ميخواهد هيچ آبرويي را نگه ندارم و شلنگ تخته بيندازم... ولي به هر حال!.. اسباب افتخار است؛ اما خواسته شده نيست.
<strong>اين جاي کوچکي که الان نشستهايم مبهوت کننده است. پر از تاريخ و نشانگان ايراني و مثل موزهاي ميماند که با حضور آدم رابطه برقرار ميکند. يک خلوت درآميخته با گذشته. دوست دارم حس و رابطهتان را نسبت به گذشته بدانم.</strong>من تنها زندگي ميکنم. همسرم و فرزندانم در تورنتوي کانادا هستند. وقتي آدم تنها زندگي ميکند و فقط خودش است، اصلا حق ندارد که جاي زيادي را اشغال کند و به خودش اختصاص دهد. خانهي هر کسي هم نشانهاي از معناي دروني اوست. در واقع معناي درونياش را به خارج سرايت ميدهد. به "خاطره" علاقهي چنداني ندارم. به زيبايي علاقه دارم. من اصلا تحمل ديدن نازيبايي را ندارم. همان جوري که تحمل نامرتبي را ندارم. تحمل خاک و چرک و اغتشاش و شلوغي را ندارم. البته اين حرف من به اين معنا نيست که اين شيوه تنها نسخهي درست زندگي کردن است. آدمهايي هم هستند که در نامنظمي مطلق زندگي ميکنند و جاي همه چيز را ميدانند... گفتم به خاطره علاقهاي ندارم چون خاطره اصلا چيز مزخرفيست و قابل رجوع نيست. جز در خلوت البته!..بلاخره آدم فکر ميکند که کي و کجا چه کار کرد، مچ خودش را ميگيرد، اشتباهات خودش را برميشمرد و غيره. ولي اظهارش، چه به صورت نقل و حکايت و غم غربت و نوستالژي و آه کشيدن که چه قدر همه چيز خوب بود و جاي فلان ساختمان چه ساختماني بود و... اين جور حرفها، بيشتر يک مشت مسائل تاريخي پيش پا افتاده است. خاطره وقتي اهميت دارد و معنا دارد و ميتوان به آن رجوع کرد که به اثر هنري تبديل شود. در اين صورت است که خاطره اجازه دارد در جهان حاضر به زندگي خود ادامه دهد.
<strong>شعر؟ مقاله؟</strong>اينها هم اثر هنري هستند. ميتوانند باشند. بسياري نويسندگان مهم، مقالههاي مهم نوشتند. مقالهنويسي به قرن هفدهم بازميگردد. اصلا آغاز دوران جديد و نگاه درستتر به جهان با مقالهنويسي بود... مقاله يک حيطهي مستقل است اصلا. مثلا آل احمد يک مقاله نويس خوب بود اما قصهنويس خيلي بدي بود. جز چند تا قصهي خوب مثل مدير مدرسه، سنگي بر گور....حالا!.. حرف حرف ميآورد. خاطره اگر به اثر هنري تبديل نشود، لغلغهي زبان است. تکرار مکررات است. براي من مشکل است که هم در بارهي گذشته و خاطره صحبت بکنم و هم صحبت نکنم.
<strong>گفتيد که دوست داريد شلنگ تخته بيندازيد. اگر اين امکان فراهم شود، دوست داريد چه کار کنيد؟</strong>دلپذيرترين شکل اين است که فقط کاري که دلم ميخواهد بکنم. ملزم نباشم. کاري که ملزم به انجام دادنش باشم سخت ميشود. بيشترين کاري که بينهايت دوست دارم و دوست دارم هميشه اين کار را انجام دهم، مرمت کتابها و نقاشيها و قطعات خوشنويسي قديمي ست. فوقالعاده زياد دوست دارم. حتي به نقاشي کردن ترجيح ميدهم. آدمي نيستم که بخواهم يک هالهي تقدسي دور نقاشي درست کنم و بگويم من فقط نقاشم و بزرگترين رسالت من در عالمه و ال و بل و از اين حرفها...نه بابا!...همهي اينها را انجام دادهام. بيش از چهار هزار نقاشي کشيدهام. از چهارده سالگي نقاشي فروختهام. البته نقاشيهاي جديترم را از بيست سالگي کشيدم. الان هم 69 ساله هستم. نزديک به پنجاه سال نقاشي کشيدم؛ سالي 50 – 60 تا... نويسندگي هم براي من همينطوره. نوشتن را هم خيلي دوست دارم. يک کتابم هم اخيرا منتشر شد: "اين دو حرف". مجموعه مقالاتي بود – و هست – که بعضيهايش را در سي و چند سالگي نوشتم. برخي را هم همين اواخر نوشتم. در بارهي اسکندر، در بارهي مصائب مسيح. در بارهي فيلمهايي که فکر ميکردم ميتوانم در بارهشان حرف خاصي بزنم. البته جسارت کردم که نوشتههاي قديميام را دوباره منتشر کردم. مثل گزارشم در بارهي جشنواره "هنر اسلامي" لندن در سال 1976. چون من بعد از اين همه سال تجربه و کارشناسي بيشتر، قطعا نگاهم و قضاوتم در بارهي آن جشنواره و آن گزارش قاعدتا بايستي فرق کرده باشد. آن موقع در مجموع پنجهزار ظرف سفالين دورهي سلجوقي را ديده بودم اما الان بيستهزار تا ديدم. ولي با همهي اين اوصاف وقتي آن گزارش را غلطگيري کردم ، ديدم هيچ هم بد نيست. شايد به نظر خامتر بيايد اما زندهتر است و داوري تند و تيزي هم دارد. الان اگر بخواهم گزارشي بنويسم معقولتر خواهد شد...که اين اواخر هم نوشتم. يک نمايشگاهي در موزه بريتانيا بود به اسم "امپراتوري فراموششده" که در بارهي هنر تخت جمشيد و هخامنشي بود... اما آن گزارش قديمي خيلي زندهتر است.
<strong>در بارهي سينمايينويسهاي جوان نظري داريد؟ نوشتهها را دنبال ميکنيد؟</strong>من همه را ميخوانم. اينها خيلي زنده هستند. تعقيبشان ميکنم. سينمايي نويسها را عرض ميکنم. اما هر کجا که ميبينم در بارهي هنر قديم ايران و هنرهاي اسلامي مينويسند (چه جوان و چه پير) مثلا در بارهي خوشنويسي، نگارگري، بافتهها، صنايع فلزي و... فقط و فقط انشاء و حرفهاي شاعرانه و احساساتيست. کمتر نوشته يا تحليلي به ياد دارم که به دردم خورده باشد. بعضي وقتها اصلا نميفهم اينها چه ميگويند. در زمينه ي هنرهاي تجسمي، جز سه نفر، اصلا کسي چيزي نمينويسد. اما در روزنامهنگاري قضيه فرق ميکند. جوانهايي هستند که روزنامهنگار درجه يک هستند. تحليلها و تفسيرها و نقطهنظرات و موضعهاي آنها زنده و ژورناليستي به معناي خوب است. من از خاطره فرار ميکنم اما مجبورم به اين نکته اشاره کنم. در دورهي من روزنامهنگاري مترادف بود با بيسوادي، کليگويي، پرتگويي. نمونهي زندهاش هم که تا امروز به کارش ادامه داده، دوست بسيار عزيز و نازنين من مسعود بهنود است. هر چه که در بارهي تاريخ نوشته، به عنوان يک روزنامهنگار، جاي چون و چرا دارد. يک کتاب نوشت به نام " از سيد ضياء تا بختيار" در بارهي نخست وزيرهاي ايران که هر کسي مقاله اي در بارهاش نوشت، پنجاه تا غلط از بهنود گرفت. همچنان در حال نوشتن است. احساساتي مينويسد. نثر زيبايي... داشت، حالا ديگر ندارد. بهنود عادت کرده بود و همچنان اين عادت را دارد که بيمسئوليت و ول بنويسد. به اين که فکر کند روزنامه يک روز ميماند و اگر چيزي هم غلط بود اشکالي ندارد...در مقطع ما فقط دو سه تا روزنامهنگار باسواد بودند. مثلا عبدالرحمن فرامرزي. بقيه واقعا پرت و پلا مينوشتند. هر چي به ذهنشان ميرسيد مينوشتند. به هر کسي دلشان ميخواست فحش ميدادند؛ فحشهاي بيربط، فحشهاي هولناک... کار جوانهايي که الان مينويسند فوقالعاده است. کارشان را بلدند. ياد گرفتهاند. حرفشان را ميشود خواند و پاي حرفشان ميايستند.
<strong>ممکن است نام ببريد؟</strong>بله... همهشان تقريبا. همين محمد قوچاني. نمونهها زيادند. يکي دو تا نيست. مهم نيست که من با نقطهنظرش موافق باشم يا نه. و مثلا با قوچاني کم موافقم. ولي نسبت به پروراندن فکر و پختن کلاماش متعهد است. حيا دارد. رکيک نيست. ديگران را احمق فرض نميکند. مثل مسعود بهنود از بالا نگاه نمي کند. بهنود فکر ميکند چون سن و سالي به هم زده، پس حرفهايي که ميزند، فينفسه حرفهاي قابل قبوليست. يک روزنامهنگار خوب تا 90 سالگي هم که بنويسد، باز هم بايد براي حرف خودش حجت بياورد. در زمينه سينما هم جوانها موفق بودهاند. بعضي از اين نقدها خيلي خواندنياند. تقريبا همهشان خوب مينويسند و البته با عقيدهي همهشان هم مخالفم. مثلا هر چه که در بارهي سينماي معاصر ايران مينويسند، به نظرم يک جور وطنپرستي الکي و آب دوغ خياريست. در مملکت ما که کسي فيلم خوب نميسازد. گاهي ميبينم که همين مجله فيلم در بارهي يک فيلم مزخرف و پرت و رکيک و فيلمفارسي به معناي واقعي، پرونده درست ميکند. ده تا منتقد مجله هم هر کدام يک صفحه مي نويسند که فلان جايش اين جوري بود و بهمان جايش اون جوري بود!...
<strong>منظورتان کدام فيلم است که اين جوريست و مجله فيلم در بارهاش پروندهاي تدارک ديده؟</strong>من فيلم خوبي نميبينم... طرف فيلم بد ساخته، مماشات معنا ندارد. بايد فيلمش را پاره پاره کنند. شوخي ندارد. چون اينجا مسئله فرهنگ مملکت در ميان است. تا اين که مبادا دل فلاني بشکند. چند وقت پيش سنتوري مهرجويي را ديدم حالم بد شد. يکي از بدترين چيزهايي بود که من ديدم. هيچ جا هم تا به حال نظرم را نگفتم. چون بلافاصله متهم ميکنند که بله!... اين هم با مخالفين اين فيلم همداستان شده؛ اين يک توطئه است. يک بار يک مقالهاي نوشتم که در مجله فيلم چاپ شد به نام "مقالههايي که بايد مينوشتم و ننوشتم". در بارهي اين که چه قدر حرف درست دل را زدن و اعتقاد را گفتن سخت است. چون بايد صد جور ملاحظه را رعايت کرد. وقتي استاد من (مهندس محسن فروغي) مرد، فقط نه نفر بوديم که رفتيم و ايشان را دفن کرديم. به نظرم او يکي از بزرگترين شخصيتهاي هنري پنجاه سال اخير ايران بود. اما من در بارهاش ننوشتم چون در قبل از انقلاب سمتي دولتي داشت و ملاحظه کردم که نکند متهم به طاغوتپروري شوم. در عين حال، دو جوان در کوچهي ما بودند که من مثل پسرم دوستشان داشتم. خيلي باحيا و نازنين بودند و هر دو بسيجي بودند و در جبهه شهيد شدند. در بارهي اين دو هم ننوشتم؛ با اين که خيلي دوست داشتم بنويسم. گفتم ممکن است بنويسم و فردايش رفقا زنگ بزنند که بله!... داري حق و حقوق ميگيري. تو را هم خريدند. گرچه من اصلا نميدانم که خريدن من به درد چه کسي ميخورد!...حرف دل و راست گفتن خيلي مشکل است.
<strong>آغداشلو چه معنايي دارد؟</strong>اجداد من در قفقاز زندگي كردهاند. در جمهوري آذربايجان، آن سوي رود ارس. البته اسم آنجا اصلا آذربايجان نيست و يك آدم نابكاري به اسم باقرف، اسم آنجا را آذربايجان شوروي گذاشت تا به خيال خودش بتواند آذربايجان ايران را بخورد. اسم آنجا هميشه ارَان بوده. در آن منطقه دو شهر مهم هست، باكو (بادكوبه) و گنجه. بين اين دو، يك شهر كوچك هست به اسم آغداش. در دورهي استالين، باقرف خيليها را تيرباران كرد و ميخواست پدرم را هم تيرباران كند. براي همين، در سال 1920 پدرم فرار كرد و به ايران پناهنده شد. در ايران مجبور بود يك اسمي براي خودش انتخاب كند. اسم اصلي ما حاجيف است؛ يعني حاجيزاده. شايد از ترس روسها كه دنبال فراريها بودند تا آنها را بكشند، پدرم نام آغداشلو را انتخاب كرد. "لو" علامت نسبت است؛ يعني اهل آغداش. من سال 1940 به دنيا آمدم.
<strong>برايم جالب است كه نام كوچكتان با نام فاميليتان تناسب آهنگيني دارد. معمولا خانوادهها به اين جور تناسبها اهميت چنداني نميدهند.</strong>اين برميگردد به سواد پدر من.
<strong>كمي در بارهي خانوادهتان ميگوييد؟</strong>من بچهي تنهايي بودم. نه خواهر داشتم و نه برادر. بچههاي مادرم نميماندند و سقط ميشدند. تبار پدري و مادري من همهشان اهل فرهنگ بودند. مادر مادربزرگ من به اسم خانقزي (يعني دختر خان) در زمان فتحعلي شاه قاجار شاعر خيلي خيلي بزرگي بود. مجسمهي برنزياش هنوز هم در ميداني در باكو هست. ديوان مفصلي داشته و البته نقاش هم بوده. من يك ورق از ديوانش را دارم. من وقتي به باكو رفته بودم و ميگفتم كه نبيرهي او هستم، احترام زيادي ميگذاشتند و خيلي برايشان مهم بود. پدرم هم نقاشي و طراحي ميكرد و كاريكاتور هم ميكشيد. مهندس آرشيتكت بود و تحصيلاتش را در دانشگاه برلين تمام كرده بود. من از او خيلي آموختم.
<strong>بخش هاي غيرمهم زندگي آدمهاي مهم چه شكليست؟...</strong>البته من خودم را نقاش خيلي بزرگ و مهمي نميدانم. من واقعا آرزويم اين است كه تمام زندگيام به صورت مسائل ظريف و دلپذير و خردهريز روزمره بگذرد. مثل ديدن دوستانم. مثل غذاهاي خوب در رستوران خوردن؛ با دوستانم. مثل تنبلي كردن. مثل غيبت كردن پاي تلفن، با احمدرضا احمدي و طي ساعات متمادي!.. ولي متاسفانه قادر نيستم اين كارها را بكنم. نه به اين دليل كه آدم مهمي هستم. من عادت كردهام به اين كه تمام ساعات روزم به اشغال كارهايم درآمده باشد. شبها خيلي كم ميخوابم؛ بين 4 تا 6 ساعت. لحظهاي كه بيدار ميشوم، قرصهايم را خودم مرتب ميكنم. برعكس احمدرضا احمدي كه اين كار را همسرش برايش انجام ميدهد. يك بار به من گفت كه اگر همسرم قرصهايم را مرتب نكند، من ميميرم. اما من چون همسر ندارم و كسي به طور دائم اطرافم نيست، خودم اين كار را ميكنم. صبحها براي من خيلي دلپذير است و كاملا مال خودم هست. اين كه رختخوابم را خودم جمع ميكنم و در كمد ميگذارم مثلا. صبحانهي خيلي مختصري ميخورم. موزيك گوش ميكنم. اينها تنها لحظات خصوصي مال خودم است.
<strong>چه موزيكي گوش ميكنيد؟</strong>همه جور گوش ميكنم و بستگي به حال و هواي من در آن دورهاي دارد كه آن موسيقي را گوش ميكنم. اين روزها پرايزنر گوش ميكنم؛ آهنگساز فيلمهاي كيشلوفسكي. من موسيقي پرايزنر را خيلي دوست دارم. چون موسيقي مورد علاقه من است: موسيقي جدي و شوم، آخرالزماني. فضايي كه به نقاشيهايم هم خيلي شبيه است. موسيقي آغاز سايتم هم در بخش بازشدن تدريجياش، پرايزنر است. فعلا كه به اين پيله كردهام تا ذله بشوم. من اين جوريام. يك مدتي به بتهون پيله كرده بودم. مدتي هم مدام باب ديلن گوش ميكردم.
<strong>و بعد؟</strong>قبلا زياد درس ميدادم اما الان فقط هفتهاي يك روز درس ميدهم... بعد شروع ميكنم به كار كردن. يا مينويسم، يا نقاشي ميكنم، يا كارشناسي ميكنم. بعضي وقتها هم به خودم اجازه ميدهم كه به طور دلخواه خودم رفتار كنم و چيزهايي را مرمت ميكنم. از خانه بيرون رفتن برايم خيلي سخت است. اينجا محلهي ساكتيست؛ جز اين چند ماه كه دارند اين ساختمان وحشتناك لعنتي را پهلوي ما ميسازند و صداهاي مزاحم هست. فقط براي كار از خانه بيرون ميروم و گاهي هم براي ديدن دوستانم. هفتهاي يكبار با شميم بهار شام ميخورم. بعضي از شاگردهاي خيلي نزديك من، روزهاي چهارشنبه قرار جمعي دارند و من را هم دعوت ميكنند و ناهار را با آنها هستم. در بيشتر وقت ها در خانه هستم و زياد كار ميكنم. آشپزي نميكنم و روي اجاق گازم كاشيهاي شكسته چيدم. سر كوچهي ما رستوراني هست به اسم دهباشيان و يكي از معروفترين رستورانهاي سنتي ايران است. باقاليپلويش معروف است. آنقدر به آنجا رفتهام كه شريكالمال آنها شدهام. به سبك فيلمهاي مافيايي، وقتي من ميروم ميز مخصوصي را براي من آماده ميكنند. خيلي مراقبت ميكنند. آدمهاي نازنيني هستند. شام و ناهارم را آنجا ميخورم.هر شب يك فيلم مي بينم؛ البته به سختي. چون ديگر در دنيا فيلم خوب نميسازند. در واقع خيلي كم ميسازند. معمولا موقع تماشاي فيلم، بيست دقيقه به سازندهاش فرصت ميدهم و اگر ديدم همچنان به حماقت خودش ادامه ميدهد، خاموش ميكنم. معمولا تا يك بامداد بيدار هستم و گاهي تا ديرتر. ولي وقتي ميخوابم، به محض اينكه سرم را روي بالشت ميگذارم خوابم ميبرد. خوشبختانه عارضهي بدخوابي و بيخوابي و اين جور چيزها ندارم. البته آدم چندان سالمي نيستم اما خوابم درست است.
<strong>ذهنتان تا چه حد با آخرالزمان درگير است؟ گفتيد يكي از دلايل علاقهتان به پرايزنر، آخرالزماني بودن آن است. و نقاشيهايتان.</strong>همهي نقاشيهاي من در بارهي آخرالزمان است. هر چه ميكشم در حال نابوديست يا خودم نابودش ميكنم. اصلا من نقاش آخرالزماني هستم.
<strong>اگر فيلمساز بوديد و قرار بود لانگشات بزرگ رستاخيز را دكوپاژ كنيد، چه كار ميكرديد؟</strong>يكي از نقاشيهاي هيرونيموس بوش را بازسازي ميكردم؛ نقاش بلژيكي قرن شانزدهم. يك فيلم قديمي پيشپا افتادهاي بود به اسم مكانيك كه چارلز برانسون در آن بازي ميكرد. يك آدمكش است كه جواني را تربيت مي كند و سرانجام توسط همين جوان كشته ميشود. نكته جالب براي من اين بود كه يكي از نقاشي چاپي بوش را بزرگ كرده بودند و در اتاق اين آدم نصب كرده بودند. چند بار هم همين قاتل حرفهاي به اين نقاشي نگاه ميكند و درنگ ميكند. او بهتر از هر نقاش يا فيلمساز ديگري توانسته رستاخيز را به تصوير درآورد؛ حتي ميكلانژ كه به نوع ديگري اين كار را كرده است.
<strong>دوست داريد در باره روشنفكري در ايران صحبت كنيم؟ و اينكه تا چه حد اثرگذار است؟</strong>روشنفکري ايران در حال تجربهي يک بحران است و اثرگذارياش هم خيلي کم است. اين بحران دامنهدار است و مهمترين بروزش هم در بيمخاطب بودن است. وقتي مدرنيسم آغاز ميشود مخاطب کم ميشود و حالا ممکن است برخي متکبرين بگويند که چه بهتر!...وقتي مخاطب وسيع را از دست دادي، به مخاطب محدود دل خوش ميکني. اين عارضه، جامعهي روشنفکري ايران را هم تهديد ميکند – و کرد. تاثيرش را هم گذاشت و روشنفکري به يک وصلهي ناهنجار تبديل شد. حتي واژهاي توهينآميز و تحقيرآميز شد. که اين درست نيست. روشنفکري پديدهي فوقالعادهايست اگر درست ديده شود. علت اين اتفاق (فاصله با مخاطب) اين بود که عناصر واسطه و مورد توافق ميان مخاطب و مبدا کنار گذاشته شد که در نقاشي "فيگور" بود. روشنفکران ما به زبان يعجوج و معجوج صحبت ميکنند. اغلب سواد اندکي دارند. بسياريشان در بارهي مخاطب کمتعداد فرهيختهي خودشان هم علم و اطلاع درستي ندارند. در نتيجه شبيه جزاير کوچکي شدهاند که در اقيانوسي پراکنده شدهاند. يا شايد شبيه شازده کوچولوي اگزوپري. هر کدام يک سيارهاي دارند و سلطان آنجا هستند و دنبال رعيت ميگردند. چون فقط خودشان در آن سياره هستند و پادشاهي بيرعيت که معنا ندارد. البته گاهي روشنفکري هم شبيه ساير بخشهاي ديگر جامعه، در حرکتي پاندولي به غايتي فاجعهبار رسيده که يک پوپوليسم غمانگيز است. در اين صورت حاضر شدهاند که مجموعهي جايگاه و پايگاه خود را انکار بکنند تا تاييد آدمهايي را به دست آورند که فقط کثرت دارند. خيليها فکر ميکنند که روشنفکري يک پديدهي وارداتيست و از خارج آمده. مثل اشتباه آل احمد در کتاب " در خدمت و خيانت روشنفكران" که فکر ميکرد هر روشنفکر فوکلي، آدم خودفروختهايست. واقعيت اين نيست. اين طور کلينگري در طول زمان رنگ ميبازد
<strong>يک روشنفکر موفق؟</strong>ابراهيم گلستان. هم هنرمند است و هم روشنفکر. نگاه جامعي دارد و نويسندهي طراز اوليست. در جريانهاي روشنفکري ايران هم حضور داشته. او تاريخ زندهي روشنفکري ايران است به نظرم. البته زبان گزندهي دارد و انتقاديست. روشنفکر طراز اول ديگر، شميم بهار است؛ از هر نظر. هميشه براي من الگو و بزرگتر بوده. هر چه بنويسم به او نشان ميدهم و حرفش براي من حرف نهاييست. اگر او بگويد که صد صفحه از کتابم را دور بريزم، ميريزم.
<strong>البته ايشان جز چند نقدي که قبل از انقلاب نوشتند، کار ديگري عرضه نکردند.</strong>اشکالي ندارد. با کنار رفتن آدمها که اهميت و اعتبارشان کنار نميرود. او با جامعه قهر کرده. البته دريچهي فيض خودش را هم نبسته است. او به دايرهي کوچکتري فيض ميرساند و آن افراد هم به دايرههاي خودشان. وجود او بسيار موثر است. اعتبار وجودي شميم بهار در حد متعاليست. کساني که او را ميشناسند، ميدانند که من چه ميگويم. البته او غدغن کرده که کسي در بارهاش صحبت کند و من الان نافرماني کردم. البته به احترام ايشان، بيش از اين در بارهشان نميگويم.
<strong>نظرتان در بارهي مسعود کيميايي چيست؟</strong>دوست ساليان دراز من است. يکي از دوستداشتنيترين و شيرينترين آدمهاييست که در زندگي ديدهام. محضرش فوقالعاده است. هوش فوقالعادهاي دارد. او هم مثل من به يمن هوشاش زنده مانده. حضورش براي من مغتنم است؛ هر چند که در اين اواخر کمتر از حضورش بهرهمند شدهام. به عنوان فيلمساز، مثل اغلب فيلمسازهاي دههي چهل به بعد، صاحب سبک و سياق و روش خودش شد. تقريبا از هيچکدامشان هم خيلي خوشم نميآيد. فقط از سهراب شهيدثالث خوشم ميآيد. تحسين و تاختنهاي زيادي که در بارهي کيميايي هست، بيخوديست. او هم مثل بقيه فيلمسازهاي مطرحيست که در اين سالها فيلم ساختهاند؛ با محدوديتها و بارقههاي نبوغ. اينها بلد نيستند فيلم تمام و کمال بسازند. يا فيلمي که بر مبناي سينماي قصهگو يا متکي بر ادبيات باشد. ولي عموماْ در فيلم هاي آنها لحظههاي درخشان وجود دارد؛ مثل آن صحنهاي از گوزنها که سيد در حال التماس به فروشندهي مواد مخدر است. من موفق شدم که چيزي در بارهي کيميايي نگويم؟!
<strong>تقريبا!...اما دوست دارم نظرتان را در بارهي روشنفکر بودن – يا نبودن ـ کيميايي بدانم</strong>نه!.. روشنفکر نيست. مسعود کيميايي دوست عزيز من است. موجود بسيار نازنينيست. اما سواد چنداني ندارد.
<strong>داريوش مهرجويي؟</strong>نه!
<strong>عباس کيارستمي؟</strong>نه!...اينها اصلا به مرتبت روشنفکري نزديک نميشوند. براي اين که احاطهي وسيع و معاصر به خرد دورهي خودشان ندارند. شهيدثالث با همهي تعاريف مختلف هم روشنفکر محسوب ميشد.
<strong>احمد شاملو؟</strong>او روشنفکر بود. اصلا روشنفکر بهتري بود نسبت به شاعرياش. او روح زمانهي خودش را درک کرد و به خاطر اين درک و نبوغ، خودش تبديل به روح زمانهاش شد. شعرهايش را قبلا خيلي دوست داشتم اما الان اين گونه نيست. نه شعرهاي سياسياش ماندگار شدند و نه شعرهاي تغزلياش. بر عکس نيما يوشيج که روشنفکر نبود اما شاعر فوقالعادهاي بود. هر موقع که شعرهاي دلخواهم از نيما را ميخوانم، تمام موهاي تنم مثل خارپشت ميايستد...البته اين نظرات را با قيد اين احتياط ميگويم که ترجيح شخصيست. زمان عنصر مهميست. اين که کي از گذر زمان ميگذرد و سلامت ميماند. هنرمندان بزرگ اين امتحان را پس دادهاند.
<strong>فروغ فرخزاد؟</strong>شعر خوب زياد دارد. دوست نازنيني هم بود. من هلاکش بودم. در بارهي او نوشته ام. در فيلم مستندش صحبت کردهام. اما با اين الاکلنگي که قرار بود فروغ را بالا ببرد و پروين اعتصامي را پايين بياورد مخالفم. آخر چرا؟ چرا سعي ميکردند پروين را تحقير کنند که در بارهي نخود و لوبيا و صحبت بين سير و پياز شعر گفته؟! اين بيانصافيست. او به دليل افسردگي شديد از خانهاش بيرون نيامد و خب طبيعيست که به جزئياتي که در خانه ميبيند دقيق شود. شعرهاي پروين فوقالعاده زيباست. مزخرف ميگويند که شعرهاي پروين يا سعدي فقط پندآميز است. شعرهاي خوبيست که خب تو اگر مي خواهي ميتواني پند هم از آنها بگيري. پروين شاعر بزرگي نيست اما زمانه در آن مقطع در حقاش جفا کرد. يا مثلا در بارهي ملکالشعراي بهار. او به نظرم يکي از بزرگترين شاعران يکصد سال تاريخ ماست. بعضيها ميخواستند ناديدهاش بگيرند چون قصيده ميگفت. يا مثلا يک شاعر خاص به نام اديبالممالک فراهاني که خيليها او را نميشناسند. اين در حاليست که يکي از قصيدههايش در هشتاد سال گذشته کمنظير است. گاهي يک چيزهايي رسم روز ميشود. مثل بحث شعر نو و کهنه. يک بحث احمقانهي مفتضح در تمام دههي سي به بعد. احمقپروري کرد. وقت تلف کرد. مشغلهي ذهن و لغلغهي زبان يک عدهاي شد. يا يک شعر، شعر هست يا نيست. باقياش چه جفنگيست که اين همه حرف ياوه در بارهاش گفتهاند؟!... يک روشنفکر بايد هر چند سال يک بار، يافتهها و باورهاي خودش را مورد بازبيني قرار دهد. آيا اينها ارزنده هستند يا به خاطره چسبيدهاند؟
<strong>هنرمند روح لطيفتري دارد؟</strong>نه الزاما. يک هنرمند ياد ميگيرد تا معنايي را که به دست ميآورد و کشف ميکند شکل دهد. اين کار را بلد است و به مفهوم حساستر بودن شاخکهاي حسياش نيست. مثلا نسبت به آقاي مدني که سر کوچهي ما يک سوپرمارکت دارد و يکي از حساسترين و انسانترين آدمهاييست که تا به حال ديدهام. و از بعضي هنرمندان صاحبنام ما روح لطيفتري دارد. هنرمند ياد ميگيرد که حساسيتهاي خودش را ورز دهد تا از آنها چيزي بسازد.
<strong>دلتان براي خانوادهتان و فرزندانتان تنگ نميشود؟</strong>قطعا. خيلي زياد. گاهي در اتاق راه ميروم و به آنها فکر ميکنم. گاهي عکس نگاه ميکنم. گاهي تلفن ميزنم. اما در عين حال خيلي دقت دارم که سايهي سنگينم را روي اطرافيانم نيندازم. بچههايم را ملزم نميکنم که دائما احوال من را بپرسند. خب اگر دوست داشته باشند که صداي من را بشنوند، زنگ ميزنند يا اگر من زنگ زده باشم، آن را بيشتر ادامه ميدهند. من از والديني که خودشان را بر فرزندانشان سوار ميکنند نفرت دارم. اين "وظيفه" خيلي چيز مزخرف و وحشتناکيست. چون وظيفهاي وجود ندارد. وظيفه آن چيزيست که آدم حس ميکند. خيلي دقت دارم که به اين آرکيتايپ نامطلوب نزديک نشوم. من فرزندانم را به بردگي فرا نخواندهام. دلپذير اين است که کسي، مثلا همسر يا فرزندان يا يک دوست، آن قدر عاشق باشد که آدم را تيمار کند. که به من خوش بگذرد. که رنج من کم شود. وظيفه وجود ندارد؛ عشق وجود دارد... همين باعث شده که تنها بمانم. و البته معتقدم که آدمها در نهايت تنها هستند. اين را بابت تسکين خودم نميگويم. اعتقاد من همين است.
<strong>اين عکسي که روي ميزتان هست دخترتان هستند؟</strong>نه!...همسرم است. که البته چون بيست سال از من کوچکتر است، ميتواند دخترم به حساب آيد!
<strong>و در بارهي آخرين نقاشي تان که تازه تمام کردهايد و در کنار ماست؟</strong>اين بهترين نقاشياي است که تا به حال کشيدهام. جزء سري خاطرات انهدام. چون حالم خوش نبود و مرتب کار نکردم، ده دوازده روز طول کشيد. قاعدتا بايد بهترين نقاشي را در فاصله 40 تا 50 سالگي کشيده باشم اما اين خبر مسرور کنندهايست که در آستانه هفتاد سالگي، بهترين کارم را کشيدم. اين را به عنوان يک منتقد نقاشي عرض ميکنم.
<strong>جزئيات خيرهکنندهاي دارد.</strong>کليتاش هم خوب است. اندوه انهدام و مچاله شدن و اضمحلال. يک جور دل به حال خود سوزاندن است. نقاشي رضا عباسي را مچاله شده کشيدهام و دارم به نوعي جهان اطرافم را توبيخ ميکنم. که خيلي احساساتيست. البته احساساتي بودن را در بارهي ديگران ممکن بود عيب بدانم؛ اما چون به خودم خيلي علاقه دارم، در مورد خودم ايراد نميدانم!
قا ب ♦ چهارفصل
اعتراض هاروي کورتزمن کارتونيست به پايين بودن دستمزدش در سال 1952 باعث شد تا مجله اي به نام Mad متولد شود. اما مجله اي که ابتدا قرار بود راه حلي براي بالا رفتن دستمزد کورتزمن باشد در کوتاه مدتي به نشريه اي جريان ساز تبديل شد و گرايشي عميق براي حرکت بر خلاف جريان فرهنگي غالب در ميانه سده بيستم آمريکا به راه انداخت...
هاروي کورتزمن، بنيانگذار Mad
زماني نيويورک تايمز "هاروي کورتزمن" کارتونيست و طنزپرداز معروف را يکي از "تأثيرگذارترين چهره هاي پس از جنگ جهاني دوم در آمريکا" خواند، اين اعتبار را کورتزمن، بي شک مديون موج مهمي است که با نشريه Mad در طنز و کارتون دهه پنجاه آمريکا به راه انداخت. Mad نمايشگر گرايشي عميق براي حرکت بر خلاف جريان فرهنگي غالب در ميانه سده بيستم آمريکا بود و هاروي کورتزمن، بنيانگذار و اولين سکاندار آن.
"هاروي کورتزمن" سوم اکتبر 1924 در بروکلين نيويورک به دنيا آمد. در کودکي اولين کاميک خود را با عنوان "ايکي و ميکي" با گچ بر روي پياده روي خيابان منقوش کرد و استعداد فراوان خود را در طراحي کاميک به نمايش گذاشت. در 1939 هاروي پانزده ساله جايزه يک دلاري مسابقه "تيپ تاپ کاميکس" را برد، هر چند مبلغ جايزه چيز دندان گيري نبود اما باعث شد تا اولين اثر هاروي منتشر شود. به زودي هاروي جذب صنعت کاميک شد، معتبر ترين کار او در سال هاي آغازين، مجموعه کاميک هاي يک صفحه اي با عنوان "هي، ببين!" بود. کمي بعد او توانست جايگاهي به عنوان ويراستار کاميک هاي جنگي "نبرد خط اول" و "قصه هاي دو مُشتي" در کمپاني "اي.سي کاميکس" بيل گينس، به دست آورد. کورتزمن آن زمان با طراحي هاي پر جزئيات و ترکيب بندي هاي شلوغ و البته برخورد مستبدانه اش با طراحاني که بر روي داستان هاي اش کار مي کردند معروف بود چرا که به آنها اجازه خودنمايي و تخطي از دستورات اش را نمي داد. عليرغم (شايد هم به خاطر) اين سختگيري ها، آثار اوايل دهه پنجاه او در زمره بهترين هاي اين رسانه ارزيابي شده اند.
تولد مجله Mad را بايد مديون اعتراض کورتزمن نسبت به دستمزدش در "اي.سي کاميکس" دانست. سال 1952 هاروي کورتزمن از پايين بودن دستمزدش در مقايسه با "ال فلدستاين"- ديگر ويراستار شرکت- به "بيل گينس" شکايت مي برد و جواب مي شنود که دليل اين تفاوت، تعداد عناوين بيشتري است که فلدستاين توليد مي کند. قرار مي شود تا در ازاي انتشار يک نشريه تمام طنز، دستمزد کورتزمن به شکل قابل توجهي بالا برود. حاصل، چيزي نيست به جز مجله Mad .
در واقع، سبک ويرانگر و تند و تيز مجله Mad را در هجو جريانات سياسي- اجتماعي، اخلاقيات طبقه متوسط و توليدات فرهنگي رايج، خصوصاً فيلم هاي هاليوودي که تا به امروز ادامه يافته، بايد مديون ذائقه و نگاه خاص کورتزمن دانست، هر چند که دوران سردبيري او در اين نشريه چهار سال بيشتر به درازا نکشيد. سال 1955 به دنبال رکودي در صنعت کاميک، نشريه معتبر "پيجنت"موقعيت شغلي خوبي به کورتزمن پيشنهاد کرد اما بيل گينس، با وعده تبديل Mad از کاميک ده سنتي معمولي به يک مجله بيست و پنج سنتي، او را در کمپاني خود نگه داشت. هر چند حضور او در اين منصب چند شماره بيشتر ادامه نيافت اما همين زمان کافي بود تا او "آلفرد. اي .نيومن" کاراکتر و علامت مشخصه معروف مجله Mad را طراحي و تثبيت کند، همان پسر دهن گشاد و کک مکي با جاي خالي دندان جلويي که روي جلد شماره هاي اين مجله را تا به امروز مزين کرده است.
در آوريل 1956، در شرايطي که اکثر توليدات اي.سي به خاطر بحران مالي متوقف شده اما Mad همچنان فروشي موفق داشت،"کورتزمن" تقاضاي 51 درصد از سود نشريه را کرد که اين بار گينس در يک قدرتنمايي جانانه، ضمن رد اين پيشنهاد، "فلدستاين" را به جاي او در مقام سردبيري Mad گماشت. اين تغييرات مجادلات فراواني ميان کارشناسان و علاقمندان به وجود آورد که تا امروز ادامه داشته است. عده اي بهترين دوران Mad را چهار سال سکانداري کورتزمن مي دانند که سنت شوخي هاي نشريه را پي ريزي کرد و هويت آن را شکل داد، اين گروه معتقد اند که پس از آن Mad جادوي خود را از دست داد و جز تکرار فرمول هاي کورتزمن کار ديگري نکرد، در مقابل عده اي ديگر باور دارند که روش هاي ثابت کورتزمن اگر ابقا هم مي شد کم کم رو به کهنگي مي گذاشتند و برکناري زود هنگام او تنها باعث شد که طرفدارانش رو به خيال پردازي آورند و به يک Mad آرماني فکر کنند که شايد با حضور کورتزمن تحقق مي يافت.
البته با مقايسه سابقه هنري و کاري فلدستاين و کورتزمن به سادگي مي توانيم حکم به نبوغ و برتري کورتزمن دهيم اما نمي توان انکار کرد که مجله Mad دوره هاي بسيار درخشاني را با سردبيري فلدستاين گذراند. در دعواي مالي و کاري ميان کورتزمن و گينس، ناظران اغلب نقش داود را به کورتزمن و گوليات را به گينس داده اند اما باز نمي توان اين نکته را فراموش کرد که در دهه پنجاه، شايد هيچ ناشر ديگر به جز گينس، جسارت انتشار مجله نوآوري مثل Mad را به خود نمي داد.
سال 1957 کورتزمن براي مدتي مجله "ترامپ" را که نسخه بسيار لوکس و تجملاتي Mad بود براي "هيو هفنر" –مدير معروف پلي بوي- منتشر کرد اما اين نشريه به خاطر هزينه هاي بالا پس از دو شماره متوقف شد. کمي بعد او با مشارکت تعدادي از دوستان و همکاران سابق چون ويل الدر، جک ديويس و ال جافي نشريه "هامباگ" را منتشر ساخت. با تمام تلاشي که اين گروه حرفه به خرج دادند "هامباگ" نتوانست از پس مشکلات مالي و بازاريابي بر آيد و پس از يازده شماره تعطيل شد. پس از توقف "هامباگ"، کورتزمن به صورت آزاد با نشريات متنوعي همکاري کرد از جمله "پلي بوي"، "اسکوير"، "د ساتردي ايونينگ پست"، "تي وي گايد" و البته "پيجنت" که همچنان بر پيشنهاد کاري اش از سال 1955 وفادار مانده بود.
از سال 1962 کورتزمن سکان هدايت نشريه "هلپ!" را براي انتشارات معروف وارن در دست گرفت که اين مقام را تا 1962 در اختيار داشت، با اين که "هلپ!" متکي به عکاسي بود تا طراحي و کارتون، بسياري از هنرمندان، نويسندگان و کارتونيست هاي جنبش آتي کاميک هاي زيرزميني مانند "رابرت کرامب"، "گيلبرت شلتون"، "جي لينچ" و "اسکيپ ويليامسون" کار خود را براي اولين بار از اين نشريه با حمايت کورتزمن آغاز کردند.
واقعيت اين است که بعد از جدايي از Mad ، کورتزمن هرگز نتوانست مجله اي با موفقيت و در حد و اندازه هاي آن، منتشر کند و سابقه کاري اش همواره زير سايه سترگ Mad باقي ماند چرا که اين نشريه، ديگر خارج از اراده بنيانگذاران اش به يک "کالت" در فرهنگ عام آمريکايي ها تبديل شده بود.با اين وجود کارنامه کاري کورتزمن جداي از Mad متنوع و درخشان است. از خلق کاراکتر کاميک هجو آلود "آني فاني کوچولو" در "پلي بوي" تا همکاري در فيلم انيميشن "مهماني هيولاي ديوانه" و تهيه انيميشن هاي کوتاه براي مجموعه تلويزيوني محبوب "خيابان سسامي" در سال 1972.
چند سال پيش از مرگ، "هاروي کورتزمن" به Mad بازگشت تا حضور کوتاهي همراه با همکار قديمي خود "ويل الدر" در چند صفحه نشريه داشته باشد. صفحات اين دو با استفاده از حروف اختصاري نام شان WEHK خوانده مي شد. 21 فوريه 1993 "کورتزمن" درگذشت، 14 سال بعد، از آثار او در نمايشگاه "استادان کاميک امريکايي" در کنار "ويل ايزنر"، "جک کربي"، "رابرت کرامب" و "گري پنتر" در موزه يهوديان منهتن تجليل کردند. از 1988هر سال جايزه اي به نام "هاروي" به ياد و نام اين هنرمند به بهترين پديدآورندگان کاميک ها داده مي شود.
ياد ياران ♦ چهار فصل
به چهلمين روز فقدان احمد آقالو نزديک مي شويم. بازيگر برجسته اي که در عرصه هاي مختلف يادگارهايي ارزنده از خود به جاي گذاشت. به بهانه اجراي عمومي نمايش "مانيفست چو" که شادروان آقالو در ضبط تصويري آن شرکت داشت، با چند تن از بازيگران "مانيفست چو" و نيز سيامك صفري (بازيگر برجسته تئاتر) درباره وي صحبت كرديم.
مانيفستي به ياد احمد آقالو
احمد آقالو مهرماه 1328 در قزوين بهدنيا آمد. او كه كارشناس نمايش از دانشكده هنرهاي زيبا بود و فعاليت هنري را پس از گذراندن دوره شش ماهه بازيگري در هنرستان آزاد هنرپيشگي دانشكده هنرهاي دراماتيك آغاز كرده بود در شبانگاه سوم آذر 1387 در تهران از دنيا رفت. اين بازيگر سالها در عرصههاي مختلف راديو، تئاتر، سينما و تلويزيون درخشيد و بازيهايي به يادماندني از خود به يادگار گذاشت.
آقالو فعاليت خود را در تئاتر از دهه 50 آغاز کرد و به سرعت به يکي از چهرههاي مؤثر بازيگري در عرصه تئاتر تبديل شد. بازي باورپذير و بيان گيرايش باعث شد حضوري چشمگير و مورد پسند منتقدان، مخاطبان و همچنين اهالي و خانواده تئاتر داشته باشد. او که از شاگردان حميد سمندريان کارگردان و مدرس تئاتر بود، در نمايشهاي بسياري به ايفاي نقش پرداخت. "همشهري پرسه" مهدي هاشمي، "ازدواج ميسيسيپي" حميد سمندريان، "يادگار سالهاي شن" دكتر علي رفيعي، "آئورا" آتيلا پسياني، "مکتب" و "تراژدي کسرا" مجيد جعفري از جمله كارهاي اين بازيگر در عرصه تئاتر محسوب مي شوند؛ اما بيشترين حضور آقالو در عرصه تئاتر در نمايشهايي بود که توسط محمد رحمانيان نوشته و کارگرداني شدند. "مجلسنامه"، "مصاحبه"، "شهادتخواني قدمشاد مطرب"، "خروس"، "پل"، "غروب روزهاي پاييز" و "مرغ دريايي" کارهاي مشترک آقالو و رحمانيان بودند. آقالو در عرصه تئاترهاي تلويزيوني، صداپيشگي و دوبله نيز حضوري مؤثر داشت. از جمله آخرين تلهتئاترهايي كه احمد آقالو در آنها به ايفاي نقش پرداخت ميتوانيم تلهتئاتر "پسران طلايي" محمد رحمانيان و "دل سگ" محمد يعقوبي را نام ببريم.
وي فعاليتش در راديو را از سال 1357 متمركز كرد و در سينما نيز در بيش از 30 سال فعاليت خود نظر بسياري از منتقدان و اهالي سينما را به خود جلب کرد. بازي در فيلم "دادشاه" به كارگرداني حبيب كاوش نخستين تجربه سينمايي اوست و از جمله فيلمهاي شاخصاش ميتوان به "تمام وسوسههاي زمين"، "دارا و ندار"، "مهره"، "عبور از تله"، "مجنون"، "گاهي به آسمان نگاه کن" و "يک تکه نان" اشاره کرد که البته براي هيچ کدام از سوي جشنوارههاي رسمي جايزه نگرفت و تنها يک بار انجمن نويسندگان و منتقدان سينماي ايران جايزه بهترين بازيگر مکمل مرد را براي بازياش در "گاهي به آسمان نگاه کن" کمال تبريزي به آقالو اهدا کرد. او در جشنوارههاي هشتم و بيستويکم فيلم فجر نيز نامزد دريافت سيمرغ بلورين نقش مکمل مرد براي "تمام وسوسههاي زمين" و "گاهي به آسمان نگاه کن" شدهبود.آقالوهمچنين سرپرست گويندگان فيلمهاي "بيبي چلچله"، "مجنون" و "پاتال و آرزوهاي كوچك" بودهاست.
وي در سالهاي اخير به دليل بيماري سرطان استخوان نتوانست همچون گذشته فعال باشد و تنها به حضور در بخش نمايشهاي راديويي اکتفا کرد. او به دليل بيماري از حضور در چند فيلم سينمايي، تلهتئاتر تلويزيوني و تئاتر انصراف داد و در سال 86 در نمايشهاي "آنتيگونه در نيويورک" به کارگرداني هما روستا و "مانيفست چو" به كارگرداني محمد رحمانيان به صورت تصويري حضور داشت.
نمايش "آنتيگونه در نيويورك" در تيرماه 1386 به روي صحنه رفت اما اجراي عمومي "مانيفست چو" به تعويق افتاد و اين روزها در تالار چهارسوي مجموعه تئاتر شهر به روي صحنه ميرود.
به بهانه اجراي عمومي نمايش "مانيفست چو" و قرار گرفتن در آستانه چهلمين روز درگذشت احمد آقالو با چند تن از بازيگران "مانيفست چو" و نيز سيامك صفري (بازيگر برجسته تئاتر) در خصوص احمد آقالو صحبت كرديم.
مهتاب نصيرپور: متأسفم كه در اجراي عمومي "مانيفست چو" آقالو حضور نداردمهتاب نصيرپور با انتقاد از برخورد مسئولان با نمايش "مانيفست چو" در جشنواره سال گذشته در خصوص احمد آقالو گفت: «خيلي متأسفم كه آقاي آقالو در زمان اجراي اين كار حضور ندارند. بهتر اين بود كه در زماني كه ايشان خودشان زنده هستند اجراي اين كار را ببيند. گاه برخورد مسئولان نه فقط با گروه ما، نه فقط با افرادي كه در اين كار حضور دارند، با تمام افرادي كه در تئاتر كار ميكنند بيرحمانه است. ما قوانين و مقرراتي ميگذاريم كه هيچ معناي خاصي ندارد و اصولاً با هنرمندان نبايد با اين شكل برخورد كرد. اگر مسئولان و دبير محترم جشنواره سال گذشته فجر شرايط ما را ـ كه به عنوان يك گروه حرفهاي (كه معمولاً شش ماه و هشت ماه وقت نميگذارند براي تمرين يك كار تئاتر) درك ميكردند و كمي تساهل به خرج ميدادند، آقاي آقالو در زماني كه زنده و در قيد حيات بودند ميتوانستند اين اجرا را ببينند و لذت ببرند و در روحيهشان هم خيلي مي توانست تأثير بگذارد. من فكر ميكنم بيشتر از اينكه بخواهيم در مجالس ترحيم يكديگر حضور پيدا كنيم و با تأسف سر تكان بدهيم و براي دوستان و هنرمندان عزيزي كه از دست ميروند اشك بريزيم، در زماني كه آنها زنده و در قيد حيات هستند قدرشان را بدانيم. سعي كنيم شرايط كار را برايشان محيا كنيم و به آنها روحيه ببخشيم. اين اتفاقي بود كه در مورد اين نمايش نيفتاد و من خيلي متأسفم كه در زمان اجراي عمومي اين كار آقاي آقالو حضور ندارند.»
سيما تيرانداز: هيچ وقت ارزش واقعي آقالو در سينما كشف نشدسيما تيرانداز با اشاره به حضور احمد آقالو در تمرينات سال گذشته "مانيفست چو" گفت: «من هنوز هم باورم نميشود. يعني هنوز هم احساس ميكنم قرار است يك روزي اين در باز شود و آقاي آقالو دوباره بيايند، چون در تمرينهاي قبلي كه زمستان سال گذشته بود با ما بودند. اميدوارم روح شان شاد باشد. واقعاً يكي از بازيگرهايي بودند كه به نظر من هيچ وقت ارزش واقعيشان در سينما كشف نشد. هنرمند بسيار توانا و ارزشمندي در تئاتر و راديو بودند.»
اشكان خطيبي: ميتوانيم تواناييهاي آقالو را در "مانيفست چو" ببينيماشكان خطيبي نيز كه همكاري با آقالو را در تمرينات نمايش "مانيفست چو" تجربه كرد، گفت: «من فقط فكر ميكنم اگر جاي تماشاچيهاي تئاتررو و از مخاطبان تئاتر ايران بودم، ديدن اين نمايش را از دست نميدادم. براي اينكه مصداق بارز اين حرف است كه ميگويند "ما در بازيگري تواناييهاي عجيب غريبي در سطح بينالمللي داريم". در "مانيفست چو" چون زبان كار به زبان بينالمللي انگليسي است و ديگر زبان بومي نيست كه فقط يك ـ دو يا سه كشور به آن حرف بزنند، مخاطب وسيعتري خواهد داشت و ميتوانيم در اين كار تواناييهاي احمد آقالو را ببينيم.»خطيبي همچنين از اشتياق احمد آقالو براي كار و تسلطش به زبان انگليسي ميگويد: «براي من عجيبتر از همه چيز، اشتياق آقاي آقالو براي كار بود. هميشه زودتر از همه ميآمد و آخرين نفر هم بيرون ميرفت. دائماً در حال تصحيح كردن جملاتي كه به انگليسي مخصوصاً آنهايي كه زبان كهنتري ـ مثلاً زبان شكسپيري ـ داشت، بود.»او ادامه داد: «آخرين بار كه دو هفته قبل از فوتش تلفني با ايشان صحبت كردم، قرار شد بروم ببينم شان كه متأسفانه نشد. داشت روي ترجمه انگليسي از حافظ كار ميكرد كه روايت ميكرد و ضبط ميشد. خيلي شوق كار كردن به زباني غير از زباني كه تا حالا كار كرده، داشت و پيدا كردن تواناييهاي جديد خودش كه به صورت بالقوه در وجودش بود و آنها را كشف نكرده بود يا مهلت كشفش پيدا نشده بود. اشتياق و برق علاقه به كار را در چشمش ميديديم كه خوشحال است كه در كنار يك عده جوان مشغول كار است. به اندازه همه ما خوشحال بود. بازي در جلوي پردهاي كه اكستريم كلوزآپ آقالو را نشان ميدهد، كار راحتي نيست.»
ترانه عليدوستي: خوشحالم كه در كنارش كار كردمترانه عليدوستي نيز با اشاره به بيماري احمد آقالو گفت: «جايشان خيلي خالي است. به هرحال ايشان مريض بودند و ما دوست نداشتيم كه با ناخوشي روزگارشان ادامه پيدا كند. از طرفي ناراحتم كه اجراي عمومي كار را كه خيلي دلش ميخواست ببيند، نديد و از طرفي هم از يك چيز در كمال خودخواهي خوشحالم، اينكه وقت داشتم كنارش كار كنم.»
سيامك صفري: احمد الگوي من استاما سيامك صفري يكي از بازيگران برجسته تئاتر ايران كه كار با آقالو را در نمايشهاي "يادگار سالهاي شن" و "آنتيگونه در نيويورك" تجربه كردهاست در خصوص آقالو ميگويد: «من يك بار شانس اين را داشتم در نمايشي كه آقاي دكتر رفيعي كارگرداني كردند به نام "يادگار سالهاي شن" حضور داشته باشم كه آقاي حاج احمد آقالو هم بود. بعد از آن يك بار ديگر هم در نمايش "آنتيگونه در نيويورك" به كارگرداني هما روستا كه در تالار مولوي اجرا شد حضور در كنار آقالو را تجربه كردم.»صفري در خصوص حضور احمد آقالو در نمايش "آنتيگونه در نيويورك" گفت: «يكي ديگر از شانسهايم اين بود كه در نمايش "آنتيگونه در نيويورك" كه يك تصوير بزرگ از احمد آقالو گاهي در انتهاي صحنه اكران ميشد حضور داشتهباشم و در مقابل آن بازي ميكرديم.»وي ادامه داد: «فيلمبرداري از آقالو در اين نمايش پيشنهاد خود ايشان بود و چقدر پيشنهاد درست و معقولي بود چرا كه به نوعي به كارگردان آن نمايش در ارائه PS استحكام داد. ايشان در آن نمايش نقش پليس را داشتند و حضور ايشان در آن نوع ميزانسن به دليل ايجاد تفاوت بين ما آدمهاي كارتنخواب و آن پليس در اكران بزرگ، مضمون آن قصه را خيلي جذابتر كردهبود.»او با اشاره به همكارياش در راديو با آقالو گفت: «البته من با آقاي احمد آقالو در راديو هم همكار بودم. ايشان از بازيگران راديو هم بودند و من هم چون در نمايشهاي راديوي بازي ميكنم خيلي پيش ميآمد با احمد در PSهاي راديوي همكار باشم و با هم اجرا داشتهباشيم.» سيامك صفري در مورد ويژگيهاي احمد آقالو گفت: «دقيقاً روز تشييع جنازه احمد آقالو من ديدم تمام بزرگان در روزنامهها در مورد ايشان مطالبي را گفتهبودند كه همهاش درست بود. هيچ اغراقي نبود. هيچ دروغي در آن نبود چون من همه آن ويژگيها را از نزديك ديده بودم و خصلتها، روحيات، نوع نگاه و مهربانيهايش را ميشناختم و ديدهبودم. من واقعاً فكر ميكنم اگر چيزي بگويم خارج از آن نيست كه روزنامهها را آن چند روز مشغول كرد. احمد هيچ وقت از ذهن خود من نميرود. يعني فقط بحث بازيگري برايم مطرح نيست بلكه فكر ميكنم آدمي كه ويژگيهاي احمد آقالو را داشتهباشد اين روزها كمياب است. شايد هم اصلاً نيست. يعني هميشه نگاه من به نوع خصلتهاي آن آدم بود كه در محيط كاريام سعي كنم اداي او را در اخلاقيات در بياورم چون احمد در اخلاق، در رفتار و در برخوردهايش با مردم بينظير بود.»صفري، آقالو را الگوي خودش ميداند و ادامه ميدهد: «احمد براي من يك جور الگو است و هرگز او را فراموش نميكنم چراكه او را در ذهنم حكاكي كردم. او مناسبترين آدمي بود كه من ميتوانم مدام او را به خاطر بياورم و خودم را تصحيح كنم. براي من يك جور اندازه و متر بود.»وي احترامش به احمد آقالو را اينگونه تشريح ميكند كه: «احمد براي من خيلي قابل احترام بود و حسم به احمد آقالو مصداق اين ضربالمثل قديمي است كه ميگويند "پايت را جلوي بزرگتر دراز نكن". واقعاً نميدانم چگونه بيان كنم! تنها خودم ميدانم و نوع رابطهاي كه با اين مرد در ذهن دارم و آن را براي خودم واقعاً يك آدم درجه يك در بين بازيگرها ميدانم. معمولاً آدم دنبال كسي ميگردد كه خيلي دوستش داشته باشد، عكسش را در اتاقش بزند و ادايش را دربياورد و جوانان اغلب اين كار را ميكنند. احمد از آنهايي است كه بايد عكسش را در اتاق زد و دوستش داشت و سعي كرد مثل او بود.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر